فیروزه

 
 

کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان؟!

از وقتی «کنعان» ساخته شد و از وقتی که نام اصغر فرهادی در کنار نام مانی حقیقی به عنوان فیلم‌نامه‌نویس مطرح شد، خیلی‌ها انتظار «چهارشنبه‌سوری» دیگری را از این همکاری پیدا کردند. به خصوص که هر دو فیلم، از نام‌های شناخته شده‌ی سینما در عرصه‌ی بازیگری بهره می‌برند (و اصلا هنرپیشه‌ای مثل ترانه علی‌دوستی، در هر دو اثر نقش‌آفرینی می‌کند) و هر دو در فضایی شهری آپارتمانی، به دغدغه‌ها و مسائل طبقه‌ی مرفه و متوسط رو به بالای جامعه، می‌پردازند. اما آنچه باعث می‌شود این دو اثر – به رغم تمام اشتراکات ظاهری‌شان – تمایزی جوهری با هم پیدا کنند و جایگاهی متفاوت بین مخاطبان داشته باشند، نکته‌ای است که فهم آن، کمک‌مان می‌کند به شناخت کامل‌تری از لحن روایی «کنعان» برسیم و از موقعیت مبهم‌نمای نهایی داستان‌، کمتر احساس سرخوردگی کنیم.

«چهارشنبه‌سوری» در چهارچوبی کلاسیک – و البته با روایتی جذاب و ظریف – قصه‌ی سرراستش را برای ما تعریف می‌کرد. در واقع نتیجه‌ی گپ‌وگفت و هم‌فکری چند ماهه‌ی اصغر فرهادی و مانی حقیقی، فیلم‌نامه‌ای شد که با برخورداری از بیانی روان و ساده، مخاطب را با خود هم‌راه می‌کرد و با دور نشدن از مسیر اصلی خود – اگرچه به منظور قوت بخشیدن به ضربه‌ی آخرش، مجبور به مخفی کردن اطلاعاتی شده است – بیننده را کمتر به زحمت می‌انداخت تا ذرّه‌بین به‌دست، برای گذر از لایه‌ی اول داستان، با جزئیات و موقعیت‌هایش کلنجار برود. حال ببینیم وضعیت «کنعان» چگونه است؟ آخرین ساخته‌ی مانی حقیقی ملودرامی است – حداقل تلقی نگارنده‌ی این سطور از کنعان این‌گونه بوده است – که حساسیت و کنج‌کاوی‌مان برای شناخت دنیای شخصیت‌ها و ماهیت روابط‌شان را برمی‌انگیزاند امّا در نهایت برای باز کردن قفل دروازه‌ی شناخت کامل از فیلم، کلیدی به دست‌مان نمی‌دهد. فقط با تمهیدی اندیشمندانه، لابه‌لای لحظات ساکن و ساکتش اشاره‌هایی مینی‌مالیستی و مبهم به خصوصیات و رفتارهای آدم‌هایش می‌کند تا از این طریق، مخاطب بعد از تماشای فیلم، در خلوت خود با عناصر تَهْ‌نشین‌شده – از فیلم – در وجودش کلنجار برود و آن‌جا درک خود از فیلم را کامل کند؛ درکی کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه و پیش‌زمینه‌ی ذهنی مخاطب.

شخصیت‌پردازی در «کنعان» پیرو همان تمهید انتقال قطره‌چکانی اطلاعات، به یکی از نقاط قوّت فیلم بدل شده است. مینا که روزگاری ازدواج با مردی ثروتمند را نهایت کام‌یابی در زندگی می‌پنداشت، امروز احساس می‌کند که برای رسیدن به آرمان‌ها و آرزوهای جدیدش (ادامه‌ی تحصیل در خارج از کشور) ناچار از جدایی و مستقل زندگی کردن است. به عنوان مثال، از معدود جاهایی که چهره‌ی گرفته‌ی مینا، به لبخندی باز می‌شود و برق امیدی در چشم‌هایش می‌درخشد، همان سکانسی است که در منزل خود با علی (بهرام رادان) روبه‌رو می‌شود و شروع می‌کند درباره‌ی دانشگاه جدید و شیوه‌ی ثبت‌نامش صحبت کردن. امّا در بیشتر بخش‌های دیگر فیلم چهره‌ی عصبی و سرد ترانه علی‌دوستی – به‌خصوص در کلوزآپ‌هایی که از او گرفته شده – بیان‌گر نوعی بی‌حوصله‌گی و خستگی شخصیت مینا از تردیدهایش میان تعهد و ماندن و آزادی و رفتن است. همه‌ی این ویژگی‌ها وقتی به گریم سنگین، لباس‌های گشاد و کفش‌های لِخْ‌لِخْ‌کنان مینا اضافه شوند، ابعاد کامل‌تر و ملموس‌تری از بی‌حوصلگی و بلاتکلیفی او را برای‌مان نمایان خواهند کرد. بلاتکلیفی‌ای که با رگه‌هایی از بی‌عاطفگی و شکنندگی توأمان، همراه است. سکانس درگیری مینا و آذر (افسانه بایگان) را به یاد آوریم. همان‌جایی که می‌بینیم تنها پناه مینا برای التیام پرخاشگری‌های خواهرش، آغوش همسرش – مرتضی (محمدرضا فروتن) – است. از طرف دیگر خود مرتضی نیز وضعیت چندان مطلوبی ندارد؛ چراکه می‌بینیم علاوه بر بحرانی که زندگی‌اش را در آستانه‌ی فروپاشی قرار داده است، هم در شغلش به بن‌بست رسیده است (فصل جلسه‌ی مرتضی با هیئت مدیره را به یاد آوریم) و هم بعد از مرگ پدرش، ابعاد دیگری از فقدان پشتیبان و حامی، بر تنهایی‌هایش اضافه شده است. اطلاع نداشتن مرتضی از بارداری مینا و تصمیم مینا مبنی بر به‌دنیا نیاوردن آن کودک، حتی به شخصیت مرتضی، شمایلی از مظلوم بودن نیز می‌بخشد. به شخصیت دیگر فیلم، آذر، می‌رسیم. او به دلایلی که فیلم هیچ‌گاه صریحا به آن‌ها نمی‌پردازد – اما می‌توان استنباط کرد (مثلا آذر مشکل چمدان‌هایش در فرودگاه را مشکلی معمولی نمی‌داند) که رنگ و بویی از سیاست دارند – مدتی در ایران نبوده و حالا که فرزندش را از دست داده است، برگشته تا فصل جدیدی از زندگی‌اش را آغاز کند. او از مرگ می‌آید (با مچ‌بندهایی که به دستان بسته است، اثرات رگ‌زنی‌هایش را پنهان می‌کند) امّا قصد دارد از این به بعد، به زندگی، روی خوش نشان دهد (از میان لباس‌های مینا، لباسی را با آن‌چنان طرح و رنگی انتخاب می‌کند) و به آرامش برسد (همراه علی سراغ دوستان قدیمی‌اش می‌رود و دنبال خانه می‌گردد)؛ آرامشی که انگار قرار است برای شخصیت دیگر فیلم، علی، هیچ‌گاه حاصل نشود. (به نوع ماشین او دقت کنید)، به نظر می‌رسد، علی خود به خود جایگاه مستقلی در فیلم‌نامه ندارد و انگار فقط قرار است با قرار گرفتن کنار شخصیت‌هایی نظیر مینا و آذر، به پرداخت غیرمستقیم و شناسایی کامل آن‌ها کمک کند؛ چرا که بعد از تماشای فیلم، سؤالاتی پیرامون شخصیت او برای‌مان پدید می‌آیند که خود داستان هیچ پاسخ روشنی به آن‌ها نمی‌دهد؛ سؤالاتی نظیر این‌که علی کیست؟ کجای گذشته‌ی مینا قرار می‌گیرد؟ آیا عاشقی ناکام است که بعد از طرد از جانب مینا زبان به کام گرفته؟ یا شمایل عارف‌گونه‌اش ربطی به مینا و گذشته‌اش ندارند و خبر از هویت مستقل او می‌دهند؟ آدم‌های «کنعان»، همه‌گی در نگاهی کلی، شخصیت‌هایی بلاتکلیف، تنها و سردرگم و دم‌دمی‌مزاج‌اند که با رفتارهای نامتعارف‌شان قرار است ما را به درکی بدیع‌تر از زندگی و آدم‌های اطراف‌مان برسانند.

تلفیق نگاه تجربه‌گرا و شخصی فیلم‌ساز با سازوکارهای سینمای قصه‌گو، تجربه‌ی بدیعی از کارگردانی را در «کنعان» رقم زده است. فیلم اگرچه از دغدغه‌های مانی حقیقی دور نیست (مثلا در «کارگران مشغول کارند»، خلوت جاده و سکوت طبیعت و آن سنگ عجیب و غریب، مأمن و بهانه‌ای برای نفوذ به شخصیت‌ها و عمق روابطشان بود) امّا تم‌هایی آشنای ملودرام – نظیر کش‌مکش درونی و تنهایی آدم‌ها و در نهایت تکانه‌ی شخصیتی‌شان – به راحتی از لابه‌لای قاب‌های ثابت و ساکت یا با حداقل دیالوگ فیلم، قابل رصد هستند. بی‌شک توانمندی فیلمساز در نمایش دل‌خستگی و افسردگی شخصیت‌ها در نماهای بسته، بدون طراحی فضای بی‌نقص ریتم مسحورکننده‌ی فیلم، هیچ‌گاه به چشم نمی‌آمد. سکانس‌های «کنعان» تشکیل‌یافته از پلان‌ها و خوردپلان‌های متعددی هستند و وقتی در این وضعیت، کمتر می‌توانیم نمایی اضافی، حرکتی بی‌جا یا دیالوگی بی‌دلیل را شکار کنیم، به دقت و وسواس کارگردان پی می‌بریم.

امّا آنچه روی تمام این ظرافت‌ها سایه می‌اندازد و باعث می‌شود مخاطب پس از همراهی اولیه با فیلم، در نهایت کمی از آن سرخورده شود، پایان‌بندی ابهام‌آمیز و موقعیت سؤال‌برانگیز آن است. در واقع حتی اگر بپذیریم که مخاطب، وضعیت و انگیزه‌های مینا برای جدا شدن از مرتضی را درک می‌کند، باز هم سؤالات جدی‌ای پیرامون دلیل برگشت و تجدیدنظرش در تصمیم اولیه – مبنی بر جدا شدن از مرتضی و مهاجرت به خارج برای تحصیل – قابل طرح‌اند. ملاقات مینا و آذر چه تأثیری در مینا دارد؟ آیا مینا در خواهر از خارج بازگشته‌اش، آینده‌ی خودش را می‌بیند؟ آیا آن گاو انتهای فیلم، قربانی طبیعت برای نجات زندگی انسان‌ها از خطر از هم گسیختگی است؟ آیا مینا در جسم بی‌جان آن حیوان، حقیقت زشت مرگ و نابودی را می‌بیند تا مجبور شود برای دور شدنش از خواهرش، به آن درخت دخیل ببندد؟ آیا «کنعان» هم مثل نمونه‌های اخیر آثار معناگرا، پایان فیلمش را به مخاطب واگذار می‌کند؟ مینا پس از آن تلنگر تحوّل‌زا و بازگشت به خانه، چه تفاوت شخصیتی‌ای با مینای سابق دارد؟ عصبیت و دل‌خستگی‌اش به همین راحتی التیام پیدا کرده است؟ آن آسانسور خراب آیا باز هم اشتباهی رو به آن طبقه‌ی در حال تعمیر باز خواهد شد؟ همه‌ی این سؤال‌ها و سؤال‌های دیگری از این دست، رمزگشایی از آخرین ساخته‌ی مانی حقیقی را برای مخاطب کمی پیچیده می‌کنند.

«کنعان» یکی دو مهره‌ی سوخته نیز دارد:

– به نظر می‌آید ترانه علی‌دوستی – به رغم گریم سنگین و دقیق سودابه خسروی و به رغم تلاش خود بازیگر برای نزدیک شدن به نقش – انتخاب درستی برای شخصیت مینا نبوده است. به عبارت دیگر مخاطب نمی‌تواند تناقض موجود میان هیبت و گریم (که مربوط به زنی سی و چند ساله است) و صورت ترانه علی‌دوستی (که صورت دختری بیست‌وچند ساله است) را برای خود حل کند.

-‌لحن و سازهای موسیقی کریستوف رضاعی نیز علاوه بر بالا بودن تُن و روی اعصاب بودن‌شان، ربطی به فیلم ندارند و راه خود را می‌روند. پیش از این اشاره کردیم که درک مخاطب از «کنعان» فهمی کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه و پیش‌زمینه‌ی ذهنی اوست.

در پایان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که تجربه‌ی تماشای کنعان شاید برای کسانی که به ادبیات داستانی آمریکای شمالی و آثار نویسندگانی چون ریموند کارور، فرانک اُکانر، آلیس مونرو و … علاقه‌مندند تجربه‌ی جالب و متفاوتی باشد.


 

«دیوار»ی مستحکم، اما کُلنگی

هستی مشرقی (هدیه تهرانی) از ماشین پیاده شد. پابرهنه و تنها شلوار و پیراهنی برتن – که با توجه به محدودیت‌های هنرپیشه‌های زن در آن مقطع زمانی، پوششی جسورانه به حساب می‌آمد – از روی میله‌های وسط بلوار پرید و وارد مغازه‌ای شد. به تصویر کشیدن این اندازه از سرکشی و ظغیان یک زن، در فیلم قرمز (فریدون جیرانی)، چیزی بود که تا آن روز، در سینمای ایران کمتر دیده شده بود و اگر فیلم در آن دوره‌ی زمانی توانست – هم در گیشه و هم در بین مخاطبان جدی‌تر سینما – توفیقی نسبی کسب کند، سهم قابل توجهی از این موفقیت را باید به حساب هوشمندی فیلم‌ساز در نمایش بی‌پرده‌ی عصیان و ناآرامی شخصیت زن فیلم، نوشت. حال در مواجهه با «دیوار» چه می‌بینیم؟ دختر جوانی که به کنترل‌نشده‌ترین صورت ممکن ورجه‌وورجه می‌کند، دربه‌در پیدا کردن کار است و حتی حمّالی می‌کند، پس از بگوبگو با برادر غیرتی‌اش به پای گچ‌گرفته‌اش لگد می‌زند ولی در ادامه بوسه‌بارانش می‌کند، خوشحالی‌اش از پول درآوردن را با آن‌گونه پخش کردن اسکناس‌ها در اتاق جشن می‌گیرد، وسط خیابان موتورسواری می‌کند و اصلا از راه هنرمندی در دیوار مرگ ارتزاق می‌کند. «دیوار» همه‌ی این تصویرسازی‌ها را در بستری از فضای اجتماعی و حول موقعیت مرکزی ملتهب‌ش گرد هم می‌آورد، اما توفیقی کسب نمی‌کند. حتی در گیشه. کم نبودند کسانی که به رغم ارتباط برقرار نکردن با فیلم هنگام نمایش در جشنواره، برای اکران عمومی‌اش، سرنوشت درخشان و گیشه‌ی پرفروشی را پیش‌بینی می‌کردند. اتفاقی که هرگز نیافتاد و بر معادله‌ی شناخت ذائقه‌ی مخاطب سینمای امروز ایران، چند مجهول دیگر نیز افزود.

با تمامی این حرف‌ها، امّا، «دیوار» فیلم بدی نیست. چون نه‌تنها کم‌فروشی نمی‌کند، بلکه حتی در لحظاتی ما را غافل‌گیر نیز می‌کند. فیلمی قصه‌گو و سرگم‌کننده که با برخورداری از لحنی صادقانه و غیرشعاری، نه مخاطب را دست‌کم می‌گیرد و نه با روشنفکربازی، او را سرکار می‌گذارد. فیلمی متعلق به سینمای بدنه که با برخورداری از ایده‌ای نو، داستان سرراستش را بدون کم و زیاد و شاخ و برگ بی‌ربط، تعربف می‌کند. فیلم‌ساز با نگاهی رئالیستی، مضمونی اجتماعی و انتقادی – البته با لبه‌ای کند و ملایم – را به عنوان بستری برای بیان نظرات و اهدافش انتخاب کرده است و مشکلاتی از جامعه را به رخ می‌کشد که ممکن است برای دیگران بی‌اهمیت باشند. فیلم‌نامه‌ی روان و منسجم «دیوار» فرصت خسته‌شدن و حواس‌پرتی را از مخاطب می‌گیرد؛ چرا که با چیده شدن حوادثی پشت سرهم و گنجانده شدن عنصر سببیت لابه‌لای آن‌ها، فیلم هیچ‌گاه اُفت نمی‌کند و تا پایان حس‌وحال خود را حفظ می‌کند. موتورسواری ناشیانه‌ی شهاب منجر به افتادن و شکستگی پایش می‌شود. ستاره که از بی‌کاری کلافه شده، به جای برادرش موتورسوار دیوار مرگ می‌شود. مخالفت ابتدایی خانواده‌اش با توجه به فشار صاحب‌خانه و درآمدزا بودن کار ستاره – و در ادامه مهارت و شهرتش – جایش را به حمایت می‌دهد. امّا درست وقتی موفقیت ستاره می‌رود که او را اندک‌اندک به شهرتی جهانی برساند، بحران توقیف و پلمپ دیوار مرگ پیش می‌آید. بحرانی که در پایان غافل‌گیرکننده – و درعین حال امیدآفرین – فیلم، می‌فهمیم، ستاره برای آن‌هم فکری کرده و اجازه نمی‌دهد هیچ‌چیز مانع پیشرفتش شود. محمدعلی طالبی در روایت این قصّه‌ی سرراست، گاهی اوقات – مثل ماکارونی پختن محمود وسط دعوا و بگومگوی ستاره و شهاب یا سکانس ناز کشیدن ستاره برای شهاب کنار دریاچه‌ی مصنوعی پارک – خلاقانه عمل کرده و ظرافت به خرج داده است. همان‌طور که در خلق شخصیت عصیانگر و لمپن ستاره و ترسیم رابطه‌ی صمیمانه‌ی خواهر برادری او با شهاب، تا حدود زیادی موفق بوده و فضای اثرش را باور پذیر جلوه داده است.

امّا مهم‌ترین و عجیب‌ترین نکته راجع‌به «دیوار» که پرداختن به آن می‌تواند قدمی در راه رمزگشایی معمّای شناخت ذائقه‌ی مخاطب ایرانی نیز محسوب شود، مسأله‌ی استقبال نشدن از آن و گیشه‌ی کم‌رونق آن است. چه اتفاقی می‌افتد که فیلمی اجتماعی انتقادی – حتی اگر بپذیریم که ناخُنَک‌های عمیق و دقیقی نیز به ملودرام می‌زند و حتی اگر قبول داشته باشیم که روایتی محافظه‌کارانه دارد – با این میزان تلاش برای رئالیستی جلوه کردن و بهره بردن از موقعیتی این اندازه حساس، باز هم توجه خیل عظیم علاقه‌مندان به سینما را برنینگیخته است؟ شاید مهم‌ترین دلیل این مسئله، خنثی بودن فیلم است. به نظر می‌رسد طرح یک انتقاد اجتماعی که قرار است یکی از خطوط قرمز اجتماع را (مسئله‌ی حضور زنان) به چالش بکشد، نمی‌تواند این‌قدر رقیق، خنثی و کلیشه‌ای باشد. ساده‌انگاری است که انتظار داشته باشیم پایان آب‌نباتی فیلم کسی را قلقلک دهد تا بیش از یک‌بار به نظاره‌ی فیلم بنشیند. فیلم، بدون طراحی جزئیات و فراز و فرودهای غافل‌گیر کننده، در همان ایده‌ی اولیه‌ی جذاب خود متوقف مانده و می‌خواهد به منزله‌ی مقاله و سمینار به بررسی معضلات اجتماعی بپردازد. به یاد آوریم صحنه‌ی بوق زدن ماشین‌ها برای ستاره بعد از تعطیلی دیوار مرگ که چه‌قدر کلیشه‌ای و سردستی تصویر شده است. به نظر می‌آید مشکل دیگر «دیوار» از همان ذهنیت فیلم‌های کانونی می‌آید. ذهنیتی که همه چیز را ساده می‌انگارد و می‌کوشد اندیشه‌ها و آرمان‌هایش را با نشانه‌هایی رو و صریح به مخاطبان خود تزریق کند. همان‌جا که با حرکت لاک‌پشت زیر باران مخاطب باید بفهمد که چه‌قدر نااُمیدی چیز بدی است و پایان شب سیَه سپید است و اندکی صبر سحر نزدیک است و از این مقال افاضه‌های اخلاقی.

با این همه، نمی‌توان «دیوار» را دید و به خاطر حرکات دورانی دوربین در دیوار مرگ، حسین جعفریان را تحسین نکرد. نمی‌توان «دیوار» را دید و از تدوین یک‌دست حسن حسن‌دوست که مانع کندی ریتم فیلم می‌شود، تعریف نکرد. در پایان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که طرح بحث استیفای حقوق زنان در «دیوار» با سایر فیلم‌هایی که در این چند ساله راجع به این موضوع ساخته شده‌اند، تفاوت جوهری دارد و آن دوری از دیدگاه رادیکالی و پرخاشگرانه است. در واقع «دیوار» برخوردی مسالمت‌جو – و با نگاهی بدبینانه، محافظه‌کار – و انسانی با مشکل خود می‌کند.


 

فرحان

زایر فرحان را کنار زنش بدریه خاک کردیم. تشییع‌جنازه که تمام شد، باران هم بند آمد. از سه روز پیش یک‌ریز باریده بود. همان وقتی که هاشم خالی‌بند خبر آورد که زایر فرحان مرده است. جسدش را وسط باغ‌ش پیدا کردیم؛ پای آن کُنار اصفهانی، توی چاله‌ای کم‌عمق. انگار کسی آن‌جا دفن‌ش کرده باشد. هیکلش مثل گاو باد کرده بود. از یک هفته پیش که با داد و قال از مسجد زده بود بیرون، کسی ندیده بودش. آمده بود پیش شیخ محی‌الدین و وسط جار و مجار به شیخ گفته بود: «این دفعه سر و کارتون با کرام‌الکاتبین است. خودش حَکَمِ عادل بین ماست». و بعد همه‌مان را توی مسجد جمع کرده بود و کتاب به میان آورده بود که «باید به همین کلام مقدس قسم بخورید که نه پا توی باغِ من گذاشته‌اید و نه از محصول آن خورده‌اید و نه برده‌اید و نه دزد باغ را می‌شناسید» و بعد که جوان و پیرِ زن و مردمان را قسم داد شروع کرد به ناله و نفرین و کفرگویی. حتی خواست عمّار مؤذن را کتک بزند که نگذاشتیم. حرفش این بود که «خدایی که دزد باغِ من را گیر نیندازد، اذان برایش بگوییم که چه؟!»

بار اولش نبود که کولی‌بازی درمی‌آورد. بچه‌های دِهِ‌مان معنای «دردسر» را از دیوانه‌بازی‌های زایر فرحان یاد گرفته‌اند. خدا بیامرزدش؛ اما انگار نذر کرده بود هفته‌ای یک‌بار دِه را بریزد به هم و قیامت‌مان را جلوی چشم‌مان حاضر کند. سه چهار ماه پیش، همان وقتی که قضیه‌ی روسری داغ بود هنوز، با حاج لطیف دعوا کرد؛ سَرِ این‌که حاجی حواس‌ش نبوده و سجّاده‌ی او را اشتباهی از مسجد برده بود. بعدش هم با نایف شوفر بابت کرایه‌ی ماشین دست به یقه شد. شیخ یک بار بِهِش توپیده بود که «فرحان! گند زدی به آبرو و اعتبار عشیره. حداقل اندازه‌ی احترامی که اهالی به موی سفیدت می‌ذارن، آدم باش»! ولی او خندیده بود و درآمده بود که «کره‌ی خرِ ابرش من هم که هفته‌ی پیش به دنیا آمد، همه‌ی موهاش سفیده. چرا کسی اونو احترام نمی‌کنه محی‌الدین؟!»

یا سر همین قضیه‌ی آبستن شدن خرش که چه ولوله‌ای انداخت به جانِ دِه. رفته بود برای یک شب مُضیف را از شیخ اجازه گرفته بود. گفت قضیه‌ی مهمّی است که باید همه‌ی مردهای دِه را در جریان بگذارد. حتّی به پسر حاج حمّود هم زنگ زد که با برادرهایش از شهر بیاید. قرارمان ساعت هفت شب بود. ایستاده بود توی درگاهی مُضیف. دشداشه‌ی روز عیدش تنش بود. با همان چفیه‌ی قرمز. با همه احوال‌پرسی داغی کرد. حتی از سالم سراغ سلامتی دختر شش‌ماهه‌اش را گرفت. همه‌مان گیج بودیم. حتی پیرمردهامان هم یادشان نمی‌آمد که تا آن موقع، زایر فرحان را آن‌طور پر سوز و شور و صمیمی دیده باشند. هر چند دقیقه‌ای را با کسی خوش‌و‌بش کرده بود آن شب و حالا کاسه‌ی بُهت و انتظار همه‌مان سرریز شده‌بود. از تَهِ نگاه‌های همدیگر نیز چیزی دست‌گیرمان نمی‌شد. که شیخ محی‌الدین به فریادمان رسید؛ «زایر فرحان! می‌بینی که اهالی دشمنت نیستند؛ یا پسر عموهایت هستند و یا دیگر هم‌خون‌های طایفه‌ات. با اون همه مرافعه‌ها و زخم‌زبون‌ها و تهمت‌هات که هیچ‌کس ازش بی‌نصیب نیست، باز هم اومدن امشب وظیفه‌ی عشیره‌ای‌شون را ادا کنند و در حقّت برادری رو به اتمام برسونند. اومدن درددلت رو بشنفن. اومدن…». شیخ محی‌الدین هنوز داشت روضه‌اش را می‌خواند که زایر فرحان اجازه گرفت و از مُضیف زد بیرون. بعد ناغافل صدای قفل شدن درها آمد. فهمیدیم که نباید به لبخندها و خوش‌وبش‌های زایر فرحان دل‌خوش می‌کردیم. پشیمانی سَقِّز کردن فایده‌ای نداشت دیگر. حالا نوبت سخن‌رانی او بود. دوره افتاده‌بود دور مُضیف که «فاصله‌ی الآنِ شما و زن و دخترهاتون چه‌قدره؟ فاصله‌ی من و اُلاغ بی‌چاره‌ام چه‌قدر بود؟ تُف به ریش‌ت دنیا. آخه این چه روزگاریه که شب می‌خوابی و صبح بیدار می‌شی که عصمت الاغتو زمین زدن! کدوم‌تون خوش داره بعد یه مدت که از این حبس دراومد و برگشت خونه‌ش ببینه یه توله‌ای که هم‌خونِش نیست افتاده دنبالش و بابا بابا می‌کنه؟ کدوم‌تون دوست داره ناموسش…» گفت و گفت و گفت و بعدش ناله و نفرین نثار همه‌مان کرد. شاکی شده بود که چرا خرش بدون اطلاعش آبستن شده است. یک هفته‌ای هر کس را می‌دید زخم‌زبان می‌زد و لیچار بارش می‌کرد. می‌دانستیم که این جور وقت‌ها کوتاه نمی‌آید. حتی با صحبت‌های شیخ و حاج‌عبدالله و سید‌عمران هم قانع نشد. تا این‌که سَعَد و نعیم و مزهور و چندتایی دیگر از جوان‌های دِه تصمیم گرفتند بایستند توی رویش. حرف‌شان این بود که «پیر هست که هست. سگ هار را حتی اگر پیر باشد هم می‌کُشند». که شیخ نگذاشت. گفت جواب دیگر طایفه‌ها را چه بدهیم. گفت برای مدتی کاری به کارش نداشته‌باشیم؛ شاید عقلش برگردد سرجاش. ولی برنگشت.

وقتی دید حرف‌ها و فحش‌ها‌ش به اهالی دِه خون کسی را به جوش نمی‌آورد رفت شهر و الم‌شنگه‌ای راه انداخت که پای حکومت را به دِهِ‌مان باز کرد. برای سهمیه‌ی آردش رفته بود بخش‌داری. ولی چون نامه‌اش را شورای دِه امضا نکرده بود، با درخواستش موافقت نکردند. او هم توی بخش‌داری معرکه گرفته بود که «اون آرد سهم من از نفته که بِهِم نمی‌دین. نامسلمون‌ها! شما تَنِ‌تون به تَنِ یهودی‌ها بخوره، نجس‌شون می‌کنید! عجم‌های بی‌غیرت. خدا ریشه‌تونو بِکَنه…». و آخر سر گذاشته بود زیر گوش بخش‌دار و الفرار. البته قبلش رفته‌بود یک پیت بنزین خریده بود و دیوار ارشاد را آتش زده بود. همان دیواری که عکس‌های نامزدهای انتخابات را می‌چسبانند رویش. بعد مردم را جمع کرده‌بود و برای‌شان یک منبر هم رفته بود که «این‌ها همه دروغ می‌گویند. این قرتی‌های کت‌وشلوار اتوکشیده حتی نمی‌توانند رخت مادرهاشان را از روی بند جمع کنند! اگر می‌گذاشتند من نماینده شوم نشانِ‌شان می‌دادم که با نفت هم می‌شود نخل کاشت!» سَرِ همین بلبشوها آمدند و بردندش. این بار نه بدریه بود و نه بچه‌هاش؛ که از این هچل درش آورند. ولی شیخ بی‌کار ننشست. یعنی خیلی برای عشیره و خود شیخ بد می‌شد اگر بین بقیه‌ی طایفه‌ها چو می‌افتاد که جرم زایر فرحان سیاسی است. برای همین استشهاد محلی جمع کردیم که زایر فرحان سلامت عقلی ندارد و آزادش کردیم.

خدا بیامرزد بدریه را. تا وقتی او بود سَرِ زایر فرحان را به باغ‌ش مشغول می‌کرد. البته این اواخرخود بدریه هم دیوانه‌ی باغ شده‌بود. یعنی از چهار پنج سال پیش که بچه‌هاشان بار فرار از دِه را بستند، بدریه هم دیوانه‌ی باغ شد. ظهرها، توی شرجی، وقتی آفتاب و آسمان تکّه‌ای از جهنم می‌شدند، چمباتمه می‌زد زیر کُنار اصفهانی و غرق می‌شد توی آسمان. حواسش جمع این بود که هیچ گنجشکی ناخنک نزند به خارک ها. زایر فرحان با ما مرافعه می‌کرد که «توله یا کرّه‌ی هر کدومتون پا توی باغِ من بذاره خونش پای خودش!» و بدریه خواب را به چشم هر پرنده و چرنده‌ی توی باغ نمک کرده بود. هیچ وقت هم کارگر نمی‌گرفتند: «چشم غریبه نامحرمه. نخل‌ها رو رَم می‌ده.» خودشان دوتایی با هر جان کَندَنی بود به خُرده‌کارهای باغ می‌رسیدند. هم نخل‌ها را لقاح می‌کردند و هم هَرَسِ‌شان می‌کردند و هم نَهرها را لایروبی می‌کردند و هم خرماها را می‌چیدند و آخر کار بسته‌بندی و فروش. حسرت به دلِ‌مان ماند که خارک‌ها و رطب‌ها و خرماهای نخل‌هاشان را یک دفعه سیر ببینیم. آخرهای اردیبهشت، هنوز ظلّ گرما نشکسته، بدریه توری سیاه می‌کشید به نخل‌ها. حتی یک مدت شایعه شد که بدریه رفته است رامشیر از یک سیّد دعانویس دعای چشم‌زخم گرفته و صبح به صبح می‌جوشاندش توی آب و می‌ریزد پای نخل‌ها. اصلا به خاطر همین بود که با هم نرفتند زیارت. اول بدریه رفت. تابستان سال سیل بود که با کاروان دِه رفت مشهد. سال بعدش هم زایر فرحان را با خودمان بردیم. همان وقت بود که شد «زایر فرحان».

از زیارت که برگشت، حرفی مثل مرض، خانه به خانه توی دِه پیچید. می‌گفتند زایر فرحان آقا را به خواب دیده. اول بچه‌هایی که زمین فوتبال‌شان پشت باغ زایر فرحان بود این چو را انداختند. زایر فرحان و بدریه هر غروب قالیچه‌ای می‌انداختند زیر کُنار اصفهانی و چایی می‌خوردند و شروع می‌کردند به درددل کردن. درددل که نه؛ بیش‌تر می‌پیچیدند به پر و پای هم. یکی از سرگرمی‌هامان همین فال‌گوش ایستادن به حرف‌های آن دوتا خدابیامرز بود. مثلا یک بار بدریه به زایر فرحان غُر زده بود که «اگر آب باریکه‌ی بقّالی من نبود، تویِ گدا از کجا می‌خواستی نون دربیاری، چرخ زندگی‌مونو بگردونی؟» و زایر فرحان گفته بود: «سرمایه‌ی اول آن بقالی‌ات را که از خانه‌ی آن پدر مفنگ‌ا‌ت نیاوردی. اگر اضافه‌خرمای سال سیل نبود که تو یک بسته کبریت هم نمی‌توانستی بخری!» یا یک بار بدریه گفته بود: «فرحان! دلت برای جیغ‌های میعاد و شاشیدن‌های میلاد تنگ نشده؟ پشیمان نشدی؟ چرا بچه‌هات و نوه‌هات را فراری دادی؟» و زایر فرحان کفری شده بود که «هر وقت تو دل‌تنگ دعواها و بهانه‌گیری‌هات از عروس‌هات شدی، منم هوای اون نمک‌به‌حروم‌ها رو می‌کنم!» و حالا خبر آورده بودند که زایر فرحان آقا را خواب دیده. می‌گفتند بدریه وسط درددل‌کردن‌هایش گفته: «فرحان! اگر آقا شب به شب نمی‌آمد به خوابم و قوّت‌قلبم نمی‌داد، توی آن دو هفته‌ای که نبودی حتما از غصه‌ات دق می‌کردم.» و زایر فرحان درآمده بود که «آقا به خواب من هم آمد. گفت که به تو بیش‌تر مهر کنم.» باورمان شده بود که آن دوتا حقیقتا خُل شده‌اند. ولی شیخ تکلیف‌مان کرد که به روی‌شان نیاوریم. ولی بی‌هوا از دهان مرزوق سیاه پریده بود که «فرحان! زمین دِه طاهرِ طاهره. ولی تو که رفتی قاطی از ما بهتران حق داری کم‌پیدا باشی. کجایی؟ چه می‌کنی این مدت زایر؟» همین یک حرف بس بود تا زایر فرحان الم‌شنگه‌ای به پا کند که گرد و خاک‌ش توی چشم همه‌ی اهالی برود. رفت تراکتور و سه‌خیش و نهرکن اجاره کرد و زمین پشت باغش را شخم زد و آن را بست به آب. زمین فوتبال را خراب کرد با این کارش. دیوار کاه‌گلی باغش را هم یک متر و نیم کشید بالاتر. باغ شده بود عین قلعه. از دور که نگاه می‌کردی فقط یک خط افقی اُخرایی را می‌شد دید با یک نوار سبز بالایش.

بعد که بدریه مرد، زایر فرحان هم گنددماغ‌تر شد. اول خواست بدریه را همان‌جا توی باغ، پای آن کُنار اصفهانی، خاک کند؛ که نگذاشتیم. همین هم جری‌ترش کرد. نمی‌شد کسی از جلوی باغش رد شود و به قاعده‌ی یک تریلی نفرین بارش نکند. می‌گفت از سَرِ تقصیر هیچ‌کدام‌مان نمی‌گذرد. می‌گفت همه‌ی ما به او بدهکاریم. می‌خواست همه‌مان از او معذرت‌خواهی کنیم. حرفش این بود که بدریه را ما چشم زده‌ایم و ادعا می‌کرد که حالا می‌خواهیم او را بکشیم و باغش را بکشیم بالا. دو سه هفته‌ای که از مرگ بدریه گذشت، جوهر قلم عفو بعضی از اهالی هم خشکید. حتی روضه‌های شیخ هم نمی‌توانست هیزم آتش عصبانیت‌شان را تر نگه دارد. یعنی دیگر نمی‌توانستند تاب بیاورند که زایر فرحان روزی چند بار زن و مرد زنده‌ها و مرده‌هاشان را زیر و رو کند و لنترانی بپراند بِهِشان. برای همین کدخدا باز هم دست حاج‌عبدالله و سیدعمران و چندتا از پیرمردهای دِه را گرفت و رفت سراغش. این بار باهاش اتمام حجت کردند. «داری نظام عشیره رو از هم می‌پاشونی. نمی‌تونیم جلوی سیل‌کف‌کرده‌ی جوون‌ها رو بگیریم. یا از مرکب بدعنقی پایین بیا، یا از دِه برای همیشه برو.» او هم اول گریه کرده بود و بعد زمین و زمان و زمانه را به فحش کشیده بود و بعد قبول کرده بود اگر اهالی کمکش کنند و دیوار باغش را یک متر و نیم دیگر ببرند بالا و قول دهند که پا توی باغش نگذارند، قول می‌دهد دیگر پاچه‌ی کسی را نگیرد و خُل‌بازی‌های‌ش را بگذارد کنار. دیوار باغ که رفت بالا پاییز شده بود. چند هفته‌ای می‌شد که ده آرام گرفته‌بود. زایر فرحان کمتر آفتابی می‌شد. شده بود مثل همان جُغد پیری که صبح به صبح می‌نشست روی نوک تیر پرچم مدرسه و تا نگاهش نمی‌کردی، نگاهت نمی‌کرد. چرک دل‌مان داشت یواش‌یواش از زایر فرحان خشک می‌شد که مصیبت روسری پیش آمد. سحرِ یکی از روزهای زمستان بود. ما که تا صبح از سرمای استخوان‌تِرِکانِ باد لرزیده بودیم، بعد از نماز را گذاشته بودیم برای یک چُرت چشم‌گرم‌کن. که صدای جار و مجاری ده را لرزاند. اهالی وسط خواب و بیداری از خانه‌هاشان زده‌بودند بیرون و هاج و واج و یک‌پا در هوا ماتِ قرشمال‌بازی زایر‌فرحان بودند. زایر فرحان بدون دشداشه و با یک لُنگ و زیرپوش از این طرف میدان‌گاهی می‌دوید آن طرف و دوباره شلنگ می‌انداخت و برمی‌گشت این‌طرف. چفیه‌ی قرمزش را از روی سر انداخته‌بود روی کتف راستش و همین، سرخی صورت برافروخته‌اش را بیشتر می‌زد توی چشم. سَرِ تاسش عرق کرده بود توی آن سرما. یک روسری زرد ترمه‌دوزی شده را توی مشتش می‌تکاند و می‌گفت: «باغمو نجس کردین. برکتِ زمینش رو گرفتین. الهی به عذاب خدا گرفتار بشید که حرمت نخل‌هام رو شکستید. باغِ من جای داماد شدن پسرهای شما و تمرین عروسی دخترهاتون نیست.» آن‌قدر توی آن یک هفته غُرید و آن‌قدر سرکوفت زد که ابوستّار دست زن و سه دخترش را گرفت از دِه رفت که رفت. بیرون رفتن از خانه برای پسرهای مجرد بیش‌تر از ۱۱ سال بعد از ساعت ۱۰ شب هم قدغن شد!

خدا بیامرزد زایر فرحان را. نبود ببیند باغش به چه روزی افتاده. وقتی از قبرستان برگشتیم، یک سَر رفتیم دیدیمش. بیش‌تر نخل‌های نهر سوم خشک شده بودند. علف‌های هرز همه‌ی شریعه‌ها را پوشانده بودند. آن زمین مسطح و آماده به نشای باغ پر از پستی بلندی و چاله شده بود. کُنار اصفهانی هم وحشی شده بود. شاخه‌های هرس نشده‌اش شده بودند لنگه‌ی موهای فرفری پیرزن‌های کولی. حتما سکوتِ غروب‌های باغ، زایر فرحان را می‌ترسانده. داشتیم از باغ می‌رفتیم بیرون. باید به صف می‌شدیم تا می‌توانستیم، تک‌تک از درِ تنگ باغ رد شویم. آن شب شیخ محی‌الدین با سیدعمران اوقات تلخی کرد که چرا زودتر از او از باغ بیرون رفته است. ما که ندیدیم؛ ولی می‌گفتند سید عمران هم چندتا فحش چارواداری به شیخ داده است.


 

گیشه‌ی خوب، گیشه‌ی بد

در وضعیت امروز سینمای ایران، کم ساخته نمی‌شوند فیلم‌هایی که به بهای هر باج‌دادنی به مخاطب، حاضرند پای او را به سالن‌های نمایش بکشند تا با سرمایه‌ای که از فروش‌شان حاصل می‌شود بتوانند به ادامه‌ی حیات جریان خود امیدوار باشند. آثاری که با قلقلک‌دادن سطحی‌ترین احساسات بیننده، می‌کوشند کلیشه‌ای بودن موقعیت داستانی و فقدان اندیشه و مخدوش‌بودن قصّه‌ی خود را در پَسِ رنگ‌ولعابِ لوکیشن و اکسسوار و هنرپیشه‌گان خود مخفی کنند. (و تا حدودی نیز در دست‌یابی به اهداف خود موفق عمل می‌کنند). در این وضعیت وسوسه‌کننده، فیلمی ساخته می‌شود که به رغم پتانسیل بالای موقعیت مرکزی خود برای افتادن به ورطه‌ی ابتذال، در روندی هوشمندانه از این لحن و فضا پرهیز می‌کند. فیلمی خوش‌ساخت و جمع‌وجور که در ارائه‌ی خود، کم‌فروشی نمی‌کند و جذابیت‌اش را از عناصر درون‌متنی فیلم‌نامه می‌گیرد.

مهسا دانشجوی شهرستانی مقیم تهران، در ترم تابستانی برای اقامت در تهران دچار مشکل می‌شود. پس از جست‌وجوهای فراوان خانه‌ای پیدا می‌کند که شرایط ایده‌آلی دارد. ولی شرط صاحب‌خانه برای در اختیار گذاشتن خانه‌اش این است که ساکنین، حتما باید یک زوج باشند. حال مهسا باید وانمود کند همسر جمشید – دانشجوی سال آخر پزشکی و کارگر پیتزا فروشی – است. نمایش مهسا و جمشید برای صاحب‌خانه و متقابلا برای همدیگر تا جایی ادامه پیدا می‌کند که پدر مهسا از شهرستان می‌آید و همه‌چیز برملا می‌شود.

این‌که زن و مردی غریبه مجبور شوند برای مدتی کنار هم باشند از آن ایده‌هایی است که بارها و بارها در سینمای جهان و حتی ایران اجرا شده است. در نمونه‌های خارجی می‌توان از ساخته‌ی تحسین‌شده‌ی پیتر ویر، «گرین کارت»، نام برد و در نمونه‌های ایرانی، این اواخر، «شب‌های روشن» فرزاد مؤتمن را داشته‌ایم. منتها چیزی که در ساخته‌ی مهرداد فرید جاری است و به آن تشخّص بخشیده است موقعیت‌های دروغینی است که شخصیت‌ها ناگزیر از خلق آن‌ها برای یکدیگر هستند. مهسا به دروغ ادعا می‌کند که نامزد دارد تا جمشید را از خود ناامید کند. چون دختری تنهاست و از نیت سوئی که ممکن است هم‌خانه‌اش به او داشته باشد می‌ترسد. از طرفی به خاطر این‌که سرپناهی داشته باشد مجبور است جمشید را تحمل کند. از جانب دیگر جمشید در رابطه‌ای یک‌طرفه به مهسا علاقه‌مند است و این علاقه را به توهم نامزد داشتن مهسا، از او پنهان می‌کند. علاقه‌ای که کمتر می‌توان در آن خواست‌های جنسی را جست‌وجو کرد. چرا که فیلمساز در فصل پارک، بُعدی از شخصیت جمشید را برای ما نمایان می‌کند که می‌توانیم او را ذیل اصطلاح «بچه‌مثبت» حساب کنیم! بُعدی که برای مهسا ناشناخته می‌ماند و همین مسأله اعتمادش را از جمشید سلب می‌کند. حال اگر به وضعیت بُغرنج مهسا و جمشید، دروغ‌هایشان به پیرزنِ فضولِ صاحب‌خانه را اضافه کنیم و آن را استعاره‌ی فیلمساز از روابط و تعاملات جامعه‌ی پیرامونش در نظر بگیریم، راحت‌تر می‌توانیم دیدگاه تلخ‌اندیش فیلمساز در پایان‌بندی فیلم را قابل‌تعمیم بر روابط انسانی جامعه‌ی امروز بدانیم. جامعه‌ای که در آن، سوءتفاهم‌ها فرصت ابتهاجِ عاشقی را از مردمانش سلب می‌کنند.

فیلم، اگرچه پایان‌بندی به‌موقعی دارد امْا حرف‌های داییِ جمشید – مبنی بر بدبین شدن آدم‌ها نسبت به هم – و پیرزن صاحب‌خانه – درباره‌ی ضرورت اعتماد بیشتر به جوانان – در کلانتری آن‌قدر گُل‌درشت به چشم می‌آیند که از لحن روان فیلم بیرون می‌زنند. به این‌ها می‌شود اطلاعات غیر مفیدی را اضافه کرد که دانستن یا نداستن‌شان برای بیننده علی‌السویه است. این‌که مهسا جامعه‌شناسی می‌خواند و جمشید پزشکی یا این‌که مهسا عکس چه کسانی را به دیوار اتاقش می‌زند و جمشید آدم خیال‌پردازی است یا شخصیت دوست مهسا و قضیه‌ی عروسی‌اش، از آن دست اطلاعاتی هستند که در نظام ارگانیکی فیلم‌نامه به کار نمی‌آیند.

دومین ساخته‌ی مهرداد فرید – اولین اثر بلند او «آرامش در میان مردگان» است – فیلم خوش‌ریتمی است (البته فضای فیلم به اقتضای موقعیت کمدی – رمانتیکی که دارد می‌توانست دارای شوخی‌های بیشتر و حادثه‌های مفرّح‌تری نیز باشد) و بی‌شک تدوین استرلیزه و جامپ‌کات‌های به‌جای آن را می‌توان به‌عنوان یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌های این خوش‌ریتمی دانست. تدوینی که گاهی پهلو به پهلوی زیباشناسی بصری کلیپ می‌زند. به عنوان مثال می‌توان سکانس شام‌خوردن و روشن و خاموش کردن موازی تلویزیون و گرامافون را ذکر کرد که از همین الگو پیروی می‌کند.

هم‌خانه را می‌توان حداقل یک بار دید و از خطاهای کوچک منشی صحنه و صدابردار چشم‌پوشی کرد. حتی می‌توان بازی علی‌رضا اشکان در نقش جمشید را با کمی تسامح تحمل کرد. هم‌چنین می‌توان به استفاده‌ی خلّاقانه از کرین اشاره کرد که به تنوّع بصری بیشتر فیلم کمک کرده است. می‌توان جسارت فیلمساز را در سپردن دو نقش اصلی فیلم به دو بازیگر کم‌تجربه ستود (اگرچه تنها در مورد بیتا سحرخیز نتیجه‌ی مطلوب کسب شده است). فقط می‌ماند آرزویی که امیدواریم بیش از این رنگ حسرت را به خود نگیرد و آن هم این‌که کاش مخاطبین ما از چنین فیلم‌هایی – که حکم لنگه‌کفش را در بیابان دارند – استقبال کنند و کاش سازندگان غالبِ آثار پرفروش ما کمی بیشتر برای فیلم‌هایشان وقت و فکر صرف کنند.


 

طوفان در شهر زیبا

بعد از مدت‌ها که عادت کرده بودیم آثاری سخیف و کم‌مایه را به عنوان فیلم‌های پرفروش و بامخاطبمان بپذیریم، این روزها فیلمی را در سینماهای شهر شاهدیم که به رغم فروش بی‌سر و صدای خود و یافتن تدریجی جایگاهش در بین مخاطبان، از این قاعده مستثناست. «دایره‌زنگی» علاوه بر موقعیت‌های جذاب و طنز خود – آن‌هم طنزی که به تدریج رو به تلخی می‌گراید – فیلمی است که از اجرایی دقیق و فیلم‌نامه‌ای حساب‌شده بهره می‌گیرد.

فیلم‌نامه: قصه‌ی فیلم که برشی از یک روزِ تعطیلِ اهالیِ یک مجتمع مسکونی است، زمانی شروع می‌شود که طوفانی دیش‌های چند همسایه را واژگون می‌کند تا مخاطب، هم‌راه محمَد (نصّاب وفروشنده‌ی ماهواره) وارد فضایی ملتهب و پرتناقض شود. التهابی که ناشی از آشفتگی روابط ساکنین آپارتمان است. فیلم‌نامه‌نویس در تمهیدی آگاهانه، التهاب و آشفتگیِ تعاملاتِ ساکنینِ یک مجتمعِ مسکونی را به‌گونه‌ای در میان کنش‌ها و وقایع طنزِ قصه، به هم تنیده که به سرراستی و هضمِ‌راحت فیلم هم آسیبی نمی‌رسد. چرا که روایت، دارای روندی سیال و متقاطع است و حضور متناوب شخصیت‌ها لابه‌لای فصول و نقاطِ کشمکش داستان موجب می‌شود بیننده در انتها خود را با پازلی تکامل‌یافته از مناسبات درونی و مختصات شخصیت‌ها روبه‌رو ببیند. شخصیت‌های متعددی که به‌رغم زمان و مکان محدود وقوع داستان، با پرداختی شبه مینی‌مالیستی، به حدی از عمق و پختگی رسیده‌اند که رفتارشان برای بیننده، غریب به نظر نمی‌آید و او گویی خویش را و جامعه‌ی پیرامون خویش را در آینه به نظاره نشسته است. شخصیت‌هایی مثل عبدالله‌زاده و همسر سنّتی‌اش – که نگران باز شدن چشم و گوش بچه‌هایشان هستند – و رزّاقیِ لوده و اَلَکی‌خوش و زن مترجمش – که تب ترجمه‌ی «هری‌پاتر» او را نیز گرفته‌است – و خانواده‌ی ریاکار جعفری – با آن مرد زن‌ذلیل و همسر مدیرش که می‌خواهد همه‌ی ساختمان را مدیریت کند – و سرخی تازه به دوران رسیده و همسر کلّاشش – که با عروس کردن این و داماد کردن آن، روزگار می‌گذراند – و از همه عجیب‌تر شعله – که غرق احساسات شاعرانه است و برای برگزاری کنسرت خواننده‌ی مورد علاقه‌اش حاضر است سفره نذر کند و با این که خود پیردختری تنهاست، شیرین را تشویق به بازگشت به خانه می‌کند – و از همه بامزه‌تر سرهنگ – که یک جورهایی دایی‌جان ناپلئون زمانه است و از همه سراغ شلوغی خیابان‌ها و بوق‌زدن ماشین‌ها را می‌گیرد و مخاطب پر و پاقرص برنامه‌های سیاسی ماهواره‌است – همه و همه شخصیت‌هایی آشنا و قابل‌باور برای مخاطب هستند.

«دایره زنگی» را خیلی‌ها با «اجاره‌نشین‌ها» مقایسه کرده‌اند و حتّی آن را اجاره‌نشین‌ها در سال ۸۷ دانسته‌اند؛ اما به نظر می‌آید چیزی که اثر مهرجویی را جاودانه می‌کند و در این‌جا مفقود است، وفاداری مهرجویی به وحدت موضوع و چینش مؤثر شخصیت‌ها در نظام کنش‌ها و واکنش‌های قصه است. در «دایره زنگی» اصرار فیلم‌نامه‌نویس بر غافلگیری مخاطب از افشای هویت شیرین، با بقیه‌ی اجزای فیلم‌نامه، جناس نازیبایی را شکل می‌دهد. گره‌افکنی و نشانه‌گذاری و گشایش گره‌ی شخصیت شیرین، فیلم‌نامه‌ای کاملا داستانی با محوریت شخصیت‌اول را طلب می‌کند؛ اما در دایره زنگی از همان ابتدا همه‌ی شخصیت‌ها هم‌عرضِ هم، معرفی می‌شوند و پرداخت هیچ‌کدام بر دیگری نمی‌چربد. با همه‌ی این‌ها دایره زنگی جزو معدود فیلم‌های این روزهای ماست که فیلم‌نامه‌ای حساب‌شده و قاعده‌مند دارد.

کارگردانی و اجرا: به جرأت می‌توان گفت کسانی که در کارگردانی دایره زنگی دنبال رد پای اصغر فرهادی می‌گردند و فیلم را به او منسوب می‌دارند، یا مجموعه‌های تلویزیونی پریسا بخت‌آور را ندیده‌اند و یا بی‌انصافانی هستند که نمی‌خواهند قدرت بخت‌آور در اجرا را بپذیرند. به این نام‌ها توجّه کنید: محمدرضا شریفی‌نیا، مهران مدیری، امین حیایی، باران کوثری، گوهر خیراندیش، بهاره رهنما و یک‌دوجین بازیگر سرشناس دیگر. بخت‌آور در اولین تجربه‌ی سینمایی خود سراغ پروژه‌ای بسیار سنگین رفته که کنترل این همه ستاره‌ی سینما و یک‌دست کردن بازی‌شان با بازی‌های دیگرانی مثل امید روحانی و صابر اَبَر را می‌توان از مهم‌ترین مؤلفه‌های کارگردانی بخت‌آور دانست. اجرای صحنه‌هایی مثل پلان‌سکانس تعقیب و گریز پشت‌بام یا سکانس دویدن اهالی مجتمع در راه‌پلّه‌ها از آن کارهای سختی است که کم‌تر فیلم‌سازِ فیلم‌اوّلی به اجرایشان رغبت نشان می‌دهد. اگر دایره زنگی توانسته است در سطح وسیعی با مخاطب ارتباط برقرار کند، بی‌گمان سهم قابل‌توجهی از این اقبال عمومی را باید به خاطر تأثیر ناخودآگاه ریتم تند فیلم دانست. ریتمی که مخاطب را ملول نمی‌کند و با چیدن سکانس‌هایی متشکل از خُردپلان‌های متعدد، فرصت پرت شدن حواس بیننده را از او سلب می‌کند.

دایره زنگی فیلم جذابی است. حتی می‌توان چندبار آن را دید و در دنیای مفرحش غرق شد. اصلا هم اهمیتی ندارد که جمله‌ای به پایان فیلم افزوده شده باشد یا برای گرفتن پروانه‌ی نمایش، یکی دو سکانسش را حذف کرده باشند یا خطوط قرمز وهمی مدیران را عقب‌تر کشیده باشد یا در جشنواره‌ی کن شرکت نکرده باشد و یا خیلی چیزهای دیگر. فقط می‌ماند امیدواری ما به ظهور فیلم‌سازی جوان و باهوش و تأسف‌مان بابت حذف شدن فیلم در جشنواره‌ی فجری که سال به سال بر فقرش افزوده می‌گردد.


 

تنها یک بار این فیلم را نمی‌بینیم

اولین چیزی که در مواجهه با فیلم «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» بدیع و حتی عجیب به نظر می‌رسد، غیرمتعارف بودن آن است. غیرمتعارف نه از آن‌رو که مثلا ما را به غواصی در تاریخ و اسطوره‌هامان ببرد یا وجود ماوراء و عالم معنا را به اذهان‌مان حٌقنه کند و یا به قیمت عبور از یک‌سری خط‌قرمزها، از ما لبخند رضایت بگیرد؛ بلکه آن‌چه در تک‌تک عناصر فیلم – از فرمِ روایت و شخصیت‌پردازیِ ظریف و دیالوگ‌نویسیِ سهل و ممتنع بگیرید تا بازی‌های بدونِ اغراق و فیلم‌برداری‌ِ نزدیک به سیاه و سفید و تدوینِ گریزان از قواعد کلاسیک و دست و پاگیر تدوین- ساری و جاری به نظر می‌رسد، هوشمندی فیلم‌ساز در دوری آگاهانه از کلیشه‌های آشنا برای مخاطب و خلق فضایی نو و مناسب با خط اصلی قصه‌ی فیلم است. البته از یک کارگردان فیلم اولی غیر از این هم انتظاری نمی‌رود.

سیامک مُرده‌ای است که پس از مرگ این امکان را یافته که در میان شهر و آدم‌ها پرسه بزند! او تصمیم می‌گیرد پیش از آن که در سال‌روز تولدش، دستش کاملا از دنیا کوتاه شود، کارهایی که می‌خواسته و نتوانسته انجام دهد را حداقل برای یک بار تجربه کند. اما در این میان، آشنایی‌اش با دختری به نام شهرزاد، سرنوشت دیگری را برایش رقم می‌زند. این خلاصه‌ی قصه‌ی فیلمی است که به اعتقاد بسیاری صاحب‌نظران، اگر نه بهترین فیلم جشنواره‌ی بیست‌وششم فجر، که پدیده‌ی بخش نگاه اول و شاید همه‌ی جشنواره باشد. فیلمی که علی‌رغم فضای کبود و قصه‌ی تلخش، سرشار از امید و سرزندگی است. به یاد آورید سکانس ملاقات شهرزاد را با سیامک، وقتی که سیامک بر سر قرار حاضر نشده است و حالا شهرزاد با او کلنجار می‌رود و ملامتش می‌کند که چرا مرگ را پذیرفته است. یا سکانسی که در آن سیامک همه‌ی پولش را در ازای یک کمانچه به گدایی می‌دهد تا در خلوتش از یکی از حسرت‌هایش که نواختن موسیقی است، عقده‌گشایی کند. یا سکانس‌های قدم زدن سیامک در میان برف که لابه‌لای فصل‌های فیلم به منزله‌ی گشتار عمل می‌کنند. یا پلان انتهایی فیلم؛ که سیامک در پس‌زمینه‌ی سفیدبرفی فیلم محو می‌شود.

در مورد شخصیت‌ها و شخصیت‌پردازی در «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» هم، به نکات قابل اعتنایی می‌رسیم. بی‌اعتنایی سیامک به وضعیت پیرامونش ما را به یاد قهرمان فیلم «نفس‌عمیق» – اثر تحسین‌شده‌ی پرویز شهبازی – می‌اندازد. آن‌جا قهرمان «نفسِ‌عمیق» با حالتی بین بُهت و بی‌تفاوتی به سارق موتورسوارِ موبایلش نگاه می‌کند و این‌جا سیامک، بی‌اعتنا به مینی‌بوس و دعوای مسافران، از بقیه جدا می‌شود تا بمیرد! نقطه‌ی عطف در طراحی شخصیت سیامک آن‌جاست که درمی‌یابیم او سال‌ها پیش، عشقی ناکام در دانشکده‌ی پزشکی پشت سر گذاشته و شاید اگر در آن زمان می‌توانست به مرادش برسد، همه‌ی این سال‌ها را به این یک‌نواختی پشت‌فرمان مینی‌بوس سپری نمی‌کرد تا امروز مجبور باشد برای عقده‌گشایی از همه‌ی حسرت‌های فروخورده‌اش، این‌گونه به رفتارهای آنارشیستی روی بیاورد. این چالش شخصیتی وقتی بیشتر نمود پیدا می‌کند که بیرون آمدن سیامک از پیله‌ی تنهاییش را به تدریج در مواجهه با شهرزاد می‌بینیم. گویی زمان در همه‌ی این سال‌ها برای سیامک متوقف بوده و او فقط زنده بوده و حالا پس از مرگش در این یکی دو هفته دارد زندگی می‌کند! این چرخش از پذیرش مرگ به علاقه برای زندگی دوباره، در لحظاتی ما را به یاد فیلمِ «ملاقات با مرگ» آکی کوریسماکی می‌اندازد. در مورد شخصیت شهرزاد نیز اشاره به این نکته کافی است که شیطنت و شفافیت و معصومیت و طراوت او آن‌قدر بی غَل و غَش به تصویر کشیده می‌شود که علاوه بر سیامک، ما هم داستان جزیره و گوی‌های او را باور می‌کنیم.

«تنها دو بار زندگی می‌کنیم» در مقایسه با دیگر آثار جشنواره، از جهت ارائه‌ی فرم‌های بدیع روایی و بصری هم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. از روایت غیرخطی و شکست زمان گرفته تا جامپ‌کات‌های به‌جا و مینی‌مالیستی تصویر. البته در یک نگاه بدبینانه می‌توان روایت غیرخطی و بازنمایی نقاط اصلی پیش‌برنده‌ی داستان را به خاطر ترس فیلم‌ساز از دیده و فهمیده نشدن ایده‌های خلاقانه‌ی تم اصلی قصه دانست. در مورد این فیلم می‌توان باز هم حرف زد. بی‌انصافی است که کسی فیلم را ببیند و از تصویربرداری بایرام فضلی و موسیقی حسین علی‌زاده یاد نکند. حرف‌های بیشتر را می‌گذاریم برای وقتی که فیلم به اکران عمومی درآید. که البته اگر درآید. چون این فیلم را بیشتر از یک بار باید دید و در موردش مداقه به خرج داد. فقط امیدواریم بهنام بهزادی از برخورد سرد داوری‌های جشنواره دلسرد نشود و هم‌چنان خلاقانه به خلق اثرهای آینده‌اش فکر کند.

بهزادی در نشست مطبوعاتی فیلم‌شان گفت برای این فیلم دو سال وقت گذاشته است. آرزو می‌کنیم بستر مناسبی فراهم آید تا استعدادهای بیشتری در سینمای جوان ما شکوفا شوند.


 

اول سینما، بعد اسلحه

پرونده جنگارادتش به سینماگرانی هم‌چون فورد و هیچکاک بر کسی پوشیده نیست. گواه این مدعا کتاب «هیچکاک، همیشه استاد» اوست. مسعود فراستی؛ دوست و هم‌کار سیدمرتضی آوینی در مجله‌ی سوره، کتابی هم گردآوری کرده با عنوان «جنگ برای صلح» که حاوی مجموعه‌ی مقالات، مصاحبه‌ها، نشست‌ها و یادداشت‌هایی است که پیرامون سینمای دفاع مقدس به چاپ رسیده است. در یک بعد از ظهر زمستانی میهمان‌مان بود و خیلی راحت و بی‌تکلّف نظراتش را گفت. ابایی هم از این نداشت که از اسباب دیر سر قرار رسیدنش با ما درددل کند!

❋ ❋ ❋

مسعود فراستیغبیشاوی: پژوهش‌گران عرصه‌ی رسانه عقیده دارند وقتی جنگی تمام می‌شود، به جز روایت‌ها یا گزارش‌هایی که از آن می‌شود چیزی در اذهان عمومی باقی نمی‌ماند. تفاوت جوهری سینما با سایر رسانه‌ها در این گزاره چیست؟ چه اثری بر اذهان عمومی باقی می‌گذارد؟ – اثر کوتاه‌مدت یا بلند مدت که بعدها هم بشود نشانه‌هایش را جست‌وجو کرد- آیا به خاطر اثرات منفی و مخرّب این‌گونه از سینما بر اذهان عمومی است که در مقایسه با دیگر ژانرها کم‌تر به آن پرداخته می‌شود؟

فراستی: من از آخر شروع می‌کنم. گفتی چرا نقش جنگ کم است؛ اصلاً این طور نیست. در دنیا هم‌چنان مهم‌ترین ژانر سینمایی ژانر جنگ است. هم‌چنان در مورد جنگ و سینمای جنگ بیش‌ترین کار در دنیا می‌شود. این ژانر شاید مهم‌ترین ژانر سینمایی باشد. به این دلیل که در این ژانر قهرمان‌سازی که به شدت برای سینما از نظر مخاطب، مهم است وجود دارد. این بستر بهترین جا است برای ورود به سینمای دنیا؛ اکشن، رویداد، حادثه. تبلیغ ایدئولوژی، سیاست و خط مشی حکومت‌ها بهترین چالش در سینمای جنگ است. همه‌ی این کارها را آمریکا در سینمای جنگش کرد. اگر حقیقت را بخواهید آن‌ها معتقدند که اگر آمریکا اولین صادراتش اسلحه و دومیش سینما است من فکر می‌کنم از نظر بُردی که دارد اولی‌اش سینما است بعد اسلحه. چیزی که اگر ما بفهمیم توی ایران، خیلی کارمان راه می‌افتد. اگر سینما را – سینما که عرض کردم منظورم مجموعه‌ی تصاویر است – همین امروز از لحاظ آمار و ارقام دریابیم و مجموعه‌ی این خوراک و کالا را یک جوری از آمریکا حذف کنیم قطعاً آمریکا حذف خواهد شد. به عنوان یک ابرقدرت شماره یک جهان قطعاً بدون تردید حذف خواهد شد.

غبیشاوی: منظورتان امپراتوری رسانه‌ای است؟

فراستی: امپراتوری رسانه‌ای که با خودش اسطوره می‌سازد. همه‌ی کارها را سینما می‌کند. شما این را از آمریکا حذف کنید فقط یک کشور تکنولوژِیک که اسلحه‌اش مقام اول را در جهان دارد باقی می‌ماند. برای این‌که اسلحه ببرد و بفروشد چه پشتیبانی لازم دارد؟ برای این‌که جنگ به وجود بیاید چه موانعی وجود دارد؟ تهاجم تصویری – خبری، رئالیستی، تخیلی؛ همه این‌ها را اگر نداشته باشیم نمی‌توانیم جنگ بسازیم. زمینه را این آماده می‌کند بعد جنگ به وجود می‌آید. اگر سینما را از آمریکا بگیرید قطعاً به عنوان ابرقدرت دیگر مطرح نیست. فرهنگش را از طریق دسته‌های موسیقی پاپ، راک و غیره و از طریق قصه‌پردازی‌های باتحریف‌ِ تاریخ منتقل می‌کند. همه این کارها را انجام می‌دهد. در مورد جنگ بیش از همه‌ی قسمت‌های دیگر این کار را انجام می‌دهند. شما نگاه کنید آمریکایی‌ها راجع به ویتنام فیلم ساختند؛ بهترینش را هم ساختند. «کوبریک» بهترین فیلم آمریکایی ضد جنگ ویتنام را ساخت. به نظر من تفکرش به نوعی، تابع همان نظام رسمی ارتجاعی است. وقتی دارد آمریکا را وصف می‌کند خیلی خوب وصف می‌کند. اما وقتی می‌رسد به دختر ویتنامی، تفکرش کاملا ارتشی و تابع نگاه رسمی است. تا جایی که نقد خودشان است تند و تیز و قابل تحمل است. اما جایی که می‌رسد به ما یعنی ایران، عراق، ویتنام و… می‌شود همان نگاهِ حاکم بر جامعه. نگاه کنید به فیلم «کلاه‌زردها». یک اثر روشن‌فکری گردن کلفت جهانی که آخرش باز هم به نفع آمریکاست.

چرا می جنگیمغبیشاوی: اگر سینمای اجتماعی را به عنوان یک ژانر یا گونه‌ی مستقل قبول کنیم، تعامل بین آن و سینمای جنگ چگونه بوده‌است؟ آیا اثری فراتر از تهییج احساسات عمومی بر جا می‌گذارد؟

فراستی: یک فیلم «کاپرا» دارد به اسم «چرا می‌جنگیم؟» خیلی از فیلم‌سازها باهاش کار کردند که جنگ روسیه، انگلیس و خیلی از کشورها را در این فیلم گفته است. فیلم سفارشی است به نفع آمریکا. آمریکایی که در جنگ جهانی دوم خواسته یا ناخواسته علیه فاشیسم وارد جنگ شد؛ با تأخیر هم وارد شد. بمب به هیروشیما انداخت با این توجیه که من علیه فاشیسم مقابله کردم. توجیه خیلی کمی هم نیست. ژاپن هم فاشیست و هم آخرین پایگاه است. منتها دیگر توضیح نمی‌دهد که چطوری مقابله کرده؟ ۲۰۰۰۰۰ کشته از مردم عادی در هیروشیما و ناکازاکی در اثر بمباران بجا ماند. یعنی در واقع هم استفاده از بمب را تمرین کرده و هم ضدفاشیست بودن را. این وجه ضد فاشیستی را باید تفکیک کرد. آن‌جایی که علیه دولت فاشیستی است آن را باید مثبت دانست. اما جایی که ده هزار نفر مردم عادی را قتل عام می‌کند ضد بشری است. یعنی می‌خواهم بگویم باید در نگاه‌ها تفکیک قائل شد. شما بروید فیلمی در مورد جنگ جهانی دوم بسازید به نفع آمریکا. آن زمان در واقع در حوزه ضد فاشیستی قرار می‌گیرید. چون آمریکا از آن زمان در جبهه متفقین بود. اما یک نگاه تحلیلی که بخواهد نقش آمریکا را در جنگ توضیح دهد و بگوید آمریکا چطوری تأخیر داشت در ورود به جنگ، چطوری کم‌کم تبدیل شد به یک ابرقدرت و کوچک‌ترین آسیبی در جنگ جهانی دوم ندید – در جنگ اول هم ندید – به نظر من این‌ها نکات ریزی در این قضیه است که باید به آن توجه شود.

غبیشاوی: ما یک سری کلیشه در فیلم‌های جنگی دنیا داریم. مثلا گروهی می‌روند می‌جنگند و چند نفرشان قهرمانانه باز می‌گردند. (به عنوان مثال فیلم‌های پرچم‌های پدران ما و نجات سرباز رایان) آیا ما شمایل‌نگاری‌های مرسومی داریم که فیلم‌سازِ جنگمان از آن‌ها تبعیت کند؟ آیا ما توانسته‌ایم در سینمای جنگ خودمان به یک نگاه جمعی برسیم یا هنوز سینماگرهای ما شخصی کار می‌کنند؟

فراستی: کاملاً شخصی کار می‌کنند. به عنوان مثال در «سفر به چزابه» شما نگاه کنید تصویری که از آن بچه‌ها ارائه می‌شود تصویر نزدیک‌تری است تا تصویر نیمه رمانتیک حاتمی‌کیا در دیده‌بان و مهاجر که بهترین فیلم‌های او هستند. قهرمانانش مظلوم‌اند اما رزمنده نیستند. در سفر به چزابه، رزمنده‌ها، هم اهل حماسه‌اند هم مظلومند. اما در «دیده‌بان» و «مهاجر» صرفاً مظلومیت را نشان می‌دهد. شهادت را خیلی خوب نشان می‌دهد اما رزمندگی و حماسه را در سفر به چزابه بیشتر می‌بینیم.

غبیشاوی: یعنی می‌خواهید نتیجه بگیرید در هالیوود به چنین دید شاعرانه‌ای رسیدند و توانستند یک نگاه جمعی به وجود بیاورند؟

فراستی: دقیقاً رسیدند. نگاه ملی به وجود آورده‌اند. حتی فیلم بازاریِ «ژنرال هاتن» هم متحد می‌شود برای دفاع از آن عظمت و شوکت که در اثر جنگ به وجود آمده و جنگ را این جوری تعبیر می‌کنند. ما باید این‌جا چند تا چیز را کنار هم نشان بدهیم که ندادیم. به همین دلیل تا به امروز فیلم‌های ما که در بهترین حالت عرفان شخصی مظلوم (دیده‌بان، مهاجر، هور در آتش) را به تصویر کشیده‌اند. نرفتیم یک فیلم دفاع ملی بسازیم. یک فیلمی نساختیم تا به امروز که نشان بدهد حصر آبادان و فتح خرمشهر را. بگوید که چرا امام از این فتح به «خرمشهر را خدا آزاد کرد» تعبیر کرد. نشان بدهد که ایستادن جلوی دشمن و دفاع کردن در آبادان یعنی چه؟ بچه‌هایی که توی خرمشهر آخرین هسته‌های مقاومت را تشکیل می‌دادند را نشان ندادیم. یعنی دفاع را نشان ندادیم. یعنی مخاطب غیرمسلمان که فیلم‌های جنگی ما را می‌بیند، با ادبیات خاصی که این فیلم‌ها دارند – برادر، حاجی – به فیلم نزدیک نمی‌شود. فکر می‌کند یک مشت بچه ایدئولوژیکِ نماز شب‌خوان که مخاطب‌شون من نیستم، همه آسمانی، همه سفید، رفتند جنگیدند. برای چی جنگیدند؟ از چی دفاع کردند؟ مخاطب می‌گوید: من تعاملم با اون‌ها چیه؟ آن‌قدر این‌ها آسمانی‌اند که نمی‌شود نزدیک‌شان شد. کاری که فیلم «اخراجی‌ها» می‌کند این است که این را می‌شکند. با فرهنگ خیلی درست و حسابی که من و تو هم خوش‌مان بیاید. فیلم دو سه تا جمله خیلی طلایی دارد. مثلاً جایی که «جنگ من جنگ ماست». اصلاً هم‌چنین جمله‌ای را در کل تاریخ سینمای جنگ نمی‌بینید. هیچ فیلمی این جمله توش نیست که «جنگ ما، جنگ همه‌است». جنگ آمریکا با عراق جنگ همه دنیای غرب است. بعد هم توی هیچ فیلم دیگری نمی‌بینید که بگوید همه حق داشتند دفاع کنند. همه فیلم‌های دیگر یک جور است و این یک جور دیگر. در «سفر به چزابه» در لایه‌های زیرینش یک ذره است. فیلم، فیلمِ تلخی است. اما از آن فیلم‌های تلخی است که من فکر می‌کنم درست و حسابی است. من چقدر اون ترکه را دوست دارم! من چرا همه این بچه‌ها رو دوست دارم!

رحیمی: آیا سینمای جنگی ما آینه جنگ‌مان بوده یا خیر. آیا در سفر به چزابه این آینه‌گی وجود دارد؟ حتی اگر ماهیت دفاعی بودن جنگ‌مان را هم بگذاریم کنار آیا باز هم آینه بوده؟

فراستی: نبوده.

غبیشاوی: ببینید به نظر می‌رسد فیلمِ حرفه‌ای ساختن دارد در این مملکت خیلی کار سختی می‌شود. وقتی مثلا منِ جوان از دانشکده فارغ‌التحصیل می‌شوم می‌بینم امکان فیلم‌سازی برای من وجود ندارد. بودجه نمی‌دهند. تهیه‌کننده اعتماد نمی‌کند. امکان پخش و اکران فیلم وجود ندارد و کلی مشکل دیگر. پس برای این‌که مورد حمایت قرار بگیرم می‌روم بدون تحقیق و مطالعه فیلم‌نامه‌ای با رنگ و لعاب جنگ می‌سازم با تفسیر و دیدگاه خودم از جنگ. چون می‌دانم فیلمم مورد حمایت دولت قرار می‌گیرد. به نظرتان سینمای جنگ ما چه قدر از این مقوله آسیب خورده است؟

فراستی: اصلاً به نظر من برای چی دوستان می‌خواهند برای جنگ فیلم بسازند؟ اصلاً شما وقتی وارد این زمینه می‌شوید باید یک دل‌مشغولی داشته باشید. این دل‌مشغولی از کجا باید بیاید؟ من باید دل‌مشغولی‌ات را در اثرت ببینم. پدرت، برادرت، دوستت، کسی از دستت رفته یا آن‌چه که بر ملتت گذشته قلبت را به درد آورده یا نسبت به‌اش مسئولی؟ هیچ کدام از این‌ها نیست. یا بودجه می‌خواهی یا می‌خواهی جایزه بگیری یا قصد پُز دادن داری یا حرف اون‌وری‌ها رو می‌زنی. برای جایزه گرفتن که بگویی من روشن‌فکر ضد جنگ هستم. همه این‌ها در فیلمت لو می‌رود. چون آدمت واقعی نیست. پرستویی در «به نام پدر» یک شخصیت دروغین و قلابی است. شخصیت نیست. تیپ هم نیست. قدرِ این حرف‌ها نیست. اما در «مهاجر»، «دیده‌بان» و «از کرخه تا راین» شخصیت در آمده است. پس چون دغدغه‌اش را نداری تحقیق نمی‌کنی. اگر نبودی، ندیدی، حداقلّش این است که بروی تحقیق کنی. کتاب بخوانی. با چهار نفر صحبت کن. قبل از انقلاب طرف می‌خواست در مورد معتادها فیلم بسازد می‌رفت ۶ ماه با معتادها زندگی می‌کرد. آن وقت تو می‌خواهی در مورد مهم‌ترین اتفاق تاریخ معاصر یک مملکت حرف بزنی هیچ تحقیق نکردی؟ از خودت آدم می‌سازی؟ مسئله ایجاد می‌کنی برای این‌که بگویی «چرا»؟ «چرا» گفتن مُدِ روز شده. به خاطر این است که جنگ را رها کردی. مد روز شدی. مد بودنت هم در فیلم‌های قبلی‌ات مشخص شده بود. اگر نبودی باید بروی تاریخ بخوانی، گزارش خبری بخوانی باید محقق باشی. این کارها را باید بکنی. با این میزان مطالعه همان قدر برایت مسئله ایجاد می‌شود که بتوانی حرف بزنی. من هم همان اندازه می‌فهمم که تو این قدر مسئله داری. اگر مسئله‌ات جدی‌تر باشه، سوزی در کارت باشه، چون سوز در کارِت نیست کارِت قلابی درمی‌آد.

رحیمی: یعنی وقتی می‌خواهی قربانی‌ِ بودن را نشان بدهی، چون خودت قربانی نبودی نمی‌توانی قربانی بودن را بچشانی؟

فراستی: درسته. اصلاً به زبان ساده حرف بزنیم. با روشن‌فکر بازی، با تحقیق‌نکردن، با محشور نبودن، نمی‌توانی. اصلاً از دنیای غرب بگویم که شما مخاطب‌ها بیشتر از اون می‌فهمید. فیلم‌سازی هست به نام «ژان رنوار». خیلی هم گردن‌کلفت است. می‌گوید اگر بخواهم یک فنجان را در پس‌زمینه تصویرم بگذارم، حتماً باید در آن قهوه خورده باشم. یعنی چه؟ تمام حرف من را دارد می‌گوید. وقتی تو اصلاً در آن فنجان قهوه نخوردی، توی کافی‌شاپ هم نبودی، فقط یک جایی دیدیش گفتی این را می‌گذارم دکورم. اصلاً دکورت قلابی درمی‌آد. نماهات قلابی درمی‌آد. اصلاً کل اثرت قلابیه.

رحیمی: پس این آثاری که در مورد جنگ دیدیم، یعنی آواز دهل را از دور شنیدن در سال‌های جنگ؟

فراستی: اصلاً نشنیدند.

رحیمی: پس فیلم‌ساز حق ندارد فیلمش را در متن جنگ بسازد؟ باید در حدّ همان چیزهایی که شنیده است نگاه خودش را عرضه کند؟

فراستی: همین طوره. همین طور غیر دموکراتیک. اما این واقعیت تلخ تاریخیه. همه‌ی تاریخ حرف من را ثابت می‌کند. اصلاً نمی‌شود شما درباره‌ی چیزی حرف بزنید که از آن شناخت ندارید. با آن زندگی نکردید. شناختن فقط شناخت تعقلی نیست. شناخت واقعی، شناخت حسّی. یک پدیده‌ای را که لمس نکردی اگر در اثرت بیاوری در اثرت غیر قابل لمس می‌شود. باید پدیده را لمس کرده باشی تا بتوانی درست بیانش کنی تا من بتوانم لمسش کنم. باید در آن فنجان قهوه خورده باشی و گرنه دکورت شعاره، اون راننده‌ات، راننده جنگی نیست. اتوبوست، اتوبوسِ جنگی نیست. پسر بچه‌ات، بچه‌یتیم نیست. عراقی‌هه، عراقی نیست. فضای فیلمت هم جنگی نیست. همه چیز می‌شود مثل همین خمپاره که می‌گفت قلابیه. ربطی هم به ما ندارد. هزار تا جایزه هم بهِت بدهند الکی بهِت داده‌اند.

غلاف تمام فلزیرحیمی: می‌خواستم در مورد فیلم «نجات سریاز رایان» حرف بزنیم؛ که اشاره‌هایی از لحاظ اقتباسی به جنگ خودمان هم داشته. آیا این درگیری با اصل جنگ و درگیری ذهنی با ماهیت عریان جنگ را خوب نشان می‌دهد؟ اسپیلبرگ در سکانس اولیه «نجات سرباز رایان» آیا توانسته فیلم را دربیاورد؟

فراستی: دو تا تفاوت بین اون‌ها و ما وجود دارد. اولین تفاوت این که اون‌ها به معنای واقعی کلمه سینماگرند. یعنی کارشون را بلدند. دومین تفاوت این که اهل تحقیق‌اند. آقای کلینت ایستوود برای فیلم «نامه‌هایی از ایوجیما» دو سال تحقیق کرده. راجع همه فیلم‌ها صاحب نظر شده. این فیلم از نظر تفکر هم بسیار مشکل دارد ولی تحقیق پشتش است. کوبریک وقتی می‌تواند «دو هزار و یک، ادیسه فضایی» را بسازد که ۵ سال کار تحقیقی کرده است. شما یک فیلم از کل تاریخ ایران نام ببرید که دو روز تحقیق داشته باشد. اصلاً ما بلد نیستیم. تحقیق پشت کارهامون نیست. فکر می‌کنند تحقیق فقط برای اثر علمی است! نه اصلاً این طور نیست. هر اثر هنری که از دل تاریخ درمی‌آد پشتش تحقیق است. یک دفعه مونالیزا نمی‌آید بشود تصویر اول نقاشی از ۵ قرن پیش تا الآن. تحقیق پشتوانه‌اش است. سینمای ما پشتوانه ندارد. نه در زمینه‌ی فنی نه در زمینه‌ی تحقیقاتی. در هیچ زمینه‌ای هر چیزی هم که وجود دارد فقط یک جرقه است. در یک لحظه اتفاق می‌افتد و یکی آن را ضبط می‌کند می‌شود : سفر به چزابه. یک کار جدّی تحقیق‌شده که من بخواهم انگشت روی آن بگذارم، «روایت‌فتح» سید مرتضی است. یک سندِجدّی برای کار مستند بعد از انقلاب که برای فردا هم به درد می‌خورد. پس قضیه تخیل هم روشن شد. من می‌گویم دوستان عزیز در زمینه‌ی جنگ ما لطف کنید ابداً تخیّل‌تان را سهیم نکنید. سعی کنید واقعیت را بازسازی کنید. برای بازسازی کردن واقعیت دو تا بخش وجود دارد. اول باید شناخت. یک سفر بروید خرم‌شهر. جنگ هم که دیگر نیست. آثاری که به جا مانده را ببینید. آن آدم‌هایی که باقی ماندند؛ محله‌ها، خانه‌ها. با این آدم‌ها زندگی کنید. از طریق محشور شدن با واقعیت، از طریق ورق زدن خاطرات، مصاحبه کردن. این پشتوانه را پیدا کنید تا دیگر سر از تخیل خودتان در نیاورید. جنگ ما صدها قصه نگفته دارد. قصه‌ی شبی که در سوسنگرد ۱۲ نفر می‌خواهند بمانند و مقاومت کنند مردم بهشون می‌گویند بروید دشمن هم می‌گوید تا وقتی این‌ها این‌جا هستند من مردم را لت و پار می‌کنم. اما این‌ها می‌خواهند بایستند. این قصه را بگویید. برای ابد قصه هست. همه‌ش اتفاق افتاده و جای بازسازی دارد. اگر فیلمی را می‌خواهید به شهید شوکت‌پور تقدیم کنید باید در مورد او بخوانید. با خانواده‌اش صحبت کنید. جایی که زندگی می‌کرد، مدرسه‌اش، محله‌اش را ببینید. تخیل ممنوع! واقعیت را بگیرید و دنبالش بروید. وقتی دستت از واقعیت پر شد حالا هر تخیلی بکنی واقعیت را درست‌تر نشان می‌دهد. هنری‌تر! اگر واقعیت را حذف کنی کارت هیچ اثری نمی‌گذارد.

رحیمی: اگر ما بخواهیم بین سینمای جنگ و سینمای اجتماعی جمع کنیم چگونه این امکان قابل تصور است؟ و چه فرقی می‌توانیم بین آن دو بگذاریم؟

فراستی: من نمی‌خواهم بحث‌های خیلی تئوریک نظری سینما را بگویم. چون جایش این‌جا نیست. اما این دو با هم فرق دارند. ژانر اجتماعی اساساً در مورد آن‌چه که در اجتماع می‌گذرد حرف می‌زند. نگاهش هم نگاه تند اجتماعی است. از اوضاع انتقاد می‌کند. به نظر من چنین ژانری نداریم. فیلم‌های اجتماعی داریم اما ژانرش را نداریم. ژانر وقتی به وجود می‌آید که علائم تکرار شوند. هم متنی و هم فردی، و در اثر تبلور پیدا کند. نظم بگیرد. ساختار پیدا کند و قابل عرضه باشد. این در اثر اراده‌ی من هم به وجود نمی‌آید. این یک زمینه‌ی اجتماعی دارد. یک زمینه‌ی فردی دارد. زمینه‌ی اجتماعی ایجاد ژانر اجتماعی در سینمای ما وجود ندارد. چرا وجود ندارد؟ جامعه‌ی ما جامعه‌ی بسته‌ای است. کسی نقد نمی‌پذیرد. بگویی آقا بالا چشمت ابروست فردا…! من در برنامه‌ی دست به نقد دو تا سریال را نقد کردم از من شکایت کردند. این‌ها دو تا مبحث هستند. تو می‌توانی فیلم اجتماعی بسازی که آخرش به یک آدم‌ِجنگی برسد (مثل راننده تاکسی). هر چند من نگاه «آژانس شیشه‌ای» را قبول ندارم – نگاهِ حاتمی‌کیا در «آژانس شیشه‌ای» مخملبافی است!- تحول‌گرایانه نقد می‌کند. ولی فکر می‌کنم دیگر هم‌چنین اثری تکرار نشود. یک لحظه یک اتفاقی می‌افتد و دیگر هیچ‌وقت زمینه‌اش به وجود نیامده است.

رحیمی: شما باور می‌کنید که حاتمی‌کیا نگاهی به بعد از ظهر سگی نداشته است؟

فراستی: نه اصلاً. من می‌گویم دکوپاژ ۴ سکانس را عیناً از آن‌جا گرفته است. به نظر من اشکالی هم نداشت اگر می‌گفت من از آن‌جا گرفته‌ام. نمره فیلمش بیشتر هم می‌شد. برای این‌که همه می‌گفتند آفرین! این‌قدر خوب این فیلمو فهمیدی. این هنرمند نبودن است. قصه‌ای که در دنیا صد نفر از رویش نوشته‌اند و ریشه‌اش هم برمی‌گردد به «سوفوکل» حالا شما می‌خواهید بگویید من از هیچ جا نگرفته‌ام. بر من نازل شده است!

غبیشاوی: حرف آخر ؟

حرف آخر این‌که وضع‌مان خراب است. وضع سینمای ما خراب است. وضع سینمای جنگ ما از آن هم بدتر است. هی نگوییم به‌به! چه‌گلی! چه بته‌ای! چقدر همه چی خوب است! جشنواره بگیریم. جایزه بدهیم. وضع‌مان خراب است. دل کسی هم برای فرهنگ ما نمی‌سوزد. به اندازه بودجه‌ای که به آسفالت خیابان می‌دهند برای سینما نمی‌دهند. برای مردم هم ۴ تا سریال و ۲ تا «شارلاتان» می‌سازند که خلق‌الله ببینند. حداقل بدانیم که وضع‌مان خراب است. باید یک کارزار فرهنگی راه بیفتد. گردانندگان فعال، سریع، پویا، زنده داشته‌باشد. دیالوگ آغاز شود و حرف‌ها زده شود. نقادی در تلویزیون و مطبوعات زمینه‌ساز شود تا سینمای ما از این وضعیت بحران‌زده‌ی سَتَرون خارج شود. والسلام


 

وقتی سارا و عماد مثل هم نمی‌میرند!

بیایید از همین اول موضع‌مان را روشن کنیم. نگارنده‌ی این سطور فیلم «اقلیما» را – به رغم تمام ایرادهایی که ذیلا مطرح می‌شوند – دوست دارد؛ چون به نظر نمی‌رسد فیلم به آن میزانی که بعضی منتقدین معتقدند، اثرِ شترگاوپلنگی (!) باشد. حتی اگر بپذیریم که فیلم در طراحی پایان‌بندی قصه‌اش الکن است، به نظر می‌رسد که این لکنت نه به خاطر ضعف و بی‌رمقی نقاط عطف و فرود فیلم‌نامه، که به خاطر لحن چندگانه‌ی روایت و فضاسازی فیلم است. به عنوان مثال وقتی ما با شخصیت سارا در ابتدای فیلم آشنا می‌شویم خود را با فضایی روانکاوانه روبه‌رو می‌بینیم؛ جایی که شاهد تشویش روحی او می‌شویم و تدریجا می‌فهمیم سارا خود را در مرگ مادرش مقصر می‌داند. خود همین شخصیت در ادامه‌ی فیلم و پس از بستری شدن همسرش در بیمارستان، اسیر حوادثی می‌گردد که برای مخاطب، تداعی‌گر کلیشه‌های رایج سینمای وحشت می‌باشند. کلیشه‌هایی مثل گم شدن تسبیح، باز و بسته-شدن درها، به هم ریخته شدن وسایل و لوازم اتاق‌ها و چند نمونه‌ی دیگر. وقتی سارا در واکنش به این رویدادها دست به دامان فالگیرها و کف‌بین‌ها می‌شود، فیلم ناخنکی هم به تم‌های ماورایی می‌زند. ناخنکی که ظاهرا به مذاق فیلم‌ساز خوش می‌آید و رفته‌رفته ادامه و پایان فیلمش را به آن وادی سوق می‌دهد. البته این وسط در خلال حذف سارا و فاش شدن رابطه عماد و افسانه و به خصوص تقابل فرزین و مهدوی، فیلم پهلو به پهلوی فیلم‌های ژانر جنایی نیز می‌زند.

ولی اگر حوصله کنیم و بار دوم به تماشای فیلم بنشینیم به راحتی می‌توانیم تکه‌های اصلی پازل قصه را – به دور از آدرس‌های غلط و بی‌جهتی که فیلم‌ساز به ما می‌دهد – کنار هم بچینیم. حضور پَرستار موبور بیمارستان، خواستگاری گذشته‌ی مهدوی از سارا و… نمونه‌ای از این آدرس‌دادن‌های غلط هستند که یا در نظام ارگانیکی فیلم‌نامه محلی از اعراب ندارند و یا در خوش‌بینانه‌ترین حالت، به مثابه‌ی حرکت بدون توپ مهاجم حریف عمل می‌کنند! اما با کمی تأمل و دور نشدن از قصه‌ی اصلی است که درون‌مایه-ی کلاسیکِ جنایت و مکافاتیِ داستان، در بستری ماورائی و رازآلود، رخ نشان می‌دهد. از این جهت می-توان از درون‌مایه‌ی قصه، به جنایت و مکافاتی تعبیر کرد که در انتها، شخصیت عماد را دچار همان سرنوشتی می‌کند که خودش برای سارا طراحی کرده‌بود. اگر فیلم بر اساس فیلم‌نامه‌ی اولیه‌ی محمدرضا گوهری ساخته می‌شد و ما فصل زندان را پررنگ‌تر می‌دیدیم، شاید با جرأت بیشتری می-توانستیم ادعا کنیم که توهم‌ها و کابوس‌های عماد، رنگی از واقعیت و عینیت دارند.

برخلاف نظر بسیاری که در مورد یک سوم پایانی فیلم، واکنش‌های منفی دارند، به نظر نگارنده، یکی از نقاط قوت فیلم همان پرده‌برداشتن از منشأ توهم‌های سارا و رازآلود باقی گذاشتن حوادث پیرامون مرگ عماد است. منتهای امر ضعف بنیه‌ی این نقطه‌ی عطف، وقتی مشخص می‌شود که ما توقع‌مان را در سطح سینمای خودمان نگه نداریم و آن را با پایان‌بندی اثری مثل Others مقایسه کنیم. اثری که بعد از چند بار دیدن هم، تناقضی بین فصل فینال و بدنه‌ی قصه‌اش پیدا نمی‌کنیم؛ اما وقتی با «اقلیما» روبه‌رو می‌شویم نمی‌توانیم ربطی برای دیدار عماد و دکتر سارا، با پایان‌قصه کشف کنیم. به خصوص وقتی دکتر تأکید می‌کند که سارا نباید از این ملاقات اطلاعی پیدا کند.

در مورد «اقلیما» باز هم می‌توان گفت. می‌توان از بازی سهل‌ممتنع پانته‌آ بهرام گفت؛ که شاید به خاطر پشتوانه‌ی تئاتری‌ش توانسته معصومیت شخصیت سارا را بدون هیچ برجستگی خاصی، باورپذیر کند. می‌توان از طراحی صحنه و به خصوص لباس‌های سارا گفت. لباس‌هایی که سری در آسمان داشتن سارا را هاشور می‌زنند. می‌توان از موسیقی فیلم گفت؛ که گویی در برخی سکانس‌ها جور ضعف دکوپاژ را می‌کشد و می‌خواهد دلهره و وحشت را به مخاطب حُقنه کند! می‌توان از حرکت آشفته و متناوب روایت فیلم بین ژانرهای معناگرا و وحشت گفت. (البته بر فرض اینکه ژانری به عنوان معناگرا داشته باشیم) ژانرهایی که هیچ‌کدام سابقه‌ی طولانی‌ای در سینمای ما ندارند و حالا حالاها باید بدوند تا به مرز پختگی برسند. می‌توان از محمدمهدی عسگرپور و انگیزه‌هایش از ساختن اقلیما گفت. اما بهتر است به خاطره‌هایمان از «قدمگاه» دل خوش کنیم و منتظر «هفت و پنج دقیقه» بمانیم.

راستی شما فهمیدید چرا اسم فیلم «اقلیما»ست؟!


 

نخستین فیلم‌ها

نخستین فیلم‌های موج نو، از کارگردان‌های فرانسوی فیلم‌های داستنای کوتاهی بودند که به صورت مستقل تهیه می‌شدند و بسیاری از آن‌ها به صورت ۱۶ میلی‌متری فیلم‌برداری و بعدا به ابعاد ۳۵ میلی‌متری بزرگ می‌شدند. فیلم‌های «دوستی ابلهان» (۱۹۵۶) از ژاک ریوت و «شرورها» از فرانسوا تروفو (۱۹۵۷) و «نام همه پسرها پاتریک است» (۱۹۵۷) از ژان لوک گدار، در این ردیف قرار دارند؛ اما نخستین فیلم بلند و موفق موج نو را غالبا نخستین فیلم کلود شابرول به نام «سرژ زیبا» (نام انگلیسی «دیدار تلخ»، ۱۹۵۸) می‌شناسند، هرچند فیلم پوئنت کورت از آینس واردا سه سال پیش از آن ساخته شده بود. کلود شابرول (متولد ۱۹۳۰) هنگامی که این فیلم را ساخت، هنوز نقد فیلم می‌نوشت. «سرژ زیبا» ماجرای معالجه یک دائم‌الخمر است که در مکان واقعی فیلم‌برداری شده و شابرول از ارث اندکی که به او رسیده بود آن را ساخت. موفقیت این فیلم دست او را باز گذاشت تا فیلم بعدی خود «پسرعموها» (۱۹۵۹) را بسازد: یک بررسی کنایی از دسیسه‌ای جنسی و جنایی در پس‌زمینه زندگی دانشجویی پاریسی.

در فیلم‌های بعدی شابرول تأثیر هیچکاک هر بار آشکارتر شد؛ از جمله در فیلم «نیرنگ مضاعف» (نام انگلیسی «لدا / تارهای شهرت»، ۱۹۵۹)، قصه به شهرت شیوه‌پردازانه‌ای از یک جنایت روانی، و فیلم «طعنه‌آمیز و تلخ زنانِ خوب» (۱۹۶۰) که به زندگی دختران فروشنده پاریسی (و در یک مورد مرگ آن‌ها) می‌پردازد. شکست تجاری عظیمی که این فیلم به بار آورد شابرول را ناچار کرد چند سالی از موج نو فاصله بگیرد و به تریلرهای (فیلم‌های دلهره‌آور) سنتی‌تر مانند «لانردو» (نام انگلیسی «ریش آبی»، ۱۹۶۲) «رسوایی» (نام انگلیسی «قتل‌های شامپانی»، ۱۹۶۶) روی آورد.

باید گفت سال ۱۹۵۹، سالی پربرکت برای موج نو بوده است؛ زیرا در این سه سال سه تن از چهره‌های عمده این نهضت با نخستین فیلم بلند خود پای به میدان گذاشتند. فرانسوا تروفو با «چهار ضربه»، با هزینه‌ی ۷۵ هزار دلار وامی که از پدرزنش گرفته بود، در آن سال ۲۷ ساله بود. «چهارصد ضربه» فیلمی است غنایی؛ اما روایتی است به دور از احساساتی‌گری، در باب تخلف یک نوجوان که در مکان‌های واقعی در پاریس فیلم‌برداری شده است. تروفو این فیلم را به آندره بازن که روز دوم فیلم‌برداری فوت کرد، تقدیم کرده و هانری دکا (متولد ۱۹۱۵) فیلم‌بردار با استعداد موج نو آن را به طریقه دیالیسکوپ (فرآیند فرانسوی سینماسکوپ) فیلم‌برداری کرده است.

این فیلم در بسیاری از لحظه‌ها فیلم نمره «اخلاق صفر» (۱۹۳۳) از ژان ویگو را به خاطر می‌آورد. «چهارصد ضربه» در سال نمایش خود جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن و در سال ۱۹۵۹ جایزه منتقدان نیویورک را به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان دریافت کرد. (در همان سال همچنین جایزه پراعتبار نخل طلای کن به کارگردانی نوآمده و غیرسنتی فرانسوی، مارسل کامو برای فیلم «ارفه‌ی سیاه» (۱۹۵۸) تعلق گرفت). این فیلم همچنین نخستین فیلم تروفو از مجموعه آنتوان دوائل بود. این مجموعه، نوعی زندگی‌نامه شخصی پیوسته بود که ژان پی‌یر لئو (متولد ۱۹۴۴)، بازیگری که شباهتی ظاهری با تروفو داشت، در آن‌ها بازی می‌کرد. برخی از فیلم‌های این سلسله عبارت‌اند از: آنتوان و کولت (از چندگانه بین المللی تحت عنوان «عشق در بیست سالگی» (۱۹۶۲)، از جمله فیلم‌های «بوسه‌های دزدیده شده» (۱۹۶۸)، «اتاقی با دو تخت» (۱۹۷۰) و «عشق شتابزده» (۱۹۷۹).

نخستین فیلم بلند آلن رنه، منسوب به موج نو، «هیروشیما عشق من» (۱۹۵۹)، ساختار محکم‌تری داشت و همچون فیلم «شب و مه» رابطه‌ای میان زمان و خاطره را در زمینه‌ای خشونت‌آمیز مورد توجه قرار داده بود. «هیروشیما، عشق من» با فیلم‌نامه درخشان مارگریت دورا (رمان‌نویس فرانسوی که در دهه هفتاد به کارگردانی فیلم روی آورد) و فیلم‌برداری ساشا ویرنی (متولد ۱۹۱۹) رابطه عشقی میان بازیگری فرانسوی را که در هیروشیما کار می‌کند، با معماری ژاپنی تصویر می‌کند که در خلال آن هر دو گذشته‌های خود از جنگ ژاپن و اروپا را به خاطر می‌آورند. آلن رنه در این فیلم با تغییر مداوم حالت‌های روایی از عینیت به ذهنیت، و در چندین فصل خارق العاده با تلفیق صحنه‌های دراماتیک عشق‌ورزی با صحنه‌های مستند از فجایع بمباران هیروشیما، در مرز تقابل گذشته و حال سیر می‌کند. «هیروشیما، عشق من» مانند «چهارصد ضربه» توفیق تجاری فراوانی کسب کرد و با دریافت جایزه منتقدان نیویورک، به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان در سال ۱۹۶۰ اعتبار موج نو را بالا برد.

سومین فیلم موج، «از نفس افتاده» (۱۹۵۹) از پان لوک گدار، از بسیاری جهات بهترین مثال و تأثیرگذارترین فیلم این نهضت بود. فیلم «از نفس افتاده» را گذار بر اساس داستنی از تروفو نوشت و رائول کوتار (متولد ۱۹۲۴) آن را در چهار هفته فیلم‌برداری کرد و هزینه کل فیلم کمتر از نود هزار دلار شد. گدار این فیلم را به کمپانی مونگرام پیکچرز، یکی از استریوهای بزرگ رده «ب» آمریکایی در دهه ۳۰ و ۴۰ تقدیم کرده است؛ زیرا این استدیو به تولید فیلم‌های کم‌هزینه شهرت داشت که در کمترین مدت ساخته می‌شدند. شیوه تولید این استدیو مورد علاقه کارگردان‌های موج نو (دست کم شاخه‌ی معتبر کایه دو سینما) بود؛ با این تفاوت که در مونوگرام پیکچرز فیلم کم‌هزینه می‌ساختند تا سود بیشتری ببرند، در حالی که کارگردان‌های موج نو کم هزینه می‌کردند تا اساساً بتوانند فیلم بسازند، چرا که فیلم‌های آن‌ها خارج از حوزه صنعت سینمای فرانسه قرار داشت (خوشبختانه بسیاری از فیلم‌های موج نو،‌از جمله «از نفس افتاده»، فروش خوبی داشتند و این امر در واقع بقای آن را تضمین کرد.)

فیلم «از نفس افتاده» بر الگوی فیلم‌های گنگستری، همراه با طنر و طعنه، داستان جوان فاسدی است که پلیس در تعقیب اوست و سرانجام معشوقه آمریکایی‌اش او را به دام پلیس می‌اندازد (با اشاره‌ای عمدی به فیلم «پپه لوموکو»، ۱۹۳۷ و «اسکله‌های مه آلود»، ۱۹۳۸). این فیلم تقریبا مجموعه ویژگی‌های فنی و شاخص موج نو را در خود دارد؛ از جمله نماهای دوربین در دست که با حرکاتی لرزان شخصیت‌ها را تعقیب می‌کند. فیلم‌برداری در مکان واقعی و صدابرداری سرصحنه با ضبط صوت قابل حمل که به صورت الکترونیکی به دوربین متصل شده بود.

مهم‌ترین ویژگی فنی فیلم‌های موج نو، تدوین خشن و پرش‌دار آن‌ها بود که برای از بین بردن تداوم زمانی و مکانی، درصد بالایی از برش‌های نامنطبق و پرش‌دار را در میان صحنه‌ها به کار می‌گرفت؛ به عنوان مثال در آغاز «از نفس افتاده» ما شاهد فصل‌هایی به ترتیب زیر هستیم:

میشل، جوان اوباش، اتومبیلی را با کمک معشوقه فرانسوی خود در پاریس می‌دزدد و با سرعت و به تنهایی به خارج از شهر می‌راند. از تعدادی اتومبیل در راه سبقت می‌گیرد؛ یکی دو بار زنانی را در کنار جاده سوار می‌کند، برای گذراندن وقت با خود و با تماشاگر درباره موضوعات مختلف صحبت می‌کند؛ از یک تریلی بزرگ در محوطه‌ای در حال ساختمان می‌گذرد که ناگهان دو پلیس موتورسوار را در حال تعقیب خود می‌بیند؛ به خارج از جاده اصلی منحرف می‌شود و از جنگلی سر در می‌آورد و در آن‌جا اتومبیل را متوقف می‌کند و تظاهر می‌کند که اتومبیلش خراب شده؛ یکی از پلیس‌ها از کنارش رد می‌شود؛ اما پلیس دومی او را می‌بیند و به طرفش می‌رود. در این لحظه میشل خود را به داخل اتومبیل می‌رساند و هفت‌تیری برمی‌دارد و با گلوله او را می‌کشد؛ سپس به فضای بازی فرار می‌کند و در کنار خیابان به جانب پاریس برای اتومبیل‌های جاده دست بلند می‌کند تا او را سوار کنند.

در فیلم‌های رایج آن روزگار — فرانسوی، آمریکایی، انگلیسی یا ایتالیایی — معمولا چنین فصلی در نماهای گوناگون و فراوان فیلم‌برداری می‌شد، و در آن‌ها هر حرکت را به تمامی نشان می‌دادند؛ اما در فیلم «از نفس افتاده» همه فصل تنها در چند نما فیلم‌برداری شده است: نماهای متقابلِ درشتِ میشل و معشوقه‌اش در خیابانی در پاریس، نمای سریعی از دزدی اتومبیل در ارتفاع چشم، نمای متوسط نزدیک میشل در حال رانندگی از زاویه دید مسافری در کنار، نمای متوسط باز از جاده و سپس تصویر زنی که در کنار جاده دست بلند کرده و از پشت شیشه‌ اتومبیل و به سرعت از قاب خارج می‌شود؛ نمایی از پلیس‌های موتور‌سوار که در آینه اتومبیل میشل ظاهر می‌شوند و متعاقب آن میشل از جاده خارج می‌شود و بلافاصله کاپوت جلوی اتومبیل را بالا می‌زند، که در این لحظه پلیس‌ها او را می‌بینند؛ نمای بسیار درشتی از هفت‌تیر، و متعاقب آن نمای متوسط باز از تیراندازی؛ نمای باز میشل که در دشتی می‌دود و سپس نمای متوسط او که از صندلی عقب اتومبیل ناشناس در پاریس پیاده می‌شود. گدار در لحظاتی دیگر صحنه‌هایی را با نمای بسیار درشت و بی‌تداوم آغاز می‌کند و آن‌ها را با برش یا پس کشیدن دوربین به صحنه اصلی وصل می‌کند — عملی که به کلی با رسم رایج آن روزگار منافات داشت.

افراطی‌ترین کار گدار، استفاده از نماهای پرش‌دار است که در آن‌ها بخشی از یک نمای متداول را برش می‌زند و ادامه همان نما را دوباره استفاده می‌کند و بدین سان یک شکستگی کاملاً غیرطبیعی در حرکت سیال دوربین ایجاد می‌کند. او با این کار اعلام می‌کند که کارگردان می‌تواند همه جنبه‌های فیلم خود را با سلیقه خود منطبق کند. برش‌های افراطی از صحنه‌های متداوم (چیزی که در هالیوود نمای تعیین موقعیت، نماهای متوسط یا باز از صحنه‌های خارجی که تغییرات مکانی را تعیین می‌کند) و حتی تداوم در درون خود نما، که گدار و یارانش در سطحی گسترده به کار بردند، از نگاه سنتی بسیار گیج‌کننده به نظر می‌رسید، در حالی که این شیوه‌ها چیزی جز ادامه منطقی شیوه‌های ملی لیس، پرتر و گریفیث نبودند؛ زیرا آن‌ها معتقد بودند روایت سینمایی ذاتاً نامتداوم است، یا — چنان که آیزنشتاین کشف کرده بود — تداومِ زمان و مکان نه در پرده که در ذهن تماشاگر صورت می‌بندد و این ذهن تماشاگر است که تصویر پرده را متناسب با آرایش آن‌ها به یکدیگر مربوط می‌کند. در تدوین سنتی یا سبک تدوین «نامرئی» در سینمای کلاسیک هالیوود، تداوم منطقی نماها برای روایت یک صحنه، جای چون و چرا نداشت. حتی تا سال ۱۹۵۸ کمپانی یونیور سال ارسن ولز را مجبور کرد تا برای فیلم «نشانی از شر / ضربه شیطان» چند صحنه به اصطلاح کلیدی بگیرد تا موقعیت روایی واضح‌تر شود؛ زیرا از آن می‌ترسید که تدوین سریع او باعث شود تماشاگر خط داستان را گم کند. امروز تدوین گسسته و پرش‌دار، وارد قاموس سینمایی شده، چندان که حتی در سریال‌های تلویزیونی نیز به وفور مشاهده می‌شود؛ اما در سال ۱۹۵۹ تدوین گسسته به شدت نامتعارف می‌نمود، و سنت‌های سبک‌گرای موج نو این شیوه را در سینما جا انداختند.

۱. تاریخ سینما /دیوید بوردول-کریستین تامسون / ترجمه روبرت صافاریان/ نشر مرکز-چاپ اول ۱۳۸۳

۲. تاریخ جامع سینمای جهان / دیوید ا.کوک / ترجمه هوشنگ آزادی ور / نشر چشمه ۱۳۸۰

۳. موج نو-سینمای فرانسه / کوئن / ترجمه قاسم روبین / نشر نیلوفر- چاپ اول۱۳۸۲


 

منتقدانی که قدم به عرصه فیلم‌سازی گذاشتند

بخش اول / بخش دوم

فرانسوا تروفو، ژان لوک گدار، ژاک ریوت، کلود شابرول و…، همگی منتقدانی بودند که با تهور و تمرد به جرگه فیلم‌سازان گام نهادند. وجه مشترکشان هم این بود که صدها فیلم دیده بودند، به فیلم‌سازان بزرگ امریکایی ( فورد، هاکس، هیچکاک، ولز و غیره) و به نئورئالیست‌های ایتالیا (ویسکونتی، دسیکا، روسلینی و…) و همچنین به سینمای مؤلف فرانسه (رنوآر، برسون، کوکتو و دیگران ) علاقه‌مند بودند. بعد هم نشریه‌ای مقالات دنباله‌داری تحت عنوان «خودتان دست به کار شوید و فیلم مورد علاقه‌تان را بسازید» منتشر کرد.

پیشگامان موج نو، هم ساختارهای موجود را بی‌اعتبار و منسوخ دانستند و قواعد را زیر پا گذاشتند. فرنان لژه، نقاش مشهور، درباره سبک فوویسم گفته است: «پیش از ما آسمان آبی بود و گیاه سبز. از نسل ما به بعد، آسمان می‌تواند سبز باشد و گیاه آبی.» آن‌ها هم همین‌طور فکر می‌کردند. از هیچ چیز ابا نداشتند؛ می‌خواستند سینما را «‌از بن تا رأس احیا کنند، از تنظیم فیلم‌نامه گرفته تا نحوه‌ استفاده از وسایل فنی سینما، همه چیز را می‌خواستند دگرگون کنند. حتی رابطه دیرینه هنر و صنعت را هم می‌خواستند تغییر دهند.»

کلود شابرول می‌گوید: برای این‌که بتوانیم فیلم بسازیم، نوعی تعاون تشکیل داده بودیم. قرار بود که آلن رنه — دوست و همکاری که فیلم‌های کوتاهش مورد قبول ما بود — اولین فیلم بلندش را به اتفاق ژاک ریوت — به عنوان دستیار — بسازد. بعد هم ریوت با دستیاری تروفو اولین فیلم خود را کارگردانی کند، تروفو هم قرار شد با شارل پیچ کار کند. بعد شارل که خواست کارگردانی کند، من دستیارش شوم… البته این نحوه چرخشی کار کردن، چندان معقول نمی‌نمود، هیچ وقت هم عملی نشد.»

این پندارهای رؤیایی نشانه صمیمت حاکم بر جمع دوستان بوده ریوت فیلم «ضربه چوپان» را در منزل شابرول فیلم‌برداری کرده و دیول والکروز را هم به عنوان هنرپیشه انتخاب کرده است.

فیلم «سرگذشت آب» را تروفو کارگردانی و گدار مونتاژ کرده بود. رومر برای فیلم خود (سونات در کروتزر) گدار را به عنوان هنرپیشه برمی‌گزیند. فیلم کوتاه بعدی ریوت (ورونیک و خرچنگش) را شابرول تهیه می‌کند. سرانجام ریوت فیلم‌برداری «پاریس از آنِ ماست» را — با هشتاد هزار فرانک وام از صندوق مجله کایه دو سینما — شروع کرد. مخارج فیلم‌برداری و لابراتوار را هم بعد از نمایش فیلم پرداخته است. کلود شابرول مقداری فیلم خام — که بعد از ساختن فیلم «رفقا» برایش باقی مانده بود، در اختیار ریوت می‌گذارد تا او بتواند فیلمش را تمام کند…

این فیلم‌سازان جدید که میشل دولا آی آن‌ها را «نوفیلسوفان» قیاس می‌کند، چیزی بیشتر از موج پدید می‌آورند. در سال ۱۹۵۸ فرانسوآز ژیرو طی سلسله مقالاتی در نشریه اکسپرس از نسل جدید فیلم‌سازان خبر می‌دهد و حرکت جدید را هم در مجموع «موج نو» می‌نامد. گرچه پیش از او نیز پی‌یر بیار در فوریه ۱۹۵۸ با نوشتن مقاله‌ای عبارت مزبور را به کار برده و از هوشیاری آکادمی جوان سینما سخن گفته بود. «موج نو» ناگهان به عنوان یک پدیده در جامعه مطرح می‌شود. کلود شابرول اعلام می‌کند: «اگر روزنامه‌های پرتیراژ مدام درباره ما مقاله می‌نویسند، علتش این است که می‌خواهند معادله برقرار کنند: دوگل مساوی است با احیا، هم در حوزه سینما و هم در عرصه اجتماع. ژنرال می‌آید، جمهوری عوض می‌شود، فرانسه از نو تولد می‌یابد و حالا بیایید و شکوفایی استعدادها را نظاره کنید. روشنفکران، استعدادها را نظاره کنید! روشنفکران در زیر سایه صلیب لورنی می‌شکنند… و ما مثل متاعی بودیم که تاریخ مصرف آن گذشته بود.»

موج نو روز می‌شود و دامنه‌اش حتی تا قوطی سیگار تهیه‌کنندگان هم کشانده می‌شود. به گفته میشل دویل: «هر تهیه‌کننده‌ای در جست‌و‌جوی کارگردان جوانی بود تا فیلم موج نویی بسازد؛ چون فروش داشت.» ژان کوته در نشریه سینما به طعنه گفته بود: «به دفتر هر تهیه‌کننده‌ای که می‌روی، می‌گوید: یک فیلم‌ساز جوان به من معرفی کن، هر که می‌خواهد باشد، فقط جوان باشد، جوانی که هنوز کار نکرده باشد.» آنیس وردا می‌گوید: «ژرژ بروگار — تهیه‌کننده فیلم از نفس افتاده ساخته گدار — روزی به‌گدار گفته بود: «در بین رفقایتان کسی را نمی‌شناسید که بخواهد فیلم بسازد؟ البته کم‌هزینه، بعد هم این‌که مثل خود شما خوش اخلاق باشد». گدار هم ژاک دمی را به او معرفی می‌کند.

رنوآر و سینمای مؤلف

در مقالات نشریات آن دوره، دو برداشت متفاوت از سینما رواج یافته بود: عده‌ای میزانسن را اصل می‌دانستند و رنوآر بانی این نوع سینما به حساب می‌آوردند. البته در مورد سینمای مؤلف موضع‌گیری واحدی داشتند و ضمن این‌که از ادبیات و آثار برجسته متأثر بودند، در عمل نمی‌پذیرفتند که سینما کار یک جمع باشد که در آن یکی صحنه‌آرایی کند، یکی دیالوگ‌نویس باشد و یکی هم کارگردان.

از نظر آن‌ها فیلم فقط یک مؤلف دارد. بدین ترتیب، بر خلاف آنچه برخی تصور می‌کردند، سیاست شناخته‌شده فیلم‌سازانِ حامی سینمای مؤلف که ثقل مباحث کایه دو سینمای آن دوره (دوره جلد زرد) بود، به عنوان حکم قطعی از جانب مؤلف — کارگردانی تلقی نشد. البته آن‌ها در آغاز قصدشان این نبود که بگویند تمام فیلم‌های هیچکاک دیدنی است و فیلم‌های هیوستون بی‌ارزش؛ گرچه صرفا به دلیل مجادلات قلمی، چنین اشاراتی هم می‌شد؛ مثلا ریوت در تحلیل بسیار خواندنی‌اش از آثار میزوگوشی، اشاره‌ای هم به کوروساوا کرده و گفته بود که این فیلم‌ساز چیزی برای گفتن ندارد. می‌دانیم که مجادلات قلمی آن دوره، حالا دیگر خیلی کهنه شده است.

امروزه شاهدیم که گفتن یا نوشتنِ «زنده باد هاکس! نابود باد هیوستون!» در نشریه کایه دو سینما به طور نسبی به تعادل رسیده است. البته علت وجودی نقدها و مجادلات قلمی در همین بگومگوهاست.

نباید فراموش کرد که آثار هاکس به فراموشی سپرده شد و نه کسی آن را نادیده گرفت. بحث و جدل پیرامون آثار هیچکاک نیز هنوز به پایان نرسیده است. این را هم می‌دانیم که هیچکاک، یکی از کارگردانانی است که تاکنون بیشترین مقالات سینمایی را به زبآن‌های مختلف در نشریات سراسر جهان به خود اختصاص داده و نمایش فیلم‌هایش همچنان بیشترین تماشاچی را دارد و به عنوان کارگردانی هیجان‌آفرین، طنزپرداز و خالق اضطراب شناخته شده است، که البته شایستگی آن را هم دارد. توجه نویسندگان کایه دو سینما به آثار هیچکاک نیز، به همین دلیل است. نویسندگان مزبور هیچکاک را به عنوان کارگردان می‌شناسند؛ یعنی کسی که به کار خود احاطه کامل دارد و هیچ وقت از اصول فیلم‌نامه غافل نبوده است (فیلم‌نامه‌های هیچکاک را از همان آغاز یا خودش نوشته یا همسرش). در هالیوود نیز از هیچکاک به عنوان استاد مسلم فیلم‌سازی نام می‌برند: هیچکاک به گواه آنچه روی پرده نشان می‌دهد، منظور خود را صرفاً از راه امکانات سینمایی بیان می‌کند و نه حرف و گفتار، و ما می‌دانیم که رؤیای بزرگ تروفو و همچنین شیفتگی‌اش به هیچکاک، به طور دقیق به همین دلیل است.

مسأله اساسی آندره بازن

اگر پانیول را محق بدانیم و بگوییم که نوستالژی نسبت به سینمای صامت اساساً خطا بوده و در سال ۱۹۴۵، یعنی با گذشت پانزده سال از سینمای ناطق، سینما از طریق آثار بزرگی نشان داده است که اهمیت نقش صدا نه کمتر بلکه بیشتر از تصویر است، در این صورت باید گفت که فیلم‌سازان جوان بت افسانه آوانگار را در هم شکستند و همین باعث شد تا دوباره به ادبیات رو آورند. در واقع صدا وسیله‌ای بود برای کشاندن ادبیات به سینما. در دوره سینمای صامت، مشارکت ادبیات در قلمرو سینما ، فقط از راه میان‌نویس میسر بوده، و این نوع مشارکت، در واقع مشارکت ضعیفی بود. منتها بعدها، یعنی از فیلم «گرا» (ساخته پرمینجر) به بعد، صدای راوی (صدای خارج از کادر) در سینما باب شد. این روش حالا دیگر منسوخ شده، ولی شیوه جالب و بی‌نظیری بود که صحنه‌های کلیدی فیلم را شرح می‌داد. میان‌نویس‌ها تأثیر ادبی خاصی داشت که نویسندگان را جذب می‌کرد و ذهنیتشان را به سینما معطوف می‌داشت. در آن دوره صدای خارج از کادر به وفور در «رمان – فیلم»های آمریکایی به کار گرفته می‌شد.

به سرچشمه موج نو که برمی‌گردیم، به فیلم (= سینما) برمی‌خوریم و نه به ادبیات. در تاریخ نقاشی، به ویژه نقاشی قرن بیستم — همه قضیه به همین منوال است؛ یعنی نقاشی، مولد نقاشی بوده است. در تاریخ سینما نیز فیلم‌ها،زاده فیلم‌های دیگری هستند. این نظر البته به مالرو تعلق دارد، و واقعیت‌ها هم درستی این نظر را اثبات می‌کند. به هر حال، شاید سینمای موج نو را بتوان به نوعی زاده فیلم «خانم‌های جنگل بولوی» (ساخته ژاک دمی جوان) دانست یا به طور اخص زاده «همشهری کین»، فیلمی که تروفوی جوان بارها و بارها آن را دیده بود. پدر واقعی موج نو، همین فیلم‌ها هستند. ناگفته نماند که تروفو درباره «همشهری کین» گفته است: «فیلمی است آشنا و صمیمی، درست مثل رمان.» ملاحظه می‌کنید که ابراز چنین نظری خیلی چیزها را روشن می‌کند. این نظر درست هم اگر باشد تناقض آمیز است؛ چون هنری مثل سینما را به هنر دیگری (ادبیات) ارجاع می‌دهد. معنای این تناقض‌نمایی روشن است: سرچشمه سینمای موج نو، ادبیات هم هست.

چنین ارجاعی باعث طرح مسأله اساسی از جانب بازن می‌شود که می‌پرسد: «سینما چیست؟» و این پرسشی است که ثقل تمام فیلم‌های موج نو را تشکیل داد. حتی در حال حاضر نیز، فیلمی چون «پارسیفالِ ویلز» (گال) همین مسأله را مطرح می‌کند. می‌دانیم که فقط سینمای فرانسه بود که این موضوع را در سطح وسیعی در جهان مطرح کرد. البته در فیلم ضربه چوپان هم (که صحنه‌هایی از آن در فیلم «میستون‌ها» نشان داده می‌شود)، شاهد این موضوع بودیم. به هر حال، گدار در بافت درونی فیلم‌هایش به طور مشخص به این موضوع پرداخته است. می‌توان گفت که فیلم «تفنگچی‌ها» (گدار) بر حول این موضوع شکل گرفته است (به طور اخص صحنه حضور تفنگچی‌ها در سینما و در صحنه‌ای از فیلم در حال نمایش، زنی داخل وان حمام می‌شود، تفنگ‌دار به سرعت از پله سکوی جلوی پرده بالا می‌رود، نزدیک پرده سینما می‌شود تا از نزدیک شاهد ماجرا باشد…) از ویژگی‌های سینمای موج نو، یکی هم به محک آزمایش گذاشتن سینماست. همچنان دور از انتظار نبود که اهل قلم به فیلم‌سازانی توجه نشان دهند که فیلم‌هایشان اقتباس از آثار مشهود ادبی بود؛ عمدتاً از استاندال، و مهم‌ترین فیلم‌های اقتباس شده هم صومعه پارم و سرخ و سیاه بود؛ نتیجه اما متفاوت از سینمای گذشته بود. فیلم‌سازان جدید اگر اقتباس هم می‌کردند، به قصد ایجاد سینمایی بود که در آن همه چیز فقط روی پرده شکل بگیرد؛ یعنی در قالب سینما و نه حرف و گفتار. اشتیاق این فیلم‌سازان برای دیدن فیلم‌هایی نظیر «عشاق جدی» و «کنتس پابرهنه» نیز از همین زاویه بود. این‌ها نقد و مقاله هم که می‌نوشتند، از فیلم‌سازانی چون هیچکاک مانیکه و پیچ الهام می‌گرفتند؛ یعنی از فیلم‌سازانی که دیدِ ناب سینمایی داشتند.