فیروزه

 
 

هندسه در راز و رمزهای دینی

مقدمه:

در جهان باستان، اعتقادات دینی و اسطوره‌ای سر منشأ بسیاری حرکت‌های انسانی بود. درون و ذات هر پدیده‌ای که رخ می‌داد به نوعی به اسطوره و دین پیوند می‌خورد و هنر بهترین وسیله برای نمایش این تفکر دینی و اسطوره‌ای بود.

در هنر باستانی، برخی نقش‌ها و نمادها صرفا تصویر نبودند بلکه نماد یک عقیده و سمبل دینی بودند. از میان این نشانه‌های دینی می‌توان به دایره اشاره کرد. دایره در جهان باستان از جمله بین‌النهرین، ایران، مصر، هند و تمدن‌های بودایی مذهب نقش مهمی را به عنوان سمبل دینی به عهده گرفته است.

حضور دایره در ابتدا در ادیان خدا – خورشید، از بین‌النهرین شروع شد و به ایران رفت. دایره نماد خدای خورشید بود ولی بعدها به عنوان نماد دینی و عقیدتی به مصر و چین و هند و… رفت و نقش‌های متعددی به خود گرفت.

«دایره و مرکز از جمله رمزهای اساسی محسوب می‌شوند. درخت زندگی و مار، در زمانی اساطیری و در بهشت روی زمین که مستدیر توصیف شده، نشانه‌ها و نگاهبانان مرکز بودند. در غالب تمدن‌ها، ابدیت به شکل دایره و چرخ و اروبوروس، ماری که دمش را گاز گرفته تصویر می‌شود. شکل مدور نمودار یکی از مهم‌ترین جهات زندگی یعنی وحدت و کلیت و شکفتگی و کمال است. انسان غالبا در درون دایره‌ای که نشانگر تناسبات پیکر است تصویر شده است. در بسیاری سنن، به این شکل بسته که انسان را در برگرفته؛ محافظت می‌کند، کار ویژه‌ای جادویی منسوب شده است.(مونیک دوبوکور،۱۳۷۶،ص۷۷)

در تمامی ادیان و اساطیری که خورشید نقش مهمی در آن‌ها ایفا می‌کند شکل خورشید به تدریج تبدیل به دایره شده و به عنوان نماد خورشید در هنرهای دینی آنان مطرح شده است.

«خورشید غالبا در مرکز کیهان تصویر شده است و نشانه‌ی عقل عالم به شمار رفته است آن چنان که قلب آدمی مقر بعضی قوای وی محسوب می‌شود. خورشید به عنوان قلب جهان و چشم عالم، گاه در مرکز چرخ فلک البروج می‌درخشد و نیز یکی از صور درخت جهان است که در این نقش پرتوهایش درخت زندگی به شمار می‌روند(مونیک دوبوکور،۱۳۷۶، ص۸۶)

در این تحقیق به بررسی تطبیقی دایره در اعتقادات مذهبی بین‌النهرین، ایران، هند و نیز جهان بودایی مانند چین پرداخته می‌شود، به اهمیت دایره در هنر مذهبی جهان باستان توجه شود.

دایره در هنر بین‌النهرین و ایران

در تمدن بین‌النهرین، آشور( آسور) خدای بزرگ و محافظ کشور آشور است. قرص بالدار او را احاطه کرده است و کمانی بر ضد دشمنان دارد. وی حامی جنگ و سپاه کشور خود است.(جیمز هال، ص۳۲۷)

در کهن‌ترین تصاویر خورشید- خدایان، هاله‌ی تقدس ظاهر می‌شود که به شکل قرص است. هاله یا به صورت قرص ساده یا پرتوهای نوری در می‌آید که از سر آن‌ها ساطع است.(جیمز هال، ص۲۲۱)

دایره و چرخ همواره بر یکدیگر دلالت کرده‌اند و همراه هم بوده و گاه به یکدیگر تبدیل شده‌اند. اولین چرخ‌هایی که در تاریخ نشانی از آن‌ها یافت شده چرخ‌های ارابه ای است مخصوص حمل اموات که کاتبی سومری در ۳۵۰۰ ق.م آن را تصویر کرده است.(مونیک دوبوکور،۱۳۷۶ص۸۷)

صلیب با چهار بازوی مساوی – که ابتدا دایره بود و- درون یک دایره محاط شده است، چهار جهت اصلی آن در بین‌النهرین نماد چهار جهت اصلی طبیعت و بادهای باران زاست که نماد خدایان آسمان، آب و هوا است و نیز نماد شمش Shamash و آنو Anu خدای آسمان است(جیمز هال، ص۲۰۵)

صلیب با بازوی مساوی نماد خدای آسمان بین النهرین

دایره نماد شمش خدای خورشید بین‌النهرین است. دایره‌ای به صورت ستاره چهار پر با چهار شعله یا پرتو که درون یک دایره واقع شده‌اند.(جیمز هال، ص۲۰۵)

دایره نماد خدای خورشید شمش

شاه بابل در حال قربانی کردن برای الهه خورشید

مار به منزله علامتی از مدار ماه که به صورت دایره‌ای چنبر زده است. از نمادهای کیهانی بین النهرین

یکی دیگر از نمادها و سمبل‌ها که بر دایره دلالت می‌کند، گردونه تندروی است که با اسب کشیده می‌شود؛ متعلق به مهاجمان آریایی که در پیروزی نظامی آن‌ها جنبه‌ای قاطع داشت و بعدها در قصر آشور بانیپال دوم ظاهر شد. گردونه نظامی نماد پیروزی و اسب نماد نیروی خورشید بود. گردونه نیز وسیله انتقال بسیاری از خورشید- خدایان مانند ایشتار الهه جنگ بین‌النهرین که همواره سوار بر گردونه به تصویر در آمده است.(جیمز هال ۱۸۰)

چرخ گردونه در بین النهرین که کاملا بر دایره دلالت می کند

همچنین در بین‌النهرین نمادهای دیگری ظاهر شده که کاملا دایره‌ای شکل است و آن گروهی از خدایان(هفت عدد) بین‌النهرین بدون نام که برای اولین بار به روی مهرهای استوانه‌ای شکل بابل کهن و بعدها به روی سنگ‌های تعیین مرزی و ستون‌های یادمانی ظاهر شده و شکل آن‌ها هفت قرص یا هفت نیمکره بود که آن‌ها در دو ردیف یا به شکل آذین‌های گلسرخی تعبیه می‌کردند. آن هفت خدا را با هفت ستاره پروین یکی می‌دانستند و بعدها به صورت مجمع‌الکواکب درآوردند. در اصل به صورت هفت ریگ بودند که آن‌ها را برای قرعه‌کشی و نیز برای فالگیری به کار می‌بردند و از آن جاست که این ریگ‌ها، جنبه تقدس یافتند. این هفت نماد به Sibittithe seven مشهورند.(جیمز هال، ص۲۱۲)

سی‌بی‌تی، هفت نماد دایره‌ای مقدس در بین‌النهرین

در هر صورت بسیاری از نمادهای مقدس که در بین‌النهرین ظهور کردند، بعدها در ایران نفوذ کرده و از آن طریق به هند و در آیین بودا راه یافتند؛ و به صورت نمادهای ثابت بودایی در آمدند؛ مانند چرخ.

تجلی دایره در هنر دینی ایران

در ایران همچون بین‌النهرین، توجه به خورشید و خدایان خورشید مورد توجه بود. در آیین مهر و بعدها در آیین زرتشت، مهر(میترا) خدای- خورشید و نماینده خورشید بود.(شناخت ادیان۲، واحد تدریس کتب درسی قم،۱۳۸۰،ص۱۳-۱۲)

دایره به عنوان یک نماد مقدس، در ابتدا در دوران باستان در سفال‌های شوش ظاهر شد که در ابتدا دایره‌ای با صلیب‌هایی با بازوهای مساوی بود و ظاهرا این نقش از بین‌النهرین وارد ایران شد.

نمونه از نقوش سنتی ایران به روی سفال‌های شوش که دایره در آن به خوبی نمایش داده شده است.

نقوش روی سفال شوش ۸-۵ قبل از میلاد

نقوش سفالینه‌های شوش در ایران که فرم دایره‌ای در آن‌ها کاملا دیده می‌شود. این نقوش با شکل مدور بدنه کاملا هماهنگی دارد.

در ایران، میترا و اهورامزدا که خدایان خورشید بودند با دایره‌ای دور سر آن‌ها نمایش داده می‌شدند. این دایره‌ها بعدها به صورت هاله‌ی تقدس به هنر و آیین بودایی راه پیدا می‌کند.(جیمز هال، ص۳۲۷)

گردونه که در هنر بین‌النهرین برای اولین بار ظاهر می‌شود و نماد ایشتار بود، در هنر ایرانی نماد خدای خورشید، میترا بود.(جیمز هال،ص۱۸۰)

در ایران اصطلاحی ظاهر می‌شود به نام فر که در هنر ایران به صورت نمادهایی دایره‌ای شکل تجلی می‌کند. فر نیرویی است که از جانب خدا به افرادی برگزیده اعطا و آنان را در هر موضع و مقامی به برتری و سروری می‌رساند. حلقه و چرخ در هنر ساسانی ظاهر می‌شود که از تجلیات فر است؛ برگرفته از صورت ظاهر خورشید و گردش آسمان و چرخ زمان؛ که متأثر از تلقی دورانی از زمان و گردش آن در آیین زرتشتی است.(سعیده جعفری،۱۳۸۱، ص۱۴۹-۱۴۸)

نمونه‌های بسیاری می‌توان در آثار هنری ساسانی یافت که به دایره و مفاهیم رمزی بودن آن اشاره می‌کند.

همچنین به دلیل جنبه تقدس که دایره داشته است در کلاه‌های شاهان ساسانی به شکل‌های مختلفی ظاهر شده است. شاهان ساسانی همگی معتقد به دین زرتشت و حامی دین بوده‌اند؛ بنابرین جای تعجبی ندارد که رسما و عملا به شکل‌های مختلفی اعتقادات خود را به رخ می‌کشیدند.

نمونه‌هایی از کلاه‌ها و تاج‌های شاهان ساسانی که نماد دایره در آن به خوبی دیده می‌شود

دایره در هنر دینی هند و سنت بودایی

دایره در هنر هند، ابتدا به صورت هاله‌ی تقدس ظاهر شد. این سنت ابتدا در ایران و دور سر اهورامزدا شروع شد و به هند رفت. کهن‌ترین هاله‌ی تقدس مربوط به خدایان هند و سده‌های دوم تا چهارم میلادی است.

هاله‌ی تقدس در هند به صورت دایره‌ای ساده یا گل نیلوفر در نهایت شکوفندگی است. هاله‌ی تقدس در هنر بودایی هند به صورت هاله و شعله‌های متصاعد از بدن به شکل‌های مختلف به صورت یکی از جنبه‌های مختلف بودا و بعضی بودهی ستوها و کشی تی گادب‌ها و آدهات‌ها در آمد و این امر در جایی بود که هنر بودایی نفوذ کرد. (جیمز هال، ص ۲۲۱)

در شمایل‌نگاری هندویی، هاله‌ی تقدس در سانسکریت به صورت Shirash-Chakra برای همه خدایان آمده است. (جیمز هال، ص۲۲۱)

به طور کلی در هنر هند دایره نماد زمان و نماد حرکت پیوسته و مدور آسمان است که با الوهیت مرتبط است.(آلفرد هوهنه گر،۱۳۷۶،ص۳۱)

نمادهای دیگر دایره چرخ است، در سنت هندوئیسم تصویر خورشید غالبا با چرخ همراه است زیرا هر دو علامات مدوری هستند که نمایشگر جهانند. معبد خورشیدی Koarak در نزدیکی سواحل شمالی یکی از نمونه‌های این رمزپردازی است. در این معبد گردونه‌ی سنگی عظیمی است که سوریا(خدا-خورشید) ایستاده با گل لوتوس در هر دو دست آن‌را می‌راند.

نمودهایی از تصویر گردونه کیهانی با چرخ‌های رستگاری که محور آن‌ها گویی زمین را به آسمان پیوندی می‌دهند از هند در قرن ۱۳ میلادی در دست است. رایج‌ترین آن‌ها چرخ هشت پره است که نماد کیهان‌شناسی و جهات اصلی و میانی است. پرتوهای خورشید، شبیه پره‌های چرخ است که محورش نمایشگر مبدأ و اصل و دورش با پره‌های متصل به محور، تجلی این مبدأ است. لغات Rais (پره چرخ) و Rayons (شعاع) هم درباره‌ی چرخ و هم درباره‌ی خورشید به کار می‌رود.(مونیک دو بوکور،۱۳۷۶، ص۸۷)

در هند به چرخ به زبان سانسکریتی Chakra یا چکرا گفته می‌شود که در آغاز نماد چرخش سال و وابسته به خورشید بود و ویشنو آن را می‌چرخاند. بعدها بودا نقش ویشنو را به عهده گرفت و به چکرا واریتن Chakravaritin به معنای کسی که چرخ را می‌چرخاند یا کسی که بر جهان حکمرانی می‌کند ملقب شد. چرخ در ابتدا نماد بودا بود و بعدها نماد تعلیمات بودا شد. یعنی چرخ اصول یا چرخ قانون Dharma-Chakra. چرخ و گل نیلوفر به هم کاملا مربوطند و هر دو نمادهای خورشید بودند. گل نیلوفر هم در آیین بودایی نماد چرخ و گلبرگ‌های آن پره‌های چرخ بودند. چرخ یکی از نمادهای پای بودا است.(جیمز هال، ص۱۳۳وص۱۳۴)

در هنر دینی هند، خدا-خورشید سوریا به وسیله گردونه سوار بر آن منقل می‌شد. گردونه بزرگ شیوا توسط دیگر خدایان ساخته شد. وی به اتفاق برهما، گردونه ران خود شهر سه‌گانه دیوان را ویران ساخت.(جیمز هال، ص۱۸۰)

در هند دایره نماد خورشید بود. پرستش خورشید در میان اقوام هند و اروپایی شمالی در ریگ ودا مشاهده می‌شود که پنج خدا-خورشید برتر آیین هندو شد. سوریا قرص خورشید یا شکوفه نیلوفر خورشیدی داشت.(جیمز هال، ص۲۰۵)

به طور کلی نماد جهان در نزد هندوها یا بوداییان، ماندالاست که به سانسکریت دایره‌ای است. مطابق باور هندوها انسان دارای طبیعتی خدایی است ولی او از این حقیقت آگاهی ندارد. روح آدمی در زمان‌های بسیار دور اسیر تن شده و نجات انسان فقط از طریق تکامل است که برای اکثریت انسان‌ها در یک زندگی نمی‌تواند صورت بگیرد. پس روح آدمی در چرخه‌ی زندگی و مرگ اسیر است تا این‌که از طریق تکامل و خودشناسی از این وادی پر رنج و وحشت خود را برهاند.(مهاریشی ماهش یوگی، ۱۳۷۱،ص۱۱۸)

نمونه‌ای از ماندالاهای هندی

نمونه‌ای از نمادهای دایره‌ای هندی در رقص شیوا

نمونه‌ای از نمادهای دایره‌ای هندی که به صورت چرخ ظاهر شده و نماد بودا است

در هنر هند، ماندالا به عنوان نمادهای معنوی مطرح شده‌اند که برخی دایره‌های ساده و پیچیده‌اند. در یانتراها(نوعی ماندالا) در داخل یک دایره، برخی از خطوط و سطوح هندسی کشیده شده است. دریانترا مجموعه‌ای از اشکال دایره، مربع و مثلث نشان داده شده است که در آن ماندالا، مرکز دایره به صورت نقطه‌ای مشخص شده است.(نائومی هامفری،۱۳۷۱، ص۱۲۶-۱۲۵)

در این‌جا نمونه‌ای از این یانتراها را می‌توانید ببینید:

نمونه‌ای از یانتراهای هندی-بودایی

در آیین بودایی هند، یانتراهای مهمی مانند اوم، آجنا، ساهاسرارا و آناهاتا وجود دارد.(مهاریشی ماهش یوگی، ۱۳۷۱)

یانتراها در آیین بودایی وسیله تمرکز بوده‌اند، ساده‌ترین آن‌ها به شکل دایره‌ای است که در آن چهار کلمه(عناصر طبیعی) دیده می‌شود که به وسیله‌ی آن تمرکز صورت می‌گرفته است.(نائومی هامفری،۱۳۷۱ ص۱۸۵)

یک یانترای ساده بودایی برای تمرکز

چاکرای آناهاتا

یانترای آناهاتا

یک یانترای پیچیده از فرهنگ کالی به نام آوارنا یا اطراف، که اعداد ۱۵-۱ در اطراف مثلث‌ها به خدایان کالی، کاپالینی، کولا… اختصاص دارد. گلبرگ‌های هشت‌تایی که در اطراف دایره چاکرای آناهاتا به صورت یک لوتوس دوازده پر تصور می‌شود که بر روی هر یک از گلبرگ‌ها به زبان سانسکریت مانترایی مانند(کام، خام، گام، گهام، نام، جام و…) نگاشته شده در مرکز آن دو مثلث درهم فرو رفته قرار گرفته که این نماد آریایی توسط یهودیان سامی به نا حق اقتباس شده است.( مهاریشی ماهش یوگی،۱۳۷۱ص۷۱)

ساهاسرارا

ساهاسرارا بالاترین مرکز روحی است که به صورتی سمبولیک آستانه قلمرو روح و روان را مشخص می‌کند. تمام چاکراهای دیگر در این مرکز انرژی ادغام شده و به شکل لوتوسی با هزاران گلبرگ به رنگ قرمز تجسم شده است. بر روی گلبرگ‌های آن تمام مانتراهای به زبان سانسکریت نقش بسته و نمای گنبدی را دارد که از فرط عظمت تا بی‌نهایت گسترده شده است.(مهاریشی ماهش یوگی،۱۳۷۱،ص۱۰۱)

چاکرای آجنا

یانترای آجنا

چاکرای آجنا به صورت یک لوتوس به رنگ آبی نقره‌ای است که دارای دو گلبرگ است که به روی آن‌ها مانتراهای هام و کشام نگاشته شده است. در مرکز آن بذر درخشان مانترای اوم به رنگ زرد روشن به چشم می‌خورد که با خطوط قرمزی تزیین شده است.(مهاریشی ماهش یوگی، ۱۳۷۱،ص۱۰۶)

در آیین هندوان هم با اوم که ذکری بسیار متبرک و متعالی است از پروردگار جهان یاد می‌شود. همانطوری که مسلمانان با خوشنویسی کلمات هو و حق را می‌نگارند در تصویر بالا یک هنرمند هندی مانترا یا ذکر اوم را که سمبلی از خداوند متعال است، خوش‌نگاری کرده است.(مهاریشی ماهش یوگی، ۱۳۷۱، ص۱۶)

دایره در هنر بودایی چین

در هنر بودایی چینی، چرخ قانون یکی از چند نمادی است که برای نشان دادن ساکیامونی در قدیمی‌ترین و غیر‌تمثیلی‌ترین صورتش به کار می‌رفت که در آغاز یک قرص خورشید بود.(جیمز هال ، ص۲۲۱)

خورشید در چین تجسم اصل نرینگی یعنی یانگ و نماد امپراطور بود. خورشید یکی از دوازده زینت بر روی لباس امپراطور چین بود.(جیمز هال ، ص

۲۰۶)

یک جنبه متفاوت اصول بودایی چرخ زندگی است که نماد دایره‌های بی‌پایان تولد مجدد است. این دایره در نقاشی تبتی به صورت چرخ با شش پره نمایش داده می‌شد.(جیمز هال ، ص۱۳۴)

چرخ در هنر بودایی چین یکی از هشت علامت فرخندگی نزد بوداییان است.(جیمز هال، ص۱۳۴)

دوایر متحدالمرکز که در آثار مربوط به مدت مذهب بودایی ذن غالبا به چشم می‌خورد نمادی از آخرین مرحله تکامل درونی یا هماهنگی معنوی است. بهشت زمینی به شکل دایره نمایانده شده است. تحول و تکامل مربع به دایره در ماندالاها شبیه به تکامل یافتن تبلور مکانی یا نیروانا به مرحله نامعلوم بودن اصلیت است که در شرق همان عبور از زمین و رفتن به آسمان است. دایره با حرکت پویای خود نمایانگر تغییرات زمینی است.(آلفرد هوهنه گر،۱۳۷۶،ص۳۱)

نماد جهان‌گرایی چینی. در مرکز طرح دو نماد یین و یانگ به معنای همواره یکی در میان دیگری است.

دایره در هنر بودایی به صورت دیسک تسا چاکرا ظاهر شده است

در هنر جهان باستان دایره یک سمبل دینی است و نقش مهمی داشته است و این اهمیت بعدها به هنر و اساطیر مدرن هم کشیده شده و تا به امروز دایره در هنر ما مطرح و مورد توجه هنرمندان زیادی است.

نتیجه‌گیری:

با بررسی تمدن‌های بین‌النهرین، ایران، چین و هند به این نتیجه رسیدیم که در تطبیق نمونه‌هایی از نمادهای دینی به وجه مشترکی می‌توان دست پیدا نمود و آن هم نقشی که دایره به عنوان نماد دینی در ادیان باستانی این ملل بازی می‌کند. نقشی که دایره در هنر دینی این ملل باستانی بازی می‌کند به حدی است که بعدها در آیین‌ها و سنت‌هایی که در این ملت‌ها حاکم شدند باز هم دایره نقش‌های جدیدی را در نمادهای دینی آن‌ها ایفا می‌کند و نقش آن به هیچ‌وجه کمرنگ نمی‌شود.

منابع و مأخذها:

جعفری، سعیده، مقاله فر و نمادهای آن در هنر ساسانی، ماهنامه کتاب ماه هنر، شماره۴۶-۴۵، ۱۳۸۱.

دو بوکور، مونیک،جلال ستاری، رمزهای زنده جان، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۳.

شناخت ادیان، واحد تدریس کتب درسی قم، سازمان حوزه‌ها و مدارس علمیه خارج از کشور، جلد دوم، ۱۳۸۰.

مهاریشی ماهش یوگی، مدی تیشن(عرفان کهن)، دکتر رضا جمالیان، تهران، نشر مترجم، ۱۳۷۱.

نائومی همفری، مدی تیشن(طریقت باطنی)، دکتر رضا جمالیان، تهران، نشر مترجم، ۱۳۷۱.

هال، جیمز، فرهنگ نگاره‌ای نمادها، رقیه بهزادی، فرهنگ معاصر،

هوهنه گر، آلفرد، نمادها و نشانه‌ها، علی صلح‌جو، تهران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۷۶.


 

موریانه‌ها خوردند، فکر نردبانم را

بخش اول

گمانم همین اشارات کلی کفایت کند تا بتوانیم باقی ویژگی‌های شعری مریم جعفری را در بررسی جزء به جزء غزل‌هایش به تماشا بنشینیم. تنها ذکر یک نکته ضروری‌ست که جهت پرهیز از اطاله‌ی کلام تنها در مورد بیست غزل نخست کتاب و آن هم روی مثال‌هایی که از نظر خودم مهم‌تر و ویژه‌ترند بحث کنم و باقی را واگذارم به ذهن فعال مخاطب که شاید این نوشته‌ی مطول تلنگری باشد برای چالش با مفاهیم شعر به طور کلی و این دفتر به طور خاص…

غزل ۱:


در، بی‌کلید هم در، وای از کلید بی‌در
در دست من کلیدی‌ست تا در به در بگردم

گم کرده‌ام سرم را، سر در گمم همیشه
بی‌سر نمی‌توانم دنبال سر بگردم

من یک درخت بی‌تاب، تو با تبر هم‌آغوش
بر پیکرم بزن تا دور تبر بگردم

سه اصطلاح در سه بیت به تعریفی تازه و شاعرانه رسیده‌اند: «در به در»، «سر در گم»، «دور چیزی گشتن» – به معنای قربان‌صدقه رفتن.

در حقیقت شاعر با ایجاد این بازتعریف شاعرانه، بُعد و خواشی تازه برای اثرش ایجاد کرده است.

لطفا به موسیقی اثر و توالی‌های دوری وزن و حتی برخی واژگان و حروف – مثل در و کلید در بیت اول مثال، سر و گم در بیت دوم و توالی حرف‌های «ت» در بیت سوم – توجه کنید که در ایجاد فضای مشوش و هیجان‌زده نقش عمده‌ای دارند.

غزل دوم:

مصداق کامل حدیث نبوی‌ست که: «من عرف نفسه، فقد عرف ربه.» گذشته از بار مضمونی اثر، شکل اثر هم ایجاد کننده‌ی همین معناست: شعر با « از خود بیرون زدم تا، خود را بهتر ببینم» شروع می‌شود و به «خاکم، سنگم، درختم، یا رب العالمین‌ام» ختم می‌شود.

بیت دوم به این آیه ناظر است که: «اولئک کالأنعام»
پاهایم چارپا شد، دیدم یک چارپایم…

بیت سوم کماکان ریشه در روایات دینی دارد که انسان دشمن و دوست خود است:
دشمن خود، دوست هم خود، نفرین بر آفرینم.

در بیت ۴ از دو ترکیب اصطلاحی سود جسته می‌شود که خوب ننشسته‌اند:
انگشتم سر به زانو، ناخن، چشمی که تیز است
از بس گریید دستم، نم پس داد آستینم

«تیز چشمی‌» و «نم پس دادن» دو اصطلاح به کار گرفته شده‌اند اما به بازتعریف نرسیده‌اند چرا که مثل مثال‌های شعر قبل، ما تعریف دوگانه ارائه نکرده‌ایم که انتظار ایجاد بُعد تازه داشته باشیم. به عبارت دیگر این‌جا در هر دو مصراع قرینه‌ای برای معنای مصطلح این ترکیبات وجود ندارد: نه در مصراع اول اشاره‌ای به دیدن یک چیزی نادیدنی‌ست و نه در مصراع دوم اشاره‌ای به خساست!… لذا تنها ما یک تداعی دور در مخاطب ایجاد می‌کنیم که به سبب نداشت ارجاع داخل متنی به نتیجه زیبایی‌شناختی نمی‌رسد؛ درست عکس مثال‌های شعر قبل. به گفته‌ی دیگر «تیز» در مصراع اول تنها به «ناخن» و «نم» در مصراع دوم تنها به «اشک» بر می‌گردد و مفهوم دوگانه نمی‌یابد.

غزل چهارم:

این غزل، شعری کاملا متکی به واژه و بازی‌های زبانی‌ست. اما چنان که گفته شد بازی‌هایی که شاعرانگی و در نتیجه، خود شاعر برنده آن است. این شعر مرا به یاد انشقاق دکتر قیصر امین‌پور که به همین شکل از تکنیک فوق سود برده است، می‌اندازد.

دوگانگی معنایی در کلمه «سلول» نخستین گام برای کار کشیدن از واژه در دوبیت نخست است. سپس در سه بیت بعد:

آ حرف اول آب، آ اولین صدا دار
هم در میان شیطان، هم آخر خدا بود

ب حرف دوم آب، آغاز کرد: بنویس
باید چه می‌نوشتم، از او که بی‌صدا بود

نون اول آخر نان، نان در دل گرسنه
خوابی بدون تعبیر، نان فرق بود و نابود

آ اولین صدادار است. توجه کنید که «آ» مصوت درد هم هست. پس اولین صدا، صدایی برخاسته از درد است!… به همین ترتیب مصراع دوم با جایگزینی «درد» به جای «آ» معنایی تازه می‌آفریند و قابلیت تأویل می‌یابد. با شیطان بودن به درد می‌رسد (درد گناهکاری) و با خدا بودن در نهایت‌اش دردی دارد (درد دوری یا همان درد و غم مصطلح در عرفان). این مفاهیم در کنار مفهوم ظاهری و لغوی بازی زبانی ایجاد بُعد می‌کند.

بیت دوم باز هم همان قصه است با این توجه که «بنویس» بسیار یادآور «بخوان – اقرأ» است و پاسخ شاعر نیز تداعی‌هایی از پاسخ پیامبر(ص) دارد: چگونه بنویسم؟!.. من امّی هستم!

و بیت سوم بهترین بیت این سه‌گانه است. در فرض اول شاعر نان را با (نون) برابر نهاد می‌کند و از آن پس همه‌جا به جای (نون) نان می‌گذارد و به این ترتیب دوباره در کنار بازی زبانی‌اش معنای دوم شکل می‌گیرد.

غزل پنجم:

در بیت دوم تصویر خیلی خوبی داریم اما به نظر می‌رسد شاعر در انتهای بیت فصاحت و شفافیت تصویر را فدای قافیه‌اش کرده است:

استخوان جمجمه‌ام پله شد به معراجم
موریانه‌ها خوردند، فکر نردبانم را

به نظر می‌رسد باید این‌گونه می‌شد: موریانه‌ها خوردند، نردبان فکرم را.

شکل کلی شعر نشان می‌دهد که این جابه‌جایی در یک شعر روان و سالم دارای منطق شاعرانه نیست.

و بیت چهارم و آخر یک فراخوانی ظریف و زیبای واژگانی دارد:

من توام؛ تو: من؛ ما: من، دیگر از هر اندیشه
غیر خویش خالی کن مغز استخوانم را

دوگانگی کارکرد واژه‌ی «مغز» که هم در ترکیب با استخوان معنای «ژرفای وجود» را ایجاد می‌کند و هم در معنای دیگر و به شکل منفرد با واژه‌ی «اندیشه» در مصراع اول ارتباط برقرار می‌کند. از این دست فراخوانی‌ها و تعامل‌های واژگانی در شعر مریم جعفری بسیار است که سبب می‌شود شعر به انسجام خوبی برسد.

غزل هشتم:

این غزل از نظر فراخوانی واژه‌ها جالب توجه است. بیت اول «دست‌های من سرد است» مصراع اول با «فروغ» مصراع دوم پیوند می‌خورد. ضمن این‌که «شمع» طلب‌کردن نیز، شبیه «چراغ بیاور» فروغ است.

در بیت دوم ترکیب «سنگاسنگ» ترکیبی‌ست که خوش نشسته است.

در بیت سوم «امید»، «سنگستان» و «شهریار» همدیگر را در شعر شهریار شهر سنگستان م.امید فراخوانی می‌کنند.

در بیت چهارم «خانه‌ام ابری» یادی از نیما می‌کند و «زمستان» یادکردی دوباره از امید است.

و بیت آخر با «برف» و «شعر سپید» تجلیلی از شاملو را در خود دارد.

طَرفه این‌جاست که هیچ‌کدام از این فراخوانی‌ها رو و شعارگونه نیست که اصولا مضمون شعر در فضای دیگری سیر می‌کند اما مهم این است که شاعر با استفاده از معانی دوگانه واژگان و زنجیره تداعی‌ها، یک ارتباط دیگر، فارغ از ارتباط مضمونی اصلی شعر، برای واژگانش می‌آفریند که شعر را منسجم‌تر می‌کند.

غزل دهم

مصراع اول غزل در حد یک شاهکار است:

خواب خوب است اگر آن باشد، آی ِ دردی‌ست در بستر من
سر به پاهای شب می‌گذارم، شب دراز است، آی از سر من

آ را برابر نهاد با درد بگذارید و دوگانگی و رنگارنگی معنای مصراع را نظاره کنید: خواب اگر دردی نباشد خوب است! و شاعر درد دارد لذا خواب خوب نیست!

بیت سوم هم درخشان است:

من ورم کرده‌ام پشت دردم، رد نشو پرتگاهی مخوف‌ام
این ورم زندگی آن ورم مرگ، ترس می‌ترسد از باور من

بازی گرفتن از «ورم» بسیار جذاب است که حتی می‌تواند کلمه باور من «باورم» را هم در بر بگیرد.

و بیت چهارم:

دیو دنیا که همخوابه‌ام بود سنگسار مرا می‌شمارد
بس که سنگینم از خود، شب و روز، سنگ می‌ریزد از سنگر من

مصراع اول و نیمه‌ی نخست مصراع دوم فراخوانی‌های فوق‌العاده دارد: از «همخوابه» تا «سنگسار»، از«سنگسار» تا «سنگین» و سپس «سنگ می‌ریزد». اما «سنگر» این‌جا کلمه عاطل و باطلی‌ست! فقط موسیقی و جناسش او را این‌جا گذاشته و هیچ نشانه‌ای از «جنگ و نبرد» نمی‌بینیم که سنگری را فراخوان کند. در واقع این کلمه ضرورت موسیقایی شاید داشته باشد اما ضرورت معنایی ندارد و در نتیجه به کلیت بیت نمی‌خورد.

و البته تصویر زیبای بیت آخر شایان توجه است:

تپه‌ام تپه‌ام،خاک خالی، آسمان!آسمان! گریه سر کن
مرده یا زنده فرقی ندارد، ابرها را بکش بر سر من

غزل یازدهم:

غزلی با وزن دوری اما با دو لولای وزنی در هر مصراع. در حقیقت هر مصراع سه تکه مساوی دارد. در نتیجه موسیقی شعر بسیار غنی می‌شود.

نکات مضمونی مهمی‌در شعر هست که این غزل را به یکی از بهترین غز‌ل‌های دفتر تبدیل می‌کند:

در بیت اول یک معناکاوی زیبا از واژه‌ای بسیار شنیده، می‌بینیم:

گفته بود بنویس، از چه می‌نوشتم، با چه آرزویی
تو زنی و سخت است، روسپیدی‌ات را، در غزل بگویی

روسپید در حقیقت شکل ریشه‌ای کلمه «روسپی»ست و این کلمه در زمان قدیم بر اساس کنایه درست شده است و در واقع از فرط روسیاهی به فرد روسپید می‌گفته‌اند که به مرور شده است: «روسپی»

حالا شاعر با اطلاع از این ریشه‌یابی مفهوم دوگانه‌اش را خلق کرده است و در واقع با آن‌که خود را روسپید و سربلند می‌داند، این را نیز درک می‌کند که گفتن از مصادیق این سربلندی شاید به تهمت و افترا بیانجامد و به قول قدما «عاقبت عشق رسوایی خواهد بود».

شاعر در ادامه از این می‌گوید که چرا این گفتن سخت است:

خانه تو بیت است، واژه هم‌اتاقت، قافیه دری قفل
وزن روی دوشت، هر غزل سلوکی، در هزار تویی

در بیت دوم از زنجیر قوافی و دشواری وزن و حرکت در هزارتوی غزل می‌گوید. توجه کنید باز هم به فراخوانی واژه‌ها: «خانه و بیت» و «وزن و دوش» و… پیشنهادی برای شاعر: «هرغزل سلوکی در هزار تویی» با فضای این شعر سازگار نیست و سلوک بیش از حد قدمایی‌ست. می‌شد نوشت «هر غزل، دویدن در هزارتویی» که در نتیجه با ابتدای بیت سوم هم رابطه‌ی بهتری برقرار می‌شد:

بی‌زمان دویدم، بی‌مکان نشستم، جوهری به دستم
تا غزل بپاشم، رویتان بگیرد، ار من آبرویی

تاکید بر کلمه‌ی «آبرو» هم جالب است…

و در بیت پنجم شاعرانه‌ترین تصویر بیت شکل می‌گیرد که دقیقا به مصراع دوم بیت اول پیوند می‌خورد و شاعر چرایی افتراها را عیان می‌کند:

فارسی: دل من، در شب سکوتش، خفته بی هم‌آغوش
یا زبان مردی‌ست، در دهان یک زن، گرم گفتگویی

و بیت آخر نیز در تعامل با بیت قبل باز به همان سخت بودن می‌رسد و شعر را تبدیل به یک دایره می‌کند؛ دایره‌ای که در معنا شکل می‌گیرد نه آن‌چنان‌که مرسوم است تنها در شکل:

خشک شد زبانت، تا فرو ببلعم، سرفه‌های ممتد
زن چه می‌کند با، تکه استخوانی، مانده در گلویی

غزل دوازدهم:

یک بازی زبانی خوب، بیت دوم:

دستم پایم عاریت بود، وسعت کوچک بود و روحم
هرگز در پیکر نگنجید، این پیکر با من تنی نیست

تنی نبودن ِپیکر جالب توجه است.

یک بازی زبانی نامناسب، بیت آخر:

شاعر با جسمش غریبه ست، سردارم تا می‌نویسم
دنیا با دارت ندارم، سر هست اما گردنی نیست

«گردن» انتهای بیت تنها در فراخوانی با «دار» آمده است که آن هم در معنای دیگری به طور کامل در شعر نشسته است، لذا گردن توجیه زبانی دارد اما توجیه معنایی و تصویری مناسبی ندارد.

غزل سیزدهم

یک غزل خوب و کوتاه در وزنی دشوار و سنگین که با شکوه شعر رابطه دارد. اما به نظر می‌رسد شاعر از دنیای کل‌نگر و جهان‌شمول سه بیت اول به ناگهان در بیت ۴ به دنیای شخصی خویش فرود می‌آید و این تغییر ناگهانی، شعر را از شکوه بیتهای نخستین می‌اندازد:

آتش آتش می‌گیرد؛ جا در جایش می‌سوزد…

در خاکت می‌شد خوابید، دیگر گل کردی خود را…

غزل چهاردهم

باز یک غزل خیلی خوب دیگر!

خورشید از ابراش بیزار است، یک برکه از جلبک‌هایش
ماه از افتادن در یک حوض، ماهی هم از پولک‌هایش

سه مثال نخست برای بیزاری کاملا معنا دارند چون یکی برای دیگری زندان آفریده است ولی مثال چهارم: «ماهی از پولک‌هایش»!؟.. چرا باید ماهی از پولک‌هایش بیزار باشد؟!… پولک که تنها ماهی را زیباتر می‌کند!… این تلنگر به اندیشه‌ی مخاطب است تا بیت دوم شروع شود:

آری نقاش! امکانش هست: زیبایی هم زندان باشد؛
مادام العمرش زندانی‌ست، دیواری در پیچک‌هایش

از ترکیب سخت «مادام العمرش» – که معمولا بدین شکل استفاده نمی‌شود – اگر بگذریم، زندانی بودن دیوار خودش بسیار جالب توجه است و به نوعی، آشنایی‌زدایی دارد.

ای عشق آوازت بیهوده‌ست، اینجا نشنیدن ایمان است
یا مردی می‌بینی بی‌گوش، یا پیری با سمعک‌هایش

این بیت هم خیلی خوب است با طنزی ظریف مصداق جمله‌ی معروف: آن را می‌جویم که نمی‌یابم، آن را می‌یابم که نمی‌جویم!… در واقع مردی که باید سخن عشق را بشنود کر است و پیری که شنیدنش بی‌فایده است سمعک به خود بسته که – حتی نگفته‌ها را هم(!)- بشنود!!

به نظرم نیمه دوم مصراع اول می‌تواند به شیوه بهتری سروده شود. این‌جا نشنیدن ایمان نیست!… چون پیر قصد شنیدن دارد و گوش هم تیز کرده است!… لذا به نظر می‌رسد مثلا سرودن چنین مفهومی بهتر باشد که: این‌جا دنیای واژگونه‌هاست یا چیزی شبیه به این!

بیت چهارم:

جنگ است این‌جا، این‌جا جنگ است، شیطان‌ها محکم می‌کوبند
انسان را خوش می‌رقصاند، این لشکر با تنبک‌هایش

باز هم فراخوانی واژه‌ها خوب است تا آن‌جا که به قافیه می‌رسیم!… جنگ و لشگر و کوبش و رقص ما را می‌برد به سوی «طبل»؛ اما ناگهان با «تنبک» رو به رو می‌شویم!… حتی اگر قصد شاعر ایجاد حالت تمسخر باشد این کار آن‌قدر ناگهانی و در فضایی فخیم صورت گرفته است که شکل مناسبی به این بیت نداده است. چنان‌که همین طنز در بیت قبل و در بیت بعد شکل مناسب خود را دارد و به هیچ وجه آزارنده نیست.

غزل پانزدهم

گمانم تنها نمونه دفتر که وزن دشوار برگزیده شده، توان موسیقایی مناسب را ندارد و شاعر نیز در گرداب وزن درافتاده است و شعری کم‌اتفاق به دنیا آمده است.

غزل شانزدهم

یک غزل روان و دلپذیر و حسی:
مثل یک پل که کمربند خیابان باشد:

عشق آن نیست که در شهر فراوان باشد
بیت آخر را مرور کنیم:

به رضایش نرسیدم به خدایش گفتم
دست کم درغزلم نام خراسان باشد

ضمیرهای متصل (ش) در مصراع اول بسیار جالب به کار رفته‌اند. «ش» اول به خدا برمی‌گردد و «ش» دوم به رضا!… در حقیقت شاعر می‌گوید به رضای خدا نرسیدم و به خدای رضا گفتم… و البته کماکان استفاده از دوگونگی معنای واژه…

غزل نوزدهم:

باز یک غزل بسیار خوب دیگر!

به بیت دوم نگاه کنیم:

خطاط آ می‌نویسد، آ روی آ، روی آ:آ
تصویر طومارش این است: یک سیم با خارهایش

گذشته از شعر- نقاشی زیبای آفریده شده از توالی «آ‌«ها که به سیم خاردار بدل می‌شود، کماکان کارکرد «آ» به عنوان صدای درد در این مجموعه ادامه دارد.

آهنگساز شکسته، آهنگ ِساز ِشکسته
یک خط آشفته با لا، سل سی دو می فا ر ِهایش

در این بیت درخشان، بعد از بازی زیبای زبانی مصراع اول، به یک توالی نت در مصراع دوم می‌رسیم. ساده ترین راه این است که بگوییم شاعر همین جوری نتها را چیده و رفته پی کارش!!..یا اینکه لطف کنیم بگوییم که وزن سبب شده که چینش این جوری باشد!…اما به نظر بهتر است کمی دقت کنیم شاعر می‌توانست لااقل این جوری هم بنویسد:

یک خط آشفته با سل لا سی دو می فا ر هایش

لااقل از لحاظ ترتیبی «سل» قبل از «لا»ست! وزن هم که دست نمی‌خورد!…پس چرا؟!

شاعر نظر به تداعی «بالا» دارد که حکایت صعود را در خود مستتر دارد. از سوی دیگر شاعر به شروع کردن با «لا» تأکید دارد؛ چرا که همه‌ی حرف این شعر و هنرمندان موجود در آن از خطاط و نقاش گرفته تا آهنگساز و عکاس و شاعر این است که به دیوار و قفس و زندان و سیم خاردار «نه» بگویند و این «لا» همان «نه» است.

از سوی دیگر «ر ِ هایش» در دل خود تداعی «رهایش» را نیز دارد که با مفهوم مورد نظر شاعر تناسب دارد.

و بیت آخر را، با احترام تمام به شاعر، اگر من بودم این‌گونه می‌نوشتم:

در باز شد رو به خورشید، با شانزده تا تنفس

بیرون سلول: شاعر، در بند پندارهایش

اعداد داخل شعر، آن هم چنین شعری، نباید بدون ارجاعات درست باشند و به نظر من با وجود این‌که هفده به علت بار بیانی‌اش در نتیجه توالی (ه) و (ف) می‌تواند انسداد نفس را اجرا کند اما ارجاع کافی درون‌متنی یا بیرون‌متنی ندارد.

در حالیکه ۱۶ در این شعر می‌تواند ارجاع جالبی داشته باشد که در خدمت مفهوم بیت و کل شعر است. شعر مورد بحث ۱۶ هجایی‌ست و این ۱۶ مصوت در واقع درهای گشوده به آزادی‌اند تا شاعر حرفش را بزند اما شاعر درون پندارهای خود اسیر است و به عبارتی آن قدر این پندارها فراوان‌اند که این ۱۶ پنجره باز کفایت آن همه پندار را نمی‌کند و لاجرم شعر در همین جا خاتمه می‌یابد…

❋ ❋ ❋

بارها گفته شده است که هیچ خوانشی، خوانش نهایی نیست و هر اثری توان تاویل و بازخوانی مجدد را بارها و بارها دارد. لذا امیدوارم این دست نوشته‌ها فرصتی برای خوانش دقیق‌تر این شعرها به طور خاص و نیز توجه مؤکد به مطالعه‌ی دقیق شعر به معنای عام را ایجاد کند.

در پایان این مقال حیف است اگر بر ملحقات پایان کتاب خانم جعفری هم اشاره‌ای نکنیم.

به نظر نگارنده هر چند مثنوی اول کم‌اتفاق و صرفا موسیقایی و مخمس نیز ذوق‌ورزانه و از سر ارادت به حضرت مولاناست، ترکیب بند پایانی، گیرا و رقصان و جنون‌زده است که تقریبا تمام نکاتی که در مورد کل کتاب گفته شد در این شعر به شکل چکیده قابل بازیابی‌ست.

❋ ❋ ❋

شک نیست که این تنها آغاز کار مریم جعفری به عنوان شاعر است. تجربه‌های این دفتر در زمینه موسیقی غالبا تجربه‌هایی موفق بودند اما چنان‌که گفته شد باید به یاد داشت که توجه به موسیقی – و هر تکنیک شعری دیگر – نباید به این بیانجامد که میان مخاطب و حرف و اندیشه‌ی اثر فاصله ایجاد شود.

جعفری نشان داده است شاعری‌ست که به همراهی مخاطب ارج می‌گذارد و بر اساس اندیشه و سخن شعر می‌سراید، پس می‌توان به فرداهایی روشن‌تر و پروازهایی بلندتر ایمان داشت.

چنین باد


 

رستگاری در «مه»

فرانک دارابونت و استیون کینگدر طول تاریخ سینما، فیلم‌های بسیاری بوده و پس از این خواهند بود که متکی بر نام، اعتبار و شهرت کارگردان، تهیه‌کننده، فیلمنامه‌نویس و یا حتی بازیگران، در ذهن مخاطب ماندگار می‌شوند و قدر می‌بینند، اما در این‌گونه، کمتر پیش آمده است که این توفیق و ماندگاری را زوجی از آن ِ خود کنند؛ به خصوص در جایگاه رمان‌نویس و کارگردان.

«فرانک دارابونت» و «استیون کینگ» زوج کارگردان-رمان‌نویسی هستند، که دیگر کمتر می‌توان تجربه‌ی تماشای آثار مشترک‌شان را نادیده گرفت و از کنار تازه‌ترین حاصل همکاری‌شان بی‌اهمیت گذشت؛ هر چند این تجربه نو در حد و اندازه ثبت خاطره‌ای ماندگار نباشد و در محدوده تجربه‌ای لذت‌بخش باقی بماند.

«مه» (The Mist) محصول سال ۲۰۰۷ آمریکا، تازه‌ترین ساخته فرانک دارابونت بر اساس رمانی از استیون‌کینگ است که پس از فیلم‌های ماندگار «رستگاری در شاوشنگ» و «مسیرسبز» (که هر دو در تلویزیون ایران و دومی در سینما و در اکران عمومی به نمایش درآمده است) سومین همکاری مشترک‌شان در سینما محسوب می‌شود.

«استیون کینگ» شاید مخاطب کمتری در عرصه ادبیات و به واسطه مطالعه رمان‌هایش در میان ایرانیان داشته باشد، اما بی‌تردید سینمادوستان و پی‌گیران فیلم‌های سینمای جهان در ایران با یادآوری فیلم‌هایی چون تلألو (استنلی‌کوبریک)، کری (برایان‌دی‌پالما)، شکارچیان رویا (لارنس‌کاسدان)، میزری (راب‌راینر)، پنجره مخفی (دیوید-کوئپ) و ۱۴۰۸ (مایکل‌هافستروم)، به راحتی می‌توانند خود را در جایگاه مخاطبانی آشنا با دغدغه‌های این رمان‌نویس قرار دهند و کنجکاوانه ساخت اثری تازه بر مبنای رمانی از او را رصد کنند.

اگر چه «فرانک دارابونت» در کارنامه فیلم‌سازی خود مصرانه تصویرگر دغدغه‌های معنوی خود در بستر به چالش کشیدن معادلات زندگی مدرن بشر بوده است، اما نمی‌توان حضور پررنگ المان‌های روایت‌گری کینگ، همچون «در هم تنیدگی اعمال و عقوبات» و نیز «رابطه باورمندی و رستگاری» را در آثار سه‌گانه برآمده از رمان‌های او، نادیده گرفت؛ حضوری که بی ارتباط با خواست کارگردان هم نبوده است.

«مه» با یک حادثه به ظاهر طبیعی آغار می‌شود؛ طوفانی عظیم، که علاوه بر تخریب و برهم‌زدن روند عادی زندگی روزمره اهالی، بسترساز ظهور«مه»ی رازآلود در شهر می‌شود. ساکنان محصور در فروشگاه مرکزی بی‌اطلاع از آن‌چه در ورای این حجم مبهم در انتظارشان است، در هراس فرو می‌روند و با عینیت یافتن حدس و گمان‌هاشان، در قالب موجوداتی مهیب و خون‌خوار وحشت زده، دست به دامان اعتقادات‌شان می‌شوند؛ اعتقاداتی خلق‌الساعه و بی‌پشتوانه.

دارابونت در «مه» در تغییر مسیری مبتنی بر تجربه، از فضای آرام و صرفاً داستان‌گوی آثار قبل، خارج می‌شود و آگاهانه سراغ داستانی پر تنش و شلوغ می‌رود تا هم در ژانری متفاوت تجربه حضور داشته باشد و هم بتواند گروهی دیگر از مخاطبان سینما را به تأمل در دغدغه‌هایش وادارد.

اگر در «رستگاری در شاوشنگ» و «مسیر سبز»، مخاطب در مواجهه با «شخص»، گناه‌کار دانسته، اما در واقع بی‌گناه، مواجه است که سرانجامش، تعلیق داستان را فراهم می‌آورد، در «مه» این کلیت «جامعه» است که محکوم به تجربه کردن هراس مواجهه با سرنوشت نامعلوم می‌شود و در یک پروسه به ظاهر طبیعی اعتقاداتش به محک گذارده می‌شود؛ انسان‌هایی که در فروشگاه مرکزی گرد هم آمده‌اند، همه غریبه‌های آشنایی هستند که در فراق از وحشت، فراغت کامل می‌طلبند و به محض هجوم دلهره و تردید، دست به دامان تکیه‌گاه و امیدبخش‌های بدلی می‌شوند.

با این حال دارابونت اگر نه در کلیت داستان، اما در پایان‌بندی فیلمش، باز هم بر اندیشه مبتنی بر «فردیت» خود تکیه دارد و اگر در طول فیلم، جامعه را به جهل و حاکمیت را به ظلم محکوم می‌کند، در انتها (در قالب شخصیت مادری که برای نجات کودکانش استمداد می‌کند و پس از بی جواب ماندن، با تکیه بر عشق مادرانه خود به مه می‌زند)، فردیت و «ایمان به خود» را نجات‌بخش و عامل رستگاری تصویر می‌کند و تلاش برای نبرد را، به واسطه حداقل ناامیدی و یا به تعبیری «بی‌ایمانی»، محکوم به شکست و پرداخت هزینه‌ای سنگین می‌داند.

«مه» از یک سو در پی ستایش «هم‌رنگ جماعت نشدن» در فضای «شک و تردید» و از سوی دیگر تقبیح «ماورا باوری، از سر ناچاری» است. دارابونت اگر چه سرنوشت محتومی برای هیچ یک از بازیگران صحنه‌اش خلق نکرده، اما فرمول سرنوشت‌شان را طوری رقم زده است که اثباتی بر این «ستایش» و «تقبیح» باشد؛ آن‌که با تکیه بر عشق مادرانه خود به سراغ سرنوشت رفت، به «مقصد» رسید و آنان که خود را به اندیشه و تفکر متعصبانه در لوای «ماورا باوری، از سر ناچاری» سپردند، جز به قربانی دادن و اسارت در سرنوشت رقم خورده به دست سایرین و محیط، به هیچ نرسیدند.

اما نقطه‌ی اوج فیلم «مه»، پایان‌بندی به شدت تاثیرگذار و متفاوت آن است؛ تمهیدی بر اساس فرمول «از ماست که بر ماست». دیوید، قهرمان فیلم، پس از خطر کردن و توفیق در نجات همراهان اندکش از فروشگاه، در انتهای مسیر به چنان ناامیدی‌ای دچار می‌شود که نه تنها تمام همراهان (حتی فرزندش) را می‌کشد، که خود به عذاب کشف «آن‌چه نادیدنی بوده است» گرفتار می‌آید و «تلخی حقیقت» را با تمام وجود درک می‌کند. این پایان‌بندی به شدت تلخ و بسته، همان تغییر اساسی «فرانک دارابونت» در روایت «استیون کینگ» است.

اگر چه کینگ هم پس از تماشای فیلم خطاب به دارابونت می‌گوید:«این پایان را دوست دارم و کاش به ذهن خودم هم رسیده بود»، اما در رمان کوتاهش، ترجیح داده امیدوارانه‌تر قلم بزند و با تمام سیاهی به تصویر کشیده از وضعیت انسان‌های درگیر با «تناقضات معنوی مدرن»، باز هم حداقل روزنه امیدی را برای‌شان باقی بگذارد؛ «…(به نقل از دیوید:) حالا دارم به بستر می‌روم. اما اولش می‌روم پسرم را ببوسم و دو کلمه را در گوشش نجوا کنم، در برابر رویاهایی که ممکن است به سراغش بیایند؛ دو کلمه‌ای که کمی شبیه هم هستند. یکی از آن‌ها هارتفورد (پایتخت ایالت کنتیکت از ایالات ساحلی آمریکا) است و دیگری «امید».» -پایان‌بندی رمان استیون کینگ-


 

آخرین والس

بوریس ویانبوریس ویان همیشه می‌گفت: «من منتظر چهل سالگی نخواهم ماند». او در سی و نه سالگی مرد، ۲۳ ژوئن ۱۹۵۹. «در اوج جوانی…»، جوانی تقریباً اعجاب‌آوری که سال به‌ سال به علت قلبی ضعیف ریشه‌کن می‌شد. اما شاعر هرگز نپذیرفت که به آرزوهایش نپردازد. درحالی که مهندس، نوازنده‌ی ترومپت جاز، بازیگر و خواننده بود، رمان‌هایی به سبک رمان‌های نوار آمریکایی نوشت (خواهم آمد بر گورتان تف کنم ؛۱۹۴۶)، با مجله‌های بی‌شماری همکاری کرد(Jazz-hot, Combat, les Temps, Modernes)، داستان کوتاه نوشت (مورچه‌ها؛ ۱۹۴۹)، شعر و ترانه سرود (مجموعه شعر «نمی‌خواهم هلاک شوم» و بیش از ۴۰۰ ترانه که برای بیشترشان خودش آهنگ ساخت)، نمایشنامه نوشت («سلاخی برای همه» که در سال ۱۹۵۰ به روی صحنه رفت) و رمان‌هایی نوشت به سبکی حیرت‌انگیز، با ترکیبی نقیضه‌وار از خیالبافی، پوچی و دلخراش‌ترین احساسات (کف روزها، پاییز در پکن، علف سرخ، دلشکن).

بوریس ویان جزو آن دسته از نویسندگان بزرگ فرانسوی است که به خاطر قرار گرفتن در سایه‌ی نویسنده‌های بزرگ‌تر از خود، زیاد به چشم نیامده‌اند و آثارشان در کشورهای دیگر نظیر ایران، کمتر ترجمه شده است: نویسنده‌هایی مثل مارسل امه، رمون کنو، ژان ژیونو، و خیلی‌های دیگر که با ژید، پروست، کامو و سارتر هم‌عصر بوده‌اند.

او به همراه ژان کوکتو و ژاک پره‌ور، مثلثی از خلاقیت تشکیل می‌دهند که تقریبا همه‌ی گونه‌های ادبی و هنری را دربر می‌گیرد: شعر، داستان، رمان، نمایشنامه، فیلمنامه، نقاشی، موسیقی. آثار کوکتو از اقبال بیشتری برخودار شدند؛ به‌ویژه در زمینه‌های شعر و نمایشنامه. شاید به همین دلیل، او از دو نویسنده‌ی دیگر مشهورتر است. پره‌ور بیشتر به خاطر اشعارش معروف است و همین‌طور به خاطر دو فیلمنامه‌ی موفقی که با همکاری کارگردان معروف فرانسوی مارسل کارنه نوشت: «روز بر‌می‌آید» و «بچه‌های بهشت».

❋ ❋ ❋

آخرین والس
آخرین روزنامه
آخرین کرواسان
یک صبح معمولی
رهگذران
و این پایان مسئله است
آخرین آفتاب
آخرین برگِ برنده
آخرین قهوه
آخرین پشیز
خداحافظ، از پیش‌تان می‌روم

آخرین هتل
آخرین عشق
آخرین بوسه
آخرین روز
خداحافظ چیزهایی که دوست دارم
آخرین پشیمانی
آخرین دلتنگی
آخرین دکور
آخرین شب
می‌روم بی‌هیچ خداحافظی
آخرین والس، بی‌هیچ فردایی
قلبم دیگر اندوهی ندارد
آخرین والس با بوی یاسمن
و باراندازهای رودِ سن

آخرین شب به‌خیر
آخرین امید
آخرینِ همه‌چیز
بخوابید، شب بسیار آرام است
آخرین پیاده‌رو
آخرین ته‌سیگار
آخرین نگاه
آخرین پرش
و دیگر هیچ جز دایره‌ای بزرگ در آب…


 

و ماهیانی که در آسمان شنا می‌کردند

گروس عبدالملکیانگردنبند
از ماه
لکه‌ای بر پنجره مانده است
از تمام آب‌های جهان
قطره‌ای بر گونه‌ی تو

و مرزها آن‌قدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خونِ خشک شده، دیگر
نام یک رنگ است

از فیل‌ها
گردنبندی بر گردن‌هایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز…

فردا صبح
انسان به کوچه می‌آید
و درختان از ترس
پشتِ گنجشک‌ها پنهان می‌شوند

❋ ❋ ❋

دود، فقط نام‌های مختلفی دارد
رنگ سرخ
می‌تواند بنشیند بر درخت انار
لب‌های تو
یا
پیراهنِ پاره‌پاره‌ی یک سرباز

هیچ اتفاقی نمی‌افتد
ما
عادت داریم

ندیده‌ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می‌داد
ماشه را کشید
ندیده‌ای؟!
که از تمام آدم‌برفی‌ها
تنها
لکه‌ای آب مانده بر زمین

دود، فقط نام‌های مختلفی دارد
وگرنه سیگار من و خانه‌های خرمشهر
هر دو به آسمان رفتند

غروب را قدم زده‌ام
صبح زود را گذاشته‌ام برای مردن
و باد
که فکر می‌کردیم
تنها از دوسویمان می‌گذرد
عقربه را تکان داد و
ما پیر شدیم

باد،
رفتن بود

زندگی،
رفتن بود

آمدن،
رفتن بود

انسان و ابر
در هزار شکل می‌گذرند

❋ ❋ ❋

باروتِ نم‌کشیده
از همین دیروز بود
که هرچه آتش دیوانه شد
دیگر
آب، جوش نیامد

پرتقال‌ها
خورشیدهای بی‌شماری شدند
که صبح بر شاخه رسیدند
و ماهیانی که در آسمان شنا می‌کردند
از دهانه‌ی غاری که ما به آن ماه می‌گوییم
می‌آمدند و می‌رفتند

انگار
کسی قانون‌های جهان را عوض کرده بود
من ترسیدم
و رازِ دوست داشتنت را
مثل جنازه‌ای که هنوز گرم است
در خاک باغچه پنهان کردم

به دنبال تو
بر درها
دَر زدم
دریا باز کرد
اسب‌ها چنان می‌دویدند
که یالِ موج و موجِ یال
شعر را به هم می‌زد
برگشتم
و نقطه‌ای بیشتر برابرم نبود
آن‌قدر دور شده بودم
که زمین
نقطه‌ای بیشتر نبود

فکر کن
در واگنی باشی
که از قطار جدا می‌شود
و پایی را که از ایستگاه برداشته‌ای
بر خاکِ رُسِ کویر بگذاری
چه کلماتی داشت
اگر با دهانِ کفش‌هایت شعر می‌گفتی!

من اما
بیشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نمی‌دانستم عمر، بدون آب
از گلویم پایین نمی‌رود
می‌ترسم
می‌ترسم از این خواب
که هر لحظه مرا دورتر می‌برد
و هرچه بیشتر شانه‌هایم را تکان می‌دهی
بیشتر خواب ساعتی را می‌بینم
که در گورستان زنگ می‌زند

فکر کن
به بارانی که از پیراهنت می‌گذرد
از پوستت می‌گذرد
و از درون
تو را غرق می‌کند

حالا
تو مرد خسته‌ای هستی
که کم‌کم بیشتر می‌شوی

در خیابان‌ها می‌دوی
و لااقل
همیشه چند دست
برای گرفتنِ زخم‌هات کم داری

در باران‌ها می‌دوی
و نمی‌دانی
خشم یک طپانچه‌ی خیس
دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد.

آه، باروت نم‌کشیده‌ی من!
پرندگان به آسمان رفته‌اند
و خورشید
از هیزم پرندگان روشن است

این‌گونه‌است که تنها می‌شوم
و تو را چون مِیدانی از مین‌های خنثی نشده
بغل می‌کنم

حالا
می‌توانید یک دقیقه سکوت کنید!
.
.
.
.

می‌توانی
سنگی بر این شعر بگذاری
نامی بر آن ننویس!
بگذار فکر کنند
مردی
با این همه گلوله در سینه گریخته است

❋ ❋ ❋

لولای در
تیرِ هوایی بی‌خطر!
تو آسمان را کُشتی

روز به سختی
از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد

اگر دست من بود
به خورشید مرخصی می‌دادم
به شب اضافه کار!
سیگاری روشن می‌کردم
و با دود
از هواکش کافه بیرون می‌رفتم
مِه می‌شدم در خیابان‌ها
که لااقل
این همه گم شدن را
اتفاقی کنم

برادرم!
چگونه پیدایت کنم
وقتی به یاد نمی‌آورم
چگونه گُمَت کرده‌ام

چه‌قدر کلمات تنهایند
چه‌قدر تاریکی آمده‌است
چه‌قدر کلمات در تاریکی جا عوض می‌کنند
چه‌قدر طبیعت لاغر شده است

به چیزهایی در اتاق
که چیزهایی هم نیستند
خیره می‌شوم
و دل خوش می‌کنم
به جیرجیر پرنده‌ای
که در لولای در گرفتار است


 

در سوگِ جهانی رو به ویرانی

«شعر، محکومیت، خلاء مطلق، امری است مقدس و در عین حال شیطانی.»
مارینا پیتزی

۱
جهان ذره‌ذره رو به ویرانی می‌نهد؛ بدون آن‌که به‌طور کامل ویران شود. انسان می‌زید؛ بدون آن‌که به‌طور واقعی زیسته باشد. زیستنی بدون زیستن، دمی بدون بازدم و شفقتی بدون شفقت. تنها رکوئیم پژواک گمگشته‌ای در تهی، تنها زخمی منعقد شده در لخته‌های خون و درد، قهقهه ای ریشخندآمیز در قهقرا و پیکرهای سرد و بیروحی که خود را از این نقطه به آن نقطه می‌کشانند و در زیر بار سنگینی از هیچ هبوط می‌کنند.

این چهره‌ی مطرود و فانی، این انسان ِ دوپاره شده، این شبح ِ معلق در هیچ که گورش فضای بی‌پایان خواهد بود، بدنش مدتی طولانی فرو خواهد خفت و بر اثر باد حاصل از سقوط که بی‌پایان است تباه خواهد شد و از میان خواهد رفت؛ پیوسته محکوم است با گسست از دوپارگی‌ها و تناقضات پارادوکسیکال (Paradoxical) به کمال ِ انتزاعی ناب دست یابد و تهیدستی روح خود را غنا بخشد. «زیستن همواره در بحران زیستن بوده است. تقریبا همیشه کافی بوده که انسان مقیاس جهان را در نظر بگیرد تا احساس کند که جهان حد و مرز ندارد، که انسان به نقطه‌ی گسست رسیده، که آن‌چه هنوز پابرجاست در حال فروریختن است، که زندگی به پایان می‌رسد. نگرانی نامحسوسی، از آن گونه که لایبنیتز (۱) وصف کرده، و آن را پریشان‌خاطری نامیده از هر سو احساس می‌شود. در واقع این رنج و عذاب نیست، درد نیست، تشویش نیست، حتی نوعی ناراحتی و خشم هم نیست؛ بلکه تجزیه‌ای نهانی، گسستی درونی، ناسازگاری پنهانی است و از آن‌جا که دلهره در ذات زندگانی می‌باشد، زندگی پیوسته دلهره‌انگیز است. زندگی بین ضرورت دگرگون شدن و تحول یافتن برای زنده ماندن و ضرورت نگه داشتن خود، برای نمردن، گذاری پایان‌ناپذیر، وضعیتی بینابینی لایتناهی است. زندگی مانند یک مسابقه، سقوطی است که تا بی‌نهایت از آن پرهیز می‌شود؛ زندگی عدم تعادلی است که تا بی‌نهایت بر آن چیره می‌شویم. جهان از لحاظ معنوی در معرض «ویرانی کلی» است و این ویرانی محصول بحرانی اقتصادی یا زلزله‌ای سیاسی نیست بلکه نتیجه‌ی تباهی قلب‌هاست.(۲)» ما شاهد شکوه ِ ویرانی یک انسانِ بدون شفقت هستیم. شاهد تحلیل و انحطاط ِ انسانیتِ به‌جای مانده از عصر پیام‌آورانِ پیشین هستیم و تنها پژواکی که هر روز می‌شنویم: پژواک چرخدنده‌ها، لوکوموتیو‌ها، کارخانه‌ها و نعره‌های غیر انسانی‌ست. همان‌گونه که آرتور شوپنهاور(۳) در قطعه‌ی ۲۶ کتاب اصلی خود «جهان همچون خواست و بیانگری» می‌گوید: «این جهان، آشکارا دنیای بدی است، جهانِ درندگی و وحشیگری است، سرشار از فریاد و شیون ضعیف‌ترهایی که دریده می‌شوند، و نعره‌ی قوی‌ترهایی که می‌درند. این هم در هر لحظه از زندگیِ طبیعیِ جهان رخ می‌دهد، و هم در زندگی اجتماعی‌مان. خواست، این انگیزه‌ی نهایی و اصلی، راهی جز شقاوت و خشونت و شکنجه کردن باقی نمی‌گذارد.»

«نویسنده آرزومند ِ جهانی همچون جهانِ خویش است، بی‌ارتباطی برایش درد و رنج می‌آورد و دگربودگی‌اش، طردشدگی است. جامعه‌ی معنوی که آرزویش را داشته با کشف جهانِ خودخواهی‌ها، سودجویی‌ها، رقابت و دورویی در نظر او برای همیشه از دست رفته است؛ و آن احساس شتافتن به سوی تباهی که او دارد، از همین‌جاست: دیگر عصر طلایی باز نخواهد آمد.(۴)» به‌راستی «ما در روی این کره‌ی خاکی چه می‌کنیم؟ به‌جز کاری بیهوده و بی‌امید؟ انسان‌ها زندگی کوتاه و یگانه‌شان را صرف چه می‌کنند؟ برخاستن، تراموا، چهار ساعت کار در دفتر یا کارخانه، غذا، تراموا، چهار ساعت کار، استراحت، خواب و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه و شنبه، به همان روال…(۵)»

ما از پسِ رنج کشیدنی پی‌در‌پی و بی‌اراده و عدمِ درک از انجامِ خواستنِ چه چیزی از ریشه‌ی انسانی خویش تهی گشته‌ایم. یک کمدی حقیقتا انسانی و با شکوه. در این دنیای جدید، انسان بودن، یعنی یکه و تنها بودن. نور درونی تنها برای گام بعدی مسافرِ درمانده، امنیت و یا توهم ِ امنیت را ارزانی می‌دارد. دیگر نوری از درون به جهان رویدادها، به هزارتوی آن که جان برایش غریبه است، نمی‌تابد. در این جهان آن‌چه اتفاق می‌افتد بی‌معنا، نامنسجم و حزن‌انگیز است و هیچ چیز گویای روحِ محال‌اندیش انسان نیست.

«امروزه مسیرهای پرمانع و هزارتوها پیش از آغاز بازی تراژدی – طنز گونه‌ی انسانی به استخوان تقلیل یافته‌اند. با این وجود فشاری بر ما چیره می‌گردد و با گفتن این کلمات بر ما شفقت می‌ورزد؛ بدو، شرکت کن، خود را وقف چهار راه هر لحظه کن! هیچ رهایی و قطعیتی نیست، تنها پایانی شبح‌وار و نوازشگر. زندگی امری‌ست جدی که تنها یک‌بار بازی می‌شود.(۶)» و در این بازی برنده‌ی شادی بی‌حد و حصر، خفاشی خواهد بود که برای خون مکیدنش کیفر نمی‌بیند. برنده همین منطقِ کور و ارتباط ناپذیر ِ پدیده‌های این جهان خواهد بود که هرگز به پیوستگی و وحدتِ ذاتی نمی‌رسند. ما در قفسی شیشه‌ای از دایره‌ی واژگانی خویش محبوس‌ایم؛ تنها برای اثبات این حقیقت اساسی که ما هستیم، اما نیستیم، ما بوده‌ایم؛ اما نبوده‌ایم؛ ما خواهیم بود؛ اما نخواهیم بود. همه به شیوه‌ای رذیلانه خودِ مسیح‌ایم و بی‌آن‌که بدانیم، یک به یک مصلوب شده‌ایم.

۲
برتولت برشت (۷) در یکی از مقاله‌های خود در مثالی بسیار مشهور از شگرد خویش که «بیگانه‌سازی» خوانده می‌شود، می‌نویسد: «رویداد یا شخصیتی را بیگانه کردن، در درجه‌ی اول یعنی جنبه‌ی بدیهی و آشنا و مفهوم را از این رویداد یا شخصیت گرفتن، و کنجکاوی و شگفت‌زدگی مرا نسبت به آن برانگیختن (۸).»

طبق گفته‌ی برشت مایل‌ام درنگی داشته باشم بر ساختار زبان و اندیشه‌ی شعر مارینا پیتزی (۹) شاعر معاصر ایتالیایی که از نظرم کاربرد صوری شعر وی بهترین مصداق برای این گفته‌ی برشت است.

جهانِ شعر مارینا پیتزی همچون بشارتی محض، همچون پیامی از جهان ِ تاناتوس(۱۰)، ضربه‌ای بر دیواره‌های مرتعش ِ مغاک‌ها و ظهور ناگهانی موجودی هول‌انگیز در حصاری بی‌معنا، بدون مرجع و محتوایی با اضطرابی ساکن و ریشخندی تلخ نسبت به محکومیت دردآلودِ بقا در جهان، بر پیکر مخاطب فرود می‌آید. این شعرِ فاقدِ طرح، این لخته‌های بی شمارِ خون، و این سایه‌روشن قیر اندود که مارینا پیتزی در مصاحبه از آن با عنوان مشخصات شعر خود یاد می‌کند؛ هیچ نیست مگر کاربرد نامتعارفِ زبان، دایره‌ی واژگانی پاره‌پاره و ویران‌گریِ ناملموس از ورای تکه‌های نامرتبطِ تصویری. ابهام و تناقض موجود در شعرِ پیتزی، او را تا حدودی به سوی ادراک‌ناپذیری سوق می‌دهد و طبق معمول که «هر چیزِ ناآشنا برای ذهنی که به قاعده‌های مرسومِ بیان خو گرفته باشد، هراس‌آور است.» شعر پیتزی نیز بر همین اساس واژگونگی زبانِ آشنا و دستیابی به لذت آفرینش بیگانگی‌ست. کلاژهای تصویری غریب و تکه‌های نامرتبط ِ زبانی مجموعه‌ای از «کاربردهای نامأنوس» را پیش رویمان قرار می‌دهد که به واسطه‌ی نامصطلح بودن می‌تواند سیاقِ کلام را از سطح متعارف بالاتر ببرد. همان‌گونه که وی پیرامون این تجربه‌ی زبانی خویش می‌گوید: «هدف ِ من ترکیب دو جانبه‌ی زبان‌ها، کلاژ زبانی و ادغام دوره‌های متفاوت زبانی و هنری است.» در واقع هنگامی‌که در شعر پیتزی تأمل می‌کنیم این ترکیب و کلاژِ همزمانیِ دوره‌های زبانی و هنری را به‌وضوح می‌بینیم.

بانوی خواب
قانونِ زاویه
اتاقِ بقا
شناور شدن بابل
از برلین تا جام مقدس

مسئله‌ی دیگری که به نحوی با شکوه و عاملِ جان‌بخشی در شعرِ پیتزی نمایان است بهره‌گیری از استعاره (Metaphor) (11) می‌باشد. استعاره شکلی از تفاوت است؛ تمایز میان معنای لغوی و معنای استعاری. همان‌گونه که شعر گفتن شکلی از تفاوت گذاشتن است: میان جهان‌بخردانه و جهان شاعرانه. میان دنیایی که خرد مرزهایش را تعیین کرده و دنیایی که شعر (یا آفرینش) آن را بی‌مرز کرده است. اما شعر نشان می‌دهد که در ذات زبان تمایزی نهفته است که در «زبان و جهان بخردانه» با همان قدرت کار می‌کند که در شعر. ما در دنیا هستیم، اما با حفظ فاصله از آن، با تمایزی که خود از آن آگاه‌ایم. به گفته‌ی ژیل دلوز(۱۲) کسی دیگر درون ماست، دیگری که با ما فاصله دارد و همواره درون ما می‌اندیشد.

وسیله‌ی بیانیِ شاعر شامل آمیزش عبارات نامأنوس و استعاره‌ها و انواعِ دیگر دخل و تصرف‌ها در زبان است که بر شاعران روا دانسته می‌شود. از طریق استعاره، نماد و اسطوره متحول شده، تکامل یافته و به سوی شیوه‌های انتزاعی و تحلیلیِ تفکر مدرن حرکت کرده است. ما در جهانِ کلمات زیست می‌کنیم؛ جهانی که زبانمان برایمان ساخته است و در آن «ذهن‌ها از سرشتِ زبان شکل می‌پذیرند، نه زبان از ذهن آن‌ها که بدان تکلم می‌کنند. «به گفته‌ی وردزورث (۱۳): «اگر موضوع شاعر خردمندانه انتخاب شده باشد، به طور طبیعی و به اقتضای موقعیت، او را به احساساتی راهبر می‌شود که زبانشان چنان‌چه صادقانه و با خردمندی انتخاب شود، قطعا زبانی موقر و رنگین و جان‌گرفته از استعاره‌ها و صناعات ادبی خواهد بود.»

شعر پیتزی ترکیبی است از کلمات مستعار و مجاز که به یاری تحلیل عینی می‌توان نمودار هندسی آن را ترسیم کرد و این شکل هندسی، نمایشگرِ جهت، معنا، نظم، ترتیب و ترکیب تصاویر و استعارات شاعر است. پیتزی در قالب استعاره پیچیده‌ترین و مبهم‌ترین احساس را به صورتی محسوس مجسم می‌سازد. استعاره در شعر پیتزی، مترجم و مبین فکری‌ست که پیش از استعاره وجود داشته است. وی به‌واسطه‌ی استعاره، تصویر و قوه‌ی تخیل خویش، با حرکت دادن چشم خواننده به گونه‌ای که کم و بیش استشعار به کلمات را از دست بدهد او را وادار می‌کند تا همه چیز را ببیند.

سپیداری که دو نیم می‌شود
کسی که می‌گذرد
بازی‌های کودکانه‌ی آخر الزمانی مرگبار
زمین‌لرزه‌های لغات

در شعر پیتزی، تصویر شاعرانه گویی از اندیشه زاده نمی‌شود بلکه از هیچ به‌وجود می‌آید. همچنان‌که دنیا از هیچ به‌وجود آمد. انسان، سرنوشتی «شاعرانه» دارد یعنی برای این زندگی می‌کند که پیکار شادی و اندوه را بسراید. با کمی تأمل در می‌یابیم که تصویر در اشعار وی بیان اندیشه و ادراکی قبلی یا نمایشگر واقعیتی مادی آن‌گونه که در جهانِ خارج وجود دارد، نیست. در این‌جا باید اشاره کرد که شعر اصیل، متضمن تصاویری‌ست که پیشتر احساس و ادراک نشده‌اند، تصاویری که زندگی رقم نزده بلکه شاعر خلق کرده است. کلام شاعرانه روشنگر وجودی‌ست که همزمان با بیان شاعرانه آفریده می‌شود. کار ِ تخیل، آفرینش واقعیتی نو «از راه کلام و در جان کلام» است. پس شعر، هستی‌آفرین است. بر اساس این بینش باید گفت شعر پیتزی تجربه‌ای از جهان واقع به ما می‌آموزد که آن تجربه را تنها در خودِ شعر، احساس و دریافت می‌توان کرد. پیتزی شاعری کاملا نوآور و خلاق است. یعنی با زبانِ شعر و در زبان شعر، جهان و موجوداتی اصیل و احساسات و ادراکاتی مطلقا بدیع می‌آفریند. وی با آوردن تصاویر تازه، خلاقِ زبان است. از این‌رو کلمات شاعر، در همه‌جا نمودار زندگی و احساسات و اندیشه‌های شاعر نی

ستند، بلکه گاه آفریننده‌ی واقعیتی تازه و ناشناخته‌اند. شاعر به هیچ‌وجه گوینده‌ی داستان فردی خویش نیست. به عبارت دیگر تصاویر واقعی در زبان، تصاویری نیستند که زندگی فراهم آورده باشد. در واقع نوعی واقعیت منحصرا «کلامی» وجود دارد. با توجه به این بینش، زبان وسیله‌ی تجسم و نمایش واقعیت نیست، بلکه خود ابزار واقع‌سازی است. ضمنا در این بینش، کلمه چیزی ثابت نیست بلکه کنشی (فونکسیونی) است بی‌نهایت پویا و تغییرپذیر. باید گفت تخیل شعر پیتزی دارای قدرت و توان واقع‌سازی است، همیشه معترض، خرده‌بین، منقد و ایرادگیر است و کلام موجز شعر وی حمله و هجومی به عادات ذهنی انسان است.(۱۴)

گیاه گشنیزی رویان بر سینه
فرشته‌ای که واکنش نشان می‌دهد
به فراغ‌بالی خاصِ منطق!
***
جای داغِ میخ‌ها تاب خوردنِ تهی
به هر بالیدن سروی بردبارانه
رنج کشیدنِ سگی.
***
گرداگرد پلکان یک ردیف پله از دوزخ
برای خارج شدن برای داخل شدن برای ماندن
دشتی صورتی‌رنگ بی‌هیچ چشمه‌ای

۳
زبان آپولونی ِ(۱۵) پیتزی، زبان پیشگویانه‌ی یک پیام‌آور هیچ است. پیام‌آوری که رسالتی پاره‌پاره و رو به ویران را بر دوش می‌کشد و این هنگامی‌ست که جهان در سکوتی مطلق فرو رفته است و هر از گاهی پژواک هذیان‌آلود انسانیتی به زوال رفته به صورت ارتعاشی سست و لرزان طنین‌انداز می‌گردد و اربوس (۱۶) همچنان حاکمیت خویش را در جهان گسترش می‌دهد. به گفته‌ی پیتزی: «شاعران اغلب واپسین طبقه‌اند چرا که پیام‌آوران هیچ‌اند و اغواگران – اغواکنندگان‌اند؛ پیشگامان برنشاندن پرچمی خیالین بر حاشیه مصب رود یا بر کناره‌ی پر شکوه دندان.»

زبان پیامبرانه – پیشگویانه و آخر الزمانی پیتزی با استعاره‌ی درونی سکوت بسان شلاقی خلاقانه از درد هستی داشتن در جهان سخن می‌گوید. زبانی متناقض، آکنده از خلأ، شیطانی و در عین حال مقدس‌مآب که با عصر انسانی ما هماهنگ است. در جای‌جای ِ شعر پیتزی می‌توان ردپای مطالعات دانش علمی – ادبی و مکاشفه‌ای ژرف از راه شهودی که زاده‌ی ادراک حسی است را پی‌گیری کرد.

الفبا مرده است
گوشه‌ی کوچک مرده است
فرشته‌ی کوچک مرده است
سنجاب مرده است
اسباب‌بازی مرده است
بازیگر نمایش مرده است
نصب‌کننده‌ی اعلامیه‌ی فیلم‌ها مرده است
کتابدار مجازی دیجیتالی مرده است
شکوه خیالین مرده است

«مکاشفه» در شعر نیرویی است که خود ِ شاعر از آن بی‌خبر و در واقع با آن بیگانه است. آفرینش یک اثر هنری ناب به این بی‌خبری شاعر از نیروی مکاشفه‌ی خویش استوار است. به همین دلیل بیان اثر هنری «بیان مبهم» و اثر فاقد آشکارگی و صراحت معنایی است. فقدان تعریف دقیق پیام یکی از ویژگی‌های هنر ناب است. به اعتقاد هگل (۱۷) اثر هنری‌ای که صرفا بخواهد همان چیزی را بیان کند که پیش‌تر در اندیشه وجود داشته هیچ ارزشی ندارد. هگل می‌گوید: «در هنر ساختن یعنی آفریدن مهم است، و نه بیان چیزی که پیش تر وجود داشته است.» فقدان تعریف دقیق و اندیشیده، یعنی ناروشنی یا ابهام معنایی برای یک اثر هنری چیزی است اساسی و بنیادین، زیرا هنر وجه یا شیوه‌ای از آگاهی است که در ماده یا دنیای بیرونی جای می‌گیرد و از توصیف مفهومی می‌گریزد و باز به اعتقاد هگل هنر از یک سو منش شهودی دارد و این هم بر لحظه‌ی پیدایی و آفرینش آن باز می‌گردد، و هم بر لحظه‌ی دریافت و ادراک آن از سوی مخاطب. در واقع چیزی در اثر هنری هست که از نیاز همیشگی ما به آزادی در کار آفرینش آغاز می‌شود؛ اما از این فراتر می‌رود. هنر شکلی از اندیشیدن است. شکلی که ضرورت خود را پی می‌گیرد و فراتر ا

ز خردورزی متعارف می‌رود. تجربه‌ی بشری در همه‌ی دوره‌های ادبی و هنری ثابت کرده است که هنرمند بیمار و منزوی خود را وقف هنرش می‌کند، تنهایی او با بی اعتنایی جهان، و کارشکنی بی‌هنران کامل می‌شود. اما در اوج فقد و مصیبت به رسالت خود مومن باقی می‌ماند. پس به کار خود ادامه می‌دهد و پس از مرگ شهرت می‌یابد. زندگی‌اش از عشق‌های پرشور و سودایی (شومان)، دلبستگی‌های محکوم به شکست (برامس)، جدایی‌های ناشی از مرگ (نووالیس)، یا نتیجه‌ی اخلاق اجتماعی و سنت‌ها و از بیماری (شوپن)، مرگ‌های زودرس (شوبرت)، رنج‌های بیان‌ناشدنی و ایمان خدشه‌ناپذیر به نبوغش (بتهوون) سرشار است. در این‌جا مایل‌ام مقاله‌ی خود را با این جمله از نووالیس (۱۸) به پایان برسانم که «شعر همان هنر پویایی روان است.»

با سپاسی صمیمانه از مارینا پیتزی.

پی‌نوشت:

۱ – Leibniz )1716 – ۱۶۴۶)، فیلسوف آلمانی.

۲ – نیکلا گریمالدی، استاد فلسفه در دانشگاه سوربن پاریس. برای مطالعه‌ی بیشتر نگاه کنید به:

انسان پاره‌پاره. گریمالدی. نیکلا. ترجمه‌ی عباس باقری. نشر نی. ۱۳۸۲. ص ۱۷.

۳ – Arthur Schopenhauer (1860 – ۱۷۸۸)، فیلسوف آلمانی.

۴ – همان. ص- ۳۴.

۵ – به نقل از افسانه‌ی سیزیف. کامو. آلبر. ترجمه‌ی علی صدوقی. م. ع. سپانلو. نشر دنیای نو.

۶ – به نقل از گفت و گوی اثمار موسوی‌نیا با مارینا پیتزی.

۷ – Bertolt Brecht (1898 – ۱۹۵۶)، نمایشنامه‌نویس آلمانی.

۸ – ب. برشت، برگردان ف. بهزاد، تهران، ۱۳۵۷، ص ۱۶۳.

۹ – Marina Pizzi (1955 – )، شاعر معاصر ایتالیایی.

۱۰ – Tanathus، تاناتوس در اساطیر یونان خدای مرگ و مظهر مرگ است. او پسر نوکس (شب) و برادر هوپنوس (خواب) است. در روان‌شناسی فروید نماد غریزه مرگ است که نقطه مقابل غریزه جنسی یا اروس می‌باشد و بر طبق دیدگاه فروید در انسان همواره کشمکشی میان غریزه‌ی جنسی و غریزه‌ی مرگ وجود دارد. تاناتوس نشانه‌ی تمایل به وانهادن جدال زندگی و بازگشت به سکون و گور می‌باشد.

۱۱ – Metaphor، به معنای استعاره، از واژه‌ی یونانی Metaphora گرفته شده که خود مشتق است از Meta به معنای»فرا» و Pherein، «بردن». مقصود از این واژه دسته‌ی خاصی از فرایندهای زبانی است که در آن‌ها جنبه‌هایی از یک شیء به شیء دیگر «فرابرده» یا منتقل می‌شوند، به نحوی که از شیء دوم به گونه‌ای سخن می‌رود که گویی شیء اول است.

۱۲ – Gille Deleuz (1925- 1997)، فیلسوف فرانسوی.

۱۳ – wordsworth (1770 – ۱۸۵۰)، شاعر انگلیسی.

۱۴ – برای مطالعه‌ی بیشتر پیرامون بحث تخیل و استعاره نگاه کنید به:

روان‌کاوی آتش. باشلار. گاستون. جلال ستاری. نشر توس. ۱۳۷۸.

۱۵- Apollo، یکی از بزرگ‌ترین خدایان در نزد یونانیان و رومیان: خدای اصلی پیشگویی و الهام.

۱۶- Erebos، تاریک‌ترین ژرفاهای جهان زیرین.

۱۷ – Georg Wilhelm Friedrich Hegel، (۱۷۷۰- ۱۸۳۱)، فیلسوف آلمانی

۱۸ – Novalis (1772 – ۱۸۰۱)، شاعر آلمانی که طبیعتی عرفانی، مذهبی و جویای اسرار داشت.

❋ ❋ ❋

مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه :

شعر به مثابه کنشی انقلابی – گفت و گو با مارینا پیتزی

زیرزمینی از کتاب‌های بیدخوردهبرگردان چند شعر از مارینا پیتزی


 

نظری بر آبشخورهای فلسفی آثار کوندرا

رضا نجفیاز مقایسه‌ی آرای فلاسفه با آثار کوندرا آدمی به این باور می‌رسد که فلسفه و رمان ممکن است هر دو به مضامینی واحد بپردازند اما در قالب‌ها و شیوه‌های بیانی متفاوتی و این‌که رمان نیزیکی از امکانات و ابزار بشری برای مواجهه با پرسش‌های هستی‌شناختی است.

آثار کوندرا نیز از جنس همان آثاری هستند که به رمان اندیشه معروف شده‌اند. این آثار البته امکانات هنری جدیدی را نیز ارائه می‌کنند اما در این بحث آن‌چه ما به آن می‌پردازیم، شیوه‌هایی از ادراک جهان است که با تفکری فلسفی در آمیخته و در رمان‌های کوندرا رخ نموده است.

هر چند چارچوب بحث ما را تأثیر نیچه و هایدگر بر کوندرا تشکیل می‌دهد اما به این مهم باید پای فشرد که برخی فلاسفه و جریان‌های فکری دیگری نیز بوده‌اند که بسیار بیش از دو اندیشمند یاد شده، در چگونگی نگرش کوندرا به هستی و جهان، مؤثر افتاده‌اند. از این جمله باید جریان روشنگری و فلاسفه‌ی سده‌ی هجده فرانسه را نام برد. اگر دو مضمون طنز {= شوخی} و فراموشی را محوری‌ترین و بنیادی‌ترین مضامین مطرح در آثار کوندرا بدانیم، به همان اندازه که یکی از این مضامین (فراموشی هستی) تحت تاثیر هایدگر و نیچه است، مضمون دیگر یعنی طنز، شوخی، خنده و هرچه از آن بر می‌آید (شک، نسبی‌گرایی، نقد و…) را باید برگرفته از میراث جریان روشنگری اروپایی به شمار آورد.

کوندرا که به خوبی می‌داند طنز ویژگی تقدس‌زدایانه از پدیده‌ها دارد و این‌که شوخی نیز می‌تواند ضد ایدئولوژی‌های توتالیتر باشد، به کرات از این سلاح علیه جزم‌اندیشی و برای نقد قدرت استفاده می‌کند.

همچنین تحت تاثیر آموزه‌های روشنگری است که کوندرا در تغزل خطرهای نهفته کشف می‌کند، خطر مطلق‌گرایی، خطر ستیز با هر امر نسبی و مشروط و خطر ستیز با تفکر منضبط، شک‌گرایی و فرزانگی که ویژگی ذهنیت بالغ است و سرانجام خطر سوء استفاده نظام‌های فکری و حکومتی از تغزل برای برانگیختن احساسات کور و خام. کوندرا در این میان پادزهر خطرهای اندیشه تغزلی را در روشنگری کهن اروپایی باز می‌یابد. از یاد نباید برد که فلاسفه روشنگری به همان میزان منتقدان بی‌رحم رمانتیسم بودند، که آنان ستیزندگان این یک البته برای کوندرا، سده هجده نه‌تنها سده‌ی روشنگرانی چون ولتر، دیدرو و هولباخ است بلکه بیش از آن قرن فیلدینگ، استرن، گوته ولاکلونیز به شمار می‌رود. یعنی اینان نیز با ابزاری دیگر همان می‌کنند که فلاسفه روشنگری.

گمان کوندرا براین است که اشتیاق به شناخت که به قول هوسرل جوهر روح اروپایی است، رمان را واداشت تا به معاینه زندگی انسان بپردازد و مانع از آن شود که هستی را فراموش کند.همچنین پیدایش رمان در سده هجده با ویژگی دیگر جریان مدرنیسم منطبق شد و آن نسبی بودن ارزش‌ها در فرهنگ ناسوتی است. به این ترتیب می‌بینیم که کوندرا چگونه نوعی توازی میان رمان واندیشه‌های روشنگری بنیان می‌نهد.

از آن گذشته کوندرا بارها و بارها به گونه‌ای مستقیم و غیر مستقیم به هوسرل و پدیدار شناسی اشاره می‌کند، جریانی که مقدمه‌ای بر اندیشه‌ی هایدگر نیز شمرده می‌شود. برای نمونه تنها ذکر یک مورد کفایت می‌کند در بخشی از رمان جاودانگی می‌خوانیم: «اگنس هرچیزی را که جنبه‌ی خارجی دارد و عاریتی است از خویشتن تفریق می‌کند تا به ماهیت ناب خود نزدیک‌تر شود… روش لورا کاملا به عکس است: او برای این‌که خویشتن خویش را هرچه بیشتر قابل دیدن، قابل درک کردن، گرفتن و بزرگ کند، پیوسته صفات هر چه بیشتری را به آن اضافه می‌کند و می‌کوشد خود را با آن‌ها یکسان سازد، حتی با قبول این خطر که ماهیت خویشتن خویش زیر صفات جمع شده مدفون شود.»

آیا این نوشتار ترجمه‌ی ادبی پدیدار شناسی هوسرل نمی‌تواند شمار آید؟ و آیا جاودانگی آدمی را به یاد هانری برگسون و بحث او درباره زمان نمی‌اندازد؟ اما سبب چیست که معمولا تاثیر هایدگر و نیچه بر آثار کوندرا سریع‌تر به چشم می‌آید و تاثیر دیگران دیرتر؟

شاید سبب در این است که کوندرا اندیشه‌های فلاسفه دیگر را درونی‌تر کرده و از جوهره اندیشه آنان بهره برده است، اما در مواجهه با هایدگر و نیچه از آنان واژگان مشخصی را نیز به عاریت گرفته است که بی‌درنگ ما را به یاد وام‌دهندگان می‌اندازد؛ واژگانی چون فراموشی هستی، پرتاب شدگی، سنگینی هستی و…

به این نکته نیز باید تاکید ورزید که بحث درباره‌ی سهم و نمونه‌های موارد تاثیرگذار از اندیشه‌های هایدگر و نیچه حدیث مفصلی می‌طلبد که بی‌گمان در این مجمل نمی‌گنجد و من نیز به مصداق آن ضرب المثل معروف که می‌گوید: «مشت نمونه از خروار» به ناچار به بازتاب تنها دو اندیشه‌ی بنیادی هایدگر و نیچه، یعنی پرسش از هستی، و «سنگینی زندگی» در آثار کوندرا می‌پردازم و می‌دانم که جز این می‌توانستیم به بسیاری اندیشه‌های دیگر همچون نقد هایدگر از تکنیک یا تشکیک نیچه به امر شناخت وحقیقت و… بپردازیم که شاید به همین میزان شایان بحث‌اند.

به هرحال و به رغم محدودیت‌هایمان، ببینیم کوندرا چگونه این دو مفهوم بنیادین نیچه‌ای و هایدگری را به زبان رمان ترجمه می‌کند؟ به گمان کوندرا اصولا رمان یکی از راه‌های مقابله با فراموشی هستی‌ایی است که هایدگر از ان سخن می‌گفت و او نیز در آثارش به آن می‌پردازد. از نظر او رمان هستی را می‌کاود و نه واقعیت را و هستی آن‌چه که رخ داده است نیست، هستی عرصه‌ی امکانات بشری است؛ هر آن‌چه انسان بتواند شد. در عین حال وجود داشتن به معنای «بودن – در- جهان» (Welt-sein in-der) است، یعنی هستی آدمی را نمی‌توان مجزا از ظهور و بروزش در جهان بررسی کرد. بنابراین ما باید شخصیت‌های رمان و جهان آنان را همچون امکانات وجودی تصور کنیم.

در این میان شاید رمان بیش از فلسفه بتواند امکانات وجودی بالقوه بشر را به نمایش بگذارد. فلسفه از زمان دکارت و بلکه از زمان ارسطو خرد را جایگزین تفکر اسطوره‌ای و به قول نیچه آپولون را جایگزین دیونیزوس کرده بود. به عبارتی از خرد اسطوره‌ای برساخته که جای اسطوره صور مثالی را گرفته بود، و باز به قول هوسرل جهان زندگی (die Lebenwelt) به این ترتیب از افق دید انسان اروپایی بیرون رانده می‌شد. در عالم فلسفه نیچه و هایدگر کوششی برای مقابله با این جزمیت جدید انجام دادند و در عالم رمان کوندرا نقش مشابهی ایفا کرد. اما کوندرا به سبب دلبستگی به جریان روشنگری و مدرنیته، به محکوم ساختن این جریان نمی‌پردازد، بلکه آن را مرحله‌ای اساسی در شکوفایی بشر اروپایی می‌شمارد و همانند نیچه خواهان فراتر رفتن از نگرش صرفا علمی و خردگرایانه است. در این جاست که به گمان کوندرا تنها رمان می‌تواند با کاوش ابعاد و امکانات گوناگون هستی رابطه‌ای دیالکتیکی میان عقل و اسطوره را حفظ کند. زیرا رمان از محدودیت‌های فلسفه آزاد است.

از نظر کوندرا مفهوم و معمای «من» یا به قول امروزی‌ها خویشتن خویش آدمی‌، پرسش بنیادین رمان است. این نکته ویژگی اصلی آثار کوندرا را نشان می‌دهد. در زمانی که شخصیت انسانی در مقام نقطه نقل رخدادهای داستانی در رمان مدرن غایب است، در زمانی که ادبیات مدرن خود را مصروف نمایش شیء‌زدگی انسان کرده است، کوندرا بار دیگر به مسئله‌ی وضعیت وجودی و هستی انسانی باز می‌گردد و در قیاس با نویسندگان مدرن، الگویی پست مدرن را درمی‌اندازد.

کار کوندرا در آثارش آن‌چنان که خود او و منتقدانش گفته‌اند بیان موقعیت‌های وجودی بشر است؛ یعنی وضعیت‌هایی که هستی آدمی می‌تواند درآن قرار گیرد. بنابراین بهار پراگ یا هر وضعیتی دیگر صرفا موقعیتی سیاسی نیست، بلکه درعین حال موقعیتی وجودی نیز به شمار می‌رود، موقعیتی که درآن هستی بشر می‌تواند این گونه یا آن گونه به نمایش در آید. کوندرا بارها گفته است قهرمانان او همان موقعیت‌ها و امکانات وجودی خود او هستند که تحقق نیافته‌اند. آنان هر کدام از مرزی گذشته‌اند که او آن‌ها را دور زده است.

آدم یاد سارتر می‌افتد که اعتقاد داشت ماهیت آدمی با انتخاب‌هایش ساخته می‌شود. کوندرا در قهرمانانش ماهیت‌های فرضی و بالقوه و تحقق‌نیافته‌ی خود را به نمایش می‌گذارد.

به این دلیل است که کوندرا از این‌که او را نویسنده‌ای سیاسی بشمارند و یا درون‌مایه‌ی این یا آن اثرش را صرفا ضد کمونیستی یا ضد استالینیستی بدانند، برآشفته می‌شود؛ زیرا او به حق اثرش را فراتر از اثری سیاسی می‌داند، اثر او اثری هستی‌شناسانه است.

شاید بتوان بر این اساس، وجود نخستین بن‌مایه‌ای را که توجه خوانندگان عادی را در آثار کوندرا بیشتر جلب می‌کند، توجیه کرد و آن روابط و مناسبات جنسی شخصیت‌های داستان است. تأکید و تأمل کوندرا بر رفتار جنسی آدم‌های آثارش تابدان حد است که برخی او را متهم به اروتیک‌نویسی کرده‌اند. هر چند که باید اذعان داشت دون ژوانیسم و جنسیت بیش از اندازه از دغدغه‌های ذهنی کوندراست، اما این روابط در آثار کوندرا گونه‌ای کارکرد افشاگرانه جوهر وجودی دارند. به عبارت دیگر هر کدام از این روابط موقعیتی وجودی‌اند که در آن ماهیت آدمی رو می‌آید. زیرا در زندگی خصوصی به حقایقی درباره‌ی خود دست می‌یابیم که در زندگی اجتماعی ممکن نیست و به عبارتی مرکز ثقل زندگی ما نه در زندگی شغلی که در زندگی خصوصی‌مان نهفته است.

کوندرا نشان می‌دهد هنگامی که قهرمانانش به معاشقه می‌پردازند، ناگهان به حقیقت زندگی یا حقیقت رابطه‌های خودشان چنگ می‌اندازند. در بیشتر آثار کوندرا، معاشقه ناگهان نگرش شخصیت داستان را نسبت به معشوق خود به گونه‌ای شهودی تعیین می‌کند یا حتی منجر به نگرشی جدید از خود و دنیای پیرامون خود می‌شود، نگرشی که یک‌سره با نگرش پیشین متفاوت است.

به این ترتیب کوندرا در عین پرداختن به زندگی فردی و خصوصی شخصیت‌های آثارش و مناسباتشان، در قالب این نمونه‌های خاص به مقولات کلی و فراگیری مانند کل فرایند زندگی و مقوله‌ی هستی و رابطه‌ی آدمی با هستی نیز می‌پردازد. زیرا هر چند درباره‌ی خود هستی و ذات آن کمتر می‌توان سخن گفت اما می‌توان از طریق تعمق در رابطه‌ی انسان با وجود و حتی با وجود موجوداتی غیر از خود، به احساسی معطوف به هستی دست یافت؛ به قول کوندرا به سبکی یا سنگینی آن! کوندرا در واقع در آثارش تفاوت هستی و زندگی یا حتی هستی و وجود را نشان می‌دهد. ممکن است ما از زندگی خود یا وجودمان ملول و افسرده باشیم اما هستی را دوست بداریم، زیرا هستی برای آدمی مطبوع است اما زندگی‌اش شاید نه!

به نظر کوندرا اغلب مردم دنیا به جای آن‌که دلبسته‌ی هستی خود باشند دربند زندگی خودند؛ به جای این‌که در هستی خود مستحیل شوند می‌کوشند تصویر خوبی از خود به جای بگذارند.

کوندرا «فراموشی هستی» هایدگری را که مقوله‌ای کمابیش درانحصار فلسفه بود، بسط و توسعه می‌دهد و آشکار می‌کند که گونه‌ای فراموشی نهادینه‌شده سیاسی نیز به دست حکومت‌های توتالیتر وجود دارد. حکومت‌های توتالیتر مایل به حذف حافظه تاریخی ملت‌هایند و در برابر، داشتن حافظه معادل با بلوغ و پیچیدگی است. حافظه چیزی است که از انسان‌ها افرادی مستقل و متفاوت می‌سازد، درعین حال حافظه باری است بر دوش انسان و در هر فرد تمایل نیرومندی برای فراموشی و محو شدن در اجتماعی بی‌نظم وجود دارد؛ اجتماعی که در آن هیچ کس حافظه‌ای نداشته باشد و همه عین هم باشند.

افزون براین گونه استفاده محتوایی از مفهوم هستی، توجه به هستی و پرسش از آن در شگردهای فرمالیستی کوندرا نیز تاثیرگذاشته است. او که اعتقاد دارد نه وحدت کنش بلکه وحدت مضمون، سازنده رمان است، درباره‌ی مضمون می‌گوید اگر رمان مضمون‌هایش را رها کند و به نقل داستان قناعت ورزد، اثری بی‌مایه و غیر جذاب می‌شود. درعوض مضمون می‌تواند به تنهایی بیرون از داستان پرورانده شود. این امر گریز از موضوع نامیده می‌شود. یعنی داستان رمان لحظه‌ای رها شود و مطلب دیگری مطرح گردد. گریز از موضوع نظم ترکیب رمان را تضعیف نمی‌کند، بلکه موجب تحکیم آن می‌شود اما نکته‌ی مهم این است که از نظر کوندرا مضمون دقیقا به معنای پرسش از هستی است.

حال که درباره‌ی هستی، فراموشی هستی و پرسش از هستی سخن گفتیم، هنگام آن رسیده است تا اندکی نیز درباره‌ی یکی دیگر از مفاهیم بنیادی مورد علاقه کوندرا سخن به میان آوریم: سبکی و سنگینی زندگی! اصولا یکی از معروف‌ترین رمان‌های کوندرا، «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» (در ایران بار هستی) بر یکی از مفاهیم مشهور نیچه‌ای تکیه دارد و با قطعه‌ای طولانی درباره معنای «بازگشت جاودان» (ewige Wiederker) نیچه آغاز می‌شود.

در این نظریه نیچه‌ای، این فرض پیش‌نهاده می‌شود که زندگی آدمی نه جریانی خطی است که شامل آغاز و پایانی باشد بلکه جریانی دورانی است؛ به این معنا که ما زندگی خود را بی‌نهایت‌بار با همین شکل و با همه‌ی جزییات خود تکرار خواهیم کرد. دراین زندگی فرضی که نیچه آن را سنگین‌ترین بارها می‌نامد، مسئولیت حتی پیش پا افتاده‌ترین عمل‌ها «ما را درهم می‌شکند. کمرمان را خم می‌کند و به زمینمان می‌دوزد. اما در عین حال بار هر چه سنگین‌تر باشد زندگی ما به زمین نزدیک‌تر، واقعی‌تر و حقیقی‌تر می‌شود.»

پس اگر قرار است کوچک‌ترین عمل‌ها را بی‌نهایت‌بار تکرار کنیم، کوچک‌ترین انتخاب‌هایمان نیز معنا و نیز مسئولیتی بس سنگین به همراه خواهد داشت، زیرا ما انتخابی برای بی‌نهایت‌بار تکرار صورت می‌دهیم.

این دشواری انتخاب، گونه‌ای سنگینی تحمل‌ناپذیر به هستی آدمی می‌بخشد.

اساسا کوندرا قرائتی اگزیستانسیالیستی به معنای سارتری آن از «بازگشت جاودان» نیچه دارد و برخی از شخصیت‌های او همچون ترزا گرفتار همان احساس مسئولیت بی‌کران و حتی دلهره بر سر انتخاب متعهدانه‌ی سارتری هستند.

اما در مقابل نظریه‌ی دشواری انتخاب و سنگینی هستی که ریشه‌هایش گذشته از نیچه و سارتر در فلسفه اخلاق کانت نیز دیده می‌شود، نظرگاه دیگری نیز وجود دارد؛ نظریه‌ای که ردپایش را نزد فلاسفه کلبی‌مسلک می‌توان یافت. بر اساس این نظریه دیگر، اگر بپنداریم زندگی توالی رویدادهای گذرا و حوادث و احتمالاتی است که بی‌هیچ اثری ناپدید می‌شوند و اگر بپذیریم که هر پدیده‌ای تنها و تنها یک بار و برای همیشه رخ می‌دهد و تکرار نمی‌شود، و این‌که هر چیز نه بر اساس ضرورت که بر اساس اتفاق رخ می‌دهد، همه چیز بدل به سایه‌ای بی‌وزن و بی‌معنا می‌شود و این فکر سبکی فوق‌العاده‌ای به آدم می‌بخشد. آدم مجاز به انجام همه کار است و اعمالش همان‌قدر که بی‌معنایند، آزادانه نیز شمرده می‌شوند. در این صورت، زندگی آدمی گونه‌ای پرتاب شدگی هستی‌شناختی (به قول هایدگر) خواهد بود. به یک تفسیر یعنی انسان در این که یکی از میلیاردها بدن موجود را برگزیند هیچ انتخابی ندارد. پس کل زندگی یک شوخی است.

سبکی تحمل‌ناپذیر هستی یعنی این‌که وضعیت انسان در جهان برای خود او هم چندان مشخص نیست و این عدم تثبیت این عدم تضمین و این متحمل بودن وقوع هر چیز و درعین حال ناتوانی آدمی در پیش‌بینی آن‌چه رخ خواهد داد، هم ترسناک است و هم زیبا، هم ناامید کننده است و هم مایه‌ی امید. این تصور که میلیون‌ها احتمال برای ما رخدادنی است گونه‌ای سبکی به آدم می‌دهد، آن‌قدر سبک که آدمی زیر بار آن فشرده می‌شود، می‌هراسد و تحملش دشوار می‌شود. این تعلیق و بی‌وزنی زاده‌ی سیل اتفاق‌هاست. ما زاده‌ی یک اتفاق‌ایم. ازدواج یا عشق نیز که گردونه‌ی مهم این زندگی است با اتفاق درآمیخته است. مرگ ما نیز به سبب پیش‌بینی‌ناپذیری آن کمابیش اتفاقی خواهد بود. زاده شدن، عشق و مرگ همه اتفاقی هستند. در مواجهه با این حقیقت چه واکنشی می‌باید بروز دهیم؟ پیش‌بینی‌ناپذیری میلیون‌ها اتفاقی که بر سر راه زندگی ماست غم‌انگیز است یا زیبا؟ پاسخ ما به این پرسش ما را به گروه موافقان سبکی یا سنگینی متصل می‌کند.

دوست‌داران سبکی خواهند گفت اتفاق از یگانگی و تازگی یکایک پدیده‌ها در عالم ناشی می‌شود، هیچ‌چیز در این عالم تکراری نیست. هیچ دو پدیده‌ای همانند هم نیستند و همه چیز در حال آفرینشی مدام است و به قول کوندرا «هیچ وسیله‌ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه‌ای امکان‌پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار مواجه می‌شویم.» از این رو باید زندگی را به طور کامل و دربست پذیرفت و پذیرش کامل زندگی به معنای قبول چیزهای پیش‌بینی نشده است. بر اساس این نگره، اتفاقات پیام زندگی هستند و زیبایی زندگی را می‌سازند. این‌که بی‌نهایت اتفاق یا به قول کوندرا موقعیت وجودی ممکن است برای ما رخ دهد زندگی را سبک و زیبا می‌کند. در این میان چیزی را که نتیجه‌ی یک انتخاب نیست و چیزی را که نتیجه اتفاق است، نمی‌توان شایستگی یا بی‌لیاقتی دانست. در برابر چنین وضعیت‌های تحمیلی باید صرفا کوشید که رفتار درستی در پیش گیریم.

اما گاه ممکن است از این سبکی نیز رنج بریم. زندگی‌ای که یک‌باره و برای همیشه تمام می‌شود و باز نخواهد گشت، شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هم‌اکنون باید آن را پایان‌یافته شمرد و هر چند هراسناک، هرچند زیبا و با شکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و این شکوه هیچ معنایی ندارد. حتی توماس نیز با اندوه می‌گوید: «یک بار حساب نیست. یک بار چون هیچ هیچ است فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است» و به قول آلمانی‌ها einmal ist keinmal یک بار یعنی هیچ بار!

چنین است که مفاهیم سبکی و سنگینی در آثار کوندرا همچون دو دستگاه اخلاقی متفاوت مطرح می‌شوند اماگفتنی است که قهرمانان کوندرا – و اصولا اکثر مردم دنیا – دربست و یک‌سره متعلق به یکی از این دو نگره نیستند آنان در میان این دو نگرش اخلاقی با نسبیت‌های متفاوتی در رفت و آمدند و از این رو گرفتار گونه‌ای دوپارگی ارزشی (!) ترزا که به سنگینی وفادار است در یکی از تعیین‌کننده‌ترین انتخاب‌های زندگی‌اش «سبک» رفتار می‌کند و توماس که به اندیشه‌ی سبکی هستی باور دارد در برهه‌ای به سنگین‌ترین گزینش زندگی‌اش تن در می‌دهد و سرنوشت و آینده‌اش را در انتخابی سنگین رقم می‌زند زیرا او نیز می‌داند که اگر یک‌سره خود را به اندیشه‌ی سبکی واگذارد ثبات و نقطه ثقل خود را از کف می‌دهد و در هوا شناور می‌ماند و هستی برایش چنان سبک می‌شود که دیگر نمی‌تواند آن را تاب بیاورد. هرچیز در حد اعلای خودش به ضد خود بدل می‌شود و سبکی مفرح برایمان همچون باری سنگین و تحمل‌ناپذیر جلوه می‌کند.

اما خود کوندرا چه‌طور؟ او طرف کدام نظریه را می‌گیرد؟ سبکی شوخ‌باورانه و رندانه‌ی شک‌ورزانه برآمده از جنبش روشنگری سده هجده را یا سنگینی نیچه‌ای و اگزیستانسیالیستی را؟ کوندار نه‌تنها پاسخ روشنی در این‌باره به خواننده‌ی خود نمی‌دهد، بلکه آگاهانه در پی آن است که در هردو سوی چنین پرسش‌هایی بحث کند و کاری کند که گاه این سو و گاه آن سو منطقی بنماید، به قول خودش وظیفه رمان اعلام حقیقت نیست، برانگیختن پرسش و ایجاد اشتیاق برای یافتن حقیقت است.

شاید در این‌باره نیز بتوان ردپایی از تاثیر نیچه یافت. نیچه با خودداری از پذیرش هر گونه نظامی با خرد کردن هر نظام پذیرفته‌شده‌ای، دگرگونی ژرفی در کار فلسفه پدید آورد. او که هانا آرنت اندیشه‌اش را اندیشه آزمایشی می‌نامید، می‌گفت فیلسوف آینده آزمایشگری خواهد بود که آزاد است در همه‌ی جهت‌های متعارض پیش رود. کوندرا نیز می‌کوشد همین کار را در رمان انجام دهد. اما تفاوت آثار کوندرا با نویسندگان «رمان‌های اندیشه» پیش از خود این است که او دوست نمی‌دارد یک اندیشه فلسفی محوری – از قبیل سنگینی یا سبکی – رمان را تصرف کند. او مانند نیچه اندیشه‌های آزمایشی خود را طرح می‌کند و بیشتر انبوهی از حقیقت‌نماها را طرح، اثبات و سپس ابطال می‌کند تا به این شیوه ماهرانه نسبی بودن این آموزه‌ها و پدیده‌ها و نیز جنبه پارادوکسیکال قضایا را گوشزد کند.

با این حال و به رغم میل کوندرا اگر بخواهیم گرایش او را دست کم درباره‌ی یکی از دو مفهوم سبکی یا سنگینی حدس بزنیم به راحتی می‌توانیم ادعا کنیم که کوندرا ترکیبی از این دورا خوش‌تر می‌داند، اما نه ترکیبی برابر، بلکه آمیزه‌ای از ۸۰ درصد سبکی و ۲۰ درصد سنگینی تا بر اثر سبکی بیش از حد باد ما را با خود نبرد. شاید این فرمول چندان هم بی‌راه و غیر منطقی نباشد، زیرا به راستی که نیز ما در موارد اندکی در زندگی بر سر تصمیم‌گیری‌های سنگین قرار می‌گیریم که البته اهمیت آن‌ها بیش از هرچیز دیگر است. بر این اساس است که حتی آدمی مانند توماس که سراسر زندگی خود را سبک زیسته، دربرهه‌ای با تصمیم بازگشت به چک و همکاری نکردن با مقامات توتالیتر، دست به انتخابی سنگین می‌زند که بر سرنوشت او تاثیری قاطع می‌گذارد.

حال بگذاریم از این حقیقت که نه‌تنها توماس بلکه هر آدم دیگری و لو هرچه شیفته‌ی سبکی نیز باشد، در برخی موارد از انتخاب‌هایی سنگین گریزی نخواهد داشت، اما مهم گزینه‌ای است که انتخاب می‌شود و نیز پیامدهای این انتخاب و پذیرفتن پیامدها ازسوی انتخاب کننده.

برای حسن ختام اجازه دهید گونه‌ای دیگر از تاثیرگذاری نیچه را، این بار بر جنبه فرمالیستی کار کوندرا مطرح سازیم، کوندرا در «وصایای تحریف شده» خود به شیوه‌ی نگارش نیچه اشاره می‌کند و به شماره‌گذاری بندها و نظم موسیقیایی و ریاضی‌وار فصل‌بندی آثار او و این‌که نیچه چگونه اندیشه‌ی آزادش را در این فصل بندی‌ها می‌گنجاند؛ سپس می‌گوید نیچه بیش از هر کس دیگری فلسفه را به رمان نزدیک ساخت. آیا این ستایش را می‌توانیم همچون دلیلی بر تاثیرگذاری سبک نیچه بر ساختار فرمی آثار کوندرا اقامه کنیم؟


 

زیرزمینی از کتاب‌های بیدخورده

مارینا پیتزیکرانه خلأ
خلأِ کرانه
اغماءِ مضحک، دردِ همخون
گیاه گشنیزی رویان بر سینه
فرشته‌ای که واکنش نشان می‌دهد
به فراغ‌بالی خاص منطق!
این‌جا در زندگی تو گرسنگی را زیستی
جای داغِ میخ‌ها تاب خوردنِ تهی
به هر بربالیدنِ سروی بردبارانه
رنج کشیدنِ سگی.

❋ ❋ ❋

پندار ماتمی و تکان تابی
که وجود ندارد. آراسته به خواب فرو می‌شوی
تا فرا رسیدن زمانی که خدا می‌داند.
شاید بتوانی بیش از تبسم به نخستین فریاد نوزادی عشق بورزی
که وجود ندارد. نغمه‌خوانیِ سپیده‌دم
تابوتِ پیش از موعد.

❋ ❋ ❋

می‌گویند شیطان در من حلول کرده
حال آن که فرشته‌ای هستم
نه‌تنها مطرود
که فانی

❋ ❋ ❋

سپیداری که دو نیم می‌شود
کسی که می‌گذرد
بازی‌های کودکانه‌ی آخر الزمانی مرگبار
زمین‌لرزه‌های لغات

❋ ❋ ❋

او به تو عشق خواهد ورزید با قضا و قدر در کفش‌ها
با گل طاووسی پژمرده واپسین خورشید
با احساسی رو به سوی آشوب

❋ ❋ ❋

من واپسین گل‌های
حلقه‌ای تهیِ
همشکلِ فروافتاده هستم.

❋ ❋ ❋

من سکان کشتی را نمی‌خواهم یا دریانورد را
+ یا – مفهوم ریاضیات را
من کلامی را می‌خواهم که صدقه نطلبد
من تیشه‌ای را می‌خواهم که خونی نریزد
اما آن را پرتلألؤتر از هر میلادی بیاراید
من مکر صیاد را نمی‌خواهم
و یا تخفیف برای ربودن به رغم بها
من گل شمعدانی گذشت را می‌خواهم
من شمعدانی شرقیِ بی‌اقبال را می‌خواهم
من آسمان‌خراش را می‌خواهم با پروازی بی‌نهایت
من سیلان راکتِ بی‌بازگشت ناسا را می‌خواهم!

❋ ❋ ❋

به پایان حکایت چاره به پایان رسیده است
از فردا با جهیزی عظیم به زیرزمینی
از کتاب‌های بیدخورده خواهم رفت.

❋ ❋ ❋

تو را با جامه‌هایی پسندیده زنده به گور کردند
به همراه راهبگانی کودک‌صفت و نگاهبان تنها برای تو
کُشته در سکوت ناهوشیارِ
ستاره‌ی دنباله‌داری کاشته، موهوم

❋ ❋ ❋

تکیه‌ای از خلأ به من بده
یک کَسر یک هیچ یک صفر به من بده
نسخه‌برداری بندباز برای خوشنود ساختنِ
مغز خورده شده در رؤیا
چشم‌انداز هموار شهر از این پایین
آن‌جا که وقفه هیچ است آن‌جا که الهه
در تاریکی، کرکره‌ها را ارضا می‌کند.
حفره‌ای به من بده همواره گیج
گیج‌کننده تا با کناره لباس بیدخورده
بتوانم جان بسپارم با نیاز خنده.

❋ ❋ ❋

الفبا مرده است
گوشه‌ی کوچک مرده است
فرشته‌ی کوچک مرده است
سنجاب مرده است
اسباب‌بازی مرده است
بازیگر نمایش مرده است
نصب‌کننده اعلامیه فیلم‌ها مرده است
کتابدار مجازی دیجیتالی مرده است
شکوه خیالین مرده است

❋ ❋ ❋

بانویِ خواب
قانونِ زاویه
اتاقِ بقا
شناور شدن بابل
از برلین تا جام مقدس

❋ ❋ ❋

گرداگرد پلکان یک ردیف پله از دوزخ
برای خارج شدن برای داخل شدن برای ماندن
دشتی صورتی‌رنگ بی‌هیچ چشمه‌ای

❋ ❋ ❋

کورها با دست‌هایشان بسان پرستوها
به امر باد به هر سو می‌چرخند
سر فرود آوردن شاعر در نگاه‌شان

❋ ❋ ❋

تیزگری را می‌شناسم
که استوار دوچرخه می‌راند
و خدا می‌داند که چگونه زندگی می‌گذراند
با آن همه تیغ که به دوش می‌کشاند
زار و نزار از زمان بی‌تقدیر
گاه‌به‌گاه آوازخوان به جستجوی دیگری

❋ ❋ ❋

ای الهه مغموم مرداب
بر این زمین هموار بیاویز
عشق دهشتناک به دیوانگی‌ات کشاند
نفرت و سیاهی نظرت را در خطر افکند


شعر به مثابه کنشی انقلابی – گفت و گو با مارینا پیتزی
در سوگِ جهانی رو به ویرانی – یادداشتی از نورا موسوی‌نیا


 

شعر به مثابه کنشی انقلابی

مارینا پیتزیمارینا پیتزی Marina Pizzi، شاعر معاصر ایتالیایی در سال ۱۹۵۵ در شهر رم متولد شده است و همان‌جا نیز سکونت دارد. چندین مجموعه شعر منتشر و مجموعه اشعار دیگری نیز در دست انتشار دارد. به دلیل مشکلات نشر در ایتالیا چند مجموعه از اشعارش را در وبلاگ‌های شخصی منتشر کرده است. مارینا پیتزی برنده دو جایزه شعر و همچنین در سال ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ توسط نشریه الکترونیکی Poetry Wave به عنوان شاعر سال ایتالیا برگزیده شد. او جزو هیئت تحریریه مجله Poesia و همکار وبلاگ گروهیLa Poesia e Lo Spirito است.

شعر مارینا پیتزی از ساختار، زبان و فرم خاصی برخوردار است. شاید قطعات شاعرانه بهترین توصیف برای شعر او باشد؛ تکه‌هایی نامرتبط و پاره‌پاره همان‌گونه که خود اشاره کرده است: «قطعه شکوه ویرانی بازمانده است.» ابهام و تناقض موجود در شعر پیتزی، شعر او را تا حدودی به سوی ادراک‌ناپذیری سوق می‌دهد؛ از همین‌روست که او ستایشگر دانش علمی – ادبی است. از نظر وی دانش، علم و فلسفه بهترین مخاطبان شعر هستند. شعر مارینا پیتزی بر خلأ، تناقض، بحران و ویرانی جهان معاصر تکیه دارد و این مشخصات به خوبی در تجربه و ساختار زبانی و صوری شعر او منعکس می‌گردد و بی‌شک باید او را از مدرن‌ترین شاعران حال حاضر ایتالیا دانست. شعر او بر مقاومت، مبارزه و ناسزاگویی پنهان تکیه دارد که از هر مشخصه آکادمیکی و افتخارات مشابه روی برتافته است. به اعتقاد وی شعر کنشی است انقلابی که نه آموزش داده می‌شود و نه آموخته می‌شود: «شعر تهیدستی بی‌کران غنی و غنای تهیدست است.»

❋ ❋ ❋

– شعر از نظر شما چیست و اصولاً چرا شعر می‌گویید؟ مشخصات اصلی و ساختار شعر شما بر چه چیز تکیه دارد؟

– شعر می‌گویم زیرا به من کمک می‌کند تا بر مشقت زندگی چیره گردم، مشقتی که پیوسته بر سنگینی و بی‌هدفی‌اش افزوده می‌گردد. فقدان مطلق امید زندگی روزمره را تقریباً تحمل‌ناپذیر می‌کند و ضرورت سرودن این برش و شکاف از همین‌جا ناشی می‌شود. شعر نوعی بیان خویشتن و تا حدودی ابراز هویت است؛ علی‌رغم حذف‌پذیری زمان.

قطعه‌ی شاعرانه شاید به خوبی توصیفگر چنین شعری باشد؛ این شعر فاقد طرح، این لخته‌های بی‌شمار خون و این سایه‌روشن قیراندود. شعرها اغلب دقیق و از پیش چیده شده به طور موزون در ذهن متجلی می‌گردند. هر قطعه می‌تواند به مثابه داستانی کوتاه و همواره حاوی مضمون زمان و مرگ قرائت شود. بر تکرار‌پذیری تکیه ندارد بلکه تکیه بیشتر بر ترکیبی پیوسته متفاوت و در عین‌حال یکسان است. ضرورت آرام نمودن جدال مرگ‌بار میان صدقه بودن و کل نیستی از همین‌جا ناشی می‌شود. و شعر می‌تواند مأوایی باشد جهت نیایشی که نه می‌توان به آن حکم داد و نه می‌توان آموخت: شعر خود به نیایش بدل می‌گردد، عصاره‌ای واقعی از خشکی – آب جهت نمردن از تشنگی.

شاعر در طول زندگی‌اش دانش‌آموخته‌ای است با چشمانی عادت‌ناپذیر، با بکارتی زاینده عالم رویداد. او نامیدن جهان را فروبسته در خود حمل می‌کند، بهای فلسفی بی‌هیچ دیدی سرودنِ جهانی که به هیچ رو درک‌پذیر نمی‌نماید اما شعر سروده می‌شود و سپس همچون امری غیر شخصی و متعلق به همگان قرائت می‌شود. هیچ رستگاری در میان نیست بلکه تنها مقاومت در برابر این فورانِ خون که همچنان و برای همیشه به شکل لخته‌هایی ناپیدا فرو می‌ریزد.

– آیا تنها به پدیده‌ی الهام شاعرانه معتقدید یا این که بر تجربه، مهارت و دانش نیز تکیه دارید و شعر را ثمره تأملات و پژوهش‌های طولانی می‌دانید؟

– من همچون نووالیس معتقدم که نباید شاعر را از متفکر جدا دانست. در اشعار من مکاشفه جای آن الهام دیرینه را می‌گیرد که من هرگز نه به آن باور و نه آن را دریافت داشته‌ام. اشعار هر لحظه و هر جا ممکن است سر برسند. من آمیختن دانش علمی – ادبی را بسیار تحسین می‌کنم. تجربه بشری را هرگز نمی‌توان به صورت فعالیت‌هایی دور و نامرتبط از هم جدا کرد. حتی از ضمیمه‌ی کوتاه روزنامه‌ای می‌تواند اشعار خوبی زاده شود. شعر اندیشه است، البته به طریقه‌ای انقلابی، و به روشی متفاوت گفتن و بازگفتنِ بی‌پایانِ جهان و زندگی یگانه و منفرد شخصی. باید متقابلاً، تنها تجربه‌ی اساسی و بالقوه‌ای را نگاشت که ذاتی و خاصِ زندگی هر شخصی است، اما امر قساوت می‌بایست فرجام‌ناپذیر باشد، فراهم آوردن هر چه بیشتر زمینه‌ی رسیدن به آن فرزانگی بی‌پیرایه و سنگدلانه همچون کنشی عاشقانه. و آن‌گاه مسکنت ارزشمندِ خواندن نیز باید نوشتن را همراهی کند، شلاق‌زدنی خلاقانه و پیکارطلبانه میان خویش و جهان بایسته‌ی تفسیر.

هدف من ترکیب دو جانبه زبان‌ها، کلاژ زبانی و ادغام دوره‌های متفاوت زبانی و هنری است. حتی دیکتاتوری بی‌رحمانه نشر نیز می‌تواند انگیزه‌ای گردد برای یک شعر تازه. در ضمن از دست ندادن مطلق همدلی راستین و یگانه نسبت به خویش و تمام جهان، امری کاملاً اجتناب‌ناپذیر است، و این به دلیل شکنندگی شیفته‌وار و غرورآمیزی است که ما را از یک حیوان رام و بی‌دفاع متمایز می‌سازد. تمرین روزانه این طرح تابلووار را تکمیل می‌کند.

– این ترکیب دو‌جانبه و کلاژ زبان‌ها که به آن اشاره کردید، یادآور تجربه‌ی ترجمه است که با هدف رسیدن به زبان واحد پیش از بابل انجام می‌شود و همچنین یادآور زبان ناب در اندیشه والتر بنیامین که به مدد ترجمه‌ی قابل دستیابی است و یا حتی مفهوم استعاری زبان اسپرانتو که در شعر شما نیز بسیار به آن اشاره می‌شود. آیا شما همچون بودلر و پاز معتقدید که شاعر یک مفسر و مترجم است که با سرودن شعر، جهان را ترجمه می‌کند؟

– ترجمه‌ی ققنوس جهان رو به ویرانی است که جهان خود زاده‌ی ویرانی است. و مقصود ارتباط ناپذیری ذاتیِ پدیده‌های این جهان و ارتباط ناپذیری ذاتیِ میان پدیده‌های این جهان است. یک ضرب المثل ایتالیایی، نمی‌دانم شاید هم رومی می‌گوید «همان بهتر که شاخ داشته باشی تا این که بد فهمیده شوی» و منظور دوری از کل بشریت و حتی خویشاوندی است. اما ترجمه چه آزاد و چه غیر آزاد اجتناب‌ناپذیر است. ما زاده‌ی یک جاذبه و اصطکاک‌ایم و همچون پناهندگانی در وطن خویش یا در غربت از دنیا خواهیم رفت. این جراحت هر موجود زنده‌ای است و شاعر بیش از هر کس به این واپسین جهشْ به سوی گمگشتگی نزدیک می‌گردد. هر شکل هنری، در جایگاهی است که ترجمانی از این جهان باشد، اما مرگ که ما برای همدیگر به ارمغان می‌آوریم، همچنان قدرتمندترین است. کدام مرهم تقلیدگر امر الهی است؟ زبانه آتش؟ تنها دوری از نیکی راستین به عنبیه چشم، هر چشمی آسیب می‌رساند. به هر صورت اسطوره‌ی ترجمه، ترجمه‌ی هنرمندانه و همزاد بعدِ شاعر، همواره مورد پسند است. آیینه بس فراتر از سایه را باز خواهد تاباند و اخگر به برافروخته نگاه‌داشتن خشم نیکِ سایه‌روشنِ آن‌سو ادامه خواهد داد. ترجمه شاخ تزیینی است که زبان را از محدودیت تا بی‌کرانگی به بار می‌نشاند؛ هر زبانی نسبت به زبان‌های دیگر را. بدین ترتیب، ترجمه کنشی است مبتنی بر شفقت، شفقتی شگفت‌انگیز نسبت به امر انسانی. دست دیگری است به سوی دیگری.

– و خواننده شعر نیز باید از مهارت و توانایی در فهمیدن شعر برخوردار باشد؟ اصولا نقش خواننده در شعر تا چه حد تعیین‌کننده است؟

– قرائت یک شعر همواره قرائتی حیاتی بوده است؛ همچون غاری که از پیش مسکون بوده و اکنون ترک گفته شده است. در هر حال، سایه‌ها به هر تمجید تهی، در کتاب آموزشی از مهارت‌های فردی ناپدید می‌شوند. همچون شتابی است به حد شادمانه‌وار حل شدن: «نَفَس و قلب در گلو رسیدنِ بومرنگِ بازگشته را به هدیه می‌گیرند.» قابلیت‌ها با فروتنیِ بیل و گودال همخون حاصل می‌آیند: سطح با حداکثر شدت متمایل شده و متمایل می‌کند. هر خواننده‌ای شیره غذایی است جهت حیات بخشیدن به واژه، و خواندن همچون جواهری در سینه، همچون سینه‌ای جواهرنشان باقی می‌ماند. شعر با به خود فشردن بهترین جواهرات، همسر واپسین شخص از طبقه نیکخواه و بی‌رأی می‌گردد، حضورِ غیبت مجموعه‌داری نه هرگز از طبقه‌ای مرده‌پرست. بر سطح آب یا در عمق مغاک‌های دریایی آن جدال عاشقانه به همراه ملایمتِ انفجارآمیز و گاه‌به‌گاهِ تنها و تنها یک کلمه: «از این‌جا تا آن‌جا از همان‌جا تا همین‌جا و این‌جایی که من هستم و ما هستیم. دریانورد جسورِ نشانه چه با مفهوم یا برخلاف مفهوم یا بی‌مفهوم و در هر‌حال با کیفیت سوزنی که از میان می‌گذرد بی‌آنکه هرگز زخمگین سازد تا خونی جهت سرشکستگی بریزد. خواننده شعر قهرمان بزرگ خویشتن است بی‌هیچ پاداشی.»

– شما در مصاحبه‌ی سابق خود اشاره کرده بودید که شعر محکومیت، خلأ مطلق و امری است مقدس و در عین حال شیطانی. با توجه به این که ردپای چنین خلأ و تضادی در شعر شما کاملاً مشهود است، به‌خصوص در تجربه‌ی زبانی و این مشخصه‌ها در اشعار جدیدتان رو به افزایش نهاده؛ شما این تجربه زبانی خاص خود را که در راستای چنین مشخصاتی است چگونه توضیح می‌دهید؟

– اغلب چیزی انجام می‌شود تا چیزی دیگر که تحمل‌ناپذیرتر است، تحمل گردد. این غار رازآمیز واژه که به حد توانایی شاعر تعالی‌یافته این‌گونه در نظرم پدیدار می‌گردد. کنشی است دردآور و ذاتاً لازم تا رفته‌رفته و به طرزی برق‌آسا درک کنیم که تسخیر شده‌ایم، که محبوس و محکوم هستیم: «از این رو، گاه‌گاهی، می‌توان این رنج را تخفیف داد با از برخوانی بر روی صحنه نمایش توسط صدایی دیگر که بیرون می‌جهد، و حتی اگر صدای خود شاعر نیز باشد باز هم صدایی دیگر است. اما خلاء با ضربات صوتی روی شانه پر نمی‌شود؛ توفان بقا جایی دیگر و واقعاً ناخوشایند را باز می‌تاباند از اینجا تا آنجا تا آنسوتر و تا اینکه به مغاک رسد به همراه پژواک شعری که به خوبی شکل گرفته است. شاعر نسخه‌برداری صنعتگر است که به هر فقدان تجدید حیاتی بازگشت موج را از سر می‌گیرد، پراکندن سوگواری را از همان چیزی که با مهارت ساخته، این محکومیت به بازنمایی کل زندگی، بی‌وقفه، بی‌لحظه‌ای آسایش به هنگام روز و شب، وقف نمودنی مداوم است و همواره متفاوت و تغییر‌پذیر. همچون محکومیتِ شکوهمند و تکرار‌پذیر شاگردی که فروتنانه به محض دراز کشیدن در بستر می‌بایست از جا برخیزد جهت نگاشتن شعری ناگهانی تا بدین ترتیب به خاطر اطمینان به حافظه خویش آن را از دست نداده باشد. تقدس در عدم خیانت، و شیطان‌صفتی در ایمان بدون اجبار و یا ایمان به ریشخند زندگان است. و آنگاه، حس فقدان مقاومت در اثر کم‌خونی یا پر‌خونی، دفاع را در هم می‌شکند و زخمی سرگشوده بر جای می‌ماند. عدسی زیبا و قوی چیزی را آشکار نخواهد کرد مگر واژگان قرص نانی که بر مکاشفه و بر جریان تجلی‌گونه صحنه‌پردازی تکیه دارند. و این سودمندیِ صمغ تأکیدی است بر واپسین خزه در شکافِ عدم توانایی باغ شگفتی‌ها، بلکه تنها نیروی پس‌و‌پیش کشیدن تخته سیاهی که دختر – ثمره آتشفشان است.

– استعارات و تمثیل در اشعار شما بی‌شمارند؛ اما بزرگ‌ترین استعاره‌ی شعر شما سکوت است که به مفهومی درونی بدل گشته و تا حد بسیاری در زبان و فرم انعکاس پیدا می‌کند. مکث‌ها، فواصل زمانی و تکرارها این سکوت را تشدید می‌کنند طوری که انگار زبان به سوی نوعی عدم حضور و غیبت پیش رود؛ شما این امر را چگونه توضیح می‌دهید؟

– بزرگ‌ترین خواسته من این بوده و هست که ای کاش متولد نمی‌شدم. تولد مرگ را به همراه دارد و هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را انکار کند. البته در این میان خوش‌بینان آشکارا راه‌حل زیستن را پیش رو می‌گذارند: برای من تنها انتظار کشیدن نتیجه نهایی است که بی‌هیچ امیدی در خاکستر فرو می‌نهم. بدین‌ترتیب، سکوت، فضایی اهریمنی و شکننده به خود می‌گیرد که هیچ واژه‌ای را یارای شریک شدن با آن نیست. شعر، پس از کشتارگاه‌های دسته جمعی نازی‌ها و مفسدین دیگر، از خاکستر آتشدان جوانه می‌زند بی‌آنکه منتظر ظهور ثمره آن باشد. شعر خود به کشتار خویش می‌نشیند. و با این وصف بیشتر مناسب بخشیدن بقایی است در لیمبو، و یا دریچه‌ای تنها جهت دم‌زدنی بی‌بازدم. و علی‌رغم این می‌دانیم که زندگی می‌کُشد و کُشته می‌شود تا بتواند بقا یابد. شاعران اغلب واپسین طبقه‌اند چرا که پیام‌آورانِ هیچ‌اند و اغواگران – اغوا‌کنندگان‌اند؛ پیشگامانِ برنشاندنِ پرچمی خیالین بر حاشیه مصب رود یا بر کناره پرشکوه دلتا. امروزه مسیرهای پرمانع و هزارتوها پیش از آغاز بازیِ تراژدی – طنز‌گونه انسانی به استخوان تقلیل یافته‌اند. با این وجود فشاری بر ما چیره می‌گردد و با گفتن این کلمات بر ما شفقت می‌ورزد: بدو، شرکت کن، خود را وقف چهار راه هر لحظه کن! هیچ رهایی و قطعیتی نیست، تنها پایانی شبح‌وار و نوازشگر.

– بیماری در آثار بسیاری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان مفهومی استعاری پیدا می‌کند. رسالت فلسفی بیماری‌ها چیست و چه ارتباطی میان بیماری و آفرینش هنری وجود دارد؟

– یک رابطه پذیرش متقابل عاشقانه. بیماری عنوان خواهرخواندگیِ اثر را داراست بی‌آن‌که تکوین خلق‌الساعه سرشک و سرور را از آن خود کند. ابزار هنری اغلب احاطه‌مندی و جبرِ بیماری را در هم می‌شکند و باطل می‌سازد و موفق می‌شود که در واژه، در رنگ، در تصویر سینمایی و در ثمره هنری هر ابزاری حل و مستقر گردد. تسکین هنری از بیماری دلتایی می‌سازد که به آنسوتر‌ها منشعب می‌گردد. چوب‌پای بلند و باریک رفته‌رفته در دلقک حل می‌شود تا این‌که به آب‌چاله‌ای کوچک می‌رسد که از انعکاساتی دیگر غنی است. این قدرتِ هیچ است که از هیچ، چیزی دیگر پدید می‌آورد، همچون قطعه‌ای درخشان از کلیاتی منتشر نشده برای خواندن. و این‌گونه است که از بیهودگیِ رنج کشیدن ثمربخشی تحقق می‌یابد که نیرویی به تفکر می‌بخشد: نمایش شادیِ پیروزی در بیرون کشیدن این ثمربخشی به همراه زنجیره‌ای از آن چیزی که همسان با حقیقت نخستین عمل کند. اما نخستین فریاد نوزاد در هر حال انباری برای به یغما بردن دارد، نغمه‌ای قابل ستایش برای بوسه زدن با تسکینِ روی برتافتن از بیابان نخستین که اثر تازه شکل گرفته را به خود افزوده است. البته اغلب چنین به نظر نمی‌آید و سبد در کمین است، اما دوران خود دانش‌آموختگی می‌تواند رسیده را از کال، و یک لقمه غذای خوش‌طعم را از دهان تهی تمییز دهد.

– چه تفاوتی وجود دارد میان شاعرانی که انزوا را بر می‌گزینند و برخی شاعرانی که پیوسته در محافل ادبی شرکت می‌جویند؟ چرا بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ در دوران حیات خویش ناشناخته باقی می‌مانند و اغلب با سکوت جامعه ادبی در قبال خود مواجه می‌گردند؟

– ایتالیا هرگز شاعرانش را دوست نداشته، لااقل در دوران حیات‌شان به جز مواردی نادر باید بتوان خود را به ناشری «فروخت» که توقع جسارت و حضوری پی‌درپی و فرصت‌طلبانه دارد. انزوای شعر سرودن تسکین‌ناپذیر است حتی از طریق خوانش عمومی‌ِ اندک یا تقریباً هیچ. مختصر این‌که، شاعر خود باید عهده‌دار خویش باشد، از طریق ایجاد روابطی شخصی و عمومی جهت انتشار پنهانی توسط ناشری معتبر. کسی که خود را خارج از این قاعده بداند، از دست رفته است. خشونت نسبت به خویش سودمند است جهت کسب حداقل یا حداکثر تقابل پژواک و خوانندگان و نشر کتاب به طور حرفه‌ای و با سرمایه‌گذاری ناشر. اما شعر زاده وجود است و اگر وجود در انزوا و مشخصه «ناخوشایند» پنهان باقی بماند… عالی نوشتن کافی نیست، جسمانیت حضور اجتناب‌ناپذیر است. این دو امر اغلب با هم تطابق ندارند و به فراموشی سپرده شدن همواره در کمین است، بلکه قطعی است. نسل بعد نیز چندان اطمینان‌بخش نیست و خلاصه این‌که وقتی به نقطه‌ای بی‌بازگشت می‌رسیم، دیگر چندان اهمیتی ندارد.

– شاعران ایتالیایی و غیر ایتالیایی محبوب شما چه کسانی هستند؟ آیا در دوره‌های مختلف شاعرانگی خود از این شاعران الهام گرفته‌اید؟

– شعر می‌تواند از هر چیزی جوانه زند، از سایه‌ای، روشنایی، گرد و غباری. به بی‌شکلْ شکل و هیاهو را نظم می‌بخشد. اشعار شاعرانی چون سلان، دیکنسون، روسلی، اینسانا، اودن، مورد توجه من‌اند با حالتی از تشابه و همانندی. در اینجا نوعی»فرم‌پذیری» مداوم روی می‌دهد به سوی فرم بکر و نخستین دل‌شکستگیِ شیفته‌وارِ شعر سرودن؛ حتی پس از پیمودن مسافتی از مرگی که در غایت سر‌زندگی پدیدار می‌گردد: کل زندگی به شعر بدل می‌شود، از خلال شعر نگریسته می‌شود که در نتیجه لازمه‌ی تطابقِ نگاه زاده می‌شود. حقیقتی رو به افول که در آن هر شکل دفاعی رو به فرو‌پاشی می‌رود. فراتر از هر شاعری.

– با کدامیک از نویسندگان و شاعران ایرانی آشنایی دارید؟

– فروغ فرخزاد و خیام.

– و به عنوان آخرین پرسش، آیا حرف ناگفته‌ای دارید؟ چه پیامی برای خوانندگان فارسی‌زبان خود دارید؟

– مایلم سکوت کامل درک‌پذیری و رازورزیِ واژه‌ی رو به سوی ریاضت را درک کنم. هر آن‌چه که نوشته‌ام، تهیدستیِ مقصودم بوده، و نمی‌توانم از آن چشم‌پوشی کنم: این غرور عظیم شعر است: ناتوانی در اجتناب از نگاشتن درباره‌ی نگاشتنِ امر مجسم در لحظه میرا: قساوت‌ِ نیکیِ بند نافِ تولدی که تکه‌تکه می‌کند و تکه‌تکه می‌شود. تکه‌های نان را گرد می‌آوردم و امید دارم که یکی از این تکه‌ها به راستی خوراکی باشد برای شادی.


در سوگِ جهانی رو به ویرانی – یادداشتی از نورا موسوی‌نیا
زیرزمینی از کتاب‌های بیدخورده – برگردان چند شعر از مارینا پیتزی


 

شجر که پاک بود…

علیرضا پورامیدپیش‌درآمد:

پس از بیماری نگران‌کننده‌ی استاد محمدرضا شجریان در اواخر سال گذشته و دلشوره‌ها و دلواپسی‌های دوستداران موسیقی، هیچ چیز جز برگزاری کنسرت و اجرای زنده نمی‌توانست رفع نگرانی و دفع حرف و حدیث بنماید و این با تصمیم هوشمندانه‌ی استاد و وعده‌ی برگزاری کنسرت به مجرد ترخیص از بیمارستان در روزهای گذشته عملی شد. اجرای مزبور اولین اجرا در ده سال اخیر بود که بدون حضور همایون شجریان انجام می‌پذیرفت. همکاری و همخوانی تنگاتنگی که -اگر اشتباه نکنم- از اجرای زنده در مراسم یادبود زنده‌یاد رضوی سروستانی آغاز شد و در آلبوم آهنگ وفا شکل رسمی به خود گرفت و بیش از ده سال ادامه یافت. اجرای جدید، اولین اجرایی بود که در آن استاد به تنهایی حدود سه ساعت بر روی صحنه بود و شاداب و پرطراوت و البته به مقتضای سن و تجربه‌، هوشمندانه و با تدبیر و پختگی به پایان رساند.

درآمد:

این کنسرت به دلیل در نظر نگرفتن سهمیه‌ی بلیت برای خبرنگاران و اصحاب رسانه ابتدا با حرف و حدیث‌ها و ابهاماتی در انعکاس و بازتاب خبری آن همراه بود. شنیده‌ها و گفته‌ها از زبان برخی هنرمندان حرفه‌ای و شنوندگان نیمه‌حرفه‌ای خبر از ضعیف بودن کنسرت می‌داد اما با رفع برخی کاستی‌ها (مثل صدابرداری و یا عیوب آگوستیک و…) در سه اجرای آخر به بهترین سطح خویش، ارتقا یافته بود. این مطلب بیانگر این موضوع نیز هست که گروه اول با این که شب‌های آغازین -بنا به دلایلی مثل کمبود زمان برای تمرینات کافی یا تجربه اعضا گروه در اجرای صحنه‌ای در کنار استاد شجریان و یا فقدان اعتماد به نفس لازم نوازندگان و…- انسجام و هماهنگی لازم را نداشت، اندک‌اندک و شب به شب و اجرا به اجرا، بهتر شده و به نقطه مطلوب نزدیک شده بود؛ گر چه وزن و قوه‌ی گروه به اجراهای بهتر در آینده‌ای نزدیک، اشارتی نوید بخش می‌دهد و در جهت کمال، امیدهایی را ایجاد می‌نماید.

اوج:

برنامه در دو بخش تدارک دیده شده بود که قسمت اول در دستگاه همایون و با پیش در آمدی از ساخته‌های مجید درخشانی آغاز شد. سازهای کششی به‌ویژه قیچک باس و کمانچه‌ها که با قدرت و مهارت حامد افشاری و سینا جهان‌آبادی همراه بود بر فضا سیطره داشت. این سیطره به همراه صدای مستمر، نامحسوس و در عین حال مؤثر نی در زیر صداهای رو، که به وسیله شاهو عندلیبی نواخته می‌شد، حال و هوایی سوررئال و اثیری ایجاد کرده بود. سپس قطعه‌ی قدیمی و معروف «زنگ شتر» نواخته شد و پس از آن، آواز همایون از حنجره‌ای شنیده شد که این‌بار شیوه‌ای دیگر برگزیده بود؛ شیوه‌ای که حالتی ویژه داشت و صدایی را برون می‌فکند که در اصطلاح «صدای صبح» یا «صبح‌خوانی» است؛ یعنی صدای صبحگاهی خواننده. قدما معتقد بودند خوانندگان باید برای اجرا یا ضبط، عصر به بعد و ترجیحا شب را انتخاب کنند و تا جایی که ممکن است از خواندن به هنگام صبح و قبل از ظهر (برای اجرا یا ضبط) بپرهیزند. در این بخش، استاد با هوشمندی و برای تنوع، به نوعی جملات و کلمات را ادا می‌کرد (به لحاظ تُنالیته) که نه مخروطی‌خوانی (شیوه معمول آواز ایرانی) و نه همخوانی، که صبح‌خوانی محسوب می‌شد و…! پس از چند بیت آواز، تصنیف «چشم یاری» ساخته محمدرضا شجریان و با تنظیم مجید درخشانی با این مطلع آغاز شد:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن‌چه می‌پنداشتیم (حافظ)

در شاه بیت غزل بود که گروه به خوبی جواب داد و به نوعی ارکستر به صدا دهی خوب رسید و همچنین صدای همیشگی استاد و نوای گوش‌آشنا و مأنوسش در بیت زیر تازه به گوش رسید و در چه بیت مناسبی که:

«شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم»

در ادامه تا تصنیف «باد صبا»، ساخته‌ی حسام السلطنه (جهانگیر مراد) و با شعر ملک الشعرا بهار، اجرا به شوشتری وارد شد و پاسخ آواز سینا جهان‌آبادی با کمانی آتش‌افروز و کمانچه‌ای هوش‌ربا و سونوریته‌ای وجدآور، از ویژگی‌های آواز شوشتری بود و صد البته آواز و اجرای کلام هم مستغنی از تمجید و فراتر از توصیف. بعد از آن، چهار مضرابی شنیدنی و زیبا در بیداد همایون و سپس ساز و آواز استاد شاهو عندلیبی و مجید درخشانی بیشتر در محدوده‌ی بم صداها و تکه‌ی آخر این بخش، تصنیف رندان مست روی غزل معروف مولانا با ردیف «مستان سلامت می‌کنند».

قسمت دوم برنامه هم در دستگاه شور، با پیش درآمدی از ساخت‌های استاد، آغاز شد و پس از ساز و آواز، تصنیف «پیام نسیم» اجرا شد؛ البته این قطعه اول‌بار در دهه‌ی هفتاد در خارج از کشور با تار نوازی داریوش پیرنیاکان و نی‌نوازی جمشید عندلیبی و تمبک‌زدن هنرمند کنار کشیده و وارسته و بسیار خلیق، مرتضی اعیان اجرا و ضبط شده بود:

زکوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

بعد از این تصنیف، آواز با سنتور و سپس کمانچه، چهار مضراب و آواز مثنوی که از ویژگی‌های برنامه و اجرای مورد سخن، همین مثنوی بود، ادامه یافت؛ چون که مثنوی فرم بسیار رایج آوازی‌ست و تقریبا در همه‌ی دستگاه‌ها می‌توان بنا بر ویژگی دستگاه مربوطه آن را اجرا کرد (البته استادان آواز برای گوشه‌ی کرشمه نیز این قابلیت را قائل هستند) و مثنوی شور. البته معروف‌ترین و متداول‌ترین مثنوی در بین مثنوی‌خوانی‌ها به شمار می‌آید و معمولا ۶ تا ۸ بیت آغازین مثنوی مولوی را خواننده اجرا می‌کند (البته برخی اشکالات در ادای کلمات یا تلفیقی، به‌ویژه مثلا در واژه‌ی «ببریده‌اند» به شدت آزار دهنده است) از معروفترین اجراها مثلا یکی اجرای خلاقانه‌ی اکبر گلپایگانی‌ست (در زمان خودش) با شعر:

مست مستم ساقیا دستم بگیر

تا نیفتادم ز پا دستم بگیر

و اما مثنوی شور در اجرای شب هفتم که نگارنده شاهد بود، به راستی و بدون اغراق، بسیار در خور اعتنا و توجه و شایسته بحث و بررسی است و در اجرای این اثر، شنونده فرود و فرازها و ظرافت‌هایی را می‌شنید که گویا خواننده به هر ۴ آواز دستگاه شور سرک می‌کشید و حتی اگر اشتباه نکنم در لحظاتی هم به گوشه‌ی «هدی پهلوی» سه‌گاه یا منطبق می‌شد و یا خیلی نزدیک. و از جمله آوازهایی‌ست که باید حداقل بیش از ۲ بار شنید و وقت کرد تا بتوان قاطعانه نظر داد و البته که جز محمدرضا شجریان کمتر بر‌می‌آید و صد البته در این اجرا «مثنوی شور» تأثیر عاطفی هنری دخترش، مژگان شجریان که سه‌تار می‌نواخت از اهمیت خاصی برخوردار بود و در انتها نیز به رسم مألوف و مأنوس، درخواست مردم ترانه مرغ سحر را و اجرای گروه با تنظیم مجید درخشانی و همخوانی گروه با خواننده گروه (در برخی از جمله‌ها و عبارات ترانه). سرود «ای ایران» در اجراهای ارکستر ملی و مرغ سحر در اجراهای استاد شجریان، تو گویی بخش پایانی و البته لاینکف ماجراست!!

فرود:

خوشبختانه اجرای مذکور و نیز اجرای شب ششم ضبط و فیلمبرداری شده و قطعا به زودی در اختیار علاقه‌مندان قرار خواهد گرفت و اظهار نظر هنری و نقد و بررسی فنی، پس از شنیدن چند باره‌ی اثر منطقی‌تر، منصفانه‌تر و به طریق اولی فنی‌تر و انسانی‌تر خواهد بود. فقط آن‌چه به روشنی، عیان و عریان می‌توان نظر داد این‌که انتخاب اشعار آوازها اندیشمندانه و متناسب به لحاظ اجتماعی و به اصطلاح (به‌روز) اما انتخاب تصانیف و تنظیم‌ها و قطعا نسبت به اشعار نمره‌ای کمتر و درجه‌ای متوسط را خواهد گرفت و در یک جمله می‌توان گفت: در مجموعه تصانیف و آوازها، اشعار بر ملودی می‌چربید؛ چربشی قابل توجه. نکات دیگری نیز مثل صدا دهی، نسبت به تعدا اعضا و نوازندگی‌ها، به‌ویژه تار نوازی سرپرست گروه و یا چینش قسمت‌ها که شاید زیباتر و موثرتر می‌بود اگر کنسرت باشور شروع می‌شد و در حال و هوایی همایونی مردم را به خانه‌ها می‌فرستاد به‌ویژه این‌که همایون شجریان درین اجراها حضور نداشت.

شجر که پاک بود میوه‌اش شکر ریز است

گهر که پاک بود طالعش همایون است (بیژن ترقی)

به هر حال بحثِ بیشتر و بررسی شایسته‌تر را ان‌شاءالله پس از انتشار حامل صوتی، شاهد خواهیم بود و به همین چند نکته کوتاه بسنده می‌کنم.

حاشیه:

۱- در شب آخر، حضور بزرگان چون ژان دورینگ، استاد محمدرضا لطفی، استاد حسین علیزاده و استاد مظفر شفیعی و استاد برجسته‌ی ادبیات فارسی و فلسفه و عرفان اسلامی دکتر مهدی محقق و همسر فرزانه و فاضل ایشان سرکار خانم نوش‌آفرین انصاری بر جلوه جمعیت افزوده بود.

۲- در میانه‌ی بخش دوم و پس از لحظاتی که به نظر می‌رسید جناب شجریان خسته است و معمولا در این هنگام دیگر گروه‌ها به نواختن چهار مضراب می‌پردازند تا خواننده به اصطلاح نفسی تازه کند و نگاه مجید درخشانی به استاد هم این گمان را تقویت می‌کرد، به ناگاه در گوشه‌ی حسینی یک بار دیگر خواننده، «شجریان»یِ خود را نشان داد و چه بیت گویانی از حافظ:

سپهر بر شده، پرویز نیست خون افشان

که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است

و البته پس از آن‌هم همان‌گونه که ذکر شد در مثنوی حضور پررنگ و عاطفی سه‌تار نواز و اجرای نور چشم پدر، گویا خستگی‌ها را از خواننده زدود.

۳- حرکت دوربین‌ها و فیلمبرداران و به‌ویژه حرکت پاندولی و یا دورانی دوربین‌های بازودار و اهرمی، اغلب تمرکز شنونده را بر هم می‌زد و مثل شمشیر راموکلس همواره بالای سر و پشت گردن خریداران بلیط ۳۵ هزار تومانی در پرواز بود.