پوشید زره را و مهیای سفر بود
میرفت ولی از همه دلسوختهتر بود
خورشید که در بدرقهاش دست تکان داد
از مشتریان پروپا قرص قمر بود
ادامه…
پوشید زره را و مهیای سفر بود
میرفت ولی از همه دلسوختهتر بود
خورشید که در بدرقهاش دست تکان داد
از مشتریان پروپا قرص قمر بود
ادامه…
در خون نشاند اشکِ یتیمانش
خورشیدِ سرنهاده به زانو را
خیمه به خیمه، داغ، سرایت کرد
آتش زدند معجر و گیسو را
بر خاک،اشکِ شعلهوری افتاد
مَشکی کنارِ بال و پری افتاد
نیزه قیام کرد و سَری افتاد
برهم زدند طاقِ دو ابرو را
ادامه…
۱.
بود روی نیزه سرگرم تماشا آفتاب
گریهها میکرد بر احوال صحرا آفتاب
بر زمین جایی برای نورافشانی نبود
رفت و روشن کرد شبهای سما را آفتاب
آسمان از ضرب سیلی شد کبود و گریه کرد
دردها را کرد با نورش مداوا آفتاب
ادامه…
ذبحی از اسماعیل آبیتر بیاور
از دامنی آبیتر از هاجر بیاور
آبیتر از خون، سرختر از آسمانها
جام عطش را تا لب کوثر بیاور
ادامه…
بالاخره آتش گرفتم. مشعلی سمتم پرتاب شد و درست افتاد زیر دامنم. اول هرم آتش بود و بعد شعلهها و دود و حالا دارم میسوزم. همیشه فکر میکردم سوختن چگونه است. ما همیشه از اینکه آتش بگیریم میترسیم. شاید بدترین کابوس ما همین بود. اما حالا من راضی هستم. گمان نمیکنم هیچ خیمهای حرفم را باور کند اما دیگر مهم نیست. وقتی نیستم چه اهمیت دارد بقیه حرفها یا کارهایم را چگونه معنی کنند. چند لحظه دیگر من چیزی جز تلی از خاکستر نیستم که آن را هم باد خواهد برد. ای کاش جهت باد همین طور سمت بیابان باشد تا خاکستر من را در بیابان پخش کند. دوست ندارم جهت باد عوض شود و سمت رودخانه برود. دوست ندارم خیس شوم و با موجهای آب بالا و پایین بروم. از آب بدم میآید. قبلا این طور نبودم. وقتی باران میآمد کلی کیف میکردم. دامنم را پهن میکردم تا تمام تنم خیس شود. همیشه بعد از باران باد میوزد. خودم را جلوی باد میگرفتم و حسابی خنک میشدم. اما امروز دلم آب نمیخواهد. دلیلش را نمیدانم. امروز این دومین چیزیست که دلم میخواهد و دلیلش را نمیدانم. اولیناش همین سوختن بود که اتفاق افتاد. عجیب است ولی تا توی دلم هوس کردم بسوزم مشعلی سمت من آمد، انگار صدای دلم را میشنید. وقتی مشعل آمد با خودم گفتم اگر میدانستم به این زودی به خواستهام میرسم چیز بهتری میخواستم اما بعد دیدم دلم فقط سوختن را میخواهد… ادامه…
مردم از کشتن حسین پرهیز میکردند و هر کدام این کار به دیگری حوالت میکرد.
پس شمربنذیالجوشن بانگ زد: «مادرتان به عزای شما نشیند! این مرد را چرا منتظر گذاشتید؟»
از هر سوی بر وی تاختند.
زینب، دختر علی، از در خیمه بیرون آمد و فریاد زد: « کاش آسمان بر زمین میافتاد! کاش کوهها خرد و پاکنده بر هامون میریخت!»
بسیاری از رجّاله بر گرد حسین بودند و زخم بسیار بر تن او میزدند.
حسین قدحِ آب خواست. چون نزدیک دهان برد، حسین بن نمیر تیری بر وی افکند که بر دهانش نشست و آب خون شد.
حسین قدح از دست بگذاشت. ادامه…
۱
لاریب فیه دیدمش و آفتاب بود
رنگ شهود داشت اگرچند خواب بود
پیشانیاش نشان الف لام میم داشت
تعبیر صادقانه تلکالکتاب بود
چشمش ز آیه آیه ستاره اشارتی
خالش روایتی ز شب و ماهتاب بود
با من ز رازهای سماوات شرح گفت
رازی که رمز او همه تفسیر ناب بود
دیدم جمال را که از او جام میگرفت
دیدم جلال را که قدح پر حباب بود
در هر پیاله با من از اسرار عشق گفت
از من همه نیاز و از او انتخاب بود
پرسیدم: از وصال مرا هم عنایت است؟
ابرو ز هم گشود و همینش جواب بود ادامه…
و حسین پیش آمد تا برابر آن مردم بایستاد و صفوف چون سیل آنان را نگریست و ابنسعد را دید با اشراف کوفه ایستاده.
پس گفت:« خدای را سپاس که این جهان را بیافرید رفتنی و نابودشدنی، که اهل خود را از حالی به حالی بگردانَد. بیخرد مرد آن که فریب دنیا خورَد و بدبخت آن که فتنهٔ دنیا شود. مبادا شما را فریب دهد – که امید هر کس را که بدان گراید، ببرد و طمع آن که را در او دل بندد، به نومیدی مبدل کند. و شما را بینم به کاری پرداختید که خدای را به خشم آورد و روی از شما برتابد و عقاب بر شما نازل کند و از رحمت خویش دور دارد. نیکو پروردگاری است پروردگار ما و بد بندگانید شما که به طاعت او اقرار کردید و به رسول او، محمد، ایمان آوردید آنگاه، بر ذریت و عترت وی تاختید و کشتن آنها را خواهید. شیطان شما را بیراه کرد و خدای بزرگ را از یاد شما ببرد. هلاک باد شما را و آنچه را خواهید! اِنّا لله و اِنّا اِلیه راجِعون. این گروه پس از ایمان، کافر گشتند. پس دوری باد این قوم ستمکار را.» ادامه…
حسین اصحاب خود را نزدیک غروب جمع کرد.
علیبنحسین گفت:
نزدیک او شدم تا گفتار او بشنوم. (در آن وقت بیمار بودم.)
شنیدم با اصحاب خود میگفت: «خدا را ستایش میکنم -بهترین ستایش- و او را سپاس میگویم بر خوشی و بر سختی. بار خدایا، تو را سپاس گزارم که به نبوت ما را بنواختی و قرآن را به ما آموختی و در دین بینا گردانیدی و ما را چشم و گوش و دل دادی. پس ما را از سپاسگزاران شمار. اما بعد، من اصحابی ندانم باوفاتر و بهتر از اصحاب خود، و نه خانوادهای فرمانبردارتر و به صلت رحم پایبستهتر از خاندانِ خود. پس، خدا شما را جزای نیکو دهد از من. و من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همهٔ شما را اذن دادم بروید و عقد بیعت از شما بگسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فروگرفته. آن را شتر سواری خود انگارید. و هر یک دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در دهها و شهرها پراکنده شوید. تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا میخواهند. و چون بر من دست یافتند به شما ننگرند. برادران و پسران و برادرزادگان و دو پسر عبدالله جعفر گفتند: این کار برای چه کنیم؟ برای اینکه پس از تو زنده مانیم؟ خدا نکند که هرگز چنین شود. و عباسبنعلی آغاز سخن کرده بود و آن جماعت پیروی او کردند و مثل او یا نزدیک گفتار او سخن گفتند. ادامه…