فیروزه

 
 

ارمیای نبی: دوران اسارت فرا می‌رسد!

بخش اول

زهیر توکلیژرف ساخت اسطوره‌ی کتاب شما، «کتاب ارمیا»ی تورات است. در آن‌جا ارمیا در یک عمل نمادین، پالهنگ (یوغ) برگردن می‌بندد و مردم اورشلیم را خطاب می‌کند که: پالهنگ ببندید. این دو تأویل دارد: یک تأویل این است که مقید شوید و به قول امام معصوم که: المؤمن ملجم: «مومن افسار دارد»، پایبند شوید و در متن کتاب ارمیا، ناظر به «شریعت» موسی است که مسخ شده است، شریعت به همین مفهوم بایدها و نبایدهای دین موسی.

اما تأویل مهم‌تر این خطاب و این عمل نمادین ارمیا، پیشگویی اوست، حاکی از این که خود را برای تقدیر الهی که همانا عذاب شما و اسارت‌تان به دست بخت‌النصر است، آماده کنید. در بی‌وتن، به تناسب همین ژرف ساخت، مهم‌ترین چالش ارمیا، شریعت است. اما تأویل دوم آن پالهنگ بستن ارمیای نبی نیز به شکل تام و تمام، با بی‌وتن چفت شده است. انفعال ارمیا که در سراسر رمان حس می‌شود، خاموشی او، اعراض او از درگیر شدن و رودررو قرار گرفتن و از همه مهم‌تر، انتخاب او آمریکا را برای زندگی و یک عشق عقیم، همه‌ی این‌ها، ناظر به همان اعلام قطعی اسارت است. این هم یکی دیگر از مفاصلی است که برای منادیان قرائت رسمی در جمهوری اسلامی، بسیار آزارنده است. در یک کلام، با ارجاع به داستان ارمیای نبی، این تأویل را می‌پذیرید که «ارمیا دارد اعلام می‌کند که دوران اسارت دارد فرا می‌رسد، خود را آماده کنید.» این را قبول دارید؟

بسیار سپاسگزارم، دقیقا همین‌طور است.

یعنی اورشلیم ایران است؟

بله، به عنوان شهر سالم در برابر بابل که آمریکا باشد، اورشلیم، ایران است.

شهر سالمی که اکنون شهر عاصی شده است، اورشلیمی که معصیت کار است و دوران عذابش را ارمیا پیشگویی می‌کند.

بله، ژرف ساخت اسطوره‌ای، اورشلیم را شهر سالم می‌داند که غرق معاصی شده است و باید آماده اسارت شود.

آن وقت، ایران هم معادل اورشلیم معصیت کار…؟

بله، بله، چرا از پذیرش واقعیت هولناک فرار کنیم. دیگر در همه شرایط، نزدیک به اسارتیم. اسارت دیگر چه معنایی دارد؟اسارت حتما این نیست که زنجیر به دستمان بزنند، این که نمی‌توانیم حرفمان را با صدای بلند در دنیا بگوییم، اسارت است و از آن کمیک‌تر و تراژیک‌تر، اینکه اصلا در بسیاری از زمینه‌ها حرفی برای گفتن نداشته باشیم، و این که بسیاری از قائلان، از عاملان نباشند… بالاخره در و تخته باید با هم جور باشد. این فضای هولناک فقط با یک جهش قابل طی شدن است.

ارمیا، شخصیتی از جنس عصمت دارد، اینکه می‌گویم عصمت، مقصودم آن چیزی است که حافظ می‌گوید: آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده ارمیا به تعبیر من قدیسی است که برای تجربه ظلمات به آمریکا می‌رود و در آنجا شک‌هایی بر او عارض می‌شود و گسل‌های بسیار هولناک ایمانی پیش راهش پدید می‌آید اما به راه خود ادامه می‌دهد، البته به سبک خودش که همان نسبت تسلیم و ملامت است. آیا این درست است که بگوییم بی‌وتن بیش از آنکه متاثر از قرآن باشد، متاثر از تورات است.

بازهم توضیح بیشتر لطفا.

یعنی ارمیای بی‌وتن، همان ارمیای تورات است، با این تفاوت که او تا آخر در مقام زبان خدا برای پیشگویی تقدیر بنی‌اسرائیل باقی می‌ماند اما این ارمیا در این تقدیر با قوم خود شریک می‌شود و به ملاقات کفر و شرک و نفاق آنها می‌رود و حتی از آنها فراتر، به مرز تجربه مشترک با آنها می‌رسد، اما نکته مهمش این است که لااقل به برداشت من تا آخر قداست و مراقبه‌خود را از دست نمی‌دهد. با این توضیح می‌خواهم بگویم، اینگونه تجربه‌ها برای انبیا، بیشتر در تورات اتفاق می‌افتد تا در قرآن.

پیامبران در تورات، شانشان از پیامبری در ذهن مذهبی ما پایین‌تر است. آن یقین و صلابتی که ما در انبیای قرآنی می‌شناسیم، فراتر از انبیای تورات است، مقصودم تورات کنونی است که در دسترس ماست.

می‌شود گفت که کاراکتر ارمیا و نوع تجربه او به تجربه یک پیغمبر توراتی بیشتر شبیه است تا یک نبی در قرآن. در تورات، انبیا به آدم عادی نزدیک‌ترند.

اتفاقا بد نیست که به تناسب همین بحث یعنی پردازش دوگانه تو از ارمیا که توگویی تجربه گناه در متن معصومیت است و من آن را نگاهی از بالا به سرشت انسان میدانم این پرسش را هم پاسخ بدهی: در یک اثر دینی شخصیت‌محوری باید تخت و مقدس باشد یا باید تناقض‌های یک آدم عادی را داشته باشد.

درام وقتی به وجود می‌آید که شخصیت بر سر دوراهی قرار گیرد. کشف این انتخاب است که همذات‌پنداری ایجاد می‌کند. شخصیت تخت امکان به وجود آمدن درام را از ما می‌گیرد. رمان دینی وقتی شکل می‌گیرد که دوراهی‌های سر راه شخصیت رمان، از جنس انتخاب بین امردینی یا غیردینی باشد.

چه شد که به سراغ ارمیای تورات رفتید؟

تقریبا دو دهه پیش مصاحبه‌ای از جویس خوانده بودم که گفته بود، من جریان سیال ذهن را از «مرائی ارمیای نبی» الهام گرفتم در ترجمه تورات، فارسی عنوان این فصل: نیاحات یرمیاه است. من بعد از اینکه این مصاحبه را خواندم،‌به سراغ کتاب ارمیا در تورات رفتم و رمان «ارمیا» را پس از آن نوشتم. این قصه همواره ذهن مرا به‌خود مشغول داشته است.

رضا براهنی در شعر بلند «اسماعیل» جمله‌ای شبیه به این دارد: دوزخ به علاوه کلمه می‌شود شاعر. من از شما می‌پرسم:«ارمیا+ دوزخ آمریکا می‌شود چی؟»

گفته بود خانه در دامنه آتشفشان بنا کنید. ارمیا برای همین امریکا را انتخاب می‌کند. آخر ارمیای نبی هم در کتاب ارمیای تورات، چنین تجربه‌ای را دارد. او از اورشلیم بیرون می‌زند از دست مردم، خدا باز رهایش نمی‌کند و می‌گوید برو به جنگل و در آن جا شاخه‌ای از بادام خواهی دید و من آنجا کلام خود را به تو خواهم رساند. بعد از آن است که به اورشلیم برمی‌گردد و پالهنگ برگردن می‌بندد با ذهنی پیشگویانه که اعلام می‌کند:«پالهنگ ببندید که بخت‌النصر خواهد آمد» این سیر آفاقی لازم است یعنی اگر ارمیای نبی درخانه‌اش نشسته بود و انذار الهی به او وحی می‌شد اینقدر شنیدنی نبود تا اینکه او یک بار مردمش فرار کند و ببرد و باز برگردد.

این یک جور هجرت است؟

هجرت بار مثبت دارد. کار ارمیا در بی‌وتن یک جور فرار ا ست. ارمیا از ایران فرارکرده است. چیزی که در هیچ جای رمان به آن اشاره نشده است و من با بی‌رحمی سه فصل رمانم را حذف کردم؛ اینکه فصل ۲ فصل پنج است، غیراز بازی‌های زبانی آن، به خاطر آن است که من فصل ۲، ۳ و ۴ رمان را حذف کرده‌ام. این سه فصل، دلایل ذهنی‌ام برای فرار ارمیا از ایران بوده است

یعنی شما مقدر کرده‌اید برای شخصیت اول رمانتان که مجبور باشد به اینکه زندگی در آمریکا را اختیار کند؟

حالا شما می‌گویی، «ارمیا مجبور شد که آمریکا را برای زندگی اختیار کند یا من نویسنده برایش مقدر کردم» اما من می‌گویم تا چندی دیگر آمریکا می‌آید پیش ما و مجبور خواهیم بود که دینمان و حیات دینی‌مان را در تمدن غالب با همه اقتضائات و مفروضاتش حفظ کنیم. من در این رمان دارم پیشگویی می‌کنم. دارم این واقعه ناگزیر آخرالزمانی را رصد می‌کنم.

پس از این زاویه ارمیای پیشگو، خود تویی.

بله، دقیقا؛ من از روز اول به این فکر کرده بودم و اعتقادم این است که نویسنده و شاعر باید شأن پیشگویی برای مردمش و تاریخ‌اش داشته باشد. من رمان «ارمیا» را سال ۶۹ شروع کردم و پرسشم این بود که در فضای بعد از امام و جبهه، زندگی آرمان گرایانه به چه سرنوشتی خواهد رسید.

«ارمیا» سال ۷۴چاپ شد و چند سال بعد درباره آن گفته شد که «ارمیا» نقد دوران سازندگی است، اما من در موقع نوشتن رمان یعنی سال ۶۸، اصلا چنین اشرافی نسبت به مسائل روز سیاسی جامعه و عناوین آن مثل سازندگی نداشتم. امروز من حس می‌کنم که تا چندی دیگر زندگی در ایران و آمریکا خیلی شبیه هم خواهد شد: زندگی بشر آخرالزمانی؛ زندگی‌ای که ایمان و آرمان در آن سرنوشتی مبهم و مجهول دارد. طبیعتا به تصویر کشیدن چنین زندگی، تلخ، خشن و درشت از آب درخواهد آمد. خیلی‌ها می‌گویند «چرا رستگاری در این رمان اتفاق نیفتاده است؟» من می‌گویم، رستگاری وجود ندارد مگر با جهش ایمانی. دنیای سختی است و لایزال دارد سخت‌تر می‌شود چرا باید نسخه آسان شده‌ای از این فضا تصویر کنیم؟ البته همین فضای سخت را جهشی از نوع انقلاب اسلامی، از نوع دفاع مقدس، می‌تواند به شدت آسان کند…

یکی از ساحات تأویل بی‌وتن ساحت نام‌هاست. من از آرمیتا شروع می‌کنم. آرمیتا در پهلوی دو معنا می‌دهد: یکی، آماده به خدمت، مهیا برای اخلاص و فرمانبری و دیگری، ناآرام؛ یعنی هجای اول آرمیتا، همان «اَِِ» بوده است که در پهلوی پیش‌وند نفی است مثل «امرداد» یعنی نامیرا.

آرمیتا با هر دو معنا در این رمان سازگار است، شخصیتی است که دلش با ارمیاست، اما عقلش با خشی است و در برابر هر دو خضوعی ذاتا متناقض نشان می‌دهد. از طرف دیگر او به خاطر همین تضاد کامل بین دل و عقلش، ناآرام است.

من این را هم اضافه کنم که آرمیتا اگرچه ریشه فارسی دارد و ارمیا، ریشه عبری، اما در موسیقی کلمه نوعی هم آوایی با ارمیا دارد:«آرمیتا و ارمیا». من گوشه ذهنم این را داشتم که آرمیتا مونث ارمیاست، آنیمای اوست، این نکته را در نقد منتقدی به نام «دکتر سیامک بهرام پرور» به بیانی شیواتر دیدم.

تعبیر خودت چیست؟

ارمیا نیاز به تکه‌ای دارد که این تکه خارج از عقایدش دنبال زندگی ملموس‌تر راحت‌تر و عادی‌تری باشد و تناقض‌های ارمیا را به خودش نشان دهد. در روانشناسی یونگ، آنیما نزدیک به این تعریف است اگر چه تأنیث در آن خیلی جدی است.

اما ارمیا، در عبری «یرمیاه» است و اصلش «یرم یاهو» بوده است به این معنا:«خداوند بالا می‌آورد، خداوند رو می‌کند، خداوند نشان می‌دهد» از طرف دیگر نام خانوادگی او «معمر» است یعنی کسی که عمر زیادی به او داده شده است.

از اینجا من منتقل شوم به یک نکته ظریف اما بنیادین. «ارمیا» در رمان قبلی تمام شده است، شما دفنش کرده‌اید. در این رمان، در فصل مسکن، در صفحات۶۳ تا ۷۷، در دیالوگ بین ارمیا و آرمیتا، دفترچه تلفن ارمیا را می‌بینیم که در آن به جای شماره تلفن، شماره قطعه و ردیف و قبر آدم‌ها در بهشت زهرا آمده است. در همین فصل، ارمیا به آرمیتا می‌گوید:«چه جالب! من هم ارمیا هستم. بازمانده قطعه ۴۸. جایی که شما نشسته‌اید قرار بود قبر من باشد» در فصل پیشه، صفحه ۱۳۹ صراحتا شماره قبر محتمل و مفروض ارمیا، ۱۴۵ است، درست یکی بعد از سهراب. اینجا این سؤال پیش می‌آید:«برفرض هم که ارمیا آرزو داشت، شهید شود و کنار سهراب دفن شود، قطعا سال‌های سال بعد از جنگ، آن قبر دیگر پر شده است و اصلا قبر خالی‌ای در کار نیست، حالا چه ۱۴۳ باشد چه ۱۴۵، گیرم که سهراب ۱۴۴ باشد؛ پس قطعا در این قطعه که قطعه ۴۸ و ویژه شهداست ، قبرکناری سهراب هم قبر یک شهید است.» در آخر رمان، در صفحه آخر، شماره تلفنی که روی گوشی تلفن همراه آرمیتا می‌افتد و حاوی پیامکی از ارمیاست این است: چهل و هشت، بیست ، صدو چهل و سه.

ارمیا اصلاً شهید شده است و در طول رمان، اگرچه تصورش این است که صاحب قبری است که برای همیشه خالی مانده است یعنی قبر شماره ۱۴۵، در واقع او شهید مدفون در قبر شماره ۱۴۳ است، او به همراه سهراب دفن شده است. این رمان، مونولوگ یک مرد مرده است با خودش. ارمیا یعنی «خدا بالا می‌آورد، خدا رو می‌کند، خدا خودش را نشان می‌دهد.» آیا اینجا یک مضمون بنیادین شیعی یعنی رجعت اتفاق نیفتاده است؟ ارمیا را خداوند از قبر بالا آورده است، او را بازگردانده است تا رو کند آنچه را باید رو شود، آنچه را که به زیر حجاب رفته است. ارمیایی که معمر است یعنی خدا عمر دوباره به او بخشیده است، منتها با بلایی بزرگتر از بلای کشته شدن در میدان جنگ، بلایی که همانا گذشتن از دوزخ باشد: «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً.»

آمریکا در نظر من یک مملکت بی‌پیامبر بود. جایی که در آن دنیای پول – محور، گدا و سیلورمن و الکلی، فقط به‌دلیل مخالفت با قواعد بازی، می‌توانستند نمونه‌ی قلبی از جنس پیامبران باشند. «تم» اولیه داستان در ذهنم، آوردن پیامبری بود با نگاه منجی‌گرایانه به نام ارمیا، آرام‌آرام این ایده جایش را با رجعت که دست‌یافتنی‌تر بود، عوض کرد. به هر رو گذشته از اشتباه عمدی(حذف) شماره قبر، خود سهراب هم به‌صورت روشن و واضح و بی‌ابهام، نماد رجعت است. باید اعتراف کنم که اصلاً از وقتی که این ایده رجعت به ذهنم رسید، رمان بی‌وتن برایم جدی شد.

برمی‌گردیم به کتاب ارمیا و تورات. ارمیا پیغمبری است در یک نقطه عطف تاریخی. نقطه‌ای که قوم یهود، به بالاترین آستانه عصیان رسیده و ارمیا پیام‌آور عذاب الهی برای آنهاست. عذاب هم اسارت قوم یهود به دست بخت‌النصر یا همان «نبوکد نصر» و تبعید آنها به بابل است. ارمیا در حمله بخت‌النصر، جزو آن دسته قلیل از بنی‌اسرائیل است که به بابل تبعید نمی‌شود: مخیر می‌شود که بماند یا همراه بخت‌النصر به بابل برود و او می‌ماند. از طرف دیگر، بابل، مظهر تشویش زبان‌ها، مظهر معماری و در قرآن مظهر سحر و جادوگری است. آیا ارمیای تو به بابل تبعید شده است؟ آمریکا همان بابل است؟ توجه به این نکته دارم که نام خانوادگی ارمیا، معمر است که می‌تواند از ریشه عمارت هم باشد، رشته تحصیلی‌اش، مهندسی عمران است و در ایران کارش معماری بوده است و اتفاقاً مناره مصلای تهران را هم خود او ساخته است.

روزی که من وارد نیویورک شدم، احساسم این بود که دارم خود بابل را می‌بینم. آن‌قدر که زبان‌ها، لهجه‌های مختلف و نژادهای متفاوت را می‌شنیدم و می‌دیدم. خودشان می‌گویند: Nation of nations یعنی ملت ملت‌ها. راه که می‌رفتم احساس می‌کردم که همه دنیا را یک جا می‌بینم به اضافه درهم‌ریختگی و تشویش. حالا در بابل تورات، واقعاً درهم‌ریختگی بوده است: بلبله الالسن. عهد عتیق می‌گوید: «و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود و گفتند، بیایید شهری برای خود بنا نهیم و برجی که سرش به آسمان بساید تا نامی برای خویشتن پیدا کنیم… و خداوند نزول کرد تا شهر و برجی را که بنی‌آدم بنا می‌کردند، ملاحظه کند و خداوند گفت: همانا قوم یکی است و جمیع ایشان را یک زبان و این کار را شروع کرده‌اند… اکنون نازل شویم و زبان ایشان را مشوش‌سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند… از آن سبب آنجا را بابل نامیدند زیرا که خداوند، لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت.»

می‌خواهم بگویم، آنجا در بابل تورات، درهم‌ریختگی زبانی در کار بوده است برای ویرانی اما اینجا ادعا دارند که می‌خواهند بسازند؛ اما مگر می‌شود ساخت؟ آن هم این‌طوری؟

پس آمریکا بابل است، مظهر باژگونگی زمین و آسمان، خودت هم در جایی از کتاب از زبان ارمیا آورده‌ای که: در آمریکا جای زمین و آسمان عوض شده است: «لکنه اخلد الی الارض». این یک نگاه منفی، آشکارا منفی است. از این منفی‌تر هم داری؛ در صفحه ۳۰، وقتی که پلیس زن آمریکایی در ورودی فرودگاه، به ارمیا می‌گوید: «گیومی ا فایو» و ارمیا شبهه شرعی می‌کند که دستم را توی دستش بگذارم یا نه، آورده‌ای: «صدایی مدرن از درونم برمی‌خیزد که: کناس از ترشح نپرهیزد» می‌دانیم که کناس سر و کارش با مستراح است. آیا آمریکا در نظر تو یا در نظر ارمیا مستراح است؟

اول رمان نظرم این‌جوری بود. فکر می‌کردم که ارمیا فرصت منجی بودن را دارد، به این تعبیر اگر بگوییم، فرصت پاک کردن این کثافت‌ها را. ولی هر قدر جلوتر آمدم، دیدم که فقط دارد نجاست به او ترشح می‌شود، بدون اینکه بتواند جلوی ترشح را بگیرد.

در رمان تو اتفاقی افتاده که در شاهنامه برای سیاوش اتفاق می‌افتد. سیاوش مظهر عصمت، مظهر مظلومیت از بدر روزگار، از جفای پدر و از عشق گناه آلود نامادری می‌گریزد و به قطب شر شاهنامه یعنی توران و افراسیاب پناه می‌برد. ولی در شاهنامه فردوسی انگار هزار سال از زمانه خود جلوتر است. در فصولی از داستان سیاوش که در توران می‌گذرد، فردوسی، کاملا اصل نسبیت را در شخصیت‌پردازی رعایت کرده است، آنقدر که آدم تردید می‌کند که این افراسیاب مهربان که برای سیاوش پدری می‌کند، همان افراسیاب است؟ تا قبل از حسادت گرسیوز و بدبین شدن افراسیاب به سیاوش در اثر القائات گرسیوز، ما آن روی سکه مکر خدا را می‌بینیم، این بازی که بدها هم ممکن است خوبی کنند اما بالاخره روزی سرشت بدشان را رو می‌کنند، البته این تأویل بنده از ماجراست و الا از نظر عاطفی، آدم با افراسیاب و حتی گرسیوز، پیش از حسادت‌هایش درگیر می‌شود.

اما تو در این رمان، هیچ نسبیتی را رعایت نکرده‌ای و آمریکا را سیاه سیاه ترسیم کرده‌ای به نظرت این یک ضعف نیست.

از نظر من،‌آمریکا همین قدر سیاه است، البته این را هم بگویم که اگر بخواهم در حیطه عمیقا هنری نگاه کنم، باید آمریکا را اینقدر سیاه می‌دیدم البته آمریکا در جاهایی سیاه نیست. اگر پول داشته باشی و قواعد بازی‌اش را رعایت کنی. اجازه‌داری آنجا از زندگی‌ات تمام لذت ممکن را ببری. اما اگر وارد این بازی نخواهی بشوی که ارمیا نمی‌خواهد، قطعا یک قطب سیاه سیاه خواهد بود.

یعنی در هندسه‌ای که برای رمان ترسیم کرده بودی، ارمیا می‌بایست در این دیالکتیک قرار بگیرد و به این دیانت دهشتناک از گسل بین حقیقت و واقعیت برسد.

دقیقا، اصلا نمی‌بایست رستگاری در این رمان اتفاق بیفتد؛ هرگونه رستگاری برای ارمیا یا هرگونه سفیدی برای آمریکا، آن بافت کلی کارم را به هم می‌زد.

من به این بافت می‌گویم، بافت پارادوکسیکال،‌اصلا دکتر شفیعی کدکنی اعتقاد دارد که شعریت فقط در گره خوردگی دو قطب متضاد در جان شاعر شکل می‌گیرد. قطعا این قدر را می‌شود پذیرفت که آثار شاهکار هنری در همه رشته‌های هنر، جوهره متناقض نمایی دارند.

می‌خواهم بگویم که اگر تضاد نباشد، چیزی برای نوشتن وجود ندارد اگر چیزی صاف‌وصوف و یکدست باشد که نوشتن ندارد.

البته کسانی مثل همینگوی یا تولستوی بدون ترسیم چنین قطب‌هایی از بطن زندگی متن خود را استخراج می‌کنند.

آخر کار من ذهنی است، به شدت ذهنیت بر آن غلبه دارد و نباید آن را با آن دست کارهای رئالیستی مقایسه کرد.

این انفعال ارمیا از چیست؟ فراتر سؤال کنم، چرا این رمان «روایت انفعال» از کار درآمده است؟ نه تنها ارمیا حتی حاج مهدی هم منفعل است. اصلاً رمان با سیلورمن شروع می‌شود. سیلورمن، انسانی است که خود را به شکل مجسمه درآورده است؛ یعنی مطلع قصیده تو، مظهر انفعال است. چرا؟

سیلورمن خودش می‌خواهد که الینه شود، مسخ شود.

آن وقت چرا ارمیا از همان نظر اول، در فرودگاه جی.اف.کی، با سیلورمن همذات‌پنداری می‌کند: ارمیا برگشت و از پشت شیشه سالن برای آخرین بار به سیلورمن خیره شد.

سپاسگزارم. خیلی‌ها این نکته را نفهمیده‌اند و مثلاً اعتراض می‌کنند که این سیلورمن، جایش در روایت کجاست؟ یا روی فصل پیشه انگشت می‌گذارند، صفحات ۱۶۵ تا ۱۷۷. آنجا ساختمان شرکت تحقیقات مذهبی نیوجرسی، در سقفش یک آسمان مصنوعی کار گذاشته شده است و یک سنسور نور که هرکس وارد شرکت شود، آن سنسور نور مسیر او را می‌گیرد و ابری روی سر او در آن آسمان مصنوعی بالای سقف حرکت می‌کند. در صفحه ۱۷۷، سیلورمن در مرکز لابی ایستاده است و آن ابر مصنوعی، روی سر او در مرکز آسمان مصنوعی سقف، متمرکز شده است. بعد که سیلورمن با توهین خشی از لابی بیرون می‌رود، ابر هم با او از آسمان مصنوعی خارج می‌شود، در حالی که طبق فناوری این آسمان مصنوعی، می‌بایست روی نفر بعدی سوییچ کند:

خشی هم نگاه می‌کند و می‌گوید:

– اه! کامپیوترش دوباره هنگ کرده است… باید ری‌استارتش کنند… اما ارمیا هنوز خیال می‌کند که هر ابری موظف است تا سایه بیندازد بر سر برگزیده‌ای از برگزیدگان خداوند، ولو ابر مصنوعی باشد…».

اینجا می‌گویند، چرا به سیلورمن جنبه تقدس بخشیده‌ای؟ واقعیت آن است که من سیلورمن را در این قصه مقدس می‌دانم. چون قواعد بازی امریکا را رعایت نکرده است.

اما سیلورمن، به مرور در داستان کنش‌هایش کمتر می‌شود تا جایی که در فصل ژنتیک در صفحه ۳۹۹، کنش سیلورمن به صفر می‌رسد و می‌ریزد، خرد و خاکشیر می‌شود. اگر سیلورمن را همذات با ارمیا بگیریم – که من گرفته‌ام – باید ارمیا هم به این فروپاشی برسد. آیا رسیده است؟

اگر دقت کنید، رسیده است، درست از همین فصل ژنتیک به بعد است که ارمیا برای نجات سوزی، پشت پا به زندگی تازه تأسیس شده‌اش می‌زند و درست از فردای عروسی‌اش، به‌دنبال سوزی می‌افتد و حتی آرمیتا در فصل مراثی، کفن ارمیا را امضا نمی‌کند و می‌گوید: بگذار تا سوزی پیدا شود. از اینجا به بعد و موازی با سیلورمن که فرو ریخته، ارمیا هم ناگهان از خوابگردی‌اش بیدار می‌شود و تنها عمل خلاف آمد عادت به معنی واقعی، تنها عصیان خودش علیه روند روزمرگی کاندومینیوم را انجام می‌دهد.

اما از اینکه بگذریم، برای من نقطه رهایی رمان و رستگاری از این انفعال، چند صفحه آخر بود که آرمیتا، آرمیتایی که شخصیت عقلانی و کنش پذیرش همیشه در ذیل خشی است، با حاج مهدی همراه می‌شود و از خشی می‌گسلد، جهت می‌گیرد. رستگاری رمان برای من در همراهی آرمیتا با حاج مهدی بود.

فکر می‌کنم این جهش، خوب از کار درنیامده است و به قول شما اهل شعر، ننشسته است. شاید سنگینی سکانس دادگاه، روی آن سایه انداخته باشد.

این رندی توی نویسنده نبوده است که رمان باز بماند و تبدیل به سه‌گانه شود؟

بازمانده است، این را قبول دارم اما فعلا تصمیم به ادامه آن ندارم. حالا بگذار من یک سؤال بپرسم: رمان خوب تمام شده است؟

تاویل خودم را بگویم یا جواب فنی بدهم؟ جواب فنی اگر بخواهی، تمام نشده است بلکه معلق مانده است.

تاویلت را بگو.

سهراب، در این رمان، بازیکن آزاد است، عنصری که از زمان و مکان جبهه، به زمان و مکان رمان، منتقل شده است اما حاج مهدی به‌عنوان سومین عنصر بازمانده از جبهه در رمان، ذخیره طلایی مربی – نویسنده است.

و جالبش هم این است که از وقتی وارد حادثه می‌شود که سهراب، دیگر غیاب ابدی خود را به ارمیا اعلام می‌کند، یعنی وقتی که قرار شد سهراب در فصل آخر نیاید، معلوم بود که حاج مهدی باید بیاید. یعنی با همین ادبیات فوتبالی بازیکن آزاد با ذخیره‌ی طلایی تعویض می‌شود!

در بی‌وتن، تو خیلی به ساحت شعر نزدیک شده‌ای، آیا این ایراد یک رمان نیست؟

مثلاً؟

مثلاً در صفحه ۳۰ و ۳۱، ارمیا می‌رود دستش را بشوید، چون از او انگشت‌نگاری کرده‌اند و اثر مرکب استامپ روی انگشتش مانده است. با خودش می‌گوید: «اما من هنوز رنگ سیاهی را که به کف دستم مالیده‌اند، می‌بینم. همیشه می‌بینم. نمی‌دیدم اما خواهم دید. رنگی که هیچ‌گاه پاک نخواهد شد.» چند سطر پایین‌تر، سهراب به او می‌گوید: «می‌دانم، این چرک کف دست خیلی اذیتت می‌کند، می‌ترسم هفت قرآن به میان، عیب و علتی کنی… البته دنیا چرک کف دست است.» چند سطر بعد در صفحه ۳۲، ارمیا می‌گوید: «سهراب فقط به فکر سرما نخوردن و تصادف نکردن ما بود، انگار نه انگار که داشتیم از خط مقدم جبهه برمی‌گشتیم، جایی که جان‌مان را کف دستمان گرفته بودیم…»

تقریباً در یک صفحه یک شبکه از تداعی‌ها تشکیل شده است: «سیاهی روی انگشت ارمیا + چرک کف دست + دنیا + خط مقدم + جان بر کف دست.»

ارمیایی که روزی جانش را کف دست گرفته بود تا از کفش برود، حالا دنیا یعنی همان سیاهی استامپ فرودگاه جی.اف.کی، چرکی است که از دستش نمی‌رود.

برای ارمیا آمریکا مظهر دنیاست و دارد می‌رود که آگاهانه به دنیا آلوده شود.

این، ناخودآگاه بوده است. شک نکنید. تا آنجایی که سهراب می‌گوید، دنیا مثل چرک کف دست است، حواسم بود اما این رابطه سه‌گانه و آن نتیجه‌گیری، برای خود من هم الان یک کشف است.

اتفاقاً این بیشتر حرف مرا ثابت می‌کند که شما به ساحت شعر نزدیک شده‌ای. چون در این ساحت است که کلمات به‌طور ناخودآگاه بر زبان شاعر تشکیل شبکه می‌دهند، حال سؤال مرا جواب بده: این تداخل ساحت شعر و این همه بازی زبانی در یک رمان که این، یک مثال کوچکش بود، درست است؟

اگر رمان غربی خودش را وامدار و بنا شده بر درام می‌داند یعنی نمایش، رمان ایرانی و اساساً هر هنر ایرانی، گوهرش باید شعر باشد؛ ما هیچ‌چیزی به جز شعر نداریم. ما گوهر همه چیزمان دید شاعرانه است. مثنوی‌های بعد از انقلاب به من خیلی دید داده است.

مثلاً کدام مثنوی‌ها؟

مثنوی‌های علی معلم.

کدام مثنوی‌هایش؟

نمی‌توانم دقیق بگویم، همه مثنوی‌هایش؛ خط عمودی مثنوی‌های علی معلم، با خط عمودی در رمان‌هایم خیلی شبیه است.

مقصودتان از خط عمودی چیست؟

مقصودم، توالی ناگهانی ارجاعات او به اسطوره‌ها، افسانه‌ها و قصص در اشعار است، توالی‌ای که منطق شاعرانه دارد اما منطق ساختاری لزوماً ندارد. در بی‌وتن هیچ محور علی برای تداعی‌ها پیدا نمی‌کنید، مثلاً «زنک فالگیر چادر به کمر» را خیلی‌ها، خارج از منطق دراماتیک داستان و زائد تلقی کرده‌اند، شاید هم حرفشان از این نظر درست باشد اما من مطمئنم که اگر زنک فالگیر چادر به کمر را کنار بگذاریم، سمفونی شاعرانه رمان یک جایی‌اش لنگ خواهد زد یا مثلاً سیلورمن، اگر نباشد، به سخره گرفتن بازی آن سرزمین را نمی‌شود نشان داد. سیلورمن آدمی است که خودش به غایت خودش رسیده است. آدم احساس می‌کند که خدا لطف کرد به او که مسخ شد. من هیچ‌وقت، مسخ را این‌قدر شیرین ندیده بودم. چه لطفی در حق ماست اگر روزی سنگ شویم در این جهان وانفسا!

قل کونوا حجاره اوحدیداً: بگو سنگ باشید یا آهن.

این هم از کشف‌هایی بود که من بعد از نوشتن رمان، یعنی پس از مرگ مؤلف، به آن رسیدم و واقعاً ذوق کردم.

بنابراین شما الگوی تداعی‌های علی معلم در مثنوی‌ها را اینجا پی گرفته‌اید. این یک بدعت است، شاید بشود گفت یک جور جریان سیال ذهن نه در خط روایت بلکه در خط اندیشگی رمان، مثلاً بگوییم: جریان سیال اندیشه. در غرب، قله این سبک، میلان کوندرا بوده است. در ایران مثلاً «آینه‌های دردار» گلشیری مثل بی‌وتن سفرنامه است اما این‌قدر پرش، این‌قدر طنازی و این‌قدر بازی زبانی در آن نیست. رمان شما کاملاً در خدمت اندیشه درآمده است. ناگهان به خط روایت، فرمان ایست می‌دهی، اندیشه‌ای را که همان لحظه به ذهنت رسیده، در میان می‌گذاری و بعد دوباره روایت را ادامه می‌دهی. این، چقدر با منطق داستان‌گویی سازگار است؟

البته من یک جور بازی‌ای در اینجا کرده‌ام و آن این است که شخصیت‌های بیرونی یا نویسنده در خط روایت دخالتی نمی‌کنند. قصه راه خودش را می‌رود. اگر حرفی باشد، بیرون از خط سیر قصه گفته می‌شود. حتی یک جایی این را به سخره گرفته‌ام، در فصل پیشه، آنجایی که از مخاطب می‌پرسم که شما می‌خواهی چطوری ادامه دهم؟

به‌نظرم رمان ایرانی از اینجا شروع می‌شود. ما باید فرصت تأویل‌های مختلف را در رئالیسم ایرانی داشته باشیم. معنایش این نیست که داستان را به دست تأویل‌های مختلف بدهیم. داستان در همه جای دنیا داستان است. ولی تأویل‌های من باید یک جایی ظهور داشته باشد. نویسنده می‌گوید، ارمیا می‌گوید، سهراب می‌گوید، خشی می‌گوید…. اینها همه تأویلات بیرون از قصه است.

آخر داستان تو یک داستان رئال نیست. تو در این رمان، مجموعه‌ای از تضادها را در قالب یک‌سری کاراکتر ترسیم کرده‌اید. اگر بخواهیم شبکه متضادها را در این رمان ترسیم کنیم، یک مقاله بلند می‌شود، نه تنها تضاد در کاراکترها بلکه تضاد در عناصر فضاسازی داستان مثلا تضاد بین مناره مصلای تهران و آرک سنت لوییس. در مرحله بعد تواین متضادها را به دیالوگ واداشته‌ای. دیالوگ کلامی یا دیالوگ کنشی، موقعیت‌هایی ایجاد کرده‌ای که در این موقعیت‌ها کنش و واکنش این قطب‌های متضاد با هم، ایجاد دیالوگ می‌کند. تو روایت حادثه، جزء به جزء با وفاداری به واقعیت و طبیعت آن را در نظر نداشته‌ای. این چه جور رئالیسم است؟

من اصراری به این که بگویم رئالیسم ندارم. من به دنبال یک جور داستان‌نویسی ایرانی هستم. البته در نقد ادبی می‌گویند،‌دوره داستان‌های غیر رئالیستی تمام شده است و حتی مارکز و بورخس و امثالهم را به نوعی و به تأویلی وارد حیطه رئالیسم می‌کنند مثلا رئالیسم جادویی. در حالی که ادبیات آمریکای لاتین اصلا رئالیستی نیست. به مفهومی که درهمینگوی یا چخوف می‌بینیم اما انگار دیگر برون شد و گریزی از رئالیسم در نقد ادبی امروز دنیا متصور نیست. من روی این ملاحظه گفتم، رئالیسم ایرانی، همانطور که داستان گویی خاص آمریکای لاتین را رئالیسم جادویی نام نهاده‌اند والا می‌گویم داستان ایرانی. روی اصطلاح دعوا نکنیم.

حالا اگر با معاییر رئالیسم جادویی به بی‌وتن نگاه کنیم، حضور سهراب در داستان رمان را وارد این فضا می‌کند یا نه.

نه، چون در رئالیسم جادویی، حضور عناصری از ماوراء‌الطبیعه در داستان، حضوری عینی است، آنقدر که تاثیرات مادی و محسوس در روند داستان می‌گذارند.

یعنی دیالو‌گ‌های سهراب و ارمیا، دیالوگ‌هایی است که در ذهن ارمیا می‌چرخد و واقعیت ندارد؟ آیا ارمیا واقعا مکاشفه می‌کند و سهراب را می‌بیند؟

شهید، شاهد است و حاضر است و از نظر من حضور سهراب حقیقی است اما نکته‌اش این است که من نمی‌خواهم تقدس عالم غیب را تنزل بدهم و مثلا مثل رمدیوس خوشگله مارکز واقعا ارمیا را پیش چشم خوانندگان عروج بدهم. اینها همان مولفه‌های ایران و شیعی داستان‌گویی است چنان که ما در آموزه‌هایمان و شنیده‌هایمان از اولیا زیاد داریم که با غیب مرتبطند و واردات قلبی و مشاهدات و مسموعات فراوان از عالم نامحسوس دارند، اما مطلقا آن را در روند عادی زندگی و تعاملشان با اجتماع دخالت نمی‌دهند.

ولی در سکانس بالا رفتن نور از سر ارمیا به آسمان که سوزی آن را می‌بیند یا در سکانس دیسکوریسکو که ارمیا پشت به صحنه نشسته است و دارد با سهراب صحبت می‌کند و از آن عکس می‌گیرند و آن عکس، بعدا در دست خشی دیده می‌شود، این حریم فرضی بین عالم غیب و عالم شهود برداشته می‌شود.

ولی آن هم فقط مشاهده سوزی بوده است که در نامه شخصی‌اش به ارمیا آن را خبر می‌دهد و تمام درکنش‌های داستان دخالتی ندارد. آن عکس دیسکوریسکو را هم اگر دقت کنید، خشی علامت روان پریش خاص بنیادگرایان مذهبی را دارد؛ یعنی آن را واقعی تلقی نمی‌کند.

در هر حال من انکار نمی‌کنم که مؤلفه‌هایی مثل سهراب در این رمان، از جنس جابه‌جایی از رئالیسم به فراتر از آن بوده است، حالا اسمش را رئالیسم جادویی بگذاریم یا نه، بحث دیگری است. آقای مصطفی رحماندوست زمانی پیشنهاد «رئالیسم اعجاز» یا «رئالیسم معجزه» را داده بود.

موازی قصه؟

بله، شاید همان تعبیر شما، «جریان سیال اندیشه» بد نباشد. این را هم بگویم که داستان‌نویس‌ها، خیلی این روش را نپسندیده‌اند. من نمی‌خواهم خودم را تبرئه کنم، شاید به نقص‌های من برگردد اما این هم هست که ما دچار انقطاع هستیم. خیلی از دوستان، کتاب ای.ام.فورستر را بارها و بارها می‌خوانند اما یک بار، علی معلم را نخوانده‌اند. علی معلم که سهل است، مولوی را هم نمی‌خوانند. من خودم، خیلی از اوقات شعر می‌خوانم و سپس وسوسه رمان نوشتن به سرم می‌زند.

دیالوگ ارمیا در صفحات آخر با حاج مهدی خیلی مسعود کیمیایی وار است

کدام دیالوگ؟

حاج مهدی هق‌هق می‌کند:

بچه کربلای ۵ و اتهام به قتل؟ تاکسی هم دیگر مال من نیست، دیروز غروب امتیازش را فروختم. همه جور پشت تو ایستاده‌ایم رفیق زمان جنگ! برای جلسه بعدی وکیل داری، یک وکیل توپ که قرار است حق را به حق‌دار بدهد.

ارمیا می‌گوید: حاج مهدی! نیفت توی بازی اینها… این بازی ته ندارد. من از خود خدا بعداز قطعنامه این‌جوری‌اش رو خواسته بودم… جوری که وحشی و حرومی دوره‌ام کرده باشند، تک و تنها.»

مثلا شما را یاد کدام دیالوگ کیمیایی می اندازد؟

دیالوگ سید در سکانس آخر گوزن‌ها: «خیلی دوست داشتم یه‌طورایی درست و حسابی کلکم کنده بشه، حالا این درسته… با گلوله مردن که بهتره از توی کوچه کنار جوب مردن؟» به نظر می‌رسد خیلی متأثر از کیمیایی باشی. تم داستان‌هایت رفاقت است: «مصطفی و ارمیا»، «فتاح و علی و کریم» و حالا این‌جا «سهراب و ارمیا» در رمان‌هایت هم کلک کاراکترهایت را می‌کنی. مصطفی شهید می‌شود، ارمیا زیر دست و پا می‌میرد. فتاح تا آخر از عشق، ناکام می‌ماند. مهتاب در بمباران کشته می‌شود. علی در درگیری چاقو می‌خورد و می‌میرد و حالا در بی‌وتن، سوزی خودکشی می‌کند و ارمیا هم باز، ناکام از عشق، در برزخی گرفتار شده است که آخرش تعلیق مطلق است. مقصودم، پاراگراف آخر بی‌وتن است: «اللهم ارحم من لایرحمه العباد و اقبل من لایقبله البلاد! منتظرم»

نسبت تو با کیمیایی چیست؟

چرا این‌جوری بگوییم؟ چرا نپرسیم: «کیمیایی کدام گوشه از فرهنگ ما را دیده که دیگران ندیده‌اند؟ کیمیایی چیزی را از فرهنگ ما دریافته که به چشم هیچ کس دیگر نرسیده است. باید از «قیصر» شروع کنیم. کیمیایی «کهن الگوی» ذهنی همه ماها را استخراج کرده است که گم کرده‌ایم. دینی که من فهمیده‌ام، دینی است که از هیأت و مراسم آن گرفته‌ام نه از رساله و مناسک. دینی که از هیأت امام‌حسین فهمیده‌ام، با ثبوت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» معنی می‌شود نه با اثباتِ توحید و عدل و معاد.

«انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» یعنی ژرف‌ساخت مذهبی فیلم مسعود کیمیایی که البته بعضی‌جاها سطح‌ش نسبتی با مذهب ندارد.

یعنی شما نسبت مؤمن با ولی را هم «ته رفاقت» می‌دانید.

دقیقاً. من آن روزهایی که شبکه «اورکات» در اینترنت راه افتاده بود، چیزی درباره آن نوشتم که برخی از متنسکان خوششان نیامد. نوشتم که «اورکات»، همان فرکتالی است که انی سلم لمن سالمکم دارد می‌سازد.

فرکتال یعنی چه؟

فرکتال یعنی تصویرهایی که همدیگر را بازتولید می‌کنند و بزرگ می‌شوند و کل صفحه را پر می‌کنند. مثل یک دانه برف که روی دانه دیگر می‌نشیند تا آنجا که برف سپیدی را در عالم پر کند. رفاقت تنها فرکتال انسانی است که می‌تواند همه عالم را پر کند. شاید درباره معکوس رفاقت هم بشود این را گفت یعنی خصومت.

خلاصه من به این رفاقت اعتقاد دارم و تمام کارهایم را روی آن بنا می‌کنم.

نفله شدن شخصیت‌های کیمیایی هم کهن الگو دارد؟

بله، این مرگ آگاهی است. مرگ آگاهی عمیق‌ترین و قدیمی‌ترین آموزه ما ایرانی‌هاست. اصلاً کیومرث که آدم نخستین است به معنای زنده میراست. حی مائت. به نظرم می‌آید که شیعه ساختاری بود که چفت شد با این آموزه‌های ایرانی. تشیع در ایران، تمام این آموزه‌ها را از نو در داخل خودش بازخوانی کرد.


آرکی‌تایپ ارمیا – نگاهی به رمان «بیوتن» – سیامک بهرام‌پرور


 

مسجد ایاصوفیه

بنای «ایا صوفیه» در میدان «سلطان احمد» استانبول در ترکیه، یکی از بزرگ‌ترین اثرهای تاریخی دوران بیزانس است و در زمان کنستانتینوس اول بنا شد که به مدت ۹۱۶ سال به عنوان کلیسا و به مدت ۴۸۱ سال در دوران عثمانی‌ها به عنوان مسجد فعال بود. این بنای تاریخی به دستور آتاتورک در سال ۱۹۳۵ به موزه تبدیل و در خدمت صنعت توریسم قرار گرفت!

نامگذاری

این بنا نخست «مِگاله اِکلسیا» – کلیسای بزرگ – نام گرفت‌، ولی بعدها به «ثئاسوفیا» یعنی «حکمت مقدس‌» تغییر نام یافت‌، اما تا سده‌ی ۵ میلادی، مردم به آن «سوفیا» می‌گفتند.

رفته‌رفته این کلیسا به سانتاسوفیا و یا سانکتا سوفیا شهرت پیدا کرد که به همان معنی حکمت مقدس است و یونانی‌ها آن را «هاگیا سوفیا» یا «آگیا سوفیا» می‌نامیدند. پس از فتح استانبول‌، ترک‌ها با تغییر اندکی نام این کلیسا را «ایاصوفیه» خواندند.

دوره اول: ایاصوفیه قبل از فتح استانبول‌

نخستین بنای ایاصوفیه را به امپراتور کنستانتین اول (۳۳۷م‌) نسبت می‌دهند ولی در آثار مورخان نزدیک به عصر این امپراتور، به چنین موضوعی اشاره نشده است و بررسی‌های اخیر نشان می‌دهد که کلیسای ایاصوفیه از طرف کنستانتین دوم (۳۶۱م‌) به افتخار پیروزی پدرش کنستانتین اول بر لیکینیوس احداث شده‌، و در ۱۵ فوریه ۳۶۰ برای عبادت عموم افتتاح گردیده. در ۲۰ ژوئن ۴۰۴ آشوب بزرگی در قسطنطنیه پدید آمد و بخشی از ایاصوفیه در حریق سوخت. در نتیجه بنای ایاصوفیه مجددا به دست حکومت بعدی، ساخته و در سال ۴۱۵ میلادی دوباره افتتاح شد.

ولی باز این کلیسا در حریق دیگری که در شب ۱۳ ژانویه ۵۳۲ پدید آمد به دنبال یک شورش علیه دولت آتش گرفت. حدود ۶ هفته پس از حریق‌، امپراتور یوستی نیانوس تصمیم گرفت کلیسایی به مراتب بزرگ‌تر و باشکوه‌تر بر ویرانه‌های کلیسای قبلی بنا کند و به همین سبب‌، از معماران مشهور عصر خود، آنتمیوس ترالسی و ایسیدُروس ملطی خواست کلیسای جدید را طوری بسازند که در برابر آتش‌سوزی و زمین‌لرزه مقاوم باشد. کار تعمیر در ۲۳ فوریه ۵۳۲ آغاز شد. به فرمان امپراتور با ارزش‌ترین مصالح ساختمانی را از نواحی مختلف تهیه کردند. سرانجام‌، در ۲۷ دسامبر ۵۳۷ با کار ۱۰ هزار کارگر در طول ۵ سال و تحت نظر ۱۰۰ استادکار، کلیسای جدید ایاصوفیه طی مراسم باشکوهی افتتاح شد. ولی بر اثر زلزله در سال ۵۸۸، گنبد کلیسا فرو ریخت و بالاخره در سال ۵۶۳ گنبدش ساخته شد.

قابل ذکر است امپراتوران بیزانس در این کلیسا مراسم تاج‌گذاری برپا می‌کرده‌اند و به سبب احترامی که داشت‌، پناهگاه مجرمان نیز به شمار می‌آمده است‌.

از این بنا به مدت ۹۱۶ سال به عنوان کلیسا استفاده می‌شد.

دوره دوم: ایاصوفیه پس از فتح استانبول‌

این کلیسا چون در سال ۱۴۵۳ به تصرف ترکان عثمانی در آمد آثار مسیحیت آن را محو کردند و آن را به صورت مسجد در آوردند به مدت ۴۸۱ سال در دوران عثمانی‌ها فعال بود. (سلطان محمد در همان روز فتح استانبول فرمان تبدیل کلیسای ایاصوفیه را به مسجد صادر کرد.) و سه روز پس از فتح استانبول، ضمن برپا داشتن مراسم نماز جمعه در ایاصوفیه، به امامت آق شمس‌الدین‌، خطبه به نام پادشاه فاتح عثمانی خوانده شد.

(در وقف‌نامه‌های فاتح که نسخه‌های مختلف آن تا امروز باقی مانده‌، نام ایاصوفیه‌، «الجامع الکبیر العتیق‌» آمده است‌). این اتفاق در سال ۸۷۵ هجری (۱۴۵۳میلادی‌) رخ داد. به دستور سلطان یک گلدسته‌ی چوبی در قسمت جنوبی نیم گنبد غربی و نیز یک محراب در این مسجد ساخته شد‌. بعدها در زمان سلطان سلیمان قانونی‌، به علت نامناسب بودن نقاشی‌ها و تزیینات داخل ایاصوفیه‌، روی آن‌ها را با گچ پوشاندند.

در زمان سلطان بایزید دوم دومین مناره ایاصوفیه از آجر ساخته شد. و گنبد بزرگی نیز بر فراز آن ساخته شد.

سلطان سلیم دوم یکی از پادشاهان عثمانی است که توجه و علاقه بسیاری به مسجد ایاصوفیه نشان داده. در آغاز سلطنت او، بنای مسجد در نتیجه‌ی عدم توجه وضع نیمه مخروبه‌ای پیدا کرده بود. وی به معمار سنان دستور داد تا خرابی‌ها را تعمیر کند. خانه‌هایی که بنای ایاصوفیه را در محاصره‌ی خود گرفته بودند، تخریب گردید و دیوارها با تعبیه پایه‌ها و شمع‌ها محکم شد و یک مناره آجری جای مناره چوبی را گرفت‌.

در اوایل سلطنت سلطان مراد سوم کار تعمیرات و بازسازی ایاصوفیه به پایان رسید و این پادشاه تغییراتی نیز در داخل مسجد ایجاد کرد و به تزیینات داخلی آن افزود.

از نیمه‌ی دوم سده‌ی ۱۰ق‌/۱۶م به بعد، در گورستان متصل به آن‌، ساختن مقبره‌هایی برای سلاطین عثمانی آغاز شد.

در زمان سلطان مراد چهارم‌، آیاتی از قرآن کریم به خط بچاقجی‌زاده مصطفی چلبی زینت‌بخش دیوارهای مسجد ایاصوفیه شد. علاوه بر آن‌، لوحه‌های عظیمی به شکل مربع مستطیل با نام خلفای راشدین که توسط خطاط معروف تکنجی‌زاده ابراهیم افندی نوشته شده بود، بر بالای دیوارها نصب شد. این لوحه‌ها در زمان سلطان عبدالمجید با الواح مدور بزرگی به خط جلی خطاط قاضی عسکر مصطفی عزت افندی‌، تعویض شد.

سلطان محمود اول‌، تعمیرات فراوانی در مسجد ایاصوفیه صورت داد، ولی گفته می‌شود که روی بقایای موزاییک‌های دوره بیزانس در این تعمیرات با گچ پوشانده شده است.

وی علاوه بر تعمیرات‌، یک شادروان (وضوگاه‌) زیبا و چند بنای دیگر در آن‌جا ساخت‌؛ مهم‌ترین آن‌ها کتابخانه‌ی باشکوهی است که از نظر هنر معماری و تزیینی دارای ارزش فراوانی است‌. این کتابخانه ۳۰۰ هزار جلد کتاب در خود داشته است.

قفسه‌های صدف‌نشان و دیوارهای کاشی‌کاری آن از شاهکارهای هنری قرن ۱۸م ترکیه شمرده می‌شود.

پس از سلطان مراد چهارم، چندان توجهی به تعمیر و نگهداری مسجد ایاصوفیه نشد. در زمان سلطان عبدالمجید تعمیرات اساسی بنا، در سال‌های ۱۸۴۷-۱۸۴۹م به سرپرستی معمار اتریشی «فوستاتی» صورت گرفت و بیشتر تزیینات داخلی تجدید و یا تعمیر شد. موزائیک‌های دوران بیزانس را نیز از زیر پوشش گچ بیرون آوردند. سلطان مایل بود که موزائیک‌ها به همان صورت باقی بماند، ولی به علت مخالفت‌هایی که ابراز شد، دستور داد دوباره روی آن‌ها را بپوشانند. پس از پایان تعمیرات‌، مسجد ایاصوفیه بار دیگر در اولین جمعه‌ی ماه رمضان ۱۲۶۵ق‌/ژوئیه ۱۸۴۹م طی مراسم با شکوهی بر روی مردم گشوده شد. ایاصوفیه در زلزله شدید ۱۰ ژوئیه ۱۸۹۴ دچار صدمات بسیاری شد؛ از جمله قطعات بزرگی از موزائیک‌های گچ‌پوش‌، نیم‌گنبدها و سرستونها فرو ریخت و به همین علت مسجد مدتی طولانی بسته ماند.

دوره سوم: پس از تشکیل دولت جمهوری ترکیه‌:

در سال ۱۹۲۶م‌/ ۱۳۰۵ش تعمیرات ضروری در سرسراهای فوقانی‌، گنبد اصلی و یکی از پایه‌ها به عمل آمد. در این میان با پیشنهاد آتاتورک در ۱۹۳۴م‌/۱۳۱۳ش مسجد ایاصوفیه به موزه تبدیل شد و در اول فوریه ۱۹۳۵ به طور رسمی افتتاح گردید. کمی بعد فرش‌های مسجد را جمع کردند و لوحه‌های مدور نام خدا و حضرت رسول‌(ص‌) و خلفای راشدین و امام‌حسن و امام‌حسین (ع‌) را پایین آوردند، تا حالت روحانی این معبد کهن به حال و هوای موزه تبدیل شود؛ ولی هنگامی که می‌خواستند لوحه‌ها را برای استفاده در دیگر مساجد استانبول از آن‌جا بیرون ببرند، به علت بزرگی بیش از حد، از هیچ‌کدام از درهای ایاصوفیه ممکن نشد. ناچار آن‌ها را روی هم چیده و در گوشه‌ای انبار کردند. مدتی بعد، در ۱۹۴۹م‌/۱۳۲۸ش بار دیگر این لوحه‌ها از دیوارهای ایاصوفیه آویخته شد.

ساختار بنا

در بنای ایاصوفیه تدبیر هوشمندانه‌ای برای هماهنگی طاق‌ها و ستون‌ها به کار رفته است‌. ۴ ستون عظیم از سنگ خارای مصری‌، شبیه پای فیل‌، ۴ طاق بالا را نگاهداشته‌، و گنبد بر روی آن‌ها آرمیده است‌. در ساقه گنبد، حلقه‌ای از ۴۰ پنجره نزدیک به هم قرار گرفته‌، که نور از آن‌ها به درون می‌تابد.

ژرفای گنبد ۱۸ متر و بلندی گنبد ۵۶ متر از سطح زمین است و قطر آن ۳۳ متر است که پشت‌بند آن دو نیم گنبد است. که خود در هر پهلو بر یک تورفتگی ستون‌دار کوچک قرار دارند. در طرفین فضای بسیار بزرگ مرکزی، با گنبدی به بلندی ۵۶ متر از کف دو طبقه، راهه جانبی قرار دارد که بار گنبد را منتقل می‌کند به قوس‌های عظیمی که سینه سردرهایی پر پنجره را در بر گرفته است. ردیف دیگری از پنجره در پائین و دور تا دور گنبد قرار دارد.

این بنا مجموعاً ۱۰۷ ستون و ۹ در دارد؛ بزرگ‌ترین آن‌ها در ِ وسطی است با چارچوب برنزی و قاب مرمر که مخصوص ورود امپراتور بود.

بنا کلاً از آجر ساخته شده‌، و با مرمر پوشانده شده. دیوارهای آن با معرق‌های آجین شده به سنگ‌های قیمتی تزیین یافته است‌. در تزیینات بنای آن‌، از فلزات گران‌بهای منتسب به هنر بیزانسی استفاده شده است‌. ستون‌های مرمرین این بنا از معبد «آرتمیس‌» و نیز از نقاط مختلف دنیا به آن‌جا آورده شده است‌. در حیاط داخلی‌، فواره‌هایی برای وضو قرار دارد. در زوایه‌ی جنوبی مسجد به جای‌گلدسته‌ای از جنس سنگ‌، گلدسته‌ای آجرین بنا گردیده است‌.

موزاییک‌ها و تزیینات داخلی ایاصوفیه نیز از اهمیت بسیاری برخوردار است‌. از تزیینات بی‌نظیر این بنا در منابع قدیمی با ستایش فراوان یاد شده است‌. از زیباترین بخش‌های این بنا‌، تزیینات ایاصوفیه و موزاییک‌های بیزانسی آن است‌. در میان آن‌ها قطعات و تابلوهای ساخته شده از طلا، نقره‌، مرمر و سفال لعاب‌دار رنگارنگ دیده می‌شود. تابلوهای موزاییک ایاصوفیه را می‌توان بر سطح داخلی نیم گنبدها، دیوارها، طاق‌ها و رواق‌ها و بر سردر ویژه‌ی امپراتور و … دید.

بر اثر ویرانی‌ها و تعمیرات پی در پی‌، بخشی از موزاییک‌های ایاصوفیه از میان رفته است‌؛ از جمله تابلوی موزاییک تصویر حضرت عیسی مسیح‌(ع‌) که در ۱۳۵۵م آن را بر سطح داخلی گنبد ساخته بوده. این اثر گویا تا میانه سده ۱۷م نیز بر جای بود و در زمان سلطان عبدالمجید، قاضی عسکر عزت افندی با نوشتن آیاتی از سوره نور آن را پوشانده است‌.

همچنین بخش‌های برنزی به کار رفته در قسمت جنوبی کتابخانه آثار هنری نفیسی به شمار می‌آید. دیوارهای این بخش را تخته سنگ‌های ارزشمند و گران‌قیمتی پوشانده که قدمت آن به قرن چهاردهم میلادی باز می‌گردد.

شکوه و زیبایی ایاصوفیه پیوسته توجه جهانگردان را به خود جلب کرده است‌؛ امروزه نیز از مراکز مهم جهانگردی دنیا و از منابع بزرگ درآمد دولت ترکیه به شمار می‌رود.

منابع

اولیاچلپی‌، سیاحت‌نامه‌، استانبول‌، ۱۳۱۴ق‌؛

بورکهارت‌، تیتوس‌، هنر اسلامی‌، زبان و بیان‌، ترجمه مسعود رجب‌نیا، تهران‌، ۱۳۶۸ش‌؛

رفعت‌، احمد، لغات تاریخیه و جغرافیه‌، استانبول‌، ۱۲۹۹ق‌؛

سامی‌، شمس‌الدین‌، قاموس الاعلام‌، استانبول‌، ۱۳۰۶ق‌؛

گیبون‌، ادوارد، انحطاط و سقوط امپراطوری روم‌، ترجمه فرنگیس شادمان (نمازی‌)، تهران‌، ۱۳۷۱ش‌؛

لوکاس‌، هنری‌، تاریخ تمدن از کهن‌ترین روزگار تا سده ما، ترجمه عبدالحسین آذرنگ‌، تهران‌، ۱۳۶۶ش‌؛


 

تابوتی برای من

من فکر می‌کنم هر انسان تنهایی با یاد مرگ خود زندگی می‌کند. برای خود تابوتی می‌سازد و دست‌های مرده‌اش را در آن زندانی می‌کند و من مدت‌هاست که ساختن تابوتی را در خانه‌ی خود آغاز کرده‌ام. تابوتی که جسم تنهایم را در برگیرد و دست‌های کرخ و وارفته‌ی مرا پناهی باشد. یک پایم را برمی‌دارم، دست‌هایم را باز می‌کنم، به دور خود می‌چرخم و در میانه‌ی اتاق می‌ایستم: تخت‌خواب، میز میان اتاق، کتاب‌ها، لباس‌ها و اشیاء تیره و خاموش.

نگاه می‌کنم. به نظر می‌رسد چوب کمدهای اتاق برای این کار خوب باشند؛ همچنین قفسه‌ها، مجسمه‌ها و تمام اشیاء کوچک و بزرگ چوبی. صندلی‌ها را از مرکز اتاق برمی‌دارم، پهنه‌ی اتاق با شیارهایی ممتد و طولانی نمایان می‌شود… سایه‌ی گنگ و مبهم اندامی نامعلوم بر بدنم می‌لغزد… زمین در زیر پاهایم امتداد می‌یابد… خطوط افشان در فضا به سمتم هجوم می‌برند… اشیاء متأثرم می‌کنند… و تاریکی بر بدنم احاطه می‌گردد…

با انبوه وسیعی از مجسمه‌های چوبی در اتاق می‌ایستم. اشیاء را درون اتاق جابه‌جا می‌کنم پس از کمی زمین پر از تخته‌های چوبی می‌شود. فکر می‌کنم قفسه‌های چوبی کتاب نیز برای این کار خوب باشند. کپه‌های کوچک و بزرگ تخته‌ها گوشه و کنار خانه‌ام را اشغال کرده‌اند. حیاط نیز از تخته‌های چوبی پر می‌شود. در میان انبوه تخته‌ها راه می‌روم و به کپه‌های انباشته شده بر روی هم خیره می‌شوم. چکشی بر‌می‌دارم و دو تخته بزرگ را به هم وصل می‌کنم.

طرح از سید محسن امامیان

حالا به این فکر می‌کنم که شکل تابوت من چگونه باید باشد؟ مستطیل، مربع، مثلث و یا حتی دایره؟

یقینا مثلث نیست که گوشه‌های تیز و مهاجم آن برای انسان تسلیم‌شده‌ای همچون من و آرامش روحی من مناسب نمی‌تواند باشد و دایره نیز که بدنم را در تکرار و چرخش بی‌انتهای خود مچاله می‌کند و حرکتش سکون تن تنهایم را سلب خواهد کرد، نمی‌تواند باشد و دست‌های کرخ و وارفته‌ی من اضلاع برابر و نود درجه‌ی مربع را نیز نمی‌توانند بپذیرند. مستطیل شکل تابوت من است. آری مستطیل. تابوتی با زوایانی تن انسان. راحت و وسیع برای جابه‌جا شدن و سنگین برای سکون.

در این نقطه ترس از فضای خالی، ترس از خلأ درون اشیاء، ترس از سرمای درون بدنم که ناگهان به سنگ بدل گردد مرا به سمت رهایی از حضور وابستگی به خاک و جهان پیش می‌راند. پژواکی ژرف از اعماق تهی مرا فرا می‌خواند. تخته‌ی سوم را با چهار میخ به تابوت اضافه می‌کنم. تخته‌ها باید کاملا به هم بچسبند تا کرم‌ها از خلأ تابوت وارد نشوند. کرم‌ها و مورچگان و کرکس‌ها و تمام حشراتی که بدنم تغذیه‌ای از برای آن‌ها خواهد بود. تاریکی در امتداد تابوت سیاه و شفاف به حرکت درمی‌آید. دست‌های کرخ و وارفته‌ام را تکان می‌دهم و با پاهای کثیف در تابوت فرو می‌روم. دست‌های سردم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و حجم تابوت از اندام برهنه و تاریکم انباشته می‌گردد.


 

مثل زمانی که نیستی

غلامرضا طریقیروزگار
وقتی زمین به طرز نگاهت دچار شد
خورشید پیش چشم تو بی‌اعتبار شد

از آسمان رسیدی و باران شروع شد
پا بر زمین نهادی و فصل بهار شد

باران به امر چشم تو بارید و بعد از آن
چشمان ابر، صاحب این افتخار شد

وقتی سخن به معجزه‌ی چشم تو رسید
تعداد پیروان غزل بی‌شمار شد!

ایزد تو را الهه‌ی «می» کرد و بعد از آن
هر کس که از کنار تو رد شد خمار شد

شیطان به جلد چشم تو رفت و به حیله‌ای
رندانه از مقام خودش برکنار شد

تا پی به حسن خود ببری، باغ آینه
یک‌باره در برابر تو آشکار شد

وقتی که تو به عکس خودت مبتلا شدی
آیینه‌ی زلال دلت پرغبار شد

در هفت‌خوان نهان شدی و در مسیر آن
مبنای استقامت ما انتظار شد

سودای برد و باخت در این راه پرخطر
از اولین عوامل کشف قمار شد

ما را که عاشقیم به بازی گرفتی و …
آن‌گاه، نام دیگر تو روزگار شد!

❋ ❋ ❋

آنی که نیستی
حالم بد است مثل زمانی که نیستی!
دردا که تو همیشه همانی که نیستی!

وقتی که مانده‌ای نگرانی که مانده‌ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!

عاشق که می‌شوی نگران خودت نباش
عشق آن‌چه هستی است نه آنی که نیستی!

با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی!

من بی‌تو در غریب‌ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

❋ ❋ ❋

جهان غزلی عاشقانه است
محبوب من جهان، غزلی عاشقانه است
– این بهترین تصور من از زمانه است! –

در چارچوب آبی دنیا حیات ما
یک لحظه استراحت در قهوه‌خانه است!

دنیا به لطف عشق چنین دیدنی شده
چون آتشی که جلوه‌ی آن در زبانه است!

اما بدون عشق، جهان با جنون جنگ
میدان یک مسابقه‌ی وحشیانه است!

دنیا بدون عشق خودش یک جهنم است
توصیف یک جهنم دیگر نشانه است!

عاشق شو تا سرشت جهان را عوض کنیم
با من بخوان که فرصت ما یک ترانه است!

ما خسته‌ایم از این قفسِ صد هزار قفل
دلتنگی و کدورت و غربت بهانه است!

❋ ❋ ❋

تکه یخ
بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می‌شود از زندگی کنار کشید!

چه‌قدر می‌شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید!

برای دور زدن در مدار بی‌پایان
چه‌قدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید!

حکایت من و تو داستان تکّه یخی است
که در برابر خورشید انتظار کشید!

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده‌ی خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط، خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هر آن‌چه هوس را اسیر کرد امّا
برای تک‌تک‌شان نقشه‌ی فرار کشید؟

خدا نخست سری زد به جبّه‌ی منصور
سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید!

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه‌ی ضعفی گرفت و جار کشید

غزل، قصیده اگر شد مقصر آن دستی‌ست
که طرح قصه‌ی ما را ادامه‌دار کشید


 

در آستانه‌ی جنون

آلبرتو موراویارویداد صحرای سرخ، آخرین* فیلم میکل آنجلو آنتونیونی از ارزش خطی ساده‌ای برخوردار است. زنی، همسر یک کارخانه‌دار در راونا، پس از یک حادثه‌ی اتومبیل، به روان‌پریشی مبتلا شده است. البته به کار بردن لفظ «روان‌پریشی» در این‌جا به خوبی مقصود ما را نمی‌رساند؛ ما در این‌جا تقریباً در آستانه‌ی جنون هستیم. زن به‌خصوص از احساس مداوم هراس رنج می‌برد. همه‌چیز در او هراس برمی‌انگیزد: کارخانه‌ی شوهر، سلامت فرزند، انزوای شخصی، روابط با مردم، طبیعت و اشیاء. مرد جوان کارخانه‌داری در جستجوی تکنیسین‌هایی جهت راه‌اندازی کارخانه‌ای در آرژانتین گذرش به راونا می‌افتد. مرد جوان، که به نظر می‌رسد او نیز از اضطرابی مشابه رنج می‌برد، کمی ملاطفت به زن نشان می‌دهد، که او نیز در لحظه‌ای بحرانی (ترسیده بود که پسرش به فلج اطفال مبتلا شده باشد) خود را به او وامی‌گذارد. این تمامی ماجرا است.

اگر به خوبی بنگریم ماجرای خیانتی سنتی (بنابراین) از نوع بورژوایی است؛ یعنی خیانتی که در نتیجه‌ی اضطراب آمیخته به آرزوی گریز از زندگی بورژوایی صورت گرفته است. این مسأله در آنتونیونی امر تازه‌ای نیست، چرا که او خود نیز ریشه در بورژوازی دارد و بحران آن را تفسیر می‌کند. امری که بیشتر تازگی دارد توسل‌جستنِ آشکار به روان‌پریشی یعنی به وضعیتی بیمارگونه که بیشتر مورد توجه پزشکی است تا فرهنگ، اما با این مزیت که علائم و نشانه‌هایش را بر پایه‌ای کاملا فرهنگی بنا می‌نهد. بنابراین صحرای سرخ توصیف روان‌پریشی‌ای است که، چنان‌که امروزه بارها رخ می‌دهد، مستقیماً با وضعیت تاریخی روان‌نژندی با ریشه‌ی سرمایه‌داری و صنعتی پیوند دارد. در فیلم آنتونیونی، ناراحتی عصبی، این بیماری ساده‌ی دوران شارکو، به راحتی به وضعیتی بشری بدل می‌شود. در حالی که روان‌پریشی همان چیزی که بود باقی مانده است، بر روایت یا آن‌چه که معمولاً روایت خوانده می‌شود، تکانه‌ای وارد شده و به روان‌پریشی معنایی را بخشیده که زمانی فاقد آن بوده است.

علی‌رغم این مقایسه با برخی از فیلم‌های برگمان می‌تواند بر مشخصه‌ی خاص آثار آنتونیونی نوری بتاباند. پس درخواهیم یافت که آنتونیونی از برگمان مدرن‌تر است به این مفهوم که او به جامعه‌ای تعلق دارد و آن را معرفی می‌کند که در آن فرآیند زوال وسیع‌تر است تا در جامعه‌ی کارگردان سوئدی. برگمان نیز روان‌پریشی را به تصویر می‌کشد: اما برای این که هم در شخصیت‌پردازی بالینی از نوع ایجابی فرو نغلتد و هم دلالت‌های فرهنگی را حفظ کند، فاصله‌ای عینی از نوع ناتورالیستی میان خویش و شخصیت باقی می‌گذارد. در صحرای سرخ، برعکس، آنتونیونی خود را با شخصیت یگانه می‌کند. به‌واقع این شخصیتِ آنتونیونی نیست که دچار هراس است اگر چه با تقلیل میزان نور و فیلترهای ویژه‌ی هنری، بلکه خود ِ آنتونیونی است. پس آیا مقصود ما این است که آنتونیونی روان‌پریش است؟ مطمئناً این چنین نیست، بلکه مقصود بیشتر بر این است که او نه اراده و نه میلی برای خروج از روان‌پریشی دارد، یعنی بخشیدن نامی به بحران تاریخی که او بدین‌گونه آشکارا آن را دلیل اصلی بیماری معرفی می‌کند. آنتونیونی با لجاجت در محدوده‌ی شخصیتش باقی می‌ماند: او می‌خواهد به ما بباوراند که نقطه‌ای جز همسر خیانتکار‌ِ بورژوا نمی‌شناسد. بدین طریق در گریز به فریبی ایدئولوژیکی به خوبی موفق می‌شود: اما دچار این خطر می‌گردد که در تجریدِ‌ حیرتی مداوم و رؤیاگونه فرو غلتد. در فیلم آنتونیونی دو واقعیت وجود دارد، یکی واقعیتِ آدم‌ها و دیگری واقعیت‌ِ چیزها. اضطراب آدم‌ها به چیزها منتقل شده است، که شاید به همین دلیل، در قیاس با چیزها، سرانجامی تهی، موقت‌گونه و سرگذشتی با تأثیر ناکافی می‌یابند. در صحرای سرخ هیچ چهره‌ی انسانی اینچنین رازآلود و واقعی نیست که تکه‌های دیوار، لوله‌ها، تکه‌پاره‌های کاغذ و اشیاء بسیار دیگری که دوربین آنتونیونی با تیزبینی‌ای پرتأمل، شفاف‌گونه و هذیان‌آلود بر فراز آن‌ها به آهستگی حرکت می‌کند. از همین روست که آنتونیونی جهان را از خلال چشمان شخصیت می‌بیند؛ و این در حالی‌ست که با چیزها آن روابط پرمایه‌ای را داراست که با آدم‌ها ندارد. آنتونیونی قصد ندارد دستانش را به روان‌کاوی، این قوه‌ی مفلوکِ خاص بشری بیالاید؛ و بدین ترتیب با شوریدگی به اشیاء می‌پردازد. بدون شک صحرای سرخ فیلمی ایتالیایی است که تاکنون در آن رنگ با قریحه، توانایی‌ِ انعطاف‌پذیری و مهارت بسیاری به کار گرفته شده است: مطمئناً آنتونیونی هرگز چنین چیزهایی را به اشیاء القا نکرده، بلکه مجادله را مجاز دانسته است. اما همچنان‌که در بازنمایی‌های نقاشی غیر‌تشریفاتی و نگاربندیِ هنر اسلامی، در صحرای سرخ نیز چهره‌ی انسانی گاهی اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. همان‌گونه که در زیباترین بخش‌های فیلم نمود پیدا می‌کند، به عنوان مثال صحنه‌ی افسانه، که در آن جریان نامحسوس فیلم، تماماً گسسته می‌شود. مونیکا ویتی، با مهارت و قدرت، شخصیت قهرمان را ایفا می‌کند و ضروری است که روان‌پریشی‌اش باورپذیر باشد و در عین حال بر صداقت و شدت‌ِ رابطه‌ی کوتاه عاشقانه سایه نیافکند. در کنار او ریچارد هریس، شخصیت عاشق، در بخشی مشکل از فیلم، به‌خوبی موفق می‌شود نقشی تأثیرگذار را ایفا کند.

Alberto Moravia, L’Espresso,1 novembre 1964

* تعبیر «آخرین فیلم» با توجه به زمان انتشار این نقد (سال ۱۹۶۴) است.


 

آرکی‌تایپ ارمیا

بعد از نگارش «من او» و چاپ‌های متعددش و به دنبال چاپ فصل دو کتاب «بیوتن» در «قصه ۸۴» انتظار کتابی خواندنی از رضا امیرخانی، پربیراه نبود؛ و امیرخانی با کتاب «بیوتن» پاسخی درخور به این انتظار داده است.

بی‌شک امیرخانی بعد از این کتاب، آماج نقدهای غیرمنصفانه‌ی بسیاری قرار خواهد گرفت. تم ایدئولوژیک آثار امیرخانی به ذائقه‌ی بسیاری خوش نخواهد آمد و روشنفکرنمایان عرصه‌ی ادبیات، کتاب را به جرم همین «ایدئولوژی‌مدار» بودن، متهم و محکوم خواهند کرد! نکته این‌جاست که ما هنوز درنیافته‌ایم که هنر مفهومی کلی است که وظیفه‌اش خلق زیبایی است؛ و زیبایی مقوله‌ای است که «ایدئولوژی‌مدار» نیست. بستن چنین اتهامی به «من او» و «بیوتن» دقیقا مشابه رفتاری است که با «طاعون» کامو می‌شود؛ به جرم پوچ‌انگاری. یا مثلا با «قلعه حیوانات» می‌شود؛ به جرم مبارزه با توتالیتریسم!

در همه‌ی این رویکردها آن‌چه قربانی می‌شود، زیبایی‌ها و هنرمندی‌های اثر است، و از کف دادن فرصت‌هایی که به واسطه‌ی ادبیات ایجاد شده است. به نظر نگارنده حماقتی بزرگ‌تر از این نیست که امیرخانی را متهم به دولتی‌نویسی بکنیم و اقبال کارهایش را نادیده بیانگاریم و جماعت مخاطب را کج‌سلیقه بدانیم! این نظرگاه تنها سبب می‌شود که در جهل مرکب ابدالدهر بمانیم؛ چرا که آن‌که خود را به خواب می‌زند به هیچ فریاد و تکانی بیدار نخواهد شد!

«بیوتن» از جهات بسیاری قابل بررسی است. شیوه‌ی روایت، تکنیک‌های متعددی که در اثر به کار رفته است، پختگی اثر نسبت به آثار گذشته‌ی نویسنده، شخصیت‌پردازی‌های موثر، بهره‌گیری مناسب از ویژگی‌های زبان و… .

در مورد هر یک از این سرفصل‌ها می‌شود بسیار صحبت کرد و نمونه‌های بسیاری آورد اما به سبب پرهیز از اطاله‌ی کلام به چند نکته مهم‌تر اشاره می‌کنم:

شخصیتِ محوری «بیوتن»، ارمیا است. نکته مهم این‌جاست که اگر چه «ارمیا» شخصیت محوری کتاب نخست نویسنده نیز هست اما این دو شخصیت به طور کامل یکی نیستند! دقت در احوالات ارمیا در کتاب نخست و بررسی خصوصیات شخصیتی او در کتاب اخیر نشان می‌دهد که اگر چه شباهت این دو به هم بسیار است اما تفاوت‌های آشکاری نیز با هم دارند. ارمیای کتاب «ارمیا» با آن ویژگی‌های صوفیانه و گوشه‌گیری‌ها و انزوای خودخواسته و مجنون‌وار امکان ندارد – تأکید می‌کنم تحت هیچ شرایطی!– به نایت‌کلاب برود، در قمارخانه حضور پیدا کند یا اصولا این قدر اجتماعی باشد که از ایران بلند شود و به خاطر یک دختر برود آمریکا و با آن همه آدم جدید سر و کله بزند!

اصولا به همین خاطر است که مخاطبین پیگیر آثار امیرخانی، در مواجهه با «ارمیا»ی جدید احساس آشنایی کامل با او را ندارند و از برخی رفتارهایش متعجب می‌شوند. بله! این دیگر همان «ارمیای مامان شهین» نیست! بهترین واژه برای ارتباط میان این دو شخصیت، «آرکی تایپ» است.

در تعریف «آرکی تایپ» آمده است: مدل یا شکل اصلی یک چیز که موارد مشابه بر اساس الگوی آن ساخته می‌شوند. (به همین دلیل آن را کهن الگو نیز ترجمه می‌کنند).

از سوی دیگر در روان‌شناسی – به خصوص در روان‌شناسی یونگ – آرکی تایپ به معنای الگویی ارثی از تفکر یا تصویر نمادین است که از تجربیات گذشته بشری نشأت می‌گیرد و در ناخودآگاه ذهن حضور دارد. در نقد ادبی نیز به شخصیت‌های مشابهی که در آثار گوناگون در جای‌جای جهان، موتیف‌وار تکرار می‌شوند، آرکی تایپ گفته می‌شود. مثل سوپرمن و مرد عنکبوتی و بتمن و… که ابرقهرمان‌هایی هستند که آرکی تایپ هم محسوب می‌شوند.

ارمیای «ارمیا»، آرکی تایپ ارمیای «بیوتن» است. همان قدر که این دو، آرکی تایپ «حاج کاظم» آژانس شیشه‌ای و همه‌ی شخصیت‌های مشابه آثار حاتمی‌کیا نیز هستند. این قرابت از آن‌جاست که زمینه‌ی فکری حاتمی‌کیا با امیرخانی بسیار نزدیک است و اصولا فراتر از این می‌توان این‌گونه ادعا کرد که کار حاتمی‌کیا در سینما دقیقا مشابه کار امیرخانی در عرصه‌ی نویسندگی است. و درست به همین دلیل، کار هر دوی این هنرمندان مورد توجه گسترده‌ی مخاطب قرار می‌گیرد. هر دوی این‌ها مدیوم خود را به خوبی می‌شناسند و با استفاده از تسلط خود بر آن و نیز بهره‌گیری از صداقت عمیق خود به خلق آثاری دست می‌یازند که حتی اگر اندکی نیز با درون‌مایه آثار همراه نباشی، نمی‌توانی زیبایی و تأثیرگذاری‌شان را انکار کنی.

از بحث پرت نیفتیم! گفتیم که ارمیا در کتاب اخیر خصوصیات ویژه‌ای دارد. مهم‌ترین و در عین حال بنیادی‌ترین تفاوت این ارمیا با ارمیای کتاب نخست، دوپارگی شخصیت است که آشکارا در «بیوتن» مورد تأکید قرار می‌گیرد. پرداخت صدای «نیمه‌ی سنتی» و «نیمه‌ی مدرن» و چالش‌های این دو در ذهن ارمیا، مهم‌ترین درون‌مایه‌ی اثر است؛ این دوپارگی تنها برخاسته از تغییر مکان ارمیا و در واقع برخاسته از برخورد شخصیت سنتی او با جهان مدرن آمریکایی نیست بلکه ناشی از همه‌ی تجاربی است که این شخصیت در طول زمان بدان دست یافته است. او دیگر نمی‌تواند به همان راحتی ارمیای کتاب نخست سر به جنگل بگذارد و با ضمیری مطمئن، دنیا و مافیهایش را به نفع آرامش درونی‌اش رها کند. او باید دل به دریا بزند چون همین الان نیز در دلش طوفانی به پاست! پس «آرمیتا» یک بهانه است، آمریکا یک بهانه است، «خشی» یک بهانه است؛ تا او خود را بهتر و بیشتر درک کند.

نکته‌ی جالب دیگر، بهره‌گیری درست نویسنده از اسامی است. «آرمیتا» قرابت بسیاری با «ارمیا» دارد. انگار یک جوری مؤنث‌شده‌ی ارمیا است! و اتفاقا همین‌طور هم هست. «آرمیتا» تجسم آنیمای «ارمیا» است. در تعریف آنیما آمده است که وجه زنانه‌ی مرد می‌تواند برکشنده و در عین حال تخریب‌کننده «خود» مرد باشد. هر دوی این موقعیت‌ها را در کنش میان ارمیا و آرمیتا می‌بینیم. از سوی دیگر درست به همین دلیل است که سطر پایانی کتاب، مفهومی نمادین و رمزی می‌یابد. پیامک آمده برای آرمیتا با شماره سنگ قبری است که ارمیا برای خود در همسایگی قبر سهراب نگاه داشته است! بی‌شک این قضیه با هیچ منطق داستانی‌ای نمی‌تواند رئال باشد! پس سوررئال است. پس مفهوم نمادین دارد. و مفهوم نمادین آن این است که «خود» در این میان مرده است و این پیام برای آنیما رسیده است! مردن «خود» به دلیل خیلی چیزهاست: چون بی‌وطن است! چون بی‌وتن (شاهرگ بریده) است. و به همین دلیل پیامک می‌گوید: «اللهم ارحم من لا یرحمه العباد و اقبل من لا یقبله البلاد» خدایا رحم کن بر آن‌که بندگانت بر او رحم نمی‌آورند و بپذیر آن را که هیچ سرزمینی نمی‌پذیردش! این پیام «خود» به «آنیما» است. و این نشانه‌ی مرگ «خود» است نه مرگ ارمیا! چرا که نه مجازات قتل در آمریکا اعدام است و نه این‌که اصولا چنین مفهومی – چنان‌که گفتیم – به شکل رئال قابل استنتاج است.

نکته‌ی بعدی، بازی‌های زبانی هوشمندانه‌ی اثر است. کتاب سرشار است از بازی‌های زبانی و جالب این‌جاست که این بازی‌ها فقط به بازیچه تبدیل نشده‌اند بلکه به تحرک متن و نیز بهره‌گیری مناسب از ظرفیت‌های معنایی زبان تبدیل شده‌اند. به عبارت بهتر نویسنده با استفاده از این حرکت‌های زبانی به خلق مفاهیمی رسیده است که گاه نتیجه‌ی زنجیره‌ی تداعی‌های درون‌متنی و بینامتنی است و گاه حاصل خود این ارجاعات زبانی. مثلا «آلبالا لیل والا» که حکم یک ترجیع‌بند را در این اثر دارد به زیبایی با «البلاء للولاء» – هر بلایی نتیجه دوست داشتن است – گره می‌خورد و در نتیجه مخاطب و نویسنده و ارمیا با هم در می‌یابند که صورت ذکر اهمیت چندانی ندارد؛ و مهم نیتی است که در پس ذکر نهفته است و به همین دلیل است که ارمیا، شب قدر و ضربت خوردن مولا را در آمریکا با همین «آلبالا لیل والا»‌ی به ظاهر بی‌معنای سیاه‌پوستی می‌گذراند و جنون خود را رو به آسمان فریاد می‌زند. در همین‌جا می‌توانید به ارتباط شب ضربت خوردن «مولا» با «البلاء للولاء» نیز دقت کنید.

یا مثلا در فصل دوم کتاب که «فصل پنج» نامیده شده است، حضور گسترده عدد ۵ را در همه‌جا می‌بینید: از کربلای ۵ تا فیفس اونیو (Fifth ave)؛ از گیو می اِ فایو (Give me a five)- بزن قدش! – تا خمسه‌خمسه‌ی عراقی‌ها! این رشته تداعی‌های شکل‌گرفته، سیالیتی خاص به متن می‌دهد که مخاطب را در خود غرق می‌کند و به سمت شکل‌گیری معنای مورد نظر نویسنده می‌برد.

مثال برای این حرکت‌های زبانی بسیار است و اصولا تکنیک مبنایی نگارش اثر، همین حرکت‌های زبانی است.

از این گذشته، استفاده‌ی مناسب نویسنده از پاساژهای زمانی و مکانی – که معمولا با استفاده از لولای همین حرکت‌های زبانی شکل می‌گیرد–، سبب شده است تحرک روایت افزایش یابد و داستان نسبتا سرراست رمان، به روایتی پویا بدل شود.

از سوی دیگر نویسنده تنها به یک یا دو تکنیک خاص بسنده نمی‌کند بلکه سعی می‌کند با بهره‌گیری از تمامی ابزارها، به سمت کشف دنیای داستانی مورد نظر برود. گذشته از همه‌ی مواردی که تاکنون در مباحث تکنیکی اثر ذکر شد، می‌توان به فاصله‌گذاری برشتی نیز اشاره کرد. نویسنده، خود را، ممیز ارشاد را و حتی مخاطب را نیز به وسط روایت می‌آورد و به خصوص در یکی از درخشان‌ترین فصول داستان به لحاظ شیوه‌ی پردازش، با مخاطب این چنین بازی می‌کند که بیا و باقی داستان را خودت انتخاب کن! اگر می‌خواهی فلان اتفاق بیفتد برو به صفحه‌ی فلان، اگر می‌خواهی بهمان شود برو به صفحه بهمان و…! جالب این‌جاست که در اینجا نیز هدفی بزرگ و حرفی مهم پشت این بازی است!

«… مگر شهر هرت است که عاقبت یک آدمی‌زاد را بدهم دست تو که حالا لم داده‌ای و کتاب می‌خوانی و نظریات ارائه می‌دهی؟! اصلا مگر دست من و توست عاقبت مردم؟! … خدایی حاضری که یک بنده خدایی – مثلا من – راجع به ناهار فردا ظهرت اظهار نظر کنم… اصلا بیایم دلیل علمی بیاورم که داداش – یا آبجی – بی‌زحمت فردا ناهار قیمه لاپلو صرف نمایید. هم‌چه رگ گردنی بشوی که چرا وارد حریم خصوصی ما شده‌ای و چندان به خاطر یک قیمه‌ی ناقابل، چندین عبارت پایان‌دوره قیمومیت و قیم‌مآبی به ناف ما ببندی که از خلقت خودمان پشیمان شویم… اما همین حضرت عالی – یا حضرت علیه – به راحتی می‌نشینی و برای عاقبت یک آدمی‌زاد تصمیم می‌گیری… به همین راحتی…»

حرف اصلا حرف کوچکی نیست! … آن قدر بزرگ است که حتی شاید توجه نکنی که نویسنده چقدر جالب از بازی زبانی‌اش همین جا هم سود برده است: قیمه… قیمومیت!

و مهم هم همین است. هیچ تکنیکی و هیچ ابزاری نباید سبب شود که اصل حرف گم بشود!

ابزار دیگر نویسنده، طنز است. طنز، آشکارا عصای دست نویسنده است و او به بهترین وجهی از آن سود می‌برد. این طنز، هم در عرصه‌ی کلامی است و هم در عرصه‌ی موقعیت و حتی گاه تصویری – علامات سجده واجب – که سبب می‌شود نفوذپذیری حرف نویسنده افزایش یابد و در حین این‌که تلخی داستان گلوگیر نمی‌شود، تراژدی داستان پررنگ‌تر جلوه کند.

نکته‌ی دیگر، شکل شخصیت‌پردازی‌های نویسنده و نیز کارکرد هر یک از آن‌هاست. به جرات می‌توان گفت که هیچ شخصیتی رها شده نیست و همه‌ی پرسوناژها دارای تاثیری در روند شکل‌گیری اثر و به خصوص در شکل‌گیری و پرورش و استحاله‌ی شخصیت ارمیا هستند. به عبارت بهتر هر شخصیتی بیانگر یک شیوه‌ی خاص زندگی است و این شیوه‌ها در تعامل با شخصیت ارمیا به یک کنش و واکنش می‌رسند و گرهی از گره‌های شخصیت او را می‌گشایند. «سوزی» را ببینید و فصل بسیار زیبای نایت‌کلاب را و ارمیا را که می‌آموزد برخی نمازها هیچ فرقی با آن رقص تاپ‌لس ندارند! ثواب آن‌ها هم همان قدر بالا می‌روند که گناه این یکی!

«جانی» را ببینید و شیوه‌ی سرسپردگی‌اش را و ماجرای زخم‌خوردن و «آلبالا لیل والا» و باقی ماجراها!

«میان‌دار» را ببینید با تظاهرات جاهلانه‌اش و مستی‌ها و زنبارگی‌ها و…!

«خشی» را ببینید با قرائت سودمدارانه و مادی‌اش از همه چیز حتی دین، و تأکید نویسنده برای استفاده‌ی نگارشی از عدد در گفته‌های «خشی» برای مؤکد کردن ذهن شمارشگر و حسابگر او!

و… .

مهم این‌جاست که در این رمان علی‌رغم این‌که اکثر شخصیت‌ها کاملا نمادی بوده و تیپ محسوب می‌شوند، هیچ شخصیت کاملا سیاه یا کاملا سپیدی وجود ندارد. شاید ظاهرا منفورترین شخصیت ماجرا «خشی» باشد با آن ذهنیت شمارشگرش، اما مثلا در فصل عروسی یا حتی در همان ماجرای رفتن به لاس‌وگاس و حمایت‌های گاه‌بیگاهش از ارمیا – که در همان‌ها هم البته نگاه‌های مالی خود او قابل ردیابی است –، نمی‌توان کلیت رفتارش را زیر سؤال برد. به عبارت بهتر «خشی» اگر خودش ضرر نکند، بدش نمی‌آید یک قدمی هم برای یک بنده خدایی بردارد!

یا مثلا «آقای گاورنمنت» که مغضوب همیشگی آثار امیرخانی است و نماد آدم‌های فرصت‌طلب و ریاکار، تنها با خلق یک تصویر و نه به شکل مستقیم، مورد حمله‌ی نویسنده قرار می‌گیرد: ناخن‌های بلند و کثیفی که هیچ‌گاه کوتاه نخواهند شد، چون «آقای گاورنمنت» نمی‌تواند «ناخن‌گیر» بخرد چرا که «زبان» نمی‌فهمد! (به حرکت‌های زبان و خدمت‌شان به تصویر و درون‌مایه دقت کنید!)

دیگر شخصیت‌ها هم همین گونه‌اند و نمی‌توان تنها به شکل یک تیپ محض به آن‌ها نگاه کرد و درباره‌شان قضاوت کرد. به همین دلیل کنش‌ها و واکنش‌های داستان، ماهیت انسانی و باورپذیر پیدا می‌کنند. و درست به همین سبب است که نویسنده در جای‌جای رمان تأکید می‌کند که قضاوت کار ساده‌ای نیست – «بنده‌شناس دیگری است!»- و باز نگاه کنید به قضیه‌ی سوزی که شاید مثبت‌ترین شخصیت به ظاهر منفی داستان باشد! … و نکته همین‌جاست که آدم‌ها خاکستری‌اند و باید آن‌ها را در مجموعه‌ای از عوامل سنجید، با همه‌ی انگیزش‌ها و نیات و عملکردهاشان… به همین خاطر است که بنده‌شناس تنها خداست!

درست به همین خاطر است که معتقدم نگاه یک طرفه در «بیوتن» وجود ندارد. نمی‌شود گفت که نویسنده با نوشتن این کتاب، «فرهنگ حاکم آمریکا» را زیر سؤال برده است، یا مثلا قرار است همه‌ی آدم‌ها جز بچه‌های جبهه و جنگ زیر سؤال بروند! … ارمیا هم، بچه جنگ است اما دوپارگی در درون خود دارد و هزار اشتباه کوچک و بزرگ می‌کند. و نیز اصولا «فرهنگ حاکم بر امریکا» موضوع بحث نیست، تقابل سنت و مدرنیته مورد بحث است؛ تازه آن هم نه در رد یا اثبات هر یک از این دو؛ که تنها بر هم کنش آن‌ها و تأثیر این چالش در زندگی فرد، مورد نظر است.

هر نوع نگاه یک‌سویه می‌تواند کلیت متن و تمام تلاش‌های صادقانه‌ی نویسنده را بدل به هیچ کند. اتفاقی که – شاید مأیوسانه! – امیدوارم برای کار امیرخانی نیافتد!

نکته‌ی بعد این است که نویسنده علی‌رغم این‌که هیچ‌گاه نخواسته است دانایی‌هایش را به رخ مخاطب بکشد، از تمام علوم قدیمه و جدیده در جهت بیان روایت سود برده است! … از استفاده‌ی خلاقانه از برنامه‌نویسی کامپیوتر بگیرید تا اطلاعات تخصصی پزشکی؛ از ارجاعات روان‌شناسی و فلسفی بگیرید تا بازی‌های زبانی انگلیسی و عربی و فارسی؛ از سینما و ادبیات تا قرآن و روایت! … خلاصه همه‌چیز را در این معجون مست‌کننده در هم می‌آمیزد تا شما به یک درک هنری یگانه برسید. و مهم همین یگانگی است علی‌رغم چندپارگی. این‌که شما بدون هیچ زحمتی در پیچاپیچ این جاده پرماجرا به سمت هدفی که نویسنده برای‌تان طراحی کرده است حرکت می‌کنید.

و این شاید به عنوان نکته‌ی پایانی بهترین مطلب باشد. معتقدم که طراحی رمان «بیوتن» بسیار عالی است. شما هیچ اتفاق، شخصیت و حتی عبارت رها شده‌ای ندارید. هر نکته‌ای هر چند بی‌اهمیت در بخشی از داستان – به واسطه زنجیره تداعی‌های درون متنی و حرکت‌های زبانی – برجسته می‌شود و غافلگیرتان می‌کند تا مفهومی را منتقل سازد. نویسنده به راحتی از چسب ناخن‌های مصنوعی «سوزی» به «بیُوتِن» می‌رسد و بعد دوباره در ناخن‌های آرمیتا این چسب خودی نشان می‌دهد! … توت فرنگی‌های پیوندخورده با ژن ماهی قطبی خود را در بوی ماهی گندیده در کیک توت فرنگی روز عروسی فراخوانی می‌کنند و ده‌ها مثال دیگر! به همین دلیل است که در جای‌جای داستان شما با عباراتی رو به رو می‌شوید که حکم ترجیع‌بند را دارد، مثل «آلبالا لیل والا» یا همان « البلاء للولاء». این شیوه در کارهای نویسندگان برجسته‌ی غربی معاصر نیز مسبوق به سابقه است. مثلا در آثار ونه گات: «بله، رسم روزگار چنین است» در سلاخ‌خانه شماره پنج و موارد مشابه دیگر.

❋ ❋ ❋

سخن آخر این‌که چنان‌که گفتم، از زوایای مختلف می‌شود به این داستان نزدیک شد و با ارجاعات متعدد به متن، بحث را کاملا تخصصی کرد اما غرض از این نوشته، تنها ادای دین به نویسنده‌ای است که خواسته است زیبایی و هنر را پاس بدارد و تنها در باد آثار نخستین خود نخوابد و عرصه‌های فرارو را ببیند. هدف این بود و هست که هنرمند را پاس بداریم و دستش را بفشاریم و خدا قوتی به او بگوییم تا یادش نرود که مخاطبین او در حین این‌که همیشه قدم‌هایی بلندتر را از او انتظار دارند، گام‌های برداشته او را نیز می‌بینند و درک می‌کنند و پاس می‌دارند.

و نویسنده‌ای چون رضا امیرخانی شایسته این توجه هست.


بگذارید راحت بمیرم – گفت‌وگو با رضا امیرخانی – زهیر توکلی


 

بگذارید راحت بمیرم!

زهیر توکلیارمیای بی‌وتن همان رضا‌امیرخانی است که سفر آمریکا رفته است؟ این رمان چقدر شخصیت‌هایش برگرفته از سفر شما هستند به آمریکا؟

تناظر یک به یک در کار نیست. من در آن سفر، یکی دو ماه روی آمریکایی‌ها زوم کردم ولی دیدم اگر بخواهم رمانی راجع به‌خود آمریکایی‌ها بنویسم، نیازمند زندگی طولانی مدت درآنجاست. از طرف دیگر برای رسیدن به همذات‌پنداری، ایرانیان مهاجر به آمریکا خیلی زمینه بهتری به من می‌دادند. ابتدا تیپ یک ایرانی دانشگاهی در آمریکا یا تیپ یک آدم تاجر مسلکی که در آنجا تمام گذشته خود را فراموش کرده یا تیپ آدم‌های لاابالی که دنبال عشق و حالند، در نظرم بود. وقتی به ایران برگشتم، دیدم شخصیت دانشگاهی من یک شخصیت خشکی از کار در می‌آید که پیشتر در «از‌به» با آن کلنجار رفته بودم: آرش تیموری، خلبانی که همه چیز را با عقل جز‌ء‌نگر می‌سنجد. از آن طرف، اگر به‌سراغ شخصیت دانشگاهی می‌رفتم، مجبور بودم. رمان را در فضای یک خوابگاه دانشجویی خلق کنم که البته در شکل نهایی، مشابه فضای خوابگاهی در کاندومینیوم خلق شده است، جایی که همه شخصیت‌های اصلی داستان، شب دور هم جمع می‌شوند.

بنابراین دیده‌ها و شنیده‌ها و دریافت‌ها و تجربه‌هایم را از «دانشگاهی مهاجر ایرانی» در آمریکا در قالب کتاب «نشت نشا» ریختم و از شرش خلاص شدم.

شخصیت تاجر و استاد دانشگاه را در هم فشار دادم و آرام آرام شخصیت «خشی» از آن درآمد که نماینده دین آمریکایی است.

اسلام آمریکایی؟

نه، دین آمریکایی؛ نوعی نگاه به گوهر دین که در آمریکا رایج است و بهایی و مسلمان و یهودی و مسیحی ندارد و شریعت در آن مسخ شده است.

به هر صورت شکل گرفتن «خشی» در ذهنم حدود ۸ماه طول کشید. بعد دیدم چرا رمان را با شخصیتی که مثل بیشتر ماها نخستین‌بار است که پا به آمریکا می‌گذارد شروع نکنم؟ بنا بر این شک‌ها و تلاطم‌ها، تناقص‌ها و تضادهای این تازه وارد را در قالب ارمیا ریختم.

یعنی دیدم با شک راحت‌تر می‌شود قصه را جلو برد.

از اول، سفر آمریکا را برای نوشتن رمان انتخاب کرده بودید.

مثل هر کس دیگری که کارش نوشتن است، گوشه ذهنم این هم بود که شاید بشود بعدها با تجربه‌های این سفر کاری کرد ولی راستش را بخواهید نه. چیزهای دیگری از قبیل ادامه تحصیل یا کار، مرا به آنجا کشاند.

گفت: ماجرای عاشقانه‌ای است در میان…؟

اصلا،‌ابدا، مطلقا. آمریکا جایی نیست که آدم، لااقل آدمی از تیره و تبار من، در آن عاشق بشود.

جست‌وجوی خاطره‌ای هم نبوده است؟ مثلا دختری بوده باشد از قدیم که جایی گوشه دل مانده باشد و حالا اصلا معلوم نیست کجای آمریکا هست، صرفا خاطره‌ای، زق‌زق کردن دردی مزمن از زخمی قدیمی…

خالی خالی.

ارمیای «ارمیا» خیلی با ارمیای «بی‌وتن» فرق کرده. او آدمی است که زندگی با جامعه را برنمی‌تابد و جز نوستالژی «مصطفی»، تحمل هیچ چیز دیگری در پشت جبهه را ندارد. او شهر را برنمی‌تابد و حتی زندگی با معدنچیان در جنگل نیز برایش توانستنی نیست. اما ارمیای «بی‌وتن»، به آمریکا می‌رود و با کسانی که هیچ شباهتی به او ندارند، زندگی می‌کند. این همه تفاوت از چیست؟

اصل تفاوت، تفاوت زمانی است. ارمیای ۶۷ مستقیماً از دل جنگ به شهر پا می‌گذارد و طبیعی است که کنتراست‌های خیلی عجیبی با اطرافیانش داشته باشد. اما ارمیای ۷۷ که این تاریخ یکی از تاریخ‌هایی است که می‌شود بر «بی‌وتن» منطبق باشد، ۱۰ سال از جنگ فاصله گرفته و دیگر آموخته که با مردم باید زندگی کند، دریافته که با خلق خدا عربده جو نتوان بود. این ۱۰ سال در هیچ کدام از این ۲ رمان، مستقیماً منعکس نشده است.

شاید خودت در این ۱۰ سال مفروض فرق کرده باشی.

من یک ناظرم. هم آن موقع ناظر بودم هم الان. مهم‌ترین خمیره کاری من، آدم‌های آرمانگرا هستند. من ناظر رفتار یک آدم آرمانگرا بوده‌ام. ارمیا بعداز جنگ به طور طبیعی نمی‌تواند خود را با این ساختار منطبق کند. بعد ۱۰ سال تلاش می‌کند و سرانجام به این نتیجه می‌رسد که این بار عمیقاً دچار مشکل با جامعه‌اش هست و می‌خواهد به جای دیگری برود که این مشکلات نباشد یا لااقل همه مشکلات محتمل و مفروض را با هم و یکجا داشته باشد.

از رمان «ارمیا» فقط ۲شخصیت به «بی‌وتن» منتقل شده‌اند: ارمیا و سهراب. سهراب، مهم‌ترین خاطره ذهنی ارمیا از جبهه است و در آمریکا با او دیالوگ دارد؛ با روح او. چرا «مصطفی» را از ارمیا به بی‌وتن نیاوردی؟ در حالی که در «ارمیا»، مهم‌ترین حلقه اتصال او به جبهه، مصطفی بوده است؟

مصطفی نرم و آرام و عاشقانه بود و به درد فضای دوزخی بی‌وتن نمی‌خورد. در بی‌وتن المانی برای فضای عاشقانه نمی‌ساختم. من آن‌جا شخصیت خشن‌تر، آمرانه‌تر و جدی‌تری مثل سهراب را لازم داشتم.

بهتر نیست به‌جای جدی‌تر درباره سهراب بگویی طنازتر؟

طنازی‌اش را هم برای تعدیل فضای پر از نفرت رمان لازم داشتم، برای اینکه جدیت رمان کم شود نه برای لودگی. دیده‌ام که مقایسه کرده‌اند حضور سهراب را با فیلم اخراجی‌ها؛ واقعیت آن است که ربطی ندارد. طنازی سهراب، کارکردی جدی دارد، بیش از جدیت؛ یعنی در نفرت متراکم رمان بی‌وتن، سهراب، سنتز تضادهاست.

حالا که صحبت سهراب شد می خواهم درباره اتفاقی که با احضار سهراب در بی وتن افتاده صحبت کنیم. یکی از کارکردهای اسطوره ارجاع است. ارجاع به یک زمان خارج از زمان خطی و حجیت یافتن و تبیین اتفاقات زمان خطی به واسطه ارجاع به آن زمان بی‌زمان. در من او، تو تهران قدیم را به شکل یک کهن نمونه درآورده‌ای. در بی‌وتن، سهراب و دیالوگ‌های او با ارمیا دقیقا همین کارکرد را دارد. سهراب نماینده یک زمان و مکان قدسی در گذشته است و ارمیا مرتب با پناه آوردن به سهراب، به دنبال حجیت برای خودش و برای زندگی خودش می‌گردد. به نظرم می‌آید که دید تو از رمان‌نویس ایده‌آل آن است که باید بتواند کهن نمونه ارائه کند.

فکر می‌کنم که در هر رمان خوبی باید یک بهشت وجود داشته باشد که بشود آن را به صورت عینی‌تری به مردم نشان داد. در من او من تهران قدیم را ترسیم نکردم بلکه بهشتی را درست کرده‌ام که با تهران قدیم در رمان تجسم پیدا می‌کند. در بی‌وتن هم با این که فضا فضای دوزخی است، به یک بهشت نیاز داشتم تا هر چندگاه دری باز شود و نسیم خنکی از آن بهشت به خواننده برسد. آن بهشت در بی‌وتن، جبهه است. جبهه زمان و مکان دارد اما در قصه زمان و مکان ندارد، حتی سعی کردم جوری از کار دربیاورم که انگار داری جبهه را در همان زمان و مکان قصه زیارت می‌کنی و روایت می‌کنی، چون فکر می‌کردم که بهشت، باید بی‌زمان و مکان باشد.

شگردش هم حضور سهراب است که هر جایی و هر لحظه‌ای ممکن است بیاید.

دقیقا و در همه جا سایه نامحسوس سهراب هست.

در بی وتن فضای رفاقت بین ارمیا و سهراب خوب جا افتاده اما فکر می‌کنی فضای عاشقانه بین مصطفی و ارمیا، در «ارمیا»، از کار درآمده است؟

نه، خیلی تصنعی است. راستش را بخواهی، من در «ارمیا»، یک المان غیرداستانی را در فضای داستان آورده‌ام که اگر می‌توانستم آن را هم در کنش داستان وارد کنم، «ارمیا» به این حالت درنمی‌آمد. آن المان، ارتحال امام و اصلاً شخصیت امام است در رابطه با بچه‌های جبهه و جنگ؛ کسانی مثل ارمیا و مصطفی. من فکر می‌کردم امام خیلی ملموس است و نیاز به تمرکز و پردازش داستانی ندارد. الان بعداز ۱۰ سال فکر می‌کنم، شخصیت امام به‌عنوان پس‌زمینه می‌توانست شخصیت مصطفی را نجات دهد و پایان داستان را هم به سرانجام برساند.

برویم سر رمان. می‌گویم اگر بگوییم بی‌وتن در‌جست‌وجوی پدر است، چطور است؟

چطور؟

در جایی از رمان، سهراب به ارمیا می‌گوید:«بابای آدم مثل در مسجد است، نه می‌شود کندش نه می‌شود سوزاندش؛ ما خواستیم بابا عاقمان نکند عوقش کردیم» این دیالوگ خیلی شبیه دیالوگ جلال است در «گلدسته‌ها و فلک»: «اشکال کار این بود که در پلکان مسجد، مثل در مسجد است اصلا مثل خود مسجد بود، نمی‌شد قفلش را بشکنیم، باید یک جور بازش می‌کردیم.» تو سال پیش در پاسخ به آقای دولت آبادی که گفته بود:«ما همه از تاریکخانه صادق هدایت بیرون آمده‌ایم» گفتی:«ما فرزندان زن زیادی جلال آل‌احمدیم» بعدها پس از مرگ قیصر امین‌پور، مصاحبه‌ای از او خواندم که گفته بود:«ما فرزندان فکری شریعتی و جلال آل‌احمد بودیم.»

جلال اگر نبود هم، ما می‌بایست اختراعش می‌کردیم. مشکل نسل داستان نویسان پس از انقلاب، بی‌پدری است. شما در شعر، هزار سال، پدر دارید و این جاده کوبیده و هموار شده است اما در داستان برای نسل ما، چنین ماجرایی نیست.

حالا این دیالوگ سهراب که در واقع دیالوگ جلال است در ۴۰سال پیش، حرف دل خودت نیست؟ ارمیایی که دارد به آمریکا می‌رود، قرار است پدری برای نسل خودش یا نسل بعد باشد یا اصلاً خودش یک آدم پدر گم کرده است؟

معمولا وطن را مادر می‌گیرند. می‌گوییم: «مام وطن». در نظر من پدر، تاریخ است و مادر وطن است، پدر را عصب‌شناسان از جنس زمان می‌گیرند و مادر را از جنس مکان. به این معنا، ارمیا هم بی‌پدر است، هم بی‌مادر یا بهتر بگویم: هم از پدرخورده، هم از مادر. ارمیا زمانش را گم کرده البته در رمان مکان بیشتر مورد نظر است.

نمی‌شود گفت، پدر ارمیا سهراب است؟

سهراب، زمان از دست رفته ارمیاست و زمان، با داده‌های پاسخ قبلی، پدر است. سهراب تنها ارتباط ارمیا با زمان است، یک زمان فیکس شده درگذشته.

صرف‌نظر از پدر و مادر، به نظر می‌رسد که «پدری و مادری»‌یا همان «زایایی» در «بی‌وتن»، تعمداً، سترون و عقیم گذاشته شده است. ارمیا و آرمیتا اگرچه عروسی می‌کنند اما هیچ‌گاه ازدواج نمی‌کنند، جانی و سوزی هرگز به هم نمی‌رسند، خشی و میاندار، پدر و پسری هستند که پدری و پسری را در یک توافق ناگفته و نانوشته فراموش کرده‌اند و هر دو مجردند. حاج مهدی، زن و بچه‌اش را از دست داده و در آمریکا تنها زندگی می‌کند، حتی سهراب هم وقتی از خاطرات زمان حیاتش برای ارمیا می‌گوید، می‌بینیم که ناکام از دنیا رفته است.

جالب است که تنها زوج خانواده که «بچه» هم دارند، آمریکایی‌اند: دنیا و اسپنسر.

این فضا مرا یاد عنوان شعر الیوت می‌اندازد: «سرزمین هرز»

از اول قصه من این چالش درونی را داشتم که قصه باید پدر و مادر داشته باشد. من در این رمان به دنبال پدر و مادر بوده‌ام و می‌دانستم که اگر پدر و مادر نباشد، رمان چرخش نمی‌چرخد.

پس پدر و مادر در این رمان کجاست؟

تو خودت چطوری دیده‌ای.

از سهراب باید شروع کرد. سهراب و سین اسمش که خاک توی آن را پر کرده است و ارمیا با انگشت، آن خاک‌ها را درمی‌آورد. سهراب در شاهنامه پسری است که پدر او را می‌کشد. در عین حال سین سهراب، سین سام است، پدر بزرگ رستم که در اوستا مظهر رجعت است. اسمش گرشاسب، لقبش نریمان یعنی نرمش و از قبلیه سام که زیر برف‌ها به‌خواب رفته است و در آخر‌الزمان اوستایی، فرشتگان او را از خواب بیدار می‌کنند تا به جنگ اژدهاک برود که همان ضحاک است و می‌دانیم که ضحاک، پادشاه بابل بوده است.

سهراب، پدر ارمیاست، او در این سفر ادیسه‌وار ارمیا، منزل به منزل او را از تحیر درمی‌آورد و با کلمات قصارش آدم را به یاد این بیت حافظ می‌اندازد:

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

یا مثلاً خود ارمیا با نام خانوادگی‌اش معمر یعنی کسی که عمر زیاد کرده است یعنی «پیر». مطلب دیگر بی‌پدری است؛ کسانی مثل خشی یا جانی که دنبال نسبت‌شان می‌گردند یا حتی گوسفندهای ژنتیکی مزرعه اندی و پسران که مظهر حرامزادگی و باژگونگی طبیعت هستند: ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس.

از این دست تأویلات که همه بر گرد پدر می‌گردند، در این رمان فراوان است. حالا حس خودت چیست؟ حس بی‌پدری با خودت بوده است قطعاً. درست است.

ما در مملکتی زندگی می‌کنیم که حافظه تاریخی مفقود است. تجربه‌های یک نسل به نسل دیگر منتقل نمی‌شود. پسر کیست؟ پسر کسی است که از تجربه پدر شروع می‌کند و بنای زندگی‌اش را می‌سازد، زندگی پدرش را امتداد می‌دهد. در اروپا و آمریکا، خانواده‌هایی هستند که چند قرن تجربه مضبوط و مدون تاریخی دارند، در عرصه‌های سیاست، اقتصاد، فرهنگ و دانش، اما ما تاریخ کشورمان، تاریخچه شهر و محله‌مان را نمی‌دانیم، اینکه سهل است، حتی از پدر بزرگ یا نهایتاً پدر پدر بزرگمان به آن طرف را نمی‌شناسیم، نه اینکه روایت خانوادگی از آنها داشته باشیم، نه، فاجعه‌بارتر از این، حتی اسمشان را نمی‌دانیم.

حالا در تأویل نهایی خودت، پدر در این رمان کیست؟

پدر، همان کسی است که سهراب را کشته است.

عقیم بودن همه‌اش تقصیر پسر نیست، پدر هم تقصیردارد. ما هیچ وقت نتوانستیم پسر درست کنیم. الآن در آمریکا باراک اوباما، پسر آمریکاست، کسی که نسبش آمریکایی نیست ، اما حالا بالا آمده است و دارند برایش پدری می‌کنند. من دست روی این بحران تاریخ مندی‌مان گذاشته‌ام. اتفاقاً اشاره‌ات خیلی دقیق بود به دنیشا و اسپنسر که تنها نمونه مانایی است و اتفاقا آمریکایی هستند. در رمان من، ایرانیان آنجا هیچ کدام خانواده ندارند اما این زوج آمریکایی، خانواده‌اند و بچه دارند.

برگردیم به بحث پدر و مادر در بی‌وتن. در بی‌وتن چنان‌که هر دو توافق داشتیم، عناصر متعددی هستند که در تأویل، «پدر تلقی می‌شوند اما مادر که همان وطن باشد چی؟ آیا می‌شود آرمیتا و سوزی را به وطن تأویل کرد؟ مام وطن مثلا؟

چطور؟

صرفا یک سؤال است برای باز کردن باب بحث.

مقصودم این است که زمینه این سؤال شما چیست؟

این که آرمیتا و سوزی هر دو یک معصومیتی دارند و تنها شخصیت‌هایی هستند که هیچ خراشی به ارمیا نمی‌زنند.

مطلقا هیچ عنصری را به عنوان نمادی از وطن در نظر نگرفته بودم. کتاب، پدرهای اشتباهی زیاد دارد اما اصلا مادر را پیدا نمی‌کنید. مادر مظهر عطوفت و عشق است. تنها یک مادر در رمان پیدا می‌کنید که آمریکایی است و نشانه زایا بودن آن تمدن است. شاید یکی از دلایل اینکه وطن را با تاء نوشته‌ام، همین باشد که چون در ذهن پارادوکسیکال راوی کتاب، وطن وجود ندارد تا مام وطن بخواهد مادری کند.

ولی به نظر من شما به آرمیتا ظلم کرده‌ای؟

مثلا؟

مثلا در چند جای کتاب او را به دروغگویی متهم کرده‌ای، مثل سکانس فرودگاه که روسری سرش می‌گذارد. من تلقی دروغ نداشتم. آرمیتا، چه کند که ارمیا به دلش نشسته است، اگر چه در منظومه منطقی و عقلانی ذهن‌اش نمی‌تواند جای ارمیا را پیدا کند اما چون ارمیا به دلش نشسته است، به او احترام می‌گذارد یعنی در واقع دارد به حکم دلش احترام می‌گذارد و این با تم رفاقتی رمان هم خیلی سازگار است، بنابراین آرمیتا، بخشی از همان فرآیند رفاقت است که تو آن را دنباله «انی‌سلم لمن سالمکم» تلقی کرده‌ای، یعنی آرمیتا به خاطر همرنگ شدن با ارمیا حتی صرفا دل، صرفا به خاطر رفاقت، همان جهتی را گرفته که تو رد آن را در نسبت به مومن و ولی جست‌وجو می‌کنی سرسپردگی از روی محبت قلبی. می‌خواهم بگویم تو این پتانسیل‌ها را در آرمیتا ایجاد کرده‌ای ولی…

بله، بله، می‌فهمم چه می‌گویی. امکان دارد که حرف تو درست باشد، چون اگر خوب از کار درآمده بود، می‌بایست سکانس آخر یعنی همراه شدن آرمیتا با حاج مهدی برای نجات ارمیا و جدا شدن صف او از خشی و بیل باشد، دلنشین‌تر از اینها از کار درآمده باشد. من فکر می‌کردم پایان کتاب همه چیز را حل می‌کند اما حل نکرده است، این را از بازتاب‌های رمان در خوانندگان حس می‌کنم.

بعضی‌ها از سکانس آخر زمان برداشت کرده‌اند که ارمیا اعدام شده است. من چنین برداشتی ندارم.

من هم همین‌طور. البته من الان یکی از خوانندگانم.

حالا عشق ارمیا و آرمیتا جدی است؟ اصلا عشقی هم در کار هست؟

خودت چه دیده‌ای.

من حس می‌کنم که ارمیا دلش پیش آرمیتا گیر کرده است، به خاطر سکانس بهشت‌زهرا، ص۷۲: «نگاهش می‌کنم. یک جورهایی اشک در چشمان قهوه‌ایش حلقه زده است. روضه نخوانده بودم. حرف دلم را زده بودم. سال‌ها بود به جز چهل و هشتی‌ها کسی حرف دلم را این‌گونه نشنیده بود.»

در دوره‌ای از کتاب من هم این‌جوری فکر می‌کردم. گمانم این بود که ارمیا به آرمیتا دل بسته است اما هر قدر جلوتر آمدم، دیدم که عشق ارمیا کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود نه از بابت بی‌مهری یا نفرت بلکه حس کردم دلبستگی ارمیا به آرمیتا از جنس دلبستگی‌های فراوانی است که روی خط افقی زمان، در زندگی جاری روزمره پیدا می‌کنیم و بعدا در مسیر همان روزمرگی کمرنگ یا حتی فراموش می‌شود. می‌دانی؟ ارمیا عاشق جبهه است، عاشق آن زمان از دست رفته است و آرمیتا را به خاطر ورود ناگهانی‌اش به آن زمان از دست رفته و غریب بودن این تازه‌وارد به آن زمان خصوصی او، گوشه دلش یافته است. عشق ارمیا به آرمیتا بالاصاله نیست. مقصودم را توانستم بفهمانم؟

بله، حالا آیا واقعا یک بچه جبهه و جنگ، یک کهنه سرباز، این‌قدر در این مملکت بی‌محرم مانده است که بگوید: سال‌ها بود به جز چهل و هشتی‌ها کسی حرف دلم را این‌گونه نشینده بود؟

مگر تعارفی با هم داریم؟ هر آدم آرمان‌گرایی در این مملکت مهجور می‌ماند، همین‌قدر ما آرمان‌ها را ترویج می‌کنیم اما مکانیسم‌های احترام به آرمان و آرمان‌گرایی تعریفی ندارد. بعد از جنگ یا آرمان‌های قلابی برای ما درست کرده‌اند یا اصلا کلا آرمان‌گرایی را نفی کرده‌ایم.

آرمان قلابی مثل چی؟

من آرمان را در یک افق دور از دسترس، آرمان می‌دانم که این دور از دسترس بودن، کمک می‌کند که ما یک برنامه انضمامی و مشت پرکن داشته باشیم. برعکس تصور موجود، من آرمان‌گرا را کسی می‌دانم که برنامه‌های مشت پرکن یعنی برنامه‌های ملموس داشته باشد ولی افق‌اش دوردست باشد. ما در بسیاری از مقاطع تاریخی بعد از جنگ، افق را نزدیک ترسیم کرده‌ایم ولی برنامه‌هایمان، برنامه‌های دور از دسترس و غیرملموس بوده است.

می‌شود یک مثال از جابه‌جایی افق آرمانی با برنامه ملموس بزنید.

مثلا افق آرمانی یک ایرانی، دسترسی به انرژی اتمی نیست، ساختن سد نیست، آزادی بیان نیست. ما آرمان قلابی ترسیم کرده‌ایم و به خاطر همین برنامه‌های کاری ملموس به دست مردم نداده‌ایم.

از نظر تو افق آرمانی چیست؟

افق آرمانی، سطحی متعالی‌تر از بحث‌های سیاسی روزمره یا همان استراتژی و به تبع تاکتیک دارد. افق آرمانی، از نظر من انسان کامل است که در سایه‌ی تمدن نوی اسلامی به دست خواهد آمد. در موازات این افق، باید در زندگی روزمره فردی و جمعی، برنامه مشت پرکن و ملموس به مردم بدهیم. این دو ساحت نباید با هم آمیخته شوند که متاسفانه شده‌اند.

وطن مولوی که مصر و عراق و شام نیست، با وتن بی‌دسته شما چه نسبتی دارد؟

مولوی به ایده جهان وطنی نزدیک‌تر است، ارمیای من در این رمان، دچار بی‌وطنی است، وطنی که دیگر نیست. در آخرهای رمان، زنک فالگیر چادر به کمر، دست ارمیا را می‌گیرد و از یک طرف سرگربه را در پنج انگشت ارمیا در می‌آورد که می‌شود ایران، اما وقتی فال‌گیر دستش را افقی می‌گیرد، نشانه‌های نقشه‌ی آمریکا را می‌دهد. یعنی وطن شکلی جغرافیایی نیست. وطن آدمی دیگر معلوم نیست کجاست.

دهکده جهانی؟

از تاویل سیاسی این حرف، دروغی به نام دهکده جهانی در می‌آید و برای ما از جهانی می‌گویند که مرزها برداشته شده است و جهان یک وطن است اما مسئله من «شکوی الغریب فی‌الوطن» است.

در این دهکده‌ای که قرار است وطن جهانی باشد، باز درد غربت، گزنده‌تر و جان سخت‌تر به سراغ ارمیا می‌آید. این جوری می‌گویی، وطنم را تغییر دهم تا شاید این غربت رهایم کند اما حالا با این وطن بزرگ، دیگر هیچ امیدی نیست.

ارمیا در بی‌وتن در جست‌وجوی وطنی در آمریکا نیست. او فقط از این سر، گسسته است، انگار پرتاب شده است به جایی که هیچ نمی‌داند کجاست. این را قبول دارید؟

ارمیا خوابگرد است. بر وطن چشم بسته است و وقتی که چشم باز کرده است، خود را در فضایی یافته است که همه مفروضاتش متفاوت و حتی متضاد است، آنقدر این مفروضات متفاوت است که تو گویی همه چیز را از صفر باید برای خود تعریف کنی. فصل‌های رمان براساس همین نیازهای اولیه تعریف شده‌اند: مسکن، پیشه، زبان و… در تمام رمان، ارمیا فرصت فکر کردن ندارد که در کجای تاریخ ایستاده است این سرگشتگی بشر آخرالزمانی است.

آیا ارمیا یک نیست انگار است؟

مقصودتان را نمی‌فهمم.

یک نوع نیست انگاری که در عرفای مجذوب می‌بینیم که اهمال نیست انگارانه‌ای در حق همه چیز دارند و آن طرف سکه نیهیلسم غربی است.

اینطور بگویم، به نظر می‌رسد که ارمیا پیش از پا گذاشتن به آمریکا، به ادراک بی‌وتن بودن رسیده است، این دریافت که تاریخ به پایان رسیده است و باید منتظر یک اتفاق قدسی برای نجات باشیم.

ارمیا دنبال رستگاری در آمریکا نبوده است. رفته است به جایی که درست و حسابی کلکش کنده شود. اینجا در ایران، ارمیا آرام آرام و در یک حرکت تدریجی به سمت آن بن‌بست می‌رفت اما حالا بنه کن کرده است و رفته است به جایی که ته آن بن بست باشد، خودش را زودتر به آن بن‌بست رسانده است مثل بیماری که می‌داند سرطانش علاج‌ناپذیر است و این مداوا و این شیمی درمانی‌ها و این بستری شدن‌های مزمن در ICU مرگ است، پس درخواست قطع مداوا را می‌دهد: بگذارید راحت بمیرم.

ادامه دارد…


آرکی‌تایپ ارمیا – نگاهی به رمان «بیوتن» – سیامک بهرام‌پرور


 

شب به یاد ماندنی

امید مهدی نژادزلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
نیم‌شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن‌چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام می و زلف گره‌گیر نکار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! می‌دانی و آگاهی که نیمه‌شب گذشته فردی که دارای مشخصات زیر بود به تو مراجعه کرده است: فردی با موهای آشفته که از شدت گرما عرق کرده و برای همین چاک یقه‌ی پیراهن خود را باز گذاشته بوده، می‌خندیده و اشعاری را در قالب غزل که از قوالب فاخر و معتدل شعر فارسی بوده زمزمه می‌کرده، یک صراحی در دست داشته که در آن احتمالاً مقداری چای ریخته و از نوشیدن آن به همراه قند، سر‌مست و شادمان بوده، و همچنین نرگس او عربده‌جو و لب او افسوس‌کنان بوده که از اعمال مشکوک و غیرقابل‌فهم می‌باشد. این فرد شب گذشته در اتاق خواب تو حاضر شده و به طوری که هیچ‌کس متوجه نشود سرش را دم در گوش تو آورده و در حالی‌که یک آواز غم‌انگیز در مایه‌های دشتی یا شوشتری می‌خوانده از تو پرسیده که آیا در این وقت شب خوابت نمی‌آید؟ باقی ماجرا را خودت می‌دانی و درست هم نیست که در این‌جا اشاره کنیم. پس ای صاحب فال! اکنون که صبح شده و تو در رخت‌خوابت دراز کشیده‌ای و به دیشب فکر می‌کنی از خودت بپرس وقتی در شب گذشته یک چنین باده‌ی شبگیر (که باده‌ی عرفانی بوده) به تو داده‌اند و تو هم نوش جان کرده‌ای، آیا نباید این باده را پرستش کنی؟ آیا درست است که کافر عشقی باشی و باده را مورد پرستش قرار ندهی؟ پس به یاد داشته باش که زاهدان همیشه بر دردکشان ایراد می‌گیرند، اما خودشان هیچ تحفه‌ای نیستند. ما هرچیز را که او (که منظور یکی دیگر است) در داخل پیمانه‌ی ما می‌ریزد می‌نوشیم و نمی‌پرسیم آیا این چیز از خمر بهشت وارد شده است و یا از مسکرات می‌باشد.

پس در نتیجه ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که هرکس از جمله جام می به تو خندید و هرکس از جمله خانم نگار زلف گره‌گیر خود را به تو نشان داد گول نخوری، چون اگر بخوری توبه‌ات می‌شکند و وارد جهنم می‌شوی و در آن‌جا به‌وسیله گرز نیم‌سوز مورد استقبال قرار می‌گیری. پس هیچ‌گاه کار بد نکن و به دیشب نیز فکر ننما.


 

اکشن شرقی: سینمایی ریشه‌دار در ادبیات ووشویی

شیوا مقانلوچین باستانی را از دیرباز با دو خصیصه شناخته‌ایم: خردمندانی اهل سکوت و تعمق، و جنگاورانی اهل نیزه و کمان. از ترکیب این دو، یعنی تسلط توأمان بر گفتار و رفتار، ویژگی دیگری شکل گرفته است: یک رشته‌ی ورزشی که بیش از پرورش جسمانی، به تربیت نفس بستگی دارد. ورزشی با چنان تعامل ظریفی میان اعصاب و عضلات که از آن با نام هنر یاد می‌کنند: «هنرهای رزمی». پیشینه‌ی چند هزارساله هنرهای رزمی حکایت از درآمیختگی کامل آن با نصایح خردمندان چینی دارد. در بسیاری از آموزه‌های رهبران باستانی یا مذهبی چین، هنگام راهنمایی مردم عادی از هنرهای رزمی مثال آورده شده و از مشکلات زندگی به عنوان حریف مبارزه یاد شده است. این هنرها نه‌تنها بیش از تمامی ورزش‌ها به هماهنگی ذهن و جسم نیاز دارد، بلکه بیش از آن‌ها نیز با طبیعت پیوند خورده و از پدیده‌های طبیعی مثلا حرکات حیوانات مختلف به عنوان نمادهای حرکتی بهره می‌گیرد. جان‌مایه‌ی هنرهای رزمی دسترسی و مهار کردن نیروی بی‌کران طبیعت پیرامون انسان است به نحوی که واکنش‌های انسانی نه صرفا بر اساس دریافت‌های حسی و جسمی خود او، که هماهنگ با قوانین آسمانی خارج از وجود او انجام پذیرند.

ویژگی‌های حسی و هیجانی این ورزش، بهانه‌ی خوبی برای سینما بوده تا ژانر پولساز و موفق اکشن/ رزمی را در قبضه‌ی خود نگه دارد. سه کشور چین و هنگ‌کنگ و تایوان پیشینه‌ای چهل‌ساله و پرتعداد در تولید آثار متمرکز بر ورزش‌های رزمی دارند. اکثر این تولیدات اما صرفا پوسته‌ی ظاهری این ورزش را به روی خود کشیده‌اند. اکشن‌های آسیایی، به رغم فقدان جنبه‌های هنری و حتی ساختارهای سینمایی صحیح، مورد توجه بخش زیادی از سینماروهای محدوده‌ی جنوب شرق آسیا، خاورمیانه، و حتی بخش‌هایی از افریقا بوده‌اند. بازار اکشن‌های تایوانی به شدت شبیه سایر محصولات این کشورهاست: زرق و برقی بدون کیفیت و ظاهری پرحرارت که بیشتر مطبوع طبع طبقات پایین‌تر اجتماع قرار می‌گیرد. اما همین کیفیت پایین در یک دهه‌ی اخیر و به یمن موفقیت جهانی آثاری چون «ببر غران، اژدهای پنهان» (crouching tiger, hidden dragon) جای خود را به سلیقه و ساختی برتر داده و از غلط‌های املایی و انشایی قبلی در آن چندان خبری نیست.

اکشن آسیایی بزرگ‌ترین تفاوت خود را با سینمای اکشن امریکایی در انتخاب ابزار و نوع نبرد می‌یابد: در اکشن امریکایی معمولا اسلحه حرف اول را می‌زند، چه در فیلم‌های آغازگر میانه‌ی قرن بیستم که کاراکترها با تردید اسلحه‌شان را زیر لباس قایم می‌کردند؛ و چه در اکشن‌های امروزی که هر شخصیتی به اندازه‌ی یک انبار، مهمات به بدنش می‌بندد و به همان تجهیزاتی مسلح است که یک تانک یا یک بمب‌افکن پیشرفته. ولی در اکشن‌های آسیایی مهارت‌های ورزشی یک بدن ورزیده و فاقد اسلحه ارجحیت دارد. اگرچه رزمی‌کار فیلم آسیایی معمولا شمشیر یا زنجیری به همراه دارد، اما عمده‌ی نبردهای او تنها با اتکا به چابکی جسمانی‌اش انجام می‌شود. سینمای هنرهای رزمی اگرچه از آسیا برخاسته اما نه هنرپیشه‌ها و نه ورزشکارانش دیگر به آسیا محدود نمی‌شوند و چهره‌هایی غربی چون چاک نوریس، استیون سیگال، وزلی اسنایپس، و ژان کلود ون‌دم نیز در آن بسیار مطرح بوده‌اند. اما آمارهای سینمایی معرف ده فیلم برتر سبک هنرهای رزمی، همچنان قهرمانان چشم‌بادامی را در صدر فهرست محبوب‌ترین‌ها نشان می‌دهد: مشت خشم (۱۹۷۲)، اژدها وارد می‌شود (۱۹۷۳) (هر دو با بازی بروس لی)، استاد آشفته (۱۹۷۹)، ابَرپلیس (۱۹۹۲)، افسانه‌ی استاد آشفته (۱۹۹۴) (هر سه با بازی جکی چان)، معبد شائولین (۱۹۸۲) و بی‌باک (هر دو با با بازی جت لی). این سه استاد/ بازیگر آسیایی که حضورشان بیمه‌کننده‌ی فروش فیلم‌ها بوده، هر یک سبک شخصی خود در ورزش کونگ‌فو را نیز بر پرده آورده‌اند که با سبک دیگری متفاوت بوده است. به ترتیب، عصبیت و صلابت بروس لی، جای خود را به چابکی و مهارت ریشخندکننده‌ی جکی چان بخشیده؛ و او نیز راه را برای ورود چهره‌ی خونسرد و آرام جت لی باز کرده است. اما نکته‌ی جالب این‌جاست که خود این اکشن‌کاران آسیایی نیز در ارجاع به سنت‌های قومی خود تفاوت مهمی میان سبک‌های مختلف اکشن می‌گذارند.

معمولا فیلم‌های سطح پایین‌تر و از نظر هنری کم‌ارزش‌تر را اکشن‌های کونگ فویی می‌دانند. اما آثار اکشنی‌چون «ببر غران، اژدهای پنهان» که ترکیبی از تاریخ، هنر، و رزم‌آوری‌اند، به آثار ووشویی مرسوم‌اند. ووشو در لغت به معنای قهرمانان هنرهای رزمی است، در بین عامه‌ی مردم به عنوان یک سبک ورزشی شهرت دارد و در عالم سینما به یک زیرژانر فانتزی از ژانر سینمای هنرهای رزمی گفته می‌شود که داستان‌های خود را به چین کهن می‌برد. لغت «ووشو» که نخستین‌بار در گویش عامه‌ی مردم چین به کار رفته، ترکیبی است از «شیا» به معنای قهرمان؛ و «ووش» یا ورزش ملی چین که در آن کشور پیشینه‌ای کهن و مهم دارد. ووشو در مفهوم درونی خود یک راه و طریقه است، یک سنت؛ و قهرمانی که مسیر آن را دنبال می‌کند مرد شمشیر نام دارد. چنین مردی به جای خدمت اجباری به فئودال‌ها، خانواده‌های مافیایی، یا نیروهای نظامی کشورش معمولا آزادانه خدمت خود را به آن‌ها ارائه می‌کند. او آواره‌ی جاده‌هاست و بسته به موقعیت در املاک خوانین محلی سکنا کرده و کمکشان می‌کنند. از این منظر می‌توان میان ووشوهای چینی با سامورایی‌های ژاپن، و شوالیه‌های تروبادور انگلستان، و حتا کابوی‌های هفت‌تیرکش غرب وحشی مشابهاتی یافت: آن‌ها همه، فقط سرسپرده‌ی نبرد و اسلحه‌ی خود هستند.

در فیلم‌های کونگ فویی قدیمی‌تر, و حتی خیلی از آثار جدید، معمولا روایت چندان اهمیتی نداشته و فیلمنامه‌ها سست و کلیشه‌ای‌اند، چون آن‌چه که در این سطح برای فیلمساز و مخاطب رزمی مهم است نه یک داستان بی‌عیب و نقص و تازه، که سکانس‌های زد و خُردی است که به زیبایی طراحی و اجرا شده باشد. چنین آثاری نمره‌ی قبولی خود را بیش از داشتن انسجام روایتی، از مقبول بودن صحنه‌های حادثه‌ای می‌گیرند. با این همه، همان‌طور که در بخش پیش اشاره کردیم، دست‌کم ورود زنان اکشن‌کار به صحنه‌های بین‌المللی مدیون موج همان آثار غیر هنری است که بازار دست‌فروش‌های اکثر کلان‌شهرها را داغ نگه می‌دارد. اما سینمای ووشویی متکی بر همان نوع ادبیات، لاجرم باید به داستان‌گویی هم اهمیت بیشتری بدهد. داستان‌های ووشویی ریشه در افسانه‌های محلی دارد که قدمتشان به قرون دوم و سوم میلادی بر می‌گردد؛ داستان‌هایی که در آن آواره‌ها و آدم‌کش‌های اجیرشده به زندگی‌های پر دسیسه و سیاست‌بازی قصرها کشانده می‌شوند و آن‌جا لاجرم به حمایت از یک گروه می‌شتابند. قهرمان ووشویی که خوی آزاده‌ای دارد، حتا در صورت شرکت در جنگ و آدم‌کشی این کار را با هدف ایجاد تغیر و دگرگونی مثبت در اوضاع سیاسی اجتماع اطراف خود انجام می‌دهد. در واقع، در چین قدیم هنر رزمی در منشأ خود صرفا عاملی برای متوقف کردن نیروهای اهریمنی بوده، و نه نبردی با انگیزه‌ی منافع شخصی یا برد و باخت. جالب این که در رسم‌الخط زبان چینی نیز ترکیب دو کلمه‌ی هنرهای رزمی در کنار هم به معنای «متوقف ساختن جنگ و مبارزه» است.

قهرمان ووشو باید به مهارت‌های مختلف و دشواری آراسته باشد که ترکیبی از آمادگی‌های جسمانی خارق‌العاده و نیروهای ذهنی عظیم و پرورش‌یافته است. از جمله: دانستن فنون ورزش کونگ فو، و نیز استفاده از سوزن‌های خیاطی و به همان اندازه قلم‌موی خطاطی، چرتکه و اسلحه. ویژگی مهم و دیگر آنان حرکت سبک و سریع بر سطح آب، روی دیوارها، یا بر فراز درخت‌هاست. (این ویژگی آن‌ها به یکی از محبوب‌ترین خصیصه‌ها در سینما تبدیل شده و حتا به شدت لوث شده است، تا جایی که در پیش‌پا افتاده‌ترین سریال‌های تلویزیونی نیز قهرمانان مرتب مشغول بندبازی روی درخت‌های و قله‌ی کوه‌ها هستند. اما باید دانست که این حرکت بر اساس یک تمرین واقعی رزمی به نام «کین گونگ» انجام می‌شود). نیز قهرمان ووشو باید به خصلت «نِی لی» آراسته باشد، یعنی انرژی درونی خود را کنترل کند، و سپس آن را برای مبارزه و رسیدن به هدف آزاد و هدایت نماید. به علاوه او باید تکنیک فلج‌سازی را هم بداند، یعنی نقاط فشاری را که در طب سوزنی مورد تأکیدند بشناسد و با انگشت، آرنج، یا اسلحه به آن‌ها ضربه بزند. این مهارت‌ها خاص کسانی است که زندگی خود را وقف این راه کرده و سال‌ها زیر نظر استادان بزرگ تعلیم گرفته‌اند. چنین افرادی، از هر قشر و طبقه‌ای، به شکل گروهی در معابد و مدرسه‌های مخصوص متعلق به فرقه‌های مختلف جمع شده و تعلیم می‌بینند. این مکان‌ها اصطلاحا «گونگ وو» نامیده می‌شوند که به معنای جهان هنرهای رزمی، یا جهانی زندگی اشتراکی قهرمانان است که برای ایشان جانشین دنیای بیرون می‌شود. در تمامی آثار سینمایی و تلویزیونی این ژانر، گونگ ووها نقش مهمی بازی می‌کنند؛ از جمله در فیلم «خانه‌ی خنجرهای پرنده» the house of flying daggers که گونگ وو خود تبدیل به هدف اصلی مأموریت قهرمانان شده است.

نگارش ادبیات ووشویی از دیرباز در چین رواج داشته اما عصر مدرن و به خصوص سال‌های آغازین قرن بیستم شاهد رونق دوباره‌ی این سبک بود. در ادامه، دوران طلایی این ادبیات را می‌توان دهه‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ میلادی دانست، یعنی زمانی که به خاطر فشارهای حکومت کمونیستی چین، نویسندگان این سبک در منطقه‌ی آزاد تایوان گرد هم آمدند و رمان‌های مردم‌پسندشان را در آن کشور نوشتند. این داستان‌ها که معمولا به شکل پاورقی در مجلات چاپ می‌شد ضمن استفاده از تکنیک‌های داستان‌نویسی غربی، مکتب ادبی ووشوی جدیدی را هم پایه‌گذاری کرد. تم اصلی این مکتب ماجراهای پر نشیب و فرازی است که در چین کهن رخ می‌دهد، یعنی همان تمی که به شکل اصلی خود به سینما منتقل شد؛ اما در اشکال تغیریافته و امروزی‌ترش جامعه‌ی مدرن آسیایی‌های مقیم آمریکا، یا خلافکاران زردپوست ساکن جوامع غربی را هم سوژه‌ی خود کرد. سبک این داستان‌ها به اندازه‌ی نمونه‌های کهن بر پدیده‌های ماروایی تاکید نداشت و بیشتر رئالیستی و واقع‌گرا بود و بحث اصلی خود را بر جنگجویی قرار می‌داد که – در هر جای کره‌ی زمین – به مبارزه و سپس انتقام‌گیری کشانده می‌شد و مثلا از مرگ استاد یا همسر خود کین‌خواهی می‌کرد (معادلی شرقی برای رابین هود، شاهزاده‌ی دزدان انگلیسی).

در انتهای مبحث سینمای اکشن شاید بهترین توضیح برای شناخت ماهیت و تفاوت سینمای اکشن کونگ فویی و سینمای ووشویی، گفته‌های جت لی – بازیگر نام‌آور این سینما- باشد. جت لی پس از بازی در فیلم «بی باک» fearless اعلام کرد دیگر فیلم ووشویی بازی نمی‌کند اگرچه چندی بعد در اثری پر زد و خورد و بسیار خشن چون «جنگ» war نیز ظاهر شد. لی خود در توضیح این مطلب می‌گوید: «برای من سینمای کونگ فویی و اکشن دو سبک سینمایی متفاوت با هنرهای رزمی‌اند. من به بازی در فیلم‌های حادثه‌ای، کونگ فویی، یا اکشن ادامه خواهم داد اما به جرأت می‌گویم که «بی‌باک» آخرین فیلم هنرهای رزمی من است. من با چنان عمق و شدتی درگیر این فیلم شدم و چنان فلسفه‌ی هنر رزمی را تجربه کردم که دیگر نمی‌توانم تکرارش کنم. من با دلم در این فیلم بازی کردم، باورهایم را رویش گذاشتم، و تمام روح و جسمم را. هنرهای رزمی در ذهن من چیزی به کل متفاوت با عملیات اکشن است. چند هزار سال پیش مردم به این هنر رو آوردند تا با پلیدی بجنگند. اما ما به مرور جنبه‌ی هنری آن را گرفتیم و فقط مبارزه و جنگ را باقی گذاشتیم و این شد نمایش صرف خشونت. من در فیلم‌های زیادی بازی کرده‌ام که در آن‌ها مردم خشونت را با خشونت پاسخ می‌دهند اما همیشه گفته‌ام که خشونت تنها راه حل نیست. هنرپیشگی شغل من است، کاری است که باید انجامش دهم. اگر لازم باشد باید نقش آدم‌های خشن را بازی کنم، حتا نقش‌های منفی را. اما در زندگی شخصی‌ام یک بودایی هستم و به خشونت اعتقادی ندارم. سیر تحول زندگی من را در تفاوت شخصیت‌های سه فیلم پیاپی‌ام یعنی قهرمان، دنی سگه، و بی باک نیز می‌توان دنبال کرد. من سعی می‌کنم از طریق فیلم‌هایم در مورد باورهای شخصی‌ام هم صحبت کنم. خبرنگارن غربی مدام به من می‌گویند یک فیلم به ما نشان بده که در آن خشونت تنها راه ممکن نباشد! و حالا در جوابشان بی باک را نشان خواهم داد.»


سینمای اکشن: دیروز تا امروز – شیوا مقانلو
BadGirlها در سینمای اکشن – شیوا مقانلو


 

شب‌زنده‌داری برای تدفین

فیلیپ ژاکوته
آسوده باش، خواهد آمد
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک می‌شوی، می‌سوزی
زیرا واژه‌ای که در آخرِ شعر می‌آید
نزدیک‌تر از واژه‌ی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمی‌کند.
گمان نکن که او زیر شاخه‌ها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو می‌نویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی می‌نوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقه‌ی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم می‌فشارید برای بی‌حرکت ماندن،
او می‌آید
خدا می‌داند از کدامین گردنه‌ها
از دوردست‌ها یا از همین نزدیکی
به سوی شما دو تَن
اما آسوده باش، خواهد آمد
از یک واژه تا واژه‌ی دیگر
پیرتر می‌شوی.

از مجموعه‌ی «جغد»، ۱۹۵۳.

شب‌زنده‌داری برای تدفین
صدایی از خود درنمی‌آوریم
در اتاق مردگان:
شمع را بالا می‌بریم
و دور شدن آن‌ها را می‌بینیم

من کمی صدا به پا می‌کنم
در آستانه‌ی در
و چند کلمه می‌گویم
برای روشن کردن را‌ه‌شان

اما آن‌هایی که دعا خوانده‌اند
حتی زیر برف،
پرنده‌ی سحر
می‌آید تا جای صداشان را بگیرد.

از مجموعه‌ی «نادان»، ۱۹۵۸.

سپیده‌دم
گویی خدایی بیدار می‌شود،
گل‌ها و چشمه‌ها را می‌نگرد
شبنمش روی زمزمه‌های ما
عرق‌های ما
نمی‌توانم از تصویرها چشم بپوشم
باید گاوآهن از من بگذرد
آینه‌ی زمستان و روزگار
باید زمان بکارَدَم.

از مجمو‌عه‌ی «حالت‌ها»، ۱۹۶۷.

این همه سال
این همه سال
و به راستی آگاهی چنین ناچیز
قلب چنین ناتوان؟
بی‌هیچ پشیزی برای دادن به قایقران،
اگر نزدیک آید؟
– من از آب و علف توشه برداشته‌ام
خود را سبک نگه داشته‌ام
تا قایق کمتر فرو رود.

از مجموعه‌ی «اندیشیدن زیر ابرها»، ۱۹۸۳.

❋ ❋ ❋

فیلیپ ژاکوتهفیلیپ ژاکوته Philippe Jaccottet، به سال ۱۹۲۵ در شهر مودون سوئیس به دنیا آمده است. او در دانشکده‌ی ادبیات لوزان زبان یونانی و آلمانی خواند و اولین شعرهایش را در مجله‌ی Cahierde Poesie به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۶ به ایتالیا سفر کرد و با شاعر ایتالیایی گیوسپ اونگارتی آشنا شد. پاییز همان سال به پاریس رفت و از آن پس به مدت هفت سال با انتشاراتِ مرمود Mermod همکاری کرد. در این دوره با شاعرانی چون فرانسیس پونگ، آندره دوتل، آنری توماس، آندره دو بوشه و ایو بون‌فوا آشنا شد. در سال ۱۹۴۷ رمان «مرگ در ونیز» اثر توماس مان با ترجمه‌ی ژاکوته در انتشارات مرمود به چاپ رسید و از آن پس، او در کنار سرودن شعر به ترجمه‌ی آثار نویسندگانی چون روبرت موزیل و توماس مان و شاعرانی چون ریکله، هولدرلین و اونگارتی پرداخت. در سال ۱۹۵۳، اولین مجموعه شعر ژاکوته با نام «جغد» منتشر شد. همان سال او با نقاشی به نام آن ماری هسلر ازدواج کرد و در شهرِ گرینان اقامت گزید تا به دور از هیاهوی پاریسی‌ها خود را وقف شعر و ترجمه کند. فیلیپ ژاکوته به رغم زندگی عزلت‌جویانه، هرگز از جریان‌های ادبی معاصر غافل نبود. او نقدهای بی‌شماری برای مجله‌ی La Nouvelle Revue francaise نوشت که بعدها به صورت کتاب منتشر شدند: «گفتگوی الهه‌ها» (۱۹۶۸) و «سازش پنهانی» (۱۹۸۷).

در مجموعه شعرِ «جغد»، ژاکوته شاعری مرگ‌اندیش است. مرگ برای او در آن واحد نفرت‌انگیز و ضروری می‌نماید. در این کتاب، شاعر وحشت از مرگ را رد می‌کند و به نرمی از آن سخن می‌گوید، اما نمی‌تواند از سرزنش مرگ اجتناب کند. کتاب بعدی ژاکوته «نادان» نام داشت که اشعار سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۶ او را در گرفته بود و در سال ۱۹۵۸ به چاپ رسید. از نظر ژاکوته، جهالت لحظه‌ی کلیدی آگاهی است؛ حالتی که در آن شاعر باید برای پذیرفتن زیبایی فطری تمام چیزهایی که خود را به او می‌نمایانند، پافشاری کند. کسی که در پی دست‌یافتن به راز همه‌چیز است، باید از آگاهی‌های از پیش مقررشده و یقین‌های اطمینان‌بخش چشم‌پوشی کند. در این دو مجموعه، زبان شعرِ ژاکوته دشوار و مفاهیمی که بیان می‌کند، پیچیده است.

بعد از چاپ کتاب دوم، ژاکوته تا سال ۱۹۶۰، کتابی منتشر نکرد. در اوت همان سال خواندن چهار جلد هایکو ژاپنی، نوعی بیداری ناگهانی برای او به ارمغان آورد. در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «هایکوها همانند بال‌هایی هستند که مانع از سقوط آدم می‌شوند.» از آن پس، ژاکوته شعرهای کوتاه‌تری نوشت، شعرهایی با مصرع‌های کوتاه و کلمات ساده. این اشعار به سال ۱۹۶۷ در مجموعه‌ی با نام «حالت‌ها» منتشر شدند. کتاب بعدی ژاکوته «چشم‌اندازهایی با تصاویر غایب» نام داشت که در سال ۱۹۷۶ به چاپ رسید. این کتاب مجموعه‌ای از نثرهای شعرگونه است که شاعر در آن از طبیعت سخن می‌گوید: «من [در این کتاب] مانند یک حشره‌شناس یا یک کارشناس جغرافی طبیعت را بررسی نکرده‌ام؛ فقط از کنار همه‌چیز گذشته‌ام و از آنها استقبال کرده‌ام. متوجه شدم که همه چیز سریع‌تر و یا کندتر از زندگی انسان در حال گذر است.»

از کتابی به کتاب دیگر، آثار فیلیپ ژاکوته به سوی میانه‌روی، ایجاز، سادگی و ملایمت پیش می‌روند. او در سال ۱۹۸۳، مجموعه شعر «اندیشیدن زیر ابرها» را منتشر کرد که همانند «حالت‌ها»، از اشعاری ساده و کوتاه تشکیل یافته است. از دیگر آثار او می‌توان به «در روشنایی زمستان»، «درس»، «بذر افشانی» و «در دفتر چمن» اشاره کرد. در تاریخ ادبیات فرانسه، ژاکوته در کنار شاعرانی چون آندره دو بوشه، ایو بون‌فوا، ژاک دوپن و روژه ژیرو قرار می‌گیرد؛ شاعرانی که سبکی تازه در شعر فرانسه به وجود آوردند.