فیروزه

 
 

من یوسفم پدر!

محمود درویشمن یوسفم پدر!
پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند
پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند
آزارم می‌دهند
با سنگریزه و سخنم می‌رانند،
می‌خواهند که من بمیرم تا به مدح من بنشینند،
آنان در خانه‌ات را به رویم بستند،
از کشتزارم بیرون کردند،
پدر! آنان انگورهایم را به زهر آلودند
پدر آنان عروسک‌هایم را شکستند
آن‌گاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد،
آنان رشک بردند و بر من شوریدند،
و بر تو شوریدند!
مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!
پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند
خوشه‌ها به رویم خم شدند
و پرنده بر کف دستانم فرود آمد.

با آنان چه کرده بودم پدر!
و چرا من؟

تو یوسفم نامیدی،
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن‌که گرگ مهربان‌تر از برادران من است.

آی پدر!
آیا من به کسی جفا کردم،
وقتی گفتم: «به رؤیا یازده ستاره دیدم
و خورشید و ماه را …
دیدم که بر من سجده می‌برند.»