فیروزه

 
 

زائران نارنجی‌پوش

فیروزه‌ای‌ها در سرزمین عجایب - اول

ریکشا* سواری، خیابان‌خواب‌ها، صدای سرسام‌آور بوق‌ها، نوای قوالی معابد، چانه‌زنی و تخفیف گرفتن تا یک سوم قیمت‌ها، نگاه کردن به سمت راست هنگام رد شدن از خیابان، رنگ سرخ مساجد و معابد و بناها، انفجار رنگ سبز در پوشش گیاهی چشم‌اندازهای کارت پستالی، رنگ‌های جیغ، لباس‌های گل‌منگلی زنان، تصاویر و مجسمه‌های ریز و درشت رب‌النوع‌ها و الهه‌های بی‌شمار، زائران نارنجی‌پوش قدم‌زن کنار خیابان‌ها، سنجاب‌ها و میمون‌ها و سگ‌های رها در خیابان‌ها و پارک‌ها و کاخ‌موزه‌ها و حتی ساختمان دانشگاه‌ها، سیک‌هایی که حتی یونیفرم‌پوشان و موتورسواران‌شان نیز عمامه از سر برنمی‌داشتند و گرما و شرجی و گرما و باز هم شرجی و دوباره گرما و بعدش شرجی و شرجی و شرجی. ادامه…


 

شکلات‌های تلخ

نگاهی به مؤلفهٔ «شخصیت‌پردازی» در انیمیشن ماری و مکس (Mary and Max) ساختهٔ آدام الیوت

«تو رو به این خاطر که کامل نیستی می‌بخشم. تو هم مثل من کامل نیستی. هیچ انسانی کامل نیست… دکتر برنارد هازلهاف گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیب‌ها و نقص‌ها. ما خودمون نیستیم که عیب و نقص رو انتخاب می‌کنیم. اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیاییم… زندگی هر کسی مثل یه راه بی‌انتهاست. بعضی‌هاشون صاف و آسفالت‌شده هستند و بعضی‌های دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و ته‌سیگارن». این‌ها واپسین جملات آخرین نامه مکس (با صداپیشگی فیلیپ سیمور هافمن) به ماری (با صداپیشگی بتانی ویتمور و تونی کولته) است. نامهٔ کوتاه و مملو از جملات نغز و بامزه‌ای که همچون شاه‌بیت غزلی عاشقانه حسن‌ختام انیمیشن ابزوردگونهٔ ۹۰دقیقه‌ای آدام الیوت را به‌گونه‌ای شکل می‌دهد که هم شهود مکس از سرخوردگی آرمان‌گرایی‌اش ـ که بارها موجب بیماری و جنونش گشته ـ را به بیانی موجز و استعاری ترسیم می‌کند و هم نجات‌بخش ماری از بن‌بست روزمرگی و مرگ می‌گردد. فیلم‌ساز با طراحی پایان‌بندی داستان خود به آن سکانس سینماپارادیزوگونهٔ حضور ماری بر جسد مکس، علاوه بر تصویر کردن عمق پختگی و بلوغ دخترک سربه‌هوای دیروز و مادر امروز، نمودی عینی و ملموس از گم‌گشتگی، تنهایی و ترس آدم‌های دنیای مدرن را پیش چشممان می‌نشاند. اگرچه فیزیک مکس به ظاهر از قصه حذف شده اما به واسطهٔ تک‌تک نامه‌هایی که برای ماری نوشته ـ و به خصوص نامهٔ واپسین که که ماری را از آن مرگ خودخواسته نجات می‌دهد ـ حضوری پررنگ در ادامهٔ زندگی‌اش خواهد داشت. حالا ماری است که باید برای کودک (نقش پیشانی کودک یادتان هست؟!) شمایلی مکس‌گونه را تکرار کند و به او بیاموزد هرگونه زنده بودنی زندگی کردن نیست. ادامه…


 

کابوی تک‌افتادهٔ گیتار به دست

نگاهی به فیلم «دل دیوانه» (Crazy Heart) ساختهٔ اسکات کوپر

«تنت همچنان درد می‌کند/ گیتارت را بنواز و نفرت را از خودت بیرون کن/ روزها و شب‌ها همان احساس یکنواخت سابق را دارند…» این بخشی از ترانهٔ The Weary Kind ساختهٔ رایان بینگهام است که در هشتاد و دومین دورهٔ مراسم اسکار جایزهٔ بهترین ترانهٔ فیلم را برای «دل دیوانه» از آن خود کرد. این چند بند از این جهت در صدر این سیاهه مورد اشاره قرار گرفتند که می‌توان آن‌ها را عصارهٔ فیلم جاده‌ای ۱۱۲دقیقه‌ای اسکات کوپر دانست. فیلم اگرچه تکرار حکایت قدیمی یک رستگاری کهنه‌کار به تَه ‌خط رسیده و معجزهٔ عشق است که هر کدام از ما دست‌کم یک‌بار اثری با چنین مضمونی دیده‌ایم اما تفاوت اثر کوپر با دیگر ساخته‌های مشابهش در احاطهٔ کامل فیلم‌ساز بر جزئیات تشکیل‌دهندهٔ اثرش و پرداخت ساده و سهل و ممتنع شخصیت‌ها و روابط بین آن‌ها و استعارهٔ تصویری صادقانه‌ای است که از زندگی ارائه می‌دهد. در سکانسی در همان یک سوم ابتدایی فیلم جین (مگی جینیهال) از بِد بلیک (جف بریجز) می‌پرسد: «آهنگ‌هایی که می‌خوانی از کجا می‌آیند؟» و او بلافاصله با قاطعیت و تلخی و سرخوردگی‌ای که گویی از درون کاراکتر می‌جوشد پاسخ می‌دهد: «متأسفانه از زندگی!». اسکات کوپر در فیلمی به ظاهر متوسط و معمولی می‌کوشد با دوری از سانتیمانتالیسم‌های هالیوودی و یا ناتورالیسم‌های تصنعی، روایت گزیده‌اش از زندگی بِد بلیک را محمل رویکردش به زندگی و خانوادهٔ آمریکایی ـ با همهٔ فرازها و فرودها و شکست‌ها و توفیق‌های آن ـ قرار دهد. ادامه…


 

آدمی شریف ولی ملال‌آور

نگاهی به فیلم «آدم» ساختهٔ عبدالرضا کاهانی

اهل فن در توضیح سادهٔ رابطهٔ جهان دراماتیک با جهان واقع و تبیین منطق حاکم بر هر کدام از آن‌ها می‌گویند جهان قصه/ درام/ فیلم استعاره‌ای از دنیای واقعی است. یعنی درام‌پرداز در کنار کوشش برای باورپذیر جلوه دادن موقعیت‌ها، شخصیت‌ها، کش‌مکش‌ها و سیر دیالکتیکی حوادث و اتفاقات اثرش باید با فشرده کردن زندگی عادی و تهی نمودنش از روزمرگی‌ها در زمان و مکانی محدود، مخاطب را در تجربهٔ درک معنای ژرف و سهمگین آن شریک سازد. از اینجاست که پرداختن به هر موضوع و سوژهٔ غریب و دور از ذهنی ـ حتی مسخ و سوسک شدن یک انسان ـ نه تنها امکان‌پذیر می‌گردد که هم‌ذات‌پنداری و تعاطف جامعهٔ هدف مخاطبان را نیز برمی‌انگیزاند. اگر درام‌پردازی تک‌تک اجزای اثرش را از میان اموری ملموس و حقیقی (و در صورت امکان جذاب) گزینش کند و آن‌ها را هوشمندانه و به‌جا لابه‌لای عناصر داستانش بگنجاند می‌تواند هر دروغ بزرگی را به مخاطبش قالب کند و هنرمندانه او را مبتهج سازد. عبدالرضا کاهانی در فیلم «آدم» می‌کوشد با استفاده از نابازیگران در کنار هنرپیشه‌های حرفه‌ای و واقع‌نمایی فضا، شخصیت‌ها و روابط و گویش آن‌ها به این الگو نزدیک شود تا موقعیت غریب داستانش را باورپذیر نماید و رازگشایی پایانی آن را تأثیرگذار و تکان‌دهنده جلوه دهد اما پرسش اینجاست که این فیلم به رغم این همه زحمتی که برای آن کشیده شده ـ امری که از تک‌تک پلان‌هایش هویداست ـ چرا در سطح باقی می‌ماند؟ «آدم» که در سال ۱۳۸۵ و در بحبوحهٔ رواج آثار معناگرا ساخته شده از ترکش این موج بی‌نصیب نمانده و با تأسی از الگوهای شناخته شدهٔ این گونهٔ! سینمایی باز هم مسائلی همچون مرگ و روستاهای دورافتاده و شخصیت‌هایی گنگ و مشنگ را دست‌مایهٔ کارش قرار داده است. ادامه…


 

روحوضی‌های فرح‌بخشی یا ادامهٔ راه اخراجی‌ها

نگاهی به فیلم «دموکراسی تو روز روشن» ساختهٔ «علی عطشانی»

هر فیلم عامه‌پسندی نظر به گیشه دارد و فرقی هم نمی‌کند که در ردهٔ خزعبلاتی نظیر «خواستگار محترم» و «دو خواهر» و «حلقه‌های ازدواج» و «چارچنگولی» و … قرار گیرد و یا فیلم‌فارسی ریاکارانه و فریب‌کارانه‌ای هم‌چون «اخراجی‌ها» باشد یا اثر پرستاره و زرق‌وبرق‌داری به نام «دموکراسی تو روز روشن». ادامه…


 

به همین سادگی؟

به بهانهٔ فیلم طلا و مس

سپیده (سحر دولت‌شاهی) پرستار بیمارستان، برای عیادت از بیمار سابقش به خانهٔ سید رضا (بهروز شعیبی) می‌آید؛ اما وقتی زهرا سادات (نگار جواهریان) را ـ‌که همراه بچه‌ها و همسایه به هواخوری رفته‌ـ نمی‌یابد چرخی در آن خانهٔ قدیمی می‌زند و دستی بر دار قالی می‌کشد و از دوست‌داشتنی بودن و مهربانی‌های زهرا می‌گوید و بعد از «اینجا منو یاد بچگی‌هام می‌اندازه» و ستایش سادگی و زیبایی (و به تعبیر خودش «با حالی»!) خانهٔ سید، با حسرتی عمیق از زندگی به ظاهر نکبتی خودش، آن پیام اخلاقی مشعشع را بسیار گل‌درشت و بی‌ظرافت صادر می‌کند: «خوش‌بختی یعنی دیدن چیزهای کوچک». او سیدرضا و زهرا سادات و بچه‌هایشان را خوشبخت می‌داند و از خیلی چیزها خبر ندارد. از اینکه چشمان سیدرضا پای همان دار قالی دارند کور می‌شوند، از اینکه سید رضا به خاطر تأمین معیشت روی به قالی‌بافی آورده، از اینکه عاطفه شرم دارد وقت‌هایی که پدرش عبا و قبا و عمامه به تن دارد تا مدرسه همراهی‌اش کند، از اینکه امیرعلی باید زیردست مادری فلج بزرگ شود، از اینکه سیدرضای بی‌یار و یاور از این به بعد باید برای بچه‌ها هم پدر باشد و هم مادری کند و تر و خشکشان نماید. سپیده از همهٔ این‌ها و خیلی چیزهای دیگر خبر ندارد و همچون توریستی که زندگی سادهٔ این آدم‌های غریب برایش جذاب و بدیع باشد فقط لحظاتی به ملاقاتشان می‌آید و بی‌اطلاع از سایر جنبه‌ها و ابعاد زندگی طلبهٔ قصهٔ ما، نهایت توجه و همدردی‌اش را با هدیه دادن کتابی دربارهٔ بیماری ام.اس ابراز می‌دارد. ادامه…


 

بازنده‌ای که بازنده می‌ماند

نگاهی به فیلم «مردانی که به بزها خیره می‌شوند» به کارگردانی گرانت هسلو

«این چیزی بود که من مدت‌ها دنبالش می‌گشتم. چیزی که بهش اعتقاد داشته باشم. چیزی که به زندگی‌ام معنا بدهد…»

این جمله به نظرتان آشنا نیست؟ نظیرش را در کتاب‌های عامه‌پسند خودآموز موفقیت ندیده‌اید؟ سر کلاس، کارگاه یا سمیناری تحت عنوان «مدیریت شخصی» یا «چگونه پولدار شویم؟» از استادی نشنیده‌اید؟ در بیوگرافی آدمی موفق و مشهور نخوانده‌اید؟ شاید حدستان درست باشد اما عبارت مذکور قسمتی از واگویه‌های درونی شخصیت باب ویلتون (با بازی ایوان مک گرگور) در یک سوم پایانی فیلم «مردانی که به بزها خیره می‌شوند» نیز هست! در واقع منطق فیلم‌نامه از ما می‌خواهد این عبارت را به عنوان نقطه عطفی در سیر تحول شخصیتی ویلتون بپذیریم تا هم ایدهٔ «فرجام امیدوارکنندهٔ یک بازنده» ـ با همهٔ بار معنایی‌ای که در فرهنگ آمریکایی دارد ـ در کمال پرداخت و پختگی، پایان‌بندی اثر را شکل دهد و هم روایت جذاب و غیرقابل باور فیلم‌ساز از تشکیلاتی مخفی و ناشناخته در ارتش آمریکا تأویل‌پذیر و چندوجهی جلوه کند. اما نهایتاً کلیت فیلم به اهداف بلندپروازانهٔ خود نائل نمی‌گردد و در حد کمدی‌ای خوش‌ساخت و سرگرم‌کننده دربارهٔ جنگ عراق و شاخه‌ای از پنتاگون باقی می‌ماند و این همه به خاطر ناتوانی فیلمساز در ایجاد تعادل و ارتباط ارگانیک و منسجم بین دو ایدهٔ اصلی داستانش است. ادامه…


 

ناکامی تلاشی جمعی برای فراموشی

نگاهی به رمان «آن‌جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» نوشتهٔ «کامران محمدی»

اگرچه زیگموند فروید به ارسطو و بسیاری دیگر از فیلسوفان قرون وسطی (برای نمونه یوهان اهل سالزبری) تأسی نکرد و همواره از بوطیقانویسی و تدوین رساله‌ای ارزش‌گذارانه و توصیه‌ای دربارهٔ ادبیات سر باز زد و حتی داستان‌های نویسندگانی را که ادعا می‌کردند بر اساس فرضیه‌ها و نظام روان‌شناختی او دست به خلق اثر هنری زده‌اند مورد رد و استنکار قرار داد اما بی‌شک ردپای تأثیر ـ خودآگاه و ناخودآگاه ـ وی بر هنر و ادبیات و نگاه هنرمندان سدهٔ بیستم به درون و روان بشر امری واضح، انکارناپذیر و قابل ردیابی در آثار ادبی است. هوشمندی کامران محمدی در نخستین رمان سه‌گانهٔ فراموشیاش آن است که دست به روان‌کاوی مستقیم شخصیت‌هایش نمی‌زند و با پرهیز آگاهانه از به تصویر کشیدن کاراکترهایش در قامت انسان‌هایی روان‌پریش، به دامن سانتی‌مانتالیسم نمی‌لغزد و فقط سعی می‌کند روایتی بدون اغماض‌گویی و در عین حال جذاب ارائه دهد و این برای رمانی که هم در پرداخت شخصیت‌ها و هم در مضمون اصلی‌اش مؤلفه‌هایی روان‌شناختی را دستمایهٔ کارش قرار داده امری تحسین برانگیز است. به عنوان مثال نویسنده در به تصویر کشیدن زخم‌های عمیقی که شخصیت‌ها از گذشتهٔ فاجعه‌آمیزشان بر روح دارند خام‌دستانه عمل نمی‌کند و در این مسیر بیشترین تلاشش صرف بازتاب دادن تلخ‌کامی، سرخوردگی و اضطراب شخصیت‌ها در رفتارهای به‌ظاهر معمولی‌شان می‌گردد و فقط روان‌پریشی ننه‌جان است که در قالب توهماتی چون تلفنی صحبت کردن با رئیس‌جمهوریا مذاکره با صدام(!) نمود پیدا می‌کند. ادامه…


 

حکایت تلویزیون و پدیدهٔ Lost

نمی‌دانم پنج‌شنبه شب هفتهٔ گذشته، حول و حوش ساعت ۹ چند نفر از شما شاهد میزگرد تلویزیونی‌ای که به بهانهٔ نقد سریال «به کجا چنین شتابان» داشت از شبکهٔ تهران پخش می‌شد بوده‌اید، اما به نظر صاحب این قلم دقت و تأمل در حرف‌های مهمانان برنامه و نیمچه‌جدلی که بین آن‌ها و مجری به وقوع پیوست می‌تواند تلاشی جهت رمزگشایی از معمای چندمجهولی نگرهٔ غالب در تلویزیون ـ این فراگیرترین رسانهٔ ما ـ و سازوکارهای تولیدی آن باشد. ادامه…


 

پرنسس و سلحشور

نگاهی به فیلم «کتاب ایلای» (The Book of Eli) ساختهٔ برادران هیوز

توضیح ضروری: پیش از هر چیز اکیداً توصیه می‌کنم کسانی که تا به حال این فیلم را ندیده‌اند این نوشته را مطالعه نکنند. روا نیست رمق فیلمنامه در طراحی ایدهٔ مرکزی و نهایی‌اش ـ‌که برای بررسی کلیت اثر ناگزیر از تعرض به آن هستیم‌ـ با خواندن این چند خط گرفته شود و لذت تکانهٔ پایانی فیلم برای کسانی که هنوز مخاطب آن نبوده‌اند در کامشان بماسد. همین چند ماه پیش بود که بعد از دیدن آخرین ساختهٔ تارانتینو و آن پایان‌بندی عجیب و غریبش خدا را شکر کردیم که نوشته‌های IMDB را نخوانده‌ایم و خالی‌الذهن با خود اثر مواجه گشته‌ایم. ادامه…