اگر بارزترین مؤلفهٔ رمانهای کلاسیک چیستی مضمونشان بود و بیشترین توان نویسنده صرف صدور پیامهای اخلاقی اجتماعی سیاسی جهانشمول میشد و اگر در رمانهای مدرن چگونگی چینش پلات و بازی دادن خواننده میان سردرگمیهای فرم داستان درجهٔ اهمیت بیشتری از چیستی مضون اثر داشت، نویسندهٔ رمان پستمدرن میکوشد با به چالش کشیدن «چگونگی روایت» (میراث رمان مدرن) و آشکارسازی تمهیداتی که قرار بود در روند روایت، پنهانی و ظریفانه ناخودآگاه مخاطب را هدف قرار دهند، فضا و ساختار قطعیتگریزش (محوریترین مؤلفهٔ پستمدرنیسم) را حاکم کند. کاری که محمدحسن شهسواری در دومین رمانش، «شب ممکن» با چیرهدستی ستودنیای به فرجام رسانده و با نوشتن رمان عاشقانه ـ روانکاوانهای (؟!) دربارهٔ نوشته شدن یک رمان، شناخت نظری جامعش را از مقولهٔ جهانی رمان پستمدرن به منصهٔ ظهور میرساند و مجابمان میکند از این به بعد به هر اثر بیساختار یا درهمگسیختهای که از سر بیحوصلگی یا کمذوقی نویسندهاش به بیسروتهترین فرم ممکن نوشته شده پسوند پستمدرن نچسبانیم. به خاطر پیوند عمیق ساختار و محتوا در «شب ممکن» بررسی جداگانهٔ هر کدام از این دو مؤلفه امری سخت و شاید حتی ناممکن به نظر بیاید. به خصوص به خاطر گونهٔ روایتیای که شهسواری در نقض شدن اطلاعات هر فصل توسط فصل بعدی در پیش میگیرد، در خوانشهای اولیه آنچه بیش از هر چیز دیگری به چشم میآید ساختار فریبنده و رودستزن گام به گام آن است. از همین رهگذر در این نوشته ساختار و مضمون این اثر را مورد یک بررسی و مرور کلی و اجمالی قرار میدهیم. ادامه…
وَ مَا أدراکَ مَا طهران…
نگاهی به فیلم «طهران/ تهران» ساخته داریوش مهرجویی و مهدی کرمپور
سفارش ساخت فیلم دربارهٔ موضوعات خاص ملی یا منطقهای به کارگردانان شاخص و بزرگ امری مرسوم و متداول میان مدیران و تهیهکنندگان و فیلمسازان بوده و هست. از فیلم پیروزی اراده لنی ریفنشتال گرفته تا فیلمهایی که اخیراً دربارهٔ پاریس یا المپیک پکن و… و یا نمونهٔ وطنیاش مجموعه فیلمی که دو سال پیش به پشتوانهٔ شرکت ملی فرش و با پیگیریهای خانهٔ سینما دربارهٔ فرش ایرانی تولید شد همگی مثالهای دمِ دستی این نوع فیلمسازی هستند. از آنجا که این فیلمهای کوتاه یا بلند به گونهای انعکاس دهندهٔ زاویه دید و نوع نگاه فیلمساز دربارهٔ آن موضوع خاص بودهاند همواره برای مخاطب پیگیر سینما پیدا کردن نشانههای دنیای شخصی فیلمسازان مؤلف در این نوع آثار امری جذاب و سرگرم کننده بوده و هست. به همین خاطر وقتی معاونت فرهنگی هنری شهرداری تهران اعلام کرد قصد دارد با همکاری سه فیلمساز به نمایندگی از سه نسل فیلمسازان ایرانی فیلمی اپیزودیک دربارهٔ تهران بسازد خیلیها بیصبرانه منتظر نمایش این فیلمها و به نظاره نشستن شمایل پایتخت غولآسایشان از نگاه فیلمسازان موردعلاقهشان بودند. به خصوص که نام وسوسه کننده کارگردانهایی همچون داریوش مهرجویی و سیف ا… داد (استفاده از پیشوند مرحوم برای او هنوز هم باورناپذیر است) مطرح بود. با درگذشت سیف ا… داد و ملغی شدن ساخت اپیزود او ما ماندیم و دو اپیزود «طهران… روزهای آشنایی» (به کارگردانی داریوش مهرجویی) «تهران… سیم آخر» (به کارگردانی مهدی کرمپور) ادامه…
دوراهی ارغوانی
نگاهی به فیلم «به رنگ ارغوان» ساختهٔ ابراهیم حاتمیکیا
اهل فن در توضیح سادهٔ مفهوم «شخصیت» و تفاوتش با مفهوم «تیپ» گفتهاند شخصیت عنصری است که لابهلای زیر و بمهای کشمکشهای دراماتیک از خود کنش یا رفتاری قابل پیشبینی بروز نمیدهد و با شکستن قواعد روتین دنیای واقعی و شنا کردن خلاف جریان رودخانهٔ نُرمها یا اقتضائات معمول همذاتپنداری مخاطب را با خود برمیانگیزاند و تبدیل به قهرمان دنیای ذهنی او میگردد. یعنی همان بلایی که حاتمیکیا با موفقیت سر شخصیتهای فیلمهای قبلی خود نیز آورده بود (برای نمونه: «حاج کاظم» آژانس شیشهای و «قاسم» ارتفاع پست). اما همین موقعیت در «به رنگ ارغوان» برای فیلمساز دردسرساز شد و اثرش را ۵ سال به محاق توقیف فرستاد. متفاوت و خودسر بودن یک مأمور امنیتی هر چقدر هم که در عالم درام جذاب و همدلیبرانگیز باشد اما برای دستگاه اطلاعاتی ـ امنیتی خط قرمزی است که نقش بستنش بر پردهٔ سینماهای شهر را به همین راحتیها نمیتوانست تحمل کند. صحنهٔ ملاقات شهاب۸ (با بازی حمید فرخنژاد) و مأمور مافوقش (با بازی درخشان رضا بابک) دقیقاً اشاره به همین مفهوم دارد. جایی که شهاب۸ به این آموزهٔ امنیتی اذعان میکند که درگیریهای عاطفی برای او و همکارانش «هوس موریانهوار» نیست بلکه «سیانور» است! ادامه…
موز و لیمو
وقتی از قبرستان راه افتادیم طرف دِهِمان ـ قطرانی ـ هوا نرمنرم داشت تاریک میشد. اما نه آنقدر تاریک که نشود شمایل مبهم خُلود ـ که جلوی ماشینها ایستاده بود و به هیچکدامشان راه نمیداد ـ را ندید. انگار خوشش میآمد صدای بوق ماشینها را بشنود. تنها صدایی که به سکوت آن غروب خَش میانداخت، پِتپِت خفهٔ اگزوز و بوق ممتد ماشینهایی که میخواستند جادهٔ قبرستان را بیایند پایین. از صدای شیونِ ساعتی پیش زنها خبری نبود. مثل بچهمحصلهایی که هنوز باورشان نشده باشد امتحانات ثلث سومشان تمام شده، هر چند قدم که راه میرفتند، لحظهای میایستادند و به پشت سرشان نگاه میکردند. انگار میخواستند مطمئن شوند که دیگر اَحلام نمیتواند از زیر آن همه خاک بیاید بیرون. اما مردها که نتوانسته بودند وارد قبرستان شوند، سنگین و لخلخکنان ـ مثل آنهایی که به عنوان کشاورز نمونه میرفتند روی سنِ ادارهٔ کشاورزی و دلشان نمیآمد بیایند پایین ـ سوار ماشینها و موتورهاشان میشدند. خلود هنوز ایستاده بود جلوی ماشینها و با کف دست میزد روی کاپوت هر ماشینی که بوق میزد. انگار نفهمیده بود مادرش را دفن کرده بودیم. البته اگر چیزی از مادر و مرگ و دفن و قبرستان حالیاش میشد. دست از سر کاپوت ماشینها برداشته بود و داشت وسط موتورسوارها میلولید که نور موتوری افتاد توی چشمهایش و او بیهوا داد کشید و با سرعتی که به آن هیکل نحیف و پاهای کوتاه نمیآمد، دوید طرف دِه و اگر توی میدانگاهی، چراغ گردان لَندرووِر پاسگاه را ندیده بود، شاید باز هم میدوید. شیخ محیالدین خُلود را به گروهبان جوکار نشان داد؛ اما سربازان پاسگاه هنوز نیامده بودند طرفش، که شروع کرد به جستوخیز زدن دور ماشین پاسگاه. آنقدر با نور چراغگردان چرخید و چرخید و چرخید که سرش گیج رفت و نقش زمین شد. ادامه…
دربارهٔ الی…
یادداشتی بر فیلم «بالا» ساختهٔ پیتر داکتر و باب پترسون
حتی اگر از آن دسته آدمهایی باشیم که شعار مبنایی مینیمالیستها مبنی بر «Less is more» (کم، زیاد است) را نمیپذیرند و آن را متناقضنمایی تهی از واقیت میپندارند باز هم نمیتوانیم سکانس مرور فشردهٔ زندگی کارل فردریکسون و همسرش الی را در این آخرین ساختهٔ کارخانهٔ رؤیاسازی پیکسار تحسین نکنیم. سکانسی که به موجزترین شیوهٔ ممکن صمیمیت رشکبرانگیز نهفته در زندگی این خانواده را به تصویر میکشد و غمها و شادیها و آرزوهای این زوج را نشانمان میدهد. این سکانس فقط در چهار دقیقه با دیزالوها و جامپکاتهایی که از آنها خلّاقاته، دقیق و بهجا لابهلای محیطهای کمنور و خفهٔ کلیسا و بیمارستان یا فضاهای پراز رنگ و نور تپه و آن خانهٔ رؤیایی استفاده شده و به مدد ریتم سیال موسیقیاش که به تناسب حال و هوای هر فصل روندی پرشتاب و گرم یا ملایم و سرد به خود میگیرد و با بازی کردن با ایدهٔ بدیع بستن کروات برای نشان دادن گذر زمان، بیمها و امیدهای چند دهه زندگی کارل و الی را با ایجازی مثالزدنی به تصویر میکشد. جایی که کارل و الی بعد از اینکه نمیتوانند صاحب بچهای شوند تصمیم میگیرند به رؤیای ماجراجویانهٔ دوران بچگی خودشان جامهٔ عمل بپوشانند و به آن سفر عجیب و غریب بروند. اما آماده شدن برای سفر تا دوران پیریشان به طول میانجامد و با رفتن الی، کارل تنها میماند. با این همه حضور و تأثیر نامرئی الی تا پایان فیلم بر داستان سایه میاندازد و به همین خاطر معتقدم فیلم «بالا» دربارهٔ الی و آرزوهای اوست. ادامه…
دشمن مردم یا پلیسها؟
نگاهی به فیلم دشمن مردم ساختهٔ مایکل مان
تبهکاری به نام آلوین کارپیس با این بهانه که بانک زدن دارد روز به روز کار مشکلتری میشود در همان اوایل فیلم به جان دلینجر (جانی دپ) و دار و دستهاش پیشنهاد به گروگان گرفتن رئیس بانک سنت پائولو را میدهد. اما جان این پیشنهاد را نمیپذیرد. چون به تعبیر خودش «مردم از آدمربایی خوششون نمیآد»! او تنها کسی است که به نظرات مردم فکر میکند و برایشان اهمیت قائل است. چون با آنها زندگی میکند و وسط آنها قایم شده است. البته بعضی وقتها هم پول همین مردم را که در بانکها ذخیره شده است میدزدد! ادگار هوور فرمانده اف.بی.آی اما به جان و دار و دسته اش لقب «دشمنان مردم» میدهد و ملوین پرویس (کرسیستین بیل)، افسر پلیسی را که بیشتر به شکارچیها میماند، مأمور دستگیریشان میکند. تمام تلاش مایکل مان در لحظه لحظهٔ فیلم دشمن مردم پرداختن به این پرسش است که جان دلینجر واقعی کیست؟ آیا او قهرمان دههٔ ۱۹۳۰ مردم است یا همانطور که پلیس میخواهد به افکار عمومی معرفیاش کند جنایتکار مخوفی است که همه باید از اسمش بترسند؟ ادامه…
ماکارونی ماسیده
«عِنْدَما اَرْکَبُ فِیالَّیْلِ قَطاراتِ الْجُنون/ طالَما اَنْتِ مَعی/ لَسْتُ مُهْتَمّا بِما کانَ…/ وَ ما سَوْفَ یَکون»[۱] کتاب را بست و خیره شد به نَزار قَبّانی که با آن موهای طلایی و کُت چهارخانهی کِرِم، روی جلد، لبخند زده بود. دست برد از روی عسلی لیوان چای را بردارد که موبایلش زنگ خورد. «مامان» را که روی صفهی گوشی دید، یاد چرندیات همیشگی افتاد:
«هوا اونجا سرده؟ یخچالت که خالی نیست. ظرف و لباسهاتو مرتب میشوری؟ ما هم خوبیم. من ۸ کیلو کم کردم. بابات اجارهٔ این ماه رو فرستاد. کار پیدا کردی؟»
میتوانست از سفارش ترجمهای که گرفته بود بگوید. میتوانست با آب و تاب تعریف کند که چه لذتی از دمخور بودن با شعرهای مرسی جمیل و هانی آدم میبرد. میتوانست ربط درسی که میخواند با پولی که ـ هر چند ناچیز ـ برایش میماسید را توضیح دهد. اما مثل کسی که بعید میدانست ساکنین استوا معنای برف را بفهمند گفت: «نه»
ـ راستی امشب بلهبرون زیوره.
از روی لیوانِ چای دیگر هیچ بخاری بلند نمیشد.
ـ حیف که داماد داییات نشدی. ادامه…
خواهرانی نه از جنس «سه خواهر» چخوف
فریده (فاطمه معتمد آریا) و فرشته (پگاه آهنگرانی)، سفرهٔ افطار را پهن کردهاند و منتظر خواهر سومشان فرزانه (لادن مستوفی) نشستهاند تا از سرکار بیاید و با هم روزهشان را باز کنند. اما خیلی وقت است که هوا تاریک شده است و خبری از فرزانه نیست. که ناگهان صدای برخورد چیزی با پنجره را میشنویم و میفهمیم فرزانه خیلی وقت است که برگشته؛ اما چون کلید همراهش نبوده و برق خانه نیز اتصالی داشته، «هرچی زنگ زدم، سنگ زدم»، کسی متوجهش نشده و معلوم نیست اگر با آن شدت، به پنجره سنگ نمیزده تا چه زمانی باید پشت در، از سرما میلرزیده است!
نگارندهٔ این سطور بعد از خارج شدن از سالن سینما با خود اینگونه میاندیشید که اگر سیامک شایقی قصهاش را با آن موقعیت بجا و غافلگیرانه به پایان نمیبرد، چگونه میتوانست نقصان و لکنت روایت فیلمش را تا حدودی جبران کند و آن را از اثری ضعیف به فیلمی متوسط تبدیل کند. در واقع «خواب زمستانی» به اندازهای از فقدان ایدههای جذاب در روند روایت و کمرمقی گرانیگاه محوریاش رنج میبرد که اگر همان پایانبندی تلنگروار را هم نمیداشت، معلوم نبود چگونه میخواست خود را – از سرگردانیای که دچارش شده بود – نجات دهد.
فیلم به تبع درام شخصیتمحورش، داستانی کمماجرا دارد؛ اما وقتی بین همین ماجراهای موجود نیز ارتباط ارگانیک قدرتمندی برقرار نمیسازد، نهتنها توقعمان از ظرفیت بالای هستهی قصهاش برای چالش و کشمکش را ناکام میگذارد بلکه سایر مؤلفههای موفق اثر را نیز تحتالشعاع قرار میدهد. همهٔ اینها را اگر با زمان طولانی – و به تعبیر دقیقتر ریتم کند و کشدار – فیلم لحاظ کنیم درمییابیم که انسجام بیشتر فیلمنامه تا چه اندازه میتوانست از خستهکننده بودن فیلم بکاهد و مخاطب را درگیر و همراه خود کند. این عدم انسجام گاهی خود را به صورت پراکندهگویی و طرح موقعیتهای بیربط نیز نشان میدهد. مثلا ما به راحتی نمیفهمیم که فصل آموزشگاه بازیگری و توصیههای مربی آموزشگاه (آزیتا حاجیان) به فرشته مبنی بر «آب کم جو تشنگی آور به دست»، در ساختار کلی فیلمنامه چه محلی از اعراب پیدا میکند. با این وجود، «خواب زمستانی» به هیچ وجه آزاردهنده نیست چون در طرح قصه و مضمون انسانی خود، به شعور مخاطب توهین نمیکند و هوش او را دستکم نمیگیرد. فیلم دربارهٔ آرزوها و نگرانیها و وابستگیهای سه خواهر تنها و مجرد از سه نسل متفاوت است. سه خواهری که نوع روابطشان – بر اثر مشکلات و گرفتاریهایشان – در آستانهٔ تغییر است. یعنی هم میخواهند به دغدغههای شخصیشان برسند و هم مراقب همدیگر باشند. در واقع فیلمساز میکوشد با روایت موازی قصهٔ سه خواهر، در نهایت ما را با دنیای شخصیتها و چرایی واکنشهایشان آشنا کند.
فریده که روزگاری دبیر ریاضی بوده و با فداکاریای مثالزدنی، دو خواهر کوچکترش را به دندان گرفته تا آنها را به جایی برساند و در این راه تا جایی پیش رفته که پیشنهاد ازدواج مظفر سالاری (شاهرخ فروتنیان) را نیز رد کرده است، هماینک بیمار و زمینگیر است و بدون استفاده از عصا، قادر به حرکت نیست. این زمینگیری و بیحرکتی موجب افسردگی و خانهنشینی او شده است و به او شمایلی مادرگونه در برابر دو خواهر دیگر داده است (مثلا جایی که به فرشته گوشزد میکرد از روی نوشته و کاغذ هیچوقت نمیتواند آشپز خوبی شود) ولی وقتی متوجه میشود که ممکن است فرزانه آنها را تنها بگذارد، آنقدر با خودش کلنجار میرود تا در نهایت تصمیم میگیرد این بار بدون کمک و ترحم دیگران به کار قبلیاش برگردد و به چشم سربار به خودش نگاه نکند.
فرزانه، خواهر وسطی، موقعیتی بسیار پیچیده و بحرانزا دارد. او تنها نانآور خانه است و به همین دلیل تا حدودی به همه چیز از زاویهٔ نفع و زیان نگاه میکند. (رو به پردهٔ نیمسوخته میگوید: «پنجاه، شصت تومانی خرج دارد») اما باید به خواستگاری مصفا سالاری (کوروش تهامی) – مدیرعامل کارخانهٔ کاشیسازیای که فرزانه مدیر امور مالی و اداری آنجاست – پاسخ بدهد و از سوی دیگر نمیتواند خواهرانش را رها کند. (جایی از خواهرانش میپرسد: «حالا من چیکار کنم؟» و فریده پاسخ میدهد: «منظورت اینه که ما رو چیکار کنی»؟) همهٔ اینها بدون درنظرگرفتن سر و کلهزدنهای روزانهٔ او با کارگران و طراح کارخانه است. (جایی به سردستهٔ کارگران معترض پرخاش میکند که «تو حق نداری سر من داد بکشی»). آخرین خواهر این جمع، فرشته، میتواند نمایندهٔ طیف وسیعی از همنسلان خود باشد. رشتهٔ تحصیلیاش حسابداری است اما دل در گرو شعر و رؤیای هنرپیشگی دارد. حواسپرت است (جریان آتش گرفتن پرده)، احساساتی است (بغضش وسط دکلمهای که برای خواهرانش میخواند میترکد)، کمی خجالتی است («از بس هول شدم گفتم جناب حامد آقا»!) و با همهٔ اینها هیچوقت روحیهٔ شاد و تا حدودی طنازش را از دست نمیدهد. اینها را گفتیم تا به این سؤال بپردازیم که چرا مخاطب به یک اندازه با قصهٔ هر کدام از سه خواهر ارتباط برقرار نمیکند؟ به نظر میرسد در روایت فیلمهایی که چند قصهٔ موازی دارند، حفظ تعادل و ریتم و جذابیت هر ماجرا و یکدست کردن تمام قصهها با هم، یکی از مهمترین مؤلفهها باشد. چیزی که در «خواب زمستانی» تا حدودی مفقود است و سبب میشود مخاطب در عین حال که نمیتواند عمیقا با فیلم درگیر و همراه شود، نتواند به صورت مطلق نیز آن را رها کند و در مورد شخصیتهایی که قصهشان را تا هماینک دنبال کرده، موضعی از سر بیتفاوتی داشته باشد. زیرا اگرچه که با مشکلات فریده و فرشته – که یکیشان کشمکشی درونی است و سریع حل میشود و دیگری به راحتی درک نمیشود – ارتباط آنچنانیای برقرار نمیکند اما مسائل و سرنوشت فرزانه آنقدر کنجکاوی برانگیز هست که بیننده را تا انتها پای فیلم بنشاند.
«خواب زمستانی» اگرچه یکی دو جا – مثلا در ابتدای فیلم که بهرغم تغییر زاویهٔ دوربین، باز هم میبینیم فرشته و فرزانه به صورت تمامرخ رو به دوربین خوابیدهاند – از دستور زبان سینما تخلف کرده است اما بیانصافی است اگر آن را حداقل یک بار ببینیم و از کنار برخی نکات مثبتش به آسانی عبور کنیم. بازی فاطمه معتمد آریا مثل همیشه باورپذیر و تأثیرگزار است (لحن مستأصل او هنگام گفتن این دیالوگ که «چه قدر پله داشت!» یا نحوهٔ راه رفتنش با عصا را به یاد بیاوریم). فیلمساز توانسته با دکوپاژ و طراحی میزانسن دقیق سکانسهای خود – به خصوص در فضای بسته و تنگی مانند آن خانه – فضاهای فیلمش را کاملا رئال به تصویر بکشد (فصل آتش گرفتن و نقلای سه خواهر برای خاموش کردنش را به یاد بیاوریم) و از ایدهٔ سروصدای هواپیما و رابطهاش با اتصالی جریان برق خانه، استفادهای خلاقانه، تأویلپذیر و متناسب با موقعیت مرکزی داستانش بکند.
در پایان اشاره به این نکته نیز خالی از لطف نیست که تفاوت سه خواهر «خواب زمستانی» با «سه خواهر» آنتوان پاولوویچ چخوف – جایی از فیلم، مربی آموزشگاه بازیگری این نمایشنامه را به دست فرشته میدهد – فقط در نداشتن برادری به نام «آندری» خلاصه نمیشود! چون سه خواهر سیامک شایقی – برخلاف ماشا و اُلگا و ایرنا – ملال و تباهی و پوچی را برای زندگیشان برنمیتابند و پس از خواب زمستانی، چشم به فردایی پرامید و پرتکاپو دارند.
نه به این سادگی
کریم، خسته و عاصی از جستجوی شترمرغ، چشم ریز میکند و خیره به افق، آرزومندِ پیدا شدن گمگشتهٔ خود است. تصویر کات میخورد به پهنهٔ دشتی که در دوردستهایش، شمایل مبهم شترمرغی در حال قدم زدن است و چون بینندهٔ علاقهمند به سرنوشت کریم و دردسرهایش، فکر میکند دارد دشت را از POV او میبیند، برای لحظاتی، از پیدا شدن شترمرغ خُرسند میشود. اما به یکباره با دیدن نماهای درشتتر شترمرغ و تشخیص جزئیات اندام کریم و آن عصا و پشم، به اشتباه خود پی میبرد و میفهمد که به همین راحتی، فریب یک تمهید سادهی سینمایی را خورده است. نگارندهٔ این سطور بر این باور است که میتوان با کلیت فیلم «آواز گنجشکها»، به مثابهٔ همین موقعیت گولزننده، برخورد کرد و آن را تحلیل نمود.
در مواجههٔ اول، ما با اثری بسیار عظیم و بینقص روبرو میشویم که علاوه بر حل کردن مفاهیم و استعارههایش در روند روایت اصل قصهاش، با ایجاد بالانس بین احساساتگرایی مضمونش – که ذاتی موضوعی همچون فقر است – و موقعیتهای طنز طراحی شده در طول داستانش، پند و اندرزهایش را به مخاطب حقنه نمیکند و او را با ضمیری سرشار از حسی لطیف و انسانی، از سالن سینما خارج میکند. موقعیت ابتدایی داستان (فرار شترمرغ و بیکار شدن سرپرست یک خانوادهٔ کمبضاعت) که منجر به کشمکشهای ادامهٔ فیلم میشود آنقدر باورپذیر و ملموس است که بیدرنگ مخاطب را درگیر موقعیت مرکزی خود میکند؛ جایی که قرار است فیلمساز نقبی به درون شخصیت اصلی قصهاش بزند و با معلق گذاشتنش بین آلودن یا نیالودن سرشت پاکش فراز و فرودهای روح آدمی را به تصویر بکشد. وقتی مجیدی کریم را در شهر با موقعیتهایی وسوسهانگیز مواجه میکند – مثلا خرید آلوچه با ۱۰۰۰تومانیای که اضافه از مشتری گرفته است یا تصمیم بر فروش یخچال امانتی – و لغزشهای گاه و بیگاه او را نشانمان میدهد، در واقع در پی مقایسهٔ بین فضای بیآلایش روستا و ظرفیت بالای شهر برای فراموش شدن فطرت و تغییر برمیآید. تغییر از مردی ساده و نیکسیرت (خانوادهدوستی و دلسوز بودن کریم وقتی دولا میشد و بندهای کفش دخترش را میبست یا شوخیهایی که هنگام شکستن تخم شترمرغ با بچههایش میکرد را به یاد آوریم) به موجودی پرخاشگر که به خانوادهٔ خود نیز رحم نمیکند. تغییر از همسایهای سخاوتمند (سینی ظرفهای املت سهم همسایهها را به یاد آوریم) به مردی حریص که – حتی به بهای آزردهخاطر شدن همسرش نیز – حاضر نمیشود دری پوسیده از آتآشغالهایش کم شود و آن را در آن زمین سوخته – همچون صلیب – بر پشت میگیرد و به جمع سایر زبالههایی که از شهر جمع کرده است، برمیگرداند. زبالههایی که سرگرمی به جمعکردنشان جای هرگونه اندیشدن به پیشرفت و تحولگرایی را از کریم میگیرد (مخالفت کریم با پسرش برای تبدیل آبانبار قدیمی به حوضچهٔ پرورش ماهی) و خود در نهایت تبدیل به بلای جانش میشود. گویی کریم در طی رفت و برگشتهای روزانهاش از روستا به شهر، مسیر هبوط از مناعت طبع به حرص و انحطاط را نیز پیموده است. اما مجیدی آنقدر هوشمند است که نگذارد اثرش از این سوی بام نیز بیفتد و برای تعدیل نگاهش به شهر و آدمهایش نگاهی انسانی به معدود ثروتمندان فیلمش دارد. (به یاد بیاوریم شربتی را که کنار مهر نماز کریم گذاشته میشود یا اجازهٔ صاحب آن برج برای جمعکردن پسماندها و زبالههایش را، یا پیراهنی که در اثاثکشی به کریم داده میشود).
آواز گنجشکها در اجرا نیز خبر از مهارت و چیرهدستی فیلمسازش میدهد. سکانس فرار شترمرغ یکی از درخشانترین سکانسهای فیلم است. جایی که موسیقی حسین علیزاده و نماهای تورج منصوری و تدوین حسن حسندوست به اندازهای خلاقانه هماهنگ شدهاند که به این سکانس، روحی مفرّح و کمدی بخشیدهاند. یا مثلا سکانس واژگونی بشکهی ماهیها و پریدن آن شاهماهی به جوی آب که خدا میداند مجیدی برای درآمدنش چه مشقتهایی کشیده است. یا بازی روان و سمپاتیک کودکان نابازیگر فیلم – مخصوصا آن پسرک – که نشان از به حد کمال رسیدن توانایی فیلمساز در بازی گرفتن از نابازیگران است. یا سکانس فرو ریختن دیوار و وسائل فرسوده بر سر کریم که به قدری دهشتناک تصویر شده است که به معجزهآسا بودن زنده ماندن کریم، ابعاد تازهای میبخشد.
اما با همهی اینها، چه اتفاقی میافتد که آخرین ساختهٔ مجیدی، در مواجهههای چندباره و چندباره، به عنوان اثری جاودانه در اذهان عمومی باقی نمیماند؟ به نظر میرسد پاسخ این سؤال را میتوان در دو نکته جستجو کرد.
یکی رها شدن قصههای فرعی قصه و بیپاسخ ماندن بسیاری از سؤالات در ذهن مخاطب است. مثلا ما از عاقبت جریان سمعک چیزی نمیفهمیم. فیلم اشارهای به انگیزهٔ مخالفت کریم با پسرش برای تأسیس حوض ماهیها نمیکند. صرف نهیب شترمرغ بر سر کریم برای انصرافش از فروش یخچال – با وجود اینکه به پولش برای سمعک نیازمند است – بسیار قانعکننده به نظر نمیآید. موقعیت پایانی فیلم – با نادیدهگرفتن این نکته که تحول کریم بسیار یکباره صورت میگیرد – در بهترین تعبیر اضافی است. وقتی آن پیرمرد افغانی از پشت در، خبر پیدا شدن شترمرغ را میدهد دیگر چه احتیاجی است که کریم دوباره سوار موتور شود – آن هم با پای شکسته! – و سراغ شترمرغ برود تا شاهد رقص سماعش – آن هم هماهنگ با موسیقی حسین علیزاده! – باشد.
نکتهی دیگری که نباید مورد غفلت واقع شود تکرار نگاه مجیدی و سادهانگاری در بازنمایی موقعیت کلان و پیچیدهای همچون ترسیم نظام اخلاقی حاکم بر جهان و حضور خداوند و لحن اندرزگونهیٔ «آواز گنجشکها» است. مجیدی بعد از متفاوتترین اثرش «بید مجنون»، باز هم سراغ عناصر مورد علاقهاش رفته است. مؤلفههای تکرار شده و آشنایی چون دنیای آدمهای تهیدست مهربان، تقابل اجتماعی طبقات، آرمانخواهی و تلاش کودکان و نگاه انتقادی و اصلاحگرایانهٔ فیلمساز. مجیدی با همان نگاه شاعرانهاش این بار شروع به اندرزگویی میکند. اندرزهایی از این دست که: خالقتان را هرگز از یاد نبرید، کانون خانوادهتان را خالی از محبت نکنید، به جای حرص خوردن به زندگی ساده و دور از تجملتان برسید و از این قبیل درسهای اخلاق. هیچوقت هم معلوم نمیشود که چرا مجیدی به جای از دست دادن موقعیت طلایی پرداختن به تحیر کریم در مواجهه با فضای جدید شهر، تصمیم گرفته این گونه مخاطب را شیرفهم کند و کسی هم انگار نبوده است که به او گوشزد کند که رابطهٔ خالق و مخلوق بسیار پیچیدهتر از این انگارههای عوامانه و حسابگرانه و دادوستدانه است.
خوبها و بدهای تخته سیاه
زنان مدرن «مرگ تدریجی…» چه شمایلی دارند؟ همهٔ آنها مطلّقههایی ولنگار و تنها و بیعاطفهاند. نشانههایی از افسردگی در تَهِ نگاههاشان دیده میشود. آشپزخانههایی خاموش و کثیف دارند با یک عالمه فنجان و ظرف نشُسته. غذایشان ساندویچ کالباس است و پاستا. از نهادی به نام خانواده گریزاناند و شاید بهخاطر حسادت به زندگی خانوادگی مارال است که او را به جدایی از حامد ترغیب میکنند. تنها و بیسرپرست به شمال میروند و شبهنگام در ساحل دریا قدم میزنند. ساناز زنی الکلی است که به نظر میرسد بهخاطر افراط در مشروبخوری، سلامت روانش را از دست داده است. به تبع شغلش – مترجمی – با ادبیات جهان آشناست. باخ و چایکوفسکی گوش میدهد اما در همان حال خودزنی میکند. به همه – و بیش از همه آفاق – پرخاش میکند. بددهن است و مثل نقل و نبات فحش میدهد. بهراحتی و برای پیش بردن نقشههای شیطانیاش(!) دروغ میگوید. قادر به تحمل مادرش نیست و با سنگدلیای مثالزدنی به خانهٔ سالمندانش میسپارد و بهگونهای باعث دقکردن و مرگش نیز میشود. به تبع روانپریشیاش و بدون هیچ دلیلی، حالات چهرهاش، مدام بین خندههای دیوانهوار و زار زدنهای همراه با کلافگی، در نوسان است. هِلِن، دیگر عضو این حلقهی ادبی نیز از زاویهی نگاه فیلمساز، شخصیتی هنجارشکن با رفتارهایی غیرمتعارف است. او یک جورهایی نمایندهٔ محفل ادبی لندننشین «فانوس» در ایران است. مثلا با مارال همراه میشود تا آثار داستانی همسو با دیدگاه آن محفل کذایی را رصد کند یا داریوش آریان همیشه به مارال توصیه میکند تا برنامههایش را با هلن هماهنگ کند. اگرچه هلن به اندازهٔ ساناز پرخاشگر و عصبی نیست امّا باز هم شخصیتی شکننده دارد. او آنقدر تنهاست که بعد از مرگ سگش، برای تسلّی یافتن، احتیاج به تسلیت گفتن دیگران دارد. امّا خود همین شخص وقتی ساناز در بیمارستان، تنها و رنجور رها میشود، حاضر نیست به او سر بزند. شخصیت دیگر این جمع، پری هم موقعیت خانوادگی متزلزلی دارد. مدام با پسرش – که ما او را نمیبینیم و فقط دربارهاش میشنویم – درگیر است و هر بار که به هم میریزد، برای تسکین خود، لبی تر میکند. او آنقدر بیهویت و خودباخته است که پس از مشارکت در ربودن دختر مارال، تاب اضطراب مسئولیتش را نمیآورد و به چنان سرنوشت رقتانگیزی گرفتار میشود.
همهٔ اینها را گفتم تا سُستی و بیپایگی توجیهات فریدون جیرانی – در واکنش به اعتراض بخش قابل ملاحظهای از بدنهٔ نخبگان به سریالش – روشنتر شوند. در واقع وقتی فیلمساز، در رسانهٔ فراگیری مثل تلویزیون و در پاسخ به کنجکاوی ذاتی عامهٔ مردم دربارهٔ مسائل مبهم و کمتر دیده شدهٔ زندگی شخصی هنرمندان و نویسندگان، بدون هیچ خلاقیّت و حقیقتجوییای، خود همان باورهای کلیشهای تودهٔ مردم از دنیای روشنفکران را – بهعنوان آسیبشناسی این قشر از جامعه – به تصویر میکشد، دیگر نمیتواند انتظار داشته باشد مخاطب به راحتی قبول کند که شخصیتهای زن حلقهٔ ادبی به تصویر درآمده در اثرش، نمایندهی کلیّت جریان روشنفکری معرفی نشوند و فقط به عنوان شخصیتهای داستانی و ساخته و پرداختهٔ ذهن فیلمنامهنویس – که نمودی در عالم واقع ندارند – تلقی شوند.
وقتی فریدون جیرانی چهرهای این اندازه شنیع و حرمتشکنانه از هنرمندان را ترسیم میکند و در عینحال سفارشیبودن اندیشهٔ مطرح شده در اثرش – مبنی بر توطئهٔ استکبار جهانی برای مسخ روشنفکران ایرانی – را کتمان میکند، مسئولیت مخدوش شدن ذهنیت مخاطبِ چشموگوشبستهٔ تلویزیون از روشنفکران، بر عهدهٔ کیست؟
توفیق فریدون جیرانی و علیرضا محمودی، در ترسیم شخصیتهای سفید و خاکستری نیز، بهراحتی قابل تشکیک است. نگاه صفر و صدی فیلمساز، ما را یاد دوران دور مدرسه و ردیف «خوبها» و «بدها»ی تختهسیاه و قاطعیت مبصر کلاس در تصمیمگیریهایش میاندازد. فیلمساز همانقدر که در طراحی شخصیتهای سیاهش، با اغراق عمل میکند، در ترسیم شخصیتهای سفید داستان – خانوادهٔ یزدانپناه – نیز به گونهای عمل میکند که توی ذوق میزند. اینکه خانوادهای روی زمین سفره بیندازند و غذای گرم ایرانی بخورند یا به تصویر کشیدن زنانی مطیع و دلسوز که خیلی هم خوب بچهداری میکنند یا فرستادن کاسههای آش و بستههای تخمه و میوه به در خانهٔ همدیگر یا پذیرش مسئولیت نگهداری از آفاق و فروغالزمان و رفتارهایی از این دست، حتی اگر به این باور منتهی شوند که این خانواده، تجلی تمام خوبیها هستند، باز هم همذاتپنداری مخاطب برای همراه شدن با این مهربانیهای تصنعی و نچسب را برنمیانگیزانند.
شخصیتهای خاکستری قصهی سریال جیرانی نیز پرداخت کامل و بینقصی ندارند. درست است که جیرانی در فیلمهای پیشینش نیز سراغ شخصیت نویسنده رفته بود – و اغلب به دلیل درک سادهاش از مقولهٔ نویسندگی، توفیق آنچنانیای از این انتخاب به دست نیاورده بود – امّا شخصیت نویسندهٔ «مرگ تدریجی…» به عنوان شخصی آزاداندیش، فاقد عنصر انسجام است. چه اتفاقی میافتد که زن نویسنده و روشنفکری مانند مارال، قادر به گفتن هیچ حرفی در دادگاه نیست؟ مارال چگونه نویسندهای است که بدون داشتن هیچ خط ثابت فکری، مدام تحت تأثیر حرفهای این و آن، ذائقه عوض میکند؟ او از سویی درونگرا و متعهد است و از سوی دیگر بیهویت و متظاهر. از جانبی هنرمندی خلاق است و از جانب دیگر انسانی وابسته و فاقد اعتماد به نفس. به خاطر رنجش خاطر از حامد، به غریزهٔ مادری خود پشتپا میزند و – همراه هلن و پری و ساناز – به شمال میرود امّا خیلی زود بیتاب هستی میشود و میخواهد به تهران برگردد. همهٔ اینها سبب میشوند تا مخاطب، تکلیف خود را با شخصیت مارال نداند. شخصیت دیگر خاکستری ساختهٔ جیرانی، حامد، نیز بیش از آنکه سمپاتیک باشد، مظلوم است! در واقع اینبار برخلاف دیگر آثار جیرانی – که مردهایی مخوف و آنتیپاتیک داشتند – با شخصیت مردی مواجهیم که مهمترین خصیصهاش خودخوری و سکوت است. فصل دادگاه و صدای بغضآلود و نگاه ناامید حامد به مارال یا استیصال او از دست ساناز و پناه بردنش به پدرش، بهترین نمونههای این احساس مظلومیت در شخصیت حامد هستند. امّا تنها شخصیتی که – طی همین دو سه قسمتی که سر و کلهاش پیدا شده- توانسته تا حدودی دلنشین و باورپذیر به نظر بیاید، بیگمان شخصیت آراس است. جوانک لوطیمسلکی که هیبت و منشش کولاژی از شخصیت رضا موتوری و همفریبوگارت در فیلم کازابلانکاست!
امّا چه اتفاقی افتاده است که «مرگ تدریجی…» به رغم همهٔ آنچه تاکنون گفته آمد، باز هم توانسته بینندگان قابل توجه و حتی هواداران پروپاقرصی، چه بین مخاطبین معمولی آثار نمایشی و چه بین مخاطبین حرفهایتر، برای خود دست و پا کند؟ به نظر میآید برای پاسخ دادن به این سؤال باید به گذشته و کارنامهٔ جیرانی رجوع کرد. جیرانی فیلمساز جسور و ماجراجویی بوده است که با انتخاب سوژههای بکر و حساس و با رعایت ساز و کارهای درام، توانسته حتی در ضعیفترین آثارش – مثل سالاد فصل و پارکوی – نیز مخاطب را درگیر سرنوشت شخصیتها و روابطشان کند. به بیان دیگر جیرانی تقریباً یاد گرفته است که چگونه با خلق فضایی پرفراز و نشیب و مملو از حوادث مرتبط به هم، مخاطب را هر لحظه منتظر اتفاقی جدید نگه دارد. تمهیدی که در «مرگ تدریجی…» به بلوغ خود رسیده است و مخاطب را وادار میکند تا برای از دست ندادن چیزی از مراحل داستان، حتی یک قسمتش را نیز از دست ندهد. در واقع، بیننده بیشتر از آنکه به خطکشی «سنتی»ها و «مدرن»ها و بایدها و نبایدهای زن ایرانی توجه نشان دهد، حرص این را میخورد که چرا حامد، مارال و هستی را که به فاصلهٔ چند دهمتریاش هستند را نمیبینند و همچنان به ساحل خیره میماند.
نمیتوان دربارهٔ «مرگ تدریجی…» نوشت و از موسیقی کارن همایونفر نگفت. بهخصوص آن قطعهای که با ویلونسل نواخته میشود و در هر نمایی، کارکرد حسی بدیعتر و متنوعتری پیدا میکند. نمیتوان از «مرگ تدریجی…» نوشت و از شیوهٔ جدید فریدون جیرانی در دکوپاژ یاد نکرد. حتی اگر قبول کنیم که انتخاب زاویهٔ دوربین و حرکتهای دوربینها و رنگبندی چشمنواز نماها – به خصوص در استانبول – و نورپردازی دقیق و به اندازهٔ صحنه، نتیجهٔ تلاش و سلیقهٔ خلاقانهٔ کارگردان است، باز هم نمیتوان کتمان کرد که استفاده از تکنیک تقسیمکردن صفحهٔ نمایش و پخش همزمان چند نما (اسلپ سکرین) – اگرچه در سینمای دنیا امری مرسوم بوده است و اگرچه به انتقال عمیقتر و کاملتر حس آن سکانس منتهی میشود – جایی در زیباشناسی قاب کوچک تلویزیون ندارد و محل اصلیش همان سینما است؛ جایی که بیننده در مواجهه با پردهٔ عریض و عظیم سینما فرصت پیدا میکند روی هر نما، تأمل کافی را داشته باشد.