فیروزه

 
 

عاشق بد اقبال

محمود درویشدلم بر من شوریده است
از کنار عشق می‌گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سرپناه، بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده‌ام واپس می‌کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانه‌ی خویش می‌برم .

❋ ❋ ❋

…و ای عشق، ای که عشقش می‌نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می‌کنی
و زنی را در سی سالگی‌اش به جنون می‌کشانی
و مرا پاسدار مرمری می‌سازی که آسمان از گام‌هایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلک‌هایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گام‌های زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی، بانوی من ای عشق، تا فرمان‌بردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می‌ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته‌ات بینم.

❋ ❋ ❋

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رؤیایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آن‌چه دوستت دارم دوستت می‌دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف‌ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می‌میرم
و در کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمان‌ها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است…
بخواب تا بر من بگریی.

❋ ❋ ❋

دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
نمی‌توانم به آغاز دریا برگردم
و نه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوه‌ی توت را در ستاره‌ی زحل
بر آتشزنه‌ی زانوانت به دست آورم.
دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
اما نمی‌خواهم بر موج‌هایت سفر کنم
مرا بگذار، همان‌گونه که دریا صدف‌هایش را
بر کرانه‌ی تنهایی بی‌آغاز وامی‌گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.

*ترجمه‌ی بخشی از یک شعر بلند که سال‌ها پیش به این قلم و به لطف مرحوم سیدحسن حسینی در مجله‌ی کیان به چاپ رسیده بود.


 

من یوسفم پدر!

محمود درویشمن یوسفم پدر!
پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند
پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند
آزارم می‌دهند
با سنگریزه و سخنم می‌رانند،
می‌خواهند که من بمیرم تا به مدح من بنشینند،
آنان در خانه‌ات را به رویم بستند،
از کشتزارم بیرون کردند،
پدر! آنان انگورهایم را به زهر آلودند
پدر آنان عروسک‌هایم را شکستند
آن‌گاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد،
آنان رشک بردند و بر من شوریدند،
و بر تو شوریدند!
مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!
پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند
خوشه‌ها به رویم خم شدند
و پرنده بر کف دستانم فرود آمد.

با آنان چه کرده بودم پدر!
و چرا من؟

تو یوسفم نامیدی،
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن‌که گرگ مهربان‌تر از برادران من است.

آی پدر!
آیا من به کسی جفا کردم،
وقتی گفتم: «به رؤیا یازده ستاره دیدم
و خورشید و ماه را …
دیدم که بر من سجده می‌برند.»


 

هزار شمع غزل

محمد سعید میرزاییچه کوچک است ببین شیشه هواپیما، برای دست تکان دادن
برای دیدن زیبایی‌ات برای وداع، چه کوچک است برای من
دو چشمهای تو در قاب شیشه‌ای ابری درست مثل دو پروانه
تمام راه به چشمم نگاه خواهد کرد و ابری از غزل آبستن –
تمام خاطره‌ات را مرور خواهد کرد و شب در آینه خواهد گفت:
هزار خانه غمگین عاشقان خاموش! هزار شمع غزل روشن!
و اینکه گونه‌ی خود را به شیشه چسبانده – به اشک و بوسه – منم یا تو؟
و آنکه شهر تو را تا چراغ آخر اشک گریسته است، تویی یا من؟

❋ ❋ ❋

روزا شب می‌شن که از فردا سراغتو بگیرن
آدما می‌خوابن از رؤیا سراغتو بگیرن
شاعرا تو شعر شون جای چشات آهو می‌ذارن
آهوا می‌دون از صحرا سراغتو بگیرن
ماه میا تو خواب رودای غریب از تو می‌خونه
رودا ماهی می شن از دریا سراغتو بگیرن
تو که گل می‌شی تو باران اگه اسمتو بپرسن
تو که مه می‌شی اگه حتی سراغتو بگیرن
اشکام، این مسافرای کوچولو که نمی‌دونن
از کدوم سیاره‌ی تنها سراغتو بگیرن
نمیای تا همه‌ی ستاره‌های آسمونا
با تموم مردم دنیا سراغتو بگیرن


 

چیز مهمی نیست

پیتر بیکسلغیبت
مردی داشت تعریف می‌کرد که چه‌طوری می‌خواستند کلکش را بکنند. چه‌جوری کَت و کولش را بسته بودند و لوله‌ی اسلحه را روی شقیقه‌اش گذاشته بودند و داد می‌کشیدند. او الان زنده است و دارد تعریف می‌کند.

ما هم زنده هستیم و داریم گوش می‌دهیم.

❋ ❋ ❋

عدالت
مرد مستی که روی نیمکت پارک نشسته بود – آن روز هوا بدجوری سرد بود- گفت:

«اون یارو رو یادت میاد؟»

اسم یکی را گفت «همونی که ۲۵ سال پیش کلک زنشو کند؟»

من گفتم: «نه!»

گفت: «اون من بودم» بعد اضافه کرد: «قضیه‌ی مربوط به ۲۵ سال پیش یادت هس؟»

عصر- هوا گرم بود- این فکر دارد عذابم می‌دهد که نکند حرفش را درست نفهمیده‌ام.

❋ ❋ ❋

چیز مهمی نیست
روزی زنی از آسمان به زمین افتاد. شاید روی شاخه‌ی درختی گیر کرده و بعد روی دست‌های فرانتس گروتر افتاده باشد. مرد آن‌جا وایستاده بود، زنی روی دست‌هایش. همه می‌گفتند این که چیز مهمی نیست.

من گفتم البته چیز چندان خوشایندی هم نیست.

و فرانتس گروتر آن‌جا وایستاده بود، زنی روی دست‌هایش، چه موهایی، چه بر و رویی، چه هیکلی، و حالا من از خودمان می‌پرسم، چه‌طوری می‌خواهیم این قصه را تمام کنیم. ولی در همین لحظه، قصه خودش به آخر می‌رسد و فرانتس گروتر آن‌جا وایستاده، زنی روی دست‌هایش.

❋ ❋ ❋

توضیح
صبح برف بارید.

کاش می‌شد خوشحال بود. کاش می‌شد کلبه‌های برفی درست کرد یا چند آدم برفی و می‌شد آن‌ها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.

برف آرامش‌بخش است. همه‌ی خاصیتش همین است و می‌گویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم می‌ماند. اما برف توی کفش‌ها رخنه می‌کند. ماشین‌ها را از حرکت بازمی‌دارد. قطارها را از خط خارج می‌کند و دهکده‌های دورافتاده را تنها می‌گذارد.

* این چند داستانک با هفتاد داستان و داستانک دیگر در کتاب «کتیبه‌ی کلاغ‌ها» درانتشارات «لحن نو» به همین قلم منتشر خواهد شد.


 

سنجاقک

علیرضا محمودی ایرانمهر… سانتیاگو ناصر روده‌های بیرون‌ریخته از شکمش را توی دست‌هایش گرفته بود و در نور پاک بعد از ظهر نگاه‌شان می‌کرد که… دیدم سرباز فراری میان ردیف تخت‌های دو طبقه‌ی آسایشگاه ایستاده است، با کیسه‌ی خاکی نظامی و ساک پاره‌ی برزنتی که کنارش روی زمین افتاده بودند. کتاب «گزارش یک مرگ» بازمانده در دستم ماند. پوتین‌هایش بند نداشت که نشان می‌داد او را مستقیم از بازداشتگاه آورده‌اند. لب‌هایش طوری به دو طرف صورت کشیده شده بود که نمی‌فهمیدم لبخند زده یا دارد گریه‌اش را فرو می‌خورد، اما مطمئنا خودش بود. با آن شانه‌های قوزی و گردن دراز و چشم‌هایی که به نظر می‌آمد همه چیز را پیش از آن که ببینند، فراموش می‌کنند… می‌گفتند یک بار گوش سرهنگ احمدی را گاز گرفته و نصف آن را کنده است. بیست و هفت بار از خدمت فرار کرده بود، اما هر بار در ده خودشان، توی خانه‌ی مادرش پیدایش کرده بودند… می‌گفتند هیچ وقت نمی‌تواند توی دستشویی کارش را بکند. بارها پشت جایگاه رژه، توی آشپزخانه، لای قفسه‌های بایگانی پرونده‌های قضایی و خیلی جاهای دیگر درحال شاشیدن دستگیرش کرده بودند و هر بار چهار ماه اضافه خدمت خورده بود. با محاسبه‌ی حتی نصف این مجازات‌ها اگر تا آخر عمرش هم نظامی می‌ماند، خدمتش تمام نمی‌شد. اما معروف بود که هیچ‌کس، در هیچ کجا بیشتر از یک هفته نتوانسته نگهش دارد. شاید برای همین اسمش را گذاشته بودند: «جن».

تخت زیر تخت‌خواب من تنها جای خالی در آسایشگاه بود، اما تشک نداشت. او کیسه‌اش را روی زمین دنبال خود کشید، صاف آمد طرف تخت من و روی طبقه‌ی پایین آن نشست. بوی دود و زنجفیل می‌داد. با کتاب بازمانده‌ی مارکز توی دستم فهمیدم چیزی در آسایشگاه تغییر کرده است، انگار در اتاق ۲۶ هتلی خوابیده باشی و بعد از خواب بپری و ببینی توی اتاق ۲۷ هستی. همان موقع بود که برای اولین باز آن سنجاقک را دیدم. با بال‌های برّاقش دور سرم چرخید و بعد آمد، روی لبه‌ی تخت آهنی، نزدیک شست پایم نشست. بال‌های نازک منشوری و چشم‌هایی شبیه نوک کبریت داشت.

جن تا بعد از ظهر روی تخته‌های لخت چوبی که به مرور زمان ساییده و چرب شده بودند، خوابید. سنجاقک گاهی توی اتاق پرواز می‌کرد و هر از گاه می‌دیدمش که گوشه‌ی دیوار یا روی کیسه‌هایی که بالای کمد آهنی انباشته بودند، نشسته است و بال‌هایش را تکان می‌دهد. آن شب افسر نگهبان بعد از چرخی که توی آسایشگاه زد، اسم من و جن را کنار هم نوشت. فکر کردم بد شانسی از این بزرگ‌تر می‌تواند وجود داشته باشد که در تمام این آسایشگاه فقط تخت زیر من برای جن خالی مانده باشد؟! حالا باید تا صبح با او توی خیابان ساحلی بالا و پایین می‌رفتم… نگهبانی از ویلاهایی که همیشه سایه‌ای پشت پرده‌های شان می‌لرزید، انبارهای برنج و اتاق‌های اجاره‌ای خالی و تاریک. اما معنی واقعی‌اش آن بود که مراقب باشم جن برای بیست و هشتمین بار از خدمت فرار نکند. می‌گفتند وقتی سرهنگ احمدی نصفه‌ی کنده شده‌ی گوشش را کف دست‌اش می‌گیرد، قسم می‌خورد اگر جن جای بدتر از آن‌اش را هم گاز بگیرد، فریب این حقه‌بازی‌ها را نمی‌خورد و معافی به دلیل جنون را تأیید نمی‌کند.

وقتی اسلحه‌های‌مان را تحویل می‌دادند، دوباره سنجاقک را دیدم که توی تاریکی زاغه مهمات، لبه‌ی شعله‌پوش کلاشینکفی نشسته است. بعد حس کردم چیز بدبویی پشت سرم ایستاده است. برگشتم. فرمانده‌ی پاسگاه بود. فرمانده بوی سیر دهانش را دم گوشم آورد و گفت:

– اگه فرار کنه برای تو اضافه خدمت رد می‌کنم.

حدسم درست بود. چیزی داشت اتفاق می‌افتاد. چیزی که از مصیبت تا یک خوش‌شانسی بزرگ می‌توانست متغیر باشد. از بالای خیابان دراز ساحلی راه افتادیم و من سعی کردم پشت سرش راه بروم تا حرکاتش را زیر نظر داشته باشم. خشاب پُر گذاشته بودم و آماده بودم اگر خواست دست از پا خطا کند تیر هوایی شلیک کنم و آسمان را به رگبار ببندم. حاضر بودم خواب تمام افسران خوابگاه نیروی دریایی را بیاشوبم، اما یک روز هم اضافه خدمت نخورم.

هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدم جن خم شده و دارد توی شن‌های تاریک، دنبال چیزی می‌گردد. اسلحه را از شانه‌ام در آوردم. جلو‌تر رفتم. او چیزی پیدا کرده بود و داشت نگاهش می‌کرد. آن سرباز دراز کج و معوج گل سرخی توی شن‌های ساحل پیدا کرده بود. اطرافم را نگاه کردم. در آن تاریکی فقط گاه سپیدی موج‌ها دیده می‌شد که از تاریکی دریا بیرون می‌آمدند و بعد ناپدید می‌شدند. احتمالا عشاقی پیش از آمدن ما روی شن‌های ساحل خلوتی داشته‌اند و آن گل سرخ از شور و شوقی در تاریکی بر جا مانده است. قبلا هم بعضی شب‌ها که در ساحل پست می‌دادم، سایه‌هایی را می‌دیدم که در هم فرو رفته‌اند و در تاریکی تکان می‌خورند. اما همیشه به رغم دستور اکید سرهنگ احمدی خود را به ندیدن می‌زدم و از کنارشان می‌گذشتم.

جن دوباره راه افتاد و من دنبالش رفتم. نزدیک ویلایی که نوری آبی جلوی سردرش تابیده بود، دیدم چیزی روی کلاهش برق می‌زند. یک سنجاقک بود. بال‌هایش را باز کرده بود و تکان نمی‌خورد. می‌خواستم چیزی بگویم، یا بزنم روی شانه‌اش اما پشیمان شدم. او با سنجاقک روی کلاهش می‌رفت و من هم دنبالش. جلوتر باز هم خم شد و توی شن‌ها دنبال چیزی گشت. یک گل سرخ دیگر پیدا کرده بود. از تعجب آب دهانم را هم نمی‌توانستم فرو دهم. دیگر مطمئن شده بودم که امشب توی این تاریکی خبرهایی است. جن رفت طرف ساحل و روی مرز سفید گوش‌ماهی‌ها که آخرین حد پیشروی موج‌ها بود، نشست. روی سفیدی مات گوش‌ماهی‌ها دیدم نزدیکش یک گل سرخ دیگر افتاده. دستش را دراز کرد و آن را برداشت. در آن تاریکی درست نمی‌دیدم اما به نظر آمد سنجاقک هنوز روی کلاهش نشسته است.

به پاسگاه که برمی‌گشتیم سپیده داشت می‌دمید. چشم‌هایم می‌سوخت. تقریبا مطمئن شده بودم که جن امشب فرار نخواهد کرد، اما باز هم مراقب بودم دست از پا خطا نکند. صبح روز بعد نوبت من بود که برای نگهبانی بانک اعزام شوم. اما مسلم است که تا وقتی پاس‌بخش بالای سرم نیاید و چند بار پایه‌های لق تخت را تکان ندهد، چشمانم را باز نمی‌کردم. آن روز صبح هیچ کس به سراغم نیامد و تخت هم تکان نخورد. من هم چشمانم را باز نکردم و تا حوالی ظهر خوابیدم. چیزی به وقت نهار نمانده بود که بیدار شدم. همه‌ی سربازها اعزام شده بودند و توی خوابگاه بزرگ چهل‌تخته، فقط دو سه نفر روی تخت‌های‌شان خوابیده بودند. جن هم زیر تخت من روی همان تخته‌های چوبی خوابیده بود. از لبه‌ی تخت آویزان شدم و پایین پریدم. بیرون، آفتاب روی موزاییک‌های کهنه و ساییده‌ی حیاط می‌درخشید. سربازی روی سکوی بتنی پرچمگاه نشسته بود و چکمه‌هایش را واکس می‌زد. شیلنگ کولر را از لای پوشال‌ها بیرون کشیدم و از سرش آب خوردم. هنوز دهانم را خشک نکرده بودم که دیدم فرمانده پاسگاه توی درگاه اتاقش ایستاده و با انگشت اشاره می‌کند پیشش بروم.

توی اتاق فرمانده هوا خنک و سبک‌تر بود. جناب‌سروان کلاهش را از روی بی‌سیم برداشت و دور انگشتش چرخاند. دماغ خنجروارش آشکارا از خوشحالی برق می‌زد. لباس‌های آشفته‌ام را ورانداز کرد و گفت:

– برات یه روز تشویقی رد کردم.

– دست‌تون درد نکنه جناب سروان.

– به خاطر کار دیشبت.

– قابل نداشت قربان.

– از امروز هر بار که با جن نگهبانی بدی و نذاری فرار کنه برات یه روز تشویقی می‌نویسم… چه قدر از خدمتت باقی مونده؟

– هشت ماه قربان.

قند توی دلم آب شد. هر یک روز اضافه خدمت جن، یک روز از خدمت من کم می‌کرد. معامله‌ای بهتر از این امکان نداشت.

– اما اگه فرار کنه یه ماه اضافه برات خدمت رد می‌کنم.

– مثه عقاب مواظب‌ام قربان.

چنین بود که تیم نگهبانی من و جن به وجود آمد. همان بعد از ظهر فرستادندمان که توی بازار میوه فروش‌ها گشت بزنیم. حالا مراقبت از جن برای من از هر وظیفه‌ی دیگری در جهان خطیرتر بود. گنجی که نمی‌باید از دستش می‌دادم. از یک متری او دورتر نمی‌شدم و سایه به سایه‌اش می‌رفتم. به نظر هم نمی‌آمد جن قصد فرار داشته باشد. مثل بچه‌ای که با مادرش به بازار آمده همه‌جا را با کنجکاوی نگاه می‌کرد و به آدم‌هایی که متعجب قیافه‌ی نامیزانش را ورانداز می‌کردند، لبخند می‌زد. حتا یک سیب را از جلوی مغازه‌ای برداشت و گاز زد و مغازه‌دار جز این که بهت‌زده نگاهش کند کاری نتوانست بکند. همان موقع بود که دوباره دیدم سنجاقکی دور کلاهش پرواز می‌کند. بال‌های طلایی‌اش در سایه‌روشن بازار برق می‌زند. با سیب نیم‌خورده‌ی جن از آن سر بازار میوه‌فروش‌ها بیرون آمدیم که دیدم دختر بچه‌ای با بادکنکی قرمز در دست صاف به سوی او می‌آید. دخترک دستش را از دست مادرش بیرون کشید، به طرف او آمد و با تعجب سرباز دراز را نگاه کرد. جن دستش را دراز کرد و نخ بادکنک دختر را گرفت. فکر کردم الان جیغ بچه بلند می‌شود، اما دخترک خندید و به طرف مادرش دوید.

حالا باید با سربازی بادکنک به دست توی شهر گشت می‌زدم. از مسیر بازار که برمی‌گشتیم مردم با تعجب بیشتری به ما که حالا بادکنکی را هم دنبال خود می‌کشیدیم نگاه می‌کردند. بلاهت جن مرا هم تحت‌الشعاع قرار داده بود. مردم به هر دوی ما می‌خندیدند. من حاضر بودم لخت شوم، توی عسل و پر غلت بزنم و در تمام خیابان‌های شهر پشتک‌وارو بزنم، اما در عوض روزهای باقی‌مانده‌ی خدمتم نصف شود.

به پاسگاه که برگشتیم جن جلوی دیوار آجری کهنه‌ای ایستاد. حرکتش به نظرم مشکوک آمد. تفنگم را از شانه در آوردم و به او خیره شدم. جن دستش را توی سوراخ دیوار کرد و با یک گل سرخ بیرون آمد. از تعجب نزدیک بود تفنگ از دستم بیفتد. یک گل سرخ واقعی توی سوراخ دیوار بود که فقط کمی پلاسیده شده بود.

آن شب پیش از آن که مثل همیشه با زلزله‌ی تکان‌های پاس‌بخش برای رفتن سر پست بیدار شوم، جنبش نامحسوسی روی انگشتان پایم حس کردم و چشمانم را باز کردم. چیزی روی نوک شست پایم برق می‌زد. بال‌های ظریفی که آرام تکان می‌خوردند و چشم‌های گوگردی برجسته‌ای که خیره نگاهم می‌کردند. احتیاجی نبود چراغ را روشن کنند تا سنجاقک را ببینم. محل پست آن شب خیابان سینما بود. خیابان شیبی که تنها سینمای شهر در آن قرار داشت و دو سوی پله‌هایش دو شیر سیمانی فرسوده نشسته بودند. رنگ زرد پوست شیرها به مرور تبله کرده بود و فرو می‌ریخت. اول که رسیدیم جن کنار پنجه‌ی یکی از شیر‌ها، عروسکی پلاستیکی پیدا کرد. بعد کنار سطل آشغال قرقره‌ای پیدا کرد، همان‌جا نشست و تا وقتی پست‌مان تمام شد با آن بازی کرد.

همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت و من هیچ تلاشی برای فرار در او نمی‌دیدم تا آن روز که جن جلوی بساط خنزر پنزری ایستاد و دیگر از کنار آن تکان نخورد. بساط جلوی اتاقکی مخروبه و دود زده پهن شده بود، با خورده ریزهایی چون چند قرقره، دو جفت جوراب و چند اسباب بازی پلاستیکی کهنه. دختر بچه‌ای سفیدتر از نان برنجی این چیزها را می‌فروخت. آن قدر کوچک بود که می‌توانستی پشت یک کامیون اسباب‌بازی سوارش کنی و با نخ پلاستیکی دنبال خودت بکشی. خواستم راه بیفتم که دیدم جن هنوز جلوی بساط ایستاده است. آن وقت متوجه شدم چیزی غیر عادی در فضای دخمه وجود دارد. چیزی که به آن نان برنجی کوچک برمی‌گشت. او یک دختر بچه نبود. زنی بود که حداقل می‌توانست پنجاه سال داشته باشد، با صورتی فسیل‌وار که زمان در آن متوقف شده بود. هرگز نمی‌شد سن واقعی‌اش را حدس زد. از هر طرف که نگاهش می‌کردی می‌توانست سن دیگری داشته باشد، از چهار سال تا هشتاد سال. نان برنجی به جن که خیره‌اش مانده بود نگاه کرد و صدایی مثل طولی از خود درآورد. انگار داشت با جن حرف می‌زد. جن بهت‌زده مانده بود و بعد شروع کرد به خندیدن.

از آن روز به بعد جن حاضر نبود جایی جز جلوی بساط زن پنجاه‌سانتی پست دهد و طبیعتا من هم از چند متری‌اش دورتر نمی‌شدم. موضوع را به فرمانده پاسگاه گزارش دادم. جناب سروان در حالی که مثل همیشه کلاهش را دور انگشت می‌چرخاند، خندید و گفت:

– بی‌خیال، اگه دیگه دنبال فرار نیست، بذار همون‌جا بمونه. به پاس‌بخش می‌گم همیشه پست تو رو توی همون خیابون بنویسه.

سرهنگ احمدی که همه‌ی سربازان ناحیه نیمه‌گوش دندان‌خورده‌اش را دیده بودند حساسیت زیادی روی فرار جن داشت و جناب سروان می‌خواست ثابت کند او تنها فرمانده در تمام منطقه است که توانسته جن را کنترل کند. هر چند در واقع من بودم که این افتخار را برای او می‌آفریدم. حالا کارم فقط این شده بود که لب جوی نزدیک دخمه‌ی دود زده بنشینم و خیره شدن آن دو را به یکدیگر نگاه کنم. پست نگهبانی اگر نصف روز هم طول می‌کشید آن دو بی‌حرکت رو‌به‌روی هم می‌نشستند و فقط یکدیگر را نگاه می‌کردند. زن صداهایی از خود درمی‌آورد و جن گاه فقط می‌خندید، خنده‌ای که به سختی می‌شد آن را از گریه تشخیص داد. جن حتی آرام‌تر از قبل شده بود و تنها سرکشی باقی‌مانده‌اش شاشیدن روی در و دیوار شهر و پاسگاه بود. قدیمی‌ترها می‌گفتند، زمانی که او در قرار‌گاه مرکزی خدمت می‌کرده است، سرهنگ احمدی چند بار دستور داده سربازان به زور جن را توی مستراح ببرند و مثل آدم شاشیدن را یادش بدهند. اما جن هر بار آن قدر جیغ کشیده، دست و پا زده، گاز گرفته و خودش و دیگران را زخمی کرده است که ناچار شده‌اند ولش کنند. مستراح تنها جایی بود که جن واقعا از آن وحشت داشت و حاضر نبود داخلش قدم بگذارد. حالا من بارها می‌دیدش که ته دخمه‌ی زن نیم‌متری دارد به دیوار می‌شاشد و بعد از مدتی همه‌ی دیوار‌های دود زده و سیاه، راه‌راه شدند. آن دخمه دیگر خانه‌ی دومش شده بود.

اما مدتی بعد جناب سروان در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود دستور داد:

– امشب دوباره باید برین کنار خیابون ساحلی پُست بدین.

ظاهرا کسی پیش جناب سرهنگ ماجرای آن زن پنجاه‌سانتی و پست ثابت ما را لو داده بود. سرهنگ هم دستور داده بود که نباید میان سربازان تبعیض قائل شد. مثل آن روزی که جن درِ اتاقش را کثیف کرده بود و سرهنگ فریاد می‌زند: «این مردک دراز باید مثه آدم خدمت کنه!»

به خیابان ساحلی که رسیدیم متوجه شدم دریا تاریک‌تر از همیشه است. اثری از مهتاب نبود. ستاره‌ها در آسمان موج می‌زدند. کمی که روی ماسه‌های نرم و مرطوب پیش رفتیم، جن مسیر‌ش را به سمتی که دریا بود کج کرد. کم‌کم صدای خورد شدن صدف‌ها را زیر چکمه‌های‌مان می‌شنیدم. صدف‌ها روی برآمدگی نرمی که در طول ساحل امتداد داشت، خط سفیدی ساخته بودند. موج‌ها وقتی از میان تاریک دریا پیش می‌آمدند تا زیر توده‌ی صدف‌های سر می‌خوردند و سفیدی کف‌شان لای آن‌ها گم می‌شد. جن جلوی صدف‌ها ایستاد و موج‌هایی که پیش‌تر از بقیه می‌آمدند چکمه‌هایش را خیس می‌کردند. مدتی که نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید نزدیکش ایستادم. بالاخره خسته شدند و پشت سرش روی صدف‌های سرد نشستم. به تاریک دریا خیره شده بودم که حس کردم چشمانم دارند سنگین می‌شوند. چند بار سرم را روی زانوهایم و گذاشتم و برداشتم و چشم‌هایم را مالیدم. پلک‌هایم چسبناک و سوزان بودند.

ناگهان با صدایی از جا پریدم. تفنگم روی صدف‌ها افتاده بود. از جا جستم. لحظه‌ی طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. من خوابم برده و تفنگ از دستم افتاده بود. اطرافم را نگاه کردم. نبود. هیچ‌کس نبود. صدایش زدم. جوابی نیامد. شروع کردم به دویدن. به نظرم آمد دارم اشتباه می‌روم. هیچ چیز مقابلم نبود. برگشتم و از مسیر مقابل دویدم. اما فقط در خلأ و تاریکی پیش می‌رفتم. ایستادم. ضامن تفنگ را آزاد کردم. گلنگدن را عقب کشیدم. به طرف آسمان شکلیک کردم. برق آتش لحظه‌ی دورم را روشن کرد و صدای آن، شب را تکان داد. و بعد شلیک دوم، سوم…

جناب سروان دستور داد توی بازداشتگاه بیندازندم. وقتی بند پوتین‌هایم را باز می‌کردم و به نگهبان تحویل می‌دادم، جناب سروان جلوی در اتاقک آمد، دماغ سرخش را از لای میله‌ها تو آورد و گفت:

– برات دو ماه اضافه خدمت رد کردم.

دلم می‌خواست با لگد بزنم روی دماغش. تازه من همه‌ی واقعیت را به آن‌ها نگفته بودم. گفته بودم جن نیمه‌شب یک دفعه راه افتاده است طرف دریا و من نتوانسته‌ام جلویش را بگیرم. بعد آن قدر پیش رفته که توی موج‌ها و تاریکی گم شده است.

سه روز بعد من را آزاد کردند. با پوتین‌های بی‌بند داشتم به طرف دستشویی می‌رفتم که شنیدم سربازها در‌باره‌ی جن حرف می‌زنند. جسد جن را پیدا کرده بودند، اما نه غرق‌شده بلکه یخ زده. سراغ سربازها رفتم و پرسیدم دقیقا چه پیش آمده! آن‌ها گفتند همان صبح زود به خانه‌ی مادر جن می‌روند. فرمانده پاسگاه دستور می‌دهد پیش از آن که چیزی به گوش جناب سرهنگ برسد باید جن را به پاسگاه برگردانند. اما برخلاف همیشه اثری از او پیدا نمی‌کنند و سرهنگ تمام پرسنل پاسگاه را از دم توبیخ می‌کند. تا دیشب که آن خبر می‌رسد. فرمانده پاسگاه خود شخصا برای شناسایی جن می‌رود. راننده‌ی خماری دویست کیلومتر دور‌تر از شهر توی کامیون یخچال دارش که مخصوص حمل گوشت بوده او را پیدا می‌کند، همراه یک دختر عجیب و غریب پنجاه‌سانتی. هر دو میان ران‌های بزرگ و یخ زده‌ی آویزان از سقف پنهان شده و برفک زده بودند. راننده هنوز از تعجب منگ بود و توی بازداشتگاه بُغ کرده و با کسی حرف نمی‌زد. هیچ کس نمی‌دانست آن دو توی یخچال کامیون چه کار می‌کرده‌اند، می‌خواستند فرار کنند یا آن جا پنهان شده بودند. روز بعد کامیون را به دستور سرهنگ برای انجام مراحل قانونی به شهر آوردند و توی حیاط قرارگاه پارک کردند. رفتم آن‌جا شاید از ماجرا سر درآورم. درهای بزرگ پشت کامیون باز بود. جلوتر رفتم تا توی یخچال کامیون، جایی را که جن و آن دختر یخ‌زده بودند ببینم. آن تو، بزرگ خالی و گود بود. تعداد زیادی چنگک از سقفش آویزان بود و تهش درست دیده نمی‌شد. چیزی نظرم را جلب کرد. روی اهرم بلند و آلومینیومیِ در ِیخچال سنجاقکی نشسته بود. بال‌های شفاف و منشوری‌اش در آفتاب برق می‌زد و با چشم‌های نوک‌کبریتی‌اش خیره نگاه‌ام می‌کرد.


 

هیچ نبود

– هیچ نبود. آب.
– هیچ؟ هیچ است آب؟
– هیچ نبود. گل.
– هیچ؟ هیچ است گل؟

– هیچ نبود. باد بود.
– هیچ؟ هیچ است باد؟
– هیچ نبود. خیال.
– هیچ؟ هیچ است خیال؟

❋ ❋ ❋

اما این که:

Juan Ramon Jimenez

شاعر بزرگ اسپانیا (۱۹۵۸ – ۱۸۸۱)، برندهی نوبل ادبی در ۱۹۵۶. خیمنس بنیانگذار مدرنیسم اسپانیایی است و بر شعر پس از خود تأثیری انکارناپذیر گذاشته است.

یکی از مشخصههای تکرارشونده در شعر او، بهویژه در نخستین کتابهایش، استفاده از واژههایی است که ریتمیک و پرصدا، تأثیری موسیقایی تولید میکنند و فضا، رنگآمیزی یا طنین ِ شعر را به هنرهای دیگری چون تئاتر، نقاشی یا موسیقی نزدیک میسازند.

شعر «هیچ نبود» – که با واژهی «هیچ» (که در هر هشت سطر شعر حضور دارد) اداره میشود – یک دیالوگ است و در نتیجه کیفیتی تئاتری دارد. زاویهی دیدِ طرفِ اول گفتوگو، منظری رئالیستی است که آب و گل و باد و خیال را «هیچ» میخواند. طرفِ دیگر که میتوانیم او را «شاعر» بدانیم، با استفهامی انکاری با رأی نفر اول مخالفت میکند و تلویحاً برایشان روح و زندگی قائل است. گرایش به «جاندار پنداری» جهان پیرامون (از گلهای وحشی تا ستارهها) یکی از اساسیترین عناصر جهانبینی شاعرانهی خیمنس است.

نکتهی دیگر، تعلق ِ زمانی رأی طرف اول به «گذشته» و طرف دوم به زمان «حال» است و از «نبود» به «هستن» رسیدن، کنش آفرینش را در این شعر پیش میکشد.

شاعر، در این شعر، با کمترین واژهها به بیشترین نتیجه میرسد.

و دیگر این که:

خالی از لطف نیست که ذکر خیری از کتاب «ای دل بمیر یا بخوان»، تنها مجموعهی مستقلی که از شعرهای خیمنس به زبان فارسی (به ترجمهی آقای مهدی اخوان لنگرودی) سراغ دارم، بشود. در صفحهی ۱۳ این کتاب، نامهی خیمنس به ناشرش آمده است که بخشی از آن را در اینجا میآورم که مقوّم حرف من است:

«سادگی چیست؟ چیزی که با کمترین وسیله بدان دست توان یافت. خودجوشی یا خودانگیختگی چیست؟ آن چه بیکمترین ساختی و دشواری خلق شود. آن چه با کمترین وسیله آفریده شود و به حاصل آید فقط میتواند از کمال سرچشمه گرفته باشد.»


 

در تاریکی برج‌های نوک‌تیز سر به فلک کشیده

رضا نجفیادبیات‌ گوتیک را باید شاخه‌ای از مکتب رمانتیسم یا دقیق بگوییم پیش‌رمانتیسم شمرد. از این رو شاید بی‌شناخت رمانتیسم اروپایی نتوان تصویر دقیقی از ادبیات گوتیک به دست داد. پژوهشگر دقیق داستان‌های گوتیک نیز بی‌گمان از تأثیر افسانه‌های آلمانی‌، رمانس‌های قرون وسطی‌، جریان نهضت پیش از رمانتیک‌، ادبیات احساسات‌گرایانه و آثار نویسندگان رمانتیک سده‌ی ۱۸ شمال اروپا بر این جریان ادبی آگاه است.

البته از سویی دیگر نیز می‌توان درباره تأثیرگیری مکتب رمانتیسم از ادبیات آغازین گوتیک سخن گفت‌. در هرصورت باید این نکته را مد نظر داشت که داستان‌های گوتیک جزو نخستین و قدیمی‌ترین ریشه‌ها و آثار رمانتیسم‌اولیه به شمار می‌آیند.

اما برای این‌که گام به گام پیش رویم‌، باید از وجه تسمیه و مفهوم واژه‌ی گوتیک بیاغازیم‌. واژه‌ی گوتیک صفتی است که به شکل ضمنی به انتساب و یا تعلق چیزی به قوم «گوت» اشاره می‌کند. قوم گوت و یا آن‌گونه که مصطلح است‌، گوت‌ها قومی ژرمن بودند که به تدریج از شمال اروپا به سمت شرق و جنوب مهاجرت کردند و در نخستین سال‌های میلادی در ساحل جنوبی دریای بالتیک‌، در شرق رود «ویستول» سکونت گزیدند. آنان که مورد حمله‌ی هون‌ها قرار گرفته بودند، در اواخر قرن چهارم میلادی به دو دسته گوت‌های شرقی (اوسترگوت‌ها) و گوت‌های غربی (ویزیگوت‌ها) تقسیم شدند. گوت‌های غربی به نوبه‌ی خود به نواحی گوناگون امپراتوری روم حمله بردند و در غرب‌پیشروی کردند. گوت‌ها به رغم این‌که مسیحی شده بودند، به آیین آریانیسم نیز دلبستگی داشتند.

قرن‌ها پس از سقوط روم به دست اقوام ژرمن‌، در اروپا سبک معماری پدید آمد که به گوتیک معروف شد. گرچه در این معماری عناصری از معماری نُرماندی و رُمانسک نیز دیده می‌شد. این نوع معماری که به کل با هنر پیشین خودیعنی معماری کلاسیک رومی متفاوت بود، نشانه‌هایی از ذهنیت و روح ژرمنی را در خود داشت‌. این معماری ابتدا در ساخت کلیساها و بعدها در ساخت قلعه‌ها و قصرهای قرون وسطایی به کار رفت و برخلاف هنر کلاسیک‌، گرایش به‌نوعی پیچیدگی‌، رازآمیزی و حتی تیرگی در آن حس می‌شد که از این لحاظ شاید بتوان آن را با هنر باروک سنجید.

به هر حال در اواخر قرن ۱۸ با رواج رمانتیسم که در عین حال زمان احیاء و رویکرد دوباره به معماری گوتیک در آلمان و انگلستان نیز محسوب می‌شد چیزی به نام ادبیات گوتیک نیز سر زبان‌ها افتاد.

در ۱۷۴۷ هوراس والپول در «استرابری هیل» در حومه‌ی لندن در یک قصر کوچک گوتیک ساکن شد و به کار پرداخت‌. از همان ایام واژه‌ی گوتیک استرابری هیل‌، بدل به اصطلاحی معادل معماری گوتیک رمانتیک شد.

او در سال ۱۷۶۴ یکی از معروف‌ترین و متقدم‌ترین آثار ادبیات گوتیک‌، یعنی «قصر اوترانتو» را به چاپ رساند. این اثر، رمانی پر رمز و راز با مضامینی همچون شبح‌، قتل و جنایت و… بود که در قرون وسطی رخ می‌داد. جالب آن‌که در چاپ دوم این رمان‌، عنوان فرعی «یک داستان گوتیک» بدان افزوده شد. از آن پس بود که اصطلاح رمان گوتیک رایج و به آثاری همانند قصر اوترانتو اطلاق شد که در آن‌ها نشان‌هایی از نیروهای ماوراء طبیعی‌، روح و شبح و پدیده‌های رعب‌انگیز و هراس‌آور دیده می‌شد. از لحاظ زمانی‌، اغلب این داستان‌ها در قرون وسطی رخ می‌داد، قرونی که در نگاه رمانتیک نه یادآور تفتیش عقاید و تعصبات مذهبی‌، که تداعی‌کننده‌ی دورانی رازآمیز، تیره و تار و اندکی ترسناک به شمار می‌رفت‌. مکان رخداد این‌گونه آثار نیز بیشتر قصرها، قلعه‌ها، ویرانه‌ها، گورستان‌ها و گاهی‌موارد نیز کلیساهایی با معماری مفتون‌آمیز گوتیک با آن دخمه‌ها، سیاه‌چال‌ها، سردابه‌ها، اتاق‌ها و دالان‌های مخفی‌، پلکان‌های مارپیچ‌، «ایوان‌های پوشیده از پیچک که جغدها در زیر نور مهتاب در آن‌ها آواز می‌خوانند و سایه‌روشنی رازآمیز که حالتی شبح‌وار به آن داده است»، برج‌های نوک‌تیز سر به فلک‌کشیده و به طور کلی بناهایی تیره و تار، دلگیر و ترسناک بود.

برخی بر این گمان‌اند که چون مکان نگارش نخستین آثار گوتیک مانند آثار والپول در قصرهایی با معماری گوتیک بود، این ژانر ادبی نیز گوتیک نام گرفت‌. اما این نظر بیشتر مقرون به حقیقت است که آثار گوتیک از آن رو این نام را گرفت که مکان رخدادن بیشتر داستان‌های آن در بناهایی با نوع معماری گوتیک بود. به طوری که آثار دیگری از این دست مانند داستان‌های ا.ت‌.آ. هوفمان و ادگار آلن‌پو نیز در این فضاها رخ می‌دادند. این‌گونه مکان‌ها و فضاپردازی بعدها از ژانر گوتیک وارد آثار نویسندگان دیگر نیز شد. برای نمونه چارلز دیکنز در «خانه قانون‌زده» و «آرزوهای‌بزرگ» و خواهران برونته در اغلب رمان‌هایشان از چنین فضاپردازی سود می‌بردند.

به هر حال‌، همزمان با والپول‌، بکفورد رمان «واثق»، آن رادکلیف «اسرار اودولفو»، لوئیس «راهب» و تامس للاند «شمشمیر بلند» را نوشت که جملگی در به وجود آمدن ژانر گوتیک نقش داشتند.

بر این اساس جای شگفتی نیست که سرآغاز رمان گوتیک را از انگلستان و قلعه‌ی اترانتوی والپول می‌دانند. اما جای تأکید دارد که بسیاری رخدادهای تاریخی‌، نهضت‌های عرفانی و دینی‌، جریان‌های فکری و فلسفی و هنری‌، آثار ادبی و… باید به وقوع می‌پیوست تا جاده را برای برآمدن رمان گوتیک انگلیسی هموار کند. از این جمله‌اند هنر باروک در موسیقی‌، جنگ‌های سی ساله و شیوع وبا و طاعون در اروپا، برآمدن مکاتب عرفانی پتیسم آلمانی و متدیسم انگلیسی‌، پیدایی مکتب شعری موسوم به شعر گورستان و… .

همچنین گرچه سرآغاز رمان گوتیک به ادبیات انگلیسی اواخر سده‌ی ۱۸ بازمی‌گردد، اما به نظر می‌رسد که ادبیات‌آلمانی و افسانه‌های بومی آن کشور از مدت‌ها پیش مصالحی برای این ژانر به دست داده بودند و اصولاً روحیات رمانتیک‌های آغازین آلمانی و به‌ویژه بنیانگزاران جنبش «توفان و تهاجم» به این ژانر نزدیک است‌.

حتی بسیار قابل تأمل است که داستان‌های ترسناک آلمانی به شکلی غیرمستقیم در آفرینش و پدید آمدن بزرگ‌ترین و موفق‌ترین اسطوره‌های گوتیک انگلیسی‌، یعنی هیولای فرانکنشتاین و خون‌آشام نقش داشتند. به این‌ترتیب که در تابستان سال ۱۸۱۶ چند تن از بزرگان ادبیات انگلیسی‌، یعنی لردبایرون‌، پرس‌شلی‌، مری شلی و پزشک لرد بایرون‌، جان ویلیام پولیدوری برای استراحت در شهر ژنو گرد هم می‌آیند. آنان به سبب بدی هوا ناچار در قصر شلی در حاشیه دریاچه ژنو می‌مانند. برای وقت‌گذرانی به مطالعه کتاب‌های کتابخانه شلی می‌پردازند که پر از داستان‌های ترسناک آلمانی است‌. لرد بایرون بازی‌ای را پیشنهاد می‌کند به این قرار که هر یک از افراد جمع‌، داستانی به سبک و سیاق آثاری که می‌خوانند بنویسند. حاصل کار به نوشته شدن «فرانکنشتاین» توسط مری شلی و «خون‌آشام» به دست پلیدوری کشید. نکته آن‌که شخصیت داستان مری شلی یک ژرمن‌نژاد آلمانی زبان است!

اما هرچه آلمان و انگلستان در پدید آوردن این نوع ادبیات و اصولاً در مکتب رمانتیسم پیش‌قدم بودند، فرانسویان صرفاً مصرف‌کنندگان آن به شمار می‌رفتند. جالب آن‌که از اواخر قرن ۱۸ تا اوایل قرن ۱۹، نزد خوانندگان فرانسوی آثار ترجمه‌شده ادبیات گوتیک انگلیسی و سپس آلمانی به شدت رواج داشت و حتی تأثیری ماندگار بر زیبایی‌شناسی فرانسوی بر جای گذاشت‌.

در این سال‌ها سه نوع رمان انگلیسی و آلمانی محبوبیت ویژه‌ای نزد خوانندگان فرانسوی داشت‌: رمان احساسات‌گرا، رمان گوتیک و رمان تاریخی‌. این خوانندگان با روی آوردن به هراس‌، وحشت و خشونت نهفته در این آثار ذهن خود را از درگیری‌های سیاسی آن روزگار رها می‌ساختند. همچنین ادبیات گوتیک به شکلی نهفته به‌هراس‌های کهن قومی و تابوهایی همچون سادیسم جنسی و زنا با محارم می‌پرداخت و از این رو مورد علاقه‌ی گستره‌ای دیگر از خوانندگان قرار می‌گرفت‌. اما ادبیات گوتیک در شکل آبرومندانه و تعالی‌یافته خود، نه‌تنها بر رمانتیسم دیرآمده‌ی فرانسوی تأثیر گذاشت‌، بلکه در پیدایی مکتب رئالیسم نیز نقش داشت‌. از یاد نبریم که سوررئالیست‌های فرانسوی مفتون ادبیات گوتیک و میراث آن یعنی زیبایی‌شناسی هراس و وحشت بودند.

برآمدن گوتیک متعلق به دورانی است که اذهان اروپایی از خشک‌اندیشی‌های عقلانی و پراگماتیستی دوران خود خسته و کسل شده بودند. دورانی که ابتدا نئوکلاسیسم و سپس فلسفه‌های عقل‌گرا و نیز آداب و تشریفات اشراف‌مآبانه و درباری موجی از ملال را برانگیخته بود. در چنین دورانی بود که رویکرد به نه‌تنها ادبیات گوتیک‌، که به ادبیات احساساتی و گونه‌های دیگری از «پیش‌رمانتیسم»، همچون واکنس طغیان‌آمیز علیه این مطلق‌گردانیدن عقل مطرح شد. در آن دم‌، شور و احساسات سرکوب شده بود که به مرحله‌ی آتشفشانی می‌رسید.

اگر خوانندگان امروزی با خواندن «رنج‌های ورتر جوان» و یا «رنه» نه‌تنها اشک نمی‌ریزند، بلکه از غلظت سوز و گدازشان به خنده می‌افتند، از آن روست که ما گرفتار آن ملال ناشی از جامعه‌ای به شدت تشریفات‌گرا، حسابگر و عقل‌محور نیستیم‌. اما شاید هم بتوان گفت که هر آن‌گاه که ملال و دلزدگی فزونی گیرد و دل از حسابگری عقل خسته شود، ادبیاتی از این دست بار دیگر سر از خاک برخواهد آورد و دمی به ما فراغت خاطر و لذت و هیجان خواهد بخشید.

از این گذشته‌، برآمدن ادبیات گوتیک و نیز آثار احساسات‌گرا دلیل جامعه‌شناختی دیگری نیز داشت و آن افول اشرافیت و برآمدن طبقه جدیدی به نام بورژوا بود. می‌دانیم که هنر کلاسیسم اصولاً هنری متعلق به اشراف بود و با حمایت اشراف نیز به زندگی ادامه می‌داد. اما با برآمدن طبقه متوسط شهرنشین و روح سوادآموزی به‌ویژه نزد زنان خانه‌دار، گستره‌ی عظیمی از خوانندگان و مخاطبان ادبی به وجود آمد که نیازها و سلایق دیگری داشتند و مستقیم و یا غیرمستقیم ناشران را تشویق به ارائه‌ی ادبیاتی عام‌تر و مردمی‌تر از هنر اشرافی می‌کردند. بی‌گمان تحت تأثیر همین‌گونه از مخاطبان – یعنی زنان خانه‌دار – بود که ریچاردسون نویسنده انگلیسی برای نخستین بار رمان احساسات‌گرا را با نوشتن «پاملا» (۱۷۴۰) و سپس «کلاریسا هارلو» (۱۷۴۷) بنیان نهاد و در واقع جاده را برای خلق ادبیات گوتیک هموار ساخت‌. پس از او بود که استرن‌، روسو، هردر، گوته و برخی دیگر هر کدام به نوعی به پیدایش رمانتیسم یاری رساندند.

همچنین باز باید افزود که برآمدن ادبیات گوتیک و حتی رمانتیسم نشان از گونه‌ای دگرگونی روان‌شناختی در جامعه‌ی اروپایی نیز دارد و آن اعراض از مطلق دانستن عقل و توجه به دل یا به اصطلاح امروزی بخش ناخودآگاه وجود و جنبه‌ی تاریک درون است‌. اساساً از این روست که رمانتیسم و آغاز تاریخ فردگرایی غربی با هم مقارن افتادند و نیز این رمانتیک‌ها بودند که مفهوم «من» را وارد ادبیات کردند و به ثبت و نگارش حدیث نفس پرداختند. پیش از رمانتیک‌ها چیزی به معنای «من» در ادبیات دیده نمی‌شد، بلکه هر آن‌چه – یا بهتر بگوییم هر آن‌که – بود، نماینده‌ای از یک طبقه – و غالباً اشراف‌زادگان – به شمار می‌رفت‌. به عبارت دیگر پیش از رمانتیسم‌، در ادبیات‌، آدم‌ها نه به مفهوم یک فرد ویژه و یکتا که همچون نماینده‌ای از یک طبقه با ویژگی‌ها و خصائل و اخلاقیات یکسان ظاهر می‌شدند.

به این ترتیب‌، طلوع ادبیات گوتیک همزمان نشان از رویکرد بشر اروپایی به عالم درون‌، کابوس‌ها و رویاهای شخصی‌، امیال و گرایش‌های روحی مبهم درونی‌، عواطف سرکوب و تحریم‌شده و… دارد. در این دوران اروپاییان با بخشی از وجودشان آشتی می‌کنند که تا آن زمان با سلطه‌ی فرهنگی عقل‌گرا، اخلاقی و حسابگر نادیده انگاشته شده بود. از این رو نقش پرقدرت رؤیا و کابوس در ادبیات گوتیک امری اتفاقی نیست‌. در واقع این نوع ادبیات دریچه‌ای را به سوی دهلیزهای تاریک و پیچ در پیچ روح آدمی می‌گشاید. جای شگفتی نیز نیست که بدانیم نخستین رمان گوتیک زاده‌ی یک کابوس بود. والپول نیمه‌شبی کابوسی می‌بیند و پس از بیداری نوشتن قلعه اوترانتو را آغاز می‌کند.

همچنین باید این نکته را یادآور شد که ادبیات گوتیک با جنبه‌هایی از تخیل غیرعادی و حتی تحریم‌شده خواننده‌ی خود ارتباط می‌یابد و گاه عنصر هراس و خشونت همچون آلترناتیوی برای مضمون اروتیسم عمل می‌کند. در واقع همان‌طور که اشاره کردیم‌، آثار گوتیک – و اصولاً رمانتیسم به سبب پرداختن به رؤیاها، کابوس‌ها، تفکرات درونی‌، کشف و شهود، رمز و راز و… با روان‌شناسی نیز رابطه می‌یابند.

افزون بر این باید افزود که مقوله‌هایی مانند رابطه پارادوکسیکال ادبیات گوتیک با مذهب‌، به‌ویژه مذهب کاتولیسم‌، ادبیات گوتیک و اقبال آن به مثابه نشانه‌ای پیشگویانه در برآمدن جریان‌هایی همچون جنگ‌، فاشیسم و محافل سری یا به مثابه پیامد این جریان‌ها می‌تواند موضوع پژوهش‌های جامعه‌شناختی نیز قرار گیرد.

البته باید اذعان داشت که ادبیات گوتیک به عنوان یک جنبش تا مدت‌ها برای شاعران آرمانگرای رمانتیک‌گونه‌ای کج‌روی و مایه‌ی سرافکندگی به شمار می‌رفت‌. اما با اوج‌گیری و پخته‌تر شدن این ژانر، جبهه‌گیری‌ها نیز اندکی معتدل‌تر گردید.

از زمان پیدایی ادبیات گوتیک تا اوج شکوفایی آن در سال ۱۸۱۵ و سرانجام با افول آن پس از انتشار «ملموت سرگردان» اثر چارلز ماتورین راهی دراز طی شده است‌. از عصیان و یاغی‌گری تا عصر خرد و تا شمردن عقل همچون امری مشتق از وحشت زمانی طولانی گذشته است‌. اکنون ما میراث این ژانر را در توصیف ضدقهرمان‌هایی با ویژگی‌هایی محسور کننده که جوهره‌ی شر در درون آنان موجب وحشت می‌شود، بازمی‌شناسیم‌. همچنین در جنبه‌های‌ملودراماتیک رمانس‌ها یا برای نمونه در هر داستانی که مضمون آزار و ایذای غیرعاشقانه یک دوشیزه را در بر دارد، نشانی از میراث گوتیک یافت می‌شود و فراتر از آن در هر اثر اکسپرسیونیستی بویی از گوتیک به مشام می‌رسد. البته ادبیات گوتیک امروزه به گونه‌ای مغشوش و مبهم در انواع ادبی حاضر، حضور دارد و منتقدان ادبی نیز در پذیرش آن به‌عنوان یک نوع ادبی ارزشمند تأمل می‌ورزند و یا در مقام کسانی ظاهر می‌شوند که می‌خواهند این نوع ادبی مرده و گنگ را از نو زنده کنند. این منتقدان متن گوتیک را در بطن بافتی تاریخی به سنجش می‌گذارند و ارزش تاریخی آن را در واکنشش نسبت به عصر خرد، نظم و سیاست‌های سده‌ی ۱۸ اروپا می‌دانند. با این حال‌، حتی اگر ما جزو علاقه‌مندان ادبیات گوتیک نباشیم نمی‌توانیم تأثیر آن را در پیدایش آثار اصیل رمانتیک مانند «قوبیلای خان» کالریج‌، اشعار شلی‌، «مانفرد» بایرون و… نادیده بیانگاریم‌. همچنین تأثیر سبک گوتیک بر ادبیات مدرن را از جویس تا آن رایس می‌توان حس کرد و در پایان باید این پرسش را درافکند: آیا بدون ادبیات گوتیک ما شاهد آفرینش آثاری همچون آثار فرانتس کافکا، فریدریش دورنمات یا بورخس می‌بودیم‌


 

فهرست‌مان پر شده است، باشد برای سال بعد…

۱- گاهی نام کسی با چیزی گره می‌خورد و نمی‌توان او را از آن جدا کرد. چیزی که همه‌ی وجوه شخصیتی و کارهای دیگر او را در سایه قرار می‌دهد. مثلا کمتر کسی به این فکر می‌کند که استاد مهدی الهی قمشه‌ای از اساتید برجسته‌ی فلسفه و عرفان معاصر بوده است و کم از دیگر بزرگان این حوزه نداشته است و شاگردان بسیاری در مکتب او پرورش یافته‌اند. نام استاد مهدی الهی قمشه‌ای با ترجمه‌ی قرآنش گره خورده است همان‌گونه که نام فیض‌الاسلام با ترجمه‌ی نهج‌البلاغه. نام استاد محمد مهدی فولادوند هم – فارغ از دیگر ترجمه‌ها و آثارش به فارسی و فرانسه از خیام‌شناسی گرفته تا اپرای آفرینش – معادل و ملازم با ترجمه‌ی قرآنش خواهد بود و هر چه زمان می‌گذرد این تلازم روشن‌تر خواهد شد.

محمد مهدی فولادوند - عکس از فارس۲- ترجمه‌ی قرآن استاد محمد مهدی فولادوند یکی از بهترین ترجمه‌های فارسی قرآن و سرآغاز موج نو ترجمه‌ی قرآن در بیست سال گذشته است. همه ترجمه‌های موفق بعد از آن تحت تأثیر مستقیم یا غیر مستقیم این ترجمه بوده‌اند و به نوعی از دل این ترجمه برآمده‌اند درست است که اخیرا در داوری‌ها این ترجمه لزوما بر صدر نمی‌نشیند اما تردیدی نیست که اگر این ترجمه نبود ترجمه‌های خوب بعد از آن به این سرعت و با این کیفیت متولد نمی‌شدند. علاوه بر این هیچ‌یک از ترجمه‌های دیگر به اندازه‌ی ترجمه‌ی استاد فولادوند جریان‌ساز نبوده‌اند؛ نه ترجمه‌های قبل از او مثل ترجمه‌ی عبدالمحمد آیتی و جلال‌الدین مجتبوی و نه ترجمه‌های بعد از او مثل ترجمه‌ی بهاءالدین خرمشاهی و علی موسوی گرمارودی.

۳- دیگر اثر مهم قرآنی استاد فولادوند کتاب «قرآن‌شناسی» است. مجموعه مقالاتی که به تفسیر و تبیین تجربی اشارات قرآن می‌پردازد. این کتاب را باید از اتفاقات مهم در روایت غیرماورایی از قرآن در زبان فارسی دانست. کتابی که با بسیاری از باورهای متعارف پذیرفته شده در تفسیرهای قرآن به مخالفت برخاست و سعی در ارائه‌ی پیشنهادهای تازه در این زمینه داشت. عدم توجه به این کتاب شاید قدری عامدانه و آگاهانه باشد چه این‌که اگر این اتفاق می‌افتاد بعید نبود که حرمت استاد شکسته شود و حتی تا مرز تکفیر هم پیش برود.

۴- نوع برخورد مدیریت فرهنگی ما با استاد محمد مهدی فولادوند بسیار تأسف‌برانگیز و عبرت‌آموز است. در کشوری که سازمان‌ها و نهادهای بسیاری متولی امور قرآنی‌اند و بودجه‌ی فعالیت‌های قرآنی از نمایشگاه قرآن گرفته تا مسابقات بین‌المللی قرآن به میلیاردها تومان می‌رسد، و مثلا هزینه‌ی اقامت و رفت و آمد یکی از قاریان میهمان خارجی از چند میلیون تومان هم بیشتر است، یکی از بزرگ‌ترین مترجمین قرآن – در فقر و عسرت و در شرایطی که سال‌ها از حقوق شرعی و قانونی خود برای ترجمه‌اش محروم بود – از دست می‌رود و کسی هم عین خیالش نیست.

۵- می‌گفت: زنگ زدند گفتند امسال قرار بود در همایش چهره‌های ماندگار از شما تجلیل شود اما فهرست‌مان پر شده است باشد برای سال بعد… می‌گفت: نمی‌دانند که تا سال بعد ممکن است فولادوند دیگر زنده نباشد و… همین هم شد… حالا دارم به بعضی از آدم‌هایی که در سال‌های گذشته به خاطر مصالح سیاسی چهره‌ی ماندگار شدند فکر می‌کنم. آدم‌هایی که تا بیست سال بعد هم می‌توانستند در این فهرست باشند…


 

به عنوان یک غذای خوب و سالم

نادر ابراهیمینادر ابراهیمی برای بسیاری از هنرمندان این مرز و بوم استاد است و برای بسیاری دیگر یک اسطوره. او تقریبا در همه‌ی زمینه‌های ادبی-هنری دستی بر آتش دارد، از جمله در داستان کوتاه.

نادر داستان‌هایش را به راحتی و به نرمی می‌نویسد. جمله‌ها از پی یکدیگر می‌آیند و می‌روند بی‌آن‌که خواننده برای خواندن‌شان به زحمت بیفتد و یا پس از عبور آن‌ها تصادفی روی داده باشد. زبان داستان‌ها به‌رغم آن که گاه فخیم و گاه شاعرانه می‌شوند ولی روان و بی‌آلایش‌اند، همچون رودی که در مسیر خود به پایه‌های پلی برخورد می‌کند و پیچ‌و‌خم‌های کوچکی را پشت‌سر می‌گذارد ولی در کلیت خود جاری است:

«من دیگر هیچ چیز نپرسیدم. نه پرسیدم که چرا در اطلس بزرگ کتابخانه‌ی ملی، ردپایی از سرزمین شما نیست، و نه پرسیدم که چرا تا به حال چیزی درباره کشور شما در روزنامه‌ها نخوانده‌ام. در چنان شرایطی، پرسیدن، کاری عبث و ابلهانه می‌نمود. به یک سؤال، به صد سؤال، به هزاران سؤال می‌توان پاسخ داد؛ اما برای سؤال مطلق، جواب مطلق وجود ندارد؛ چرا که یافتن سؤالی مطلق، کاری بسیار دشوار است.»

با این همه زبان داستان‌ها هنوز جای کار دارد. بسیاری از جمله‌ها را می‌توان تغییر داد، برخی را حذف و یا جابه‌جا کرد. نادر به دنبال اختصار و ایجاز نیست. او نمی‌خواهد با بازی‌های کلامی و جمله‌های به‌یادماندنی خواننده را حیرت‌زده کند. عبارت‌های او گاه شکل و شمایل نصیحت و پندهای پیرمردی حکیم به خود می‌گیرد: «جنگی به راستی جنگ است که متکی به خواست باشد، و سلامی به راستی سلام، که محبانه. من از شما می‌خواهم که با میل و رغبت، در کنار من، خوردن صبحانه‌یی را بپذیرید. این یک صبح استثنایی‌ست؛ زیرا که پس از این، زندگی شما تغییر خواهد کرد.»

و گاه آن قدر از عبارت‌های عامیانه استفاده می‌کند که تا حد گفتگوهای کوچه-بازاری پایین می‌آید:
«- باید حرف بزنیم. حرف را در هر شرایطی باید زد. به دلیل حرف زدن، هیچ‌کس را اعدام نمی‌کنند.
– ببین! تحریک کردن من هیچ فایده‌ای ندارد. باید صبر کنی.»

و یا در «تپه» می‌خوانیم:
«- کجایی جک؟
– میون راه تپه ۸۸۱، در محاصره‌ی چارتا چریک، چارتا چریک که هیچ وقت پیداشون نکردیم.»

در داستان‌های نادر ابراهیمی صمیمیت موج می‌زند. احساس نمی‌کنیم نویسنده از دنیای دیگری آمده و همیشه در تلاش است تا چشم ما را به روی آرمان‌ها یا واقعیت‌های دنیای مدرن باز کند. داستان‌ها به ظاهر در مکان‌ها و زمان‌های مختلفی روی می‌دهند ولی از ما دور نیستند. بعد زمان و مکان حال و هوای ایرانی آن را از بین نمی‌برد بلکه فقط گوش ما را با اسم‌های تازه آشنا می‌کند: اومیاسیاکو، دون خوزه فدریکو، لورانزو، جک لینگستون، پی‌یر بوسوئه، احمد بن سالم و …

«و اومیاسیاکو راندن آغاز کرد.
و من به تماشا نشستم و کوشیدم که صدای شب را حس کنم.
تفاوت عمده‌یی با نقاط دیگر دبیا نداشت. کوه بود، که بود. دشت بود، که بود. و گورستان‌های کنار جاده- که این هم بود…
صدها تابوت، برسردست، یا بر زمین. هزاران نفر، با جامه‌های سیاه – به سیاهی شب – در پی تابوت‌ها.
صدای شیونی نمی‌شنیدم. صدای گریه‌ی مادری، صدای مویه‌ی خواهری یا رفیقی بلند نبود.»

نادر ابراهیمی در داستان‌های خود بیشتر به دنبال فضاسازی است. فضایی که در آن همیشه کسانی هستند که تحت تأثیر دیگران قرار نگرفته‌اند و با کجی‌ها مبارزه می‌کنند. قهرمان‌های ساده‌ای که نه مانند رستم و اسفندیار از نیرویی مافوق بشری بهره‌مندند و نه به پیروی از داستان‌های مدرن منفعل هستند. خواه یک جوجه‌تیغی کوچک که مردی خسته از زندگی را دوباره به فعالیت وا‌می‌دارد و می‌گوید:

«متشکرم آقا. من فقط می‌خواستم سفره‌ی صبحانه‌ی شما، سر ساعت هفت، گسترده باشد و چای داغ در آن بخار کند و نان گرم، بوی زندگی را به اتاق‌تان بیاورد. شما، مهمان‌هایی بهتر از من خواهید داشت…»

و یا جامعه‌ای که با پشت‌سر گذاشتن تجربه‌ی خودخواسته‌ی مرگ به معرفتی متفاوت از دیگران می‌رسد، در چنین جامعه‌ای «من» و «ما» یکی است:

«در میهن اومیاسیاکو می‌گویند: «انسان مرگ آشنا، بی‌نیاز از تباه کردن روح است.»»

و اگر شخصیتی مانند دون خوزه فدریکو، هر قدر هم مهم، ولی محکوم به سکوت باشد و نتواند اثر مثبتی در پیرامون خود بگذارد، قلب و مغز او خشک شده، می‌پوسد و ترک‌می‌خورد.

در هر کدام از داستان‌های مجموعه‌ی «رونوشت بدون اصل» بیش از آن‌که در جستجوی عناصر پیچیده‌ی بازی‌های پررمز و راز باشیم، باید نوع نگرش نادر ابراهیمی به زندگی و انتظار او از انسان را دنبال کنیم. نادر از درد و رنج انسان ستمدیده و مرعوب در عذاب است. او بی‌رحمی بشر را برنمی‌تابد و همواره دم از آیین جوانمردی و مردانگی می‌زند. او انسانی را می‌ستاید که نه‌تنها به ارزش‌های انسانی پایبند باشد، بلکه در اطرافیان خود نیز شور و شعور متفاوتی برانگیزد. ولی به طور کلی نسبت به آینده خوش‌بین است. شخصیت‌های داستان‌هایش دست‌خوش تحول می‌شوند، چرخشی نرم و آرام که خواننده را قانع می‌کند و ماجرا را تا حدودی قابل پیش‌بینی می‌سازد. در نهایت از پایان‌بندی خیره‌کننده و تکان‌دهنده خبری نیست. هر کاری که قهرمانان یا شخصیت‌های داستان‌ها انجام می‌دهند خواننده‌ی قانع شده می‌پذیرد.

روشن است که انگیزه‌ی نادر ابراهیمی نه راضی کردن منتقدان موشکاف است و نه تنها سرگرم کردن خواننده. او مردم عادی و فرهنگ دوست را مخاطب خود می‌داند، کسانی که از داستان به عنوان یک غذای خوب و سالم لذت می‌برند.


 

تکنیک‌های آخر بازی

امید مهدی نژادبلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان‌دل کرد
طوطی‌ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرهٔالعین من آن میوه‌ی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان! بار من افتاد، خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طرب‌خانه از این کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مهِ چرخ
در لحد ماه کمان‌ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که اتفاق بدی افتاده است. بلبلی از بازنشستگان تأمین اجتماعی، خون دلی خورده بود و بعد از عمری تلاش و زحمت، گلی حاصل کرده بود. اما ناگهان باد تنومند و متعصبی با صد عدد خار به سراغ او آمده و دل او را پریشان کرده است. از طرف دیگر طوطی‌ای در این وضعیت گرانی و تورم دو رقمی دل خودش را با خیال مقداری شکر خوش کرده بود، اما ناگهان سیل آمده و خیال شکر او خیس شده و دیگر قابل‌استفاده نمی‌باشد. از طرف دیگر قرهٔالعین – که از میوه‌های کمیاب و پرخاصیت بوده و خوردن آن هزار و یک درد بی‌درمان را دوا می‌کند – به شکل معجزه‌آسایی آسان شده و کارها را مشکل کرده است. حال در این وانفسا که از یک‌سو قیمت مسکن سر به فلک گذاشته و از سوی دیگر مایحتاج اولیه‌ی مردم نایاب و بلکه کمیاب شده است، تو توقع داری جناب ساربان – که مسئول هدایت سیستم اجرایی و اقتصادی مملکت است – فقط به خاطر این‌که بار تو افتاده است، کاروان را متوقف نماید؟ زکی خیال باطل!

با این‌همه بدان و اگاه باش که نباید امید خودت را از دست بدهی و تا آخرین قسمت، تلاش و کوشش نمایی. همچنین به یاد داشته باش که چهره‌ی خاکی و نمِ چشم کسی را تحقیر نکنی، چرا که چرخ بسیاری از سایت‌ها از همین طریق می‌چرخد و برای مثال همین سایت فیروزه هم از این طریق به حیات طرب‌انگیز خود ادامه می‌دهد.

در ادامه به بازی شطرنج روی می‌آوری و سعی می‌کنی با شاه خود، رخ حریف را بزنی. اما وزیر او مدافع رخ است و تو باید نخست پیاده‌ی خانه‌ی f5 را حرکت دهی و اسب حریف را تهدید نمایی و پس از حرکت او، از فضای ایجاد شده استفاده نموده و فیلت را از آچمز بیرون آورده و با آن پیاده‌ی بی‌دفاع خانه‌ی b7 را تهدید کنی و با این حرکت انحرافی، وزیر حریف را به عقب‌نشینی و دفاع از پیاده‌ی یادشده وادار کنی و بعد از آن با کیش‌های بی‌هدف و مکرر خود، حریف را گیج نمایی و بعد از آن‌که گیج شد و حرکت اشتباهی انجام داد، با شاهت رخ او را بزنی.

پس ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که هر سختی مقدمه‌ی آسانی است و به یاد داشته باش که اگر بازی ایام تو را غافل کند، مثل بلبل و طوطی یاد شده بدبخت می‌شوی. پس همیشه به یاد خدا باش و قبل ار هر حرکت فکر کن و سعی کن تکنیک‌های آخر بازی را نیز بیشتر مطالعه کنی.