یک داستان خوب چه چیزی دارد که میتواند عنوان خوب بودن به خود بگیرد؟ یا اصلا چه جوری میتوان به یک اثر هنری عنوان خوب بودن داد. شاید در یک جمله بگویند اثر هنری خوب باید مؤلفهها و عناصر آن هنر را به صورت کامل داشته باشد، ولی ممکن است در یک داستان یا هر اثر دیگر عناصر خیلی عالی در کنار هم قرار گیرند، پرداخت خوبی هم داشته باشند و نویسنده تمام تلاش خود را برای هر چه کاملتر کردن ساختار اثر به کار گیرد و در نزد منتقدان آن رشته هم مورد قبول واقع شود ولی نتوان گفت «این اثر خوب است» یا «اثر تاثیر گذار است» پس نکته کجاست؟ مجموعه داستان « من دختر نیستم» یکی از آن آثاری است که خواننده را دنبال خود میکشد. خواننده حرفهای وقتی که داستانهای مجموعه را تجزیه و تحلیل میکند، میبیند، در عناصر، هیچ خللی نیست. فضاها و شخصیتها، جملگی بکرند و ناب. خوب این خصیصه را داستان نویسان حرفهای نیز رعایت میکنند. ولی به تعبیر یکی از اساتید قصهنویسی معاصر، این داستانها را باید با گریس مصرف کرد، یعنی نویسنده، یک کار هنری انجام نمیدهد، بلکه دچار تکنیک زدگی میشود. در این مجموعه چیزی است که خواننده را به لذت بردن و ادامه دادن وا میدارد. بعد از خوانش اولیه، همواره از خودم سوال میکردم که چه عاملی باعث شده این چنین شود؟ بعد از تامل دوباره، به این نتیجه رسیدم که چند چیز در این مجموعه ۱۰۷ صفحهای وجود دارد که باعث تمایز و تشخص و از همه مهمتر جذابیت اثر شده است. در این نوشته به اختصار به این عوامل میپردازیم: اساسا هر اثر هنری یک نوع روایت از این هستی، یا یک هستی روایت شده است. بنابراین اگر خالق اثر به این مؤلفه توجه نداشته باشد. اثری ناقص الخلقه خلق خواهد کرد. اولین ویژگی یک روایت خوب سر راست بودن و عدم پیچیدگی کاذب است. روایت د رواقع بیان داستان است که اگر بیدلیل پیچیده و مبهم شود، خواننده را سردرگم میکند و او بعد از چند سطر یا پاراگراف اثر را رها میکند. متاسفانه ابهام بدون دلیل در روایت داستان امروز، که به بهانه مدرن یا پست مدرن بودن انجام میشود، باعث شده مخاطب همواره از داستان گریزان باشد. داستان «ماریاس» که اولین داستان مجموعه است، به دلیل روایت ساده و سرراست و در عین حال هنری بسیار گیراست. حال اگر این روایت ناهموار شود، با وجود طرح نسبتا پیچیده، خواننده فقط سردرگم میشود. سرراست بودن روایت یک بحث است، لغزندگی آن یک بحث دیگر. این مجموعه در عین روانی بسیار لغزنده و جذاب است.(گفت: «تا این جیرجیرک را پیدا نکنی، نکشی نمیذارم از اینجا بری بیرون» نسرین گفت:«جیرجیرک آدم نمیخوره» گفتم:« صداش خیلی قشنگه» ) این شروع داستان صریحانه بود. شروعی لغزنده که خواننده را به دل حادثه میکشاند، تا احساس ملال نکند. نکته دیگر که باز در ذیل روایت میتوان مطرح کرد زبان سلیس و تراش خورده نویسنده است. نویسنده خیلی بیتکلف و درعین حال با زبانی جاندار و زنده مینویسد. به نظر میرسد نویسنده خود دریافت و تجربهی عمیق از حال وهوای داستان ها دارد. حال و هوای زن جهان سومی در دنیای مدرن،در این مجموعه از این جهت جذاب است که کمتر روایت شده وبا تامل و دغدغه گزینش شده. برای مثال در آخرین داستان مجموعه (من دختر نیستم) تقابل دو زن را که یکی به سنت تعلق دارد و آن دیگری به عالم مدرن. میبینیم. علیرغم تقابل ظاهری، زنها با هم همدلی دارند. به عبارتی هم دیگر را درک میکنند. که مبین این حقیقت برای خواننده است، که باید بارقههای انسانی را از روابط آدم ها بیرون کشید و آنها را برجسته کرد. در واقع انسان، انسان است. ولواینکه ازحیث سواد و ظاهر با هم مختلف باشند. آنچه در این کتاب قابل ستایش است این است که نویسنده برای مشکلات زنان روضههای رومانتیک نمیخواند، بلکه، دنبال روایتی کاملا حسی و عمیق میگردد. و کاری میکند که مخاطب آن فضاها را حس کند و در آن فرو رود.بالاخره مجموعه «من دختر نیستم» را میتوان یک منشور فرض کرد که از زوایای گونهگون به حقیقت زن معاصر ایرانی میپردازد. و با خواندن آن روزنههایی برای شناخت زن امروزی باز میشود.
صید قزلآلا در امریکا
«صید قزل آلا در آمریکا» معروفترین اثر «ریچارد براتیگان» و از نمونه های بارز ادبیات پسامدرن است. به خاطر ساختار نامتعارف این رمان برخی آن را «ضد رمان» نامیده اند، هر فصل این رمان در واقع قطعه ای کوتاه و مستقل از بقیه فصل هاست ولی می توان نوعی وحدت و انسجام در بین آنها یافت.خواندن رمان دشوار است هم به خاطر اتفاقات نامانویسی که در آن رخ میدهد و هم به خاطر فضای به شدت آمریکایی آن که برای خواننده فارس زبان بیگانه است. خواننده این اثر مجبور است دائماً به دنبال کشف معانی و لایه های زیرین آن باشد چون ساختار نامتعارف، توصیفات غریب، حوادث عجیب و زبان خاص رمان همه حکایت از نمادین بودن آن دارد و خواننده را وادار میکند که دنبال کشف کدهایی بگردد که این نمادها را معنا میکند.براتیگان در این اثر به عمد قواعد رمان نویسی را زیر پا گذاشته تا به ساختار جدیدی در رمان دست پیدا کند، کاری که به شکل کم رنگتر در داستانهای کوتاهش هم انجام داد.
روش پخت آش داستان – قسمت دوم
مواد لازم برای تهیه آش داستان به اندازه چهار نفر را گفتیم (طرح، شخصیت، فضا و زبان). اما پخت آش کاملا به سلیقه خودتان بستگی دارد. میتوانید شورش را در بیاورید و یک داستان بنویسید که در آن همه عاشق هم باشند ( برای این کار باید به تعداد شخصیتهای مرد و زن جوان بیفزایید.) یا اینکه همه افسرده و دبرس باشند و بخواهند خودکشی کنند.و یا همه روشنفکر و سرشار از سوالات فلسفی باشند. البته باید توجه کنید چنین داستانی برای کسانی که رژیم دارند و نمیتوانند نمک بخورند مناسب نیست. اگر شما هم رژیم دارید میتوانید داستان بدون نمک و شیرین بنویسید و در اینصورت باید همه در آخر داستان به هم برسند و با هم عروسی کنند. آدمهای بد پشیمان شوند و توبه کنند و تصمیم بگیرند دیگر کارهای بد نکنند. ولی شیرینی هم دل بعضیها را میزند. این افراد باید داستانشان را کمی تلخ کنند و از ناامیدی، رنج ، بیهودگی زندگی، مزخرف بودن عشق و همه چیزهای خوب دیگر بنویسند. استفاده از چاشنی فضای ابری و تاریک، زبان در هم ریخته و شخصیت نهلیست نباید فراموش شود.
روش پخت: ابتدا طرح را کمی ورز دهید تا حسابی ور بیاید، یا به قول بعضیها دم بکشد. بعد شخصیت را که از قبل در آب نمک خوابانده شده تا متناسب با نوع داستان شود وارد آن کنید. در ابتدا میتوانید داستان را با یک دیالوگ از شخصیت اصلی شروع کنید. همان کاری که خیلیها میکنند و راحتترین کار است. روشهای دیگری هم برای شروع ممکن است که به علت ضیق وقت ذکر آنها را به زمان دیگری موکول میکنیم. در طول داستان شخصیت فقط در صورتی میتواند متحول شود که شما در حال نوشتن داستان شیرین باشید. در غیر این صورت شخصیت همان آدم بیخودی که اول داستان بوده باقی میماند.بعد از شروع، حالا داستان را تا میتوانید کش دهید. فقط مواظب باشید پاره نشود. وقتی به قدر کافی کش آمد، باید بتوانید به شکل آبرومندانهای تمامش کنید. البته لازم به گفتن نیست که پایان داستان بستگی کامل به طعم داستان دارد. پایان داستان تلخ خودکشی ، پایان داستان شیرین عروسی و پایان داستان شور هرچه عشقتان بکشد، میتواند باشد. امیدوارم از خوردن (خواندن) این آش شلمشوربا لذت ببرید.
پدر
۱. داخلی / روز / هال یک منزل مسکونی
از پشت، مردی را میبینیم که روی یک صندلی نشسته است. در پس زمینه، آشپزخانه دیده میشود که چند نفر درون آن هستند. با چرخش دوربین صورت مرد را میبینیم. چهل ساله با صورت لاغر و ریشهای جوگندمی. بیحرکت نشسته و به روبه رو نگاه میکند که چیزی جز دیوار نیست. با باز شدن لنز دوربین، محیط اطراف بیشتر دیده میشود. او روی یک مبل تک نفره نشسته است. عصایی سفید و یک عینک دودی روی میز کوتاه جلوی اوست. کتش روی دسته مبل است. مرد دست میبرد درون کت و کیف پول را بیرون میآورد. از توی کیف، بدون این که به پولها نگاه کند و فقط لمس دست، چند اسکناس جدا میکند و بیرون میآورد و دوباره کیف را توی کتش میگذارد. مرد صدا میزند:
– راحله!
دختری ?? ساله از آشپزخانه به طرف مرد میآید ما کمکم با واضح شدن تصویر، او را میبینیم. مرد پول را به او میدهد:
– بیا دخترم.
دختر: خیلی ممنون بابایی. صورت تون رو بشورین بیایید نهار بخوریم.
مرد بدون نگاه کردن فقط سر تکان میدهد:
– باشه.
دختر دوباره به طرف آشپزخانه میرود.
۲. داخلی / همان زمان / آشپزخانه
روی میز نهار خوری نوزادی خوابیده است و پستانک به دهان دست و پاهای کوچکش را تکان میدهد. دور میز یک پیرزن شصت ساله یک زن چهل ساله و یک پسر ?? ساله جمع شدهاند و به نوزاد نگاه میکنند. در زمینه، دختر را میبینیم که از هال وارد آشپزخانه میشود و رفته رفته تصویرش نمایانتر میشود تا این که جلو میآید و به اینها ملحق میشود. بحث ادامه دارد:
پیرزن: دستاش به بابا بزرگش رفته. ببین چه قدر استخونی و درشته.
زن(رو به پیرزن): دماغش به شما رفته. (همه به پیرزن نگاه میکنند و میخندند)
دختر: لباش به عمو محسن رفته.
زن: نه بابا کجاش مثل عموته. حالا ابروهاشو بگی یه چیزی.
پسر: چشمهاش به کی رفته؟
دختر: اووووم. به خاله مرضیه.
زن: نچ. چشمهای اون که گرده. شکل اون نیست.
پیرزن: راست میگه به مرضی که اصلاً نرفته. خداکنه اخلاقش به اون نره.
پسر به نوزاد خیره شده سر ذوق میآید و با صدای بلند میگوید:
– فهمیدم فهمیدم چشماش به کی رفته اگه گفتی راحله؟
همه به پسر نگاه میکنند. پسر شاد از این که همه به او نگاه میکنند ادامه میدهد:
– چشماش به بابا رفته. عین چشمهای باباس مگه نه؟
وحشتو ترس در صورت همه میدود.
اقتباسی از داستان ” پدر ” نوشته ” ریموند کارور “
بخواب
سرم رو بردم جلو و گوشم را چسبوندم به دهانش. خیلی آهسته حرف میزد. در واقع هیچی نمیشنیدم ولی از لحن کلامش فهمیدم که قصد دارد نصیحتم کند. تمام بدنم را گوش کردم و میخواستم بشنوم. همین طور گوشم رو نزدیکتر میبردم. اگر به همین منوال ادامه میدادم تا چند لحظه بعد گوشم داخل دهانش میشد ولی هیچ چیز نفهمیدم. حتی یک کلمه. فقط پچ پچ با لحن نصیحت. او همچنان لبهایش رو به هم میزد و پچ پچ میکرد. آهسته کنار گوشش گفتم: «یک کم بلندتر حرف بزن تا من نصیحتت رو بشنوم. آخه این چه نصیحتیه که تو میکنی و من نمیشنوم» خندید. صدایش را کمی بلندتر کرد و کاملاً رسمی گفت: «من در بستر مرگم اندرزم به تو این است که تو نیز بمیر، نمی دانی که مرگ چه زیباست، شیرینی اش را یواش یواش حس میکنم» هم از این نوع حرف زدنش خنده ام گرفته بود و هم از حرفی که زد. سر به سرش گذاشتم: «تو پیری عمو، ما اول راهیم هنوز، چرا من بمیرم؟ گفت: «بمیر که در جوانی هیچ چیز مثل مرگ شیرین نیست» این بار خندیدم. نتونستن جلوی خودم را بگیرم. مثل خودش اما با خنده گفتم: باشد، تو که داری میمیری به ملک الموت که نزدت آمد بگو تا مرا هم قبض روح کند» لبخندی زد و مثل یک خان واقعی گفت: «باشد» من هم آرام خنده ایی کردم.
تا الان سرش پایین بود. خیلی آرام سرش را بلند کرد و خیلی سرد به من نگاه کرد. بی حال و شمرده شمرده مثل نشئه ها گفت: «پس بلند شو وضو بگیر و بیا کنار من بخواب» یک مرتبه سرم سنگین شد. ترس برم داشت. نمیشد فهمید که داره جدی حرف میزنه یا حالش خوب نیست. گمونم صورتم زرد شده بود که گفت: «نترس، شیرین است، زود وضو ساز و بیا» ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پای حوض وسط حیاط. ترسیده بودم. شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم. دوباره وضو گرفتم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. سرم را بالا بردم و یک نگاهی به آسمان انداختم. فقط یک ستاره از آن همه ستاره دیده میشد. محو تماشای همان یکی شدم. آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک نقطه سفید که همان ستاره بود از بین کل همه ستاره آسمان وجود داشت، خودم را در آن ستاره دیدم. مثل مثل خودم بود. بی کم و کاست. آسمان سیاه، هوا بسیار خنک مثل یک روز بهاری درون یک دشت لخت، ولی سبز. لطیفی هوا تنم را قلقلک میداد. ماه را هم در آن آسمان دیدم ولی اون چیزی را نشان نمیداد. انگار میخندید. سریع به داخل اتاق برگشتم. گفت:«به جای خودت نگاه میکردی؟» گفتم: «به کدوم جا؟» گفت: «بیا به زودی به همان جا میروی» گفتم: «من این چیزها را قبول ندارم» خندید. گفت بیا به زودی قبول می کنی. خسته شدم. مؤدبانه گفتم: «من دیگه میرم استراحت کنم. صبح میام بازم با هم صحبت میکنیم» هی میگفت: بیا. بیا. باهم می خوابیم. بیا این جا بخواب. گفتم: «نه. در اتاق خودم راحت ترم، میرم همون جا میخوابم»به جای من، اون از کوره دررفت باهرچه قدرت در بدنش بود داد زد: «جناب ملک الموت این جا منتظر است، خودت گفتی و دیگر نمیشود کاری کرد»
فضای سنگین اتاق بدنم را گرفت. انگار هشت پایی دور تا دور بدنم را گرفته باشد و با خصومت فشارم دهد. گفتم: پس اجازه بده نمازم را بخونم. گفت: «بخوان که ملک الموت بسیار کار دارد» شروع کردم به نماز. نمیفهمیدم که چه میخوانم. اما مدام میخواندم. خواندنم گرفته بود. هوا کم کم روشن شده بود، که دستی سنگین خورد روی شانه ام. فریاد کشیدم، داد زدم، صدبار عربده زدم ولی دست هنوز روی شانه ام بود. با ترس و لرز دست چپم را بالا بردم و دستی را که روی شانه ام بود لمس کردم، پر از مو بود، دست بود، نعره زدم، صدائی که به هیچ وجه تاکنون نشنیده بودم. جرئت نداشتم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
کمی آرام شدم، آرام تر، باز هم آرام تر، احساس مردن میکردم. شهادتین را با […] خاصی گفتم. شکلات درون دهنم را قورت دادم. شیرین بود. دست همچنان روی شانه ام بود. همه چیز رنگ ابر بارانی شده بود. هیچ صدائی، هیچ هوائی، هیچ زمانی نبود. فقط همه چیز رنگ ابر بارانی بود، فقط من بودم و در حس بودنم شنا میکردم.
دست، هنوز روی شانه ام بود. در آن هیچ چیزی فقط من بودم و دست روی شانه ام در توده ای از ابر بارانی. مثل برق قطار مانندی از من گذشت، فریاد کشیدم، وقتی فریادم تمام شد، من بودم و جانماز و دیوار و حوض بیرون. طاقچه و کتابها. برگشتم تا نگاهی بهش بیندازم که دیدم مرده. چهار دست و پا به سمتش خزیدم، میخندید ولی مرده بود. پتو را کشیدم روی سرش. چهار زانو نشستم کنارش، قرآن باز کردم خواندم. نه می شنیدم، نه می دانستم چه دارم میخوانم. فقط می خواندم. خواندنم گرفته بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم، می خندید. نبضش را گرفتم، نمیزد، مرده بود. ماتم این را گرفتم که چطور غسلش بدم و بهش نماز بخوانم و خاکش کنم.
اول غسل را انجام دادم. کفن پیچش کردم، روی کفنش کافور کشیدم، بعد خودم غسل کردم، کارها کند صورت میگرفت. شب […] بود. آمدم بیرون و از بازار بیل خریدم. مغازه دار من را که دید ترسید. پول بیل را نگرفت، بیل را داد و خواهش کرد که کاری به کارش نداشته باشم. هرچه من بیشتر اصرار میکردم که پول بیلش را بگیرد اون بیشتر زاری و التماس میکرد. خداحافظی کردم و برگشتم. ترسیدم به مغازه ی دیگری بروم و کمی نان بخرم.
برگشتم به خانه، درب باز بود. داخل حیاط که شدم دیدم چند نفری دور جسد نشسته اند. تعجب کردم که چطور به این زودی خبردار مرگش شدند. جلوتر رفتم و پرسیدم: «از کجا متوجه فوتشون شدید؟» همه با هم سرشان را رو به من برگرداندند. صورت نداشتند، فریاد زدم، عقب عقب می رفتم و داد می زدم. داشتم از ترس میمردم که روز از من برگرداندند و به جسد خیره شدند. پشت حوض نشستم و شروع کردم به فکر کردن. فکرم که تمام شد بالاتر از حوض مشغول کندن شدم. کمی گود شده بود ولی هنوز کم بود. باز هم کندم تا گودترش کرده باشم. از درون قبر هم پشت سرم هم کرم خاکی بیرون میآمد. مدام کرم. همان طور که بیل می زدم سر بیل به یک چیز سفت خورد. کاسه سر یک آدمی بود که قبلاً مرده بود. باز هم کندم تا خوردم به یک کاسه سر دیگر. همین طور کندم و کندم تا قبر کاملاً آماده شد هشت کاسه سر هم پیدا کردم. درون قبر بیل به دست کنار هشت کاسه سر ایستاده بودم. اسکلت ها را درآوردم کردم درون یک گونی و انداختم داخل حوض. حوض از خودش حباب بیرون داد و گونی و محتویاتش را بلعید. (نگاهی به اتاق انداختم. هنوز آدم های بدون صورت کنار جسد نشسته بودند، به قبر نگاه کردم، مثل یک قبر واقعی شده بود)
رفتم از انبار حشره کش آوردم تا پیش آخرش را داخل قبر خالی کردم. از بوی حشره کش گیج شدم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. آب حوض که صاف شد، تنها ستاره آسمان را دیدم که افتاده بود درون حوض. عکس من داخل ستاره بود. خندید، من هم به او خندیدم.
برگشتم طرف قبر هنوز بوی حشره کش میداد ولی کمتر شده بود. به اتاق که نگاه کردم هنوز آن آدم های بی صورت دور جنازه نشسته بودند. چهار زانو بالای قبر نشستم و فکر کردم. به هیچ چیز فکر میکردم. کفش هایم را درآوردم و پریدم داخل قبر. بوی حشره کش میداد. پر از کرمهای مرده و کرمهایی که بوی مردن میدادند. خرخاکی های زنده قایم شده بودند، خودشان را نشان نمیدادند. دراز کشیدم. همین که سرم را روی خاک گذاشتم آدم های بی صورت یکی یکی سر قبرم آمدند، با آن چشم هایی که نداشتند به من نگاه کردند. هفت تا بودند یکی دیگر هم آمد تا دور قبر کاملاً پر شد. من خوابیده بودم و داشتم نگاهشان میکردم. به صورت هایی که نداشتند. به هم نگاه کردند و با صدایی که شنیده نمیشد حرف میزدند با هم سرشان را تکان میدادند و یکی بیل را برداشت و یک بیل خاک ریخت روی صورتم. از توی دل فحشش دادم ولی کاری نکردم. شاید نمی توانستم. به هر حال یادم نیست چرا کاری نکردم. فقط میدانم که کاری نکردم. خاک روی صورتم را پوشانده بود و من نمیدیدم که چه کار میکنند. بدنم هنوز هوا می خورد و سردم بود. کم کم تماس بدنم با هوا قطع شد. صدای خاک را که بیل بیل ریخته میشد بیل پر میشد و خالی میشد. پر میشد و خالی میشد. صدای بیل های آخر را به زور می شنیدم. دوباره شنیدم و دیگر نشنیدم. سکوت محض وجود عدم صدا را با تمام وجودم حس می کردم. دوباره سکوتی کامل در فضایی به رنگ بارانی. به جسدی فکر میکردم که خودم کفن پیچش کردم، چرا نیامد تا خاکش کنم؟
هیچ صدایی نبود. سکوت و سکوت داشت خوابم می برد. دلم نمیخواست بخوابم. چرا؟ نمیدانم. شاید بدنم به رختخوابم عادت کرده بود. همه چیز آرام بود. هیچ صدایی و هیچ چیزی نبود نمی دانم چشمانم باز بود یا بسته. ولی …… ناگهان صدای وحشتناکی از کنار گوشم بلند شد. صدای ضربه های سنگین یک هیولا. یک لشگر کنار گوش من پاهایشان را محکم به زمین میکوبیدند. زمین و زمانی که وجود نداشت میلرزید. صدا همین طور به گوشم نزدیک و نزدیک تر میشد و صدایش همین طور بلندتر. هرچند گاه یک بار هم صدای فیسی میآمد. صدای خوردن دندانها به هم.
یک دفعه صدای هیاهو و جیغ و داد هزاران مرد وزن درآمد. صداهای وحشتناک. ناله و جیغ زن ها و عربده مردان. پشت سرهم. شاید صدای اسکلت هایی بود که من پیدا کردم، ولی من آنها را درون حوض انداختم. قیامت بود. صدا در صدا گم میشد. صدای ضربه پاهائی که محکم به زمین میخورد تمام وجود را میلرزاند. گامپ گامپ. یکی از آن پاها وارد گوش من شد. من لبم فریاد زدم و عربده کشیدم. یک پای دیگر هم داخل گوشم شد، پایی دیگر. صد تا صد تا وارد گوشم میشدتا رسید به هزار تا. دالان های گوشم را همین طور طی میکردند و نزدیک مغزم میشدند. فریاد میکشیدم. از ترس نعره می زدم. نعره ایی وحشتناک تر از صدای هیولاها. بهش فحش دادم. ای کاش نداده بودم. هر هزار پایش را با هم کوبید روی مغزم. از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم هزار هزار پا مشغول خوردن گلویم بودند. خواستم فریاد بزنم، اما گلو نداشتم، اشکم درآمد. آب چشمانم به محل تجمع هزارپاها رسید. خبردار شدند که چشمه آبی جاری شده. دسته دسته از روی لبهایم بالا آمدند. دسته ایی به سمت چپ، دسته ایی به سمت راست. شروع کردند به خوردن چشم هایم. تا وقتی تمامی چشم هایم خورده شد، گریه میکردم. دیگر نه گریه می کردم نه جیغ می زدم. گوش هایم هم دیگر کار نمی کرد. از حلق تا گوشم خورده شده بود. خاک نم دار جای خالی اش را پر کرده. چشمانم هم جای خود را به خاک داده اند. از مچ پایم هم عده ایی نرم می خوردند. درد نمی گرفت درون ناف ام هم خبری بود، بخور بخوری راه افتاده بود، زیرا این خاکها را گویی قحطی آمده بود. آخرین قسمتی که از بدنم خورده شد قلبم بود. قلبم را هم تمام و کمال خوردند. با این حال من بودم، وقتی که هیچ نبودم، نمی دانم چقدر گذشته است، یک روز، دو روز، صد سال، دویست سال. شاید هم پنج هزار سال. شاید هم زمان دیگر تمام شده بود. به هر حال چیزی گذشته است. آمدند به سراغم و میبرندم. نمیدانم به کجا. هنوز هم در حال رفتنم. دو موجود زیر بغل هر شخصی را گرفته اند و میبرند. همه چیز سیاه و سفید شده. می روند. خیلی زیادند. تمام نمیشوند. همه آدم ها را هرچه بوده جمع کردند و دارند میبرند. من را برای این که خستگی ام در رود گوشه ای نشانده اند. تماشا میکنم. جالب است که روی هیچ چیز نشسته ام و با بی چشمی نگاه میکنم، با بی مغزی ام اوضاع را تحلیل میکنم. قلبی ندارم که بزند ولی اگر قلب خودم بود حتماً ۲۰۰ بار در ثانیه میزد. بیابان محضی است، سیاه و سفید. این طور که اینها میروند تا چند وقت دیگر این جا تنها میشوم. چه کار کنم با این همه تنهایی. احتمالاً شروع کنم به ایجاد کردن. الان مشغول شده ام به ایجاد کردن. دو نفر آمدند: هی دارم با شما حرف میزنم، من را یک بار برده اند. نباید دوباره بروم. اصلاً شماها آن دو موجود قبلی نیستید، هی ولم کنید، ای بابا من می خواستم این جا…….. (صدا قطع میشود.)
از چشمها بپرس
۱
الهه زیبایی رتیلها باشد
پروانه
برکاکتوس
نمینشیند
۲
خورشید
هشتپای قشنگی است
نکند قعر دریا باشیم
۳
چرخ
دور خودش میچرخد
جاده
دور زمین
انسان
چارچوب پنجره اش را
تعمیر میکند
۴
به جنگل ساعتها میرویم
کوکوها میخوانند
برمیگردیم
پیرشدهایم
۵
عینکها تلسکوپاند
عینکها میکروسکوپند
عینکها چرا عینک نیستند؟
از چشمها بپرس
کتاب «داستان»
«داستان» کتابی است در مورد «ساختار،سبک و اصول فیلم نامه نویسی» اثر رابرت مک کی، ترجمه ی محمد گذرآبادی.
[کتاب – «داستان» – درباره ی اصول است نه قوانین. قانون می گوید:«باید آن را به این طریق انجام دهی»، اصل می گوید:«این عملی است… و هم واره نیز چنین بوده است»]
این عبارات، جملات ابتدایی کتاب «داستان» است که شاید یک دهه از انتشار آن می گذرد و کتاب های کلاسیک آموزش فیلم نامه را از سکه انداخته است و جایگزین آن شده است.
این کتاب امروزه، به عنوان کتاب آموزشی در دانشگاه ها و آموزش گاه های سینمایی دنیا، تدریس می شود و نویسندگان و اساتید برجسته ی سینما، توصیه می کنند که به عنوان کتاب درسی، هیچ گاه از نویسنده دور نشود.(از ماهیت نویسنده ی آن اطلاع دقیقی یافت نشد)
کتاب – «داستان» – چهار بخش دارد که اصلی ترین بخش آن، بخش دوم، «عناصر داستان» است. در این بخش ابتدا به ساختار داستان و سپس به نسبت ساختار با «موقعیت، ژانر، شخصیت و معنا» می پردازد.
بخش سوم مربوط به اصول طراحی داستان است. اما بخش چهارم که شاید مهم ترین بخش کتاب است و جنبه ی پرورشی نویسنده را مدنظر قرار می دهد با این عبارت از همینگوی آغاز می شود: بخش چهارم/ نویسنده در حین کار- اولین نسخه از هر چیزی مزخرف است/ همینگوی. این جمله چکیده ی مطالب این بخش است که نویسنده را به وارد شدن در فرآیندی، فرا می خواند که جز نوشتن ، نوشتن و باز هم نوشتن، چیزی نیست.
جامعیت این کتاب، هم راه با شاهد مثال آوردن متنایب با هر موضوع و مبحث، ترکیبی را ساخته است که خواننده – یا بهتربگوییم دانشجو- ریسمانی نامحسوس به دنبال خودش می کشد.
جملات پایانی کتاب – «داستان»- را با هم می خوانیم.
«هر روز بنویسید، سطر به سطر،صفحه به صفحه،ساعت به ساعت. کتاب داستان را دم دست داشته باشید. آموخته های خود را از این کتاب، سرمشق قرار دهید… . این کار را به رغم ترسی که دارید، انجام دهید زیرا دنیا بالاتر از همه چیز – ورای تخیل و مهارت – از شما شهامت می خواهد. – شهامت به جان خریدن طرد و انکار و استهزاء و شکست…»
امید است از تجربه ی هم راهی با این کتاب بهره مند شوید و برای تان نتیجه بخش باشد.
سرنوشت
۱. خارجی / روز / مقابل یک مسجد محلی
جمعیت سیاه پوش از مسجد بیرون می آیند و جنازه روی دوششان را توی آمبولانس می گذارند. آمبولانس به سرعت حرکت میکند و ماشین های اطراف به دنبال آن حرکت می کنند.
۲ . خارجی / روز / پلیس راه. خروجی شهر
راننده آمبولانس که یک جوان سرحال است، تند می راند. ماشین های دنباله رو که ملاحظه گل های چسبیده به ماشین و قاب عکس ها را دارند، عقب می افتند.
۳ . خارجی / روز / جاده
راننده آمبولانس که راه هر روزه را می رود، بی خیال و بی توجه به اطراف، به نوار گوش می دهد و سبقت می گیرد. ناگهان می بیند که یک نفر وسط جاده پرچم قرمز تکان می دهد. راننده برای این که به او نزند، به خط مقابل می رود و به سرعت از کنار او می گذرد. در یک آن، کامیونی را می بیند که به سرعت به طرف او می آید، ناخودآگاه به حاشیه می راند و پس از برخورد با تپه ای، واژگون می شود و چندین بار دور خودش می چرخد.
۴ . خارجی / روز / آمبولانس واژگون در حاشیه جاده
راننده پشت فرمان، میان آهن پاره ها گیرکرده و بی حرکت است. گردنش شکسته و سرش به طرز محسوسی از ستون فقرات جدا افتاده است. تابوت گوشه ای افتاده و واژگون شده است. در نمایی نزدیک از تابوت می بینیم که تکان می خورد و دستی آرام از آن بیرون می آید.
شهادت دوربین مدار بسته
«طا، سین، میم»
به طول کشید
بیش از وعدهای که سپردیم
جفتم را برمیدارم و تمام زمین ارض موعود است
گوسفندانی بیشمار بیرون میپرند از خوابم و تمام میشود دورهٔ چشمهایم
از این خیابان
پارهای او را به تعویق انداخت
از شعر، پارهای
پارهای از تقویمی که طالع روزها را پیش گویی میکرد
و نفوذ اورادی که جادویشان را، در صدایم به یادگار گذاشته بودند
جزئیات به شهادت دوربینی مدار بسته روشن است
هر چند از آتشی که او را به طور کشید، پارهای در من نیست
گرم میشوم
ِانّی ظَلَمْتُ نَفْسی
فَاغْفِرلی
صدایش برگوشی میخورد و دوازده چشمه جاری میشود وُ
رگهایم در ذرات زمین پخش …
نشد که در آپارتمانی خوابهای اجارهای ببینیم
همیشه دستی از گریبان بیرون میآمد
و صورت ساعت سفید میشد
موعد قبضها را یاد آوری میکنند
سررسید و به سررسید
دریایی که خود را بالا کشید
تا سر انگشتانش را به معجزه ببوسد، ندید
هر یک به جدارهای پرت شدیم
از سرعتهای مجاز سبقت گرفتهام
جلوهٔ تو بود که کوه را در من متلاشی کرد
« تا مرا تصدیق کند
او را به یاری من بفرست »
آسمانم آن قدر کوتاه نمیآید تا به نزول مائدهای راضی شود
با سفارشهای وصول نشده گرم میگیرد و نمیبیند
در صاعقههای پشت پنجره مکرر میشوی
تا صبح گوسفندان ادامه دارند و خوابم نمیبرد
تا پاره آتشی بیاورم
جفتم را بر میدارم و …
انشایی برای پاییز
به نام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز میکنیم.
پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسهها باز میشوند و ما به مدرسه میرویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا میکنیم و ما با هم بازی میکنیم.
اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او میگوید پاییز پدر آدم را در میآورد ما در پاییز دوست نداریم به خانهمان برگردیم …
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام به روح پر فتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی انشای خود را آغاز میکنم. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان میگویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش میآید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون میرود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ میشود و به زمین و زمان بد و بیراه میگوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در میآورد …
فصل پاییز که از راه میرسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایهمان و فصل گرما خوشحال میشویم و از غر زدنهای پدرمان ناراحت.
اوّل پاییز، من تازه یادم میافتد که باید تمام پساندازم را مثل صورت سیاه و روغنیام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافهام نکند.
دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا میکرد.
یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات میسوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمیدانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافهام کرده بود. نمیدانم. مادر میگوید، پاییز که میشود، اوقات من هم تلخ میشود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم میآید؟!…
خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر میدهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوهای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگولههاشان که تکان میخورد، بوی کتاب، بچههای خسته از بازی را به مدرسه میکشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانهشان پرکنند.
بادی سرد زوزه میکشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خشخش میکنند و به این طرف و آن طرف میروند. چِندِشَم میشود. میخواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمیزنم. دیگر چه فرقی میکند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک میخورد.
کاروان باز میایستد. بچهها هجوم میآورند و بار از پشت شتران بر میگیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام میشود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشمهای منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها میجویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی میگفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه میشه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه میشدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بیصدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز میگیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمیرسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا میشد تا پدرم به دوست داشتنیترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».
روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را میکوبیدی روی برگها که از خشخش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم میشه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خشخش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «میشنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.
پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.
گفتم: « پاییز دیوونهام میکنه». شب، در رختخواب، و نمیدانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.
یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی میشود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه میکند. در تابستان به یاد حرارت بوسههایت زندگی میکند و در زمستان فقط با تو گرم میگیرد. باید میفهمیدی که پاییز دیوانهام میکند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»
باور نمیکنی نکن ولی هر برگی که میخواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا میکنند. همین طور که بین زمین و آسمان میرقصد و چرخ زنان میآید پایین، انگار از یک بلندی پرت شدهام ته دره وقتی میافتد زمین، من دردم میگیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد میشود و خشخش میکند، صدای خردشدن استخوانهایم را میشنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار میشود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر میشوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث بردهام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد، چیزی است شبیه همان.
یک فکری است که مثل خوره دارد مرا میخورد. این فکر که من در حق تو بد کردهام، عذابم میدهد. من باید زودتر از این حرفها، تو را از این مشکلم با خبر میکردم. این که تو کسی ازدواج کردهای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر میشود وقتی تو در کنارش نباشی.
نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش میکنم!…
پاییز یعنی، پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوهای، جوگندمی، سفید!
دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که میآید، حال من هم عوض میشود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شدهای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمیدانی. جز چند عکس و خاطرههای جسته گریختهای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیدهای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم مینویسم که تا حال نشنیده است.
پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیزهای دور و برت را به زندگیت راه دهی!
پدرم این طور نبود. از پاییز بدش میآمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش میکرد که روی من هم اثر میگذاشت.
مادرت فکر میکند، من هم از پاییز بدم میآید، نه! من پاییز را حس میکنم. با تمام وجودم واین را خودم خواستهام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواستهام.
هر سال که تابستان تمام میشود، پاییز به سراغ من هم میآید مثل طبیعت که پاییز قیافهاش را عوض میکند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال میشوم و ناراحت. آسمان که میبارد، گریهام میگیرد. درختها که شکوفه میکنند، میخندم. من با طبیعت زندگی میکنم.
حرف میزنم و برای آن غصه میخورم وقتی پاییز میآید.
برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…
نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوهام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .
آخرهای پاییز که میشود، برگ درختان میریزد. من سُست میشوم. باد، سرد و زوزهکشان میوزد. نفس من پس میرود. درختها لخت میشوند. استخوانهای من تیر میکشد. دانههای برف فرو میریزد. ریش من سفیدتر میشود. درختها به خواب میروند. من… .
تبریز – ۶/۵/۸۲