فیروزه

 
 

جلوه‌ی احساس در اوج بی‌احساسی

«کمدی جدی است، کاملاً جدی. هرگز سعی نکنید خنده‌دار باشید! بازیگران باید جدی باشند و این موقعیت است که باید مضحک باشد». مل بروکس

هیچ کس فکر نمی‌کرد باستر کیتون که در زمان خودش هرگز با اقبال عامه مخاطبان مواجه نشد پس از سال‌ها به قدری ارج و قرب پیدا کند که گهگاه در اعتبار (و نه شهرت) به چاپلین هم پهلو بزند. کیتون کمدینی «صورت‌سنگی» بود که مخاطبان دهه‌ی ۱۹۲۰ کمدی‌هایش را سرد و بی‌احساس می‌نامیدند و همواره چاپلین و هرولد لوید و حتی گاهی هری لنگدون چاق و خپل را به هیکلِ نحیف، قدِ کوتاه و میمیکِ مأیوسانه او ترجیح می‌دادند. البته کیتون از آخرین کمدین‌هایی است که در دوران صامت ظهور کرد و قبل از این‌که وی در سال ۱۹۲۰ کار جدی‌اش را با فیلم «یک هفته» شروع کند دیگر بزرگان اسم و رسمی پیدا کرده بودند و شهرت عالمگیری داشتند. شاید بتوان مکس لندر فرانسوی و ارنست لوبیچ آلمانی را اولین کمدین‌های جدی تاریخ سینما دانست اما نخستین بار چاپلین بود که در قامت یک ستاره وارد میدان شد و با طرفداران جهانی‌اش کمدی را به مهم‌ترین و فراگیر‌ترین ژانر سینمای صامت تبدیل کرد. سینمای در دوران صامت به دلیل فست‌موشن بودن تصاویر در ذات خود با نوعی اغراق همراه بود که یکی از اصلی‌ترین خصیصه‌های ژانر کمدی به شمار می‌رود. به علاوه سینما در دورانی ظهور کرد که نمایش‌های سیار، صحنه‌ای و وودویل رونق زیادی داشتند و همین نمایش‌ها و عوامل تولید آن‌ها بعدها به کمک فیلم‌های سینمایی آمدند. کیتون که به دلیل شغل پدر و مادرش در یکی از گروه‌های سیار نمایشی رشد کرده بود نه مانند چاپلین بر موج احساسات مخاطب سوار می‌شد و نه مانند لوید با جست‌و‌خیز‌های فیزیکی توجه تماشاگر را به خود جلب می‌کرد. وی حتی مانند هری لنگدون ظاهر مضحکی هم نداشت تا با تکیه بر آن توجهی به خود جذب کند.

کمدین‌ها عموماً شخصیت‌هایی تاریخ‌مصرف‌دار هستند که به سختی می‌توانند در گذر زمان مخاطب خود را حفظ کنند و به همین دلیل هر دوره‌ی زمانی کمدین مخصوص به خود دارد که با ظاهر و ابزار جدید به جدال با مخاطب مشغول می‌شود. کمدین‌ها اگر هوس استمرار داشته باشند محکوم به تغییر و تحول‌اند که البته معمولاً به شکست می‌انجامد و با اقبال مواجه نمی‌شود (چاپلین در این میان یک استثنا است که در مطلبی دیگر به او می‌پردازم). به همین دلیل است که کمدین‌های ساده و تا حدی ابله سینمای صامت با پیدایش سینمای ناطق جای خود را به کسانی مانند برادران مارکس می‌دهند که در شرارت زبانزد عام و خاص‌اند. البته گاهی اوقات کمدین‌های جدید بعد از چند سال به اسلاف خود ارجاع می‌دهند وخصایص آنان را تکرار می‌کنند. نمونه‌اش جک لمون در فیلم «آپارتمان» که در سال ۱۹۶۰ به معصومیت و استیصال کمدین‌های دوران صامت بازمی‌گردد و از مؤلفه‌ای آنان استفاده می‌کند.

کیتون کمدینی است که برخلاف رقبایش رویه‌ای معکموس را طی کرد و با گذشت زمان به محبوبیت و اعتباری رسید که مطمئنا‌ً در دهه‌ی ۲۰ خوابش را هم نمی‌دید! نوع کمدی وی متأثر از جو زمانه در قالب اسلپ استیک و تا حدی کمدی موقعیت بود. به عنوان مثال در «ژنرال» که محبوب‌ترین و مهم‌ترین فیلم وی به شمار می‌رود هم عناصر اسلپ استیک وجود دارد و هم داستان در بستر نوعی کمدی موقعیت پیش می‌رود. کیتون در این فیلم یک مهندس لوکوموتیو است که دست بر قضا به خط مقدم جنگ پا می‌گذارد (کمدی موقعیت) و مجبور می‌شود برای حفظ جان خود و دلداده‌اش شخصاً به مبارزه‌ای پر زد و خورد و سرشار از جنب و جوش با شمالی‌ها تن بدهد (اسلپ استیک). وجه تسمیه‌ی اسلپ استیک به چوب‌هایی برمی‌گردد که بازیگران کمدیا دلارته به هم می‌زدند تا اسباب سرگرمی تماشاگران فراهم شود و جالب این‌که دشمنان کیتون در صحنه‌هایی هیجان‌انگیز از «ژنرال» برای جلوگیری از پیشروی لوکوموتیو کیتون از الوارهای چوبی استفاده می‌کند که نمونه‌اش را در تصویر می‌بینید. البته این الوارها کجا و چوب‌های کوچک کمدیا دلارته کجا!

کمدین‌های دوران صامت مانند دیگر ستاره‌های بازیگری به خدمت استودیو‌ها و شرکت‌ها درمی‌آمدند و در سایه‌ی امکانات آن‌ها فعالیت و رشد می‌کردند. مثلاً چاپلین در شروع فعالیتش و قبل از این‌که پایه‌گذار یونایتد آرتیتس شود برای مک سِنِت در شرکت کی استون کار می‌کرد. لوید هم کمدین شرکت رقیب یعنی هال روچ بود. کیتون هم بعد از چند سال پادویی در نمایش‌های این و آن فعالیت خود را با برادران شنک آغاز کرد که شروع چندان موفق و معتبری نبود. سبک کاری کیتون درست همان چیزی است که مل بروکس در جمله‌ی ابتدای مطلب، یادآور شده است. جدیت، اصلی‌ترین مؤلفه‌ای است که در سبک وی وجود دارد و به همین دلیل تماشاگران آن سال‌های سینما چندان با فیلم‌هایش ارتباط برقرار نمی‌کردند. صفت صورت‌سنگی برای او که از داستانی نوشته ناتالی هاوثورن اقتباس شده به خوبی گویای این ویژگی فیلم‌های وی است. کیتون به کمدی لحظه‌ای اعتقادی نداشت و به همین دلیل هنگام تماشای فیلم‌هایش مجموعه اتفاقات و رویداد‌هایی که بر سر شخصیت‌های فیلم می‌آید مضحک به نظر می‌آیند و کمتر از شوخی‌های تصویری زودگذر استفاده می‌شود. از این نظر کمدی وی با نوعی دقت در پرداخت و جزئیات کارگردانی و فیلمنامه‌ای همراه است که حتی در فیلم‌های آن زمان چاپلین هم پیدا نمی‌شود. او هم مانند چاپلین و لوید از بدل استفاده نمی‌کرد و اتفاقاً در فیلم «شرلوک جونیور» به همین خاطر گردنش به شدت آسیب دید. البته کیتون به لحاظ شخصیتی کمدینی را به نمایش می‌گذاشت که در آثار رقبا کمتر به چشم می‌خورد. اگر کلبی مسکلی و بد‌بینی وی در دهه‌ی ۲۰ مانع فروش فیلم‌هایش شد در سال‌های بعد که مخاطبان به دلیل شرایط زمانه سرخوشی بی‌مورد را برنمی‌تابیدند به نقطه‌ی قوتش تغییر شکل داد. همین چند سال پیش مجموعه‌ای از فیلم‌هایش در جشنواره‌ی کن در بخشی ویژه به نمایش درآمدند و اتفاقاً بسیاری از منتقدان خصوصاً جوان‌تر که کمتر فیلم‌هایش را دیده بودند زبان به ستایش گشودند موج تحسین را در نوشته‌های خود به راه انداختند. در نظرسنجی مشهور مجله‌ی سایت اند ساوند در سال ۲۰۰۲ هم فیلم «ژنرال» پانزدهمین فیلم برتر تاریخ سینما انتخاب شده است؛ همان فیلمی که تماشاگرانش را در سال ۱۹۲۷ دلزده و سرخورده کرده بود. از ظواهر امر چنین برمی‌آید که کیتون از زمانه‌ی خود بسیار جلوتر بوده است و اعتبار این روزهایش هم از چنین منظری تفسیر می‌شود. ظاهراً فرزند زمانه خویش بودن در سینما چندان کاربرد ندارد!


 

صلح

بازگشت به سوی تو
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل… نه؟
شایسته‌ی عشق تو نیستیم
اکنون که سایه‌ی نفرین‌شده‌ی شب جدایمان می‌کند
دورمان می‌کند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریخته‌ی تو
تاریکی
آوار می‌شود برما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ –
تبری بی‌سیرت بر کنده‌ای بریده

ما را دستی نیست، می‌بینی؟
نه، … این‌ها دست نیست
چنگالی ست درنده
پنجه‌هایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراهه‌ای
که به تو می‌رسد
به تویی که می‌مویی و می‌نالی در تنهایی

دندان‌مان نیز نیست
تیغ‌هایی‌ست تیز
ناتوان از رسیدن به لب‌ها/ به صورتِ تو

مادر
زنجیره‌ی دردها
شب‌های کور
گذشت
و سپیده‌دمان ِ مرده زاد
روزن ِ مسدودِ مرگ
آن چه بر ما رفت
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل بسته‌ای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام می‌کند
دل‌بسته‌ی رؤیایت هستی
به تکاپویی بی‌ترحم دچاری
دایره‌ی تباهِ قدم‌های زندان
تکاپویی که می‌خشکاندت
خونت را می‌مکد

بازمان گردان مادر!

خمترک کن سوی ما
شاخه‌ی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هسته‌ی تیزی که درون‌مان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم

بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دل‌هایی رها از اندوه

❋ ❋ ❋

اما این که:

سی و چهار سال پیش، در بهار ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۸ خورشیدی)، در سال جهانی کودک، دومین همایش بین المللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) برگزار شد. یکی از سخنرانان مراسم گشایش ِ همایش، رافائل آلبرتی (Rafael Alberti) شاعر بلندآوازه‌ی اسپانیا بود. آلبرتی در کنار لورکا (دوست نزدیک او) صدای آشنای شعر اسپانیاست برای ما. (آن‌چنان آشنا که چند سال پیش بزرگداشتی برای او در فرهنگسرای ارسباران – با همکاری سفارت اسپانیا- گرفتیم.) صدایی که از سبعیتِ فاشیسم ِ دولتی ِ ژنرال فرانکو خون رنگ است…

آلبرتی در این همایش گفت:

«بگذارید کودکان (همه‌ی کودکان: کودکانی که جان‌شان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست داده‌اند) در نیروی رفتار ما، در واژه‌های مکتوب و در دست‌های امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در این‌جا گرد آمده‌اند. بیایید همچنان شایسته‌ترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی یرای همه‌ی انسان‌ها…»

و دیگر این‌که:

بیست و یکم سپتامبر را سازمان ملل متحد «روز جهانی صلح» نامیده است، روزی برای آتش‌بس و حذف خشونت و گرامی‌داشت آرمان‌های صلح جهانی. امسال دبیرکل سازمان ملل، آقای بان کی مون، از مردم جهان خواست که در ساعت ۱۲ (به وقت محلی) در این روز یک دقیقه سکوت کنند. ترجمه‌ی شعر صلح آلبرتی را ( که در واقع، شعری است بی‌عنوان، و عنوان فعلی، پیشنهادِ مترجم است در این‌جا) – که البته خود شاعر، آن را «فریادی رسا» می‌داند- به قربانیان جنگ‌های این سال‌ها، به‌ویژه مردم مسلمان عراق که زخم‌های آمریکایی‌شان همچنان گشوده است، تقدیم می‌کنم.

و باز هم این که:

این شعر و سخنان رافائل آلبرتی را از ترجمه‌ی انگلیسی «اسپاس نیکولف» که در پنجاهمین شماره‌ی مجله‌ی «هنر و ادب بلغارستان» (اوبزور) چاپ شده، به فارسی برگردانده‌ام. متأسفانه به اصل شعر دست نیافتم.

* Rafael Alberti


 

مترجمان، خائنان

امید روحانیحسن کامشاد (متولد ۱۳۰۴) دوست، همکلاسی و یار غار زنده‌یاد شاهرخ مسکوب، نویسنده‌ی کتاب «نثر نوین فارسی» (نشر آژند ۱۳۸۳)، کتابی از مجموعه‌ی نوشته‌هایش (یازده مقاله) را در قالب کتابی بسیار خواندنی و آموزنده و جذاب ارائه داده است. تاریخچه‌ی ترجمه – که یکی از جذاب‌ترین، فشرده‌ترین و در عین حال، جامع‌ترین تاریخ‌های ترجمه است – آغازگر این مجموعه است و مقاله‌ی دوم، نقد و تحلیلی کوتاه و فشرده درباره‌ی زندگی، دوران فعالیت، سبک و تأثیرگذاری همینگوی، در واقع نقدی است کوتاه و فشرده از نویسنده‌ی امریکایی. جدا از مقاله‌ی «مسئولیت روشنفکران» که در واقع خطابه‌ی اسلاو هاول رئیس جمهور چک ۱۹۹۵ در دانشگاه ویلنگتون زلاندنو است، بقیه‌ی مقاله‌ها، نقدهای ترجمه‌ی کتاب‌های گوناگون است. و از جمله بهترین آن‌ها، نقدی که نویسنده به کتاب ملیت و زبان –رساله‌ی دکترایش در دانشگاه کمبریج- نوشته است که بر بخش قابل ملاحظه‌ای از آسیب‌شناسی ترجمه‌های سردستی و غیر وفادارانه و به ظاهر سالم و قابل دفاع در ایران اشارات دقیقی دارد که مترجم‌ها چه بلایی بر سر متن، نحوه‌ی نگرش، شیوه‌ی نگارش و جهان‌بینی مؤلف یعنی خود او آورده‌اند. یا نقد او بر جامعه‌ی باز و دشمنانش کارل پوپر در امریکا که از دقیق‌ترین نمونه‌های نقد ترجمه است. اما ضمیمه‌ی کتاب، متن خاطره‌ی نویسنده از زندگی، دوستی و سال‌های گذرانش با شاهرخ مسکوب، به بخشی جالب توجه از دوران کودکی و همکلاس بودنش با مسکوب در مدارس اصفهان اشاره دارد و نقدی است به بخشی مغفول از شخصیت ادیب درگذشته، در دوران جوانی دو دوست و تغییر مسیر زندگی‌شان.

هر چند مقالات مجموعه، هیچ نوع اشتراک موضوعی ندارند و در واقع مجموعه‌ای مقالاتند که به تنهایی استعداد تبدیل شدن به کتاب را نداشته‌اند و اینک در این قالب، به هیچ روی با هم هم‌خوانی و تناسب ندارند، اما جذاب بودن نوشته‌ها و شیرینی قلم نویسنده، این نکته‌ی اصلی را قابل اغماض کرده است.

* مترجمان، خائنان. مته به خشخال چند کتاب، حسن کامشاد، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۶


 

ریسمان «تقدیر»

«…سرت را بلند می‌کنی، با دیدگان مرطوب، و می‌پرسی: تو هم از تقدیر می‌ترسی؟ آیا امکان، همان تقدیر نیست؟»

داستان پیچیده نیست؛ «گاوی برای قربانی شدن پیش پای از کعبه بازگشته‌ای باید از حاشیه، به متن «شهر» آورده شود.» که همین داستان ساده، چهارچوب شکل‌گرفتن فیلمی قابل تأمل و حتی با احتساب، به عنوان دومین تجربه‌ی کارگردانش، قابل تحسین شده است؛ «ریسمان‌باز».

مهرشاد کارخانی پس از ساخت فیلم «گناه من» (که آن را نیز براساس داستانی بسیار ساده و در نگاه اول عاری از درام لازم برای تبدیل شدن به یک اثر بلند سینمایی، ساخته بود) این بار با اتکا به خاطره‌ی حادثه‌ای که در سال‌های نوجوانی از زبان پدر شنیده بود، دست به ناگرش فیلمنامه و ساخت فیلمی خاص زده است که در پس داستان یک خطی و روانش، آبستن مفاهیمی انسانی- اجتماعی است و از همین‌رو از لحاظ مضمون (و نه الزاماً ساختار و روایت) به فیلمی قابل تحسین و امیدوارکننده تبدیل شده است.

فیلم، داستان پیچیده‌ای ندارد و تمام آن‌چه را برای خلق لایه‌های مفهومی در یک فیلم بلند سینمایی، لازم داشته است، با بهره‌گیری از زبان تصویر و در تشخص قهرمانان فیلم به دست آورده است.

«ریسمان‌باز» از کشتارگاهی سنتی در حاشیه‌ی تهران آغاز می‌شود و پس از گذار از حوادثی طبیعی، ناگهانی و در عین حال «مقدر» به کشتارگاهی (این‌بار ناگزیر و نامعمول) در قلب «شهر» مدرن تهران ختم می‌شود.

نیمه‌ی ابتدایی فیلم در فضایی خشن و با قاب‌بندی‌های نامأنوس و بعضاً «مشمئزکننده» از یک کشتارگاه سنتی روایت می‌شود تا در بستری بدون فراز و فرود داستانی، قهرمانان اصلی فیلم را در تعامل با شرایط ویژه حاشیه‌ی «شهر» تعریف و به مخاطب بقبولاند، که تا حدود قابل توجهی هم در این امر موفق عمل می‌کند.

فردیت شخصیت‌های فیلم «ریسمان‌باز» که بنا بر اذعان کارگردان امتداد و تکمله‌ای بر شخصیت‌های فیلم «گناه من» محسوب می‌شود، به روشنی نمایانگر تصویر «انسان معاصر» در ذهن کارخانی است که تمام تلاشش در پرداخت خاص و ویژه به این «انسان» آن هم با زبان سینما و تصویر، برآمده و ماحصل همین تصویر است: «انسان‌هایی تک‌افتاده، جدا از جمع، دست به گریبان با افسردگی ناشی از احتمال شکست و در عین حال در انتظار آینده؛ امیدوار به فردا.»

«میکائیل» شخصیتی آرام و ساکت است و اگرچه در نگاهش اعتراض به وضع موجود مشهود است اما ترجیح می‌دهد کمتر سخن بگوید و بیشتر ناظر آن‌چه «تقدیر» رقم می‌زند باشد. در مقابل اما «عسگر» در نقش زبان ناطق تمام آن‌چه «میکائیل» در نگاه مکتوم داشته، ظاهر شده و حتی در مقام برقراری ارتباط کلامی با دیگران، متکلم وحده شده و در همین راستا تلاش دارد کمتر مجال دهد تا محیط اطراف تصویر برآمده از «تقدیر» را پیش از رقم خوردن در برابر چشمانش بنمایاند.

«عسگر» ساده است و مدعی «توانایی» اما «میکائیل» جدی است و نگران از میزان «توانایی» و همین دوگانگی‌های شیرین در تصویر کردن قهرمانان اصلی که هیچ‌گاه هم به تقابل این دو نمی‌انجامد تا همچون دو نیمه از یک کل، داستان را تا انتها پیش برند، به یکی از نکات قابل توجه فیلمنامه تبدیل می‌شود؛ نکته‌ای که با بازی تأثیرگذار و قابل تحسین «پژمان بازغی» و «بابک حمیدیان» امتیاز اصلی فیلم را هم رقم زده است.

اما در کنار شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌های تأثیرگذار، کارخانی در پرداخت و ساختار بصری فیلم، مضمونی را حلقه‌ی واسط تمامی اتفاقات کرده است که در نام‌گذاری هوشمندانه‌ی اثر هم به کنایه بر آن تأکید شده است. «ریسمان» به عنوان جزئی‌ترین و شاید کم‌اهمیت‌ترین عنصر در ابتدای مسیر داستانی، کم‌کم جایگاه کلیدی پیدا می‌کند و با بازشدن و خارج شدن از «کنترل» قهرمانان، اصلی‌ترین نقطه‌ی عطف فیلم که رها شدن گاو در شلوغی «شهر» است را رقم می‌زند.

«ریسمان» گویی بی‌توجه به آن‌چه تدبیر و کنترل قهرمانان بوده است، در لحظه‌ای باز می‌شود و گاو را که ناحصل تمامی داشته‌های «میکائیل» و «عسگر» است، به وضعیتی «مقدر» می‌رساند که به نوعی ترجمان تمام استرس‌ها و نگانی‌های جاری از ابتدای فیلم است. وضعیتی که «میکائیل» را با تمام سربه‌زیری و انزوا از جمع، به تصمیم برای جلوگیری از صدمه به جمع، وامی‌دارد، تا تمام داشته‌اش که آرامش مدرن «شهر» را به چالش کشیده است نادیده گرفته و به مسلخ ناگزیر رهنمون شود.

و این‌گونه است که «تقدیر» ورای پیش‌بینی (مخاطب) و گویی طبق انتظار «میکائیل» (و نه «عسگر») به گونه‌ای خاص رقم می‌خورد تا «انسان معاصر» و درعین حال «تسلیم تقدیر» به تمامی و در پایان‌بندی متفاوت مهرشاد کارخانی تصویر شده باشد.

«ریسمان‌باز» اگرچه در راستای ارائه‌ی داستانی قابل قبول و جذاب، از همراه کردن مخاطب عام با خود، تا حدودی بازمی‌ماند و فیلمی ناموفق می‌نماید اما با نگاه به لایه‌های مضمونی فیلم (شاید در دیدارهای مجدد) می‌توان آن را تجربه‌ای متفاوت و در عین‌حال موفق در ارائه‌ی تحلیلی تازه از دوگانه‌ی «فرد-اجتماع» و یا با نگاهی دقیق‌تر «سنت- مدرنیته» دانست؛ تحلیلی که گویی محوریتش با مضمون عمیقی چون «تقدیر» شکل گرفته و تا مرز صدور حکم رسیده است.

❋ ❋ ❋

« … سرت را بلند می‌کنی، با دیدگان مرطوب، و می‌پرسی: تو هم از تقدیر می‌ترسی؟ آیا امکان، همان تقدیر نیست؟ شاید؛ و شاید تقدیر (که من نمی‌شناسمش) انعطاف‌ناپذیر باشد. انسان به جنگ امکانات می‌رود یا با آن‌ها کنار می‌آید؛ اما تقدیر، اگر باشد، بن‌بست تمام خیابان‌هاست…» (برگرفته از کتاب «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نوشته مرحوم نادر ابراهیمی)


 

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

فریده حسن زاده (مصطفوی)اشاره: در شعری که برای محمود درویش نوشته‌ام قصدم مرثیه‌سرایی نبوده. فقط می‌خواسته‌ام عشقی را که یک خواننده‌ی شعر به شاعر محبوبش دارد نشان بدهم. تأثیری که یک شاعر ِ خوب بر زندگی ما می‌گذارد گاه خیلی جدی‌تر و عمیق‌تر از اثری است که پدر، مادر، همسر یا فرزندان ِ ما بر ما می‌گذارند. شاعران راه را به ما نشان می‌دهند؛ راهی که به درون ما باز می‌شود و ما را از گم‌گشتگی نجات می‌دهد. به قول «ساموئل هازو» شعر ما را با سرشت واقعی‌مان رو در رو می‌کند؛ آن‌جایی که احساسات‌مان به اندازه‌ی افکارمان اهمیت می‌یابد. اگر ما ارتباط‌مان را با فطرت‌مان از دست دهیم، در واقع ارتباط‌مان را با خودمان از دست می‌دهیم و این به معنای از دست‌دادن روح‌مان است.

درویش پاسدار روح یک ملت بود.

❋ ❋ ❋

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

درویش!

تا صبح
سینه به سینه‌ی دیوار ایستادم
برای سر گذاشتن بر شانه‌ات و گریستن
باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
بعد ِ این همه سال.
خیال می‌کردم خواهی ماند مثل عکست
در این قاب کهنه
و با هر شعر تازه
چشم‌انتظار بوسه‌ی من خواهی ماند برچشمانت.
قرار نبود تو بمیری و من بنویسم برای تو
همیشه تو می‌نوشتی برای زخم‌های عشق،
برای گل‌های یاس،
برای وطن گم‌شده
که مرز به مرز می‌گشت
در کاروانی از حروف سربی
تا به خلوت شب‌های من می‌رسید

اما مرگ هم تو را به من نامحرم نمی‌کند درویش!
باز هم می‌بوسمت در این قاب بی‌شیشه
از چشم‌ها، لب‌ها و پیشانی خوش‌بویت
و به یاد می‌آورم حرف مادر بزرگ را
هر بار که در اتاقم نماز می‌خواند:
«عکس این نامحرم چه می‌کند در اتاق تو؟»

از همه‌ی عالم محرم‌تر بودی با من درویش!
فرق می‌کردی با همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام
نیامده بودی برای تاریک یا روشن کردنِ خاطراتم
با هر شعر پیام‌آوری بودی
که از کوه سرازیر می‌شد
برای در میان نهادن رازهای نهفته
درجانِ کلمات.

کور می‌کردی چشمانِ درشت عنکبوتی را
که در کنج لزج ِ ذهنم
درماندگی و بیهودگی می‌تنید
با تو
فرق می‌کردم با همه‌ی من‌های خسته و تاریکم
و یک‌تنه همه‌ی خواننده‌های شعرت می‌شدم
سرتاپا چشم.

یادش به خیر درویش!
نخستین دفتر شعرت که به دستم رسید
حتی یک تار موی سپید نروییده بود در آینه‌ام
برگی بر درختی نمی‌شناختم تسلیم ِ باد
سر مست سبزه‌زاران چشمانم
آن روزها
شعر را فقط برای گرمای پیراهنم می‌خواستم
فقط برای پر و بال دادن به رؤیاهایم
خیال می‌کردم جای کلمات، بالای ابرهاست
بالای بالای ابرها
اتاقم را ناگاه
از همان شب ِ اولِ آشنایی
آکندی از خاکِ شهرهای ویران
از صدای گام‌های پسرکی که می‌دوید در تبعید
و چراغ‌ها را
خانه به خانه
روشن می‌کرد
با جادوی کلمات…

بی‌وطن
با چمدانی از دربدری‌های ابدی
تنها شاعری بودی درویش!
که معنای سرزمین مادری را به من آموختی

پیش از تو
کوه‌ها و دریاها و آن‌سوتر ستاره‌ها
مرز عشق‌ها و دلبستگی‌هایم بودند
بالِ بی پر و بال ِ هواپیمایی
از زادگاهم دور می‌کرد و
نفسِ سردِ سپیده دمی
از غربتم باز می‌آورد

از زخم‌های خوش‌نوای تو آموختم
این خون است که همه‌جا را روشن می‌کند
و خورشید، جز خاطره‌ای سوزناک نیست
که زمین، گرد آن می‌چرخد شب و روز
به سبکبالی گور شهیدانش
گمنام‌تر از همیشه و هنوز.
یادت هست درویش؟
در قطارِ گذشته‌های دور
در آن دل‌گیر کوپه‌ی دربست
که مرا به کام شیر فرو می‌برد
برای یافتن کار
برای یافتن آینده
برای یافتن سهم مبهم قلبم
از سرنوشت
همیشه دفتر شعر تو بود
سر نهاده بر زانوانم
در تمام طولِ تونلِ تاریک

باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
هیچ‌کس باور نکرد مرگت را
حتی آن هزاران هزار نفری که جنازه‌ات را تشییع می‌کرد

سنگت را بر گورت چون شبنمی بر برگی تاب آوردی
و صدایت از بلندگوها به خواندن ادامه داد
گرم، زنده و روح‌انگیز
اما گل‌هایی که دشمن پرپر می‌کند بر مزارت
آزارت می‌دهند درویش؛ آزارت می‌دهند
انگار دوزخ را به تو پیشکش می‌کنند
شب اول قبر.

سه روز عزای عمومی
برای تو که نه ژنرال بودی
نه رئیس جمهور
و نه حتی دیگر بلندگوی آوارگی
گریخته بودی از ازدحام
تا در الجلیل آواز بخوانی برای گنجشکانِ بی‌پناه

سه روز عزای عمومی
برای تو که کلمات را به قدرت رساندی
بی کودتا، بی خونریزی
و بی غصب زمین ِخلایق.

سه روز عزای عمومی
برای تو
که میراثی نداشتی جز سپیدی سیراب کاغذ
و سخت قانع بودی
به زیستن در قاب ِ قدیمی دلبستگی‌ها
زینت ِ دیوارهای تنهایی‌های غول‌افکن
با شانه‌های مردانه‌ی شعرت
تکیه‌گاهی برای هق‌هق گریه‌های ناباور بازماندگانت
درویش!

شهریور ۸۷


 

یک‌شنبه‌ی آبی

ریتا
میان چشمان من و ریتا
تفنگی‌ست
و کسی
که ریتا را می‌شناسد
خم می‌شود
و نماز می‌برد
برای خدایی
که در چشمانی عسلی‌ست.

آه… ریتا
میان ما
هزار گنجشک و تصویر است
و وعده‌های بسیار
که تفنگی
بر جانشان آتش گشوده است…

❋ ❋ ❋

یکشنبه‌ی آبی
زنی در دل ترانه‌ام
پشم می‌ریسد
چای می‌ریزد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور.

روز یکشنبه
آبی می‌پوشد
سرگرم است
مجله‌ها… فرهنگ ملت‌ها…
شعر عاطفی می‌خواند
در صندلی می‌خوابد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور…

❋ ❋ ❋

مرده‌ام را دوست دارند
مرده‌ام را دوست دارند
تا بگویند از ما بود
با ما بود.

گفتند:
– مرگت را چگونه می‌خواهی؟
گفتم:
– آبی، چونان ستاره‌ها
که از سقف سرازیر می‌شوند.
گفتم:
– مرا کم‌کم بکشید
که واپسین سرودم را
برای همسر دلم بسرایم.

خندیدند
و از خانه‌ام
جز شعری
که برای همسر دلم گفتم
چیزی ندزدیدند!

❋ ❋ ❋

عروسی خون
دلداده‌ای
از جنگ می‌آید
در روز عروسی‌اش
با همان جامه
در دایره‌های رقص
اسبی
از حماسه و قرنفل است.

روی ریسه‌ی هلهله‌ها
فاطمه را می‌بیند.
درختان تبعیدگاه آواز می‌خوانند
دستار می‌افشانند.
مرد دلداده
با چشمی خمار
دست سبزش را به حنا داده

و ناگهان بر ابم هلهله‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها می‌آیند
دلداده را از آغوش پروانه و
از دستار می‌دزدند

❋ ❋ ❋

گل‌فروش
بر تن آسفالت خوابیده
نه خریداری
نه بازاری
ملال شهرها در اوست.

راه از روشنی خالی است
و آدمیان
زن – گداخواه.

خوابیده است
بر تن آسفالت
نه خریداری
نه بازاری.

گل زردی است
روییده در گل و لای.

در وطنم
باران گل می‌بارد!


 

سناریوی آماده

عبدالحسین فرزادمحمود درویش شاعر مقاومت فلسطین خیلی زود در همان اوان شاعری، شعارهای تندش را به شعر و شعور تبدیل کرد. او هرگز دشمنش را دست کم نگرفت و همه‌ی اسراییلی‌ها را با یک چشم ننگریست. او دوستان قدرتمندی در اسراییل برای حمایت از مردم فلسطین به وجود آورد کسانی مانند پروفسور شاحاک رییس حقوق بشر اسراییل. خانواده شاحاک هر روز صبح در و پنجره خانه‌شان را درتل‌آویو با شلنگ آب و صابون می‌شویند زیرا صهیونیست‌ها، هرشب نجاست آدمیزاد به در و پنجره‌های خانه‌اش می‌مالند، زیرا او حامی فلسطینیان است.

محمود درویش آن‌چنان خردمندانه و درعین حال کوبنده با دشمن اسراییلی‌اش سخن می‌گفت که آن‌ها را به فکر فرو می‌برد. مثلا وقتی خواننده مشهور سوری، أصاله نصری، شعر محمود درویش را باعنوان «رهگذران در کلامی رهگذر» اجرا کرد، در خود اسراییل آن‌چنان آشوبی به پا شد که کار به مجلس اسراییل کشیده شد و بسیاری از مردم اسراییل را با وجدان‌شان درگیر کرد.

در سال ۲۰۰۰ وزیر آموزش و پرورش اسراییل، یوسی سارید، پیشنهاد کرد که برخی از اشعار محمود درویش در کتب درسی مدارس اسراییل درج شود، اما ایهود باراک صهیونیست، با آن مخالفت کرد.

در هرحال ما اکنون این شاعر بزرگ را که نخست باخودش و آن‌گاه با دشمنش به صداقت دست یافته بود از دست داده‌ایم. و می‌دانیم که او فرزند شرایط دشوار زمانه‌ی خود و همزاد سرزمین فلسطین بود، به بیان دیگر او خود فلسطین بود که از تمامی مرزهایش در شعر دفاع کرد و نگذاشت فلسطینی که در دل‌های مردم آزاد است در بند اسراییل بماند. فلسطین در دست‌های محمود درویش بالید بزرگ شد و به اندازه‌ی تمامی کره‌ی زمین گردید. از زنان کالسکه به دست اتریشی گرفته تا دانشجویان پرخروش ایرانی و ملت موقرکوبایی تا هم‌وطنان مکزیکی چه‌گوارا و شیدایان و قلندران هندی و پاکستانی با شعر «فلسطین! زنده باد» و «اسراییل! مرده باد» فلسطینیان را همچون هم‌وطنان خودشان می‌دانند که در دست دشمن اسیر هستند و باید نجات پیدا کنند.

محمود درویش درحالی که با اشعارش با دشمن سخن می‌گفت آن‌ها شهر او «رام‌الله» را بمباران می‌کردند.

ظاهرا شعری که برای‌تان ترجمه کرده‌ام آخرین شعر محمود درویش است. سناریوی آماده، شعری است که خواننده‌ی آگاه به تراژدی فلسطین، را سخت به وحشت می‌افکند که این شاعر تا چه حد به بدبختی دشمنش نیز اشراف داشته است.

❋ ❋ ❋

سناریوی آماده
چنین فرض کنیم که اکنون ما فرو افتاده‌ایم
من و دشمن
از هوا فرو افتاده‌ایم
در گودالی…
در این صورت چه رخ خواهد داد؟
سناریوی آماده… در آغاز منتظر شانس می‌مانیم…
نجات‌دهندگان ما را خواهند یافت
و طناب نجات را درون گودال فرو خواهند آویخت
پس من می‌گویم: اول من
و او می‌گوید: اول من
او دشنامم می‌دهد من نیز دشنامش می‌دهم
بی‌هیچ فایده‌ای
بنابراین طناب دیگر آویخته نخواهد شد…
سناریو می‌گوید:
من پنهانی با خودم نجوا می‌کنم…
– این همان خوشبینی آدم خودخواه است-
بی‌آن‌که از دشمنم چیزی بپرسم
من و او
دو شریک در یک دام
دو شریک در بازی احتمالات
منتظر طنابی… طناب نجات
باید هر یک به تنهایی برویم
در حالی که بر لبه‌ی گودال
جهنم است تا آن‌گاه که برای ما چیزی از زندگی باقی است
و چیزی برای جنگ…
ما کی نجات پیدا خواهیم کرد
من و او
دو ترسو با هم
در حالی‌که هیچ سخنی رد و بدل نمی‌کنیم
از ترس… یا چیزهایی دیگر
زیرا ما دو دشمنیم…
چه رخ خواهد داد اگر ماری هولناک
بالای سرمان باشد
– از صحنه‌های این سناریو است-
و برای بلعیدن این هر دو ترسو، فش و فش کند
من و او؟
سناریو می‌گوید… من و او در قتل مار شریک خواهیم شد
تا با هم نجات یابیم
یا هریک به تنهایی…
اما ما هرگز از سپاس و تبریک چیزی نخواهیم گفت
بر آن کاری که با هم انجام داده‌ایم
زیرا غریزه و نه ما
به تنهایی از خودش دفاع کرده است
و غریزه هیچ ایدئولوژی ندارد
ما با هم گفتگو نکردیم
من اصول فقاهت گفتگوها را به یاد می‌آورم
در آن مسئله‌ی بیهوده‌ی مشترک
آن‌گاه که در گذشته به من گفت:
«هر چه از آنِ من گردید از آنِ من است
و آن‌چه از آنِ توست هم مال من است
وهم مال تو!»
و با گذر زمان،
– زمان که چون ریگ روان و کف صابون بر گذر است –
سکوت و خستگی میان شکسته شد
او به من گفت: چه کنیم؟
من به او گفتم: هیچ کار… همه‌ی احتمالات را در نظر خواهیم گرفت
او گفت: از کجا این امید محقَّق خواهد آمد؟
من گفتم: از هوا.
او گفت: آیا فراموش کرده‌ای که من تو را در چنین گودالی
دفن کرده‌ام؟
من به او گفتم: نزدیک بود فراموش کنم که فردا مأموران مخفی
دستان مرا خواهند بست… و مرا دردمند خواهند برد
او گفت: اکنون با من گفتگو می‌کنی؟
من به او گفتم: بر سر چه اکنون با تو گفت‌وگو کنم
در این گودال قبر؟
گفت: بر سر سهم خودت و سهم من
از زندگانی‌مان و از قبر مشترک‌مان
من گفتم: چه فایده
وقت ما گذشته است و سرنوشت از قاعده‌ی اصلی منحرف شده است
در این جا قاتلی و مقتولی هر دو در یک گودال می‌آرامند
… و بر عهده‌ی شاعری دیگر است که این سناریو را دنبال کند
تا پایانش؟


 

چرا محمود درویش شاعری جهانی است؟

مرتضی کاردرچرا محمود درویش شاعری جهانی است؟ این پرسش را با اندکی توسع به شکل‌های دیگری نیز می‌توان طرح کرد: چرا شعر امروز جهان عرب بسیار شناخته شده‌تر از شعر معاصر فارسی است؟ یا چرا شاعران معاصر عرب توانسته‌اند خود را به عنوان چهره‌هایی جهانی در ادبیات دنیا مطرح کنند؟

از منظرهای مختلفی می‌توان به این سؤال پاسخ داد:

۱. گستره‌ی کشورهای عرب‌زبان اصلا قابل مقایسه با کشورهای فارسی‌زبان نیست. کشورهای فارسی‌زبان به ایران و افغانستان و نهایتا تاجیکستان خلاصه می‌شود، در حالی که زبان عربی از منتهی‌الیه جنوبی جزیرهٔ‌العرب تا شمال بین‌النهرین و از خلیج فارس تا شمال آفریقا گسترده شده است. پس هم وسعت کشورهای عرب‌زبان چند برابر کشورهای فارسی‌زبان است و هم جمعیت عرب‌زبانان از فارسی‌زبانان بسیار بیشتر است.

۲. اعراب نزدیکی جغرافیایی و تعاملات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی بیشتری با اروپا و آمریکا داشته‌اند. خیلی از این کشورهای عربی تا چند دهه پیش مستعمره فرانسه یا انگلستان بوده‌اند. بسیاری از روشنفکران و نخبگان عرب یا در مدارس و دانشگاه‌های اروپایی کشور خودشان درس خوانده‌اند یا این‌که رسما برای تحصیل به اروپا و آمریکا رفته‌اند. حتی زبان درسی بعضی از این کشورها انگلیسی یا فرانسه بوده است. لذا هم آشنایی آن‌ها با ادبیات غرب بسیار بیشتر بوده است و در جریان تغییر و تحولات ادبیات روز جهان بوده‌اند و همواره آثار روز ادبیات جهان را به زبان اصلی آن خوانده‌اند و هم ادبیات خودشان سریع‌تر به زبان‌های انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است و غربیان آشنایی بیشتر و بهتری با ادبیات این کشورها داشته‌اند.

۳. این‌ها اگرچه بخش مهمی از پاسخ درست به این پرسش است اما قطعا همه‌ی پاسخ نیست. ساده‌انگارانه است اگر بخواهیم همه‌ی ماجرا را به یکی از این دو مسئله تقلیل دهیم، چه این‌که بسیاری از شاعران و نویسندگان ما همه‌ی مشکل را به ترجمه نشدن آثار خودشان تحویل کرده‌اند. به نظر شما اگر شعر شاعران ما به زبان‌های دیگر دنیا ترجمه شود آیا خواهد توانست در عرصه‌ی جهانی حرفی برای گفتن داشته باشد؟ فکر می‌کنید در این سال‌ها چیزی از ادبیات ما به زبان‌های دیگر ترجمه نشده است؟ گزارشی از میزان استقبال جهانی از ادبیات ما وجود دارد؟ ما در این سال‌ها چند جایزه‌ی معتبر بین‌المللی را در ادبیات نصیب خود کرده‌ایم؟

۴. به خاطر همین نزدیکی و آشنایی بی‌واسطه یا لااقل کم‌واسطه‌تر بود که شاعران این کشورها در جریان ادبیات روز جهان قرار داشتند. می‌دانستند که اگر بخواهند در ادبیات دنیا مطرح شوند قطعا از طریق بازی‌های فرمی و ساختاری و زبانی مطرح نخواهند شد. می‌دانستند که ادبیات روز جهان خود خاستگاه این کارها بوده است و هر چه در این زمینه‌ها پیش بروند نمی‌توانند از خود غربی‌ها جلو بزنند. در خوشبینانه‌ترین حالت می‌توانند نسخه‌ی دست دوم شاعران پیشرو جهان شوند. می‌دانستند که اگر قرار باشد در ادبیات جهان مطرح شوند تنها راه موجود ارائه‌ی حرفی تازه و جهان بینی‌ای متفاوت است، و گرنه کیست که نداند عصر بازی‌های تکنیکی در ادبیات جهان به سر آمده است؟

۵. در پرتو چنین اشرافی است که شاعری چون محمود درویش به شاعری جهانی بدل می‌شود؛ چرا که او دریافته است که باید صدای مردم خویش باشد و همین راه را در پیش گرفت و شعرش آینه تمام‌نمای فرهنگ فلسطین شد. لذا هم مردم فلسطین خود را یعنی مقاومت خود را، فریادهای تظلم‌خواهی خود را، بی‌وطنی و آوارگی خود را در شعر او می‌دیدند و هم مخاطبانی که می‌خواستند با فرهنگ فلسطین و حرف مردم فلسطین آشنا شوند به شعر شاعران برجسته مقاومت فلسطین مثل محمود درویش و سمیح‌القاسم رجوع می‌کردند و آن‌چه را که می‌خواستند در آن می‌یافتند.

۶. به نظر شما شعر کدام شاعر معاصر ایرانی توانسته است آینه‌ی تمام‌نمای فرهنگ ما باشد؟


 

عاشق فلسطینی

«عاشق فلسطینی» از آن دست شعرهایی است که عاشقانه‌های اجتماعی- سیاسی نام می‌گیرند (ر.ک صد سال عاشقانه محمد مختاری). در این‌گونه اشعار، دو ماهیت «عشق به معشوق» و «تعهد اجتماعی شاعر» در هم تنیده می‌شوند و در نتیجه شعر، جهت‌گیری شاعر را در میانه‌ی این دو میدان جاذبه بازمی‌نمایاند.

نمونه‌ی چنین اشعاری در ادبیات ما نیز بسیار است و به خصوص در شعر معاصر – به‌خصوص از دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ که کارکردهای سیاسی و اجتماعی شعر مورد توجه جدی قرارگرفت، اشعار گوناگونی از شاعرانی بسیار، با طیفی از جهت‌گیری‌ها سروده شده است و می‌شود.

اما در این میان «عاشق فلسطینی» ویژگی‌های مشخصی دارد که آن را به اثری متمایز در حیطه‌ی شعرهای عاشقانه – اجتماعی بدل می‌سازد.

نخست این‌که معشوق در شعر مورد بحث، به دلایل متعدد تنها یک نفر نیست. شاعر تمام زنان فلسطینی را که در اقصی‌نقاط جهان آواره شده‌اند و بی‌خانمان و درهم شکسته، تن به تبعیدی ناگزیر داده‌اند، خطاب قرار می‌دهد: (چهره‌ات را دیدم/ در چاه‌ها!/ در تکه‌تکه انبارهای غله!/ پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!) و (دیدمت بر دهانه‌ی غاری/ که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!/ دیدمت در اصطبل‌ها و/ در خیابان‌ها/ که خود را گرم می‌کردی/ با آتش).

بی‌شک شاعر در آغاز شعر از معشوقی مشخص سخن می‌گوید اما در ادامه‌ی شعر کلیت زنان فلسطینی مهاجر را خطاب قرار می‌دهد و بر دردهای‌شان اشاره می‌کند و به همین دلیل نیز می‌نویسد: (فلسطینی چشمان توست!/ فلسطینی نام توست!/ فلسطینی رؤیای تو،/ فلسطینی روسری توست!) در حقیقت این همان درهم‌تنیدگی‌ای است که در آغاز بدان اشاره شد. مفهوم «عشق به وطن» – به عنوان یک ضرورت به قول زنده‌یاد نادر ابراهیمی – با «عشق به دیگری» – به عنوان یک حادثه باز هم به قول هم او – در هم می‌آمیزد تا شعر از یک سروده‌ی رمانتیک فردی پا فراتر نهاده و به شعری در ستایش زنان فلسطینی تبدیل شود تا آن‌جا که شاعر در اختتامیه‌ی شعر چنین می‌سراید: (با نام تو/ فریاد کرده‌ام به سوی دشمن…) تا عشق زمینه‌ساز حرکتی باشد برای ظلم‌ستیزی که به قول بامداد: (نگاهت/ شکست ستمگری‌ست…)

و درست در همین‌جا نکته‌ی دوم این شعر که تفاوت ماهوی معشوق در آن با بسیاری دیگر از شعرهای این‌گونه است، شکل می‌گیرد. برای مثال در شعر «کاروان» ه. الف. سایه، «گالیا» نگاری زیباست که شاعر را از تعهدات اجتماعی‌اش بازمی‌دارد و لذا شاعر می‌سراید: (شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!). در حقیقت این‌جا عشق پابندی است که رفتار اجتماعی شاعر را دچار لنگش می‌کند.

به عبارت دیگر ذهنیت بسیاری از شاعران- و متأسفانه، کمی بیش از آن‌ها، منتقدان – این‌گونه است که در دنیایی که هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و هزاران تن در هر ثانیه به خاطر فقر و اثرات ناشی از آن جان می‌سپارند، در جهانی که گوانتانامو و ابوغریب حیثیت انسانی را به بازی می‌گیرند و قانا و حیفا و نوار غزه کشتارگاه زنان و کودکان است، شعر عاشقانه و اصولا عشق موجودیتی فانتزی و سانتی‌مانتال و لاقیدانه است که به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزد! در چنین دنیایی سخن گفتن از عشق، سخنی از سر سیری و بی‌دردی‌ست و البته کلی با روشنفکری متعهدانه فاصله دارد!

اما آیا به راستی این‌گونه است؟! آیا تنها راه مبارزه با پلیدی‌ها برجسته‌سازی آن‌ها و شعارهای مرده‌باد و زنده‌باد است؟! آیا هنرمندانه‌تر این نیست که با نشان دادن دنیایی دیگرگون که با فطرت انسانی آشناتر است و در آن «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» و «قلب برای زندگی بس است» به کنتراستی آشکار با پلشتی‌های جهان معاصر برسیم و فاصله‌ی نجومی انسان امروز را با انسانیت واقعی بیان کنیم؟…

این‌ها و ده‌ها سؤال از این دست پرسش‌هایی هستند که در محکمه‌ی نگرش‌های سطحی بی‌پاسخ گذاشته می‌شوند.

«درویش» اما با هنرمندی کم‌نظیری، شادی‌های بزرگ عشق را با غم‌های جهانی‌اش در هم می‌آمیزد تا غم‌شادی شعرش معجونی مردافکن باشد برای مخاطبی که اهل تأمل و تفکر است و دل‌سپرده‌ی کلیشه‌ها نیست.

معشوق او درد‌آشنایی است در تبعیدی ناگزیر که همراهی‌اش سبب خواهد شد تا عقاب‌ها دوباره به پرواز درآیند و اسبان جنگی دوباره زین شوند. و همین‌جاست که نزار قبانی، درخشان‌ترین چهره‌ی شعر عاشقانه‌ی معاصر عرب می‌گوید: «آن که تو را دوست ندارد، بی‌وطن است».

❋ ❋ ❋

نکته‌ی پایانی در باب «عاشق فلسطینی» تأثیر‌پذیری پنهان شاعر از عاشقانه‌های نزار قبانی شاعر سترگ عرب است. این تأثیرپذیری در بندهای عاشقانه‌تر و به‌خصوص در ترکیب‌سازی‌ها و تصویرپردازی‌های شعر نمود بیشتری دارد. بی‌شک این تأثیرپذیری در شعر کاملا نهادینه است و نکته‌ای منفی محسوب نمی‌شود. به‌عبارت دیگر شاعر از تجربه‌های قبانی در خلق تصاویر عاشقانه سود جسته است و در دنیای واژگانی و شیوه‌های تصویرسازی او به نوآوری‌های خودش رسیده است. برای درک بهتر این موضوع و تنها به‌عنوان نمونه شاید خواندن این بند از سوگ سروده‌ی «بلقیس» نزار قبانی با ترجمه‌ی زیبای موسی بیدج، پیش از خواندن شعر درویش خالی از لطف نباشد:

دریای بیروت
بعد از کوچ چشمان تو استعفا داد
شعر
از غزلی می‌پرسد
که واژگانش ناتمام مانده است
و کسی پاسخش نمی‌گوید.
بلقیس!
دلم را چون پرتقال می‌فشارد.
اینک
تنگنای واژگان را می‌دانم
و تنگنای زبان را.

❋ ❋ ❋

عاشق فلسطینی(Lover from Palestine)
محمود درویش
برگردان: سیامک بهرام‌پرور

چشمانت
نشتری‌ست در قلب من
دردناک اما دل‌پذیر
در برابر باد می‌پایمش
و با آن ضربتی عمیق می‌زنم به شب
به درد،
زخمش چراغان می‌کند تاریکی را
و حال مرا به آینده پیوند می‌زند!

عزیزتر از جانم!
فراموش خواهم کرد دیدار چشمان‌مان را
آن‌گاه که بار اول
با هم
پشت در بودیم!

واژگانت
ترانه‌ی من بودند
خواستم بخوانم، اما
زمستان جای بهار را گرفت.
واژگانت چون گنجشکی پر کشید
چون گنجشکی که دریچه‌هامان را ترک گفت
بعد از تو!

آیینه‌هامان،
شکسته از غم‌ها،
فرامان گرفتند
ما تکه‌تکه‌های صدا را برچیدیم
و تنها آموختیم
سوگواری را برای سرزمین پدری!

ما باید دوباره بکاریمش
با هم
بر فراز سینه‌ی گیتاری
بنوازیمش بر بام‌های سوگ‌قصه‌مان!
تا شکل ماه و صخره ها دیگرگون شود…

… اما فراموش کرده‌ام…!
فراموش کرده‌ام صدایت را!
آیا از سکوت من است این؟!
آیا از سکوت من است این یا
عزیمت تو
که گیتار من خاک می‌خورد؟!

آخرین بار در فرودگاه دیدمت:
مسافری تنها
بی ره‌توشه!
به سویت دویدم
چونان چون یتیمی،
کودکی به دنبال پاسخ‌ها با فراست اجدادی:
چگونه باغستانی سبز توانست زندانی شود،
بکوچد و تبعید شود به هواپیمایی
و هم‌چنان سبز باقی بماند؟!

به خاطراتم در می‌شوم
پرتقال‌ها را دوست دارم و
از هواپیماها بیزارم!
جایی‌که ایستادم اما،
– به سان سیلاب‌های باران فروریخته!-
ما تنها پوست پرتقال را داشتیم و
پساپشت‌مان
بیابانی بی‌نهایت تن گسترانده بود!
دیدمت
بر تلی از خار
طرح چوپانی بی‌گوسپند.
دیدمت
بر خرابه‌ها و…
ناگهان
تو باغستانی سبز بودی.
ایستادم
چون بیگانه‌ای به نواختن دروازه‌ات،
درها، پنجره‌ها و سنگ‌های سیمانی
لرزیدند!

چهره‌ات را دیدم
در چاه‌ها!
تکه‌تکه در انبارهای غله!
پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!
دیدمت در میانه‌ی اشک‌ها و زخم‌ها!
و تو
واژگان روی لبان منی!
تو آتشی و
تو آبی!

دیدمت بر دهانه‌ی غاری
که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!
دیدمت در اصطبل‌ها و
در خیابان‌ها
که خود را گرم می‌کردی
با آتش.
دیدمت
در سوگواری نکبت،
در خونی که از خورشید می‌چکید،
در شوری دریا و شن!
و هنوز
تو زیبایی
چنان‌که زمین،
چنان‌که کودکان!

سوگند می‌خورم
از مژگانم
برایت یک روسری ببافم!
با کلماتی شیرین‌تر از عسل و بوسه‌ها
خواهم نوشت:
…و بوسه‌هایی که تویی
و تو
باقی خواهید ماند!

دریچه‌هایم را بر هجوم شب می‌گشایم،
به روی ماهی سیمگون،
آواره‌ی خیابان‌های پایین شهرم،
در تاریکی.
قراری دارم با کلمات،
با طلوع روشنا.
تو باغ بکر منی،
به صداقت گندم!
با ترانه‌هامان
هوا را خواهیم شکافت
و باروری را
در خاک خفته خواهیم کاشت!
و تو:
چون نخلی چل‌گیس،
استوار در برابر طوفان،
بی‌اعتنا به وزش تیغ،
بر فراز چنگ و دندان دیوهای جنگل!

به سوی من بیا!
از هر کجا که هستی،
هر چه بر سرت آمده، …
و رنگ را به گونه‌هایم برگردان و
معنا را به بودنم!
بازگرد و
مرا به عمق چشمانت ببر
شاخه‌ای زیتون بردار و
بیتی از سوگ‌قصه‌ام،
بازیچه‌ای،
سنگی از خانه‌مان بردار
تا فرزندان‌مان
راه خانه‌شان را به یاد آورند!

فلسطینی چشمان توست!
فلسطینی نام توست!
فلسطینی رؤیای تو،
فلسطینی روسری توست!
تنت،
پاهایت!

فلسطینی سکوت- واژه‌ها،
فلسطینی صدا،
فلسطینی در زندگی!
فلسطینی در مرگ!

در خاطراتم، می‌برمت!
برای دمیدن به آتش واژگانم،
برای تغذیه‌ی اندیشه‌هایم.
و با نام تو در دره‌ها فریاد می‌کنم:
«اسبان جنگی!»
ملاقات‌شان می‌کنم
اگرچه زمانه دیگرگون شده؛
بر حذر باش!
بر حذر از سم‌ها و سنگ‌ها!
بت‌های بزرگ را شکستم
آذرخش به چخماق خورده است و
من
گستره‌های شام را
با ترانه‌هام خواهم آکند!

با نام تو
فریاد کرده‌ام به سوی دشمن:
اگر به خواب رفتم
بگذار هیزم‌ها تنم را ببلعند!
مورچگان را توان پرورش عقاب نیست!
و افعی
تنها افعی می‌زاید!
دیرسالی پیش از این
اسبان جنگی را
به عمقاعمق روحم بازگرداندم.
می‌دانم
روزی
دوباره رهاشان خواهم کرد!…

❋ ❋ ❋

باید به این مطلب اشاره کنم که این شعر را با دو سه ترجمه‌ی دیگر نیز دیده‌ام، که با احترام به مترجمین این آثار که بر نگارنده سمت استادی دارند، به نظرم رسید می‌شود ترجمه‌ای دیگر و – لااقل به گمان من – روان‌تر نیز از این اثر دل‌نشین ارائه کرد تا درون‌مایه‌ی زیبای شعر را بیشتر بر صفحه‌ی دل مخاطب بنشاند. لذا به این امید به ترجمه‌ی دیگری از اثر – البته از زبان انگلیسی – دست زدم که امید دارم – علی‌رغم ترجمه در ترجمه بودنش(!) – چیزی افزون بر برگردان‌های دیگر داشته باشد. البته چنان که خواهیم دید این شعر با توجه به ماهیت مضمون پردازانه‌اش قابلیت ترجمه‌ی بالایی دارد و شاعرانگی خود را حتی در این ترجمه نیز حفظ کرده است.


 

سنگ‌ها

دوست دارم شب‌های تابستان بیرون بروم و بزرگ شدن سنگ‌ها را تماشا کنم. گمان می‌کنم آن‌ها این‌جا توی بیابان بهتر از جاهای دیگر رشد می‌کنند، چون گرم و خشک است. شاید به این دلیل است که سنگ‌های جوان در این‌جا فعال‌تر هستند.

سنگ‌های جوان مایلند بیشتر از آن‌چه بزرگ‌ترها برای آن‌ها تشخیص می‌دهند حرکت کنند. بیشتر سنگ‌های جوان میل درونی و باطنی‌ای را دارند که والدین‌شان پیش از آن‌ها داشته‌اند، اما قرن‌ها قبل از یاد برده‌اند. به علت این‌که برآورده شدن این آرزو آب می‌خواهد، هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید. سنگ‌های قدیمی از آب خوش‌شان نمی‌آید و می‌گویند: «آب موجود مزاحمی است که هیچ وقت یک‌جا بند نمی‌شود تا چیزی یاد بگیرد». اما سنگ‌های جوان سعی می‌کنند بدون جلب توجه بزرگ‌ترها جوری قرار بگیرند تا در یک موقعیت که طوفان تابستانی درمی‌گیرد جریان آب تندی آن‌ها را از پهنا بغلتاند و لب یک سرازیری یا ته دره‌ای بیندازد. با وجود همه‌ی خطرهای موجود توی این کار، آن‌ها دل‌شان می‌خواهد سفر کنند و دنیا را ببینند و جایی دور از خانه در محلی تازه مستقر شوند و حکومت خود را برقرار کنند، به دور از چشم و سلطه‌ی والدین‌شان برای خود خانواده تشکیل دهند.

گرچه پیوندهای خانوادگی میان سنگ‌ها خیلی محکم است، بسیاری از سنگ‌های جوان دل و جرئت به خرج می‌دهند و موفق هم می‌شوند، برخی از آن‌ها زخم‌های خود را نشان بچه‌هاشان می‌دهند تا ثابت کنند روزگاری سفر کرده‌اند و پناه جسته‌اند و آب‌های بزرگ را دیده‌اند. گرچه سفر برخی از آن‌ها از پنج متر تجاوز نکرده اما همان هم نوعی پیروزی است که نصیب خیلی‌ها نمی‌شود. هر چه از عمر آن‌ها می‌گذرد از ماجراجویی‌هاشان کمتر می‌گویند.

راستش سنگ‌های قدیمی خیلی محافظه‌کار می‌شوند. آن‌ها هر حرکتی را خطرناک و حتی گاه گناه محض می‌دانند. آن‌ها آرام یک‌جا بند می‌شوند و اغلب پیه می‌آورند و چاق می‌شوند. چاقی در واقع نشانه‌ای از تمایز می‌شود.

شب‌های تابستان که سنگ‌های جوان به خواب می‌روند، پیرها به موضوعی جدی و هراس‌آور می‌پردازند. از ماه می‌گویند که همواره از آن در گوشی حرف می‌زنند. «نگاه کنید چه درخششی دارد و آسمان را چگونه درمی‌نوردد و شکل خود را عوض می‌کند»

دیگری می‌گوید: «ببینید چه‌طور به سمت ما می‌آید و از ما می‌خواهد دنبال او برویم.»

سنگ سوم می‌گوید: «او هم سنگی است که به سرش زده.»

❋ ❋ ❋


The Stones
By Richard Shelton

I love to go out on summer nights and watch the stones grow. I think they grow better here in the desert, where it is warm and dry, than almost anywhere. Or perhaps it is only that the young ones are more active here.

Young stones tend to move about more than their elders consider good for them. Most young stones have a secret desire which their parents had before them but have forgotten ages ago. And because this desire involves water, it is never mentioned. The older stones disapprove of water and say, «Water is a gadfly who never stays in one place long enough to learn anything.» But the young stones try to work themselves into a position, slowly and without their elders noticing it, in which a sizable stream of water during a summer storm might catch them broadside and unknowing, so to speak, push them along over a slope or down an arroyo. In spite of the danger this involves, they want to travel and see something of the world and settle in a new place, far from home, where they can raise their own dynasties, away from the domination of their parents.

And although family ties are very strong among stones, many have succeeded; and they carry scars to prove to their children that they once went on a journey, helter-skelter and high water, and traveled perhaps fifteen feet, an incredible distance. As they grow older, they cease to brag about such clandestine adventures.

It is true that old stones get to be very conservative. They consider all movement either dangerous or downright sinful. They remain comfortably where they are and often get fat. Fatness, as a matter of fact, is a mark of distinction.

And on summer nights, after the young stones are asleep, the elders turn to a serious and frightening subject — the moon. which is always spoken of in whispers. «see how it glows and whips across the sky, always changing its shape,» one says. And another says, «Feel how it pulls at us, urging us to follow.» And a third whispers, «It is a stone gone mad.»