فیروزه

 
 

آوازهای دخترک سرگردان

نوشتن از مجموعه غزل‌هایی چون «مثل آوازهای عاشق تو» کار دشواری است. نه به واسطه این که مانند «تاریخ وصاف» از زبانی دشوار بهره گرفته‌اند و یا مانند «در جستجوی زمان از دست رفته» روایت آن‌ها سیال و سرگردان است و نه چون مانند مثنوی‌های علی معلم سرشارند از کلمات دایرهٔ‌المعارفی و ارجاعات بیرونی.

نوشتن از مجموعه غزل‌هایی این چنین به این دلیل، به‌ویژه برای قلم به‌دستی چون من سخت است که این مجموعه‌ها نه خوب‌اند نه بد، نه ضعیف‌اند و نه قوی و نه ویرانگرند نه سازنده. این مجموعه‌ها هستند که باشند و به‌ویژه حرف خود را در محتوا بزنند و آن هم نه به صورت علنی، که اگر می‌زدند تیغ بران نقد، با خیال راحت گلوی کتاب را تا اعماق نای می‌برید.

در نگاه اول به کلیت «مثل آوازهای عاشق تو» احساس می‌کنیم که با مانیفستی تیزهوشانه و نسبتا شاعرانه در بیان ناتوانی بانوان مواجه‌ایم. البته شواهد و قراین حاشیه‌ای ما را بر این باور استوارتر می‌کند که بحث، اصلا جهانی و فلسفی نیست، بلکه بر طرح‌های خامی از شبه‌داستان‌هایی مواجه‌ایم که یا می‌توانند در پاورقی مجلات رنگین جای بگیرند و یا تبدیل به فیلم‌نامه شوند و فروش خوبی کنند. البته ذهنیت این فیلم‌ها احتمالا با فیلم‌هایی چون «دو زن» متفاوت خواهد بود؛ چرا که در این فیلم‌ها، زن بیش از آن که مظلوم باشد، شکننده است و ناگریز از شکستن.

این ویژگی بیش از هر جای کتاب، در دفتر اول که با عنوان «فصل آوازهای بارانی» به چاپ رسیده خودنمایی می‌کند. جایی که تقریبا در تمام روایت‌ها، زن مقهور است و بیش از همه در این بین، مقهور سرنوشت است و ناچار به خودکشی. این ذهنیت از همان غزل آغازین به مخاطب تلقین می‌شود:

«دگردیسی»
آهوی چشم‌های نجیبش رمیده بود
دختر که لای ساتن و تور آرمیده بود
روی حریر پیرهنش قطره‌ای ز خون
چون لاله‌های کوچک وحشی چکیده بود
پروانه‌ای که از شب این قصه می‌گذشت
از غنچه‌های روی لباسش پریده بود
وقتی که مرد وارد این اتفاق شد
تحقیق بازپرس به پایان رسیده بود
گفتند: مرد خانه‌ی همسایه نیمه‌شب
آواز گریه‌های زنی را شنیده بود
و روزنامه‌ها که نوشتند، جسم تیز
رگ‌های خون‌رسانی مچ را بریده بود
*
خیس از مرور فاجعه در خود مچاله شد
ابری که ناگهان به خیابان وزیده بود
دیگر به ابر خیس نمی‌شد که گفت مرد
توفان انفجار به جانش دویده بود
رعدی زد و شکست سکوت گلوش را
ابری که چون کویر دلش داغ‌دیده بود
*
آمد و روی خستگی شانه‌اش نشست
پروانه‌ای که از سر شب پر کشیده بود

این غزل البته در طول روایت از پرش‌های بی‌دلیل، ضعف قافیه و تعجیل در نتیجه‌گیری که مکمل کلیت روایت نیست نیز رنج می‌برد. هر چند ذکر این نکته لازم است که منفی بودن این ویژگی‌ها، با نگاه به وضعیت کلان غزل است که به وضوح متعلق به جریان غزل فرم یا روایی است به چشم می‌آید.

همین کاراکتر مؤنث در یک شعر آن طرف‌تر پای سفره عقدی می‌نشیند که نسبت به پیوند آن تمایلی ندارد و پای سفره هم، شکست خورده، عشق سابق را به یاد می‌آورد. این ماجرا به وضوح مرا به یاد شروع فیلم معروف «همسفر» می‌اندازد:

پیراهن سپید عروسی‌است در برم
یک کاسه، آب، آینه، قرآن برابرم
این زن که توی آینه لبخند می‌زند
هی فکر می‌کنم که منم یا که مادرم؟
مادر! تمام فرصت گل در شکفتن است
جرمم مگر چه بوده که نشکفته پرپرم…؟

این ذهنیت آن‌قدر سطحی و تکراری است که ناچار تشبیهی چون، گل برای عروس را هم در پی خود می‌آورد و یک غزل‌مثنوی که با این ذهنیت آغاز می‌شود، نهایتا با ذهنیتی مبهم و نامشخص این گونه پایان می‌گیرد.

– دوشیزه مکرمه…
– این اشک شوق نیست
– از فرط شیون است که لرزیده پیکرم
– این را به آن غریبه دیر آشنا بگو
– پیداست او هنوز نکرده است باورم
– *
– با روسری صورتی و چادر سیاه
– شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری

شخصیت غزل بعدی، که غزلی ناتوان در کارکرد آوایی و به همراه وزن کوتاه است، دخترکی است که این بار در برابر روزگار و تقدیر و بخت و اقبال شکننده است. همه ماجرای این غزل این است که یک دختر برای دیدن مرد رویاهای خود سر قرار می‌آید و او را نمی‌یابد. رفتن او همانا و رسیدن مرد همانا. نتیجه‌گیری فیلم‌فارسی‌وار عباسلو در انتهای غزل با این دو بیت فاجعه‌بار است:

داشت کم‌کم دوباره شب می‌شد
اشتباه بدی به بار آمد:
با نخستین قطار از آن‌جا رفت
مرد با اولین قطار آمد

ناتوانی زنِ ساخته عباسلو به حدی است که در یک غزل دیگر او حتی نسبت به معشوق مذکر خود جایگاه مخلوق را پیدا می‌کند:

با صورتی سفید ولی نیمه‌کاره زن
طرحی شبیه آن چه کشیدی به جای من
هر روز التماس دو چشمم به دست توست
– ای کاش می‌کشید برایم لب و دهن

نکته عجیب در این بین آن است که در بسیاری از روایت‌ها، اصلا مخاطب نمی‌فهمد که باید دلش برای چه چیز بسوزد و رمانتیسیسم شعرها هم به قدری سطحی است که اگر مخاطب، اندکی آگاه باشد، اصلا دلش به حال هیچ کس جز خودش نمی‌سوزد. ذکر یک مثال در این بین خالی از لطف نیست. تراژدی «رومئو و ژولیت» شکسپیر، به قول دریدا نمونه بارز بدبیاری است. اگر چند اتفاق زنجیروار نمی‌افتادند، رومئو می‌فهمید که ژولیت زنده است و بدیهی است خود را بالای سر او در کلیسا نمی‌کشت. نمونه‌ی دیگر این مساله در تراژدی رستم و سهراب است. اگر هر کدام از سوپاپ‌های اطمینان تهمینه عمل می‌کرد یا حتی خود رستم بد نمی‌آورد، پدر و پسر پیش از زخم کاری رستم به پهلوی سهراب همدیگر را می‌یافتند و سهراب نمی‌مرد. در هر دوی این روایت‌ها اندوه عمیقی به واسطه همین بدبیاری‌ها مخاطب را در بر می‌گیرد. اما تراژدی‌های بانوان عباسلو در «فصل آواز‌های بارانی» به هیچ وجه مخاطب را برای اندوه اقناع نمی‌کند.

مثلا در غزل زیر، اصلا مشخص نیست که زن با وجود سخنان محبت‌آمیز مرد، چرا خودکشی می‌کند. آن هم مانند مقتول چند صفحه پیش، این گونه خشن.

«ارتفاع پست»
زن نفس می‌کشید اما درد در هوا پخش بود چون کربن
روی پل ایستاد تن خم کرد زیر بار غم هزاران تن…
شب در آیینه‌ها چراغان بود ویترین‌ها پر از ستاره و ماه
می‌درخشید شهر از آن بالا زیر نور چراغ‌های نئون
باد سیلی به صورتش می‌زد، سیلی از خاطرات در جریان
پرت شد از حواس پل از بس زنگ می‌خورد پشت هم تلفن
آخرین گفت‌وگوی او با مرد- خاطراتی که برنمی‌گردند
مرد می‌گفت: من دلم تنگ است مثل یک ذره قدر یک پروتن
او که تبدار شرم می‌خندید باد عطر بنفشه می‌آورد
بغض راه گلوی زن را بست با خودش گفت: «لعنتی بس کن»
رفت از نرده‌های پل بالا خسته از ارتفاع پستی که
مثل زن‌های زشت هر جایی داشت از آن سقوط… تنها چون
عشق رویای بی‌سرانجامی است، زن نه درد و نفس ولی آن سو
مرد… سیگار… می‌کشد او را انتظار جواب یک تلفن

این زنجیره و یا بهتر بگوییم این بازی در تمام دفتر «فصل آوازهای بارانی» ادامه پیدا می‌کند و جالب این‌جاست که معشوقِ همیشه دست‌نایافتنی غزل‌ها، مردی است عبوس، سیگاری و مغرور که اتفاقا با همه‌ی این ویژگی‌ها مورد پذیرش کاراکتر زن و حتی، به نظر، شاعر است.

این بار من عروسک این بازی، با ساز کهنه تو نمی‌رقصم
آقای شعرهای عبوس من! با سازهای تازه برقصانم

یا

آقای اشعار عبوسم! زندگی کن
نگذار آغاز تو را پایان بگیرد

قابل ذکر است که فرم کلی اشعار به گونه‌ای است که صفت عبوس بیش از آن که به اشعار برگردد به آقا باز می‌گردد. البته چند جایی هم مرد قهرمان داستان، از آن طرف بام افتاده است و مشیری‌وار گریه می‌کند و آه و افغان به راه می‌اندازد.

طرح از سید محسن امامیان

دفتر دوم این مجموعه غزل که «فصل آوازهای عاشق ما» نام گرفته است، حال و هوای دیگری دارد اما تقریبا می‌توان گفت شخصیت‌ها همان گونه‌اند که در دفتر اول بودند. با این تفاوت که در دفتر اول، شخصیت زن شخصیتی ترک‌خورده است و رو به متلاشی شدن است اما در «فصل آوازهای عاشق ما» شخصیت زن با توجه به رابطه‌ی نیکو با مرد تکیه بر این پشتوانه‌ی عظیم (!) خدادادی دارد و هنوز سالم است حتی تا حدی دارای اعتماد به نفس.

زن عاشق دفتر اول نا امید است و منتظر این است که ضعف خود را با گریه، خودکشی، التماس و… فریاد بزند. اما زن عاشق دفتر دوم تقریبا در عین وصل است که خود را روایت می‌کند و حتی اگر در فراق باشد اطمینان دارد که مرد اسب‌سوارِ (شما بخوانید پرادوسوار) رویاهایش همین روزها از راه می‌رسد و او را می‌برد.

«حضرت والا»
سلام حضرت والای شعرهای من!
بگو کجای خیالت بگسترم دامن؟
کجای این شب تاریک منتظر باشم
چراغ رابطه‌ام با تو می‌شود روشن؟
چقدر مثل پریزاده‌های دریایی
میان بستر عشقت شنا کنم؟ اصلن
تو هیچ وقت به من فکر می‌کنی آیا؟
نه یک فرشته کوچک، نه یک پری- یک زن
که دست هر چه فرشته‌است بسته… دستانش
پر از طراوت باران و عطر آویشن
و شاعرانه‌ترین لحظه‌های عمرش را
به انتظار تو در ایستگاه راه‌آهن
بگو که می‌رسی از راه و می‌بری با خود
مرا میان گل و تور و ترمه و ساتن

در این دفتر حتی اگر قرار است کسی بمیرد، دیگر زن به تنهایی نمی‌میرد، بلکه به عادت مرسوم منظومه‌های عاشقانه‌ی فارسی، عاشق و معشوق هر دو با هم می‌میرند. البته این شبه‌محتوا در غزلی تمثیلی و نه چندان قوی توسط شاعر ارائه می‌شود که بیت آخر آن هم، به قول یکی از دوستان به گونه‌ای پروین اعتصامی‌وار به سرتاپای مخاطب توهین می‌کند و یک نتیجه‌گیری جویده شده را در اختیارش قرار می‌دهد:

«کلاغی که عاشقست»
آن شب که بی‌ستاره‌ترین ماه در محاق
تنها نشست روی صف سیم‌ها کلاغ
شب بسته بود پلک اتاقی که روزها
می‌شد شنید از لبش آوازهای داغ
هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود
از آرزوی خفته در آواز آن اتاق
آن شب کلاغ، خیره به آن پنجره نشست
تنها به این امید که روشن شود چراغ
شب تاب‌های پچ پچه در گوش بیدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ…
و صبح روز بعد زنی با قفس رسید
قلاب کرد باز قفس را به کنج تاق
*
بعدا کسی نگفت که آیا عحیب نیست
مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟
*
هر چند پشت میله اسیریم عاشقیم
تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ

همچنین ذهنیت مسلط بر این دفتر سبب می‌شود که زن عاشق غزل‌ها، حتی در لحظه‌ی جدایی، گریه نکند و زندگی را ادامه‌دار بداند که خود جای بسی خوشنودی است.

مثل آوازهای عاشق تو در گلویم اگر قناری نیست
از غم غربت است همسایه! در قفس خواندن افتخاری نیست
صحبت از میله‌های معروف است یک نفر خواب آسمان می‌دید
غافل از آن که زود می‌میرد برکه کوچکی که جاری نیست
عشق یک اتفاق تکراری است مثل «سیب از درخت می‌افتد»
مثل سیب از درخت… اما نه! عشق محصول بی‌قراری نیست
کار حوا نبود شاید هم آدم از روز اول عاشق بود
صحنه‌سازی بس است یک جمله در من احساس شرمساری نیست
من شبیه پرنده‌ای بودم به هوای تو پر زدم تا عشق
بعد از آن تازه باورم شد که آسمان عکس یادگاری نیست
ماجرا ساده است باور کن مثل فال تمام کولی‌ها
تو به فنجان من… (نه، گریه نکن! این غزل جای سوگواری نیست)
آخرین داستان ما مثل همه‌ی قصه‌های تکراری
ایستگاه قطار، یک چمدان… راستی این که بد بیاری نیست؟
«خواستی بعد از این خودت باشی» به سلامت برو، خداحافظ
قهرمان تو زنده می‌ماند، زخم این دشنه نیز کاری نیست

اما دفتر سوم یعنی «فصل آوازهای سرگردان» نسبت به دو دفتر دیگر، به طور محسوسی متفاوت است و علی‌رغم حجم اندک خود، نشان‌دهنده‌ی آن است که احتمالا شاعر به سمت تلاش و تجربه در جریان‌های جدی‌تر غزل معاصر رفته است. اگر چه همین چند غزل هم، هر کدام به یک جریان پهلو زده‌اند، اما در مجموع معدلی قابل قبول را از نظر توانایی بدیع و نوآوری خلاق به خود اختصاص داده‌اند.

شاید قوی‌ترین غزل کتاب، روایتی آوانگارد و شبه سوررئال است که مانند آن در کتاب یافت نمی‌شود و اتفاقا به خاطر دارم که از بدو سرایش و ارائه در وبلاگ شخصی شاعر، مورد اقبال غزلسرایان و منتقدان متفاوت و پست مدرن قرار گرفت هر چند هنوز مولفه‌های تفاوط را به معنای مطلوب ندارد:

«رقاصه»
مکان حادثه: یک کافه گرم و دود زده
زمان: شبی خفقان‌آور و رکود زده
نگاه خسته‌ی مردی که می‌زند گیتار
همان ترانه که هر شب همان حدود زده
هلال نازکشان باز می‌شود از هم
دو لب٬ دو قرمز تا قسمتی کبود زده
صدا به هیأت رقاصه‌ای که می‌خواند :
مرا ببوس…ه‌ای لب‌های تو چه سود؟ زده
به مرگ بوسه لبم… و به اوج خود برسد
صدای کف زدن اما زنی نبود! زده
از آن طرف به خیابان و می‌دود بر پل
صدا به شکل زنی قید هر چه بود زده
معلق است از آن پس تمام شب بر پل
صدای خیس زنی تن به خواب رود زده

در این دفتر همچنین شاعر تلاش کرده، در شعرهای مجزا دغدغه، ابزار و تا حدی حتی جهان‌بینی و ارجاعات خود را در مقایسه با وضعیت تخدیری دو دفتر اول تغییر دهد و در تلاش‌های خود تا حد زیادی هم موفق بوده. اگر چه باید باز بر این نقطه انگشت گذاشت که دو چار‌پاره پایانی، در مجموع از کلیت دفتر سوم عقب‌ترند و حضور آن‌ها در این دفتر چندان جذاب نمی‌نماید.


 

در سکوت روزهای روبرو

در سکوت روزهای روبرو که می‌روی رفیق من!

یک ترانه با خودت ببر

یک سلام

یک مداد زرد

«علیرضا نسیمی» بدون هیچ هیابانگی در سن ۳۳ سالگی در لبخند تلخ زمین آرام گرفت. سی و سه سالگی. سال‌هاست که با این عدد، دست به گریبانم. سال‌هاست که احساس می‌کنم این عدد با مرگ پیوندی غریب دارد و سال‌هاست سی و سه سالگی را غریب می‌بینم. سنی که مسیح، عین القضات همدانی، و فروغ را در خود فرو برد و این بار قرعه کار به نام شاعری افتاد که مظلوم بود و شاعر.

«علیرضا نسیمی» را چهار سالی است که می‌شناسم یا بهتر است بگویم می‌شناختم. روزهای آخر اردی‌بهشت ماه ۱۳۸۲ بود که برای شرکت در نخستین و واپسین جشنواره شعر جوان جنوب کشور راهی فارس شدم. چند ماهی بود که در فضای غزل‌های آن سال، مورد اتهام شدید دوست‌داران غزل سنتی قرار گرفته بودم و نام خود را به عنوان یکی از متهمین اصلی جریانی موسوم به «غزل متفاوت» ثابت‌شده می‌دیدم. محل اسکان هتل اطلس، درست چند متر پایین‌تر از حافظیه بود. با خستگی تمام وارد هتل شدیم و همه روی کاناپه‌های سالن ملاقات هتل رها شدیم که ناگهان چشمم به صفحه‌ی باز روزنامه‌ای که روی میز بود افتاد که: «غزل متفاوت سنتی نیست.». یکه خوردم و روزنامه را برداشتم. صفحه‌ی شعر روزنامه سبحان بود که آن روزها توسط «هاشم کرونی» و «طیبه نیکو» در می‌آمد. این مطلب هم مصاحبه‌ای بود با «علیرضا نسیمی». خیلی سریع به اتاقم رفتم و در فضایی آرام تمام مصاحبه را خواندم و در تمام طول خواندن دهانم از شگفتی باز بود که این سخنان چقدر به گوشم آشنا هستند. از همه مهم‌تر استدلال‌های نسیمی بود برای اثبات الزام یا بهتر بگویم رد انکار الزام جریان غزل متفاوت.

خلاصه کنم. خیلی نگذشت که فهمیدم «علیرضا نسیمی» شاعر بسیار تیزهوشی است که با کاریزمایی قدرتمند در استان فارس به غزل‌هایی که همزادند با تفکر شبه انتزاعی پسا مدرن، مشهور است. البته او در بحبوحه جریان‌های دهه هفتاد و هشتاد، سپید هم می‌گفت. سپیدهای خوبی هم می‌گفت اما من همیشه او را با غزل‌هایش شناختم. از بخت خوب یا بد همان سال مصادف بود با گرمی بازار وبلاگ‌ها و اتفاقا «غزل متفاوت» که از همان ابتدا تقریبا مترادف بود با «غزل پست مدرن» بسیار در دید منتقدان قرار گرفت. از همان روزهای آغاز این بازی، بارها به دوستان «علیرضا نسیمی» را بیشتر معرفی کردم و مدام «متنی برای بینایی سنجی مخاطب» را بین پایتخت نشینان تقسیم می‌کردم و خیلی زود علیرضا نسیمی شاعر کم‌حرف و گوشه‌گیر شیرازی در میان اهالی شعر کشور معروف شد و به عنوان یکی از سه قطب اصلی جریان غزل متفاوت مورد توجه قرار گرفت.

این متن و اندوه فراوان نگارنده نمی‌تواند موضع خوبی باشد برای بررسی تلاش‌های ادبی زنده یاد «علیرضا نسیمی» اما به اختصار به چند نکته درباره غزل‌های او اشاره می‌کنم:

او از شاعرانی بود که به واسطه رابطه عمیق و غیر قابل انکار با ادبیات گذشته و به‌ویژه غزل بیدل و مطالعه آگاهانه متون فلسفی- ادبی معاصران چشم سبز توانسته بود پیوندی صمیمی میان این دو برادر ناتنی پساخردگرایی ایجاد کند. او آشنایی عمیقی با بار واژه‌ها، ضرباهنگ موسیقایی و حتی عروض فارسی و عربی داشت و از همه این دانسته‌ها به نیکویی در غزل استفاده می‌کرد. همین مسائل سبب شده بود که در آوانگاردترین حرکت‌هایش نیز شعرش شنیده شود.

به طور مثال توجه به این غزل می‌تواند برای کل بحث کار گشا باشد:

نقطه‌چین‌های این متن را با هر گزینه‌ای که مایلید پر کنید:

الف:چیست

ب:مرد

پ:حرف

ت:کشک

خشک می‌شوی همین سخاوت بهار…..

غصه می‌خوری که چی؟ خیال برگ و بار …..

در شلوغ سایه‌های وحشیانه ناامید

جان بکن بگو. سکوت کن بگو. هوار…..

مرزها برای رد شدن کشیده می‌شوند

سنگ….. میله….. سیم خاردار…..

آن که ایستاده و فقط نگاه می‌کند

هیچ وقت فکر کرده است انتظار…..

برگ‌های زرد را همیشه باد می‌برد

زردها چه خوب واقفند اعتبار …..

می‌دوی نمی‌رسی. نمی‌رسی قبول کن

غیر ترس سهم صید خسته از شکار…..

*

لحظه لحظه اوج یک پرنده را نگاه کن

تا بفهمی آن‌چه می‌کشم در این مزار …..

در این غزل که شاید از نظر زبانی در نقاطی به غزل نئوکلاسیک نزدیک بشود، برخورد کش‌دار و تا حدی نیز تمسخر آمیز با هرمنوتیک، شعر را از نظر جهان‌بینی به شبه فلسفه پسا مدرن بسیار نزدیک کرده است. ضمنا در این شعر هم مانند اکثر کارهای «علیرضا نسیمی» شعر دست‌خوش هنجارهای خود ساخته نمی‌شود و به طور مثال برخورد غزل با نقطه‌چین‌های انتهای مصرع‌های زوج با دو نقطه چین میان مصرعی کاملا متفاوت است. دیگر این که حتی با تقکر کلاسیک، در هر مصرع یکی از گزینه‌ها پاسخگوی کلیت بیت می‌شود.

از دیگر تلاش‌های منحصر به فرد نسیمی در غزل متفاوت توجه ویژه‌ی وی به شکل دیداری شعر بود که در میان اهالی این نوع غزل و به این شدت بی‌مانند است. او به گونه‌ای که یادآور شعرهای «آپولینر» بود همواره به شکل نوشتاری غزل خود توجه ویژه‌ای داشت و در این کتاب- متنی برای بینایی‌سنجی مخاطب- دو سه باری از شکل نوشتاری که یادآور تابلو سنجش بینایی بود استفاده کرد.

او در این بین معمولا از تلاش‌های پسا ساختاری گسست‌های اپیزودی در میان شعرهای روان خود هم نتیجه می‌گیرد که نمونه آن شعر معروف وی است که با عنوان «تابلو سفر دایره و پیدایش» که دور آن نوشته شده «خوانشی دورانی و متقارن می‌یابد این متن/ چیزی شبیه رقص سرخ پوستی دور آتش» در کتاب به چاپ رسیده است:

آفتابگاه رنگ/ سیب ناتمام/ یک مداد زرد

ماه مرگ صفحه‌ی سیاه پشت بام/ یک مداد زرد

بعد لکه‌های سبز – بچه‌های روزهای مثل آب –

گاه ناگهان درک دست هر کدام یک مداد زرد

بعد رسم محو سایه‌ها وجاده‌ها من … هراس… باد

بغض‌های یخ‌زده… برگ… قتل عام… یک مداد زرد

بعد باز جاده‌ها و جاده‌ها مسافران راه راه

روی روحشان کشیده خط انهدام یک مداد زرد

یا نه ! رنگ هر چه خوب هر که خوب رنگ هر کجای خوب

نه؟ به رنگ مرگ‌های یک پلنگ رام یک مداد زرد

سنگ‌ها! کلاغ‌ها! تیرهای برق! ما نمی‌رسیم

بس که جاده می‌کشد برای ما مدام یک مداد زرد

*

در سکوت روزهای روبرو که می‌روی رفیق من!

یک ترانه با خودت ببر یک سلام یک مداد زرد

و اما اشاره‌ای کوتاه به یکی از تلاش‌های «علی‌رضا نسیمی» که جای بحث بسیار دارد و صد افسوس که دیگر او در میان ما نیست تا از این بدعت پنهانش دفاع کند.

او معتقد بود که با توجه به ساختار عروضی فارسی، مکث می‌تواند به جای یک هجای کوتاه استفاده شود و خود نیز همواره از آن استفاده می‌کرد و شاهد او هم این بود که این سکته‌مانند به گوش هیچ کس نمی‌آید.

بیش‌ترین استعمال این بدعت در غزل زیر به چشم می‌آید:

قدم‌های متقارن در رفتار زمین

اودیپ در پازل دهکده‌ی جهانی

بند یک: لخت‌ها درخت‌ها بند رخت‌ها لباس‌ها

چرک‌مرده‌ها تا نخورده‌ها خوب‌ها سرشناس‌ها

دو: اتاق‌های بسته… تاق‌های بسته… های بسته… بسته… بس

یا همین که نه. همین که چی؟ همین سوال‌ها و انعکاس‌ها

سه: س س ستاره‌وار با سکوت‌ها شدن شدن شبیه شب

شکل نعش‌وار شعر گفته‌ام نگفته‌ام که این هراس‌ها

بعد (چار فکر می‌کنم) وفور ضلع/ سطح/ حجم/ بعد

حق آب و حرف حق زل زدن به اشک‌ها به التماس‌ها

سوت می‌زنند و لول می‌خورند. لول می‌خورند و سوت سوت

زیر خط حرف. زیر خط درک. خط ترک آس و پاس‌ها

بند چند؟ چند بند چند؟ چند بند چند. چند؟ ساده! من!

من که فکر می‌کند هنوز… نه! نه با وجود اسکناس‌ها

(چند وقت پیش خواب دیده‌ام که هفت خط گرم و منحنی

ابر می‌شوند و باد/ قطع می‌خورند آخرین تماس‌ها)

#

ایستاد. رو به آن‌چه بعد. راه رفت. فکر کرد. راه رفت

دیر شد نه گشت. هشت درگذشت. دشت ماند و خواب داس‌ها

خداحافظ دوست من! امیدوارم تا همیشه در ذهن ادبیات نخبه‌کش و فراموش‌کار باقی بمانی.

هر کجا هستی دست خدا به همراهت.

من به یاد تو خواهم ماند. تو چه‌طور؟

تهران

سرمای یخبندان سه‌شنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۸۶


 

به وقت البرز

«به وقت البرز» به حوزه ادبیات حماسی ملی و میهنی پای می‌گذارد و در عین‌حال قراردادهای زبانی شناسایی شده مربوط به این حوزه را نیز دوباره به خدمت نمی‌گیرد بلکه این حوزه از اندیشه را به خدمت عناصر و عادت‌های لحنی و زبانی شعر شناسنامه‌دار خود در می‌آورد.

پگاه احمدی در نقد و بررسی مجموعه «به وقت البرز» سروده «مهرنوش قربانعلی» با بیان این مطلب گفت: به عبارتی دیگر قربانعلی در این مجموعه تاریخ را به متن روایت امروزین خود فرا می‌خواند. متنی که در آن عناصر مألوف تاریخی در تاویل‌هایی متفاوت به بازسرایی می‌رسد.

او که در جلسه بررسی این مجموعه و در تالار ناصری خانه هنرمندان سخن می‌گفت افزود: در تعدادی از شعرهای این مجموعه، اسطوره به باز‌تولید نمی‌رسد بلکه در خدمت تولید «آن دیگر» قرار می‌گیرد و «آن دیگر» متنی در تلفیق با کهن الگو اما خود بسنده است. طنز سرکشی‌ها و انتقادات طنز‌آمیز متن به قطعیت‌ها و جزمیت‌های دگرگون شده اسطوره به هر آن‌چه که ماهیت کارکرد ابدی-ازلی و دو قطبی خود را از دست داده است و هر آن در معرض نوسان و فروپاشی است از شاخصه‌های مهم شعر قربانعلی در این مجموعه است.

احمدی ادامه داد: به سخره گرفتن این موجود با نوعی احساس غبن نسبت به ماهیت یکپارچگی اسطوره همراه است؛ در جهانی که دیگر جهان یکپارچگی‌های اساطیری نیست. «اتوپیا» و وعده‌گاه موعود به متن فراخوانده می‌شود تا مورد پرسش، نقد، خطاب و حتی استهزا قرار بگیرد؛ چرا که به جز در جهان متون آغازین، تمام ما به ازاهای این مکانی و این زمانی خود را از دست داده است و در متن واقعیت امروزین معوق مانده است.

او در پایان گفت: در مجموع «به وقت البرز» متنی پیشنهاد دهنده و قابل اعتناست. متنی برخاسته از ذهنیتی تجربه‌گرا و خلاق که با به چالش کشیدن موقعیت‌های متفاوت، ظرفیت‌های زیادی برای به اشتراک گذاشتن با مخاطبان خود دارد.

پس از وی «علی ثباتی» دیگر منتقد این جلسه در بررسی این کتاب گفت: گرچه فهرست اشعار نشان می‌دهد با سه دفتر مجزا سر و کار داریم، می‌توان تا اندازه‌ای نشان داد که هر سه دفتر شعر این مجموعه ساختکار یا مکانیسمی مشابه دارند.

او ادامه داد: شعرها غالبا ً از منظر استعاری پیچیدههستند؛ هم استعاره‌های بسیط و هم استعاره‌های تلفیقی. اولی به این معناست که وجه استعاری که مستعار منه (نرگس در استعاره از چشم) و مستعار له (چشم، وقتی که نرگس از آن استعاره می‌شود) را به هم پیوند می‌زند در متن گسترش می‌یابد و از وجوه مختلف و جنبه‌های گوناگون توصیف می‌شود و استعاره تلفیقی نیز چندین استعاره را در کنار هم مجموع می‌کند. این گرایش به ترکیب کردن و بسط دادن استعاره‌ها از جمله درون‌مایه‌هایی است که در هر شعر متن را پیش می‌برد. در واقع می‌توان گفت این مجموعه شعر در گرایش مکرری که به استعاره‌پردازی دارد منحصر به فرد می‌شود.

او افزود: در کنار این مسئله، تقریبا ً در بیشتر شعرها گرایشی به روایات باستانی به چشم می‌خورد. اشاراتی به سروده‌های مقدس زرتشتیان، اشاره به آفریده شدن حوا از دنده‌ی آدم که طنزی درخور نظر نیز دارد، سوره قصص و … . جدای از این، در برخی شعرها میلی وجود دارد به بازخوانی هر آن‌چه باستانی می‌نماید.

ثباتی ادامه داد: سیر دلالی شعرها، یعنی مجموعه‌ی آن دال‌هایی که مدلول‌هایی را در خلال متن پیش می‌نهند، حاکی از آن است که راوی یا صدای بیشتر این شعرها، که لحن‌شان اول شخص است و چرخش لحنی چندانی ندارد، یک زن است. چه هنگامی که راوی نظاره‌گر جامعه است، چه هنگامی که معشوقی را خطاب می‌کند و چه هنگامی که حدیث نفس خود را واگویه می‌کند.

او همچنین گفت: می‌توان گفت، در متن شعرها، ذهنیتی زنانه به کلام روی آورده است؛ زنی که از میان تمامی عناصر مدرن پیرامون خود آن‌هایی را در ذهن می‌آورد که می‌توانند نقش نظارت، ثبت و مراقبه را عهده‌دار شوند؛ زنی که در قلبش «تمدنی باستانی» بر جای مانده است و از زمان نقش خوردن چهره‌ی مونالیزا و آفریده شدن حوا تا به امروز روایتی کلان را دگر‌باره و دگر‌باره از سر می‌گذراند؛ زنی که هر بار از خود سخن می‌گوید.

در پایان این جلسه هم «علی‌رضا بهنام» در سخنانی گفت: شعر روایی اغلب بر بنیان نثر استوار است. در این نوع شعر از آن‌جا که محور همنشینی اهمیت زیادی پیدا می‌کند، میزان خیال‌انگیزی، – که از جمله ویژگی‌های اولیه یک شعر خوب است- به شکل محسوسی به نفع روایت‌گری و توضیح جزئیات کنار می‌رود.

او افزود: شعر مهرنوش قربانعلی از معدود شعرهایی است که به رغم روایی بودن همچنان با قدرت، خصلت خیال‌انگیزی خود را حفظ کرده و از این جهت می‌تواند در زمره آثار در‌خشان عصر خود قرار بگیرد.

بهنام همچنین گفت: شگرد دیگری که در بیشتر شعرهای این کتاب ردپای آن به چشم می‌خورد طنز ظریفی است که قربانعلی در برخورد با اکثر پدیده‌هایی که روایت می‌کند به کار برده است. این طنز در پاره‌ای از موارد به تخریب مصالحی که در زندگی واقعی انتخاب شده‌اند می‌انجامد و در موارد دیگر روایتی مشهور از تاریخ یا اسطوره‌ای تثبیت شده را آماج می‌گیرد.


 

ژئوسئانس من

طرح روی جلد«ژئوسئانس من» اثری دیریاب و دشوار است. از آن روی که در نگاه و خوانش نخست می‌تواند دارای جذابیت یا پس‌زدگی بسیار باشد.

مهرنوش قربانعلی در نشست نقد و بررسی مجموعه شعر «ژئوسئانس من» اثر «محمد رمضانی فرخانی» ضمن بیان این مطلب خاطر‌نشان کرد: «زبان شعری «ژئوسئانس من» در وضعیتی مستقر شده است که نوشتارهای گوناگون را امکان‌پذیر می‌کند بنابراین دارای مراکز متعدد معنایی است و بر اساس تعلیق کشف پیوستگی و گسست‌های آشکار و پنهان و با تکیه بر محورهای ثابت ذهنی رمزگشایی نمی‌شود. «ژئوسئانس من» شعری از بند رسته و رهاست. بنابر تعریف «بارت» آن را می‌شود «متنی ناسازه‌وار» به شمار آورد که از تصوری رایج از اثری متحد اجتناب می‌کند و در برابر کلیشه‌های فرهنگی مقاومت ورزیده، باورها و قالب‌های رمزگان آن را بر هم می‌زند. این اثر با بهره‌گیری از حضور صداهای گوناگون به شعری چند صدایی تبدیل می‌شود. صداهایی که شاعر بدون ارجحیت بخشی آن‌ها را احضار می‌کند و زمینه بازتاب‌شان را فراهم می‌آورد. صداهایی چون صدای راوی و صداهای زمینه.»

او که در نشست هفتگی کانون ادبیات سخن می‌گفت ادامه داد: «رمضانی فرخانی، با تجزیه-تحلیل، مرور، تک‌گویی و بازتاب انقطاع‌های حسی، فکری، نگرشی، رفتاری جاری در هستی انسان جستجوی گمشده‌ای را سراغ می‌گیرد که با همه کثرت‌گرایی در وحدتی شگفت، یافت می‌شود. بسیاری از هنجارآفرینی‌های متفاوت معنایی موجود در شعر از همین نگرش ناشی می‌شود. پانوشت‌های این شعر بلند هم بیش از ایفای هر نقش دیگری بنیان‌های طنز کتاب را قوت می‌بخشند. بینامتنیت که خود از وجوه چند صدایی بین متون حال و گذشته است در «ژئوسئانس من» نقش محوری دارد و نیز گفتگوی متن با شخصیت‌هایی که یادآور چهره‌های فیلم، تئاتر و وجوه متنی آن مانند نمایش‌نامه و فیلم‌نامه هستند.»

وی همچنین گفت: «رمضانی فرخانی، با احضار فرم و ژانرهای گوناگون در این شعر بلند و با پرهیز از حفظ هنجاری سبکی، زمانی، زبانی توانسته استتمایل خواننده را بر تداوم آن چه در بخشی از شعر به آن می‌رسد به هم بریزد. این با ایجاد تقاطع‌های فرمی در جاهایی که می‌شود برجستگی فرمی-سبکی ویژه‌ای را در شعر سراغ گرفت فضایی آبستره‌ای در شعر پدید می‌آورد، تا مکاشفه‌ای دائمی در «ژئوسئانس من» شکل بگیرد.»

پس از وی علی عبداللهی به نقد کتاب پرداخت و گفت: «این مجموعه بیشتر انسان را به یاد نوشته‌های شمس تبریزی و پیشینه غزل فارسی می‌اندازد. به عقیده من، این کتاب، به معنای سنتی منظومه نیست و می‌توان آن را غزل بسیار بلندی دانست که در آن هر مصرعی جداگانه می‌تواند دنیا، زبان و تکنیک خود را بیافریند که نهایتا شعری بسیار باز و گسترده می‌سازد.»

این منتقد و مترجم ادامه داد: «در این کتاب ما شاهد قطعه‌هایی بسیار زیبا و جذاب هستیم که مشخص می‌کند، شاعر با اجزا و حالت‌های مختلف زبان فارسی آشنایی عمیقی دارد. لحن در این کتاب نقش برجسته‌ای ایفا می‌کند و بسیار متغیر است. گاهی به لحن روزمره اشاره می‌شود و گاهی به مسائل باستانی باز می‌گردد و همین سبب می‌شود که از متن ادبی مکتوب در کتاب تقدس‌زدایی شود همان‌گونه که این اتفاق در برخورد شاعر با پانویس‌ها رخ داده است.»

عبداللهی ادامه داد: «سوگ-مضحکه (طنزتلخ) در این کتاب به شدت دیده می‌شود و گاه شاعر یا راوی، نقیضه یک متن بسیار مشهور را ارائه می‌کند.»

او افزود: «در این کتاب، شاهد انباشتگی فراوانی هستیم و شاعر مدام در حال ساختن و ویران‌کردن است و خواننده‌ای که به نوع سنتی شعر، عادت کرده است نمی‌تواند در این کتاب، به دنبال چراغ روشنگر متن بگردد چرا که شاعر، چراغ را به توهم چراغ تبدیل می‌کند. از طرفی، زمان در این کتاب حالت دورانی دارد و همین برخورد با زمان شعر را به کهکشانی پر ستاره تبدیل می‌کند. از طرف دیگر، شاعر در این کتاب، گاه پیام‌آور است و گاه دن‌کیشوت.»

وی در پایان گفت: «اشارات شاعر به بیرون از متن گاهی مخاطب را به سمت دل‌زدگی می‌برد، حال آن‌که شاید شاعر به عمد این کار را کرده است همان‌گونه که شاعر معنا زدایی را با انباشت مفاهیم انجام داده است. اگرچه گاهی شاعر برای بازسازی ذهنی مخاطب قسمتی از شعر را خالی گذاشته است و در مجموع می‌توانم این کتاب را از موفق‌ترین مجموعه‌هایی بدانم که در این سال‌ها خوانده‌ام.»

پس از وی رضا صفریان در بررسی این کتاب گفت: «این کتاب در واقع ارزش‌های فراوانی را در ظاهری نامتناسب عرضه می‌کند. این نامتناسبی در ابتدا در اسم کتاب به چشم می‌خورد چرا که چنین ترکیبی در زبان فرانسه وجود ندارد.»

وی افزود: «شعر زمانی رخ می‌دهد که انسان خود محدود را کنار گذاشته باشد و به خود وسیع برسد و به نظر من، کتاب «ژئوسئانس من» با این تعریف، نمونه روشنی از شعر است. در کتاب، تلویحات فراوانی به چشم می‌خورد و همین کار را شلوغ کرده است ولی نشان می‌دهد که ذهن شاعر، فکر را به سمت حقیقت فرستاده است و همین تفاوت این کتاب با هنر پست مدرن است.»

وی در پایان سخنان خود گفت: «تا آن‌جا که شاعر در این کتاب در غیاب فکر، به سمت شعر رفته است شعر اتفاق افتاده است اما آن‌جا که شاعر می‌بایست برای خلق شعر تلاش کند، کمبود احساس می‌شود.»

پس از وی شهرام میرشکاک در سخنانی کوتاه گفت: «نوع سیستم فاصله‌گذاری در این کتاب برای برانگیزش آگاهی است و هدف شاعر بر این است که مخاطب را به انگیزش ذهنی دعوت کند. شاعر به موسیقی گفتار به خوبی توجه دارد به همین دلیل به سمت تغییر لحن رفته است و مشخص است که شاعر به تفکیک پذیری ساختار و نظام زبان اعتقادی ندارد.»


 

یک کادو بدون محتوای مألوف

قومی متحیرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می‌ترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بی‌خبران راه نه آن است و نه این
خیام

سال‌ها پیش – پیش از طی شدن قله سینوسی غزل نئوکلاسیک – انبوهی از غزل‌سرایان جوان و صدرنشین معتقد بودند که غزل خوب بدون در نظر گرفتن محتوا غزلی است که بر زبان معیار مردم کوچه و بازار – بدون شکست زبانی – منطبق باشد.

از طرف دیگر امروزه تعداد قابل توجهی از غزل‌سرایان پیشرو معتقدند نوآوری زبانی یا بهتر بگویم، عدم استفاده از فرمول زبانی از پیش‌تعیین‌شده و رایج در بین دیگران امکانی بلامنازع در غزل است. به قول روان‌شناسان وقتی هیچ دو انسانی مانند هم نیستند پس چگونه می‌توانند مانند هم سخن بگویند؟ هر چند این دوستان هنوز به‌گونه‌ای قابل توجه بر اعتقاد اخلاف چند ساله خود بر استفاده از زبان معیار در غزل پای‌بندند.

بر خلاف نظر عده‌ای از دوستان، من در خوانش اول نتوانستم از کتاب به حد کافی لذت ببرم چرا که زارعی به دو عقیده مطروحه در بالا بی‌اعتقاد بود یا نسبت به آن‌ها ناتوان. اعتقاد به عقیدهٔ اول که همان زبان گفتار باشد از سر تا پای غزل‌های زارعی می‌بارد اما همیشه خواستن، توانستن نیست. رسیدن به زبان گفتار در غزل چندان هم کار آسانی نیست. در این راستا هرگونه حشو، تعویض موقعیت مألوف جمله و یا تنافر آوایی نیز می‌تواند سنگلاخ باشد. به نظر من زارعی در این مسیر چندان موفق نبوده چرا که من تعداد عدول وی از این زبان را در موارد بسیاری دیدم مثلا:

… شروع «من فقط یکی دو روز با توام، و بعد می‌روم سراغ سوژه‌ای جدید

توهم برو مزاحمم نشو، سئوال هم نکن که من به هیچ یک نمی‌دهم جواب»

شروع جمله‌های پوچ و بی‌دلیل، جمله‌های از سر زبان، نه از صمیم قلب

(نه، زندگی بدون تو برای من جهنم است و پر شده است از شکنجه‌و عذاب)

(مقدمه، ص ۱۰)

در بیت اول جابجایی دو جزء فعل بسیار‌آزار دهنده است و در مصرع دوم بیت دوم، ما شاهد دو گزاره کاملاً هم‌ارز هستیم که یکی از آن‌ها حشو است.

مرگت به روح خسته من شعر یاد داد

بعدش مرا برای همیشه به باد داد

روحم وسیع‌تر شد و مانند روح تو

تا دست مرگ دست مرا امتداد داد

من مرده‌ام (شبیه خودت) پس ببین که مرگ

حق مرا چه خوب در این رویداد داد …

(غزل ۱، ص ۱۳و ۱۴)

تنافر آوایی در توالی دو «دال» در انتهای تمام مصرع‌های مقفا کاملاًَ به چشم می‌خورد. جالب اینجاست که در بیت‌های دوم و سوم ما شاهد حضور دال در نزدیک‌ترین جابگاه صامت هستیم.

تمام قطب‌نماهای این مثلث شوم

بدون سمت، و بی‌محورند بعد از تو

(غزل ۲، ص۱۶)

استفاده از هر دو ترکیب «بدون سمت» و «بی‌محور» شاید آن قدر حشو نباشد اما غیر شاعرانه است.

«آقای ماهیگیر اخمو! قیمت ماهیا چند؟»

«اولاً بگو چه رنگی‌ش؟ از کدور ما و چه جورش؟»

(غزل ۷، ص ۳۴)

نیمه دوم مصرع دوم جولانگاه حشو است. در این شعر هم که به زبان محاوره دست‌اندازی می‌کند ضعف‌های زبانی بیش از پیش به چشم می‌خورد.

از چشم‌های متهم خود، سوال کرد:

یک مرد (مرد واقعاً عاشق) کجاست؟ کو؟

(غزل ۹، ص۳۷)

من هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم باور کنم که «کو؟» جز به خاطر قافیه به جمله اضافه شده:

و فکر شوم خیانت دمیده شد در تو

و خنده‌های کثیفت بلند شد: ها … ها …!

(غزل ۱۱، ص ۴۳)

نام آوای «ها … ها …» نه بر واقعیت زبان منطبق است و نه با بافت زبانی این شعر هم‌خوانی دارد.

اما برسیم به عقیده دوم که همان عدول از فرمول مرسوم زبان در بین دیگران است. من در این خطوط چندان به عقیده فرمالیست‌های روس قائل نیستم که عدول از زبان هنجار به نفع تأخیر دریافت محتوا مقدس است. معتقدم زبان شاعر نباید آن‌گونه باشد که در برخورد با یک منتقد نیمه‌هوشمند وی را به یاد هزار شعری بیاندازد که پیش از این خوانده است. زارعی در انتهای کتاب، از نظر من به سمت چنین چیزی گام برمی‌دارد. اما تقریبا در اشعار نیمه‌ابتدایی کتاب از زبان رایج هم‌نسلی‌های کرجی خود تبعیت می‌کند که کاملاً به چشم می‌آید. دقت کنید که من در این جا تنها به بافت‌زبانی اشاره دارم و نه محتوا.

مقایسه کنید:

در انتظار عذاب‌آوری، صبور شدند

و چند سال پیاپی، اجاق‌کور شدند

بدون بچه، زن و مرد اگر چه زنده …

اتاق‌ها همه دلگیر (شکل گور) شدند …

( این سنگ قبر کادوی روز تولدت ،مهدی زارعی،غزل ۵، ص ۲۴)

… و رفت مثل همان‌ها که ناپدید شدند

و رد پای کسی که نمی‌رسید شدند …

و خیره مانده دو چشم سپید، در مهتاب

.. چقدر چشم، همان ماه، ناامید شدند!

(مرد بی‌مورد. محمد سعید میرزایی« غزل ۳۹،ص ۸۷)

یا

دنیایی از «تصور» و «وهم» آفریده بود

مردی که هیچ وقت خودش را ندیده بود

چرخید سمت کودکی‌اش مرد و دید که

یک بچه‌ی مچاله به کنجی خزیده بود …

(این سنگ قبر…، غزل ۶، ص ۲۷)

شاعر سکوت کرد به آخر رسیده بود

از قله‌های عشق به بستر رسیده بود

از خود گریخت، رفت، به هرکس که سر کشید

تنها به یک نبودن دیگر رسیده بود …

(این‌ها را فقط به خاطر شما چاپ می‌کنم، سید مهدی موسوی، غزل ۲۱، ص ۵۱)

اما اگر از بحث زبان خارج شویم چیز دیگری که تقریبا در همه اشعار زارعی شدیدا به چشم می‌خورد ساختار «روایی‌- خطی» است. زارعی علاقه‌ی خاصی دارد که غزل خود را از یک نقطه آغاز کند و با عبور از مسیرهای مستقیم آن را در نقطه‌ای دیگر به پایان برساند. این تفکر یا حرکت در بین هم‌نسلان ما بسیار به چشم می‌خورد. بسیار شنیده‌ایم که آغازگر این راه سیمین بهبهانی بوده است اما من معتقدم که سبب زیر سوال رفتن ذات شعر شد و منطق شعری به ادامه‌دار شدن این مسیر بسیار کمک کرد. شعر از فضای همیشگی خود با تمام تنوعات خارج شد و وارد فضای ادبیات داستانی شد. در این میان عده‌ای از دوستان تلاش کردند با به چالش کشیدن روایت خطی و استفاده از گریزهای فضایی در این ساختار نوآوری کنند و عده‌ای نیز به سمت ضد روایت پیش رفتند که امروزه به غزل‌سرایان متفاوت مشهورند. اما در غزل‌های زارعی چندان تلاشی به سمت هیچ یک از این دو حرکت دیده نمی‌شود. نمونه‌ای از تلاش‌های زارعی در این چارچوب روایت خطی برای نوآوری، در شعر زیر که تقدیمی به امیرالمومنین است دیده می‌شود:

در ساعتی که هول مکرر داشت

دیوارهای خانه ترک برداشت

ممنوع بود رد شدن اما زن

در دست حکم «رد شود و بگذر» داشت

حسی لباب از «شعف» و «وحشت»

حسی «شگفت» و «دلهره‌آور» داشت

در قلب او جوانه‌ی یک گل بود

یک سینه آرزوی معطر داشت

هر چه ستاره مست شد و رقصید

شب را صدای شادی و دف برداشت

صد صف فرشته سجده به کودک کرد

آن لحظه، عرش حالت دیگر داشت.

¨¨¨

(شصت و سه سال بعد) همان کودک

یک روز صبح زود که از در داشت

می‌رفت سمتِ کوچه، زمین نالید

(از آنچه روز فاجعه در سر داشت)

¨¨¨

بانگ اذان شنیده شد از مسجد

مردی برای دفعه‌ی آخر داشت

: «پا شو غریبه!»

: «کیست؟»

: «منم!»

(یعنی:

اصرار بر هر آنچه مقدرداشت)

: «قد قامت الصلوهٔ!»

:«نه وقتش نیست!»

(در سجده ضربه حالت بهتر داشت)

: سبحان رب …»

( و وقت مناسب شد

این سجده حکم وقت مقرر داشت)

:«فزت و رب …»

(کعبه به خود لرزید

دیوارهای کوفه ترک برداشت)

(غزل ۲۷، ص ۹۵-۹۳)

اولاً که هنگام بحث درباره این شعر نباید از ضربه نهایی قوی آن به راحتی بگذریم. ترکیب شبه استعاری «دیوارهای کوفه» و تقابل آن با «دیوارهای خانه» در ابتدای شعر از دلایل وجود ضربه نهایی در این غزل هستند. در اکثر غزل‌های روایی زارعی – که همانطور که عرض شد خطی هستند – شعر به ضربه نهایی دلخوش است و بیت آخر بار روایت تخدیری کل شعر را به دوش می‌باشد. ثانیاً در این شعر ما شاهد بازی زمانی – البته نسبت به بقیه غزل‌های روایی زارعی – هستیم. استفاده از تکنیک سینمایی «شصت و سه سال بعد» و سرعت دادن به ماشین زمان در روایت کاری است که ما در بقیه روایت‌های زارعی نمی‌بینیم. هر چند این کار تقریباً شبیه است به حرکت پاراگراف انتهایی «جنگ و صلح» که چیزی حدود سی سال را در یک پاراگراف جا می‌دهد پس می‌بینیم در دنیای روایت این کار هم چندان کار مدرنی نیست.

اما سومین نکته به بهانه این غزل، گریزی است به اشعار مذهبی زارعی. وی تقریباً در تمام اشعار تقدیمی‌اش به اهل بیت سعی در بیان روایتی ملموس و گاهی امروزی دارد که تقریباً نیز موفق است اما نمی‌تواند از عملکردها و شخصیت‌های روایت خود که اکنون برای وی مقدسند تعبیری جدید و نو ارایه کند.

و بعد آن شب غمگین کسی نمی‌داند:

کجاست قبر تو با تو، کجاست آن گل زرد

(غزل ۱۰، ص ۴۰)

تعبیر جدیدی از مشخص نبودن مدفن حضرت زهرا نمی‌یابیم.

… و ماه (مشک به دندان) از آسمان افتاد

و مشک (مثل خود ماه) پر شد از خنجر

رسید متن به مردی که بین دستانش

گل شکفته‌ی شش ماهه، شد گلی پرپر

و بوسه زد به گلوگاه آسمان، خورشید

(و فکر کرد به راز وصیت، مادر)

(غزل ۲۱، ص ۷۴)

شاعر با تمام روایت امروزی در متن غزل، هنوز از تشبیه هزار و چهار صد ساله و قمر بنی‌هاشم‌، استفاده می‌کند و …

(به عمد) آهو شد، بعد توی دام افتاد

شکارچی آمد

: بَه، چه ران و پهلویی!

و خواست سر ببرد که تو آمدی از راه

تویی که ضامن آهو و بچه آهویی

(غزل ۲۹، ص ۱-۱۰۱)

در این غزل که از نظر ذهنی تقریباً سیال است، از تعبیر قدیمی ضامن آهو استفاده می‌شود.

اما بحث آخر درباره جهان‌بینی زارعی است که تقریباً در تمام مجموعه یکسان است.

جهان‌بینی زارعی دو مؤلفه کاملاً مشخص دارد:

الف) دید همراه با قضاوت به دنیای اطراف:

همان‌گونه که عرض شد زارعی به‌ واسطه روایت در اکثریت غزل‌ها، به دنیای اطراف می‌نگرد و همیشه هم در قبال دنیای اطراف، خود را دارای جایگاه قضاوت می‌داند.

استفاده چندین‌باره صفات دارای بار مشخص نسبت به مسایل اطراف مهم‌ترین موید این مطلب است که البته چنان واضح است که شاهد آوردن برایش بیشتر به سیاه کردن کاغذ می‌ماند. اما برای روشن‌تر شدن این یک نمونه را بررسی می‌کنیم:

مانند لاشخور شده کم‌کم (به جای قو)

روح زنی که توی خیابان، کنار جو

در «مردها» که مثل لجن عاشق «زن»اند

لولید و به عمق لجن رفته تا گلو …

(غزل ۹، ص ۳۶ )

در ابتدای روایت از یک معضل اجتماعی – زنان خیابانی – به نظر نمی‌رسد تحفه قضاوت به جز کاهش تأثیر باشد هر چند در دنیای چنین روایت‌هایی راوی اعلم است.

ب) دید سیاه به وقایع و اشیاء دنیای اطراف:

زارعی تقریباً در تمام اشعارش نسبت به محیط اطراف و به ویژه جامعه دیدی سیاه دارد. البته کمتر جایی ما شاهد تعبیر فلسفی نسبت به این دید هستیم و این دید در شعر زارعی بیشتر پشتوانه حسی دارد تا فلسفی. این دید تقریباً به جز اشعار محاوره‌ای و اشعار مذهبی‌اش بر تمام کتاب سلطه دارد مانند:

ای چهره جهنمی سایه‌های شر!

ای صورت گریخته از هیئت بشر!

امشب بیا و مژده مرگ مرا بیار

بعدش بگیر روح مرا با خودت ببر

مغز مرا به خون خودم حل کن و بنوش

چشم مرا در آور و قلب مرا بدر

شاخه به شاخه قطع کن و خرد کن مرا

ای من درخت خشک تو! ای تو مرا تبر

کبریت را بده به من و بعد پس بگیر

شعله به شعله از بدنم دست و پا و سر

در من بدم که بیشترم شعله‌ور … و خود

پا شو برقص دور من گر گرفته‌تر

¨¨¨

ای چهره جهنمی من! پرنده‌ای

با چشم‌های سوخته، آتش گرفته پر

هر شب به شکل تو به اتاقم می‌آید و

خاکستر اتاق و من و هرچه خشک و تر

را هی به باد می‌دهد و بین خنده‌هاش

آتش زبانه می‌کشد از چارچوب در

¨¨¨

این هم دلیل سوختن هست و نیستم

باور اگر نداری و شک داری اگر:

طوفان شعله حجم سرم را وزید که

جا مانده روی گردنت این گوی شعله‌ور

(غزل ۲۶، ص ۹۰ – ۹۲)

اما در پایان توجه به چند شعر محاوره‌ای زارعی می‌تواند جالب باشد.

زبان محاوره‌یک امکان بالقوه برای تمام اشعار است همان‌گونه که دیگر گونه‌های زبان. زارعی در اشعار محاروه‌ای‌اش خیلی راحت‌تر و صمیمی‌تر با مخاطب خود سخن می‌گوید. این وضعیت به گونه‌ای است که حتی بر ذات جهان‌بینی وی هم تأثیر می‌گذارد. همان‌گونه که عرض شد زارعی در اکثریت اشعارش به اطراف تلخ می‌نگرد اما وقتی وارد دنیای زبان محاوره می‌شود. انگار دیگر نمی‌خواهد عینک بدبینی را بر چشم نگه دارد. به دنیای اطراف با درون‌مایه امید نگاه می‌کند و ضربه نهایی شعرش زهرآگین نیست. از طرف دیگر در کلیت دنیای شعر انتظار، از این چنین شعری پایین‌تر است و زارعی این انتظار را به خوبی برآورده می‌کند. هر چند باز هم شعر، یک روایتِ خطی می‌ماند و از این چهارچوب که گویا اعتقاد راسخ زارعی است فراروی نمی‌کند:

داره می‌رسه زمستون، آخر فصل خزونه

می‌زنه سرمای وحشی به درختا تازیونه

وقتی که برفا بشینن، حسابی سفید شه این جا

همه‌ی حیوونا از سر ما بگردن پی‌لونه

آدما واسه‌ی خنده میان و «ما» رو می‌سازن

آدمک برفی همینه، این و هرکسی می‌دونه!

واسه‌ی یکی دو هفته می‌خوانت که باشی اونجا

راضی باشی یا نباشی، اینه رسم این زمونه

اگه که بخوان: می‌مونی، اگه که نخوان: می‌میری!

اینه پیشونی نوشتِ آدمی که بی‌زبونه

یادته یه روز برفی، اومدی با برفا ساختی‌م؟!

اصلاً، از زندگی ما چیزی یادتون می‌مونه؟!

بدن و صورتم از برف، دو تا سنگم جای چشمام

با زغالا هم گذاشتی دکمه‌هام و دونه دونه

وقتی که کارت تموم شد، یکی پرسید: چیه اسمش؟

یادته با کلی خنده، گفتی: بی‌نام و نشونه!

بعدشم گفتی: کشنده‌س هوای سرد زمستون

نمی‌شه پیشت بمونم، دیگه من می‌رم تو خونه

اومدی یه دس کشیدی رو تن سردم و رفتی

از همون ثانیه حسی زده تو دلم جوونه!

انگاری روحُ با دستات توی جسم من دمیدی

حالا جای برف و سرما، رگای من پر خونه

قلب برفیم، که یه روزی نمی‌دونس تو کی هستی

حالا هی روز و شب از من «تو»رُ می‌گیره بهونه

دو تا سنگی که خودت کاشتی به جای دو تا چشمام

خیره موندن توی چشمات، خیلی وقته کارشونه

آدمک برفی بی‌جون که دلش به تیکه یخ بود

حالا عاشق شده، مسته، دیونه‌س، عین جنونه!

می‌گن آدم شده دیگه، تو خیابونا می‌گرده

کارشم هر روز و هر شب، ناله و آه و فغونه

ولی با سنگ و زباله، بچه‌ها می‌زننش هی

هی می‌گه که عاشقم من، هی بهش می‌گن: دیوونه!

یه روزی اگه ببینی‌ش، شایدم نشناسی‌ش اصلاً

داره از دس می‌ره دیگه، مشتی پوست و استخونه

¨¨¨

یه روزی واسه‌ی خنده، اومدی ساختی‌ش و رفتی

آدمک برفی همینه، این و هر کسی می‌دونه.