فیروزه

 
 

زباله‌دانی به نام زمین

«وال.ای» جزو آن دسته انیمیشن‌هایی است که به زیبایی و با ظرافت تحسین‌برانگیزی برای بینندگانی با سنین مختلف ساخته شده و هر گروه از بینندگان، ظرافت‌های مخصوص به خود را در آن خواهند یافت. مثلا فصل ابتدایی فیلم و افشای تدریجی وضعیت زمین به شکلی غافلگیر کننده را در نظر بگیرید. در حالی که دوربین با یک موسیقی شاد در حال نزدیک شدن به زمین است، بیننده‌ای که منتظر دیدن تصاویری متناسب با موسیقی است ناگهان همراه با فید شدن آرام موسیقی و با دیدن این‌که زمین به یک زباله‌دانی تبدیل شده دچار تعجب می‌شود از این‌که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد و این، هم برای بیننده‌ی کودک قابل درک است، هم حاوی نکات ریزی است که بیننده‌ی بزرگسال توجهش به آن‌ها جلب می‌شود. انتخاب نماهای حساب شده و تأکیدات بجا که آگاهانه از «وال.ای» چهره‌ای انسانی و نیز تنها و رمانتیک ترسیم می‌کند (حالت صورت و خصوصا چشم‌ها، آویزان کردن زه غلتک‌هایی که با آن‌ها حرکت می‌کند به شکل جوراب بر روی صفحه‌ای که جالباسی کارگر از کار برگشته‌ای را به ذهن متبادر می‌کند، تماشا کردن فیلم و مشخصاً موزیکال بعد از ساعت کاری و…) باعث می‌شود تا حس همذات‌پنداری بیننده با وال.ای نیز

از ابتدا به درستی شکل بگیرد و بیننده تصوری پینوکیو شکل از یک ربات دارای احساسات به‌دست بیاورد. از همین‌جاست که نشانه‌گذاری‌ها و نیز استعاره‌گرایی‌های کارگردان شروع می‌شود و انصافاً نیز آن‌ها در اکثر موارد بجا و درست به کار برده می‌شوند و خصوصا استعاره‌ها کاملاً در دل فیلم جای می‌گیرند. مثلا وضعیت جسمانی وال.ای که ترکیبی است خشک از مربع و مستطیل و همانند مکعب‌هایی که خود او می‌سازد یادآور نظام‌های شبکه‌بندی شده است و در نقطه مقابل، چشمان او و جسم «ایو»، که دارای ظاهری خمیده و منعطف هستند و کارگردان به این شکل قصد یکسان‌سازی بین این دو جنبه‌ی ظاهری آن‌ها را داشته است.

از سویی دیگر به لحاظ استعاری می‌توان فیلم را از جنبه‌های مختلف با «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» ساخته‌ی استنلی کوبریک مقایسه کرد. به بیانی بهتر، فیلم در توضیح روند تسلط کامپیوترها بر انسان آشکارا تحت تأثیر این فیلم است. چه این‌که در فیلم کوبریک کامپیوتری که مسئولیت انجام مأموریتی را به عنوان مغز متفکر یک سفینه به همراه دو انسان دیگر بر عهده دارد وقتی متوجه می‌شود که آن دو نفر قصد دارند به دلایلی مأموریت را لغو کنند، تصمیم به از بین بردن آن دو نفر می‌گیرد و حتی موفق می‌شود یکی از آن‌ها را بکشد که در نهایت نفر دوم، با از کارانداختن کامپیوتر به هدفش می‌رسد. حتی کامپیوتری که در اودیسه نشان داده می‌شود دارای چشمی قرمز رنگ بزرگی به عنوان چشم ناظر است که عینا این مورد در «وال.ای» در کامپیوتر مورد استفاده‌ی کاپیتان نیز دیده می‌شود. علاوه بر این در استفاده‌ای کمیک لحظه‌ای که کاپیتان سعی می‌کند از جای خود بلند شود موسیقی «چنین گفت زرتشت» ساخته اشتراوس به گوش می‌رسد که یکی از اصلی‌ترین تم‌های «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» است. اولین باری که این موسیقی را در فیلم کوبریک می‌شنویم صحنه‌ی عنوان‌بندی فیلم است که زمین از پشت ماه به آرامی

و با عظمت در حال طلوع کردن است و گویی کارگردان «وال.ای» قصد داشته تا با استفاده از این موسیقی در آن صحنه به نوعی این مسئله را به ذهن متبادر کند که بلند شدن برای کاپیتان به حدی سخت است که گویی قصد دارد حجمی به اندازه کره زمین را جابه‌جا کند. البته این مشابه‌سازی‌ها به همین‌جا ختم نمی‌شوند و معلق ماندن وال.ای در فضا باز هم با استعاره‌ای از اودیسه و نیز فرود سفینه‌ی انسان‌ها بر روی زمین که با نحوه نمایش خاصی که دارد کاملا یادآور کشتی نوح است ،موارد دیگر از این استعاره‌پردازی‌هاست که البته هر یک در جای خود در فیلم حضور دارند و حتی بدون در نظر گرفتن جنبه‌ی استعاره‌ای، اضافه و گل‌درشت به نظر نمی‌رسند.

آن‌چه در ساخت این فیلم‌ها مهم است ذهنیت خلاقی است که حتی گاه کلیشه‌ها را به شکلی پشت هم می‌چیند که نه‌تنها آزار دهنده نیست، بلکه دوست‌داشتنی نیز است. نگاهی به پلات کلی فیلم از منظر عشقی آن (موجود تنهایی که با حیوان مورد علاقه‌اش زندگی می‌کند و غیر از کار فعالیت دیگری ندارد تا این‌که پای یک عشق به زندگی‌اش باز می‌شود) به حدی هوشمندانه در بستر جدیدی روایت شده که ابدا تکراری به نظر نمی‌رسد. حال در نظر بگیرید که کارگردان تمام این داستان را در طول حدود دو ساعت تنها با تصویرپردازی و با چیزی کمتر از سی دقیقه دیالوگ ساخته است و مد نظرش مخاطبان کودک نیز بوده‌اند. شاید این طرز فکر به نوعی راز موفقیت اندرو استانتون، کارگردان فیلم باشد.


 

در آرزوی گذر از یک ایده‌ی معمولی

فرزند خاک جزو معدود فیلم‌های ساخته‌شده در سال‌های اخیر است که از ساختار هوشمندانه‌ای برخوردار است و کارگردان تمامی سعیش را کرده تا فیلمش اثری سردستی و شعاری صرفا در جهت دفاع از ارزش‌ها و بدون هیچ جنبه‌ی زیباشناختی از آب درنیاید و انصافا به لحاظ بصری تا حدی نیز در این راه موفق شده است. اما چند دلیل وجود دارد که باعث می‌شود فیلم به رغم ساختار هوشمندانه‌اش نتواند با بیننده ارتباط خوبی برقرار کند. یکی از آن‌ها فیلمنامه‌ی ضعیف اثر است که البته معضل بزرگ بسیاری از فیلم‌های این سال‌های سینمای ماست. خط روایتی فیلمنامه به خودی خود جذابیت چندانی ایجاد نمی‌کند و فیلمنامه‌نویسان نیز موفق نشده‌اند با اضافه کردن داستانک‌های جذاب خط روایی را تقویت کنند. شاید اصلی‌ترین انگیزه‌ای که فیلمنامه برای دنبال کردن داستان در بیننده ایجاد می‌کند مسئله‌ی سالم بودن جنازه‌ای است که زن به دنبالش است که با نمایش مردان متعصبی که این‌گونه مقبره‌ها را آتش می‌زنند، جنبه‌ی هیجان‌انگیزی نیز به این جستجو داده می‌شود که آیا زن قبل از این گروه به جنازه می‌رسد یا آن‌ها موفق می‌شوند جنازه را به آتش بکشند؟ اما تمام این تفکرات در نهایت با صرف نظر کردن زن از پیدا کردن جنازه عقیم می‌ماند و باعث ایجاد احساس سرخوردگی در بیننده می‌شود. اساسا این نوع باز به پایان رساندن فیلم و خصوصا آخرین جملاتی که زن می‌گوید (بهت قول می‌دم که یه بار دیگه بیام)، معمولا در فیلم‌های روز سینمای دنیا این تصور را در بیننده ایجاد می‌کند که فیلم دنباله‌ای نیز خواهد داشت و در واقع نوعی کد دادن به بیننده است که بداند فیلم به این منظور به این شکل تمام می‌شود. یعنی فیلم عمدا در موقعیتی تمام می‌شود که در صورت موفقیتش در فروش بتوان با استفاده از نحوه یا لحظه‌ی پایان آن دوباره داستان را در فیلمی دیگر ادامه داد و نمونه‌های آن نیز در تاریخ سینما بسیارند. برای مثال در سال‌های اخیر می‌توان از «مرد عنکبوتی» و «چهار شگفت‌انگیز» نام برد. اما آن‌چنان که از تاریخ سینمای ما برمی‌آید که تقریبا سابقه‌ای از دنباله‌سازی بر یک فیلم در صورت فروش بالا در آن یافت نمی‌شود تقریبا واضح است که دنباله‌ای بر این اثر ساخته نخواهد شد و در این صورت پایان بیش از حد باز فیلم توجیه‌پذیر نیست. اگرچه فیلمنامه نیز گاه نکات ریز و هوشمندانه‌ای در پرداخت دارد که آن‌ها نیز با استفاده بد یا ساختار نادرست از دست رفته‌اند یا بسیار ضعیف به چشم می‌آیند. مثلا جایی که دو زن پیش بزرگ قوم رفته‌اند و او در حال توضیح دادن این مسئله است که بعضی از مرده‌ها مقدس‌اند و به همین خاطر آن‌ها را نبش قبر نمی‌کنند و کسی که در جنگ کشته شده و یا زنی که موقع زایمان بمیرد را مثال می‌آورد، در همان حال نیز گونا در حال ترجمه کردن جملات بزرگ قوم برای همراهش است و به محض این‌که گونا به جمله‌ی آخر می‌رسد، ناخودآگاه صدایش کُند می‌شود و لحظه‌ای مکث می‌کند که به نوعی پیشگویی مرگ خودش در پایان فیلم است.

یکی دیگر از اصلی‌ترین نقاط ضعف فیلم انتخاب بد شبنم مقدمی در نقش اصلی فیلم است. میمیک صورت او و بیانش با شخصیتی که در فیلم بازی می‌کند خوب جفت و جور نمی‌شود و برای بیننده همدلی‌برانگیز نیست و نه آثار بیش از پانزده سال انتظار و خستگی در صورت او مشاهده می‌شود، و نه معصومیتی که فیلم سعی در القای آن از جانب این شخصیت به بیننده دارد. شاید یکی از دلایلی که در عمده‌ی لحظات فیلم به جای صدای سر صحنه از دوبله‌ی خود او برای صدایش استفاده شده آرام‌تر کردن لحن بیان او و نزدیک‌تر شدن به متانت شخصیتی است که از او در فیلم انتظار می‌رود که در نهایت نیز موفق از کار درنیامده است.

به همین علت فیلم به رغم امتیازات مثبت زیادی که بعضا در حواشی دارد نمی‌تواند به اثری ماندگار تبدیل شود. امتیازاتی مثل قاب‌بندی‌های گاه زیبای کارگردان و توأم شدن آن‌ها با نماهای طولانی که بعضا به نظر می‌رسد سعی در به رخ کشیدن توانایی کارگردان در کنترل صحنه دارد و بهترین نمونه‌اش پلان دو دقیقه‌ای یافتن مهمات و سپس انفجار آن و کشته شدن مونا است، که صرفا به عنوان تک‌صحنه‌هایی قابل توجه در فیلم باقی می‌مانند. یا موسیقی زیبای فیلم که اگرچه بیش از حد رازآمیز است اما در اغلب اوقات به کمک صحنه می‌آید، یا بازی بسیار خوب مهتاب نصیرپور بازیگر باسابقه‌ی تئاتر و سینما در نقش گونا که البته برای این بازی سیمرغ بلورین جشنواره فجر سال گذشته را نیز از آن خود کرد، همه و همه نمی‌توانند با نواقص گفته شده مقابله کنند و باعث افزایش انگیزه برای دیدن فیلم شوند.

ایده‌ی مرکزی استفاده از فضایی که سال‌ها بعد از جنگ و به واسطه تفحص شهدا به وجود آمده فی‌نفسه برای فیلمسازی جذاب و دارای قابلیت گسترش و استفاده زیادی است. اما شاید بهتر بود کارگردان و فیلمنامه‌نویس به سراغ ایده‌ای بدیع‌تر از این‌که «زنی سال‌ها است به دنبال جنازه‌ی همسرش است و نمی‌تواند…» می‌رفتند. چون به جرأت می‌توان گفت این ایده شاید اولین ایده‌ای باشد که به جهت ساخت یک فیلم در چنین فضایی به ذهن می‌رسد و در نهایت نیز همین ایده در این فیلم با پرداختی معمولی به فیلمی معمولی تبدیل شده است که خود این امر نیز می‌تواند از دلایل عدم جذابیت فیلم باشد.


 

مینای جدا افتاده

«مینای شهر خاموش» بیش از آن‌که به یک فیلم سینمایی شبیه باشد، به یک مستند بازسازی شده در ستایش از بم شبیه است و همین تلاش برای مطرح کردن بم به هر بهانه‌ای و اشاره کردن به آن است که باعث شده، فیلم نتواند با پیرنگ داستانی ثابتی شروع کند و ادامه دهد و در روند منظمی پایان یابد. به نوعی می‌توان گفت که اصلی‌ترین مشکل فیلم شکل نگرفتن یک موقعیت داستانی به لحاظ محوری در روند روایت است، یعنی در ابتدای فیلم زندگی دکتری به نام پارسا را شاهدیم که به ظاهر دارای مشکلات خانوادگی است و بعد از این‌که زنش او را ترک کرده، به درخواست آشنای سابقش آقای قناتی به ایران می‌آید. سپس خط داستانی به عمل قلب برادرزاده‌ی آقای پارسا منتقل می‌شود و با انجام موفق عمل، خط داستانی به سفر آقای قناتی به بم تغییر می‌کند و با رسیدن به بم، محور داستان به جستجوی دکتر پارسا برای یافتن همبازی دوران کودکی‌اش به نام مینا تغییر پیدا می‌کند. اگر چه از اسم فیلم چنین بر می‌آید که محور اصلی فیلم همین پیرنگ آخری باشد و از ابتدای فیلم نیز فلاش‌بک‌هایی از خاطرات پارسا و مینا را می‌بینیم، اما مشکل فیلم در این‌که نمی‌توان این پیرنگ را از ابتدا به عنوان مرکز داستان در نظر گرفت یکی این است که پارسا، موکدا می‌گوید که نمی‌تواند به بم بیاید و نمی‌داند چرا باید به بم بیاید و تا قبل از این‌که او را در راه ببینیم، همواره در تردید است و قصدش بیشتر بر نرفتن است تا رفتن. و دیگر این‌که مدت‌زمان زیادی از فیلم می‌گذرد تا بالاخره این خط داستانی واضح می‌شود یا به نوعی شروع می‌شود و همین دیر پرداختن به این داستان و کمبود وقت است که باعث می‌شود کارگردان به ناچار آن را سریع به نتیجه برساند و همین سرعت در نتیجه‌گیری، و نیز این‌که این جستجو به شکلی ناکام به پایان می‌رسد باعث می‌شود تا داستان، تأثیرگذاری خود را از دست بدهد و در نتیجه، این پیرنگ نیز مثل سایر پیرنگ‌ها در ذهن بیننده ماندگار نمی‌شود.

این پراکنده بودن خطوط داستانی و داستانک‌های کوچک‌تری که جسته گریخته به داستان اصلی وارد و از آن خارج می‌شوند (مثل رابطه‌ی راننده با دختر مورد علاقه‌اش یا رابطه‌ی دکتر با دخترش) باعث شده تا فیلم، پر از صحنه‌های اضافی و بی‌ربطی باشد که گاه صرفا دارای جذابیت لحظه‌ای هستند و عملا کارکردی در پیشبرد داستان ندارند اما بعضا ماندگاری بیشتری در ذهن بیننده دارند. مثل صحنه‌ای که راننده طبق روال حضورش به عنوان کسی که فیلم را با مزه‌تر و قابل تحمل‌تر می‌کند، مشغول توضیح دادن انواع بوق‌ها برای دکتر است. یا صحنه‌ای که راننده و قناتی مشغول صحبت کردن در مورد دختر مورد علاقه‌ی راننده و دماغ او هستند که عملا حذف این دو صحنه، لطمه‌ای به داستان وارد نمی‌کند.

مشکل دیگر صحنه‌هایی است که در آن‌ها دیالوگ‌هایی رد و بدل می‌شود که اتفاقاتش را بعضا عینا شاهدیم. مثلا لحظاتی بعد از صحنه‌ای که گشت جاده‌ای به راننده گیر می‌دهد و در خصوص الکل از او سؤال می‌کند که با وساطت دکتر مسئله حل می‌شود، قناتی در ماشین مشغول توضیح دادن همان اتفاق است.

به این مسئله اضافه کنید صحنه‌های متعدد گردش در نخلستان و لایروبی چاه را که آن‌ها هم به کش آمدن بیشتر اتفاقات کمک می‌کنند و حتی صحنه‌های قبرستان بم که قرار بوده تاثیرگذار از آب در بیایند با پرداختی بد حضوری صرفا معرفی‌گونه دارند و به تشتت تصاویر روایت حتی کمک نیز می‌کنند. حتی ایده‌ی هیچکاکی کارگردان در ابتدای فیلم که در نمایی دو قهرمان فیلم قبلی‌اش را در موقعیتی که در همان فیلم داشتند نشان می‌دهد نیز چندان جذاب به نظر نمی‌رسد و برای بیننده‌ای که فیلم «تهران، ساعت هفت صبح» را ندیده باشد، تماشای پلیسی که با دختر مشغول بحث است اهمیت خاصی ندارد. فقط باعث می‌شود به یاد بیاوریم که رضویان چگونه در فیلم قبلی‌اش چندین داستان را روایت می‌کرد و نتیجه‌ی آن هم اثر قابل قبولی از آب درآمده بود در حالی که این‌جا، حتی نمی‌تواند یک داستان را به سادگی مطرح کند و به درستی به پایان برساند.

در مجموع می‌توان گفت این فیلم یک اثر تبلیغاتی است که به خاطر نابلد بودن کارگردان در استفاده‌ی صحیح از مصالح تبلیغی‌اش و نیز عدم پیشبرد داستان، تأثیری نمی‌گذارد و حسی که بر می‌انگیزد شبیه به لحظاتی است که قاب تصویر به شکلی ناشیانه محصور به آرم تجاری حامی تبلیغاتی آن است. پس‌زننده و خارج از حوصله است.


 

فیلمنامه‌نویسی، از تولید به مصرف

اگر قرار باشد داستانی برای این فیلم در نظر بگیریم شاید به این شکل قابل روایت باشد: نازنین دختری است با پس‌زمینه‌ای مجهول و ظاهری امروزی که قرار است به خانه‌ی کسی که ارباب نامیده می‌شود برود و قرار است آن‌جا چند عکس و فیلم با لباس‌هایی خاص از او به عنوان مدل گرفته شود تا ارباب آن‌ها را برای پسرش بفرستد. راننده آژانسی که قرار است نازنین را به مقصد برساند بر حسب اتفاق عاشق سال‌های دور نازنین از آب در می‌آید. او عطا نام دارد و به آریای سفید قدیمی‌اش بسیار علاقه دارد. در مسیر حرکت، دو نفر که یکی عاشق جدید نازنین و دیگری کارچاق‌کن ارباب و نازنین هستند آن‌ها را تا مقصد تعقیب می‌کنند. در باغ ارباب نوچه‌های او و عطا بر سر نازنین به جان هم می‌افتند و نازنین در حال فرار چند سنگ قیمتی پیدا می‌کند. در حالی که همه مشغول تماشای سنگ‌ها هستند تصویر سیاه می‌شود. در نمای پایانی عطا و نازنین با لباس عروسی در ماشین نشسته‌اند در حالی که نازنین مشغول رانندگی است و دو تعقیب‌کننده نقش فیلمبرداران مراسم را به عهده دارند.

بر خلاف آن‌چه به نظر می‌رسد جمع‌آوری حتی همین چند خط به عنوان داستان از متن فیلمی چنین آشفته، مانند تحمل کردن خود فیلم تا به انتها، بسیار سخت و طاقت‌فرساست. فیلم هیچ خط روایی مشخصی ندارد و اگر بخواهیم صحنه‌های پایانی را استثنا کنیم در نزدیک به دو ساعتی که فیلم در زمان واقعی می‌گذرد گویا یک دوربین با چند نفر همراه شده و صرفا از حرکات و سکنات آن‌ها مشغول فیلم گرفتن است و البته این به این معنا نیست که به این دلیل فیلم را فیلمی جاده‌ای بدانیم. شاید به جرئت بتوان گفت عملا فیلمنامه‌ای برای فیلم وجود نداشته و همه چیز تا حد امکان (خصوصا در مورد دیالوگ‌ها) بداهه کار شده یا این‌که سر صحنه نوشته شده است. یک سوژه به عنوان مرکز ماجرا در نظر گرفته شده و همه چیز شاخه به شاخه به آن اضافه شده است. فیلمنامه عمدتا دلیلی نمی‌بیند که توضیح خاصی راجع به شخصیت‌ها و موقعیت‌شان بدهد، نسبت آن‌ها با یکدیگر و علت ظاهر و رفتار عجیب و غریب‌شان را توضیح دهد، و حتی دلیلی بدهد تا بیننده بفهمد چرا باید در هفتاد درصد از حدود صد دقیقه فیلم، شاهد تماشای دو ماشین باشد که مشغول تعقیب یکدیگر هستند در حالی که تعقیب کننده سعی دارد خود را از تعقیب شون

ده مخفی نگهدارد و در عین حال نشان دهد که این مخفی کاری مهم است، اما بعد از گذشت لحظاتی به راحتی حضور خود را بر تعقیب شونده آشکار کند و باز هم دلیل قانع‌کننده‌ای برای این مسئله ارائه ندهد. و باز در ادامه در فصلی عجیب و غریب در کنار دریا تعقیب‌کننده اصلی جا بماند و بقیه دنبال کار خودشان بروند تا همان نیم‌بند مسیر روایتی هم به هم بخورد.

اگر تک‌تک خرده روایت‌ها از فیلم حذف شوند، کوتاه شوند، بلند شوند، پس و پیش شوند یا هر چیز دیگری، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. تمام صحنه‌های تعقیب و گریز را می‌توان حذف یا جابه‌جا کرد، نه چیزی از دست می‌رود و نه چیزی به دست می‌آید. همچنان که در خصوص شخصیت‌ها و موقعیت‌شان نیز چنین است. تصور کنید درگیری نهایی کیمیایی‌وار عطا با نوچه‌های ارباب که به دلیل نامعلومی حالت روانی مغشوشی دارند و اسلوموشن‌ها و بعد تعقیب و گریز بعد از آن در فیلم وجود نداشته باشد، یا در ادامه فصل حیرت‌انگیز «سنگ‌یابی» در فینال فیلم که دست به دست شدن بیل و چنگک و دلارها در آن مثل کارتون تام و جری خنده‌دار و به لحاظ باورپذیری برای بیننده مستاصل‌کننده است، اساسا در فیلم وجود نمی‌داشت، آیا کاستی در فیلم حس می‌شد؟

مسیر فیلمسازی علیرضا داودنژاد از «خانه عنکبوت» در دهه‌ی شصت که در حال هوای آن دوره فضایی کاملا سیاسی داشت که حتی تنها حضور مسعود بهنود را بر پرده سینما رقم زد، تا اوایل دهه هفتاد و بهترین فیلمش «نیاز» که درام اجتماعی خوش‌ساختی بود، تا «مصائب شیرین» در اوایل دولت اصلاحات که فیلمی نیمه گیشه‌ای بود، کم‌کم در مسیر سقوطی وحشتناک افتاد که روز به روز روند و شیب آن تندتر می‌شد و کار به جایی رسید که در «ملاقات با طوطی» و «هشت پا» منظر کارگردان فقط گیشه و فروش فیلم بود. اما «تیغ زن» نه فیلمی گیشه‌ای است، نه خاص‌پسند، و نه دارای هیچ ویژگی دیگری که بتوان آن را به هر نحوی مثبت تلقی کرد. با نگاهی ساده به روند فیلمسازی داودنژاد به وضوح مشخص است که او در هر دوره دقیقا فیلم‌هایی را می‌ساخته که حال و هوای جامعه در آن روزها اقتضا می‌کرده و نکته حیرت‌انگیز این است که او در طول این سال‌ها به لحاظ کسب تجربه مسیری معکوس را طی کرده است و فیلم‌های او روز به روز بدتر شده‌اند تا جایی که حتی از ارائه‌ی یک داستان ساده نیز بر نمی‌آیند. شاید به همین دلیل است که او چند سالی است که فیلم‌هایش را به جشنواره فیلم فجر ارائه نمی‌کند. داوری در خصوص چنین فیلم‌هایی جز تمسخر چه چیزی نصیب سازنده آن می‌کند؟


لکه قیر بر چهره «تیغ‌زن» – محمد صابری


 

دور از او

به جرأت می‌توان گفت «دور از او» یکی از بهترین فیلم‌های سال‌های اخیر است. سارا پُلی در مقام کارگردان، استفاده‌ی هوشمندانه از قاب‌های تصویر را از همان ابتدا شروع می‌کند و تا پایان استعاره‌هایی را وارد صحنه‌ها می‌کند که کاملا در دل داستان جای می‌گیرند و در عین حال اضافه، آزار دهنده و گل درشت به نظر نمی‌آیند و اغلب به حدی به‌جا به کار رفته‌اند که گاه به ساد‌گی به چشم نمی‌آیند. در ابتدای فیلم دوربین از بالا دو خط اسکی را بر روی برف‌ها دنبال می‌کند تا در امتداد آن به زن و مردی میان‌سال می‌رسد که به آرامی با چوب‌های اسکی خود مشغول راه رفتن هستند. همین تصاویر ساده به زیبایی، این تصور را به ذهن متبادر می‌کند که گویی این دو، مسیری طولانی را در کنار هم طی کرده‌اند تا به نقطه‌ای رسیده‌اند که امروز در آن هستند و در ادامه با قطع نما به لحظه‌ای که زن و مرد مسیرشان از هم جدا شده، به نوعی جدایی آن‌ها از هم را پیشگویی می‌کند. باز در پایان عنوان‌بندی وقتی آن دو با هم به مقصد می‌رسند و در کنار هم چوب‌های اسکی را از پا در می‌آورند و سپس در کنار گستره‌ای از برف در غروب کنار هم می‌ایستند اشاره‌ای به فرجام کار است.

در فصول ابتدایی فیلم تمام اتفاقات خبر از شروعی دوباره می‌دهند. نزدیک بودن کریسمس با تأکید بر نزدیکی رویش دوباره‌ی گیاهان، آغاز آشنایی فیونا و گرانت با مکان و موقعیتی جدید و نیز شروع روابط با انسان‌هایی جدید که منجر به تحول در رابطه‌ی آن‌ها با هم می‌شود. همه این‌ها با تصمیم فیونا برای امتحان میزان علاقه‌ی گرانت به خودش به خاطر شرایط خاصی که بیماری آلزایمر فیونا پیش آورده منطبق می‌شود. چه این‌که فیونا حس می‌کند علاقه‌ی گرانت نسبت به او تبدیل به امری عادی و از سر عادت شده است؛ مثل صحنه‌ای که فیونا و گرانت قصد دارند با هم بیرون بروند و فیونا از گرانت می‌پرسد ظاهرش چگونه است و گرانت جواب می‌دهد: «جذاب؛ مثل همیشه» و فیونا به آرامی پاسخ می‌دهد: «پس من این شکلی به نظر می‌آم». از این به بعد است که فیونا شروع به فاصله گرفتن از گرانت می‌کند و این فاصله گرفتن را به شکل تغییر در رابطه‌شان بروز می‌دهد؛ در حالی که گرانت سعی می‌کند همه چیز را مثل سابق حفظ کند.

از این منظر و با اندکی دقت این مسئله بارزتر می‌شود که کارگردان به سبک فیلم‌های اروپایی بسیار سعی کرده تا روابط بین شخصیت‌ها را با استفاده از فرم بصری در کنار موقعیت آن‌ها در داستان آشکار کند و تا حد امکان از استفاده از دیالوگ‌هایی که صرفا نقش توضیح دهنده دارند صرف نظر کرده است. برای مثال در فصل اسکی کردن فیونا او هر چه بیشتر از خانه دور می‌شود با نگرانی نگاهی به خانه دارد در حالی که گرانت قصد ندارد خانه را ترک کند و در نهایت، گرانت مجبور می‌شود به خاطر فیونا از خانه بیرون برود. گرانت همواره تلاش می‌کند تا فیونا را به وضعیت سابق خود برگرداند و طوری رفتار کند که گویا اتفاقی نیفتاده است. این رفتار او در ادامه به تلاش چندباره برای حفظ فیونا در خانه منجر می‌شود که در نهایت با مخالفت فیونا روبه‌رو می‌شود. از این لحظه به بعد فیونا سعی می‌کند حضوری تکراری و بی‌اهمیت برای گرانت داشته باشد تا بتواند میزان علاقه‌ی گرانت به خودش را بسنجد. این که گرانت را تا حد امکان رها و به او بی‌توجهی می‌کند، در هنگام صحبت کردن با او چندین بار از جملاتی ثابت بدون تغییر در کلامش استفاده می‌کند، به وضوح به هنگام ابراز محبت او در جمع خود را ناراحت نشان می‌دهد و عملا گرانت را به رده‌ی دوم توجهاتش منتقل می‌کند تا جایی که حسادت او را بر می‌انگیزد و او را وادار به واکنش می‌کند. اساسا از این منظر فیلم، داستان متحول شدن گرانت به دست فیونا است. از مردی که با حسی مالکانه عاشق همسرش است، به کسی که همسرش را آن طور که او می‌خواهد دوست می‌دارد. از عشقی خودخواهانه به عشقی دو سویه. نگاه کنید به فصل اولین ملاقات گرانت بعد از یک ماه که او با چشمانی جستجوگر در حالی که گل نرگس (نارسیس) در دست دارد بدون توجه به اطرافش صرفا به دنبال فیوناست. «Narcissus» در زبان انگلیسی علاوه بر گل نرگس به معنای نارسیس یا اسطوره‌ای است که پس از دیدن تصویر خود در آب حاضر نشد از جای خودش حرکت کند و آن‌قدر در همان وضعیت ماند تا از دنیا رفت. طعنه‌ای که خانم مونت‌پلیر بلافاصله به گرانت می‌زند دو پهلو بودن این وضعیت را تکمیل می‌کند: «نرگس‌ها چه زود در اومدن!» این علاقه‌ی خودخواهانه گرانت به فیونا رفته‌رفته با فهم این مسئله که نباید هر چیزی را آن طور که خودش می‌خواهد دوست داشته باشد تبدیل به رابطه‌ای منطقی می‌شود و در نهایت گرانت را به نقطه‌ای می‌رساند که تمامی تلاشش را می‌کند تا فیونا را با برآوردن خواسته‌هایش خوشحال کند بدون این‌که خود تصمیمی برای درست یا غلط بودن آن خواسته‌ها گرفته باشد. فینال فیلم که گرانت پیش فیونا می‌رود تا به او بگوید که آبری را برای دیدنش آورده نقطه پایان و در عین حال موفقیت‌آمیزی بر امتحان گرانت است. فیونا جمله‌ای را به زبان می‌آورد که در بدو ورودش به آسایشگاه به گرانت گفته بود: «تو می‌تونستی سوار ماشین بشی و بری و من رو فراموش کنی» و گرانت تنها یک جمله می‌گوید :«غیر ممکن بود.»

سارا پلی (۱۹۷۹، کانادا) که در ایران با بازی در نقش سارا استنلی سریال «قصه‌های جزیره» شناخته شده‌تر است این فیلم را در بیست و هشت سالگی ساخته است. کافی است نگاهی عمیق‌تر به برخی جزئیات کار او در این فیلم بیندازیم تا متوجه بشویم او چه‌قدر با تجربه‌تر از سنش به عنوان فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان عمل کرده است. مثل استفاده از این قاعده در فیلم‌نامه‌نویسی که اگر اسلحه‌ای را در ابتدای فیلم نشان می‌دهیم باید در پایان فیلم باید با آن شلیک شود، به این شکل که مرد گزارشگر را به این قصد وارد داستان می‌کند که در انتهای فیلم در کنار آسانسور پشت سر گرانت بگوید که مردی را می‌بیند که قلبش هزار تکه شده است. یا ایده‌ی بسیار زیبای نوازنده پیانویی که در آسایشگاه فقط یک نت را می‌نوازد و همزمان که این صدا کارکردی مثل موسیقی پس‌زمینه‌ی تصویر دارد و حالتی بین گرمای عاطفی و تشویش به وجود می‌آورد، وجودش هم بر مبنای منطق صحنه کاملا درست است و نمی‌توان گفت که برای افزایش بار دراماتیک صحنه به آن اضافه شده است. حتی در ترکیب رنگ لباس‌ها که گرانت عمدتا لباس‌های تیره و حجیم می‌پوشد و فیونا لباس‌های روشن و سبک و هنگامی که فیونا از گرانت دور می‌شود لباس‌هایش به رنگ تیره گرایش پیدا می‌کنند و وقتی دوباره به گرانت نزدیک می‌شود همان ترکیب‌های روشن بازمی‌گردند. پلی با این فیلم خود را در رده‌ی استعدادهای امیدوارکننده‌ی سینما قرار می‌دهد.


 

پلیس بد، تبه‌کار خوب

افتتاحیه‌ی فیلم نمادی از کل آن است. تصور اروتیک صحنه‌ای که رابطه‌ای غیر عادی را نمایش می‌دهد با حضور ناگهانی عکاسی که مخفیانه از این لحظات عکس می‌گیرد به نگرانی از یک توطئه پنهانی تبدیل می‌شود. این منظر از روایت که در آن همیشه در مقابل ظاهر اتفاقات پس‌زمینه یا دلیل اصلی دیگر و مهم‌تری وجود دارد که معمولا شخصیت‌های فیلم از آن بی‌خبرند در تمام مدت زمان فیلم رعایت می‌شود. کارگردان هوشمندانه نزدیک بودن نحوه برخورد شخصیت‌ها به لحاظ معکوس بودن جایگاه اجتماعی و موقعیت ذهنی که برای بیننده ایجاد می‌کنند و نیز شیوه روایت را متأثر از هیچکاک انتخاب کرده است. به بیانی بهتر، دسته‌بندی «پلیس بد، تبهکار خوب» و همدل کردن بیننده با تبهکار اخلاقگرا در مقابل پلیس احمق و فاسد متأثر از همین شیوه‌ی روایت است.

چه این‌که اصلی‌ترین شخصیت فیلم یعنی «تری» که نقش سارق اصلی و مغز متفکر گروه سارقین را بر عهده دارد در حالی به عنوان قهرمان داستان انتخاب می‌شود که اگر چه در ابتدا به عنوان فردی متقلب معرفی شده است (در آغاز فیلم در گاراژ «تری» همکار او مشغول کم‌کردن اعداد کیلومترشمار یک ماشین است و «تری» ناظر ماجراست) اما به لحاظ شخصیت اجتماعی و پایبندی به اخلاق سالم‌تر از پلیس‌ها و بقیه مأمورین دولت است و کارگردان به وضوح بر این مسئله تاکید دارد که در واقع، اصلی‌ترین شخصیت‌های منفی فیلم سیاست‌مداران فاسد حکومت و دربار انگلیس هستند که وقتی می‌بینند یک قاچاقچی با نفوذ خود توانسته بر آن‌ها غلبه کند برای حفظ آبرو و به تبع آن موقعیت سیاسی خود یک سارق را به جنگ او می‌فرستند و در نهایت حتی حاضرند به رغم آشکار شدن مسئله سرقت، سارقین را آزاد کنند به این شرط که به خواسته خود برسند؛ حتی اگر رقمی نزدیک به چهار میلیون پوند به سرقت رفته باشد.

از سویی دیگر، این شیوه روایت بیننده را در جریان تمامی زوایای ماجرا قرار می‌دهد در حالی که قهرمان فیلم از آن بی‌خبر است و به این شکل بیننده را در دو تعلیق دایم قرار می‌دهد؛ یکی این‌که آیا سرقت با موفقیت به پایان می‌رسد؟ و دیگر این‌که وقتی «تری» از نیت اصلی سرقت مطلع شود چه برخوردی با «مارتین» خواهد کرد؟

فیلم می‌توانست ابتدا با سرقت شروع شود و بعد به ترتیب بقیه دلایل سرقت را آشکار کند تا هر بار یک غافلگیری جدید برای بیننده ایجاد شود اما کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس با پیشبرد همزمان چند داستان و افزایش تعلیق مداوم به جای استفاده از لحظات بحرانی مقطعی کمک زیادی به افزایش جذابیت فیلم کرده‌اند. چه این‌که کارگردان هر جا که لازم دیده از غافلگیری لحظه‌ای نیز به خوبی استفاده کرده است. مثل فصل خارج کردن پول‌ها از ساختمان و تعویض ماشین‌ها توسط «تری»، یا جایی که پس از تدوینی تند از به قتل رسیدن دو نفر از اعضای گروه در خانه «تری» کسی به در می‌کوبد و وحشت این‌که این‌جا هم قاتلی پشت در باشد ناگهان با باز شدن در و مشخص شدن این‌که خود «تری» پشت در بوده فرو می‌ریزد.

در کل اگر چه تلاش کارگردان برای نمایش تمامی زوایای این سرقت و تا حد امکان وفاداری به اصل اتفاق و معرفی افرادی که در پشت پرده این واقعه قرار داشتند تا حد زیادی با موفقیت همراه و به واقعیت نزدیک می‌شود اما همین امر باعث می‌شود تا فیلم با حجم زیادی از شخصیت‌های مختلف روبه‌رو شود که با در نظر گرفتن کوتاهی مدت زمان فیلم عمدتا پرداخت نمی‌شوند و در حد تیپ باقی می‌مانند. برخوردهای آن‌ها و پیش‌زمینه‌شان اغلب خوب توضیح داده نمی‌شود و حتی سابقه‌ی رابطه «تری» و «مارتین» نیز به خوبی روشن نیست. بر همین مبنا برای مثال فصل شک کردن همسر «تری» به این‌که او با «مارتین» رابطه دارد چندان تاثیرگذار از کار در نمی‌آید. از این‌رو واضح است که پایین در نظر گرفتن زمان فیلم همچنان باعث شده تا حجم اطلاعاتی که در هر صحنه به بیننده داده می‌شود بسیار بالا باشد و همین مسئله اگر چه در مشاهده‌ی اول باعث جذابیت بالای فیلم می‌شود اما چون همه چیز در فیلم به سرعت به سمت نتیجه‌گیری پیش می‌رود با روشن شدن مسئله رغبتی برای دیدن دوباره فیلم وجود ندارد.

این‌که فیلم بر مبنای یک داستان واقعی ساخته شده کمک زیادی به جذابیت آن می‌کند. اگر چه گویا شخصیت «مارتین» ساخته و پرداخته‌ی ذهن فیلم‌نامه‌نویس بوده و در اصل ماجرا وجود خارجی نداشته است. و البته بی‌راه نیست اگر نوشته‌های انتهای فیلم را نیز ادامه‌ای حتی عجیب بر داستان بدانیم. از جمله اینکه «لو» (با بازی دیوید ساچت که نقش پوآرو را در سریال معروفش بازی می‌کرد) مجرم این سرقت شناخته شده و هشت سال به زندان می‌رود و حتی عجیب‌تر از آن این‌که حدود یکصد نفر از کسانی که محتویات صندوق‌شان به سرقت رفته بود حاضر به شکایت و آشکار کردن محتویات صندوق خود نشدند.

معرفی فیلم

* The Bank Job