فیروزه

 
 

خبر صبحگاهی

خبر بد را صبح می‌شنوم و غش می‌کنم. روی کاشی‌ها دراز شده‌ام و به مرگ فکر می‌کنم و سنگ قبری جلوی چشمم می‌آید که بیست سال پیش با زنم در گورستانی بر روی تپه در منطقه‌ی مهاجرنشین در کارولینای شمالی دیده بودیم: «آرام گرفت». از خودم می‌پرسم: پس ترس کو؟ دکتر دستپاچه از روی زمین بلندم می‌کند و من تلوتلوخوران به سمت ماشینم می‌روم. آدم‌ها بعدش چه کار می‌کنند؟

زنم را بلند می‌کنم. به زنم نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم اگر او این بیماری را داشت، چه‌قدر برایم‌سخت‌تر می‌شد. یاد آن قصه‌ی عامیانه‌ی قدیمی می‌افتم که زمانی به نظرم خیلی غریب می‌آمد؛ داستان آن زن روستایی که شوهرِ رو به موتش را کتک می‌زد، که چرا تنهایش می‌گذارد. سال‌هاست که آدم‌ها فکر می‌کنند اگر یک هفته، یک ماه یا یک سال از عمرشان مانده باشد، چه کار می‌کنند. سورچرانی یا روزه؟ من که کم می‌آورم. باید یک چیز فوق‌العاده بخواهم- آخرین غذا بر فراز برج ایفل. شاید چون مذهبی بار نیامده‌ام، چیزی را از دست داده‌ام که مرا درگیر رویارویی باشکوه اپرایی خیر و شر می‌کند- سعی می‌کنم خودم را پیوریتنی هراسان از عذاب ببینم، قدیسی چشم به راه سعادت.

اما هیچ وقت نتوانسته‌ام دانشجویان عارف را جدی بگیرم و باورشان را بپذیرم که رو به سپهر جاوید حاضر دارند. پس با زنم سوار ماشین می‌شویم و به فروشگاه بزرگی می‌رویم که تخفیف می‌دهد. مثل بچه‌ها می‌نشینیم کف فروشگاه و در عرض پنج دقیفه، بزرگ‌ترین تلویزیون آن فروشگاه لعنتی را می‌خریم که شصت اینچ است.

❋ ❋ ❋


Morning News
by Jerome Stern

I get bad news in the morning and faint. Lying on tile, I think about death and see the tombstone my wife and I saw twenty years ago in the hilly colonial cemetery in North Carolina: Peace at last. I wonder, where is fear? The doctor, embarrassed, picks me up off the floor and I stagger to my car. What do people do next?

I pick up my wife. I look at my wife. I think how much harder it would be for me if she were this sick. I remember the folk tale that once seemed so strange to me, of the peasant wife beating her dying husband for abandoning her. For years, people have speculated on what they would do if they only had a week, a month a year to live. Feast or fast? I feel a failure of imagination. I should want something fantastic – a final meal atop the Eiffel Tower. Maybe I missed something not being brought up in a religion that would haunt me now with an operatic final confrontation between good and evil – I try to imagine myself a Puritan fearful of damnation, a saint awaiting glory.

But I have never been able to take seriously my earnestly mystical students, their belief that they were heading to join the ringing of the eternal spheres. So my wife and I drive to the giant discount warehouse. We sit on the floor like children and, in five minutes, pick out a 60-inch television, the largest set in the whole God damn store.


 

خلاقیت و اصالت در سرگرمی

کمی به عقب برگردیم! به اواخر قرن نوزدهم و زمانی که سینما آرام‌آرام در حال گسترش و فراگیر شدن بود و رفته‌رفته قابلیت‌های این سرگرمی جدید بیشتر و بهتر شناخته می‌شد. به فرانسه و سپس پاریس سری می‌زنیم؛ به تماشاخانه روبر هودن که توسط شعبده‌باز و کاریکاتوریستی خوش‌قریحه به نام ژرژ ملی‌یس اداره می‌شد. ملی‌یس به اقتضای شغلش با سرگرم کردن مردم، روزگار می‌گذراند و به دلیل رقابتی که در کسب و کارش با دیگر تماشاخانه‌ها داشت همیشه و همه حال به دنبال سرگرمی‌های جدید و بدیع بود تا بتواند با تکیه بر جذابیت‌های آن‌ها تماشاچی‌های بیشتری برای خود کسب کند. ملی‌یس بدش نمی‌آمد با صنعت نوظهور سینما هم سر و سری داشته باشد و جاذبه‌های آن را در حرفه‌اش به کار ببندد. لومیر‌ها که دوربین خود را فقط با اپراتور، آن‌هم برای نمایش‌های محدود در اختیار مشتریان می‌گذاشتند و ادیسون هم که از اساس سینما را ملک طلق خود می‌دانست و خوشش نمی‌آمد احدالناسی به آن دست‌درازی کند. فقط پال انگلیسی می‌ماند که او هم تجهیزات چندان قابل اعتمادی نداشت. اما ملی‌یس چاره‌ی دیگری نداشت و به همین دلیل پروژکتور ساده‌ای از پال خرید و با کمک سواد فنی خود و اطلاعاتی که از این سو و آن سو جمع‌آوری کرده بود دوربین فیلم‌برداری درست و درمانی برای خود دست و پا کرد.

ملی‌یس دیرتر از خیلی‌های دیگر به اصطلاح امروزی‌ها فیلمساز شد اما چون اصل و اساس کارش با دیگر افراد متفاوت بود توانست نام خود را در تاریخ ثبت کند و به القابی همچون «شعبده‌باز سینما»، «استاد میزانسن» و «استاد جلوه‌های ویژه» شناخته شود. مهره‌ی مار ملی‌یس آشنایی او با هنر نمایش و جوانب مختلف آن از جمله ترفند‌های سرگرمی‌سازش بود و شاید با تأثیر از همین ترفند‌ها به سمت استفاده فزاینده از دیزالو، سوپرایمپوز و فید گرایش پیدا کرد که تا آن زمان فراگیر نشده بود. ملی‌یس می‌دانست «تماشاگران» گهگاهی و کنجکاو سینما تنها در صورتی به «مخاطبان» همیشگی تبدیل می‌شوند که سرگرمِ سینما شوند و با کمک آن اوقات خوشی را بگذرانند. وی می‌دانست مردم دیگر به فیلم‌های شبه‌مستند اولیه علاقه‌ای ندارند و طالب چیز دیگری هستند که اتفاقاً در سینما می‌تواند به بهترین شکل و صورتش نمود داشته باشد: سرگرمی. وی از دانش شعبده‌بازی و طراحی خود کمک گرفت تا تصاویری را به تماشاگران نشان دهد که تا آن زمان هرگز به چشم ندیده بودند و تصورش را هم نمی‌کردند. وقتی در سال ۱۸۹۶ در یکی از اولین فیلم‌های خود با نام «خانم ناپدید شونده» زن فیلم را به یک اسکلت تبدیل کرد غوغایی در سینما به پا شد که نگو و نپرس! ملی‌یس با طراحی‌های خود شکلی از استوری‌بورد اولیه را رسم می‌کرد و برای خلق جلوه‌های ویژه مانند یک تکنیسین کاربلد ابتدا روی کاغذ نقشه‌ای می‌کشید تا بتواند با دقت مضاعفی ایده‌هایش را پیاده کند. با تبعیت از همین اصول بود که توانست در سال ۱۹۰۲ مهم‌ترین و شاید (با اغماض) اولین فیلم علمی تخیلی دوران اولیه سینما را «کارگردانی» کند و صحنه‌هایی بیافریند که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال دلبری می‌کنند و جذاب به نظر می‌آیند. در همین فیلم همانطور که در عکس می‌بینید سفینه‌ی «زمینی‌ها» به چشم ماه برخورد می‌کند و انسان‌های از همه‌جا بی‌خبر وقتی در آن‌جا فرود می‌آیند گرفتار موجوداتی می‌شوند که بیشتر شبیه سرخ‌پوست‌های دور از تمدن هستند تا آدم فضایی‌های ترسناک؛ سرخ‌پوست‌هایی نیزه‌به‌دست که با لباس‌هایی نصفه و نیمه تن خود را پوشانده‌اند. فیلم ملی‌یس که اقتباسی نه‌چندان وفادار از داستان «از زمین تا ماه» ژول ورن و «نخستین انسان‌ها در ماه» نوشته اچ. جی. ولز است یکی از اولین فیلم‌های علمی تخیلی محسوب می‌شود که اتفاقاً از لحن کمدی و مفرحی هم استفاده می‌کند. یک‌بار دیگر به چشم و دهان ماه در عکس دقت کنید تا متوجه شیطنت همراه با تمسخر موجود در چهره‌اش شوید. عجیب آن‌که زیر ژانر علمی-تخیلی کمیک هرگز فراگیر نشد و در سال‌های بعد از ملی‌یس جای خود را به علمی‌تخیلی‌های آرمان‌شهری و ویران‌شهری داد.

ژانر علمی تخیلی معمولاً با جلوه‌های ویژه گره خورده است و اتفاقاً موفقیت ملی‌یس از خلاقیت شگفت‌انگیزش در استفاده از ایده‌های نابی ناشی می‌شود که بدون جلوه‌های ویژه امکان ظهور و بروز پیدا نمی‌کردند. وی سال‌ها قبل از این‌که جلوه‌های ویژه به جزء جدایی‌ناپذیر سینما تبدیل شود دریافته بود که با تکیه بر این تمهید می‌تواند سینما را به سرگرمی تماشاگران خود بدل کند و آن‌ها را شیفته و واله ایده‌های جدید نگه دارد. البته همین‌جا بهتر است میان جلوه‌های ویژه (Special Effect) و جلوه‌های بصری (Visual Effect) تفاوت قائل شویم چون در مطالعات سینمایی دو معنای متفاوت از هم دارند و در منابع فارسی به اشتباه به جای هم به کار می‌روند. اولی به جلوه‌هایی که اطلاق می‌شود که از ماهیتی مکانیکی و عمدتاً دست‌ساز برخودارند و معمولاً در مرحله‌ی پیش‌تولید و البته در فرایند تولید به کار گرفته می‌شوند. بر اساس این تعریف استفاده از ماکت‌ها و بدل‌های انسانی و ساختمانی جلوه‌های ویژه محسوب می‌شود. در مقابل جلوه‌های بصری به ترفند‌های عموماً کامپیوتری گفته می‌شود که بیشتر در مرحله‌ی پس‌تولید به کار می‌روند و اوج آن شبیه‌سازی کامپیوتری (CGI) است که در سال‌های اخیر جذابیت‌های دیداری غیر قابل انکاری به سینما بخشیده است. ملی‌یس به دوران جلوه‌های ویژه تعلق دارد و با توجه به محدودیت‌های ساختاری جلوه‌ای ویژه در زمان وی است که اوج هنرش مشخص می‌شود. وی را می‌توان مروج جلوه‌های ویژه در سینمایی دانست که این روزها همه از اشباع جلوه‌های ویژه و بصری در آن می‌نالند. در سال ۱۹۹۷ مادلین ملی‌یس تعدادی از فیلم‌های ژرژ را در سینماتک ملی‌یس پاریس به نمایش گذاشت که نسخه‌ی مطلوب آن این روزها در دسترس است. مرور این فیلم‌ها مشخص می‌کند که جلوه‌ای ویژه مورد استفاده ملی‌یس تضادی با دیگر اصول سینما از جمله داستانگویی و کارگردانی نداشته است و به همین دلیل است که ملی‌یس همواره بر صدر نشسته و قدر دیده است. جلوه‌های ویژه‌ای که این روزها از آن شکایت می‌شود عمدتاً ابزاری برای پوشش کاستی‌های روایی و داستانی فیلم‌ها است که نمودش در موج فیلم‌های ابرقهرمانی این سال‌ها به راحتی قابل مشاهده است. در حالی که در روند کاری ملی‌یس در نقش مهم‌ترین مبدع این جلوه‌های دیداری تضاد و تقابلی با دیگر عناصر سینمایی دیده نمی‌شود.

البته ملی‌یس عاقبت چندان خوشی در سینما نداشت چون بعد از چند سال فعالیت مستمر و تولید حدود ۵۰۰ فیلم در نهایت به دلیل ظهور رقبای جدید و و رواج فعالیت‌های سازمان‌یافته‌ی استودیوی پاته در فرانسه خانه‌نشین و در نهایت بعد از اعلام ورشکستگی تا پایان عمر در مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی همسرش مشغول به کار شد. اما ژانر علمی تخیلی که او پایه گذارش بود ادامه یافت و اتفاقاً به یکی از ژانر‌های محبوب سینمادوستان بدل شد. فیلم‌های علمی تخیلی در دهه ۲۰ با «متروپولیس» فریتس لانگ شکل جدی‌تری به خود گرفتند اما در دو دهه ۳۰ و ۴۰ نتوانست از چارچوب بی مووی‌های کم هزینه فراتر بروند. ظهور پرده عریض در دهه ۵۰، نمایش «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» کوبریک در دهه ۶۰، موج ناشی از «جنگ‌های ستاره‌ای» و «برخورد نزدیک از نوع سوم» در دهه ۷۰ و تولید فزاینده اینگونه فیلم‌ها در دهه ۸۰ و البته ظهور تکنولوژی‌های کامپیوتری در دهه ۹۰ از نقاط عطف این ژانر محسوب می‌شوند. در تمامی این سال‌ها به نوعی تلاش شده است تا همان ایده سفر به ماه ملی‌یس در سر و شکلی بدیع و جدید به تماشاگران عرضه شود. اگر ملی‌یس در زمانه فعلی زنده بود در برابر امکانات پرشمار پیش رویش چه می‌کرد؟ آیا همان داستان‌های جذاب و اقتباسی خود را با جلوه‌های ویژه ادغام می‌کرد یا مانند دیگر نابغه‌های سینمای این سال‌ها در جلوه‌های بصری غرق می‌شد و عنوان بنده زر خرید هالیوود را به خود ختصاص می‌داد؟


 

عصر کشف دیگران

در زمان گذشته، این بازگانی بود که در کنار جنگ و روابط دوستانه، باعث انتقال بخش بزرگی از تمدن‌های انسانی شد و این در حالی بود که بازرگانی در قلمرو دولت اسلامی جان گرفته بود؛ بازرگانی چه داخلی و چه خارجی در دولت عباسی پیوسته در حال گسترش بود.

جهان اسلام در زمینه‌ی بازرگانی خارجی، با غرب و شمال اروپا، خاور دور و قاره‌ی آفریقا روابط تجاری داشت. روابط بازرگانی با غرب اروپا بر پایه‌ی صادرات بندگان به جهان اسلام پی‌ریزی شده بود، این‌گونه که بندگان را به بنادر فرانسوی آورده و سپس از آن‌جا به جهان اسلام حمل می‌کردند.

مبادلات تجاری بین جهان اسلام و دولت بیزانس و شمال اروپا پیوسته برقرار بود. دولت‌های اسکاندیناوی پوست خز را به جهان اسلام صادر می‌کردند و جهان اسلام حریر را از چین و فیل، ادویه و چوب را از هند وارد می‌نمود. و به همین صورت طلا، آبنوس و عاج از قاره‌ی آفریقا به جهان اسلام صادر می‌شد.

اما بازرگانی داخلی، یا از طریق راه‌های خشکی یا راه‌های آبی مانند رودخانه‌ها، کانال‌ها و دریاها صورت می‌گرفت. قابل ملاحظه است که اعراب به راه‌ها به عنوان وسیله‌ی ارتباطات و انتقال متاع‌ها و رهگذار کاروان‌ها اهتمام داشتند، لذا در جهت تجهیز این جاده‌ها به عمارات یا منازلی برای استراحت، همت گماشتند و چاه‌ها و چشمه‌هایی را برای رساندن آب لازم برای مسافران حفر نمودند. بی‌شک رسیدگی به راه‌ها در اسلام از واجبات شرعی شمرده می‌شود زیرا از آن‌ها در جهت حج خانه‌ی خدا و زیارت مسجد شریف نبوی استفاده می‌شود.

«تمدن اسلامی از اواخر قرن یازدهم میلادی راه خویش را به غرب اروپا باز کرد و در این راستا راه‌های متعددی در پیش گرفت که مهم‌ترین آن‌ها سه راه است؛ اول: اندلس، دوم: سیسیل و سوم: سرزمین‌های خاور نزدیک و جنگ‌های صلیبی مربوط به آن‌ها.

این راه‌ها را مورد بحث قرار خواهیم داد تا اهمیت هر طریق در پیوند تمدنی جهان اسلام با غرب اروپایی را بیان کرده باشیم.»(۲)

اندلس (اسپانیا)

«در اوایل قرن هشتم میلادی، وقتی مسلمانان اندلس را فتح کردند، این سرزمین از حیث انتشار جهل و عقب‌ماندگی، هرج و مرج برخاسته از کشمکش‌های اجتماعی و فروپاشی داخلی و فنته‌های قومی و قبیله‌ای با بقیه‌ی سرزمین‌های غرب اروپا تفاوتی نداشت. اما مسلمانان بعد از فتح، آن را به مرحله‌ی استقرار و سازندگی رساندند. و در مسیر احیای زمین‌های مرده و بایر، آبادی شهرهای ویران و فعال نمودن تجارت راکد و جان دادن به صنعت عقب‌مانده گام برداشتند تا جایی که اندلس تحت خلافت قرطبه (کردوا)، ثروتمندترین و پرجمعیت‌ترین نواحی اروپا شد.»(۳)

«مسلمانان به ادبیات، علوم و فنون توجه و عنایت نمودند و به گونه‌ای ابتکار و نوآوری کردند که چشمه‌ساری گوارا فراهم نمودند که از اواخر قرن یازدهم میلادی، اروپا پیوسته از آن جرعه‌نوشی می‌کرد. اندلسی‌ها در راه به دست آوردن علوم مشرق اسلامی از هیچ تلاشی فروگذار نکردند؛ چه با فراخواندن دانشمندان مشرق مانند «ابی علی قالی» به اندلس، چه با سفر هیئت‌هایی از غرب اندلس به مشرق برای دانش و معرفت‌اندوزی مانند «یحیی بن یحیی لیثی» و چه از طریق گردآوری کتب که خود از مهم‌ترین ابزارهای فعالیت علمی است؛ به گونه‌ای که خلیفه «حَکَم دوم» مهم‌ترین تألیفات و مصنفات عربی در علوم قدیم و جدید را فراهم نمود. لذا مردم در زمان او به طور گسترده‌ای به خواندن کتب پیشینیان و آموختن مشارب و اندیشه‌های آن‌ها روی آوردند تا آن‌جا که شمارگان کتاب‌های موجود در کتابخانه او به هزاران رسید.»(۴)

«تمدن اسلامی در اندلس در نیمه‌ی دوم قرن دهم میلادی در حالی به اوج خود رسید که «قرطبه» -پایتخت خلفای اموی – از بزرگ‌ترین شهرهای دنیای متمدن گردید؛ به گونه‌ای که در آن بیش از دویست هزار منزل وجود داشت که یک میلیون نفر جمعیت، در آن‌ها سکونت داشتند. همین برای مباهات کردن قرطبه کافی است که ساکنینش در آن دوره قادر بودند شب‌هنگام در خیابان‌ها زیر نور چراغ‌های عمومی تردد داشته باشند؛ حال آن‌که شهر لندن، تا هفت قرن بعد حتی یک چراغ روشن در هنگام شب در راه‌هایش نداشت. به همین صورت تمدن اسلامی خصوصاً در ابعاد فرهنگی، اقتصادی و هنری در اندلس پیوسته نورافشانی می‌کرد و این امر ادامه یافت تا در قرن دوازدهم و سیزدهم و بعد از این دو، غرب اروپا را روشن کند.

سیاست تساهلی که مسلمانان نسبت به اهل ذمه – از مسیحی و یهودی- پیش گرفتند، به این خیزش عظیم در اندلس کمک کرد. این‌گونه بود که ساکنان اسپانیایی اندلس به استفاده از زبان عربی روی آوردند به علاوه آن را بر زبان لاتینی ترجیح دادند؛ همان‌گونه که بسیاری از یهودیان نزد اساتید عرب شاگردی نمودند.»(۵)

«این‌گونه مکتب بزرگی از غیر مسلمانان به وجود آمد که اعضای آن توانستند نقش سفیران بین تمدن اسلامی از طرفی و اهالی غرب اروپا را از طرف دیگر ایفا کنند. یهودی‌ها به گونه‌ی فعالی در حیات فرهنگی در اندلس مشارکت داشتند و این به خاطر کتاب‌های عربی فراوانی بود که ترجمه نمودند. باید در نظر داشت که فعالیت یهود اسپانیا، جزء جدایی‌ناپذیری از فعالیت فرهنگی مسلمانان بود. میزان شیفتگی اسپانیایی‌ها به فرهنگ عرب و اقبال آن‌ها به تمدن مسلمین در گفته‌ی «فارو» روشن می‌شود آن‌جا که می‌گوید «برادران [کشیش] مسیحی من کتاب‌های فقها و فلاسفه‌ی مسلمان را فرامی‌گیرند تا شیوه‌ی بلیغ عربی را بیاموزند.»(۶)

«هنگامی که در سال ۱۰۸۵م طلیطله در دست مسیحی‌ها افتاد. جویندگان دانش از نواحی مختلف اروپای غربی برای استفاده بیشتر از تحقیقات اسلامی، به گونه‌ی بیشتری به اسپانیا سرازیر شدند و حرکت ترجمه از عربی فعال شد و بسیاری از تألیفات عرب در علوم و فنون مختلف به «لاتین» ترجمه شد. به همین صورت بسیاری از تألیفات یونانی‌ها، مثل کتاب‌های جالینوس و بقراط و افلاطون و ارسطو و اقلیدس و جز این‌ها، از زبان عربی گرفته و ترجمه شد. در میان فرمانروایان مسیحی اسپانیا کسانی مانند «الفونس پنجم» – پادشاه قشتاله- و لیون که به حکیم ملقب بود (۱۲۵۲ م – ۱۲۸۴ م) وجود داشتند که به فرهنگ عربی اسلامی اهتمام داشتند.

بعضی از مسیحی‌های متعصب – مانند اسقف اعظم «اگزیمنیس» که هشتاد هزار کتاب از کتاب‌های عرب را بعد از راندن آن‌ها از اسپانیا سوزاند – پنداشتند که می‌توانند آثار تمدن اسلامی را از اندلس محو نمایند امّا از این نکته غفلت کردند که آن‌چه عرب از راه‌های هموار و سنگفرش، کاخ‌های مرتفع، مسافرخانه، دیدبانی و غیره بر جای گذاشت، همه‌ی این‌ها عهده‌دار ماندگار کردن اسم عرب هستند تا آن‌جا که «لوبون» می‌گوید: در اسپانیای معاصر چیزی از اعمال و دستاوردهای آبیاری جز آن‌چه عرب آن را به انجام رسانده است پیدا نمی‌شود.

خلاصه این‌که عرب با مردم اندلس درآمیختند و از آنان همسر اختیار کردند و هر کجا رفتند دین و زبان و فرهنگ خود را منتشر نمودند. عرب از نظر اندیشه مردمانی باز بودند؛ لذا به داد و ستد [فرهنگی] روی آوردند. آن‌ها دین خود را بر کسی تحمیل نکردند، اما اوضاع ظالمانه‌ی اجتماعی در دوره‌ی «گوت‌ها» گروه‌های زیادی از مردم را به اسلام کشانید و این‌گونه از همان لحظه‌ی آغاز، روند اختلاط اجتماعی به گونه‌ی وسیعی بین عناصر مختلفی که ملت اندلس را شکل می‌دادند، شروع شد و داد و ستد مدنی و فرهنگی عربی نفوذ گسترده‌ای در اسپانیای مسیحی پیدا کرد. اما دولت‌های اسلامی در اندلس کم‌کم رو به ضعف نهادند و در مقابل، قوت و استحکام پادشاهی‌های مسیحی رو به فزونی نهاد تا آن‌جا که طلیطله در سال ۱۰۸۵م در دست مسیحی‌ها افتاد تا کار به سقوط دولت کوچک غرناطه در سال ۱۴۹۲ میلادی انجامید.»(۷)

سیسیل

«عرب‌های پیروز یا حکام تونس، جزیره سیسیل را که تحت تسلط حکومت بیزانس بود در سال ۲۱۲ هجری / ۸۲۷ میلادی فتح کردند و این جزیره تا آن هنگام که «نورماندی‌ها» در سال ۴۸۴ هجری / ۱۰۹۱ میلادی بر آن چیره شدند در دست مسلمانان بود.

علوم مسلمانان از طریق جزیره‌ی سیسیل به غرب اروپا راه پیدا کرد و این در همان زمانی بود که مسلمانان به حفر زه‌کشی‌های آب و کانال پرداختند و آبراه‌هایی که پیش از آن‌ها ناشناخته بود را ساختند و همین‌طور کشت پنبه و نیشکر را به سیسیل وارد نمودند. در صنعت، مسلمانان از ثروت طبیعی جزیره بهره‌برداری کردند و از آن نقره، آهن، مس و گوگرد استخراج نمودند و صنعت حریر را به جزیره وارد کردند. بازرگانی سیسیل در دوره عرب، در چهارچوبی گسترده انجام می‌پذیرفت. هم‌اکنون در سیسیل از ساختمان‌های عرب جز تعداد اندک و نادری باقی نمانده است امّا همگی شکوه و زیبایی افسونگری را گواهند. «الادریسی» شهر «پالرمو» (پایتخت سیسیل) در زمان حاکمیت «روجر دوم» – یعنی اندکی پس از زوال حکومت عرب – را توصیف کرده و قصرها، خانه‌ها و گردشگاه‌های آن را ستوده است و بدین طریق تفاوت فراوان آن با اوضاع فرهنگی، عمرانی اقتصادی و اجتماعی سیسیل در آغاز استقرار مسلمانان در آن‌جا آشکار می‌شود.»(۸)

«…تمدن اسلامی با انتهای حکومت مسلمانان بر جزیره پایان نمی‌پذیرد، بلکه پادشاهان «نورمان» که به حمایت از عرب و رسیدگی به آن‌ها پرداختند، از تمدن اسلامی پشتیبانی نمودند زیرا می‌دانستند که سود این کار به خودشان برخواهد گشت. روجر اول (۱۰۶۱م – ۱۱۰۱م) احکام و فرامین خویش را در کنار لاتینی و یونانی، به عربی می‌نوشت و سکه‌هایی که این پادشاه ضرب کرده است از این جهت متمایز بوده که رویش نوشته‌ای عربی داشت و طرف دیگر آن را به لاتینی و یونانی نوشته بودند و به همین طریق بعضی از سکه‌های او مشتمل بر شعار اسلامی و بعضی دیگر دارای شعار مسیحی بودند. جانشینان روجر اول، هم از سُنت او درس گرفتند لذا روجر دوم (۱۱۲۹م – ۱۱۵۴ م) دانشمندانی از عرب را به یاری طلبید و ولیم دوم (۱۱۶۶ م – ۱۱۸۴ م) زبان عربی را آموخت و در مهم‌ترین امور خود به مستشاران عرب رجوع نمود. پادشاهان سیسیل ردایی حریری می‌پوشیدند که با نوشته‌هایی عربی به خط کوفی پیراسته شده بود و تاریخ آن به سال ۱۱۳۳م برمی‌گشت. به همین صورت پادشاهان «نورمان» در سیسیل نگهبانانی از عرب برای خود گماشتند که لباس‌شان با لباس نگهبانان نورمان تفاوت داشت.

شکی نیست که در قصر‌های پادشاهان نورمانِ سیسیل، به شعر عربی پرداخته می‌شد و در قرن دوازدهم و در عهد امپراطور فردریک دوم مکتب سیسیل در شعر ظاهر شد زیرا او به علت آموختن زبان عربی، خود به مظاهر شرقی و عربی احاطه داشت و همان‌طور که ستاره‌شناسان و ادبا را ترغیب می‌کرد، از ترجمه کتاب‌های عربی پشتیبانی می‌نمود.» (۹)

خاور نزدیک و جنگهای صلیبی

«سرزمین‌های شام و خاور نزدیک در انتقال مظاهر تمدن اسلامی به غرب اروپایی در قرون وسطی تأثیر گذاشت. این تأثیر از رهگذار جنگ‌های صلیبی بوده که از آن‌ها روابط سیاسی، فرهنگی و بازرگانی بین خاور اسلامی و باختر مسیحی به وجود آمد.

صلیبی‌ها برای طلب دانش به منطقه‌ی شرق و سرزمین‌های شام نیامده بودند و زندگی تازه‌ی آن‌ها متمایز بود با خشونت، ساختن قلعه‌ها و دژها و ماندن در استحکاماتی که در شام، در وسط اقیانوس وسیع اسلامی بنیان نهاده بودند. ستم و گران‌باری جنگ تنها هنگامی از بین رفت که آخرین دژهای صلیبی که شهر «عکا» باشد در شام در سال ۱۲۹۱م به تصرف درآمد. این‌گونه بود که صلیبی‌ها فرصت یک زندگی آرام و مستقر که برای پرداختن به فعالیت فکری و فرهنگی ضروری است را پیدا نکردند و بر خلاف برادران اروپایی آن‌ها در اندلس و سیسیل، صلیبی‌ها فرصت پیوند مسالمت‌آمیز با عرب را به دست نیاوردند. اگر چه صلیبی‌ها توانستند تعدادی حکومت نیرومند در شام مانند پادشاهی مشهور بیت‌المقدس را تأسیس نمایند اما در حقیقت تمام این واحدهای صلیبی، سنگرها و پادگان‌های پراکنده‌ای در میان اقیانوس وسیعی از دشمنان بودند؛ لذا جوی از رعب و وحشت بر تمام آن‌ها سایه افکنده بود که با وجود آن یک حیات علمی ثمربخش به هیچ وجه امکان‌پذیر نبود.» (۱۰)

«باید اعتراف کرد که جنگ‌های صلیبی از اتصال فرهنگی و تمدنی بین مسلمانان و صلیبی‌ها خالی نبود. از بعد زبانی، بسیاری از اصطلاحات و کلمات عربی در زبان‌های اروپایی داخل شد. به همین صورت جنگ‌های صلیبی در پیشرفت فنون نظامی اروپائیان خصوصاً در ساخت قلعه‌ها و دژها، تأثیر گذاشت. علاوه بر این جنگ‌های صلیبی در پیشرفت عملیات‌های محاصره، به کارگیری منجنیق‌ها و دژکوب‌های ویرانگر و نیز استخدام زره آلات برای سواران و اسب‌هایشان و ارسال نامه‌های جنگی به وسیله کبوتران نامه‌بر تأثیر گذاشت.

این احتمال می‌رود که مشرق اسلامی همان منبعی باشد که مغرب اروپایی در هنگام جنگ‌های صلیبی در نتیجه اتصال با مسلمانان از آن بهره برده باشد. جنگ‌های صلیبی به برقراری فعالیت بازرگانی بین شرق و غرب انجامید و این فعالیت در اوضاع سیاسی، اقتصادی و اجتماعی اروپا اثر گذاشت و زندگی عربی، در نتیجه رشد تبادل تجاری، بر زندگی اروپایی تأثیر گذاشت. لذا ملاحظه می‌کنیم که گیاهان، محصولات و درختان جدیدی مانند کنجد، برنج، خربزه و سیر از شرق دریای مدیترانه به غرب این دریا راه پیدا کرد و بسیاری از داروها، رنگ‌ها و ادویه شرقی در غرب منتشر شد. گذشته از این بعضی از آداب و رسوم و آئین‌های اسلامی به غرب منتقل شد.»(۱۱)

«در حقیقت در قرون وسطی، زمانی برای غرب اروپا فرا رسید که مردم از سخت‌گیری کلیسا، که اندیشه آن‌ها را دایره‌ی کوچکی محدود ساخته بود، به تنگ آمدند و جستن حیات علمی و فکری پربارتر و متنوع‌تری را آغازیدند.

در همان هنگام که کلیسا، اندیشه مردم را در غرب اروپا به بند کشیده بود و آن‌ها را مجبور می‌کرد که در محدوده‌ی خاصی فعالیت فکری داشته باشند، اندیشمندان اسلامی مانند ابن‌رشد، در آزادی اندیشه مثال‌زدنی بودند. این‌گونه بود که اروپایی‌ها روی به سمت تمدن اسلامی گرداندند و برای پژوهش در دانش مسلمانان رهسپار گردیدند. این خود آثاری روشن بر اندیشه‌ی اروپایی باقی گذاشت. از این جمله می‌توان «ادیلارد الباتی» را نام برد که دو علم فلک و هندسه را آموخت و از مصر، شام و اندلس دیدن کرد و همانند او «لئوناردو فیبوناچی» است که به مصر و سرزمین‌های شام سفر کرده و جبر را از مسلمانان فراگرفت.» (۱۲)

«با توجه به این‌که استفاده از عصاره‌ی اندیشه‌ی عربی جز از طریق جنبش عظیم ترجمه صورت نمی‌گرفت، بسیاری از عربی‌دانان غیر عرب به ترجمه بسیاری از مؤلفات عربی به لاتینی کمر همت بستند و امکان این را برای غرب اروپایی فراهم نمودند تا از فراورده‌ی قریحه‌ی عربی اسلامی به طور گسترده‌ای استفاده نمایند.» (۱۳)

جنبش ترجمه

«اروپا در بین قرن‌های دوازدهم و پانزدهم شاهد نهضتی بود که در دو بعد علمی و فلسفی، از طرفی با میراث یونانی و از طرف دیگر با میراث عربی اسلامی ارتباط داشت. اروپا نمی‌توانست از این دو میراث جز از طریق جنبش عظیم ترجمه از عربی و یونانی استفاده کند.

اما میراث یونانی در دوره‌های تاریک سده‌های میانی در غرب اروپا مورد توجه قرار نگرفت حال آن‌که به طور کافی در شرق مورد تقدیر و توجه قرار گرفت و عرب به فرهنگ‌ها و علوم مختلفی که در غرب آسیا یافت اهتمام فراوان و توجه بالایی از خود بروز داد و تمدن اسلامی با جنبش ترجمه از فارسی، سریانی، یونانی، هندی و چینی به عربی متمایز گشت.» (۱۴)

«بنی‌امیه بهره‌ی کافی از حکمت و بلند نظری داشتند که باعث شد مدارس بزرگ مسیحی، صائبی یا فارسی را در اسکندریه، بیروت، حرا، نصیبین و نیشابور دایر باقی گذارند (۱۵) لذا این مدارس کتب اصلی در فلسفه و سایر علوم که اکثرشان به سریانی ترجمه شده بود را حفظ کردند. این کتب به سرعت مسلمانان آشنا به دو زبان سریانی و یونانی را مجذوب خود ساخت و دیری نپایید که علاوه بر یهود و نسطوری‌های مسیحی، عده‌ای از مسلمانان کمر به ترجمه این کتب به عربی بستند.

روش سریانی‌ها این‌گونه بود که ابتدا کتاب یونانی را به زبان خودشان – سریانی – برگردانند سپس آن را از سریانی به عربی ترجمه نمایند و این‌گونه، سریانی‌ها – پیروان کلیسای شرقی سریانی – بزرگ‌ترین حلقه‌ی اتصال بین دو فرهنگ هلنی و اسلام شدند.

این حرکت علمی و جنبش ترجمه به عربی در عصر عباسی نیز ادامه یافت، که در این دوره مسلمانان بین میراث یونان و علوم ایرانیان، هندیان و چینیان ارتباط برقرار کردند به گونه‌ای که زبان عربی وسیله‌ی علم و معرفت گردید که بلندترین قله‌های سربلندی و رفعت که تمدن بشری در سده‌های میانی به آن رسیده بود را بیان می‌کرد. عرب توانست علاوه بر ترجمه‌ی مجموعه‌ای از کتب فارسی و هندی، کتب‌های فلسفی ارسطو و افلاطون و کتب طبی جالینوس را ترجمه کند و این‌گونه جویندگان معرفت از عرب توانستند آن‌چه یونان طی سال‌های متمادی تولید کرده بود را درک و هضم کنند. لذا راهی در برابر غرب اروپایی جز ترجمه از عربی به لاتینی باقی نماند. گذشته از این، دانشمندان مسلمان مانند ابن‌رشد، شروحی را بر فلسفه‌ی ارسطو نوشتند که دانشمندان غربی به این شروح عنایت و اهتمام داشتند.» (۱۶)

«مهم‌ترین مراکز ترجمه از عربی به لاتینی عبارت بود از اندلس و سیسیل و در حقیقت اندلس مرکز اصلی ترجمه از عربی به لاتینی بود. لذا بسیاری از چهره‌های نهضت اروپایی در قرن دوازدهم، به قصد جرعه‌نوشی از دریای تمدن اسلامی در علوم و آداب مختلف، رهسپار اندلس شدند. از جمله کسانی که در قرن دوازدهم روانه‌ی اسپانیا شدند می‌توان «ادیلارد» انگلیسی و «هرمان» از آلمان و «جیرارد» از کریمونای ایتالیا را نام برد و این‌ها گذشته از اهل اسپانیا – که عرب شده بودند – و یهود است که به برگرداندن معارف عربی و ترجمه‌ی آن‌ها اهتمام داشتند؛ که به عنوان نمونه می‌توان به پطرس فونس، حنا اشبیلی و ابراهیم‌بن‌عزرا و غیر از این‌ها اشاره کرد.»(۱۷)

«جنبش ترجمه از عربی در بارسلون، لیون و طلیطله فعال شد؛ جایی که سراسقفش، کتابخانه‌ی بزرگی را برای ترجمه از عربی به لاتینی، دایر نمود و در آن‌جا بسیاری از اصلی‌ترین کتاب‌های مرجع عربی، به لاتینی ترجمه شد.

«روبرت شستری» قرآن را برای اولین‌بار به لاتینی ترجمه کرد و همین‌طور کتاب خوارزمی در ریاضیات را علاوه بر بعضی مؤلفات عربی دیگر در شیمی و ستاره‌شناسی ترجمه کرد. به همین صورت، «جیرارد کریموتاوی» در طلیطله به ترجمه کتاب‌های عربی در تمام علوم و فنون کمر بست و بیش از هفتاد کتاب از تألیفات عربی را ترجمه کرد که حوزه‌های مختلف معرفت خصوصاً ریاضیات و طبیعت، شیمی و پزشکی را شامل می‌شد.» (۱۸)

شکی نیست که عرب با تسامح فراوانی که نسبت به بیگانگان و غیرمسلمانان داشت فرصت خوبی را برای این عناصر فراهم نمود تا نزد مسلمانان به شاگردی و بهره‌برداری بنشینند، تا آن‌جا که یکی از نویسندگان اروپایی این‌گونه اظهار می‌دارد: «تمدن اسلامی به سبب تسامح خود نسبت به عناصر بیگانه بود که رشد و تعالی پیدا کرد.»

«سیسیل نیز به نوبه‌ی خود نقش مستقیم و بی‌واسطه‌ای در جنبش ترجمه از عربی داشت. موقعیت سیسیل به عنوان حد فاصل بین اروپا و آفریقا، آن را در این نقش‌آفرینی کمک کرد. به علاوه این جزیره از سال ۸۲۷م تا ۱۹۰۱م تحت حکومت مسلمانان بود و در عصر نورمن نیز که عرب را در حکومت آن باقی گذاشتند، قسمت بزرگی از ساکنان مسلمان و نیز فرهنگ عربی‌اش را حفظ کرد.

در سیسیل بسیاری از کتاب‌های عربی ترجمه شد؛ در سال ۱۱۵۰م، ایوجینوس بالرمی، کتاب بطلمیوس را ترجمه کرد و در سال ۱۱۶۲م کتاب‌های دیگری در ستاره‌شناسی و ریاضیات از عربی ترجمه شد. از میان مترجمین در قرن سیزده، فرج‌بن‌سالم یهودی به شهرت رسید. او اصالتاً سیسیلی بوده و در پالرمو، پایتخت سیسیل به علم‌آموزی پرداخت و بسیاری از کتب عربی را به لاتینی ترجمه کرد.» (۱۹)

اثر تمدن اسلامی در سرزمین‌های غرب

در هنرهای قرون وسطی، عصر رنسانس و قرن هجدهم، بعضی از هنرمندان به اضافه کردن اشکال هنر اسلامی به کارهای‌شان، به گونه‌ی تکمیل یا تزئین، روی آوردند بدون این‌که هنگام نقل شکل‌های حروف نوشتاری عربی، از محتوای کلمات باخبر باشند یا معنایی را که نقش تزئینی نزد هنرمند مسلمان داشت را درک کنند؛ آن‌ها تنها فرم بدون محتوا را منتقل می‌کردند به گونه‌ای که نشان می‌داد آن‌هایی که در خارج [از فرهنگ اسلامی زندگی می‌کنند] شیفته‌ی ظاهر این اشکال تزئینی هستند.

«قرن دهم میلادی، انتشار روند بیابان‌نشینی در تمام منطقه‌ی خاورمیانه را شاهد بود که این افزایش نه به معنای زیاد شدن تعداد صحرانشینان و نه‌نقش اقتصادی آن‌ها بلکه به معنای بزرگ شدن نقش سیاسی و نظامی آن‌ها بود. اما مغرب اسلامی، به رغم روابط فرهنگی و اقتصادی که با شرق داشت از فرهنگی بهره می‌برد که بسیار متفاوت از شرق بود زیرا دوره‌ای را تجربه می‌کرد که در اسپانیا و در قرطبه زیر سایه خلافتی قدرتمند بود.»(۲۰)

فلورنس سرآغازی واقعی برای عصر رنسانسی است که در آینده به درازا می‌کشید و حق این است که شهر «فلورانس» اولین جرقه برای آغاز عصر رنسانس بوده و این به خاطر نهضت فراگیری بود که در علم و هنر در این شهر به وقوع پیوست، خصوصاً در عهد «کوزیمو» و «لورنزو» که بزرگ‌ترین مردان خاندان حاکم «میدچی» بودند. این دو، این رویّه را داشتند که مخطوطات یونانی و عربی را خریداری می‌کردند و از عملیات کشف آثار تاریخی حمایت مالی می‌نمودند و همین‌طور از علما، ادبا و هنرمندانی که از قسطنطنیه و اندلس، به فلورانس وارد می‌شدند، به بهترین نحو پذیرایی می‌نمودند. از این گذشته، کتابخانه‌ها، موزه‌ها و مراکزی علمی بنا نهادند تا آن‌جا که فلورانس در عهد آن دو، شبیه‌ترین شهرها به آتن در عصر طلایی‌اش شد.

در پرتو این فعالیت و نیز توجه و اهتمام به منابع اصلی و گوناگون، گرایش انسانی جدیدی آشکار گشت و همان‌طور که بیان شد وجهه‌ی زندگی و هنر را چندین قرن متحول کرد. واضح است که در این جنبش، جانبداری از یک عقیده‌ی مشخص یا فکر معین وجود نداشت بلکه تمام عقیده‌ها و افکار را با آغوش باز پذیرا بود و معیار و میزان معتبر در تشخیص صحیح و غیر صحیح تنها عقل بود لذا تمام ثروت‌های معنوی که احیا شده و به دایره‌ی زندگی آورده شده بودند، بر محک عقل عرضه می‌شدند و مادامی که عقل بروز کند، همراه آن آزادی قبول و انکار نیز بروز خواهد نمود. لذا دیگر چیزی [به گونه‌ای که نتوان در مورد آن به بحث و بررسی پرداخت] نبود و همین‌طور تعالیمی که بر عقل و روح انسان فرض بشود وجود نداشت و این انسان بود که همه‌چیز بود و او اصل و محور بود. این رویکرد و برداشت در توجه و عنایت صرف به بررسی علوم مربوط به انسان انعکاس پیدا کرد کما این‌که در ابداعات هنری انسان در آن زمان بازتاب داشت و به‌گونه ملموسی بر آن‌ها اثر گذاشت.» (۲۱)

«لذا قرن یازدهم برای اروپایی‌ها، عصر کشف «دیگران» بود و این دیگران برای اروپا، از یک جهت همان امپراطوری بیزانس و از جهت دیگر جهان اسلام بود و مسلمانان همواره نقش دیگرانی را ایفا می‌کردند که در عین غایب بودن، حاضر بودند؛ آن‌ها برای غربی‌های کاتولیک همان دشمن مخوف و ناپسند و همان همسایه مترقی و پیشرفته‌ای بودند که در اندلس، سیسیل، سرزمین‌های شام و مصر و شمال آفریقا سکونت داشتند و همواره مورد رشک بودند. جنگ‌های صلیبی- از طرفی در فلسطین، مشرق و مغرب عربی بر ضد مسلمانان و از طرف دیگر بر ضد دولت مسیحی بیزانس- تلاشی سرسختانه بود که غرب کاتولیک برای خارج شدن از پوست تنگ اروپا به آن روی آورد. در سده‌های میانه، تمدن اروپایی از تمدن عربی اسلامی تأثیر پذیرفت و بازرگانی، همان وسیله پیوندی اسلامی- مسیحی در قرون میانه بود. از قرن یازدهم به بعد اروپایی‌ها در دریای مدیترانه در بازرگانی فعالیت داشتند و مسلمانان بر روی آب‌های این دریا در فعالیت آن‌ها مشارکت داشتند. این فعالیت تجاری افزایش پذیرفت و بعد از سال ۱۰۰۰م نیز به رشد خود ادامه داد. گذشته از سرزمین‌های مغرب عربی اروپایی‌ها از اسلامی که از مصر و عراق و ایران می‌آمد، تأثیر می‌پذیرفتند و هنرهای انتزاعی(۲۲) اروپایی در سده‌های میانه متأثر از تمدن عربی اسلامی بودند و حقایقی وجود دارد که به این نکته اشاره دارند که هر فکر و شکل در بسیاری از هنرهای اروپایی منبع و ماخذی اسلامی دارند.» (۲۳)

پاورقی‌ها:

۱- این مقاله ترجمه‌ای است از فصل سوم کتاب أثر الفن الاسلامی علی التصویر فی عصر النهضهٔ، (= اثر هنر اسلامی بر نگارگری در عصر رنسانس) تألیف: ایناس حسنی، چاپ اول، ۲۰۰۵م- ۱۴۲۵ه-، دارالجیل للنشر و الطباعهٔ و التوزیع، عنوان فصل سوم این کتاب: «طرق انتقال و تاثیر الفن الاسلامی در اروبا» می‌باشد.

۲- د. اسماعیل احمد یاغی: اثر الحضارهٔ الاسلامیه فی بلاد الغرب، مکتبه العبیکان، الریاض، ۱۹۹۷، ص ۳۴.

۳- گوستاو گرونیباوم: حضارهٔ الاسلام، ترجمه عبد العزیز جاوید، القاهرهٔ، ۱۹۵۶، ص ۸۱-۸۲،

۴- د. عزالدین فراج: فضل العلماء المسلمین علی اروبا، ص ۲۲۱، ۲۲۵.

۵- د. اسماعیل احمد یاغی، اثر الحضارهٔ الاسلامیهٔ فی بلاد الغرب، مکتبهٔ العبیکان، الریاض، ۱۹۹۷،ص ۳۵، ۳۶.

۶- د. سعید عاشور: المدنیهٔ الاسلامیهٔ و اثرها فی الحضارهٔ الاروبیهٔ، القاهرهٔ، ۱۹۶۳، ص ۵۲-۵۳.

۷- د. اسماعیل احمد یاغی، اثر الحضارهٔ الاسلامیهٔ فی بلاد الغرب، مکتبهٔ العبیکان، الریاض، ۱۹۹۷، ص ۳۶، ۳۷.

۸- د. سعید عاشور: المدنیهٔ الاسلامیهٔ و اثرها فی الحضارهٔ الاروبیهٔ، القاهرهٔ، ۱۹۶۳، ص ۵۳، ۵۵.

۹- د. عزالدین فراج: فضل العلماء المسلمین علی اروبا، القاهرهٔ، ۱۹۸۸، ص۲۳۵.

۱۰- د. سعید عاشور: المدنیهٔ الاسلامیهٔ و اثرها فی الحضارهٔ الاروبیهٔ، القاهرهٔ، ۱۹۶۳، ص ۵۷، ۶۰.

۱۱- د. اسماعیل احمد یاغی: مرجع گذشته، ص ۴۰ – ۴۱.

۱۲- د. سعید عاشور: منبع گذشته، ص ۵۹ – ۶۰.

۱۳- د. اسماعیل احمد یاغی: منبع گذشته، ص ۴۲.

۱۴- د. اسماعیل احمد یاغی: منبع گذشته، ص ۴۲.

۱۵- خواننده‌ی عزیز خود واقف است که بنی‌امیه چه صفحات تاریکی در تاریخ به یادگار گذاشته که جایی را برای این مدح و تمجیدها برای خود باقی نگذاشته است. درست آن است که این نقاط روشن را از شیوه و سیره‌ی اسلامی بدانیم که تا به آن به هر میزانی عمل شد موجب پدید آمدن افتخارات بزرگی شد و شیوه‌های امثال بنی‌امیه مسلمانان را رفته‌رفته از چنین اسلامی محروم ساخت… مترجم.

۱۶- فیلیپ حتی: تاریخ الاسلام، ج ۲، بیروت ۱۹۹۳، ص ۳۸۰، ۴۴۴.

۱۷- د. اسماعیل احمد یاغی: منبع گذشته، ص ۴۴.

۱۸- گوستاو گرونیباوم: حضارهٔ الاسلام، ص ۴۳۲.

۱۹- منبع سابق، ص ۴۳۹.

۲۰- کلود کاهن: الشرق و الغرب زمن الحروب الصلیبیهٔ، ترجمهٔ: احمد الشیخ، نشر سینا، ۱۹۹۵، ص ۱۷.

۲۱- عز الدین اسماعیل: منبع گذشته، ص ۸۵.

۲۲- الفنون التشکیلیه

۲۳- دیونیسیوس آجیوس، ریچارد هیچکوک: التاثیر العربی فی اوروبا العصور الوسطی، ترجمه: د. قاسم عبده قاسم، عین للدراسات و البحوث، القاهره، ۲۰۰۰، ص ۶۰.


 

استدلال مناسب

امید مهدی نژادماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید و گمان برد که مشکین خالی است
می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتالی است
ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی است

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که تو فقط با وصل حال می‌کنی و عمراً نمی‌دانی حال هجران چه حال مشکلی است و تنها وقتی مشکلات آن را درک می‌کنی که در همین هفته ماه شرعی و قانونی‌ات از خانه بیرون برود. آن وقت است که احساس می‌کنی یک سال از بیرون رفتن او گذشته است و به این ترتیب از ویژگی‌های حال هجران باخبر می‌گردی.

پس هیچ‌وقت نباید ماهت را از خودت برنجانی و کاری کنی که او از خانه بیرون برود. از همین‌رو بدان و آگاه باش آن چیزی که تصور کرده‌ای خال سیاه او است، خال سیاه او نیست، بلکه برعکس، عکس خود تو است که او لطف کرده و در صورت خود آن را به تو نشان می‌دهد. پس حیا کن و به ماهت نسبت‌های ناروا نده. ماه تو اگرچه مژه‌های تیزی دارد که می‌تواند با تیزی آن‌ها افراد مختلف را به قتل برساند، اما هنوز به سنی نرسیده است که بتواند تنها از خانه خارج شود و به جامعه مشحون از گرگ وارد شود. پس بیشتر مراقب باش و با امنیت اجتماعی بازی ننما.

ای صاحب فال! شنیده‌ام از وضع مالی خوبی برخورداری و در شهر همه تو را با انگشت مورد عنایت و اشاره قرار می‌دهند. پس باید سعی کنی به شکرانه‌ی این حال، اکنون که در حال وصل هستی افرادی را که در حال هجران هستند دریابی و مورد عنایت خود قرار دهی و از این طریق به برقراری عدالت اجتماعی مهرورزانه یاری برسانی. تو باید شکر پروردگار را به جای آوری و در مورد جوهر فرد که از جوهرهای مهم می‌باشد شائبه‌ای به دل راه ندهی و به حرف اصلاح‌طلبان و شبهه‌افکنان گوش نسپاری. اگر هم شک و شبهه‌ای برایت مطرح است آن را با اولیای امور در میان بگذار تا از دهان مبارک ایشان استدلال مناسب را بشنوی و به آغوش زندگی بازگردی.

ای صاحب فال! سایت‌های خبریِ هنوز فیلترنشده خبر آمدنت را اعلام کرده‌اند. بدان و آگاه باش که نباید این خبر را تکذیب کنی، چون الان خواجه حافظ شیرازی هم از این خبر مطلع شده است. خواجه حافظ خسته است و از این پس توانایی حمل کوه اندوه فراق را ندارد و باید از این پس وظیفه خطیر پاسداری از ذات تغزل در شعر فاخر فارسی را به شاعران جوان هم‌روزگار ما بسپارد.

پس کلاً بدان و آگاه باش و زیر قولت نزن که کار خیلی بدیه.


 

من هرگز فرشته نمی‌کِشم؛ چون فرشته‌ای ندیده‌ام

رئالیسم (Realism) چیست؟

«هربرت رید» در کتاب «معنی هنر» خود، درباره‌ی تعریف رئالیسم می‌گوید که رئالیسم یکی از مبهم‌ترین کلماتی است که در نقد هنر به کار می‌رود، لیکن این ابهام از کثرت استعمال آن جلوگیری نمی‌کند. توجه به این نکته جالب است که این عنوان هرگز مورد قبول هیچ مکتب نقاشی نبوده است. دقیق‌ترین معنی کلمه رئالیسم شاید در استعمال فلسفی آن باشد. به صورت کلی‌تر نام نظریه خاصی در باب معرفت است و حاکی است از اعتقاد به واقعیت عینی جهان خارجی. مبحث نقد ادبی در ابتدا بی‌شک اصطلاح رئالیسم را از فلسفه به عاریت گرفته است. نویسنده‌ی رئالیست کسی است که ظاهرا در انتخاب امور زندگی جانبداری خاصی نشان نمی‌دهد. بلکه صحنه‌ها و آدم‌ها را چنان‌که چشم می‌بیند توصیف می‌کند. اما در واقع، از آن‌جا که هنر همیشه مستلزم انتخاب است، در زمینه نقد هنر هم هنری رئالیستی است که می‌کوشد به هر وسیله‌ای که شده معنی هیئت ظاهری اشیاء را نمایش دهد، و چنین هنری مانند فلسفه‌ی رئالیسم مبتنی بر اعتقاد ساده به واقعیت عینی اشیا خواهد بود.

در سال ۱۸۴۸ انقلاب فرانسه تمام ارکان این کشور را متأثر ساخته، هنرمندان هم از این اوضاع بسیار متأثر شدند و این رویداد سبب شد که آن‌ها بیش از گذشته علاقه‌مند به شرایط اجتماعی جامعه به‌ویژه قشر کارگران و روستاییان گردند. حتی نقاشانی که کمتر تمایل به نشان دادن نظریات سیاسی خود در آثارشان داشتند هم متأثر از اوضاع اجتماعی به نمایش این رویدادها پرداخته و دست از موضوعات خاص اساطیری و داستان‌های کتاب مقدس کشیدند که عمده موضوعات نقاشی آن زمان بود.

رئالیسم در کلیت خود، اصلاحی در تاریخ هنر است که به بازنمایی واقعیت مورد تجربه‌ی انسان‌ها در زمان و مکان معین اشاره دارد. در این تعریف عام، رئالیسم مفهومی متضاد با آرمان‌گرایی، انتزاع‌گرایی، چکیده‌نگاری و رمانتیسم است و از این رو با معنای ناتورالیسم (naturalism)، مترادف انگاشته می‌شود. از جنبه‌ی صوری، رئالیسم به این دلیل با ناتورالیسم متمایز است که بر «عام در خاص» تأکید می‌کند (ناتورالیسم صرفا «خاص» را چون اساس واقعیت ارائه می‌کند)، از نظر محتوا نیز رئالیسم با ناتورالیسم متفاوت است، زیرا لزوما به اثبات‌گرایی و فلسفه‌ی طبیعت‌گرانه درباره‌ی زندگی نمی‌پردازد. گاه واقع‌گرایی را در معنای «واقع‌نمایی» به کار می‌برند؛ که در این صورت مفهومی متضاد با کژنمایی است. برخی نیز شبیه‌سازی واقعیت را «واقع‌گرایی بصری» می‌نامند. و آن را از واقع‌گرایی مفهومی جدا می‌کنند.

رئالیسم به مثابه یک روش هنری، قابل تعمیم به بسیاری از آثار هنری – صرف نظر از سبک یا اسلوب معین – است.

رئالیسم را در آثاری می‌توان شناخت که هنرمند از سطح ظواهر عینی فراتر رفته، حقایقی از روابط گوناگون و پویای انسان‌ها با یکدیگر و با محیط‌شان را بیان می‌کند و به طور کلی با مسئله‌ی «انسان چیست و چه می‌تواند بشود» درگیر می‌شود. نقاشانی چون «رامبراند»، «فرانسیسکو گویا»، «وانگوگ»، «پیکاسو»، «فرنان لژه» و بسیاری از هنرمندان دیگر، آثاری واقع‌گرایانه آفریده‌اند. در برخی از این آثار روش‌های کژنمایی، انتزاع و چکیده‌نگاری به کار رفته است.

رئالیسم چون یک آموزه یا نظریه‌ی هدفمند، در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم، واکنشی در برابر خصلت آرمانی کلاسیسیسم و خصلت ذهنی و تلقینی رمانتیسم بود. واقع‌گرایی سده‌ی نوزدهم بر تفسیر همه جانبه‌ی زندگی اجتماعی و تجسم دقیق سیمای زمانه تاکید می‌کرد. (از نظریه‌پردازان اصلی آن، «شانفلُری» و «دورانتی» بودند). ادامه‌ی جنبش رئالیسم سده‌ی نوزدهم به دو جریان امپرسیونیسم و ناتورالیسم – به خصوص در ادبیات – انجامید (واقع‌گرایی اجتماعی، رئالیسم سوسیالیست، واقع‌گرایی نو)

سبک رئالیسم در هنر

رئالیسم یا واقع‌گرایی، شیوه‌ای است که در آن هنرمند باید در نمایش طبیعت (طبیعت بدون انسان و با انسان) از هر گونه «احساساتی‌گری» خودداری کند. اما منظور ما از رئالیسم در این‌جا، شیوه‌ی هنری‌ای است که از حوالی سال ۱۸۴۰ به بعد در اروپا و دیگر نقاط جهان متداول شد. مدت زیادی از میانه‌ی قرن نوزدهم نگذشته بود که «شارل بودلر» «Charles Baudelaire»، شاعر و هنرشناس فرانسوی، در سال ۱۸۴۶ نقاشی‌هایی را می‌ستود که بتواند «خاصیت قهرمانی زندگی معاصر» را به وصف درآورد. در آن زمان تنها یک نقاش وجود داشت که برآوردن این «نیازمندی» را اساس ایمان هنری خود قرار دهد. و او کسی نبود جز «گوستاوکوربه» «Gustave Courbet».

گوستاو کوربهکوربه که به پرورش روستایی خود می‌بالید و در سیاست از سوسیالیست‌ها طرفداری می‌کرد، هنر خود را در سال‌های میان ۵۰-۱۸۴۰ به شیوه‌ی رمانتیک آغاز کرد، لیکن در سال ۱۸۴۸ در زیر فشار طغیان‌های انقلابی که سراسر اروپا را فرا گرفته بود، کوربه به این عقیده در آمد: «تأکیدی که مکتب رمانتیسم بر اهمیت احساس و تخیل می‌گذاشت صرفا دستاویزی بود برای فرار از واقعیت‌های زمان» و او اعتقاد به این امر پیدا کرد که هنرمند نباید تنها به تجربه‌ی شخصی و بی‌واسطه‌ی خود تکیه کند و می‌گفت: «من نمی‌توانم فرشته‌ای را تصویر کنم، زیرا هرگز آن را به چشم ندیده‌ام!»

هنگامی که کوربه پرده‌ی «سنگ‌شکنان» را به معرض نمایش گذاشت، نخستین اثری بود که واقع‌گرایی برنامه‌ریزی‌شده‌ی او را به طور کامل در بر داشت. وی دو مرد را که بر جاده‌ای کار می‌کردند دیده بود و آن‌ها را سرمشق نقاشی‌اش قرار داده بود.

کوربه آن‌ها را به اندازه‌ی طبیعی، با هیکلی جسیم و حالتی کاملا عادی، بدون هیچ‌گونه نشانی از بارقه‌ی رنج یا حساسیت بارز نقاشی کرد. در سال‌های ۱۸۵۵ که نمایشگاه‌های نقاشی پاریس در انحصار آثار «انگر» و «دلاکروا» بود، کوربه با تشکیل دادن نمایشگاه خصوصی، آثار خود را به همراه «بیانیه‌ی واقع‌گرایی» خود عرضه کرد. موضوعات او بیشتر شکارچیان، دهقانان، کارگران و… بودند. به بیان او «دنیای نقاشی دارای «قوانینی طبیعی» است و نخستین وظیفه‌ی هر نقاش این است که به پرده نقاشی‌اش وفادار بماند نه نسبت به دنیای خارج.» و همین‌جاست که طرز فکر «هنر برای هنر» که بعدها در اروپا رواج یافت بنیان می‌یابد.

کوربه در نقاشی‌های خود از هرگونه پیرایه‌بندی و اغراق احساساتی خودداری می‌کرد، تا آن‌جا که معمولا کارهای او را زشت و ناهنجار و غیر هنری به شمار می‌آوردند. کوربه در ابتدا به کشیدن مناظر و پرتره از اشخاص می‌پرداخت که بعدها به نوعی از موضوع دلبسته شد که نشان از زندگی واقعی روزمره بود که در نقاشی‌های آن دوره کمتر ترسیم می‌شد. او در سال ۱۸۶۱ در نامه‌ای برای دانش‌آموزان خود، آن‌ها را سفارش می‌کرد که چیزی را که واقعا وجود دارد نقاشی کنند. این به معنای رد صریح تخیل و بازی با قواعد هنرمندانه رایج آن زمان مثل پرداختن به شخصیت‌های اساطیری یونان و روم و نیز داستان‌های انجیل است؛ که نیاز به تخیل و شهود هنرمند دارد که به خودی خود باعث می‌شود که ارتباط هنرمند با قواعد زندگی پیرامون خود قطع شود.

تابلوی سنگ‌شکنان اثر گوستاو کوربه

یکی از مهم‌ترین نقاشی‌های تاریخ هنر همین تابلوی سنگ‌شکنان گوستاو کوربه است که باعث ایجاد جریانی در هنر شد؛ و آن استیلای سبک رئالیسم به واسطه این تابلو است. هنر تا قبل از این تابلو بیشتر ماهیت احساسی هنرمند را در برخورد با سوژه ایفا می‌کرد. هنرمند، علاقمند به القائات خود از سوژه بود و موضوع را به شکلی که می‌پسندید تغییر می‌داد و دگرگون می‌کرد، جهانی کاملا دست‌ساخته‌ی خود هنرمند. اما کوربه در این تابلو کاملاً به زندگی عادی مردم اطراف خود بدون اغراق و برداشت شخصی پرداخته است. نوشته‌ی کوربه مبنی بر این‌که او هرگز به موضوعات خیالی نخواهد پرداخت، همانند جمله‌ی معروف او که «من هرگز فرشته نمی‌کشم چون فرشته‌ای ندیده‌ام»، رویکرد جدیدی را در عالم نقاشی باعث شد و آن رسالت یک نقاش بیش از توجه به مناظر و پرتره‌های سفارشی و پرداختن به موضوعات اساطیری و مذهبی رنسانس است.

قهرمانان این تابلو، ابر انسان‌های اساطیری یونان و روم نیستند و همچنین شخصیت‌های مسیح و قدیسان؛ بلکه مردم عوامی هستند که مشغول کار عادی روزانه خود هستند. این شخصیت‌ها در مرکز تابلو هستند؛ که می‌توانند رابطه پدر و فرزندی هم داشته باشند. وضعیت آن‌ها همانند سبک کلاسیک کاملاً واقعی طبق اصول مناظر و مرایا و مسائل سه‌بعدی حاکم بر نقاشی غالب غربی است اما چیزی که در این‌جا جلب توجه می‌کند حالت نشان دادن شخصیت‌ها از پشت سر است. به راستی این امر به چه معناست؟ آیا کوربه می‌خواسته نشان دهد مردمان عادی به حدی در عالم هنر نادیده گرفته شده‌اند که حتی فاقد هویت و صورت باید نشان داده شوند؟ به راستی که تمهید کوربه در جلب کردن هنرمندان به توجه در وضعیت و حالات مردمان عادی جامعه خود باعث شد که جامعه و هنرمند متعهد نسبت به آن تبدیل به یک رکن اساسی در تاریخ هنر گردد. سبک‌های بعد از رئالیسم به طور فزاینده‌ای به جامعه و مسائل مربوط به آن پرداختند. از نظر ترکیب‌بندی تابلو به دو قسمت متقارن تقسیم شده که دو شخصیت اشاره شده در تابلو آن را نصف کرده‌اند. بافت خشن سنگ‌ها باعث ایجاد نوعی ریتم و حرکت از نظر بصری شده و نیز سبب ایجاد نوعی سنگینی از نظر وزن در پایین تابلو شده است. این خشونت ظاهری با خشونت موجود در کار سنگ‌شکنی این افراد کاملا هماهنگ شده است. پس‌زمینه‌ی تابلو به رنگ‌های قهوه‌ای تیره و کل فضا به رنگ‌های هم خانواده با قهوه‌ای و خردلی است که به نوعی بر نور روشنایی روز هم دلالت می‌کند. تبر در دست مرد سمت راست که به شکل مایل قرار گرفته سبب ایجاد حرکت و نشان‌دهنده کاری است که در حال انجام است. با این حرکت مایل تبر، تابلو از حالت سکون به حرکت، متمایل می‌شود. حرکت هم در مضمون این تابلو اهمیت دارد چون بر عمل کار تأکید دارد.

تابلوی مراسم تدفین در ارنان، اثر گوستاو کوربه

این تابلو که بیست فوت طول دارد مراسم تدفین در روستای ارنان را به نمایش می‌گذارد. کوربه با این تابلو مراسم تدفین در روستای خود را که یک واقعه‌ی روزمره و عادی بود وارد تاریخ هنر کرد و آن را ویژه و خاص نشان داد. این تابلو هم با قواعد رایج آن روز کاملاً به روش کلاسیک است. نوعی اغراق در انجام مراسم که ویژه تابلوهای کلاسیکی آن دوره، با این تفاوت که مضمون آن به مراسمی در یک روستای کوچک و واقعی اشاره دارد و نه همانند موضوعات کلاسیک مضامین خیالی و اساطیری.

این تابلوی گوستاو کوربه همچون اساتید قدیمی کلاسیک در نقاشی همچون رامبراند و ولاسکوئز و ورمیر به پرتره‌های زنان می‌پردازد. با این تفاوت که بر خلاف نشان دادن زنان اشراف و معروف و زنان اسطوره‌ها، به دخترکی کاملا معمولی از اجتماع اطراف هنرمند می‌پردازد ولی تمام اصول و فنون اساتید نقاشی قدیمی را هم رعایت می‌کند. رنگ پس‌زمینه تابلو سبز تیره و لباس‌های دخترک هم به همان رنگ است که در کل فضایی تیره و آرام‌بخش را به وجود می‌آورد. دخترک در حال کار کردن به خواب فرو رفته و گلدانی که روی میز قرار گرفته هم گل‌های پژمرده‌ای را نشان می‌دهد که نمادی است از خواب و سکون و نوعی مرگ در درون فضای تابلو. اما گل‌های ریز لباس دختر همراه با رنگ سبز حاکم بر تابلو نوعی امید و نوعی حس احترام را بر می‌انگیزد. کار معادل با عبادت در نظر گرفته شده که کاری است که در فرهنگ مسیحیت بسیار مقدس و قابل احترام است.

یکی از موضوعاتی که سبب شد کوربه دست به انقلابی در تاریخ هنر بزند پرداختن به مضامین مردمان معمولی بود. در این تابلو به سبک نقاشی‌های دوران مسیحیت (رنسانس) شخصیت‌های در وضعیت اغراق و نمایشی ترسیم شده‌اند. همان‌طور که در نقاشی‌های مسیحیت، افراد در حال انجام کاری مقدس و مذهبی‌اند که در رابطه با آیین مسیحیت است؛ برای نمایش این حالت از حرکات و اعمالی اغراق‌آمیز استفاده می‌شود. در این‌جا موضوعی که اهمیت دارد این است که عمل شستن پاهای یکی از شخصیت‌ها و نیز رسیدگی به امور خانه توسط زنان به یک عمل نمادین و مذهبی تبدیل شده است. با این تفاوت که این اشخاص دیگر قدیسین و مردمان شهر فلورانس و روم (مراکز کلیساهای کاتولیک) نیستند بلکه مردمان عادی هم‌دوره‌ی کوربه هستند. رنگ‌ها و سایه‌ها درجاتی از رنگ‌های قهوه‌ای، خردلی و زرد است که با رنگ سفید موجود در لباس‌ها و ملافه‌ها و رومیزی به تعادل رسیده‌اند، نور خاموش و دلگیر و یکدست است که هم به تشدید یک فضای معنوی دامن زده است و هم بر فضای داخلی یک خانه تأکید می‌کند. این زنان گویا در حال انجام مراسمی هستند که فراتر از کارهای معمولی خانه است. به راستی فردی که پاهایش در حال شسته شدن است چه کسی است؟ آیا این یک اشاره تلویحی به شستن پاهای یکی از حواریون مسیح نیست؟

این تابلو هم بر افرادی کاملا هم‌دوره با گوستاو کوربه تأکید می‌کند. فضای طبیعت همراه با محاسبات کاملا دقیق از وضعیت و جهت نور خورشید در یک روز کاملا صاف نشان‌دهنده‌ی تسلط کوربه در ترسیم طبیعت و مناظر (یکی از تخصص‌های اصلی کوربه ترسیم طبیعت است به روش رمانتیست‌ها) و نیز توجه به نور که تا آن موقع چندان توجه جدی بدان نشده، که همین حرکت بعدها توسط سبک امپرسیونیست‌ها به دغدغه‌ای جدی تبدیل می‌شود. (رمانتیست‌ها برای اولین بار نور را مورد توجه قرار دادند ولی به شکل حسی و برای تشدید حالات روحی و روانی محیط و اشخاص از آن استفاده می‌کردند نه با یک دید واقعی و همراه با محاسبات مربوط به جهت نور) در این‌جا طبیعت به عنوان درون‌مایه‌ی مورد علاقه کوربه ترسیم شده است. چشم‌اندازهای روستاهای زیبا و آرامش‌بخش؛ اما چیزی که در این‌جا کوربه از آن احتراز کرده است، دوری از روش رمانتیست‌ها در پرداختن به طبیعت است. رمانتیست‌ها همواره افراد را مقهور و ناچیز و حقیر در برابر طبیعت رسم می‌کردند. اما کوربه در این‌جا اشخاص اصلی را در بخش جلو و نزدیک تابلو رسم کرده و از طبیعت به عنوان تنها چشم‌اندازی از تابلو ترسیم کرده که افراد در آن به گشت و گذار ساده می‌پردازند؛ بدون گم‌شدن و رها شده درون طبیعت بکر و متوحش. این رویکرد کوربه بی‌تأثیر از جریان‌های معاصر کوربه و همزمانی با انقلاب صنعتی و تصرف در طبیعت و نهضت علمی روشن‌فکری آن دوره نیست. طبیعت در دیدگاه کوربه محلی برای جولان انسان و نه باعث توهم و مغلوب شدن او است.

حالات و حرکات اغراق‌آمیز نمایشی هم در این اثر کوربه که قرار است یک گردش ساده صبحگاهی باشد، بسیار جالب است. در این‌جا هم یک عمل ساده‌ی گفتگو و شاید احوال‌پرسی تبدیل به مراسم آیینی شده است. شخصیت‌ها بسیار رسمی و جدی در حال گفت‌وگو هستند. لباس‌ها به نظر کمی مسعتمل (شاید لباس‌های مخصوص گردش) و لباس‌ها و کوله‌پشتی و عصای مرد سمت راست، نشان‌دهنده‌ی این است که این مرد به گردش در تپه‌ها و کوه‌ها می‌پردازد. به هر حال این تابلو یکی از موضوعاتی را از زندگی روزمره ارائه می‌کند که بعدها در سبک‌های دیگری که بعد از رئالیسم ظهور کردند به عنوان درون‌مایه‌ی اصلی مورد توجه قرار می‌گرفت.

یکی از موضوعاتی که کوربه بدان توجه وافر داشت موضوعاتی با دورن‌مایه‌ی سبک رمانتیسیسم بود: طبیعت وحشی و عصیانگر. کوربه همانند بسیاری از همتایان این سبک همچون ترنر و جان کنستابل به درون‌مایه‌ی طبیعت توجه وافری نشان می‌داد. یکی از ایراداتی که بعدها کوربه به این سبک گرفت بی‌توجهی نسبت به جامعه و اتفاقات جاری در آن (انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی) بود. رمانتیست‌ها با فرار در دل طبیعت، به نوعی دلبسته اصالت و قدرت بلامنازع آن می‌شدند و از طرفی خود را از جریان‌های اطراف خود دور نگاه می‌داشتند. کوربه در ابتدا به ترسیم مناظر بکر و و سحر و جادوی موجود در آن می‌پرداخت. بعدها کوربه از این روند دست کشید و به شدت مجذوب مردمان اطراف خود گشت و با ترسیم تابلوی سنگ‌شکنان عملا واضع روشی جدید در هنر شد و نیز رسما با رویکرد رمانتیست‌ها خداحافظی کرد.

ناظر خیالی و آرام‌بخش از ساحل دریا و چشم‌انداز رعب‌انگیز و مسحور‌کننده‌ی آن که بسیار متأثر از سبک ویلیام ترنر نقاش رمانتیست انگلیسی است.

طبیعت بی‌جان که کوربه در دوره تأثیرپذیری‌اش از سبک رمانتیست‌ها آن را ترسیم کرده است. از رئالیست‌های دیگر «انوره دومیه» «Honoré Daummier» است که در طی حکومت ناپلئون سوم برای نشریات انتقادی- فکاهی کاریکاتور تهیه می‌کرد. دومیه در کارهایش از هرگونه آب‌و‌تاب دادن موضوع خودداری می‌کرد و واقعیات اجتماعی هر چند تلخ و وحشیانه را به تصویر می‌کشید.

انوره دومیه اغلب به زندگی ناعادلانه‌ی روستائیان مهاجر به شهرها و مردمان فقیر می‌پرداخت و به نحوه‌ی امرار معاش آن‌ها علاقه‌مند بود. یکی از تابلوهای دومیه «زن رختشو» بود که موضوع زنی را نشان می‌داد که به کارهای خانگی می‌پرداخت تا بتواند در شهر دوام بیاورد.

از دیگر موضوعاتی که دومیه بدان می‌پرداخت دادگاه‌ها و قضات و نحوه دادرسی به امور بود. دومیه خود مدتی کارمند دادگاه بود و از دیدن سرگردانی مردمان فقیر که در راهروهای دادگاه‌ها سرگردان می‌شدند به شدت متاثر می‌شد. همزمان با سیستم اختناق و فشار لویی فیلیپ پادشاه فرانسه، دادگاه‌ها خود به همراهی با دستگاه حاکمه بر اختناق و بی‌عدالتی می‌افزودند. دومیه با ترسیم کاریکاتورهای دستگاه قضایی، آن را به هجو و انتقاد می‌گرفت. او در این نقاشی که درون‌مایه کاریکاتوری دارد به رابطه‌ی بین یک مجرم و موکلش در روند یک دادرسی می‌پردازد. رنگ‌ها یکدست و تخت، خط‌ها بر یک روند هیجانی تاکید می‌کنند که به صورت منحنی هستند و نشان از یک وضع ناپایدار دارند. مجرم و موکل در حال پچ‌پچ کردن در گوش هم هستند. دومیه از یک زاویه دید خاص طوری به ماجرا نگاه کرده که وضع را به شدت مشکوک نشان می‌دهد در این تصویر امیدی به یک دادرسی عادلانه دیده نمی‌شود و هیچ یک از طرفین نه مجرم و نه وکیل و نه دستگاه‌های قضایی شریف و قابل احترام و مستلزم همدردی نیستند؛ به همین جهت بیننده با دیدن این خطوط فقط احساس عدم اعتماد به وضع نمایش‌داده‌شده می‌کند.

دومیه برای نشان‌دادن زندگی مشقت‌بار مردمان تهی‌دست قرن ۱۹ فرانسه از یک سبک مستندگونه استفاده می‌کند و از روش‌هایی که سبک رمانتیسم در این زمینه ارائه می‌کند پرهیز می‌کند. او علاقه‌مند به نمایش واقعی و تعدیل شده‌ای از تصویر مردمان بود و برای این کار به روش رئالیستی روی آورد، به همین جهت بسیاری از وقایع و اشیا و حقایق که دومیه در کاریکاتورها و تابلوهایش ترسیم کرده، درست همانند وقایع آن دوره است. او نقاشی‌ها و کاریکاتورهایش را نوعی نقد اجتماعی می‌دانست بنابراین چه ابزاری بهتر از واقع‌نمایی ماجراها که ویژگی سبک رئالیسم بود به او کمک می‌کرد؟

رئالیسم سوسیالیست:

اصطلاحی که در حدود نیم‌قرن معرف هنر و ادبیات شوروی سابق بود. نخستین‌بار ماکسیم گورکی، بواخارین، ژدانف، طرح آن را پیش نهادند. سپس مانند دستور کار به کلیه‌ی هنرمندان در تمامی عرصه‌های هنری اعلام شد (۱۹۳۴) هدف آن تولید آثار قابل فهم برای توده‌ها و هدایت مردم به ستایش عظمت کارگر و نقش او در ساختمان کمونیسم بود. رئالیسم سوسیالیست عملا سنت واقع‌گرایی سده‌ی نوزدهم را دنبال کرد. و آگاهانه از دستاوردهای هنر مدرن – که هنرمندان پیشتاز روسی سهمی مهم در شالوده‌ریزی آن داشتند – چشم پوشید. رئالیسم سوسیالیست، پس از جنگ جهانی دوم، با کمابیش تفاوت در سبک و موضوع در بسیاری از کشورهای دیگر الگو قرار گرفت (متفاوت با واقع‌گرایی اجتماعی)

این جنبش تا سال‌های ۱۸۷۴ که امپرسیونیسم پا به عرصه‌ی وجود گذاشت، ادامه داشت.

یکی از بارزترین هنرمندان این سبک واقع‌گرایی، ژان فرانسوا میله (۱۸۷۵- ۱۸۱۴) Jean Francois Millet بود که به شدت مجذوب زندگی روستایی بود و این امر را از مرور کردن عناوین تابلوهایش که همگی بر گرفته از اصطلاحات کشاورزی است می‌توان فهمید: خوشه‌چینان، بذرافشانی، کشت سیب‌زمینی و… این عناوین نمایانگر تمرکز ویژه‌ی میله به این شکل زندگی روستایی است. خود میله در یک روستای فرانسوی بزرگ شده و کاملا به این شکل از زندگی آشنایی داشت و بدان می‌بالید. در سال ۱۸۴۹ او زندگی در روستا را به اختیار خود انتخاب و در نزدیکی جنگل فونتن بلو در دهکده باربیزون سکونت کرد. او در دوره‌ای از هنر بر نقاشی از مناظر روستایی و مردم آن ممارست کرد که این دوره همراه بود با انقلاب و مهاجرت روستاییان از روستا به شهر و کار در کارخانجات. این کار میله دقیقا عکس کار برخی نقاشان بود که در این دوره تنها به نمایش زندگی مردم شهری و نابسامانی وضع روستاییانی که مهاجرت می‌کردند بود یکی از این نقاشان انوره دومیه است که قبلا هم درباره‌اش اشاره شد.

این نقاشی دو زوج جوان روستایی را نشان می‌دهد که با شنیدن زنگ نماز بعد از ظهر از کلیسا، دست از کار می‌کشند و در یک نمایش آیینی همانند نقاشی‌های دوره‌ی کلاسیک، در سکوت و سکون مشغول نیایش و نماز می‌شوند. افق گسترده و رنگ‌های خاموش و افسرده و فرم‌های ساده در این نقاشی حس و حالت عبادت و رها شدن از روزمرگی را به خوبی القا می‌کند.

در همه‌ی کارهای میله، نکاتی همانند توجه به فضای زندگی روستایی، روستاییان در حال کار و کارهای سنگین در مزرعه دیده می‌شود. اصول هنری آثار میله همگی حاکی از رعایت قواعد نقاشی کلاسیک، پرسپکتیو، توجه به وضعیت نور و آناتومی دقیق کارگران و روستاییان است؛ با این تفاوت که میله هم مانند کوربه به زندگی مردمان عادی توجه دارد. آن‌چه که ژان فرانسوا میله در آثار خود ارائه داد بعدها بر هنرمندان بعد از خود به شدت مورد توجه قرار گرفت.

رئالیسم در ادبیات و فلسفه:

افراط ورزیدن بیش از حد در احساسات توسط هنرمندان رمانتیک باعث شد که آن‌ها به تدریج از واقعیات اطراف خود دور شوند. غرق‌شدن در تخیلات باعث شد که پیوند خود را با مردم و دنیای واقعی قطع کنند. در این شرایط کم‌کم نویسندگان دیگری پدیدار شدند که در آثارشان اجتماع را با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش به تصویر کشیدند و چهره‌ای از زندگی واقعی را نشان دادند. در این زمان بود که مکتب رئالیسم یا واقع‌گرایی ادبی در فرانسه شکل گرفت. در این مکتب برخلاف رمانتیک به واقعیت اهمیت داده می‌شد و مشکلات و مسائل اجتماعی مطرح می‌شد و تنها، چیزهایی که دیده می‌شد بیان می‌گردید و حتی به شعر نیز به اندازه‌ی رمان اهمیت داده نمی‌شد.

از معروف‌ترین نویسنده‌های رئالیست «انوره دو بالزاک» با اثر معروفش «کمدی انسانی» است که به عنوان پیشوای مکتب رئالیسم در ادبیات شناخته شد. این رمان در مورد جامعه‌ی پاریس در قرن ۱۹ نوشته شده بود. بالزاک معتقد بود نباید درمورد کسی یا چیزی که هرگز ندیده است بنویسد. از دیگر نویسندگان معروف این سبک «گوستاو فلوبر» با کتاب «مادام بواری» که به عنوان «کتاب مقدس رئالیسم» شناخته شده است. این کتاب به تمامی اصول این مکتب پایبند است همچنین «استاندال» با رمان معروفش «سرخ و سیاه» و «گی دومو پاسان» با داستانی چون «گردنبند» که عمده شهرتش به خاطر داستان‌های کوتاه رئالیستی است.

رئالیسم ادبی در روسیه با داستان «شنل» اثر نیکلای گوگول آغاز شد. وی واقعیت‌های روسیه‌ی معاصر خود را با استفاده از هجو و طنز بیان می‌کرد. اما معروف‌ترین رمان‌های رئالیستی روس مانند «جنگ و صلح»، «آنا کارنینا» و «رستاخیز»، مربوط به نویسنده بزرگی چون «لئون تولستوی» است. بیشتر داستان‌های فئودور داستایوفسکی به «رئالیسم روانکاوانه» معروف هستند در شاهکارش «جنایت و مکافات» مستقیماً با اثرات روانی جنایت بر روح شخصیتش سر و کار دارد. این‌جا لازم است از «ایوان گنچاروف» با اثر جاودانش «اُبلوموف» یادآوریم، در این رمان کاهلی و سستی طبقه اشراف روس بررسی می‌شود. همچنین «ماکسیم گورکی» که امضای او در زبان روسی به معنای «تلخ و بینوا» شهرت بسیار یافت. داستان‌های او بیشتر بیان زندگی انسان‌های مطرود از اجتماع و فرودست است که ذاتا خلافکار نیستند و جامعه مسئول بدبختی آن‌هاست و کورمال به دنبال نوری می‌گردند. «آنتوان چخوف» که تحصیل اصلی او در رشته پزشکی بود، بعدها به فعالیت ادبی روی آورد. وی نمایشنامه و نوول (داستان کوتاه)های بسیاری نوشته است.

واژه‌ی رئالیسم در فلسفه در واقع به معنای مکتب «اصالت واقع» است.

مکتب رئالیسم نقطه مقابل مکتب ایده‌آلیسم است؛ یعنی مکتبی که وجود جهان خارجی را نفی کرده و همه‌چیز را تصورات و خیالات ذهنی می‌داند. رئالیسم یعنی اصالت واقعیت خارجی. این مکتب به وجود جهان خارج و مستقل از ادراک انسان، قائل است. ایده‌آلیست‌ها همه‌ی موجودات و آن‌چه را که در این جهان درک می‌کنیم، تصورات ذهنی و وابسته به ذهن شخص می‌دانند و معتقدند که «اگر من که همه‌چیز را ادراک می‌کنم نباشم، دیگر نمی‌توانم بگویم که چیزی هست». در حالی که بنابر نظر و عقیده‌ی رئالیستی، اگر ما انسان‌ها از بین برویم، باز هم جهان خارج وجود خواهد داشت. به طور کلی یک رئالیست، موجودات جهان خارج را واقعی و دارای وجود مستقل از ذهن خود می‌داند. باید گفت در واقع همه‌ی انسان‌ها رئالیست هستند، زیرا همه‌ی به وجود دنیای خارج اعتقاد دارند. حتی ایده‌آلیست‌ها نیز در زندگی و رفتار، رئالیست هستند، زیرا باید جهان خارج را موجود دانست تا بتوان کاری کرد و یا حتی سخنی گفت. کلمه‌ی «رئالیسم» در طول تاریخ به معانی مختلفی غیر از معنایی که گفته شد، استعمال شده است. مهم‌ترین این استعمال‌ها و کاربردها، معنایی است که در فلسفه مدرسی یا اسکولاستیک (Scholastic) رواج داشته است. در میان فلاسفه، مدرسی جدال عظیمی بر پا بود که آیا کلی وجود خارجی دارد و یا این‌که وجودش فقط در ذهن است؟ کسانی که برای کلی واقعیت مستقل از افراد قائل بودند، رئالیست و کسانی که کلی را تنها دارای وجودی ذهنی و در ضمن موجودات محسوس می‌دانستند و برای آن وجود جدا از جزئیات قائل نبودند، ایده‌آلیست خوانده می‌شدند. بعدها در رشته‌های مختلف هنر مانند ادبیات نیز سبک‌های رئالیستی و ایده‌آلیسمی به وجود آمد و سبک رئالیسم در مقابل سبک ایده‌آلیسم است. (سبک رئالیسم یعنی سبک گفتن و نوشتن متکی بر نمودهای واقعی و اجتماعی. اما سبک ایده‌آلیسم عبارت است از سبک متکی به تخیلات شاعرانه گوینده یا نویسنده)

رئالیسم در سینما و عکاسی

به طور کل توضیح دادن این سبک در سینما بسیار مشکل است و تنها به قسمت‌هایی بسنده می‌کنیم؛ به این دلیل که باید تاریخ سینما را تا رسیدن به این سبک به طور مفصل و پایه‌ای بررسی کنیم. فیلم‌های رئالیستی در سینما به دو بخش عمده‌ی فیلم‌های مستند و فیلم‌های رئالیستی اجتماعی تقسیم می‌شوند، که ظهور هر کدام از این‌ها لازمه‌ی زمان مشخصی است. و به وجود آمدن این سبک در هنر سینما در هر کشور و هر سینمایی قابل بحث عمیق است.

«لویی و آگوست لومیر»، سازنده‌ی نخستین فیلم‌ها بودند. برادران لومیر مخترع «سینماتوگراف» (دستگاه نمایش‌دهنده فیلم) بودند. نخستین فیلمی که به صورت رسمی نمایش داده شد در تاریخ ۲۸ دسامبر ۱۸۹۵ در زیرزمین گراند کافه – واقع در بلوار کاپوسین پاریس – بود. این تاریخ را به طور کل به عنوان سر آغاز تاریخ سینما به رسمیت می‌شناسند.

همزمان با اختراع لومیرها در فرانسه، ادیسون نیز دستگاهی به نام «کینتوسکوپ» ((kinetoscope اختراع کرد. اما تصاویر متحرک آن از یک روزنه و تنها برای یک نفر قابل دیدن بود. نخستین فیلم‌های لومیرها تنها یک سری تصاویر از زندگی عادی و روزمره مردم بود، مثل غذا دادن به کودک (کودکی روی زانوی مادرش نشسته و مادرش غذا را به دهان او می‌گذارد) یا خروج کارگران از کارخانه (عده‌ای کارگر که کارخانه لومیرها را ترک می‌کنند) باغبان آبپاشی شده (جوانی پایش را روی شلنگ آبیاری یک باغبان می‌گذارد و وقتی باغبان شلنگ را بررسی می‌کند، ناگهان آب به شدت به صورتش می‌پاشد) و بعدها صحنه‌ی معروف «ورود قطار به ایستگاه» قطاری که لوکوموتیوش به نظر رها شده می‌آمد و به شدت باعث وحشت تماشاگران شد! لومیرها سازنده‌ی فیلم‌هایی بودند که امروزه «مستند» نامیده می‌شوند. فیلم مستند گرچه واقعیت زندگی روزمره است اما در سینما چیزی که به عنوان رئالیسم به مفهوم خاص به فیلم‌ها نسبت داده شد. چیزی جدای فیلم‌های مستند بود.

بارزترین نوع، سینمای رئالیسم نوین در آلمان پس ار سال ۱۹۲۴ بود. (سبک اکسپریسونیسم- که توضیح آن طبق روال تاریخی آورده خواهد شد – در آلمان دهه‌ی بیست اوج گرفته بود و راهنمای سبک رئالیسم شد) در سال‌های پس از جنگ آلمان بسیاری از کارگردانان، خود را از قالب‌های سینمایی پس از جنگ رها کردند و رئالیسم نوینی در پایان سال‌های بیست در هنر سینما پایه گذاردند. و ظاهرا هرگونه برخورد عاطفی از نوع رمانتیک با شخصیت‌هایی که توصیف می‌شوند از فیلم‌ها طرد شد. و تصمیم گرفته شد که فرد به هیچ‌وجه نباید مرکز ثقل توجه قرار گیرد و این توجه باید معطوف به عده‌ی کثیری از افراد شود و واقعیت‌گرایی نوین، ناب‌ترین بیان خود را ارائه داد.

جنبش دیگر رئالیسم به صورت «رئالیسم شاعرانه در فرانسه» در سال‌های اختراع صدا در سینما (۱۹۲۸) تجلی یافت. سال‌های میان ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۹ برای سینمای فرانسه به صورت سال‌های پرباری در آمد و موفق به ابداع و کسب روش ویژه‌ای شد که در خارج از فرانسه موجب کسب اعتبار برای آن گردید.

گرایش به واقعیت‌ها و انتقاد شدید اجتماعی همراه با نوعی بدبینی نامشخص، از ویژگی‌های بیشتر فیلم‌های این دوره به شمار می‌رود. «ژان ویگو» با فیلم «درباره‌ی نیس»، که فیلمی انتقادی – طنز بود پا به عرصه سینمای رئال فرانسه گذاشت. در این فیلم که نوعی فیلم مستند اجتماعی بود، دو فیلمبردار با دوربین مخفی خود از زنان ثروتمندی که در بلوار آنگلز شهر نیس به گشت و گذار مشغول بودند فیلم‌برداری کردند و بعد ویگو در حین مونتاژ، صحنه‌هایی از شهر قدیمی نیس را با تصاویری جالب از باغ‌وحش در هم آمیخت. تصاویر تحریک‌آمیز هتل‌های اشرافی دنیای یکنواخت و پر امتیاز اشراف را به زیر سوال کشید. درباره‌ی نیس یک فیلم ساخته پرداخته‌ی مونتاژ بود که تصاویر آن در برخورد با یکدیگر معنی و مفهوم پیدا می‌کردند. فیلم دیگر ویگو «نمره‌ی اخلاق صفر» نیز نقطه‌نظری مستند به شمار می‌آمد. اصطلاح رئالیسم شاعرانه اولین بار به فیلم‌های «مارسل کارنه» داده شد.

خصوصیت فیلم‌های رئالیستی عبارت بودند از علاقه و توجه به محرومین، توجه به مسائل اجتماعی و به ویژه تعارض‌های میان فرد و جامعه و تجزیه و تحلیل افراد در محیط‌های خاص. اصولا پیدایش رئالیسم در حوزه‌ی هنر عکاسی به طور مستقیم به پیشرفت‌های تکنولوژیک بشر مرتبط است. یک دیدگاه جالب این است که پیدایش رئالیسم به طور مشخص با کشف دوربین عکاسی مرتبط است. یعنی پیدایش وسیله‌ای که به انسان امکان ثبت و ضبط کامل یک لحظه (و یا برش) از زندگی را می‌دهد. بررسی همزمانی کشف و پیشرفت تکنولوژی دوربین عکاسی با ایجاد و پیشرفت سبک رئالیسم ادبی به شکلی تایید کننده نظر فوق است. در یکی از روزهای تابستان سال ۱۸۲۷ ژوزف نیسفور نیپس موفق به ثبت اولین تصویر ثابت شد. البته مدت کمی بعد نمونه‌ی بهتری از عکس و دوربین Niépce به وسیله Louis-Jacques-Mandé Daguerre ساخته شد. این دوره زمانی را تقریبا با دوره کاری بالزاک می‌شود یکسان گرفت. جالب این‌جاست که در سال ۱۸۷۷ صفحات عکاسی (فیلم عکاسی) جدیدی به وسیله George Eastman ساخته شد که عملا انقلابی در ساختار دوربین‌های عکاسی پدید آورد. دوربین‌های ساخته‌شده بعد از تولید این صفحات عکاسی را به عنوان اولین نسل جدی دوربین‌های عکاسی امروزی به حساب می‌آورند. اما نکته جالب این‌جاست که این پیشرفت چشمگیر در صنعت عکاسی با دوره‌ی کاری «امیل زولا» ( ۱۸۴۰-۱۹۰۲) هماهنگی دارد. به عنوان مثال امیل زولا (نویسنده‌ی ناتورالیست) شاهکارش «ژرمینال» را در فاصله‌ی سال‌های ۵-۱۸۸۴ نوشت. این به این معنی است که پیشرفت تکنولوژیک در صنعت عکاسی با انتقال جریان ادبی رئالیسم به ناتورالیسم هماهنگی زمانی دارد. این هماهنگی زمانی کاملا معنادار است و نشانه‌ی اثرگذاری این جریان‌ها بر یکدیگر و رشد هر دوی آن‌هاست. یعنی ایجاد توانایی در ثبت و ضبط لحظات و عینیت بیرونی افراد و اشیا و گسترش توانایی در این نحوه نمایش. عکس‌های رئال نیز مانند فیلم‌های رئال در دسته عکس‌های مستند و خبری دسته‌بندی می‌شوند. عکس‌هایی از لحظات طبیعی زندگی انسان‌ها یا حیوانات و… خصوصیت عکس‌های رئالیستی- انسانی نیز در بیشتر موارد علاقه و توجه به محرومین، موضوعات جنگ و خسارات جنگی، توجه به مسائل اجتماعی و همان تعارض‌های میان فرد و جامعه و تجزیه و تحلیل افراد در محیط‌های خاص بود که بدون اغراق عکاس (برعکس سبک‌های دیگر در عکاسی که لازمه‌ی آن‌ها اغراق است) و از راه ثبت مستقیم لحظه یا ثبت فرد در لحظه‌ای غیر از ژست و به طور طبیعی است. عدم استفاده از رتوش، گریم، نورپردازی خاص و نشان دادن جزئیات صورت از خصوصیات عکس‌های پرتره‌ی رئالیستی است. عکس‌های رئالیستی در فضایی کاملا طبیعی و با نوری طبیعی و بدون اغراق ثبت می‌شدند.

عکاس معروف Dorothea Lange آثار رئالیستی جاودانی در زمینه‌ی عکاسی ارائه کرده است.

منابع و مأخذها:

۱- رید، هربرت، معنی هنر، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۱.

۲- سایت آفتاب نیوز (www.aftabnews.ir)

۳- سایت عکاسی دات کام (www.Akkasee.com)

۳- Brigitte Govignon, General editor, the beginners guide to art, Harry N Abrams, Inc, Publishers.


 

کاش ساز دهنی را دوباره نمی‌دیدم.

بهزاد عشقیبعضی از فیلم‌ها بهترین یادهای دوران کودکی و جوانی ما را رقم می‌زنند و این فیلم‌ها را هرگز نباید دوباره دید. چون ممکن است که از این فیلم‌ها بدمان بیاید و به این ترتیب بخشی از نوستالوژی سینمای ما زیر سایه قرار بگیرد و آسیب ببیند. «ساز دهنی» ساخته‌ی امیر نادری یکی از این فیلم‌هاست و کاش هرگز شاهد پخش مجدد آن از سیما نمی‌بودم.

ساز دهنی به باور من فیلمی غرورانگیز و قابل ستایش بود و همواره از این فیلم به عنوان یکی از نمونه‌های شاخص سینمای متفاوت ایران یاد می‌کردیم و هرجا سخن از سانسور پهلوی به میان می‌آمد، از این فیلم در کنار «آرامش در حضور دیگران» و «دایره مینا» و «گوزن‌ها» و… مثال می‌زدیم. چرا که این فیلم در دوران پهلوی هرگز امکان نمایش عمومی را به دست نیاورد و فقط چند نمایش محدود جشنواره‌ای، و از جمله در جشنواره‌ی جهانی تهران داشت. نگارنده نیز این فیلم را در جشنواره‌ی تهران دیدم و از دیدنش لذت بردم. تماشاگران فیلم نیز از تماشایش به وجد آمدند و به‌خصوص در صحنه‌ای از فیلم، وقتی مادر به امیر می‌گفت: سعی کن زیر بار حرف زور نروی (نقل به مضمون) برای فیلم دم می‌گرفتند و دست می‌زدند. خب دوران انقلابی‌گری و ظلم‌ستیزی و عدالت‌جویی بود و این حرف‌ها، به‌خصوص در میان اقشار نخبه و دانشجو خریداران زیادی داشت. البته در همان زمان زمزمه‌های دیگری نیز به گوش می‌رسید؛ از جمله این‌که: مفاهیم سیاسی به شکلی مصنوعی به مناسبات داستانی فیلم تحمیل شده است و ارتباط استثمار و استثمارشونده، سلطه و سلطه‌پذیری، چندان با روابط طبیعی کودکان آن جزیره، که از نظر پایگاه اجتماعی موقعیت یکسانی دارند، سازگار نیست. در واقع ظرفی که نادری برگزیده، برای مظروفی که می‌خواهد نقل کند، چندان همخوانی ندارد. اما دوران سیاست‌گرایی است و نقد مخالفان در میان هیاهوی موافقان گم می‌شود و گوش شنوایی پیدا نمی‌کند.

البته در بازدید مجدد هنوز فیلم ساز دهنی را از نظر نحوه‌ی روایت و فضاسازی و انتخاب و هدایت بازیگران و انتخاب لوکیشن و طراحی صحنه و ریتم و ضرب‌آهنگ، فیلم استوار و تأثیرگذاری می‌یابیم و از این نظر گذر ایام، فیلم را دچار کهنگی نکرده است. اما حالا دیگر نمی‌توانیم با رویکرد سیاسی فیلم احساس همدلی کنیم. فیلم تا حدود زیادی شعاری است و شعارهایش توی ذوق می‌زند. ارتباط کودکان فیلم زمخت و اغراق‌شده است و ارتباط استثمارگر و استثمارشده یک‌بعدی از کار در آمده است. بچه‌های فیلم از نظر وضعیت اجتماعی موقعیت کمابیش برابری دارند و ساز دهنی نیز ظرفیت آن را ندارد که به عنوان ابزار سلطه، آن هم به شکلی چنین نمایشی و اغراق‌آمیز، مورد مصرف قرار بگیرد. آزاردهنده‌تر از همه صحنه‌ی نهایی فیلم است. امیرو به توصیه‌ی مادر می‌رود و ساز دهنی را به دریا می‌اندازد و خود را خلاص می‌کند. فیلم می‌توانست در همین‌جا به پایان برسد. اما نادری به این صحنه بسنده نمی‌کند و امیرو دوباره برمی‌گردد و به همراه بچه‌های دیگر، صاحب ساز دهنی را به سختی کتک می‌زند. البته تماشاگر آن زمان می‌توانست صاحب ساز دهنی را کارفرما، ارباب، بورژوا، امپریالیست، و یا هر چیز دیگری بداند و با اطلاعاتی فرامتنی و ملهم از سوداهای سیاسی، برای فیلمساز کف بزند. اما حالا صاحب ساز دهنی پسرکی بخت‌برگشته از میان ساکنان همان جزیره‌ی محروم است و روا نیست که تا این اندازه کتک بخورد و ما در فیلمی که برای کودکان و نوجوانان است محق نیستیم که تا این اندازه مروج نفرت و خشونت باشیم. دوران سینمای کانونی بود و بسیاری از هنرمندان سیاست‌اندیش در آن کانون نفوذ کرده بودند تا به بهانه‌ی کودکان حدیث خود را بسرایند. ساز دهنی نیز یکی از همین فیلم‌های کانونی بود.

ژان پل سارتر در نمایش‌نامه‌ی «گوشه‌گیران آلتونا» می‌گوید: «من قرن خود را بر دوش گرفتم و جوابگوی آن خواهم بود.» امیر نادری نیز ملهم از انقلابی‌گری دوران خود فریاد زمانه‌اش را سرداد و پاسخگوی دوران ما نیست. اما مخاطب این دوران نیز دغدغه‌ی زمان خود را دارد و نمی‌تواند با نگاه نادری همدلی نشان دهد. کاش ساز دهنی را دوباره نمی‌دیدم.


 

نه آن‌گونه که می‌بینم

«من اشیا را نه آن‌گونه که می‌بینم، بلکه آن‌گونه که می‌اندیشم نقاشی می‌کنم.» این گفته پیکاسو خطاب به «رامون گومز دولاسرنا»ی شاعر است. پیکاسو به طور فزاینده خلاقیت‌های خود را بر طبق بینش درونی خود شکل می‌داد و از همان آغاز دلبسته‌ی ساختار و بازنمایی فضایی فرم بود. او که همواره به دنبال نگرشی نو در باب هنر بود در حدود سال ۱۹۰۶ دست‌به‌کار اجرای نقاشی‌ای شد که به هیچ‌یک از کارهایی که تاکنون انجام داده بود شباهتی نداشت. در زمستان ۷-۱۹۰۶ بسیار نقاشی کرد و طرح‌های بی‌شماری برای هر یک از پیکرهای بزرگ خود کشید.

به این تصویر، نه پیکاسو بلکه آندره سالمون، نامِ «دوشیزگان آوینیون» را داد. پیکاسو قصد داشت نام آن را «روسپی‌خانه‌ی آوینیون» بگذارد و طرح نهایی، پنج زن عریان را نمایش می‌دهد که گرد توده‌ای میوه فراهم آمده‌اند.

این تصویر که از شاخصه‌های هنر مدرن به شمار می‌رود و کوبیسم را معرفی می‌کند، نخستین‌بار در هنگام برگزاری نمایشگاه جهانی پاریس در سال ۱۹۳۷ در پوتی پالاس به نمایش در آمد.

در این اثر ما شاهد انحراف کلی و شدیدی نسبت به نقاشی در آن زمان هستیم. پیکاسو با ساده‌سازی‌های خود و رفتار کاملاً تازه‌اش با فضا، که بدون منطق پرسپکتیوی یا رنگی القا می‌شد از سزان و گوگن فراتر رفت و نخستین بار روش «نمایش عینی»(۱) را رها کرده و به طریقه‌ی «نمایش ذهنی»(۲) روی آورد.

او شخصیت فیگورهایش را از آن‌ها گرفته، چهره‌های صورتک‌گونه به آن‌ها داده و از پرداختن به جزئیات خودداری کرده است. امروزه ارزیابی و برآورد پرده‌ی زمخت و پرخاشگر دوشیزگان آوینیون به عنوان یک اثر هنری و غالباً دوباره‌کاری‌شده، که تناقضات سبک‌شناسی متعددی در آن باقی مانده بود و مدام کنار گذاشته می‌شد بسیار دشوار است و در حقیقت هم تنها چیزی که از این تابلو در حالت اولیه‌اش باقی مانده، ظاهراً، دو فیگور مرکزی است؛

هرچند به نظر می‌آید حتی روی چهره این دو فیگور نیز دوباره‌کاری شده، کما این‌که آندره سالمون در مطلبی که در سال ۱۹۱۲ نوشته توضیح می‌دهد:

«وقتی برای اولین‌بار این پرده را دیدم در چهره‌ها نه مصیبتی بیان شده بود و نه تأثری، حال آن‌که مدتی بعد بیشترشان دارای دماغ‌های مثلثی‌شکل شده بودند و ضمنا پیکاسو لکه‌های آبی و زرد داخل تابلو کرده بود تا به بعضی از اندام‌ها برجستگی دهد.»

در این اثر پیکاسو مسائل بسیاری را پیش کشیده و بسیاری از اندیشه‌هایی که در سه سال بعدی، او را به خود مشغول کردند را مطرح نمود.

در این پرده هم در پیکره‌های کمرباریک، و هم در حالت نقش‌برجسته‌گونه‌ی آن، در تمامی تابلو تأثیر هنر مصری کاملاً پیداست. پیکاسو خود گفته که عامل دیگر بدوی‌کننده‌ی تابلو تأثیر هنر ایبریائی قرن دوم، یکی از مشتقات ناپالوده پیکره‌سازی اولیه‌ی یونانی بود که نمونه‌های متعددی از آن را در موزه‌ی لوور دیده است.

اما باز تنها همین دو شکل هنری نبودند که همه‌ی تازگی‌های این اثر را به‌وجود می‌آوردند. در بهار ۱۹۰۷، هنگامی که پیکاسو مشغول کار روی این تابلو بود، با شیوه‌ی بدوی دیگری – مجسمه سازی آفریقایی – آشنا گردید و تحت تأثیر این شیوه دو صورت سمت راستی و صورت سمت چپی را دست‌کاری کرد. این آشنایی موجب گردید تا پیکاسو به کمپوزیسیون خود، که در غیر این صورت از نظر عاطفی بی‌طرفانه می‌ماند، عنصر خشونت را نیز اضافه نماید. این سه صورت بر خلاف صورت‌های دیگر شدیداً مجسمه‌گونه‌اند؛

بدن برهنه‌ی بالایی سمت راست چنان تراش خورده است که گویی آن را با تبر تراشیده‌اند؛ و پیکاسو از سایه‌های سنگین برای ایجاد برجستگی استفاده کرده است. به علاوه او فضای اطراف این سه صورت را با سطوح کوچکی که نسبت به سطح تابلو کج هستند فعال‌تر نموده است. اما خارج از همه‌ی این تأثیرات گوناگون معاصر و بیگانه، ما در پرده‌ی دوشیزگان آونیون شاهد نبوغ خلاق خود پیکاسو هستیم که این عوامل مؤثر را گرد هم آورده و از آن‌ها سرفصل یک روش تازه و کاملاً شخصی از ارائه‌ی واقعیت را که همان «ذهنی‌گرایی» شخصی‌اش می‌باشد، بیرون کشیده است…

اگر کمی دقیق‌تر شویم خواهیم دید که پیکاسو در دوران اغتشاش بزرگی زندگی می‌کرد که در آن بسیاری از ارزش‌های انسانی و فرهنگی تجزیه و خرد شده بود. پیکاسو رمانتیک‌گرایی تولوز لوترک، کلاسیک‌گرایی انگر، نیروی خشن و زمخت پیکره‌های آفریقایی، نفوذ سزان به درون حقیقت مربوط به ساختار، و فرایافته‌های فروید را بازشناخته و به استقبال‌شان شتافته و آن‌ها را با نتایج نامتعارف سوق داده و با آن‌ها بداهه‌سازی کرده و هم‌آواز شده تا بتواند ذهن ما را به شناخت محیط معاصر وادارد و ما را وادار کند به این‌که شکل خود را در یک آینه‌ی کژنما بازشناسیم. آن‌چه که در این پرده، شیوه‌ی ذهنیت‌گرایی پیکاسو را قابل شناخت کرده، نه‌فقط طریقه‌ی شکل‌آفرینی متفاوت او، بلکه شکل یگانه‌ی اعتقاد و ساده‌ی فکری و مقصود سر راست او در این اثر است که سعی کرده امکانات پیچیده‌تر و اساسی‌تری برای بیان تضاد میان دو بعد (سطح) و بعد سوم (عمق)، شیوه‌ای تازه در حجم‌پردازی را بیافریند.

پی‌نوشت‌ها:

۱-perceptual

۲- conceptual

۳- کوپر، داگلاس، تاریخ کوبیسم، ترجمه‌ی محسن کرامتی، انتشارات نگاه، چاپ سوم، ۱۳۸۲

۴) بوخ هایم، لوتار، زندگی و هنر پیکاسو، ترجمه‌ی علی اکبر معصوم بیگی، انتشارات نگاه، ۱۳۷۹

* Picasso, «Les Demoiselles d»Avignon», 1907


 

عصیان ایده‌آلیستی

سوررئالیسم؟ بگذارید همین ابتدا تکلیف را یکسره کنم. مشهورترین کارگردان جنبش سوررئالیسم در تاریخ سینما کسی نیست جز لوئیس بونوئل؛ مشهورترین فیلم سوررئالیستی فیلمی نیست جز «سگ آندلسی»* به کارگردانی بونوئل و مشهورترین و البته بحث‌انگیزترین صحنه‌ی «سگ آندلسی» و چه بسا تمام فیلم‌های سوررئالیستی صحنه‌ای نیست جز صحنه‌ی دریده شدن حدقه‌ی چشم شخصیت زن در ابتدای «سگ آندلسی».

هنوز که هنوز است هر جا نامی از سوررئالیسم به میان می‌آید اشاره‌ای به سگ آندلسی می‌شود و جزئیات مضمونی و خلاقیت ساختاری‌اش به بحث گذاشته می‌شود. بونوئل این فیلم را در سال ۱۹۲۹ کارگردانی کرده است اما با گذشت این همه سال کماکان هم بدیع و خاص به نظر می‌آید و می‌تواند به تنهایی بار بحث‌های سوررئالیستی را به دوش بکشد. گرچه خود بونوئل هم از سوررئالیستی بودن «سگ آندلسی» مطمئن نبود و با ترس و لرز آن را به دوستان سوررئالیستش نشان داد اما فیلم توانست در اوج ناباوری هشت ماه بر پرده‌ی اکران‌های خصوصی پاریس باقی بماند و حتی با این‌که جنجال‌های فراگیری علیه آن شکل گرفته بود و دو زن هم هنگام تماشایش سقط جنین کرده بودند روزها و ماه‌های متوالی دیده شد و اعتباری قابل توجه برای جنبش تقریباً نوپای سوررئالیسم خلق کرد. حتی بونوئل و دالی هنگام اولین نمایش عمومی فیلم همراه خود سنگ و کلوخ به سالن نمایش برده بودند تا اگر تماشاگران این فیلم را هم مانند تجربه ناکام ژرمن دولاک «صدف و مرد روحانی» هو کردند وسیله‌ای برای دفاع داشته باشند که البته آن سنگ‌ها هرگز به کارشان نیامد. اکثر سوررئالیست‌های سرشناس در دهه‌ی ۱۹۲۰ مانند آندره برتون و لوئی آراگون شاعر و نویسنده بودند و به فردی مانند بونوئل نیاز داشتند که بر هنر فراگیرتری همچون سینما اندک تسلطی داشته باشد و بتواند مانیفست سوررئالیستی آن‌ها را با گستردگی و البته جذابیت بیشتری به نمایش بگذارد. به همین دلیل وقی بونوئل همراه با دوست دیرینش سالوادور دالی در نقش جوان‌های مهاجر اسپانیایی که تازه جذب جاذبه‌ای سوررئالیسم شده بودند فیلم‌شان را به چند تن از دوستان سوررئالیست نشان دادند به یکباره با حمایت مادی و معنوی بزرگان این جنبش مواجه شدند و به سرعت رنگ جماعت سوررئالیست‌ها را به خود گرفتند.

بارها تلاش شده است تفسیر‌هایی برای آثار و مشخصاً فیلم‌های سوررئالیستی ارائه شود و منطق و چارچوب مشخصی برای‌شان تعریف شود غافل از این‌که این فیلم‌ها اگر هم تفسیرپذیر باشند با قواعد علت و معلولی بیگانه‌اند و با ساختار روایی مرسوم در سینمای متعارف جور درنمی‌آیند. سوررئالیسم از دل دادائیسمی برآمد که تا حد زیادی تحت تأثیر فضای ملهم از جنگ اول جهانی شکل گرفته بود. دادائیسم از دو اصل بنیادین «هنرستیزی» و «عقلانیت‌ستیزی» تبعیت می‌کرد و سوررئالیسم با اصلاح و تعدیل دادائیسم قصد داشت در عین عقلانیت‌ستیزی وجهی هنری هم برای نگرش خود خلق کنند. به تعبیر دیگر سوررئالیسم عقلانیت روایی و کاربست‌های علّی و معلولی را کنار گذاشت و در عوض از نوعی روایت رویا محور و کاملاً ذهنی استفاده کرد که متأثر از ماهیت رویا تا حد زیادی تفسیرناپذیر بود. «سگ آندلسی» در ظاهر ماجرای بگو مگوی زوجی را به تصویر می‌کشد که روابطی با یکدیگر دارند (بدون آن‌که به نوع رابطه اشاره شود) اما در همان ابتدای فیلم بی‌هیچ توضیحی مرد قوی هیکلی که نقشش را خود بونوئل بازی می‌کند بعد از تیز کردن تیغ ریش تراشی به سراغ شخصیت زن می‌رود و بی‌هیچ اعتراض و تقلایی مردمک چشم او را از هم می‌درد که صحنه‌ای واقعاً آزار دهنده است. در صحنه‌ای دیگر از فیلم از کف دست شخصیت مرد داستان مورچه بیرون می‌زند و در صحنه‌ای دیگر مرد دو پیانو را که دو الاغ مرده روی‌شان افتاده‌اند و دو کشیش به آن‌ها آویزان هستند بی‌هیچ دلیل موجهی به دوش می‌کشد. رویا محوری در روایت علاوه بر این‌که یکی از پیش‌فرض‌های سوررئالیسم بوده است در عمل هم به کار گرفته می‌شده و مثلاً دو ایده‌ی ابر باریکی که از میان ماه رد می‌شود (دریده شدن چشم) و خروج مورچه از کف دست رویا و یا به تعبیر صحیح‌تر کابوس‌هایی بوده‌اند که بونوئل و دالی در خواب با آن‌ها دست و پنجه نرم کرده‌اند و با ترکیب آن‌ها به ساخت چنین فیلمی متمایل شده‌اند. به علاوه فیلم‌هایی که در چارچوب‌های این جنبش قرار می‌گیرند تا حد زیادی وامدار ارجاعات فرامتنی هستند که در کنار ساختار رویاگونه، عامل مضاعفی می‌شود در جهت تفسیرناپذیری حداکثری فیلم‌های سوررئالیستی. به عنوان مثال صحنه‌ی کشیده شدن الاغ‌ها توسط شخصیت مرد در «سگ آندلسی»به یکی از رمان‌های محبوب کودکان «خوان رومن خیمه‌نز» ارجاع می‌دهد که به شدت مورد نفرت بونوئل و دالی بوده است.

جنبش سوررئالیسم تحت تأثیر آراء کسانی مانند فروید، مارکس، والتر بنیامین و حتی هگل بوده است و طبیعتاً سینمای سوررئالیتسی هم از آراء و نظریات این افراد تأثیر پذیرفته است. فیلم‌های متأثر از این جنبش «تداعی آزاد»، «تحلیل رویا» و «ناخودآگاه» که سه اصل مهم در روانکاوی فروید هستند را بازتاب می‌دهند و سمبل‌ها و نمادهای مختلف را هم به طور فزاینده‌ای به کار می‌گیرند. گرچه خود بونوئل منکر نمادگرایی فیلم‌هایش شده است اما صحنه‌ی ابتدایی «سگ آندلسی» و صحنه‌های متعددی از «عصر طلایی» را می‌توان از منظر نمادشناسی و به خصوص نمادشناسی جنسیتی تحلیل کرد.

«سگ آندلسی» جواز ورود بونوئل به محافل سوررئالیست‌ها در کافه سیرانو پاریس و خانه‌ی آندره برتون بود تا بونوئل بعدها به یکی از شمایل‌های اصلی هنر سورئالیستی تبدیل شود و بسیار بیشتر از مدعیان اولیه به عهد اولیه‌ی خود وفادار بماند. سوررئالیسم بعد از تجربه‌ی چند سال اوج، به دلیل تشتت آراء بانیانش و گرایشات مارکسیتی برخی سرانش گرفتار افول شد اما کسانی مانند بونوئل و برتون تا سال‌های پایانی عمر سوررئالیست باقی ماندند تا این رویکرد هنری نامتعارف همواره مدافعانی داشته باشد. خود بونوئل سوررئالیسم را یک جنبش «شاعرانه، انقلابی و اخلاقی» می‌دانست که البته با بررسی آثار او و دوستانش مشخص می‌شود از میان این سه ویژگی انقلابی بودن بیشتر برازنده آن‌ها است و شاعرانه و اخلاقی بودن در مرحله‌ی بعد قرار می‌گیرند. سوررئالیسم در مواجهه با هنر بورژوازی و اصول تثبیت‌شده‌ی دوران خود رویکردی انقلابی داشت و سعی می‌کرد با ابزاری که در اخیتار دارد علاوه بر نفی اصول تثبیت‌شده ساختارهای جدیدی بیافریند که البته به دلیل ماهیت ذهنی و رویایی‌اش همواره از رسیدن به چارچوب مدون باز می‌ماند. به همین دلیل بود که برخی سوررئالیست‌ها مانند دالی در سال‌های بعد با روی‌آوردن به تاجر مسکلی، رنگ بورژوازی به خود گرفتند و از سوی دیگر اعضاء جنبش رانده شدند. اگر بخواهیم رویکرد روانکاوانه را فارغ از فیلم‌های سوررئالیستی متوجه خود سوررئالیست‌ها کنیم درمی‌یابیم که شالوده اصلی رویکرد آن‌ها اعتراضی است که آبشخوری جز نیازهای سرکوب‌شده‌ی بانیان آن نداشته است. تبعات ناشی از فشار اجتماعی دوران پس از جنگ اول و درگیری روانی انسان‌های برجا مانده از آن بلوای جهانی به روشنی در فیلم‌ها و به طور کلی در تمامی آثار سوررئالیستی دهه‌ی بیست و سی به چشم می‌خورد.

برای شناخت سوررئالیسم باید از سوررئالیسم گذر کرد و تأثیرات آن را در بستر گسترده‌ای به نظاره نشست. سوررئالیسم به هر حال جنبشی تجربی بود که بیشتر در جمع‌ها و محافل روشنفکری آن زمان توجهاتی به خود جلب می‌کرد و بدون حمایت هنردوست‌های ثروتمند فرانسوی مانند شارل دو نوآی نمی‌توانست به حیات خود ادامه دهد که البته یکی از تناقض‌های موجود در این جنبش است؛ چه، جنبشی که عَلم مخالفت با بورژوازی برافراشته بود بدون کمک بورژواهای هنردوست نمی‌توانست به حیاتش ادامه دهد. با این حال اهمیتی که امروزه برای سوررئالیسم متصور است به تأثیر این جنبش بر سینما و کمک به رواج نوعی سینمای مبتنی بر ذهنیت‌گرایی و روانکاوی برمی‌گردد که البته به دلیل ماهیت اعتراضی‌اش بر عموم جنبش‌های اعتراضی سینما به خصوص موج نوی فرانسه هم تأثیرگذار بوده است. حتی کن دنسایگر فیلم‌های این جنبش را در پیدایش رسانه فراگیر میوزیک‌ویدئو و کلیپ مؤثر دانسته است که از اعتبار و ارزش این جنبش در جهان معاصر پرده می‌بردارد؛ اعتبار و ارزشی که البته هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود.

* Un chien andalou, Luis Buñue


 

در آرزوی گذر از یک ایده‌ی معمولی

فرزند خاک جزو معدود فیلم‌های ساخته‌شده در سال‌های اخیر است که از ساختار هوشمندانه‌ای برخوردار است و کارگردان تمامی سعیش را کرده تا فیلمش اثری سردستی و شعاری صرفا در جهت دفاع از ارزش‌ها و بدون هیچ جنبه‌ی زیباشناختی از آب درنیاید و انصافا به لحاظ بصری تا حدی نیز در این راه موفق شده است. اما چند دلیل وجود دارد که باعث می‌شود فیلم به رغم ساختار هوشمندانه‌اش نتواند با بیننده ارتباط خوبی برقرار کند. یکی از آن‌ها فیلمنامه‌ی ضعیف اثر است که البته معضل بزرگ بسیاری از فیلم‌های این سال‌های سینمای ماست. خط روایتی فیلمنامه به خودی خود جذابیت چندانی ایجاد نمی‌کند و فیلمنامه‌نویسان نیز موفق نشده‌اند با اضافه کردن داستانک‌های جذاب خط روایی را تقویت کنند. شاید اصلی‌ترین انگیزه‌ای که فیلمنامه برای دنبال کردن داستان در بیننده ایجاد می‌کند مسئله‌ی سالم بودن جنازه‌ای است که زن به دنبالش است که با نمایش مردان متعصبی که این‌گونه مقبره‌ها را آتش می‌زنند، جنبه‌ی هیجان‌انگیزی نیز به این جستجو داده می‌شود که آیا زن قبل از این گروه به جنازه می‌رسد یا آن‌ها موفق می‌شوند جنازه را به آتش بکشند؟ اما تمام این تفکرات در نهایت با صرف نظر کردن زن از پیدا کردن جنازه عقیم می‌ماند و باعث ایجاد احساس سرخوردگی در بیننده می‌شود. اساسا این نوع باز به پایان رساندن فیلم و خصوصا آخرین جملاتی که زن می‌گوید (بهت قول می‌دم که یه بار دیگه بیام)، معمولا در فیلم‌های روز سینمای دنیا این تصور را در بیننده ایجاد می‌کند که فیلم دنباله‌ای نیز خواهد داشت و در واقع نوعی کد دادن به بیننده است که بداند فیلم به این منظور به این شکل تمام می‌شود. یعنی فیلم عمدا در موقعیتی تمام می‌شود که در صورت موفقیتش در فروش بتوان با استفاده از نحوه یا لحظه‌ی پایان آن دوباره داستان را در فیلمی دیگر ادامه داد و نمونه‌های آن نیز در تاریخ سینما بسیارند. برای مثال در سال‌های اخیر می‌توان از «مرد عنکبوتی» و «چهار شگفت‌انگیز» نام برد. اما آن‌چنان که از تاریخ سینمای ما برمی‌آید که تقریبا سابقه‌ای از دنباله‌سازی بر یک فیلم در صورت فروش بالا در آن یافت نمی‌شود تقریبا واضح است که دنباله‌ای بر این اثر ساخته نخواهد شد و در این صورت پایان بیش از حد باز فیلم توجیه‌پذیر نیست. اگرچه فیلمنامه نیز گاه نکات ریز و هوشمندانه‌ای در پرداخت دارد که آن‌ها نیز با استفاده بد یا ساختار نادرست از دست رفته‌اند یا بسیار ضعیف به چشم می‌آیند. مثلا جایی که دو زن پیش بزرگ قوم رفته‌اند و او در حال توضیح دادن این مسئله است که بعضی از مرده‌ها مقدس‌اند و به همین خاطر آن‌ها را نبش قبر نمی‌کنند و کسی که در جنگ کشته شده و یا زنی که موقع زایمان بمیرد را مثال می‌آورد، در همان حال نیز گونا در حال ترجمه کردن جملات بزرگ قوم برای همراهش است و به محض این‌که گونا به جمله‌ی آخر می‌رسد، ناخودآگاه صدایش کُند می‌شود و لحظه‌ای مکث می‌کند که به نوعی پیشگویی مرگ خودش در پایان فیلم است.

یکی دیگر از اصلی‌ترین نقاط ضعف فیلم انتخاب بد شبنم مقدمی در نقش اصلی فیلم است. میمیک صورت او و بیانش با شخصیتی که در فیلم بازی می‌کند خوب جفت و جور نمی‌شود و برای بیننده همدلی‌برانگیز نیست و نه آثار بیش از پانزده سال انتظار و خستگی در صورت او مشاهده می‌شود، و نه معصومیتی که فیلم سعی در القای آن از جانب این شخصیت به بیننده دارد. شاید یکی از دلایلی که در عمده‌ی لحظات فیلم به جای صدای سر صحنه از دوبله‌ی خود او برای صدایش استفاده شده آرام‌تر کردن لحن بیان او و نزدیک‌تر شدن به متانت شخصیتی است که از او در فیلم انتظار می‌رود که در نهایت نیز موفق از کار درنیامده است.

به همین علت فیلم به رغم امتیازات مثبت زیادی که بعضا در حواشی دارد نمی‌تواند به اثری ماندگار تبدیل شود. امتیازاتی مثل قاب‌بندی‌های گاه زیبای کارگردان و توأم شدن آن‌ها با نماهای طولانی که بعضا به نظر می‌رسد سعی در به رخ کشیدن توانایی کارگردان در کنترل صحنه دارد و بهترین نمونه‌اش پلان دو دقیقه‌ای یافتن مهمات و سپس انفجار آن و کشته شدن مونا است، که صرفا به عنوان تک‌صحنه‌هایی قابل توجه در فیلم باقی می‌مانند. یا موسیقی زیبای فیلم که اگرچه بیش از حد رازآمیز است اما در اغلب اوقات به کمک صحنه می‌آید، یا بازی بسیار خوب مهتاب نصیرپور بازیگر باسابقه‌ی تئاتر و سینما در نقش گونا که البته برای این بازی سیمرغ بلورین جشنواره فجر سال گذشته را نیز از آن خود کرد، همه و همه نمی‌توانند با نواقص گفته شده مقابله کنند و باعث افزایش انگیزه برای دیدن فیلم شوند.

ایده‌ی مرکزی استفاده از فضایی که سال‌ها بعد از جنگ و به واسطه تفحص شهدا به وجود آمده فی‌نفسه برای فیلمسازی جذاب و دارای قابلیت گسترش و استفاده زیادی است. اما شاید بهتر بود کارگردان و فیلمنامه‌نویس به سراغ ایده‌ای بدیع‌تر از این‌که «زنی سال‌ها است به دنبال جنازه‌ی همسرش است و نمی‌تواند…» می‌رفتند. چون به جرأت می‌توان گفت این ایده شاید اولین ایده‌ای باشد که به جهت ساخت یک فیلم در چنین فضایی به ذهن می‌رسد و در نهایت نیز همین ایده در این فیلم با پرداختی معمولی به فیلمی معمولی تبدیل شده است که خود این امر نیز می‌تواند از دلایل عدم جذابیت فیلم باشد.


 

تعویض کانال

من و بابام بالش گذاشته‌ایم پشتمان. تلویزیون روشن است اما بی‌آن‌که به هم نگاه کنیم، حرف می‌زنیم. این‌طوری بهتر است، برای پدرم بهتر است، کلمه‌ای را که می‌خواهد پیدا می‌کند که درست مثل پیام‌های بازرگانی بین نفس‌هایش فاصله می‌اندازد. راحت‌تر است. یکی از آن لحظه‌های غریبی است که آپارتمان کوچک ما در محله‌ی برانکس خالی است. خواهرم با پسری قرار دارد که نمی‌تواند به خانه بیاورد. برادرم توی کلیسا شمع روشن می‌کند و دعاهایی می‌خواند که عمرش را درازتر نمی‌کند. مادرم توی فروشگاهی در محل به جای گوشت خوک، دنده‌ی بره می‌خرد. قیمت‌ها هم که به سلامتی ما هیچ ربطی ندارد. پدرم شغل آبرومندی توی اداره پست دارد. این معجزه‌ی آرامش، زمانی نصیب‌مان می‌شود که فیلم‌های قدیمی‌تماشا می‌کنیم که هیچ شباهتی به هویت امروزمان ندارد.

* E.Ethelbert Miller