فیروزه

 
 

فیلمی برای شنیدن

نگاهی به فیلم «مالیخولیا» ساختهٔ لارس فان تریر

می‌توان جنبش آنارشیستی دگما ۹۵ را پروژه‌ای ناکام دانست؛ می‌توان لارس فان تریر را فیلمساز متظاهری نامید و به بدفهمی از ماهیت سینما متهمش کرد؛ می‌توان آثارش را بلاتکلیف میان سبک‌ها و ژانرهای گونا‌گون سینمایی و الگوهای متفاوت زیبایی‌شناسی تلقی کرد؛ می‌توان تجربه‌گرایی مفرطش را بازی‌های فرمال بی‌جهت و متفاوت‌نمایی صرف دانست؛ می‌توان فیلم‌هایش را دوست نداشت و نگاهش را نپسندید اما بدون شک نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. کارگردانی که در انتهای سومین دههٔ دوران فیلمسازی‌اش، فیلم‌های دیوانه‌وار می‌سازد و در مسیر این‌گونه فیلم‌سازیِ نامتعارف به پختگی و اصالتی رسیده که هم‌قطاران و هواداران خاص خود را یافته است. برای او سینما فقط سرپوشی تصنعی بر اندیشه‌های ویران‌کننده‌اش است و به ‌همین دلیل نگاه انتقادی به فیلم‌هایش بر اساس حتی آوانگاردترین مبانی نقد و تحلیل آثار سینمایی سال‌هاست کارکرد خود را از دست داده است. فان تریر سال‌هاست بی‌توجه به تمجیدها و تقدیرهای جشنواره‌ها یا ناسزاهای منتقدان، فقط به دریافت‌های آنی ذهن فلسفه‌زده‌اش از جهان متعهد بوده و شاید به‌همین سبب است که درون‌مایهٔ آثارش از هجو مناسبات انسانی و اجتماعی در آثار اولیه‌اش به شکستن نخستین مرزهای روابط و طبع بشری در فیلم‌های متأخرش رسیده است. برای مثال دو فیلم «شکستن امواج» و «دجال» را با هم مقایسه کنید تا ببینید نگاه سانتی‌مانتال و نیهیلیستیک فیلم‌ساز به عشق چگونه رفته‌رفته و بر اثر گذر زمان جای خود را به دیدگاهی سراسر سادیستی و نفرت‌آلود داده است. آخرین اثر فان تریر نیز از این قاعده مستثنی نیست. «مالیخولیا» انعکاس افسردگی‌ها و بحران‌های روحی سال‌های اخیر فیلمساز است که این‌ بار فضایی آخرالزمانی را بستر ظهور درونیات بشر معاصر قرارداده است. ادامه…


 

بازتاب دغدغه‌های چند نسل

نگاهی به مجموعهٔ تلویزیونی «وضعیت سفید» ساختهٔ «حمید نعمت‌الله»

«جمع کثیری از سریال‌سازان ایرانی بیشتر عکاس‌اند تا درام‌شناس و قصه‌پرداز»! نمی‌دانم اولین بار این جمله را سر کدام کلاس یا در کدام مصاحبه و از زبان چه کسی شنیدم و خواندم و آن‌را ساده‌اندیشانه و نابخردانه یافتم؛ اما گذر زمان واقعیتِ تلخِ پشت این گزاره را روزبه‌روز بیشتر متجلی کرد. از همان زمانی که سرقفلی سریال‌های صداوسیما به نام سیروس مقدم خورد و این کارگردان نقاشی‌خوانده در سوء تفاهمی تاریخی اکسپرسیونیسم و بیان حداکثرتصویری و التهاب را با لوکیشن‌های تاریک و آویزان کردن دوربین از سقف و دوربین روی‌دست اشتباه گرفت و تقریباً بدون توجه به تنوع تم فیلم‌نامه‌هایی که دستش می‌آمد، همهٔ آثارش را با یک زیبایی‌شناسی به‌ظاهر خوش‌ سر و شکل ساخت و در نبود فضای رقابت واقعی، جایگاهی بین مخاطبان پیدا کرد، درست از همان وقت و به‌خصوص بعد از همه‌گیر شدن فناوری دیجیتال، جمع قابل‌توجهی از سریال‌سازان وطنی و تهیه‌کنندگان تلویزیونی به بیماری مزمن غفلت از درام و تصویرزدگی دچار شدند. سبک فیلمسازی غریبی که در آن همهٔ اجزای فیلم -مخصوصاً تصویرپردازی‌های خوش‌رنگ‌ولعاب- به‌خودی خود نقصی ندارند اما هر کدامشان ساز خود را می‌زند و کنار هم قرار گرفتنشان منجر به هیچ نوای گوش‌نواز و هماهنگی نمی‌شود. اوج این فرم‌زدگی و غفلت از جوهرهٔ نمایش را ماه مبارک رمضان و در سریال «سقوط یک فرشته» شاهد بودیم؛ جایی که فیلمساز، در آن ماراتن رساندن فیلم به آنتن، با وسواسی غیرقابل‌فهم برای هر کدام از قسمت‌هایش، کلیپ‌گونه، تیتراژ پایانی جداگانه و چشم‌نوازی طراحی کرده بود اما گویا یادش رفته بود بدیهی‌ترین اصول قصه‌پردازی را در معرفی و پرداخت درست شخصیت‌ها و بالانس کش‌مکش‌های داستانی و تناسب پایان‌بندی رعایت کند. تسری چنین دیدگاه نادرستی به اغلب تله‌فیلم‌های پخش‌شده از تلویزیون نه‌تنها بسیاری از فیلمسازان جوان را دچار فهم‌ معوج از مقولهٔ سینما کرده که تأثیر مخربی نیز در سلیقه عمومی مخاطبان و تلقی‌شان از فیلم استاندارد داشته است. ادامه…


 

«یه حبّه قند» برای شیرین‌کامی کافی نیست!

به بهانهٔ فیلم «یه حبه قند» ساختهٔ «سیدرضا میرکریمی»

اگر از یک فیلم سینمایی فقط تناسب و توازن حداقلی اجزایش را بخواهید، «یه حبّه قند»، بهترین و خلاقانه‌ترین فیلم کارنامهٔ میرکریمی خواهد بود. فیلمی که سعی می‌کند با قرار دادن متنوع‌ترین موقعیت‌ها، شخصیت‌ها، حس‌ها و روابط عاطفی کنار همدیگر [و نه لزوماً مرتبط با همدیگر]، همچون یک تابلوی نقاشی پرجزئیات، شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌های زندگی روزمره را حذف یا فشرده کند و استعاره‌ای از واقعیت و زیست‌جهان پیرامون گردد. تابلوی نقاشی نسبتاً هارمونیکی که جزئیاتش نیز [بدون در نظر گرفتن نسبتشان با کلیت فیلم] زیبا، خوش‌ساخت و حساب‌شده‌اند. هر حرکت جزئی بازیگر، هر دیالوگ کوتاه، هر اتفاق جزئی در محدودهٔ فوکوس یا عمق میدان دوربین، هر حرکت دوربین، هر قاب‌بندی متناسب با میزانسن‌های پیچیدهٔ فیلم، هر ترفند به‌کار رفته در مدل تدوین، هر تمهید مصروف در شکل‌گیری خلاقانهٔ آمبیانس و غنی‌شدن باند صدای فیلم، همه و همه به سخت‌گیرانه‌ترین شکل ممکن پرداخت شده‌اند تا هر کدام از موقعیت‌های متکثر فیلم، مستقلاً نیز جاافتاده و پخته تصویر شوند. موقعیت دختری که به‌عنوان کانون مهر و توجه و آخرین حلقهٔ عاطفی خانواده، ازدواج غیابی‌اش با پسر فرنگ‌نشین خانوادهٔ وزیری‌ها و مهاجرتش به فرنگ، قرار است خوش‌بختی نداشتهٔ همهٔ خواهرها و دامادها را جبران کند، موقعیت پسری که فداکارانه خودش را از زندگی پسند حذف می‌کند، موقعیت آدمی که دنبال گنج و کتاب‌های خطی زمین را می‌کند اما به ریشه (!) می‌رسد، موقعیت معمار نالان از بی‌کاری‌ای که همسر بی‌خیال و سرخوشش حرص‌خوردن‌هایش را نمی‌فهمد، موقعیت آن داماد فوتبال‌دوستی که تازه از زندن درآمده، موقعیت طلبه‌ای که از نیمهٔ فیلم راز بیماری‌اش را می‌فهمد و با این‌ همه باید متلک‌های سایر باجناق‌ها را تحمل کند، موقعیت دایی عبوس و نارضایتی‌اش از وصلت پسند، موقعیت مسعود و مرضیه و عشق نوجوانانه‌شان و چند موقعیت دیگر از این دست، با خط روایی رقیقی به هم پیوند می‌خورند و استعاره‌وار مضامین بلندبالای مدنظر فیلم‌ساز راجع‌ به هم‌نشینی مرگ و شادی و عشق، تقابل سنت و تجدد، آرامش و اصالت زندگی ایرانی و تهدید ویران‌کننده‌ای به‌ نام مهاجرت را به دوش می‌کشند. «یه حبّه قند» به‌خاطر همین مؤلفه‌ها بسیاری از مخاطبانش را شیرین‌کام می‌کند اما برای بسیاری دیگر از مخاطبان طعم گس میوهٔ کالی را می‌یابد که هیچ‌گاه به وحدت و هماهنگی نهایی نمی‌رسد. ادامه…


 

معصومیت از دست‌رفته

نگاهی به فیلم هانا (Hanna) ساختهٔ «جو رایت»

زندگی نیمه‌روشن و پررمز و راز جاسوس‌ها و مأموران امنیتی، در طول تاریخ سینما محمل مناسبی برای قصه‌پردازی بوده است و آثاری با این درون‌مایه از اولین فیلم‌های مجموعهٔ جیمز باند گرفته تا سه‌گانهٔ بورن و این اواخر Spy Game و Salt و Kick Ass جایگاه ویژه‌ای میان سینما دوستان یافته‌اند. چنین آثاری به‌ تبع پتانسیلشان برای ماجراپردازی خیلی وقت‌ها همسایهٔ دیوار به دیوار ژانر اکشن بوده‌اند، اما به‌تدریج ویژگی‌های گونه‌های دیگر سینمایی را نیز به خود گرفته‌اند. به‌خصوص با ظهور جریان موسوم به سینمای پست‌مدرن [و مهم‌ترین مؤلفه‌اش «کولاژ»] زیرژانر اکشن‌-‌جاسوسی مایه‌های انسانی و احساسی بیشتری به خود گرفت. ادامه…


 

نگذار خواننده بخوابد

نگاهی به رمان «بگذارید میترا بخوابد» نوشتهٔ «کامران محمدی»

دومین کتاب از سه‌گانهٔ فراموشی کامران محمدی رمانی است که برای ترسیم استعاره‌گون شمایل انسان معاصر، روابط بین شخصیت‌هایش را محمل طرح و تحلیل روان‌شناسانهٔ مفاهیمی چون فراموشی، عشق و خیانت قرار می‌دهد اما به همان نسبت که زمینه و انگیزه‌های آدم‌های قصه ناپخته و ناقص پرداخت می‌گردد، رمان نیز در نیل به هدف فوق‌الذکر ناکام می‌ماند. اگرچه از خلال اظهارنظرها و قضاوت‌های ذهنی شخصیت‌ها دربارهٔ همدیگر می‌توان تا حدودی بدان‌ها نزدیک شد و با احساساتشان هم‌ذات‌پنداری کرد، اما این شناخت هیچ‌وقت به ماندگاری و برجستگی کاراکترها منجر نمی‌شود. چراکه گذشته و انگیزهٔ شخصیت‌ها تبیین نمی‌شود و در یکی‌دو نمونه‌ای که تشریح می‌شود نیز («خدای توجیه»بودن ایوب برای توجیه خیانت‌هایش و حادثهٔ تلخ کودکی ماریا برای برای توجیه مشکلش با هیوا) احتیاج به بهره‌گیری بیشتر از ظرفیت‌ها و کارکردهای دراماتیک آن اتفاقات هنوز احساس می‌شود. از طرف دیگر شخصیت‌های متعدد رمان به‌رغم تلاش نویسنده برای نفوذ به عمیق‌ترین لایه‌های وجودی‌شان، تشخص و فردیت لازم را نمی‌یابند و تمایز‌شان بیشتر تحمیلی از ارادهٔ نویسنده است تا ناشی از ویژگی‌های منحصربه‌فردشان. حتی حسادت میترا به شهرزاد در فصل سیزدهم و متعاقب آن حس سرخوشی شهرزاد از پیروزی در رقابت با میترا در فصل چهاردهم نیز بیش از آن‌که بیان‌کنندهٔ شکست‌خوردگی زنان و بدسیرتی مردان باشد، گواه همین تکثر تحمیلی شخصیت‌ها است. رابطهٔ عاشقانهٔ هیوا و ماریا، حادثهٔ تلخ و فراموش‌نشدهٔ گذشتهٔ ماریا و ایوب و وضعیت به بن‌بست‌ رسیدهٔ میترا، شهرزاد و ستاره بعداز خیانت‌های پی‌درپی ایوب اگرچه با پیرنگ مستحکم و بهانه‌های مهندسی‌شده‌ای در هم تنیده می‌شود، اما کلیت این شبکهٔ ایجاد شده آن‌قدر پخته و متقاعدکننده نیست که جایگاه «بگذارید میترا بخوابد» را در مقایسه با رمان پیشین نویسنده ارتقا بخشد. ادامه…


 

در ستایش باور

نگاهی به انیمیشن «Rango» ساختهٔ «گور وربینسکی»

تخیل جوهرهٔ اصلی سینما است و از میان سایر امکانات بیانی این هنرصنعت‌رسانهٔ پیچیده، انیمیشن آزادترین و گسترده‌ترین عرصهٔ ظهور و بروز تخیل است و همین مسئله برای فیلمسازانی که اولین انیمیشن خود را می‌سازند، شمشیر دولبه‌ای است که یا منجر به پدیدآمدن اثری بدیع می‌شود و یا فیلمی مبهم و بی‌نظم. Rango را باید ذیل گروه نخست طبقه‌بندی کرد. چرا که گور وربینسکی (کارگردان «مکزیکی» و «هواشناس» و سه‌گانهٔ «دزدان دریایی کارائیب») ایده‌های بکر فیلمنامه‌اش را با دقت و کنترل‌شدگی یک فیلم زنده و نه بی‌نظمی حاصل از ذوق‌زدگی مواجهه با امکانات انیمیشن، پرداخت کرده است. ایده‌های جاه‌طلبانه‌ای که یک‌طرفش شوخی با وسترن‌اسپاگتی و هجو دنیای سرجیولئونه است و طرف دیگرش تشخص‌وهویت یافتن سوسماری نادان و دست‌وپاچلفتی در سیر ادیسه‌وار داستان. فیلمساز سیر خلاقانهٔ روایت قصه را با فضاسازی‌های خیره‌کننده‌اش درهم‌ می‌تند و رَنگو، این سوسمار زشت را تبدیل به قهرمان فیلمی دیدنی می‌کند که انتظارات بالارفتهٔ این سال‌های مخاطبان پروپاقرص انیمیشن را نیز برآورده سازد. ادامه…


 

هُمّ معانا و نحن معاهم

قسمت آخر

بعدازظهر آخرین روز به «متحف مکة للآثار والتراث» رفتم که ساختمانی شیری‌رنگ و دوطبقه بود. هم‌کف دو تالار داشت که آثار دوره‌های مختلف تاریخی شبه‌جزیره در آن به نمایش گذاشته شده بود. در بروشورها و توضیحات تابلوهای راهنمای این بخش از موزه سابقهٔ تمدنی ۲۳۰ هزارساله برای عربستان ادعا شده بود. نقاشی‌های دیواری، سفالینه‌ها و تصاویری هم از «فاو» به‌عنوان اولین شهر شبه‌جزیره با سابقهٔ ادعایی ۴ قرن پیش از میلاد در قفسه‌هایش وجود داشت. عکس‌ها و بنرها و داس‌ها و تیشه‌های تمدن‌های سنگی متقدم و متأخرشان را به در و دیوار زده بودند و در تقسیم‌بندی شرقی‌‌-غربی شسته‌رفته‌ای سیر تحولات تمدنی بازهٔ زمانی ۷۰۰۰۰ تا ۴۵۰۰ سال پیش‌از میلاد را در جداول و نمودارهایی ردیف کرده بودند. آخرین دورهٔ این سیر اختصاص به دورهٔ زراعت و اهلی کردن احشام داشت و سرآخر به عام‌الفیل منتهی می‌شد. طبقهٔ دوم اما به حج پیش‌ و پس‌ از اسلام می‌پرداخت و از جایگاه اجتماعی و سیاسی قریش آن زمان می‌گفت و نقشه‌هایی از خطوط تجاری زمینی و دریایی مکه و بازارهای طائف داشت. ادامه…


 

محلّهٔ چینی‌ها

قسمت هفتم

وسط راه مدینه تا مکه جایی اتوبوس نگه‌ داشته بود و همه برای تجدید وضو یا نوشیدن فنجانی چای پیاده شده بودند. اتوبوس که خواست راه بیافتد، به‌رسم مدیریتی معمولی که برای کنترل جا نماندن مسافران، انسان‌ها را تا حد یک عدد تقلیل می‌دهد، کسی شروع کرد به شمردن: ۱، ۲، ۳،… ، ۳۶ همه بودند. «سلامتی مسافرای اسلام صلوات!».
رانندهٔ بنگلادشی اما لبخند تلخی زد که باز هم کسی او را نشمرده و به عادت همیشه، شمارش سرنشینان اتوبوس از اولین ردیف‌صندلی‌های بعد از صندلی‌های راننده شروع شده! ادامه…


 

چند نفر شتر؟!

قسمت ششم

۱- از مدینه دل‌کنده ‌ونکنده سوار اتوبوسمان کردند و بعد از یک‌ عصر تا غروب توقف در مسجد شجره به مکه‌مان بردند. نیم‌ساعت قبل از طلوع آفتاب جلوی باب‌الفهد مسجدالحرام چشم باز کردم و از مواجهه با محیطی این اندازه غریب، به‌قدری وحشت کردم که تا چهارپنج ساعت بعدش که اعمال عمره تمام شد، مثل جن‌زده‌ها، گیج بودم و منگی سراپایم را گرفته بود. نه کعبه و صحنِ طواف به بزرگی مأنوس تصاویر تلویزیونی بود و نه مسجدالحرامی که تابه‌حال دیوارها و نمای بیرونی‌اش را ندیده بودم به آرامش و سکون آن تلقی معهود. دهشت‌ناک‌تر از این اما فرم طبیعی شهر و خیابان‌ها و پل‌ها و تونل‌های میان دره‌ها و کوه‌هایش بود. خانه‌سازی پله‌ای روی کوه برای منی که نمونه‌هایش را در بخش آسیایی استانبول و اصلاً همین دورود و ماسوله خودمان دیده بودم تازگی نداشت، اما محاصره‌شدگی ابنیه در مکه به‌قدری پیچیده و نامنظم است که هر تازه‌واردی را مبهوت می‌کند. همهٔ این‌ها اگر قابل تحمل باشند اما شکوه تصنعی سازهٔ غول‌وار برج‌الساعة چیزی نیست که بتوانم به این زودی‌ها هضمش کنم. من مثل فراماسون‌یاب‌ها، دست داشتن ایده‌های شیطان‌پرستانه در طراحی نقشهٔ برج را باور نمی‌کنم؛ کنتراست چشم‌نواز رنگ شیشه‌ها و زیبایی سقف چتری کافه‌تریاها و خلاقیت مصروف در طراحی متقارن هتل‌ها را هم انکار نمی‌کنم. اصلاً مثل هر کس دیگری از ارتفاع ۴۰۰ متری برج و قطر ۴۰ متری صفحهٔ ساعت و وزن ۱۲ تُنی عقربه‌ها و دوملیون لامپ سبز وسفید و ۴۳۰۰۰ مترمربع فیبرکربن تعحب هم می‌کنم و ابایی هم ندارم تحسینش کنم. صحبت آن‌جاست که وقتی درست ۵۰متری دیوار مسجدالحرام برجی با قامتی بلندتر از برج میلاد و اندازه‌ای بزرگ‌تر از بینگ‌بنگ ساخته می‌شود، نه تنها مسجدالحرام را زیر سایهٔ خود مدفون می‌کند و مانع تحقق رؤیاهای پدربزرگ‌های‌مان در سلام دادن به کعبه از غار حرا می‌شود، بلکه حواس و نگاه نصف طواف‌کنندگان کعبه را پرت خود می‌کند. بگذریم که پروژهٔ توسعهٔ حرم با آن جرثقیل‌ها و میل‌گردها و تیرآهن‌ها و بتن‌ریزی‌ها قرار است حالاحالاها و تا کامل شدن همهٔ آن هتل‌ها و پاساژ‌های مجلّل ادامه یابد و بگذریم که قرار است همهٔ این سازه‌های متظاهر مثل همین برج‌الساعة، وقف ملک‌عبدالعزیز و به‌تبع آن خاندان سعود شوند. ادامه…


 

زنان و شیعیان

قسمت پنجم

۱- برای جدابودگی رواق قدیمی (دورهٔ عثمانی) از سایر رواق‌ها و شبستان‌های مسجدالنبی احتیاجی به آن حفاظ‌ها و جداکننده‌های پارچه‌ای نیست. ارتفاع پایین‌ سقف، جنس متفاوت سنگ ستون‌ها، کتیبه‌های سبز و طلایی سردر باب‌سلام، معرق‌های گچ، نقوش گیاهی کاشی‌ها و طرح‌های ریزگنبدها و چلچراغ‌های فانوسی همه و همه به این بخش از مسجد تشخص و شکوهی بخشیده که راقم این سطور را فارغ از بحث فیض حضور در روضه و مابین منبر و محراب، روز‌به‌روز مشتاق‌تر به حضور در مسجد کرده بود. سبک تزئیات و معماری مساجد سبعه، مسجد ذوقبلتین و مسجد قبا اما گویی به عمد از آن عناصر تهی گشته و به بیان و پرداخت هرچه ساده‌تر و بی‌پیرایه‌تر عربی در مناره‌های مشبک و مقرنس‌هایش رسیده بود. وسط آن همه سادگی و بی‌پیرایگی تعمدی اما دیوار سرامیکی بلوار پشت مقبرهٔ حَرّه، غریب‌تر از همه بود. دیواری که به سبک همین نقاشی‌های سورئال زیر پل‌های تهران خودمان، از کنار هم چیده شدن صدها و بلکه هزاران قطعهٔ ریز سرامیکی فیروزه‌ای و کبود و قهوه‌ای سوخته پدید آمده و مشهورترین ابنیهٔ عربستان را منعکس کرده بود. ادامه…