اگر بارزترین مؤلفهٔ رمانهای کلاسیک چیستی مضمونشان بود و بیشترین توان نویسنده صرف صدور پیامهای اخلاقی اجتماعی سیاسی جهانشمول میشد و اگر در رمانهای مدرن چگونگی چینش پلات و بازی دادن خواننده میان سردرگمیهای فرم داستان درجهٔ اهمیت بیشتری از چیستی مضون اثر داشت، نویسندهٔ رمان پستمدرن میکوشد با به چالش کشیدن «چگونگی روایت» (میراث رمان مدرن) و آشکارسازی تمهیداتی که قرار بود در روند روایت، پنهانی و ظریفانه ناخودآگاه مخاطب را هدف قرار دهند، فضا و ساختار قطعیتگریزش (محوریترین مؤلفهٔ پستمدرنیسم) را حاکم کند. کاری که محمدحسن شهسواری در دومین رمانش، «شب ممکن» با چیرهدستی ستودنیای به فرجام رسانده و با نوشتن رمان عاشقانه ـ روانکاوانهای (؟!) دربارهٔ نوشته شدن یک رمان، شناخت نظری جامعش را از مقولهٔ جهانی رمان پستمدرن به منصهٔ ظهور میرساند و مجابمان میکند از این به بعد به هر اثر بیساختار یا درهمگسیختهای که از سر بیحوصلگی یا کمذوقی نویسندهاش به بیسروتهترین فرم ممکن نوشته شده پسوند پستمدرن نچسبانیم. به خاطر پیوند عمیق ساختار و محتوا در «شب ممکن» بررسی جداگانهٔ هر کدام از این دو مؤلفه امری سخت و شاید حتی ناممکن به نظر بیاید. به خصوص به خاطر گونهٔ روایتیای که شهسواری در نقض شدن اطلاعات هر فصل توسط فصل بعدی در پیش میگیرد، در خوانشهای اولیه آنچه بیش از هر چیز دیگری به چشم میآید ساختار فریبنده و رودستزن گام به گام آن است. از همین رهگذر در این نوشته ساختار و مضمون این اثر را مورد یک بررسی و مرور کلی و اجمالی قرار میدهیم.
شهسواری در مصاحبهاش با روزنامهٔ فرهیختگان مضمون رمانش را بسیار فشرده در یک سطر بیان کرده: «جامعهٔ بشری برای استمرار باید بر جعل واقعیت بر اساس اقتدار ایدئولوژی حاکم بنا شود». وقتی قرار است این مضمون و معنا به شخصیتها تسری یابد ما با کاراکترهایی روبهرو میشویم که طی فصلهای پنجگانهٔ رمان مدام ویژگیهای متضاد و حتی متناقض از خود بروز میدهند و با رودست زدن به مخاطب در شناخت اولیهاش از ماهیت و ویژگیهایشان، شمایل پارهپارهای پیدا میکنند. برای مثال شخصیت مازیار جامهدار که در فصل اول (شب بوف) به عنوان ویراستارِ زبانشناس و استاد دانشگاه ظاهر شده به یکباره در فصل دوم (شب شروع) با هویتی متفاوت و این بار به عنوان روزنامهنگار و منتقد همهچیزدان ازخود متشکر معرفی میشود! جعل هویت به همین جا ختم نمیشود. این بار در اوج تعلیق رمان و در فصل سوم (شب واقعه) مازیار را با شمایل تازهای میبینیم که نه زبانشناس و نه منتقد ادبی بلکه یک فیلمنامهنویس موفق و مشهور است. او که در فصل اول رمان شخصیتی لوس («خنده که داشت تمام میشد خواستم برای دومین بار بگویم هاله، غیرممکن است بیتو بخندم که دیدم خیلی لوس و حتی برای سن و سال من شرمآور است». ص۱۲) و منفعل («… پیش خودت فکر کردی من که دوباره سرم را پایین انداختهام، میخواهم غرغرهای ناتمامم را سرت هوار کنم. برای همین بود که تا پایمان را بیرون گذاشتیم انگشتت را نرم روی لبم گذاشتی و گفتی: «هیچی نگو. قول دادی امشب حرفی نزنی»») دارد به یکباره در فصل دوم روشنفکر باسواد غُرغُرویی میشود که مرتب هوسرل و بارت و آرنولد توینبی و باختین نشخوار میکند و از هیچ فرصتی برای اظهار فضل نمیگذرد ـ حتی اگر به واسطهٔ عبارت خودتحویلگیرانهای چون «تو که بارها به من گفته بودی این قدر مقالههایم را آکادمیک و بیروح ننویسم، حتماً تعجب میکنی از آوردن فعل مرکب «زه زدن» در نوشتهای از من»ص۴۴. باشد ـ و به اندازهای از مرکز توجه بودن خود در آن پارتی و اخلاقگرا عمل کردنش هم در قضیهٔ رنجش جمشید و هم در مواجهه با خانمها و دخترهای تحریریه و به خصوص سارا معتمدی حرف میزند که تو گویی با موجهترین و درعینحال درکنشدهترین روشنفکر این دهههای اخیر طرفی. یکی از بارزترین تأکیدات اخلاقگرا بودن مازیار در این فصل جایی است که او ماجرای آشنا شدنش با سمیرا و آوردنش به آپارتمانش را با توصیفی پرسوز و گداز و تأثیرگذار تعریف میکند: «آرام سوی نگاهش را از پسرها برگرداند و با صورتی که حلقههای موهای مش شده، قابشان گرفته بود لبخند خیلی دوری زد. ناگهان اشک توی چشمهایم جمع شد. بعضی وقتها همینجور بیمقدمه دیوانه میشوم. شاید داشتم برای این گریه میکردم که فهمیده بودم سمیرا خواسته لبخندش را خیلی غلیظتر کند، اما نتوانسته.»ص۶۳. اما همین آدم اخلاقگرا در فصل سوم فیلمنامهنویس هرزه و زنبارهای است که از زبان هاله، دیگر شخصیت محوری رمان، اینگونه توصیف میشود: «دیدم ایبابا، این آدم خلاف گرههای پیشانیاش و آدابدانی متظاهرانهاش، پایش که بیافتد قاطر چموشی میشود».ص۱۱۶. مازیارِ «شب واقعه» آدمی است به غایت بیاخلاق که در منجلاب مصاحبتهای طاق و جفت با زنهای دور و برش دست و پا میزند اما رابطهاش با هاله گویی معنای دیگری دارد. «تا آن موقع مازیار نفهمیده بود من هم درست یکی هستم مثل خودش. فهمیده بود، اما باور نمیکرد پلشتی اینقدر گسترده شده باشد که از جایی دیگر، از آن طرف دنیا که ما زنها باشیم، یکی یکهو سبز شود جلوِ چشمانش. این را که فهمید و باور کرد، ناگهان آرام شد…»ص۱۳۷
کاراکتر محوری دیگر رمان یعنی هاله اگرچه در طول رمان دستخوش تغییرات ماهوی نمیگردد و تقریباً شخصیت نابهنجار خود را با یکدستی خاصی حفظ میکند اما چندوجهی بودنش امری ذاتی است. یعنی شخصیتش با دروغهای ریز و درشتی که میگوید ـ از آن سفارش کوبیدهٔ پپرونی و نوبت عمل بواسیر گرفته تا بلایی که در فصل دوم قرار بوده سر جمشید بیاورد و تا قصهای که برای روانشاس میبافد و چندین نمونهٔ دیگر ـ شکل میگیرد و به واسطهٔ همین دروغهاست که وجود جعلیاش قوام مییابد. او بدون این دروغها چیزی نیست. «برایشان [روانشناسها] چنان مزخرفاتی به هم میبافتم که آن سرش ناپیدا. یک خرده از همهٔ چیزهایی که توی کتابها خوانده بودم یا فیلمشان را دیده بودم برای آقادکترها یا خانمدکترها بلغور میکردم. یک بار که افتضاح شد…»ص۸۴. دروغگویی هاله نه از سر نیاز و رفع و رجوع مشکلات که از سر تفریح است. «لابد مازیار حواسش نبوده. وگرنه یادم هست این را خودم در آن دورهای که پیش روانشناسهای طاقوجفت میرفتم از یکی از آقا دکترها پرسیدم. هرچند از من بعید نیست گفته باشم دوستم پرسیده. نه برای مثلا حفظ آبرو. بیشتر شاید برای علاقه ذاتی به دروغ»ص۱۲۷
وقتی قرار باشد «شب ممکن» رمانی دربارهٔ نوشته شدن یک رمان باشد و چنان مضمونی پس از تسری به شخصیتها دامان پلات را نیز بگیرد اصلاً عجیب و غریب نیست که در فصل پنجم در هتل شیان ـ البته به تعبیر درستترش و از زبان علّی «متل شیان» ـ با آدمهای معمولیای روبهرو شویم که هرکدامشان گویی پارهای از ویژگیهای شخصیتی کاراکترهای فصلهای پیشین را دارا باشند. گویی نویسنده همهٔ آدمهای متل را توی مخلوطکن ریخته باشد و بعداز همزدن نامها و نسبتها و روابط و ویژگیهای شخصیتیشان، معجون خوشطعمی را از امتزاجشان گرفته باشد. «برایم جالب بود که شما چهطور در رمانتان همهچیز را اینقدر خوب عوض کرده بودید. مازیار شده بود استاد دانشگاه و منتقد معروف، من شده بودم یک دختر سربههوا که دوستپسرش ولش کرده، جمشید شده بود پسری که دوستدخترش را ول کرده و عشق بازیگری است و آشوبی هم شده بود یک کارگردان تئاتر معروف. آدم حال میکند از این همه خرتوخری».ص۸۹
همانطور که پیش از این نیز گفته شد آنچه در خوانشهای اولیه بسیار برجسته به نظر میآید ساختار فریبنده، قطعیتگریز و رودستزن آن است. جایی که درست از فصل دوم به بعد همه چیزِ رمان شروع به فروپاشیدن و بازسازی دوباره و فروپاشی و نقضگویی ثانویه میگردد. فصلهای «شب بوف»، «شب شروع»، «شب واقعه»، «شب کوچک» و نهایتاً «شب شیان» نه با روشنی کامل و نه به تاریکی مطلق و سردرگمکننده برای ما روایت میشوند. جای واقعیت و دروغ به اندازهای طی روند روایت رمان عوض میشوند که در پایان کار روی هیچ نکتهای نمیتوان با قطعیت دست گذاشت و شاید فقط بتوان به صورت کلی گفت در کتاب با شخصیتهایی به نام مازیار و هاله و سمیرا و سرهنگ و جمشید و… آشنا شدهایم و شناختی بسیار گنگ، ناقص و متناقض دربارهٔ روابطشان پیدا کردهایم. شخصیتها عوض میشوند. اطلاعات هر فصل توسط فصل بعدی نقض و یا در بهترین حالت اصلاح و تکمیل میگردند (فصل اول مدعی است سمیرا و هاله هماینک مردهاند. در فصل دوم میخوانیم مازیار و سمیرا هماینک زنده نیستند و در فصل چهارم اینبار از زبان سمیرا میشنویم هاله و مازیار کشته شدهاند!) و تا بیایی به فرم هر فصل خو بگیری باید سراغ فصل بعدی و قواعد خاصش به روی و بازی جدیدی را آغاز کنی. به خصوص که زاویه دید نیز متناسب با اتمسفر هر فصل تغییر مییابد. (شاهکار تغییر زاویه دید در فصل سوم و جایی است که حاشیهنویسی هاله بر متون دستنویس مازیار با حروف ایتالیک متمایز میگردد و از هر صحنه، رویداد و یا حس دراماتیک تصویری پانورامایی و چندوجهی ارائه میدهد) ساختار رمان با آن نظم ریاضیوار نهفته در تکتک اجزایش به اندازهای در نقیصپردازی و عدم قطعیت پیش میرود که ایدههای طرح شده در طول ماجراپردازیاش را به سرانجام نرسیده رها میکند. ایدهٔ رها شدن روایت وقایع در نیمهٔراه شامل پایانبندی کل رمان و حتی پایانبندی فصلهای آن نیز میگردد. مثلاً خواننده در انتهای فصل دوم نهایتاً متوجه نمیشود کاری که بالأخره مازیار در تحریریه سر سارا آورده چیست. یا مثلاً در انتهای فصل اول ما مختصات صحنهای را که هاله در آن «این طور آرام با این مانتو زرشکی کنار کاجهای خیس دراز» کشیده است نمیفهمیم. آخرین پاراگراف فصل سوم را بیهیچ توضیحی دوباره مرور کنیم: «خب، الان اصلاً انرژی برای تعریف شب واقعه ندارم. به خصوص وقتی یاد آن وقایع میافتم، صورت پرخون سمیرا میآید جلوی چشمم. وقتش نبود. وقتش نبود آن جواهر اینطوری… کمی باید صبر کنید. وقتش که شد، همه چیز که به ذهنم رسید، برایتان این یکی را هم مفصل میفرستم. فقط کمی، یکخرده صبر. فعلا بای»
رمان «شب ممکن» محمد حسن شهسواری با مضمون عمیق خود که چیرهدستانه در ساختار پیچیدهاش تلفیق شده حالا حالاها جای صحبت و نقد و نظر دارد. به خصوص که شناخت، تحلیل و رمزگشایی از ساختارش ـ که در نمونههای متأخر رمان فارسی به جز نمونهٔ رقیقتری همچون «بازی آخر بانو» کمتر نظیری داشته ـ میتواند بهانهٔ خوبی برای ظهور تجربههای جدیدتر در فرم داستانهای ایرانی باشد.
پینوشت: بیانیهها و تکگوییهای شهسواری دربارهٔ وضعیت این روزهای رمان و ادبیات لابهلای صفحات و سطور «شب ممکن» و به خصوص صفحات ۱۵۶ و ۱۵۸ وقتی با طنز ذاتیاش همراه میشوند واقعاً خواندنیاند.
۲۴ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۸:۰۷
چیزی که من رو بخودش بیشتر از همه چیز درگیر کرد خودشناسی شخصیت ها بود،در واقع تمام آدمهایی که هر روز میبینم درک خیلی کمی از علت کارهاشون یا شخصیت خودشون دارند…اما شخصیتهای رمان نه…توی کتابهای دیگر همیشه میشه فرض رو بر این گذاشت که کارکتر ها توان واقعی شدن را دارند حتی توی دنیای سوفی که از تخیل بودن خودشان مطلع هستند…اما توی شب ممکن تمام هویت بلیعیده میشه،هم بوسیله خود افراد که میخوان وجود خودشون رو اثبات و دیگری رو نفی کنند انگاری اگر دیگری ها نباشند آنها هستند و بوسیله خود نویسنده که نه درک درستی از اشخاص برای ما میگذارد و نه آنها را از ذهن خودش خارج میکند…. همه شخصیتها با سوم شخصی خارجی به خودشون نگاه میکنند
۲۸ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۰:۴۸
از یک ماه پیش که این رمان را خواندم تا حالا هرچی سعی می کنم بپذیرمش نمی شود، و همش این جمله توی سرم چرخ می زند؛ که چی؟ اینهمه تکه تکه شدن و بقول شما پست مدرنیسم برای انتقال چه مضمونی؟ فقط برای نشان دادن توانایی ستودنی نویسنده در گیج کردن، یا فقط برای واکاوی شخصیتهای ناپایدار و تو خالی که جز در کشاکش روابط سطحی و اروتیک شان چیزی برای اضافه کردن به ذهن آدم ندارند؟! شب ممکن را برای این خریدم و خواندم چون «پاگرد» را و «تقدیم به چند داستان کوتاه» را قبلا از این نویسنده خوانده بودم؛ قابل مقایسه نبود! این یکی اصلا بار معنایی نداشت متاسفانه. کاش هی دلم نمی خواست که این را می گفتم، اما فقط چیزی بود شبیه «ر. اعتمادی» پست مدرن!!!…