فیروزه

 
 

نقاشی به منزله‌ی یک مدیوم و کُنش

پژوهشِ برابر با یک عمرِ رابرت رایمن در باب «نقاشی به منزله‌ی یک مدیوم و کُنش» که از حامی اصلی خود جدا گشته، از اواسط دهه‌ی ۱۹۵۰ آغاز شده بود. علاقه و دلبستگی رایمن به معرفی نقاشی‌هایی در این سطح در ده سال اخیر به طرزی اساسی چشمگیر و سؤال‌برانگیز بوده است. پیشرفت پژوهش رایمن در باب این نوع از نقاشی موجب خلق هنرِ پیوسته‌ی جدید و بصری گشته است. نقاشی در آثار رایمن جستجویی در سطح است که به هنگام اجرا کردن آن بر روی یک پارچه‌ی کتانی یا موّاد دیگر حاصل می‌شود. رایمن در مصاحبه‌ای بر اهمیت «دیدن» از اهمیت «بودن» در بیان بصری خود اشاره می‌کند و می‌پرسد: «نقاشی چیست؟ آیا نقاشی واقعاً چیزی‌ست که مردم می‌بینند؟»

رایمن بعدها بر تز اساسی خود که به شکلی استادانه پرداخته شده؛ اظهار می‌کند: «ما عادت کرده‌ایم نقاشی را به منزله‌ی یک تصویر ببینیم. تصویری با داستانی برای گفتن، آبستره یا واقعی؛ در یک فضای معمولی که توسط یک قاب محدود احاطه شده و تصویر را به سمت نوعی انزوا می‌برد. نقاشی نشان داده که احتمالات امکان‌پذیر بسیاری از این نوع شیوه‌ی دیدن به نقاشی وجود دارد. یک تصویر می‌تواند از بودنی واقعی سخن بگوید اگر صرفاً تکثیری بصری یا اثری سمبولیستی نباشد. این تصویر «واقعی» یا «مطلق» تنها به ادراک محدود ما منحصر شده است.»

در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد نقاشی‌های رایمن چیزی به جز صفحاتی سفید نیستند. خلأی گمراه‌کننده و سکوتی سفید که در تمام نقاشی‌های وی تکثیر می‌شود. رایمن از هیچ‌چیز نقاشی نمی‌کند. نه فیگوری، نه منظره‌ای، نه طرحی برای نشان دادن. رایمن از خودِ ماهیت نقاشی، نقاشی می‌کند. نقاشی‌های سفید، تهی و ساکنِ رایمن استعاره‌ای از هیچ نبودن، هیچ نگفتن و یافتن ضرورتی برای بیان کردن است. با دیدن هیچی و سفیدی دهشت‌آور نقاشی‌های رایمن دچار این هراس می‌شویم که شاید مفاهیم بسیاری در پشت این سفیدی ساکن نهفته است و اغلب این سؤال اساسی را پیش می‌کشد که هنر نقاشی در عصر ما پیش به سمت چه چیزی می‌رود؟ این نقاشی‌ها ما را به یاد این عبارت ساموئل بکت می‌اندازد که «دیگر هیچ‌چیز برای بیان کردن وجود ندارد. هیچ چیزی که با آن بتوان بیان کرد، هیچ قدرتی برای بیان کردن، هیچ میلی به بیان کردن. همراه با اجبار به بیان کردن.»

گهگاهی در دل سفیدی‌های آثار رایمن خطّی کم‌رنگ و متزلزل می‌بینیم که در میانه‌ی سفیدی خودنمایی می‌کند و همین عناصر کمرنگ و جزئی بر معمّاگونگی دهشت‌آور آثار وی می‌افزاید. نقاشی‌های رایمن به عنوان پدیده‌ای اسرارآمیز قادر است، عواطف تماشاگر را متأثر کند و با ساده‌ترین محرک‌های بصری، به تداعی‌های بغرنج دامن بزند.

علی‌رغم سفیدی‌های انسجام‌یافته و ساکن نقاشی‌های رایمن، علی‌رغم هیچ‌چیز وجود نداشتن، هیچ نگفتن و هیچ نبودن باز هم شاهد نوعی زیبایی‌شناسی در آثار وی هستیم. زیبایی‌شناسی در رنگ، تاش‌های قلم‌مو، ترکیب‌بندی و انسجام دادن نقاشی‌ها با فضای نمایشگاه. این تمرین زیبایی‌شناسی به شفاف‌تر کردن دیدِ بصری رایمن در دهه‌ی ۱۹۶۰ می‌انجامد. دهه‌ای که در آن سؤالاتی از قبیل این که «از چه چیز باید نقاشی کرد» بحث عمده نبود؛ بلکه مباحث عمده‌ی این دهه بر پایه‌ی «چگونه نقاشی کردن بود». رایمن تلاش کرده تقاشی‌ای خلق کند که جوهره‌ی واقعی نقاشی را به منزله‌ی یک فکر و عقیده در بر بگیرد.

نقاشی‌های رایمن به گونه‌ای رمزی از رنگ سفید بهره می‌برند و فام‌های کم‌رنگی از رنگ‌های درهم آمیخته شده، گلوله‌های باقی‌مانده و تاش‌های قلم‌مو که یکدیگر را در قسمت‌هایی پوشانده‌اند که در واقع حکایت از نوع تکنیک و اجرای نقاشی‌ها دارد.

در نهایت باید این سؤال را پیش کشید که آیا هنر نقاشی در آثار رایمن دست به نوعی خودکشی زده است؟ با وجود به حداقل رساندن همه‌ی عناصر تصویر، در این نقاشی‌ها دیده می‌شود که آشوب و اغتشاش به حداقل رسیده و گهگاه حضور تنها یک رنگ یا تاش قلم‌مو در مرکز سفیدی‌ها هراسی زیبا‌شناختی و در عین حال آرامشی بی‌پایان از خیره شدن به درونِ این سفیدی، سکون و خلأ را در بیننده می‌آفریند و هیچ‌گونه کمبود و نقصانی را در این نقاشی‌ها نمی‌یابیم.

* Robert Ryman, Anne Rorimer, New York: Dia Art Foundation, 1995


 

«فوکو» و «گاو خشمگین»

امید روحانیفوکو
ژیل دلوز
ترجمه‌ی نیکو سرخوش- افشین جهاندیده
نشر نی، چاپ اول. ۱۳۸۲ تهران، ۲۲۰۰ نسخه. ۱۹۶ ص. ۲۶۰۰ تومان.

کتاب، اولین ترجمه‌ی جدی و سامانمند و هدفمند از مقالات ژیل دلوز (۱۹۹۵-۱۹۲۵)، فیلسوف، اندیشمند و نظریه‌پرداز فرانسوی، مجموعه‌ای است گرد آمده از شش مقاله‌ی دلوز درباره‌ی دیدگاه‌ها و نظرات میشل فوکو (۱۹۸۴- ۱۹۳۶)، نظریه‌پرداز و فیلسوف دیگر فرانسوی. شش مقاله، از این‌جا و آن‌جا، از ماهنامه‌ها و فصل‌نامه‌های فلسفه و نقد تحلیلی تا کتاب‌های مختلف دلوز انتخاب شده‌اند و با پانویس‌های بسیار روشنگر و منقح و پاکیزه و دقیق، (بخش‌هایی از خود کتاب‌ها و بخش‌هایی از ترجمه‌های آثار فوکو به فارسی) آراسته شده است. همه‌ی این‌ها، البته چیزی از دشواری متن و ترجمه نمی‌کاهد که اساسا طرح مباحث فلسفی و فکری و روشنگری اروپای غربی ربع آخر قرن بیستم، نیاز به واژه‌سازی و توضیح اصطلاحات به فارسی را می‌طلبد که هر دو ترجمه، به فراخور متن انجام داده‌اند و این گهگاه فهم متن را دشوارتر هم کرده است اما کتاب، حاصل یک تعمق و ترجمه‌ی فکر شده است هرچند مثل هر ترجمه‌ی دیگری، اشتباهات گهگاه خود را هم دارد، جایی که مترجمان فرهیخته پیش‌تر متونی دیگر، چون «نیچه، تبارشناسی تاریخ» را ترجمه کرده بودند و مقالاتی دیگر را به‌رغم کوشش در یافتن معادل‌هایی دشوار (چون بس‌گانگی- ایجاب‌باوری – قضیه‌مند- و ده‌ها نمونه‌ی دیگر، واژه‌های د‌یگری مثل سمتپوم (به معنای نشانه بیماری) را بی‌یافتن معادل رها و همان را ثبت کرده‌اند.

پیوست کتاب، «درباب مرگ انسان و ابرانسان»، در واقع تحلیلی است بر اندیشه‌ی فوکو در باب مناسبات نیروها شاید محتاج توضیحاتی بیشتر، پانویس‌های مفصل‌تر می‌بود تا فهم آن را آسان‌تر کند.

در هر حال، کتاب کوششی است برای درک بیشتر فوکو، هر چند از دیدگاه اندیشمندی که به جای ساده کردن اندیشه‌های فوکو (یا دست‌کم رمزگشایی آن)، ساحت‌هایی تازه را می‌گشاید.

❋ ❋ ❋

گاو خشمگین
فیلم‌نامه
پل شریدر، ماردیک مارتین
ترجمه‌ی امید نیک فرجام
از رشته فیلم‌نامه‌های ۱۰۰ سال سینما، ۱۰۰ فیلمنامه (کتاب شماره‌ی ۵۰)
نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۶، ۱۶۵۰ نسخه، ۱۸۰ ص، ۲۶۰۰ تومان

گاو خشمگین (محصول ۱۹۸۰)، دهمین فیلم بلند مارتین اسکورسیزی، فیلمساز برجسته‌ی امریکایی است که خیلی از منتقدان آن را «بهترین اثر دهه‌ی ۱۹۸۰»، «بهترین اثر اسکورسیزی» و حتی «بهترین فیلم امریکایی» می‌دانند. داستان زندگی، صعود و سقوط جیک لاموتا، بوکسور عصبی، سرسخت و پارانوئید سال‌های دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ امریکا، داستان ظهور و سقوط یک قهرمان نمونه‌ای امریکایی ا‌ست. رئالیسم بی‌پرده و عریان فیلم، با کمک فیلم‌برداری سیاه و سفید، خشونت عریان و نمایش جمعیت داخل رینگ بوکس، شخصیت‌پردازی کامل فیلمنامه از قهرمان فیلم‌، که نوشته‌ی پل شریدر [فیلم‌نامه‌نویس معروف امریکایی و همکار اسکورسیزی در راننده تاکسی (۱۹۷۰). آخرین وسوسه‌ی مسیح (۱۹۸۸)، احضار مردگان (۱۹۹۹)] از فیلم‌نامه‌ی اولیه‌ی ماردیک مارتین تشخص و اعتبار داده است.

این پنجاهمین فیلم‌نامه از مجموعه‌ی ۱۰۰ فیلم‌نامه‌ای است که نشر نی، انتشار آن‌ها را از ۱۰ سال پیش با انتشار «شرق بهشت» آغاز کرد و با همه‌ی فراز و نشیب‌ها و تغییر سردبیر گرفتاری‌های نشر تا کنون- البته نه‌چندان مرتب و بسامان- ادامه داده است. کتاب حاضر، مثل اغلب فیلم‌نامه‌های این مجموعه از کتاب‌ها، جدا از متن کامل فیلم‌نامه، شامل دو مقاله درباره‌ی کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس، با فیلم‌شناسی نسبتا کاملی از هر دو، نقد و یک گفتگو بین کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس هم است کتاب را به مرجعی کامل درباره‌ی فیلم بدل می‌کند.


 

ساعت هفت و بیست و سه دقیقه بعد از ظهر

ناخن‌ها را لاک بزن. نفس بکش. آرام بده بیرون. بگذار لاک خشک شود.

ساده است. این انتظار.

ناخن‌ها که خشک شد، ظرف‌ها را بشور. آرام و با دقت. هر بشقاب، هر فنجان و هر کاسه‌ای را خشک کن. در کابینت‌ها را به آرامی ببند که سر و صدا نکند. نفس عمیق بکش. فرش را به ردیف خط راست جاروبرقی بکش. طوری گردگیری کن که مادرت به تو افتخار کند. نفس بیرون. فکر کن، فکر کن، فکر.

ببین روی پیغام‌گیر پیامی هست یا نه. چراغ قرمزش که هنوز روشن است، دست بگذار به کمر. سر بالا. چشم بدوز. به همین حالت بایست تا همه‌ی زندگی‌ات جلو چشمت بیاید و احساس کنی کمردرد گرفته‌ای. دوش بگیر. نفس بیرون.

تو آینه به خودت نگاه کن. شکمت را بده تو. تا جایی که راه دارد بادش کن. لباس بپوش. فکر کن درست از دم در که بیرون می‌روی تلفن زنگ بزند. از در بزن بیرون. تو ایستگاه اتوبوس که می‌رسی، پیغام را بازسازی کن، کلمه به کلمه. با دوستت دارم و تقه‌ای آرام تمام می‌شود.

صبر کن اتوبوس برسد. بالا و پایین خیابان را نگاه کن. امید را در چراغ راهنمایی ببین، در آژیر ماشین‌ها در چراغ روشن نبش خیابان. اتوبوس را ببین که با ترمز کش‌دار به ایستگاه می‌پیچد.

ول کن از کنار جدول بکند. بگذار بی‌تو برود. چشم تنگ کن. دستت را بیاور بالا و سایبان چشم کن. منتظر بعدی باش و بعدی و بعدی.

❋ ❋ ❋


۷:۲۳ p.m.

By Sherrie Flick

Paint your nails. Inhale. Exhale slowly. Let the paint dry.

It»s easy. This waiting.

Once the nails are dry, do the dishes. Slowly, deliberately. Dry each plate, each cup, each bowl. Close each cabinet door without letting it make a noise. Inhale.

Vacuum straight lines in the carpet. Dust with the kind of precision your mother would be proud of. Exhale.

Think, think, think.

Check the machine for messages. When the solid red light is still solid and red, put your hands on your hips. Look up. Keep looking. Stand that way until your whole life clings to itself and settles at the base of your spine.

Take a shower. Exhale.

Look at yourself in the mirror. Suck in your stomach. Stick it out as far as it will go. Get dressed.

Imagine the phone will ring the minute you make yourself rush out the door.

Rush out the door.

As you walk to the bus stop, recreate the message word for word. It ends with love and a soft click.

Wait for your bus. Look up the street and down. See hope in the stoplight, the car alarm, the corner deli»s lighted sign. Watch the bus come screaming in.

Let it leave the curb without you. Let it pull away.

Squint. Raise your hand to your eyes.

Wait for the next and the next and the next.

❋ ❋ ❋

شری فلیک نویسنده‌ی برنده‌ی جایزه‌ی فلش فیکشن (دم داستان) برای کتاب «اسمش را می‌گذارم لاس‌زدن» از انتشارات فلوم پرس است. آثارش در مجلات ادبی متعددی چاپ شده. در گلچین‌های داستان‌های خیلی کوتاه گرد‌آوری شده. ساکن پیتسبورگ پنسیلوانیاست.

Gist Street reading Series (http://www.gistsreet.org)

Sherrie Flick, 7:23 P.M, You Have Time for This, Contemporary American Short-Short Stories, edited by: Mark Budman and Tom Hazuka, Oligan Press, Portland


 

بروم یا نروم/ عرض حال

امید مهدی نژادخرم آن‌روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن زلف خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم‌کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم
به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که من که این‌جا نشسته‌ام و دارم اشعار حافظ را برای تو تفسیر می‌کنم برای خودم از استعدادها و ذخایر این مملکت هستم که به علت بی‌توجهی، به این کار مشغول شده‌ام و منتظر روزی هستم که خرّم و خندان از این خراب‌شده به جایی بروم که قدر مرا بدانند و در آن‌جا راحت زندگی نمایم. و بدان که پیش از من جانان من به آن‌جا رفته است و قرار است برای من دعوت‌نامه بفرستد که من هم از پی او به جای موردنظر نقل مکان نمایم. اگرچه ایرونی در هرکجا که باشد غریب است و در فراق شله‌زرد نذری و پیکان جوانان و دمپایی ابری لاانگشتی و بوی بازارچه تجریش همچون شمع می‌سوزد، اما من از این اوضاع وحشت زندان و شکنجه و کمیته به تنگ آمده و به بوی دنباله زلف یار خود لباس‌های خود را جمع کرده و از این‌جا خواهم رفت. من دیگر طاقت ندارم و در این‌جا بیمار شده‌ام و چون مثل باد صبا از هواداران یکی از احزاب خرامان سیاسی هستم، در اقلیتم و در عین جوانی مثل پیرمردها جایی برای من وجود ندارد. اگر گرین‌کارت من جور شود با سر می‌روم، چون دلم زخم شده و از چشمم هم اشک می‌آید. من نذر کرده‌ام که اگر از این‌جا خلاص شدم در آن‌جا وارد شبکه‌های ماهواره‌ای شده و غزل‌های حافظ را برای ایرونی‌های مقیم کلیه جهان بخوانم و تفسیر کنم. اگر هم لازم شد از آن‌ها هواداری کرده در یکی دیگر از شبکه‌ها یک ذره هم به رقص و آواز بپردازم و از آن‌جا به لب چشمه بروم و در کلیپ‌های ایرونی که لب چشمه و زیر نور خورشید ساخته می‌شوند بازی نمایم. اگرچه می‌دانم که من هم مثل حافظ جایی نخواهم رفت، ولی تلاش خود را خواهم کرد.

ناگفته نماند اگر آصفان دوران و متولیان امور عنایت کرده به بنده وامی عطا کنند که بتوانم ودیعه‌ی مسکن خود و خانواده‌ام را جور نمایم، بدیهی است که مانند کلیه‌ی معترضین، در وطن عزیزمان مانده و از دریچه‌ی همین سایت به رشد و اعتلای ادبیات فارسی کمک خواهم کرد.


 

کیارستمی و موقعیت پست‌مدرن

بهزاد عشقیچرا کیارستمی و فیلم‌های کیارستمی‌وار، در جشنواره‌های خارجی می‌درخشند؟ این پرسشی است که همواره ذهن نگارنده و پاره‌ای از مفسران سینمایی را به خود اشغال می‌کرده است. پاره‌ای بر این باور بودند که این فیلم‌ها به خاطر فقرنمایی، مورد توجه جشنواره‌های غربی قرار می‌گرفته‌اند. چرا که این جشنواره‌ها بازوی فرهنگی رژیم‌های سلطه‌گر بودند و آن‌ها با تأیید فیلم‌هایی از این قبیل می‌خواستند سرزمین ما را جامعه‌ای عقب‌مانده نشان بدهند و از این رهگذر نظام انقلابی را زیر سؤال ببرند. فیلم‌سازان جشنواره‌ای نیز با ساختن فیلم‌های جشنواره‌پسند، خوش‌رقصی می‌کردند و برای خود جایزه و شهرت و اعتبار می‌خریدند. اما آیا این تفسیر منطبق بر واقعیت بود؟ به باور نگارنده چنین نبود و متولیان و داوران جشنواره‌های خارجی هرگز مجری‌های بی‌اراده‌ی حکومت‌های غربی نبودند. آن‌ها استقلال رأی داشتند و بر اساس گرایش‌های ذوقی و فکری خود دست به انتخاب می‌زدند. یا لااقل خرده‌گیران در این زمینه هرگز دلایل قابل قبولی ارائه نمی‌دادند. اتفاقا مسئولان رسمی و پاره‌ای از متولیان سینمایی باید بر عکس می‌اندیشیدند و سینمای ملقب به جشنواره‌ای را مورد حمایت قرار می‌دادند و به چهار گوشه‌ی دنیا سفر می‌کردند و با گرایش‌های هنری جشنواره‌های مختلف آشنا می‌شدند و بر اساس آن به سازندگان فیلم‌های هنری سفارش فیلم می‌دادند. به این ترتیب فیلم‌سازان جشنواره‌ای، حمایت رسمی و اعتبار روشنفکری و ارز و شهرت را توامان کسب می‌کردند. این در شرایطی بود که بسیاری از فیلم‌سازان نخبه‌ی ایرانی، از جمله بهرام بیضایی و داریوش مهرجویی و مسعود کیمیایی و ناصر تقوایی و دیگران، که به تعارض‌های داخلی می‌پرداختند، زیر سیطره‌ی سینمای کیارستمی و فیلم‌های کیارستمی‌وار هر چه بیشتر به حاشیه رانده می‌شدند. نگارنده در گذشته و طی مقالات متعددی در مجلات فیلم و گزارش فیلم و آدینه، از جمله مقاله‌ی سینمای حقیقت، سینمای رنج (ماهنامه‌ی فیلم شماره ۲۵۶)، و مقاله‌ی «مگر همه باید مثل کیارستمی فیلم بسازند؟» (ماهنامه‌ی فیلم شماره ۳۰۸) نشان دادم که سینمای کیارستمی و فیلم‌های کیارستمی‌وار هیچ تعارضی با نگاه رسمی نداشت و یا بر عکس به جهان‌بینی حاکم یاری می‌رساند. زیرا بر خلاف فقرنمایی ظاهری، این فیلم‌ها مروج سیاهی و فلاکت و رنج نبودند، بلکه به واقعیت‌های به ظاهر تلخ، وجهی شاعرانه و آرمانی می‌دادند. شخصیت‌های این فیلم‌ها معمولا در مناسبات ماقبل مدرن روزگار می‌گذراندند. مثلا وضع معیشتی آن‌ها چندان به سامان نبود و از امکانات جامعه‌ی مدرن بهره‌ای نداشتند. یا سنت‌های بازدارنده و مبانی تربیتی واپس‌گرا موانعی در سر راه آن‌ها به وجود می‌آورد. اما شخصیت‌های این فیلم‌ها چندان متأثر از زندگی اجتماعی خود نبودند، و یا این که ناسازگاری‌ها تأثیری در اراده‌ی فردی این افراد به جا نمی‌گذاشت. مثلا در فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟»، احمد، سرزنش‌های مادر و پدربزرگش را به هیچ می‌گیرد و در طلب دوست از وادی‌های مختلفی می‌گذرد و از «من» فردی خود فرا می‌رود و با هستی دوست یگانه می‌شود. یعنی در پرتو عملی عارفانه دوستش را از تنبیه معلم سخت‌گیری که باورهای تربیتی مستبدانه‌ای دارد، نجات می‌دهد. در فیلم «زیر درختان زیتون» کارگردانی آمده است که فیلمی درباره‌ی وقایع زلزله بسازد. اما با این نیت که وقایع سهمناک را به شکل زیبا و پاستوریزه‌ای به تصویر در آورد. در واقعیت، فرهنگ محلی از دست می‌رود و دخترک فیلم حاضر به پوشیدن لباس محلی نیست. اما کارگردان او را ناگزیر می‌کند که جلوی دوربین با پوشش محلی ظاهر شود. در واقعیت، حسین دختری را دوست می‌دارد و از او جواب منفی می‌شنود. اما جلوی دوربین، حسین در نقش شوهر آن دختر ظاهر می‌شود. در واقع کارگردان فیلم به واقعیت وجهی آرمانی می‌دهد. سرانجام همین کارگردان، فیلم و فیلم‌سازی را رها می‌کند و همچون سفیر مهر و محبت به دنبال عاشق ناکام روان می‌شود و می‌کوشد او را به وصال معشوق برساند. فیلم‌ساز در پایان فیلم تصویر بهشت‌گونه‌ای می‌آفریند که دال بر موفقیت عاشق سرگشته است. به این ترتیب تعارض‌های طبقاتی رنگ می‌بازد، پی‌آمدهای زلزله فراموش می‌شود و رنج‌های عاشق ناکام از یاد می‌رود و آنچه باقی می‌ماند، تصویر کارگردان عارف‌مسلکی است که از خود و حرفه‌اش می‌گذرد و سینما را فدای عشق و مهرورزی می‌کند. تصویری که کیارستمی از جوامع روستایی و بدوی می‌آفریند، و به خصوص شخصیتی که از کودکان فقیر و روستایی به دست می‌دهد، بعدها تقریبا در فیلم‌های کیارستمی‌وار تسری پیدا می‌کند و تقریبا در تمام این فیلم‌ها، بچه‌ها در فضایی سنتی و ماقبل مدرن زندگی می‌کنند، همه‌ی آن‌ها در فقر و فلاکت به سر می‌برند و با سخت‌گیری بزرگ‌ترهایی مواجه می‌شوند که بر سر راهشان مانع به وجود می‌آورند. اما این بچه‌ها موانع را پشت سر می‌گذارند و تا به هدف نرسند دست از تلاش بر نمی‌دارند. آیا آفریدن چنین شخصیت‌هایی خود مصداق حماسه‌سازی و رویا آفرینی نیست؟ و آیا چنین شخصیت‌های مستقل و با اراده‌ای می‌توانند در محیط‌های سنتی و بدوی رشد کنند؟ واقعیت مهم نیست و مهم این است که این فیلم‌سازان از واقع‌نمایی و فرم مستند کمک می‌گیرند تا رویاسازی کنند. از این نظر آیا فیلم‌های جشنواره‌ای ما روی دیگر کارخانه‌ی رویاسازی به سیاق فیلم‌های هالیوودی نیست؟ در واقع سینمای کیارستمی و فیلم‌های کیارستمی‌وار، چهره‌ی تیپیک یک دوران محسوب می‌شوند و سینمای رسمی و آرمانی را نمایندگی می‌کنند. به تعبیری دیگر، سینمای رسمی، در درجه‌ی نخست در فیلم‌های کیارستمی و رهروان او شکفته شده‌اند. جالب این که این نوع سینما، البته با برداشتی به ظاهر متفاوت، برای داوران و منتقدان غربی نیز، تحسین‌برانگیز است. به این ترتیب میان متولیان رسمی و بانیان جشنواره‌های غربی، لااقل در توجه به فیلم‌های کیارستمی‌وار، نوعی همدلی و همنوایی وجود دارد. در دوران فرا مدرن، نخبگان غربی که از شیء‌وارگی و از خودبیگانگی و گسست از طبیعت انتقاد می‌کنند، بهشت گمشده را در معنویت‌های از یاد رفته سراغ می‌گیرند، و همچنین در جوامع بدوی. و از این نظر سینمای کیارستمی و فیلم‌های کیارستمی‌وار، نوستالوژی روشنفکر غربی را در این زمینه کاملا ارضا می‌کند. این برداشت ما از موفقیت فرامرزی کیارستمی بود و ما این نقطه نظر را در گذشته بارها ابراز کرده‌ایم. اما به نظر می‌رسید که این نظر خریداری نداشت و گوش شنوایی نمی‌یافت. تا این که اخیرا مازیار اسلامی و مراد فرهادپور کتابی منتشر کرده‌اند با نام پاریس- تهران، سینمای عباس کیارستمی. نویسندگان این کتاب در واقع همین دیدگاه را با زبانی دیگر باز تولید کرده‌اند.

در مقدمه‌ی این کتاب آمده است:
«در حکایتی از هزار و یک شب… علاء‌الدین نامی که روزهاست در بیابان سرگشته و حیران است… از سر تصادف به آبادی یا شهری می‌رسد که مردمانش بنا به سنتی دیرینه، پادشاه خود را به صورت تصادفی انتخاب می‌کنند. ص ۸»

و بعد می‌افزایند که:
«کیارستمی نیز مثل علاء‌الدین در فضای خالی و بیابانی سینمای ۱۹۸۰ سرگردان بود، فضایی که از قضا جایگاه نمادین کارگردانان بزرگ در آن خالی شده بود. ص ۸»

ستایشگران و کاشفان کیارستمی گمان می‌کنند که کیارستمی به خاطر قابلیت‌هایش در این جایگاه قرار گرفته است. اما از دید نویسندگان کتاب چنین نیست و «شاه مرده است» و «دیگری بزرگ» وجود ندارد.

نویسندگان کتاب، سینمای کیارستمی را به مثابه‌ی سینمایی متفاوت نمی‌پذیرند و بر این باورند که:
«آن چیزی که سینمای متفاوت نامیده می‌شود، اساسا متفاوت نیست، چون در واقع ادامه‌ی همان فانتزی‌ای است که غربی‌ها از چیزی غیر خودشان، یعنی از «شرق» ساخته‌اند. ص ۱۸»

و بر خلاف کسانی که می‌انگارند که کیارستمی با فقرنمایی در جهان شهره شده، معتقدند که:
«کیارستمی، فقر، فلاکت، نکبت و دشواری زیستن در روستا را تعدیل می‌کند و سویه‌ای خیالی بدان می‌بخشد. ص ۳۵»

به باور نویسندگان کتاب، کشف سینمای کیارستمی را می‌باید در شرایط معروف به پست‌مدرن جستجو کرد «در شرایط رواج اسطوره‌ی تکثر فرهنگی و گفتگو با دیگری در عین خنثی کردن و سرکوب غیریت هراس آور او… در نتیجه آن قسمت از فرهنگ دیگری که ما را شوکه می‌کند حذف می‌شود! برخورد با زنان، پدرسالاری و… همگی حذف می‌شوند تا ما بتوانیم به لطف یک دیگری خنثی و اهلی شده، با خیال راحت به دفاع از تکثر و هم‌زیستی فرهنگ‌ها… ادامه دهیم. ص ۳۴و۳۵»

در جای‌جای کتاب از کیارستمی به مثابه‌ی فیلم‌ساز سترونی یاد می‌شود که نسبت به تعارض‌های اجتماعی، کوچک‌ترین حساسیتی ندارد و به مناطق امن و روستایی می‌رود، تا از ناموزونی‌ها و فجایع جامعه‌ی شهری برکنار شود. این رویکرد که از دید مفسران داخلی حرکتی واپس‌گرا محسوب می‌شود، از منظر نخبگان غربی و در شرایط پست‌مدرن، رفتن به طبیعت و بدویت و کشف دوباره‌ی معنویت‌های از دست رفته به حساب می‌آید و به مثابه‌ی گرایشی پیشگام ستوده می‌شود. در واقع موفقیت جهانی کیارستمی را از این زاویه می‌باید مورد بررسی قرار داد.

کتاب پاریس – تهران اثری جذاب و خواندنی است و می‌باید از زاویه‌های مختلف مورد بررسی قرار گیرد. البته ضعف‌هایی نیز به این کتاب راه یافته است. از جمله این که بسیاری از فیلم‌های کیارستمی به صورت مشخص و با تأکید بر جزئیات مورد تحلیل قرار نگرفته است، و یا این که نویسندگان محترم کوچک‌ترین اشاره‌ای به تفسیر مشابه نویسندگان ماقبل خود نکردند، و یا احتمالا از آن غافل بوده‌اند. اما نقش فردی افراد مهم نیست و مهم این است که حقیقت در فراسوی آوازه‌گری‌های ژورنالیستی سرانجام خود را نشان خواهد داد.


 

«دیوار»ی مستحکم، اما کُلنگی

هستی مشرقی (هدیه تهرانی) از ماشین پیاده شد. پابرهنه و تنها شلوار و پیراهنی برتن – که با توجه به محدودیت‌های هنرپیشه‌های زن در آن مقطع زمانی، پوششی جسورانه به حساب می‌آمد – از روی میله‌های وسط بلوار پرید و وارد مغازه‌ای شد. به تصویر کشیدن این اندازه از سرکشی و ظغیان یک زن، در فیلم قرمز (فریدون جیرانی)، چیزی بود که تا آن روز، در سینمای ایران کمتر دیده شده بود و اگر فیلم در آن دوره‌ی زمانی توانست – هم در گیشه و هم در بین مخاطبان جدی‌تر سینما – توفیقی نسبی کسب کند، سهم قابل توجهی از این موفقیت را باید به حساب هوشمندی فیلم‌ساز در نمایش بی‌پرده‌ی عصیان و ناآرامی شخصیت زن فیلم، نوشت. حال در مواجهه با «دیوار» چه می‌بینیم؟ دختر جوانی که به کنترل‌نشده‌ترین صورت ممکن ورجه‌وورجه می‌کند، دربه‌در پیدا کردن کار است و حتی حمّالی می‌کند، پس از بگوبگو با برادر غیرتی‌اش به پای گچ‌گرفته‌اش لگد می‌زند ولی در ادامه بوسه‌بارانش می‌کند، خوشحالی‌اش از پول درآوردن را با آن‌گونه پخش کردن اسکناس‌ها در اتاق جشن می‌گیرد، وسط خیابان موتورسواری می‌کند و اصلا از راه هنرمندی در دیوار مرگ ارتزاق می‌کند. «دیوار» همه‌ی این تصویرسازی‌ها را در بستری از فضای اجتماعی و حول موقعیت مرکزی ملتهب‌ش گرد هم می‌آورد، اما توفیقی کسب نمی‌کند. حتی در گیشه. کم نبودند کسانی که به رغم ارتباط برقرار نکردن با فیلم هنگام نمایش در جشنواره، برای اکران عمومی‌اش، سرنوشت درخشان و گیشه‌ی پرفروشی را پیش‌بینی می‌کردند. اتفاقی که هرگز نیافتاد و بر معادله‌ی شناخت ذائقه‌ی مخاطب سینمای امروز ایران، چند مجهول دیگر نیز افزود.

با تمامی این حرف‌ها، امّا، «دیوار» فیلم بدی نیست. چون نه‌تنها کم‌فروشی نمی‌کند، بلکه حتی در لحظاتی ما را غافل‌گیر نیز می‌کند. فیلمی قصه‌گو و سرگم‌کننده که با برخورداری از لحنی صادقانه و غیرشعاری، نه مخاطب را دست‌کم می‌گیرد و نه با روشنفکربازی، او را سرکار می‌گذارد. فیلمی متعلق به سینمای بدنه که با برخورداری از ایده‌ای نو، داستان سرراستش را بدون کم و زیاد و شاخ و برگ بی‌ربط، تعربف می‌کند. فیلم‌ساز با نگاهی رئالیستی، مضمونی اجتماعی و انتقادی – البته با لبه‌ای کند و ملایم – را به عنوان بستری برای بیان نظرات و اهدافش انتخاب کرده است و مشکلاتی از جامعه را به رخ می‌کشد که ممکن است برای دیگران بی‌اهمیت باشند. فیلم‌نامه‌ی روان و منسجم «دیوار» فرصت خسته‌شدن و حواس‌پرتی را از مخاطب می‌گیرد؛ چرا که با چیده شدن حوادثی پشت سرهم و گنجانده شدن عنصر سببیت لابه‌لای آن‌ها، فیلم هیچ‌گاه اُفت نمی‌کند و تا پایان حس‌وحال خود را حفظ می‌کند. موتورسواری ناشیانه‌ی شهاب منجر به افتادن و شکستگی پایش می‌شود. ستاره که از بی‌کاری کلافه شده، به جای برادرش موتورسوار دیوار مرگ می‌شود. مخالفت ابتدایی خانواده‌اش با توجه به فشار صاحب‌خانه و درآمدزا بودن کار ستاره – و در ادامه مهارت و شهرتش – جایش را به حمایت می‌دهد. امّا درست وقتی موفقیت ستاره می‌رود که او را اندک‌اندک به شهرتی جهانی برساند، بحران توقیف و پلمپ دیوار مرگ پیش می‌آید. بحرانی که در پایان غافل‌گیرکننده – و درعین حال امیدآفرین – فیلم، می‌فهمیم، ستاره برای آن‌هم فکری کرده و اجازه نمی‌دهد هیچ‌چیز مانع پیشرفتش شود. محمدعلی طالبی در روایت این قصّه‌ی سرراست، گاهی اوقات – مثل ماکارونی پختن محمود وسط دعوا و بگومگوی ستاره و شهاب یا سکانس ناز کشیدن ستاره برای شهاب کنار دریاچه‌ی مصنوعی پارک – خلاقانه عمل کرده و ظرافت به خرج داده است. همان‌طور که در خلق شخصیت عصیانگر و لمپن ستاره و ترسیم رابطه‌ی صمیمانه‌ی خواهر برادری او با شهاب، تا حدود زیادی موفق بوده و فضای اثرش را باور پذیر جلوه داده است.

امّا مهم‌ترین و عجیب‌ترین نکته راجع‌به «دیوار» که پرداختن به آن می‌تواند قدمی در راه رمزگشایی معمّای شناخت ذائقه‌ی مخاطب ایرانی نیز محسوب شود، مسأله‌ی استقبال نشدن از آن و گیشه‌ی کم‌رونق آن است. چه اتفاقی می‌افتد که فیلمی اجتماعی انتقادی – حتی اگر بپذیریم که ناخُنَک‌های عمیق و دقیقی نیز به ملودرام می‌زند و حتی اگر قبول داشته باشیم که روایتی محافظه‌کارانه دارد – با این میزان تلاش برای رئالیستی جلوه کردن و بهره بردن از موقعیتی این اندازه حساس، باز هم توجه خیل عظیم علاقه‌مندان به سینما را برنینگیخته است؟ شاید مهم‌ترین دلیل این مسئله، خنثی بودن فیلم است. به نظر می‌رسد طرح یک انتقاد اجتماعی که قرار است یکی از خطوط قرمز اجتماع را (مسئله‌ی حضور زنان) به چالش بکشد، نمی‌تواند این‌قدر رقیق، خنثی و کلیشه‌ای باشد. ساده‌انگاری است که انتظار داشته باشیم پایان آب‌نباتی فیلم کسی را قلقلک دهد تا بیش از یک‌بار به نظاره‌ی فیلم بنشیند. فیلم، بدون طراحی جزئیات و فراز و فرودهای غافل‌گیر کننده، در همان ایده‌ی اولیه‌ی جذاب خود متوقف مانده و می‌خواهد به منزله‌ی مقاله و سمینار به بررسی معضلات اجتماعی بپردازد. به یاد آوریم صحنه‌ی بوق زدن ماشین‌ها برای ستاره بعد از تعطیلی دیوار مرگ که چه‌قدر کلیشه‌ای و سردستی تصویر شده است. به نظر می‌آید مشکل دیگر «دیوار» از همان ذهنیت فیلم‌های کانونی می‌آید. ذهنیتی که همه چیز را ساده می‌انگارد و می‌کوشد اندیشه‌ها و آرمان‌هایش را با نشانه‌هایی رو و صریح به مخاطبان خود تزریق کند. همان‌جا که با حرکت لاک‌پشت زیر باران مخاطب باید بفهمد که چه‌قدر نااُمیدی چیز بدی است و پایان شب سیَه سپید است و اندکی صبر سحر نزدیک است و از این مقال افاضه‌های اخلاقی.

با این همه، نمی‌توان «دیوار» را دید و به خاطر حرکات دورانی دوربین در دیوار مرگ، حسین جعفریان را تحسین نکرد. نمی‌توان «دیوار» را دید و از تدوین یک‌دست حسن حسن‌دوست که مانع کندی ریتم فیلم می‌شود، تعریف نکرد. در پایان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که طرح بحث استیفای حقوق زنان در «دیوار» با سایر فیلم‌هایی که در این چند ساله راجع به این موضوع ساخته شده‌اند، تفاوت جوهری دارد و آن دوری از دیدگاه رادیکالی و پرخاشگرانه است. در واقع «دیوار» برخوردی مسالمت‌جو – و با نگاهی بدبینانه، محافظه‌کار – و انسانی با مشکل خود می‌کند.


 

افسانه‌ای برای خرسندی

درِ کوچکِ قفسی باز باقی مانده بود. پرنده با پرشی مختصر خود را به در رسانید و از آن‌جا دنیای فراخ را نخست با یک چشم آن‌گاه با چشمی دیگر نگریست. آرزوی فضاهای گسترده‌ای که بال‌هایش را برای آن‌ها ساخته بودند لرزه به اندام کوچکش انداخت. اما بعد با خود فکر کرد: «اگر بیرون بروم ممکن است درِ قفس را ببندند و من بیرون، محبوس شوم». جانور کوچک به داخل بازگشت و کمی بعد، با رضایت خاطر، بسته‌شدن مجدد درِ قفسی که آزادی‌اش را تضمین می‌کرد، نظاره کرد.

❋ ❋ ❋

مرد گناهکاری که سرشت شریرانه‌اش او را به کشتن موجودی بی‌دفاع واداشته بود، بر سنگینی چنین گناهی واقف گشت؛ پشیمان شد و به کلیسایی رفت تا طلب آمرزش کند.

گرم نیایش بود که صدای واعظی را شنید که از منبر فریاد می‌زد – خوشنود باشید که ضعفا و مسکینان وجود دارند تا شما با نیکی به آن‌ها بتوانید به ملکوت آسمان راه یابید.

مرد گناهکار با خود اندیشید – آه! ای دروغگو! همه‌ی بدبختی ما زیر سر این ضعفا و مسکینان است. اگر قربانی من آن‌قدر ضعیف نبود و از خودش دفاع می‌کرد شاید می‌توانست مانعم شود که او را نکشم، و آرامش روحم را از دست ندهم.

❋ ❋ ❋

قهرمانی جان یک پری را از خطری سهمگین نجات داد. پری حق‌شناسانه به او گفت: – هر چه می‌خواهی به من بگو تا در اختیارت بگذارم.

قهرمان، بلافاصله در پاسخ گفت: – به من شکوه و جلال بده!

پری مقداری پول به او پیشنهاد کرد: – با این پول به راحتی خواهی توانست آن را به دست بیاوری.

قهرمان تأمل کرد و آن‌گاه گفت: – پس به من عشق بده.

پری حرکت سابق را از سر گرفت: – با این پول هر قدر عشق که بخواهی به دست خواهی آورد.

قهرمان اظهار داشت: – اگر شکوه و عشق پول است، نه شکوه را می‌خواهم و نه عشق را. سعادت بی‌هیاهو و زندگی مراقبه‌گرانه برایم کافی‌ست. این را برایم تضمین کن.

پری خنده‌کنان فریاد زد: – دیوانه! این پول را بگیر چون برای مراقبه نیز به آن نیاز خواهی داشت.

* Italo Svevo


 

زباله‌دانی به نام زمین

«وال.ای» جزو آن دسته انیمیشن‌هایی است که به زیبایی و با ظرافت تحسین‌برانگیزی برای بینندگانی با سنین مختلف ساخته شده و هر گروه از بینندگان، ظرافت‌های مخصوص به خود را در آن خواهند یافت. مثلا فصل ابتدایی فیلم و افشای تدریجی وضعیت زمین به شکلی غافلگیر کننده را در نظر بگیرید. در حالی که دوربین با یک موسیقی شاد در حال نزدیک شدن به زمین است، بیننده‌ای که منتظر دیدن تصاویری متناسب با موسیقی است ناگهان همراه با فید شدن آرام موسیقی و با دیدن این‌که زمین به یک زباله‌دانی تبدیل شده دچار تعجب می‌شود از این‌که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد و این، هم برای بیننده‌ی کودک قابل درک است، هم حاوی نکات ریزی است که بیننده‌ی بزرگسال توجهش به آن‌ها جلب می‌شود. انتخاب نماهای حساب شده و تأکیدات بجا که آگاهانه از «وال.ای» چهره‌ای انسانی و نیز تنها و رمانتیک ترسیم می‌کند (حالت صورت و خصوصا چشم‌ها، آویزان کردن زه غلتک‌هایی که با آن‌ها حرکت می‌کند به شکل جوراب بر روی صفحه‌ای که جالباسی کارگر از کار برگشته‌ای را به ذهن متبادر می‌کند، تماشا کردن فیلم و مشخصاً موزیکال بعد از ساعت کاری و…) باعث می‌شود تا حس همذات‌پنداری بیننده با وال.ای نیز

از ابتدا به درستی شکل بگیرد و بیننده تصوری پینوکیو شکل از یک ربات دارای احساسات به‌دست بیاورد. از همین‌جاست که نشانه‌گذاری‌ها و نیز استعاره‌گرایی‌های کارگردان شروع می‌شود و انصافاً نیز آن‌ها در اکثر موارد بجا و درست به کار برده می‌شوند و خصوصا استعاره‌ها کاملاً در دل فیلم جای می‌گیرند. مثلا وضعیت جسمانی وال.ای که ترکیبی است خشک از مربع و مستطیل و همانند مکعب‌هایی که خود او می‌سازد یادآور نظام‌های شبکه‌بندی شده است و در نقطه مقابل، چشمان او و جسم «ایو»، که دارای ظاهری خمیده و منعطف هستند و کارگردان به این شکل قصد یکسان‌سازی بین این دو جنبه‌ی ظاهری آن‌ها را داشته است.

از سویی دیگر به لحاظ استعاری می‌توان فیلم را از جنبه‌های مختلف با «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» ساخته‌ی استنلی کوبریک مقایسه کرد. به بیانی بهتر، فیلم در توضیح روند تسلط کامپیوترها بر انسان آشکارا تحت تأثیر این فیلم است. چه این‌که در فیلم کوبریک کامپیوتری که مسئولیت انجام مأموریتی را به عنوان مغز متفکر یک سفینه به همراه دو انسان دیگر بر عهده دارد وقتی متوجه می‌شود که آن دو نفر قصد دارند به دلایلی مأموریت را لغو کنند، تصمیم به از بین بردن آن دو نفر می‌گیرد و حتی موفق می‌شود یکی از آن‌ها را بکشد که در نهایت نفر دوم، با از کارانداختن کامپیوتر به هدفش می‌رسد. حتی کامپیوتری که در اودیسه نشان داده می‌شود دارای چشمی قرمز رنگ بزرگی به عنوان چشم ناظر است که عینا این مورد در «وال.ای» در کامپیوتر مورد استفاده‌ی کاپیتان نیز دیده می‌شود. علاوه بر این در استفاده‌ای کمیک لحظه‌ای که کاپیتان سعی می‌کند از جای خود بلند شود موسیقی «چنین گفت زرتشت» ساخته اشتراوس به گوش می‌رسد که یکی از اصلی‌ترین تم‌های «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» است. اولین باری که این موسیقی را در فیلم کوبریک می‌شنویم صحنه‌ی عنوان‌بندی فیلم است که زمین از پشت ماه به آرامی

و با عظمت در حال طلوع کردن است و گویی کارگردان «وال.ای» قصد داشته تا با استفاده از این موسیقی در آن صحنه به نوعی این مسئله را به ذهن متبادر کند که بلند شدن برای کاپیتان به حدی سخت است که گویی قصد دارد حجمی به اندازه کره زمین را جابه‌جا کند. البته این مشابه‌سازی‌ها به همین‌جا ختم نمی‌شوند و معلق ماندن وال.ای در فضا باز هم با استعاره‌ای از اودیسه و نیز فرود سفینه‌ی انسان‌ها بر روی زمین که با نحوه نمایش خاصی که دارد کاملا یادآور کشتی نوح است ،موارد دیگر از این استعاره‌پردازی‌هاست که البته هر یک در جای خود در فیلم حضور دارند و حتی بدون در نظر گرفتن جنبه‌ی استعاره‌ای، اضافه و گل‌درشت به نظر نمی‌رسند.

آن‌چه در ساخت این فیلم‌ها مهم است ذهنیت خلاقی است که حتی گاه کلیشه‌ها را به شکلی پشت هم می‌چیند که نه‌تنها آزار دهنده نیست، بلکه دوست‌داشتنی نیز است. نگاهی به پلات کلی فیلم از منظر عشقی آن (موجود تنهایی که با حیوان مورد علاقه‌اش زندگی می‌کند و غیر از کار فعالیت دیگری ندارد تا این‌که پای یک عشق به زندگی‌اش باز می‌شود) به حدی هوشمندانه در بستر جدیدی روایت شده که ابدا تکراری به نظر نمی‌رسد. حال در نظر بگیرید که کارگردان تمام این داستان را در طول حدود دو ساعت تنها با تصویرپردازی و با چیزی کمتر از سی دقیقه دیالوگ ساخته است و مد نظرش مخاطبان کودک نیز بوده‌اند. شاید این طرز فکر به نوعی راز موفقیت اندرو استانتون، کارگردان فیلم باشد.


 

حق با کیست؟

در چمنزاری هزار جور حیوان خوش و خرم پرسه می‌زدند. ناگهان گاو نر یک گل کوچولوی زیبا دید با یک تاج سفید وسطش. به آن نگاه کرد و از دوستان دور و برش پرسید:

«شما می‌دانید اسم این گل چیست؟»

میش مع‌مع کنان گفت: «گل لاله است»

بز بع‌بع کنان گفت: «بنفشه است»

اسب شیهه‌کشان گفت: «مینای چمنزار است»

گاو نر ماغ کشید و با صدای مهیب گفت: «چه مزخرفاتی! این گل سرخ است!»

بعد همه‌ی حیوانات ساکت شدند و نظر روباهی را که اتفاقی داشت از آن‌جا رد می‌شد، پرسیدند:

روباه با حالتی مکارانه گفت:

«حق با گاو نر است! آخر او بلندتر از همه فریاد می‌کشد!»

* Rudolf Kirsten


 

سنگری بر پشت

پریسا باز هم شلیک کرد. رگبار کشید به سمت افسانه. افسانه سنگر گرفت پشت من.
– مثلا تو تیرات تمام شده، دیگه تیر نداری.
افسانه لب و لوچه‌هایش را جمع کرد و با اخم و تخم جواب داد:
– قبول نیست آقا! من هنوزم تیر دارم.
پریسا ملاقه را به سمت افسانه نشانه گرفت:
– نه! مثلا تو تیر می‌خوری. من میام و اسیرت می‌کنم.

افسانه مثل همیشه آخرش قبول کرد و پشت من گلوله شد. آشکارا می‌لرزید. خطکش بلندش را که حالا دیگر تیر نداشت، محکم چسبانده بود به خودش.

پریسا از پشت مادرش که نماز می‌خواند بیرون پرید. رگبار دیگری کشید و دولا دولا پیشروی مختصری کرد و پشت مبلی سنگر گرفت. باز هم شلیک کرد. این بار یک تک‌تیر. سینه‌ام تیر کشید. خون، زیرپیراهن و پیژامه‌ام را سرخ کرد و راه افتاد روی خاک. خاک داغ و تشنه با ولع خون را می‌مکد اما خون انگار تمامی ندارد. زخم بزرگی پشت زانوی اکبر دهان باز کرده و ساق پا با کمی پوست تکه و پاره به زانو آویزان مانده است.

– امدادگر! امدادگر!

امدادگر، خونین و مالین بلند می‌شود و همین‌طور که می‌رود سراغ مجروح بعدی، داد می‌زند:
– باید ببرینش عقب! وگرنه با این خونریزی کارش تمومه…
بقیه‌ی حرف‌هایش در انفجارها گم می‌شود.

– من می‌برمش…

فرمانده گروهان‌مان نمی‌گذارد حرف از دهانم دربیاید:
– دیوونه شدی؟ معبر تو تیررس مستقیمه. سوراخ‌سوراخ می‌شین. هم خودتو به کشتن می‌دی هم اکبرو.
– اکبر همین‌طوریش هم اوضاش خرابه حاجی! بذار ببرمش! بدجوری خونریزی داره. می‌پره‌ها!

حاج کریم دستی به ریش‌های کم‌پشت خاک‌آلودش می‌کشد. دو سه خمپاره پشت سر هم پشت خاکریزمان می‌ترکد. از پشت ابر دود و خاک صدای حاج کریم می‌رسد:
– خود دانی. مسئولیتش با خودت. راه بیفت!
و فریادش می‌پیچد تو تمام خاکریز:
– بچه‌ها بهش پوشش بدین، اکبرو ببره عقب!

حالا بغلم کرده و در گوشم زمزمه می‌کند:
– التماس دعا حمید جون!
و بلافاصله در انفجارهای پیاپی بعدی غیبش می‌زند.

اکبر پاک از هوش رفته است. صورتش مثل برف سفید شده است. یکی متلک می‌پراند:
– این که کنار حوریا داره حال می‌کنه اخوی! کجا می‌خوای ببریش؟

بچه‌ها با دو سه تا فانوسقه اکبر را محکم می‌بندند به پشت من. حالا او مثل یک کوله‌پشتی بزرگ، پشت من آویزان است. وقتی راه می‌افتم ردی از خون روی خاک می‌ماند. ابتدای معبر عریان موضع می‌گیرم و منتظر پوشش آتش بچه‌ها می‌مانم. اوضاع جالبی نیست. باید پنجاه شصت متر را جلوی چشم عراقی‌ها یک نفس بدوم تا خاکریز بعدی. آن وقت می‌توانستم بی‌دردسر تا پشت خط، در پوشش سنگرها بروم.

ناگهان رگبار بچه‌ها شروع می‌شود. چند تا آرپیجی هم شلیک می‌شود. پوشش بدی نیست. یکی داد می‌زند:
– یا علی! راه بیفت، بجنب حمید!

مثل فنر از جا می‌پرم و راه می‌افتم. اکبر حالا سنگین‌تر از قبل هم به نظر می‌رسد. هنوز پنج شش متر نرفته‌ام که رگبار تیرها روی خاک‌های اطراف می‌نشیند. لو رفته‌ایم. ما را دیده‌اند. اما دیگر راه برگشتی نیست. باید رفت.

تیرها انگار از بیخ گوشم می‌گذرند. هنوز هم هشتاد نود متر دیگر تا انتهای معبر مانده است. پشت اکبر سنگر گرفته‌ام و دولا دولا می‌دوم.

– عجب غلطی کردیما! الان آبکش می‌شیم. پس این پوشش آتیش چی شد؟ این اکبرم که انگار پونصد کیلو شده پدربیامرز!

یکی از فانوسقه‌ها پاره می‌شود و یکی از دست‌های اکبر دو سه تا کشیده می‌خواباند به سر و صورتم. عرق راه می‌کشد به چشم‌هایم. آن‌ها را بسته‌ام و پناه بر خدا می‌دوم. یک لحظه حس می‌کنم حالاست که کوله‌پشتی‌ام بیفتد روی زمین اما فرصتی برای توقف نیست. با یک تکان اساسی اکبر را جابه‌جا می‌کنم. حالا اگر تیر مستقیمی بیاید می‌خورد به اکبر. خیالم راحت‌تر می‌شود و کمی تندتر می‌دوم. اما پریسا ول کن نبود. یک مشت نخود برداشته بود و دانه‌دانه پرت می‌کرد به سمت افسانه که چسبیده بود به من. یکی از نخودها خورد به چشمم. بلند شدم راه افتادم به سمت حیاط. افسانه هم پشت من راه افتاد. رد خون پشت پاهایم کشیده شد تا حیاط. داد زدم:
– خانم این پوشش آتیش چی شد؟ پوشش آتیش!

بچه‌های خاکریز روبه‌رو پوشش آتش خوبی اجرا کرده‌اند. تیرها کمتر شده‌اند. من آخرین توانم را به کار بسته‌ام.
– دیگه رسیدیم. خدایا رسیدیم؟

پنج شش متر بیشتر نمانده است. چند قدم بلند دیگر… و خودم را پرت می‌کنم پشت اولین خاکریز. اکبر با صورت می‌افتد روی خاک. بچه‌ها فانوسقه‌ها را باز می‌کنند. اکبر را روی برانکارد می‌گذارند. بلند می‌شوم و تمام بدنش را وارسی می‌کنم. اکبر همان زخم بزرگ پشت زانویش را دارد و بس. خدا را شکر! من سنگرم را سالم رسانده‌ام به سنگرهای خودی.

– چرا داد می‌زنی؟ چته؟ حمید چته باز؟

زنم آب می‌پاشید به صورتم. پریسا و افسانه با چشم‌های از حدقه درآمده و وحشت‌زده نگاهم می‌کردند. حیاط امن بود. اکبر همان‌طور که لنگ می‌زد رفت به سمت حوض. یک مشت آب پاشید به صورت خودش و کمی لبخند به صورت من…

طرح از سید محسن امامیان