فیروزه

 
 

رستگاری در «مه»

فرانک دارابونت و استیون کینگدر طول تاریخ سینما، فیلم‌های بسیاری بوده و پس از این خواهند بود که متکی بر نام، اعتبار و شهرت کارگردان، تهیه‌کننده، فیلمنامه‌نویس و یا حتی بازیگران، در ذهن مخاطب ماندگار می‌شوند و قدر می‌بینند، اما در این‌گونه، کمتر پیش آمده است که این توفیق و ماندگاری را زوجی از آن ِ خود کنند؛ به خصوص در جایگاه رمان‌نویس و کارگردان.

«فرانک دارابونت» و «استیون کینگ» زوج کارگردان-رمان‌نویسی هستند، که دیگر کمتر می‌توان تجربه‌ی تماشای آثار مشترک‌شان را نادیده گرفت و از کنار تازه‌ترین حاصل همکاری‌شان بی‌اهمیت گذشت؛ هر چند این تجربه نو در حد و اندازه ثبت خاطره‌ای ماندگار نباشد و در محدوده تجربه‌ای لذت‌بخش باقی بماند.

«مه» (The Mist) محصول سال ۲۰۰۷ آمریکا، تازه‌ترین ساخته فرانک دارابونت بر اساس رمانی از استیون‌کینگ است که پس از فیلم‌های ماندگار «رستگاری در شاوشنگ» و «مسیرسبز» (که هر دو در تلویزیون ایران و دومی در سینما و در اکران عمومی به نمایش درآمده است) سومین همکاری مشترک‌شان در سینما محسوب می‌شود.

«استیون کینگ» شاید مخاطب کمتری در عرصه ادبیات و به واسطه مطالعه رمان‌هایش در میان ایرانیان داشته باشد، اما بی‌تردید سینمادوستان و پی‌گیران فیلم‌های سینمای جهان در ایران با یادآوری فیلم‌هایی چون تلألو (استنلی‌کوبریک)، کری (برایان‌دی‌پالما)، شکارچیان رویا (لارنس‌کاسدان)، میزری (راب‌راینر)، پنجره مخفی (دیوید-کوئپ) و ۱۴۰۸ (مایکل‌هافستروم)، به راحتی می‌توانند خود را در جایگاه مخاطبانی آشنا با دغدغه‌های این رمان‌نویس قرار دهند و کنجکاوانه ساخت اثری تازه بر مبنای رمانی از او را رصد کنند.

اگر چه «فرانک دارابونت» در کارنامه فیلم‌سازی خود مصرانه تصویرگر دغدغه‌های معنوی خود در بستر به چالش کشیدن معادلات زندگی مدرن بشر بوده است، اما نمی‌توان حضور پررنگ المان‌های روایت‌گری کینگ، همچون «در هم تنیدگی اعمال و عقوبات» و نیز «رابطه باورمندی و رستگاری» را در آثار سه‌گانه برآمده از رمان‌های او، نادیده گرفت؛ حضوری که بی ارتباط با خواست کارگردان هم نبوده است.

«مه» با یک حادثه به ظاهر طبیعی آغار می‌شود؛ طوفانی عظیم، که علاوه بر تخریب و برهم‌زدن روند عادی زندگی روزمره اهالی، بسترساز ظهور«مه»ی رازآلود در شهر می‌شود. ساکنان محصور در فروشگاه مرکزی بی‌اطلاع از آن‌چه در ورای این حجم مبهم در انتظارشان است، در هراس فرو می‌روند و با عینیت یافتن حدس و گمان‌هاشان، در قالب موجوداتی مهیب و خون‌خوار وحشت زده، دست به دامان اعتقادات‌شان می‌شوند؛ اعتقاداتی خلق‌الساعه و بی‌پشتوانه.

دارابونت در «مه» در تغییر مسیری مبتنی بر تجربه، از فضای آرام و صرفاً داستان‌گوی آثار قبل، خارج می‌شود و آگاهانه سراغ داستانی پر تنش و شلوغ می‌رود تا هم در ژانری متفاوت تجربه حضور داشته باشد و هم بتواند گروهی دیگر از مخاطبان سینما را به تأمل در دغدغه‌هایش وادارد.

اگر در «رستگاری در شاوشنگ» و «مسیر سبز»، مخاطب در مواجهه با «شخص»، گناه‌کار دانسته، اما در واقع بی‌گناه، مواجه است که سرانجامش، تعلیق داستان را فراهم می‌آورد، در «مه» این کلیت «جامعه» است که محکوم به تجربه کردن هراس مواجهه با سرنوشت نامعلوم می‌شود و در یک پروسه به ظاهر طبیعی اعتقاداتش به محک گذارده می‌شود؛ انسان‌هایی که در فروشگاه مرکزی گرد هم آمده‌اند، همه غریبه‌های آشنایی هستند که در فراق از وحشت، فراغت کامل می‌طلبند و به محض هجوم دلهره و تردید، دست به دامان تکیه‌گاه و امیدبخش‌های بدلی می‌شوند.

با این حال دارابونت اگر نه در کلیت داستان، اما در پایان‌بندی فیلمش، باز هم بر اندیشه مبتنی بر «فردیت» خود تکیه دارد و اگر در طول فیلم، جامعه را به جهل و حاکمیت را به ظلم محکوم می‌کند، در انتها (در قالب شخصیت مادری که برای نجات کودکانش استمداد می‌کند و پس از بی جواب ماندن، با تکیه بر عشق مادرانه خود به مه می‌زند)، فردیت و «ایمان به خود» را نجات‌بخش و عامل رستگاری تصویر می‌کند و تلاش برای نبرد را، به واسطه حداقل ناامیدی و یا به تعبیری «بی‌ایمانی»، محکوم به شکست و پرداخت هزینه‌ای سنگین می‌داند.

«مه» از یک سو در پی ستایش «هم‌رنگ جماعت نشدن» در فضای «شک و تردید» و از سوی دیگر تقبیح «ماورا باوری، از سر ناچاری» است. دارابونت اگر چه سرنوشت محتومی برای هیچ یک از بازیگران صحنه‌اش خلق نکرده، اما فرمول سرنوشت‌شان را طوری رقم زده است که اثباتی بر این «ستایش» و «تقبیح» باشد؛ آن‌که با تکیه بر عشق مادرانه خود به سراغ سرنوشت رفت، به «مقصد» رسید و آنان که خود را به اندیشه و تفکر متعصبانه در لوای «ماورا باوری، از سر ناچاری» سپردند، جز به قربانی دادن و اسارت در سرنوشت رقم خورده به دست سایرین و محیط، به هیچ نرسیدند.

اما نقطه‌ی اوج فیلم «مه»، پایان‌بندی به شدت تاثیرگذار و متفاوت آن است؛ تمهیدی بر اساس فرمول «از ماست که بر ماست». دیوید، قهرمان فیلم، پس از خطر کردن و توفیق در نجات همراهان اندکش از فروشگاه، در انتهای مسیر به چنان ناامیدی‌ای دچار می‌شود که نه تنها تمام همراهان (حتی فرزندش) را می‌کشد، که خود به عذاب کشف «آن‌چه نادیدنی بوده است» گرفتار می‌آید و «تلخی حقیقت» را با تمام وجود درک می‌کند. این پایان‌بندی به شدت تلخ و بسته، همان تغییر اساسی «فرانک دارابونت» در روایت «استیون کینگ» است.

اگر چه کینگ هم پس از تماشای فیلم خطاب به دارابونت می‌گوید:«این پایان را دوست دارم و کاش به ذهن خودم هم رسیده بود»، اما در رمان کوتاهش، ترجیح داده امیدوارانه‌تر قلم بزند و با تمام سیاهی به تصویر کشیده از وضعیت انسان‌های درگیر با «تناقضات معنوی مدرن»، باز هم حداقل روزنه امیدی را برای‌شان باقی بگذارد؛ «…(به نقل از دیوید:) حالا دارم به بستر می‌روم. اما اولش می‌روم پسرم را ببوسم و دو کلمه را در گوشش نجوا کنم، در برابر رویاهایی که ممکن است به سراغش بیایند؛ دو کلمه‌ای که کمی شبیه هم هستند. یکی از آن‌ها هارتفورد (پایتخت ایالت کنتیکت از ایالات ساحلی آمریکا) است و دیگری «امید».» -پایان‌بندی رمان استیون کینگ-