فیروزه

 
 

چیزی به نام شعر هست

جیمز تیت در ۱۹۴۳ درکانزاس میسوری به دنیا آمد. کتاب شعری که در چهل و هشت سالگی از او انتشار یافت دو جایزه‌ی مهم را نصیب او کرد؛ پولیتزر و جایزه‌ی ویلیام کارلوس ویلیامز.

چند سال بعد کتاب شعر تازه‌اش دوباره برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شد.

«بازگشت به شهر خرهای سپید»، «خاطرات قرقی» و «کفن کوتوله‌ها» از دیگر کتاب‌های شعر او هستند. یک‌بار نیز برنده‌ی بهترین کتاب سال شد. در نوشتن رمان و داستان کوتاه هم موفقیت‌های قابل توجهی به دست آورده است. در سایت آقای اسدالله امرایی می‌توانید یکی از داستان‌های کوتاه او را بخوانید. جیمز تیت در حال ِ حاضر علاوه بر تدریس در دانشگاه، ریاست آکادمی ِ شاعران ِ امریکا را نیز عهده‌دار است. این شاعر در یکی از تازه‌ترین سروده‌های خود از نیاز ِ انسان به شعر این گونه می‌گوید:

هستند کسانی‌که عمری می‌زی‌اند
بی‌آن‌که حتی یک خط شعر بنویسند
آدم‌های عجیبیکه به راحتی
قلبی را می‌شکافند یا جمجمه‌ای را می‌درند.
آن‌ها هر آخر ِ هفته با خاطری آسوده
بیس‌بال یا گلف بازی می‌کنند.
همان‌ها یکشنبه‌ها سری بهکلیسا می‌زنند
گویی کاری بس طبیعی را انجام می‌دهند.
سرمایه‌گذاری عادت ِ همیشگی‌شان است.
در گیر ِ فعالیت‌های سیاسی می‌شوند
انگار نه انگار چیزی به نام ِ شعر هست
و روزهایی به نام ِ پیری و تنهایی.
شب‌ها دور ِ میز ِ شام می‌نشینند
و تظاهر می‌کنند چیزی گمکرده‌اند.
کودکان ِ آن‌ها به جرم ِ دزدی از مغازه‌ها دستگیر می‌شوند
و هیچ‌کس اعتراف نمی‌کند گمشده‌ی آن‌ها شعر است
سگ ِ خانواده تمام ِ شب زوزه می‌کشد،
تنها و تشنه‌ی یک سطر شعر.
چگونه استکه صاحبان‌شان درنمی‌یابند بی‌شعر
زندگی‌شان زهرآگین است؟
بی‌تردید آن‌ها ضیافت‌های خود را دارند، اعیادشان را،
قمار و شکار، ییلاق و قشلاق و غروب‌های خورشید را،
بزم‌های شبانه در مهتابی، مسابقات و شرط بندی‌ها،
و ماجراهای عشقی‌شان را. آن‌ها هرگز از یاد نمی‌برند
فعالیت‌های خیریه‌ی خصوصی و همگانی،
پرستاری از سنجاب ِ زخمی را در طول ِ شب،
دانه ریختن برای پرندگان در سرتاسر ِ زمستان،
کمک به غریبه‌ها و پنچرگیری لاستیک ِ ماشین‌شان.
با این همه، آن بوی ناخوشایند ِ زوال و پوسیدگی
نامحسوس اما همیشگی، مشام‌شان را می‌آزارد.

از شعر Dream on


در جست‌وجوی شعر – برگردان مقاله‌ای از جیمز تیت – فریده حسن‌زاده (مصطفوی)


 

در جست‌وجوی شعر

ما خواه ناخواه بخشی از زمانه‌ی خود هستیم. مابه زبانِ زمانه‌ی خود سخن می‌گوییم. برای شاعران چه بسا این زبان محدودتر، آراسته‌تر و پیچیده‌تر باشد اما به هرحال بازتابی از فرهنگ ماست.

می‌دانم تنها نیستم وقتی اعتراف می‌کنم که هر روز ساعت‌ها به صفحه‌ای کاغذ سفید چشم می‌دوزم. راستی چرا؟ چرا سرودن تا این حد دشوار است؟ زیرا می‌خواهم به مکانی بکر سفر کنم. نه‌فقط در جست‌و‌جوی زبانی تازه‌ام که افکارم را نیز تازه و بکر می‌خواهم و بی‌گمان همه‌ی جهان را نیز! ما می‌دانیم که چنین آرزویی محال است با این همه امیال ما منطق نمی‌شناسند.

شکی نیست که کریستف کلمب به قصد کشف آمریکا روانه‌ی دریاها نشد اما آن‌چه یافت چندان هم بد نبود. ما همه دانسته‌های خود را در (لحظه) متمرکز می‌کنیم، با نگاه دزدانه‌ی نگرانی به آینده‌ی نزدیک.

هرگاه مرتکب این اشتباه می‌شوم که طرحی کلی برای شعری در نظر بگیرم بی‌درنگ دلم می‌خواهد آن را یک‌سره نابودکنم. هیچ چیز نباید جایگزین سیر طبیعی مکاشفه گردد. شعر، معشوقه‌ی دردانه‌ی بسیار پرتوقع اما دوست‌داشتنی و زیبایی است. او می‌گوید: «من از این می‌خواهم. نه! از آن یکی می‌خواهم. حالا هم از این هم از آن. نه! اصلاً آن‌چه می‌خواهم نه این است ونه آن.»

واکنش مطلوب: طلبیدن حقیقت و زیبایی هر دو باهم. زیبایی زبان به خاطر دست یافتن به حقیقت.

بعضی اشعار خوش دارندکارشان را به آرام‌ترین شیوه‌ی ممکن به انجام برسانند درست مثل عنکبوتی که در کنجی گرمِ تنیدن است. بعضی دیگر پرهیاهویند. کلمات باصداهایی ناهنجار مدام به یکدیگر فشار می‌آورند درست مثل تعدادی قوطی حلبی. هیچ‌یک از این دو نوع شعر فی‌نفسه به یکدیگر برتری ندارند.

حیرت‌انگیز است که سال به سال اشعاری تکان‌دهنده، هشیارانه، عمیق، گاه مفرح و گاه بس محزون نوشته و منتشر می‌شوند. اشعاری که در تصور ما نیز نمی‌گنجیده‌اند. اشعاری که اکنون در می‌یابیم نیازمند آن‌ها بوده‌ایم و نیاز ما را به شعر هرگز پایانی نیست. بی‌شعر فرهنگ ما و مهم‌تر از آن، عواطف و احساسات مشترک انسانی ما چیزی متلاشی شده و از دست رفته است.

روندِ روزمره‌ی زندگی ما می‌تواند خوب و حتی عالی باشد اما همواره در ما عطشی برای راز نهفته در آب‌های عمیق وجود دارد و شعر فرونشاننده‌ی این عطش است. شعر مخاطب قرار می‌دهد آن‌‌جایی را که در اندرون ما ناتمام به نظر می‌رسد و می‌تواند به ما اطمینان ببخشد که دیوانه یا تنها نیستیم و آن امری است شاق و طاقت‌فرسا.

توقع ما از شعر به حرکت در آوردن است. به حرکت در آوردن ما از جایی که اکنون ایستاده‌ایم. ما تنها در پی تأیید افکار یا احساسات خود نیستیم و اگر چنین باشد شعر ما دیگر نه شعر که وعظی تکراری و ملال‌آور خواهد بود اندر کراهتِ بچه‌کشی، مضرات قطع درختان جنگلی و غم‌انگیز بودن مرگ.

شاعر خوب ضمن همدردی با همه‌ی این احساسات پاک و شریف تقلا می‌کند به چیزی فراتر و در نتیجه عمیق‌تر و مؤثرتر دست یابد.

شاعر تنها وقتی به مرحله‌ی کشف و شهود می‌رسد که زبان را بر لبه‌ قرار دهد یا استعاراتی بیافریند که افکار خطرناک را به ذهن متبادر کند و یا بسیاری روش‌های گوناگون دیگر. نکته‌ی مهم این‌جاست که زمان به عنوان نخستین مستمسک ما در این جهان می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد. وقتی زبان تحریف می‌شود دنیا جلوه‌ای دیگرگون می‌یابد مشروط بر این‌که خواننده‌ی شعر بتواند این زاویه دیگرگون را پیدا کند حتی اگر نخستین تجربه‌اش از تعامل کردن باشد.

وقتی شما به شعری علاقه‌ی خاصی پیدا می‌کنید آن‌چه آن را از بسیاری اشعار خوبِ دیگر متمایز می‌کند

«بصیرت» ِ خاص آن است و من با اطمینان می‌توانم کلمات والاتری را جایگزین کلمه‌ی بصیرت کنم؛ کلماتی همچون «الهام» یا «کشف و شهود».

سبک و نحوه‌ی بیان از عوامل جذبه و فریبندگی‌اند. آن‌ها در واقع آیین عشق‌ورزی به شمار می‌آیند. آن‌ها کمک می‌کنند به ایجاد لحن و فضای مناسب و مجموعه‌ای از امکاناتی که شاید به واسطه‌ی آن‌ها کشف و شهود تحقق یابد. می‌گویم «شاید» زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد. شاعر تنها می‌تواند امیدوار باشد. مکاشفه‌ی از پیش طراحی‌شده قطعاً مکاشفه نیست.

کار نوشتن شعر جست‌وجوی ناشناخته‌هاست. هر سطر نوشته شده سطر بعدی را می‌جوید و هر چه شعر طویل‌تر و سنگین‌تر می‌شود فشار برای رسیدن به لحظه‌ی مکاشفه نیز بیشتر می‌شود. هر تصویر یا اندیشه‌ای باید راه را برای تصویر و اندیشه‌ی بعدی هموار کند و همین نشان‌دهنده‌ی نیاز ضروری شعر است برای کسب حداکثر توان خود. هر شعر تأکیدی است بر اهمیت سیر مکاشفه. مشاهده‌ی کوچک‌ترین بارقه‌ی بصیرت نیز ارضاکننده است که تنها با ارائه‌ی آگاهی نو به خواننده‌ی شعر برای دیگرگون دیدن موضوعی پیش پا افتاده یا تجربه‌ای فرسوده میسر می‌شود. چارلز سیمیک شعری به نام (چنگال) را این‌گونه آغاز می‌کند:

«این شیء غریب می‌باید راست از جهنم سر در آورده باشد. پنجه‌ی پای مرغی را می‌ماند پرتاب شده از دهان آدمی‌خواره‌ای…»

با خواندن این قطعه خود را در دنیایی شگفت‌آور و نو و در عین حال کاملاً قابل تصور می‌یابیم. وقتی آثار شاعرانی چون اوید (Ovid) یا جان کلر (John Clare) یا ادنا سنت وینسنت میلی(Enda st Vincent Millay) یا جان اشبری (John Ashbery) را می‌خوانیم به روشنی پی می‌بریم که موجودات انسانی تغییرپذیر نیستند. اوضاع و احوال آن‌ها توقعات دنیوی و نیز زبان‌هایی که به آن‌ها سخن می‌گویند تغییر می‌پذیرد اما احساسات‌شان نه. شادی‌ها و آلام، ناکامی‌ها و حسرت‌های آن‌ها به نحو بارزی همان‌گونه است که چندین هزار سال پیش. با این همه، شاعران همواره اصرار به کاویدن در اسرار پیرامون ما و بخشیدن جانی تازه به زبان داشته‌اند.

نوشتن شعر شبیه پرش از موانع متعدد یا عبور از هزارتوهای پرپیچ و خم است. اسکی در سراشیبی. ما به خاطر هیجان‌آفرینی و بالا بردن نرخ به خودمان می‌گوییم که انتخاب‌های ما می‌توانند سرنوشت‌ساز باشند و تعیین‌کننده‌ی مرز میان مرگ و زندگی. هر چیزی که ما را یاری دهد برای رسیدن به جایی که باید برویم گو- هر جهنمی- نکوست.

شاعران به هنگام کار برای تنها جیزی که مطلقاً فرصت ندارند نظریه‌پردازی است.

در لحظه‌ای ناگاه شعر گرم می‌شود و چنین به نظر می‌رسد که دارد به نقطه‌ی اوج خود نزدیک می‌شود. بسیار اندک‌اند شاعرانی که لحظه‌ی رسیدن شعر را تشخیص نمی‌دهند و البته این اتفاق احتمالا همیشه بسیار ساده و طبیعی روی می‌دهد. تقریبا همان‌قدر ساده و طبیعی که پختن یک پیتزای حاضری.

بعضی اشعار خوب در یک نشست نوشته می‌شوند بعضی دیگر ماه‌ها یا سال‌ها طول می‌کشند. چندان اهمیتی هم ندارد. این که درباره‌ی ذره‌ای ناچیز سخن بگویند یا درباره‌ی پایان جهان چندان اهمیتی ندارد. یکی از چیزهایی که اهمیت دارد رابطه‌ی بین اجزا و ارکان شعر با یکدیگر است. آیا همه چیز در جهت هدفی مشترک پیش می‌رود؟ آیا چیزی هست که نامربوط باشد؟ و اگر به ظاهر نوعی پراکندگی و آشفتگی بر شعر حاکم است آیا می‌توان آن را در جهت دست‌یافتن به هدفی بزرگ‌تر دانست؟

چرا شما نمی‌توانید بعضی نوشته‌های ادبی زیبا را تکه‌تکه زیر هم بیاورید و آن را شعر بنامید؟ ]به خاطر چنین پرسش طنز آلودی از تو سپاسگزارم؟ ای لوده![ آن‌جا که نثر نوعی پرحرفی، تفسیر، تعیین و توجیه است شعر تنها در صحنه‌ای تن به سخن گفتن می‌دهد که پرده‌ی پس‌زمینه‌ی آن از جنس سکوت باشد. شعر در واقع از سخن گفتن کراهت دارد؛ آگاه از این نکته که هرگز قادر به بیان منظور اصلی خود نیست. میان کلمات، تصاویر، افکار و ابیات، سکوتی نیازمند و نگران نهفته است. به همین سبب است که ما می‌توانیم یک شعر خوب را بارها و بارها بخوانیم. خواننده چه بسا ناخودآگاه و کاملاً غریزی چشم می‌دوزد به روزنه‌هایی که او را به دنیایی دیگر می‌کشانند؛ جایی که سخن ناگفته در تاریکی مسکوت مانده است.

دوستان و همکاران خوش‌نیت همواره ایده‌هایی را برای اشعار به من پیشنهاد کرده‌اند: از حوادث عجیب و غریبی که خود شاهد آن بوده‌اند تا وقایع خنده‌داری که خود به وجود آورده‌اند و موجود قدر ناشناسی که من‌ام هرگز سعی نکرده‌ام از این مواهب در شعرم استفاده کنم.

هنگامی‌که جوان بودم چنین می‌پنداشتم که باید دست به ماجراجویی‌های بسیاری بزنم تا بتوانم دنیا را بهتر و عمیق‌تر بشناسم و به عنوان یک شاعر حرفی برای گفتن بیابم و چنین کردم و از پی جستن‌ها و خطر کردن‌های بسیار ماجراهای بسیاری را پشت سر نهادم و افسوس که باید بگویم هیچ یک از آن‌ها به شعر من راه نیافتند حتی به اندازه‌ی یک کلمه.

امروز نیز احتمال این که پرنده‌ای ناشناخته به شعر من راه یابد بسی بیشتر از قطار از ریل خارج‌شده‌ای است که خود شاهد متلاشی ‌شدن آن بوده‌ام. آیا سبب این نیست که قطار متلاشی شده‌ خود حرف می‌زند و تراژدی‌اش را آشکارا به نمایش می‌گذارد در حالی که پرنده به خاطر ظرافت نهفته در او می‌تواند برانگیزنده‌ی هزار و یک پرسش احتمالی باشد؟ این‌ها نمونه‌هایی نسبتاً واضح و روشنی هستند. آن‌چه من سعی داشتم نشان بدهم این است که چگونه شاعر به «موضوع» خود دست می‌یابد. اما اولاً دست‌یافتنی در کار نیست و ثانیاً اکثر شاعران به شما خواهند گفت که کلمه‌ی «موضوع» وقتی صحبت شعر در میان باشد کلمه‌ی نامناسبی است. همه‌ی اجزا و عوامل تشکیل‌دهنده‌ی شعر، خوِد شعر هستند. شما نمی‌توانید «موضوع» را از آن جدا کنید مگر آن که واقعاً معتقد باشید لباس‌های انسان تشکیل‌دهنده‌ی وجود اویند.

گاه برای من شعر در مراحل اولیه‌ی آن، چیزی جز احساسی گنگ و مبهم نیست. بعدِ ساعت‌ها پرسه زدن و پرس‌و‌جوی درونی شاید بتوانم یکی دو کلمه بیابم که ماهیت آن احساس را برای من تا حدی روشن کند. در واقع این راهی بسیار طولانی و کند است برای آغاز کردن شعر که من بارها و بارها آن را آزموده‌ام. راهی که منجر به گشودن درها شده است و چه بسا در صورت پیمودن این راه احساس اولیه‌ی ناشناخته و مبهم مانده و از میان می‌رفت. اما یافتن همین یکی دو کلمه مرا به کلمات دیگر رهنمون شده چندان که سرانجام افکار و تصاویر چکه‌چکه یا سیل‌آسا جاری شده‌اند.

وقتی کسی نسبت به زبان شدیداً هشیار و مراقب باشد آن وقت است که تقریباً هر واژه‌ای از نظر او استحقاق راه یافتن به حریم شعر را پیدا می‌کند. هر واژه‌ای که بر حسب اتفاق دیده یا شنیده شود چه در مترو یا در یک سوپر مارکت، چه در یک شعار دیواری یا در تیترهای درشت روزنامه و یا ذهن ِ محصلی که در خیابان درس‌هایش را با صدای بلند مرور می‌کند و این هیجان‌انگیزترین موقعیتی است که می‌توان به آن دچارشد. کلمات عادی و پیش پا افتاده ناگهان زیبا و اسرارآمیز جلوه می‌کنند. یک نفر اصطلاحی عادی را به کار می‌برد مثل «شیرخوارگاه» و ناگهان جرقه‌ای ذهن شما را روشن می‌کند. «کلم‌برگ»، «شانه‌ی دندانه‌باریک»، «وانت شهربانی»، مهم نیست این واژه‌ها تا چه حد عادی و پیش پا افتاده باشند در حالی که شاعر خارج از اختیار و اراده‌ی خود در جست‌و‌جوی زبان و آزمودن آن است. شاعر، آن تکه‌ی عادی و پیش پا افتاده‌ی زبان را بر می‌دارد و سپس آن را نو می‌کند.

بنا بر تجربه‌ی شخصی من، شاعران موجودات متفاوتی نیستند. آن‌ها حماقت‌ها، فکر و خیال‌ها و عادات و رفتارهای کم و بیش متعارفِ همه‌ی آدم‌ها را دارند. تفاوت اصلی تنها در یک چیز است: آن‌ها شعر می‌نویسند و در این مورد است که کاملاً غیر عادی و متفاوت‌اند.

کار آن‌ها چه بسا منتهی شود به جست‌و‌جو برای یافتن شنوندگان یا خوانندگان شعرشان اما واقعیت این است که شاعران اشعارشان را با درجات مختلف وسواس صرفاً برای خودشان می‌نویسند. به خاطر شعف و احساس رضایتی که این کار به آن‌ها می‌دهد و به خاطر عطش و خواهشی که هیچ چیز دیگری قادر به فرونشاندن آن نیست و سپس اگر بخت با آن‌ها یار باشد با شادی و اشتیاق مجموعه‌ی اشعارشان را به دست چاپ می‌سپارند و یا در جلسات شعرخوانی آن‌ها را به گوش مخاطبان بسیار می‌رسانند و با طیب خاطر به استقبال هر گونه تحسین و تشویق و جایزه‌های احتمالی می‌روند و در این هنگام چنین به نظر می‌رسد که شاعر با تسلط کامل بر ذهن خود و به نیت دست یافتن به چنین اهدافی اقدام به سرودن کرده است و چه بسا خود شاعر هم در این لحظات در جست و جوی چنین چیزی باشد، نوعی سرگرمی یا نمایش. اما واقعیت ندارد زیرا شاعر، اشعار خود را در خلوت و انزوا صرفاً برای خود می‌نویسد؛ به امید فرونشاندن عطشی توصیف‌ناپذیر که همیشه او را تشنه نگه می‌دارد و برای ارضای والاترین نیازهای روحی خود کاملاً عاری از انگیزه‌های مادی و دنیوی.

شعر تطمیع‌ناپذیر است و می‌تواند آفاقی را در پیش رو بگستراند که برای عامه‌ی مردم در زندگی روزمره حتی قابل تصور هم نباشد. بنابر این وقتی همین مردم شعری را می‌خوانند یا گوش می‌دهند چه بسا مشتاقانه واکنش نشان دهند و شهامت شنیدن یا خواندن حرف‌هایی را بیابند که خود هرگز قادر به بیان آن‌ها نبوده‌اند اما اکنون دیگر کاملا ترس‌شان ریخته است. من گمان می‌کنم اگر شاعران تنها به ارضای امیال و خواسته‌های مخاطبان خود بیندیشند هرگز هیچ حرف تازه‌ای گفته نخواهد شد.


 

یک نفر از ۲۰۰ نفر…

بهزاد عشقیانجمن منتقدان سینمای ایران با آرای بیش از ۲۰۰ منتقد، بهترین فیلم‌ها و فیلمسازان و منتقدان را در سه دهه‌ی پس از انقلاب انتخاب کردند. من یکی از آن ۲۰۰ نفر بودم، و با آن که عضو انجمن منتقدان نیستم، بنا به ملاحظاتی در آن شرکت کردم. آیا ما واقعا در ایران ۲۰۰ منتقد و نویسنده‌ی سینمایی داریم؟ در این صورت باید بگویم که تعداد منتقدان از تعداد فیلمسازان افزون‌تر است و این خود مبین یکی از ناموزونی‌های سینمای ایران است. احمد کسروی در کتاب تاریخ مشروطه‌ی ایران می‌نویسد: «تعداد کسانی که روزنامه و مجله در می‌آورند و می‌خواستند مشروطه یاد بدهند، از تعداد کسانی که می‌خواستند مشروطه یاد بگیرند، بیشتر بود. اما چه کسانی که درس می‌دادند و چه کسانی که درس می‌گرفتند، اصولا نمی‌دانستند که مشروطه چیست.» نگارنده از سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۳۵۰ با سینمای ایران مکالمه می‌کنم. در گذشته تعداد منتقدان حرفه‌ای و رسمیت یافته‌ی سینمای ایران به زحمت به ۱۰ نفر می‌رسید و نگارنده با نوشتن در مجلاتی چون نگین و رودکی، یکی از این ده نفر بودم. امروزه بیش از ۲۰۰ نفر می‌نویسند و نگارنده نیز یکی از این ۲۰۰ نفر؟ و آیا واقعا هستم؟ اعتراف می‌کنم که نه در گذشته و نه امروز، هرگز خود را در صنف منتقدان سینمایی نمی‌دانستم. نگارنده سینمای ایران را دوست می‌دارم و تمام اتفاق‌های سینما را دنبال می‌کنم و درباره‌اش نظر می‌دهم. اما منتقد فیلم به معنای حقیقی‌اش نیستم. در گذشته تقریبا تمام آن ۱۰ نفر و امروز پاره‌ای از این ۲۰۰ نفر نسبت به نگارنده صلاحیت بیشتری دارند، و به صورت حرفه‌ای‌تری در این عرصه گام بر می‌دارند. بنابراین اگر انتخاب به خودم بود من نیز چون دیگران هرگز خود را به عنوان منتقد برتر انتخاب نمی‌کردم. از این نظر خرده‌گیری‌های مرا به حساب عقده‌گشایی‌های یک بازنده به حساب نیاورید. اما نگارنده نگران انجمن منتقدان ایران و اصولا موقعیت و جایگاه نقد فیلم در ایران هستم. ما همیشه انتقاد می‌کردیم که چرا در جشنواره‌های رسمی منتقدان فیلم برای داوری خوانده نمی‌شوند. چرا که می‌انگاشتیم منتقدان از نظر بی‌طرفی و شناخت کارشناسانه، از سینما از داوران رسمی سرترند و اگر داوری کنند جشنواره‌های ما گزینش بهتری خواهند داشت و اعتبار بیشتری کسب خواهند کرد.

در سال‌های اخیر، در مواردی شاهد بودیم که پاره‌ای از منتقدان خودی و استرلیزه شده، داور چنین جشنواره‌هایی می‌شوند. اما در عمل هیچ اتفاقی نمی‌افتد و این منتقدان در جمع مستحیل می‌شوند و هیچ نشانی از خود به جا نمی‌گذارند و تسلیم حکم‌های بخش‌نامه‌ای می‌شوند. اکنون ۲۰۰ نفر از منتقدان سینمایی، در کمال آزادی و بدون هیچ فشار و بخش‌نامه‌ای، تعدادی از نویسندگان سینمایی و سینماگران ایرانی را بر می‌گزینند. اما این انتخاب به جای آن‌که موقعیت منتخبین را بالا ببرد، به شکل تاسف‌انگیزی جایگاه انجمن را زیر سوال می‌برد. نگارنده به عمر خود به یاد نمی‌آورم که هیچ انتخابی در این سرزمین، به اندازه‌ی انتخاب انجمن منتقدان، باندی و دل‌بخواه و غیر کارشناسانه بوده باشد. به نظر می‌رسد که بخش عمده‌ای از این ۲۰۰ نفر، منتقدان نو آمده‌ای باشند که هیچ اطلاعی از ادبیات سینمایی ایران و منتقدان کارآمد و شایسته در این سه دهه ندارند. وگرنه چه طور ممکن بود که بابک احمدی با کتاب‌های ارزنده‌ای چون باد هر جا بخواهد می‌وزد (تحلیل فیلم‌های روبر برسون)، سینمای تارکوفسکی، از نشانه‌های تصویری تا متن و… و ده‌ها مقاله‌ی کارشناسانه‌ای که در مطبوعات ایران چاپ کرد، حذف شود؟ یا نقش تاریخی هوشنگ کاووسی، که پدر نقد در ایران به حساب می‌آید و در تمام این سی سال نیز فعال بوده، از یاد برود. یا غلام حیدری (عباس بهارلو)، با کتاب‌های متعددی که در مورد تاریخ تحولات سینمای ایران و کارنامه‌ی فیلمسازان و فیلم شناخت فیلم‌های ایرانی نوشته است، نادیده گرفته شود؟ و یا هیچ‌کس محمد تهامی‌نژاد را با مطالب روشنگرانه‌ای که درباره‌ی تاریخ سینمای ایران و به خصوص سینمای مستند ارائه داده است به یاد نیاورد؟ آیا این ۲۰۰ نفر مقالات ایرج کریمی را در ماهنامه‌ی فیلم نخوانده‌اند؟ کریمی فخر نقد فیلم در ایران است و به آسانی در سایه قرار می‌گیرد. ماهنامه‌ی فیلم به همت مسعود مهرابی و هوشنگ گلمکانی و عباس یاری حدود سه دهه در ایران منتشر می‌شود و نقش غیر قابل انکاری در تحولات سینمای پس از انقلاب داشته است و آن وقت به آسانی از صفحه‌ی روزگار محو می‌شود. بامزه‌تر از همه آن که فیلمسازان را زیر عنوان‌های مبهم بهترین فیلمساز اجتماعی و یا کمدی و یا ملودرام و یا معناگرا، دسته‌بندی می‌کنند و آن وقت از این میان مسعود کیمیایی به عنوان بهترین فیلمساز اجتماعی بعد از انقلاب انتخاب می‌شود. در حالی که تمام این سال‌ها کیمیایی بیشتر در نوستالوژی قیصر سیر می‌کرد و تحولات این روزگار نشان چندانی در فیلم‌هایش به جا نگذاشت. آیا فیلم‌سازانی چون داریوش مهرجویی و رخشان بنی‌اعتماد و جعفر پناهی و بسیاری دیگر، در تبیین ناموزونی‌های اجتماعی این روزگار نقش تعیین‌کننده‌تری نداشته‌اند؟ کمال تبریزی به عنوان بهترین فیلمساز کمدی انتخاب می‌شود در حالی که داریوش مهرجویی کمدی فناناپذیر «اجاره‌نشین‌ها» را در سال‌های بعد از انقلاب ساخته است. آیا داریوش مهرجویی با فیلم‌هایی چون «سارا و لیلا»، در طیف فیلم‌های ملودرام، بسیار خلاق‌تر و مدرن‌تر از رسول صدر عاملی نبود؟ به نظر می‌رسد که بسیاری از این ۲۰۰ نفر، نه با شناخت و اراده‌ای فردی، که بیشتر با تمایل سر گروه‌های خود دست به انتخاب زده‌اند. انتخابی که به جایگاه هیچ‌کس نمی‌افزاید و فقط صلاحیت منتقدان سینمایی را زیر سؤال می‌برد. اگر این انتخاب را به اهالی سینما و یا به سینما دوستان وا می‌گذاشتیم به نتیجه‌ی سنجیده‌تر و عادلانه‌تری دست نمی‌یافتیم؟ در اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰، سردبیر یک فصل‌نامه‌ی سینمایی تماس می‌گیرد تا در نظرخواهی بی‌بدیل مجله درباره‌ی نویسندگان یک عمر سینمایی، شرکت کنم. اما گویا در این نظر خواهی، جز نگارنده، هیچ نویسنده‌ی با سابقه‌ای شرکت نداشت و نظر دهندگان بیشتر جوانان نو آمده‌ای بودند که در مجله‌ی مذکور در پیشگاه سردبیر گرامی مشق نقادی می‌کردند، نتیجه آن که سردبیر نشریه در کنار پرویز دوایی به عنوان یکی از بهترین منتقدان تاریخ سینمای ایران انتخاب می‌شود و به خود فخر می‌فروشد. اما این ذوق‌زدگی دیری نمی‌پاید و از سردبیری آن مجله عزل می‌شود و عنوان بهترین منتقد تاریخ نیز کمکی به حفظ جایگاهش نمی‌کند و به زودی از یادها می‌رود. در واقع نه‌تنها صلاحیت انتخاب‌کنندگان، که انتخاب‌های جرگه‌ای و هدایت‌شده، جایگاه انتخاب شوندگان را نیز زیر سؤال می‌برد.

از این نظر نگارنده به عنوان یک نفر از آن ۲۰۰ نفر، اعلام می‌کنم که وابسته به هیچ جرگه و گروهی نیستم و اشتباهی به این میدان آمده‌ام و از اشتباه خود اعلام برائت می‌کنم.


 

فرحان

زایر فرحان را کنار زنش بدریه خاک کردیم. تشییع‌جنازه که تمام شد، باران هم بند آمد. از سه روز پیش یک‌ریز باریده بود. همان وقتی که هاشم خالی‌بند خبر آورد که زایر فرحان مرده است. جسدش را وسط باغ‌ش پیدا کردیم؛ پای آن کُنار اصفهانی، توی چاله‌ای کم‌عمق. انگار کسی آن‌جا دفن‌ش کرده باشد. هیکلش مثل گاو باد کرده بود. از یک هفته پیش که با داد و قال از مسجد زده بود بیرون، کسی ندیده بودش. آمده بود پیش شیخ محی‌الدین و وسط جار و مجار به شیخ گفته بود: «این دفعه سر و کارتون با کرام‌الکاتبین است. خودش حَکَمِ عادل بین ماست». و بعد همه‌مان را توی مسجد جمع کرده بود و کتاب به میان آورده بود که «باید به همین کلام مقدس قسم بخورید که نه پا توی باغِ من گذاشته‌اید و نه از محصول آن خورده‌اید و نه برده‌اید و نه دزد باغ را می‌شناسید» و بعد که جوان و پیرِ زن و مردمان را قسم داد شروع کرد به ناله و نفرین و کفرگویی. حتی خواست عمّار مؤذن را کتک بزند که نگذاشتیم. حرفش این بود که «خدایی که دزد باغِ من را گیر نیندازد، اذان برایش بگوییم که چه؟!»

بار اولش نبود که کولی‌بازی درمی‌آورد. بچه‌های دِهِ‌مان معنای «دردسر» را از دیوانه‌بازی‌های زایر فرحان یاد گرفته‌اند. خدا بیامرزدش؛ اما انگار نذر کرده بود هفته‌ای یک‌بار دِه را بریزد به هم و قیامت‌مان را جلوی چشم‌مان حاضر کند. سه چهار ماه پیش، همان وقتی که قضیه‌ی روسری داغ بود هنوز، با حاج لطیف دعوا کرد؛ سَرِ این‌که حاجی حواس‌ش نبوده و سجّاده‌ی او را اشتباهی از مسجد برده بود. بعدش هم با نایف شوفر بابت کرایه‌ی ماشین دست به یقه شد. شیخ یک بار بِهِش توپیده بود که «فرحان! گند زدی به آبرو و اعتبار عشیره. حداقل اندازه‌ی احترامی که اهالی به موی سفیدت می‌ذارن، آدم باش»! ولی او خندیده بود و درآمده بود که «کره‌ی خرِ ابرش من هم که هفته‌ی پیش به دنیا آمد، همه‌ی موهاش سفیده. چرا کسی اونو احترام نمی‌کنه محی‌الدین؟!»

یا سر همین قضیه‌ی آبستن شدن خرش که چه ولوله‌ای انداخت به جانِ دِه. رفته بود برای یک شب مُضیف را از شیخ اجازه گرفته بود. گفت قضیه‌ی مهمّی است که باید همه‌ی مردهای دِه را در جریان بگذارد. حتّی به پسر حاج حمّود هم زنگ زد که با برادرهایش از شهر بیاید. قرارمان ساعت هفت شب بود. ایستاده بود توی درگاهی مُضیف. دشداشه‌ی روز عیدش تنش بود. با همان چفیه‌ی قرمز. با همه احوال‌پرسی داغی کرد. حتی از سالم سراغ سلامتی دختر شش‌ماهه‌اش را گرفت. همه‌مان گیج بودیم. حتی پیرمردهامان هم یادشان نمی‌آمد که تا آن موقع، زایر فرحان را آن‌طور پر سوز و شور و صمیمی دیده باشند. هر چند دقیقه‌ای را با کسی خوش‌و‌بش کرده بود آن شب و حالا کاسه‌ی بُهت و انتظار همه‌مان سرریز شده‌بود. از تَهِ نگاه‌های همدیگر نیز چیزی دست‌گیرمان نمی‌شد. که شیخ محی‌الدین به فریادمان رسید؛ «زایر فرحان! می‌بینی که اهالی دشمنت نیستند؛ یا پسر عموهایت هستند و یا دیگر هم‌خون‌های طایفه‌ات. با اون همه مرافعه‌ها و زخم‌زبون‌ها و تهمت‌هات که هیچ‌کس ازش بی‌نصیب نیست، باز هم اومدن امشب وظیفه‌ی عشیره‌ای‌شون را ادا کنند و در حقّت برادری رو به اتمام برسونند. اومدن درددلت رو بشنفن. اومدن…». شیخ محی‌الدین هنوز داشت روضه‌اش را می‌خواند که زایر فرحان اجازه گرفت و از مُضیف زد بیرون. بعد ناغافل صدای قفل شدن درها آمد. فهمیدیم که نباید به لبخندها و خوش‌وبش‌های زایر فرحان دل‌خوش می‌کردیم. پشیمانی سَقِّز کردن فایده‌ای نداشت دیگر. حالا نوبت سخن‌رانی او بود. دوره افتاده‌بود دور مُضیف که «فاصله‌ی الآنِ شما و زن و دخترهاتون چه‌قدره؟ فاصله‌ی من و اُلاغ بی‌چاره‌ام چه‌قدر بود؟ تُف به ریش‌ت دنیا. آخه این چه روزگاریه که شب می‌خوابی و صبح بیدار می‌شی که عصمت الاغتو زمین زدن! کدوم‌تون خوش داره بعد یه مدت که از این حبس دراومد و برگشت خونه‌ش ببینه یه توله‌ای که هم‌خونِش نیست افتاده دنبالش و بابا بابا می‌کنه؟ کدوم‌تون دوست داره ناموسش…» گفت و گفت و گفت و بعدش ناله و نفرین نثار همه‌مان کرد. شاکی شده بود که چرا خرش بدون اطلاعش آبستن شده است. یک هفته‌ای هر کس را می‌دید زخم‌زبان می‌زد و لیچار بارش می‌کرد. می‌دانستیم که این جور وقت‌ها کوتاه نمی‌آید. حتی با صحبت‌های شیخ و حاج‌عبدالله و سید‌عمران هم قانع نشد. تا این‌که سَعَد و نعیم و مزهور و چندتایی دیگر از جوان‌های دِه تصمیم گرفتند بایستند توی رویش. حرف‌شان این بود که «پیر هست که هست. سگ هار را حتی اگر پیر باشد هم می‌کُشند». که شیخ نگذاشت. گفت جواب دیگر طایفه‌ها را چه بدهیم. گفت برای مدتی کاری به کارش نداشته‌باشیم؛ شاید عقلش برگردد سرجاش. ولی برنگشت.

وقتی دید حرف‌ها و فحش‌ها‌ش به اهالی دِه خون کسی را به جوش نمی‌آورد رفت شهر و الم‌شنگه‌ای راه انداخت که پای حکومت را به دِهِ‌مان باز کرد. برای سهمیه‌ی آردش رفته بود بخش‌داری. ولی چون نامه‌اش را شورای دِه امضا نکرده بود، با درخواستش موافقت نکردند. او هم توی بخش‌داری معرکه گرفته بود که «اون آرد سهم من از نفته که بِهِم نمی‌دین. نامسلمون‌ها! شما تَنِ‌تون به تَنِ یهودی‌ها بخوره، نجس‌شون می‌کنید! عجم‌های بی‌غیرت. خدا ریشه‌تونو بِکَنه…». و آخر سر گذاشته بود زیر گوش بخش‌دار و الفرار. البته قبلش رفته‌بود یک پیت بنزین خریده بود و دیوار ارشاد را آتش زده بود. همان دیواری که عکس‌های نامزدهای انتخابات را می‌چسبانند رویش. بعد مردم را جمع کرده‌بود و برای‌شان یک منبر هم رفته بود که «این‌ها همه دروغ می‌گویند. این قرتی‌های کت‌وشلوار اتوکشیده حتی نمی‌توانند رخت مادرهاشان را از روی بند جمع کنند! اگر می‌گذاشتند من نماینده شوم نشانِ‌شان می‌دادم که با نفت هم می‌شود نخل کاشت!» سَرِ همین بلبشوها آمدند و بردندش. این بار نه بدریه بود و نه بچه‌هاش؛ که از این هچل درش آورند. ولی شیخ بی‌کار ننشست. یعنی خیلی برای عشیره و خود شیخ بد می‌شد اگر بین بقیه‌ی طایفه‌ها چو می‌افتاد که جرم زایر فرحان سیاسی است. برای همین استشهاد محلی جمع کردیم که زایر فرحان سلامت عقلی ندارد و آزادش کردیم.

خدا بیامرزد بدریه را. تا وقتی او بود سَرِ زایر فرحان را به باغ‌ش مشغول می‌کرد. البته این اواخرخود بدریه هم دیوانه‌ی باغ شده‌بود. یعنی از چهار پنج سال پیش که بچه‌هاشان بار فرار از دِه را بستند، بدریه هم دیوانه‌ی باغ شد. ظهرها، توی شرجی، وقتی آفتاب و آسمان تکّه‌ای از جهنم می‌شدند، چمباتمه می‌زد زیر کُنار اصفهانی و غرق می‌شد توی آسمان. حواسش جمع این بود که هیچ گنجشکی ناخنک نزند به خارک ها. زایر فرحان با ما مرافعه می‌کرد که «توله یا کرّه‌ی هر کدومتون پا توی باغِ من بذاره خونش پای خودش!» و بدریه خواب را به چشم هر پرنده و چرنده‌ی توی باغ نمک کرده بود. هیچ وقت هم کارگر نمی‌گرفتند: «چشم غریبه نامحرمه. نخل‌ها رو رَم می‌ده.» خودشان دوتایی با هر جان کَندَنی بود به خُرده‌کارهای باغ می‌رسیدند. هم نخل‌ها را لقاح می‌کردند و هم هَرَسِ‌شان می‌کردند و هم نَهرها را لایروبی می‌کردند و هم خرماها را می‌چیدند و آخر کار بسته‌بندی و فروش. حسرت به دلِ‌مان ماند که خارک‌ها و رطب‌ها و خرماهای نخل‌هاشان را یک دفعه سیر ببینیم. آخرهای اردیبهشت، هنوز ظلّ گرما نشکسته، بدریه توری سیاه می‌کشید به نخل‌ها. حتی یک مدت شایعه شد که بدریه رفته است رامشیر از یک سیّد دعانویس دعای چشم‌زخم گرفته و صبح به صبح می‌جوشاندش توی آب و می‌ریزد پای نخل‌ها. اصلا به خاطر همین بود که با هم نرفتند زیارت. اول بدریه رفت. تابستان سال سیل بود که با کاروان دِه رفت مشهد. سال بعدش هم زایر فرحان را با خودمان بردیم. همان وقت بود که شد «زایر فرحان».

از زیارت که برگشت، حرفی مثل مرض، خانه به خانه توی دِه پیچید. می‌گفتند زایر فرحان آقا را به خواب دیده. اول بچه‌هایی که زمین فوتبال‌شان پشت باغ زایر فرحان بود این چو را انداختند. زایر فرحان و بدریه هر غروب قالیچه‌ای می‌انداختند زیر کُنار اصفهانی و چایی می‌خوردند و شروع می‌کردند به درددل کردن. درددل که نه؛ بیش‌تر می‌پیچیدند به پر و پای هم. یکی از سرگرمی‌هامان همین فال‌گوش ایستادن به حرف‌های آن دوتا خدابیامرز بود. مثلا یک بار بدریه به زایر فرحان غُر زده بود که «اگر آب باریکه‌ی بقّالی من نبود، تویِ گدا از کجا می‌خواستی نون دربیاری، چرخ زندگی‌مونو بگردونی؟» و زایر فرحان گفته بود: «سرمایه‌ی اول آن بقالی‌ات را که از خانه‌ی آن پدر مفنگ‌ا‌ت نیاوردی. اگر اضافه‌خرمای سال سیل نبود که تو یک بسته کبریت هم نمی‌توانستی بخری!» یا یک بار بدریه گفته بود: «فرحان! دلت برای جیغ‌های میعاد و شاشیدن‌های میلاد تنگ نشده؟ پشیمان نشدی؟ چرا بچه‌هات و نوه‌هات را فراری دادی؟» و زایر فرحان کفری شده بود که «هر وقت تو دل‌تنگ دعواها و بهانه‌گیری‌هات از عروس‌هات شدی، منم هوای اون نمک‌به‌حروم‌ها رو می‌کنم!» و حالا خبر آورده بودند که زایر فرحان آقا را خواب دیده. می‌گفتند بدریه وسط درددل‌کردن‌هایش گفته: «فرحان! اگر آقا شب به شب نمی‌آمد به خوابم و قوّت‌قلبم نمی‌داد، توی آن دو هفته‌ای که نبودی حتما از غصه‌ات دق می‌کردم.» و زایر فرحان درآمده بود که «آقا به خواب من هم آمد. گفت که به تو بیش‌تر مهر کنم.» باورمان شده بود که آن دوتا حقیقتا خُل شده‌اند. ولی شیخ تکلیف‌مان کرد که به روی‌شان نیاوریم. ولی بی‌هوا از دهان مرزوق سیاه پریده بود که «فرحان! زمین دِه طاهرِ طاهره. ولی تو که رفتی قاطی از ما بهتران حق داری کم‌پیدا باشی. کجایی؟ چه می‌کنی این مدت زایر؟» همین یک حرف بس بود تا زایر فرحان الم‌شنگه‌ای به پا کند که گرد و خاک‌ش توی چشم همه‌ی اهالی برود. رفت تراکتور و سه‌خیش و نهرکن اجاره کرد و زمین پشت باغش را شخم زد و آن را بست به آب. زمین فوتبال را خراب کرد با این کارش. دیوار کاه‌گلی باغش را هم یک متر و نیم کشید بالاتر. باغ شده بود عین قلعه. از دور که نگاه می‌کردی فقط یک خط افقی اُخرایی را می‌شد دید با یک نوار سبز بالایش.

بعد که بدریه مرد، زایر فرحان هم گنددماغ‌تر شد. اول خواست بدریه را همان‌جا توی باغ، پای آن کُنار اصفهانی، خاک کند؛ که نگذاشتیم. همین هم جری‌ترش کرد. نمی‌شد کسی از جلوی باغش رد شود و به قاعده‌ی یک تریلی نفرین بارش نکند. می‌گفت از سَرِ تقصیر هیچ‌کدام‌مان نمی‌گذرد. می‌گفت همه‌ی ما به او بدهکاریم. می‌خواست همه‌مان از او معذرت‌خواهی کنیم. حرفش این بود که بدریه را ما چشم زده‌ایم و ادعا می‌کرد که حالا می‌خواهیم او را بکشیم و باغش را بکشیم بالا. دو سه هفته‌ای که از مرگ بدریه گذشت، جوهر قلم عفو بعضی از اهالی هم خشکید. حتی روضه‌های شیخ هم نمی‌توانست هیزم آتش عصبانیت‌شان را تر نگه دارد. یعنی دیگر نمی‌توانستند تاب بیاورند که زایر فرحان روزی چند بار زن و مرد زنده‌ها و مرده‌هاشان را زیر و رو کند و لنترانی بپراند بِهِشان. برای همین کدخدا باز هم دست حاج‌عبدالله و سیدعمران و چندتا از پیرمردهای دِه را گرفت و رفت سراغش. این بار باهاش اتمام حجت کردند. «داری نظام عشیره رو از هم می‌پاشونی. نمی‌تونیم جلوی سیل‌کف‌کرده‌ی جوون‌ها رو بگیریم. یا از مرکب بدعنقی پایین بیا، یا از دِه برای همیشه برو.» او هم اول گریه کرده بود و بعد زمین و زمان و زمانه را به فحش کشیده بود و بعد قبول کرده بود اگر اهالی کمکش کنند و دیوار باغش را یک متر و نیم دیگر ببرند بالا و قول دهند که پا توی باغش نگذارند، قول می‌دهد دیگر پاچه‌ی کسی را نگیرد و خُل‌بازی‌های‌ش را بگذارد کنار. دیوار باغ که رفت بالا پاییز شده بود. چند هفته‌ای می‌شد که ده آرام گرفته‌بود. زایر فرحان کمتر آفتابی می‌شد. شده بود مثل همان جُغد پیری که صبح به صبح می‌نشست روی نوک تیر پرچم مدرسه و تا نگاهش نمی‌کردی، نگاهت نمی‌کرد. چرک دل‌مان داشت یواش‌یواش از زایر فرحان خشک می‌شد که مصیبت روسری پیش آمد. سحرِ یکی از روزهای زمستان بود. ما که تا صبح از سرمای استخوان‌تِرِکانِ باد لرزیده بودیم، بعد از نماز را گذاشته بودیم برای یک چُرت چشم‌گرم‌کن. که صدای جار و مجاری ده را لرزاند. اهالی وسط خواب و بیداری از خانه‌هاشان زده‌بودند بیرون و هاج و واج و یک‌پا در هوا ماتِ قرشمال‌بازی زایر‌فرحان بودند. زایر فرحان بدون دشداشه و با یک لُنگ و زیرپوش از این طرف میدان‌گاهی می‌دوید آن طرف و دوباره شلنگ می‌انداخت و برمی‌گشت این‌طرف. چفیه‌ی قرمزش را از روی سر انداخته‌بود روی کتف راستش و همین، سرخی صورت برافروخته‌اش را بیشتر می‌زد توی چشم. سَرِ تاسش عرق کرده بود توی آن سرما. یک روسری زرد ترمه‌دوزی شده را توی مشتش می‌تکاند و می‌گفت: «باغمو نجس کردین. برکتِ زمینش رو گرفتین. الهی به عذاب خدا گرفتار بشید که حرمت نخل‌هام رو شکستید. باغِ من جای داماد شدن پسرهای شما و تمرین عروسی دخترهاتون نیست.» آن‌قدر توی آن یک هفته غُرید و آن‌قدر سرکوفت زد که ابوستّار دست زن و سه دخترش را گرفت از دِه رفت که رفت. بیرون رفتن از خانه برای پسرهای مجرد بیش‌تر از ۱۱ سال بعد از ساعت ۱۰ شب هم قدغن شد!

خدا بیامرزد زایر فرحان را. نبود ببیند باغش به چه روزی افتاده. وقتی از قبرستان برگشتیم، یک سَر رفتیم دیدیمش. بیش‌تر نخل‌های نهر سوم خشک شده بودند. علف‌های هرز همه‌ی شریعه‌ها را پوشانده بودند. آن زمین مسطح و آماده به نشای باغ پر از پستی بلندی و چاله شده بود. کُنار اصفهانی هم وحشی شده بود. شاخه‌های هرس نشده‌اش شده بودند لنگه‌ی موهای فرفری پیرزن‌های کولی. حتما سکوتِ غروب‌های باغ، زایر فرحان را می‌ترسانده. داشتیم از باغ می‌رفتیم بیرون. باید به صف می‌شدیم تا می‌توانستیم، تک‌تک از درِ تنگ باغ رد شویم. آن شب شیخ محی‌الدین با سیدعمران اوقات تلخی کرد که چرا زودتر از او از باغ بیرون رفته است. ما که ندیدیم؛ ولی می‌گفتند سید عمران هم چندتا فحش چارواداری به شیخ داده است.


 

جنازه‌ی شما را به چه کسی باید تحویل داد؟

پرونده جنگ– زندگی یعنی چه؟

جواب احمقانه‌ای دادم: «زندگی لحظه‌ای است بین تولد و مرگ»

-مرگ یعنی چه؟

-مرگ وقتی است که همه چیز تمام می‌شود.

-مثل زمستان؟ وقتی برگ‌ها می‌ریزند؟ اما عمر یک درخت با زمستان تمام نمی‌شود. نه؟

– ولی برای آدم‌ها این طور نیست. وقتی کسی مُرد برای همیشه مرده و دیگر زنده نمی‌شود.

– این که نمی‌شه. این درست نیست.

– چرا الیزابتا، حالا دیگه بهتره بخوابی!

– من حرف‌های تو را قبول ندارم. فکر کنم وقتی کسی بمیرد مثل درخت‌ها در بهار دوباره زنده می‌شود!»

(از متن کتاب)

اوریانا فالاچیخانم اوریانا فالاچی از بزرگ‌ترین خبرنگاران بین‌المللی بود. وی ایتالیایی‌تبار بود و برای مجله‌ی Europeo، چاپ میلان کار می‌کرد و برای چند مجله‌ی مهم اروپا و امریکا. وی در ۷۶ سالگی در اثر سرطان درگذشت. مصاحبه‌های جنجالی وی با سیاستمداران جهان از جمله امام خمینی(ره) باعث شهرت او شد. مقاله و گزارش می‌نوشت، وی علاوه بر کتاب «زندگی و جنگ و دیگر هیچ» کتاب‌های «اگر خورشید بمیرد»، «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد»، «مصاحبه با تاریخ» و… را نیز نگاشته است. کتاب «اگر خورشید بمیرد» ترجمه بهمن فرزانه، تحلیلی از دیده‌ها و ندیده‌های اوریانا، گفت و شنود وی از سیاست‌گزاران و فضانوردان و هنرپیشگان تا مردم کوچه و بازار است. فالاچی در «اگر خورشید بمیرد» در پی مرگ خوبی‌هاست و مرتب می‌پرسد: «اگر خوبی‌ها بمیرند چه خواهد شد؟» این کتاب در حقیقت سوگنامه‌ای است برای آن‌چه از دست رفته و آرزویش محال می‌نماید. فالاچی این زن ناآرام، در تمام کتاب‌هایش به جستجوی علت رخدادهای نابهنجار برمی‌خیزد ولی افسوس که هر چه بیشتر می‌گردد، گودال پرسش‌های بی‌پایانش عمیق‌تر می‌شود. با این حال دلش می‌خواهد آن‌چه را که در بیداری دیده است باور نکند و به خودش بقبولاند که شاید به همه‌ی این زشتی‌ها در خواب روبه‌رو شده است!

«نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» ترجمه‌ی «مانی ارژنگی»، از دیگر کتاب‌های اوست که به فارسی ترجمه شده است. این کتاب زیبا و به یاد ماندنی جسارتی است همراه با تردید و وسوسه. او در این اثر از دنیای کودکی خبر می‌دهد که نطفه‌اش بدون اراده بسته شده است و دوران جنینی را بالطبع مانند جنین‌های دیگر می‌گذراند و مادر تردید دارد که کودک نامشروع خود را به دنیا بیاورد یا این‌که او را از بین ببرد. سرتاسر کتاب گفتگوی مادر است با فرزندی که در شکم دارد. گاهی او را در قالب یک پسر مورد خطاب قرار می‌دهد و زمانی دختر می‌انگاردش. این مکاتبه‌ی طولانی بین مادر و جنین، رابطه‌ی شدید عاطفی ایجاد می‌کند که می‌توان از آن به عشق تعبیر کرد. همین رابطه عاطفی است که بعدها مادر را به علت سقط شدن کودک به محاکمه‌ی وجدان می‌کشاند و از او یک موجود گناهکار و جانی می‌سازد. نقش پدر هم که غالبا با نامه‌ای یا دسته‌گلی از مادر و فرزند یاد می‌کند، در طول ماجرا کمتر از نقشی است که در به‌وجود آوردن طفل داشته است.

کتاب «مصاحبه با تاریخ» ترجمه‌ی پیروز ملکی نیز مجموعه‌مصاحبه‌های فالاچی با شانزده تن از سیاستمداران معاصر زمان خود است. وی در این کتاب به صراحت این سؤال را می‌پردازد که «آیا تاریخ را همه می‌سازند یا فقط چند تن؟ آیا تابع قوانین جهانی است یا مقررات چند نفر؟» فالاچی در این کتاب می‌نویسد: بعضی‌شان جاه‌طلب‌تر و در عمل جسورترند. فقط در چند مورد دریافتم که در حضور کسانی هستم که برای هدایت، با توصیه‌ی راهی به جای راه‌های دیگر، آفریده شده‌اند، که اینان دقیقا کسانی بودند که قدرت را در دست نداشتند، برعکس، جان بر کف با آن در مبارزه بودند یا مبارزه می‌کردند…»

❋ ❋ ❋

و اما کتاب «زندگی، مرگ و دیگر هیچ» ترجمه‌ی زیبا و روانی است از خانم لیلی گلستان. با این‌که وی این اثر را در اوایل دهه‌ی بیست زندگی‌اش ترجمه کرده اما کمتر ایرادی می‌توان به ساختار ترجمه‌ی وی وارد کرد. نویسنده، این اثر را به دنبال سؤال خواهر کوچکش از معنای مرگ و زندگی می‌نویسد. در کل این کتاب، خاطرات یک‌ساله‌ی وی از جنگ و خون‌ریزی است که مخاطب آن خواهر کوچکش «الیزابتا»ست:

«… و من جنگی را شناختم که در خلال آن خیلی زود فهمیدم که در بهار، کسی دوباره متولد نمی‌شود و من به‌این فکر می‌کردم که در آن طرف دنیا بحث و غوغا بر سر این است که آیا صحیح است قلب آدم بیماری را که فقط ده دقیقه از مرگش باقی است، درآورد و جای قلب بیمار دیگری انداخت تا او شفا یابد؟ در حالی‌که این‌جا هیچ کس از خودش نمی‌پرسد که آیا صحیح است جان یک عده انسان جوان و پاک و سالم را بگیرند و…؟

با خود قرار گذاشتم. این از هم گسیختگی بود که این خاطرات برای تو نوشته شده، الیزابتا»

در خلال این دفتر خاطرات به نقد و تحلیل لحظه‌های جنگ هم می‌پردازد:

«… برای تو که هنوز نمی‌دانی روی کره‌ای هستی که با تلاش‌ها و معجزه‌ها، زندگی انسان رو به مرگی را نجات می‌دهند؛ باعث مرگ صدها، هزارها و میلیون‌ها موجود زنده و سالم می‌شوند. می‌دانی؟ زندگی خیلی بیشتر از لحظه‌ای ا‌ست بین وقتی که به دنیا می‌آییم و وقتی که می‌میریم.»

و حتی در میانه‌ی کار مدام به خود کلنجار می‌رود که آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن، کار درستی است؟ یا می‌توانست این داستان را با قصه‌هایی از خرگوش کوچولوها، پروانه‌ها، و فرشته‌های نگهبان تمام کند. با گول زدن‌های همیشگی. اما نه! بعدها وقتی بزرگ‌تر شود خواهد فهمید که «پروانه‌ها در ابتدا کرم بودند، که خرگوش‌ها یکدیگر را می‌درند، که فرشته‌های نگهبان وجود خارجی ندارند!»

❋ ❋ ❋

این اثر به همراه تحلیل‌هایی که همزمان ارائه می‌دهد و همان‌طور که از یک خبرنگار انتظار می‌رود، توصیف صرفی است از جنگ و آدم‌های جنگ؛ توصیفی مصاحبه‌ای از دوره‌ی یک جنگ. نویسنده در این کتاب قصه‌گویی نمی‌کند. توصیفات خوبی از لحظه ارائه می‌دهد. اما وقتی که با پایان اثر می‌رسی و کتاب را می‌بندی، شخصیت واضحی که از ابتدای کتاب تا انتها با تو باشد، نمی‌یابی. آدم‌ها و ماجراهای بی‌شمار آن‌ها فقط گزارشی است از جنگ که خاطره‌وار روی کاغذ آمده است. شاید در اثر، کمتر توصیف داستانی یا قصه‌گویی ببینیم اما توصیفات لحظه و فضاسازی وی از فضای گسترده بر جنگ واقعا خواندنی است. در صفحات ابتدایی که هنوز فقط خبرهایی از جنگ است و وارد جنگ نشده‌ایم، می‌بینیم نویسنده، یک خبرنگار زن ایتالیایی است که به دنبال اخبار جنگ در دفاتر روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها می‌چرخد. هنوز اثر، وارد جنگ نشده، اما مقدمه‌ی خوبی برای ورود به یک فضای کثیف و و سرد داده می‌شود:

«… سلام کردم و تقریبا کسی جوابم را نداد. همه عصبانی بودند، یک کلمه حرف نمی‌زند. در آن سکوت فقط صدای ماشین خبر می‌آمد و صدای جابه‌جا شدن یک صندلی مثل صدای توپ در گوش‌ها می‌پیچید. لوریو ناخن‌هایش را می‌جوید، چشم‌هایش را می‌مالید، پلو بی‌حرکت روی نیمکتی نشسته بود و دست‌هایش را صلیب‌وار روی سینه‌اش گذاشته بود و لب‌هایش به هم فشرده می‌شد…»

این افراد هم‌پروازهای نویسنده برای ورود به صحنه‌ی جنگ و خبرنگاری‌اند. آن‌ها قبل از پرواز سندی را امضا می‌کنند که در پایان این سند نوشته شده «جنازه‌ی شما را باید به چه کسی تحویل داد؟» آن‌ها بر سر این سؤال کلی می‌خندند و غافل‌اند از این‌که هلیکوپتری که قرار بوده آن‌ها را به مقصد برساند در نیمه‌ی راه توسط «ویت کنگ‌ها» سقوط کرده و همه مرده‌اند، و آن‌ها فقط از سر خوش‌شانسی سوار هلیکوپتر بعدی شده‌اند. او از خبرنگاران دیگری که با او به جنگ آمده‌اند می‌پرسد در این‌جا به دنبال چه می‌گردند و جواب‌های جالبی می‌شنود. یکی می‌گوید با آمدن به ویتنام می‌خواستم به پدرم ثابت کنم آن‌طور که او فکر می‌کند بی‌کار و بی‌عرضه نیستم. دیگری می‌گوید: زنم مرا ترک کرده بود. و دیگری: کار هیجان انگیزی است اگر بتوانی به موقع از صحنه‌ای عکس بگیری، ناگهان معروف می‌شوی و آینده‌ات تأمین است. و کاترین که داوطلبانه به این جنگ آمده می‌گوید: «می‌خواستم ببینم جنگی که همه از آن حرف می‌زنند، چه جور چیزی است».

اما نویسنده با این جواب‌ها قانع نمی‌شود. او خود برای شناخت بشریت به صحنه‌ی جنگ آمده است، برای این‌که می‌خواهد بفهمد مردی که مرد دیگری را می‌کشد در جستجوی چیست و وقتی آخرین گلوله را در بدن مردی فرو می‌کند به چه می‌اندیشد؟ او آمده تا پوچی و احمقانه بودن جنگ را ثابت کند و به دنبال این سؤال است که چرا کشتن به خاطر دزدی یک گناه بزرگ است اما کشتن در لباس سربازی باعث افتخار!

❋ ❋ ❋

نویسنده مثل آثار پیشین و پسین خود، در تمام لحظات مثل یک خبرنگار واقعی به دنبال پرسش و مصاحبه است. پرسش‌های وی ساده و در عین حال عمیق و تکان‌دهنده‌اند. مثلا از سربازی می‌پرسد: «موقع شلیک به چه چیزی فکر می‌کنی؟» او بی‌آن‌که فکر کند، جواب می‌دهد:

«وقتی آدم شلیک می‌کند دیگر فکر هیچ چیزی را نمی‌کند. برای این‌که اگر تعلل کنی و شلیک نکنی، طرف شلیک می‌کند و دخل تو را می‌آورد!»

یا سرباز دیگری در جواب می‌گوید: «فقط به کشتن فکر می‌کنم و به این که کشته نشوم.» اولین باری که این سرباز به حمله می‌رود و کاغذی از زنش دریافت می‌کند که نوشته حامله است. او با ترس در جنگ حضور می‌یابد. با یکی از همراهان و یاران جدانشدنی‌اش به حمله می‌روند، موشکی به سمت آن‌ها می‌آید و او بی‌آن‌که دوستش را خبر کند خود را به زمین می‌اندازد. در این ماجرا دوستش منفجر می‌شود اما او سالم می‌ماند و حالا احساس شرمندگی می‌کند. به این خاطر که او را از آمدن موشک خبر نکرد و این‌که آن لحظه از مرگ او خوشحال بوده. چون موشک به دوستش اصابت کرده و خودش جان سالم به در برده!

یا دیگری از اولین باری که به کسی تیر می‌اندازد، سخن می‌گوید:

«… یک ویت کنگ با تمام قوا می‌دوید و همه به او شلیک می‌کردند. درست مثل این‌که در غرفه‌ی تیراندازی پارک شهر به هدف‌ها تیر می‌اندازند ولی تیرها به او نمی‌خورد و بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد. درست مثل این‌که به یک درخت شلیک کرده باشم. حتی جلو رفتم و به او دست زدم ولی باز هیچ حسی نکردم. احمقانه است ولی واقعیت دارد.»

❋ ❋ ❋

نویسنده در این کتاب از سربازهای دون‌رتبه، از افسران و از زندانی‌ها و اعدامی‌های جنگ سؤال‌های خود را می‌پرسد. در خلال این پرسش‌ها و پاسخ‌ها روزنه‌ی تازه‌ای و معنای دیگری از پشت صحنه‌های جنگ روشن می‌شود.

او به اعتراف افسران و ژنرال‌های جنگ می‌نشیند. اعتراف آن‌ها بس سنگین و دردناک است. قتل و کشتار جمعی زنان و کودکان بی‌پناه! و این چنین خشونت جنگ نمایان می‌شود.

او از یکی از افسران زندانی می‌پرسد وقتی آن همه آدم را قتل عام کردی، چه حسی به تو دست داد و او در پاسخ می‌گوید:

«… همان حسی را کردم که یک خلبان آمریکایی هنگام ریختن بمب روی دهکده بی‌دفاع ویتنام می‌کند. تنها فرق ما این است که او از بالا بمب می‌ریزد و نمی‌بیند چه به روز مردم می‌آورد و من می‌دیدم که چه کردم، زن‌ها، مردها و بچه‌ها به شدت تکه‌تکه شده بودند. من چشمانم را بستم؛ برایم غیر ممکن بود که باور کنم تمام این کارها را من کردم.»

❋ ❋ ❋

در این دنیای سیاه و با خشونت، بارقه‌هایی از عشق هم می‌بینیم. در صفحه‌ای از صفحات این کتاب به سرباز جوانی برمی‌خوریم که تصمیم می‌گیرد با دختر سربازی که همرزم اوست، ازدواج کند. از زبان جوان می‌شنویم که «دختر اصلا قشنگ نیست، تنها چیز قشنگی که دارد دو چشم شاد و خندان است. دختر نرم و پر محبتی است. نجیب است و در نبردها شجاع و دلیرانه می‌جنگد. دوستش دارم چون دوستم دارد. دوستش دارم چون کشورش را دوست دارد، چون مثل من از زندگی بهره‌ای نبرده است.»

آن‌ها در یک پناهگاه مخفی با هم عروسی می‌کنند و فرمانده آن‌ها را عقد می‌کند. مراسم خیلی سریع و ساده برگزار می‌شود و خطبه این طور خوانده می‌شود: «من شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم!» و چند هدیه از دوستان همرزم خود دریافت می‌کنند: سیگار، شیرینی، دستمال و کارت‌های تبریک! و ساعتی بعد در همان شب هر دو به عملیات سنگینی در جبهه نبرد می‌روند!

❋ ❋ ❋

و بالاخره در پایان، این زن خبرنگار جسور، خوراک چند گلوله می‌شود اما حالا جان سالم به درمی‌برد. کتاب با گفتگویی میان نویسنده و «فرانسواپلو» یار و رفیق نویسنده تمام می‌شود. آن‌ها گفتگوی نمادینی از «drug» و مواد مخدر انجام می‌دهند. نویسنده در تعریف «دوا» برای فرانسوا می‌گوید:

«ماده‌ای است بسیار مشکل و در عین حال آسان، از خوشبختی با سلامتی، دموکراسی، اتحادیه، تلویزیون، تعطیلات، هتل‌ها و… تشکیل شده. با آن می‌توانی همه چیز را به فراموشی بسپاری. اگر یکی از این دواها را به بدنت تزریق کنی، احساس خوشی خواهی کرد، بی‌حرکت و آرام می‌شوی و مگر رؤیای کشورهای کمونیست هم استفاده از این داروی مخدر نیست؟ یا مگر مارکسیسم نمی‌خواسته به چنین نتیجه‌ای برسد؟»

و بدین شکل او از آدم‌ها و از زمینی حرف می‌زند که به دنبال تزریقی از مسمومیت فراموشی‌اند تا همه‌ی دردهای کشیده و به جا گذاشته خود را فراموش کنند! گلوله‌ای مسموم به نام زمین که اگر به آن دست بزنی یا در آن بمانی، محکوم به مرگی!

و شاید به این ترتیب به همان نوشته پشت لباس‌های جنگی می‌رسد که:

«when I shall die, I shall go to paradise, because on thise earth I have lived in hell»

«وقتی که بمیرم به بهشت خواهم رفت، چون روی زمین در جهنم زیسته‌ام»


 

سینما، انسان، محدودیت

جایگاه ژانر در سینمای امروز جهان کجاست؟ یکی از دم‌دستی‌ترین تحلیل‌هایی که امروزه در مواجهه با یک فیلم گفته یا نوشته می‌شود این است که آن را به ژانری خاص منتسب کند. دیگر محرز است که آن‌قدر قواعد ژنریک در هم تنیده و متداخل شده، و نیز به هجو کشیده شده که دیگر نمی‌توان فیلمی را به صراحت به نام ژانری خاص بررسی کرد. کنکاش در علل روان‌شناختی و جامعه‌شناختی این رویکرد بسیار روشنگر است.

یکی از این عوامل شاید تلاش همیشگی هنرمندان و فیلم‌سازان برای آشنایی‌زدایی در خلق آثارشان باشد. چرا که هرگونه تمهید و شگردی برای برانگیختن همراهی و همدلی تماشاگر به سرعت تبدیل به کلیشه می‌شود. مخصوصاً قواعد ژانری که از همان ابتدا مخاطب‌پران است. بازی با عناصر روایی و سبکی در فیلم‌ها منجر به ایجاد زیر ژانرهای زیادی شده، که به علت کثرت آن‌ها دیگر کسی رغبتی به نام‌گذاری جدیدی ندارد.

حال با این مقدمه، سینمای تعاملی چه جایگاهی در سینمای آینده خواهد داشت؟ سینمایی که قرار است بر تماشاگر به عنوان یکی از عناصر روایت و یا حتی سبک، حساب ویژه‌ای باز کند و او را از انفعال خارج سازد. به گمانم مخاطب برای ایفای نقشی فعال در فیلم، لاجرم جای شخصیت‌های داستان را خواهد گرفت و به دلخواه خویش و با انتخاب کنش‌های متناسب در مواجهه با هر رویدادی، روایت را پیش برده و شکل می‌دهد. این‌جاست که پای قواعد ژنریک در این سینمای خاص هم باز می‌شود . برای این‌که دست مخاطب به عنوان عنصری فعال در روایت داستان برای هرگونه کنش و واکنش باز باشد، باید هر نوع مواد و مصالح که مورد نیاز اوست توسط نویسنده یا کارگردان (بخوانید تدارکاتچی) تدارک دیده شود تا روایت دچار بن‌بست نشود. در این صورت باید در پی احصای احتمالات و قواعد پیرامونی مخاطبان بود تا نکند مخاطب در چارچوب تنگ فیلم با انتخاب راهی و کنشی منحصر به فرد با بن‌بست مواجه شود. این همان محدودیت است؛ چرا که انسان با این‌که دارای وجود و ذهنی محدود است، افکار و اعمالش پیش‌بینی‌ناپذیر و غیر قابل احصاست.

اگر گفته شود مخاطب باید در این سینما، مانند هر بازی دیگری قواعدش را بپذیرد و با همان مصالحی که برایش در نظر گرفته شده، روایت را سامان بخشد، پس چه جای تعامل است؟ در حال حاضر نیز با همین شکل فعلی سینما، تماشاگر با پذیرش قواعدی خاص فیلم می‌بیند و در انتظار عاقبت داستان می‌نشیند و توانایی افزودن چیزی بیش از آن‌چه می‌بیند به فیلم را ندارد و این محدودیت را می‌پذیرد.

اما این‌که تکنولوژی راه حل قضیه باشد، باز هم جای تردید است. جلوه‌های ویژه‌ی تکنولوژیک و یا حتی بهره‌گیری از آن برای شکستن محدودیت قاب، نیاز ما را به روایت و داستان برطرف نمی‌کند و حداکثر آن را در کنار سایر عناصر می‌نشاند.


 

ادبیات و واقعیت

ابوتراب خسروینیچه در جایی گفته است: هنر تاب تحمل واقعیت را ندارد. طبعا ادبیات نیز وجهی از هنر است و از این مقوله مستثنا نیست. واقعیت ابعادی بس سهمناک دارد که هنر و در بحث ما، ادبیات پیشامدرن قادر نیست به جز پرتو کمرنگی از آن را بازتاب دهد. واقعیت تعبیری از هستی است که به تناسب درک محدود و متغیر ما در هر دوره به نوعی متعرض به ذهن ما می‌شود. واقعیت مورد قبول ما درکی متغیر است که به تناسب دانش دوران ما ملاک هستی‌شناسانه ما قرار می‌گیرد. زمانی جادو از مظاهر هستی‌شناسانه بشر تلقی می‌شد، و ماوراءالطبیعه بخشی از واقعیت حاکم بر حیات بشر تعبیر می‌گردید. و زمانی قدرت مطلق شاهان و زمانی تسری وجوه متفاوت علم.

در هر دوره، اغلب مظاهر زندگی انسان از جمله هنر و ادبیات بر اساس درک انسان از هستی که به‌صورت وقایع، واقعیت مورد قبول را شکل می‌داد، خلق می‌گردید. چنان‌که قصه‌های بازمانده از آن دوران که انسان بنده‌ی جادو و جادوگران است یادگار آن دوران می‌باشد.

زمانی درک محدود هستی‌شناسانه انسان باعث می‌گردید تا اعتقاد به این داشته باشد که ستارگان و خورشید به دور زمین که مرکز عالم محسوب می‌شد، می‌گردند. و انسان خود و مکان خود را مرکز عالم محسوب می‌کرد. بنابراین این‌گونه شناخت، ایمان به واقعیت مورد قبول آن زمان بود و بر اساس این واقعیت بود که هنر و ادبیات آن روزگار به تناسب درک انسان از واقعیت مورد قبولشان، شکل می‌گرفت.

در دورانی که مکتب کلاسیسیسم بعد از رنسانس شکل گرفت (۱۵۹۶-۱۶۴۰) زمانی بود که جامعه‌ی غرب قدرت و اراده‌ی پادشاهان را تفویض شده از سوی خداوند می‌دانست و پادشاهان قدرت مطلق محسوب می‌گردیدند و ملت‌ها خود و اموالشان را رعایا و اموال پادشاه فرض می‌کردند. عشق به میهن با مفهوم عشق به پادشاه و اطاعت از اوامر او آمیخته بود. شعاری که وجود داشت: یک پادشاه، یک قانون، یک دین. و کلاسیسیسم این را حقایق انکارنا پذیر می‌شمرد. (۱)

این حقایق ناشی از درکی بود که مردم آن دوران از واقعیت داشتند. و هنرمندان دوران کلاسیسیم ضمن ایمان به مبانی اعتقادیشان که عین درکشان از واقعیت بود، سمت و سوی آثارشان را بر مبنای تقلید از طبیعت، تقلید از قدما، اصل عقل، آموزنده و خوشایند بودن، وضوح و ایجاز، حقیقت‌نمایی، نزاکت ادبی بر اساس وحدت مکان، وحدت زمان و نیز وحدت موضوع بنا نهادند. البته کلاسیک‌ها خود را وامدار هومر، ویرژیل، اوریپید و نیز مباحث دکارت و ارسطو می‌دانستند.

در حدود نیمه‌ی اول قرن هجدهم تحول فکری، جوامع اروپایی را دچار تشتت کرد. فلاسفه‌ای چون منتسکیو در روح‌القوانین و ولتر در نامه‌های فلسفی و ژان ژاک روسو در امیل مفاهیم تازه‌ای در علوم اجتماعی و قانون مطرح کردند و اعتقاداتی چون سنت‌ها و مبانی اشرافیت که واقعیت استواری فرض می‌گردید در مواجهه با مفاهیمی چون آزادی متزلزل گردید و درک جدیدی از واقعیت به وسیله‌ی متفکران که خود را نماینده بورژوازی می‌دانستند ایجاد گردید.

با تحولات بزرگی چون انقلاب کبیر فرانسه دورن حاکمیت حاکمان سنتی اروپا به پایان رسید و شرایط جدید فرهنگی که به وسیله‌ی آثار منتسکیو و ولتر و روسو و بنیاد‌های فکری‌شان راهگشا گردید و کلاسیسیسم را ویران کرد و زمینه‌ساز ظهور لیبرالیسم شد. از تبعات ظهور این دوران رمانتیسم بود که به عنوان مکتبی هنری که بر آزادی احساسات بشری و تفوق آن بر قید و بند‌های فلسفی و قانونی و اخلاقی ونیز زیباجویی و تسری آن در خلاقیت‌های هنری ادبی اصرار داشت، توسعه یافت.

قطعا درک تازه‌ای از واقعیت در بین افکار عمومی ایجاد شد که باعث زوال کلاسیسیسم و توسعه‌ی رمانتیسم گردید. اجمالا این‌که انسان در فردیت خویش آزاد است و به همین دلیل باید با هر آنچه قید و سلسله مراتبی بر او هموار می‌کند، عصیان کرده تا از تبعات این آزادی قادر گردد، رابطه‌ای حیاتی با کلیت جهان برقرار کند. شاید بتوان به این علت که نویسندگان رمانتیک بر عکس کلاسیک‌ها که شاهزادگان و انسان‌های برجسته، شخصیت‌های داستان‌هایشان بود، کودکان و آدم‌های عادی را برای داستان‌هایشان انتخاب می‌کردند، آن‌ها معتقد بودند که انسان می‌بایستی با شفافیتی شبیه به شفافیت کودکان با جهان از طریق طبیعت نزدیک شود و با جهان متصل گردد، در آن صورت خواهد توانست آن‌را درک و کشف کند. با این تفاصیل جهان ادبیات رمانتیک جهانی بر اساس احساسات و تخیل در ساخت ماوراءالطبیعه، فانتزی، رؤیا، افسانه، جهان، فرشتگان، و اشباح بود (۲). می‌توان نتیجه گرفت که رمانتیک‌ها، واقعیت را این‌گونه تصور و اندیشه می‌کردند.

و اما بستری که زمینه‌ساز ظهور و شکل‌گیری رئالیسم شد همان دوران رمانتیسم بود. به نحوی که در بین هنرمندان مکتب رمانتیسم کسانی بودند که در آثارشان دیدگاه متفاوتی را اعمال می‌کردند. به نحوی که در کنار آن روش، خلاقیت همراه با احساسات و تخیل آزاد، نمونه‌هایی از دقت بر جزئیات واقعی زندگی مشاهده می‌گردید. ویکتور هوگو در عین آنکه خود از بنیان‌گذاران مکتب رمانتیسم محسوب می‌گردد، جزئی‌نگاری‌هایی با همان دقت رئالیست‌ها را در اثر بزرگش بینوایان اعمال نمود که قابل مشاهده است.

با این همه زمانی آثار منطبق بر مواضع رئالیست‌ها نوشته و ارائه گردید که مباحث علمی از طریق بیانیه‌های دانشمندان هر رشته اعلام گردید و افق‌های تازه‌ای از واقعیت از طریق مشاهده و استنباط و سپس استنتاج‌های علمی چون اصل انواع داروین و دروس فلسفه اثباتی اگوست کنت بحث و مطرح گردید.

موپاسان از قول فلوبر می‌گوید: کوچک‌ترین چیزها هم جنبه‌ی ناشناخته‌ای دارند، با دقت در مشاهده، آن‌را پیدا کنیم… به این ترتیب است که کار انسان بدیع و اصیل می‌شود.

این جمله می‌تواند به‌مثابه طرز تلقی باشد که سمت و سوی درک هنرمندان رئالیست در ابتدای ظهور مکتب رئالیسم از واقعیت باشد.

به نظر من ادبیات داستانی در هنگام ظهور رئالیسمی است که به‌طور همه‌جانبه چه از نظر فنی و چه از نظر محتوایی متکامل می‌گردد. رئالیست‌ها روش خود را وسیله‌ای در خدمت شناخت (علم) می‌دانند.

مشاهده‌ی دقیق که در علم یکی از مهم‌ترین مراحل وصول و استنتاج نتیجه شناخته می‌شود، در ادبیات رئالیستی نیز ابزار وصول به هنر دانسته شده است. بنابراین هنر رئالیستی، هم از نظر زمان شکل‌گیری و ظهور و هم از نظر استراتژی وصول هدف، مکتبی هنری است که حاصل استنتاج واقعیت از راه منطق عینی‌گرایی و نتایج علمی می‌باشد.

از نظر رئالیست‌ها هنر واقعی حاصل مشاهده‌ی دقیق و نیز ارائه‌ی دقیق آن به مخاطب به دور از الهام به نحوی که فی‌المثل نویسنده‌ی یک داستان برای بسط و عینیت‌بخشیدن به همه‌ی عناصر و نیز به اجزای آن مشاهده دقیق اعمال نموده باشد، به نحوی که بعد از بسط داستان، اجزای آن داستان با اجزای همانند در واقعیت تناظر یک به یک ایجاد کند، تا در قیاس با واقعیت، حقیقت‌مانند به نظر برسد.

رئالیست‌ها معتقدند با خلق چنین داستان‌هایی است که آگاهی چون مشعلی اذهان توده و جامعه را روشن می‌سازند و باعث حل مشکلات اجتماعی می‌شود.

ادبیات رئالیستی را می‌توان عینیت‌گرا (objective) توصیف کرد و مشخصه‌اش کشف واقعیت است. این مشخصه را می‌توان این‌گونه تعبیر کرد که واقعیت چون علم از نظر رئالیست‌ها آشکار نیست. بنابر این می‌بایست مفاهیم واقعیت را چون مفاهیم علمی از طریق مشاهده درک و استنباط نمود. همچنین موضوع ادبیات نمی‌تواند فردی باشد؛ زیرا هر فرد مستثنی است و هدف ادبیات این است که در مرحله‌ی کشف واقعیت، شخصیت را مضمحل کرده تا در راستای شناخت رئالیستی شخصیت به تیپ تبدیل شود. درست بر عکس رمانتیسم که درونی (subjective) فرض می‌گردد و به‌جای مشاهده، تخیل اعمال می‌گردد.

موضوع ادبیات رئالیستی، حتی اگر فرد باشد، فردی است که در عین آن‌که از خواص نیست، فردی عادی است و نمایندگی کلیت جامعه می‌باشد و نویسنده بر همه‌ی اجزای داستان کنتراستی اعمال می‌کند تا با واقعیت منطبق باشد.

به تعبیر هاپکینز شاعر انگلیسی حقیقت را می‌توان از دو منظر کشف کرد، یا آن را با معیارهای علمی می‌توان بررسی کرد. چنان‌که با معیارهای علمی بررسی شود در روند شناخت کشف خواهد شد (همسازی) و نویسنده‌ای که با منطق شاعرانه در پی کشف حقیقت باشد که اثر در روند خلاقیت آفریده می‌شود (همبستگی).

نظریه همسازی، تجربی و شناختی، اعتقاد واقع‌گرایانه محض به واقعیت دنیای خارج دارد و معتقد به شناخت جهان از طریق مشاهده و قیاس است.

از آن‌جا که عین حقیقت قابل وصول نیست. چون حقیقت فاقد مادیت بوده و با حواس انسانی ملموس نیست، هنرمند با لمس واقعه که علی‌الاصول می‌بایستی واقعه از جمله آثار حقیقت باشد و به تعبیری دیگر رد پای حقیقت باشد، واقعیت را و نه عین حقیقت را، به‌طور نسبی در شکل واقعه درک می‌کند که البته در هر دوره به تناسب دانش هنرمند، واقعیت استحاله شده و به نحو دیگری جلوه می‌کند.

اصرار بر درک واقعیت از طریق طبیعت به شکلی که قانون‌مندی طبیعت با همه‌ی اسرار آمیزی‌اش منشأ همه‌ی وقایعی است که مفهوم واقعیت را می‌سازند. موضع نگاه فلسفی ناتورالیست‌ها به نحوی که طبیعت را فعال ما یشاء می‌دانستند و طبیعت را مافوق و مبدأ همه چیز و نیز هیچ نیرویی را فراتر و مسلط بر طبیعت نمی‌دانستند.

اگوست کنت با عملی کردن روش علمی برای تحلیل رفتارهای انسان و نیز امیل زولا با به‌کارگیری الگوهای علمی در خلق جزئیات داستان، به ویژه با به‌کارگیری و اعمال قوانین وراثت و نمایش دادن آن‌ها در رفتار نسل‌ها فی‌المثل در نوشتن رمان روگن ماکار از جمله کسانی بودند که در توسعه و معرفی این نگاه کوشیدند.

ناتورالیست‌ها قانونمندی طبیعت را بستر واقعیت می‌دانستند، خصوصا امیل زولا، ادبیات ناتورالیستی را بر اساس کشف و تحلیل واقعیت منبعث از علم و نیز به‌مثابه کشف و بررسی‌های علمی در مظاهر طبیعت می‌پنداشت.

از نظر ناتورالیست‌ها انسان به عین حیوانی برتر، تحت سلطه‌ی عوامل طبیعی چون وراثت و محیط قرار دارد و همان‌طور که خصوصیات فردی‌اش را به ارث می‌برد، شخصیتش نیز تحت تاثیر جبر مناسبات مادی ارثی و نیز محیط خانواده و جامعه، پرداخته می‌گردد.

تحولات علمی باعث ظهور مدرنیسم گردید. مدرنیته وضعیتی را پدید آورد که مفاهیمی که در دوره‌های پیشامدرن ملاک و معیار بود بی‌معنا گردید. مدرنیته به دوره‌ای گفته می‌شودکه مهم‌ترین مشخصه‌اش تحولات دائمی است. مفهوم مدرنیسم به نحوی سیال و غیر قابل انطباق با عواملی مثل زمان و مکان هست که نمی‌توان معنایی متکامل برای آن یافت و شاید به موضع ما بستگی داشته باشد.

تقریبا اغلب بر این خصلت مدرنیسم متفق‌القول هستند که مدرن سال پیش، امسال دیگر مدرن نیست. شاید درباره‌ی مدرنیسم بتوان همان سخنی که در مقاله‌ی نام و سرشت مدرنیسم مالکوم برادبری وجیمز مک فارلین، آمده است، آورد که مدرنیته خودآگاهی جدیدی است، وضعیت تازه‌ای از ذهن انسان است – وضعیتی که هنر مدرن آن را کاویده، سراسر حس کرده، و گاهی علیه آن واکنش نشان داده است.

همچنان‌که نیچه می‌گوید هنرمند تاب تحمل واقعیت را ندارد، در وضعیت مدرن وظیفه تحلیل واقعیت و انسان از عهده ادبیات ساقط می‌شود و این مقوله به دست علوم سپرده می‌گردد و در مقوله‌ی بحث ما هنر مدرن نقش دیگری را عهده‌دار می‌گردد و خصوصیات دیگر به خود می‌پذیرد. مثلا خود ارجاع می‌گردد. و برعکس مکاتب دیگر عاملی برای شناخت واقعیت می‌گردد، هنری می‌گردد که خلق زیبایی می‌کند. در جهت بسط شناخت علمی یا جامعه‌شناختی یا روان‌شنا‌ختی یا درک عمیق واقعیت شکل نمی‌گیرد. و در بحث ما ادبیاتی مدرن محسوب می‌گردد که خود ارجاع و قائم به ذات باشد. مباحثی به غیر از ادبیات باعث اعتلای آن نشود.

مضاف بر آن‌که ظواهر واقعیت در مدرنیته، یعنی آن‌چه که به کمک حواس انسانی لمس می‌گردد، به دلیل توسعه‌ی علمی و کشف جهان ماکروها و نیز جهان میکروها غیر قابل اعتماد به نظر می‌رسد. بدین شکل که همچنان‌که ادبیات موضوع بحث رئالیست‌ها و ناتورالیست‌ها بود کشف واقعیت به مدد علم تعبیر می‌گردید، با تنوع و کشفیات علمی که در پروسه‌ی مدرنیته که تحولات علمی روزانه شناخت را تغییر می‌دهد، ادبیات چه جایی می‌توانست در موضوع شناخت با تعابیری که در مکاتب پیشامدرن مورد نظر بود، داشته باشد. بنابر این به‌طور طبیعی حیطه وظایف ادبیات مدرنیته نسبت به شرایطی که از دوران بعد از رنسانس رهبران مکاتب مختلف ادبی برای آن اندیشیده بودند به مواضع طبیعی خود باز می‌گردد. تا رؤیای فلوبر که روزی گفته بود، آن‌چه را من زیبا می‌دانم، آن‌چه را می‌خواهم بکنم، نوشتن کتابی است درباره‌ی هیچ، کتابی بدون وابستگی‌های بیرونی، که به یمن نیروی درونی سبک بتواند روی پای خود بایستد.

مکتب‌های ادبی – رضاسید حسینی ۱و۲


 

انجیل به روایت متی

آلبرتو موراویابرخی منتقدان از وفاداری پیر پائولو پازولینی، نویسنده‌ی مارکسیست، به متن اصلی به هنگام ترجمه‌ی «انجیل به روایت متی» بر پرده‌ی سینما اظهار شگفتی نموده‌اند. و آیا به راستی میان مسیحیت و مارکسیسم، حواریون و پسران ولگرد، شعر چپ‌گرای مدنی و کاتولیسم راست‌گرا ناسازگاری مطلقی وجود ندارد؟ در کمال شگفتی اخلاق‌گرایی جامعه‌ای همچون ایتالیا به تصویر کشیده می‌شد که تا حد کمی مذهبی و در نتیجه ناگزیر از پیروی اخلاقی است، پازولینی تاکنون به طریقه‌ای خاص «رفتار کرده بود»؛ و چگونه می‌توانست به یک‌باره به روشی کاملاً متفاوت «رفتار کند»؟

در واقع پازولینی بیشتر به خویش وفادار مانده است؛ و از آن‌جا که مسیحیت در او آن رابطه‌ی حسی و ایدئولوژیکی را ایجاد می‌کند که تجربه‌های سخت و متقابل مارکسیسم و دکادنتیسم را به هم مرتبط می‌سازد، او نیز به روشی بسیار طبیعی، به مسیحیت وفادار مانده است. مسیحیتی به راستی از نوع مردمی و در عین حال رهایی‌بخش که از سویی به او اجازه داد مشخصه‌ی انقلابی پیام مسیحایی را روشن سازد و از سویی دیگر زیبایی موجود در متن انجیل و در تفاسیری که هنر همه‌ی دوران از آن ارائه داده را بازیابد.

در مقایسه با باج‌خور، انجیل به روایت متی پیش از هر چیز نشانگر پیشروی تردیدناپذیری است به سوی آن خشونت بالقوه و پر‌معنایی که در این فیلم دل‌مشغولی‌های پازولینی را مستقیماً و فوراً آشکار می‌سازد. و در وهله‌ی دوم، پازولینی این‌بار به جزئی‌ترین شکل، نشان می‌دهد که می‌تواند شعر را با آن تمامیت و سَبُکی یگانه کند که در باج‌خور ابتدائی‌تر، هنوز نمی‌شد آن را آشکارا مشاهده نمود.

پازولینی از واقعیتِ چهره‌ی انسانی برداشتی گزنده دارد، به مثابه‌ی محل تلاقی انرژی‌های وصف‌ناپذیری که به شیوه‌ای بیانی منفجر می‌شوند، یعنی به طرزی نامتقارن، فردی، مخرب، آهنگین و خلاصه بر خلاف هر شیوه‌ی الگوگرایانه‌ای. شاید مراحل اولیه‌ی پازولینی به تنهایی کافی باشند تا انجیل به روایت متی را به سطحی بالقوه برسانند اما این مراحل نخستین جهت بازگویی روایت مسیح برای ما کافی نخواهند بود؛ روایتی که به مثابه‌ی نمایشگاهی از طرحواره‌ها جهت القای آن ایده از وقایعی که در آن‌ها شخصیت‌ها نقشی ایفا می‌کنند، کفایت نمی‌کند. بنابراین، فیلم در وهله‌ی اول بازنمایی مُقَطَعی از چهره‌ها و نماهای دراماتیکی خواهد بود که بیشتر از دور مشاهده می‌شوند، یعنی به همان صورت که یک تماشاگر می‌تواند آن‌ها را ببیند؛ تماشاگری که گاه باید به چهره‌ها خیره شود و گاه سعی کند تمام صحنه را در آغوش بکشد. بنابراین در این روش که چهره‌ها و نماها لحظه‌ای نزدیک و لحظه‌ای دور می‌شوند هیچ جنبه‌ی ناتورالیستی وجود ندارد، بلکه بیشتر بازنمایی رهایی‌بخش و زیباشناختی است که همچون ناتورالیسم هرگز قصد بازنمایی تصویر‌گونه‌ی اشیا را ندارد.

پازولینی ارزش انعطاف‌پذیر و شاعرانه‌ی سکوت را همچون کلام دریافته است. پس به این نکته می‌رسیم که سکوت نقطه قوت فیلم و کلام نقطه ضعف آن است. سکوت‌های پازولینی بر آن عضوی تکیه دارند که بیشتر با سکوت مرتبط است: چشم‌ها. مقصود ما در این‌جا چشمان تماشاگران نیست، بلکه چشمان شخصیت‌هاست. تقطیع خاموش نماهای انجیل به روایت متی از زیباترین نماهاست، دقیقاً از آن رو که سکوت مطمئن‌ترین روش برای واداشتن ما به انجام جهشی سرگیجه‌آور به عقب است؛ همان چیزی که پازولینی با فیلمش به ما پیشنهاد می‌کند. کلام همواره تاریخی است. سکوت ما را خارج از تاریخ و در مطلقیت تصاویر قرار می‌دهد: سکوت تبشیر، سکوتی که مرگ هرود را همراهی می‌کند، سکوت حواریون که مسیح را می‌نگرند و سکوت مسیح که حواریون را می‌نگرد، سکوت یهودا که قصد خیانت دارد و سکوت مسیح که می‌داند به او خیانت شده است. از سویی دیگر، سکوت در فیلم پازولینی همچون سکوت سینمای صامت نیست، یعنی سکوتی به دلیل نقص؛ برعکس سکوتِ کلام است، و به عبارتی سکوتی انعطاف‌پذیر، پرمعنا و شاعرانه.

در آن حال که سکوت‌ها از آن پازولینی هستند، کلمات، آشکارا از آنِ انجیل‌اند. ما همواره می‌پنداشتیم که کلام در سینما ویژگی واقع‌گرایانه دارد، یعنی در اصل، غیر ضروری است و این امر که سینما برای زمان طولانی صامت بوده ولی با وجود این به طرزی کامل و شادمانه، بیانگر بوده است، همین را اثبات می‌کند. این ویژگی کلام در سینما، نسخه‌برداری سینمایی از زبانی همچون انجیل را که فشرده و آکنده از استعارات است بسیار مشکل‌تر می‌ساخت.

دیدن فیلم پازولینی این تأثیر را بر‌جا می‌گذارد که گویی پرده، به‌طور طبیعی بیشتر مناسب تصویری است که جریان می‌یابد و نمایش داده می‌شود، تا کلامی که باز می‌ایستد و سخن می‌گوید، و این که پرده مکانی بهتر جهت به تصویر کشیدن ضرب‌آهنگ گفتگویی که به نظر می‌رسد معماری و دیوارنگاره‌های یک معبد را ایجاب می‌کند، نیست. پازولینی که از صدای انریکو ماریا سالرنو، بهره می‌گیرد، به هر روشی سعی داشته مشکل این عدم تطابق را حل کند، اما در این مورد موفق نشده مگر به طور جزئی.

نمایی از فیلم انجیل به روایت متی

حال به این نکته می‌رسیم که مسیحِ پازولینی چگونه مسیحی است. و فوراً پاسخ می‌گوییم که مسیحی است بسیار متفاوت از آن چهره‌ی اخلاق‌گرایی که امروزه همچنان تفوق دارد. در این‌جا قصد نداریم راجع به امری بدیهی سخن‌فرسایی کنیم: پر‌واضح است که نیکی مسیح، از نقطه نظر تاریخی از ویژگی پارادوکسی و انقلابی برخوردار است و زمانی که مسیح می‌گفت: «به همسایه‌ات همچون خودت عشق بورز»، به واقع او همزمان نه تنها احساسی را بیان می‌کرد، بلکه نسبت به جهان هم‌عصرش، بیشتر چیزی را بیان می‌نمود که به طرزی عینی ویرانگر بوده است.

از همین رو، پازولینی قصد داشته تصویری از مسیح را به ما ارائه دهد که محکم، خشن، ویرانگر و سرسخت بوده، دقیقاً همان‌گونه که می‌بایست به نظر معاصرینش می‌رسید و نه آن‌گونه که امروزه به نظر ما می‌رسد، که چنانکه گفته شده است، نمی‌توانیم خود را سراپا مسیحی ندانیم.

چنین امری با محیطی که مسیح در آن به موعظه پرداخت، تطابق دارد. مسیحیت برای این که سراسر انقلابی باشد، نه‌تنها پارادوکسی، بلکه می‌بایست «ناپیدا» نیز می‌بود. و چه چیزی ناپیداتر از آئینی موعظه‌شده توسط تهیدستی در میان تهیدستان، در منطقه‌ای دوردست، به زبانی ناشناخته برای قدرتمندان؟ و با این وصف به نظر می‌رسد که «بینوا‌گرایی» پازولینی نیز علاوه بر توجیه هنری توجیه تاریخی و ایدئولوژیکی خود را باز می‌یابد.

پازولینی بازیگران خود را از خیابان برگزیده است، چه دوستان محیط ادبی و چه ساکنان مناطقی که فیلم در آن‌جا ساخته شد. ایده‌ای جالب بوده و همچنان هست و عملکردش قابل‌توجه است. انریک ایرازوکی، دانشجوی اسپانیایی ایفاگر نقش مسیح، از چهره‌ای برخوردار است که یادآور یونانی‌ها، بیزانسی‌ها و مردمان بدوی است. این چهره‌ی غالباً گرفته، عصبی و به ندرت خندان، یکی از زیباترین ابداعات فیلم است.


 

ساختار انقلاب‌های علمی در سینما

در فلسفه‌ی علم برای سنجش صحت قضایای علمی معیارهای مختلفی ارائه شده است. دو دیدگاه تحقیق‌پذیری و ابطال‌پذیری را می‌توان شناخته‌شده‌ترین ملاک‌ها برای سنجش قضایای علمی دانست.

بر اساس دیدگاه تحقیق‌پذیری (که با فلسفه‌ی تحصلی آگوست کنت آغاز شد و به دست پوزیتیویست‌ها به کمال خود رسید) زمانی می‌توانیم حکم به صحت یک قضیه‌ی علمی کنیم که آن را به اثبات رسانده باشیم. یعنی بر اساس استقراء و تکثر مشاهدات به مرحله‌ای برسیم که با اطمینان بتوان گفت مثلا آب در ۱۰۰ درجه به جوش می‌آید.

معیار دیگری که به عنوان یک راه حل برای نجات از دشواری‌های نظریه‌ی تحقیق‌پذیری ارائه شد ابطال‌پذیری بود. بر این اساس اثبات صحت قضایا با معیار تحقیق‌پذیری دشوار بلکه ناممکن است. پوپر به عنوان شناخته‌شده‌ترین مدافع ابطال‌پذیری معتقد است گزاره‌های علمی، فرضیات یا (به تعبیر خودش) حدس‌هایی هستند که قابلیت ابطال دارند و تا زمانی که ابطال نشده‌اند به قوت خود باقی خواهند بود.

پس آن قضیه‌ای را می‌توان علمی نامید که قابلیت ابطال داشته باشد. یعنی طبق مثال سابق اگر زمانی مشاهده شود که نمونه‌ای از آب به جای ۱۰۰ درجه در ۹۹ درجه به جوش می‌آید قضیه مشهور آب در ۱۰۰ درجه به جوش می‌آید ابطال خواهد شد.

توماس کوهن با نگارش کتاب ساختار انقلاب‌های علمی معیار تازه‌ای در این زمینه ارائه کرد. او معتقد است هیچ‌کدام از دو دیدگاه تحقیق‌پذیری و ابطال‌پذیری نمی‌توانند معیار مناسبی برای سنجش قضایای علمی باشد (ادله او را می‌توانید در کتاب مذکور مشاهده کنید).

طبق نظر کوهن پژ‍وهش علمی، یک امر منطقیِ صرف نیست بلکه یک پدیده‌ی روانی و اجتماعی است. از نظر کوهن در پذیرش یا رد یک نظریه‌ی علمی نه‌تنها دانشمندان بلکه طبقات اجتماعی نیز مؤثر هستند. طبق این دیدگاه نظریه‌ای که پاسخ‌گوی توقعات اجتماعی عصر خود باشد پابرجا می‌ماند و در مقابل، آن دسته از نظرات که نتوانند ضرورت‌های جامعه‌ی خود (اعم از بهداشتی و فنی و…) را تأمین کنند با اقبال عمومی مواجه نخواهند بود. (در این‌جا می‌توان قرابتی میان کوهن با فیلسوفان پراگماتیسم مشاهده کرد).

اکنون از شما می‌پرسم که آیا می‌توان دیدگاه کوهن را به سینما سرایت داد؟ به این معنا که هنگام نقد آثار سینمایی نه از جزئیات (particular) مورد ادعای بوردول بلکه از میزان اقبال عمومی نسبت به اثر سینمایی بحث را آغاز کرد آیا دیدگاه کوهن یک نظریه علمی محکم و با پشتوانه‌ی را به فیلم‌سازان و بازیگران به اصطلاح گیشه‌ای تقدیم نمی‌کند تا هم برایشان فال باشد و هم تماشا؟

به عقیده‌ی منتقدین کوهن یکی از بارزترین اشکالات و نارسایی‌های نظریه‌ی او این است که شیوه‌های مقبول و نامقبول نیل به اجتماع و سنجش آراء عمومی را به روشنی بیان نمی‌کند و معیاری در این زمینه ارائه نمی‌دهد.

اضافه می‌کنم که اساسا تعریف نیاز مخاطب و تفاوت میان نیازهای سطحی و کاذب با نیازهای واقعی و متعالی چیست؟ و مرجع تشخیص این‌ها در کجاست؟ اگر هدف از تولید فیلم را ایجاد زمینه‌ی تفریح برای مخاطب فرض کنیم قطعا سطح تفریحات با توجه به شأن مخاطبین متفاوت خواهد بود و اگر بخواهیم با اثرسینمایی پیامی را به مخاطب منتقل کنیم یا او را در تجربه‌ای از زندگی شریک کنیم باز هم نوع پیام و تجربه با توجه به جایگاه مخاطب تغییر خواهد کرد.

تصویر از فلیکر

خالق اثر هر جایگاهی را که برای خود و اثر و مخاطبش در نظر گرفته باشد قطعا این جایگاه قابل ارتقا خواهد بود (حتی با معیارهای صاحب اثر) یعنی سازنده یک فیلم می‌پذیرد که امکان بهتر بودن اثرش وجود داشته واو می‌توانسته اثر بهتری خلق کند.

از همه این‌ها می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که وضع موجود لزوما وضع مطلوب نیست و پسند و همراهی مخاطب لزوما به معنای حقانیت یک مسیر یا صحت یک گزاره علمی یا هنری‌تر بودن یک اثر هنری نیست و اساسا شأن هنرمند نه همرنگی با جماعت بلکه مشاهده افق‌هایی است که بر عموم مستور مانده است. از دید من صادقانه‌ترین شکل تولید یک اثر سینمایی بیان مشاهدات و تجربیات هنرمند در اثر است. اهمیت دادن یا ندادن مخاطبین به این مشاهدات نه به معنی صحت آن‌ها است و نه دلیلی بر بطلانشان هرچند شاید بتوان به سازنده‌ی اثر خرده گرفت که ای کاش زبان مخاطبت را بهتر می‌شناختی تا لااقل حرف تو را بشنوند بگذریم که صرف توجه مخاطبین به یک اثر نه به معنی همراهی آن‌هاست و نه تأثیر پذیریشان.


 

هایکوهای تابستان

سیاهی یک تابستان تمام
در یالَش –
اسب عصّاری

❋ ❋ ❋

عرق تن
سرازیر در خطی راست
کلامی‌ست نیز

❋ ❋ ❋

آهنگ افشاندن چیزی را دارد
در اقیانوس،
یک رنگین‌کمان

❋ ❋ ❋

فکر می‌کنم دیده‌ام
آدم را در دهانه‌ی دریاچه
شناگرانه با حوا

❋ ❋ ❋

با آوایی زمینی
برخاستم
از خواب آسمانی بعد از ظهر

❋ ❋ ❋

فاخته می‌خواند
در یکی دریاچه
می‌خواند
در گوشی بزرگ

❋ ❋ ❋

می‌شتابد و زاده می‌شود دیگر بار
اسب ارابه‌ی دهات بالا
همچون پگاسوس


از کتاب سالی از هایکو (One Year of Haiku) سروده‌ی شوگیو تاکاها (Shugyo Takaha) به ترجمه‌ی انگلیسی جک استم (Jack Stamm).