«تو رو به این خاطر که کامل نیستی میبخشم. تو هم مثل من کامل نیستی. هیچ انسانی کامل نیست… دکتر برنارد هازلهاف گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیبها و نقصها. ما خودمون نیستیم که عیب و نقص رو انتخاب میکنیم. اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیاییم… زندگی هر کسی مثل یه راه بیانتهاست. بعضیهاشون صاف و آسفالتشده هستند و بعضیهای دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و تهسیگارن». اینها واپسین جملات آخرین نامه مکس (با صداپیشگی فیلیپ سیمور هافمن) به ماری (با صداپیشگی بتانی ویتمور و تونی کولته) است. نامهٔ کوتاه و مملو از جملات نغز و بامزهای که همچون شاهبیت غزلی عاشقانه حسنختام انیمیشن ابزوردگونهٔ ۹۰دقیقهای آدام الیوت را بهگونهای شکل میدهد که هم شهود مکس از سرخوردگی آرمانگراییاش ـ که بارها موجب بیماری و جنونش گشته ـ را به بیانی موجز و استعاری ترسیم میکند و هم نجاتبخش ماری از بنبست روزمرگی و مرگ میگردد. فیلمساز با طراحی پایانبندی داستان خود به آن سکانس سینماپارادیزوگونهٔ حضور ماری بر جسد مکس، علاوه بر تصویر کردن عمق پختگی و بلوغ دخترک سربههوای دیروز و مادر امروز، نمودی عینی و ملموس از گمگشتگی، تنهایی و ترس آدمهای دنیای مدرن را پیش چشممان مینشاند. اگرچه فیزیک مکس به ظاهر از قصه حذف شده اما به واسطهٔ تکتک نامههایی که برای ماری نوشته ـ و به خصوص نامهٔ واپسین که که ماری را از آن مرگ خودخواسته نجات میدهد ـ حضوری پررنگ در ادامهٔ زندگیاش خواهد داشت. حالا ماری است که باید برای کودک (نقش پیشانی کودک یادتان هست؟!) شمایلی مکسگونه را تکرار کند و به او بیاموزد هرگونه زنده بودنی زندگی کردن نیست.
از نیمهٔ دوم دههٔ۹۰ و بعد از رونق گرفتن بیسابقهٔ ژانر انیمیشن در سینمای جهان، سازندگان این محصولات به تدریج با توسعه در جامعهٔ هدف مخاطبین خود به مضامینی پرداختند که برای بزرگسالان نیز جذابیت داشته باشد. همین رویکرد بود که در دو سه سال گذشته منجر به تولید آثاری همچون «Ratatouille» و «Wall-E» و «UP» گردید. اگرچه انیمیشن خمیری «ماری و مکس» بیش از آنکه به تولیدات دریمورکز و والتدیزنی و پیکسار ـ که بعضیهاشان با آن روند تولید پرهزینه و متکی به تکنولوژیشان به حق سزاوار عنوان Big Production هستند ـ شبیه باشد از سنت نیک پارک انگلیسی و «والاس و گرومیتـ»ش تبعیت میکند اما موضوع و فضا و شخصیتها و اتفاقاتش به اندازهای تلخ، جدی و تکاندهنده پرداخت شدهاند که رغبت کمتر کودکی را برای همراهی و همذاتپنداری با جهان قصهاش برمیانگیزاند. حتی برخی دیالوگها (مثل جایی که مکس برای ماری مینویسد: «آدمها از نظر من جالباند اما فهمیدنشون برام سخته»)، کنشها (همچون بیماری مکس یا رنجش او از کتابی که ماری بر اساس زندگی او مینویسد) و مؤلفههای شخصیتپردازی کاراکترها (همچون پیری و معرکهگیری پدربزرگ ماری برای اینکه ثابت کند هنوز سرزنده است) به قدری پیچیده، استعاری و عمیقاند که یقیناً نظر داشتن فیلم به مخاطب بزرگسال را ثابت میکنند. از همین رهگذر این سیاهه در حد توان خود به بررسی ویژگیهای شخصیتی کاراکترها و روابط و تأثیرشان بر یکدیگر میپرداد.
درام فیلم از جایی شکل میگیرد که ماری از استرالیا اولین نامهٔ خود را برای مکس ـ که نامش را اتفاقی از روی دفترچهٔ راهنمای تلفن نیویورک انتخاب کرده ـ پست میکند. اما چرا چنین کاری میکند؟ اصلیترین محرک ماری چه در شکلگیری رابطهاش با مکس و چه در ادامهٔ زندگیاش گریز از سکون در یک وضعیت ثابت است. او که از همان ۸سالگی سرشار از شور جوانی و عشق و میل به مهم بودن و دیده شدن است نمیتواند خانواده و وضعیت اطراف خود را تحمل کند. پدر و مادر مری از هم جدا شدهاند. او پیش مادرش زندگی میکند که زنی دائمالخمر و همیشهٔ خدا سیگار بهلب است و وقتی از قفسههای سوپرمارکتها چیزی کِش میرود و زیر لباسهایش مخفی میکند به ماری میگوید که فقط آنها را قرض گرفته است (در ادامه میبینیم که اگر آن نامهٔ نهایی مکس نبود شاید ماری هم سرنوشتی همچون مادرش مییافت). او بدترین حرفی را که یک مادر میتواند به زبان بیاورد به ماری گفته است: «به دنیا اومدن تو یک اشتباه محض بود». برای همین است که ماری مدام دنبال پاسخ این سؤال بود که بچهها چطور به دنیا میآیند و اولین سؤالش از مکس در اولین نامه همین بود. از آن طرف پدرش کارگر سادهٔ کارخانهای است که موظف است به چایهای کیسهای نخ ببندد. مهمترین سرگرمی پدر تاکسیدرمی کردن حیوانات در کلبهٔ تکافتادهاش است. ماری هفتهای یکبار فقط او را میبیند. تنها سرگرمی دختری با چنین وضعیتی شیرعسل خوردن و سروکلهزدن با یک خروس تخس و تماشای کارتون نوبلتها است. به همهٔ اینها خال بزرگ روی پیشانیاش را اضافه کنید که گاهگاهی سبب تمسخر و تحقیرش توسط همکلاسیهایش نیز میشود. او در عین تنهایی دوران کودکیاش انسانی به غایت جاهطلب است. کودکی که زمانی مجموعهٔ عروسکهای نوبلتها را نیز نمیتوانست جفتوجور کند تا نوشتن رسالهٔ دکترایش پیش میرود ولی آنجا و با واکنش مکس میفهمد باید در این همه جاهطلبی تجدیدنطر میکرد.
مکس وسواسی چهل وچهار ساله با آن ذهن نظمیافته و منطقی خود (مهارتش در حل کردن جورچینهای مکعبی در ایستگاه اتوبوس را به یاد آورید) به خاطر وسواس و ابتلا به بیماری عصبی سندرم اسپرگر وقتی نمیتواند چیزی را درک کند و تحلیل نماید از آن وحشت میکند و فراری میشود (بعداز سکانس پارک و سؤال ماری از عشق، ۸ ماه در بیمارستان بستری میشود. چون نمیتواند به آرزوی همیشگیاش که پیدا کردن معادلهای برای حل معمای عشق است برسد). او بیش از اندازه آرمانی است. به فکر دنیایی سالم است و ذهن پرسشگر و کنجکاوش قدرت تحمل تناقضهای محیط زندگیاش را ندارد. از سیگار کشیدن و گدایی کردن آدمها و… رنج میبرد. مکس در پس این سؤالها و تناقضها گرفتار شده و چون راهحلی نمییابد ارتباطش با دیگران را قطع میکند و تنهایی (انزوای او حتی در واکنشهای از سر عصبانیت و آنگونه روی چهارپایه ایستادن و نفسنفس زدن گوشهٔ اتاق مشهود است) و دوستی با آقای راویلی ساختهٔ ذهنش را ـ که او هم موجودی ساکت است و همیشه گوشهٔ اتاق بیصدا کتاب میخواند ـ بر معاشرت با دنیای خارج از خانهاش ترجیح میدهد. (در پایان از شغل جدیدش که تست کردن غذاها در خانه و بدون نیاز به بیرون رفتن است خرسند است) اصلاً کارتون نوبلتها را برای اینکه طبق یک اصول اجتماعی خاص و روشن و اصول و عقایدی دائمی زندگی میکنند دوست دارد. به خاطر خانهنشینی و خوردن هاتداگ شکلات، غذای ابتکاری خودش، بسیار چاق است. (وقتی میخواهند به بیمارستان منتقلش کنند مجبور میشوند از آتشنشانی کمک بگیرند) در فهرست علاقهمندیهای سهگانهاش (دوست، شکلات و تماشای کارتون نوبلتها) همیشه جای اولین و مهمترین چیز یعنی یک دوست خوب خالی است و برای همین زود به درخواست دوستی ماری پاسخ میدهد. از بامزگیهای شخصیت مکس (که فقط یکی از مثالهای طنز تلخی است که بر همهٔ فیلم سایه انداخته) موجوداتی است که در خانه نگه میدارد: یک گربهٔ کور، یک طوطی، تعدادی حلزون که نام دانشمندان معروف را بر آنها گذاشته و یک ماهی قرمز به اسم «هنری هشتم» که وقتی میمیرد جای خود را به «هنری نهم» میدهد. چنین کاراکتری با چنین ویژگیهای شخصیتیای به راحتی درخواست دوستی ماری، شخصیتی تنها (که هنوز نیمهٔ پنهان جاهطلبش بروز نکرده) همچون خودش را میپذیرد و برای همین سعی میکند همیشه برای سؤالات ماری پاسخهای مناسب و آماده داشته باشد.
پرداخت دو شخصیت با سنهای متفاوت و سلایق مختلف و روحیات جدا (که البته ویژگیهای مشترکی همچون احساس تنهایی، مشکل داشتن در وفق دادن خود با دنیای بیرون پر از آدم های به زعم خود عجیب وغریب، نیازشان برای ساختن یک جای امن و مخصوص و علاقه به شکلات و کارتون نوبلتها نیز دارند) و داستانهای فرعی کار پیچیدهای بوده که آدام الیوت تا حدود بسیاری در آن موفق بوده است. شخصیتها به گونهای پردازش شدهاند که در جای جای اثر می شود با آنها همذاتپنداری کرد. البته همراهی و دوستی این دو شخصیت همیشه با شیرینی و کامیابی مقارن نیست. جایی بر سر پرسش از عشق و جای دیگر هنگام چاپ شدن کتاب ماری، مکس به شدت از او میرنجد. رسالهٔ فارغالتحصیلی مری تلاشی به سبک فرهنگ نوین انسانی است برای نفوذ در شخصیت مکس. او میکوشد رفتار مکس را ـ که در نظر جامعه غیرعادی است ـ تشریح و تصحیح کند. یعنی به بیان دیگر دنیای عریان اطرافش را وارد رابطهاش با مکس کند. اما مکس از اینکه سوژهٔ تحقیق باشد خشنود نیست. او در جایی از فیلم میگوید که بسیار از این متفاوت خوانده شدنش توسط دیگران خرسند است. چرا که او را دارای وضعیتی منحصر بهفرد و شخصی جلوه میدهد. زمانی که مری کتابی دربارهٔ او و وضعیت متفاوتش مینویسد به گونهای سعی میکند او را برای جامعه به فردی عادی و سالم تبدیل کند. یعنی تمام سرمایهٔ معنویاش ـ متفاوت بودن ـ را از او میگیرد. برای همین است که مکس خشمگین میشود و آنگونه عصیان میکند و تصمیم میگیرد با ماری قطع رابطه کند. اما با آن نامهٔ واپسین ( وقتی ماری را بخشیده است) از مرگ نجاتش میدهد اگرچه ماری بعدها برای دیدار مکس دیر میرسد.
آدمهای این فیلم، مثل قهرمان بقیهٔ انیمیشنها از دنیایی پر از رنگ و با روایاتی قهرمانانه و شاهپریانی یا حتی واقعگرایانه که با پیگیری و تحمل سختیها به هدف خود میرسند نیستند. آنها اصلاً قهرمان نیستند. (به معنای hero که هیچ حتی به معنای protagonist هم که قرار است محور پیشبرندهٔ درام باشند قهرمان نیستند). دنیای اطراف به خواستههای آنها اهمیتی نمیدهد. انگار بود و نبود آنها برای جامعهٔ اطرافشان فرقی نمیکند. آنها بر اطرافشان تأثیری نمیگذارند. گفتهها و عملشان قرار نیست جهان را قدمی جلوتر ببرد یا تغییر عمدهای در آن ایجاد کند. وقتی ماری ازدواج میکند و مدرک دکترایش را با پایاننامهای دربارهٔ بیماری مکس میگیرد و میخواهد در کارش موفق باشد بهراحتی مکس و اعتماد او را ـ که ذره ذره با نامهها و شکلاتها حاصل شده ـ زیر پا میگذارد و مایههای تراژیک و تلخ ماجرا آنجاست که هیچکدام از ما نمیتوانیم مطمئن باشیم اگر جای او بودیم همین کار را نمیکردیم.
در تیتراژ ابتدایی «ماری و مکس» میخوانیم که فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. باید هوشمندی آدام الیوت را در پرداخت سهل و ممتنع روایت این داستان انسانی و دراماتیزه کردن این اتفاق ستود.