فیروزه

 
 

نمایندهٔ ایرانی نسل بیت

فریده حسن زاده-مصطفویچشم‌های تو را خواب گرفته است شارات
– مردهٔ دیگری را دارند می‌آورند
اما هیچ‌کس نمی‌میرد
(از شعر «سفر اول»‌- طاهره صفارزاده)

سال‌های دههٔ پنجاه هرگاه در محافل شاعرانه از دوستی می‌خواستیم شعر تازه‌ای بخواند او را با این سطور هشدار دهندهٔ «سفر اول» فرا می‌خواندیم:

شعری بخوان شارات
شعری بی تشویش وزن
شعری با روشنی استعاره

سطورِ دیگری هم از این شعر، ورد زبان‌مان بود که گاه به‌جای یک سخنرانی چند ساعته می‌توانست منظور ما را به مخاطبی فضل‌فروش و پرمدعا برساند:

گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ می‌شود
تعریف دیکشنری را در باره‌اش خوانده‌ای
موجودِ افسانه‌ایِ غریبی‌ست.

در لحظاتِ ناکامی‌های عاشقانه هم صفارزاده مصراع‌هایی داشت برای زمزمه:

صبح آمده است
تو رفته‌ای
عشق آمده است
تو نیستی
شکر که اگر تو نیستی تنهایی هست
(از شعر عاشقانه)

با این همه، صفارزاده در جمع شعرای محبوبِ نسل ما چهرهٔ مأنوسی نبود. بر خلافِ فروغ، اخوان یا شاملو و سهراب خودی به حساب نمی‌آمد. با او غریبی می‌کردیم. موضوع و زبان شعر او با عادات شعری ما جور در نمی‌آمد. شنیده بودیم آن سوی مرزها دانشگاه رفته و یک دفتر شعر هم به انگلیسی منتشر کرده و همین، بیگانگی ما را از او موجه جلوه می‌داد. از طرفی در کتاب «شعر نو از آغاز تا امروز» که یکی از مهم‌ترین مراجع ما برای پی‌بردن به دلایل اعتبار شعرای اصیلِ دههٔ پنجاه بود، محمد حقوقی او را در جایگاه خاصی نشانده بود:

………. و اما پس از این زمان است که ما هیچ جریان تازه‌ای را در شعر امرور ایران نمی‌بینیم تا وقتی که کتاب «طنین در دلتا»ی طاهره صفارزاده منتشر می‌شود؛ و به نظر نگارندهٔ این سطور با زبانی کاملا اختصاصی و انحصاری.

جالب آنکه محمد حقوقی در فصل پایانی این کتاب از میان انبوه شعرهای سروده‌شده از نیما به بعد تنها هشت قطعه را برای درک تشکل شعر و رسیدن به وحدتِ آن به‌عنوان مهم‌ترین مشخصهٔ شعر نو تفسیر می‌کند که یکی از آن‌ها متعلق به صفارزاده است و به این ترتیب رسما او را در ردیفِ شاعران ماندگاری چون نیما و شاملو و فروغ قرار می‌دهد؛ آن هم در سال ۱۳۵۱ که صفارزاده هنوز فرصت بسیاری برای تجربه کردن داشت. با این همه منِ خوانندهٔ حرفه‌ای شعر نو در دههٔ پنجاه نمی‌توانستم تصمیم بگیرم این شاعر را دوست داشته باشم یا نه. مصراع‌هایی در شعر او بود که اصراری به صمیمی شدن با خوانندهٔ فارسی‌زبان نداشت؛ یعنی بی‌اعتنا به خوانندهٔ بومی، به نوشتن خاطراتِ خود از غربت ادامه می‌داد:

امروز تولد دوک اینگتون است
در کاخ سفید هم رادیو می‌گفت جشنی برپاست
شکر که کلاه‌سفیدها دوک را نخوردند
شکر که دوک گذری به آلاباما نکرد
(از شعرعاشقانه)

این مصراع‌ها چنان شبیه شعر ترجمه بود که حتی وقتی با فلاش‌بک‌هایی از وطن ادامه می‌یافت نمی‌توانست اوضاع را برای خوانندهٔ ایرانی عادی کند:

شکر که فصل پائیزه این فصل
دوره‌گرد می‌خواند انار نوبرِ پائیزه انار
(از شعر عاشقانه)

نمی‌دانستم این نامأ‌نوس بودن را،به کدام‌یک از این دو عامل باید نسبت بدهم: جلوتر از زمانهٔ خود حرکت کردن و یا اصرار به تکروی حتی به بهای افتادن به ورطهٔ جریانی کاذب. در عین حال، با وجود شعری مثل «فتح کامل نیست» نمی‌شد شک کرد که طاهره صفارزاده شعر را جدی گرفته است و شعر هم جرئت شوخی کردن با چنین شاعری را ندارد:

صدای ناب اذان می‌آید
صدای ناب اذان
شبیه دست‌های مؤمن مردی‌ست
که حس دور شدن گم‌شدن جزیره‌شدن را
ز ریشه‌های سالم من برمی‌چیند.

این ریشه‌ها چنان نیرومند به نظر می‌رسیدند که گویی هر چه در زمین فرو می‌روند، سهم بیشتری از آسمان را برای شاخ و برگ‌های خود می‌خواهند.

و من که از قساوت نان می‌دانم می‌دانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجای فاصلهٔ برگ را
ز کینهٔ پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفهٔ شن مجاز خواهد کرد.

شاعر این شعر با اینکه هرگز محبوبیت فروغ را نداشت اما با همین یک شعر نشان می‌داد بر خلاف اکثر شاعران زن معاصر، مطلقا به او رشک نمی‌ورزد و نه‌تنها از او تقلید نمی‌کند بلکه هیچ اصراری هم به رقابت با او ندارد. صفارزاده با غروری زیبا و صدایی سرکش در جاده‌ای دیگر گام برمی‌داشت.

به رغم ایمان آوردن به قدرت شاعری صفارزاده، فقط آشنایی با شعر معاصر جهان بود که رابطهٔ مرا با شعر‌های او عمق بخشید و جنبه‌های مه‌آلود آن را برایم روشن کرد. برای درک شاعران مطرح دههٔ پنجاه، آشنایی با زبان و فرهنگ فارسی کفایت می‌کرد. حتی نوآوری‌های احمدرضا احمدی پا از دایرهٔ سنت‌های شعری این مرز و بوم بیرون نمی‌گذاشت؛ این لحن سرودن بود که تغییر کرده بود نه نگاه و روح سراینده.

با خواندن اشعار نسل بیت (The Beat generation) که در سال‌های دههٔ ۱۹۵۰ بیشترین تأثیر را بر جامعهٔ ادبی آمریکا داشتند شباهت‌هایی سرشار از هویت یافتم بین شاعران این نسل ینگه‌دنیایی و صفارزاده.

مجموعه شعر «چتر سرخ» صفارزاده در سال ۱۳۴۶ توسط دانشگاه آیوا به چاپ رسید؛ یعنی در سال‌هایی که شعر آمریکا زیر سیطرهٔ شاعران نسل بیت بود. از ویژگی‌های مهم این نسل مقاومت در برابر مادی‌گرایی، جستجوی خود گمشده در هیاهوی فرهنگ جامعه و ارتباط قلبی و عمیق با قدرت الهی یا همان ناشناخته را می‌توان نام برد. آن‌ها سرخوردگی خود را از جامعهٔ مدرن، مادیگری و نظامی‌گری آمریکا در اشعارشان نشان می‌دادند و هراس از مرگِ معنویت را در دوره و زمانهٔ خود یادآور می‌شدند. به رغم زبان گاه کفرآلود بیت‌ها، دغدغهٔ جدی آن‌ها برای دست یافتن به تقوی و منزه شدن، پیوند آن‌ها را با مذهبی‌ها استحکام می‌بخشید. در چنین فضایی، طبیعی است که شاعری مثل صفارزاده ریشه‌های مذهبی خود را دوباره کشف کند و قدر و قیمت آن‌ها را بهتر بداند:

من به سوی نمازی عظیم می‌آیم
وضویم از هوای خیابان است و
راه‌های تیرهٔ دود
و قبله‌های حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و من دعای معجزه می‌خوانم
دعای تغییر
برای خاک اسیری که مثل قلعهٔ دین
فصول رابطه‌اش
به اصل‌های مشکل پیوسته است.

اگر نسل بیت مذهب را در حد چاشنی برای شعر می‌خواست، برای جذب آن من «در فغان و در غوغا»، گمشده در ازدحام «من»های خاموش؛ و برای باز گرداندن اعتبار و حیثیت به شعر که رسانه‌های گروهی با نفوذ وسیع و عمیق خود در تمام اقشار جامعه آن را تا حد ترانه‌های عامیانه و گاه مبتذل و بی‌معنی نزول داده بودند؛ نمایندهٔ ایرانی آن‌ها طاهرهٔ صفارزاده در سال‌هایی که سرزمین مادری او آبستن انقلاب بود، شعر را به عنوان چاشنی گرایش‌های شدید و عمیق مذهبی خود اختیار کرد و راهش را از ینگه‌دنیایی‌ها جدا.

کتاب‌های «سفر پنجم»، «حرکت و دیروز»، «بیعت با بیداری»، «مردان منحنی» و غیره آینه‌هایی بودند که در آن‌ها می‌شد بهره‌کشی ذهنی مؤمن و اندیشمند را از شعر دید. صفارزاده در این کتاب‌ها شعر را

دربست در خدمت عقاید و افکارش می‌خواست؛ بی‌اعتنا به همهٔ وعده‌های وسوسه‌انگیزِ الههٔ شعر برای فراچنگ آوردن خورشید جاودانگی و یا در مشت فشردن تک‌تک ستارگان شهرت و محبوبیت. غایت او شعر نیایشی بود و نه شعر ستایشی یا مدح‌گونه که روشنفکران تفاوتی میان آن دو قائل نمی‌شدند. طاهره صفارزاده از نشریات روشنفکری طرد شد به همان دردناکی که در قرن هجدهم شاعر اصیلی چون کریستوفر اسمارت به خاطر شیفتگی مفرط به نیایش از جمعِ خردمندان رانده شد و محکوم به زیستن در دارالمجانین.

به یاد آوریم چگونه بعد از انقلاب ملاک مصاحبه با شاعران و نویسندگان «کدام طرفی بودن شاعر یا قصه‌نویس» بوده است. به یاد آوریم چگونه بعضی مجلات، صفحات ادبی خود را به روی کسانی که مظنون به نماز خواندن بودند بستند و البته یک‌سری مجلات هم غیر مذهبی‌ها را بایکوت کردند. به یاد آوریم چگونه فراموش کردیم که تنها مذهب ادبیات به قول آن شاعرهٔ هندی، آزادی بیان است و این آزادی باید در جهت زیبایی، مهربانی و خیرخواهی باشد.

دو قرن و اندی بعد از مرگ کریستوفر اسمارت، یکی از پیروان نسل بیت، او را چنین توصیف کرد: «اسمارت، نیروی طبیعت را در زبان متجلی یافت. او نغمهٔ آسمانی را شنیده بود و همین به او ظاهری مجنون‌وار می‌داد. اما او به آنچه می‌دانست یقین داشت و رسالت شاعرانهٔ خود را به زبان نیایش ممهور کرد، و صفارزاده فراتر از محدوهٔ سرودن شعر نیایشی رسالت شاعرانهٔ خود را در آخرین دههٔ عمر در ترجمهٔ آیات الهی یافت:

اوست که اول است و
آخر است و
ظاهر است و
باطن است و
اوست که دانا به همه چیز است
شب را در روز داخل می‌کند و روز را در شب
و او دانا به اسرار نهان دل‌هاست.

حتی برای من و امثال من که از موهبت داشتن ایمان فطری محروم‌اند و از راه ادبیات بهتر با ماوراء ارتباط بر قرار می‌کنند، قرآنِ ترجمهٔ صفارزاده، پر از لحظات شاعرانه است:

آن زمان که خورشید تابان درهم پیچیده
و تاریک شود؛
آن زمان که ستارگان بی نور شوند؛
و آن زمان که کوه‌ها برکنده شوند و
چون سراب با سرعت به حرکت در آیند؛
و آن زمان که روح‌ها با بدن‌هاشان قرین شوند؛
و آن زمان که نامه‌های اعمال گشوده شود
و آن زمان که پرده از روی آسمان برگرفته شود
آن زمان که تمام این علائم ظاهر شوند
هر کس خواهد دانست که چه چیز برای آخرت خود حاضر کرده است.

معادل‌های انگلیسی که او برای کلمات عربی آورده در نهایت شعری آفریده که هر خوانندهٔ حرفه‌ای شعر در آمریکا و انگلیس می‌تواند قران ترجمهٔ او را همچون اشعاری پر شور و پرهیبت قرائت کند:

By the winds that scatter clouds and
Particles,
And by the clouds that carry heavy rains
In them,
And by the ships that sail on the sea
With ease,
And by the Angels that distribute
The affairs, as Commanded by Allah;
By all these oats Verily, that which
You are promised is true and will certainly
Come to pass;
And the Day of Recompense will surely
Come to pass

این همان شاعری‌ست که گاه از فرط نومیدی هوای می‌گساری می‌کرد:

من هم می‌خواهم به سلامتی دوک گیلاسی بزنم
و بزنم زیر گریه
همه توی این ملک مثل همند
چه فرق می‌کند
آدم صبح می‌بزند یا شب.
(از شعر عاشقانه)

سفر تاریخی صفارزاده از عالم شعر به عالم دیانت مرا به یاد سفر غریب مولانا در مسیری معکوس می‌اندازد.

مولانا در وصف حال خود بعد از ملاقات با شمس می‌گوید:

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی
سرحلقهٔ بزم و باده‌جویم کردی
سجاده‌نشین با وقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی

حکایت این دو شاعر شوریده به تاریخ ادبیات ایران جذابیتی خاص می‌بخشد. یکی در قرن هفتم هجری درس و وعظ را سدّی می‌یابد برای ملاقات با الله و به شعر و ترانه و دف و سماع می‌پردازد و دیگری در قرن ۱۴ هجری در اوج قدرت شعر و شاعری، در خلوتی منزه سرشار از ارادت و اراده‌ای رشک‌برانگیز مشق عبادت می‌کند و تنها با تعبیر و ترجمهٔ کلام الهی خود را به او نزدیک‌تر می‌یابد.

چند ماه، پیش از غیبت دردناک طاهره صفارزاده انجمن بین‌المللی شاعران زن در آمریکا از من خواست یکی از بهترین شاعران زن ایرانی را به آن‌ها معرفی کنم و نمونه‌هایی از اشعار او را برایشان ترجمه کنم تا اعضا شناختی از شعر زنان ایران معاصر پیدا کنند و در آینده نیر در آنتولوژی بهترین اشعار زنان جهان که توسط همین انجمن به چاپ می‌رسد او را معرفی کنند. مدت‌های مدید با خودم کلنجار می‌رفتم که چه کسی را انتخاب کنم؟ پروین اعتصامی یا فروغ فرخزاد یا سیمین بهبهانی یا طاهرهٔ صفارزاده را؟ ترجمهٔ شعر سیمین برایم مقدور نبود. شعرهای او چنان در تاروپود زبان فارسی تنیده شده‌اند که در ترجمه، زنده‌ترین رنگ‌ها و نقش‌های خود را از دست می‌دادند. حداقل کار من یکی نبود. از پروین ترجمه‌های بسیار زیبای علی سماواتی را داشتم که موزون و مقفی به انگلیسی برگردانده شده بود و نمی‌توانست نمایندهٔ شعر مدرن ایران باشد. می‌ماند فروغ و صفارزاده. چه کسی می‌تواند فروغ را دوست نداشته باشد مگر آن‌ها که به جای شعرهای او فقط شایعات نامربوط زندگی او را دهان‌به‌دهان می‌گردانند؟ اما من یکی بعد از بیشتر از بیست و پنج سال ترجمهٔ شعر جهان دیگر خوب می‌دانم که اگر ما ایرانی‌ها فقط یک فروغ داریم، آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی ده‌ها شاعرِ زن همسطح و یا بسیار بالاتر و قدرتمندتر از او را دارند. حتی کشورهای عربی. بگذریم از کشورهای آلمان و انگلیس و به‌خصوص روسیه که الهگان هنر بسیار زیبایی در میان شاعران زنشان یافت می‌شود. آفتاب آمد دلیل آفتاب. کافی‌ست حوصله کنید و نگاهی به آنتولوژی قطوری که خود من از شعر زنان جهان منتشر کرده‌ام بیندازید. اما واقعیت زیبا این است که امثال طاهرهٔ صفارزاده نه‌تنها در شعر زنان جهان معاصر که در شعر اصیل‌ترین چهره‌های مردانه هم کم پیدا می‌شوند.

الکساندر بلوک دربارهٔ آنا آخماتوا به تسوه تایوا نوشت: «او شعر می‌گوید چنانکه گویی مردی به او می‌نگرد. اما تو باید چنان شعر بگویی که انگار خدا به تو می‌نگرد»

و طاهره صفارزاده چنین بود. او تنها در تیررس نگاه خدا می‌نوشت، با احاطهٔ کامل به خود و دنیای که در آن می‌زیست.

این برگ برنده‌ای بود که من می‌توانستم برای رو سفید کردن ایران معاصر رو کنم. صفارزاده می‌توانست برای غربی‌ها پدیدهٔ خاصی باشد مثل دی. اچ. اُدن W. H. Auden، شاعری که معتقد بود:

«شعر می‌تواند هزار و یک کار انجام دهد، خنداندن، گریاندن، آشفتن، سرگرم داشتن و آموختن. شعر می‌تواند جنبه‌های متعدد احساسات و عواطف را بیان دارد و هر اتفاق ممکنی را توصیف کند. اما تنها هدفی که شعر می‌باید دنبال کند، ستایش هستی‌ست و نیایش خالق هستی، با اخلاص و اشتیاقِ تمام.»

شعر صفارزاده می‌توانست پرترهٔ زن ایرانی را فراتر از دغدغه‌های فمینیستی، در قاب زیبایی نامحدوتر از قدرت و بصیرت شاعرانه به نمایش بگذارد.

برایش یادداشتی فرستادم و از او اجازهٔ ترجمهٔ اشعارش را خواستم. چند جلد از ترجمه‌هایم از شعر جهان را هم برایش ضمیمه کردم. تماس گرفت. به رغم رغبتش به این کار بی‌حوصله می‌نمود. گفت شعرهایش به انگلیسی ترجمه شده و من می‌توانم آن‌ها را از ناشر خریداری کنم و از همان‌ها برای معرفی شعرش به آن‌سوی مرزها استفاده کنم. توقع داشتم مهربان‌تر و گرم‌تر حرف بزند به پاس محبتی که به او داشتم. و به پاس کتاب‌هایی که به او هدیه داده بودم انتظار داشتم او هم کتاب‌هایش را به من هدیه کند. فکر کردم فایدهٔ ترجمهٔ قرآن چیست اگر سخاوتمند بودن را نیاموزد؟ از او سرد خداحافظی کردم بی‌آنکه کوچک‌ترین خللی در تصمیمم برای معرفی او پیدا شده باشد. عادت کرده‌ام فاصله‌ای عظیم ببینم بین شاعران و شعرشان. وقتی شنیدم بستری شده دلم از خودم شکست. پس ماجرا این بود. همهٔ سرمای لحنش از سفری بود که حس کرده بود در پیش رو دارد. به مسافری می‌مانست در اتاقی پر از چمدان‌های نبسته و اوضاع به‌هم ریخته و سخت دست‌تنها. چه می‌دانستم با بیماری هولناکی دارد دست و پنجه نرم می‌کند؟

دخترم وقتی شنید در مراسم خاکسپاری او روشنفکرها شرکت نکرده‌اند همان سؤالی را از من پرسید که من از خودم: «یعنی مزار او در امامزاده صالح هرگز به اندازهٔ مزار فروغ در ظهیرالدوله گلباران نخواهد شد؟»


رهگذر مهتاب – یادنامهٔ فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

آیا ستاره‌باران خواهد بود؟

میکائیل. ر. بورچمیکائیل. ر. بورچ
Michael R. Burch

متولد سال ۱۹۵۸. آمریکایی‌ست. شعرش در آمریکا، انگلیس، آفریقا، آلبانی، ژاپن، هند و بسیاری از کشورهای جهان خوش درخشیده است. سردبیر مجله‌ی شعر بسیار خوب و موفقی‌ست به نام The HyperTexts و به عنوان ناشری فعال نیز اعتبار و سابقه‌ی درخور اعتنایی دارد. مردِ خدا و خانه و خانواده است.

همه‌ی عاشقانه‌هایش را به زنش Elizabeth Harris Burch تقدیم کرده و اشعار جذابی برای پسرش Jeremy سروده. در آنتولوژی‌هایی که به اشعار عارفانه و ماوراء الطبیعه اختصاص دارد، آثارش سرآمد دیگران است. از دهه‌ی بیست عمر خود به عنوان داور برای ارزیابی اشعار مسابقات گوناگون شعری دعوت شده است و از همین رو جوانان کشورش و مخاطبان نشریه‌اش وقتش را برای مشاوره و صلاحدیدهای شاعرانه بسیار به خود اختصاص می‌دهند. میکائیل. ر. بورچ برنده‌ی جوایز شعری گوناگونی‌ست و غزل‌های نابش، با مضامین نو و باریک‌اندیشی‌های خاص او، پیوندی زیبا و استوار بین شعر سنتی و مدرن آمریکا به وجود آورده‌اند. مترجم آثار او در ایران، گزیده‌ای از اشعار او را در آنتولوژی شعر آمریکای معاصر آورده است و نیز عاشقانه‌های او را برای همسر و مادرش در کتاب شیدایی‌ها.

❋ ❋ ❋

هنر شاعری (۱)
تو را ای شعر
سرانجام در غل و زنجیر می‌یابم
در محاصره‌ی دسیسه‌ها و توطئه‌ها
برای شکنجه کردن و درهم شکستنت،
تو را برهنه و لرزان می‌یابم.

گیسوان پر کلاغی‌ات را بریده و
هر دو چشمت را از حدقه کنده‌اند
چشمانی همرنگ آسمان،
که باز می‌ماندند تا سحرگاهان
در شگفت از رؤیاها و اوهام وحشی.

کمرت خمیده است زیر بار اندوهی وصف‌ناپذیر
و ضربه‌های بی‌رحم تازیانه
خون را جاری کرده از شیارهای عمیق زخم‌هایت؛
شکسته‌اند استخوان‌هایت را
به کوله‌باری می‌مانی از دردهای جنگ‌های بی‌شمار.

زمانی از همه خواستنی‌تر بودی.
پناه پسرکی رنجور
که آوایت را شنیده بود از دور دست
در همهمه‌ی شهاب‌باران آسمان شب‌های بی‌پایان
در تمام طول تاریکی.

همیشه دلنگرانم بودی
مبادا بر باد دهد خاکسترم را آتش جوانی
همیشه دست و دلت می‌لرزید
وقتی هوسرانم می‌دیدی
هر کلام خاموش و گویای تو،
دعای جانم، بدرقه‌ی راهم شد.

و قدم‌های لرزان کودکانه‌ام را بدل کردی
به گام‌های استوار مردانه،
و اکنون که به پشت سر می‌نگرم
به یاد می‌آورم نورت را
و در نمی‌یابم از چیست داغ ننگ آن‌ها بر پیشانی پٌر مهر تو.

در آغوشت خواهم گرفت و
نوازشت خواهم کرد
به یاد نوازش‌های بالنده‌ی روح‌انگیزت:
و تو را آزاد خواهم کرد از زندان مخوفت امشب –
بازت خواهم گرداند به سرچشمه‌ی تابان نور
آن آبشار خروشیده
جاری از سینه‌ی خورشید.
و با اشک‌هایم پاهایت را خواهم شست
به خاطر همه‌ی آن سال‌ها که ناجی‌ام بودی…
عشق من که می‌ستایمت.

❋ ❋ ❋

ترجمه‌ی سه شعر دیگر:

گل یاس می‌چیند او (۲)
او گل یاس می‌چیند
گیسو به گلبرگ‌های یاس می‌آراید؛
امشب او نسیم را وزیدن می‌آموزد.

رازِ خود با کس نمی‌گوید
درون صندوقچه‌ی دل نهان می‌دارد؛
امشب او ستارگان را سوسو زدن می‌آموزد.

تمام شب می‌رقصد
پا به پای تپیدن‌های دل؛
امشب او چشمانش را دریا شدن می‌آموزد.

اندوهش را با خود قسمت می‌کند
در جام بلورین تنهایی‌اش؛
نم پس نمی‌دهد بر شانه‌های من، باران اشک‌هایش.

یار خلوت گزیده‌ام
کاسبرگی جز خار نمی‌خواهد
برای گلِ سرخ قلبش.

عشق! بیدار شو، بیدار شو
ببین چه کم آورده‌ایم من و تو
پشت پلک‌های بسته‌ی او. پسِ

❋ ❋ ❋

آیا ستاره‌باران خواهد بود؟ (۳)
آیا ستاره‌باران خواهد بود
امشب
هنگامی که او گل محمدی می‌چیند
و یاسِ سپید
و گل‌های خودروی معطر؟

و آیا نصیب او گلبرگ خواهد شد
یا کاسبرگ‌هایی از خار
حامی غنچه‌های گل‌های سرخ
هنوز فرو بسته؟

آیا ماهتاب خواهد بود
امشب
هنگام که او
صدف گرد می‌آورد
و گوش ماهی
و بال‌های پرپر آلباتروس؟

و آیا او گنج خواهد یافت
یا رنج
در انتهای رنگین‌کمانی از
ماهتاب بر قطره‌های باران؟

❋ ❋ ❋

آب و طلا (۴)
نم‌نم عطش را می‌چشید خوش خوشک، بیایان بی‌انتهای درونم
وقتی تو رگبار شدی، رگبار، رگبار، و دیوانه‌وار باریدی
و شادی آسان رگبار، خود سرابی دیگر بود، زیرا:
رؤیای بیابانگرد را تنها عطش فرو می‌نشاند، عطش، عطش.

برای بی‌نوایی چون من، توانگری سخاوتمند بودی
طلا بارانم کردی، مدفون شدم زیر بار سکه‌ها
و مٌردم از گرسنگی با استخوان‌هایم از طلا
سهم دزدان شبانه‌ی گورستان، تا به تاراجم برند.

قلبت را زود بخشیدی، زیاده از حد بخشیدی،
عشقت سر رفت از کاسه‌ی دستانم،
بی‌آن‌که راهی بیابد به دریای چشمانم
یا به نم‌نم عطش در پیاله‌ی تنهائی‌ام.

در خواب‌های تلخم، از لبان نمناکت نوشیدم
و سنگ‌نبشته‌ی گورم را دیدم با خطوطی ناخوانا از طلا.

پاورقی‌ها:

۱- ARS POETICA

۲- She Gathered Lilacs

۳- Will There Be Starlight

۴-Water and Gold


 

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

فریده حسن زاده (مصطفوی)اشاره: در شعری که برای محمود درویش نوشته‌ام قصدم مرثیه‌سرایی نبوده. فقط می‌خواسته‌ام عشقی را که یک خواننده‌ی شعر به شاعر محبوبش دارد نشان بدهم. تأثیری که یک شاعر ِ خوب بر زندگی ما می‌گذارد گاه خیلی جدی‌تر و عمیق‌تر از اثری است که پدر، مادر، همسر یا فرزندان ِ ما بر ما می‌گذارند. شاعران راه را به ما نشان می‌دهند؛ راهی که به درون ما باز می‌شود و ما را از گم‌گشتگی نجات می‌دهد. به قول «ساموئل هازو» شعر ما را با سرشت واقعی‌مان رو در رو می‌کند؛ آن‌جایی که احساسات‌مان به اندازه‌ی افکارمان اهمیت می‌یابد. اگر ما ارتباط‌مان را با فطرت‌مان از دست دهیم، در واقع ارتباط‌مان را با خودمان از دست می‌دهیم و این به معنای از دست‌دادن روح‌مان است.

درویش پاسدار روح یک ملت بود.

❋ ❋ ❋

عاشقانه‌ای برای محمود درویش

درویش!

تا صبح
سینه به سینه‌ی دیوار ایستادم
برای سر گذاشتن بر شانه‌ات و گریستن
باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
بعد ِ این همه سال.
خیال می‌کردم خواهی ماند مثل عکست
در این قاب کهنه
و با هر شعر تازه
چشم‌انتظار بوسه‌ی من خواهی ماند برچشمانت.
قرار نبود تو بمیری و من بنویسم برای تو
همیشه تو می‌نوشتی برای زخم‌های عشق،
برای گل‌های یاس،
برای وطن گم‌شده
که مرز به مرز می‌گشت
در کاروانی از حروف سربی
تا به خلوت شب‌های من می‌رسید

اما مرگ هم تو را به من نامحرم نمی‌کند درویش!
باز هم می‌بوسمت در این قاب بی‌شیشه
از چشم‌ها، لب‌ها و پیشانی خوش‌بویت
و به یاد می‌آورم حرف مادر بزرگ را
هر بار که در اتاقم نماز می‌خواند:
«عکس این نامحرم چه می‌کند در اتاق تو؟»

از همه‌ی عالم محرم‌تر بودی با من درویش!
فرق می‌کردی با همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام
نیامده بودی برای تاریک یا روشن کردنِ خاطراتم
با هر شعر پیام‌آوری بودی
که از کوه سرازیر می‌شد
برای در میان نهادن رازهای نهفته
درجانِ کلمات.

کور می‌کردی چشمانِ درشت عنکبوتی را
که در کنج لزج ِ ذهنم
درماندگی و بیهودگی می‌تنید
با تو
فرق می‌کردم با همه‌ی من‌های خسته و تاریکم
و یک‌تنه همه‌ی خواننده‌های شعرت می‌شدم
سرتاپا چشم.

یادش به خیر درویش!
نخستین دفتر شعرت که به دستم رسید
حتی یک تار موی سپید نروییده بود در آینه‌ام
برگی بر درختی نمی‌شناختم تسلیم ِ باد
سر مست سبزه‌زاران چشمانم
آن روزها
شعر را فقط برای گرمای پیراهنم می‌خواستم
فقط برای پر و بال دادن به رؤیاهایم
خیال می‌کردم جای کلمات، بالای ابرهاست
بالای بالای ابرها
اتاقم را ناگاه
از همان شب ِ اولِ آشنایی
آکندی از خاکِ شهرهای ویران
از صدای گام‌های پسرکی که می‌دوید در تبعید
و چراغ‌ها را
خانه به خانه
روشن می‌کرد
با جادوی کلمات…

بی‌وطن
با چمدانی از دربدری‌های ابدی
تنها شاعری بودی درویش!
که معنای سرزمین مادری را به من آموختی

پیش از تو
کوه‌ها و دریاها و آن‌سوتر ستاره‌ها
مرز عشق‌ها و دلبستگی‌هایم بودند
بالِ بی پر و بال ِ هواپیمایی
از زادگاهم دور می‌کرد و
نفسِ سردِ سپیده دمی
از غربتم باز می‌آورد

از زخم‌های خوش‌نوای تو آموختم
این خون است که همه‌جا را روشن می‌کند
و خورشید، جز خاطره‌ای سوزناک نیست
که زمین، گرد آن می‌چرخد شب و روز
به سبکبالی گور شهیدانش
گمنام‌تر از همیشه و هنوز.
یادت هست درویش؟
در قطارِ گذشته‌های دور
در آن دل‌گیر کوپه‌ی دربست
که مرا به کام شیر فرو می‌برد
برای یافتن کار
برای یافتن آینده
برای یافتن سهم مبهم قلبم
از سرنوشت
همیشه دفتر شعر تو بود
سر نهاده بر زانوانم
در تمام طولِ تونلِ تاریک

باور نمی‌کنم ترکم کرده باشی درویش!
هیچ‌کس باور نکرد مرگت را
حتی آن هزاران هزار نفری که جنازه‌ات را تشییع می‌کرد

سنگت را بر گورت چون شبنمی بر برگی تاب آوردی
و صدایت از بلندگوها به خواندن ادامه داد
گرم، زنده و روح‌انگیز
اما گل‌هایی که دشمن پرپر می‌کند بر مزارت
آزارت می‌دهند درویش؛ آزارت می‌دهند
انگار دوزخ را به تو پیشکش می‌کنند
شب اول قبر.

سه روز عزای عمومی
برای تو که نه ژنرال بودی
نه رئیس جمهور
و نه حتی دیگر بلندگوی آوارگی
گریخته بودی از ازدحام
تا در الجلیل آواز بخوانی برای گنجشکانِ بی‌پناه

سه روز عزای عمومی
برای تو که کلمات را به قدرت رساندی
بی کودتا، بی خونریزی
و بی غصب زمین ِخلایق.

سه روز عزای عمومی
برای تو
که میراثی نداشتی جز سپیدی سیراب کاغذ
و سخت قانع بودی
به زیستن در قاب ِ قدیمی دلبستگی‌ها
زینت ِ دیوارهای تنهایی‌های غول‌افکن
با شانه‌های مردانه‌ی شعرت
تکیه‌گاهی برای هق‌هق گریه‌های ناباور بازماندگانت
درویش!

شهریور ۸۷