فیروزه

 
 

سر پیچ بعدی …

شیوا مقانلومرد می‌پرسد «می‌خواهی بروم شهر روزنامه بخرم؟ … می‌آیی برویم شهر روزنامه بخریم؟»

زن سرش را بلند می‌کند. اسب هم سرش را بلند می‌کند. قهوه‌ای‌اش توی چمن سبز می‌لرزد. پایین می‌اندازد. نشخوار می‌کند. می‌گوید «نه، تو برو.»

نم هاه ِ زن روی شیشهٔ سرد، تا کشیدن یک قلب تیرخوردهٔ کج عمر می‌کند. زن چشمش را تنگ می‌کند تا لکهٔ قهوه را توی قاب نگه دارد. مرد سکندری می‌خورد، ناسزایی بیرون می‌آید: «لعنتی همش لوله می‌شه.»

زن توی کتاب فنگ‌شویی خوانده که انداختن قالیچه سبز در آشپزخانه‌هایی که اجاق و یخچال‌شان روبه‌روی هم قرار دارد، ضروری است. رنگ سبز ناسازگاری طبایع متضاد را خنثی می‌کند و به خانه آرامش می‌دهد. اما اینجا، حصیری‌های سبز همیشه لوله می‌شوند.

مرد در یخچال را باز می‌کند. زن شیر آب را می‌بندد. روی قفسه‌های مشبک یخچال نم آب نشسته، یخچال عرق کرده. زن دست خیسش را دور گردنش می‌کشد. صدای قورت قورت آب پرتقال خوردن مرد همیشه بلندتر از قورت قورت آب انار خوردنش است. دستش را خشک می‌کند. می‌گوید:

«نه، تنها برو.»

جالباسی کنار در از سنگینی کاپشن خاکستری خالی می‌شود. سایه‌ای سریع از توی آینه می‌گذرد. کیف پول زن بیرون می‌آید. اسکناس‌های سبز دست به دست می‌شوند و پوست خشک‌شان صدا می‌دهد.

«دیگر چه بخرم؟»

در یک «دیگر چه … » دیگر چه می‌توان شنید؟ شاید اینها را که: ببین، دارم می‌روم. نگرانم نیستی؟ حوصله‌ام سر رفته. باید بزنم بیرون… یک سر هم می‌روم قنادی دور میدان اصلی بستنی بخورم… شاید بچه‌ها هم آنجا باشند، دوری می‌زنیم، ول می‌گردم، می‌روم به رژلب‌های غریبه نگاه کنم، از چهرهٔ آشنایت تابم بریده. تحملم کن… نه، درکم کن. چیزی بگو. بگذار راه بیفتم. راه .. راحتم بگذار.

نور از بالای پله‌ها می‌ریزد توی سرسرا. دیگر چه می‌خواهیم؟ همه را لیست کنم؟ یک بسته کبریت، یک کیلو گوجه فرنگی، سه قالب صابون، دوستم داشته باش، یک بسته پنبه، سکوت می‌کنم. ترکم کن.

دستش را توی یقه‌اش می‌برد و سینه بندش را بالا می‌کشد، گردنش را نوازش می‌کند. چرا مرد دارد ادکلن بغلیش را هم با خودش می‌برد؟ مگر قرار است عرق کند توی این هوای سرد؟ اگر قبل از رفتن ببوسدم … ؟

صدای قدم‌ها دور می‌شود. زن می‌ایستد. نور می‌رود. مرد سرش را بر می‌گرداند. زن حک شده بر پنجرهٔ پشتی، کوچک می‌شود. هر چه مرد دورتر می‌رود، اطراف قاب نگاهِ رو به عقبش را هم چیزهای دیگر پر می‌کنند. سر پیچ جاده، زن دیگر یک نقطهٔ قهوه‌ای است میان نقطه‌های رنگی دیگر.

یکی از کاغذهای A4 مرد را بیرون می‌کشد، از وسط تا می‌زند، پاره می‌کند. نگاه… خط تا… پاره… حالا A5. می‌نویسد. اولش سخت است. سعیت را بکن. همیشه اولش سخت است. راه که افتادی، دیگر خودش جلو می‌رود. نه این که حتما به جای دوری هم برسی. فقط بنویس.

«متأسفم. من تمام سعی خودم را کردم. تمام سعی‌ای را که امروز می‌توانم، گرچه تمام سعی فردایم را نمی‌دانم. حالا، همین لحظه از همین امروز، دیگر نمی‌توانم با تو ادامه بدهم. می‌خواهم یک‌نفره بروم. تو برو تا رفتن من هم سبک‌تر باشد.»

جاده خلوت است حتما، و خیابان‌ها هم؛ چون امشب بازی پایانی مسابقات فوتبال است. همهٔ دنیا پخشش می‌کنند، حتی اینجا هم مردم می‌چپند جلوی تلویزیون. بعدش یا در اسپانیا جشن می‌گیرند یا در انگلستان. به هر حال اینجا باران هم می‌بارد. نور پشت پنجره کم می‌شود. سه تا تیلهٔ آبی کف گلدان بلوری روی میز می‌چرخند. مرد حتما یقهٔ کاپشنش را بالا زده توی مه.

می‌نویسد: «برایت می‌نویسم که باید بروم. تا برنگشته‌ای باید بروم، تا هستی برنمی‌گردم. کدام‌مان ترک می‌شویم؟»

روتختی تمیز و بی‌لکه را توی هوا تاب می‌دهد. سیگار به سیگار توی جاده. یک خط دیگر. یک پُک دیگر. تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. راه طولانی را باید طوری کوتاه کرد. ماشین‌های توی جاده کم‌اند. همیشه هم همه می‌پرسند چطور شد به اینجا رسیدید؟ به اینجایی که هستید؟ جای بدی هم نیست. سکوتش جان می‌دهد برای یک سیگار دیگر. مرد سیگاری دیگر می‌گیراند. دود ِ مال زن می‌کشد طرف پنجرهٔ باز سالن. به کجا رسیده‌ایم؟ یک خط دیگر. اگر همین خط را بگیرم و بروم، و رفتنم را ادامه بدهم، و دیگر برنگردم، و فکر همهٔ لکه‌های قهوه‌ای را از سرم به در کنم… ؟

زن حلقهٔ درآمده پردهٔ حمام را جامی‌اندازد که تلفن زنگ می‌زند. با زنگ اول روی چهارپایه سکندری می‌خورد، با زنگ دوم پایین می‌آید. حلقه در می‌آید باز. مکث. اصلا ولش کن. به چهارمی که برسد خودش می‌رود روی پیغام‌گیر. می‌رود. صدای مارلبورو نشان زنکی از بلندگوی تلفن توی هوا پخش می‌شود. سرش را می‌چرخاند. زن ِ توی آینه ترسیده. جیغ جیغ آن یکی زنک مثل مرکب، تا روی تخت دو نفره پهن می‌شود. «ای بابا، باز هم که خونه نیستید. خواستم بگم شب جمعه شام پیش ما دعوت دارید. چند تا از بچه‌های قدیمی و … »

روزگاری از این صدا بدش می‌آمد. روزگاری دور، به فاصلهٔ همین چند ماه قبل، از این صدا مورمورش می‌شد. می‌دانست مرد توی دلش بی‌تاب است که با این صدا بخوابد. می‌دانست مرد جرأتش را ندارد. می‌دانست مرد چشم به راه فرصت جرأت یافتن است. حالا اما بی‌تفاوت می‌گذارد صدا کش بیاید و تمام پوست تخت را بپوشاند و لک بیندازد.

صدای زنک بوی عرق تن زناکرده می‌دهد. خودش تا قبل آن شب و آن هم‌آغوشی و آن نقاش چشم میشی گذری با انگشت‌های رنگی، نمی‌دانست که عرق تن‌ها با هم فرق می‌کند، که بویش فرق می‌کند… که عرق با عرق فرق می‌کند. توی کتاب شعری خوانده «همهٔ آمیزش‌ها به یک نوعند، و همهٔ سخنان عاشقانه به یک نوع» اما همهٔ آمیزش‌ها یک نوع نیستند واقعا. بوی تنش از آن شب عوض شده است.

مرد زن‌ها را می‌بیند که مفلوک، به راهی «بله و نه»، در حاشیهٔ میدان اصلی این پا و آن پا می کنند. همه می‌گویند رسما این کاره نیستند… از سر اجبار … همهٔ مردها خبر دارند که دور میدان اصلی چه خبرهایی است … می‌شود کنار چشم پلیس رفت کنار زن‌ها و در گوش‌شان شرایط را زمزمه کرد، می‌توان برایشان بوق زد. گرمش شده. زیپ کاپشنش را پایین می‌دهد. برو جلو. چقدر با یک غریبه دشوار و مهیج است. این مدتی را که با زن بوده، راستی از این کارها را نکرده؟ خیانت که نه … به بدنی دیگر اصابت نکرده؟ با پوستی مماس نشده؟ جلد تن دیگری را لمس نکرده؟ دلش می‌خواهد همهٔ پوست‌های همهٔ زن‌های دنیا را بغل کند. یکی لابد فرقی با بقیه خواهد داشت.

حالا عکس‌های توی مغز هردویشان چیده شده اینجا، و یک به یک، نما به نما، نگاه می‌شود. چند چهرهٔ مبهم در مغز مرد. یک چهرهٔ مشخص در ذهن زن. تردید، یقین. توی آن یکی هزار احتمال «اگر بروم، اگر بکنم…؟» ، توی این یکی یک خاطره «آن شبی که بوی عرقم عوض شد… ». تفاوت اندازه نماهای «خواهم کرد» و «کرده‌ام» به دقت سنجیده می‌شوند.

مرد قدم‌ها را تند می‌کند. می‌رود از کنار زن‌ها دو سه باری رد می‌شود. نگاه می‌کند به چهره‌های قهوه‌ای و سایه‌های سبز تندشان. فکر بودن با آن‌ها را فقط بو می‌کشد، مثل آن تک دانه سیگاری که نیم‌شب‌ها فقط بو می‌کند و نمی‌کشد. فکر بودن با همه‌شان مال اوست، حق اوست، هر وقت بخواهد عملی‌اش می‌کند؛ او همهٔ گزینه‌ها را دارد، کافی است بیاید و بخواهد و یکی را انتخاب کند. شاید روزی دیگر … شاید آخر هفته. می‌رود. پشت سر می‌گذاردشان و به حق انتخابش می‌بالد. می‌خندد، و به لیست خرید زن فکر می‌کند.

زن روی در یخچال اسفنج می‌کشد. روی تخت دراز می‌کشد. به «شب نقاش» فکر می‌کند باز. دست‌هایش را روی میله‌های بالای تخت می‌پیچاند. نقاش آمده و رفته و پوست او را عوض کرده، بی که کسی بفهمد. اسب توی چراگاه شیهه می‌کشد، حتماٌ رو به گاوهای عابر دم غروب. بلند می‌شود. دمش را تکان می‌دهد. چمدانش را باز می‌کند. این نما سه بار تکرار می‌شود. باز می‌کند … باز می‌کند … باز می‌کند. دکمه‌هایش را از نو می‌بندد. برای امشب مرد خوراک مرغ گذاشته.

اینها را توی ذهنش می‌گوید یا روی کاغذ؟

حباب‌های کف‌آب مایع ظرفشویی توی سینک می‌چرخند. ملافهٔ کهنه جرجرکنان نیم می‌شود و نمناک روی میز چوبی می‌چرخد. نه حتی یک لک. نه حتی یک رد. نه حتی یک نشانه.

«گلدان‌ها را روز در میان آب بده، لطفا. برای یک هفته غذا توی فریزر داری. شامی‌ها توی یخچالند. جوراب تمیز هم نداری.»

مرد دور میدان همین‌طور می‌چرخد و می‌چرخد. مه یک ساعت پیش، حالا شده نم باران و بوی کاه و خلوتی خیابان. اگر این سوی میدان بایستد حکما سوار ماشین‌هایی می شود که دورترش می‌کنند از جاده و پیچ جاده و درگاهی خانه و زن و اسب پشت پنجره. اما آن طرف میدان که بایستد برمی‌گردد به همهٔ این قبلی‌ها و به امنیت و به لکه‌های قهوه‌ای و به انزجار پشت پوست تنش.

کاش گفته بود برای خودش جوراب نو بخرد. A5 را چسبانده زیر سیب آهن‌ربایی روی در یخچال. دلش می‌خواهد مرد که برگشت -‌اگر برگشت‌- تنها یا با هر کس دیگر، یا هر کس دیگر را که بعداٌ آورد به این خانه، همه چیز مرتب باشد. جای مشخصی هم را برای رفتن در نظر ندارد. یکی از لکه‌های رنگی توی افق می‌تواند همان نقاشی باشد که بوی تنش را عوض کرد. یک جاده بیشتراز جلوی خانه‌شان نمی‌گذرد. همین را می‌گیرد و می‌رود تا به آن بوم رنگی برسد که پر از لکه‌های کوچک و بزرگ است.

یک لنگه کفش به پا، خم می‌شود تا بندش را ببندد.


 

رئیس جمهور

دونالد بارتلمیروی هم رفته نسبت به رئیس جمهور جدید احساس همدلی نمی‌کنم. او مطمئنا آدم عجیبی است (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). اما آیا تنها عجیب بودن شرطی کافیست؟ با سیلویا حرف می‌زدم: «عجیب بودن شرط کافیست؟» سیلویا گفت «دوستت دارم». با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم. گفتم «شستت چی شده؟» روی یکی از شست‌هایش زخم کوچکی کبره بسته بود. گفت «مال قلاب در قوطی آبجوئه. اون آدم عجیبیه، قبول. یک‌جور کاریزمای جادویی داره که باعث می‌شه مردم…» حرفش را قطع و دوباره شروع کرد «وقتی گروه موسیقی شروع به نواختن آهنگ ستاد مبارزاتی اون می‌کنه، من فقط… راستش نمی‌تونم…»

تیره بودن، عجیب بودن، و پیچیده بودن رئیس جمهور جدید همه را تحت تأثیر قرار داده. این اواخر عدهٔ زیادی هم غش و ضعف می‌کنند. آیا رئیس جمهور تقصیرکار است؟ یادم می‌آید که در ردیف جلوی مجموعهٔ مرکزی شهر نشسته بودم، اجرای اپرای بارون کولی بود. سیلویا در لباس کولی سبزآبی خودش میان اردوی کولی‌ها آواز می‌خواند. من در فکر رئیس جمهور بودم. از خودم می‌پرسیدم آیا او برای این زمان گزینه مناسبی است؟ فکر می‌کردم او آدم عجیبی است؛ نه مثل باقی رؤسای جمهوری که داشته‌ایم، نه مثل گارفیلد، نه مثل تافت، نه مثل هاردینگ، هوور، هیچ یک از روزولت‌ها، یا وودرو ویلسون. بعد متوجه خانمی شدم که بچه به بغل جلوی من نشسته بود. به شانه‌اش زدم. گفتم «مادام، به گمانم بچه‌تان از حال رفته.» جیغی کشید: «ژیسکارد!» و سر بچه را مثل یک عروسک به طرف خودش چرخانید. «ژیسکارد، چه‌ات شده است؟» رئیس جمهور در غرفه‌اش لبخند می‌زد.

در رستوران ایتالیایی به سیلویا گفتم «رئیس جمهور!» سیلویا جام شراب قرمز و گرمش را بلند کرد «فکر می‌کنی از من خوشش آمد؟ از آواز من؟» گفتم «به نظر که راضی می‌آمد. می‌خندید.» سیلویا اظهار کرد «به گمان من ستاد مبارزاتی طوفنده و درخشانی دارد.» گفتم «پیروزی درخشانی بود.»

سیلویا گفت «او اولین رئیس جمهور ماست که از دانشکدهٔ شهرمان می‌آید.» پیشخدمتی پشت سر ما غش کرد. پرسیدم «اما آیا او برای زمان ما گزینهٔ مناسبی است؟ شاید زمانهٔ ما زمانهٔ چندان مطلوبی، مثل دوره‌ی قبلی، نباشد؛ با این همه…»

سیلویا گفت: «رئیس جمهور خیلی به مرگ فکر می‌کند، مثل همهٔ مردم شهر. مضمون مرگ به وضوح در افکارش نمایان است. من خیلی از مردم شهر را می‌شناسم و همهٔ این مردم بلااستثنا چسیبیده‌اند به مضمون مرگ. می‌شود گفت یک جوری فریبنده است.» باقی پیشخدمت‌ها آن یکی را که غش کرده بود به آشپزخانه بردند.

گفتم: «من حس می‌کنم تاریخ، آینده دورهٔ ما را با ویژگی‌های تجربی بودن و عدم قطعیت به یاد بیاورد. مثل یک جور پرانتز. وقتی رئیس جمهور سوار لیموزین سیاهش با آن سقف پلاستیکی می‌شود من تنها پسر کوچکی را می‌بینم که حباب صابون بزرگی را دمیده که خودش را داخلش گرفتار کرده است. نگاه توی صورتش…» سیلویا گفت «نامزد دیگر به خاطر عجیب بودن، جدید بودن، خندان بودن، و چسبیدن فیلسوفانهٔ او به مضمون مرگ گیج شده بود.» گفتم: «نامزد دیگر شانس موفقیت نداشت.» سیلویا، در رستوران ایتالیایی، سربند سبزآبیش را مرتب کرد. گفت: «به دانشکدهٔ شهر هم نرفته بود و توی کافه تریاهای آنجا ولو شده بود و راجع به مرگ هم بحث نکرده بود.»

من، همان‌طور که گفتم، احساس همدلی کاملی ندارم. چیزهای خاصی در مورد رئیس جمهور جدید وجود دارند که روشن نیستند. نمی‌توانم بفهمم او چه فکرهایی دارد. هیچ‌وقت بعد از این که حرف‌هایش را تمام می‌کند یادم نمی‌آید که چه گفته است. تنها تأثیری از عجیب بودن، تیره بودن… از او به‌جا می-ماند. در تلویزیون، وقتی اسمش را ذکر می‌کنند، صورتش توی هم می‌رود. انگار شنیدن اسمش او را می‌ترساند. بعدش مستقیم به دوربین زل می‌زند (از آن نگاه‌های خیره‌ای که حق انحصارش مال هنرپیشه‌هاست) و شروع به صحبت می‌کند. آدم فقط وزن و آهنگ حرف‌هایش را می‌فهمد. روزنامه‌ها سخنرانی‌هایش را که همیشه فقط می‌گوید او «به شماری از مسائل در زمینه‌های… اشاره دارد‌» مورد توجه قرار می‌دهند. وقتی حرف‌هایش را تمام می‌کند به نظر عصبی و ناشاد می‌رسد. عنوان‌بندی دوربین تصویر رئیس جمهور را که با دست‌های آویزان به دو طرفش شق و رق ایستاده، به چپ و راست نگاه می‌کند، و انگار منتظر است به او بگویند چه کار کند، به آرامی و در نوری سفید محو می‌کند. در حالی که تصویر ملیوریست جذابی که سراپا شور و ایده در جناح مخالف او فعالیت می‌کرد، را با اعوجاجی باورنکردنی از ریخت می‌انداختند.

مردم غش و ضعف می‌کنند. در خیابان پنجاه و هفتم دختر جوانی جلوی فروشگاه هنری بندل ناگهان زمین خورد. وقتی فهمیدم که زیر لباسش تنها یک بند جوراب پوشیده، خیلی جا خوردم. از جا بلندش کردم و با کمک یک افسر سپاه رستگاری – مردی بسیار بلند قد با کلاه‌گیسی نارنجی- او را به داخل فروشگاه بردیم. به سرپرست فروشگاه گفتم «غش کرده.» من و افسر سپاه رستگاری با هم در مورد رئیس جمهور جدید صحبت کردیم. او گفت: «بهت می‌گم من چی فکر می‌کنم. به نظرم یک چیزی تو آستین داره که هیچ‌کس چیزی در موردش نمی‌دونه. به نظرم محرمانه نگهش کرده. یکی از همین روزها…» افسر سپاه رستگاری با من دست داد. «نمی‌گم که مسائلی که او باهاشون مواجهه خطیر و گیج‌کننده نیستند. این مسئولیت سنگین و فاحش رییس جمهور بودن. اما اگر کسی… حتا یک مرد…»

چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ رئیس جمهور چه نقشه‌ای دارد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اما همه قانع شده‌اند که او موضوع را رو خواهد کرد. عصر ملال‌انگیز ما بیش از هر چیز آرزومند درگیر شدن با لب مسائل است، توانایی گفتن مشکل اینجاست. اما رئیس جمهور جدید – این مرد ظریف، عجیب، و درخشان – برای رساندن ما به آنجا به قدر کافی کپک‌زده به نظر می‌رسد. در این گیر و دار، مردم همچنان در حال غش و ضعف‌اند. منشی خود من وسط یک جمله از حال رفت. گفتم: «دوشیزه کاگل، حالتون خوبه؟» زنجیر ظریف متشکل از حلقه‌های نقره‌ای به دور پایش بسته بود. روی هر یک از حلقهٔ ظریف نقره‌ای علامتی اختصاری نوشته بود: «@@@@@@@@@@@@@@@@ این آدم @ کیست؟ در زندگی تو چه نقشی دارد، دوشیزه کاگل؟»

به او لیوانی آب دادم که تویش کمی برندی بود. در مورد مادر رئیس جمهور پرس و جو کردم. چیز زیادی در موردش نمی‌دانند. خودش خودش را با چند ظاهر متفاوت معرفی کرده است:

بانویی کوچک ۲/۵ با یک عصا
بانویی بزرگ ۱/۷ با یک سگ
پیربانویی فوق‌العاده ۳/۴ با روحیه‌ای سرکش
یک جوال کهنهٔ خطرناک ۸/۶ ، قطع نخاع در نتیجهٔ یک عمل جراحی

چیز زیاید در مورد مادرش نمی‌دانند. با این همه اطمینان داریم که همان گرفتاری‌های لعنتی‌ای که ما را به خود مشغول کرده، او را هم به خود مشغول کرده‌اند. جماع. غرابت. هلهله. باید راضی باشد که پسرش به اینجا رسیده؛ در معرض عشق و نگاه مردم، و مایهٔ امید میلیون‌ها نفر. «دوشیزه کاگل. این را بنوشید. دوباره سرپا می‌کندتان، دوشیزه کاگل.» با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم.

در تالار بزرگ شهر، در حال خواندن اعلام برنامهٔ اپرای بارون کولی نشستم. بیرون ساختمان، هشت پلیس سواره‌نظام یک ساختمان را تخریب کردند. اسب‌های تربیت شده گام‌هایشان را با دقت میان اجساد می‌گداشتند. سیلویا آواز می‌خواند. آن‌ها گفته بودند یک مرد کوچک هیچ‌گاه نمی‌تواند رئیس جمهور شود (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). زمانهٔ ما چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم، بلکه زمانه مرا انتخاب کرده است. رئیس جمهور جدید باید فراست خاصی داشته باشد. شخصا قانع شده‌ام که او چنین فراستی دارد (گرچه مطمئن نیستم).

می‌توانستم در مورد سفر تابستانی مادرش به تبت غربی در سال ۱۹۱۹ برایتان بگویم. در مورد جوان فوکولی و خرس قرمز، و این که مادر رئیس جمهور چطور راهنما پاثان را سرزنش کرد و با خشم به او دستور داد یا انگلیسی‌اش را اصلاح کند و یا از خدمت او خارج شود: اما آخر این چه جور دانشی است؟

بگذارید به جایش خیلی ساده از کوچک بودن، عجیب بودن، و درخشان بودن رئیس جمهور ذکری بکنم و بگویم که ما از او توقع کارهای بزرگی داریم. سیلویا گفت «دوستت دارم.» رئیس جمهور با غوغای دعوت بازیگران به روی صحنه سر جایش بلند شد. ما آن‌قدر دست زدیم که دست‌هایمان کوفته شد.

آن‌قدر داد کشیدیم که راهنماهای سالون چراغ‌هایی را به علامت اخطار سکوت روشن کردند. ارکستر هماهنگ می‌زد. سیلویا در نقش دوم آواز می‌خواند. رئیس جمهور از داخل غرفه‌اش لبخند می‌زد. در انتها تمام گروه به شکل توده‌ای انبوه، غش و ضعف‌کنان به درون جایگاه زیرین گروه ارکستر سر خوردند. و ما آن‌قدر هلهله کردیم تا راهنماها بلیط‌هامان را پاره کردند.


 

مرگ هرچه رؤیا…

شیوا مقانلواولش که دوستان سایت فیروزه از من خواستند در پرونده‌ای برای سریال جنجالی «مرگ تدریجی یک رؤیا» همکاری کنم، تصمیم گرفتم متنم را به شکل نامه‌ای خطاب به فریدون جیرانی و همکارانش تنظیم کنم. اما خطاب مستقیم به اشخاص، نوعی رسمیت بخشیدن به آن‌ها و پذیرفتن نقش و جایگاه دیالوگ هم هست. اما اینجا نه گفتگویی در کار است، نه من سهمی در گفتگو دارم. ایشان کارش را کرده؛ نه قرار است حرف امثال من تغییری در سیاست ساخت برنامه‌های تلویزیونی بدهد و نه قرار است دست‌اندرکاران سریال با خواندن چنین یادداشت‌هایی دچار استحاله بشوند و در درستی عملشان اندکی دچار شک و پشیمانی. شاهد سخنم هم یکی دو مصاحبه‌ٔ خود آقای جیرانی است که هیچ نقدی را قبول نکرده و خط در میان اظهار کرده که «نه، منظور ما این نبوده و آن بوده، … حالا صبر کنید، … ما صد و بیست نفر فیلمنامه‌نویس داشتیم و… !» اما منظور هر کسی دقیقاً همان چیزی است که به نمایش عموم در می‌آوردش. حساب نیات درون هم که با خداست.

هیچ‌وقت از کسانی نبوده‌ام که تا در فیلمی به صنف ایشان اعتراضی می‌شود، شمشیر اعتراض بیرون می‌کشند. می‌دانم که بالاخره هر صنفی مشکلات و آدم‌های مشکل‌دار خاص خودش را دارد. در این مورد اما ماجرا فرق می‌کند. سازندگان این سریال آگاهانه دست به تخطئه‌ٔ گروه کوچک و بی‌دفاعی زده‌اند که بی‌محبت ایشان هم در معرض انواع لطمات است، و تریبون کوچکی هم برای دفاع ندارد، چه برسد به رسانه‌ای چند میلیونی تا در آن حنجره پاره کند که: «آی مردم! این‌ها که می‌بینید اغراق‌های دراماتیک سینمایی نیست! دروغ و هتک حرمت و بی‌قیدی نسبت به واقعیت است.»

می‌خواهم خاطره‌ای را تعریف کنم که تا کنون دلیل خاصی برای گفتنش نداشتم، ولی انگار این سریال دست‌کم حسنِ بخشیدن انگیزه‌ٔ نگارش به من را داشته. پارسال در کنار دوستان و همکاران گرامی‌ام، داستان‌نویسان خوب مملکت، یعنی ابوتراب خسروی و محمد حسینی داور جشنواره سراسری داستان‌های جوانان زیر ۲۵ سال کشور بودیم. انگیزه‌های منی که علاقه‌ای به حضور در داوری آثار دوستان هم‌سطح یا بالاتر از خودم ندارم، یکی همراهی و همکاری با این دو نفر بود، و دیگری قضاوت درباره‌ٔ کار بچه‌های جوان‌تر و دانشجوی کشورم. داوران اولیه سی و چند داستان برگزیده مقدماتی را – به شکل برگه‌هایی بی‌نام و بی‌مشخصات و صرفا کُد دار – برای انتخاب نهایی به ما داده بودند. قرار بود مراسم نهایی در شهر سمنان برگزار شود. دو شب پیش از حرکت در دفتر تهران جمع شدیم تا رأی‌ها را صادر کنیم، و متوجه شدیم که بدون هیچ هماهنگی قبلی، رأی‌های‌مان به هم خیلی نزدیک است. بعد از قطعی شدن هشت برنده‌ٔ نهایی (با احتساب نفرات قابل تقدیر) از مدیر برنامه خواستیم در آن ساعات آخر پیش از حرکت، دست‌کم جنسیت و شهرستان بچه‌های برنده را به ما بگوید. نتیجه‌ٔ جالب این بود که تمام برنده‌ها شهرستانی بودند و چهار نفرشان هم دختر. و از همه مهم‌تر این که نفر اول هم یک دختر بود؛ بزرگانی ناشناس.

در طول دو سه روز حضورمان در سمنان، و تا قبل از شب اختتامیه، هر روز با ۴۰ و ۵۰ نویسنده‌ٔ جوان و پرشوری که از دورافتاده‌ترین شهرستان‌ها با شوق و ذوق به آنجا آمده بودند، جلسه‌ی داستان‌خوانی و تحلیل کار داشتیم. با فشار و سرعت بالا، اکثر کارها را خواندیم و به دقت نقد کردیم. سعی داشتییم طوری رفتار کنیم که تب و تاب ماجرا باقی بماند، و پیشاپیش کسی بویی از داستان‌های برنده نبرد. اما هرچه منتظر شدیم، داستان انتخابی اول ما در فهرست داستان‌های مقرر خوانده شدن در آن دو سه روز نبود؛ داستانی که آقای خسروی با قاطعیت گفته بود طنز و نگاه خاص این نویسنده کم از کارهای ونه‌گات ندارد؛ پرس‌و‌جو کردیم و مدیر برنامه‌ٔ جشنواره که داستان‌ها را آماده‌ٔ خواندن می‌کرد، گفت نویسنده‌ٔ این کار آن‌قدر خجالتی است که حاضر نشده جلو جمع و به شکل علنی داستان بخواند! و تازه با کلی پرس‌و‌جو فهمیدیم داستان‌نویس اول ما همان دخترک محجوب و ساکتی است که با چادر سیاهش آرام گوشه‌ای می‌نشیند و با لبخند به همه نگاه می‌کند. خلاصه، شب اختتامیه رسید و نوبت اهدای جوایز شد. بچه‌ها اصرار داشتند که جایزه‌هاشان را از دست خود داوران بگیرند. آقای خسروی روی سن رفت، و آقای حسینی و من در ردیف آخر سالن و بین خود بچه‌ها نشستیم، طوری که برنده‌ها مجبور بودند برای رفتن به روی سن از کنار ما بگذرند، و غیربرنده‌ها هم بی‌تعارف غرولند و دلخوری‌شان را با صدای رسا به گوش‌مان می‌رساندند! مقدمات و تعارفات اولیه که تمام شد، اسم بچه‌ها را خواندند. از صمیم قلب می‌گویم که وقتی آن چند دختر از جلو ما گذشتند تا روی سن بروند، نگاهی و برقی توی چشمشان بود که هنوز وقتی یاد می‌افتم دلم می‌لرزد؛ نگاه پیروزی، غرور و تشکر. به جرئت می‌گویم اگر خودم سکه می‌گرفتم آن‌قدر برایم مهم نبود که دخترکی با اولین داستانش سکه جایزه گرفت. بعد از مراسم هم که غوغایی بود. همان شب در راه بازگشت به تهران، تمام حرف ما داوران این بود که خستگی این چند روز کار فشرده با دیدن همان نگاه‌ها و لبخندها در شد. همه هیجان‌زده بودیم و می‌گفتیم که امشب این دخترها خواب‌شان نمی‌برد، چون می‌دانند که فردا که به شهرستانشان برمی‌گردند می‌توانند با غرور لوح تقدیرشان را جلو بگیرند و بگویند: «پدر! مادر! کار من بیهوده نبود! مزد کارم را گرفتم. می‌توانم از حالا به بعد با داستان نوشتن زندگی کنم، می‌توانم بگویم که نویسندگی هم جایگاهی دارد.»

و حالا آقایان سازنده سریال مرگ یک رؤیا(!) فکر نمی‌کنم شما چیزی از این حال و هواها و حرمت‌ها و سختی‌ها و اشک‌ها بدانید. البته کار شما در زندگی امثال باتجربه‌ترهای این حوزه تأثیری ندارد. شکر خدا که نه روزی نویسنده‌ها به دست شماست، و نه حرمت و جایگاه اجتماعیشان با سریال‌های شما کم و زیاد می‌شود، و نه مسیری که برای زندگی انتخاب کرده‌اند با چنین سیاه‌نمایی‌هایی منحرف خواهد شد. ولی مشکل اصلی در همان خانواده‌هایی پیش می‌آید که دختر نوجوانشان سودای نوشتن دارد و عاشق قلم است. امثال ما بی‌هیچ مزد و منت و ادعایی، با این همه مشقت، خشت‌خشت را روی هم می‌چسبانند که شاید سرپناهی برای نسل ادبی آینده کشور درست کنند؛ آن وقت امثال شما با خیال راحت بناهای چندین سالهٔ فرهنگ را خرد می‌کنید. وجدانتان راضیست که پدر فلان خانواده پس از دیدن شاهکارتان سری به افسوس تکان دهد و به دخترش بگوید: «دیدی گفتم همه‌ٔ این زن‌های نویسنده فاسد و مریض و قاتل و شرور و دیوانه و نازا و کثیف‌اند؟ بی‌جا می‌کنی بروی دنبال هنر یا ادبیات یا روزنامه‌نگاری و… . می‌خواهی آبروی ما را ببری و نویسنده و عرق‌خور بشوی؟»

دریغ که چه راحت فراموش می‌کنیم برای خود پروردگار هم آن‌هایی که می‌نویسند جایگاهی والاتر دارند؛ وگرنه، در کتاب مقدس ما به «قلم» قسم نمی‌خورد و پیامبرش را به خواندن امر نمی‌کرد؛ وگرنه در کتب آسمانی دیگر حجت نمی‌آورد که «ابتدا کلمه» بود. آقای جیرانی با کسی که خدا به ابزار کارش قسم خورده، چنین می‌کند؟ آقای جیرانی می‌داند که نویسنده‌ها و مترجم‌ها چطور با سیلی صورتشان را سرخ می‌کنند تا حق‌التألیف کتابی که یک سال عمرشان را گرفته، به خرج اجاره‌ٔ یک برج منزلشان برسد؟ می‌داند خرج سال زندگی یک نویسنده پیش‌کسوت برابر با خرج ناهار یک هفتهٔ عوامل سریال اوست؟ می‌داند پیرمرد نویسنده‌ای باید برای رفتن به جلسهٔ نقد کتاب نویسنده‌ای جوان‌تر چندبار تاکسی و اتوبوس عوض کند و با همان یک دست کت و شلوار مندرسی که دارد، ساعت‌ها زیر باران معطل شود؟ می‌داند نویسندگان زن ما با چه مهارت و قدرتی بار کار بیرون و داخل منزل را به دوش می‌کشند تا دم‌دم‌های صبح فراغ بالی پیدا کنند و داستانشان را پاکنویس کنند؟ نه، ظاهرا ایشان مزنهٔ این چیزها دستش نیست. سازندگان این سریال این سوی معنوی ماجرا را که باخته‌اند، فقط امیدوارم آنچه در پایان این سریال دست آقایان را می‌گیرد، آن قدر کم و ناقابل نباشد که آن سوی ماجرا را هم باخته باشند. آینده قیمت هر چیز را نشان خواهد داد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

تایلند

دونالد بارتلمیسرباز پیر گفت: بله، اون زمان رو یادم میاد. در طول جنگ کره بود.

مخاطبش توی دلش گفت: عافیت باشه، نچایی.

سرباز پیر گفت: زمان جنگ کره بود. اون بالا، در مدار سی و هشتم بودیم، با لشگرم، اطراف دره‌ی کورون. سال ۵۲ بود.

شنونده‌اش با خودش گفت: ای خدا، پیراشکی گوشتی با سس سبز… شاید هم یکی دوتا بوریتو.

گروهبان پیر گفت: گردان تایلندی درست به ما چسبیده بود. دلچسب‌ترین آدم‌هایی بودند که دلت می‌خواست می‌دیدی. عادت داشتیم منطقه‌ی اون‌ها رو تایلند صدا کنیم، عین یک کشور کامل بود. به لحاظ قد و قامت کوتاه بودند. کلی باهاشون مهمونی می‌گرفتیم. چیزی هم که می‌نوشن اسمش مکونگه، دندون‌هات رو سِر می‌کنه. تو جنگ کره خیلی هم سختگیر نبودیم.

(پیراشکی همراه با سس سبز و گیلدا. گیلدا با آن بلوز پرزرق برقش.)

حالا دارم در موردش حرف می‌زنم. تو تایلند مهمونی هم می‌گرفتیم، یک جان ِ دوم تایلندی اون‌جا بود که رفیق صمیمی من شده بود، اسمش سوشیا بود. یک بابای لاغر و دراز، قدش یه استثنایی تو قاعده‌ی قدای اونا بود. ما همیشه به هم چسبیده بودیم، حتی برای «الف و ت» هم با هم می‌رفتیم. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی معناش چیه: «الف و ت» یعنی استراحت و تفریح، اون وقتا مثل برق می‌رفتیم توکیو و یک هفته‌ای به تمام خوشیای اون شهر معرکه ناخونک می‌زدیم.

(شنونده‌اش فکر کرد: من جوونم، جوون، جوون، و خدا رو شکر که جوونم.)

گروهبان پیر گفت: حالا دارم درموردش حرف می‌زنم. ما تو دامنه‌ی تپه بودیم، اون‌ها این تپه رو که یه جورایی میخ «خ.الف.م» (یعنی خط اصلی مقاومت) بود تو دستشون نگه داشته بودند؛ یک تپه‌ی خیلی خوش‌قواره که اسمش رو فراموش کرده‌ام؛ یک روز جشن بود، یک جور جشن تایلندی، یک عید بزرگ، و آسمون هم آفتابی بود، آفتابی. اون‌ها سی و هفت تا طشت لباس پر از خوراک کاری، که وسط هر کدومش هم یه جور غذای متفاوت دیگه داشت، اون‌جا چیده بودند. هیچ‌وقت چیزی مثل اون رو ندیده بودم.

(من که باورم نمیشه. حالام این‌جا نشسته‌ام و به حرف‌های جنون‌آمیز این بابا در مورد خوراک کاری گوش می‌کنم.)

گروهبان گفت: اگر غذای کاری دوست داشتی اون شب برات یک عیش و عشرت طلایی بود. من کاری دوست داشتم و حسابی خوش گذروندم. کاری گوساله، کاری مرغ، کاری کرم تایلندی، انواع کاری‌های ماهی و کاری‌های سبزیجات مختلفی که دلت بخواد. آشپزهای تایلندی درجه یک بودند، حتا توی یک غذاخوری پادگانی مثل اون‌جا. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی یک چهارپنجاه چیه؛ اما چهارپنجاه یک مسلسل کالیبر چهل و پنجه که روی نیم شیار می‌چرخه. اون‌ها چهارپنجاه‌هایی داشتند که در نقاط مختلف تپه‌شون کار گذاشته بودند؛ و با نزدیک شدن شب از چهارپنجاه‌هاشون منور شلیک می‌کردند تا آتیش‌بازی کنند. اوضاع و احوال خیلی شادی بود، خیلی شاد. با اون شمشیرهای چوبی‌ای می‌جنگیدند که تایلندی‌ها توش سرآمدند: عین رقص باله است. کل گردان قشنگ ته مکونگ و آبجو رو بالا آوردند. مهمون‌هایی مثل من و یارغارم نیک پیرللی هم دعوت بودیم، نیک رفیق باحال من توی بخش نقلیه بود. هر وقت یه وسیله‌ی نقلیه، از هر مدلی و برای هر منظوری لازم داشتم، تنها کاری که باید می‌کردم خبر کردن نیک بود، تا اون وسیله رو مجانی و با یک راننده پیش من بفرسته…

(مخاطب با خودش فکر کرد: من هم زندگی دارم.)

سرکار گروهبان گفت: اون‌ها به عنوان بخشی از مهمونی اون شب یک مراسم خیلی جالب، واقعا جالبی رو روی تپه‌ی کره برگزار کردند؛ همه به خط شده بودند و افسرشون سرهنگ پرتی، – که من هم می‌شناختمش، مرد عاقل و جذابی بود – تا کمر لخت شده بود و مردانش، یکی‌یکی، از جلوش رد می‌شدند و روی سرش آب می‌ریختند، هر کدومشون نصف فنجان. سرهنگ اون‌جا نشسته بود و اون‌ها روی سرش آب می‌ریختند، یک‌جور معنای مذهبی داشت. بودایی بودند، تمام گردان، کم و بیش ششصد مرد، از جلوش رد شدند و روی سرش آب ریختند، یک جور دعای خیر یا همچین چیزی بود، فصل بهار هم بود. سرهنگ پرتی همیشه به من می‌گفت – البته انگلیسیش خیلی خوب نبود اما کلی بهتر از تایلندی من که اصلا بلدش نبودم- خلاصه همیشه عادت داشت به من بگه «گروهبان، من بعد از جنگ میام پ.ایکس بزرگه. – اون‌ها آمریکا رو این‌جوری صدا می‌زدند: پی.ایکس بزرگه – میام پی.ایکس بزرگه و با هم گلف بازی می‌کنیم.» من حتا نمی‌دونستم که اون‌ها تو تایلند بازی گلف هم دارند، اما از قرار اون یکی از گلف‌بازای ماهر بود. شنیده بودم یک زمانی عضو تیم ملی المپیک گلفشون بوده. این هم که فکر کنیم تایلندی‌ها تیم گلف داشتند عجیبه، اما اون‌ها مردم جذاب و شگفت‌انگیزی بودند. پادوی ما کیم – ما چندتایی از این پادوهای کره‌ای داشتیم که چادر رو مرتب نگه می‌داشتند و اسلحه‌ها رو پاک می‌کردند و لباس می‌شستند، تقریبا همه تو کره اسمشون یه جورایی کیمه – خلاصه کیم از اولش با لشکر ما بود، سال ۵۰ هم همراه لشگر ما بود، و وقتی که چینی‌ها آمدند و ما رو با درکونی تا سئول عقب نشوندند کیم هم زیر رگبار آتش کنار ما بود: در تمام طول عقب‌نشینی که شبانه هم انجام شد. بنابراین همه همیشه نسبت بهش خیلی احترام می‌گذاشتند، گرچه فقط یک مستخدم بود… به هر حال، اون به من گفته بود که سرهنگ پرتی یک گلف‌باز قهرمان رده‌بالاست. اینطوری بود که فهمیدم.

(اون، اون مرد جوون تایلندی… من رو یاد آدم‌های بدبخت می‌اندازه، یاد مردم بدبختی که ازشون متنفرم.)

گروهبان گفت: چینی‌ها مرتب از این حملات شبانه ترتیب می‌دادند.

(شنونده‌اش خطاب به گوش داخلی خودش گفت: اینا یاوه‌های ناشی از کهولتِ سن خداداده.)

ترسناک بود. صدای شیپورهای ترسناکشون همه‌جا رو ورداشته بودند، توی کیسه خوابت می‌نشستی و صدای شیپورهایی رو می‌شنیدی که از همه‌جا به گوش می‌رسید، از تمام اطرافت؛ بعد همه اسلحه-هاشون رو می¬قاپیدند و مثل مرغ سرکنده دور خودشون می‌چرخیدند؛ ردیاب‌های ما سعی می‌کردند رگبار گلوله‌هایی رو که می‌تونستی صداشون رو بشنوی متوقف کنند؛ اما فقط خدا می‌دونست که داشتند به طرف چی آتیش می‌کردند؛ سنگرهای تودرتوی ما پر از چینی‌های دیوونه می‌شد، و منورها تو آسمون زبونه می‌کشیدند…

(شنونده‌اش در دلش گفت: من تو رو به تاریخ وامی‌گذارم. و کتاب رو برای همیشه می‌بندم.)

سرجوخه که ربدوشامبر قرمز تیره‌ای به تن داشت، گفت: یک بار می‌خواستند من رو به آموزشگاه آشپزی و نونوایی بفرستند اما بهشون گفتم نه، نمی‌تونستم خودم رو تو لباس آشپزی مجسم کنم، به همین دلیل افتادم تو واحد توپخونه‌ی سنگین. اون مهمونی تایلندی هم نقطه‌ی اوج سیر و سفرم بود. من هیچ وقت قبل یا بعدش سی و هفت تا طشت پر از خوراک کاری ندیدم. دوست دارم روزی به اون کشور بروم و با مردمش کمی بیشتر صحبت کنم، مردم بزرگی بودند. سوچای می‌خواست صدراعظم تایلند بشه، از بس جاه‌طلب بود؛ البته هیچ‌وقت خبردار نشدم اما مرتب روزنامه‌ها رو دنبال اسمش نگاه می‌کنم؛ آدم چه می‌دونه. من سوار اون هواپیمایی بودم که از آتلانتا می‌رفت مرکز پزشکی بروک در سن آنتونیو. باید اسکن می‌شدم، کلی سپاهی‌های جوون هم توی هواپیما بودند، همه‌شون هم دخترهای کوچولو. حدودا شونزده ساله به نظر می‌رسیدند. همه‌شون از این یقه برگرد‌های خاکستری زیتونی پوشیده بودند با یونیفورم‌های رده‌ی آ، اگه بتونی مجسم‌شون کنی. شلخته‌ترین سربازایی بودند که به عمرم دیده بودم، به گمونم یک ارتش تماما داوطلب. البته می‌دونم که نباید انتقاد کنم.

(مرد جوان با خودش فکر کرد: برو به همون واحد آشپزی و نونواییت. یک روبدوشامبر نونی بپز.)

طرح از سید محسن امامیان

گروهبان گفت: سی و هفت تا طشت لعنتی، اگه بتونی مجسمش کنی.

گروهبان گفت: راستش واقعا که خوراک کاری کرم نداشتند: از خودم در آوردم تا تو رو دست بندازم.

* Donald Barthelme


 

اکشن شرقی: سینمایی ریشه‌دار در ادبیات ووشویی

شیوا مقانلوچین باستانی را از دیرباز با دو خصیصه شناخته‌ایم: خردمندانی اهل سکوت و تعمق، و جنگاورانی اهل نیزه و کمان. از ترکیب این دو، یعنی تسلط توأمان بر گفتار و رفتار، ویژگی دیگری شکل گرفته است: یک رشته‌ی ورزشی که بیش از پرورش جسمانی، به تربیت نفس بستگی دارد. ورزشی با چنان تعامل ظریفی میان اعصاب و عضلات که از آن با نام هنر یاد می‌کنند: «هنرهای رزمی». پیشینه‌ی چند هزارساله هنرهای رزمی حکایت از درآمیختگی کامل آن با نصایح خردمندان چینی دارد. در بسیاری از آموزه‌های رهبران باستانی یا مذهبی چین، هنگام راهنمایی مردم عادی از هنرهای رزمی مثال آورده شده و از مشکلات زندگی به عنوان حریف مبارزه یاد شده است. این هنرها نه‌تنها بیش از تمامی ورزش‌ها به هماهنگی ذهن و جسم نیاز دارد، بلکه بیش از آن‌ها نیز با طبیعت پیوند خورده و از پدیده‌های طبیعی مثلا حرکات حیوانات مختلف به عنوان نمادهای حرکتی بهره می‌گیرد. جان‌مایه‌ی هنرهای رزمی دسترسی و مهار کردن نیروی بی‌کران طبیعت پیرامون انسان است به نحوی که واکنش‌های انسانی نه صرفا بر اساس دریافت‌های حسی و جسمی خود او، که هماهنگ با قوانین آسمانی خارج از وجود او انجام پذیرند.

ویژگی‌های حسی و هیجانی این ورزش، بهانه‌ی خوبی برای سینما بوده تا ژانر پولساز و موفق اکشن/ رزمی را در قبضه‌ی خود نگه دارد. سه کشور چین و هنگ‌کنگ و تایوان پیشینه‌ای چهل‌ساله و پرتعداد در تولید آثار متمرکز بر ورزش‌های رزمی دارند. اکثر این تولیدات اما صرفا پوسته‌ی ظاهری این ورزش را به روی خود کشیده‌اند. اکشن‌های آسیایی، به رغم فقدان جنبه‌های هنری و حتی ساختارهای سینمایی صحیح، مورد توجه بخش زیادی از سینماروهای محدوده‌ی جنوب شرق آسیا، خاورمیانه، و حتی بخش‌هایی از افریقا بوده‌اند. بازار اکشن‌های تایوانی به شدت شبیه سایر محصولات این کشورهاست: زرق و برقی بدون کیفیت و ظاهری پرحرارت که بیشتر مطبوع طبع طبقات پایین‌تر اجتماع قرار می‌گیرد. اما همین کیفیت پایین در یک دهه‌ی اخیر و به یمن موفقیت جهانی آثاری چون «ببر غران، اژدهای پنهان» (crouching tiger, hidden dragon) جای خود را به سلیقه و ساختی برتر داده و از غلط‌های املایی و انشایی قبلی در آن چندان خبری نیست.

اکشن آسیایی بزرگ‌ترین تفاوت خود را با سینمای اکشن امریکایی در انتخاب ابزار و نوع نبرد می‌یابد: در اکشن امریکایی معمولا اسلحه حرف اول را می‌زند، چه در فیلم‌های آغازگر میانه‌ی قرن بیستم که کاراکترها با تردید اسلحه‌شان را زیر لباس قایم می‌کردند؛ و چه در اکشن‌های امروزی که هر شخصیتی به اندازه‌ی یک انبار، مهمات به بدنش می‌بندد و به همان تجهیزاتی مسلح است که یک تانک یا یک بمب‌افکن پیشرفته. ولی در اکشن‌های آسیایی مهارت‌های ورزشی یک بدن ورزیده و فاقد اسلحه ارجحیت دارد. اگرچه رزمی‌کار فیلم آسیایی معمولا شمشیر یا زنجیری به همراه دارد، اما عمده‌ی نبردهای او تنها با اتکا به چابکی جسمانی‌اش انجام می‌شود. سینمای هنرهای رزمی اگرچه از آسیا برخاسته اما نه هنرپیشه‌ها و نه ورزشکارانش دیگر به آسیا محدود نمی‌شوند و چهره‌هایی غربی چون چاک نوریس، استیون سیگال، وزلی اسنایپس، و ژان کلود ون‌دم نیز در آن بسیار مطرح بوده‌اند. اما آمارهای سینمایی معرف ده فیلم برتر سبک هنرهای رزمی، همچنان قهرمانان چشم‌بادامی را در صدر فهرست محبوب‌ترین‌ها نشان می‌دهد: مشت خشم (۱۹۷۲)، اژدها وارد می‌شود (۱۹۷۳) (هر دو با بازی بروس لی)، استاد آشفته (۱۹۷۹)، ابَرپلیس (۱۹۹۲)، افسانه‌ی استاد آشفته (۱۹۹۴) (هر سه با بازی جکی چان)، معبد شائولین (۱۹۸۲) و بی‌باک (هر دو با با بازی جت لی). این سه استاد/ بازیگر آسیایی که حضورشان بیمه‌کننده‌ی فروش فیلم‌ها بوده، هر یک سبک شخصی خود در ورزش کونگ‌فو را نیز بر پرده آورده‌اند که با سبک دیگری متفاوت بوده است. به ترتیب، عصبیت و صلابت بروس لی، جای خود را به چابکی و مهارت ریشخندکننده‌ی جکی چان بخشیده؛ و او نیز راه را برای ورود چهره‌ی خونسرد و آرام جت لی باز کرده است. اما نکته‌ی جالب این‌جاست که خود این اکشن‌کاران آسیایی نیز در ارجاع به سنت‌های قومی خود تفاوت مهمی میان سبک‌های مختلف اکشن می‌گذارند.

معمولا فیلم‌های سطح پایین‌تر و از نظر هنری کم‌ارزش‌تر را اکشن‌های کونگ فویی می‌دانند. اما آثار اکشنی‌چون «ببر غران، اژدهای پنهان» که ترکیبی از تاریخ، هنر، و رزم‌آوری‌اند، به آثار ووشویی مرسوم‌اند. ووشو در لغت به معنای قهرمانان هنرهای رزمی است، در بین عامه‌ی مردم به عنوان یک سبک ورزشی شهرت دارد و در عالم سینما به یک زیرژانر فانتزی از ژانر سینمای هنرهای رزمی گفته می‌شود که داستان‌های خود را به چین کهن می‌برد. لغت «ووشو» که نخستین‌بار در گویش عامه‌ی مردم چین به کار رفته، ترکیبی است از «شیا» به معنای قهرمان؛ و «ووش» یا ورزش ملی چین که در آن کشور پیشینه‌ای کهن و مهم دارد. ووشو در مفهوم درونی خود یک راه و طریقه است، یک سنت؛ و قهرمانی که مسیر آن را دنبال می‌کند مرد شمشیر نام دارد. چنین مردی به جای خدمت اجباری به فئودال‌ها، خانواده‌های مافیایی، یا نیروهای نظامی کشورش معمولا آزادانه خدمت خود را به آن‌ها ارائه می‌کند. او آواره‌ی جاده‌هاست و بسته به موقعیت در املاک خوانین محلی سکنا کرده و کمکشان می‌کنند. از این منظر می‌توان میان ووشوهای چینی با سامورایی‌های ژاپن، و شوالیه‌های تروبادور انگلستان، و حتا کابوی‌های هفت‌تیرکش غرب وحشی مشابهاتی یافت: آن‌ها همه، فقط سرسپرده‌ی نبرد و اسلحه‌ی خود هستند.

در فیلم‌های کونگ فویی قدیمی‌تر, و حتی خیلی از آثار جدید، معمولا روایت چندان اهمیتی نداشته و فیلمنامه‌ها سست و کلیشه‌ای‌اند، چون آن‌چه که در این سطح برای فیلمساز و مخاطب رزمی مهم است نه یک داستان بی‌عیب و نقص و تازه، که سکانس‌های زد و خُردی است که به زیبایی طراحی و اجرا شده باشد. چنین آثاری نمره‌ی قبولی خود را بیش از داشتن انسجام روایتی، از مقبول بودن صحنه‌های حادثه‌ای می‌گیرند. با این همه، همان‌طور که در بخش پیش اشاره کردیم، دست‌کم ورود زنان اکشن‌کار به صحنه‌های بین‌المللی مدیون موج همان آثار غیر هنری است که بازار دست‌فروش‌های اکثر کلان‌شهرها را داغ نگه می‌دارد. اما سینمای ووشویی متکی بر همان نوع ادبیات، لاجرم باید به داستان‌گویی هم اهمیت بیشتری بدهد. داستان‌های ووشویی ریشه در افسانه‌های محلی دارد که قدمتشان به قرون دوم و سوم میلادی بر می‌گردد؛ داستان‌هایی که در آن آواره‌ها و آدم‌کش‌های اجیرشده به زندگی‌های پر دسیسه و سیاست‌بازی قصرها کشانده می‌شوند و آن‌جا لاجرم به حمایت از یک گروه می‌شتابند. قهرمان ووشویی که خوی آزاده‌ای دارد، حتا در صورت شرکت در جنگ و آدم‌کشی این کار را با هدف ایجاد تغیر و دگرگونی مثبت در اوضاع سیاسی اجتماع اطراف خود انجام می‌دهد. در واقع، در چین قدیم هنر رزمی در منشأ خود صرفا عاملی برای متوقف کردن نیروهای اهریمنی بوده، و نه نبردی با انگیزه‌ی منافع شخصی یا برد و باخت. جالب این که در رسم‌الخط زبان چینی نیز ترکیب دو کلمه‌ی هنرهای رزمی در کنار هم به معنای «متوقف ساختن جنگ و مبارزه» است.

قهرمان ووشو باید به مهارت‌های مختلف و دشواری آراسته باشد که ترکیبی از آمادگی‌های جسمانی خارق‌العاده و نیروهای ذهنی عظیم و پرورش‌یافته است. از جمله: دانستن فنون ورزش کونگ فو، و نیز استفاده از سوزن‌های خیاطی و به همان اندازه قلم‌موی خطاطی، چرتکه و اسلحه. ویژگی مهم و دیگر آنان حرکت سبک و سریع بر سطح آب، روی دیوارها، یا بر فراز درخت‌هاست. (این ویژگی آن‌ها به یکی از محبوب‌ترین خصیصه‌ها در سینما تبدیل شده و حتا به شدت لوث شده است، تا جایی که در پیش‌پا افتاده‌ترین سریال‌های تلویزیونی نیز قهرمانان مرتب مشغول بندبازی روی درخت‌های و قله‌ی کوه‌ها هستند. اما باید دانست که این حرکت بر اساس یک تمرین واقعی رزمی به نام «کین گونگ» انجام می‌شود). نیز قهرمان ووشو باید به خصلت «نِی لی» آراسته باشد، یعنی انرژی درونی خود را کنترل کند، و سپس آن را برای مبارزه و رسیدن به هدف آزاد و هدایت نماید. به علاوه او باید تکنیک فلج‌سازی را هم بداند، یعنی نقاط فشاری را که در طب سوزنی مورد تأکیدند بشناسد و با انگشت، آرنج، یا اسلحه به آن‌ها ضربه بزند. این مهارت‌ها خاص کسانی است که زندگی خود را وقف این راه کرده و سال‌ها زیر نظر استادان بزرگ تعلیم گرفته‌اند. چنین افرادی، از هر قشر و طبقه‌ای، به شکل گروهی در معابد و مدرسه‌های مخصوص متعلق به فرقه‌های مختلف جمع شده و تعلیم می‌بینند. این مکان‌ها اصطلاحا «گونگ وو» نامیده می‌شوند که به معنای جهان هنرهای رزمی، یا جهانی زندگی اشتراکی قهرمانان است که برای ایشان جانشین دنیای بیرون می‌شود. در تمامی آثار سینمایی و تلویزیونی این ژانر، گونگ ووها نقش مهمی بازی می‌کنند؛ از جمله در فیلم «خانه‌ی خنجرهای پرنده» the house of flying daggers که گونگ وو خود تبدیل به هدف اصلی مأموریت قهرمانان شده است.

نگارش ادبیات ووشویی از دیرباز در چین رواج داشته اما عصر مدرن و به خصوص سال‌های آغازین قرن بیستم شاهد رونق دوباره‌ی این سبک بود. در ادامه، دوران طلایی این ادبیات را می‌توان دهه‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ میلادی دانست، یعنی زمانی که به خاطر فشارهای حکومت کمونیستی چین، نویسندگان این سبک در منطقه‌ی آزاد تایوان گرد هم آمدند و رمان‌های مردم‌پسندشان را در آن کشور نوشتند. این داستان‌ها که معمولا به شکل پاورقی در مجلات چاپ می‌شد ضمن استفاده از تکنیک‌های داستان‌نویسی غربی، مکتب ادبی ووشوی جدیدی را هم پایه‌گذاری کرد. تم اصلی این مکتب ماجراهای پر نشیب و فرازی است که در چین کهن رخ می‌دهد، یعنی همان تمی که به شکل اصلی خود به سینما منتقل شد؛ اما در اشکال تغیریافته و امروزی‌ترش جامعه‌ی مدرن آسیایی‌های مقیم آمریکا، یا خلافکاران زردپوست ساکن جوامع غربی را هم سوژه‌ی خود کرد. سبک این داستان‌ها به اندازه‌ی نمونه‌های کهن بر پدیده‌های ماروایی تاکید نداشت و بیشتر رئالیستی و واقع‌گرا بود و بحث اصلی خود را بر جنگجویی قرار می‌داد که – در هر جای کره‌ی زمین – به مبارزه و سپس انتقام‌گیری کشانده می‌شد و مثلا از مرگ استاد یا همسر خود کین‌خواهی می‌کرد (معادلی شرقی برای رابین هود، شاهزاده‌ی دزدان انگلیسی).

در انتهای مبحث سینمای اکشن شاید بهترین توضیح برای شناخت ماهیت و تفاوت سینمای اکشن کونگ فویی و سینمای ووشویی، گفته‌های جت لی – بازیگر نام‌آور این سینما- باشد. جت لی پس از بازی در فیلم «بی باک» fearless اعلام کرد دیگر فیلم ووشویی بازی نمی‌کند اگرچه چندی بعد در اثری پر زد و خورد و بسیار خشن چون «جنگ» war نیز ظاهر شد. لی خود در توضیح این مطلب می‌گوید: «برای من سینمای کونگ فویی و اکشن دو سبک سینمایی متفاوت با هنرهای رزمی‌اند. من به بازی در فیلم‌های حادثه‌ای، کونگ فویی، یا اکشن ادامه خواهم داد اما به جرأت می‌گویم که «بی‌باک» آخرین فیلم هنرهای رزمی من است. من با چنان عمق و شدتی درگیر این فیلم شدم و چنان فلسفه‌ی هنر رزمی را تجربه کردم که دیگر نمی‌توانم تکرارش کنم. من با دلم در این فیلم بازی کردم، باورهایم را رویش گذاشتم، و تمام روح و جسمم را. هنرهای رزمی در ذهن من چیزی به کل متفاوت با عملیات اکشن است. چند هزار سال پیش مردم به این هنر رو آوردند تا با پلیدی بجنگند. اما ما به مرور جنبه‌ی هنری آن را گرفتیم و فقط مبارزه و جنگ را باقی گذاشتیم و این شد نمایش صرف خشونت. من در فیلم‌های زیادی بازی کرده‌ام که در آن‌ها مردم خشونت را با خشونت پاسخ می‌دهند اما همیشه گفته‌ام که خشونت تنها راه حل نیست. هنرپیشگی شغل من است، کاری است که باید انجامش دهم. اگر لازم باشد باید نقش آدم‌های خشن را بازی کنم، حتا نقش‌های منفی را. اما در زندگی شخصی‌ام یک بودایی هستم و به خشونت اعتقادی ندارم. سیر تحول زندگی من را در تفاوت شخصیت‌های سه فیلم پیاپی‌ام یعنی قهرمان، دنی سگه، و بی باک نیز می‌توان دنبال کرد. من سعی می‌کنم از طریق فیلم‌هایم در مورد باورهای شخصی‌ام هم صحبت کنم. خبرنگارن غربی مدام به من می‌گویند یک فیلم به ما نشان بده که در آن خشونت تنها راه ممکن نباشد! و حالا در جوابشان بی باک را نشان خواهم داد.»


سینمای اکشن: دیروز تا امروز – شیوا مقانلو
BadGirlها در سینمای اکشن – شیوا مقانلو


 

Bad Girlها در سینمای اکشن

بخش اول

Bad Girl ها را نمی‌توان با یک ترجمه‌ی عین به عین تعریف کرد. دختران بد؟ نه‌، چون در زبان ما معنای رایج از «بد» با مفهوم مد نظر این اصطلاح متفاوت است. شاید بتوان برای این طبقه‌، معادل فارسی «زنان سیاه» را پیشنهاد کرد: سیاه نه به معنای رنگ پوست‌، و نه لزوما به معنای خلافکار بودن آن‌ها‌، بلکه به معنای حضور متفاوت‌شان در اوضاع و احوال سیاه و نابسامان جریانات خلافکاری‌، گنگستری یا تروریستی. از سوی دیگر‌، این زنان را نمی‌شود دقیقا معادل بدمن‌های مرد فیلم‌ها دانست: بدمن‌ها جزئی جدایی‌ناپذیر از تاریخ سینما هستند که همیشه در مقابل قهرمان اصلی حضور داشته‌اند‌، اما حضورشان یک «گونه»‌ی سینمایی خاص را شکل نبخشیده بلکه صرفا عاملی واکنشی برای پیشبرد درام اصلی بوده‌اند.

این زنان محصول شرایط اجتماعی تاریک و پرتلاطم سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم بودند و بهترین مکان حضور خود را در سینمای گنگستری و کنار مردان کلاه به سر و اسلحه به دست یافتند. همزمان با اوج گرفتن ژانر سینمایی نوآر Noir در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۵۰ و مطرح شدن قهرمان‌های سیاه‌، غمگین‌، و خلافکار‌، طبقه‌ای از زنان نیز در سینما به وجود آمدند که مستقیم یا غیرمستقیم درگیر فعالیت‌های گنگستری می‌شدند؛ زنانی در حکم دوست یا نامزد یا همسر مردان اسلحه به دست‌، که نومیدانه یا ساکت در کنار ماجراها می ایستاند و نظاره می‌کردند. آن‌ها جوان و معمولا آمیزه‌ای از فریب‌کاری‌، ناامیدی‌، دروغگویی‌، و فداکاری بودند و اگرچه اخلاقی نامتعارف با معیارهای رایج داشتند‌، اما در بیننده بیشتر حس دلسوزی ایجاد می‌کردند. این زن‌ها به راحتی از سوی مردان مورد اعتماد خود هم نارو می‌دیدند یا به سادگی ترک می‌شدند: آن‌ها در آن واحد هم برده بودند و هم ارباب.

زنان نوآر معمولا هیچ‌گاه مستقیما در درگیری‌های فیزیکی و عملیات پرزد و خورد شرکت نمی‌کردند. اگرچه این زن‌ها هنوز شخصا دست به اسلحه نشده بودند‌، اما بزرگ‌ترین تفاوتشان با نسل پیش ازخود‌، صرف خروجشان از آشپزخانه‌های امن و قرار گرفتن در فضایی پرخطر بود که به هر حال تیرهای ترکشش به آن‌ها نیز اصابت می‌کرد: دخترهای نوآر – چه مجرم و چه بی‌گناه – عمرشان به ضرب گلوله‌، یا پشت میله‌های زندان تمام می‌شد. اوج مشارکت فیزیکی و اکشن آن‌ها با اجتماع اطرافشان‌، نهایتا به مسموم کردن آدم‌ها یا کشاندن دیگران به سوی تله‌ی رقبا یا نیروهای پلیس منجر می‌شد. بر همین اساس‌، استفاده از جذابیت‌های ظاهری و اغواگری سلاح اصلی زنان نوآر بود: ظاهری آراسته و سرد و فریبنده‌، و بدنی عروسکی و فاقد قدرت یا فاعلیت.

اما دهه‌ی ۶۰ را باید نقطه عطفی برای تغییر یا بازنگری در نقش زنان منفی سینمایی‌، و ظهور Bad Girlهایی نو دانست. این تغییر نه به وسیله‌ی هنرپیشه‌های غربی‌، بلکه از جانب هنرپیشه‌های زن زردپوست هنگ‌کنگی یا تایوانی انجام شد که شروع به ایفای نقش در فیلم‌های اکشن رزمی آسیایی – و سپس آمریکایی – کردند‌، و در ادامه زیرژانری به نام «زنان اسلحه به دست» را پایه‌ریزی کردند. با توجه به مقبولیت سریع و شدید اکشن‌های آسیایی در سایر نقاط جهان‌، تماشاگران ناگهان با زنانی آشنا به فنون ورزش‌های رزمی روبه‌رو شدند که همپای قهرمان مرد به زد و خورد و جست و خیز و جنگ و گریز مشغول بودند. «در راه انجام وظیفه ۲» In the line of duty 2 یکی از معروف‌ترین این نمونه‌هاست. تأثیر این موج تا جایی بود که ناگهان بسیاری از زنان خانه‌دار و معمولی امریکا هم متقاضی شرکت در دوره‌های آموزش فنون رزمی‌ای شدند که بیشتر به درد فیلم‌های اکشن می‌خورد. نقطه عطف دیگر‌، به تصویر کشیدن ماجرای دختر سرکش و مشهوری به نام بانی بود که تماشاگران فیلم «بانی و کلاید» (۱۹۶۷) را شوکه کرد: زنی به ته خط رسیده که شخصا و همراه دوست مذکرش دست به عمل می‌شد و حقش را از سایرین می‌گرفت‌، ولو با نابود کردن آن‌ها. همزمان‌، بحث‌های اجتماعی و اخلاقی در مورد ارائه‌ی چنین نحوه‌ی حضور زنانه‌ای در سینما بالا می‌گرفت‌، و تحلیل‌گران زوایای مختلف این انفجار خشونت بدنی را بررسی می‌کردند. این روال کجدار و مریز تا دو دهه ادامه داشت.

در دهه‌ی ۸۰ نقش Bad Girl جدی‌تر گرفته شد و سینما بودجه‌ی بیشتری را برای نمایش چنین کاراکترهایی هزینه کرد‌، اما آثار چندان متفاوتی ساخته نشدند. اما دهه‌ی ۹۰ زمان تثبیت قهرمانان اکشن زن سفیدپوست بر پرده سینما بود. نوع آرایش و ظاهر‌، زبان مخصوص‌، و منش آن‌ها از الگویی دیگر پذیرفته شده پیروی می‌کرد. شاید دختر خردسال فیلم «حرفه‌ای» Professional (1994) پیشگویی مطلوب آینده‌ی نسلی از دختران تفنگ به دستی بود که در کنار چهره‌ی معصوم و فریبنده‌، با باطنی زجرکشیده اماده‌ی اجرای سخت‌ترین عملیات فیزیکی هم بودند. نسخه‌ی جدید و به مراتب اکشن‌تری از ماجرای بانی و کلاید توسط الیور استون با نام «قاتلین بالفطره» Natural Born Killers در سال ۱۹۹۵تهیه شد که دیگر کمترین سوالی در مورد جایگاه و نحوه‌ی رفتار Bad Girl ها باقی نگذاشت: مالوری مونث این فیلم در نمایش خشونت تهوع‌آور و سلاخی کردن دشمنانش به همان اندازه‌ی میکی مذکر شریک بود. در همان سال فیلم «بوسه‌ی شب به خیر طولانی» Long kiss Goodnight نیز در ساختی نسبتا کمدی زنی در کسوت دوگانه‌ی مادر / تروریست را نمایش داد که کم از جیمز باند نداشت.

Bad Gil عملا به وندال vandalهای اجتماعی تبدیل شده بودند: جوانان پرانرژی و سرکشی که بدون درک اخلاقی دست به تخریب اموال عمومی و نتیجتا آزار انسان‌ها می‌زدند و اعتراض‌های نهفته‌ی خود را از پوچی دنیای اطراف و سرکوب اجتماعی دولتی با این تخریب‌ها نشان می‌دادند. در این میان‌، مثالی چون کارکتر زن مردنمای فیلم «سرباز جین» G.I.Jane (1997) اگرچه به لحاظ شخصیتی و عملکرد خشنش در این حیطه جا می‌گیرد‌، ولی چون اکشن رفتاری جین در محیط پادگان نظامی‌، و به اصطلاح در راه خدمت به وطن صورت می‌گیرد‌، نمی‌توان او را دقیقا یک Bad Girl به حساب آورد. اما یکی از مشهورترین و آغازین نمونه‌های این‌دهه‌، کاراکتر فیلم «نیکیتا: یک زن» است: شخصیتی که با فیلم لوک بسون (۱۹۹۰) و هفت سال بعد در سریالی به همین نام برای علاقه‌مندان جاودانه شد. توجه داشته باشیم که نام فیلم بر زن بودن این کارکتر تاکید دارد. نیکیتا شخصیتی ضد اجتماع است و درگیر زندگی خیابانی‌، مواد مخدر‌، باندهای خرابکار. اما نیروهای پلیس می‌خواهند او را در اختیار گرفته و از توانایی‌های منفی یک bad girl، به نفع ساماندهی جامعه و برای حذف دشمنان خود استفاده کنند: یعنی نیکیتا را به یک قهرمان اکشن تبدیل کنند‌، و در عین حال بر صفات زنانه‌اش هم تمرکز نمایند. او بهترین مثال از جمع خصایلی می‌شود که در بالا بیان شد: سیاهی‌، نومیدی‌، افسردگی‌، آشنایی با اسلحه و فنون رزمی‌، فریبندگی‌، انرژی سرشار درونی‌، و بالاخره معصومیتی تباه‌شده.

اما با گذر از دهه‌ی ۹۰ و رسیدن به سال‌های پس از آن‌، رفتار این دختران هم آزادتر و بی‌محاباتر شد. زنان عصر پست مدرن دیگر برای دل خودشان می‌جنگیدند‌، برای خواسته‌های حق یا ناحق خودشان دست به اسلحه می‌بردند‌، و در این بین اگر هم کمکی به نیروهای قانون می‌کردند‌، باز انتخاب خودشان بود. حالا دخترکان نوآری که گاهی تپانچه‌ی کوچکی را زیر لباسشان پنهان می‌کردند و احیانا پس از شلیک قطره اشکی هم می‌ریختند‌، دیگر به کمتر از تفنگ‌های اتوماتیک مسلسل راضی نمی‌شدند. مهم‌تر از همه این که نیاز آن‌ها به قهرمان مردی که از ایشان حمایت کند کاملا برطرف شد: برعکس‌، همراهان مرد گاهی دست و پا گیر بوده و کشتنشان هم واجب می‌شد! زنان شاداب و همیشه خوشحال اکشن دو قسمتی «فرشتگان چارلی» Charlie»s Angels (2003-2001) نمونه‌ی کارتونی زنان پست مدرن در یک فیلم اکشن‌اند: همان‌قدر که پختن کیک و مد لباس برایشان مهم است‌، آخرین فنون جنگ‌های تن به تن را هم می‌دانند.

اما شاخص‌ترین نمونه از این زنان‌، اِما تورمن و رقبای جسورش در سه‌گانه «بیل را بکش» Kill Bill هستند: زنانی از نژاد و قومیت‌های مختلف که در عین سیاه بودن همدلی زیادی هم در بیننده برمی‌انگیزند. نسخه‌ی شیرین‌تر و فرهیخته‌تر این شخصیت‌ها که البته به کاراکترهای پاکیزه‌ی انیمیشنی نزدیک‌تر است‌، «لارا کرافت» Lara Croft (2003) است: زنی از هر نظر موفق و ایده‌آل که همیشه در تنهایی مطلق خود به نجات جهان بر می‌خیزد و همیشه هم موفق است. بین لارای همیشه شیک و بی‌نقص و عروس همیشه خون‌آلود فیلم بیل را بکش تفاوت‌های فیزیکی و معنایی زیادی وجود دارد‌، اما مهم این است که هر دو اسلحه به دست‌اند‌، و هر دو بی‌نیاز از مردان. در سال‌های اخیر نیز یکی از بهترین نمونه‌ها را می‌توان در شخصیت اصلی سریال اکشن «نام مستعار» Alias (2001-2006) دید: زنی هزارچهره و همه فن حریف‌، و جاسوسی دوره‌دیده که هر روز برای سر و سامان دادن به اوضاع گوشه‌ای از دنیا به جایی می‌رود.

برای بیشتر روشن شدن نقش فیلم‌های اکشن آسیایی در ظهور دختران اسلحه به دست و رزمی‌کار‌، در بخش سوم مقاله به این مضمون خواهم پرداخت.

ادامه دارد…


 

سینمای اکشن‌، دیروز تا امروز

سینمای اکشن برای اکثر دوستداران سینما مصادیق آشنا و آشکاری دارد و حتا اگر به مؤلفه‌های آن به شکل نظام‌مندی نیندیشیده باشند خیلی راحت آن را تشخیص می‌دهند. تمام فیلم‌هایی را که داستان خود را با صحنه‌های پر از تحرک و پر زد و خورد پیش ببرند‌، و نزاع بدنی آدم‌ها و ابزار‌ها بخش عمده‌ای از زمان فیلم را به خود اختصاص دهد‌، در ژانر اکشن جای می‌گیرند. اکشن معمولا پیوند نزدیکی با سینمای تریلر دارد. البته تفاوت و تشابه این دو ژانر نیازمند فرصت و مثالی دیگر است اما همین‌قدر می‌توان اشاره کرد که در آثار تریلر معمولا یک بار تعلیقی/ معمایی به داستان اضافه می‌شود‌، و مکان رویداد منطقه‌ای خاص و منحصر به فرد می‌شود ولی سینمای اکشن لزوما نیازمند چنین خاص بودنی نیست. نمونه‌ی درستی از یک اکشن/ تریلر موفق را می‌توان سه‌گانه‌ی «بورن» Bourn دانست.

آثار اکشن معمولا بالاترین میزان فروش فیلم در دنیا را به خود اختصاص می‌دهند اما تنها نمونه‌های معدودی از آن‌ها سوی منتقدان و اهل فن هم قابل پذیرش است. همین است که اصطلاح فیلم‌های «پاپکورن»ی در ارجاع به این سینما زیاد به کار می‌رود: یعنی فیلم‌هایی که مخاطبش – اکثرا نوجوانان و جوانان زیر ۳۰ سال – با چیپس و پاپکورن به تماشای آن‌ها می‌نشینند و نیاز چندانی به تمرکز و تعمق در فیلم روی پرده ندارند.

تاریخ پیدایش سینمای اکشن را می‌توان به دهه‌های ۱۹۲۰ و ۳۰ منسوب دانست. قهرمانان خوش‌چهره و تنومندی چون ارول فلین و داگلاس فربنکس با استفاده از حرکات آکروباتیک و طنز پنهانی رفتارشان به جدال مخالفانی شرور می‌رفتند و اسب و شمشیر و تیر و کمان‌، ابزار اکشن آن‌ها بود. پا به پای شرایط زمانی و مکانی‌، قهرمانان اکشن اولیه بسیار معصوم بودند و محبوب تمام اعضای خانواده. دهه‌های بعد از آن‌، سینما بیشتر متاثر از شکوفایی ژانر نوآر بود و فیلم‌های سینمای سیاه در اوج. بر خلاف قهرمانان الگویی اکشن‌، مردان شاپو به سر نوآر معمولا عبوس و بسته بودند‌، بسیار متکی بر اسلحه‌، و نهایتا هم می‌مردند.

اما با آغاز دهه‌ی ۷۰ میلادی نوع دیگری از اکشن پا به عرصه گذاشت. اکشنی شهری و خاکستری که با خلافکاران محله‌ها‌، فروشندگان مواد مخدر‌، جوانان عاصی و ضد اجتماع تعریف می‌شد. همزمان تعقیب و گریز اتومبیل‌هایی که مرتب داغان می‌شدند هم تبدیل به عنصر ثابت این سینما شد. «هری کثیف» Dirty Harry (دان سیگل) و «ارتباط فرانسوی» French Connection (ویلیام فریدکین) از درخشان‌ترین نمونه‌های این نوع اکشن‌اند که قهرمان آن‌ها دیگر نه صرفا مثبت است و نه همیشه شکست‌ناپذیر. اما در همین دهه قهرمانی شیک و فانتزی به نام جیمز باند هم ظهور کرد که بیش از نمونه‌های مشابه مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. ظرافت رفتاری‌، آراستگی ظاهر‌، طبقه‌بالای اجتماعی و از همه مهم‌تر «مجوز کشتن بدون اجازه» ویژگی‌های اختصاصی سری فیلم‌های باند‌، مثلا «پنجه طلا» Gold Finger بودند. این اکشن کاری به سطح عامه مردم و واقعیات اجتماعی نداشت و با دشمنانی به همان اندازه سطح بالا روبه‌رو بود. به علاوه با دستگاه‌های جاسوسی عجیب و غریب خود فضایی مرموز و ناآشنا برای مخاطبان می‌آفرید.

دهه‌ی ۸۰ اما عصر ظهور قهرمانان عضله‌ای و شکست‌ناپذیری بود که از قرار باید غرور خورد شده‌ی جنگ ویتنام را التیام بخشیده و جوابی برای تنش‌های نسل پیشین می‌بودند. این کاراکترها نوعی فضای خوشبینی به بافت جامعه افزودند و ماجراجویی‌های جوانانه را با پرورش اندام ادغام نمودند. نیروی پلیس‌، بر خلاف دهه ۷۰ دوباره وجهه‌ای مثبت یافت و ستاره‌سازی بیش از هر زمانی رواج گرفت. دشمنان حالا اقلیت‌هایی خوار و خفیف از سایر کشورها‌، یا خلافکارانی از کارافتاده بودند. اکثر فیلم‌هایی که سیلوستر استالونه‌، ژان کلود ون‌دم‌، و آرنولد شوراتزنگر بازی کردند در ژانر اکشن آن دوره جا می‌گیرد.

دهه ۹۰ آغاز اکشن‌های سیاسی بود. تعقیب و گریز و کتک‌کاری دیگر امری شخصی یا مربوط به باندهای مواد مخدر‌، یا در اختصاص کهنه‌سربازان نبود؛ بلکه حتما رد و اثری از یک ماجرای سیاسی و حکومتی هم در آن‌ها یافت می‌شد. کاراکترها عملا در دو طرف خطوط فکری و سیاسی مختلف می‌ایستادند و سعی در خنثی کردن نقشه‌های هم در مورد آینده‌ی کشور و مردم داشتند. نمونه‌هایی چون «نیروی هوایی ویژه»» Air Force One مثال خوبی از این دست است.

اما با شروع قرن بیست و یکم‌، سینمای اکشن شاهد حضور دو ویژگی جدید و متمایز در داستان و نیز ساختار خود شد. اول این که هر دو طرف ماجرا حالا کاراکترهایی High-tech و مجهز به فن‌آوری روز شدند. تراشه‌های کامپیوتری جای کامیون‌های حمل پول را گرفت؛ و قهرمان علاوه بر زور بازو باید با سیستم‌های کامپیوتری و تغییر رموز هم آشنا می‌بود. در این ارتباط‌، سیر تغییر «مکان» دعوا در تاریخ سینمای اکشن‌، مثالی دقیق از تغیرات ساختاری جامعه و تمدن را هم نشان می‌دهد: از دشت و جنگل به کوچه‌های شهر‌، از شهر به داخل هلیکوپتر و هواپیما‌، و بالاخره از این مکان‌های واقعی به روی صفحه کامپیوتر و محیط مجازی شبکه‌ها. در گنجینه‌ی لغات نسل جدیدی که بخش زیادی از اوقات خود را به بازی‌های کامپیوتری پرحادثه گذرانده‌اند و با ریتم تندتری بزرگ شده‌، «حادثه» حتما چیزی سختگیرانه‌تر‌، سریع‌تر‌، و خشن‌تر است. از این رو امروزه در اطراف خود طیف مسن‌تری از اکشن‌دوستان را می‌بینیم که نمی‌توانند بیست دقیقه از یک فیلم اکشن جدید را هم تحمل کنند. این امر صرفا به مسائل روانی و سلیقه‌ای مخاطب بستگی ندارد: طراحی و تولید اکشن جدید‌، و سرعت بالای تغییر نماها و نوع تدوین‌، به گونه‌ای‌ست که تنها چشم‌های آموخته با این سرعت – یعنی چشم جوانترها – قدرت دنبال کردن و دیدن همه‌ی جزییات را خواهد داشت. همه‌ی ساختارها قدرت و توان بیشتری یافته. کافی‌ست چشم تنها دو ثانیه عقب بماند تا صحنه‌ای را که چنیدین هزار دلار خرج تولید آن شده‌، از دست بدهد. اگر تا دو دهه قبل‌، در فیلمی با زمان متوسط ۱۲۰ دقیقه‌، سکانس‌های اکشن حدود یک سوم فیلم را پر می‌کرد‌، امروزه یک اکشن جذاب برای بالا نگه داشتن میزان فروشش باید بیش از نیمی از زمان خود را به صحنه‌های نفسگیر اختصاص دهد. «جان سخت ۴» Die Hard 4 (لن وایزمن)‌، «دیوار آتش» Firewall (ریچارد لانکرین) نمونه‌هایی از این گروه‌اند.

اما تغییر دوم سینمای اکشن در این سال‌ها‌، چرخش ابعاد سیاسی ماجرا از دشمنانی خارجی و یا خارج از حکومت‌، به نفوذی‌های درون سیستم و به اصطلاح خودی‌ها است. این امر که بعضی منتقدان آن را نشانه‌ی بهت و شک پیامد وقایع ۱۱ سپتامبر می‌دانند‌، فضای پر تردیدی را در سینمای اکشن حاکم کرده که قهرمان تنها دیگر به هیچ نیروی رسمی و دولتی نمی‌تواند اطمینان کند‌، چون جای دوست و دشمن در خود هیات حاکمه هم مشخص نیست. و توجیهات امنیتی خود بهانه‌ی دیگری افزایش خشونت اجتماعی‌، و بنابراین خشونت سینمای اکشن می‌شود. «دشمن ملت»Enemy of the State (تونی اسکات)‌، اگرچه چندی پیش از آن ماجرا ساخته شد‌، اما پیش‌آگهی دقیقی از این فضا شناخته می‌شود و واجد تمام عناصر فوق است.

از سوی دیگر‌، خیلی از فیلم‌های اکشن جدید قهرمانان عادی و حتی ضعیف و کم‌جانی دارند که تنها پس از عبور از فرایند اکشن و کوران ماجرا‌، آب دیده شده و به یک قهرمان تبدیل می‌شوند. قهرمان شدن این مردم عادی بیش از آن که بر سختی‌های فیزیکی و جنگ و نبرد استوار باشد‌، حاصل گذر از بحران‌های فکری و روحی و رسیدن به یک پختگی درونی‌ست. چنین قهرمانانی بنا به تعریف فیلم‌نامه‌ها باید یک سوال اساسی و مهم را پشت سر بگذارند‌، و جوابی که به آن سوال می‌دهند تعیین خواهد کرد که ارزش قهرمان شدن و در خاطر ماندن دارند یا خیر. یعنی لحظه‌ی تصمیم‌گیری شخصیت اصلی‌، همان نقطه‌ی عطف و سرنوشت‌ساز داستان است که تکلیف ورود او به حیطه‌ی قهرمانی را هم روشن می‌کند. «ماتریکس» (برادران واچوفسکی) به عنوان اکشنی علمی/ تخیلی که بار فلسفی هم دارد‌، دارای چنین قهرمانی‌ست. به هر حال‌، تماشاگر دیروز و امروز سینمای اکشن در یک چیز مشترک است‌، و آن هم داشتن یک قهرمان اسطوره‌ای و شکست‌ناپذیر است که پس از ساعت‌ها کتک خوردن و آسیب دیدن باز هم روی پا باشند و یک‌تنه حریف چندین نفر.

اما سینمای اکشن را از زاویه‌ی دیگری هم می‌توان تقسیم‌بندی کرد‌، و آن هم مسأله‌ی زیرژانرها یا میزان ارتباط این ژانر با ژانرهای دیگر است. یکی اکشن‌های کمدی‌اند– که باز در دهه‌ی ۸۰ بیشتر باب بودند – و از روال اسلپ استیکی کمدی‌های کلاسیک در نمایش بی‌دست و پایی قهرمانان‌شان در زد و خوردها بهره می‌گیرند. سری «اسلحه‌ی مرگبار» مثالی از این گروه است. دوم‌، اکشن/درام‌ها که بر وجود بار دراماتیک تأکید دارند و یک پیرنگ قوی و جذاب را بستر حوادث خود می‌گذارند؛ به خصوص که اکثر آثار اکشن دیگر اصرار چندانی بر حفظ خط داستانی قوی و معقول ندارند. «مخمصه» Heat (مایکل مان) یکی از بهترین مثال‌هاست. سوم‌، گاهی اکشن‌ها در مسیر سینمای سرقت یا Heist Movies قرار می‌گیرند. یعنی ترتیب نفسگیر حوادث طوری است که به سرقت از بانک یا جواهرفروشی یا… منتهی شود‌، و قهرمان فیلم که نقش منفی یک دزد را هم خواهد داشت‌، از نیروهای قانون جلو بزند. مثلا «شغل ایتالیایی» (گَری گِری) Italian Job را به یاد بیاوریم.

در همین ارتباط‌، بحث اکشن‌های آسیایی‌، تفاوتش با اکشن آمریکایی‌، و نیز زمان و نحوه‌ی ورود زنان به سینمای اکشن‌، در قسمت دوم این مقاله سخن خواهیم گرفت.

ادامه دارد…


 

سایه‌های عشق الهی بر زمین

این گفتار، تجربه‌ی امر بینامتنی است: کنار هم گذاشتن دو اثر متفاوت به عنوان راهی برای فهم دقیق‌تر هر یک از آن‌ها. اگرچه هیچ دلیل روشنی بر تأیید ارتباط بینامتنی میان فیلم امروزی پیانو (۱۹۹۳) و نوشتار قرن یکمی انجیل مرقس وجود ندارد، با این حال هر دو اثر مضامین مشترکی در باب سلطه و رهایی را بیان می‌کنند. پیانو، پیرامون سرنوشت سه انسان است که در قرن نوزدهم و در جنگل‌های زلاندنو گرفتار مثلثی عاطفی شده‌اند؛ و انجیل مرقس درباره مأموریت مذهبی هدایت مردم است در قلمرو خداوند، در فلسطین باستان. علی‌رغم وجود اختلافات بزرگ بین این دو اثر، کنار هم گذاشتن‌شان شرح بهتری از هر یک به تنهایی به دست می‌دهد. پویایی انجیل مرقس، تغییر ماهیتی را که در فیلم رخ می‌دهد تبیین می‌کند، و فیلم هم توضیحی ملموس است از «رهایی از سلطه»ای که در انجیل آمده.

خوانش پیانو

پیانو فیلم سیاهی در باب قدرت است: قدرت استیلا در برابر قدرت اراده. جین کمپیون نویسنده فیلم‌نامه و کارگردان فیلم، جایزه‌ی بهترین کارگردانی را در جشنواره‌ی کن ۱۹۹۳ برای این اثر دریافت کرد. آدا، زنی اسکاتلندی و سخت‌اراده، به اجبار پدرش به عقد غریبه‌ای در نیمه‌ی دیگر کره‌ی زمین و در جنگل‌های وحشی و پرباران زلاندنو در می‌آید. آدا در شش سالگی از سخن گفتن ایستاده، و بنا به صدای درونی خودش در ابتدای فیلم: «هیچ کس نمی‌داند چرا، حتی خودم.»

پدرش، گنگی را «قدرتی سیاه» می‌نامد؛ و خودش معتقد است «روزی که این قدرت را برای ایستاندن نفس‌ام به درون هدایت کنم، آخرین روز زندگی من خواهد بود.» با این همه، آدا در همین سکوت‌اش قدرتی چشم‌گیر دارد، که مطابق گفته راوی/ خودش «بر همگان تأثیر می‌گذارد». نیز او استعدادی خارق‌العاده در انتقال فکر دارد. آدا از طریق نوشتن روی لوح و نیز به واسطه‌ی دختر کوچک‌اش فلورا که مفسر زبان ایماو اشاره‌ای خودشان است، با مردم حرف می‌زند. ضمنا او پیانویش را هم دارد که واسطه‌ی انتقال شور و احساسات اوست و بیش از هر چیز دوستش دارد.

جدایی، از همان اولین ملاقات آدا با همسر جدیدش استوارت آغاز می‌شود که برای بردن او به خلیج آمده. استوارت در فهم و هم‌دلی با آدا در مورد همراه بردن پیانو ناتوان است؛ و این ناتوانی، سلطه-ی هولناک و فزاینده‌ای را پیش‌بینی می‌کند که به کلی موحش است. در روزهای بعد، آدا که سوگوار از دست دادن پیانوست، حس هم‌دردی بینز – همسایه‌ی استوارت- را بر می‌انگیزد تا او طی سفری شاق و طولانی پیانو را از خلیج بیاورد. استوارت موافقت می‌کند که بینز در ازای دادن زمین‌هایش به او مالک پیانو شود، و هم‌زمان آدا به او درس موسیقی بدهد.

استوارت هم مثل آدا اما به شیوه‌ای دیگر در بند است. او مهاجری اروپایی است و گرفتار چنگال یک غرور اجتماعی قدرتمند؛ غروری که محقش می‌دارد تا صاحب اختیار همه‌ی دارایی‌هایش باشد. او در شیوه‌ی زندگی خود همان‌قدر نابیناست که آدا ناگویا. استوارت هم چون هر کسی که جامعه‌اش او را به عنوان یک مرد مالک اروپایی سلطه‌جو تربیت کرده، فقط چیزهایی را که می‌خواهد می‌بیند. این تصویر سلطه‌گرانه در رابطه‌ی استوارت با املاک‌اش هم دیده می‌شود. وضعیت او نسبت به زمین و حس مالکیت متعاقب آن، هم ارز تملک‌اش بر آدا و ناتوانی‌اش در برقراری ارتباطی برابر با اوست. ارتباط استوارت با بومی‌ها، باز هم زیرمجموعه‌ی همین الگو قرار می‌گیرد. او به خود زحمتی برای آموختن زبان مائوری‌ها نمی‌دهد و به هر بهانه به ایشان اهانت می‌کند.

وقتی استوارت متوجه سردی آدا نسبت به خودش شود، پوسته‌ی ظاهری شکیبایی‌اش به سرعت پاره شده و می‌کوشد به آدا تعدی کند؛ پس از آن او را در خانه‌ای سکنا می‌دهد که در میان ملک‌اش محصور شده (به هر حال، هر دوی این‌ها – زن و خانه – مایملک او هستند). بعد که آدا می‌کوشد نامه‌ای محبت‌آمیز برای بینز بفرستد، استوارت انگشت ادا را قطع می‌کند؛ آن را نزد مرد می‌فرستد و تهدید می‌کند که هر بار دیگر که هم را ببینند، انگشت دیگری از آدا قطع خواهد شد. استوارت گرچه به آدا می‌گوید: «بال‌هایت را چیدم، همین» اما در پایان، متنبه می‌شود و می‌گوید: «می‌خواهم به خودم برگردم، به کسی که می‌شناختم»: گشتاری در خود، رجعتی به خود قدیم‌اش، ایمن از هر رنج و خشمی.

بینز شخصیتی متفاوت است، با مائوری‌ها دوستی به هم رسانده و ظاهرا با خیلی از ارزش‌های آن‌ها منطبق شده است. نهایتا هم با دور شدن از ذهنیت استعمارگرانه‌ی غربی استوارت، تمام موقعیت و املاک‌اش را از دست می‌دهد. بینز هم در ابتدا پیشنهادی وقیحانه به آدا می‌دهد تا در قبال آن پیانویش را بازپس بگیرد. اما او قدرت تمیز میان رابطه‌ی سلطه‌گرانه و ارتباطی صحیح با این زن را داراست؛ و اندکی بعد دیگر نمی‌تواند با خودش کنار بیاید. او به آدا می‌گوید: «این وضعیت از تو یک روسپی و از من یک آدم بازنده ساخته»؛ و پیانو را به آدا پس می‌دهد. حال نخستین بار است که آدا واقعا آزاد می‌شود و نتیجه‌ی این آزادی، توانایی اوست در عاشق شدن. عشقی که قبلاً نه در رابطه با پدر فرزندش، نه با استوارت، و نه با خود بینز، ممکن نبوده.

در نهایت بینز، آدا و فلورا را نجات می‌دهد و استوارت تنها به جا می‌ماند. اما داستان نشانمان می-دهد که حتا این عشق انسانی هم به تنهایی نمی‌تواند آدا را نجات بخشد. هنگامی که همه سوار بر کرجی محل را ترک می‌گویند، آدا اصرار می‌ورزد تا پیانو را به دریا اندازند. زیرا: پیانو از کار افتاده – شاید چون یکی از کلاویه‌هایش کم شده- یا شاید به خاطر فضای اندوهباری که احاطه‌اش کرده است. آدا ناگهان و آگاهانه پایش را داخل طناب متصل به پیانو می‌لغزاند و همراه با آن در اقیانوس فرو می‌رود. شاید اینک که انگشتی برای نواختن نیست، او هم از کار افتاده باشد. با این همه، درست در لحظه مرگ، زندگی را بر می‌گزیند، و از پیانویش رها می‌شود (هم در لفظ و هم در معنا): او در میان امواج آب به رستاخیز می‌رسد. و ما صدای درونی او را می‌شنویم: «چه مردنی! چه اقبالی! چه شگفتی‌ای! اراده‌ی من زندگی را برگزید!» این، انتخاب، اراده‌ی آداست.

به این ترتیب، ما شاهد ارتباطی عمیق بین سه انسان منزوی در جنگل‌های ما قبل تاریخ هستیم: مردمی که می‌توانند گوشه‌ای از بهشت را در این هنگامه‌ی سلطه و رهایی بازیابند.

خوانش انجیل مرقس

مضمون «سلطه» به وضوح در انجیل مرقس بیان شده است: داستان تلاش‌های حضرت عیسی در به چالش کشاندن نظام سلطه‌گر، در موطن‌اش فلسطین. انجیل مرقس به احتمال در طول یا درست پس از جنگ روم – یهود و بین سال‌های ۶۶ تا ۷۰ میلادی نگاشته شده. روم طی نبردی که علتش قیام ملت یهود علیه استیلای رومی‌ها بود، آن‌ها را شکست داد؛ اورشلیم را فتح، و معبد شهر را خراب کرد. تقریباً چهل سال پس از مرگ حضرت عیسی، مرقس روایت خود را از داستان او بازمی‌گوید تا نشان دهد هر گونه تلاشی برای سلطه‌ی قهرآمیز بر دیگران، مخالف راهی است که خداوند برای ارتباط انسان‌ها با یکدیگر مشیت کرده.

انجیل مرقس نه تنها آرایی در باب کاربرد قانونی قدرت در حفظ قوانین اجتماعی دارد، بلکه استفاده‌ی ظاهرا مشروع چنین قدرتی را از سوی رهبرانی نشان می‌دهد که می‌خواهند مردم را در کنترل خود نگه دارند. شاید تاریخ‌نگاران یهود براین باور باشند که بزرگانشان تنها دستورات را رعایت می‌کرده‌اند، اما انجیل مرقس که از چشم‌اندازی مردمی نگاشته شده، این دستورات را استثمارگرانه می‌داند و بنابراین یک تقابل را مطرح می‌کند: آن‌ها که مقتدرانه بر دیگران سلطه دارند، و آنان که با امتناع از به کار بستن قدرت بر دیگران و برعکس با به کارگیری قدرت در خدمت به مردم، به ایشان منفعت می‌رسانند. یک سو خواست قدرت، موقعیت و ثروتی که با تملک بر دیگران به دست آمده، و سوی دیگر خدمت به دیگران به شیوه‌ی قوانین الهی، با صرف نظر کردن از مقام.

حضرت عیسی که ندای الهی را شنیده، خود به مردم ندا می‌دهد که قلمرو پروردگار قابل وصال است. او کارکرد قدرت‌اش را در مداوای بیماران، شفای جذامیان و دفع شیطان از تسخیرشدگان نشان می‌دهد. گناه‌کاران را می‌آمرزد، با مالیات جمع‌کنندگان منفور هم‌غذا می‌شود و به بیچارگان و مفلوکان خوش‌آمد می‌گوید. او با ذکر داستان‌های تمثیلی، قوانین و دستورات وحی شده‌ی پروردگار را آموزش می‌دهد؛ و قانونی بزرگ را بازگو می‌کند که زیربنای اخلاقی همه چیز است: مردم خدا و نزدیکانشان را همانند خود دوست بدارند. کارکرد عملی این فرامین، هر چه بیشتر و بهتر در خود داستان‌ها روشن می‌شود.

عیسی مسیح با این رفتار، شروع به ضدیت با آنانی می‌کند که در جامعه قدرت دارند. مراجع قدرت- چه داخل و چه خارج از فلسطین- مشغول اعمال سلطه‌ی انسانی بر دیگران اند. در خارج، اسرائیل مغلوب امپراتوری روم شده است؛ و مردم داخل کشور هم تحت سلطه‌ی گروهی از یهودیان جامعه قرار گرفته اند: کشیشان و بزرگان ثروتمند و صاحب جاه و مقام. ترس از عیسی، ترس از انبوه جمعیتی که تبعیتش می‌کنند، ترس از دست رفتن وجهه‌ی مردمی، ترس از بلوا و دست آخر ترس از دست دادن قدرت، آن‌ها را علیه پیامبر بر می‌آشوبد‌؛ و آن‌ها قوانین مرسوم و سنت‌های خشک‌شان را در کنترل بر رفتار مردم به کار می‌بندند. رومی و یهودی هر دو خواهان نابودی مسیح‌اند، از هر راهی از جمله فریب دادن، لو دادن، شهادت دروغ، تعقیب و آزار، استهزار و اعدام. اما شیوه‌های سلطه تنها به وجه قدرت ایشان محدود نمی‌شود. انگار میل به سلطه در کانون گناهان بشری قرار گرفته، و تصویرش هیچ جا کنایه‌آمیزتر از شخصیت خود حواریون حضرت ترسیم نشده است. آن‌ها که خود از بین فرودستان و اقشار حاشیه‌ای برخاسته و با عیسی سفر می‌کنند، به روایت مرقس هدفشان سلطه یافتن بر دیگران است! آن‌ها امیدوارند که از طریق عیسی جاه و مقامی را به دست آورند که مراجع قدرت همیشه داشته‌اند. پس عیسی با حواریون هم در چالش است تا وادارشان کند با پیروی از قدرت پروردگار، به دیگران خدمت کنند.

در ابتدای راه زیارت اورشلیم، عیسی خطرات این تشرّف و شهادت‌اش را برای حواریون پیش‌بینی می‌کند. پطرس نمی‌خواهد گوش کند و از عیسی می‌خواهد به راه‌شان ادامه دهد. عیسی پطرس را سرزنش می‌کند و از فداکاری و شجاعتی که برای زیستن مطابق ارزش‌های فرامین الهی لازم‌است، سخن می‌گوید. «هر که خواهد از عقب من آید پس خویشتن را انکار کند و صلیب خود را برداشته مرا متابعت نماید، زیرا هرکه خواهد جان خود را نجات دهد آن را هلاک سازد، و هرکه جان خود را به جهت من و انجیل بر باد دهد، آن را برهاند» (مرقس، باب هشتم، آیه ۳۵-۳۴) کوتاه زمانی بعد، عیسی برای بار دوم مرگ‌اش را پیش‌بینی می‌کند. تاسف‌آور این که در این هنگام حواریون مشغول دعوا بر سر این اند که کدامشان برای جانشینی شایسته‌ترند. پاسخ عیسی به آنان، نه تنها بر اشتیاق به مرگ، که با اشتیاق به زندگی در نقش یک حواری، خلاصه می‌شود: «هر که خواهد مقدم باشد، پس خود موخر و غلام همه بود» (مرقس، باب نهم، آیه ۳۵). او این آموزه را به شکلی نمادین از طریق شستن پای یک بچه نشان می‌دهد، کسی که در جامعه کمترین جاه و قدرت را دارد. اما متاسفانه پس از این جریان، حواریون سعی می‌کنند با همراه بردن بچه‌هایی کنار خود، صرفا میزان «اهمیت‌»شان را بالا ببرند. در نزدیک اورشلیم، برای بار سوم عیسی آن چه را برایش رخ خواهد داد، پیش‌گویی می‌کند. اندکی بعد، او را روی دست می‌برند، شکنجه می‌کنند، شهید می‌کنند، و بعد دوباره بر می‌خیزد. پیش از آن، حواریون باز با واکنشی غافل‌گیر کننده، بر سر نشستن در حلقه‌ی افتخار کنار عیسی می‌جنگند. و دوباره حضرت به روشنی و دقت و تا حد امکان، قوانین الهی را به ایشان تعلیم می‌دهد: «بدانید آنانی که حکام امت‌ها شمرده می‌شوند، بر ایشان ریاست کرده و بزرگان‌شان بر مردم مسلط‌اند؛ لکن در بین شما چنین نخواهد بود، بلکه هر که خواهد در میان شما بزرگ شود، خادم دیگران باشد» (مرقس، باب دهم، آیه ۴۴-۴۲)

روی این سخن خدمت اجباری به اقویا – مثل خدمت‌کاری مرسوم زنان و بردگان در چنان جوامعی – نیست. بلکه عیسی خدمت داوطلبانه به ضعفا و امتناع از خدمت‌گزاری به اقویا را تعلیم می‌دهد. او می‌خواهد رابطه بیش از آن که بر پایه‌ی سلطه بنا شود، بر اساس عشق و مسوولیت دو جانبه ساخته شود: راهروی برابرانه‌ی مردمی که با قبول بیشترین خطرات (و نیز بیشترین اجر الهی) به پروردگار و مردم دیگر خدمت می‌کنند. مردمی همچون یوسف آریماته‌ای که در مراسم تدفین عیسی موقعیت خود را با دفن او به خطر می‌اندازد، و زنانی که آماده‌اند بدن عیسی را مسح کنند، و بردگان و خدمت‌کارانی که عیسی در تعلیمات‌اش آن‌ها را مخاطب قرار داده بود.

تاکید عیسی بر دوجانبه بودن امور را به وضوح در تعلیمات‌اش راجع به ازدواج و طلاق هم می‌بینیم. در انجیل مرقس، عیسی دستورات کاملی در مورد دو جانبه بودن امر ازدواج در پرتو عشق الهی بیان می‌کند. در کتاب مقدس آمده که با ازدواج، دو نفر یک تن واحد می‌شوند. بنابراین، چه زن و چه شوهر، اگر طلاق بگیرند و با دیگری ازدواج کنند، معصیت زنای محصنه را مرتکب شده‌اند. زن نه تنها دارایی مرد نیست که قابل ترک باشد، بلکه او هم به همان میزان مسئول است تا ازدواج را به راهی ببرد که میل پروردگار است.

خلاصه‌ی تعلیمات عیسی در باب قدرت و استیلا، فرامینی‌اند که برای انجام آن‌ها باید به خدا با تمام قلب و جسم و اندیشه و توان عشق ورزید، و نزدیکان را هم همان قدر دوست داشت. الگوی عیسی به مردم شجاعت می‌دهد تا نسبت به زندگی مسئولانه و خادمانه به هم نوع، متعهد بمانند. همین هاست که اوضاع را برای اعانه‌بگیران معبد اورشلیم به خطر انداخته، و تصلیب او را اجتناب‌ناپذیر می‌کند. عیسی قبل از مرگ آشکارا می‌خواهد زندگی را برگزیند و قادر است تا به پروردگار بگوید. «نه به خواست من، بلکه به اراده‌ی تو» (مرقس، باب چهاردهم، آیه ۳۶). او می‌تواند زندگی را برای خود برگزیند (آدا این کار را کرد)، اما حضرت مسیح کاری متفاوت از انسان عادی می-کند. او خطر مرگ در راه مردم را در قلمرو فرامین الهی می‌پذیرد. مایل است که حتی مرگ خود را به پروردگار پیشکش کند و دیگر چیزها، پیروزی بر دشمنان یا موفقیت در مأموریت یا شکست تعالیم، برایش مهم نیستند. او موفق شده بدون شکست و مغلوبیت، یا بدون سلطه بر دیگران زندگی کند: او در برابر ظلم می‌میرد، بی‌این که خود هم ظالم باشد.

تجربه‌ی بینامتنی

با کنارهم نهادن انجیل مرقس و فیلم پیانو، می‌بینیم که روایت کمپیون تصویر بی‌نقصی از موقعیتی است که در آن گروهی از مردم، خداوندگار مردم دیگر شده‌اند. عیسی در انجیل مرقس، همیشه برای بیان تعالیم مذهبی خود بر مثال‌هایی غیر مذهبی تأکید می‌ورزد: زن رخت‌شویی که لباس‌ها را چنگ می‌زند، کشاروزی که روی زمین دانه می‌پاشد، پادشاهی که ملکش تجزیه می‌شود، یا ملاکی که با مستاجران خود به خشونت رفتار می‌کند. مشابهاَ، فیلم هم توضیحاتی جامع و امروزی از کاربرد قوانین پویای الهی عرضه می‌کند: قدرتی که در خدمت دو جانبه به دیگران تغییر ماهیت می‌دهد، و سلطه‌ی جابرانه‌ای که در تقابل با آن محکوم به شکست است.

وضعیت استوارت می‌توانست متفاوت باشد. اگر برای زندگی راهی متفاوت با قوانین دیکته شده‌ای بر می‌گزید که اطاعت محض زنانه و امپراطوری جابرانه‌ای مرد سفید را تحمیل کرده بودند. استوارت به همان نابینایی فرمان‌روایان داستان‌های انجیل است که ارزش‌های بنیادی فرهنگی از آنان حمایت می‌کرد. مرقس می‌گوید که ترس، از نیاز انسان به کنترل اوضاع سرچشمه می‌گیرد. به این ترتیب، هر قدر که استوارت قدرت‌اش را از دست می‌دهد، بر ترس و خشمش هم افزوده می‌شود. واضح است که او هیچ‌گاه با آن دوجانبگی مورد نظر عیسی، عاشق آدا نیست. اگر استوارت می‌توانست چهارچوب مورد نظر عیسی را در پذیرفتن نیازهای آدا و خدمت به او فراگیرد، از تمایل‌اش بر کنترل او در می‌گذشت: چه آدا عاشق او می‌بود و چه نمی‌بود.

این امر در مورد تمایلات آدا هم صادق است ما می‌کوشیم تمایلات قدرتمند و قهرمانانه‌ای را در آدا برجسته کنیم که بدون آن‌ها، قربانی بودن او بیشتر به چشم می‌آمد. این تمایلات شاید تنها سلاح او در ایجاد ارتباطی قدرتمند اما مبهم با محیط پیرامون و فرهنگ جامعه‌ی او باشند. آدا برای حفظ پیانو، عملاً از مسیر عفت خارج می‌شود؛ و دخترش را که مشتاق داشتن پدر است، در مخاطره‌ی عاطفی سختی قرار می‌دهد. اما در نهایت می‌تواند از همه‌ی چیزهای مورد تمایلش بگذرد. آدا زندگی را بر می‌گزیند، برای زندگی نو رستاخیز می‌یابد و حتی شروع به آموختن حرف زدن می‌کند. صدای او در انتهای فیلم ما را مطمئن می‌کند که «کشش به مرگ هم چنان ادامه داشت اما تمایل به زندگی هم وقفه‌ناپذیر بود» و این‌ها به روشنی نشان می‌دهند که در کسانی که عشقی دوجانبه را تجربه می‌کنند، چه تغییراتی رخ می‌دهد: همان‌ها که به گفته‌ی مرقس، عیسی تعلیم‌شان می‌داد، در زمانه‌ای که نیازی به کنترل دیگران نبود، چه با سلطه و چه با سلطه‌پذیری.

بینز هم با فرا رفتن از آدا و میل جسمانی‌اش به او، دیگر نمی‌خواهد خداوندگار او باشد. او خود خدمت‌گزار آدا می‌شود، و هنگام جدا شدن آدا از استوارت انگشتی فلزی برایش می‌سازد تا بتواند دوباره پیانو بزند. گر چه نشانه‌های رحم و محبت از ابتدا در شخصیت او آشکار بودند، اما خواست قدرت و سلطه هم وجود داشت؛ و این صرفا انتخاب بینز بود که با صرف‌نظر از میل به قدرت، عشق را به نیرویی کمال بخش تبدیل کرد.

وقتی پویایی قدرت در پیانو را در پرتو نور انجیل مرقس می‌بینیم، برای مشاهده‌ی انجیل مرقس در پناه فیلم پیانو هم موقعیت بهتری می‌یابیم. در مقایسه با ارتباطات صرفا شخصی فیلم (حتی اگر تمام جامعه‌ی غرب درگیر همین چیزی باشد که این گوشه‌ی دور افتاده‌ی دنیا)، مرقس پویایی قدرت را از شخص به جامعه و سیاست می‌کشاند. فیلم پیانو هیچ امر روحانی و مذهبی را مستقیماً پیش زمینه‌ی خود قرار نمی‌دهد، و مضمون تجدید حیات و معاد را تنها به شکلی گذرا و سردستی تصویر می‌کند. اما پیانو فی‌نفسه داستانی درباره‌ی قدرت جبرانگر و التیام‌بخش عشق انسانی است؛ و وقتی فیلم را کنار انجیل مرقس قرار می‌دهیم، متوجه می‌شویم که این عشق، انعکاس همان عشق التیام‌بخش پروردگار است که آن‌جا آمده: انجیل مرقس عشقی بزرگ‌تر از عشق بین زن و مرد را به تصویر می‌کشد. عشقی مربوط به سرچشمه‌های حیات که به انسان‌ها اجازه می‌دهد هم به هم‌نوعان مهر بورزند و هم ملکوت خدا را دوست بدارند. از منظر انجیل مرقس، عشق به پروردگار هم می‌تواند ارتباطات شخصی انسان را بهبود بخشد و هم به تجدید حیات جوامع منجر شود. و خوانندگان کتاب مقدس مختار اند تا قلمروهای تازه‌ای را در زندگی برگزینند که حاصل ارتباط دو طرفه است.