گلویم میخارد و میسوزد. چشمها را باز میکنم و زود میبندم. آفتاب پوستم را میسوزاند. سرم را به راست میگردانم. به چپ. منصور همان طور افتاده است. دلم میریزد. چشم میدوانم دنبال مرتضی. یاد ماشین میافتم. تا میخواهم بلند شوم، پشتم از گردن تا کمر تیر میکشد. خودم را میکشانم طرف ماشین. در عقب را که باز میکنم دلم آرام میگیرد.
انگشتم را گذاشتهام توی دهانم و شیر میخورم. مامان را که میبینم، اوّل زل میزنم توی صورتش و بعد گریه میکنم. مامان بلندم میکند و پستانش را میگذارد توی دهانم. داغ است. شیر ندارد. سینه را ول میکنم و باز گریه میکنم.
سینهام را نمیگیرد. بغلش میکنم و همه زورم را میریزم توی پاهام. میروم کنار جاده. هیچ ماشینی نمیآید. به منصور نگاه میکنم. به جاده. سیاهی لرزان ماشینی از دور پیدا میشود. داد میزنم. مرتضی گریه میکند. دست تکان میدهم و گریه میکنم. پاها دیگر نا ندارند. میافتم و خیره میشوم به سیاهی که نزدیک میشود و تار میشود.
❋ ❋ ❋
آن شب فقط ما سه نفر توی ماشین بودیم. من و معصومه و مرتضی. هوا آن قدر گرم بود که انگار وسط ظهر است و آفتاب دارد با همه زورش میتابد. شیشهها را که میکشیدیم پایین، گرد و خاک میریخت توی چشمهامان و تا میدادیم بالا عرق از روی پیشانیها شرّه میکرد. خیلی راه آمده بودیم. نمیدانستم کجای راهیم. سه چهار ساعتی میشد که راه افتاده بودیم. معصومه مرتضی را بغل کرده بود و بیجهت پستانش را گذاشته بود توی دهانش. مرتضی گریه میکرد. کلافه بودم و نمیتوانستم گریه کنم. چیزی انگار راه گلویم را بسته بود. از زور عرق تیشرتم را در آوردم و زل زدم به سیاهی جاده. ظلمات بود و گرما. معصومه تا چشمش بهم افتاد گفت: «چرا این جوری کردی؟» بعد با چادر، خودش و مرتضی را باد زد.
داشتم خفه میشدم از گرما. مانتو خیس شده بود و چسبیده بود به تنم. زیرش چیزی نپوشیده بودم، با این حال داشتم از گرما آتش میگرفتم. منصور گفت: «کلافه شدم، لعنت به این هوا، تو هم اگه میخوای چادرت رو درآر» در نیاوردم. میدانستم به محض دیدن اولین ماشین میخواهد بگوید «چادرت رو سرکن!» عادتش این بود. همیشه وقتی با هم میرفتیم بیرون انگار از چیزی ترس داشت. میدانستم به خاطر من است. میگفت: «دور و برت پر گرگه، دیر بجنبی میخورنت هیچ کسم نیست به دادت برسه.» دست گذاشتم روی صورت مرتضی. داغ بود. دست گذاشتم روی صورت منصور. «چی کار میکنی؟» دست کشیدم روی ته ریشش که زبر بود و من دوست داشتم. گفتم «مرتضی انگار تب کرده.» دست گذاشت روی صورت مرتضی و بعد من. «تو هم که داغی. گفتم نیاین خودم یه جوری درستش میکردم.» راست میگفت کاش ما نمیآمدیم. اما با دلنگرانیام چه میکردم. راضی نمیشدم تنها راه بیفتد توی جاده. شب، آن هم با این لکنته. میمردم از دلشوره. مرتضی سینهام را نمیگرفت و یکریز گریه میکرد.
خودم را کثیف کرده بودم و پاهام داشت میسوخت. گرمم بود و شیرهم نمیخواستم. مامان میخواست به زور پستانش را بگذارد توی دهانم. بابا اصلاً نگاهم نمیکرد. به رویم هم نمیخندید. مامان هم نازم را نمیکشید. انگار هیچ کس حوصله نداشت.
طرفهای عصر بود که زنگ زده بودند و خبر را به معصومه داده بودند. همان وقتها بود که رسیدم خانه و تا بگوید چه شده هزار بار من را کشت و زنده کرد و آنقدر گریه کرد که انگار مادر خودش است. نفهمیدم گریه کردم یا نه. ولی از همان موقع بود که چیزی انگار سنگینیاش را انداخته بود روی دلم و داشت دیوانهام میکرد. گفت: «من هم میآم» گفتم: «نمیشه با این بچه، با این ابوقراضه» گفت: «میآم» حوصله سر و کله زدن نداشتم اصرار هم فایدهای نداشت. راضی شدم اما دلم شور میزد. کسی انگار میگفت نباید بیایند.
از وقتی این ماشین را خرید دل شورههای من هم شروع شد. دل شوره خودش، و قسطهایی که عقب میافتاد. ماشین هم که عمرش را کرده بود. مدل ۵۹ بود و خرجش از استفادهاش بیشتر بود. نمیتوانستم بگذارم تنها برود. باید همراهش میرفتم. گرم بود. مرتضی خودش را کثیف کرده بود. به منصور گفتم نگه دارد. به جاده نگاه کردم. تاریک تاریک بود. سرعت ماشین کم شد. منصور ماشین را به شانه خاکی جاده کشید و نگه داشت. پیاده شدم. باد تندی میآمد و چشمهام را پر از خاک میکرد. چادرم را پهن کردم روی زمین و مرتضی را گذاشتم رویش.
چادر مامان برگشت روی صورتم. همه جا سیاه شد. من ترسیدم و بیشتر گریه کردم. بابا آمد چادر را کنار زد و با لبهایم بازی کرد. بعد رفت و مامان آمد. لباسم را در آورد. من دیگر گریه نکردم.
در کاپوت را زدم بالا. موتور داغ کرده بود. بوی سوخته دماغم را پر کرد. رفتم از صندوق عقب آب آوردم. ریختم روی رادیاتور. جِلِز و وِلِز کرد. با دستمال در رادیاتور را باز کردم. بخار داغ پاشید بالا و خورد به صورتم. خودم را عقب کشیدم. معصومه داد زد: «چی شد؟»
تازه بچه را ساکت کرده بودم. دویدم طرف منصور چیزیش نشده بود. گونهاش را بوسیدم. صورتش داغ و خیس بود. هیچ عکسالعملی نشان نداد. نه لبخندی و نه هیچ چیز دیگر. رفتم طرف مرتضی که ساکتش کنم.
شاید میخواست با این کارها غم و غصه دلم را کم کند. اما نمیتوانست. برایم از آسمان بلا میبارید. انگار همه میخواستند یک جوری با من دشمنی کنند. همه، رئیس شرکت، صاحبخانه، بقال سرکوچه و حتی همین ماشین. انگار خدا هم طرف آنها بود. هیچ کس را نداشتم و فقط معصومه کنارم بود. مثل شازده کوچولو که تک و تنها فقط با یک گل زندگی میکرد، معصومه برای من همان گل بود. هم دوستش داشتم و هم میترسیدم. فکر میکردم همه میخواهند گلم را بچینند. دوست نداشتم او را همراهم این طرف و آن طرف ببرم. معصومه مرتضی را خوابانده بود. بغلش کرد و گذاشت روی صندلی عقب. نشستم پشتفرمان و استارت زدم. ماشین روشن نشد. باز هم و روشن نشد. با کف دست کوبیدم به فرمان و رفتم سراغ کاپوت. از موتور ماشین سردر نمیآوردم. تنها بوی سوخته بود که دماغم را میخورد و نمیدانستم از کجاست. برگشتم و دوباره استارت زدم. به ساعتم نگاه کردم. دو و نیم صبح بود. تاریکی و باد و گرد و خاک. رفتم کنار جاده. نور چراغ هیچ ماشینی نبود. انگار دو طرف جاده را بسته بودند. معصومه پیاده شد. آمد کنارم. دوباره جاده را نگاه کردم. نور ماشینی از دور پیدا شد. ماشینی با سرعت میآمد. دست تکان دادیم. هر دو. ماشین پر سروصدا رد شد و جلوتر نگه داشت. انگار نخواهد نگه دارد و بعد یک دفعه تصمیمش عوض شود. دویدیم طرفشان. یک زانتیای مشکی بود با انگار سه نفر سرنشین. مرد بودند. به معصومه گفتم نیاید. ماشین عقب عقب میآمد طرفمان. نزدیک که شد ضبطش را خاموش کردند.
ایستادم و منصور رفت طرف راننده. راننده هیکلی بود و در برابر منصور که لاغر بود و کوتاه یک سروگردن بلندتر به چشم میآمد. با هم دست دادند. انگار بچهای با یک آدم بزرگ. وقتی راننده داشت دست منصور را فشار میداد، احساس کردم دستم درد گرفت. بعد دو مرد جوان آمدند بیرون. یکی قدش کوتاهتر بود. پیراهن آستین کوتاه داشت و سیگار میکشید. دیگری جوانتر بود و سرتا پا سیاه پوشیده بود. هر دو میخندیدند.
راننده گفت: «چی شده؟» گفتم: «خدا شما رو رسوند.» مرد سیگاری آمد جلو و با خنده گفت: «آره ما از طرف خود خدا اومدیم. نگفتی چی شده؟» گفتم: «روشن نمیشه» مرد سیاهپوش گفت: «صمد برو یه نگاه بنداز» راننده رفت و من هم دنبالش راه افتادم. گفت: «برو استارت بزن.»
من خواب بودم که یکی لپم را کشید. دردم گرفت. چشم هایم را باز کردم. یک نفر داشت نگاهم میکرد. شبیه مامان یا بابا نبود. ترسیدم و گریه کردم. قیافهی ترسناک رفت و مامان آمد. بغلم کرد و آن قدر تکانم داد تا دوباره خوابم برد.
یکیشان آمد طرف من. سلام کرد. آرام جواب دادم. منصور پیاده شده بود و کنار راننده ایستاده بود. راننده داشت با موتور ور میرفت. گفت: «تاریکه» و رفت از داشبورت زانتیا یک چراغ قوه آورد. مرد قد بلند به منصور گفت: «حالا کجا میرفتید؟ » منصور گفت: «بندر» مرد سیگاری گفت: «بندر؟» و رفت طرف راننده که نور چراغ قوه را انداخته بود روی موتور. گفت: «بزن»منصور رفت و استارت زد. مرد سیاهپوش آمد نزدیکتر. با انگشتر طلایش بازی میکرد. دست انداخت بچه را بگیرد. «بچه رو بده به من خسته شدی» منصور سرش را گرداند طرفم. خودم را عقب کشیدم. با اصرار بچه را گرفت و دستش را کشید روی سینهام. تاریک بود و منصور ندید. تنم لرزید و پوستم مور مور شد.
رفتم و مرتضی را از مرد گرفتم. بردم و خواباندم روی صندلی عقب. برگشتم طرف مرد سیگاری «این گاری مثل این که نمیخواد روشن بشه. دیگه مزاحمتون نشیم.» رفت طرف مرد جوانتر و با هم چیزی گفتند که نفهمیدم. انگار نه انگار حرفی زده بودم. رفتم طرف معصومه.
تا آمد نزدیکم رویم را سفت گرفتم. میدانستم میخواهد همین را بگوید. عادتش بود. همیشه این جور وقتها این را میگفت. شاید یک جورهایی احساس مرد بودن میکرد. میدانستم چیزی توی دلش نیست. ناراحت نمیشدم. میگذاشتم صدایش را کلفت کند و آرام توی گوشم دستور بدهد: «روت رو سفت بگیر» امّا این بار صدایش مثل همیشه نبود. چیزی از جنس دلهره قاطی کلمههاش بود. آهسته گفتم: «منصور من از اینا میترسم» نگفتم مرد چه کار کرده. میترسیدم. منصور با انگشت پیشانیش را مالید.
انگشتهام خیس شد. عرق سرد با دانههای خاک روی پیشانیم میآمد پایین. چشمهام میسوخت گفتم: «میگی چی کار کنم. گفتم نیا» و رفتم طرف مرد سیگاری. انگار میدانست چه میخواهم بگویم زود گفت: «نگران نباش درست میشه. راننده ما این کارهس.» چیزی برای گفتن نداشتم. مرد سیاه پوش ایستاده بود کنار جاده و داشت دورترها را نگاه میکرد یا میپایید. ماشینی نبود. ما تنها بودیم و خدا هم اینها را فرستاده بود که ما را بترسانند. پرسید: بار اوّلته میری بندر؟» همیشه با اتوبوس رفته بودیم. این ماشین به درد راه نمیخورد. گفتم: «شما هم دارین میرین بندر؟» مرد سیگاری خندید یا پوز خند زد و گفت «بندر؟!» رفت طرف راننده که خودش را مشغول کرده بود. چراغ قوه را گرفت و رفت طرف معصومه: «چند ساله ازدواج کردین؟»
چیزی نگفتم. منصور زود گفت: «۵ ساله» مرد نور چراغ قوه را انداخت توی صورتم. چشمهایم را بستم. «خوب موندی!؟» و نور را آورد روی بدنم. «چند سالته؟» انگار با ناخن میکشید روی گچ دیوار صداش داشت دیوانهام میکرد. رویم را برگرداندم. همه جا تاریک بود. توی دلم گفتم: «یا فاطمه زهرا»
زود رفتم سراغ مرد سیگاری. «ماشین روشن نمیشه. دیرتون میشه. شما بفرمایید.» مرد نور را انداخت توی صورتم. قیافهاش را خوب نمیدیدم. مرد سیاهپوش دست انداخت دور گردنم «آره روشن نمیشه. تازه اگر هم روشن بشه فایدهای نداره» خودم را از دستش خلاص کردم. از حرفهاش سر در نمیآوردم. «منظورتون چیه؟» مرد سیگاری گفت: « منظور خاصی نداشت.» و نور را گرداند طرف معصومه «نگفتی چند سالته؟» داشتم آتش میگرفتم. به معصومه گفتم برود توی ماشین. با عجله رفت و نشست کنار مرتضی.
مرتضی خواب بود. منصور با عصبانیت گفت: «شما به سن و سال خانم من چی کار دارین؟!» مرد سیاهپوش خندید. بلند خندید. گفت: «عصبانی نشو.» منصور داد زد: «یعنی چی عصبانی نشو. عصبانی نیستم میگم دیگه مزاحمتون نمیشیم. شما برید به راه خودتون، ما هم یه کاری میکنیم خوب.» مرد سیاهپوش گفت: «این که نمیشه ما تو رو با این تیکهی خوشگل تو این تاریکی ول کنیم.» مرد سیگاری پرید وسط حرفشان «نمیترسین گرگا بیان سراغتون؟» و خندید. بعد یکدفعه خندهاش قطع شد. منصور محکم خوابانده بود توی گوش مرد سیاهپوش.
میخواستم هر سهتاشان را تکهتکه کنم. میخواستم خفهشان کنم. رفتم طرف ماشین که از زیر صندلی چوب در بیاورم. معصومه جیغ زد و صدایم کرد. چیزی خورد توی سرم یا پشت گردنم. نمیدانم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
نفهمیدم چه شد. جیغ زدم. گریه کردم. خودم را از ماشین انداختم پایین خواستم بروم طرف منصور که یکی از پشت دستم را کشید. آن قدر محکم که حتی نگذاشت زمین بخورم. داد زدم «ولم کن بیشرف!» مرتضی از جیغ و دادم بیدار شده بود و گریه میکرد. مرد سیگاری آمد جلو و چراغ قوه را داد دست راننده. راننده سنگی را که دستش بود انداخت زمین و چراغ قوه را انداخت توی صورتم. مرد دست کشید به سینهام. ماهیچههایم جمع شدند. بدنم خشک شده بود انگار. رفیقش نمیگذاشت تکان بخورم. از سردرد چشمهایم را بستم. تاریک بود و نبود. چشم باز کردم. نور چراغ انگار میخی از آتش تا مغزم فرو میرفت. مرد سیگاری صورتش را آورد نزدیک و خیره شد توی چشمهام. تف انداختم توی صورتش و چشمهام را بستم. «خدا». کسی محکم به صورتم سیلی زد. برق از سرم پرید. چشمهایم را باز کردم. راننده ایستاده بود جلویم و دیگری داشت صورتش را پاک میکرد. راننده دست انداخت که دکمههای مانتویم را باز کند. خودم را عقب دادم. آن یکی از پشت سر فشار میداد. راننده داشت دکمهها را باز میکرد. سرم را بلند کردم. آسمان تاریک بود. آن قدر تاریک که انگار ستارهها را هم خورده بود.
گرمم بود. از خواب پریدم و گریه کردم. یک نفر داشت جیغ میزد. یک نفر هم میخندید. ترسیدم. مامان را میخواستم. باباهم نبود. همه جا تاریک بود. صدای جیغ میآمد. گریه کردم. بعد همه جا روشن شد و من دیگر نترسیدم.
چشم دواندم توی آسمان. یک ستاره شروع کرد به چشمک زدن و بعد انگار خاموش شد. سرم را پایین انداختم. راننده خم شده بود و داشت آخرین دکمه را باز میکرد. با زانو کوبیدم توی صورتش. افتاد روی زمین و خون از دماغش زد بیرون. داد زدم: «کمک، کمک». راننده به طرفم خیز برداشت. مرد پشت سریم داد زد: «صمد» و راننده جلوتر نیامد. لبهایش را میمالید به صورتم. یک دستش را هم میکشید روی تنم. «چرا خودت رو اذیت میکنی ما که کاریت نداریم.» دستهاش شل شده بود. سرم را چرخاندم طرف جاده. خودم را کشیدم بیرون و دویدم طرف جاده. هیچ ماشینی نمیآمد. راننده دوید طرفم. بلند شدم و دویدم. پایم انگار گیر کرد به سنگی و افتادم. جاده را نگاه کردم. نگاهم را بردم تا ته جاده. ماشینی انگار داشت میآمد. با یک چراغ گردان. آمدم تا وسط جاده. ماشین دور بود. خیلی دور. انگار هیچ وقت به ما نمیرسید. راننده دستم را گرفت و محکم کشید. داد زدم «کمک» مرد سیگاری داد زد: «خفه شو» و رفت کنار جاده و برگشت. خودم را رها کردم و دویدم طرف چادرم. منصور افتاده بود و حرکت نمیکرد. مرتضی هم گریه نمیکرد. دو مرد با هم چیزهایی گفتند و رفتند طرف زانتیا. راننده آمد طرفم. فکر کردم میخواهند من را با خودشان ببرند. دویدم طرف ماشینی که میآمد. راننده آمد نزدیکم. با لگد کوبید به صورتم. زیر دستش، دست و پا میزدم. مرد سیاه پوش گفت: «ولش کن زنیکه رو. درد سر میشه برامون» راننده با لگد پرتم کرد روی خاکها و دوید طرف زانتیا. خون گرم، صورتم را میشست و میریخت روی خاکها. زانتیا روشن شد گاز داد. رفت و در تاریکی گم شد. چشم دوختم به چراغ گردان ماشین که انگار داشت چشمک میزد. سرم را چرخاندم طرف آسمان. ستارهها داشتند چشمک میزدند. همهشان. آسمان را روشن کرده بودند. آن قدر نگاهشان کردم تا خوابم برد.
❋ ❋ ❋
آفتاب نمیگذارد چشمهایم را باز نگه دارم. پلک میزنم. صدای چند نفر میآید که با هم حرف میزنند. چشم میگردانم. یک آمبولانس آن طرفتر ایستاده و یک ماشین پلیس کنارش. دو نفر که روپوش سفید پوشیدهاند، معصومه را میخوابانند روی یک برانکارد. دکمههای مانتویش باز است. یکی از مردها چادر را میکشد روی معصومه و بلندش میکنند. بیهوش است و صورتش خونی است. مثل گلی که زیر پا لهش کرده باشند. سرم درد میکند. گیج میرود. حالم دارد به هم میخورد. از آفتاب. از چراغ گردان آمبولانس و از خودم. یکی جلوی آفتاب را میگیرد و سایهاش میافتد روی صورتم. صورتش پیدا نیست. میگوید: «به هوش اومدی؟»
اردیبهشت ۸۶