فیروزه

 
 

جنگ

خم شد که نوزادش را برای آخرین بار ببوسد. نوزاد -‌انگار ماهی کوچکی بیرون آب‌- لب‌هایش را هر چند ثانیه یک‌بار باز می‌کرد و می‌بست.

بچه به بغل رفت روی بلندی -‌پشت به خیمه‌ها، رو به دشمن‌-. بچه را که سر دست گرفت، خواست بگوید «آب» که دستش خیس شد. لب‌های نوزاد -‌انگار ماهی کوچکی بیرون آب‌- نیمه‌باز مانده بود.

❋ ❋ ❋

زن بلوند -‌پشت به تصویری از قدس، رو به دوربین‌- با ته‌لهجهٔ عبری به انگلیسی گفت: «این طبیعی است.» و با لبخندی جدی تکان ریزی به موهایش داد و گفت: «در هر جنگی ممکن است زن‌ها، کودکان و غیرنظامیان هم کشته شوند.»


 

گاهی ستاره‌ای چشمک می‌زند

گلویم می‌خارد و می‌سوزد. چشم‌ها را باز می‌کنم و زود می‌بندم. آفتاب پوستم را می‌سوزاند. سرم را به راست می‌گردانم. به چپ. منصور همان طور افتاده است. دلم می‌ریزد. چشم می‌دوانم دنبال مرتضی. یاد ماشین می‌افتم. تا می‌خواهم بلند شوم، پشتم از گردن تا کمر تیر می‌کشد. خودم را می‌کشانم طرف ماشین. در عقب را که باز می‌کنم دلم آرام می‌گیرد.

انگشتم را گذاشته‌ام توی دهانم و شیر می‌خورم. مامان را که می‌بینم، اوّل زل می‌زنم توی صورتش و بعد گریه می‌کنم. مامان بلندم می‌کند و پستانش را می‌گذارد توی دهانم. داغ است. شیر ندارد. سینه را ول می‌کنم و باز گریه می‌کنم.

سینه‌ام را نمی‌گیرد. بغلش می‌کنم و همه زورم را می‌ریزم توی پاهام. می‌روم کنار جاده. هیچ ماشینی نمی‌آید. به منصور نگاه می‌کنم. به جاده. سیاهی لرزان ماشینی از دور پیدا می‌شود. داد می‌زنم. مرتضی گریه می‌کند. دست تکان می‌دهم و گریه می‌کنم. پاها دیگر نا ندارند. می‌افتم و خیره می‌شوم به سیاهی که نزدیک می‌شود و تار می‌شود.

❋ ❋ ❋

آن شب فقط ما سه نفر توی ماشین بودیم. من و معصومه و مرتضی. هوا آن قدر گرم بود که انگار وسط ظهر است و آفتاب دارد با همه زورش می‌تابد. شیشه‌ها را که می‌کشیدیم پایین، گرد و خاک می‌ریخت توی چشم‌هامان و تا می‌دادیم بالا عرق از روی پیشانی‌ها شرّه می‌کرد. خیلی راه آمده بودیم. نمی‌دانستم کجای راهیم. سه چهار ساعتی می‌شد که راه افتاده بودیم. معصومه مرتضی را بغل کرده بود و بی‌جهت پستانش را گذاشته بود توی دهانش. مرتضی گریه می‌کرد. کلافه بودم و نمی‌توانستم گریه کنم. چیزی انگار راه گلویم را بسته بود. از زور عرق تی‌شرتم را در آوردم و زل زدم به سیاهی جاده. ظلمات بود و گرما. معصومه تا چشمش بهم افتاد گفت: «چرا این جوری کردی؟» بعد با چادر، خودش و مرتضی را باد زد.

داشتم خفه می‌شدم از گرما. مانتو خیس شده بود و چسبیده بود به تنم. زیرش چیزی نپوشیده بودم، با این حال داشتم از گرما آتش می‌گرفتم. منصور گفت: «کلافه شدم، لعنت به این هوا، تو هم اگه می‌خوای چادرت رو درآر» در نیاوردم. می‌دانستم به محض دیدن اولین ماشین می‌خواهد بگوید «چادرت رو سرکن!» عادتش این بود. همیشه وقتی با هم می‌رفتیم بیرون انگار از چیزی ترس داشت. می‌دانستم به خاطر من است. می‌گفت: «دور و برت پر گرگه، دیر بجنبی می‌خورنت هیچ کسم نیست به دادت برسه.» دست گذاشتم روی صورت مرتضی. داغ بود. دست گذاشتم روی صورت منصور. «چی کار می‌کنی؟» دست کشیدم روی ته ریشش که زبر بود و من دوست داشتم. گفتم «مرتضی انگار تب کرده.» دست گذاشت روی صورت مرتضی و بعد من. «تو هم که داغی. گفتم نیاین خودم یه جوری درستش می‌کردم.» راست می‌گفت کاش ما نمی‌آمدیم. اما با دل‌نگرانی‌ام چه می‌کردم. راضی نمی‌شدم تنها راه بیفتد توی جاده. شب، آن هم با این لکنته. می‌مردم از دل‌شوره. مرتضی سینه‌ام را نمی‌گرفت و یک‌ریز گریه می‌کرد.

خودم را کثیف کرده بودم و پاهام داشت می‌سوخت. گرمم بود و شیرهم نمی‌خواستم. مامان می‌خواست به زور پستانش را بگذارد توی دهانم. بابا اصلاً نگاهم نمی‌کرد. به رویم هم نمی‌خندید. مامان هم نازم را نمی‌کشید. انگار هیچ کس حوصله نداشت.

طرف‌های عصر بود که زنگ زده بودند و خبر را به معصومه داده بودند. همان وقت‌ها بود که رسیدم خانه و تا بگوید چه شده هزار بار من را کشت و زنده کرد و آن‌قدر گریه کرد که انگار مادر خودش است. نفهمیدم گریه کردم یا نه. ولی از همان موقع بود که چیزی انگار سنگینی‌اش را انداخته بود روی دلم و داشت دیوانه‌ام می‌کرد. گفت: «من هم می‌آم» گفتم: «نمی‌شه با این بچه، با این ابوقراضه» گفت: «می‌آم» حوصله سر و کله زدن نداشتم اصرار هم فایده‌ای نداشت. راضی شدم اما دلم شور می‌زد. کسی انگار می‌گفت نباید بیایند.

از وقتی این ماشین را خرید دل شوره‌های من هم شروع شد. دل شوره خودش، و قسط‌هایی که عقب می‌افتاد. ماشین هم که عمرش را کرده بود. مدل ۵۹ بود و خرجش از استفاده‌اش بیشتر بود. نمی‌توانستم بگذارم تنها برود. باید همراهش می‌رفتم. گرم بود. مرتضی خودش را کثیف کرده بود. به منصور گفتم نگه دارد. به جاده نگاه کردم. تاریک تاریک بود. سرعت ماشین کم شد. منصور ماشین را به شانه خاکی جاده کشید و نگه داشت. پیاده شدم. باد تندی می‌آمد و چشم‌هام را پر از خاک می‌کرد. چادرم را پهن کردم روی زمین و مرتضی را گذاشتم رویش.

چادر مامان برگشت روی صورتم. همه جا سیاه شد. من ترسیدم و بیشتر گریه کردم. بابا آمد چادر را کنار زد و با لب‌هایم بازی کرد. بعد رفت و مامان آمد. لباسم را در آورد. من دیگر گریه نکردم.

در کاپوت را زدم بالا. موتور داغ کرده بود. بوی سوخته دماغم را پر کرد. رفتم از صندوق عقب آب آوردم. ریختم روی رادیاتور. جِلِز و وِلِز کرد. با دستمال در رادیاتور را باز کردم. بخار داغ پاشید بالا و خورد به صورتم. خودم را عقب کشیدم. معصومه داد زد: «چی شد؟»

تازه بچه را ساکت کرده بودم. دویدم طرف منصور چیزیش نشده بود. گونه‌اش را بوسیدم. صورتش داغ و خیس بود. هیچ عکس‌العملی نشان نداد. نه لبخندی و نه هیچ چیز دیگر. رفتم طرف مرتضی که ساکتش کنم.

شاید می‌خواست با این کارها غم و غصه دلم را کم کند. اما نمی‌توانست. برایم از آسمان بلا می‌بارید. انگار همه می‌خواستند یک جوری با من دشمنی کنند. همه، رئیس شرکت، صاحبخانه، بقال سرکوچه و حتی همین ماشین. انگار خدا هم طرف آنها بود. هیچ کس را نداشتم و فقط معصومه کنارم بود. مثل شازده کوچولو که تک و تنها فقط با یک گل زندگی می‌کرد، معصومه برای من همان گل بود. هم دوستش داشتم و هم می‌ترسیدم. فکر می‌کردم همه می‌خواهند گلم را بچینند. دوست نداشتم او را همراهم این طرف و آن طرف ببرم. معصومه مرتضی را خوابانده بود. بغلش کرد و گذاشت روی صندلی عقب. نشستم پشت‌فرمان و استارت زدم. ماشین روشن نشد. باز هم و روشن نشد. با کف دست کوبیدم به فرمان و رفتم سراغ کاپوت. از موتور ماشین سردر نمی‌آوردم. تنها بوی سوخته بود که دماغم را می‌خورد و نمی‌دانستم از کجاست. برگشتم و دوباره استارت زدم. به ساعتم نگاه کردم. دو و نیم صبح بود. تاریکی و باد و گرد و خاک. رفتم کنار جاده. نور چراغ هیچ ماشینی نبود. انگار دو طرف جاده را بسته بودند. معصومه پیاده شد. آمد کنارم. دوباره جاده را نگاه کردم. نور ماشینی از دور پیدا شد. ماشینی با سرعت می‌آمد. دست تکان دادیم. هر دو. ماشین پر سروصدا رد شد و جلوتر نگه داشت. انگار نخواهد نگه دارد و بعد یک دفعه تصمیمش عوض شود. دویدیم طرف‌شان. یک زانتیای مشکی بود با انگار سه نفر سرنشین. مرد بودند. به معصومه گفتم نیاید. ماشین عقب عقب می‌آمد طرف‌مان. نزدیک که شد ضبطش را خاموش کردند.

ایستادم و منصور رفت طرف راننده. راننده هیکلی بود و در برابر منصور که لاغر بود و کوتاه یک سروگردن بلندتر به چشم می‌آمد. با هم دست دادند. انگار بچه‌ای با یک آدم بزرگ. وقتی راننده داشت دست منصور را فشار می‌داد، احساس کردم دستم درد گرفت. بعد دو مرد جوان آمدند بیرون. یکی قدش کوتاه‌تر بود. پیراهن آستین کوتاه داشت و سیگار می‌کشید. دیگری جوان‌تر بود و سرتا پا سیاه پوشیده بود. هر دو می‌خندیدند.

راننده گفت: «چی شده؟» گفتم: «خدا شما رو رسوند.» مرد سیگاری آمد جلو و با خنده گفت: «آره ما از طرف خود خدا اومدیم. نگفتی چی شده؟» گفتم: «روشن نمی‌شه» مرد سیاه‌پوش گفت: «صمد برو یه نگاه بنداز» راننده رفت و من هم دنبالش راه افتادم. گفت: «برو استارت بزن.»

من خواب بودم که یکی لپم را کشید. دردم گرفت. چشم هایم را باز کردم. یک نفر داشت نگاهم می‌کرد. شبیه مامان یا بابا نبود. ترسیدم و گریه کردم. قیافه‌ی ترسناک رفت و مامان آمد. بغلم کرد و آن قدر تکانم داد تا دوباره خوابم برد.

یکی‌شان آمد طرف من. سلام کرد. آرام جواب دادم. منصور پیاده شده بود و کنار راننده ایستاده بود. راننده داشت با موتور ور می‌رفت. گفت: «تاریکه» و رفت از داشبورت زانتیا یک چراغ قوه آورد. مرد قد بلند به منصور گفت: «حالا کجا می‌رفتید؟ » منصور گفت: «بندر» مرد سیگاری گفت: «بندر؟» و رفت طرف راننده که نور چراغ قوه را انداخته بود روی موتور. گفت: «بزن»منصور رفت و استارت زد. مرد سیاه‌پوش آمد نزدیک‌تر. با انگشتر طلایش بازی می‌کرد. دست انداخت بچه را بگیرد. «بچه رو بده به من خسته شدی» منصور سرش را گرداند طرفم. خودم را عقب کشیدم. با اصرار بچه را گرفت و دستش را کشید روی سینه‌ام. تاریک بود و منصور ندید. تنم لرزید و پوستم مور مور شد.

رفتم و مرتضی را از مرد گرفتم. بردم و خواباندم روی صندلی عقب. برگشتم طرف مرد سیگاری «این گاری مثل این که نمی‌خواد روشن بشه. دیگه مزاحم‌تون نشیم.» رفت طرف مرد جوان‌تر و با هم چیزی گفتند که نفهمیدم. انگار نه انگار حرفی زده بودم. رفتم طرف معصومه.

تا آمد نزدیکم رویم را سفت گرفتم. می‌دانستم می‌خواهد همین را بگوید. عادتش بود. همیشه این جور وقت‌ها این را می‌گفت. شاید یک جورهایی احساس مرد بودن می‌کرد. می‌دانستم چیزی توی دلش نیست. ناراحت نمی‌شدم. می‌گذاشتم صدایش را کلفت کند و آرام توی گوشم دستور بدهد: «روت رو سفت بگیر» امّا این بار صدایش مثل همیشه نبود. چیزی از جنس دلهره قاطی کلمه‌هاش بود. آهسته گفتم: «منصور من از اینا می‌ترسم» نگفتم مرد چه کار کرده. می‌ترسیدم. منصور با انگشت پیشانیش را مالید.

انگشت‌هام خیس شد. عرق سرد با دانه‌های خاک روی پیشانیم می‌آمد پایین. چشم‌هام می‌سوخت گفتم: «می‌گی چی کار کنم. گفتم نیا» و رفتم طرف مرد سیگاری. انگار می‌دانست چه می‌خواهم بگویم زود گفت: «نگران نباش درست می‌شه. راننده ما این کاره‌س.» چیزی برای گفتن نداشتم. مرد سیاه پوش ایستاده بود کنار جاده و داشت دورترها را نگاه می‌کرد یا می‌پایید. ماشینی نبود. ما تنها بودیم و خدا هم این‌ها را فرستاده بود که ما را بترسانند. پرسید: بار اوّلته می‌ری بندر؟» همیشه با اتوبوس رفته بودیم. این ماشین به درد راه نمی‌خورد. گفتم: «شما هم دارین می‌رین بندر؟» مرد سیگاری خندید یا پوز خند زد و گفت «بندر؟!» رفت طرف راننده که خودش را مشغول کرده بود. چراغ قوه را گرفت و رفت طرف معصومه: «چند ساله ازدواج کردین؟»

چیزی نگفتم. منصور زود گفت: «۵ ساله» مرد نور چراغ قوه را انداخت توی صورتم. چشم‌هایم را بستم. «خوب موندی!؟» و نور را آورد روی بدنم. «چند سالته؟» انگار با ناخن می‌کشید روی گچ دیوار صداش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. رویم را برگرداندم. همه جا تاریک بود. توی دلم گفتم: «یا فاطمه زهرا»

زود رفتم سراغ مرد سیگاری. «ماشین روشن نمی‌شه. دیرتون می‌شه. شما بفرمایید.» مرد نور را انداخت توی صورتم. قیافه‌اش را خوب نمی‌دیدم. مرد سیاه‌پوش دست انداخت دور گردنم «آره روشن نمی‌شه. تازه اگر هم روشن بشه فایده‌ای نداره» خودم را از دستش خلاص کردم. از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم. «منظورتون چیه؟» مرد سیگاری گفت: « منظور خاصی نداشت.» و نور را گرداند طرف معصومه «نگفتی چند سالته؟» داشتم آتش می‌گرفتم. به معصومه گفتم برود توی ماشین. با عجله رفت و نشست کنار مرتضی.

مرتضی خواب بود. منصور با عصبانیت گفت: «شما به سن و سال خانم من چی کار دارین؟!» مرد سیاه‌پوش خندید. بلند خندید. گفت: «عصبانی نشو.» منصور داد زد: «یعنی چی عصبانی نشو. عصبانی نیستم می‌گم دیگه مزاحم‌تون نمی‌شیم. شما برید به راه خودتون، ما هم یه کاری می‌کنیم خوب.» مرد سیاه‌پوش گفت: «این که نمی‌شه ما تو رو با این تیکه‌ی خوشگل تو این تاریکی ول کنیم.» مرد سیگاری پرید وسط حرف‌شان «نمی‌ترسین گرگا بیان سراغ‌تون؟» و خندید. بعد یک‌دفعه خنده‌اش قطع شد. منصور محکم خوابانده بود توی گوش مرد سیاه‌پوش.

می‌خواستم هر سه‌تاشان را تکه‌تکه کنم. می‌خواستم خفه‌شان کنم. رفتم طرف ماشین که از زیر صندلی چوب در بیاورم. معصومه جیغ زد و صدایم کرد. چیزی خورد توی سرم یا پشت گردنم. نمی‌دانم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.

نفهمیدم چه شد. جیغ زدم. گریه کردم. خودم را از ماشین انداختم پایین خواستم بروم طرف منصور که یکی از پشت دستم را کشید. آن قدر محکم که حتی نگذاشت زمین بخورم. داد زدم «ولم کن بی‌شرف!» مرتضی از جیغ و دادم بیدار شده بود و گریه می‌کرد. مرد سیگاری آمد جلو و چراغ قوه را داد دست راننده. راننده سنگی را که دستش بود انداخت زمین و چراغ قوه را انداخت توی صورتم. مرد دست کشید به سینه‌ام. ماهیچه‌هایم جمع شدند. بدنم خشک شده بود انگار. رفیقش نمی‌گذاشت تکان بخورم. از سردرد چشم‌هایم را بستم. تاریک بود و نبود. چشم باز کردم. نور چراغ انگار میخی از آتش تا مغزم فرو می‌رفت. مرد سیگاری صورتش را آورد نزدیک و خیره شد توی چشم‌هام. تف انداختم توی صورتش و چشم‌هام را بستم. «خدا». کسی محکم به صورتم سیلی زد. برق از سرم پرید. چشم‌هایم را باز کردم. راننده ایستاده بود جلویم و دیگری داشت صورتش را پاک می‌کرد. راننده دست انداخت که دکمه‌های مانتویم را باز کند. خودم را عقب دادم. آن یکی از پشت سر فشار می‌داد. راننده داشت دکمه‌ها را باز می‌کرد. سرم را بلند کردم. آسمان تاریک بود. آن قدر تاریک که انگار ستاره‌ها را هم خورده بود.

گرمم بود. از خواب پریدم و گریه کردم. یک نفر داشت جیغ می‌زد. یک نفر هم می‌خندید. ترسیدم. مامان را می‌خواستم. باباهم نبود. همه جا تاریک بود. صدای جیغ می‌آمد. گریه کردم. بعد همه جا روشن شد و من دیگر نترسیدم.

چشم دواندم توی آسمان. یک ستاره شروع کرد به چشمک زدن و بعد انگار خاموش شد. سرم را پایین انداختم. راننده خم شده بود و داشت آخرین دکمه را باز می‌کرد. با زانو کوبیدم توی صورتش. افتاد روی زمین و خون از دماغش زد بیرون. داد زدم: «کمک، کمک». راننده به طرفم خیز برداشت. مرد پشت سریم داد زد: «صمد» و راننده جلوتر نیامد. لب‌هایش را می‌مالید به صورتم. یک دستش را هم می‌کشید روی تنم. «چرا خودت رو اذیت می‌کنی ما که کاریت نداریم.» دست‌هاش شل شده بود. سرم را چرخاندم طرف جاده. خودم را کشیدم بیرون و دویدم طرف جاده. هیچ ماشینی نمی‌آمد. راننده دوید طرفم. بلند شدم و دویدم. پایم انگار گیر کرد به سنگی و افتادم. جاده را نگاه کردم. نگاهم را بردم تا ته جاده. ماشینی انگار داشت می‌آمد. با یک چراغ گردان. آمدم تا وسط جاده. ماشین دور بود. خیلی دور. انگار هیچ وقت به ما نمی‌رسید. راننده دستم را گرفت و محکم کشید. داد زدم «کمک» مرد سیگاری داد زد: «خفه شو» و رفت کنار جاده و برگشت. خودم را رها کردم و دویدم طرف چادرم. منصور افتاده بود و حرکت نمی‌کرد. مرتضی هم گریه نمی‌کرد. دو مرد با هم چیزهایی گفتند و رفتند طرف زانتیا. راننده آمد طرفم. فکر کردم می‌خواهند من را با خودشان ببرند. دویدم طرف ماشینی که می‌آمد. راننده آمد نزدیکم. با لگد کوبید به صورتم. زیر دستش، دست و پا می‌زدم. مرد سیاه پوش گفت: «ولش کن زنیکه رو. درد سر می‌شه برامون» راننده با لگد پرتم کرد روی خاک‌ها و دوید طرف زانتیا. خون گرم، صورتم را می‌شست و می‌ریخت روی خاک‌ها. زانتیا روشن شد گاز داد. رفت و در تاریکی گم شد. چشم دوختم به چراغ گردان ماشین که انگار داشت چشمک می‌زد. سرم را چرخاندم طرف آسمان. ستاره‌ها داشتند چشمک می‌زدند. همه‌شان. آسمان را روشن کرده بودند. آن قدر نگاه‌شان کردم تا خوابم برد.

❋ ❋ ❋

آفتاب نمی‌گذارد چشم‌هایم را باز نگه دارم. پلک می‌زنم. صدای چند نفر می‌آید که با هم حرف می‌زنند. چشم می‌گردانم. یک آمبولانس آن طرف‌تر ایستاده و یک ماشین پلیس کنارش. دو نفر که روپوش سفید پوشیده‌اند، معصومه را می‌خوابانند روی یک برانکارد. دکمه‌های مانتویش باز است. یکی از مردها چادر را می‌کشد روی معصومه و بلندش می‌کنند. بی‌هوش است و صورتش خونی است. مثل گلی که زیر پا لهش کرده باشند. سرم درد می‌کند. گیج می‌رود. حالم دارد به هم می‌خورد. از آفتاب. از چراغ گردان آمبولانس و از خودم. یکی جلوی آفتاب را می‌گیرد و سایه‌اش می‌افتد روی صورتم. صورتش پیدا نیست. می‌گوید: «به هوش اومدی؟»

اردیبهشت ۸۶


 

شیطان را نمی‌شناسیم

موضوع این نوشته، شیطان‌های تکراری ماه رمضان است. این که چرا شیطان سالی یک بار به مدت یک ماه به شکل یک جادوگر مرد یا زن، مجسم می‌شود و آدم خوب‌ها را گول میزند و بعد شکست می‌خورد تا سال بعد؛ و این که چرا شیطان‌های ما این همه شبیه شیطان‌های فیلم‌های شیطان‌پرستی هالیوود می‌شوند.

وقتی هم که اعتراض می‌کنیم یک دسته روایت ردیف می‌کنند که در آن‌ها شیطان به شکل آدم ظاهر شده و باقی ماجرا. اما به هر حال جا دارد، چند سوال از آقایان بکنیم؛ اول آن‌که وقتی همه روایت‌های آن‌چنانی را جمع می‌کنیم – تازه بعد از معلوم شدن درست و غلطشان – مگر چند تا می‌شوند؟ یعنی در طول تاریخ چند بار تجسم شیطان به صورت بشر گزارش شده که شیطان تلویزیون همیشه خدا این طوری است؟ حالا بماند که معنا و تفسیر شیطان در این روایت‌ها خودش بحث مفصلی دارد و قضیه به همین سادگی‌ها نیست که فکر می‌کنیم.

خوب، فرض می‌کنیم که تجسم شیطان قطعی باشد، اما باز سوال این‌جاست که شیطان برای چه کسانی ناچار است به صورت آدم ظاهر شود. چیزی که روشن است، شیطان عموماً برای فریب دادن ما آدم‌ها خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها عمل می‌کند. اصولاً خیلی از ما شیطان را ندیده، دنبالش راه افتاده‌ایم و بعضی‌هامان داریم دنبال شیطان می‌دویم که یک وقت از قافله جا نمانیم. حالا فرض می‌کنیم که آدم خوب قصه ما به هیچ قسمی گوشش به حرف شیطان بدهکار نباشد و چاره‌ای نیست جز این‌که شیطان لباس آدم بپوشد و بیاید حضرت آقا را منحرف کند. در بیشتر این روایت‌ها هم شیطان برای گول زدن آدم حسابی‌ها ناچار به این کار شده. پس یک شرط مهم باید توی قصه ما رعایت شود و آن این که آدم خوب ما آن‌قدر خوب باشد که ارزشش را داشته باشد، شیطان زحمت آدم شدن را به خود بدهد.

پس باز هم یک مشکل جدی: شیطان من و تو با آدم خوب قصه باید فرق بکند. گناه من ساده با گناه یک آدم ویژه فرق می‌کند. نوع وسوسه‌ها و انحراف‌ها باید با شخصیت تناسب داشته باشد. اما نمی‌دانم چرا شیطان‌های تلویزیون یک خرده که روی طرف‌شان کار می‌کنند فوری به نماز و روزه طرف گیر می‌دهند شاید چون سریال دارد در ماه رمضان پخش می‌شود. اصلاً خیلی از بی‌نمازها ماه رمضان که می‌شود، روزه می‌گیرند و نماز هم می‌خوانند. ظاهراً این حضرات که از روی روایت! فیلم می‌سازند این روایت را ندیده‌اند که شیطان در این ماه در غل و زنجیر است (یعنی کمتر آدم را اذیت می‌کند) به همین خاطر است که شیطان تلویزیون درست در ماه رمضان راه می‌افتد توی کوچه و خیابان و برای خودش جولان می‌دهد.

سوال‌ها تمامی ندارد. مثلاً چرا شیطان واقعی این قدر با دقت و ظرافت کار می‌کند که کسی به راحتی نمی‌تواند دستش را بخواند، اما شیطان تلویزیون از وسط‌های ماه رمضان قابل پیش‌بینی است ولو می‌رود و چرا و چرا و چرا… .

شاید نویسنده‌های ما هنوز آن‌قدرها که فکر می‌کنند شیطان را نشناخته‌اند که خودشان را جای او بگذارند.


 

من، تنها یک گورکن بودم

زود شناختمش. هنوز همان پیرهن قرمز تنش بود که از بس چرک شده بود، حتی باد هم نمی‌توانست تکانش دهد. پیرهن خشک شده بود و قالب پستی و بلندی‌های تنش.

زیاد بودند. چه قدرش را نمی‌دانم. صد نفر … هزار نفر … ده هزار نفر؟ نمی‌توانم بگویم چه قدر. اما زیاد بودند. بیشتر از آن که بشود در آن گودال جاشان کرد. وقتی همه را زا کامیون‌ها ریختند پایین، سلمی را شناختم؛ وقتی با صورت خورد زمین تا بلند شد پیلی‌پیلی خورد و دوباره افتاد. چشم‌هاش بسته بود.

من ساکت ایستاده بودم و کاری نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم کاری بکنم. گفتم که، من بی‌تقصیر بودم. اصلاً کاره‌ای نبودم. وقتی رئیس شرکت آمد سراغم و من مَست و لایعقل رفتم دم در، چه می‌دانستم می‌خواهد بگوید «همین حالا باید بیایی سرکار.» وقتی هم که با تعجب پرسیدم « آخه این وقت شب؟! » با اشاره به من فهماند که نباید بیشتر سوال کنم و نکردم. حتی وقتی جیپی که جلوی لودرم حرکت می‌کرد، پیچید توی خاکی و کیلومترها در تاریکی پیش رفت، چیزی نگفتم. رئیس شرکت گفته بود «حزب بعث» و من یک آن خودم را از طناب دار آویزان دیده بودم. ولی من اهل سیاست نبودم. با مبارزین و شورشی‌ها همه کاری نداشتم. وقتی سلمی را با پدر و مادرش گرفتند، همه می‌دانستند کسی با من کاری ندارد. با این که هر چند وقت یک بار می‌رفتم خانهٔ پدر سلمی، اما اهل انقلاب و این کارها نبودم. من می‌رفتم که بگویم دخترش را دوست دارم و او نمی‌تواند مانع من بشود. همهٔ ارتباط ما همین بود. همه می‌دانستند «باسم» چیزی از سیاست سرش نمی‌شود. سلمی هم سرش نمی‌شد. او و مادرش را به خاطر پدرش گرفته بودند. شش ماهی می‌شد. سر و صداها دیگر خوابیده بود. اما از آنها خبری نبود. مثل خیلی‌های دیگر.کارم شده بود عرق خوردن. بیشتر و بیشتر می‌خوردم تا از فکر آن دختر راحت شوم. اما فایده‌ای نداشت وقتی مست می‌شدم سلمی می‌آمد. چرخ می‌زد و می‌خندید. برایم می‌رقصید و بدنش را می‌لرزاند … همین که خورد زمین، همه بدنم لرزید. اما از ترس افسر پشت سریم تکان نخوردم. همه را خواباندند توی گودال. گودال را من کنده بودم.

اولش نمی‌دانستم چرا دارم زمین را گود می‌کنم. چند متری که کندم، گفتند خیلی بیشتر؛ و من بیشتر کندم. شده بود اندازهٔ یک دره. من بودم و یک رانندهٔ دیگر و هر دو مثل سگ کار می‌کردیم. بعد کامیون‌ها آمدند و همه را ریختند پایین. من نمی‌فهمیدم معنی این کارها چیست. دوست هم نداشتم بدانم. می‌خواستم توی حال خودم باشم.

آن همه آدم را که روی هم خواباندند کف گودال، بازگشتم پیِ سلمی و پیداش کردم. عبای پیرزنی صورتش را پوشانده بود. باد که آن را کنار زد دیدمش. از هیچ کس صدایی در نمی‌آمد. حتی از بچه‌ها. انگار همه مرده بودند. مثل من که مجسمه شده بودم سرجایم. وقتی نخواستم رویشان خاک بریزم، تهدیدم کردند که اگر دستورشان را اجرا نکنم با همان‌ها دفن می‌شوم. شما بودید چه کار می‌کردید؟ می‌خواستید فرار کنم؟ یا چه می‌دانم قهرمان بازی؟ من اهل این کارها نبودم و نیستم. این را حتماً آن‌ها هم فهمیده بودند که برای این کار انتخاب شده بودم. قبل از آن شب شنیده بودم بعضی راننده‌ها را نیمه شب برای کار می‌برند بیرون شهر . اما نمی‌دانستم چرا. به هر حال اگر من هم نمی‌کردم آن یکی راننده می‌کرد.

لودر را بروم طرف سلمی و سعی کردم روی او کمتر خاک بریزم. اما آنها مجبورم کردند هر چه خاک خالی کرده بودم بریزم رویشان. کار که تمام شد، آن جا یک تپه درست شده بود. تپه‌ای که قبلاً نبود.

پیش خودم می گفتم کاش سملی بتواند از بالای سرش نقبی بزند و فرار کند. خوشحال بودم که چشم‌هاش بسته بود و نتوانسته بود مرا ببیند. اگر فرار می‌کرد، به او پناه می‌دادم. این طوری می‌توانستم همه چیز را جبران کنم …

تانکرهای گازوئیل که آمدند، من هم از فکر و خیال بیرون آمدم. گازوئیل‌ها را ریختند روی تپه. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. همان‌طور که نشسته بودم، سرم را می‌کوبیدم به فرمان و زار می‌زدم. الآن که فکرش را می‌کنم، احساس می‌کنم آنها برای زجرکش کردنم من را زنده گذاشتند.

این طور با غیظ و کینه به من نگاه نکنید. اگر من با پای خودم نمی‌آمدم پیش شما و اعتراف نمی‌کردم از کجا می‌توانستید بفهمید آن همه آدم کجا غیبشان زده. تازه اگر من نبودم، کی هر چند ماه یک بار پنهانی می‌آمد این جا و می‌نشست برای همه فاتحه می‌خواند. من تنها یک گورکن بودم. کدام گورکن را دیده‌اید که برود سر قبرهایی که کنده بنشیند و فاتحه بخواند. اما من می‌آمدم آنجایی که سلمی خوابیده بود می‌نشستم و از او می‌خواستم که مرا ببخشد.

اگر با من کاری نداشته باشید، می‌گویم چرا الآن دیگر این جا یک تپه نیست. باور کنید من بی‌تقصیر بودم. گورکن باید قبری را که پرکرده خوب بکوبد تا بوی مرده‌ها همه جا را پرنکند. مخصوصاً اگر یکی با تفنگ پشت سرش ایستاده باشد.


 

انشایی برای پاییز

به نام خداوند بخشنده مهربان

موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز می‌کنیم.

پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و ما به مدرسه می‌رویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا می‌کنیم و ما با هم بازی می‌کنیم.

اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او می‌گوید پاییز پدر آدم را در می‌آورد ما در پاییز دوست نداریم به خانه‌مان برگردیم …

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام به روح پر فتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی انشای خود را آغاز می‌کنم. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان می‌گویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش می‌آید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون می‌رود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ می‌شود و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در می‌آورد …

❋ ❋ ❋

فصل پاییز که از راه می‌رسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایه‌مان و فصل گرما خوشحال می‌شویم و از غر زدن‌های پدرمان ناراحت.

اوّل پاییز، من تازه یادم می‌افتد که باید تمام پس‌اندازم را مثل صورت سیاه و روغنی‌ام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافه‌ام نکند.

دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا می‌کرد.

یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات می‌سوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمی‌دانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دانم. مادر می‌گوید، پاییز که می‌شود، اوقات من هم تلخ می‌شود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم می‌آید؟!…

خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر می‌دهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوه‌ای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگوله‌هاشان که تکان می‌خورد، بوی کتاب، بچه‌های خسته از بازی را به مدرسه می‌کشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانه‌شان پرکنند.

بادی سرد زوزه می‌کشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خش‌خش می‌کنند و به این طرف و آن طرف می‌روند. چِندِشَم می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمی‌زنم. دیگر چه فرقی می‌کند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک می‌خورد.

کاروان باز می‌ایستد. بچه‌ها هجوم می‌آورند و بار از پشت شتران بر می‌گیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام می‌شود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشم‌های منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها می‌جویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی می‌گفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً‌، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه می‌شه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه می‌شدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بی‌صدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز می‌گیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمی‌رسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا می‌شد تا پدرم به دوست داشتنی‌ترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».

❋ ❋ ❋

روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را می‌کوبیدی روی برگها که از خش‌خش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم می‌شه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خش‌خش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «می‌شنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.

پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.

گفتم: « پاییز دیوونه‌ام می‌کنه». شب، در رختخواب، و نمی‌دانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.

یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی می‌شود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه می‌کند. در تابستان به یاد حرارت بوسه‌هایت زندگی می‌کند و در زمستان فقط با تو گرم می‌گیرد. باید می‌فهمیدی که پاییز دیوانه‌ام می‌کند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»

باور نمی‌کنی نکن ولی هر برگی که می‌خواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا می‌کنند. همین طور که بین زمین و آسمان می‌رقصد و چرخ زنان می‌آید پایین، انگار از یک بلندی پرت شده‌ام ته دره وقتی می‌افتد زمین، من دردم می‌گیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد می‌شود و خش‌خش می‌کند، صدای خردشدن استخوانهایم را می‌شنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار می‌شود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر می‌شوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث برده‌ام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد، چیزی است شبیه همان.

یک فکری است که مثل خوره دارد مرا می‌خورد. این فکر که من در حق تو بد کرده‌ام، عذابم می‌دهد. من باید زودتر از این حرفها، تو را از این مشکلم با خبر می‌کردم. این که تو کسی ازدواج کرده‌ای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر می‌شود وقتی تو در کنارش نباشی.

نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش می‌کنم!…

❋ ❋ ❋

پاییز یعنی، پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوه‌ای، جوگندمی، سفید!

دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که می‌آید، حال من هم عوض می‌شود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شده‌ای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمی‌دانی. جز چند عکس و خاطره‌های جسته گریخته‌ای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیده‌ای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم می‌نویسم که تا حال نشنیده است.

پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیز‌های دور و برت را به زندگیت راه دهی!

پدرم این طور نبود. از پاییز بدش می‌آمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش می‌کرد که روی من هم اثر می‌گذاشت.

مادرت فکر می‌کند، من هم از پاییز بدم می‌آید، نه! من پاییز را حس می‌کنم. با تمام وجودم واین را خودم خواسته‌ام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواسته‌ام.

هر سال که تابستان تمام می‌شود، پاییز به سراغ من هم می‌آید مثل طبیعت که پاییز قیافه‌اش را عوض می‌کند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال می‌شوم و ناراحت. آسمان که می‌بارد، گریه‌ام می‌گیرد. درخت‌ها که شکوفه می‌کنند، می‌خندم. من با طبیعت زندگی می‌کنم.

حرف می‌زنم و برای آن غصه می‌خورم وقتی پاییز می‌آید.

برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…

❋ ❋ ❋

نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوه‌ام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .

آخرهای پاییز که می‌شود، برگ درختان می‌ریزد. من سُست می‌شوم. باد، سرد و زوزه‌کشان می‌وزد. نفس من پس می‌رود. درختها لخت می‌شوند. استخوانهای من تیر می‌کشد. دانه‌های برف فرو می‌ریزد. ریش من سفیدتر می‌شود. درختها به خواب می‌روند. من… .

تبریز – ۶/۵/۸۲