فیروزه

 
 

سر بلند کردند و جای و منزل خود را نگریستند

قسمت ششم

حسین اصحاب خود را نزدیک غروب جمع کرد.

علی‌بن‌حسین گفت:
نزدیک او شدم تا گفتار او بشنوم. (در آن وقت بیمار بودم.)

شنیدم با اصحاب خود می‌گفت: «خدا را ستایش می‌کنم -‌بهترین ستایش‌- و او را سپاس می‌گویم بر خوشی و بر سختی. بار خدایا، تو را سپاس گزارم که به نبوت ما را بنواختی و قرآن را به ما آموختی و در دین بینا گردانیدی و ما را چشم و گوش و دل دادی. پس ما را از سپاسگزاران شمار. اما بعد، من اصحابی ندانم باوفاتر و بهتر از اصحاب خود، و نه خانواده‌ای فرمانبردارتر و به صلت رحم پای‌بسته‌تر از خاندانِ خود. پس، خدا شما را جزای نیکو دهد از من. و من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همهٔ شما را اذن دادم بروید و عقد بیعت از شما بگسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فروگرفته. آن را شتر سواری خود انگارید. و هر یک دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در ده‌ها و شهرها پراکنده شوید. تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا می‌خواهند. و چون بر من دست یافتند به شما ننگرند. برادران و پسران و برادرزادگان و دو پسر عبدالله جعفر گفتند: این کار برای چه کنیم؟ برای این‌که پس از تو زنده مانیم؟ خدا نکند که هرگز چنین شود. و عباس‌بن‌علی آغاز سخن کرده بود و آن جماعت پیروی او کردند و مثل او یا نزدیک گفتار او سخن گفتند.

و مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: «آیا ما دست از تو برداریم؟ نزد خداوند در حق تو بهانهٔ ما چه باشد؟ به خدا سوگند، این نیزه را در سینهٔ آن‌ها فرو برم و به این شمشیر، تا دستهٔ آن در دست من است، بر آن‌ها بزنم. و اگر سلاح نداشته باشم سنگ بر آن‌ها افکنم. قسم به خدا، ما تو را رها نمی‌کنیم تا خدا بداند پاس حرمت رسول را در غیبت او داشتیم دربارهٔ تو. والله، اگر من دانستم که کشته می‌شوم، باز زنده می‌شوم، باز سوخته می‌شوم، باز زنده می‌شوم، باز کوبیده و پراکنده می‌شوم، و هفتاد بار با من این کار کنند، باز از تو جدا نمی‌شدم تا نزد تو مرگ را دریابم. پس چگونه این کار را نکنم؟ -‌که کشتن یک بار است و پس از آن، کرامتی که هرگز به پایان نرسد.

و زهیر بن قین برخاست و گفت:«دوست دارم کشته شوم، باز زنده شوم، باز کشته شوم، و همچنین هزار بار، تا خداوند کشتن را از تو و این جوانان اهل بیت تو بازگرداند»

و جماعتی از اصحاب سخن گفنتند، همه در یک معنی و مانند یکدیگر؛ گفتند: «سوگند به خدای، که از تو جدا نمی‌شویم و جان ما فدای جان توست. با گلوگاه و پیشانی و دست، تو را نگهداری می‌کنیم. وقتی ما کشته شدیم، آنچه بر ما بوده است وفا کرده‌ایم و انجام داده.»

حسین گفت: «همهٔ شما فردا کشته می‌شوید. و از شما یک تن هم نماند.»

گفتند:«الحمدلله که ما را به یاری کردن تو بنواخت و به کشته شدن با تو گرامی داشت.»

پس حسین دعا کرد و گفت: «جزاکم الله خیراً. خدا شما را جزای نیکو دهد.» و با آن‌ها گفت که «سر بلند کنید!»

سر بلند کردند و جای و منزل خود را نگریستند و حسین می‌گفت: «ای فلان، این منزل توست و ای فلان، این خانهٔ توست.»

—برگرفته از «کتاب آه»، بازخوانی مقتل حسین‌بن‌علی (ع)، ویرایش یاسین حجازی