فیروزه

 
 

تجلی عرفان در ادب فارسی

بررسی ورود اشعار عارفانه به ادبیات فارسی مورد توجه همه‌ی تاریخ‌نگاران ادبیات فارسی بوده است. اما در میان کتاب‌های نوشته شده با دو تعبیر متفاوت رو‌به‌رو می‌شویم. گروهی از این بحث با عنوان «تجلی عرفان در ادبیات فارسی» یاد می‌کنند و گروهی با عبارت «ورود شعر به ادبیات عرفانی». گرچه این دو عنوان در نگاه نخست شبیه به یکدیگرند. اما برای دقیق‌تر شدن بحث باید تأمّل بیشتری صورت گیرد.

ما در ادامه به «تجلی شعر عرفانی در ادبیات فارسی» می‌پردازیم و به اشعار عاشقانه و غنایی که توسط شاعران غیر عارف سروده می‌شده و منظورشان عشق انسان به انسان بوده است و گاهی عرفا به منظور خاصی آن‌ها را زمزمه می‌کردند توجهی نمی‌کنیم؛ گرچه شعرای صوفی به پشتوانه‌ی همین اشعار غنایی و عاشقانه توانستند شعر عارفانه بسرایند. چون اشعار صوفیانه‌ی فارسی که از قرن پنجم به بعد، ابتدا در خراسان و سپس در مناطق دیگر، به تدریج در زبان فارسی پدید آمد از لحاظ صورت یا قالب تفاوتی با اشعار قبلی این زبان نداشت. (۱)

پیدایش شعر صوفیانه در زبان فارسی بی‌شک یکی از مهم‌ترین حوادثی است که در تاریخ این زبان رخ داده است که متأسفانه هیچ کس به طور جداگانه به آن نپرداخته است؛ حادثه‌ای که زبان عامیانه مردم را به زبانی عمیق تبدیل کرد. پیش از این حادثه زبان علمی ایران زبان عربی بوده است و دانشمندان کوتاه‌ترین متن‌ها را هم به عربی می‌نگاشتند. ابوریحان بیرونی درباره‌ی زبان فارسی می‌گوید: «جز به کار بازگفتن داستان‌های خسروان و قصه‌های شبانه نیاید»(۲). این اظهار نظر که قطعاً قبل از ورود اشعار عارفانه به ادبیات فارسی است نشان می‌دهد که هیچ کدام از دانشمندان، زبان فارسی را زبان فاخر علمی به حساب نمی‌آوردند. ورود اشعار عارفانه به فارسی تقریباً از اوایل قرن پنجم آغاز گردیده و موجب دمیدن روح تازه‌ای در کالبد شعر فارسی گشته و از برکت آن دامنه معنا در این زبان به تدریج گسترش یافته است تا آن جا که زبان فارسی حامل معانی عمیق عرفانی و ما بعد الطبیعی شد و از این راه به یک زبان مقدس و عمیق تبدیل شد.(۳)

بسیاری معتقدندکه تاریخ این حادثه به طور قطع مشخص نیست. برخی دیگر بر این باورند که ورود اشعار عارفانه به ادبیات فارسی همزمان صدور فهلویات است و چارگانه‌های باباطاهر را اولین اشعار عارفانه می‌دانند. عده‌ای می‌گویند: شروع شعر عارفانه مصادف با شروع سماع است. نظریه‌ی دیگری که حامیان بسیار دارد سنایی را بنیان‌گذار شعر عرفانی می‌داند.

واضح است که در این نوشته اشعار صوفیانه فارسی مورد نظر ماست و نه اشعار عربی نظیر اشعار حلاج و…

باباطاهر

گرچه تاریخ حیات و مرگ باباطاهر مشخص نیست. اما به یقین باباطاهر بر دیگران مقدم بوده است. یان ریپکا او را یکی از گزینه‌های جدی، مبدع شعر عارفانه می‌داند(۴). چون رباعی را نخستین قالب شعری می‌دانند که عرفا برای بیان اندیشه‌ها و تجربه‌های‌شان به کار گرفته‌اند(۵) و باباطاهر به عنوان یکی از نامدارترین رباعی‌سرایان ایران پیش‌قراول این سبک شعر عرفانی بوده است اما چون از اشعار باباطاهر نسخه‌ی موثق و معتبری در دست نیست. در این باب نمی‌توان از روی یقین او را مبدع شعر عرفانی دانست. از طرف دیگر در کتب مهم صوفیه مانند تذکرهٔ‌الاولیاء و نفحات الانس – ذکری از باباطاهر در میان نیست و او را به عنوان عارف نمی‌شناسند بلکه او را به عنوان درویشی شوریده حال معرفی می‌کنند. نام باباهر بعد از عین‌القضات و به سبب تأثیر او، در ادب شفاهی به تدریج منتشر شد(۶).

ابوسعید ابوالخیر

ابوسعدی ابوالخیر یکی از عارفان برزگ نیمه‌اول قرن پنجم است که کلمه «سماع» همنشین نام اوست. بدون شک مجالسی سماعی که در محضر ابوسعید ابوالخیر برگزار می‌شده است بدون شعر معنایی نداشته و شعر عرفانی از لوازم ضروری مجالس صوفیه بوده است. تاریخ ورود شعر عارفانه را باید با تاریخ آغاز سماع یکی دانست(۷). احتیاج به شعر عارفانه، ابوسعید را مجبور به سرودن رباعیاتی کرده است که شروع شعر عارفانه است. ریپکا معتقد است: «نخستین شعر‌های صوفیانه فارسی با نام ابوسعید ابوالخیر مهیمنی آغاز می‌شود… وی مبلغ دکترین عرفان به شمار می‌رود». سرودن ده‌ها رباعی با مضمون‌های عرفانی را به نسبت می‌دهند(۸). هرمان اته از مستشرقین آلمانی سده نوزده که برای نخستین بار رباعیات پراکنده ابوسعید را از جُنگ‌های فارسی بیرون کشید و جمع‌آوری کرده بود عقیده داشت طیف کاملی از درون‌مایه‌ها و نمادهای شعر صوفیانه را می‌توان در این شعرها یافت. او می‌گوید: ابوسعید بنیان‌گذار واقعی این سنت [رباعی‌سرایی] بود(۹). شبع نعمانی در شعرالعجم آثار روح قلندری و رندی و شور و اشتیاق را بیش از هر کسی در شیخ ابوسعید ابوالخیر، می‌داند. او می‌گوید: «‌وی اول کسی بود که افکار و خیالات تصوف را در شعر بیان نمود»(۱۰).

استدلال‌هایی که گذشت دو نکته اساسی داشت. نخست این که مجلس سماع نیاز به شعر داشت و این نیاز ابوسعید را وادار به سرودن شعر عرفانی کرد. دوم این که مجموعه رباعیاتی در دست است که نشان می‌دهد ابوسعید نخستین شاعر عارف است.

اما به راحتی می‌توان از کنار این دو استدلال گذشت زیرا گرچه در مجالس سماع شعر عارفانه خوانده می‌شد اما شاید این شعرها توسط شاعرانی سروده شده باشد که مرادشان عشق انسان به انسان بوده و عارف در مجلس سماع برداشت دیگری از آن شعر پیدا می‌کرده، آیا این شعرها الزاماً باید مؤلفه‌های شعرهای عارفانه‌ای را که مورد نظر ماست داشته باشد. پورجوادی معتقد است اشعاری که در مراسم سماع خوانده می‌شده غالباً اشعاری بوده است که توسط شعرای غیر صوفی سروده شده بود و منظور عشق در نزد شاعر عشق انسان به انسان بود و معانی غیر عرفانی داشته است(۱۱). تردیدی نیست که تصوف از شعر به عنوان وسیله بسیاری مناسب در مجلس سماع برای تأثیرگذاری بر روحیه‌ی مخاطبان استفاده می‌کرده و آموزه‌های فراوانی را به وسیله‌ی شعر برای مخاطبان عرفان بیان کرده باشد. اما سخن در این است که آیا در آن زمان شعر عرفانی فارسی وجود داشته است که بتواند مانند غزل عربی به راحتی مفهومی را عرضه کند. چون منظور ما شعر صوفیانه نابی است که از اصطلاحات عرفانی بهره برده وعرفان اسلامی را تبیین می‌ساخته، منظور هر شعر عاشقانه‌ای نیست و از طرف دیگر منظور هر شعر مذهبی و دینی هم نیست چون فرق است بین شعر اخلاقی و دینی و شعر عرفانی.

اما اشعار و ابیاتی که به ابوسعید نسبت می‌دهند قابل توجه نیست. چون چند سال بعد از ابوسعید نبیره‌اش ابوطاهر ابن سعید، صحت این انتساب را زیر سوال می‌برد(۱۲) اما اگر انتساب این اشعار به ابوسعید ابوالخیر مشکل نبود، می‌توانستیم از او به عنوان یکی از گزینه‌های جدی مبدع شعر عارفانی یاد کنیم.

در این بحث نام عرفای بزرگ دیگری هم به عنوان آفریننده‌ی سبک شعر عارفانی به میان می‌آید. عرفایی چون خواجه عبدا… انصاری(۱۳) و غزالی که گروهی معتقدند با کتاب سواغ العشاق خود مکتب صوفیانه عرفانی «تصوف شعر فارسی» را بنا نهاده است(۱۴). حتی برخی نظامی را صوفی دانسته‌اند و تفاوت میان حکیم و صوفی را نادیده گرفته‌اند و او را به عنوان مبدع شعر عرفانی معرفی کرده‌اند.

ابوالمجد مجدود سنایی

نخستین غزل‌سرای بزرگ تصوف سنایی است. او نخستین شاعری است که برای بیان تفکر عرفانی از شکل غزل بهره برد(۱۵). خدمات سنایی در پیشرفت شعر صوفیانه بسیار عظیم است. باید او را قافله‌سالار این نوع شعر بدانیم(۱۶). اولین کسی که تعبیر عشق حقیقی و مجازی را وارد زبان شعر عاشقانه صوفیانه فارسی کرد سنایی بود(۱۷). آربری مستشرق و مترجم معروف قرآن معتقد است: از آن جهت که [سنایی] پیشوای شاعران دوره‌های بعد بوده و غزل عرفانی را طرح‌ریزی کرده است شایسته توجه است(۱۸). سنایی در زمینه‌ی غزل عرفانی الگویی برای شاعران پس از خود مانند عطار، مولوی و حافظ عراقی و نظامی بوده است و تأثیر به‌سزایی بر شعر عرفانی فارسی داشته است.

ذبیح‌ا… صفا می‌گوید: از موضوعاتی که مخصوصاً در قرن ششم در شعر فارسی به شدت رخنه کرد تصوف و عرفان است. توجه به افکار عرفانی در شعر البته زودتر از قرن شش صورت گرفته بود. لیکن اثر بین و آشکار آن را از آغاز این قرن در اشعار فارسی می‌بینیم. نخستین کسی که به ایجاد منظومه‌های بزرگ عرفانی توجه کرد سنایی است. منظومه‌های حدیقهٔ‌الحقیقه و طریق‌التحقیق دو اثر معروف او در تصوف و عرفان است(۱۹).

برخی اما به بیش از این معتقدند. آن‌ها نه‌تنها سنایی را بینان‌گذار شعر عرفانی می‌دانند بلکه تولد سنایی را در شعر فارسی تولد سبکی جدید در شعر می‌دانند. اسلامی ندوشن می‌گوید: «با سنایی مسیر شعر فارسی تغییر می‌کند. اولین بار شعر وارد عرصه عرفان می‌شود… و [او] به اصطلاح روزنامه‌ها «بنیانگذار» شعر عرفانی است(۲۰).

ذبیح‌ا… صفا در این‌باره می‌نویسد: سنایی بی‌تردید یکی از بزرگ‌ترین شاعران زیان فارسی و از جمله گویندگانی است که در تغییر سبک شعر فارسی و ایجاد تنوع و تجدد در آن مؤثر بوده است و آثار و منشأ تحولات شگرف در سخن گویندگان بعد از وی شده است».(۲۱)

شفیعی کدکنی معتقد است: «در تاریخ ادبیات فارسی وقتی می‌گوییم شعر قبل از سنایی و شعر بعد از سنایی خواننده‌ی اهل و آشنا، تمایزی شگرف میان این دو مرحله احساس می‌کند. هیچ کدام از قله‌های شعر فارسی حتی سعدی و حافظ و مولانا چنین مقطعی را در تاریخ شعر فارسی ایجاد نکرده‌اند، با این که سرایندگان برجسته‌ترین آثار ادب فارسی بوده‌اند. این ویژگی دوران‌سازی در کار حکیم سنایی برای مورخان شعر و عرفان از اهمیتی ویژه برخوردار است. حدیقه‌ی سنایی سرآغاز نوعی از شعر است و قصاید او نیز سرآغاز نوعی دیگر و غزل‌هایش نیز حال و هوایی ممتاز از غزل‌های قبل از وی دارد. کمتر شاعری را می‌توان سراغ گرفت که در چند زمینه‌ی شعری آغازگر و دوران‌ساز به شمار آید»(۲۲).

نتیجه‌گیری

برای یافتن تاریخ اولین اشعار عرفانی ناچاریم تعریفی صحیح از شعر عرفانی به دست آوریم. و خصیصه‌ها و کلید واژه‌های شعر عرفانی را که مورد نظر ماست بیان کنیم: «شعر عرفانی شعری است که ارباب معانی در بیان اصول و مواجید و حقایق معنوی سروده‌اند»(۲۳). شاید از همین تعریف بتوانیم خصیصه‌های شعر عرفانی را استخراج کنیم. پس منظور از شعر عرفانی شعری است که با نیت عرفانی سروده شده باشد نه شعر عاشقانه‌ای [به معنای انسان و انسان] که عارفانه تفسیر شود؛ اگر با توجه به کلید واژه‌هایی چون باده، می، عشق حقیقی، عشق مجازی، مستی و عرفان به سراغ دیوان‌های شعری و جُنگ‌های فارسی برویم. شعر‌هایی را که پیدا می‌کنیم می‌توانیم به دو دسته تقسیم کنیم:

الف) شعرهای دوره قبل از سنایی

ب) شعرهای دوره بعد از سنایی

شعر‌های دوره بعد از سنایی بحث چندانی ندارد. اما در شعرهای دوره‌ی قبل از سنایی به دو گونه شعر بر می‌خوریم:

الف) شعرهایی که شاعران آن عارف بودند.

ب) شعرهایی که شاعران آن عارف نبودند.

بسیاری از شعرهایی ک در مجالس سماع خوانده می‌شده است و یا صوفیه برای راهنمایی سالکان طریق از آن‌ها بهره می‌جستند جزو دسته‌ی دوم است. تردیدی نیست که صوفیان از این دسته اشعار به عنوان مناسب‌ترین ابزار تأثیر بر روحیه‌ی مخاطبان استفاده می‌کردند اما با دقت در این شعرها آشکار می‌شود که اغلب این ابیات در وصف معشوقه دنیایی و مجازی سروده شده‌اند و در اصل هیچ رنگ و بویی از عرفان و تصوف در آن‌ها نیست ولی این اشعار به وسیله صوفیان، عارفانه تفسیر شده است.

این مشکلی است که الآن هم ما با آن مواجه هستیم که آیا فلان شعر غزل عاشقانه عرفانی است یا ترانه غیر دینی عاشقانه.

به سبب این که منظور ما در این بحث شعر عارفانه ناب است این دسته اشعار که اتفاقاً بخش عظیمی از شعر عارفانه قبل از سنایی است را به کنار می‌گذاریم و به شعرهای دوره‌ی قبل از سنایی که شاعران آن عارف بودند می‌پردازیم.

با چشم‌پوشی از صحت یا عدم صحت انتساب این اشعار به شاعرانش ما به چند مجموعه شعری در این دسته برخورد می‌کنیم. اشعار باباطاهر بابای سوته‌دلان، اشعار ابوسعید ابوالخیر و اشعار خواجه عبدا… انصاری.

پس از بررسی این مجموعه‌ها به این نتیجه می‌رسیم که گرچه اشعاری با مضامین عارفانه قبل از سنایی بوده است اما این اشعار، اشعار تعلیمی عرفان نیستند و اشعاری هستند که بیشتر آن در حال وجد و خلسه سروده شده‌اند و نجوایی است با معشوق و یا حدیث نفس است و هیچ‌گاه این شاعران تا قبل از سنایی نتوانسته‌اند سبکی را به عنوان شعر عارفانه بنا کنند و فقط اشعاری به طور پراکنده درباره‌ی معشوق و رسیدن به او سروده‌اند. و هرگز نمی‌توانیم این مجموعه‌های پراکنده را مصداق تجلی عرفان در ادب پارسی بدانیم. گرچه شعرهایی با مضامین صوفیانه از اواسط قرن چهارم شروع شده است و پس از آن توسط خواجه عبدا… انصاری رنگ و بوی صوفیانه گرفت و شاعران گمنامی بودند که می‌توان اشعار عارفانه‌شان را در «کشف‌الاسرار» و «سوانح‌العشاق» دید و هم این طور می‌توان در اشعار رودکی و فردوسی نشانه‌های عرفان و حکمت اسلامی را دید. اما سکه شعر عارفانه را به نام «سنایی» زده‌اند سنایی سبکی جدید در شعر فارسی بنا گذاشت و پنجره‌ای نو بر شعر فارسی گشود و به زبان فارسی عمق بخشید و معنا را از ظاهر به لایه‌های زیرین کلمات کشاند و محتوای صوفیانه و اندیشه عرفانی را وارد شعر فارسی کرد و برای اولین بار آوردن معانی به شکل تکامل یافته آن در شعر فارسی را تجربه کرد. اشعار سنایی پر است از معارف و حقایق عرفانی و حکمی و اندیشه‌های دینی و زهد و وعظ و تمثیلات تعلیمی که با بیانی شیوا و استوار تلاش در آموزش سالکان طریق دارد.

پس، از دو جهت می‌توان دوره‌ی قبل از سنایی را با بعد از سنایی جدا کرد. یکی به وجود آمدن شعر تعلیمی عرفان و دیگری تشخص سبکی پیدا کردن شعر عارفانه.

با همه‌ی این اوصاف شاید برخی معتقد باشند این مسأله که آیا سنایی پایه‌گذار چنین شعری بوده است یا نه. به طور قطع حل نمی‌شود زیرا ممکن است مثنوی‌های صوفیانه کهن‌تری نیز بوده که به ما نرسیده است اما باید بگوییم برای یک تاریخ‌نگار ادب پارسی، اشعار آموزشی سنایی کهن‌ترین منظومه‌های تعلیمی عرفان است. از طرف دیگر چون مورخان ادبیات فارسی و مستشرقان کمتر به سنایی پرداخته‌اند و تحقیق پیرامون سنایی بسیار محدود است و به همین دلیل درباره سنایی نمی‌توان از روی قطع سخن گفت.

برای اتقان بیشتر به بحث و آشکار شدن بحث تفاوت اشعار تعلیمی عرفانی با اشعار عرفانی بیش از آن به سخن دو تن از اساتید زبان فارسی اشاره می‌کنیم: سیروس شمیسا در کتاب سبک‌شناسی شعر می‌نویسد:

شمس تبریزی در مقالات معتقد است: «همین سنایی و نظامی و خاقانی و عطار بودند، که را از آن گفت نصیبی بود» سنایی نخستین شاعر بزرگی است که عرفان را به طرز وسیعی وارد شعر کرد و کتاب مستقلی در این باب موسوم به حدیقهٔ‌الحقیقهٔ و شریعهٔ‌الطریقهٔ پرداخت. چنان که استاد فروزانفر گفته است: قبل از سنایی هم عرفان در متون ادبی دیده می‌شود ولی سنایی به آن تشخص سبکی داد. باید توجه داشت که عرفان اولیه حتی در قرن ششم در آثار کسانی چون سنایی و خاقانی و نظامی چیزی است میان عرفان و شرعیت و همان طور که خود ایشان گفته‌اند شعر شرع است نه عرفان به کمال رسیده(۲۴) که بعدها در آثار بزرگانی چون مولانا و حافظ دیده می‌شود(۲۵).

دکتر فروزانفر در سخن و سخنوران می‌نویسد:

«شعر صوفیانه از اواسط قرن چهارم هجری آغاز شده و اشعار ابوالفضل بشر بن یاسین و دیگران که ابوسعید‌بن‌ابی‌الخیر در مجالس خود خوانده و در اسرارالتوحید نقل شده و یک رباعی از ابوعلی دقّاق (‌متوفی ۴۰۵) و رباعی دیگری منسوب به یوسف عامری که ظاهراً مقصود ابوالحسن محمد ابن یوسف و عامری است (متوفی ۳۸۱) با ذکر نام پدر به جای نام پسر که معمول قدماست و این هر دو رباعی در تمهیدات عین‌القضاه (مقتول ۵۲۵) مذکور است، وجود شعر صوفیانه را در آن قرن ثابت می‌کند و پس از آن در قرن پنج عبدالله انصاری (متوقی ۴۸۱) اشعار زهد مایل به تصوف می‌سرود و شعرایی بوده‌اند که ترانه‌های صوفانه سروده‌اند و آن ترانه‌ها در کشف الاسرار و سوانح احمد غزالی و آثار عین‌القضاه بدون ذکر قائل آمده و بعضی هم از آن احمد غزالی و عین القضاه است که هم‌عصر سنایی بوده‌ا‌ند و در حقیقت سنایی مبتکر این طریقه در شعر فارسی نیست. ولی بدون شک بسط و تکمیل آن در ضمن مثنوی‌های مفصل و کوتاه و قصاید و غزلیات فصیح و شیوا و شورانگیز با تعبیرها و ترکیب‌های تازه و بی‌شمار و به‌خصوص نوع شعر قلندری که نمودار آزادی فکر و نوعی سرکشی نسبت به رسوم و عادات و عقاید معمول و ارجمند نزد عامه آن عصر به شمار می‌ورد و حافظ آن را به اوج کمال رسانیده است. دستکار صنعت فکر و طبع معنی آفرین و فصاحت گستر حکیم سنایی است(۲۶).

پی‌نوشت‌ها

۱- پورجوادی، نصراله ، مجله‌ی نشر دانش، شماره مهر و آبان ۷۰، باده‌عشق.

۲- همان.

۳- پورجوادی، نصراله ، مجله‌ی نشر دانش، شماره‌ی مهر و آبان ۱۳۷۰. باده‌عشق ۱.

۴- یان ریپکا و همکاران، تاریخ ادبیات ایران، ۱۳۷۰، ص ۳۵۳.

۵- یوهانس، دوبرین، شعر صوفیانه، مجدالدین کیوانی، نشر مرکز، ص ۲۵.

۶- زرین‌کوب، عبدالحسین، جستجو در تصوف ایران، امیرکبیر، ۱۳۶۹، ص ۱۸۷.

۷- برتلس، تصوف و ادبیات تصوف، ترجمه‌ی سیروس ایزدی، امیرکبیر، ۱۳۷۶، ص۷۴.

۸- یان‌ریپکا و همکاران، تاریخ ادبیات ایران، ۱۳۷۰، ص ۳۵۳.

۹- براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، ج۲، ص ۳۹۶.

۱۰- نعمانی، شبلی شعرالعجم ج ۵، ص ۱۱.

۱۱- پورجوادی، نصرالهر، مجله‌ی نشر دانش، شماره آذر و دی ۷۰، باده‌عشق ۲ پیدایش معنای مجازی باده در شعر فارسی.

۱۲- یوهانس، دوبرین، شعر صوفیانه، مجدالدین کیوانی، نشر مرکز، ص ۲۵.

۱۳- یان ریپکا و همکاران، تاریخ ادبیات ایران، ۱۳۷۰، ص ۳۵۳. برخی سنایی را شاگرد خواجه عبدالها انصاری می‌دانند. برتلس می‌گوید، تفاوت میان منازل نامعلوم انصاری و حدیقهٔالحقیقه سنایی تنها در شکل و قافیه است و قسمت‌بندی هر دو اثر کاملاً یکسان و پیوندی بسیار سست میان بخش‌های جداگانه مشاهده می‌کنیم و در هر دو اثر اندرزهای اخلاقی و توضیح اصطلاحات تصوف و داستان‌هایی که کارکرد آن‌ها نمایش مواد نظری است که یکی پس از دیگری می‌آیند. در نتیجه تلاش برای قطع در خود انصاری انجام گرفت و معاصر کوچک‌تر او سنایی تنها ادامه منطقی او را پدید آورد. برای اطلاعات بیشتر ن.ک برتلس، تصوف و ادبیات تصوف، امیرکبیر، تهران ۱۳۷۹.

۱۴- ن.ک پورجوادی، نصرالهم، مجله‌ی نشر دانش، بهمن و اسفند ۶۶، حکمت دینی و تقدس زبان فارسی

۱۵- یان‌ریپکا و همکاران، تاریخ ادبیات ایران، ۳۵۶ و ۳۵۷.

۱۶- بهار، محمدتقی، سبک‌شناسی، ج ۲، تهران ۱۳۴۹ ص ۱۸۷.

۱۷- پورجوادی، نصرالهد، مجله‌ی نشر دانش، شماره بهمن و اسفند ۷۰، باده‌عشق ۳.

۱۸- آربری

۱۹- صفا، ذبیح‌اله ، مختصری در تاریخ تحول نظم و نشر پارسی، ص ۴۳.

۲۰- اسلامی ندوشن، محمد علی، از رودکی تا بهار، تهران ۸۴، ص ۲۵.

۲۱- صفا، ذبیح‌اله ، تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۲۵.

۲۲- شفیعی کدکنی، محمدرضا، تازیانه‌های سلوک، ص ۹.

۲۳- پورجوادی، نصرالهک، مجله‌ی نشر دانش، شماره‌ی مهر و آبان ۱۳۷۰. باده‌عشق ۱.

۲۴- همان‌طور که مخاطبان بزرگوار مستحضرند عرفان در قرن هفتم به کمال رسید و بلوغ عرفان بعد از ابن‌عربی است. در نتیجه شعر قرن ششم، شعر عرفانی به کمال رسیده نیست و سخنی از وحدت وجود و انسان کامل در اشعار عرفانی قرن ۶ و پیش از آن دیده نمی‌شود.

۲۵- شمیسا، سیروس، سبک‌شناسی شعر، تهران، ۱۳۷۹، ص ۱۹۵.

۲۶- فروزانفر، بدیع الزمان، سخن و سخن‌وران، ص ۲۵۴.

کتاب‌نامه

۱- تاریخ ادبیات ایران، یان ریپکا و همکاران، ۱۳۷۰.

۲- شعر صوفیانه، یوهانس، دوبرین، مجدالدین کیوانی، نشر مرکز.

۳- جستجو در تصوف ایران، زرین‌کوب، عبدالحسین، امیرکبیر، ۱۳۶۹.

۴- تصوف و ادبیات تصوف، برتلس، ترجمه‌ی سیروس ایزدی، امیرکبیر، ۱۳۷۶.

۵- تاریخ ادبیات ایران، یان‌ریپکا و همکاران، ۱۳۷۰.

۶- تاریخ ادبیات ایران براون، ادوارد، ،‌ج۲.

۷- شعرالعجم نعمانی، شبلی.

۸- سبک‌شناسی بهار، محمدتقی، تهران ۱۳۴۹.

۹- مختصری در تاریخ تحول نظم و نشر پارسی، صفا، ذبیح‌اله .

۱۰- از رودکی تا بهار، اسلامی ندوشن، محمد علی، تهران ۸۴.

۱۱‌- تاریخ ادبیات در ایران، صفا، ذبیح‌الها.

۱۲- تازیانه‌های سلوک، شفیعی کدکنی، محمدرضا.

۱۳- سبک‌شناسی شعر، شمیسا، سیروس، تهران، ۱۳۷۹.

۱۴- سخن و سخنوران، فروزانفر، بدیع الزمان.


 

دور از او

به جرأت می‌توان گفت «دور از او» یکی از بهترین فیلم‌های سال‌های اخیر است. سارا پُلی در مقام کارگردان، استفاده‌ی هوشمندانه از قاب‌های تصویر را از همان ابتدا شروع می‌کند و تا پایان استعاره‌هایی را وارد صحنه‌ها می‌کند که کاملا در دل داستان جای می‌گیرند و در عین حال اضافه، آزار دهنده و گل درشت به نظر نمی‌آیند و اغلب به حدی به‌جا به کار رفته‌اند که گاه به ساد‌گی به چشم نمی‌آیند. در ابتدای فیلم دوربین از بالا دو خط اسکی را بر روی برف‌ها دنبال می‌کند تا در امتداد آن به زن و مردی میان‌سال می‌رسد که به آرامی با چوب‌های اسکی خود مشغول راه رفتن هستند. همین تصاویر ساده به زیبایی، این تصور را به ذهن متبادر می‌کند که گویی این دو، مسیری طولانی را در کنار هم طی کرده‌اند تا به نقطه‌ای رسیده‌اند که امروز در آن هستند و در ادامه با قطع نما به لحظه‌ای که زن و مرد مسیرشان از هم جدا شده، به نوعی جدایی آن‌ها از هم را پیشگویی می‌کند. باز در پایان عنوان‌بندی وقتی آن دو با هم به مقصد می‌رسند و در کنار هم چوب‌های اسکی را از پا در می‌آورند و سپس در کنار گستره‌ای از برف در غروب کنار هم می‌ایستند اشاره‌ای به فرجام کار است.

در فصول ابتدایی فیلم تمام اتفاقات خبر از شروعی دوباره می‌دهند. نزدیک بودن کریسمس با تأکید بر نزدیکی رویش دوباره‌ی گیاهان، آغاز آشنایی فیونا و گرانت با مکان و موقعیتی جدید و نیز شروع روابط با انسان‌هایی جدید که منجر به تحول در رابطه‌ی آن‌ها با هم می‌شود. همه این‌ها با تصمیم فیونا برای امتحان میزان علاقه‌ی گرانت به خودش به خاطر شرایط خاصی که بیماری آلزایمر فیونا پیش آورده منطبق می‌شود. چه این‌که فیونا حس می‌کند علاقه‌ی گرانت نسبت به او تبدیل به امری عادی و از سر عادت شده است؛ مثل صحنه‌ای که فیونا و گرانت قصد دارند با هم بیرون بروند و فیونا از گرانت می‌پرسد ظاهرش چگونه است و گرانت جواب می‌دهد: «جذاب؛ مثل همیشه» و فیونا به آرامی پاسخ می‌دهد: «پس من این شکلی به نظر می‌آم». از این به بعد است که فیونا شروع به فاصله گرفتن از گرانت می‌کند و این فاصله گرفتن را به شکل تغییر در رابطه‌شان بروز می‌دهد؛ در حالی که گرانت سعی می‌کند همه چیز را مثل سابق حفظ کند.

از این منظر و با اندکی دقت این مسئله بارزتر می‌شود که کارگردان به سبک فیلم‌های اروپایی بسیار سعی کرده تا روابط بین شخصیت‌ها را با استفاده از فرم بصری در کنار موقعیت آن‌ها در داستان آشکار کند و تا حد امکان از استفاده از دیالوگ‌هایی که صرفا نقش توضیح دهنده دارند صرف نظر کرده است. برای مثال در فصل اسکی کردن فیونا او هر چه بیشتر از خانه دور می‌شود با نگرانی نگاهی به خانه دارد در حالی که گرانت قصد ندارد خانه را ترک کند و در نهایت، گرانت مجبور می‌شود به خاطر فیونا از خانه بیرون برود. گرانت همواره تلاش می‌کند تا فیونا را به وضعیت سابق خود برگرداند و طوری رفتار کند که گویا اتفاقی نیفتاده است. این رفتار او در ادامه به تلاش چندباره برای حفظ فیونا در خانه منجر می‌شود که در نهایت با مخالفت فیونا روبه‌رو می‌شود. از این لحظه به بعد فیونا سعی می‌کند حضوری تکراری و بی‌اهمیت برای گرانت داشته باشد تا بتواند میزان علاقه‌ی گرانت به خودش را بسنجد. این که گرانت را تا حد امکان رها و به او بی‌توجهی می‌کند، در هنگام صحبت کردن با او چندین بار از جملاتی ثابت بدون تغییر در کلامش استفاده می‌کند، به وضوح به هنگام ابراز محبت او در جمع خود را ناراحت نشان می‌دهد و عملا گرانت را به رده‌ی دوم توجهاتش منتقل می‌کند تا جایی که حسادت او را بر می‌انگیزد و او را وادار به واکنش می‌کند. اساسا از این منظر فیلم، داستان متحول شدن گرانت به دست فیونا است. از مردی که با حسی مالکانه عاشق همسرش است، به کسی که همسرش را آن طور که او می‌خواهد دوست می‌دارد. از عشقی خودخواهانه به عشقی دو سویه. نگاه کنید به فصل اولین ملاقات گرانت بعد از یک ماه که او با چشمانی جستجوگر در حالی که گل نرگس (نارسیس) در دست دارد بدون توجه به اطرافش صرفا به دنبال فیوناست. «Narcissus» در زبان انگلیسی علاوه بر گل نرگس به معنای نارسیس یا اسطوره‌ای است که پس از دیدن تصویر خود در آب حاضر نشد از جای خودش حرکت کند و آن‌قدر در همان وضعیت ماند تا از دنیا رفت. طعنه‌ای که خانم مونت‌پلیر بلافاصله به گرانت می‌زند دو پهلو بودن این وضعیت را تکمیل می‌کند: «نرگس‌ها چه زود در اومدن!» این علاقه‌ی خودخواهانه گرانت به فیونا رفته‌رفته با فهم این مسئله که نباید هر چیزی را آن طور که خودش می‌خواهد دوست داشته باشد تبدیل به رابطه‌ای منطقی می‌شود و در نهایت گرانت را به نقطه‌ای می‌رساند که تمامی تلاشش را می‌کند تا فیونا را با برآوردن خواسته‌هایش خوشحال کند بدون این‌که خود تصمیمی برای درست یا غلط بودن آن خواسته‌ها گرفته باشد. فینال فیلم که گرانت پیش فیونا می‌رود تا به او بگوید که آبری را برای دیدنش آورده نقطه پایان و در عین حال موفقیت‌آمیزی بر امتحان گرانت است. فیونا جمله‌ای را به زبان می‌آورد که در بدو ورودش به آسایشگاه به گرانت گفته بود: «تو می‌تونستی سوار ماشین بشی و بری و من رو فراموش کنی» و گرانت تنها یک جمله می‌گوید :«غیر ممکن بود.»

سارا پلی (۱۹۷۹، کانادا) که در ایران با بازی در نقش سارا استنلی سریال «قصه‌های جزیره» شناخته شده‌تر است این فیلم را در بیست و هشت سالگی ساخته است. کافی است نگاهی عمیق‌تر به برخی جزئیات کار او در این فیلم بیندازیم تا متوجه بشویم او چه‌قدر با تجربه‌تر از سنش به عنوان فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان عمل کرده است. مثل استفاده از این قاعده در فیلم‌نامه‌نویسی که اگر اسلحه‌ای را در ابتدای فیلم نشان می‌دهیم باید در پایان فیلم باید با آن شلیک شود، به این شکل که مرد گزارشگر را به این قصد وارد داستان می‌کند که در انتهای فیلم در کنار آسانسور پشت سر گرانت بگوید که مردی را می‌بیند که قلبش هزار تکه شده است. یا ایده‌ی بسیار زیبای نوازنده پیانویی که در آسایشگاه فقط یک نت را می‌نوازد و همزمان که این صدا کارکردی مثل موسیقی پس‌زمینه‌ی تصویر دارد و حالتی بین گرمای عاطفی و تشویش به وجود می‌آورد، وجودش هم بر مبنای منطق صحنه کاملا درست است و نمی‌توان گفت که برای افزایش بار دراماتیک صحنه به آن اضافه شده است. حتی در ترکیب رنگ لباس‌ها که گرانت عمدتا لباس‌های تیره و حجیم می‌پوشد و فیونا لباس‌های روشن و سبک و هنگامی که فیونا از گرانت دور می‌شود لباس‌هایش به رنگ تیره گرایش پیدا می‌کنند و وقتی دوباره به گرانت نزدیک می‌شود همان ترکیب‌های روشن بازمی‌گردند. پلی با این فیلم خود را در رده‌ی استعدادهای امیدوارکننده‌ی سینما قرار می‌دهد.


 

آزادی

ایستاده است این کوه در آفتاب
بیرون از روشنی، در گرما
بیرون از گرما، در باد
بیرون از باد، در آفتاب.

بیرون از سنگ، بر برف
بیرون از سایه‌ی سنگ
بر سنگ، زیر ستیغ
بیرون از سنگ، در سایه.

آزادی را پایانی نیست.

بیرون از برف، بر علف
بیرون از علف، بر رخسار
بیرون از علف، بر برف.

آزادی را پایانی نیست.

بیرون از سرما، در روشنی
بیرون از گرما، در برف
بیرون از برف، بر علف
و بیرون از علف، میان درخت‌ها
میان درخت‌ها، در سایه
بیرون درخت‌ها، بر سنگ.

ایستاده است این کوه، در آفتاب.

❋ ❋ ❋

اما این که:
Peter Levi
پیتر لِوی (۱۹۳۱ – ۲۰۰۰) نویسنده‌ی آثار متعددی در زمینه‌های مختلف ادبی بود؛ از جمله زندگی‌نامه‌نویسی، سفرنامه‌نویسی، رمان‌های هیجان‌انگیز، ترجمه، نقد ادبی و پژوهش‌های آکادمیک. اما بیش و پیش از هر چیز، او یک شاعر بود و از سال ۱۹۸۴ تا ۱۹۸۹ کرسی پروفسوری شعر را در دانشگاه آکسفورد در اختیار داشت و انتشارات Anvill بیش از ۱۰ مجموعه‌ی شعر او را منتشر کرده است.

پیتر لِوی، در عین حال، یک کشیش ژزوئیت بود.


 

سینمای اکشن‌، دیروز تا امروز

سینمای اکشن برای اکثر دوستداران سینما مصادیق آشنا و آشکاری دارد و حتا اگر به مؤلفه‌های آن به شکل نظام‌مندی نیندیشیده باشند خیلی راحت آن را تشخیص می‌دهند. تمام فیلم‌هایی را که داستان خود را با صحنه‌های پر از تحرک و پر زد و خورد پیش ببرند‌، و نزاع بدنی آدم‌ها و ابزار‌ها بخش عمده‌ای از زمان فیلم را به خود اختصاص دهد‌، در ژانر اکشن جای می‌گیرند. اکشن معمولا پیوند نزدیکی با سینمای تریلر دارد. البته تفاوت و تشابه این دو ژانر نیازمند فرصت و مثالی دیگر است اما همین‌قدر می‌توان اشاره کرد که در آثار تریلر معمولا یک بار تعلیقی/ معمایی به داستان اضافه می‌شود‌، و مکان رویداد منطقه‌ای خاص و منحصر به فرد می‌شود ولی سینمای اکشن لزوما نیازمند چنین خاص بودنی نیست. نمونه‌ی درستی از یک اکشن/ تریلر موفق را می‌توان سه‌گانه‌ی «بورن» Bourn دانست.

آثار اکشن معمولا بالاترین میزان فروش فیلم در دنیا را به خود اختصاص می‌دهند اما تنها نمونه‌های معدودی از آن‌ها سوی منتقدان و اهل فن هم قابل پذیرش است. همین است که اصطلاح فیلم‌های «پاپکورن»ی در ارجاع به این سینما زیاد به کار می‌رود: یعنی فیلم‌هایی که مخاطبش – اکثرا نوجوانان و جوانان زیر ۳۰ سال – با چیپس و پاپکورن به تماشای آن‌ها می‌نشینند و نیاز چندانی به تمرکز و تعمق در فیلم روی پرده ندارند.

تاریخ پیدایش سینمای اکشن را می‌توان به دهه‌های ۱۹۲۰ و ۳۰ منسوب دانست. قهرمانان خوش‌چهره و تنومندی چون ارول فلین و داگلاس فربنکس با استفاده از حرکات آکروباتیک و طنز پنهانی رفتارشان به جدال مخالفانی شرور می‌رفتند و اسب و شمشیر و تیر و کمان‌، ابزار اکشن آن‌ها بود. پا به پای شرایط زمانی و مکانی‌، قهرمانان اکشن اولیه بسیار معصوم بودند و محبوب تمام اعضای خانواده. دهه‌های بعد از آن‌، سینما بیشتر متاثر از شکوفایی ژانر نوآر بود و فیلم‌های سینمای سیاه در اوج. بر خلاف قهرمانان الگویی اکشن‌، مردان شاپو به سر نوآر معمولا عبوس و بسته بودند‌، بسیار متکی بر اسلحه‌، و نهایتا هم می‌مردند.

اما با آغاز دهه‌ی ۷۰ میلادی نوع دیگری از اکشن پا به عرصه گذاشت. اکشنی شهری و خاکستری که با خلافکاران محله‌ها‌، فروشندگان مواد مخدر‌، جوانان عاصی و ضد اجتماع تعریف می‌شد. همزمان تعقیب و گریز اتومبیل‌هایی که مرتب داغان می‌شدند هم تبدیل به عنصر ثابت این سینما شد. «هری کثیف» Dirty Harry (دان سیگل) و «ارتباط فرانسوی» French Connection (ویلیام فریدکین) از درخشان‌ترین نمونه‌های این نوع اکشن‌اند که قهرمان آن‌ها دیگر نه صرفا مثبت است و نه همیشه شکست‌ناپذیر. اما در همین دهه قهرمانی شیک و فانتزی به نام جیمز باند هم ظهور کرد که بیش از نمونه‌های مشابه مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. ظرافت رفتاری‌، آراستگی ظاهر‌، طبقه‌بالای اجتماعی و از همه مهم‌تر «مجوز کشتن بدون اجازه» ویژگی‌های اختصاصی سری فیلم‌های باند‌، مثلا «پنجه طلا» Gold Finger بودند. این اکشن کاری به سطح عامه مردم و واقعیات اجتماعی نداشت و با دشمنانی به همان اندازه سطح بالا روبه‌رو بود. به علاوه با دستگاه‌های جاسوسی عجیب و غریب خود فضایی مرموز و ناآشنا برای مخاطبان می‌آفرید.

دهه‌ی ۸۰ اما عصر ظهور قهرمانان عضله‌ای و شکست‌ناپذیری بود که از قرار باید غرور خورد شده‌ی جنگ ویتنام را التیام بخشیده و جوابی برای تنش‌های نسل پیشین می‌بودند. این کاراکترها نوعی فضای خوشبینی به بافت جامعه افزودند و ماجراجویی‌های جوانانه را با پرورش اندام ادغام نمودند. نیروی پلیس‌، بر خلاف دهه ۷۰ دوباره وجهه‌ای مثبت یافت و ستاره‌سازی بیش از هر زمانی رواج گرفت. دشمنان حالا اقلیت‌هایی خوار و خفیف از سایر کشورها‌، یا خلافکارانی از کارافتاده بودند. اکثر فیلم‌هایی که سیلوستر استالونه‌، ژان کلود ون‌دم‌، و آرنولد شوراتزنگر بازی کردند در ژانر اکشن آن دوره جا می‌گیرد.

دهه ۹۰ آغاز اکشن‌های سیاسی بود. تعقیب و گریز و کتک‌کاری دیگر امری شخصی یا مربوط به باندهای مواد مخدر‌، یا در اختصاص کهنه‌سربازان نبود؛ بلکه حتما رد و اثری از یک ماجرای سیاسی و حکومتی هم در آن‌ها یافت می‌شد. کاراکترها عملا در دو طرف خطوط فکری و سیاسی مختلف می‌ایستادند و سعی در خنثی کردن نقشه‌های هم در مورد آینده‌ی کشور و مردم داشتند. نمونه‌هایی چون «نیروی هوایی ویژه»» Air Force One مثال خوبی از این دست است.

اما با شروع قرن بیست و یکم‌، سینمای اکشن شاهد حضور دو ویژگی جدید و متمایز در داستان و نیز ساختار خود شد. اول این که هر دو طرف ماجرا حالا کاراکترهایی High-tech و مجهز به فن‌آوری روز شدند. تراشه‌های کامپیوتری جای کامیون‌های حمل پول را گرفت؛ و قهرمان علاوه بر زور بازو باید با سیستم‌های کامپیوتری و تغییر رموز هم آشنا می‌بود. در این ارتباط‌، سیر تغییر «مکان» دعوا در تاریخ سینمای اکشن‌، مثالی دقیق از تغیرات ساختاری جامعه و تمدن را هم نشان می‌دهد: از دشت و جنگل به کوچه‌های شهر‌، از شهر به داخل هلیکوپتر و هواپیما‌، و بالاخره از این مکان‌های واقعی به روی صفحه کامپیوتر و محیط مجازی شبکه‌ها. در گنجینه‌ی لغات نسل جدیدی که بخش زیادی از اوقات خود را به بازی‌های کامپیوتری پرحادثه گذرانده‌اند و با ریتم تندتری بزرگ شده‌، «حادثه» حتما چیزی سختگیرانه‌تر‌، سریع‌تر‌، و خشن‌تر است. از این رو امروزه در اطراف خود طیف مسن‌تری از اکشن‌دوستان را می‌بینیم که نمی‌توانند بیست دقیقه از یک فیلم اکشن جدید را هم تحمل کنند. این امر صرفا به مسائل روانی و سلیقه‌ای مخاطب بستگی ندارد: طراحی و تولید اکشن جدید‌، و سرعت بالای تغییر نماها و نوع تدوین‌، به گونه‌ای‌ست که تنها چشم‌های آموخته با این سرعت – یعنی چشم جوانترها – قدرت دنبال کردن و دیدن همه‌ی جزییات را خواهد داشت. همه‌ی ساختارها قدرت و توان بیشتری یافته. کافی‌ست چشم تنها دو ثانیه عقب بماند تا صحنه‌ای را که چنیدین هزار دلار خرج تولید آن شده‌، از دست بدهد. اگر تا دو دهه قبل‌، در فیلمی با زمان متوسط ۱۲۰ دقیقه‌، سکانس‌های اکشن حدود یک سوم فیلم را پر می‌کرد‌، امروزه یک اکشن جذاب برای بالا نگه داشتن میزان فروشش باید بیش از نیمی از زمان خود را به صحنه‌های نفسگیر اختصاص دهد. «جان سخت ۴» Die Hard 4 (لن وایزمن)‌، «دیوار آتش» Firewall (ریچارد لانکرین) نمونه‌هایی از این گروه‌اند.

اما تغییر دوم سینمای اکشن در این سال‌ها‌، چرخش ابعاد سیاسی ماجرا از دشمنانی خارجی و یا خارج از حکومت‌، به نفوذی‌های درون سیستم و به اصطلاح خودی‌ها است. این امر که بعضی منتقدان آن را نشانه‌ی بهت و شک پیامد وقایع ۱۱ سپتامبر می‌دانند‌، فضای پر تردیدی را در سینمای اکشن حاکم کرده که قهرمان تنها دیگر به هیچ نیروی رسمی و دولتی نمی‌تواند اطمینان کند‌، چون جای دوست و دشمن در خود هیات حاکمه هم مشخص نیست. و توجیهات امنیتی خود بهانه‌ی دیگری افزایش خشونت اجتماعی‌، و بنابراین خشونت سینمای اکشن می‌شود. «دشمن ملت»Enemy of the State (تونی اسکات)‌، اگرچه چندی پیش از آن ماجرا ساخته شد‌، اما پیش‌آگهی دقیقی از این فضا شناخته می‌شود و واجد تمام عناصر فوق است.

از سوی دیگر‌، خیلی از فیلم‌های اکشن جدید قهرمانان عادی و حتی ضعیف و کم‌جانی دارند که تنها پس از عبور از فرایند اکشن و کوران ماجرا‌، آب دیده شده و به یک قهرمان تبدیل می‌شوند. قهرمان شدن این مردم عادی بیش از آن که بر سختی‌های فیزیکی و جنگ و نبرد استوار باشد‌، حاصل گذر از بحران‌های فکری و روحی و رسیدن به یک پختگی درونی‌ست. چنین قهرمانانی بنا به تعریف فیلم‌نامه‌ها باید یک سوال اساسی و مهم را پشت سر بگذارند‌، و جوابی که به آن سوال می‌دهند تعیین خواهد کرد که ارزش قهرمان شدن و در خاطر ماندن دارند یا خیر. یعنی لحظه‌ی تصمیم‌گیری شخصیت اصلی‌، همان نقطه‌ی عطف و سرنوشت‌ساز داستان است که تکلیف ورود او به حیطه‌ی قهرمانی را هم روشن می‌کند. «ماتریکس» (برادران واچوفسکی) به عنوان اکشنی علمی/ تخیلی که بار فلسفی هم دارد‌، دارای چنین قهرمانی‌ست. به هر حال‌، تماشاگر دیروز و امروز سینمای اکشن در یک چیز مشترک است‌، و آن هم داشتن یک قهرمان اسطوره‌ای و شکست‌ناپذیر است که پس از ساعت‌ها کتک خوردن و آسیب دیدن باز هم روی پا باشند و یک‌تنه حریف چندین نفر.

اما سینمای اکشن را از زاویه‌ی دیگری هم می‌توان تقسیم‌بندی کرد‌، و آن هم مسأله‌ی زیرژانرها یا میزان ارتباط این ژانر با ژانرهای دیگر است. یکی اکشن‌های کمدی‌اند– که باز در دهه‌ی ۸۰ بیشتر باب بودند – و از روال اسلپ استیکی کمدی‌های کلاسیک در نمایش بی‌دست و پایی قهرمانان‌شان در زد و خوردها بهره می‌گیرند. سری «اسلحه‌ی مرگبار» مثالی از این گروه است. دوم‌، اکشن/درام‌ها که بر وجود بار دراماتیک تأکید دارند و یک پیرنگ قوی و جذاب را بستر حوادث خود می‌گذارند؛ به خصوص که اکثر آثار اکشن دیگر اصرار چندانی بر حفظ خط داستانی قوی و معقول ندارند. «مخمصه» Heat (مایکل مان) یکی از بهترین مثال‌هاست. سوم‌، گاهی اکشن‌ها در مسیر سینمای سرقت یا Heist Movies قرار می‌گیرند. یعنی ترتیب نفسگیر حوادث طوری است که به سرقت از بانک یا جواهرفروشی یا… منتهی شود‌، و قهرمان فیلم که نقش منفی یک دزد را هم خواهد داشت‌، از نیروهای قانون جلو بزند. مثلا «شغل ایتالیایی» (گَری گِری) Italian Job را به یاد بیاوریم.

در همین ارتباط‌، بحث اکشن‌های آسیایی‌، تفاوتش با اکشن آمریکایی‌، و نیز زمان و نحوه‌ی ورود زنان به سینمای اکشن‌، در قسمت دوم این مقاله سخن خواهیم گرفت.

ادامه دارد…


 

نه چندان دور، امروز

امانوئل روبلسامانوئل رُبلس (Emmanuel Roblès) به سال ۱۹۱۴ در شهر اوران الجزایر به دنیا آمد. پدرش یک بنا بود که قبل از تولد او درگذشت. ربلسِ جوان اختلاف‌های سیاسی و نژادی را در کوچه و خیابان می‌آموخت و از «دریای نیلگون» و «تابستان‌های سوزان» به وجد می‌آمد، در حالی که خواندن آثار کنراد و ملویل تخیلش را شعله‌ور می‌کردند. از رؤیای دریانوردی صرف‌نظر کرد و با استفاده از یک بورس در دانشسرای عالی الجزیره به تحصیل پرداخت. این دوران، آغاز آشنایی او با دنیای مسلمان‌ها (مولود فرعون، همکلاسی‌اش بود) و دنیای روشن‌فکری بود. آلبر کامو و پاسکال پیا در روزنامه‌ی الجزایر جمهوری‌خواه از او استقبال کردند و او به عنوان خبرنگار به آلمان، چین و اندونزی سفر کرد. اولین آثارش در الجزیره منتشر شدند: رمان‌های چون «اکسیون» (۱۹۳۸)، «دره بهشت» (۱۹۴۱)، «عمل انسانی» (۱۹۴۲)، «شب بر فراز دنیا» (۱۹۴۴).

فرهنگ و زبان اسپانیایی یکی از علاقه‌مندی‌های او بود که در کنار کار خبرنگاری و نوشتن رمان، همواره در تقویتش می‌کوشید. در زمان جنگ، به عنوان خبرنگار در گروهان هوایی ایتالیا عضو شد، رمان‌های «این سپیده‌دم است» (۱۹۵۲) (بونوئل فیلمی بر اساس این رمان، به همین نام ساخته است) و «آتشفشان وِزوو» حاصل تجربیات این دوره‌اند.

ربلس با پایان گرفتن جنگ، سفرهای خود را از سر گرفت و به مکزیک و آمریکای جنوبی رفت؛ در حالی که همواره با الجزایر در ارتباط بود و تحت تأثیر شورش‌های سِتیف، رمان «بلندی‌های شهر« (۱۹۴۸) را نوشت که جایزه‌ی فمینا را برای او به ارمغان آورد. در این دوران با کمک دوستانش کاتب یاسین، آدو کاظم و اچ. شبی، مجله‌ی forge را در الجزیره به راه انداخت که خیلی زود به یکی از معروف‌ترین مجلات مغربی تبدیل شد. همزمان با انتشار این مجله، به توصیه‌ی کامو که استعداد دیالوگ‌نویسی او را کشف کرده بود، به تئاتر روی آورد و نمایش‌نامه‌های «مونسرا» (۱۹۴۸) و «حقیقت خاموش است» (۱۹۵۲) را نوشت که هر دو در کمدی «فرانسز» به روی صحنه رفتند و جایگاه ربلس را به عنوان یک نمایش‌نامه‌نویس تثبیت کردند. بعدها «مونسرا» به بیش از بیست زبان ترجمه شد و در اغلب تئاترهای معتبر دنیا به روی صحنه رفت. با وجود این، او همچنان به نوشتن رمان ادامه می‌داد: «فدریکا» (۱۹۵۴)، «دانه شن» (۱۹۵۵) و «دشنه‌ها» (۱۹۵۶).

در سال ۱۹۵۸ ربلس به فرانسه رفت و نمایش‌نامه‌ی «لورلوژ» را آن‌جا منتشر کرد. پس از آن مدتی به نوشتن داستان کوتاه رو آورد و مجموعه‌داستان‌های «مرد آوریل» (۱۹۵۹) و «مرگ رویاروی» (۱۹۶۱) را نوشت. آثار بعدی او عبارت بودند از نمایش‌نامه‌ی «دفاع از یک یاغی» (۱۹۶۴) و رمان‌های «طغیان رود» (۱۹۶۴) و «سفر دریایی» (۱۹۶۸).

امانوئل ربلس در سال ۱۹۷۲ به خاطر مجموعه‌داستانِ «سایه و ساحل» برنده‌ی جایزه‌ی بهترین مجموعه‌داستان سال شد و به عضویت آکادمی گنکور درآمد و از همین تاریخ، مدیر انتشارات Seuil شد. ترجمه‌ی «دن کیشوت» و چند اثر از دیگر نویسندگان اسپانیایی نظیر لورکا، رامون ساندر و سرانو پلاجا کارهای بعدی او بودند. در سال ۱۹۷۶، مجموعه شعر کوچکی به نام «عشق بی‌پایان» منتشر کرد که با اقبال خوبی روبه‌رو شد و ژرالد فِلون برای یکی از اشعار این مجموعه به نام «لورلوژهای پراگ» آهنگ ساخت. از آخرین آثار ربلس می‌توان به رمان‌های «فصل خشن» (۱۹۷۴)، «پری‌های دریایی» (۱۹۷۸)، «عرب نامرئی» (۱۹۷۹)، «زمستان در ونیز» (۱۹۸۱)، «شکار» (۱۹۸۵) و نمایش‌نامه‌های «قصری در ماه نوامبر» (۱۹۸۳) و «پنجره» (۱۹۸۴) اشاره کرد. او به سال ۱۹۹۵، در ۸۱ سالگی درگذشت. مجموعه شعر «عشق بی‌پایان» و نمایش‌نامه‌ی «لورلوژ» به همین قلم ترجمه شده که اولی از طرف انتشارات لوح فکر به چاپ رسیده است.

سه شعر از مجموعه‌ی عشق بی‌پایان:

دور هستم
دور هستم
تو به خواب می‌روی و به من گوش می‌دهی
عشقم آتلانتیک را می‌پیماید و می‌آید
تا به گرمی با تو سخن گوید
و بر لبانت بوسه زند

و تو در این رویا لبخند می‌زنی
آن‌جا که من هستم
و من به رؤیا می‌بینم که لبخند می‌زنی
وقتی به زمزمه‌ام گوش می‌دهی که
دوستت دارم

پاریس، شب
شب پرسه می‌زند در خیابان‌های پرطنین
زن‌های مانکن
از ویترین مغازه‌ها
نگاهم می‌کنند با چشمان شیشه‌ای خود
دو پیرزن
ناکهان از تاریکی بیرون خزیده
با کلمات پُف‌کرده از اشک
سخن می‌گویند

پیش می‌رود شب
آسمانْ سنگین است
و سنگین، پای سرگردانی من
خداحافظ نگاه عشق من
همه چیز بسیار واقعی است
بسیار واقعی این سکوت و این خلاء

از یک نگاه
نگاهت را به یاد می‌آورم
وقتی به جنگ می‌رفتم
در سواحل دریای ایتالیا
زیرا که تنها
نگاه را با خود می‌بردم
از عشقم و رنجش
پیش از این بود
نه چندان دور

چشمانم را می‌بستم
در هواپیمای تبعیدم
شگفت‌زده از این ستاره
که رها کرده بودی
چنان روشن و ناب در شب من
نه چندان دور
امروز


 

خطاط آ می‌نویسد…

در نوشتن نقد ادبی برای یک مجموعه شعر می‌شود دو رویکرد عمده را لحاظ کرد:

الف – بررسی، تحلیل و کند و کاو کلیت یک مجموعه؛ چنان‌که برای مثال بگوییم: «شعر این مجموعه مضمون‌گراست یا این‌که مؤلفه‌های فرمی‌اش این‌گونه است و…». در این روش ما به یک برآیند کلی هنگام خوانش مجموعه می‌رسیم و سبک و شیوه‌ی کلی شاعر را تبیین می‌کنیم. بنابراین ماحصل چنین نقدی بیشتر ما را به دید کلی شاعر نسبت به شعر و قوت‌ها و ضعف‌های عمده‌اش رهنمون می‌سازد.

ب- بررسی و واکاوی جزء به جزء. در این روش به سراغ اجزای تشکیل‌دهنده مجموعه می‌رویم. در حقیقت این‌جا نگاه جزءنگر است. این‌که مثلا ساختار یک شعرِ به خصوص، در این مجموعه چه‌طور شکل گرفته، این سطر مشخص چرا چنین ترکیبی دارد و… در این شیوه ما با بررسی اجزا به ظرافت‌های اجرایی شاعر نزدیک می‌شویم و با پرهیز از کلی‌گویی، هر سطر را واژه به وازه همراهی می‌کنیم تا نتیجه‌ی درخور به دست آید.

شکی نیست که رویه‌ی اخیر برای یک مجموعه شعر ایجادکننده‌ی نقدی مطول خواهد بود اما گاهی به دلایل متعدد این روند ناگزیر می‌شود. برای مثال وقتی شما با شاعری طرف هستید که در معماری کلامی‌اش به جزء‌جزء زوایای کلام نظر دارد و سعی می‌کند از راه‌های مختلف، در اثر شاعرانگی ایجاد کند، آن وقت تنها به کلی‌گویی پرداختن، ظلم در حق شعر و شاعر خواهد بود.

لذا فکر می‌کنم در نقد یک اثر با گذر از سلیقه‌گرایی‌های معمول می‌شود به تعادلی از هر دو شیوه رسید که البته نسبت هر یک از این‌ها در نقد، بستگی به نوع اثر و نگاه ویژه‌ی هنرمند به اثرش دارد که بیشتر متکی به کلیت است یا اجزا.

❋ ❋ ❋

مجموعه‌ی «پیانو» نیاز به تلفیقی از هر دو شیوه‌ی تحلیل دارد که البته به نظر نگارنده، سهم نقد جزءنگر باید بیشتر باشد. بنابراین سعی می‌کنم در دو قسمت به هر دو تحلیل بپردازم که البته سهم قسمت اول کوتاه‌تر خواهد بود چرا که گمان می‌کنم هر مخاطب جدی شعر، به علت بسامد بالای ویژگی‌های کلی در اثر، می‌تواند به سادگی و با اندک اشاره‌ای آن‌ها را مورد توجه قرار دهد.

❋ ❋ ❋

الف – شعر مریم جعفری شعری زنانه است: این نکته کلیشه‌ای‌ترین جمله‌ی ممکن در مواجهه با شعر یک شاعر معاصر است اما گویا ناگزیر است! شعر جعفری بی‌شک بار زنانه‌ی زیادی دارد. نگاه او به مناسبات میان زن و مرد، از عشق گرفته تا چالش‌های درگیرانه دو جنس در بستر اجتماع، واضحا از دیدگاه یک زن بیان شده است:

هر چند زن اسم عام است، زن بودن من خصوصی‌ست
امکان ندارد بفهمی؛ این طرز بودن خصوصی‌ست

یا:

شاعر اسم مذکر و من زن، گرچه تنهایم و امیدی نیست
مانده‌ام در میان سنگستان تا مرا نیز شهریار کنید

یا

حقیقت این‌جا مرد است، امان از این مردآباد
بگو که ما انسان‌ایم، کنارت این زن، زن نیست!

و مثال‌های بسیار از این دست.

اما یک نکته بسیار مشخص در این‌جا وجود دارد که شاعر هر چند به شهادت همین بیت‌های مثال کاملا فمینیست است اما در دام فیمنیست‌بازی‌های رایج نمی‌افتد. به عبارت دیگر بیان زنانه‌ی شاعر به بیان زن‌مدارانه و بدتر از آن مردستیزانه منجر نمی‌شود؛ چیزی که متأسفانه در میان فمینیست‌های داخلی و جار و جنجال‌های شبه‌روشنفکرانه‌شان طوطی‌وار تکرار می‌شود و نه‌تنها گره‌ای از کار «زن» نمی‌گشاید، بلکه با افراطگری‌های مردستیزانه سبب ایجاد بدبینی و حتی مسخرگی می‌شود!

جعفری به مرد و زن به عنوان انسان نگاه می‌کند – نگاه کنید به بیت سوم مثال فوق – و اوج تفکر خود را در زمینه‌ی جنسیت در بیتی این‌گونه می‌ریزد که:

حالا که مردی نمانده‌ست، نسل بشر را بسوزان
زن واقعیت ندارد، ابلیس ارباب دنیاست

و این حقیقتی بزرگ است! وقتی مردی وجود نداشته باشد – چنان‌که بسیاری از فمینیست‌های داخلی بهشت زنانه خود را ایده‌آل دنیا می‌بینند! – زن بودن هم معنایی نخواهد داشت و در نتیجه بشریتی نیز حادث نخواهد شد و تنها شیطان بر اریکه چنین بهشتی خواهد نشست!

در واقع شاعر هوشمندانه اندیشیده است که تفاوت جنسیتی و در نتیجه تعامل آن، زمانی امکان خواهد داشت که هر دو جنسیت بتوانند به بالندگی برسند. با این نوع نگرش متعادل، شاعری که ۳ بیت زن‌مدار مثال‌های فوق را سروده است، می‌تواند با نگاهی منصفانه موقعیتی دیگرگون را دیگرگونه تحلیل کند:

مادرم می‌گوید: انسان یا پر از درد است یا مرد است
درد سر‌های پدر سردرد شد، مادر چه نامرد است!

و در نتیجه شاعر در موقعیتی انسانی و از فراز جنسیت، رفتار بشر را به تماشا می‌نشیند و این شایسته‌ی توجه است.

ب – دفتر پیانو یک مجموعه کاملا موسیقایی‌ست: تأکید شاعر بر موسیقی در این دفتر نمود آشکاری دارد. از نام دفتر که نام یک وسیله موسیقی‌ست شروع کنیم: سازی پایه با موسیقی سنگین و متفکرانه.

نکته جالب دیگر برای من در زمینه‌ی نام دفتر، توجه به ماهیت یک شعر- نقاشی بود؛ شکل کلی نوشتن غزل در مجموعه‌های معاصر – دو مصراع زیر هم، یک سطر خالی، دو مصراع بعد – شکل کلاویه‌های پیانو را به نوعی فراخوانی می‌کند.

از این نکته که بگذریم در اکثریت غزل‌های این دفتر استفاده از نوعی موسیقی متفاوت مورد توجه بوده است. در نگاهی آماری ۲۷ غزل این مجموعه وزن «دوری» دارند. بی‌شک این نوع وزن که به خصوص در شعر‌های مولانا بسیار مسبوق به سابقه است، با مؤکد کردن موسیقی، فضاسازی ویژه‌ای را ایجاد می‌کند. البته باید به این نکته اذعان داشت که یک تفاوت عمده بین وزن‌های مورد نظر مولانا و آثار این دفتر وجود دارد و آن هم این‌که وزن‌های مولانا غالبا رقصنده و وجدی‌اند (با توالی ریتمیک مصوت‌های بلند و کوتاه) ولی وزن‌های مریم جعفری معمولا مغموم و سنگین و مه‌آلودند (با تأکید بر مصوت‌های بلند و تعداد کم مصوت‌های کوتاه). چنان‌که در چهار غزل ما تنها مصوت بلند می‌بینیم و وزن این چنین، سنگین و نفس‌نفس‌زنان و بریده‌بریده می‌شود:

پارو از دستم می‌افتد، من می‌مانم؛ یک اقیانوس
بی‌ساحل می‌رانم خود را؛ هر سو بی‌مقصد بی‌فانوس

قایق، سنگین، لنگان‌لنگان، از موجی تا موجی دیگر
می‌افتم، از قایق بیرون، نفرین بر عمقت، اقیانوس!
و…

توجه کنید که این وزن سنگین و نفسگیر چه‌قدر با حال و هوای شعر که از غرق شدن سخن می‌گوید تناسب دارد و به خصوص اجرای بیت دوم را چه‌قدر زیبا می‌کند.

و نیز در چهار غزل ما تنها با یک مصوت کوتاه در میان چندین مصوت بلند طرف‌ایم:

دنیا را باور نکردم، دنیا باور کردنی نیست
همسازش باشی اگر، هست؛ سازی دیگر می‌زنی، نیست

از سوی دیگر به کارگیری شکل‌های خاصی از موسیقی درون‌واژگانی در بیان برخی اشعار، سبب شده است بار موسیقایی بیشتر شود که در بخش تحلیل جزء به جزء به آن بیشتر می‌پردازم.

و نکته‌ی آخر این‌که این توجه فراوان به موسیقی سبب شده است که برای خواندن دفتر «پیانو» دو پیشنهاد کاملا مهم داشته باشم:

۱- این دفتر را با صدای بلند بخوانید و به عبارت بهتر دکلمه کنید تا موسیقی و نقش آن را در ایجاد فضا در شعر مریم جعفری بهتر پیدا کنید.

۲ – دو بار این کتاب را بخوانید!… چون بار اول خواندن کتاب، چالش با موسیقی اثر و گاه وزن‌های سنگینش سبب می‌شود مضمون، که مؤلفه‌ی مهم شعر شاعر است، مغفول واقع شود که البته این مورد دوم می‌تواند نکته‌ای قابل توجه برای خود شاعر نیز باشد…

ج- بازی‌های زبانی: این نکته تقریبا بارزترین نکته‌ی تکنیکی اثر است که در مبحث بررسی اجزا با ذکر مثال به آن خواهم پرداخت اما فقط به یک نکته‌ی مهم باید در نگرش کلی اشاره کرد و آن این‌که شاعر در غالب بازی‌های زبانی‌اش برنده بوده است و تکنیک خود را در خدمت درون‌مایه و شاعرانگی قرار داده است. به عبارت دیگر در سطح، متوقف نشده و از ابزاری به نام «بازی زبانی» برای هدفی به نام «شاعرانگی» سود برده است.

د- توجه به ترکیب‌های اصطلاحی و کنایی و ضرب‌المثل‌ها: باز در بخش بررسی اجزا بهتر می‌شود این مطلب را تشریح کرد اما به عنوان یک مؤلفه کلی که بسامد بالایی در مجموعه دارد باید در این‌جا نیز به آن اشاره کرد. نکته‌ی مهم این است که شاعر تنها سعی در آوردن یک ترکیب کنایی یا اصطلاحی در چنبره وزنی خود نداشته است بلکه سعی کرده است به یک بازتعریف شاعرانه از آن ترکیب یا اصطلاح دست یابد و در واقع به نوعی غافلگیری، با ایجاد بعد تازه برای آن اصطلاح، برسد. این نکته در برخی از فرازها به شناخت خوب شاعر از واژه و ریشه‌های آن ارتباط پیدا می‌کند که چنان‌که گفتم در جای خود به آن خواهم پرداخت.

ه – توجه به مفاهیم دینی و فلسفی: توجه به آیات و روایات آن هم غالبا به شیوه‌ای پنهان و زیرپوستی و نیز توجه به سوالات بنیادین انسانی از قبیل خدا، مرگ، خودشناسی، عشق و… سبب شده است که مخاطب دقیق‌تر، به چالش با لایه‌های اندیشگی شعر دعوت شود.

این نکته می‌تواند اشاره‌ای دیگر را نیز در خود داشته باشد که شعر جعفری شعری مضمون‌گرا و اندیشه‌گراست. به عبارت دیگر شاعر حرفی برای گفتن دارد که این حرف تنها یک حس ساده نیست، بلکه اندیشه‌ای ذهن و طبع شاعرانه‌ی او را به چالش کشیده است و او در پاسخ به این چالش شعر می‌سراید. حتی در شعرهایی که رویکرد عاشقانه نیز دارند می‌شود این موضوع را ردیابی کرد که شاعر به دنبال تبیین شیوه‌ای از عشق‌ورزی‌ست نه توصیف عاشقانه. بی‌شک هدف از این سخن تخطئه‌ی عاشقانه‌های متکی بر احساس نیست بلکه تنها منظور من بیان تفاوت میان آن‌هاست. یک عاشقانه‌ی متکی به روایت احساس و توصیف شاعرانه همان‌قدر می‌تواند زیبا باشد که عاشقانه‌ی متکی به دریافت و اندیشه‌ورزی عاشقانه؛ اما به هر حال باید قبول کرد که غزل متکی به اندیشه، دیریاب‌تر و مخاطب‌گزین‌تر از غزل متکی بر احساس است و بسیار می‌شود که مخاطب کم‌حوصله حتی به فرق میان این دو توجه‌ای نمی‌کند و در نتیجه اندیشه مطروحه را اصولا نمی‌بیند!!

❋ ❋ ❋

گمانم همین اشارات کلی کفایت کند تا بتوانیم باقی ویژگی‌های شعری مریم جعفری را در بررسی جزء به جزء غزل‌هایش به تماشا بنشینیم. تنها ذکر یک نکته ضروری ست که جهت پرهیز از اطاله‌ی کلام تنها در مورد بیست غزل نخست کتاب و آن هم روی مثال‌هایی که از نظر خودم مهم‌تر و ویژه‌ترند بحث کنم و باقی را واگذارم به ذهن فعال مخاطب که شاید این نوشته مطول تلنگری باشد برای چالش با مفاهیم شعر به طور کلی و این دفتر به طور خاص


ادامه دارد…


 

هوای نشیمن

امید مهدی نژادچل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پیرمغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می‌فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاک‌باز
پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاک‌دامنم
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفله‌پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم؟
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی؟
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

❋ ❋ ❋

ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که الان چهل سال و بلکه بیشتر است که فقط لاف می‌زنی و در حالی‌که به پیرمغان می‌گویی «چاکرم» ولی هیچ‌گونه رفاقتی از خودت نشان نمی‌دهی. و این در حالی است که به یمن عاطفت، پیر می‌فروش (که منظور یک‌چیز دیگر است) هرگز ساغر خودش را از دلستر صاف و روشن تو خالی نکرده است. و این هم در حالی است که در محله‌ی «صدر مصطبه» که از محلات خوب و گران‌قیمت شهر می‌باشد برای خود و خانواده‌ات مسکن تهیه کرده‌ای. و این به‌خاطر یمن عاطفت دولت است که با سیاست‌های اصولی وضعیت مسکن را بهبود داده است. تو به‌خاطر آلوده‌بودن لباس معشوق شرعی و قانونی‌ات به او مشکوک شده و به او ظن بد می‌بری، اما باید بدانی که اگرچه لباس او آلوده شده است، ولی دامن او پاک است و تازه لباس او هم با شست‌وشو پاک می‌شود. اگر لباس او تیره است برای پاک کردنش از مشکین‌تاژ استفاده کن چراکه کیفیت آن تضمین شده است و باعث دوام بیشتر لباس خواهد شد. بدان که با کمی تمرین و ممارست می‌توانی شهباز دست پادشاه بشوی (که منظور از آن یک‌چیز دیگر است). ولی همیشه با یاد داشته باش که هوای نشیمن خود را داشته باشی چون دنیا وفا ندارد و هرلحظه ممکن است تو را از یاد ببرند و برای نشیمنت مشکلی پیش بیاید. واقعاً حیف است کسی مثل تو که مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زند در این قفس استبدادزده بماند و مجبور باشد با این زبان عذاب‌آور صحبت کند. آب و هوای این مملکت (که منظور یک‌چیز دیگر است) خیلی بد است و تو باید گرین‌کارت خود را گرفته و از این خراب‌شده بروی. اما نخست باید یک همراه خوب پیدا کنی و همچنین امتحانات معادلات دیفرانسیل خود را با موفقیت بدهی و سپس در امتحان تافل شرکت کنی و در آن‌جا هم مثل بلبل حرف بزنی تا خارجی‌ها تو را ببینند و خوش‌شان بیاید و تو را به هلند یا سوئد یا گوانتانامو معرفی نمایند. پس به یاد داشته باش که همیشه باید بدانی تا کی باید قدح خود را در زیر خرقه بکشی. اگر این نکته را ندانی ممکن است کسی پرده را بکشد و معلوم شود که داری چه کار می‌کنی. پس کماکان به یاد داشته باش که هیچ‌وقت کار بد نکنی و همیشه به یاد همه‌چیز باشی.


 

کشور آخرین‌ها یا استعاره‌ای از احتضار دیونیزوس

«ساختن پیش‌بینی ویرانگری است.(۱) »
والتر بنیامین – کتاب پاساژها

قهرمان‌گری آنا بلوم

گاهی اوقات در آثار پل استر (۲) ، موانع ِ فرضی ِ قدرتمند ناگهان آن‌قدر سست شده که به‌کلی نابود می‌گردند. برخی از این موانع تنها در ذهن موجودند؛ اگر چه واقعیت نیز برخی از آن‌ها را خلق می‌کند. شخصیت‌ها، آگاهانه یا ناآگاهانه پیوسته در تلاش‌اند تا با ویرانی دیوارها به چیز بهتری دست یابند و یا از موانع و مرزها بگریزند. ولی آیا آن‌ها موفق می‌شوند؟

به گفته‌ی والتر بنیامین (۳) – (کتاب پاساژها): «ساختن پیش‌بینی ویرانگری است.» دیوارها و موانع توسط انسان‌ها ساخته شده و توسط انسان‌هایی دیگر برای رهایی از مرزها ویران می‌شوند. در واقع شاید بتوان گفت در طول تاریخ تمدن، یکی از عوامل شهرسازی‌ها، استقرار انسان، شکل‌گیری تمدن‌ها، سپس نابودی یک تمدن و جایگزینی تمدنی دیگر به جای آن ریشه در همین میل به ساختن و ویرانگری در انسان‌ها داشته است.

در افسانه ی سیزیف کامو (۴) ، به نوعی «وحدت به واسطه‌ی نوستالژی» اشاره می‌کند. او می‌گوید: «وحدت یا یگانگی چیزی است که ما فقدان آن را احساس می‌کنیم اما هرگز به طور کامل آن را دریافت نمی‌کنیم.» هنگامی که پیرامون روش‌های عبور از مرزها در آثار استر صحبت می‌کنیم نمی‌توان مرزهای آمریکایی را نادیده انگاشت. همیشه وجود یک مرز در منطقه مانع عبور وحدت یک اندیشه می‌گردد و پیوسته این اندیشه میان مستقر شدن و فرار به سمت یک دروازه‌ی رهایی از قید و بند گذشته حرکت می‌کند. همین مسئله باعث می‌شود مرزهای وحشیگری و تمدن همواره با هم باقی بمانند.

کشور آخرین‌ها شرح مسافرت آنا بلوم ِ نوزده ساله برای یافتن برادرش است. این مسافرت مشقت‌بار که با کم‌تجربگی و معصومیت دوران بلوغ آنا بلوم همراه است برای او مسیر سرنوشت‌ساز زندگی‌اش را معین می‌سازد. آنا بلوم یک قهرمان مدرن است که در شهری متناقض، آکنده از دگرگونی‌های آشفته و بی‌نظم، بدون قوانینی مشخص برای تنها مسئله‌ی اصلی که «زنده ماندن» است مبارزه می‌کند. آن‌چه آنا بلوم را به یک قهرمان مدرن بدل می‌کند، سفر روحی طولانی و دشوار اوست یا به عبارتی پاگشایی (۵) او که از دختر جوانی معصوم و سرخوش پس از طی آزمون‌هایی دردناک به بلوغی اندوهناک‌تر اما خردمندانه‌تر می‌رسد. سفر او سفر طولانی شبانه‌ی روح است. هدف جستجوی نهایی او، در سطح، یافتن برادرش است؛ اما در سطحی عمیق‌تر، این جستجو او را به پیچ و خم‌های هزارتوی راز انسان، راز زندگی و سرنوشت تصادف بار انسان می‌برد. پاسخ معما، همچون پاسخ معمای ابوالهول، «انسان» و سرنوشت اوست. از این لحاظ می‌توان گفت جستجوی آنا بلوم جستجوی همه‌ی ماست که شاید آن اکسیر نادر و گریزپای اعظم یعنی شناخت خود را به چنگ آوریم. از این بعد نگاه می‌توان شخصیت آنا بلوم را با هملت شکسپیر هم مقایسه کرد. در هملت نیز سفر طولانی و روحی وی در وهله‌ی اول در پی کشف معمای مرگ پدر خود بود ولی با پیشرفت زمان کنجکاوی هملت در پی حل معمای هستی‌شناسانه‌ی انسان برآمد.

آنا بلوم به عنوان یک قهرمان مدرن از حال و روزی که شهر برای او به‌وجود آورده و رقم زده خشنود نیست و مدام با اراده‌ی معطوف به قدرت یا به بیانی دیگر صاحب اقتداری همچون اقتدار لیدی مکبث در تلاش است که بر این وضعیت غلبه کند یا از آن بگریزد. موانع و مرزهای شهر همچون هزارتوی مینوتور آنابلوم را در وضعیتی گیج‌کننده و اضطراب‌انگیز قرار داده است و گویی هیچ‌گونه راه گریزی از این وضعیت وجود ندارد.

«آدم باید عادت کند که به کمترین‌ها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی می‌شوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر می‌شود. این بلایی‌ست که شهر به سرت می‌آورد. شهر افکارت را پشت و رو می‌کند. تو را وا می‌دارد زندگی را بخواهی و در عین حال می‌کوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمی‌توان گریخت. یا می‌پذیری یا نمی‌پذیری. اگر بپذیری، نمی‌توانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمی‌توانی.» [ص۱۲]

آنا بلوم تمثیلی از انسان ِ سده‌ی بیستم و قهرمانگری‌های کوچک اوست که در کنش قهرمانی‌اش هیچ شکوه و عظمتی در کار نیست. به گفته‌ی شارل بودلر (۶) :«در این‌جا قهرمان ولگردی است پرسه‌زن و بی‌کار. کسی که همه چیز را می‌بیند و به خاطر می‌سپارد. روزها با کسی کاری ندارد و شب‌ها بیدار می‌ماند، تا از شر دیگری خلاص شود.» مدرن بودن از نگاه بودلر همین تلاش برای خلاصی از دیگری، از دوران خود، و از نظام حاکم بر چیزهاست. مدرنیسم فقط جنگ با گذشته نیست، جنگ با امروز است. زمان ِ حاضر را نپذیرفتن و نخواستن است، بی‌زمانی یا ضد زمانی است به واژه‌ی فرانسوی که بنیامین ساخته «ناحاضر»، یا «غیر امروزی» است.

آزمون دشوار آنا بلوم نثارکردن خود به پای شخصی دیگر یعنی برادرش می‌باشد. در این‌جا آنا بلوم عمل قربانی کردن خود برای دیگری را انجام می‌دهد و هنگامی که فکر کردن به خود، و صیانت نفس، برای او جایگاه درجه اول خود را از دست می‌دهد، تحولی حقیقتا قهرمانانه از آگاهی را می‌گذراند. آنا بلوم جهان کهنی را که با آرمان‌ها و ارزش‌های ذهنی خود مطابقت دارد، ترک می‌کند و به جهان دیگری می‌رود. در آن‌جا به چیزی می‌رسد که در جهان قبلی در آگاهی‌اش گم شده بود. سپس این مسئله پیش می‌آید که باید راز این جهان ِ دیگر را از طریق یک نامه که برای دوست دوران کودکی‌اش می‌نویسد؛ افشا نماید و با شخصیتی متحول و خردمندانه‌تر بازگردد. این فرآیند جدایی، تغییر و بازگشت، آنابلوم را بدل به یک قهرمان مدرن می‌سازد. قهرمانی که به گرسنگی، درد، ناکامی و مشقات دیگر تن می‌دهد تنها برای یک ماجرا و آن ماجرای زنده ماندن و افشای راز جهانی دیگر است.

نگرش پست – آپوکالیپتیک (۷)

لحن پسا مکاشفه‌ای و آخر الزمانی ِ (پست – آپوکالیپتیک) کشور آخرین‌ها پیرامون وحشت و ترس و بیزاری موجود در دنیای پس از مرگ، داشتن آینده‌نگری، اعتقاد به این جهان و آن جهان، تغییر رفتار غیرعاقلانه و جدا کردن مسیر این دنیای غم‌افزا از دنیای غم‌افزاتر بعدی به ما هشدار می‌دهد. صفحات اول کتاب تأکیدی است بر آن که «آخرین چیزها» بر پایان یافتن جهان دلالت دارد. در واقع آشوب درونی شهر، اضطراب برخی آدمیان برای زنده ماندن و وسوسه‌ی برخی دیگر برای مردن، تعدد و تناقض اعتقادات ریشه در عللی نامعلوم و کاملا مجهول دارد. یکی از عواملی که لحن آخر الزمانی اثر را تشدید می‌کند نگرش پست – آپوکالیپتیک ِ آنا بلوم است. وی با نوستالژی تلخ و خردمندانه‌ای که بر اثر مصائب شدید بر نگرش وی حاکم شده است به عنوان یک نظاره‌گر و شاهدی که از دنیایی دیگر پا به این جهان گذاشته است؛ تنها می‌تواند این آشفتگی‌ها، آشوب ِ درون شهر، بی‌قانونی و زوال ارزش‌های انسانی را گزارش دهد و تشریح کند اما نمی‌تواند هیچ‌گونه اظهارنظر و علتی برای این اتفاقات بیابد.

«این‌ها آخرین‌ها هستند. امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد می‌گیری که هیچ چیز بی‌ارزش نیست. چشم‌هایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت می‌بینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. می‌دانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشته‌ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین می‌رود مفهومش این است که به پایان رسیده.» [ص ۱۳]

این کشور تمثیلی از جهان ِ آخر الزمانی‌ست که ارزش‌های انسانی در آن به انحطاط رفته و پیوندها و ارتباطات بشردوستانه کاملا کمرنگ شده و رو به خاموشی‌ست.

«آن چه عجیب به نظرم می‌رسد، این نیست که همه چیز در حال فروپاشی‌ست، بلکه این است که چیزهای بسیاری همچنان باقی مانده است. زمان ِ درازی طول می‌کشد تا جهانی نابود شود، بسیار بیش از آن‌چه تصور کنی. زندگی‌ها ادامه می‌یابند و هر یک از ما شاهد درام کوچک خود باقی می‌مانیم. درست است که دیگر مدرسه‌ای باقی نمانده، آخرین فیلم‌ها را پنج سال پیش نمایش دادند و شراب چنان کمیاب است که تنها ثروتمندان توانایی خرید آن را دارند. اما آیا منظور ما از زندگی این است؟ بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت می‌بینیم چه چیز باقی می‌ماند. شاید جالب‌ترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش می‌آید و این که آیا می‌توانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟» [ص ۳۷]

آنابلوم پس از رسیدن به شهر و مدت‌ها سرگردانی و حرکت کردن همچون شبحی خیالین با ایزابل و شوهرش فردیناند آشنا می‌شود. فردیناند کشتی‌های کوچکی می‌سازد که در یک بطری جا می‌گیرد: «یک ناوگان لی‌لی‌پوتی از کشتی‌های بادبانی» که شکل‌ها و خطوط ویژه تاریخی و افسانه‌ای روی آن حک شده است. آنابلوم یک کلمبوس (کریستف کلمب) امروزی می‌شود، در دنیایی که همه چیز هست غیر از امروزی بودن. فردیناند به نشان ِ پریشانی درونی کشتی می‌سازد همچون ندایی رمزی برای طالب نجات بدون درخواست یا توقع رسیدن پاسخی.

کاراکترهای ایزابل و فردیناند دو کاراکتر متناقض و مغایر با هم‌اند. ایزابل با ویژگی پاکی و نیکی دیوانه‌وارش و فردیناند که در اقیانوس ِ خشم شیطانی‌اش گرفتار است. در واقع این دو کاراکتر تجسم ِ همان جنگ ِ خوبی علیه بدی، نور علیه ظلمت، خدا علیه اهریمن و نشانگر همان مبحث مکاشفه‌ی یوحناست.

کشور آخرین‌ها مکان نومیدانه‌ای‌ست که تولید مثل انسان‌ها در آن رو به پایان است و همان‌طور که برای زاد و ولد کردن نیاز به پول، سلامتی و نوعی نگرش خوش‌بینی است؛ متوجه می‌شویم که شهر فاقد این انرژی زندگی‌زا برای ادامه دادن می‌باشد. در این کشور تلفات بسیار است. غذا بسیار گران است و هیچ‌گونه بقا و دوامی در مالکیت شخصی وجود ندارد. همچنین شهر را به دلیل باج‌های سنگین دولتی و نوع مرزها نمی‌توان ترک کرد. حکومت مرتب در حال تغییر است و اغلب مشکل می‌توان فهمید که قدرت در دست چه کسی است و کاملا آشکار است که هیچ‌گونه فرآیند دموکراسی در عمل و کنش حکومت وجود ندارد.

«ممکن است تصور کنی دیر یا زود همه چیز به پایان می‌رسد و هیچ چیز تازه‌ای ساخته نمی‌شود؛ آدم‌ها می‌میرند و بچه‌ها از متولد شدن سرباز می‌زنند. در طول سال‌هایی که در این‌جا گذرانده‌ام نمی‌توانم دیدن یک بچه‌ی تازه به دنیا آمده را به یاد بیاورم. با این حال همیشه آدم‌های تازه جای آن‌هایی را که ناپدید شده‌اند، را می‌گیرند.» [ص ۱۷]

در وهله‌ی اول به نظر می‌آید که قوانین حکم‌فرما بر این شهر با قوانین جهان طبیعی ما متفاوت‌اند ولی در وهله‌ی بعد متوجه می‌شویم چیزی که نظم ِ این شهر را مختل کرده، عدم قوانین ثابت و پایدار است چرا که همه چیز مرتب در حال دگرگونی‌ست و آدم‌ها باید مرتب خود را با این دگرگونی‌ها وفق دهند در غیر این صورت یا آسیب‌های جدی می‌بینند یا می‌میرند.

مرده‌گرایی (۸) ، مرگ‌خواهی (۹) و احتضار دیونیزوس (۱۰)

خوزه ارتگایی گاست (۱۱) بزرگترین فیلسوف اسپانیا در فصل اول کتاب خود تحت عنوان «طغیان توده‌ها» می‌نویسد: «شهرها پر از مردم‌اند. خانه‌ها پر از اجاره نشینان‌اند. هتل‌ها پر از میهمان است. وسایط نقلیه‌ی عمومی پر از مسافر است. کافه‌ها و رستوران‌ها پر از مشتری است. پیاده‌روها پر از عابر پیاده است. اتاق‌های انتظار پزشکان مشهور پر از بیمار است. تماشاخانه‌های عمومی، جز در مواردی که برنامه‌هایشان از پیش اعلان نشده باشد، و نیز تالارها و مراکز سرگرمی عمومی، جز در مواردی که متعلق به گروه‌های ویژه باشند و یا برنامه‌های آزمایش اجرا کنند، همواره پر از تماشاگران است. کناره‌های دریا پر از جمعیت است. آن‌چه پیش‌تر مشکلی محسوب نمی‌شد، اینک به مسئله‌ای روزمره تبدیل گشته است؛ پیدا کردن جا و مکان و فضا به مسئله‌ای عمده بدل گشته است. هر جا نگاه می‌کنیم انبوهی فشرده از توده‌ها می‌یابیم.»(۱۲)

کشور آخرین‌ها شکل باژگونه و دگرگون‌شده‌ی چشم‌انداز و تصویری‌ست که ارتگایی گاست از عصر کنونی ما به ترسیم می‌کشد. در کشور آخرین‌ها به‌جای توده‌ای از آدم‌های زنده با توده‌ای از اجساد مرده‌ها روبه رو هستیم که دولت نقش جمع‌آوری آن‌ها را از گوشه و کنار شهر بر عهده دارد. در این اثر شخصیت‌ها تجربه‌ی مرگ، انحطاط و زوال را به حقیرترین شکل ممکن تجربه می‌کنند. همه‌ی دلهره‌ی آنا بلوم از پی این کشف تراژیک می‌آید که انسان، موجودی محکوم به مرگ است، از نیستی برآمده و در سیر نیستی پیش می‌رود. سوال اساسی که در تأمل این اثر باید مطرح کرد این است که چرا آدم‌ها این‌گونه به حقیرترین شکل ممکن می‌میرند بی‌آن‌که کوچک‌ترین احساس درد و تأثر را بر دیگران برانگیزند؟ به عبارت دیگر چرا حساسیت کاراکترها در این رمان به حداقل خود رسیده و حتی معمای مبهم و کنجکاوی‌برانگیز مرگ نیز با وجود حضور و عدم حضور چشمگیر خود دیگر تأمل‌برانگیز و هولناک نیست؟

«مردم در این‌جا مثل قدیم‌ها آرام در رخت‌خواب یا در نظافت و امنیت بیمارستان با زندگی وداع نمی‌گویند. بلکه هر جا که باشند، می‌میرند؛ یعنی بیشتر در خیابان‌ها. منظور فقط دونده‌ها، پرنده‌ها و اعضای کلوپ قتل نیست بلکه ابعاد گسترده‌ی جمعیت است. نیمی از مردم بی‌خانمان‌اند و جایی برای ماندن ندارند. بنابراین به هر طرف بچرخی با جسد مردگانی روبه‌رو می‌شوی که در پیاده‌روها، کنار درها و در خود خیابان افتاده‌اند.» [ص ۲۵]

ما هرگاه از «انسان نوین» از بحران‌ها و اضطراب‌هایش سخن می‌گوییم، عمدتا درباره‌ی فردی می‌اندیشیم که ایمان ندارد، که دیگر در پیوندی با یهودیت – مسیحیت نیست. بخش مهمی از جهان نوین، ایمان و معنویت خود را از دست داده است و بر این این توده‌ی انسانی اضطراب در مقابل مرگ خود را به صورت دلهره‌ی نیستی نمایان می‌کند. آن‌گاه می‌بینیم که تجربه‌ی انسان نوین، از کشف نیستی سرچشمه می‌گیرد و از آن تغذیه می‌کند. در کشور آخرین‌ها ما شاهد کاراکترهایی هستیم که دیگر میزان بالا و پایین بودن ارزش‌ها هیچ تفاوتی در وضعیت آن‌ها ایجاد نمی‌کند و مرگ را به وضعیت حاضر خود ترجیح می‌دهند. در واقع باید گفت نوعی میل به «مرگ‌خواهی» در کاراکترهای این اثر به چشم می‌خورد. در شهر هزاران روش وجود دارد برای این‌که شخص مرگش را در چنین مکان نومید و تحمل‌ناپذیری آسان‌تر کند. از کیلینیک‌های مرگ خودخواسته گرفته که با تزریق انواع شادی‌ها و فلسفه‌های خوش‌بینی مرگ فرد را راحت‌تر می‌کنند تا باشگاه‌های قتل و ترور که داوطلب باید با قاتل خود قرارداد ببندد. همچنین دونده‌هایی که به هدف زودتر مردن آن‌قدر می‌دوند و به خود فشار می‌آورند تا قلب‌شان از کار بیفتد یا مردمی که به جاهای بلند می‌روند برای این که خود را به سمت پایین پرتاب کنند. پرش نهایی تصمیمی‌ست که با ادراک و خواسته‌ی درونی همه مطابقت دارد؛ این‌که در یک آن بمیرند و خود را در لحظه‌ای کوتاه و پرشکوه محو و نابود سازند.

به طور کلی باید گفت شهر در قلمرو قانون مرگ، زوال و خاموشی واقع شده و دیونیزوس آخرین نفس‌های خود را ذره‌ذره می‌کشد.

فاصله، عدم ارتباط و گسیختگی واقعیت

«والتر بنیامین در یکی از مقاله‌های خود با عنوان «درباره‌ی زبان به معنایی کلی و زبان انسانی به معنایی خاص» این اندیشه‌ی توراتی را نشان می‌دهد که پس از هبوط، کلام قدسی از یاد آدم رفت. میان او و نام، میان نام و چیزها، میان دال و مدلول فاصله افتاد. موقعیت زمینی با فراموشی آغاز شد. از آن پس، نشانه‌سازی و نشانه‌گذاری فقط یادآوری دوری است و فاصله. پندار نزدیکی که با این کنش ایجاد می‌شود فریبی بیش نیست. با جدایی از زبانِ نابِ نام‌ها، انسان از زبان یک ابزار ارتباطی بینا انسانی یا بینا ذهنی ساخت.»(۱۳) در کشور آخرین‌ها مرتب شاهد آن هستیم که آنا بلوم از پدیده‌ای به نام فراموشی، فاصله و عدم ارتباط ِ زبانی سخن می‌گوید. در کشور آخرین‌ها برخی از واژه‌ها از ذهن آدم‌ها پاک می‌شوند و همان واژه‌ها در ذهن افراد دیگری باقی می‌مانند. این مسئله باعث عدم ارتباط، فاصله و گسیختگی واقعیت می‌گردد.

«امکان فراموشی برای همه هست، حتی در بهترین شرایط، و در مکانی این چنین، با این همه چیزها و افراد که از جهان فیزیکی محو و ناپدید می‌شوند، می‌توانی مجسم کنی که همواره چه مقدار از امور را به دست فراموشی می‌سپاریم. دست آخر مسئله این نیست که آدم‌ها فراموش کارند، بلکه این است که آن‌ها همیشه چیزهای یکسانی را فراموش نمی‌کنند. ممکن است آن چه در خاطره‌ی فردی باقی مانده است، برای ابد از ذهن دیگری پاک شود و این باعث زحمت می‌شود و مرزهای شکست‌ناپذیری در برابر درک متقابل می‌سازد. مثلا چه طور می‌توانی با کسی که نمی‌داند هواپیما چیست از هواپیما سخن بگویی؟ این روندی آهسته و گریزناپذیر به سوی محو شدن است.» [ص ۹۰]

این مسئله تا حدود زیادی ما را به یاد حکایت برج بابل (۱۴) در تورات که بیانگر همین فاصله‌ی انسانی که زاده‌ی زبان است می‌اندازد: «تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود»، همین زبان یکتا وحدت میان مردمان را می‌ساخت. یگانه راه جدایی افکندن میان آنان «مشوش کردن زبان آن‌ها» بود. چون مردمان زبان یکدیگر را نفهمیدند پراکنده شدند. نام دادن به چیزها که بنیامین آن را استعاره‌ای می‌داند از باور به منش ارتباطی بینا انسانی ِ زبان همچون یگانه منش آن کنشی است برآمده از بیگانگی و فاصله، و گاه استوار به مختصری با خبری از آن فاصله. از این رو بنیامین این کنش را «نخستین کنش فلسفی» خوانده است. نام دادن به چیزها از یک سو کوششی است برای آشنایی، و از دیگر سو در حکم دوری است و فاصله. اگر نام‌گذار موفق یه آشنایی نمی‌شود از این روست که: «شکل آغازین ادراک حسی یعنی آن شکلی که واژگان، حقیقت ِ خود را چون نام‌هایی، بدون هیچ شکل ارتباط با معنا حفظ می‌کردند، اکنون از میان رفته است، و دیگر نام‌ها معنا یافته‌اند».

کشور آخرین‌ها حکایت فاصله‌ی زبان ِ انسان‌ها، عدم ارتباط و پراکندگی زبان پس از نابودی برج بابل است. آنا بلوم اشاره می‌کند که واژه‌ها عمر بیشتری از چیزها دارند، اما آن‌ها نیز به تدریج با تصاویری که متبادر می‌کنند ناپدید می‌شوند. پس از آن رده‌های کامل اشیاء ناپدید می‌شوند. به عنوان مثال گلدان یا فیلتر سیگار حتی اگر تا مدت‌ها مفهوم‌شان را از یاد برده باشیم می‌توانیم خود واژه‌ها را از هم تمیز دهیم. اما رفته‌رفته واژه‌ها تبدیل به صدا می‌شوند، مجموعه‌ای تصادفی از آواهایی که از حلق یا با نوک زبان تلفظ می‌شوند، توفانی از حروف صدادار که در پایان تبدیل به آواهای نامفهوم و دست و پا شکسته می‌شود. آن وقت کلمه‌ی گلدان همان قدر به گوشمان بیگانه می‌نماید که اسپلاندیگو. در ذهن ما آن را می‌شنویم اما همچون چیزی بی‌معنا، واژه‌ای از زبانی که نمی‌دانیم. هرچه از این کلمات ِ ظاهرا بیگانه پیرامون‌مان فراوان‌تر شوند، گفت‌و‌گو دشوارتر می‌شود. در واقع هرکس به زبان خصوصی خود سخن می‌گوید، و در حالی که لحظات درک ِ متقابل کاهش می‌یابند، ارتباط دو نفر به سختی فزاینده‌ای صورت می‌گیرد.

«هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی می‌ماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود می‌تراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می‌رسد که درمی‌یابی هرگز به آن نمی‌رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می‌کنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیده‌ای.» [ص ۱۷۰]

پی‌نوشت:

۱ – به نقل از کتاب خاطرات ظلمت. بابک احمدی. نشر مرکز. ۱۳۷۶

۲ – Poul Auster (1947 – )، نویسنده‌ی آمریکایی

۳ – Walter Benjamin (1892 – ۱۹۴۰)، فیلسوف مارکسیست و نظریه‌پرداز فرهنگی و ادبی

۴ – Albert Camus (1913 – ۱۹۶۰)، نویسنده‌ی مشهور فرانسوی‌تبار و خالق کتاب مشهور بیگانه و برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل

۵ – Initiation

۶ – ) Charles Baudelaire1821 – 1867)، شاعر فرانسوی

۷ – Post – Apocalyptic ، وابسته به ماکشفات یوحنا. در این‌جا منظور پسا مکاشفه می‌باشد. بخشی از معادشناسی تفکری «مکاشفه یوحنا» نام دارد. یوحنا یکی از نام‌های خدا در انجیل، جان در انگلیسی، ژان در فرانسه، یوهانس در آلمانی، نام یکی از مقدسین در کلیسای کاتولیک و ارتدکس و همچنین نامی است که اغلب پاپ‌های کاتولیک برای خود انتخاب می‌کنند. مبحث مکاشفه یوحنا در آغاز مسیحیت به وجود آمد. تصاویری از نبرد عیسی مسیح به نمایندگی خداوند از یک‌طرف و شیطان با طرفدارانش در روز معاد نقش شده است که مراحل پیروزی عیسی مسیح بر شیطان را نشان می‌دهند. این تصاویر در ضمن نشان می‌دهند که چگونه طی این نبرد جهان کنونی که یکی از صفات مشخصه‌ی آن کفر و مرکز فساد است (در آن زمان مسیحیان محل کفار یا مرکز فساد را بابل اطلاق می‌کردند)، به‌طور وحشتناکی از بین می‌رود و جهانی که حکومت خدا، کمال خلقت و مظهر عدل و داد است، جای آن را می‌گیرد. گفته می‌شود که ایده‌ی جنگ خوبی علیه بدی، نور علیه ظلمت و خدا علیه اهریمن از دین زرتشت به ادیان دیگر راه پیدا کرده است.

۸ – Narrator

۹ – Death – wish

۱۰- Dionysus، خدای شراب، باروری و حاصلخیزی

۱۱ – Jose Ortega Gasset ( 1883 – ۱۹۵۵)، بزرگ‌ترین فیلسوف اسپانیایی در قرن بیستم که آثاری درباره‌ی جامعه‌ی نو و هنر به رشته‌ی تحریر درآورد.

۱۲ – برای مطالعه‌ی جامع بخش اول کتاب «طغیان توده‌ها» نگاه کنید به:

از مدرنیسم تا پست مدرنیسم. لارنس کهون. عبدالکریم رشیدیان. نشر نی. ۱۳۸۱

۱۳ – احمدی، بابک. همان. ص ۳۸

۱۴ – بر طبق اسطوره‌ی بابل خداوند زبان واحد انسان‌ها را ویران و پراکنده ساخت و در نتیجه موجب اختلاف لغات گردید.

۱۵ – کشور آخرین‌ها. پل استر. خجسته کیهان. نشر افق. ۱۳۸۱

* The Country Of Last Things / Paul Auster


 

لکه قیر بر چهره «تیغ زن»

«تیغ‌زن» برخلاف ظاهرش فیلمی هوشمندانه است. فیلمی که از همان آغاز و با تیتراژی مملو از اشاره‌های بصری، سعی در معرفی درونیات خود دارد و در طول خط روایی خود نیز با حداقل تکیه بر شخصیت‌پردازی، به تعمیق فضا و تاثیرگذاری‌های پنهان خود می‌پردازد و به طور قطع این به تنهایی پارامتری مثبت برای یک اثر محسوب نمی‌شود.

ورودیه فیلم پر از نشانه‌های ویژه‌ای‌ست که حتی اگر در آغاز آن را برآمده از اتفاق و تلاقی سلیقه لحظه‌ای کارگردان، تدوینگر و طراح تیتراژ فیلم بدانیم، باز هم در طول فیلم به میزان لازم تأییداتی برای تصدیق آن‌چه در زیر نهفته است خواهیم یافت.

تیغ‌زن با هوشمندی وارد حیطه‌ای نامأنوس و نادیده در سینمای ایران شده است؛ سوژه‌ای در جهان واقع زنده و در سینمای ایران مرده؛ جنسیت و سکس.

شاید در وهله‌ی نخست این سوژه عجیب و کنجکاوی‌برانگیز باشد اما همین آغاز کلام لازم به اعتراف است که این گزاره تنها آن‌چه در پس ذهن سازندگان اثر آرمیده است را بیان می‌دارد و کوچک‌ترین ریسک‌پذیری و جذابیت سینمایی را در پی ندارد.

فیلم در فضایی کاملاً خمود و کسل‌کننده پیش می‌رود و تمام تعلیق خیالی فیلم هم، که حداقل توشه‌ی مخاطب در مسیر تماشا به حساب می‌آید، در نیمه‌ی راه به تمامی بی‌ارزش می‌شود و تنها چیزی که تمام‌قد تا انتها در برابر دیدگان مخاطب باقی می‌ماند و رژه می‌رود، روایتی کاملاً اروتیک و خالی از مضامین داستانی است.

برای سهولت بیشتر در انتقال آن‌چه به نظر نگارنده با حضور پررنگ در پس‌زمینه‌ی فیلم تیغ‌زن، نه آزاردهنده که حتی همراه‌کننده‌ی مخاطب ولی در عین حال مسخ‌کننده‌ی افکار او می‌شود، نگاهی مجدد به مفهوم اروتیسم، خالی از لطف نیست؛ مفهومی که ابتنای این نوشتار بر محکومیت فیلم تیغ‌زن به واسطه‌ی بهره‌برداری تجاری و ناثواب از آن است.

اروتیسم عبارت است از نوعی زیبایی‌شناسی که با تمرکز بر امیال جنسی شکل می‌گیرد؛ به عبارت دیگر جداکردن حیوانیت از عمل جنسی و تبدیل آن به یک کار هنری که تخیل و حساسیت و فرهنگ در آن جمع شده است. پس، از این منظر می‌توان آن را یک دستاورد متمدنانه به حساب آورد.

تعبیر آلبرتو موروایا درباره‌ی ورود اروتیسم در ادبیات مدرن هم جالب توجه است: «اروتیسم در ادبیات مدرن از یک واقعیت طبیعی سرچشمه نمی‌گیرد؛ بلکه فرآیند رها شدن از منعیت و تابوهایی که پیش از خودش وجود داشته‌اند، است… اروتیسم در ادبیات مدرن خاصیت موضوعاتی را دارد که شوکه نمی‌کنند، بی‌مورد توجه برنمی‌انگیزند و در یک کلام نرمال هستند؛ البته اگر استنباطمان از «نرمال» عبارت باشد از تبدیل عمل جنسی به چیزی که از لحاظ علمی شناخته شده و برخوردار از اعتبار شاعرانه است و به این دلیل از دید اخلاقی بی‌اهمیت می‌نماید…»

بی‌شک تیغ‌زن با فضایی که بتوان تعبیراتی چون، تعبیرات به‌کار رفته در توصیف فضای ادبیات مدرن را هزینه‌اش کرد، به شدت فاصله دارد اما این نکات در تحلیل آن‌چه در پشت پرده‌ی نگارش، ساخت، اکران و حتی تبلیغات حاشیه‌ساز آن نهفته است بی‌مصداق نخواهد ماند.

فریاد از منعیات و فروشکستن تابوها چنان دامنگیر ذهن خالق تیغ‌زن می‌شود که در نتیجه نهایی اثرش گام به گام تصویرگر فضایی اروتیک می‌شود و تحریک به لذائذ جنسی بدون ورود مستقیم و غیراخلاقی، دست‌مایه سرگرم‌سازی و پیشبرد داستان در آن می‌شود.

همین‌جا این نکته قابل ذکر است که اروتیسم یک‌سره از دیدگاه نگارنده مذموم و مطرود نیست که همان‌گونه که در بالا نیز اشاره رفت جنبه‌ای از مدرنیزه شدن معادلات زندگی بشر است و نقد و تحلیلش فضای دیگری می‌طلبد که فعلاً مقصود این نوشتار نیست. همچنین وجود نمونه‌های درخشانی از فضاسازی اروتیک مانند آن‌چه در رابطه‌ی طاهره و مرد همسایه در اثر جاودانه‌ی «به همین سادگی» شاهدش بوده‌ایم، خود موید امکان بهره‌برداری هنرمندانه از این فضاسازی است.

اما آن‌چه در این مقال قصد پرداخت و نقد آن است سبک برداشت و ورود به این حیطه توسط سازندگان تیغ‌زن در سینمای بسته و خسته‌ی ایران است؛ سینمایی که همین تیغ‌زن را در جشن بزرگ خود (فیلم فجر) بی‌نصیب از حضور می‌گذارد و به قباحت روایتش خرده می‌گیرد اما در بازده اکران عمومی، به تضمین گیشه، پیش‌قراولِ کم‌رنگ کردن خطوط قرمزش می‌سازد.

اما شاهدان این مدعا؛

– موسیقی فیلم، شاید به زعم بسیاری از مخاطبان دور از فضای به ظاهر طنز و در برخی مقاطع حتی هجوآمیز اثر باشد اما این نیز خود نکته و نشانه‌ای‌ست که در کنار فضاسازی‌های به شدت گرم و در عین حال یک‌نواخت فیلم، مؤید آن‌گونه‌پنداری کارگردان در روایت تیغ‌زن است.

– تیتراژ آغازین فیلم یکی دیگر از این نشانه‌هاست که در آن سازندگان با تدوین هوشمندانه‌ی تصاویرِ بولد شده از صورتگری و آرایش چشم و ابروی زنی جوان، در لابه‌لای صحنه‌های پخت و پز (به گونه‌ای لذیذ و بسیار اشتهاآور) یکی از اصلی‌ترین گزاره‌های مد نظر خود را که همان یگانگی حساسیت و مرتبت امیال و جاذبه‌های جنسی و امیال و نیازهای روزمره‌ای چون خورد و خوراک انسان است، به تصویر می‌کشد.

– در طول فیلم بازی رنگ‌ها یکی از بارزترین مشخصه‌های محرک فیلم می‌شود که در کنار اغراق در تحرک و یا خمودگی بازیگران و حتی دکوپاژ سکانس‌هاست و دیالوگ، دست به عصاترین عنصر تکمیل‌کننده‌ی این حلقه.

بی‌شک نباید و نمی‌توان سینمای داوودنژاد را صرفاً سینمای گیشه و یا بستری صرفاً کمدی‌پرور دانست که تصادفاً اثری از دل آن برمی‌آید؛ چرا که او خالق آثاری ماندگار همچون «نیاز» است و در روند بالندگی سینمایش گهگاه روایتگر «مصایب شیرین» و «بچه‌های بد» بوده است و این یعنی تأیید توأمان دل‌مشغولی‌های ویژه و هنرمندی او.

جهت‌گیری ذهنی داوودنژاد چندان فضای تیغ‌زن را خارق عادت نمی‌نماید و از همین منظر است که ورود تأمل‌برانگیز و البته بی‌پرده‌تر از قبل او در روایت داستانی این‌چنین، با پسوند تصادفی غیرقابل جمع است.

اما بارزترین کلیدواژه‌ای، که داوودنژاد در تیغ‌زن جهت رمزگشایی فیلمش ارائه می‌کند نمایی‌ست بسته از بازیگردان اصلی شخصیت‌های فیلم که کتابی از میشل فوکو در دست دارد و با لبخند مرموزانه، مخاطب را از پس آن می‌نگرد و به قهقهه‌ای ختم می‌شود. «اراده به دانستن» اثری متفاوت از میشل فوکوست که در فضایی کاملاً روشن و علمی به آسیب‌شناسی منع و ورود سردمداران و سیاستگذاران فرهنگی- اجتماعی به عرصه‌ی مواجهه با سکشوالیته می‌پردازد؛ عامل بسیاری پرده‌دری‌های فرهنگی و اجتماعی امروز در جوامع غرب را در منع صرف در مقطعی و هدایت سود اندیشانه ارباب سیاست و مذهب در مقطعی دیگر می‌خواند و حضور پررنگ و اغراق شده این کتاب در قابی بسته و در دستان «تیغ‌زن» اصلی داستان، شک و تردید و اصرار بر تصادفی بودن هرآن‌چه پیش از این از ذهن گذراندیم را کاملاً کم‌رنگ و حتی بی‌رنگ می‌کند.

فیلم تیغ‌زن فیلمی هوشمندانه در مواجهه با ناخودآگاه مخاطب است اما شاید پربیراه نباشد اگر افسوس بخوریم بابت حداقل زمانی که صرف آسیب‌شناسی سوژه‌ای چنین ناپخته در سینمای ایران نکردیم، تا با ورود تعجیلی و مبتنی بر گیشه به آن، امروز سیاهه‌ای دیگر، دامنگیر کارنامه بلند بالا و در عین حال تهی سیاستگذاری فرهنگی‌مان نمی‌شد.

آلبرکامو در «اراده به دانستن» در توصیف اوضاع نابه‌سامان قرون وسطی در مواجهه با گناهان می‌نویسد: «…ملاحظه‌کاری با اصرار و تأکید هرچه بیشتر تجویز می‌شد و بیشترین ملاحظه‌کاری در مورد گناهانی ضرورت داشت که نسبت به عفاف و پاکدامنی انجام می‌گرفت؛ این قضیه شبیه قیری است که در حین دست زدن به آن، سعی می‌کنیم به گونه‌ای آن‌را از خود دور کنیم، اما در هر حال ما را آلوده و لکه‌دار می‌کند…


 

م. مؤید و نبوت هنری

بهزاد عشقیمن منتقد شعر نیستم، و حتا خواننده‌ی حرفه‌ای شعر نیز به حساب نمی‌آیم. بنابراین شعر معاصر ایران را چندان دنبال نمی‌کنم و نسبت به جریان‌های شعر امروز اشراف چندان محققانه‌ای ندارم. اما پاره‌ای از شاعران را دوست دارم و با شعرشان زندگی می‌کنم.

فروغ فرخزاد، احمد شاملو، سهراب سپهری، نصرت رحمانی و … از دیرباز تعدادی از دوستانم شاعر بودند و من خواسته ناخواسته در جریان تحولات شعر معاصر قرار می‌گرفتم. شعر نیمایی، شعر سپید، شعر موج نو، شعر تصویری، شعر حجم و تا سال‌های بعد از انقلاب، که پاره‌ای از متشاعران با تقلید خامدستانه از تئوری‌های وارداتی و با تظاهرات فرا مدرن گرایی، باعث سقوط آزاد شعر مدرن ایران شدند.

حسین مهدوی ( م. مؤید) اما هیچ‌وقت کاری به این جلوه‌گری‌های بی‌مایه نداشت. او تابع مدهای موسمی نبود و هرگز از شعر به شکل رسانه‌ای، به مثابه‌ی ابزاری برای سیاست‌بافی و یا تئوری‌بافی و یا خودنمایی و یا شگفت‌نمایی و یا سرپوش گذاشتن بر امیال سرکوب شده، استفاده نکرد. حسین همان طور شعر می‌گفت که زندگی می‌کرد و همان طور زندگی می‌کرد که شعر می‌گفت. پاره‌ای از شاعران فقط موقعی که شعر می‌گویند شاعرند، اما به محض این که از شعر جدا شوند به موجودات بی‌مایه‌ای بدل می‌شوند که توطئه می‌چینند، حسد می‌ورزند، دروغ می‌بافند، ریاکاری می‌کنند و به خاطر لقمه‌ای نان و کفی نام، به هر وسیله‌ای متوسل می‌شوند و در شعرهای‌شان از خود قهرمان می‌سازند و مدام برای خود دسته گل می‌فرستند و از شجاعت‌های نداشته و احساسات انسانی و پاکی‌های دروغین خود داد سخن می‌دهند. در شعر زنجیریان را می‌ستایند و در عمل سر بر آستان عمو زنجیر باف می‌سایند، در شعر بر قدرتند و در عمل با اصحاب قدرت مغازله می‌کنند. اما بین زندگی شعری و زندگی واقعی حسین هیچ انشقاقی وجود ندارد. امروز پاره‌ای از مفسران در تعریف شعر می‌گویند که شعر واقعه‌ای است که در زبان اتفاق می‌افتد. اما حسین مهدوی از آغاز شاعری زبان محور بود، آن هم در دوره‌ای که همه در تعریف شعر از کلام متخیل و یا تصویری سخن به میان می‌آوردند.

آشنایی من با حسین مهدوی و جهان شعری او به سال‌های دور بر می‌گردد. به اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰، یکی از دوستان صمیمی‌ام لاهیجانی بود. کسی که قرار بود مثل هیچ کس نباشد و تا ابد هفده ساله باقی بماند. از طریق این دوست با دوستان دیگری در لاهیجان آشنا شدم؛ هادی جامعی، بیژن نجدی، حیدر مهرانی، بهرام چهاردهی و حسین مهدوی …. حسین می‌گفت یا شعر، شعر نیست و اگر شعر است همیشه مدرن است. حسین میراث خوار سنت‌ها و باورهای عتیق بود و چشمی بر آسمان داشت و در میان اهالی هنر، که اغلب از آسمان بریده بودند، برخلاف موج حرکت می‌کرد. اما در قلمرو زبان و رفتار نوگرایانه با شعر، از بسیاری از شاعران متجدد مدرن‌تر بود. می‌گویند در ذات هر هنر اصیلی نوعی پیش‌گویی و نبوت هنرمندانه وجود دارد و هر هنرمند خلاقی نه فقط با زمانه‌ی خود، که با آیندگان وارد مکالمه می‌شود. نیما در مرغ آمین از آینده‌ای سخن می‌گوید که مردم به خیابان‌ها می‌آیند و آمین گویان مرگ جهان خواره را فریاد می‌زنند. در واقع او از انقلابی سخن می‌گوید که هویتی دینی دارد و این اتفاق سال‌ها بعد در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ به وقوع می‌پیوندد. آوانس اومگانیانس در فیلم حاجی آقا اکتور سینما، از دورانی سخن به میان می‌آورد که اقشار سنتی جامعه و حاج آقا به مثابه‌ی نماد این قشر، با سینما به مثابه‌ی پدیده‌ای مدرن سر ناسازگاری دارند. اما حاج آقا وقتی تصویر خود را بر پرده می‌بیند، از قابلیت و کارایی سینما خوش‌اش می‌آید و دست از مخالفت بر می‌دارد. اما این اتفاق نه در زمان فیلم اومگانیانس، که در انقلاب ۱۳۵۷ متحقق می‌شود. شعار ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم، مصداق پیش گویی اومگانیانس بود. اکنون تصویر رسانه‌ای می‌شد و به مثابه‌ی پدیده‌ای مدرن در خدمت آرمان‌های انقلابی قرار می‌گرفت، که ریشه در باورهای سنتی و عتیق داشت. صادق چوبک در داستان انتری که لوطی‌اش مرده بود، سرگذشت انتری را باز می‌گوید که لوطی‌اش مرده است. این لوطی انتر را به سختی آزار می‌داد و حالا با مرگ او انتر به ظاهر به آزادی می‌رسید. اما انتر به اسارت خو کرده است و استبداد پذیری ذاتی شخصیت‌اش شده است. بنابراین نمی‌تواند از آزادی خود بهره بگیرد و مرگ لوطی به جای آن که باعث رهایی‌اش شود، بیش‌تر به سرگشتگی و نگون بختی‌اش می‌افزاید. آیا وضعیت انتر مصداق ملتی نیست که از سلطان – پدر رها شده است و اکنون به دنبال پدر سالار تازه‌ای می‌گردد؟

حسین مهدوی در گذشته بسیار مدرن‌تر و پیشگام‌تر از دوران خود بود و با شعرهایش نه فقط با نسل خود، که با نسل‌های آینده سخن می‌گفت و نه فقط در شعر، که در زندگی واقعی نیز می‌توانست افق‌ها را درنوردد و با ذهن خلاق و شهودی وعارفانه‌اش زمان‌های دیگر را کشف کند. یادم می‌آید که یکی از روزهای ۱۳۵۱ و یا ۱۳۵۲ بود. من و حسین و آن دوست دیگر، دور استخر لاهیجان می‌گشتیم و از هر دری سخن می‌گفتیم. من بیشتر شنونده بودم و بیشتر آن دوست سخن می‌گفت و گهگاهی نیز حسین با زبان ویژه‌اش مسایلی را طرح می‌کرد که برای همیشه در ذهن ثبت می‌شد و به فراموشی راه نمی‌داد. از جمله آن که در آن روز خاص می‌گفت: راه رستگاری استقرار یک حکومت مقتدر دین محور است. ما گمان می‌کردیم که چنین موقعیتی برای همیشه در تاریخ بایگانی شده است و احیای مجدد آن در وهم ما نیز نمی‌گنجید. اما آنچه که در وهم نمی‌گنجید اتفاق افتاد. اما حسین هرگز از این پیش گویی برای خود ابزاری برای رسیدن به نام و نان نساخت و از پاره‌ای از همسویی‌ها برای بالا رفتن از نردبان قدرت استفاده نکرد. اکنون مایلم از زبان حسین بشنوم که آیا به رهایی رسیده است؟ و یا اینکه در افق چه می‌بیند؟ و رهایی را امروزه چگونه تفسیر می‌کند.

حسین مهدوی بی‌تردید حافظ مدرن این روزگار است و مردی برای تمام فصول است و فارغ از مدهای موسمی و جلوه‌گری‌های فرصت طلبانه، یکه و بی‌تکرار باقی‌مانده است. راهش مستدام