فیروزه

 
 

کابوی تک‌افتادهٔ گیتار به دست

نگاهی به فیلم «دل دیوانه» (Crazy Heart) ساختهٔ اسکات کوپر

«تنت همچنان درد می‌کند/ گیتارت را بنواز و نفرت را از خودت بیرون کن/ روزها و شب‌ها همان احساس یکنواخت سابق را دارند…» این بخشی از ترانهٔ The Weary Kind ساختهٔ رایان بینگهام است که در هشتاد و دومین دورهٔ مراسم اسکار جایزهٔ بهترین ترانهٔ فیلم را برای «دل دیوانه» از آن خود کرد. این چند بند از این جهت در صدر این سیاهه مورد اشاره قرار گرفتند که می‌توان آن‌ها را عصارهٔ فیلم جاده‌ای ۱۱۲دقیقه‌ای اسکات کوپر دانست. فیلم اگرچه تکرار حکایت قدیمی یک رستگاری کهنه‌کار به تَه ‌خط رسیده و معجزهٔ عشق است که هر کدام از ما دست‌کم یک‌بار اثری با چنین مضمونی دیده‌ایم اما تفاوت اثر کوپر با دیگر ساخته‌های مشابهش در احاطهٔ کامل فیلم‌ساز بر جزئیات تشکیل‌دهندهٔ اثرش و پرداخت ساده و سهل و ممتنع شخصیت‌ها و روابط بین آن‌ها و استعارهٔ تصویری صادقانه‌ای است که از زندگی ارائه می‌دهد. در سکانسی در همان یک سوم ابتدایی فیلم جین (مگی جینیهال) از بِد بلیک (جف بریجز) می‌پرسد: «آهنگ‌هایی که می‌خوانی از کجا می‌آیند؟» و او بلافاصله با قاطعیت و تلخی و سرخوردگی‌ای که گویی از درون کاراکتر می‌جوشد پاسخ می‌دهد: «متأسفانه از زندگی!». اسکات کوپر در فیلمی به ظاهر متوسط و معمولی می‌کوشد با دوری از سانتیمانتالیسم‌های هالیوودی و یا ناتورالیسم‌های تصنعی، روایت گزیده‌اش از زندگی بِد بلیک را محمل رویکردش به زندگی و خانوادهٔ آمریکایی ـ با همهٔ فرازها و فرودها و شکست‌ها و توفیق‌های آن ـ قرار دهد.

اهمیت فیلم «دل دیوانه» در حکایت پر جزئیات افول یک ستارهٔ موسیقی کانتری است که انگار با خودش مسابقهٔ مرگ گذاشته است. مردی دائم‌الخمری که الکل همهٔ زندگی، سلامتی، رابطه‌ها و استعدادش را به نابودی کشانده است. سیگارهایش را با تَهْ‌سیگار قبلی روشن می‌کند (وسط صحبت با مدیر برنامه‌هایش گوشی تلفن را روی آباژور می‌گذارد تا سیگارش را بگیراند) و حتی موقع غذا خوردن نیز پُک زدن‌های عمیق ـ و گویی از سر دردش ـ را کنار نمی گذارد. ستاره‌ای که از قلهٔ شهرت و محبوبیت سقوط کرده و به جای سالن‌های چندهزار نفره مجبور است در رستوران‌های بین‌راهی و بارهای پایین شهر با گروه‌های آماتور درجهٔ سه برنامه اجرا کند و آنجا هم مطمئن نیست که دستمزد بیشتری از بقیهٔ گروه درمی‌آورد. دور و برش مثل جیبش خالی است (به مدیر برنامه‌هایش می‌گوید من ۵۷سالمه ولی ده دلار بیشتر توی جیبم ندارم) و حتی اعتبارش در آن حد نیست که پول نوشیدنی‌اش را به حسابش بگذارند. رفتارهای دیگران ـ همچون پیشنهاد یک بازی مجانی بولینگ یا هدیه گرفتن یک بطری نوشیدنی در قبال خواندن ترانه‌ای قدیمی برای یک زوج میان‌سال و از همه بدتر پیشنهادهای مکرر و اعصاب خُردکن مدیر برنامه‌هایش برای اجرای مقدمهٔ کنسرت ستارهٔ حال حاضر موسیقی کانتری و شاگرد سابقش تامی سوییت (کالین فارل) ـ را برای خود تحقیرآمیز می‌داند. خلاصه اینکه بدبختی از سر و رویش می‌بارد و مسافرت‌های چند هزار مایلی‌اش بین بارها و متل‌های جاده‌های فنیکس و دیگر شهرهای جنوب غربی آمریکا با آن ماشین رنگ و رو رفته وضعیت رقت‌باری را برایش به وجود آورده است. اوج این وضعیت از هم‌گسیخته بی‌گمان سکانس اولین اجرای بِد در سالن بولینگ نیومکزیکو است؛ جایی که از شدت مستی مجبور می‌شود صحنه را ترک کند و در پشت صحنه با وضعیت فلاکت‌بارش آن‌گونه کنار بیاید. اما همهٔ این‌ها تا قبل از ورود جین و گرمای عشقش به قصه است.

جین با آن باغچهٔ پرشکوفه‌اش میان صحرای سانتافه، با آن لبخندها و سرخ شدن‌های از سر حیا و با آن شور ذوق و امیدی که از همراهی بِد با پسر چهار ساله‌اش، بادی در چشمانش برق می‌زند، مطلقهٔ احساساتی‌ای است که می‌خواهد به زندگی‌اش رنگ تازه‌ای ببخشد و ـ به رغم پیش‌بینی پایان تلخ این رابطهٔ جدید در سکانسی که بعد از تصادف، بِد را به خانه‌اش پناه داده ـ در وهلهٔ اول برای شروعی دوباره به این ستارهٔ سابق موسیقی اعتماد می‌کند اما در ادامه متوجه اشتباه محاسباتی خود می‌گردد. بِد جایی وسط مصاحبه عنان کلام را دست می‌گیرد و از او می‌پرسد: «همیشه می‌خواستی یه نویسنده باشی؟» جین انگار که در یک آن با حقیقتی غبارگرفته و فراموش‌شده مواجه شده باشد پاسخ می‌دهد: «نمی‌دونستم که می‌خوام مدتی طولانی توی این کار باشم. اما الان می‌دونم که نمی‌خوام دوباره این کار رو بکنم» با این همه او هیچ‌وقت زندگی آرام و بی‌حادثهٔ خود را رها نمی‌کند و همچنان به کار در روزنامه ادامه می‌دهد. طبیعی است که چنین شخصیتی هیچ‌وقت نمی‌تواند خودخواهی، اعتیاد، بی‌خیالی و لذت‌طلبی بِد را ـ که به خاطر همین ویژگی‌ها چهار ازدواج شکست‌خورده داشته ـ تحمل کند. برای همین وقتی احساس می‌کند رفتارها و منش سهل‌انگارانهٔ بِد کانون آسیب‌دیدهٔ خانواده‌اش را تهدید به انحطاط و فروپاشی می‌کند(بارها و بارها از بِد می‌خواهد که در حضور بادی چیزی ننوشد) یک لحظه هم تردید نمی‌کند و اگرچه در ابتدا با گرمای عشقش پیرمرد را از مرداب زندگی دردناکش بیرون کشیده اما خشمناک و پشیمان رهایش می‌کند. «می‌دونستم با تو بودن یه ریسکه. پیشت موندم چون دوستت داشتم…» این‌ها آخرین حرف‌های جین به بِد است وقتی به درخواستش برای شروعی دوباره پاسخ منفی می‌دهد.

«دل دیوانه» اگرچه اقتباسی از کتابی به همین نام نوشتهٔ تامس کاب است اما به هیچ‌وجه فیلمی متکی به فیلم‌نامه‌ای پرحادثه و پرپیچ و خم و غافل‌گیرکننده و رودست‌زن نیست. طرح سادهٔ فیلم‌نامه فقط بهانهٔ نقب زدن به شخصیت‌ها و واکاوی انگیزه‌ها و بغض‌های فروخورده‌شان است. اقتضای فیلم‌نامهٔ زندگی‌نامه‌ای «دل دیوانه» مانور دادن روی نقاط عطف و لحظات خاصی از زندگی قهرمان تک‌افتاده‌اش بِد بلیک است. اسکات کوپر چون با فیلم‌نامه‌ای چرخ‌دنده‌ای و موزاییکی مواجه نبوده بیشترین توانش را صرف ایجاد گرما و شیمی مابین شخصیت‌های داستانش و پرداخت لحظات بدیعی از کنش‌ها و واکنش‌های روانی آن‌ها نموده است. برای مثال وقتی فیلم‌ساز می‌خواهد مغرور بودن بِد بلیک و حفظ منش ستاره‌وارش را درست در مرز نابودی پرداخت کند در بیانی موجز به چند تصویر کوتاه هم‌چون کلافگی‌اش هنگام شنیدن نام تامی سوییت یا تعجبش از این‌که مجبور است بعداز کنسرت تامی آلبوهایش را بفروشد یا ابا داشتنش از قرار گرفتن امضایش کنار امضای یادگاری تامی اکتفا می‌کند. با همهٔ این حرف‌ها اما به نظر می‌رسد پایان‌بندی «دل دیوانه» به ظرافت سایر اجزاء و عناصر آن شکل نیافته است. اگرچه با حلقه‌ای که به دست جین می‌بینیم پایانی هالیوودی و رؤیایی برای فیلم منتفی می‌گردد و ضرب خوشی پایان آن گرفته می‌شود اما این‌که بِد بلیک ـ به خصوص با آن شمایل به پایان خط رسیده‌اش ـ فقط به خاطر رنجش جین و غم از دست دادنش الکل و سیگار را ترک کند و گذشته‌اش را کنار بگذارد (تا آن‌جا که اسمش را نیز تغییر دهد یا سعی در ارتباط و شفقت داشتن با پسر یک عمر ندیده‌اش بکند) وصلهٔ نچسبی به کلیت تلخ و گزندهٔ فیلم به نظر می‌آید. زیرا که فیلم، پایانی با مایه‌های تراژیک بیشتری طلب می‌کند.

«دل دیوانه» غیر از ترانهٔ فیلم، برندهٔ اسکار دیگری نیز بود. جایزهٔ بهترین بازیگر نقش اول مرد برای جف بریجز (پسر لوید بریجز). به تصویر کشیدن داستان زندگی خوانندگان آمریکایی این اواخر و پس از توفیق فیلم‌هایی همچون Ray (تیلر هکفورد) و Walk The Line (جیمز منگلد) مد شده است. (Ray نیز هم‌چون «دل دیوانه» جایزهٔ اسکار را نصیب بازیگر مردش، جیمی فاکس کرد). اما آنچه «دل دیوانه» را از حد فیلمی متوسط بالا می‌کشد و آن راقابل توجه و بحث و مناقشه می‌کند بی‌گمان بازی جف بریجز است. بازیگر گزیده‌کار و بااستعدادی که یک عمر در هالیوود کار کرده و دیده نشده بود. اسکات کوپر در مورد او گفته است: «این نقش را من برای او نوشتم. یکی از بزرگ‌ترین بازیگران سینما و موزیسینی محشر و بازیگری بزرگ. بریجز آدمی بسیار نترس و جسور است». حتی اگر کوپر این حرف‌ها را دربارهٔ بریجز نمی‌زند بازی پر جزئیات و درعین حال دور از تصنع این بازیگر کهنه‌کار ـ از لنگیدن‌هایش بعد از تصادف و استیصالش در آن صحنهٔ رقت‌انگیز حمام و آشفتگی‌اش هنگام گم کردن بادی گرفته تا لبخند همیشه ماسیده‌اش هنگام مواجهه با جین و دکمه‌های نبستهٔ پیراهن و کمربند شُل و رها و ده‌ها مثال ریز دیگر و از همه مهم‌تر اجرایش روی صحنهٔ کنسرت‌ها ـ چیزی نبود که از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی دور بماند.