فیروزه

 
 

عاشق فلسطینی

«عاشق فلسطینی» از آن دست شعرهایی است که عاشقانه‌های اجتماعی- سیاسی نام می‌گیرند (ر.ک صد سال عاشقانه محمد مختاری). در این‌گونه اشعار، دو ماهیت «عشق به معشوق» و «تعهد اجتماعی شاعر» در هم تنیده می‌شوند و در نتیجه شعر، جهت‌گیری شاعر را در میانه‌ی این دو میدان جاذبه بازمی‌نمایاند.

نمونه‌ی چنین اشعاری در ادبیات ما نیز بسیار است و به خصوص در شعر معاصر – به‌خصوص از دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ که کارکردهای سیاسی و اجتماعی شعر مورد توجه جدی قرارگرفت، اشعار گوناگونی از شاعرانی بسیار، با طیفی از جهت‌گیری‌ها سروده شده است و می‌شود.

اما در این میان «عاشق فلسطینی» ویژگی‌های مشخصی دارد که آن را به اثری متمایز در حیطه‌ی شعرهای عاشقانه – اجتماعی بدل می‌سازد.

نخست این‌که معشوق در شعر مورد بحث، به دلایل متعدد تنها یک نفر نیست. شاعر تمام زنان فلسطینی را که در اقصی‌نقاط جهان آواره شده‌اند و بی‌خانمان و درهم شکسته، تن به تبعیدی ناگزیر داده‌اند، خطاب قرار می‌دهد: (چهره‌ات را دیدم/ در چاه‌ها!/ در تکه‌تکه انبارهای غله!/ پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!) و (دیدمت بر دهانه‌ی غاری/ که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!/ دیدمت در اصطبل‌ها و/ در خیابان‌ها/ که خود را گرم می‌کردی/ با آتش).

بی‌شک شاعر در آغاز شعر از معشوقی مشخص سخن می‌گوید اما در ادامه‌ی شعر کلیت زنان فلسطینی مهاجر را خطاب قرار می‌دهد و بر دردهای‌شان اشاره می‌کند و به همین دلیل نیز می‌نویسد: (فلسطینی چشمان توست!/ فلسطینی نام توست!/ فلسطینی رؤیای تو،/ فلسطینی روسری توست!) در حقیقت این همان درهم‌تنیدگی‌ای است که در آغاز بدان اشاره شد. مفهوم «عشق به وطن» – به عنوان یک ضرورت به قول زنده‌یاد نادر ابراهیمی – با «عشق به دیگری» – به عنوان یک حادثه باز هم به قول هم او – در هم می‌آمیزد تا شعر از یک سروده‌ی رمانتیک فردی پا فراتر نهاده و به شعری در ستایش زنان فلسطینی تبدیل شود تا آن‌جا که شاعر در اختتامیه‌ی شعر چنین می‌سراید: (با نام تو/ فریاد کرده‌ام به سوی دشمن…) تا عشق زمینه‌ساز حرکتی باشد برای ظلم‌ستیزی که به قول بامداد: (نگاهت/ شکست ستمگری‌ست…)

و درست در همین‌جا نکته‌ی دوم این شعر که تفاوت ماهوی معشوق در آن با بسیاری دیگر از شعرهای این‌گونه است، شکل می‌گیرد. برای مثال در شعر «کاروان» ه. الف. سایه، «گالیا» نگاری زیباست که شاعر را از تعهدات اجتماعی‌اش بازمی‌دارد و لذا شاعر می‌سراید: (شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!). در حقیقت این‌جا عشق پابندی است که رفتار اجتماعی شاعر را دچار لنگش می‌کند.

به عبارت دیگر ذهنیت بسیاری از شاعران- و متأسفانه، کمی بیش از آن‌ها، منتقدان – این‌گونه است که در دنیایی که هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و هزاران تن در هر ثانیه به خاطر فقر و اثرات ناشی از آن جان می‌سپارند، در جهانی که گوانتانامو و ابوغریب حیثیت انسانی را به بازی می‌گیرند و قانا و حیفا و نوار غزه کشتارگاه زنان و کودکان است، شعر عاشقانه و اصولا عشق موجودیتی فانتزی و سانتی‌مانتال و لاقیدانه است که به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزد! در چنین دنیایی سخن گفتن از عشق، سخنی از سر سیری و بی‌دردی‌ست و البته کلی با روشنفکری متعهدانه فاصله دارد!

اما آیا به راستی این‌گونه است؟! آیا تنها راه مبارزه با پلیدی‌ها برجسته‌سازی آن‌ها و شعارهای مرده‌باد و زنده‌باد است؟! آیا هنرمندانه‌تر این نیست که با نشان دادن دنیایی دیگرگون که با فطرت انسانی آشناتر است و در آن «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» و «قلب برای زندگی بس است» به کنتراستی آشکار با پلشتی‌های جهان معاصر برسیم و فاصله‌ی نجومی انسان امروز را با انسانیت واقعی بیان کنیم؟…

این‌ها و ده‌ها سؤال از این دست پرسش‌هایی هستند که در محکمه‌ی نگرش‌های سطحی بی‌پاسخ گذاشته می‌شوند.

«درویش» اما با هنرمندی کم‌نظیری، شادی‌های بزرگ عشق را با غم‌های جهانی‌اش در هم می‌آمیزد تا غم‌شادی شعرش معجونی مردافکن باشد برای مخاطبی که اهل تأمل و تفکر است و دل‌سپرده‌ی کلیشه‌ها نیست.

معشوق او درد‌آشنایی است در تبعیدی ناگزیر که همراهی‌اش سبب خواهد شد تا عقاب‌ها دوباره به پرواز درآیند و اسبان جنگی دوباره زین شوند. و همین‌جاست که نزار قبانی، درخشان‌ترین چهره‌ی شعر عاشقانه‌ی معاصر عرب می‌گوید: «آن که تو را دوست ندارد، بی‌وطن است».

❋ ❋ ❋

نکته‌ی پایانی در باب «عاشق فلسطینی» تأثیر‌پذیری پنهان شاعر از عاشقانه‌های نزار قبانی شاعر سترگ عرب است. این تأثیرپذیری در بندهای عاشقانه‌تر و به‌خصوص در ترکیب‌سازی‌ها و تصویرپردازی‌های شعر نمود بیشتری دارد. بی‌شک این تأثیرپذیری در شعر کاملا نهادینه است و نکته‌ای منفی محسوب نمی‌شود. به‌عبارت دیگر شاعر از تجربه‌های قبانی در خلق تصاویر عاشقانه سود جسته است و در دنیای واژگانی و شیوه‌های تصویرسازی او به نوآوری‌های خودش رسیده است. برای درک بهتر این موضوع و تنها به‌عنوان نمونه شاید خواندن این بند از سوگ سروده‌ی «بلقیس» نزار قبانی با ترجمه‌ی زیبای موسی بیدج، پیش از خواندن شعر درویش خالی از لطف نباشد:

دریای بیروت
بعد از کوچ چشمان تو استعفا داد
شعر
از غزلی می‌پرسد
که واژگانش ناتمام مانده است
و کسی پاسخش نمی‌گوید.
بلقیس!
دلم را چون پرتقال می‌فشارد.
اینک
تنگنای واژگان را می‌دانم
و تنگنای زبان را.

❋ ❋ ❋

عاشق فلسطینی(Lover from Palestine)
محمود درویش
برگردان: سیامک بهرام‌پرور

چشمانت
نشتری‌ست در قلب من
دردناک اما دل‌پذیر
در برابر باد می‌پایمش
و با آن ضربتی عمیق می‌زنم به شب
به درد،
زخمش چراغان می‌کند تاریکی را
و حال مرا به آینده پیوند می‌زند!

عزیزتر از جانم!
فراموش خواهم کرد دیدار چشمان‌مان را
آن‌گاه که بار اول
با هم
پشت در بودیم!

واژگانت
ترانه‌ی من بودند
خواستم بخوانم، اما
زمستان جای بهار را گرفت.
واژگانت چون گنجشکی پر کشید
چون گنجشکی که دریچه‌هامان را ترک گفت
بعد از تو!

آیینه‌هامان،
شکسته از غم‌ها،
فرامان گرفتند
ما تکه‌تکه‌های صدا را برچیدیم
و تنها آموختیم
سوگواری را برای سرزمین پدری!

ما باید دوباره بکاریمش
با هم
بر فراز سینه‌ی گیتاری
بنوازیمش بر بام‌های سوگ‌قصه‌مان!
تا شکل ماه و صخره ها دیگرگون شود…

… اما فراموش کرده‌ام…!
فراموش کرده‌ام صدایت را!
آیا از سکوت من است این؟!
آیا از سکوت من است این یا
عزیمت تو
که گیتار من خاک می‌خورد؟!

آخرین بار در فرودگاه دیدمت:
مسافری تنها
بی ره‌توشه!
به سویت دویدم
چونان چون یتیمی،
کودکی به دنبال پاسخ‌ها با فراست اجدادی:
چگونه باغستانی سبز توانست زندانی شود،
بکوچد و تبعید شود به هواپیمایی
و هم‌چنان سبز باقی بماند؟!

به خاطراتم در می‌شوم
پرتقال‌ها را دوست دارم و
از هواپیماها بیزارم!
جایی‌که ایستادم اما،
– به سان سیلاب‌های باران فروریخته!-
ما تنها پوست پرتقال را داشتیم و
پساپشت‌مان
بیابانی بی‌نهایت تن گسترانده بود!
دیدمت
بر تلی از خار
طرح چوپانی بی‌گوسپند.
دیدمت
بر خرابه‌ها و…
ناگهان
تو باغستانی سبز بودی.
ایستادم
چون بیگانه‌ای به نواختن دروازه‌ات،
درها، پنجره‌ها و سنگ‌های سیمانی
لرزیدند!

چهره‌ات را دیدم
در چاه‌ها!
تکه‌تکه در انبارهای غله!
پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!
دیدمت در میانه‌ی اشک‌ها و زخم‌ها!
و تو
واژگان روی لبان منی!
تو آتشی و
تو آبی!

دیدمت بر دهانه‌ی غاری
که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!
دیدمت در اصطبل‌ها و
در خیابان‌ها
که خود را گرم می‌کردی
با آتش.
دیدمت
در سوگواری نکبت،
در خونی که از خورشید می‌چکید،
در شوری دریا و شن!
و هنوز
تو زیبایی
چنان‌که زمین،
چنان‌که کودکان!

سوگند می‌خورم
از مژگانم
برایت یک روسری ببافم!
با کلماتی شیرین‌تر از عسل و بوسه‌ها
خواهم نوشت:
…و بوسه‌هایی که تویی
و تو
باقی خواهید ماند!

دریچه‌هایم را بر هجوم شب می‌گشایم،
به روی ماهی سیمگون،
آواره‌ی خیابان‌های پایین شهرم،
در تاریکی.
قراری دارم با کلمات،
با طلوع روشنا.
تو باغ بکر منی،
به صداقت گندم!
با ترانه‌هامان
هوا را خواهیم شکافت
و باروری را
در خاک خفته خواهیم کاشت!
و تو:
چون نخلی چل‌گیس،
استوار در برابر طوفان،
بی‌اعتنا به وزش تیغ،
بر فراز چنگ و دندان دیوهای جنگل!

به سوی من بیا!
از هر کجا که هستی،
هر چه بر سرت آمده، …
و رنگ را به گونه‌هایم برگردان و
معنا را به بودنم!
بازگرد و
مرا به عمق چشمانت ببر
شاخه‌ای زیتون بردار و
بیتی از سوگ‌قصه‌ام،
بازیچه‌ای،
سنگی از خانه‌مان بردار
تا فرزندان‌مان
راه خانه‌شان را به یاد آورند!

فلسطینی چشمان توست!
فلسطینی نام توست!
فلسطینی رؤیای تو،
فلسطینی روسری توست!
تنت،
پاهایت!

فلسطینی سکوت- واژه‌ها،
فلسطینی صدا،
فلسطینی در زندگی!
فلسطینی در مرگ!

در خاطراتم، می‌برمت!
برای دمیدن به آتش واژگانم،
برای تغذیه‌ی اندیشه‌هایم.
و با نام تو در دره‌ها فریاد می‌کنم:
«اسبان جنگی!»
ملاقات‌شان می‌کنم
اگرچه زمانه دیگرگون شده؛
بر حذر باش!
بر حذر از سم‌ها و سنگ‌ها!
بت‌های بزرگ را شکستم
آذرخش به چخماق خورده است و
من
گستره‌های شام را
با ترانه‌هام خواهم آکند!

با نام تو
فریاد کرده‌ام به سوی دشمن:
اگر به خواب رفتم
بگذار هیزم‌ها تنم را ببلعند!
مورچگان را توان پرورش عقاب نیست!
و افعی
تنها افعی می‌زاید!
دیرسالی پیش از این
اسبان جنگی را
به عمقاعمق روحم بازگرداندم.
می‌دانم
روزی
دوباره رهاشان خواهم کرد!…

❋ ❋ ❋

باید به این مطلب اشاره کنم که این شعر را با دو سه ترجمه‌ی دیگر نیز دیده‌ام، که با احترام به مترجمین این آثار که بر نگارنده سمت استادی دارند، به نظرم رسید می‌شود ترجمه‌ای دیگر و – لااقل به گمان من – روان‌تر نیز از این اثر دل‌نشین ارائه کرد تا درون‌مایه‌ی زیبای شعر را بیشتر بر صفحه‌ی دل مخاطب بنشاند. لذا به این امید به ترجمه‌ی دیگری از اثر – البته از زبان انگلیسی – دست زدم که امید دارم – علی‌رغم ترجمه در ترجمه بودنش(!) – چیزی افزون بر برگردان‌های دیگر داشته باشد. البته چنان که خواهیم دید این شعر با توجه به ماهیت مضمون پردازانه‌اش قابلیت ترجمه‌ی بالایی دارد و شاعرانگی خود را حتی در این ترجمه نیز حفظ کرده است.


 

مهتابِ در کتان!

شعر نیمایی قالب غریبی در شعر فارسی‌ست. همه از انقلاب نیما حرف می‌زنند و دنیای اندیشگی و واژگانی او را می‌ستایند و از جسارت او در فراهم آوردن زمینه‌ی گذر از شعر سنتی به نو سخن می‌گویند اما قالب پیشنهادی او که در حقیقت گذاری بین شعر سنتی و نو است متأسفانه نادیده انگاشته می‌شود. نگاهی به سروده‌های سال‌های اخیر نشان می‌دهد که این ادعا گزافه نیست؛ چرا که حجم زیادی از این آثار یا به نحله‌های نوکلاسیک شعر مثل غزل‌ها و مثنوی‌ها و رباعی‌های نو و یا به شعر سپید و حجم و امثالهم تعلق دارد و شعر نیمایی مهجور مانده است. علت شاید دشواری شعر نیمایی باشد؛ این‌که باید هم موسیقی و وزن کلام را چنان حفظ کنی که دامن سخن به حشو آلوده نشود و هم درون‌مایه را چنان بیارایی که موجودیت شاعرانه‌ی متن کاستی نپذیرد. برخی بزرگان نظیر قیصر امین‌پور توانستند از ظرفیت‌های این قالب استفاده دلنشینی ببرند و گاه آن قدر این استفاده درونی و نزدیک به طبیعت زبان بوده است که برخی مدعیان حتی وزن را گم کرده و شعرهای قیصر را سپید انگاشته‌اند، چنان‌که از خود مرحوم امین‌پور شنیدم که برخی در نقدهایشان نوشته‌اند که «شعرهای سپید قیصر کیفیت غزل‌های او را ندارند.» (!)

سید علی میرافضلیسید علی میرافضلی شاعری‌ست که ساکنان دنیای مجازی به خوبی او را می‌شناسند و شعرهایش را به صورت آنلاین خوانده‌اند. مجموعه‌ی مورد بحث در حقیقت گزینه‌ی آثاری‌ست که شاعر در وبلاگ خود منتشر کرده است.

در نگاه نخست بارزترین ویژگی فرمی اشعار، قالب نیمایی سروده‌هاست. در کنار چند غزل و چارپاره – که خود گذاری بین شعر کلاسیک و نیمایی‌ست – ، حجم اصلی اشعار نیمایی‌ست و اتفاقا از آن دست نیمایی‌هایی که شاعر به راحتی و با تسلطی دلپذیر بر وزن، مخاطب را به میهمانی واژه و موسیقی برده است. بسیار کم می‌بینیم که وزن شعر، شاعر و مضمون مورد نظرش را مقهور کرده باشد و در واقع غالبا با شعری پاکیزه مواجهیم:

اولش
یک نگاه ساده بود
یک نگاه کودکانه‌ای که تکیه بر غرور داده بود.

حالت عجیب آشنا شدن
با ترنم غریب درد همنوا شدن

پله‌پله این مسیر
سخت شد، دراز شد
چکه‌چکه این نگاه
داغ شد، نیاز شد…

نکته‌ی دیگر این‌که شاعر علاوه بر موسیقی ِوزن، بسیار متمایل به استفاده از موسیقی ِکناری ِقافیه نیز هست؛ چنان‌که در مثال فوق نیز قابل مشاهده است. اما به نظر نگارنده برخی اوقات این اصرار استفاده از قافیه، شعر را به سمت تصنع برده است:

باران شود در غبار
با معنی خود در آی
بی ابر ببار.
نم‌نم خیسم کن
ارزانم.
ارزانی من باش و نفیسم کن.

یا:

نامه که آمد
زمزمه‌ی دست‌ها هلاک و هبا بود.
نور که آمد
پنجره‌ی چشم‌ها غبار هوا بود.

اما چنان‌که گفته شد این لحظات افول در شعر میرافضلی پرشمار نیستند.

نکته‌ی برجسته‌ی دیگر که به شکل یک ویژگی زبانی در مجموعه حاضر است و شاید بتوان حتی از آن به عنوان پیشنهاد اصلی شاعر در این مجموعه سخن گفت، ادغام زبان عامیانه و گفتاری و حتی شکسته با زبان نوشتاری و حتی ادبی‌ست:

زخم تن است و شاید بهتر شود دوباره
یاران! چه چاره سازم با روح پاره‌پاره؟

با آن غرور رعنا، یارب عنایتی، تا
نومید برنگردد – این بار – دست چاره

مشغول خویشتن را گوشی به حرف ما نیست
فریاد از این ترافیک، این خط و این شماره…

یا:

ای روبه‌راه! خستگی‌ام را تکان بده
در بادبان بپیچ و به امواج جان بده

تا این جزیره هیچ نگاهی نمی‌رسد
باران ببار بر من و رنگین‌کمان بده

در جرعه‌ی تو حنجره‌ام بازتر شده‌ست
دستت درست، باز ازین استکان بده

دستان‌مان… – که لال چپیدند توی جیب –
را… (ضایع است، حرف زدن یادمان بده)…

باید از این جزیره سفرکرد – لعنتی!
باور نمی‌کنی که چقدر حال‌مان بده (که البته بهتر بود «چقد» نوشته می‌شد. چون این‌طور خوانده می‌شود.)

یا:

در دوزخ خود اسیر بودم این‌جا
بی‌منظره پشت میله‌ای که نبود
شش ماه تمام گیر بودم این‌جا.

در تمام مجموعه می‌توان نشانی از این رویکرد را سراغ کرد. مثل هر تکنیک دیگری این یکی نیز می‌تواند هم به تعالی متن کمک کند و با ایجاد طنزی دلنشین به انتقال درون‌مایه‌ی مورد نظر بینجامد و هم می‌تواند در صورت عدم به کارگیری مناسب به افول شعر بینجامد. در مثال‌های فوق این روش به کمک شعر آمده است اما مثلا در شعر زیر به نظر نگارنده این رویه به نفع شعر نبوده است:

آتشی که سال‌ها
زیر خاک بود و خواب رفته بود
باز هم جوان شده‌ست و
جون گرفته است…

یا:

و آن‌ها که گوشه‌گیرند، موج ترا اسیرند
سامان عافیت نیست حتی درین کناره

چشمان بی‌گناهت، گاهی زلال مهتاب
آیینه‌ی نگاهت، گاهی پر از غباره

نکته‌ی مهم دیگر تأکید شاعر بر استفاده از زنجیره‌ی تداعی‌هاست. این تداعی‌ها گاه لفظی و گاه معنایی‌ست، گاه درون‌متنی و گاه فرامتنی و در اکثریت قریب به اتفاق موارد به قدرت شعر افزوده است:

موج انفجار اگر رسید
خشت و آهن و امان و عافیت
سرش نمی‌شود.
هر چه هست خاک می‌کند
خانه‌های شهر را
نقشه‌های عقل را
در سه سوت پاک می‌کند.

(علاوه بر استفاده‌ی دلنشین از ترکیب عامیانه «سه سوت» رابطه‌ی سوت با موج انفجار و نیز رابطه‌ی خاک کردن با خشت و خانه و انفجار و نیز تداعی ترکیب «خاک کردن» به معنای شکست دادن که با نقشه‌های عقل ارتباط دارد، جالب توجه است.)

یا:

ماه آمد و عروس درختان باغ شد
آیینه جلوه کرد و شبم چلچراغ شد
دستی زدم در آب و سراسیمه گر گرفت
ماهی حوض رفت و دلم نقره داغ شد.

(این شعر که شعر نخست مجموعه هم هست، به نظر نگارنده بهترین شعر مجموعه است به دلیل همین تداعی‌ها و به خصوص تداعی‌های بین متنی‌اش. هیچ یک از پرسناژهای شعری اثر، رها شده نیستند و همه‌ی اجزا تا پایان این شعر – که شعری بلند نیز هست – به کنش و واکنش مشغولند و فراموش نمی‌شوند. می‌شود این شعر را از این نظر با شعر کوچه فریدون مشیری مقایسه کرد. در مثال فوق که بند آغازین شعر است دو نکته‌ی جالب وجود دارد. اول ارتباط «گر گرفتن» با «نقره داغ» و دوم رابطه‌ی «حوض» با «نقره» و تداعی فرامتنی «حوض نقره» که در افسانه‌های ایرانی جایگاهی ویژه دارد.)

چنان‌که گفتم این ویژگی در مجموعه بسیار متواتر است و جهت پرهیز از اطاله‌ی بیشتر کلام به همین مثال‌ها بسنده می‌کنم.

از ویژگی‌های دیگر اثر طنز ملایم اکثر آثار، وفور عاشقانه‌ها و نیز تلاش‌هایی گاه‌گاه در جهت گذر از قافیه – در برخی از غزل‌ها – و مواردی از این دست است. در مورد نکته‌ی اخیر تنها باید اشاره کرد که این تکنیک هم گاهی مفید فایده بوده است و گاهی نه. مثلا در همان شعر زیبای «جزیره» قافیه بیت آغازین و پایانی چنان که در بالا آمد، این چنین است:

ای روبه‌راه! خستگی‌ام را تکان بده
در بادبان بپیچ و به امواج جان بده

باید از این جزیره سفرکرد – لعنتی!
باور نمی‌کنی که چقدر حالمان بده

که استفاده‌ی خوبی‌ست چرا که ضرورت معنایی بد حال بودن، به قافیه و ردیف نیز سرایت کرده است. اما مثلا در غزلی به نام «موجه» به نظر نگارنده هیچ دلیل موجهی برای بی‌قافیه شدن غزل و تنها متکی به ردیف بودن پیدا نمی‌شود:

ای دقیقه‌ی شیرین! امشب از تو لبریزم
وی حقیقت دیرین! امشب از تو لبریزم

جوش خورده‌ای با من مثل خون و اکسیژن
ناگزیر ناممکن! امشب از تو لبریزم

در رگم بریز ای ماه! ای تپیدن دلخواه
حس و حال نبضم را امشب از تو لبریزم

به نظر من تنها با تأکید بر جنون شعری نمی‌شود به این نتیجه رسید که شعر قافیه نمی‌خواهد و ضرورت معنایی محکم‌تری باید وجود می‌داشت.

خلاصه‌ی سخن آن که مجموعه‌ی «دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم» مجموعه‌ی هدفمندی‌ست؛ چه در زمینه‌ی پرداخت‌های ساختاری و تکنیکی و چه در زمینه‌ی درون‌مایه و اندیشه‌های شاعرانه. این هدفمندی هر چند گاه‌گاه فرصت شاعرانگی را سلب کرده است اما هرگاه شعر، دستادست ساختار و تکنیک و درون‌مایه، به رقص آمده است، حاصل کار در ذهن مخاطب، قدرتمندانه جاخوش می‌کند؛ که از این دست لحظات در این مجموعه فراوان است.