ریکشا* سواری، خیابانخوابها، صدای سرسامآور بوقها، نوای قوالی معابد، چانهزنی و تخفیف گرفتن تا یک سوم قیمتها، نگاه کردن به سمت راست هنگام رد شدن از خیابان، رنگ سرخ مساجد و معابد و بناها، انفجار رنگ سبز در پوشش گیاهی چشماندازهای کارت پستالی، رنگهای جیغ، لباسهای گلمنگلی زنان، تصاویر و مجسمههای ریز و درشت ربالنوعها و الهههای بیشمار، زائران نارنجیپوش قدمزن کنار خیابانها، سنجابها و میمونها و سگهای رها در خیابانها و پارکها و کاخموزهها و حتی ساختمان دانشگاهها، سیکهایی که حتی یونیفرمپوشان و موتورسوارانشان نیز عمامه از سر برنمیداشتند و گرما و شرجی و گرما و باز هم شرجی و دوباره گرما و بعدش شرجی و شرجی و شرجی.
هنوز به اینها عادت نکرده بودم که خودم را سوار هواپیما در مسیر برگشت دیدم. گزارش و سفرنامهنویسی از کشوری که «شبه قاره بودن» خلاصهترین وصفش است آن هم فقط بر مبنای مشاهدات اقامتی ۱۰روزه، آنقدر نارسا و بیمعنا مینماید که کشیدن آب دریا با دلو. اما با همهٔ چیزهای دور و برم ـ از بارانهای ناغافل و سیلآسا و سبک معماری ابنیه و شلوغی شهرها گرفته تا همزیستی مسالمتآمیز ادیان و جا افتاده بودن ظاهراً غیررسمی مفهوم شکاف طبقاتی و کیفیت دینورزی مردم ـ به اندازهای احساس غرابت میکردم که از باب «چشیدن به قدر تشنگی» هم شده حیفم آمد چندتاییشان را قلمی نکنم.
اختلاف طبقاتی جامعهٔ هند شاید اولین چیزی باشد که به چشم هر تازهواردی بیاید. اگرچه سالهاست که دولت ـ و به خصوص قویترین جریان سیاسی هند یعنی حزب کنگرهٔ ملی با آن گرایشهای سوسیالیستی معروفش ـ برای زدودن آثار و پیامدهای این شکاف بینطبقهای عزم خود را جزم کرده و حتی در برخی موارد به سیاستهای تبعیض معکوس متوسل شده اما باور سنتی جامعهٔ هندی به تقسیمبندیهای کالتها ریشهدارتر و عمیقتر از آن است که با تمهیدات چند ده سالهٔ دولتی قابل دگرگونی باشد. نه فقط هندوها که پیروان سایر ادیان نیز در همین چارچوب و گفتمان کالتی میاندیشند. قطارهای هند مثال مجسم این اختلافاند. از آگرا تا بنارس و از بنارس تا دهلینو سوار قطاری شدیم که بیش از ۲۰ واگن داشت. واگنها به چند دسته تقسیم میشدند: ۱. واگنهایی که تخت و سیستم تهویهٔ نسبتاً مناسبی داشتند ۲. واگنهایی که تختهای خوابهای قابل تحملی داشتند اما از کولر (آن هم در آن گرما و رطوبت دیوانهکننده) در آنها خبری نبود ۳.واگنهایی که غیر از یک تخت چوبی سفت و کمرفلجکن و سرویس بهداشتیهایی که از صدمتریشان هم نمیشد گذر کرد هیچ چیزی نداشتند. جالب آنکه راه هر کدام از این واگنها به واگن غیرهمطبقهای خود بسته بود اما همهٔ آنها را یک لوکومتیو میکشید.
مسئلهٔ دیگری که برای هر خارجی هندنشناسی نظرگیر جلوه میکند دیانت مردمان این سرزمین است. وقتی قرار باشد در سنت فکریای همچون هندوئیسم راه برای حلول الوهیت در هر عنصری (انسان، حیوان، جماد و …) بسته نباشد، ظهور صدها و شاید هم هزاران فرقه و مذهب و معبد و دیانت امری ناگزیر و گریز است. هندیها را مردمی مؤمن (به معنای لفظی کلمه) یافتم. مردمانی همچون ما که نصب تابلوها و عباراتی همچون «منمشتعلعشقعلیمچهکنم» و دهها نظیر دیگرش روی تریلیها و اتومبیلهای شخصی و حتی این اواخر گِلگیر عقب موتورسیکلتهامان تبدیل به یکی از بروزات دینورزیشان گشته راحتتر از آن توریست موبور چشمآبی، توسل رانندهریکشاها به تصاویر الههها را درک میکنند. مایی که حداقل چندسالی است شور فزایندهٔ پیادهروی چندصدکیلومتری شیعیان عراق هنگام اربعین را دیدهایم کمتر با زائرین نارنجیپوشی که به قصد رساندن آب مقدس گَنگ به معابد دور افتاده صدها کیلومتر راه میپیمایند احساس قرابت میکنیم. ایرانی شیعهای که بعد از خرید یک پراید قسطی هم گوسفند میکشد و خونش را به پلاک و درهای آن تکهآهن زبان نفهم میمالد تعجب نمیکند از اینکه ببیند کاسبهای هندوی بازار بیسر و ته «چندیچوک» چهطور غروب به غروب برای مجسمههای الهههای گوشهٔ حجرهشان کُندر میسوزانند و اجناس انبار را تبرک میکنند. اما برای دیگران چطور؟ شب آخر در بنارس وقتی خادمان معبد داشتند در آن تاریکی، هماهنگ با نوای قوالیای که فضا را پُر کرده بود آتشدان و شمعدان میچرخاندند زوجی از همان موبورها را دیدم که مات این نمایش نیایش شده بودند و به پهنای صورت اشک میریختند.
در آنچه از مساجد و مقابر و کاخموزهها و به طور کلی ابنیهٔ دوران حکمرانی مسلمانان بر هند برجای مانده، جان و آنی دیدم جادویی و غیرقابل توصیف. برای درک و تحلیل آثار سرتاسر هنریای همچون مسجدجامع دهلینو، قطبمنار، همایون تمب، صفدرجنگ، رِدْ فورت، آگرا فورت، تاجمحل، مقبرهٔ نظامالدین و … نمیتوان فقط به اطلاعاتی همچون مساحت بنا و نوع مصالح مصروف در آن و مدت زمان طول ساخت و شیوههای معرق سنگ کتیبهها و اندازهٔ و هماهنگی طاق و نیمطاقها و ظرافت بهکار رفته در مقرنسها و تزئینات زرکوب شبستانها و تالارها و انحنای اعجاز برانگیز قوسهای سنگی و استواری و قدمت ستونها و هزار و یک دادهٔ تخصصی معماری دیگر بسنده کرد که اگر میشد دیوارها و سقفهای سرتاسر منبتکاری شدهٔ معبد آکشارداهام و تقارنات و تناسبات ورودیهای معبد لاکشارمی و شکوه و ابهت معبد سیکهای بنگال صاحب و آمیختگی رنگهای اخرایی و کِرِمی معبد ISKCON و عمارتها و معابد یکیدرمیان کنارهٔ گنگ و معبد بوداییهای بنارس و حتی آن کلیسای نوبنیاد و کوچک سنت. ماری آگرا نیز نباید چیزی از آن شاهکارهای معماری اسلامی کم میداشتند. بحث آن است که آثار به جای مانده از دوران مسلمانان اگرچه از معماری ایرانی تأثیرات مشهود و انکارناپذیری گرفتهاند و اقتباسها کردهاند اما این آموزهها را بهگونهای در امتزاج و آمیزش با سنت هندی آن سرزمین مال خود کرده و هضم نمودهاند که زیباییشان ـدر عین همزادی با برادران ایرانیشانـ نه کپی برابر اصل مسجد جامع اصفهان و عالیقاپو و مسجد شیخ لطفالله و مسجد جامع یزد و… باشد و نه به بیقوارگی تحسینبرانگیز معابد هندوها.
در آگرا فورت راهنمای سیهچردهای همراهیمان میکرد که انصافاً با آن گویش قابل فهمش در انگلیسی صحبت کردن ـکه در میان هندیها غنیمتی بودـ چند بار صاحب این قلم را از بازگویی ندانستههایی دربارهٔ آن قلعهٔ سرخرنگ به وجد آورد. سیهچرده مرد اما نمیدانست که ما هر چقدر هم که از خطای دید تغییر اندازهٔ بنای تاجمحل و حکایت آوردن خاک کشمیر برای تاکستانپروری و حوضی که با فوارههای آبش تبدیل به فرشی رقصان میشود و… شگفتزده شویم به تالار آینه ممتازبانو یا قوسهای انعکاسدهندهٔ صدا که برسیم دلیلی برای تعجب کردن نداریم. اینها را هر ایرانیزادهای در مسجد شاه اصفهان و کاخموزهٔ گلستان و سعدآباد و حداقل در شاهعبدالعظیم و قم و حرم امام رضا (ع) و دهها جای دیگر دیده است. اینها را خود من با تبختر بر سر او کوفتم اما یادم رفت بگویم گنبدهای تاجمحل و صفدرجنگ و مسجدجامع و … ربطی به گنبدهای فیروزهای ما ندارد و مال خود خود خودتان است.
—
* موتور سه چرخهای که به عنوان تاکسی خیابانهای هند را پر کرده است.