فیروزه

 
 

فیلم‌نامه ای که فیلم نشد

کیومرث پور احمد، متولد ???? در نوجوانی با نوشتن نقد فیلم و مطالب سینمایی کار خود را شروع کرد. سال ???? با دستیاری کارگردان، عملاً وارد سینما شد و در سال ???? اولین فیلم بلند سینمایی خود را ساخت در این مدت چندین کار مستند و داستانی کوتاه به همراه نمایش‌نامه‌های رادیوئی و عروسکی برای صدا و سیما به انجام رساند. پور احمد با مجموعه قصه‌های مجید به شهرت رسید.

شاه که قرار بود دهمین اثر سینمایی پور احمد باشد، اکنون به عنوان نخستین فیلم‌نامه اوست که بصورت کتاب منتشر شده است.

در مقدمه کتاب به قلم خود نویسنده با انگیزه نگارش، مراحل و موانع و سرانجام این اثر بطور کامل آشنا می‌شویم.

بصورت خلاصه می‌توان گفت: پور احمد به عنوان یک فیلم‌ساز هنگام مطالعه کتاب‌ها اولاً به برگردان سینمایی آن فکر می‌کند. با مطالعه تاریخ معاصر به این نتیجه می‌رسد که می‌توان پهلوی‌ها را به تصویر کشید. کتاب خاطرات اسد الله اعلم و پرسش نسل بعد از انقلاب در مورد چگونگی شاه او را مصمم ساخت تا فیلم شاه را بسازد. شوقی دو جانبه باعث شد مؤسسه روایت فتح تهیه‌کنندگی کار را به عهده بگیرد.

{تصویر پوراحمد}

برای فیلم‌سازی مثل پوراحمد نداشتن اطلاعاتی از زندگی شخصی و روزمره محمدرضا بسیار آزار دهنده بود تا این که با تحقیقات مسعود بهنود که مصاحباتی با خدمت‌کاران شاه داشت مواجه شد و استفاده فراوانی برد.

پوراحمد برای چکش کاری فیلم‌نامه با علی‌رضا داودنژاد به شور نشست و طرح نهایی را با کمک او نوشت.

مراحل پیش تولید آغاز شده بود که با موجی از نقدها و خبرهای مطبوعاتی مواجه شدند که در تاریخ سینمای ایران بی‌سابقه بود. این گفت و شنودها آن‌قدر ادامه یافت تا این‌که کار فیلم‌نامه شاه تعطیل اعلام شد و کاری که سه سال و نیم زمان برده بود ناتمام ماند.

اما پور احمد با انگیزه نشر فیلم‌نامه شاه بعنوان یک کتاب کار را تمام کرد.

* شاه به روایت سینمایی کیومرث پور احمد

شاه در نظر اول به گزارش تصویری از دوران حکومت پهلوی می‌ماند. وجود تصاویر مستند و گفتار متن، خواننده را به این وادی می‌کشاند. پور احمد با ?? سال تجربه سینمایی سعی در تلطیف این اثر داشته است و اگر فرصت ساخت آن‌را می‌یافت حتماً فضایی داستانی و سینمائی‌تری به آن می‌بخشید.

فلیم‌نامه با به قدرت رسیدن رضا شاه آغاز می‌شود. در این مدت تأکید نویسنده بر دوران ولی‌عهدی محمدرضا است. گروه اول فیلم‌نامه با به حکومت رسیدن محمدرضا افکنده می‌شود. کشمکش‌های اثر در غالب اتفاقات مهم سیاسی، نظامی، فرهنگی، اقتصادی و خصوصی شاه، بدون پای‌بندی به روند دقیق تاریخی آن از سال ???? تا ???? بیان می‌شود. گروه دوم افول شاه و در نهایت فرار و مرگ او در بیمارستان قاهره است.

سکانس‌هایی از حالت احتضار محمدرضا پهلوی در غربت، شاخصه ورود به فصل‌های مختلف اثر است.

فیلم سرشار از صحنه‌هایی کوتاه اما روشن از وقایع مهم سلطنت محمدرضا است تنها تعداد کمی دیالوگ طولانی در کار به چشم می‌خورد. گل سرسبد این دیالوگ‌ها در صفحات ?? تا ?? و ?? تا ??? کتاب است.

در کل اثر سعی شده نگاهی منصفانه به حکومت پهلوی شود و از بیان چهره اغراق‌آمیز و تمثیلی از شاه و اطرافیانش پرهیز شده است. نقش امام و انقلاب مردمی بصورت غیر مستقیم در خواننده ایجاد می‌شود.

شاه در مقایسه با چند مجموعه و فیلم تلویزیونی که درباره دوران پهلوی ساخته شده اثر قابل توجه و متفاوتی است که در صورت ساخته شدن می‌تواند فصل‌الختام این‌گونه روایت‌ها باشد.

خواندن این فیلم‌نامه را مخصوصاً با توجه به ساخته نشدن آن به همه اهالی هنر توصیه می‌کنیم.

فیلمنامه ای که فیلم نشد

معرفی فیلم نامه شاه (کیومرث پور احمد)

کیومرث پور احمد، متولد ???? در نوجوانی با نوشتن نقد فیلم و مطالب سینمایی کار خود را شروع کرد. سال ???? با دستیاری کارگردان، عملاً وارد سینما شد و در سال ???? اولین فیلم بلند سینمایی خود را ساخت در این مدت چندین کار مستند و داستانی کوتاه به همراه نمایش‌نامه‌های رادیوئی و عروسکی برای صدا و سیما به انجام رساند. پور احمد با مجموعه قصه‌های مجید به شهرت رسید.

شاه که قرار بود دهمین اثر سینمایی پور احمد باشد، اکنون به عنوان نخستین فیلم‌نامه اوست که بصورت کتاب منتشر شده است.

در مقدمه کتاب به قلم خود نویسنده با انگیزه نگارش، مراحل و موانع و سرانجام این اثر بطور کامل آشنا می‌شویم.

بصورت خلاصه می‌توان گفت: پور احمد به عنوان یک فیلم‌ساز هنگام مطالعه کتاب‌ها اولاً به برگردان سینمایی آن فکر می‌کند. با مطالعه تاریخ معاصر به این نتیجه می‌رسد که می‌توان پهلوی‌ها را به تصویر کشید. کتاب خاطرات اسد الله اعلم و پرسش نسل بعد از انقلاب در مورد چگونگی شاه او را مصمم ساخت تا فیلم شاه را بسازد. شوقی دو جانبه باعث شد مؤسسه روایت فتح تهیه‌کنندگی کار را به عهده بگیرد.

برای فیلم‌سازی مثل پوراحمد نداشتن اطلاعاتی از زندگی شخصی و روزمره محمدرضا بسیار آزار دهنده بود تا این که با تحقیقات مسعود بهنود که مصاحباتی با خدمت‌کاران شاه داشت مواجه شد و استفاده فراوانی برد.

پوراحمد برای چکش کاری فیلم‌نامه با علی‌رضا داودنژاد به شور نشست و طرح نهایی را با کمک او نوشت.

مراحل پیش تولید آغاز شده بود که با موجی از نقدها و خبرهای مطبوعاتی مواجه شدند که در تاریخ سینمای ایران بی‌سابقه بود. این گفت و شنودها آن‌قدر ادامه یافت تا این‌که کار فیلم‌نامه شاه تعطیل اعلام شد و کاری که سه سال و نیم زمان برده بود ناتمام ماند.

اما پور احمد با انگیزه نشر فیلم‌نامه شاه بعنوان یک کتاب کار را تمام کرد.

* شاه به روایت سینمایی کیومرث پور احمد

شاه در نظر اول به گزارش تصویری از دوران حکومت پهلوی می‌ماند. وجود تصاویر مستند و گفتار متن، خواننده را به این وادی می‌کشاند. پور احمد با ?? سال تجربه سینمایی سعی در تلطیف این اثر داشته است و اگر فرصت ساخت آن‌را می‌یافت حتماً فضایی داستانی و سینمائی‌تری به آن می‌بخشید.

فلیم‌نامه با به قدرت رسیدن رضا شاه آغاز می‌شود. در این مدت تأکید نویسنده بر دوران ولی‌عهدی محمدرضا است. گروه اول فیلم‌نامه با به حکومت رسیدن محمدرضا افکنده می‌شود. کشمکش‌های اثر در غالب اتفاقات مهم سیاسی، نظامی، فرهنگی، اقتصادی و خصوصی شاه، بدون پای‌بندی به روند دقیق تاریخی آن از سال ???? تا ???? بیان می‌شود. گروه دوم افول شاه و در نهایت فرار و مرگ او در بیمارستان قاهره است.

سکانس‌هایی از حالت احتضار محمدرضا پهلوی در غربت، شاخصه ورود به فصل‌های مختلف اثر است.

فیلم سرشار از صحنه‌هایی کوتاه اما روشن از وقایع مهم سلطنت محمدرضا است تنها تعداد کمی دیالوگ طولانی در کار به چشم می‌خورد. گل سرسبد این دیالوگ‌ها در صفحات ?? تا ?? و ?? تا ??? کتاب است.

در کل اثر سعی شده نگاهی منصفانه به حکومت پهلوی شود و از بیان چهره اغراق‌آمیز و تمثیلی از شاه و اطرافیانش پرهیز شده است. نقش امام و انقلاب مردمی بصورت غیر مستقیم در خواننده ایجاد می‌شود.

شاه در مقایسه با چند مجموعه و فیلم تلویزیونی که درباره دوران پهلوی ساخته شده اثر قابل توجه و متفاوتی است که در صورت ساخته شدن می‌تواند فصل‌الختام این‌گونه روایت‌ها باشد.

خواندن این فیلم‌نامه را مخصوصاً با توجه به ساخته نشدن آن به همه اهالی هنر توصیه می‌کنیم.


 

مرز باریک میان عشق و خودخواهی

شناسنامه‌ی فیلم:
کارگردان: مایکل کورتیس
فیلم‌نامه : – که توسط انتشارات «الست فردا» چاپ شده و واقعاً خواندنی است – هاوارد کاچ، جولیوس و فیلیپ. جی ایستاین؛ بر اساس نمایش‌نامه‌ی “همه به کافه‌ی ریک می‌روند”
محصول آمریکا؛ ۱۹۴۳/ سیاه و سفید / ۱۰۲ دقیقه.
برنده‌ی اسکار بهترین فیلم، کارگردانی و فیلم‌نامه.

گاهی این‌جا و آن‌جا می‌شنویم و یا در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها می‌خوانیم که: پسری به صورت معشوقه‌اش اسید پاشیده و یا او را به قتل رسانده، چون دختر به خاطر یک نفر دیگر به اظهار عشق پسر جواب ردّ داده است. از طرفی دیگر در قضاوت‌های شگفت انگیز حضرت علی(ع) آمده است: دو زن که بر سر کودکی دعوا داشته‌اند به ایشان مراجعه کردند؛ هر کدام می‌گفتند این بچه‌ی من است و دیگری دروغ می‌گوید. هیچ کدام نه شاهدی داشتند و نه از حرف خود کوتاه می‌آمدند، حضرت فرمود: شمشیری بیاورید تا بچه را به دو نیم کنم و هر نیمه آن را به یکی از این دو نفر بدهم. رنگ از رخ یکی از زن‌ها پرید و هراسان گفت: نه نه! من دروغ گفتم، بچه‌را به او بدهید. این در حالی بود که زن دیگر آرام بود. حضرت به زن اول ک سراسیمه شده بود، فرمود: نگرانیت در اثر عشق تو به این کودک است، تو مادر بچه‌ای و آن زن دروغگوست.

هر دو مطلبی که بیان شد به ظاهر عاشقانه‌اند. اما با کمی تأمل در می‌یابیم که شباهت بین آن دو سطحی است و حقیقت چیز دیگری است. زیرا اولی دیگری را برای خود خواستن است ولی دوّمی دیگری را برای خود او خواستن. اولی می‌گوید: اگر فلان دختر برای من نباشد، پس بهتراست اصلاً نباشد، ولی دومی می‌گوید: مهم این است که محبوب و معشوقم سالم و سعادتمند باشد ولو این که برای من نباشد. اولی در واقع فقط خود را می‌خواهد و نشانه‌اش این است که اگر قرار باشد به اصطلاح معشوقش به دیگری برسد، او را فدای خود می‌کند ولی دومی اگر لازم باشد خود را فدای معشوق. اولی بار است و دوّمی یار باربردار. این همه فرق در دو قضیه بسیار شبیه به هم! بله، اولی خودخواهی است و دومی عشق. خودخواه کام جسم می‌طلبد و عاشق کام دل. خودخواه در پی‌رضایت خود است اگر چه طرف مقابل در رنج باشد ولی عاشق در پی رضایت معشوق؛ اگر چه خود در رنج باشد و از معشوق هیچ نفعی به او نرسد. آیا فاصله‌ی بین این دو کم است؟

میان ماه من تا ماه گردون…..

هر فلز زرد رنگی طلای ناب نیست و هر اظهار محبتی عشق ناب، هر دو کم‌یابند و البته عشق کمیاب‌تر. و بدانید که اگر بروید در کوه‌ها دنبال طلا بگردید احتمال موفقیت شما خیلی بیشتر است تا این که در شهرها دنبال عشق.

پرداختن به این «مرز باریک» میان دو کشور کاملاً متضاد «عشق» و «خودخواهی» در سینمای جهان کم و بیش اتفاق افتاده است. (راستی شما تابع کدام کشورید؟ عشق یا خودخواهی؟ و یا این که” تابعیت الکل” دارید‍؟!)

اما شاید به جرأت بتوان گفت، هیچ فیلمی در این زمینه به قلّه «کازابلانکا» دست نیافته است. فیلم زیبا و دیدنی‌ای که هنوز پس از ۶۲ سال از خلق شدنش، از لا‌به‌لای تصاویر سیاه و سفید آن، رنگ زیبای عشق، چشم را می‌نوازد. آیا می‌توان در این عصر تیره از خود‌خواهی‌ها و خود کامی‌ها به چنین عشق پاکی دست یافت؟ یا این‌که رؤیایی است افسانه‌گون که هرگز قابل دسترسی نیست؟!

خلاصه داستان: ریک – همفری بوگارت- در کازابلانکا – شهری در مراکش- کافه‌ی مشهوری- دارد. (همه می‌آن کافه‌ی ریک) دو مأمور آلمانی کشته می‌شوند و برگه عبور آن‌ها – که برای خروج از کازابلانکا به سمت لیسبون برای رفتن به آمریکا، لازم است، اتفاقاً به دست ریک می‌افتد. به زودی ویکتور لازلو – پل هنرید – (که رهبر نیروی مقاومت کل اروپا در برابر آلمان‌هاست) به همراه همسرش ایلزا –اینگرید برگمن- به کازابلانکا و کافه‌ی ریک می‌آیند. در اولین برخورد بین ریک و ایلزا می‌فهمیم بین‌شان چیزی هست. آن دو قبلاً در پاریس عاشق یکدیگر بوده‌اند ولی یک‌باره و بی‌هیچ توضیحی، ایلزا ریک را رها کرده است. ریک هنوز هم از این برخورد او بسیار عصبی و ناراحت است و این برخورد ناگهانی آن خاطره بد را زنده و ناراحتی و عصبیّت ریک را بسیار شدیدتر کرده است. به همین دلیل ریک تقاضای ایلزا را در دادن برگه‌های عبور به او و شوهرش ردّ می‌کند و از او در مورد کاری که کرده است توضیح می‌خواهد. اما از توضیحات ایلزا قانع نمی‌شود. ایلزا چون به شوهرش و اهداف او بسیار علاقمند است، به ناچار دوباره به ریک اظهار عشق می‌کند (ایلزا: می‌دونم که دیگه این قدرتو ندارم که بازم ترکت کنم) و به او در مورد شوهرش می‌گوید: کمکش می‌کنی به یه کاری می‌کند که از این‌جا خارج بشه؟ ریک به ظاهر این پیشنهاد را می‌پذیرد. اما با زیرکی خاصی که دارد می‌داند که ایلزا قلباً به ویکتور تعلق دارد و این پیشنهاد نه به خاطر عشقش به ریک بلکه به خاطر فداکاری عاشقانه‌اش برای ویکتور است. (ریک: ما هر دومون می‌دونیم که تو به ویکتور تعلق داری). از این طرف ایلزا با خود گمان می‌کند برای ابد در کارابلانکا ماندنی شده است و دیگر ویکتور را نخواهد دید. ولی ریک در پایان مردانگی‌ای می‌کند که بیش از شصت سال است هر بیننده‌ای را (همانند ایلزا) غافل‌گیر می کند و به تحسین وا می‌دارد… .

در مورد این فیلم می‌توان مطالب زیادی نوشت، همان‌گونه که تا به حال نیز نوشته شده است، ولی این صفحات را چنین مجالی نیست، پس به ذکر چند نکته اکتفا می‌کنیم:

۱.دیالوگ‌ها (گفت و گوها)ی فیلم بسیار هنرمندانه نوشته و ادا شده‌اند. دیالوگ‌هایی پرمغز، پر از طعنه و کنایه، تند و تیز (به اصطلاح پینگ پنگی) گفت و گوها در بعضی موارد نقابی هستند برای پنهان کردن عقائد، نیات و احساسات درونی و بروز ندادن شخصیت واقعی افراد: “ریک در پاسخ این پرسش سرگرد اشتراسر که می‌گوید : شما تبعه‌ی کدوم کشورید؟ می‌گوید: تابعیت الکل؛ و با این پاسخ زیرکانه خود را نسبت به مسائل سیاسی و میهن‌پرستانه بی‌اعتنا نشان می‌دهد، در حالی که به زودی می‌فهمیم این گونه نیست” و در بعضی موارد کاملاً برعکس، با کنایه‌ای تند و ظریف عقیده فرد را نشان می‌دهد: “ریک به سرگرد اشتراسر در مورد فتح نیویورک، می‌گوید: در آن‌جا محله‌هایی هست که به خاطر اون‌ها هم که شده به شما توصیه می‌کنم به آمریکا حمله نکنید؛ یعنی فتح آمریکا – به فرض که موفق شوید – به نفع‌تان نیست.”

خلاصه این که هر دیالوگی حساب شده و لازم است و چیز اضافه کمتر می‌توان یافت و بنابراین از دست دادن هر دیالوگی از دست دادن جزئی از فیلم است.(۱) به خلاف بسیاری از فیلم‌های هندی و برخی از فیلم‌های وطنی که اگر ده دقیقه از فیلم را گوش ندهی به جایی بر نمی‌خورد و چیزی را از دست نداده‌ای. (یکی از سه اسکار فیلم، به فیلم‌نامه‌ی آن تعلق گرفته است.)

۲. بازی‌های فیلم عالی‌اند، به خصوص «همفری بوگارت» به نقش «ریک» و «کلودرینز» در نقش «سروان رنو»؛ بوگارت، در نشان دادن چهره‌ای سرد، بی‌روح، ظاهر بی‌احساس و بی‌اعتنا به مسائل سیاسی، مشکلات دیگران و حتی به قول سروان رنو زن (قبل از ملاقات با ایلزا)،و نیز در نشان دادن چهره‌ی انسان احساساتی، فداکار، میهن‌پرست و بسیار عاشق‌پیشه به حدّی که به مرحله‌ی خود ویرانگری می‌رسد و آن هم فقط در اثر زنده شدن خاطره‌ی عشق شکست‌خورده‌ای که در گذشته داشته است. و عجیب این که در هر دو حالت، شخصیت ریک به یک اندازه ما را به خود جلب می‌کند. (بعد از ملاقات با ایلزا) نیز: در نشان دادن چهره‌ی سروان رنو به عنوان یک انسان زیرک، چاپلوس، فرصت‌طلب، نان به نرخ روز خور و زن‌باره. که با همه‌ی صفات مخوفی که دارد، زیاد از او متنفر نمی‌شویم، چون گاهی از او مهربانی و گذشت می‌بینیم و هر چه باشد قرار است در آخر او نیز به عنوان یک شخصیت مثبت معرفی شود که هم به عشق احترام می‌گذارد، و هم به جرگه وطن‌پرستان مبارز می‌پیوندد. با این که با این دو کار موقعیت اجتماعی و حتی جانش کاملاً به خطر می‌افتد. و «رینز» در تمامی لحظات در متعادل نگه‌داشتن احساسات ما نسبت به سروان «رنو» کاملاً موفق عمل می‌کند.

۳. ضرب‌آهنگ تند فیلم با کلیت داستان – به عنوان یک اثر ضد جنگ که خود نیز به نوعی جنگی است و مملو از مبارزه می‌باشد – نوع حوادث و به خصوص دیالوگ‌های فیلم، کاملاً هماهنگ است.

۴. می‌گویند (کیمیا) که مس را به طلا تبدیل می‌کند ماده‌ای است افسانه‌ای که هرگز اختراع یا کشف نشد. اما «کازابلانکا» نشان می‌دهد که: عشق کیمیایی است که مس وجود انسان را طلا می‌کند. قبل از تجدید حیات یافتن شور عشق ریک به ایلزا، او مردی بود سرد و بی‌اعتنا نسبت به همه چیز و همه کس جز منافع خود «ریک: من خودمو واسه‌ی منافع هیچ کس به خطر نمی‌اندازم) اما بعد از ملاقات با ایلزا، به زن و شوهر بلغاری – که اصلاً آن‌ها را نمی‌شناخت – کمک می‌کند و زن را از دست سروان رنو می‌رهاند. و با این کار هم ضرر مالی می‌کند و هم از طرف سروان رنو برای او احتمال خطر جانی به وجود می آید. او خود به سروان رنو می‌گوید: این کار را به خاطر احترام نسبت به عشق انجام داده است. و در آخر نیز تحت تأثیر این عشق خالص و واقعی، اول: کاری می‌کند که جان خود را به خطر جدّی ابدی می‌اندازد و این تأثیر به حدی است که عاقبت حتی سروان رنوی فرصت‌طلب و فاسد و زن‌باره را نیز به راه می‌آورد) و ثانیاً: به خاطر عشقی بزرگ – که اکثر عشاق عالم از درک آن عاجزند مگر به واسطه‌ی همین فیلم – عشقی کوچک را نفی می‌کند. عشق، ریک را از پیله‌ی خودخواهی به در می‌آورد و در فضای دل‌چسب نورانی و آبی خود به پرواز وامی‌دارد:

عشق آینه‌ی بلند نور است شهوت ز حساب عشق دور است

۵.تکه‌های طنز فیلم در عین کوتاه و با وقار بودن، تأثیر گذار و به یاد ماندنی هستند و در مسیر هدف کلی داستان فیلم – که ضد جنگ است و می‌خواهد فضای جامعه را در زمان جنگ، تیره و ناسالم و غیر قابل اعتماد نشان دهد – می‌باشند. مرد جیب‌بر در عین این که خود را خیرخواه نشان می‌دهد و ریا کارانه به دیگران گوش‌زد می‌کند تا مواظب اموال خود باشند، اموال‌شان را می‌رباید و تازه از او تشکر هم می‌کنند. سیاست‌مداران نیز با حرف‌های زیبا سر مردم را گرم می‌کنند و آن‌ها را دل‌خوش می‌کنند که ما مدافع حقوق شماییم، و با همین حربه میلیون‌ها انسان را به کشتن می‌دهند، در حالی که مردم ساده‌دل برای‌شان کف می‌زنند و هورا می‌کشند.

۶. جنگ قدرت ویران کردن هر چیزی را دارد جز عشق و اعتقاد انسان.

۷. اصلی‌ترین عامل ماندگاری فیلم و این که می‌توان از آن این همه معنا استخراج کرد و به آن‌ها پرداخت، بی‌شک پایان غیر منتظره‌ی فیلم است. پایان فیلم را به هرگونه‌ی دیگری تصور کنیم، می‌بینیم که با فیلمی معمولی و پیش پا افتاده مانند خیل فیلم‌های ایرانی و هندی با سوژه‌های عشق‌های آبکی طرف هستیم که به زودی از یادها می‌رود. این پایان عجیب است که ما را به تأمل در کل فیلم وا می‌دارد و تازه بعد از تمام شدن فیلم به این نتیجه می‌رسیم که باید فیلم را حداقل یک بار دیگر ببینیم.


 

مادر سلام

(۱)
نه مثل پرنده
از آسمانی که پاسبان ندارد
نه مثل نسیم
تن ساییده به سیم‌های خاردار
مثل یک آدم
دو ساعت در صف می‌ایستم
پاسپورتم مهر می‌خورد
و از مرز می‌گذرم
از آن‌چه هوا و زمین را تقسیم می‌کند
از آن‌چه آب و باد و خاک را
از آن‌چه چگونه به دنیا آمدن
و چگونه مردن را

(۲)
این‌جا ماه پشت ابر است
صدای جنگجویان سلطان محمود را باد برده است
صدای زمزمه‌های سنایی را هم
حالا
غزنین باشکوه باستان
شهری کوچک
بر دامنه کوهی لم داده
و خستگی تاریخ را
به در می‌کند
شب
تاریک و سنگین
بر روی درختان پهن شده است
و موتر آن‌قدر با سرعت می‌گذرد
که مجال نمی‌یابم
فردوسی را که افسرده و مغموم
از شهر برمی‌گردد
ببینم

(۳)
سلام بر تو
ای ماه
تو نه ماه تهرانی
نه ماه لندن و پاریس
نه ماه صحاری اعراب
تو ماه کابلی
که با زیبایی افسانه‌گونت
پشت کلکین نشسته‌ای
و با من چای سبز می‌نوشی
گیسوانت
افشان
افشان
افشان
از کوه آسمایی
تا میدان هوایی
نقره بر خاک ریخته است
تو ماه کابلی
که حالا برقع از سر بر داشته‌ای
و بی‌هیچ هراسی از شکنجه شدن
با من حرف می‌زنی

(۴)
دست بر رگ‌رگ سنگ
که غبار این همه سالش پوشانده
می‌کشم
و نرمی دستان تو را احساس می‌کنم
مادر سلام!
دسته گلی به همراه ندارم
تنها پروانه‌های پایین تپه را
صدا کرده‌ام که بیایند
مادر سلام!
هوای این کوهستان
تو هستی
بادی که بر این تپه می‌دود
آفتابی که بر این تپه می‌نشیند
مادر سلام!
چه خوب شد آمدم
دلم تنگ شده بود

*سید محمد ضیاء قاسمی یکی از شاخص‌ترین چهره‌های نسل دوم شاعران افغان ساکن ایران بوده است. او در سال ۱۳۶۴ در ده سالگی به ایران مهاجرت کرد. از سال‌های نوجوانی با غزل‌های درخشانی مثل “در جنون کوچه‌های تقدیرم، می‌روم چوبه دار بر شانه ” توانست خود را به‌عنوان یکی از استعدادهای جدی غزل آن سال‌ها مطرح کند. بعدها شعر سپید را نیز در کنار غزل ادامه داد و در آن هم به همان اندازه موفق بود. از او در سال‌های اقامتش در ایران دو مجموعه شعر “گزیده ادبیات معاصر نیستان مجموعه ۱۳۰″ و “باغ‌های معلق انگور” (انتشارات سوره مهر) منتشر شده است.

هفته گذشته مراسم خداحافظی سید ضیاء در حوزه هنری برگزار شد و او برای همیشه از دوستان ایرانی‌اش خداحافظی کرد تا به افغانستان برود. برای او و همسر شاعرش “محبوبه ابراهیمی” آرزوی موفقیت می‌کنیم.

این چهار شعر از سری شعرهای سپید به‌هم پیوسته “سفرنامه همسفر ماه” انتخاب شده‌اند که حاصل سفر سید ضیاء به افغانستان در سال ۸۱ است.


 

گل‌های پیچک

– می‌خواهم حکایتی برایت بگویم.

– به جایش یک معما بگو. قصه‌های تو هیچ وقت، معقول و قابل درک نیست.

– اگر با دقت گوش کنی قابل درک هستند، نه فقط به این‌که چه چیزی می‌گویم بلکه به چیزهایی که نمی‌گویم.

– حالا این حکایتت در مورد چیست؟

– خوبی و بدی.

– گوش می‌کنم.

– در روزگاری مرد خوبی بود. وقتی او مرد…

– یک دقیقه صبر کن. منظور تو از خوب چیه؟ پارسا و پرهیزکار بود؟

– مطمئن نیستم.

– پس چطور خوب بود؟ اساس اخلاقیاتش، چه بود؟

– خوبی و درستی ممکن است اساسی فلسفی داشته باشد به جای این‌که بر اساس مذهب باشد.

– او چه کار می‌کرد که خوب بود؟

– بخشنده بود. وقتی مردم نیازمند را می‌دید، هر چیزی که در توانش بود به آن‌ها می‌داد.

– هه، من مردمی را می‌شناسم که ابداً به کسی کمک نمی‌کنند چون که اعتقاد دارند از عهده‌اش بر نمی‌آیند و در توان‌شان نیست.

– او صدمات و خساراتی را که بهش وارد می‌شد اگر منطقی و معقول بود، می‌بخشید.

– آن‌چنان که اگر کسی به یک گونه‌ات سیلی زد گونه دیگر را نیز جلو ببر، اما فقط وقتی که منطقی باشد؟

– بله درسته، اگر بیگانه‌ای بچه‌ی تو را با چاقو بزند آیا تو فوراً به او می‌گویی تو را بخشیدم؟ آیا بچه‌ی دیگرت را هم پیش او می‌فرستی؟

– البته که نه.

– خوبی و نیکی ساده نیست. اما او خوب بود. وقتی مرد، و در جنگل تنها بود.

– صبر کن، اگه آدم خوبی بود پس چرا در کنار آن‌هایی که دوستش داشتند نمرد؟

– این‌طور نشد. او به تنهایی زیر یک درخت مرد، و جسدش در آن‌جا مخفی ماند.

– دنبال او گشتند؟

– او را نیافتند. باقی مانده‌ی جسدش گوشه‌ای افتاده بود. حشرات و کرم‌ها لباس‌هایش را زیر خاک بردند. موش‌ها اسکلتش را جویدند. اکنون، آن‌جا پیچک‌هایی سبز شده. از خاکی که روزگاری آن مرد خوب آن‌جا بود، صدها گل آبی‌رنگ رشد کرده.

-رهگذران در آن‌جا احساس آرامش می‌کنند.

– شاید. در همان زمان، مرد بدی نیز زندگی می‌کرد. وقتی مرد…

– بد به چه معنایی؟

– متضاد اولی.

– طماع؟

– او بد بود. و مرگ در جنگل به سراغش آمد.

– در همان جنگل؟

– بله.

– چگونه مرد؟ سنگسار شد؟

– تنها مرد.

– او باید اعدام می‌شد.

– این‌طور نشد. او تنها مرد و جسدش نیز مخفی ماند.

– شرط می‌بندم که هیچ کس به دنبال او نگشت.

– بدترین حاکمان هم ستایش‌گرانی دارند. به هر حال، هیچ کس او را نیافت. و اکنون از خاکی که از جسم او بوده پیچک‌ها جوانه زده‌اند.

– پیچک؟ می‌بایست خار در آید.

– نه خار نبود. مثل اولی پیچک جوانه زد.

– در هر صورت در این دو مکان نباید احساس یک‌سانی وجود داشته باشد. رهگذرانی که از روی فرشی از گل‌های فرد دوم می‌گذرند و احساس بدی خواهند داشت.

-آیا می‌توانی روی یک قبر بایستی و ویژگی‌های غریبه‌ای که نامش بر روی سنگ نوشته شده است را بدانی؟

– البته که نه. اما این یک حکایت است. قرار است چیزی را با مثال نشان دهد.

– این کار را کرد.


 

امکانات، محدویت‌ها و الگوهای گروتسک

فرهاد که از سه ساعت پیش روی تختش دراز کشیده بود، با کرختی بلند شد، چرخی زد، سیگاری روشن کرد و دود را به درون فرستاد. قیافه دوستش منصور که چند روز پیش با پول‌های شرکت از کشور رفته بود، به‌ذهنش خطور کرد. با خود گفت: «آخرش ناجوان‌مردی کرد؛ اون هم توی این شرایط!» سعی کرد به منصور فکر نکند. یاد دخترخاله‌اش زهره افتاد که شب گذشته همراه شوهر و دخترش به دیدنش آمده بودند تا بفهمند فرهاد به‌دلیل بحران مالی، آپارتمان را از آن‌ها می‌گیرد که با اجاره بیشتری به غریبه‌ها بدهد یا نه. زهره خیلی نگران بود. دوبار گفت: «اگه…اگه از اون‌جا بزنیم بیرون، باید بریم جایی که…» فرهاد سعی کرد به مشکل زهره هم فکر نکند. تلفن زنگ زد. گوشی را برنداشت: «لابد یکی از طلبکارهاس. کاش همه‌شون سر به‌نیست می‌شدن!» بی‌اختیار بلند شد. با خود گفت: «اگه کارم به زندان کشید چه؟ کاش همه‌ چیز خود به‌خود تموم می‌شد!» تصمیم گرفت لباس بپوشد و به خیابان برود. رفت به اتاق خواب دیگر، کنار میز ایستاد و پیراهنش را برداشت: بچه‌ای که زبانش از حلقومش بیرون آمده بود، و چشم راستش زده بود بیرون و جایش با خون پرشده بود و بینی‌اش سوخته و چندتا از دندان‌هایش زیر لبش آویزان بود، در مقابلش ظاهر شد. اما طولی نکشید که چشم عروسک رفت توی چشم‌خانه، لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبش نشست و با چشم چپ چشمک می‌زد. فرهاد با وحشت عقب رفت، چندشش شد، اما چیزی نگذشت که لبخندی بر لبانش نشست. «عروسک وحشت» دختر ِ چهارساله زهره بود که چینی‌ها روانه بازار کرده بودند و با دکمه و تماس‌های مختلف حالت‌هایی از وحشت و خنده را به‌نمایش می‌گذاشت. با خود فکر کرد: «یادشون رفته… نکنه، زهره بوده که تلفن زده.»

ظاهر شدن یک بچه لت و پارشده و شیطان، روی یک میز، که وجودش خارج از متن داستان است و در چنین موقعیت تلخ و غمناکی «ترس»، سپس لبخند توأم با چندش ایجاد می‌کنند؛ این آرایه‌ای است که در ادبیات، «گروتسک» خوانده می‌شود. گروتسک در ادبیات سابقه‌ای دیرین دارد (از قرن ۱۶ میلادی)، اما این‌روزها به‌شکلی افراطی در شمار کثیری از داستان‌ها، فیلم‌ها و نمایش‌نامه‌ها و سریال‌های تلویزیونی به کار می‌رود و دوست‌داران زیادی هم دارد. حال ببینیم مفهوم «گروتسک» (Grotesqe) چیست. این کلمه از واژه ایتالیایی Grotte یعنی «غار» و «غارهای تزیینی» مشتق شده است، اما معنای شاخص آن در ادبیات و اثرهای نمایشی، آرایش و آراستن با شاخ و برگ و نشان و نگین است، و ارتباط چندانی با ریشه‌اش ندارد. در ادبیات، گروتسک گونه‌ای هنجارگریزی و تحریف (Distortion) ساختمند و هدفمند است. از نظر ولفگانگ کایزر وجه عمده گروتسک هراس‌انگیزی غیرمتعارف آن است، حال آن‌که از نظر میخائیل باختین جنبه غالب گروتسک به خنده‌ای مربوط می‌شود که خصلت هنجارگریزانه دارد. اما هر دو نفر اذعان دارند که گروتسک هر آن چیز تحریف‌شده، غیرعادی و غریب و زشت را شامل می‌شود که از بستر معمول روایت انحراف یافته است. برای دقت بیشتر به مثال خودمان برگردیم. آن «اتفاق» یعنی دیدن بچه‌ای غیرعادی، که انحرافی از معیارهای ادبیت و ساختار (یا پاره‌ساختار) متوازی و متناسب است، گروتسک خوانده می‌شود. حضور امر گروتسک، یعنی وجود آن بچه آسیب‌دیده، معلول عدم اعتقاد به نظم و انتظام و هماهنگی کل هستی – از جمله زمان و مکان و کیهان – و عدم رضایت از «هستی حال و آینده» انسان است. گروتسک از این منظر، آمیزش دو عنصر متضاد است: تراژدی، یعنی پرداخت مضامین پایدار، بنیادین و مشترک بشریت همراه با پایانی فاجعه‌آمیز، و کمدی به‌معنای پرداخت مضامین گذرا، نه‌چندان مشترک و مسائل عادی به‌طرزی شوخ و سرزنده با پایانی که اگر خوش نباشد، فاجعه‌آمیز هم نیست. در پاره‌داستان مزبور، از یک‌طرف با تراژدی و آینده احتمالاً فاجعه‌آمیز موقعیت فرهاد روبه‌رو هستیم و از سوی دیگر با وضعیتی گذرا و شوخ. این تلاقی از دید خواننده، با واژه‌هایی هم‌چون مضحک و طنزآمیز، غیرطبیعی و غریب توصیف می‌شود. اما از دیدگاه شخصیت داستانی یا به‌اعتباری خود متن داستان چه؟ موقعیت کنونی فرهاد با واژه‌هایی هم‌چون تلخ، دردناک و با توجه به خودگویی‌اش درباره «تمام‌شدن همه‌چیز» – یعنی گرایش به نیستی و خودکشی – تا حدی رعب‌انگیز است. چه‌بسا در یک لحظه دست‌خوش احساسات آنی شود و دست به خودکشی بزند یا هماهنگ با خودگویی‌اش (کاش سر به نیست می‌شدن!) در یک لحظه بحرانی یکی از طلبکارها را بکشد. به ‌هر حال فرهاد در کلافی از تضادها به دام افتاده است و اگر کل متن نوشته می‌شد، میزان پریشان‌حالی او بیشتر جلوه می‌کرد. در چنین وضعیتی، «نمود» و «تظاهر» چیزی که از قبل وجود داشته است، و ایجاد ترس و چندش توأم با خنده در فضای غمناک و آشفته خانه فرهاد، قابلیت دوگانه یعنی«خنده‌آور و ترسناک» (Comic and Terrifying) عنصر گروتسک را را به رخ ما می‌کشد. یعنی این‌جا، شخصیت فرهاد و متن ادبی، شاهد برخورد دو حس و دو نیروی کاملاً متضاد است: ترس و چندش و خنده تهی از شوق. گروتسک فقط در پی تصویر این تضاد و دوگانگی نیست، بلکه می‌خواهد مفهوم سومی را هم افاده کند: این مفهوم که در خودِ متن «حضور» دارد، معمولاً در ذهن بیشتر خواننده‌ها دچار «غیاب» می‌شود. این مفهوم همان‌طور که به‌شکل ضمنی و پوشیده اشاره شد(تا خواننده بتواند پیش از طرح مسأله به آن برسد)، خصلت ناهماهنگی (Disharmony) است. منظور از «خصلت ناهماهنگی»، تقابل، تعارض، آمیخته شدن و بالاخره تلفیق و یک‌پارچگی عناصر ناهمگون و ناجور است که خود این امر گونه‌ای نابهنجاری (Abnormality) است. البته در این‌جا افراط و اغراق (Hyperbole) هم دخالت داده شده‌اند، اما نه از نوعی که در کاریکاتور می‌شناسیم. تفاوت گروتسک با کاریکاتور(Caricature) در این است که کاریکاتور خصوصیات مشخص و معینی را به‌شکلی مسخره و اغراق‌آمیز جلوه می‌دهد. در کاریکاتور عناصر متضاد و ناهمگون با هم ترکیب نمی‌شوند و عناصر ناجور در قلمرو یک‌دیگر حضور نمی‌یابند، حال آن‌که گروتسک آکنده از چنین خصوصیتی است. به‌همین دلیل می‌بینیم که درنهایت، ترس و لبخند همراه با چندش در شخص فرهاد و خودِ متن یکی می‌شوند، صرف‌نظر از این‌که نسبت آن‌ها چیست؟ همان‌طور که متوجه شده‌اید، گروتسک از محدوده واقع‌گرایی خارج نمی‌شود. طنز و ترس توأمانی که گروتسک می‌آفریند، به این دلیل نیست که داستان به حوزه خیال‌پردازی (Fantesy) نفوذ کرده است. البته اگر فانتزی، انحراف آشکار از قوانبن طبیعی باشد، گروتسک هم به‌خودی خود خصلت فانتزی پیدا می‌کند، با این تفاوت که گروتسک به‌رغم ماهیت افراط و اغراق‌آمیزش، به هر حال در چهارچوب واقع‌گرایی قرار موجودیت می‌یابد، هر چند آن‌چه «واقعی» و «انسانی» است، به‌سرعت و به‌دقت برای شخصیت‌های داستانی و خواننده‌ها، تعیین هویت نمی‌شود و معنا پیدا نمی‌کند. چشم بیرون‌جهیده، «شی‌ء» واقعی است ولی شکل پدیدار شدن و نحوه بیان حضورش در داستان، با پاکتی که فرهاد یک سیگار از آن بیرون می‌کشد، فرق دارد. به‌بیان دیگر در این‌جا نویسنده برای استفاده از گروتسک، از الگو (Pattern) خاصی – در فرم داستان – استفاده می‌کند؛ یعنی در یک «بافت»، شخصیت فرهاد (با توجه به حالت روحی او)، میز، عروسک وحشت و پیراهن را به‌نحوی به یکدیگر ارتباط می‌دهد تا اموری را (دیدن عروسک را) که در داستان اتفاق می‌افتد، پذیرفتنی، راست‌نما و منطقی جلوه دهد. خانم سارا کوفمن حرف خوبی در این مورد می‌زند که: «چیز آشنا، مثلاً گوشه‌های آشنای خانه ما، چیزهایی هستند که خیال را آرام می‌کنند، رام و صمیمی‌اند، اما آن‌چه ناآشناست، به گونه‌ای دلهره‌آور بیگانه و حتی ترسناک است.»

یک بچه له‌شده، که در واقع عروسکی بیش نیست، شی‌ء آشنایی است، اما از چشم شخصیت داستان عجیب می‌نماید و به‌همین دلیل ترسناک و مضحک می‌شود- یا هم‌زمان هر دو حالت بر شخصیت (و خواننده) عارض می‌گردد. یا نگاه کنید به جایی از داستان مسخ که پدر سیبی به‌طرف سوسک (گرگوار سامسا) می‌اندازد و به لاک ِ پشت او می‌چسبد، یا این توصیف جان کلیولند از دست برهنه یک بانو به‌صورت «لطیف چونان ژله‌ای در یک دستکش» که تصویری چندش‌آور و تا حدی غریب (Bizzare) ، پدید می‌آورد. در هر دو حالت، گروتسک خواننده را به ریشخند وامی‌دارد، اما هدفش خنداندن او نیست، بلکه ایجاد انزجار و چندش است. از این لحاظ، با طنز (Sarire) تفاوت دارد. طنز طیف وسیعی، از طعنه و کنایه تمسخرآمیز تا خنداندن را در بر می‌گیرد. طنز وانمود می‌کند که در پی خنداندن خواننده است – حتی اگر او را به گریه بیندازد – اما در واقع خنده، وسیله‌ای برای بیان ضعف‌ها، کمبودها، ناهماهنگی‌ها و در نتیجه آگاه‌کردن خواننده به پستی‌ها، شرارت‌ها و تبه‌کاری‌هاست. طنز چخوف و گوگول شما را می‌خنداند، ولی خنده‌ای که گروتسک بر لب‌های شما می‌نشاند، تلخ و شیطان‌صفتانه‌ای است بر نابودی بشر.

این طنز با نظیره‌سازی طنزآمیز یا مضحکه (Burlesque) نیز تفاوت دارد. در برلسک نویسنده شخصیت‌ها، آداب و رسوم، عادت‌ها و باورها از طریق تقلید مورد تمسخر قرار می‌گیرند. خصلت اساسی برلسک عدم هماهنگی و تناسب بین موضوع مطرح‌شده و سبک بیان آن است؛ به‌این شکل که موضوعی عوامانه به‌صورت جدی یا موضوعی تمسخرآمیز به‌شکل جدی ارائه می‌شود. برای مثال موضوع روزمره «سلام از کوچکترهاست»

در متنی جدی به اداره‌ای کشیده شود که دربان و آبدارچی مسن‌تر از رئیس‌اند و این دو فرد مسن‌تر به‌شکلی خیلی جدی چنین تقاضایی از رئیس خود داشته باشند (و لات‌های داستان داش‌آکل به زبان فخیم حرف بزنند(High Burlesque)) یا برعکس، موضوع جدی گرسنه بودن یک فقیر به دزدی علنی و حق به‌جانب غذا از طرف یک شخص نیکوکار اما بی‌پول منجر شود یا شخصیت‌های حماسه‌های یونان به زبان عشق‌لاتی حرف بزنند.(low Burlesque)

به‌همین سیاق، «ترسِ» عنصر گروتسک با امر «وحشت» (Horror)تراژدی تفاوت دارد. ترس ِ ناشی از دیدن یک بچه لت و پار، با ترس ناشی از ظاهر شدن چشم‌خانه‌های بی‌چشم «امیر گلاستر» در نمایش‌نامه شاه‌لیر یا دست‌های خونین مکبث و لیدی مکبث در نمایش‌نامه «مکبث» تفاوت دارد. ترس اول، در سطح، در فرم و جلوه رخدادها تظاهر پیدا می‌کند و گرچه منکر تأثیر روانی آن و تنش و گشایش‌ناپذیری (Tesnsion and Unresolvability) ناشی از آن نیستم، اما به هر حال با ترس دوم که از ژرفای شخصیت‌ها و واقعه‌های بنیادین مرتبط با آنها سرچشمه می‌گیرد، تفاوت دارد. اما ترس و وحشت گروتسک با «جنایت توأم با چندش» مثلاً درآوردن چشم گربه در داستان «گربه سیاه» اثر ادگار آلن‌پو تفاوت دارد. با جنایت معمولی ادبیات مانند جنایت‌های کُنت دراکولا در داستانی به‌همین نام نوشته برام استوکر و نیز «موقعیت کنایی ترسناک»(Horror type irony of situation) نیز فرق دارد؛ مثلاً در داستان «فقط اصلاح، همین و بس» اثر هرناندو تلی‌نث چنین می‌آید: سروان تورس ِ چشم‌بسته و غیرمسلح، که به او گفته‌اند سلمانی قصد کشتنش را دارد، آرام زیر دست او می‌نشیند ولی سلمانی تیغ در دست مثل بید می‌لرزد.

نکته مهم دیگر این‌که تأثیر گروتسک که از طریق ضربه‌ای ناگهانی شکل می‌گیرد، نتیجه‌ای در حد پرخاشگری و از خودبیگانگی (Aggressiveeness and Alienation) دارد، اما این تأثیر از نوع «پوچ‌گرایی» و «نیست‌انگاری» نیست. خواننده، بعد از پوچ‌بودن «غرابتِ» یک بچه له‌شده، ممکن است، بقیه محتوی اثر را نیز «پوچ»(Absurd) بداند و چه‌بسا آن را معنای دومی تلقی کند که در ناخودآگاه نویسنده شکل گرفته بود، اما چنین نیست. گرچه در آثار پوچ‌گرایانه و نیست‌انگارانه ارنست هوفمان، ادگار آلن‌پو، بکت و دیگران، گروتسک در مقیاس وسیعی به‌کار گرفته می‌شود، اما گروتسک همواره در حد یک احساس یا حالت گذرای ذهنی رخ می‌دهد؛ درحالی‌که پوچ‌گرایی و نیست‌انگاری، امری است که در «مضمون» اتفاق می‌افتد و از دل ِ ماهیت داستان و شخصیت‌هایش زاییده می‌شود.

دانستن وجوه اشتراک و افتراق گروتسک و مرگینگی (Macabre) یا مرگ‌محوری نیز در این‌جا ضروری است. مرگینگی که مرگ‌مداری هم گفته می‌شود و از رقص مردگان گرفته شده است و در اساس خاستگاهی عربی دارد، وحشت توأم با مضحکه را به‌نمایش می‌گذارد. امری است خوفناک و در عین‌حال مسخره؛ اما جنبه هراسناکی‌اش بر هزل و مسخرگی‌اش غالب است. مسخرگی و مضحکه‌گری در مرگینگی فقط خصوصیت گیج‌کنندگی ندارد، بلکه اساساً برای تعمیق و تشدید ترس و چندش است؛ چون ناگفته پیداست که ته‌رنگی از مضحکه نامأنوس و غیرعادی حساسیت انسان را نسبت به هراس و انزجار شدت می‌بخشد. مثلاً اگر درجایی بخوانیم که خلافکارها آن‌قدر به قربانی خود (که انسان همیشه گرسنه‌ای بود) استیک و بستنی و نوشابه خوراندند که مُرد، احساس قوی‌تر، ماندگارتر، و تفکربرانگیزتری داریم تا این‌که بشنویم او رابا یک گلوله کشتند. در این مقایسه به‌همین حد بسنده می‌کنیم.

گروتسک را می‌توان با استفاده از نقیضه‌پردازی (Parody) نیز سامان داد، اما گروتسک پارودی نیست. برای مثال در همین ایران خودمان درویش‌هایی در حکایت‌ها داریم که مستجاب‌الدعوه بودند. حال فرض کنیم در رمانی که دوره قاجاریه را بازنمایی می‌کند، در یکی از صحنه‌ها پادشاه وقت برای مداوای بیماری لاعلاج خود، به‌جای سفر به اروپا، جسد یکی از این درویش‌ها را از خاک بیرون می‌آورد تا دعای او که در طول داستان واژه‌هایش جا به‌جا می‌شود، با صدای پیرمردی که تنگی‌نفس دارد، خوانده شود و درهمان حال جمجمه اسکلت به‌دست پیرزنی مبتلا به پارکینسون، به‌حرکت درآید؛ شبیه کاری که برشت در شعر «قصه سرباز مرده» کرد. در این صورت ممکن نویسنده به توفیقی شاخص در «گروتسک» رسیده باشد. اما این گروتسک وامدار رویکرد پارودی شده است. ناگفته پیداست که گروتسک صرف‌نظر از این‌که از ناخودآگاه نویسنده به متن راه یابد یا از خودآگاه او و به‌مثابه شیوه‌ای جهت واردآوردن ضربه ذهنی – عاطفی به خواننده، به هر حال می‌تواند به بعضی از آثار، جذابیت و پویایی بیشتری دهد. اما بعضی از متن‌ها، عنصر گروتسک را نمی‌پذیرند و تحمیل چنین عنصری به آنها به معنا و ساختار متن آسیب می‌زند. برای نمونه چنین عنصری در داستان رئالیستی «خوشه‌های خشم» یا داستان مدرنیستی «مرگ خوش» نوشته کامو که به‌طرزی جدی به درد «جمع» و «فرد» می‌پردازند، چندان جذابیت ندارد و حتی به اصطلاح توی ذوق می‌زند، درحالی‌که در رمان‌هایی که عنصر وهم و دنیای فراتخیلی به نوعی در حاشیه متن رئالیستی (یا به موازات آن) حضور دارد، مانند «کوه جادو» نوشته توماس مان یا در داستان‌های مدرنیستی «محراب» اثر فاکنر و «مطرود جزایر» نوشته کنراد، ساختار و فرم داستان نه تنها گروتسک را برمی‌تابند بلکه با چنین عنصری، جذاب‌تر و بالنده‌تر می‌شوند. حتی باید یک گام پیش رفت و گفت: در داستانی که کلیت آن اجازه حضور گروتسک را می‌دهد، در بخش‌هایی که امر تسلسل و یکنواختی چیره است. مثلاً رویدادی که از زبان راوی یا یک شخصیت نقل می‌شود و امکان دارد خواننده به حال خود رها شود و متن را به‌صورت سرسری بخواند. طبعاً چنین روایتی به گسست نیاز دارد و برای از خواب بیدار کردن خواننده چه شگردی بهتر از گروتسک؟

مانند دیگر عرصه‌های هنر، کاربرد گروتسک در ادبیات نیز با پیشرفت زمان تغییر کرده است. امروزه نویسندگان با استفاده از موقعیت انسان، غیر از انواع گروتسک اصیل، نوع‌های دیگر، کاذب، بیمارگونه، شوم و در عین حال سرگرم‌کننده موسوم به گروتسک طنزی و تفریحی (The Satiric and Playful Grotesque) را به کار می‌گیرند. ارزش چنین رویکردی از جانب نویسنده درنهایت به تأثیری بر می‌گردد که روی خواننده می‌گذارد.

در آثار مدرنیستی فاکنر، کافکا، هارولد پینتر، اوژن یونسکو، گونتز گراس، فردریش دورنمات حتماً متوجه عناصر اتفاقی گروتسک شده‌اید. به‌همان سیاق نیز در داستان‌های پست‌مدرنیستی گروتسک در مقیاس وسیعی کاربرد دارد. در رمان‌های «تریسترام شندی» اثر لارنس استرن، «نام گل سرخ» اثر امبرتو اکو، «تعطیلات یک رمانس» به قلم جان بارث، «مهمانی راجرز» اثر رابرت کوور می‌توان نمونه‌هایی از گروتسک دید. ضمن این‌که امروزه منتقدین و نظریه‌پردازان ادبی پست‌مدرنیست آمیزه و تلفیقی از آراء کایزر و باختین و نیز نظرات کسانی هم‌چون جان راسکین، هانریش شینگان را به‌مثابه ابزار نقد خود به‌کار می‌برند.

در پایان خاطرنشان می‌سازد که اگر مؤلفه‌های گروتسک را که در این مقاله به آن‌ها اشاره شد، درنظر بگیریم، چنین رویکردی را با نوع‌هایی در داستان‌نویسی موسوم به داستان‌های تخیلی (Fantasy) مانند «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوئیس کارول و «شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری، و نیز زیرمجموعه‌های این ژانر از جمله داستان ارواح و اشباح (Ghost Story) مانند «چرخش پیچ» نوشته هنری جیمز، «ونوس ایل» اثر پروسپر مریمه و تمام داستان‌هایی که به‌نوعی به ارواح و اشباح و جن‌ها مربوط می‌شوند، داستان اغراق‌آمیز ((Hyperbolic Story هم‌چون «یک گل سرخ برای امیلی» اثر فاکنر، داستان خیالی (Conte) هم‌چون «ساده‌دل» و «کاندید» نوشته ولتر و «سفرهای گالیور» اثر جاناتان سویفت، داستان شگرف (Fabulation) یا «تو در تو» مانند «پاک‌کن‌ها» و «جن» نوشته آلن روب گری‌یه، داستان شگفت‌آور (Marvellous Story) مثل «ماه گرفتگی» و «دختر راپاچینی» نوشته ناتانیل هاثورن، «عدسی‌های الماسی» اثر فیتز جیمز اوبریان، «فرانکنشتین» از مری شلی، «مرده عاشق» نوشته تئوفیل گوتیه و «ارباب حلقه‌ها» اثر تالکین، داستان ماوراءطبیعی Supernatural) (Fiction مانند «دکتر جکیل و مستر هاید» اثر رابرت لویی استیونسون، داستان پریان (Fairy Tale) هم‌چون قصه‌های روایت‌شده در «جهان افسانه» از برادران گریم، «قصه‌های پریان» نوشته هانس کریستین آندرسن و «قصه‌های خیالی پریان» نوشته شارل پرو، داستان وهمناک (Ucany Story) هم‌چون «قلب رازگو» اثر ادگار آلن‌پو، داستان غریب (Exotic Fiction) یا «داستان مبتنی بر حوادث شبه‌واقعی» مانند «سقوط خاندان آشر» نوشته آلن‌پو و «محاکمه» نوشته کافکا و داستان گوتیک یا سیاه (Gothic Story) مانند «اسرار یودولفو» اثر خانم آن رادکلیف، «قصر اورتانتو» نوشته هوراس والپول، داستان‌های «برنیس»، «لیجیا» و «نقاب مرگ سرخ» از ادگار آلن‌پو، «گرومنگاست» نوشته مروین پیک و «ابسالم ابسالم» از فاکنر بالاخره «درخشش» اثر استیون کینگ اشتباه نمی‌شود. هر چند که در اکثر روایت‌هایی از این »انواع‌» معمولاً در مقیاس وسیعی با عنصر گروتسک هم روبه‌رو می‌شویم.


 

کورسوی پاک نظرگاه، در تاریکی دوران

آن‌چه در بررسی فیلم معناگرای قدمگاه به نظر مهم‌تر می‌آید، گذشته از عوامل ساختاری فیلم، به نوعی درون‌مایه‌ی خاص است که مطابق و درآمیخته با درام و داستان فیلم و نوع روایت آن وجود دارد.

درونمایه‌ای که براساس تعامل میان آدم‌های جامعه با کسی ساخته می‌شود که مورد اتهام است و در عین حال مورد غفلت و تغافل. و همه این‌ها قدمگاه را به لحاظ پیرنگ هم جذاب می‌کند.

من معتقدم یکی از عوامل نرم افزاری در ساخت یک پیرنگ خوب – به معنای تمام و درست کلمه – اشراف بر درون‌مایه و روایت و در واقع آن چیزی است که سازنده اثر می‌خواهد با دست یازیدن به مؤلفه‌های بصری و داستانی در جهت بیانش برآید.

به عبارت دیگر، قدمگاه وقتی می‌تواند از یک درون‌مایه‌ی فوق‌العاده و بکر – که واقعاً هم داراست – سود ببرد که تعامل سازنده‌ای میان سایر شاخصه‌های ساخت فیلم هم برقرار باشد.

گفتیم «قدمگاه» درباره‌ی کسی است در میانه‌ی جامعه و مردم که مورد اتهام است. آن هم اتهامی سنگین. اما این «دام» توانسته صیدی در خور بیابد و آن اوج گرفتن مفهوم لایه‌لایه‌ی فیلم به سمت یک برآیند عظیم و خاص است: بیرون آمدن تطهیر و تنزیه از دل ناپاکی‌های ظاهری و به بیان رساتر از دل چشم‌هایی که ظاهری شائبه آلود را – فقط – می‌نگرند و قضاوت‌شان هم براساس همین شائبه‌هاست، که شاید نان شایعه بر قامت بی‌اندام‌شان لایق‌تر باشد.

برای درک بهتر این درون‌مایه برای مخاطبین محترمی که فیلم را ندیده‌اند و فی‌البداهه با این نقد رو‌به‌رو شده‌اند، خوب است به پایان این بخش و برای اتصال به پردازش درونمایه به مباحث ساختاری و مفهومی دیگر فیلم، اشاره‌ای داشته باشیم کوتاه به سیناپس و داستان «قدمگاه»:

داستان متعلق به جوانی است ساده دل که در یک آبادی زندگی مجهولی را می‌گذراند. کارگری همه‌فن‌حریف که بی‌خانواده و پدر و مادر در خانه‌های مردم بزرگ شده و آن‌ها را خانواده‌ی خود می‌داند اما نمی‌داند که کیست و از کجا و از کدام پدر و مادر؟

اما روی دیگر سکه مردمان این آبادی‌اند. کسانی که این جوان برای آن‌ها مجهول نیست. کسانی که می‌دانند و می‌شناسند پدر و مادر او را. کسانی که خود نقشه‌ی قتل مادر مظلومه‌ی او را پی‌ریزی کرده و اجرا نموده‌اند. کسانی که بار سنگین تهمت‌زدن به این جوان را – آن‌هم تهمتی بزرگ و نابخشودنی – به دوش می‌کشند: نتیجه و زاده‌ی یک پیشینه‌ی غیر اخلاقی، مولود خطای مادر!

اما این اتهام و دروغ که نتیجه‌ی نشخوار مشتی ریاکار و صاحبان زر و زور و تزویر است در مصاف با یک حقیقت طاهر است که باورش نکردند مگر با دست نوازشگر اعجاز:

این جوان پاسخ توکل مادر است به امام زمان(عج) و دعای او برای صاحب فرزند شدن.

آری! این مادر تداعی‌کننده‌ی خاطره‌ی مریم پاک و آسمانی است. اما نه برای چنین مردمی و دریغ از روزهایی که راز آسان برملا می‌شود و … .

به اعتقاد من یکی از عناصر سازنده‌ی فیلم قدمگاه که بسیار جای بحث و تبادل نظر سازنده دارند، پیام فیلم است. هیچ ابایی ندارم که از واژه‌«پیام» برای این اثر ارجمند استفاده کنم. چرا که معتقدم در مقابل شعاری شدن‌ها و سوء استفاده‌های رایج در سینمای ما که از این واژه انجام گرفته، چاره‌ای نداریم مگر به کار بردن کلمات پرمغز و معنادار در جای درست و مصادیق معتنابه آن در این وادی. از این رو، در این بخش به پیام فیلم قدمگاه می‌پردازم و در صورت دست‌دادن مجال مناسب، احتمالاً در شماره‌های آینده این مطلب نیز به این موضوع خواهم پرداخت.

نمی‌توان محتوای فیلم را در یک بحث، به تنهایی دسته‌بندی کرد. آن‌چه در لوا و تحت پوشش داستان فیلم مورد بیان و کنکاش قرار گرفته تا حدی گسترده است و برای آسیب نخوردن آن‌ها بایستی ابتدا به طور جداگانه مورد توجه قرار گیرد.

یک دیالوگ در فیلم هست که باب یک فصل فوق‌العاده را باز می‌کند. فصلی که می‌تواند هم منشأ تفکّر و تأویل‌های عقیدتی و بررسی‌های معرفت‌شناختی شود و هم نقبی به اجتماع و قشرهای گوناگون آن بزند. علاوه بر این، بیانی هنری باشد بر یک عاشقانه‌ی تلخ و در عین حال امید آفرین و انتظار مدار.

در این دیالوگ که چند بار، به درستی و هنرمندانه در فیلم تکرار می‌شود، می‌شنویم که: «امام زمان به چه کسی بدهکاره؟»

و با این جمله اساساً نگاهی جدید به ذهن مخاطب، نسبت به ابعاد مختلف داستان فیلم و شخصیت اصلی‌اش باز می‌شود.

ما همیشه – یا غالباً – از منظری به موضوع مهدویت پرداخته‌ایم که بیشتر حالت «از جامعه به امام» در آن مطرح بوده و عینیت داشته و نه «امام به جامعه». مثلاً اگر بخواهیم یک المان دیگر یا دیالوگی در این راستای غالب بیاورم، می‌توانم اشاره کنم به این جمله که زیاد آن را می‌شنویم – و البته هم به درستی – : «آیا امام زمان از ما راضیه؟»

اما شاید کمتر این جمله را شنیده باشیم که: «آیا ما از امام زمان راضی هستیم؟»

که اتفاقاً من معتقدم این جمله‌ی دوم به لحاظ بار جامعه‌شناختی و امام‌شناختی و در عین حال بیان عاشقانه و درد آلود ناشی از ویژگی‌های عصر انتظار و آخرالزمان، چیزی از جمله‌ی اول کم ندارد و به بیان دیگر می‌توانم بگویم این دو جمله مکمّل یکدیگرند. همان‌طور که ما در بحث حاکمیت هم در بیان امام علی(ع) رابطه و وظایف متقابلی را برای والی و حاکم و مردم قائلیم.

اما آن‌چه در بیان داستانی و روایی فیلم قدمگاه نسبت به دیالوگ مورد اشاره وجود دارد علاوه بر مباحث فوق، یک نوع تزریق روان، گیرا و در عین حال تا حدی متفاوت از این جمله در طول فیلم است.

شما اگر در پیرنگ و توالی روایی و ترتیب داستانی فیلم دقت کنید و دقیقاً جایی که برای اولین بار این دیالوگ بیان می‌شود را به ذهن سپرده و فیلم را دنبال کنید متوجه می‌شوید که نوعی شهود و یا حالتی میان رؤیا و بیداری که برای «رحمان» – جوانک ساده‌دل و مورد عنایت قرار گرفته – پیش می‌آید، پایه و دست‌مایه بیان این دیالوگ می‌شود.

خیلی جالب است. در این فضا و در این مورد به‌خصوص، باز هم برمی‌گردیم به یک اصل اساسی و بسیار مهم و راهگشا در زندگی انسان: لحظاتی ما در آن متنبه و متذکر می‌شویم به هستی و حقایق آن.

و این تنبه و تذکار آغازی می‌شود برای شروع یک جاده که در آن روایتی تلخ به شیرینی یک فرجام – هرچند با ابهام و ایهام پایانی – می‌رسد.

چه بسا باشند – که هستند – انسان‌هایی که در زندگی به این تلنگرها و جرقه‌ها نرسیده و با آن برخورد نداشته‌اند و چه بسا کسانی که اساساً تعلق و اعتقادی به این امور ندارند؛ همان‌ها که خدا را نمی‌پذیرند و به او ایمان نمی‌آورند مگر با لمس او زیر تیغ جراحی! که برای این گروه هم چاره‌ای هست و راهی اندیشیده شده: نظر به «رحمان»های عالم و در واقع حسّی که از قرار گرفتن در جریان زندگی آن‌ها برای هر کسی پدید می‌آید. سینما، جایی است که مضامین عرفانی و دینی و مذهبی می‌بایستی در مؤلفه‌ها و ابزارهای کارآ و درخور آن چون تصویر و – کمتر البته – بیان، به منصه ظهور و بروز برسد و چه خوب که ما در فیلم قدمگاه، شاهد نمونه‌هایی از این دست هستیم. نمونه‌هایی مثل این دیالوگ: «امام زمان(عج) به چه کسانی بدهکاره؟»

نوع جامعه‌ای که ما در قدمگاه با آن رو به رو هستیم، تمثیلی است نسبی از جامعه‌ی امروز ما که البته بخشی از آن پررنگ‌تر و بخشی کمرنگ‌تر به نظر می‌رسد.

ما در قدمگاه با چند شخصیت روبه‌روییم؛ رحمان، جوان ساده‌دل و روستایی که مورد عنایت امام(ع) قرار گرفته است. پیرمرد سنّت زده‌ای که به قول خودش بانی مجالس نیمه شعبان است و البته امام زمان(عج) به او بدهکار! پیرزن، که تنها تکیه‌گاه معنوی رحمان است. عده‌ای آدم‌های لاقید و باری به هر جهت که سر از عنایت امام(ع) در نیاورده و آن را انکار هم می‌کنند، بلکه آن‌را مورد استهزاء هم قرار می‌دهند!

در جامعه‌ای که قدمگاه به ما نشان می‌دهد، ما با چند شاخصه و رویکرد معتنابه روبه‌روییم و افقی که درون‌مایه این نگره‌ها برای‌مان می‌سازد و البته آن‌چه در میانه این درهم آمیختگی و چند جانبگی رخ می‌نماید، چیزی‌است به نام ریا، تظاهر و در عین حال مسبوق بودن به سابقه‌ای نفرت‌انگیز و تأثیر برانگیز.

آری همانان که زنی متوسل و متوکل به ساحت امام(عج) را مظلومانه کشته‌اند و به او اتهام ناروا بسته‌اند، همان‌ها در این سال‌ها بانیان و راویان نیمه شعبان بوده‌اند و برگزارکنندگان ناروای یک واقعه و میراث روا و یک رسم الهی و مذهبی و بلکه یک امید تنها: نیمه شعبان.

روایت داستانی در فیلم، بستری می‌شود برای بیان ورای این داستان و روایت؛ سیطره‌ی تظاهر و ریا و دیگر فریبی و خودفریبی، آن هم در لباس و قامت رسوم و آیین‌های بالذّات منزّه مذهبی! و چقدر هم تأسف‌آور!

اما نکته‌ی در خور توجه در این بین این است:

کسانی با این اوصاف که برشمردیم، اتهام ناروا و گزافه‌ای به کسی وارد می‌کنند که اتفاقاً هموست که مورد عنایت ذات مقدس امام حجت (عج) قرار گرفته است و صد البته که به قول حافظ: هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو این‌جاست … این رسم روزگار است و راز آسمان که پیروان تظاهر و نیرنگ و دغل، در نمی‌آویزند مگر با پاکدلان و صاحب عنایتان. آن حاجی متظاهر جنایت‌پیشه و آن اراذل و اوباش عرق‌خور عربده‌کش در نمی‌افتند مگر با رحمان ساده‌دل و مهرورز که امام(ع) را دیده.

و چه خوب و چه به‌جا و چه زیباست – اگر نیک بنگریم – این مصاف و تقابل. و شکی نیست که فرجام نیک، متعلق به سرشت نیک جوانک – ظاهراً بی‌اصل و نسب – است و نه صاحب‌ملکان و زراندوزان و قلدران بانی مجلس نیمه شعبان!

اما دقت‌مندی کارگردان و نویسنده در این‌جاست که خطا نکرده و درست و تحسین‌آمیز در میانه‌ی همین مردم شخصیت دیگری را هم قرار داده، کسی که گرچه میان مردم و از پیش بوده، ولی با آنان در جنایت کشتن مادر سهیم نبوده و در عین‌حال آگاه از ماجرا همه چیز را با سکوت تحت نظر داشته.

همان پیرزن عابد و پاک‌طینت که از او یاد کردیم و او را تنها تکیه‌گاه مورد اعتماد و اطمینان جوانک دانستیم.

و این یعنی بی آن‌که مطلق‌نگری و سیاه و سفید پنداری را روش خود کنیم، معتقدیم به این که در این میان، هستند کسانی که با اعتقاد کامل و راستین به عبادت مشغولند و به مناسک مودّی هستند؛ افرادی که حق را جانب خود قرار می‌دهند و خود را آیینه‌ی بازتابیدن حق؛ همان‌گونه که «بی‌بی» بود.

اما گذشته از این، قدمگاه یک ارتباط عاشقانه هم هست و لحظاتی در کلیت و جزئیت فیلم، گویا و نمایانگر این حس و ارتباط ناشی از آن.

عاشقانه‌ای که رحمان و – بگذارید بگویم – بی‌بی نمایندگان آن هستند، در چند زاویه و عنصر بصری و شنیداری جاری می‌شود؛ روزگار و سرگذشت دوران آن‌ها، رفتارشناسی فعلی و کار امروزشان و البته نوع تعامل‌شان با اطراف؛ چه انسان‌ها و چه اشیاء و حیوانات.

به عنوان یک اشاره می‌خواهم سکانس‌هایی را در فیلم یادآور شوم که رحمان با اسب سپیدش تنهاست و یا لحظاتی که او با ستاره و حوض و کوچه خلوت می‌کند. حتی می‌توان در این بحث، میمیک بی‌بی و نظاره گریه‌های او را به عنوان یک‌سری نماهای تکان‌دهنده به حساب آورد و البته آن دیالوگ به یاد ماندنی‌اش را که: «مگه خواب آقا هم دروغ میشه؟»

آری! قدمگاه فارغ از همه آن‌چه پیش از این گفتیم بیانگر عشق است. عشقی که این روزها … این عشق، خود فصلی دیگر است.

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

ای کاش ما را رخصت زیر و بمی بود

چونی به شرح عشق‌بازی‌مان دمی بود …

و اما عشق! در قدمگاه با دو موقعیت عاشقانه و عاشقانه – عارفانه رو‌به‌روییم. یکی از پیش‌رسته و در دل تپیده و دیگری از پیش گداخته و اینک برق‌آسا که حامی یکّه و بزرگ و مطمئن «رحمان» است. اولی رابطه‌ی دوستانه و مهرورزانه‌ی او با آن دخترک خانه‌نشین که همبازی کودکی‌هایش بوده است و همدم کلماتش و دومی شهودی الهی – انسانی که در قدمگاه چند روزی مانده به نیمه شعبان و پس از سال‌ها نذر و نیاز و ادای دین پدید می‌آید. یکی از نکات در خور تأمل داستان، بودن این دو حس و موقعیت پاک در روند داستان است که یکی عاشقانه و دیگری را عاشقانه – عارفانه نامیدم.

و دیگر امر قابل توجه هم جایگاهی است که برای این عشق فراهم می‌شود. براساس روند اتفاقات داستانی، این عشق به واقع علاوه بر این که فرایند درونی و حسی است، یک پناهگاه عاطفی هم می‌شود و در واقع نقش یک علقه‌ی روانی و ذهنی را برای او ایفا می‌کند.

اما نکته‌ی بدیهی که در این بحث در فیلم وجود دارد این است که با پدید آمدن عشق جدید – عبارتی با قدری تسامح – عشق پیشین با همان صفا و سادگی و یک‌رنگی ادامه می‌یابد. چقدر خجسته و دوست‌داشتنی است برایم، لحظاتی از فیلم که رحمان با گریز از ناگزیری اتهام‌های دیگران و رد شدن از سنگلاخ بدگمانی‌ها و نگاه‌های سنگین آن‌ها به زیرزمینی می‌رود که دوستش آن‌جاست و البته کوله‌پشتی خاطرات سال‌های دور و نزدیکش.

و این دوستی‌ها و مهرورزی‌ها و عشق‌بازی‌ها آن قدر ساده و اتفاقاً به دلیل همین سادگی، محکم و استوار است که بدی‌ها و کژی‌ها و ریا و تظاهرات بیرونی در آن بی‌تأثیر است و آن را نمی‌آلاید.

پیشتر هم اشاره کردم که در فیلم، لحظه‌هایی هست که رحمان، پس از شهود امام(ع)، ارتباطی دیگرگونه و از جنسی فرامکانی و فرازمانی با اطرافیانش برقرار می‌کند؛ اطرافیان می‌گویم و هستی را از آن اراده می‌کنم و طبیعت را. بی‌تردید، این فضا برگرفته از توجه‌هایی است که به تجربه شخصی، مطالعات زندگی و منش راهیان این مسیر پرنور شده است و البته ارجاع انسان به فطرت و آن‌چه منشأ فطری دارد و انسان را به سوی آن رهنمون می‌سازد؛

«فطرِهٔ الله التی فطرالناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم»

آری! اگر انسان حتی برای لحظاتی به دیده‌ی متأمّل به خود بنگرد، خود را دریابد و اندیشه کند که «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود، به کجا می‌روم آخر…» هدایت خواهد شد، اما آن‌چه مهم است چگونگی همان درنگ و … است و این‌که این درنگ به چه خواهد انجامید. نه نیازمند تفسیر و تأویل‌های پیش‌بینی مانند است و نه هیچ چیز دیگری. چرا که آب، راه خود را خواهد یافت.

این اشاره‌ها بدان جهت بود که بدانیم تبدیل یک ایده مثل مورد عنایت امام(ع) قرار گرفتن، به یک داستان و – سخت‌تر و مهم‌تر – به یک فیلم سینمایی، نیازمند خیلی چیزهاست؛ از جمله فهم و شناخت و تسلط درستی بر همان ایده، مطالعات درونی و پیرامونی در مورد آن و صد البته اندیشه به بصری نمودن آن. و این مورد آخر قطعاً نیازمند فهم درستی از مدیوم و رسانه سینماست. اما من فکر می‌کنم تمام این دانه‌ها به یک رشته نخ محکم نیازمندند که اتصال آن‌ها را برقرار نموده و پی در پی انتقال هنرمندانه ساخت یک اثر سینمایی را فراهم آورد که قدمگاه توانسته است – با توجه به تمام شرایط و همه کمبودها و کاستی‌هایش – به صورت نسبی اما موفق و قابل قبول بدان دست یابد.

آری! از عشق گفتیم و به مؤلفه‌های ساختاری، معرفتی و نیازمندی‌های اشرافی به کار رسیدیم و این یک روی سکه بود و روی دیگر، آخرین نکته این نوشتار است که: می‌توان از آن طرف جاده هم حرکت کرد و پدیده‌ی هستی‌بخش و مستی‌فزای عشق را در قلمرویی دید که می‌تواند همه چیز را در سیطره خود قرار داده هدایت نماید.

عشق به موعود، به فرجام نیک انتظار اندیشی، به تبلور باورها و ایمان خجسته امید به آمدن منجی و همه را در بیانی «هنرمندانه» پیشکش نمودن به ساحت مقدس منتظران حجت(عج). و این چیز بزرگی است و این همه چیز است؛ «یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد …»


 

«شیطان یک زن است»

«یوزف فن اشترنبرگ» فیلم‌ساز اتریشی مهاجر به آمریکا، در ایران چندان شهرتی ندارد و دچار مهجوریت شده است. اشترنبرگ در تمامی منابع تاریخ سینمایی مورد تحسین و ستایش قرار گرفته است. مورخان تاریخ سینما، ارزش فیلم‌های او را به جهت نقشی که در ابتدای دهه ۳۰ و در دوران انتقال سینما از صامت به ناطق ایفا کرده است، می‌دانند. در عین حال منتقدین و کارشناسان سینمایی اهمیت فیلم‌های اشترنبرگ را ورای هویت تاریخی‌اش، در غنای بصری، درام‌پردازی شگفت‌انگیز نسبت به آن‌دوره و شاید آغاز ملودرام امروزی در سینما می‌دانند.

حیات سینمایی اشترنبرگ، با سِمَت مونتوری در کمپانی «والد فیلم» در سال ۱۹۱۱ میلادی آغاز شد و سپس به نویسندگی و مشاور کارگردانی پرداخت که حاصل آن فیلم‌های: عروس ماسکدار، مارش عروس، ماه عسل، خیابان گناه و جدال در آفتاب بوده است. وی پس از مدتی که به فیلم‌برداری فیلم‌های جنگی – خبری در جنگ جهانی اول پرداخت در سال ۱۹۳۰ رسماً شروع به کارگردانی کرد.

در میان فیلم‌های او، هفت فیلم ستایش و تحسین بسیاری را برانگیخته است:

مراکش، فرشته آبی، بی‌حیثیت، یک تراژدی آمریکایی، ملکه سرخ، قطار سریع‌السیر، شیطان یک زن است و شانگهای.

در این میان فیلم‌نوشتِ‌فیلم فرشته آبی محصول ۱۹۳۰ از اشترنبرگ در ایران با ترجمه پرویز تأییدی و توسط نشر قطره منتشر شده است.

فرشته آبی اقتباسی است از رمان «پروفسور اونرات» نوشته‌ی هاینریش‌مان که توسط روبرت لیجان به فیلم برگردانده شده است.

مطالعه این کتاب فیلم‌نامه (فیلم‌نوشت) به شما کمک خواهد کرد با دنیای اشترنبرگ و سینمای او بیشتر آشنا شوید.


 

زن‌های بی اجازه چرا بلند آواز می‌خوانند؟!

«هنر از طریق آن‌چه نمی‌گوید به ایدئولوژی مربوط است، نه از طریق آن‌چه می‌گوید. در سکوت‌ها و مکث‌ها و فقدان‌های متن است که باید ایدئولوژی را جست و در حقیقت کار منتقد، به حرف واداشتن این سکوت‌ها است. اثر ادبی به شیوه خود حقیقت را بیان می‌کند و از این رو همه حقیقت را بیان نمی‌کند.»
پیر ماچری

این سخن متفکر بزرگ فمینیزم را گویا خانم گراناز موسوی از یاد برده‌اند. شک نیست که فمینزم هم گرایش‌های متفاوتی را در خود پرورده است و اصلاً اگر کسی بنیان اندیشگی آن‌را در نظر گرفته باشد خواهد دانست که جز این هم نمی‌توانست باشد. فمینیزم به هر نوع، نقطه مقابل متمرکز گرایی است و حاصل دستاوردهای فکری متأخرتر غرب است؛ با این حال باید ایشان زمینه فرهنگی خویشتن سنتی و ایرانی را به این راحتی‌ها به باد فراموشی نمی‌سپردند:

عکس زنی که بر عکس تو عاشق بود

حالا باز

افتاده در بازوان باد

با دلی چارتاق

بی آن‌که بازی را بلد باشد

«بازی»

چیزی که برای من باعث تعجب می‌شود این است که نمی‌دانم ایشان چقدر خودشان را حرفه‌ای حساب کرده‌اند که با دست رو بازی می‌کنند:

هنوز بوی عاشق شدن زیر فلس‌های‌مان بود

که بهمن

جاده‌ی میان ما و دریا شدن را بست

«زمستان»

فکر می‌کنم آنچه راه ایشان را به دریا شدن بسته شش دری است که در آن گیر افتاده‌اند و از خاقانی نشنیده‌اند که:

در قمره زمانه فتادی به دست خون

وامال کعبتین که حریفی است بس دغا

و اگر می‌خواستند بازی را ببرند باید غایبانه بازی می‌کردند آن‌چنان که حافظ می‌گوید:

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

البته فلک زبانی شعر حافظ نیز جز این مدار بی‌مرکز مدار دیگری برنمی‌گزیند:

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

اما چقدر ناشیانه و بی‌ملاحظه است هر چند زیبا وقتی که می‌گوییم:

می‌روی

ملافه از رد سایه‌ام سبز می‌ماند

و من بی‌سایه بر پاییز می‌ریزم

«هشت سیر»

مگر دایره تمرکز زدائی این شعر تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند اقتدار سخنی یا اقتدار گفتمانی بیانگر تحکم مرد سالارانه است حرف این‌جاست که شاعر چقدر توانسته با زیرکی خود و با ترفندهای ذهنی و زبانی شعر از تحکم آن بگریزد.

مردی که شکل کسی نیست

زنگ می‌زند

و مثل همیشه

آینه از عکس‌های بی‌سامان

پر می‌ماند

اما می‌بینیم که آینه آن‌چنان هم پر نمانده است ناخودآگاه زبانی ایشان اکثراً نمی‌تواند تا ژرفا پیش رود و فقط حرام بازی‌های زبانی می‌شود:

از در به دار

از دار به در

از چمدانی به آسمانی دیگر

دار به دار

دنبال زنی گشتم

که هروقت خودش می‌خواهد بدهد / به باد / موهایش را

……

اما در به در

منم که تیک تاک

از آسمانی به بستری دیگر

هی حرام‌تر شدم

و تابستان موهایم که تک تک

هی د‌ی‌تر

……

این عدم ژرفای خود آگاه و ناخود آگاه زبانی تا آن‌جا پیش می‌رود که در شعری به نام (متن) می‌سرایند:

حالا

باقی میم است و داغ یاد نون

و از تنوری که می‌شناختی

باقی یک تن و

زنی که یک تنه بخار و … .

درست است که حکم مرد سالارانه مانع از این است که متن زن به تن بدل شود اما اگر متن هم به تن بدل شود آیا مانند تن غصب نخواهد شد و منفعلانه در برابر اندیشه تحلیل‌گر قرار نخواهد گرفت و البته این هم درست است که اندیشه مرد سالارانه زبان را زیر بار تأویل‌گرایی می‌گذارد تا از آن هر اعترافی که می‌خواهد بگیرد.

اما این‌که در این میان گریزگاه زن و زبان کجا می‌تواند باشد چیزی است که امیدواریم استعداد فراوان شاعری چون ایشان راهی به آن بگشاید و هر چند ایشان سعی کرده باشند با روابطی که بین شعرشان با ترانه‌ها، فیلم و متون مقدس برقرار می‌کنند به نوعی ژرف‌نمایی دست یابند اما باید توجه داشت که این روابط تا حد «تلمیح» پایین می‌آید و ایشان نمی‌توانند به رابطه بینامتنی آن‌گونه که واقعاً در پیچاپیچ ذهنی شخصی چون ژولیا کریستاو است دست یابند. متن ایشان مبتنی بر بینونیت با فرهنگ خودی نیست و گذشته از آن بر بینونیت با عرصه‌های فرهنگ بزرگ‌تر نیز به درستی قرار نگرفته است؛ آن‌چنان که مثلاً سهراب شعر خود را در عرصه فرهنگی شرق می‌گذارد و اخوان خود را در عرصه فرهنگی باستان ایران و چه بهتر که ایشان فراموش نکرده باشند که ایشان چه متن باشند و چه زن باشند می‌توانند از زبان متن یا زنی دیگر بشنوند که:

مرا به زوزه‌ی دراز توحش

در عضو جنسی حیوان چکار

مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار

مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

(تنها صداست که می‌ماند)

زیستن فقط «زیستن تن» نیست و نمی‌تواند باشد اگر ما خواسته باشیم که این‌گونه همه چیزدر جبر جسم باقی نماند و در پایان و البته و صد البته در مورد دفتر شعر ایشان باید گفت:

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد


 

باغ‌های شنی

«باغ‌های شنی» مجموعه داستانی است نوشته حمیدرضا نجفی. پنج داستان کوتاه که جز اولی، باقی تکه‌هایی از زندان و زندگی آدم‌های زندانی است. محیط زندان انصافا خوب توصیف شده. و روایت آن‌قدر با فضای داستان هماهنگ است که وقتی داستان‌ها را می‌خوانی سیاهی زندان را در بین خطوط کتاب به چشم می‌بینی.

شروع‌ها لغزنده و گیراست و همان چند خط اول جرقه سوال‌هایی را در ذهنت می‌زنند که تو را واردار می‌کنند دوباره و چند باره شروع هر داستان را بخوانی تا ابهام زیبایی که در آن است برایت حل شود. زبان این مجموعه هر چند ساده نیست اما روان است و یک‌دست، مثل روایت‌ها که در هر داستان حال و هوای خاص همان داستان را دارد.

این مجموعه جایزه گلشیری را هم نصیب نجفی کرده است و انتشارات نیلوفر آن را در مجموعه شهرزاد که خاص آثاری است که بنیاد گلشیری ارائه می‌دهد، چاپ کرده است.


 

تاریخ در شلوغی تهران

کاخ گلستان، کاخی قدیمی و با قدمت صد و پنجاه ساله است که معماری آن به تقلید از معماری دوره صفویه در دوره قاجار و به دستور ناصر الدین شاه ساخته شد و پس از او توسط شاهان دیگر قاجار تکمیل گردید. این کاخ در شلوغ‌ترین بخش تهران، بازار قرار گرفته است. انسان وقتی وارد محوطه کاخ می‌شود دور تا دور خود را احاطه شده از ساختمان‌هایی می‌بیند که سنت ایرانی در عرصه معماری، کاشی‌کاری، نقاشی و دیگر هنرهای تزئینی را تداعی می‌کند و انسان چند ثانیه این مسئله را که در مرکز شلوغ‌ترین نقطه شهر تهران قرار گرفته، به فراموشی می‌سپارد و آن‌چه که انسان را از این خیال و احساس بیرون می‌برد، ساختمان‌های جدید و بلندی است که در قسمت بیرونی کاخ برافراشته شده است و در کنار معماری سنتی، مدرنیته را به یاد انسان می‌آورد و چشم‌انداز ناهمگونی را به نمایش می‌گذارد.

فرهنگ دهخدا درباره کاخ گلستان می‌گوید: این کاخ از ابنیه دوره ناصری است که در اواسط سلطنت ناصرالدین‌شاه اثری از آن وجود نداشت و تنها در محوطه این کاخ، باغ بزرگ و زیبایی بود که شاه قاجار از اندرونی خود جایی که هم‌اکنون به عمارت خوابگاه معروف است و محل یکی از ادارات وزارت دارائی است ( این سخن در دوره مرحوم دهخدا و حکومت پهلوی گفته شده است) برای تفریح و تفرج به آن‌جا می‌رفت، پس از این ناصرالدین‌شاه تصمیم گرفت که برای جواهر سلطنتی خود موزه‌ای بسازد، از این‌رو یک هفته پس از آن، شاه در جائی که اکنون کاخ گلستان برپاست، چندین متر زمین را کندند تا شالوده بنائی را که فقط محل نگهداری جواهر گران‌بهای سلطنتی ایران باشد پی‌ریزی کنند. ساختمان کاخ گلستان در حدود پنج سال طول کشید و در هر هفته خود ناصرالدین‌شاه به آن‌جا می‌آمد و بر روند ساخت کاخ نظارت می‌نمود. پس از اتمام ساختمان کاخ، جواهر سلطنتی به تالار موزه برده شد و در جعبه آینه‌های بزرگ کاخ که در دیوارجای دارد، چیده شد و سپس ناصرالدین‌شاه شخصاً برای افتتاح به آن جا رفت. (۱)

این کاخ از چندین تالار و بخش‌های متفاوت تشکیل شده است که از جمله آن‌ها تالار مرمر، تالار آینه، نگارخانه، ساختمان شمس‌العماره، ساختمان بادگیر، موزه و چند بخش جدید‌التاسیس است که این تالارها دورتادور باغ ساخته شده است. از جنبه معماری و هنر تزئیینی باید این کاخ را در دو بخش بیرونی و درونی تالارها و کاخ‌ها مورد بررسی قرار داد. قسمت بیرونی این کاخ‌ها مملو از کاشی‌کاری‌های مرصع، لعاب‌دار، گاه برجسته و یا نقاشی شده می‌باشد که بر روی این کاشی‌ها تصاویر گل‌ها و نقوش اسلیمی، نقاشی‌هایی از رودخانه‌ها، خانه و مناظر اروپایی است که خود حاکی از تاثیرپذیری دوره قاجار از عناصر مدرن غربی است. تاثیری که شروع آن را باید از دوره صفویه و عباسی دوم بدانیم و تا عصر قاجار ادامه یافت. به ویژه در نگارخانه کاخ آثار آن را در نقاشی‌ها بیشتر حس می‌کنیم و گویای این امر است که در دوره قاجار علاوه بر شاهان، اهل هنر و توده مردم هم متاثر از عناصر غربی بودند و تصاویری که در کاشی‌های بیرونی کاخ ترسیم شده، خود حکایت از این تاثیر دارد. در سراسر این کاخ و تالارها با کاشی‌کاری‌هایی مواجه هستیم که سراسر دیوارها را پوشانده‌اند و بسیاری از این کاشی‌کاری‌ها با یکدیگر هماهنگی و تناسب ندارند و از جهت فرم، رنگ و اشکال بسیار متفاوت و غیر متناسب با یکدیگر، نصب شده‌اند که شاید به قصد تنوع و نوآوری مورد توجه کاشی‌کاران و هنرمندان آن دوران قرارگرفته باشد، اما در بعضی از موارد، نقوش، تصاویر و رنگ‌های به‌کار برده شده بر روی کاشی‌ها بسیار ناهمگون و بدوی به نظر می‌رسد و از رنگ‌های نامتناسب در کنار هم استفاده شده است که خود حاکی از کم‌توجهی و یا کج‌سلیقگی است. در بعضی از دیوارها، کاشی‌ها فرو ریخته است که البته در سال‌های گذشته، مرمت و بازسازی شده است که گاهی این مرمت‌ها بسیارناشیانه و با بی‌حوصلگی انجام گرفته است، به طوری که اشکال ناهمگونی را در یک بخش گردآوری نموده است. به هر ترتیب به نظر می‌رسد که کاشی‌کاری و نقاشی روی کاشی که گاه به صورت افراطی تمام فضای دیوارها را پر نموده است از عناصر اصلی هنر در معماری شاهانه بوده است. به این جهت تمامی دیوارها مملو از این کاشی‌های مزین به تصاویر و نقاشی است. به علاوه در غالب کاشی‌کاری‌ها تصاویر شیر و خورشید که نماد پادشاهی ایران و عناصر کهن سنت هنری است به چشم می‌خورد که گاه شیر و خورشید به صورت ناشیانه تصویر شده است.

همچنین در مقابل درب ورودی کاخ در تالار مرمر تخت تاج‌گذاری شاهان قاجار دیده می‌شود که بر دوش چند نفر حمل می‌شود که علاوه بر تاج‌گذاری شاهان قاجار برای تاج‌گذاری شاهان پهلوی هم مورد استفاده قرار گرفته است و پهلوی اول و دوم نیز در این مکان تاج‌گذاری نموده‌اند تا استمرار و توالی حکومت شاهانه خویش را که به ارث رسیده از پادشاهی کهن است به نمایش بگذارند.

در دور تا دور این تالار و در رواق‌های تمامی تالارها از آینه‌کاری استفاده شده است. آینه‌کاری در عصر قاجار برای تزیین فضای درونی تالارها مورد استفاده قرار می‌گرفته است که نمونه‌های دیگر آن را که متعلق به عصر قاجار و به دستور شاهان انجام شده در صحن آینه حرم حضرت معضومه(س) در قم و رواق‌های حرم امام رضا(ع) در مشهد می‌بینیم که بنا به کتیبه‌ای که در سردرب صحن آینه حرم حضرت معصومه(س) می‌بینیم، این صحن و آینه‌کاری آن توسط فتح‌علی‌شاه درست شده است که سرانجام خود فتحعلی‌شاه قاجار و دو تن از دیگر پادشاهان قاجار در همین مکان، در اتاق روبه‌رویی همین صحن آینه در جنب آرامگاه حضرت معصومه(س) دفن شده‌اند.

در کنار تالار مرمر فضایی ایوان مانند که محل استراحت و خلوت‌گاه ناصرالدین‌شاه بوده است به چشم می خورد که تختی بلند در آن ساخته‌اند و روبه‌روی آن چشم‌انداز زیبایی هم از درختان کاج مشاهده می‌شود که در قسمت عقب این خلوت‌گاه، مجسمه‌ای مرمرین از ناصرالدین‌شاه که شبیه به سنگ قبر می‌ماند، قرار گرفته است.

از دیگر تالارهای این کاخ، ساختمان شمس العماره است که دارای ارتفاعی بلند است و به نظر می‌رسد در دوره ناصرالدین‌شاه ساختمانی با این ارتفاع کمتر وجود داشته است. آن‌طور که نقل شده است ساختمان شمس‌العماره به دستور ناصرالدین‌شاه ساخته شده است و او هر گاه دلش می‌گرفت و احساس حزن می‌کرد، به این ساختمان می‌آمده و چشم‌اندازهای بیرونی را که سرسبز و زیبا بود، می‌نگریسته است. البته در قسمت بیرونی این ساختمان و در محوطه حیات، استخر بزرگی وجود داشته که در تصاویر به یادگار مانده از آن دوران وجود دارد و به نظر می‌رسد در دوره‌های بعد تبدیل به باغ شده است. از تابلوی نصب شده در درون این تالار فهمیده می‌شود که این ساختمان و تالار جنبی آن، که معروف به بادگیر است، در سال ۱۲۴۰هجری شمسی و به دستور ناصرالدین‌شاه ساخته شده‌اند و از عکس‌هایی که در درون تالار شمس‌العماره نصب شده، فهمیده می‌شود که ضیافت‌ها و مهمانی‌ها و بزم‌های شاهانه ناصرالدین‌شاه در درون این تالار انجام می‌شده است. درون این کاخ، سراسر با آینه‌کاری تزئین شده است که همان‌طور که عرض شد از هنرهای تزیینی زمان قاجار تلقی می‌گشت.

از دیگر بخش‌های این کاخ، نگارخانه است. در درون این تالار مجموعه‌ای از نقاشی‌های دوره قاجار به چشم می‌خورد که نوعاً تصاویر و پرتره‌های شاهان قاجار همچون ناصرالدین‌شاه و فرزندانش، مناظر طبیعی و تصاویر شاهان و دولت‌مردان در مجالس شاهانه می‌باشد. در این نگارخانه تعداد هفتاد تابلو از کمال‌الملک به چشم می‌خورد که بر روی دیوارها نصب شده است. به غیر از کمال‌الملک تابلوهای نقاشی پاره‌‌ای از نقاشان بزرگ قاجار و چند تابلو از نقاشی‌های ناصرالدین‌شاه هم دیده می‌شود. علاوه بر نقاشی‌ها دو پیانو هم در این تالار به چشم می‌خورد که متعلق به ناصرالدین‌شاه است که از فرانسه برای او هدیه آورده بودند. ناصرالدین‌شاه از جمله شاهانی بود که سفرها و سیاحت‌های او به اروپا بسیار معروف است. او از نخستین کسانی بود که ابزار و آلات هنری هم‌چون دوربین عکاسی را وارد ایران ساخت و مورخان نقل نموده‌اند که او برای سفر به اروپا آنقدر کوشا و جدی بوده که گاهی هزینه سفر خود را از کشورهای دیگر استقراض می‌کرده و سپس برای ادای استقراض خویش از مردم مالیات اخذ می‌کرده است.

به هر ترتیب باید گفت در دوره‌های گذشته همچون عصر ایلخانان، تیموریان، صفویه و قاجار همواره آثار هنری‌ای همچون معماری بنا‌ها و ساختمان‌های مجلل، نقاشی‌ها، گچ‌بری‌ها، کاشی‌کاری‌ها و دیگر هنر‌های تزئینی توسط دربار و با حمایت‌های مالی شاهان خلق می‌گشت و کمتر بر‌ای توده مردم امکان‌پذیر بود تا بتوانند به طور مستقل به خلق آثار هنری دست زنند و این امر نیز در کاخ گلستان به وضوح دیده می‌شود.

با توجه به گردآمدن مجموعه‌ای از آثار هنری دوره قاجار در کاخ گلستان اعم از معماری، نقاشی، هنرهای تزئینی و غیره می‌توان گفت که دیدار از کاخ گلستان برای دانشجویان هنر بسیار جالب توجه خواهد بود و همان‌طور که اگر کسی بخواهد هنر عصر صفویه را در یک مکان به یکباره ببیند، با دیدن نقش جهان اصفهان این امر برای او تحقق خواهد یافت، می‌توان به جرأت گفت که هنر عصر قاجار و فضای فکری و عناصر تاثیرگذار بر هنر این دوره را می‌توان در کاخ گلستان مشاهده نمود و شاید آنچه را که یک دانشجوی هنر باید در ده‌ها کتاب آن‌هم به صورت پراکنده مطالعه کند، در این مکان به یک‌باره می‌بیند و چه بسا با یک تجربه بصری و دیداری که از این کاخ برای او حاصل می‌گردد، اندوخته‌های هنری بیشتری گردآوری می‌شود و او خود می‌تواند عناصر موثر بر هنر عصر قاجار را که پاره‌ای از آن تحت تاثیر هنر غرب و مدرنیته می‌باشد، به وضوح دریابد. به علاوه فضای متفاوت کاخ گلستان با فضای بیرونی کاخ که در مرکز بازار تهران می‌باشد، موجب می‌گردد که انسان پس از ورود به کاخ احساس کند که از جهت زمانی به عقب برده شده و در دوره قاجار قرار گرفته است و هر فردی می‌تواند دقیقاٌ آن را احساس کند.

۱. علی اکبر دهخدا، لغت‌نامه دهخدا، تصحیح محمد معین و همکاران، چاپ دوم، دانشگاه تهران، تهران، س ۱۳۷۷، ج ۱۲، ص ۱۷۹۳۷ ( ذیل عنوان کاخ گلستان ).