فیروزه

 
 

دختربچهٔ بدجنس

امروز بعداز‌ظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غل‌غل درآورد ولی جیغ هم می‌زد و آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دوان‌دوان سر رسیدند. مامان زار می‌زد چون خیال می‌کرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. آرتور خیلی خوشحال و مغرور بود. همه از او سؤال می‌کردند. مامان ازش پرسید چطور افتاده توی حوض، پاش سُر خورده، و آرتور تأیید کرد و گفت که تعادلش را از دست داده. خیلی خوب شد که این‌جور گفت، ولی با این همه هنوز از دستش دلخورم و تو اولین فرصت کارم را از سر می‌گیرم.

از طرفی، اینکه نگفت من هلش داده بودم، شاید فقط به این خاطر بود که خوب می‌داند مامان حالش از خبرچین‌ها به هم می‌خورد. آن روز که گلوش را با طنابِ بازی فشار دادم و رفت پیش مامان شکایت کرد که «هلن، گلوم را این‌جوری فشار داد»، مامان یک درِکونی حسابی بهش زد و گفت: «دیگر هیچ‌وقت همچو کاری نکن!» و وقتی بابا به خانه برگشت، مامان ماجرا را براش تعریف کرد و بابا هم از این باب خیلی عصبانی شد. آن روز، آرتور از خوردن دسر محروم شد. این طوری بود که همه‌چی دستگیرش شد؛ این بار، چون هیچی نگفت، یک شیرینی مربایی بهش دادند. شیرینی مربایی را خیلی دوست دارم. من هم از مامان یک شیرینی خواستم، آن هم سه بار، ولی مامامن خودش را به نشنیدن زد. نکند بو برده که من آرتور را هل دادم توی حوض؟

قبل‌ترها، با آرتور مهربان بودم، چون بابا و مامان من را هم به اندازه‌ٔ او لوس می‌کردند. وقتی او یک ماشین تازه داشت، من هم یک عروسک تازه داشتم و بی‌آنکه به من شیرینی بدهند، به او شیرینی نمی‌دادند. ولی یک ماهی می‌شود که بابا و مامان رفتارشان با من از این رو به آن رو شده. دیگر فقط آرتور وجود دارد. یک‌ریز بهش کادو می‌دهند. این موضوع باعث اصلاح او نمی‌شود. او همیشه‌ٔ خدا کمی سربه‌هوا بوده، ولی حالا نفرت‌انگیز است. بی‌وقفه در حال خواستن این و آن است. و مامان تقریباً همیشه تسلیم می‌شود. واقعاً فکر می‌کنم ظرف یک ماه، فقط یک روز سر آن طناب بازی دعواش کرده‌اند، این احمقانه است، چون فقط همان یک بار او بی‌تقصیر بود!

از خودم می‌پرسم چرا مامان و بابا که آن همه مرا دوست داشتند، یکهو نسبت به من بی‌اعتنا شدند. انگار من دیگر دخترکوچولوی آنها نیستم. وقتی مامان را می‌بوسم، حتی لبخند هم نمی‌زند. بابا هم همین‌طور. موقعی که به گردش می‌روند، آنها را همراهی می‌کنم، ولی همچنان به من محل نمی‌گذارند. می‌توانم هر قدر که دلم می‌خواد کنار حوض بازی کنم. برای‌شان فرقی نمی‌کند. فقط آرتور است که گاهی با من مهربان می‌شود، ولی زیر بار نمی‌رود که باهام بازی کند. یک روز ازش پرسیدم چرا مامان با من این‌جور تا می‌کند. دلم نمی‌خواست در این‌باره باهاش حرف بزنم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پایین نگاهم کرد، با آن قیافه‌ٔ آب‌زیرکاهی که عمداً به خودش گرفته بود تا عصبانی‌ام کند، بِهِم گفت مامان دیگر نمی‌خواهد بشنود کسی درباره‌ٔ من حرف می‌زند. بِهِش گفتم این حقیقت ندارد. بِهِم گفت که چرا، وقتی مامان این را به بابا می‌گفته شنیده است و حتی مامان گفته که «دیگر هیچ‌وقت، نمی‌خواهم دیگر هیچ‌وقت بشنوم که درباره‌ٔ او حرف می‌زنی!»

همان روز بود که گردنش را با طناب فشار دادم. تازه بعدش، آن‌قدر عصبانی بودم که به‌رغم آن درِکونی که نوش‌جان کرد، رفتم تو اتاقش و بِهِش گفتم که می‌کشمش.

امروز بعداز‌ظهر، بِهِم گفت که مامان، بابا و او می‌خواهند بروند کنار دریا و من را با خودشان نمی‌برند. خندید و برام شکلک درآورد. آن‌وقت، هولش دادم توی حوض.

حالا خوابیده؛ بابا و مامان هم توی اتاق‌شان خوابیده‌اند. یک لحظه بعد، می‌روم توی اتاقش و این بار، دیگر فرصت نخواهد کرد جیغ بزند، طناب بازی همراهم است. آن را توی باغ جا گذاشته بود و من برداشتمش.

این‌طوری، آنها مجبور می‌شوند بدون او بروند. و بعد، می‌روم تنهای تنها ته این باغ بدریخت بخوابم، توی آن جعبه‌ٔ سفیدرنگ وحشتناکی که یک ماه است مجبورم می‌کنند درش بخوابم.

* Jehanne Jean-Charles، نویسنده‌ٔ معاصر فرانسوی؛ شوهرش ژان لویی مارسل شارل (۱۹۲۲-۲۰۰۳) نویسنده‌ٔ معروفی بود که آثار فراوانی از او به جا مانده است. ژوآن، خیلی کم می‌نویسد. آثار او عبارتند از سه رمان به نام‌های: طوقه، کتاب گربه‌ها و مرگ، مادام و نیز چهل داستان کوتاه که در مجموعه‌ای با عنوان «پرهای کلاه» گرد آمده‌اند. داستان‌های او را با آثار نویسندگانی چون ادگار آلن پو و ری برادبری مقایسه می‌کنند. م.


 

دعواهای زن و شوهری

«چهارشنبه سوری» یک فیلم ایرانی است که بیشتر به کمدی‌های ایتالیایی یا آثار نوشته‌شده توسط باکری Bacri و ژاوویی Jaoui شباهت دارد تا سینمای مؤلف ایرانی که ما اینجا (فرانسه م.) می‌شناسیم.

در این فیلم، جذابیتی که هجو اجتماعی «مسائل سطحی» ایرانی (از نظر ما) به وجود می‌آورد، با شعفی بی‌حد درمی‌آمیزد که حاصل فیلمنامه‌ای خوب، دیالوگ‌هایی گزنده (به شرط آنکه زیرنویس‌ها وفادارانه بوده باشند)، بازی‌هایی درست و تکان‌دهنده و کارگردانی ظریف است.

طرح ماهرانهٔ فیلمنامه، دو مضمون کلاسیک را در ۲۴ ساعت با هم درمی‌آمیزد: مثلث زناشویی (زنی به شوهر بی‌وفایش شک می‌کند) و قصهٔ آشنایی اولیهٔ فردی با راه و رسم زندگی (دختر جوانی اولین تجربه‌های جدی زندگی را از سر می‌گذراند). چند تم دیگر به این دو مضمون اضافه می‌شود تا هجو جان بگیرد، اما نه آن‌قدر که فیلم به هجویه‌ای آموزشی تبدیل شود؛ این تم‌ها عبارت‌اند از شرایط زنان و استبداد اجتماعی و شغلی.

اصغر فرهای، که این فیلم سومین کار اوست و اولین فیلمش که به دست ما رسیده، فیلمنامه‌اش را به لطف توالی غافلگیری‌ها و تعلیق‌ها پیش می‌برد و کاری می‌کند که تماشاگر با نگاهِ ابتدا ساده‌لوحانه و رفته‌رفته دقیقِ دختر جوان همراه شود.

زیباترین کشف فیلم کمابیش از تئاتر کلاسیک می‌آید: قهرمان فیلم دختر جوانی است که نگاه بی‌تفاوتی به ارباب‌هایش دارد. اما روحی جوان فقط یک خدمتکار موقتی است؛ او خطری برای از دست دادن کارش حس نمی‌کند و دست به «گستاخی»‌هایی می‌زند که برای خدمتکارهای دائمی میسر نیست. او حتی می‌تواند در دعوای زناشویی ارباب‌هایش شرکت کند و در نهایت، این دعوا را در حالی ترک می‌کند که به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش دربارهٔ شوهر، همسر و معشوقهٔ فرضی متأسف است.

تمام حس‌ها و هیجان‌های بازیگر جوان در چهره‌اش هویداست، همین‌طور تمام نظراتی که می‌خواهد با او در میان بگذاردشان؛ بازیگوشی و کنجکاوی او را هم نباید فراموش کرد: او با حرص و ولعی هم‌اندازهٔ حرص و ولعِ ما، داخل یک کشو یا میان برگ‌های یک آلبوم عکس دنبال نشانه‌های یک وودویل عجیب می‌گردد. یک نگاه، یک حرکت، یک شی‌ء کوچک (فندک موزیک‌دار) می‌تواند روی قضاوتمان تأثیر بگذارد: کارگردانی بسیار دقیق (سیالی دوربین و ویژگی سوبژکتیو صدا) ما را در پیچ‌وخمی بامزه از نشانه‌های فریبنده یا افشاگر هدایت می‌کند. دوربین با مهارتی حیرت‌آور نقطهٔ دید خود را تغییر می‌دهد. در عین حال، تلّی از جزئیات کوچک‌ترین واکنش‌ها را باورپذیر می‌کنند (به‌عنوان مثال، جایی که مدیر سخت‌گیر مدرسه با ترقه‌های توقیف‌شده بازی می‌کند).

کاتارسیس نهایی فیلم، نقطهٔ کلیدی فهم یک دنیای فریبنده است: «جشن آتش» (چهارشنبه‌سوری م.) انفجاری از شادی است که آتش‌هایش آشوب‌های شبانهٔ لندن در فیلم «سامی و رُزی در آسمان پرواز می‌کنند» اثر استفان فریرس Stephen Frears و حنیف قریشی Hanif Kureishi را به‌یاد می‌آورد.

فیلم تناقض‌های جامعه‌ای بسته را به نمایش می‌گذارد که اعضایش پتانسیل زیادی برای شوخی دارند. لباس عروسی را توی توالت امتحان می‌کنند، برداشتن زیر ابرو بهانه‌ای می‌شود برای دعوای یک زوج، و در عین حال، این افراد با گرفتن نقش‌های دیگر وارد بازی می‌شوند: ظرف چند دقیقه، یک دختر نامزدکرده و خجالتی تبدیل می‌شود به خدمتکاری درستکار، مشتری آرایشگاه و یا خواهرزاده‌ای که برای مهمان‌ها چایی می‌برد. تئاتر کوچک زندگی روزمره، باطراوت و صریح آشکار می‌شود. فیلم به هدف می‌نشیند، چه اهل تهران باشیم، چه اهل پرسپولیس و چه اهل هر جای دیگر.

منبع: پوزیتیف، ژانویهٔ ۲۰۰۸.


 

چیزی جز بدبختی نمی‌بینم

گوستاو فلوبرتمام این‌ها میل مردن به آدم می‌بخشند. از یک سال پیش، این ایمان به آخرالزمان را می‌فهمم، ایمانی که مردم در قرون وسطی به‌هنگام دوران تاریک، داشتند. به کجا باید رو کرد تا چیزی ناب یافت؟ آدم هرجا که پا می‌گذارد، روی کثافت راه می‌رود. هنوز مدت درازی در این مستراح پایین خواهیم رفت. این‌جا چنان ابله خواهیم شد که در ظرف چند سال، فکر می‌کنم در عرض بیست‌سال، بورژواهای زمان لویی فیلیپ به‌نظرمان آراسته و پاشنه‌قرمز خواهند رسید. آزادی، هنر و روش‌های این دوره را تحسین خواهیم کرد چرا که آن‌ها دوباره به نجاست اعتبار بخشیده‌اند و از آن هم فراتر رفته‌اند. وقتی اندوه آدم را از پا درمی‌آورد، وقتی آدم حس می‌کند که تمام فرم‌های شناخته‌شده پوسیده‌اند و سرآخر، وقتی آدم از دست خودش هم ذلّه می‌شود، اگر سرش را از پنجره بیرون ببرد، دست‌کم هوایی تازه می‌کند! اما نه، هیچ‌چیزِ بیرون به آدم آرامش نمی‌بخشد. برعکس، برعکس! به هر طرف که رو می‌کنم، چیزی جز بدبختی نمی‌بینم. کلمات، کلمات، و چه کلماتی! حس نمی‌کنی که اکنون همه‌چیز توسط سستی، اشک‌، وراجی و لبنیات از بین می‌رود؟ ادبیات معاصر در قاعده‌های زنانه غرق شده است.

لوئیز کولهعصر، در چه لجن اخلاقی و در چه پرتگاهی از حماقت وامانده است! به‌نظرم می‌رسد که حماقت بشر می‌رود که به اوج خود برسد. نوع بشر همانند یک تریاکی مست از افیون، چشمانش را به زمین دوخته، پوزخندزنان سرش را تکان می‌دهد و بر شکمش می‌کوبد. – اما به کجا باید پناه برد، خدای من! کجا یک انسان پیدا می‌شود؟ یعنی روی زمین گوشه‌ای پیدا نمی‌شود که در آن، حقیقت را برای حقیقت دوست بدارند و زیبا را زیبا، آن‌جا که هیجان بی‌هیچ شرمی و تنها برای لذت بردن از آن پذیرفته می‌شود، همچون شهوتی که درونش ایده‌ای آدم را سوی خود می‌خواند؟

یعنی عزت نفس، ایمان به اثر خود، ستایش زیبایی، تمام این‌ها از بین رفته‌اند؟ پس لجن همگانی که تا گلو در آن فرو رفته‌ایم، همه‌ی سینه‌ها را پر کرده است؟ به تو التماس می‌کنم که از این پس، دیگر از چیزی که در دنیا می‌گذرد با من حرف نزن، هیچ خبری برایم نفرست و مرا از تمام مقاله‌ها، روزنامه‌ها و غیره معاف کن. سخت می‌خواهم از پاریس و هر آن‌چه که آن‌جا می‌گذرد، درگذرم.- این چیزها بیمارم می‌کنند؛ وادارم می‌کنند خبیث شوم و از طرفی، مخالفتی سیاه را در من تقویت می‌کنند که به یک کوته‌بینی کاتونی سوقم می‌دهد.


 

آی دزد، دزد! زندگی‌ات کدام است؟

ژان ماری گوستاو لوکلِزیو– به من بگو، از کجا شروع شد؟
– نمی‌دونم، دیگه نمی‌دونم، خیلی وقت گذشته، حالا دیگه خاطره‌ای از اون زمون‌ها ندارم. من تو پرتغال به دنیا اومدم، تو اریسیرا، اون وقت‌ها یه روستای کوچیک ماهیگیر‌ها بود، نزدیک لیسبون، سفیِد سفید، لب دریا. بعد پدرم به دلایل سیاسی مجبور شد اون‌جا رو ترک کنه و با مادر و عمه‌ام تو فرانسه ساکن شدیم. و من دیگه هیچ‌وقت پدربزرگمو ندیدم. ولی اونو خوب به یاد می‌آرم، ماهیگیر بود. برام قصه می‌گفت، ولی حالا من تقریباً دیگه پرتغالی حرف نمی‌زنم. مثل یه شاگردبنا با پدرم کار می‌کردم. بعد اون مُرد و مادرم مجبور شد کار کنه؛ من وارد یه شرکت شدم، کار مرمت خونه‌های قدیمی، اوضاع خوب بود. اون وقت‌ها، من مثل همه بودم، یه کار داشتم، ازدواج کرده بودم، چند تا دوست داشتم، تو فکر فردا نبودم، به مریضی فکر نمی‌کردم، همین‌طور به حوادث. زیاد کار می‌کردم و پول کم بود، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم. بعد کارهای الکتریکی یاد گرفتم، مدارهای الکتریکی رو تعمیر می‌کردم، لوازم‌خونگی و روشنایی نصب می‌کردم، سیم‌کشی می‌کردم. از این کار خیلی خوشم می‌اومد، کار خوبی بود.

این‌هایی که می‌گم اون‌قدر دورن که گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم حقیقت داره؟ اون وقت‌ها واقعاً این‌طور بوده؟ این‌ها بیشتر یه رؤیا نیست که اون وقت‌ها واسه خودم می‌ساختم؟ وقتی همه‌چی اون‌قدر آروم و عادی بود، وقتی شب ساعت هفت به خونه برمی‌گشتم و درو که باز می‌کردم هوای گرم خونه می‌خورد تو صورتم، جیغ و داد بچه‌ها رو می‌شنیدم و صدای زنمو که می‌اومد به طرفم و منو می‌بوسید. چون خسته بودم، قبل از شام رو تخت دراز می‌کشیدم و به سایه‌ها‌یی که لامپ رو سقف می‌نداخت، نگاه می‌کردم. به هیچی فکر نمی‌کردم، اون وقت‌ها آینده وجود نداشت، همین‌طور گذشته، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم.

– و حالا؟
– آه، حالا همه‌چی عوض شده. این‌جاش وحشتناکه. این تغییر یکهو اتفاق افتاد، وقتی کارمو از دست دادم، به‌خاطر ورشکستگی شرکت؛ می‌گفتن رئیس تا خرخره تو قرضه. همه‌چی رهنی بود. خب یه روز رئیس بی‌خبر زد به چاک. سه‌ماه دستمزد به ما بدهکار بود. روزنامه‌ها در این مورد نوشتن، ولی دیگه کسی اونو ندید، نه اونو نه پولو. این‌جوری همه به صفر رسیدیم، این مثل یه سوراخ بزرگ بود که همه‌مون افتادیم توش، اون‌های که نمی‌دونم چی به سرشون اومد، فکر کنم جای دیگه‌ای رفتن، کسایی رو می‌شناختن که می‌تونستن بهشون کمک کنن. اولش فکر می‌کردم همه‌چی مرتب می‌شه، دوباره راحت کار گیر می‌آرم، ولی هیچی به هیچی.

صاحب‌های شرکت، مجردها و خارجی‌ها رو استخدام می‌کردن، چون خیلی راحت می‌تونستن از دست‌شون خلاص بشن. واسه کارهای الکتریکی هم جواز نداشتم، این‌طوری کسی بهم کار نمی‌داد. چند ماه همین‌جوری گذشت و من دست‌خالی بودم. سیرکردن شکم و دادن خرج تحصیل پسرهام سخت بود، زنم نمی‌تونست کار کنه، حالش خوب نبود، ما حتی واسه خریدن دارو هم پول نداشتیم. بعد یکی از دوست‌هام که تازه ازدواج کرده بود، کارشو بهم قرض داد و من سه ماه رفتم بلژیک تو کوره‌های بلند کار کردم. سخت بود. مخصوصاً به این خاطر که مجبور بودم تنها تو هتل بمونم. ولی پول زیادی گیرم اومد. با اون پول تونستم یه ماشین بخرم، یه وانت پژو، هنوز هم دارمش. اون موقع پیش خودم فکر می‌کردم با یه وانت شاید بتونم مصالح ساختمونی حمل کنم یا سبزی بفروشم. ولی اوضاع خیلی سخت‌تر شد، چون هیچی برام نمونده بود. حتی وامی که گرفته بودم از دست دادم. داشتیم از گرسنگی می‌مردیم. این‌طور بود که تصمیم گرفتم. اولش با خودم می‌گفتم این وضع موقتیه، فقط تا وقتی که یه کم پول گیرم بیاد، تا وقتی یه کار پیدا کنم. حالا سه‌سال گذشته. می‌دونم که این وضع دیگه عوض نمی‌شه. اگه زنم و بچه‌هام نبودن، شاید می‌تونستم بذارم برم، نمی‌دونم کجا، کانادا، استرالیا، جاش مهم نیست؛ فقط عوض کردن محل، عوض کردن زندگی…

– می‌دونن؟
– بچه‌هام؟ نه، نه، هیچی نمی‌دونن، نمی‌شه بهشون گفت، خیلی کوچیکن، نمی‌تونن درک کنن که پدرشون دزد شده. اولش نمی‌خواستم به زنم بگم. بهش گفتم که بالاخره یه کار گیر آوردم. نگهبون شب تو یه انبار مصالح ساختمونی. ولی همه‌ی چیزهایی رو که می‌آوردم می‌دید، تلویزیون‌ها، گوشی‌های تلفن، لوازم‌خونگی، چیزهای زینتی، ظروف نقره، چون همه‌شونو تو گاراژ انبار می‌کردم؛ خب دست‌آخر یه بوهایی برد. هیچی نگفت، ولی می‌دیدم که به بعضی چیزها شک می‌کرد. چی می‌تونست بگه؟ ما به جایی رسیده بودیم که دیگه چیزی واسه از دست‌دادن نداشتیم. یا این بود یا گدایی تو خیابون… نه، هیچی نگفت. ولی یه روز وقتی داشتم ماشینو خالی می‌کردم و منتظر مالخر بودم، اومد تو گاراژ. خیلی زود یه مالخر گیر آورده بودم. فکرشو بکن، بی‌این‌که خودشو تو خطر بندازه، پول زیادی به جیب می‌زد. یه مغازه لوازم‌برقی و خونگی تو شهر داشت و یه مغازه عتیقه‌فروشی یه جای دیگه، فکر کنم تو حومه‌ی پاریس. همه‌چیزو به یه دهم قیمت می‌خرید، واسه عتیقه‌ها پول بیشتری می‌داد، ولی هر چیزی رو برنمی‌داشت، می‌گفت باید به خطرش بیارزه. یه روز، یه ساعت پاندولی رو نخرید، یه ساعت پاندولی قدیمی؛ گفت فقط سه‌چهار تا ساعت مثل این تو دنیا هست و این‌جوری ممکنه گیر بیفته. ساعتو دادم به زنم ولی از اون خوشش نیومد. حتم دارم چند روز بعد انداختش تو سطل اشغال، ساید از ترسش.

آره داشتم می‌گفتم، اون روز وقتی داشتم وانتو خالی می‌کردم، سر رسید، نگاهی بهم انداخت، سعی کرد لبخند بزنه ولی خوب حس می‌کردم که ته دلش غمگینه، فقط گفت، قشنگ یادمه، گفت خطری نیست؟ شرمم گرفت، بهش گفتم نه و ازش خواستم بره چون مالخر به زودی می‌رسید و من نمی‌خواستم زنمو ببینه.

نه، نمی‌خوام بچه‌هام این چیزها رو بدونن، خیلی کوچیکن؛ فکر می‌کنن من مثل سابق کار می‌کنم. بهشون گفتم شب‌ها کار می‌کنم و واسه همین باید شب‌ها بیرون برم و یه قسمت از روز بخوابم.

– این زندگی رو دوست داری؟
– نه، اولش اصلاً دوست نداشتم، ولی حالا چی کار می‌تونم بکنم؟
– همه‌ی شب‌ها می‌ری بیرون؟
– بستگی داره. بستگی به محل‌ها داره. کوچه‌هایی هستن که طول تابستون کسی اون‌جا نیست. بعضی جاها زمستون این‌جوریه. بعضی وقت‌ها مدت زیادی پامو بیرون نمی‌ذارم. باید منتظر بمونم، چون می‌دونم خطر گیر افتادنم هست. ولی گاهی وقت‌ها تو خونه، واسه تهیه‌ی لباس و دارو پول لازم داریم، از طرف دیگه اجاره‌خونه هست، پول برق. باید با زرنگی به کارها سر و سامون بدم. دنبال مرده‌ها می‌گردم.

– مرده‌ها؟
– بله، فکرشو بکن، روزنامه‌ها رو می‌خونی و وقتی دیدی یکی مرده، یه آدم پولدار، می‌فهمی که روز خاکسپاریش می‌تونی بری یه سر به خونه‌ش بزنی.

– معمولاً این‌طوری کار می‌کنی؟
– بستگی داره. هیچ قاعده و قانونی وجود نداره. کارهایی هست که فقط شب‌ها انجام می‌دم، تو کوچه‌های پرت، چون می‌دونم این‌جوری راحت‌ترم. گاهی وقت‌ها می‌تونم این کارو روز انجام بدم، طرف‌های یکِ بعدازظهر. اغلب دوست ندارم روزها کار کنم. منتظر شب می‌مونم، حتی سحر، می‌دونی، بین ساعت سه و چهار بهترین موقع‌ست چون دیگه کسی تو خیابون نیست، حتی پلیس‌ها هم تو این ساعت خوابن. ولی اگه کسی تو خونه باشه هیچ‌وقت تو نمی‌رم.

– چطور می‌فهمی کسی اون‌جا نیست؟
– وقتی عادت داری، این موضوع خیلی زود معلوم می‌شه. گرد و خاک جلوی در، برگ‌های خشک و یا روزنامه‌های تلنبار شده تو جعبه‌ی نامه‌ها.

– از در وارد می‌شی؟
– وقتی راحت باشه، آره، قفلو می‌شکنم و یا از یه شاه‌کلید استفاده می‌کنم، اگه نشد سعی می‌کنم از پنجره رد شم. همیشه دستکش می‌پوشم که هم اثر انگشتم جا نمونه هم این‌که زخمی نشم.

– آژیرهای خطر چی؟
– اگه پیچیده باشن بی‌خیال می‌شم، ولی اغلب ساده‌ن. تو اولین نگاه می‌بینی‌شون، فقط باید سیم‌ها رو قطع کنی.

– ترجیح می‌دی چی برداری؟
– می‌دونی وقتی این‌جوری وارد یه خونه‌ی ناشناس می‌شی، درست نمی‌دونی چی گیرت می‌آد. باید سریع عمل کنی همین. چون امکان داره یه نفر رَدتو گرفته باشه، خب هر چی خوب و راحت فروخته بشه برمی‌داری، تلویزیون، ضبط صوت، لوازم و ظروف نقره، چیزهای زینتی، تابلوها، گلدون‌ها و مجسمه‌ها به شرط این‌که زیاد دست و پا گیر نباشن.

– جواهرات؟
– نه، معمولاً نه. به‌علاوه مردم وقتی بیرون می‌رن، جواهراتشونو جا نمی‌ذارن. جالبه، بطری‌های نوشیدنی هم خوب فروش می‌ره. مردم به زیرزمین‌هاشون هم زیاد توجه نمی‌کنن، قفل ایمنی نصب نمی‌کنن و زیاد متوجه اتفاقی که می‌افته نیستن. بعد باید خیلی سریع همه‌چی رو بار کرد و زد به چاک، خوشبختانه ماشین دارم. بدون اون نمی‌تونستم دست به این کار بزنم. باید می‌رفتم تو یه باند و یه گانگستر حسابی می‌شدم. از این خوشم نمی‌آد، چون فکر می‌کنم اون‌ها این کارو بیشتر برای تفریح می‌کنن تا احتیاج، می‌خوان ثروتمند بشن، دنبال دزدی‌های بزرگ هستن، در حالی که من این کارو واسه زنده موندن می‌کنم، واسه این‌که زنم و بچه‌هام چیزی برا خوردن داشته باشن، لباس داشته باشن، واسه این‌که بچه‌هام بتونن درس بخونن و یه کار درست و حسابی گیرشون بیاد.

اگه همین فردا یه کار پیدا کنم، فوراً دزدی رو می‌ذارم کنار. دوباره می‌تونم شب راحت برگردم خونه و قبل از شام رو تخت دراز بکشم و سایه‌های رو سقفو نگاه کنم، بی‌این‌که به چیزی فکر کنم، بی‌این‌که به آینده فکر کنم، بی‌این‌که از چیزی بترسم…

حس می‌کنم زندگیم خیلی خالیه و پشت همه‌ی این‌ها هیچی وجود نداره، مثل یه دکور، خونه‌ها، مردم، ماشین‌ها، حس می‌کنم همه‌شون ساختگی‌ان، حس می‌کنم یه روز بهم می‌گن همه‌ی این‌ها بازیه و مال هیشکی نیست… واسه فکر نکردن به این چیزها، بعدازظهر می‌رم تو خیابون و همین‌جوری شروع می‌کنم به راه رفتن، راه می‌رم، راه می‌رم، تو آفتاب، زیر بارون؛ خودمو یه غریبه حس می‌کنم، انگار همین الان با قطار رسیدم و هیشکی رو تو شهر نمی‌شناسم، هیشکی.

– دوست‌هات چی؟
– اوه، دوست‌ها؛ می‌دونی وقتی مشکل داری، وقتی دوست‌هات می‌دونن کارتو از دست دادی و دیگه پولی واست نمونده، اولش خیلی مهربونن، ولی بعد می‌ترسن بری ازشون پول بخوای، و اون‌وقت… خب تو زیاد اهمیت نمی‌دی و یه روز می‌بینی که دیگه کسی دور و برت نیست، دیگه کسی رو نمی‌شناسی… انگار واقعاً یه غریبه‌ای و تازه از قطار پیاده شدی.

– فکر می‌کنی دوباره وضع مثل سابق بشه؟
– نمی‌دونم… گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که این یه دوره‌ی بده که می‌گذره و من دوباره کارمو تو بنایی از سر می‌گیرم یا تو کارهای الکتریکی، همه‌ی اون کارهایی که اون وقت‌ها می‌کردم… ولی گاهی وقت‌ها هم به خودم می‌گم این وضع هیچ‌وقت عوض نمی‌شه، هیچ‌وقت. چون پولدارها به آدم‌های بدبخت اعتنا نمی‌کنن، اون‌ها رو مسخره می‌کنن، ثروتشونو واسه خودشون نگه می‌دارن و تو خونه‌های بزرگشون توی گنجه‌ها حبس می‌کنن، و تو واسه این‌که چیزی داشته باشی، واسه داشتن یه خرده نون، باید وارد خونه‌هاشون بشی و خودت اونو ور داری.

– وقتی فکر می‌کنی دزد شدی، چه حالی بهت دست می‌ده؟
– می‌ترسم، دچار اضطراب می‌شم، این فکر منو از پا می‌ندازه. گاهی وقت‌ها شب موقع شام برمی‌گردم خونه و این دیگه مثل اون وقت‌ها نیست. شام فقط چند تا ساندویچ سرده که در حال تماشای تلویزیون می‌خورم، بچه‌ها صداشون در نمی‌آد، زنم نگاهم می‌کنه ولی او هم چیزی نمی‌گه. خیلی خسته به نظر می‌آد، با چشم‌های خاکستری و غمگین. یاد چیزی می‌افتم که بار اول بهم گفت، وقتی پرسید خطری نیست؟ بهش گفتم نه، ولی این راست نبود، چون خوب می‌دونم که یه روز، یه روز نحس، یه مشکل پیش می‌آد. قبلاً سه چهار بار کم مونده بود گیر بیفتم، کسایی بودن که به طرفم شلیک کردن. سر تا پا سیاه پوشیده بودم با دستکش‌های سیاه و نقاب سیاه، خوشبختانه نتونستن منو بزنن، چون تو تاریکی منو نمی‌دیدن. ولی دست‌آخر این اتفاق می‌افته، مطمئنم. شاید امشب، شاید فردا شب، کسی چه می‌دونه؟ شاید پلیس‌ها دستگیرم کنن و سال‌ها تو زندون بمونم، شاید هم وقتی به طرفم شلیک می‌کنن نتونم سریع فرار کنم و کشته بشم. مرگ. به اون فکر می‌کنم، به زنم، تو فکر خودم نیستم، من هیچی نمی‌خوام، مهم نیستم. به اون فکر می‌کنم و همین‌طور به بچه‌هام، چی به سرشون می‌آد؟ تو این دنیا کی به اونا فکر می‌کنه؟

وقتی هنوز تو اریسیرا زندگی می‌کردم، پدربزرگم خیلی مراقبم بود. شعری که اغلب برام می‌خوند هنوز یادمه، از خودم می‌پرسم چرا این‌یکی بیشتر از اون‌های دیگه یادم مونده، شاید تقدیر این‌طور بوده. یه‌کم پرتغالی بلدی؟ این‌جوری بود، گوش کن:

Ladrao! Ladrao!
Que vida e beber
Passer pela raa
Era meia noite
Quando O ladrao veio
Bateu tres pancadas
Aporta do meia

آی دزد! دزد!
زندگی‌ات کدام است؟
خوردن و نوشیدن
پرسه زدن در خیابان
نصف شب بود
که دزد آمد
سه ضربه زد
به در وسطی.


* Jean-Marie Gustave Le Clézio
مترجم: این داستان از کتاب زیر برای ترجمه انتخاب شده است:
La Ronde et autre faits divers, Gallimard, 1982.


 

مگر شب

آلن ونستناز زمین مرده
گل‌ها ناگهان سر برمی‌آورند
چه گل‌هایی نمی‌دانم
من به تو خیره می‌شوم
فرو می‌روم در دهان بازت،
در چشمانی به تیزی
دندان‌های ریزت
که دیشب،
روباه ستاره را یادم می‌آورد.
آن موقع،
قلبم به شدت می‌تپید،
با ریتم دندان زدن‌های تو
بر پوستم.
به شدت می‌تپید قلبم وقتی تو،
یکی پس از دیگری،
پاهای فرو رفته در سردی‌ات را
بلند می‌کردی.
امروز، من مردی هستم
با فکی کلید شده،
مشتی فرو رفته در دهان
زیرا که در ریه‌هایش
دیگر هیچ بادی نمی‌وزد
و چشمانش پلک شده‌اند.


 

شب‌زنده‌داری برای تدفین

فیلیپ ژاکوته
آسوده باش، خواهد آمد
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک می‌شوی، می‌سوزی
زیرا واژه‌ای که در آخرِ شعر می‌آید
نزدیک‌تر از واژه‌ی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمی‌کند.
گمان نکن که او زیر شاخه‌ها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو می‌نویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی می‌نوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقه‌ی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم می‌فشارید برای بی‌حرکت ماندن،
او می‌آید
خدا می‌داند از کدامین گردنه‌ها
از دوردست‌ها یا از همین نزدیکی
به سوی شما دو تَن
اما آسوده باش، خواهد آمد
از یک واژه تا واژه‌ی دیگر
پیرتر می‌شوی.

از مجموعه‌ی «جغد»، ۱۹۵۳.

شب‌زنده‌داری برای تدفین
صدایی از خود درنمی‌آوریم
در اتاق مردگان:
شمع را بالا می‌بریم
و دور شدن آن‌ها را می‌بینیم

من کمی صدا به پا می‌کنم
در آستانه‌ی در
و چند کلمه می‌گویم
برای روشن کردن را‌ه‌شان

اما آن‌هایی که دعا خوانده‌اند
حتی زیر برف،
پرنده‌ی سحر
می‌آید تا جای صداشان را بگیرد.

از مجموعه‌ی «نادان»، ۱۹۵۸.

سپیده‌دم
گویی خدایی بیدار می‌شود،
گل‌ها و چشمه‌ها را می‌نگرد
شبنمش روی زمزمه‌های ما
عرق‌های ما
نمی‌توانم از تصویرها چشم بپوشم
باید گاوآهن از من بگذرد
آینه‌ی زمستان و روزگار
باید زمان بکارَدَم.

از مجمو‌عه‌ی «حالت‌ها»، ۱۹۶۷.

این همه سال
این همه سال
و به راستی آگاهی چنین ناچیز
قلب چنین ناتوان؟
بی‌هیچ پشیزی برای دادن به قایقران،
اگر نزدیک آید؟
– من از آب و علف توشه برداشته‌ام
خود را سبک نگه داشته‌ام
تا قایق کمتر فرو رود.

از مجموعه‌ی «اندیشیدن زیر ابرها»، ۱۹۸۳.

❋ ❋ ❋

فیلیپ ژاکوتهفیلیپ ژاکوته Philippe Jaccottet، به سال ۱۹۲۵ در شهر مودون سوئیس به دنیا آمده است. او در دانشکده‌ی ادبیات لوزان زبان یونانی و آلمانی خواند و اولین شعرهایش را در مجله‌ی Cahierde Poesie به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۶ به ایتالیا سفر کرد و با شاعر ایتالیایی گیوسپ اونگارتی آشنا شد. پاییز همان سال به پاریس رفت و از آن پس به مدت هفت سال با انتشاراتِ مرمود Mermod همکاری کرد. در این دوره با شاعرانی چون فرانسیس پونگ، آندره دوتل، آنری توماس، آندره دو بوشه و ایو بون‌فوا آشنا شد. در سال ۱۹۴۷ رمان «مرگ در ونیز» اثر توماس مان با ترجمه‌ی ژاکوته در انتشارات مرمود به چاپ رسید و از آن پس، او در کنار سرودن شعر به ترجمه‌ی آثار نویسندگانی چون روبرت موزیل و توماس مان و شاعرانی چون ریکله، هولدرلین و اونگارتی پرداخت. در سال ۱۹۵۳، اولین مجموعه شعر ژاکوته با نام «جغد» منتشر شد. همان سال او با نقاشی به نام آن ماری هسلر ازدواج کرد و در شهرِ گرینان اقامت گزید تا به دور از هیاهوی پاریسی‌ها خود را وقف شعر و ترجمه کند. فیلیپ ژاکوته به رغم زندگی عزلت‌جویانه، هرگز از جریان‌های ادبی معاصر غافل نبود. او نقدهای بی‌شماری برای مجله‌ی La Nouvelle Revue francaise نوشت که بعدها به صورت کتاب منتشر شدند: «گفتگوی الهه‌ها» (۱۹۶۸) و «سازش پنهانی» (۱۹۸۷).

در مجموعه شعرِ «جغد»، ژاکوته شاعری مرگ‌اندیش است. مرگ برای او در آن واحد نفرت‌انگیز و ضروری می‌نماید. در این کتاب، شاعر وحشت از مرگ را رد می‌کند و به نرمی از آن سخن می‌گوید، اما نمی‌تواند از سرزنش مرگ اجتناب کند. کتاب بعدی ژاکوته «نادان» نام داشت که اشعار سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۶ او را در گرفته بود و در سال ۱۹۵۸ به چاپ رسید. از نظر ژاکوته، جهالت لحظه‌ی کلیدی آگاهی است؛ حالتی که در آن شاعر باید برای پذیرفتن زیبایی فطری تمام چیزهایی که خود را به او می‌نمایانند، پافشاری کند. کسی که در پی دست‌یافتن به راز همه‌چیز است، باید از آگاهی‌های از پیش مقررشده و یقین‌های اطمینان‌بخش چشم‌پوشی کند. در این دو مجموعه، زبان شعرِ ژاکوته دشوار و مفاهیمی که بیان می‌کند، پیچیده است.

بعد از چاپ کتاب دوم، ژاکوته تا سال ۱۹۶۰، کتابی منتشر نکرد. در اوت همان سال خواندن چهار جلد هایکو ژاپنی، نوعی بیداری ناگهانی برای او به ارمغان آورد. در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «هایکوها همانند بال‌هایی هستند که مانع از سقوط آدم می‌شوند.» از آن پس، ژاکوته شعرهای کوتاه‌تری نوشت، شعرهایی با مصرع‌های کوتاه و کلمات ساده. این اشعار به سال ۱۹۶۷ در مجموعه‌ی با نام «حالت‌ها» منتشر شدند. کتاب بعدی ژاکوته «چشم‌اندازهایی با تصاویر غایب» نام داشت که در سال ۱۹۷۶ به چاپ رسید. این کتاب مجموعه‌ای از نثرهای شعرگونه است که شاعر در آن از طبیعت سخن می‌گوید: «من [در این کتاب] مانند یک حشره‌شناس یا یک کارشناس جغرافی طبیعت را بررسی نکرده‌ام؛ فقط از کنار همه‌چیز گذشته‌ام و از آنها استقبال کرده‌ام. متوجه شدم که همه چیز سریع‌تر و یا کندتر از زندگی انسان در حال گذر است.»

از کتابی به کتاب دیگر، آثار فیلیپ ژاکوته به سوی میانه‌روی، ایجاز، سادگی و ملایمت پیش می‌روند. او در سال ۱۹۸۳، مجموعه شعر «اندیشیدن زیر ابرها» را منتشر کرد که همانند «حالت‌ها»، از اشعاری ساده و کوتاه تشکیل یافته است. از دیگر آثار او می‌توان به «در روشنایی زمستان»، «درس»، «بذر افشانی» و «در دفتر چمن» اشاره کرد. در تاریخ ادبیات فرانسه، ژاکوته در کنار شاعرانی چون آندره دو بوشه، ایو بون‌فوا، ژاک دوپن و روژه ژیرو قرار می‌گیرد؛ شاعرانی که سبکی تازه در شعر فرانسه به وجود آوردند.


 

دون ژوان؛ رنج عشق

کیرگگور به اسطوره‌ی آفریده شده توسط مولیر، نگاه مدرن‌تر خود را بخشید. اغواگری همانند تمرین گاوبازی…

دون ژوان، «بزرگترین عیاش دنیا»، «خواستگار نوع بشر»، همان‌طور که اسگانَرل(۱) معرفی‌اش می‌کند، و او که خودش با وقاحت تمام اعلام می‌کند که «تمام لذت عشق در تنوع‌طلبی است»، آیا دقیقاً عاشق همه نیست و غریبه‌ترین و غیرقابل‌نفوذترین کس نسبت به رنج‌های عشق نیست؟ این «نقطه مقابل تریستان(۲)»، طبق فرمول دنیس دو روژمون(۳)، و او که «در کار عشق دنبال نوعی شهوت کافرانه می‌گردد»، یک لوسیفه(۴) است، «شیطانی تمام‌عیار» آن هنگام که تریستان «در فراسوی روز و شب زندانی است» و تقریباً نشانه‌ای است از ظهور ساد(۵). شرکت چنین شخصیتی در تم والای عشق، مثل این است که در مراسمی مختص به قربانیان جنگ، از فلان جانی نازی که در جنگ کشته شده دفاع کنیم! نباید جلاد را با قربانی عوضی گرفت: اگرچه دون ژوان در حیطه‌ی عشق قرار می‌گیرد، ولی این دسته‌بندی باری کاملاً منفی و جبران‌ناپذیر دارد. دون ژوان، این فاتح بی‌احساس، آمیزه‌ای از پلیدی و شرارت، نقطه مقابل سادگی و نزاکت که دو فضیلت عشق جوانمردانه هستند، بزرگ‌ترین منکر عشق است. این عیاش نه‌تنها اعتقادی به عشق ندارد، بلکه بی‌وقفه به آن بی‌حرمتی می‌کند.

برای کیرگگور(۶) که در مطلبی تحت عنوان «مراحل اروتیک خودانگیخته»، تفسیری طولانی بر اپرای دون ژوانِ موتسارت می‌نویسد، دون ژوان یک شخصیت یا یک فرد نیست، بلکه فقط یک توانایی است، «میل وحشی شهوت»، نمود «میل اهریمنی زندگی». از نظر او، در کار دون ژوان حسابگری وجود ندارد، انحطاط و تفکری هم در کار نیست. این تنها نیرویی ناب، عریان و خودانگیخته است ورای خیر و شر، که تنها می‌توانست توسط خودانگیخته‌ترین و انتزاعی‌ترین هنرها به نمایش گذاشته شود و این هنر چیزی نیست جز موسیقی که باعث می‌شود تمام چیزها را در حالت خام‌، ضروری و کلی‌شان حس کنیم بی‌آن‌که تحلیل‌شان کنیم و مورد قضاوت قرارشان دهیم. موسیقی موضوع مطلقش را در «نبوغ شهوانی» پیدا می‌کند و مدیوم کامل، طبیعی و تقریباً یگانه کششی خالی از تفکر است که دون ژوان را در خود خلاصه می‌کند. و کمال شاهکار موتسارت از همین‌جا ناشی می‌شود، چون به نظر می‌رسد که اپرا محتوای والای خود را با دون ژوان به دست آورده است. از طرفی دون ژوان «موسیقایی» است و از طرف دیگر موسیقی، تمام و کمال دون ژوان است. صحبت از دون ژوان به کمک زبان، وسیله تفکر و اندیشه، بی‌نتیجه است و فقط باعث به وجود آمدن بحث‌های لفظی می‌شود. پس برای رسیدن به جوهر این اسطوره، تنها موسیقی می‌تواند نیروی بی‌حد و مرز شهوت را که همان دون ژوان است، قابل‌فهم کند.

همه‌ساله در انتهای تمام بحث‌های صورت گرفته درباره دون ژوان گفته می‌شود: دون ژوان وجود دارد؛ نقطه، همین. با وجود این، او منتقدان و حتی مدافعانی برای خود دارد. از نظر خیلی‌ها دون ژوان، در واقع، نمود انقلاب است و همین موضوع باعث می‌شود که اجرای نمایشنامه‌ی مولیر این همه توی ذوق بزند. زیر سؤال بردن عشق، زیر سؤال بردن خدا، زیر سؤال بردن استبداد پادشاهی: رابطه‌ها قطعی و تنگاتنگ‌اند. دون ژوان همانند والمون(۷)ِ روابط خطرناک، جزو «شهوتران»هایی است که همان‌طور که بودلر تصریح می‌کرد(۸)، انقلاب را جلوتر انداختند. و روژه وایان(۹) ، در رساله‌ی کوچک خود درباره لاکلوس(۱۰)، بی‌هیچ تردیدی از دون ژوان یک آنتی‌پاسکال و پیشگام تمام مبارزات اجتماعی آینده می‌سازد: «اغواگر و عیاش، زندگی ابدی خود را درست با همان عنوانی به خطر می‌اندازد که یک ماتریالیست؛ چون همانند او قیام می‌کند، به مبارزه می‌طلبد، سلطه را رد می‌کند، سوگند می‌خورد که هرگز طلب عفو نکند (…). دون ژوان‌های تئاترهای اسپانیا، و حتی دون ژوان مولیر، درام‌های روان‌شناختی نیستند بلکه متافیزیکی‌اند. در این نمایشنامه‌ها، اندوه زیبارویان رهاشده، چیزی فرعی و مختص به هیجان آوردن قلب‌های حساس است: مسئله اصلی، تراژدی مردی است که با شرط بستن روی این موضوع که خدا وجود ندارد، سعادت ابدی خود را به خطر می‌اندازد.» خلاصه، دون ژوان یکی از این «روح‌های قدرتمند» است که در تمام حوزه‌های استبداد – و به ویژه در حوزه عشق – مبازه می‌کند: او یک انسان طاغی است.

آلبر کامو همین ایده را دوباره به دست گرفت و در «افسانه سیزیف»، یکی از نمونه‌های «انسان ابسورد» را از دون ژوان ساخت. کامو می‌پرسد: «این مأمور سنگ و این مجسمه‌ی سرد که برای تنبیه به لرزه می‌افتد، چه معنایی در خود دارند؟ تمام قدرت‌های عقل ابدی، نظم، اخلاق جهانی، تمام عظمت عجیب خدایی تحت تأثیر خشم، در آن‌ها خلاصه شده است. این سنگ سترگ و بی‌روح فقط مظهر قدرت‌هایی است که دون ژوان برای همیشه انکارشان کرده است.» این عصیان همانی است که از نظر کامو برای همه «رهایی‌بخش» است؛ دون ژوان روش تازه‌ای از بودن در خود دارد که «دست‌کم به همان اندازه به او آزادی می‌بخشد که به کسانی که این روش را ملامت می‌کنند.» او با انتخاب «هیچ بودن»، تمام دریچه‌های بزرگ اعجاز را باز می‌کند. جرم او این است که تماماً خیال است. اما، چون نمی‌تواند خود را از دست خدا خلاص کند، «عیشش به زهد ختم می‌شود» و کامو او را این‌طور تصور می‌کند که همانند دون میگوئل دو مانارا(۱۱)، زندگی‌اش را «در یکی از حجره‌های صومعه‌های اسپانیایی گمشده روی تپه‌ای» به پایان می‌رساند.

با وجود این، بی‌شک این کیرگگور است که در «یادداشت روزانه اغواگر(۱۲)»، تصویری درونی‌تر و همچنین مدرن‌تری به اسطوره‌ی دون ژوان می‌بخشد. یوهان (Johannes)، اغواگر، دون ژوانی است که در مقایسه با پرسوناژ موتسارت، صاحب تفکر هم هست. همانند تمام دون ژوان‌ها، او اغواگری را همچون یک «مبارزه‌ی منحصربه‌فرد» و واقعی تلقی می‌کند. با وجود این، یوهان چیزی نیست جز یک اغواگر پیش‌پا افتاده یا یک عیاش. بعد از تفکر و تردید بسیار، مدت زیادی را صرف انتخاب شکارش می‌کند؛ او می‌نویسد: «بدبختی این است که فریب دادن دختری جوان ابداً سخت نیست، اما پیدا کردن دختری که لایق فریب باشد بسیار دشوار است.» در واقع، برای آن‌که مبارزه گیرا شود، باید حریف بلند‌مدتبه و قَدَر باشد. از طرفی، یوهان اغواگری‌اش را همانند یک جنگ نظامی واقعی پیش می‌برد، با پیش‌روی‌ها و عقب‌نشینی‌های استراتژیک و حتی حیله‌ها، مانند حیله‌ای که در مورد شکارش، کوردلیا، می‌بندد و نزد او در مدح شایستگی‌های نامزد رسمی‌اش اصرار می‌ورزد. اغواگری همانند یک تمرین گاوبازی… عمل اغواگری یوهان همانند نگاهش است: غیر مستقیم، زیرزیرکی و فریبنده. یوهان، تصاحب جسمانی کوردلیا را فقط به طور ضمنی هدف قرار می‌دهد، او می‌خواهد روح کوردلیا را مال خود کند. مسلماً او باید با یک شب عشق‌بازی به پیروزی‌اش «عینیت بخشد»، ولی این اولین و آخرین بار خواهد بود: اغواگر باید، بلافاصله بعد، بیهوش شود و پشت سرش، فقط خاطرات تلخ به جا گذارد…

می‌دانیم که در صحبت از این امر که بین تمام دون ژوان‌ها مشترک است، بعضی از منتقدین مانند ژئورژیو مارانون(۱۳)، تردیدی درباره مردانگی دون ژوان و چهره‌های مشابه‌اش مطرح می‌کنند، چون مطابق درس‌های چهره‌شناسی لاواتر(۱۴)، کازانووا با آن قد بلند و قیافه‌ی زیبایش، بیشتر به تیپ خواجه نزدیک است تا تیپ «فوق‌جنسی» (!). حرف‌های تکراری قدیمی که از تورات روانکاوها بیرون می‌آیند: رفتارهای دون ژوان مسلکانه، نوعی اضطراب مردانه مقابل زنانگی و به عبارتی تمایلات هم‌جنس‌گرایانه را ابراز می‌کنند… .

برعکس، چیزی که پرسوناژ «اغواگر» کیرگگور پیشنهاد می‌کند این است که ارزش واقعی دون ژوان، شاید در همین میل ناتمام و ارضا نشده‌ی نهفته است. در واقع، چیزی که برای اغواگر اهمیت دارد، نتیجه‌ی حقیر اغواگری نیست بلکه مهم پیچ‌وخم‌های عمل اغواگری است. پرسوناژ کیرگگور می‌نویسد: «نباید هیچ‌چیز پیش از موقع و به شکلی نازیبا به دست آید.» به روش نویسنده‌ای که یک طرح خیالی را پایه‌ریزی می‌کند، یوهان اغواگری‌اش را مانند یک قصه و یک اثر هنری نشان می‌دهد: «وارد شدن در ذهن دختری جوان همچون یک رویا، هنر است و خارج شدن از آن، یک شاهکار.» در واقع، لذت و زیبایی مبارزه، اغواگر را به جایی بسیار دورتر از هدف و واقعیت آن می‌کشاند. کیرگگور درباره‌ی کوردلیا می‌گوید: «هیچ علاقه‌ای به تصاحب کوردلیا در معنای پیش‌پاافتاده‌ی آن ندارم، چیزی که برایم اهمیت دارد لذت بردن از او در معنای هنری کلمه است.»

مسلماً یوهان می‌توانست با کوردلیا ازدواج کند و زندگی آسوده و آرامی را با او در پی گیرد، ولی این زندگی خالی از شعر می‌بود. کیرگگور در مقدمه و معرفی یادداشت‌های روزانه یوهان می‌نویسد: «زندگی او تلاشی بود در راه عینیت بخشیدن به حیاتی شاعرانه»: اگر اغواگر از لحظه‌ی ارضای میل و شهوت اجتناب می‌کند، به خاطر شتافتن به سوی دیگری نیست؛ این کار به نوعی احترام گذاشتن به بُعد شاعرانه و زیبایی‌شناسانه عشق است. در واقع، یوهان سعی می‌کند مرحله‌ای عاشقانه را که استاندال «تبلور» می‌نامدش، جاودانه کند. عشقی برای تمام عمر، آن‌ها را به زوجی تبدیل می‌کرد با مشکلات روزمره‌شان، و یوهان در سودایی فرو می‌رفت که، درست همانند والمون، تمام زیبایی‌ها را درش از دست می‌داد. ولی برعکس، او با ماندن در حاشیه‌ی میلش، می‌تواند داستانی زیبا و «قهرمانانه» درباره‌ی اغواگری بیافریند. از طرفی، او به رغم ظواهر امر، مطمئن نیست که «برنده» باشد. برعکس، از نامه‌هایش می‌توان حدس زد که به قدرت عشق کوردلیا غبطه می‌خورد. شاید این یگانه رنج واقعی او باشد…

پاورقی‌ها:

۱. Sganarelle، خدمتکار دون ژوان در نمایشنامه مولیر.

۲. Tristan

۳. Denis de Rougemont، در کتاب «عشق و غرب» به بررسی تم عشق در متون ادبیات غرب پرداخته است.

۴. Lucifer

۵. Sade، مارکی دو ساد.

۶. Kierkegaard

۷. Valmont

۸. یادداشت‌هایی درباره روابط خطرناک، شارل بودلر، مجموعه آثار، سویی.

۹. Roger Vailland

۱۰. Laclos

۱۱. Don Miguer de Manara

۱۲. Le Journal du séducteur

۱۳. Georgio Marnon، در کتاب دون ژوان و دون ژوانیسم.

۱۴. Lavater


 

درخت بادام

ایو بون‌فوا[۱] به ژوئن ۱۹۳۲ در شهر تور[۲] متولد شد. تحصیلات مقدماتی خود را در همین شهر انجام داد و در اواخر سال ۱۹۴۳، برای تکمیل تحصیلات خود در زمینه‌ی ریاضیات و فلسفه به پاریس رفت. در همین ایام بود که نخستین بارقه‌های شعری‌اش درخشید. از ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۷، با جنبش سوررئالیسم در ارتباط بود. رساله‌ی کوچک نوازنده پیانو[۳] را در این دوره به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۷، از سورئالیسم جدا شد و از این تاریخ به بعد، حرفه ادبی خود را به گونه‌ای جدی شروع کرد. با اولین مجموعه شعرش، از جنبش و سکون دوو[۴]، به شهرت رسید و تا امروز چندین مجموعه شعر از او به چاپ رسیده است: دیروز فرمانروای بیابان[۵] (۱۹۵۸)، سنگ نوشته شده[۶] (۱۹۶۵)، در فریب آستانه[۷] (۱۹۷۵)، آنچه بی‌نور بود[۸] (۱۹۸۷) و سطوح منحنی[۹] (۲۰۰۱). در عین حال، او چند مجموعه مقاله نظری و انتقادی دارد که اهدافش را مشخص می‌کنند: نامحتمل[۱۰] (۱۹۵۹)، مذاکره در باب شعر[۱۱] (۱۹۸۰) و طرح، رنگ، نور[۱۲] (۱۹۹۵) و… ایو بون‌فوا که از مترجمان برجسته آثار شکسپیر به فرانسه است، با بزرگانی چون فیلیپ ژاکوته[۱۳]، آندره دو بوشه[۱۴] و ژاک دوپن[۱۵]، انتشار مجله ناپایداری[۱۶] را همراهی می‌کنند. بون‌فوا از سال ۱۹۸۱ در مدرسه عالی فرانسه، مدرس ادبیات تطبیقی است. او در سال ۱۹۹۵ برنده جایزه جهانی Cino Del Duca شد، در سال ۲۰۰۶، جزو نامزدهای دریافت جایزه نوبل بود.

❋ ❋ ❋

زمین
فریاد می‌زنم، نگاه کن،
نور
آن‌جا می‌زیست، کنار ما! این‌جا، ذخیره‌ی آبش
هنوز متجلی. آن‌جا چوب
در انبار. این‌جا چند میوه
برای خشک کردن در ارتعاش آسمان صبحگاهی.

چیزی عوض نشده
همان مکان‌ها هستند و همان اشیاء،
تقریباً همان کلمات
اما، ببین، در تو، در من
مشترک و نامرئی جمع می‌شوند.
و او! مگر او نیست
که آن‌جا لبخند می‌زند («من، نور، بله، راضی می‌شوم»)
خم شده در یقین آستانه، انگار گام‌های خورشید را
روی تیرگی آب هدایت می‌کند.

درخت بادام
فریاد می‌زنم، نگاه کن،
درخت بادام
ناگهان پوشیده می‌شود از هزاران گل
این‌جا
تکیده، تا ابد در زمینی بی‌آب، ضایع شده
میان بندرگاه. من شب
راضی می‌شوم. من درخت بادام
آراسته به حجله می‌روم.

و، ببین، دست‌ها
بالاتر از همه در آسمان
می‌گیرند
همانند گذشتن رگباری در گل‌ها
بخش جاودان زندگی را.

دست‌ها بادام را از هم جدا می‌کنند
به آرامی. لمس می‌کنند، دانه را بر می‌دارند.
با خود می‌برندش، بارور شده
از دنیایی دیگر
تا ابد در گلی یک‌روزه.

مجموعه اشعار (۱۹۷۸)

مکان واقعی
کاش جایی مهیا باشد برای آن‌که نزدیک می‌شود،
آن‌که می‌لرزد و خانه‌ای ندارد.

آن‌که صدای چراغی وسوسه‌اش کرده،
تنها روشنایی تنها خانه.

و اگر اضطراب و خستگی‌اش بر جا ماند،
کاش کلماتی به او بگویند از سر دلداری.

این قلبی که جز سکوت نبود، چه می‌خواهد
مگر کلماتی که نشانه باشند و دعا،

و کمی آتش به ناگاه در شب،
و میزِ ملاقات در خانه‌ای محقر؟

برای درختان
شما که محو شده‌اید از چشم‌اندازش
شما که راه‌هاتان را دوباره به رویش بسته‌اید
ضامن‌هایی بی‌اعتنا به این که دوو حتی دمِ مرگ
هنوز غرق نور خواهد شد.

شما الیافی شکل و متراکم
درختان، نزدیکِ من وقتی او افتاد
در زورق مردگان با دهانی بسته
روی سهم ناچیز گرسنگی، سرما و سکوت.

از ورای شما می‌شنوم آن‌چه را که می‌گوید
با سگان، با قایقران کریه دوزخ‌ها،
و من از آن شمایم با پیشروی آرام او
میان این همه شب و به‌رغم تمام این رود.

رعد بلندی که روی شاخه‌هاتان جاری‌ست
جشن‌هایی که به پا می‌کند در اوج تابستان
یعنی که او بختش را می‌بندد به بخت من
با وساطت بی‌پیرایگی‌تان

چه چیز می‌توان گرفت جز آن‌که می‌گریزد،
چه چیز می‌توان دید جز آن‌که تاریک می‌شود،
چه چیز می‌توان خواست جز آن‌که می‌میرد،
جز آن‌که سخن می‌گوید و از بین می‌رود؟

کلام نزدیکِ من
چه چیز می‌جوید جز سکوتِ تو
چه نوری جز ژرفا
آگاهی کفن‌پوشِ تو،

کلام عینیت یافته
در مبداء و شب؟

از جنبش و سکونِ دوو (۱۹۵۳)

پانوشت‌ها:

[۱] Yves Bonnefoy

[۲] Tours

[۳] Le petit Traité du Pianiste

[۴] Du mouvement et de l»immobilité de Douve

[۵] Hier régnant désert

[۶] Pierre écrite

[۷] Dans le leurre du Seuil

[۸] Ce qui fut sans lumière

[۹] Les Planches courbes

[۱۰] L»improbable

[۱۱] La poésie Sur Entretiens

[۱۲] Dessin, Couleur, Lumière

[۱۳] Philippe Jaccottet

[۱۴] André du Bouchet

[۱۵] Jacques Dupin

[۱۶] L»Ephémère


 

آخرین والس

بوریس ویانبوریس ویان همیشه می‌گفت: «من منتظر چهل سالگی نخواهم ماند». او در سی و نه سالگی مرد، ۲۳ ژوئن ۱۹۵۹. «در اوج جوانی…»، جوانی تقریباً اعجاب‌آوری که سال به‌ سال به علت قلبی ضعیف ریشه‌کن می‌شد. اما شاعر هرگز نپذیرفت که به آرزوهایش نپردازد. درحالی که مهندس، نوازنده‌ی ترومپت جاز، بازیگر و خواننده بود، رمان‌هایی به سبک رمان‌های نوار آمریکایی نوشت (خواهم آمد بر گورتان تف کنم ؛۱۹۴۶)، با مجله‌های بی‌شماری همکاری کرد(Jazz-hot, Combat, les Temps, Modernes)، داستان کوتاه نوشت (مورچه‌ها؛ ۱۹۴۹)، شعر و ترانه سرود (مجموعه شعر «نمی‌خواهم هلاک شوم» و بیش از ۴۰۰ ترانه که برای بیشترشان خودش آهنگ ساخت)، نمایشنامه نوشت («سلاخی برای همه» که در سال ۱۹۵۰ به روی صحنه رفت) و رمان‌هایی نوشت به سبکی حیرت‌انگیز، با ترکیبی نقیضه‌وار از خیالبافی، پوچی و دلخراش‌ترین احساسات (کف روزها، پاییز در پکن، علف سرخ، دلشکن).

بوریس ویان جزو آن دسته از نویسندگان بزرگ فرانسوی است که به خاطر قرار گرفتن در سایه‌ی نویسنده‌های بزرگ‌تر از خود، زیاد به چشم نیامده‌اند و آثارشان در کشورهای دیگر نظیر ایران، کمتر ترجمه شده است: نویسنده‌هایی مثل مارسل امه، رمون کنو، ژان ژیونو، و خیلی‌های دیگر که با ژید، پروست، کامو و سارتر هم‌عصر بوده‌اند.

او به همراه ژان کوکتو و ژاک پره‌ور، مثلثی از خلاقیت تشکیل می‌دهند که تقریبا همه‌ی گونه‌های ادبی و هنری را دربر می‌گیرد: شعر، داستان، رمان، نمایشنامه، فیلمنامه، نقاشی، موسیقی. آثار کوکتو از اقبال بیشتری برخودار شدند؛ به‌ویژه در زمینه‌های شعر و نمایشنامه. شاید به همین دلیل، او از دو نویسنده‌ی دیگر مشهورتر است. پره‌ور بیشتر به خاطر اشعارش معروف است و همین‌طور به خاطر دو فیلمنامه‌ی موفقی که با همکاری کارگردان معروف فرانسوی مارسل کارنه نوشت: «روز بر‌می‌آید» و «بچه‌های بهشت».

❋ ❋ ❋

آخرین والس
آخرین روزنامه
آخرین کرواسان
یک صبح معمولی
رهگذران
و این پایان مسئله است
آخرین آفتاب
آخرین برگِ برنده
آخرین قهوه
آخرین پشیز
خداحافظ، از پیش‌تان می‌روم

آخرین هتل
آخرین عشق
آخرین بوسه
آخرین روز
خداحافظ چیزهایی که دوست دارم
آخرین پشیمانی
آخرین دلتنگی
آخرین دکور
آخرین شب
می‌روم بی‌هیچ خداحافظی
آخرین والس، بی‌هیچ فردایی
قلبم دیگر اندوهی ندارد
آخرین والس با بوی یاسمن
و باراندازهای رودِ سن

آخرین شب به‌خیر
آخرین امید
آخرینِ همه‌چیز
بخوابید، شب بسیار آرام است
آخرین پیاده‌رو
آخرین ته‌سیگار
آخرین نگاه
آخرین پرش
و دیگر هیچ جز دایره‌ای بزرگ در آب…


 

نه چندان دور، امروز

امانوئل روبلسامانوئل رُبلس (Emmanuel Roblès) به سال ۱۹۱۴ در شهر اوران الجزایر به دنیا آمد. پدرش یک بنا بود که قبل از تولد او درگذشت. ربلسِ جوان اختلاف‌های سیاسی و نژادی را در کوچه و خیابان می‌آموخت و از «دریای نیلگون» و «تابستان‌های سوزان» به وجد می‌آمد، در حالی که خواندن آثار کنراد و ملویل تخیلش را شعله‌ور می‌کردند. از رؤیای دریانوردی صرف‌نظر کرد و با استفاده از یک بورس در دانشسرای عالی الجزیره به تحصیل پرداخت. این دوران، آغاز آشنایی او با دنیای مسلمان‌ها (مولود فرعون، همکلاسی‌اش بود) و دنیای روشن‌فکری بود. آلبر کامو و پاسکال پیا در روزنامه‌ی الجزایر جمهوری‌خواه از او استقبال کردند و او به عنوان خبرنگار به آلمان، چین و اندونزی سفر کرد. اولین آثارش در الجزیره منتشر شدند: رمان‌های چون «اکسیون» (۱۹۳۸)، «دره بهشت» (۱۹۴۱)، «عمل انسانی» (۱۹۴۲)، «شب بر فراز دنیا» (۱۹۴۴).

فرهنگ و زبان اسپانیایی یکی از علاقه‌مندی‌های او بود که در کنار کار خبرنگاری و نوشتن رمان، همواره در تقویتش می‌کوشید. در زمان جنگ، به عنوان خبرنگار در گروهان هوایی ایتالیا عضو شد، رمان‌های «این سپیده‌دم است» (۱۹۵۲) (بونوئل فیلمی بر اساس این رمان، به همین نام ساخته است) و «آتشفشان وِزوو» حاصل تجربیات این دوره‌اند.

ربلس با پایان گرفتن جنگ، سفرهای خود را از سر گرفت و به مکزیک و آمریکای جنوبی رفت؛ در حالی که همواره با الجزایر در ارتباط بود و تحت تأثیر شورش‌های سِتیف، رمان «بلندی‌های شهر« (۱۹۴۸) را نوشت که جایزه‌ی فمینا را برای او به ارمغان آورد. در این دوران با کمک دوستانش کاتب یاسین، آدو کاظم و اچ. شبی، مجله‌ی forge را در الجزیره به راه انداخت که خیلی زود به یکی از معروف‌ترین مجلات مغربی تبدیل شد. همزمان با انتشار این مجله، به توصیه‌ی کامو که استعداد دیالوگ‌نویسی او را کشف کرده بود، به تئاتر روی آورد و نمایش‌نامه‌های «مونسرا» (۱۹۴۸) و «حقیقت خاموش است» (۱۹۵۲) را نوشت که هر دو در کمدی «فرانسز» به روی صحنه رفتند و جایگاه ربلس را به عنوان یک نمایش‌نامه‌نویس تثبیت کردند. بعدها «مونسرا» به بیش از بیست زبان ترجمه شد و در اغلب تئاترهای معتبر دنیا به روی صحنه رفت. با وجود این، او همچنان به نوشتن رمان ادامه می‌داد: «فدریکا» (۱۹۵۴)، «دانه شن» (۱۹۵۵) و «دشنه‌ها» (۱۹۵۶).

در سال ۱۹۵۸ ربلس به فرانسه رفت و نمایش‌نامه‌ی «لورلوژ» را آن‌جا منتشر کرد. پس از آن مدتی به نوشتن داستان کوتاه رو آورد و مجموعه‌داستان‌های «مرد آوریل» (۱۹۵۹) و «مرگ رویاروی» (۱۹۶۱) را نوشت. آثار بعدی او عبارت بودند از نمایش‌نامه‌ی «دفاع از یک یاغی» (۱۹۶۴) و رمان‌های «طغیان رود» (۱۹۶۴) و «سفر دریایی» (۱۹۶۸).

امانوئل ربلس در سال ۱۹۷۲ به خاطر مجموعه‌داستانِ «سایه و ساحل» برنده‌ی جایزه‌ی بهترین مجموعه‌داستان سال شد و به عضویت آکادمی گنکور درآمد و از همین تاریخ، مدیر انتشارات Seuil شد. ترجمه‌ی «دن کیشوت» و چند اثر از دیگر نویسندگان اسپانیایی نظیر لورکا، رامون ساندر و سرانو پلاجا کارهای بعدی او بودند. در سال ۱۹۷۶، مجموعه شعر کوچکی به نام «عشق بی‌پایان» منتشر کرد که با اقبال خوبی روبه‌رو شد و ژرالد فِلون برای یکی از اشعار این مجموعه به نام «لورلوژهای پراگ» آهنگ ساخت. از آخرین آثار ربلس می‌توان به رمان‌های «فصل خشن» (۱۹۷۴)، «پری‌های دریایی» (۱۹۷۸)، «عرب نامرئی» (۱۹۷۹)، «زمستان در ونیز» (۱۹۸۱)، «شکار» (۱۹۸۵) و نمایش‌نامه‌های «قصری در ماه نوامبر» (۱۹۸۳) و «پنجره» (۱۹۸۴) اشاره کرد. او به سال ۱۹۹۵، در ۸۱ سالگی درگذشت. مجموعه شعر «عشق بی‌پایان» و نمایش‌نامه‌ی «لورلوژ» به همین قلم ترجمه شده که اولی از طرف انتشارات لوح فکر به چاپ رسیده است.

سه شعر از مجموعه‌ی عشق بی‌پایان:

دور هستم
دور هستم
تو به خواب می‌روی و به من گوش می‌دهی
عشقم آتلانتیک را می‌پیماید و می‌آید
تا به گرمی با تو سخن گوید
و بر لبانت بوسه زند

و تو در این رویا لبخند می‌زنی
آن‌جا که من هستم
و من به رؤیا می‌بینم که لبخند می‌زنی
وقتی به زمزمه‌ام گوش می‌دهی که
دوستت دارم

پاریس، شب
شب پرسه می‌زند در خیابان‌های پرطنین
زن‌های مانکن
از ویترین مغازه‌ها
نگاهم می‌کنند با چشمان شیشه‌ای خود
دو پیرزن
ناکهان از تاریکی بیرون خزیده
با کلمات پُف‌کرده از اشک
سخن می‌گویند

پیش می‌رود شب
آسمانْ سنگین است
و سنگین، پای سرگردانی من
خداحافظ نگاه عشق من
همه چیز بسیار واقعی است
بسیار واقعی این سکوت و این خلاء

از یک نگاه
نگاهت را به یاد می‌آورم
وقتی به جنگ می‌رفتم
در سواحل دریای ایتالیا
زیرا که تنها
نگاه را با خود می‌بردم
از عشقم و رنجش
پیش از این بود
نه چندان دور

چشمانم را می‌بستم
در هواپیمای تبعیدم
شگفت‌زده از این ستاره
که رها کرده بودی
چنان روشن و ناب در شب من
نه چندان دور
امروز