فیروزه

 
 

ریخت‌شناسی داستان‌های عهد عتیق

رضا نجفیپیش‌زمینه و کلیات

عهد عتیق و نیز داستان‌هایش را از یک منظر می‌توان ادبیات شمرد؛ اما نه ادبیات به معنای مرسوم آن که مدنظر منتقدان ادبی است. عهد عتیق و به طور کلی کتب مقدس به سبب غایتی که در نظر دارند، معیارهای ادبی را برنمی‌تابند و آن‌جا که نیت ارائه‌ی پیام و رهنمود دارند، گاه از منطق ادبیات عدول می‌کنند. با این حال قصص دینی دست‌کم به سبب قدمت خود، یکی از اصلی‌ترین منابع تخیل ادبی‌اند؛ خواه آن‌ها را باور داشته یا نداشته باشیم. همچنین بحث درباره‌ی تأثیرگذاری‌های قصص عهد عتیق بر ادبیات جهان بسیار آسان‌تر از بحث درباره‌ی وجوه ادبی این منبع کهن است؛ چه این تأثیرگذاری‌ها غیر مستقیم باشد (برای نمونه تأثیر ارتدوکسیسم بر آثار داستایفسکی، داستان ایوب بر کافکا، داستان شاه شائول بر مکبث شکسپیر، و …) و چه قصص کتاب مقدس به صورتی مستقیم در آثار ادبی بازآفرینی شده باشند(برخی آثار کازانتزاکیس، یوسف و برادران توماس‌مان، بهشت گمشده میلتون، کمدی الهی دانته و به طور کلی عمده آثار ادبیات غرب از سده‌های آغازین مسیحی تا سده هجده) به گونه‌ای که این دسته از آثار، بدون وجود کتاب مقدس هرگز زاده نمی‌شد یا دست‌کم حاصل کار، تفاوت‌های عمده‌ای با آن‌چه امر

وز در دست است، می‌داشت.

پرداختن به چگونگی تأثیرگذاری‌های قصص کتاب مقدس به ویژه عهد عتیق بر ادبیات غرب و جهان، خارج از وظایف این مقاله است اما می‌توان این نکته را مدعی شد که میان سرچشمه‌ها و آبشخورهای گوناگون ادبیات، بی‌شک قصه‌های دینی بیشترین تأثیرگذاری را داشته‌اند.

کوتاه کلام این‌که نه تنها ادبیات غرب که فرهنگ مغرب زمین را بدون شناخت کتاب مقدس و چگونگی تأثیرگذاری آن نمی-توان بازشناخت. در این میان یادآوری یک نکته به غایت مهم است و آن این‌که دامنه و شدت تأثیرگذاری کتاب مقدس بر ادبیات غرب، فراتر از نمونه‌های مشابه آن در مشرق زمین، یعنی بازتاب و تأثیر متون مقدس مشرق زمین بر ادبیات جدید آن بوده است. غفلت از این نکته به غفلت خوانندگان و حتی نقادان ما از بررسی تأثیر کتاب مقدس بر ادبیات غرب و از چشم دور داشتن بسیاری اشارات، تمثیل‌ها، ارجاعات و مفاهیم ضمنی و نهفته در متون ادبی می‌انجامد.

اما علل نفوذ فزون‌تر کتاب مقدس در ادبیات غرب در قیاس با بازتاب به نسبت خردتر متون مقدس، ما در ادبیات داستانی جدیدمان نکته‌ای در خور پرسش و تأمل است که در بخش دیگری از این مبحث به آن بازخواهیم گشت.

نقش کم رقیب قصه‌های دینی در تخیل ادبی مغرب زمین صرفاً به قدمت آن‌ها باز نمی‌گردد؛ دلیل دیگر این نفوذ و تأثیر، جوهره و هسته نهانی این قصه‌هاست که به نوعی با جوهره ادبیات، فلسفه، اساطیر و تاریخ همسانی دارد. به عبارت دیگر کتاب مقدس و عهد عتیق گرچه ادبیات، تاریخ، فلسفه و اساطیر شمرده نمی‌شود، اما دارای وجوهی ادبی، تاریخی، فلسفی و اساطیری و بلکه آمیزه‌ای از این‌هاست. اما به گونه‌ای که خواهیم دید ما در عهد عتیق با تاریخ، اسطوره، فلسفه و ادبیات صرف و محض سر و کار نداریم.

به رغم آشکار بودن تأثیرگذاری‌های داستان‌های عهد عتیق بر ادبیات داستانی – و غیر داستانی – پژوهش‌های اولیه در باب چگونگی این قصص، بی‌درنگ به دشواری برمی‌خورد. عهد عتیق اثری گیج‌کننده و حتی ناهماهنگ و یا بهتر بگوییم رنگارنگ است.

نخست آن‌که کتاب مقدس برخلاف آن‌چه نامش تداعی می‌کند، یک کتاب نیست، بلکه کتابخانه‌ای شامل ۷۳ کتاب (به باور کاتولیک‌ها) است که در طول بیش از هزار سال نوشته شده‌اند. واحد نبودن این اثر از نامش نیز پیداست. واژه مصطلح برای کتاب مقدس، واژه bible (برگرفته از یونانی) به معنای کتاب‌ها و اسم جمع ta bible (کتاب) به شمار می‌رود. اما این واژه امروزه در زبان‌های غربی صورت مفرد (the Bible-Die Bible …) به خود گرفته است که در عین حال The Scripture (کتاب‌ها) و Holy Scriptures (نوشته‌های مقدس) نیز نامیده می‌شود.

در نخستین تقسیم‌بندی، کتاب مقدس به دو مجموعه عهد عتیق (Old Testament) و عهد جدید (New Testament) تقسیم می‌شود. در این‌جا واژه Testament همان معادل لاتین Testamentum است که ترجمه‌ی واژه عبری عهد و پیمان به شمار می‌رود؛ به معنای عهدی که خداوند در آغاز با موسی و قوم او بست و در عیسی مسیح به انجام رساند.

آن‌چه عهد عتیق خوانده می‌شود شامل ۴۰ کتاب کوچک است که به عبری نوشته شده است و یهودیان و نیز مسیحیان آن را قبول دارند. البته کاتولیک‌ها ۶ کتاب دیگر را که به یونانی نوشته شده است جز عهد عتیق می‌شمارند و آن‌ها را (deuteron canonical) یا کتاب‌های بر حق متأخر (=کتاب‌های قانونی ثانی) می‌نامند، یعنی کتاب‌هایی که بعدها به canon (کتاب مقدس) یا «قانون ایمانی» افزوده شدند.(۱)

اما پروتستان‌ها این ۶ کتاب را apocryphal(جعلی) می‌نامند. از این رو عهد عتیق به یک اعتبار از ۴۰ و به اعتبار دیگر از ۴۶ کتاب تشکیل یافته است.

عهد جدید نیز که همه مسیحیان بر آن توافق دارند شامل ۲۷ کتاب است. به این ترتیب مجموعه کتاب مقدس را باید بنیان یافته از ۷۳ یا ۶۷ کتاب شمرد.(۲)

چشم‌پوشی ما از بحث درباره‌ی ۲۷ بخش عهد جدید در نوشته‌ی حاضر چندان به سادگی بحث نمی‌انجامد، زیرا ناهماهنگی‌ها و تنوع‌ها بیشتر در عهد عتیق دیده می‌شود. ما نیز در این مقاله به بحث درباره‌ی عهد عتیق می‌پردازیم و درباره‌ی‌ی عهد جدید به اشاره‌هایی تطبیقی بسنده می‌کنیم.

معتقدان به کتاب مقدس معمولاً عهد عتیق را به سه بخش تقسیم می‌کنند: شریعت یا تورات (که آن را کتب پنجگانه یا اسفار خمسه نیز می‌نامند)؛ کتب انبیا که خود به دو گروه انبیای پیشین(کتب تاریخی) و انبیای پسین تقسیم می‌شوند و نوشته‌ها.

اما کتاب مقدس یونانی به تقسیم‌بندی دقیق‌تری دست یافته است، به این ترتیب که عهد عتیق را به بخش‌های ذیل تقسیم می‌کند:

– اسفار پنجگانه (شریعت)

– کتب تاریخی (انبیای پیشین)

– کتب انبیاء

– کتب حکمت

حتی از همین تقسیم‌بندی می‌توان دریافت که در عهد عتیق متون متفاوتی یافت می‌شود که برخی به شریعت و قوانین مذهبی، برخی به تاریخ یهود، برخی به قصص انبیا و برخی دیگر به دغدغه‌های فلسفی عنایت بیشتری نشان داده‌اند. گرچه بخش اعظم این آثار به زبان عبری – و بخش اندکی از آن به زبان آرامی – نوشته شده است، اما متونی که امروزه می‌خوانیم، از ترجمه‌های یونانی و لاتین – و حتی گاه سریانی و قبطی – این نسخه‌ها فراهم شده است. ما در بخش دیگری از این نوشته به مسئله تنوع زبانی این مجموعه بازخواهیم گشت.

دیگر این‌که بسیاری از قصص عهد عتیق بی‌تأثیر از قصه‌های ملل خاور نزدیک مانند مصر، بابل، آشور و… نبوده‌اند، و سرانجام از یاد نبریم که قصص عهد عتیق در چندین دوره‌ی تاریخی نوشته یا بازنویسی شده‌اند و طبیعتاً قصص هر دوره‌ی با دوره‌ی‌ی دیگر متفاوت‌اند. از مهم‌ترین این دوره‌ی‌ها می‌توان به دوره‌ی پیش از تبعید (بابل)، دوره‌ی تبعید، دوره‌ی سلطه پارساین و دوره‌ی سلطه یونانی‌ها اشاره کرد.

ناگفته پیداست که با چنین گستردگی و تنوعی، هر پژوهشی در باب قصه‌های عهد عتیق تنها حکم پیش درآمد را خواهد داشت.

گونه‌های اصلی قصه‌های عهد عتیق

دریافتیم که عهد عتیق را در نگره‌های گوناگون می‌توان به چند شیوه تقسیم‌بندی کرد، این تقسیم‌بندی‌ها می‌تواند دوره شناختی، ژانر شناختی (تفکیک بر اساس انواع ادبی به کار رفته در عهد عتیق مانند: اشعار، داستان‌ها، قطعات حماسی، نیایش‌ها و…) موضوع شناختی و… باشد. در این میان نگارنده بر این گمان است که قصه‌های عهد عتیق نیز یک گونه نیستند و در آن‌ها تنوع و گوناگونی به چشم می‌خورد. می‌کوشم گونه‌ای تقسیم‌بندی کلی بر این قصه‌ها ارائه دهم و درباره‌ی ویژگی‌های هرگونه در ذیل همان تقسیم‌بندی سخن گوییم.

اما پیش از ارائه این تقسیم‌بندی ذکر دو نکته ضروری می‌نماید. نخست این‌که نگارنده به خوبی از تفاوت میان قصه، داستان، حکایت و… و تعاریف و ویژگی‌های هر کدام آگاه است، با این حال در این مقاله اصراری بر تفکیک این گونه‌ها از یکدیگر نداشته‌ایم، زیرا قصه‌های عهد عتیق (و نیز عهد جدید) به معنای دقیق کلمه قصه یا داستان شمرده نمی‌شود و شاید بهتر بود از این نمونه‌ها با عنوان داستان‌واره یا قصه‌واره نام برد. به هر حال هر آنجا که ما عنوان داستان یا قصه را به کار برده‌ایم، با تسامح و تساهل رفتار کرده‌ایم. دیگر آن‌که هر آنجا نیز که از فلسفه و تاریخ و اسطوره در کتب مقدس سخن می‌گوییم، با فلسفه و تاریخ و اسطوره به معنای مرسومش سر و کار نداریم و شاید این‌جا نیز می‌بایست از تاریخ‌واره، فلسفه‌واره، و تعابیری از این دست استفاده می‌کردیم تا خواننده را متوجه تفاوت و ویژه بودن نمونه‌های دینی این مقولات با اشکال غیر دینی مباحث فلسفی و تاریخی و… کنیم.

پس از در نظر گرفتن ملاحظاتی که گفته آمد، به نظر می‌رسد قصه‌های عهد عتیق را بتوان دست‌کم در پنج دسته طبقه-بندی کرد.

قصه‌های اساطیری (اسطوره‌واره‌ها)

قصه‌های عهد عتیق به مراتب بیش از قصه‌های عهد جدید و یا قرآن مجید، وجوهی اسطوره‌ای دارد؛ حتی می‌توان گفت حجم قصه‌های اسطوره‌ای و اسطوره‌واره‌های عهد عتیق بیش از دیگر داستان‌واره‌های این مجموعه به شمار می‌رود. به طوری که این مجموعه با داستان‌های پیدایش و توفان بزرگ آغاز می‌شود که با دیگر اسطوره‌های پیدایش و توفان در سراسر دنیا همسانی دارد. پیداست می‌توان پنداشت که تعدد داستان‌های اساطیری در عهد عتیق و به ویژه در بخش‌های قدیمی‌تر آن مانند سفر پیدایش، ممکن است به سبب قدمت دین یهود و تألیف بخش‌های قدیمی‌تر عهد عتیق در دوره‌ی رواج بینش اساطیری بشر باشد. هرچند تعدد و غلظت وجوه اساطیری کتب عهد عتیق رابطه‌ی مستقیمی با قدمت آن‌ها دارد اما با این حال در پاره‌ای متون متأخر عهد عتیق نیز کماکان رنگ و بوی اساطیری حفظ شده است و حتی می‌توان نمونه‌های فراوانی از داستان‌واره‌های مختلطی مانند داستان‌های تاریخی – اسطوره‌ای، فلسفی – اسطوره‌ای و … را در این مجموعه بازیافت. به عبارت بهتر حتی آن‌جا که از داستان‌واره‌های تاریخی یا فلسفی عهد عتیق سخن می-گوییم، با تلفیقی از داستان – اسطوره – تاریخ یا فلسفه و البته شریعت رو به روییم.

به نظر می‌رسد ذهن و اندیشه یهودی – دست‌کم در برهه‌ای خاص – بیش از جهان‌بینی مسیحی و اسلامی شیفته نمادگرایی، رمزگرایی و اسطوره‌گرایی بوده و شاید به همین سبب است که علمای یهود این را برتابیده‌اند که کتاب‌های مقدسشان آکنده از قصه‌هایی باشد که بدون یاری تفاسیر رمزگشا و رمزبین، بیشتر به خرافات می‌مانند و به دشت شطح‌گونه و متناقض‌نما (پارادوکسیکال)اند. افزون بر تعدد قصه‌های اساطیری در عهد عتیق، مطالعه‌ای درباره‌ی آیین قبالا (کابالا)، فرقه‌های یهودی گنوسی و نیز بررسی وجوه پیشاعلمی تلمود، دلایلی دیگر بر رمزگرایی یهودیان باستان آشکار خواهند کرد.

ساختار رمزگرایانه قصص عهد عتیق گرچه از سوی منتقدان دین یهود حمل بر خرافه‌پرستی شده و گاه نزد برخی از یهودیان به تعصب‌هایی نیز انجامیده، اما از سوی دیگر، به ویژه در دوره‌ی معاصر ادبا، منتقدان، روان‌شناسان، اهل فلسفه، عارف مسلکان و… به آن توجه کرده‌اند.

امروزه صدها پژوهش و تأویل و تفسیر از سوی علمای علوم انسانی درباره‌ی داستان‌های اسطوره‌ای عهد عتیق، مانند داستان پیدایش زمین و انسان (در سفر پیدایش)، یونس و ماهی (کتاب یونس)، کشتی گرفتن یعقوب با فرشته (سفر پیدایش باب ۳۲)، برج بابل (سفر پیدایش باب ۱۱)، ایستادن خورشید (یوشع باب ۱۰) و… نوشته شده است.

ظاهراً ساختار رمزی برخی قصه‌های عهد قدیم اگر چه در برخی موارد بدل به نقطه ضعف و مایه دردسر مؤمنان ارتدوکسی یهود شده، اما در نگاهی دیگر به ارزش این اثر افزوده است.

قصه‌های تاریخی (تاریخ واره‌ها)

عهد عتیق یکی از کهن‌ترین منابع بشری است که در آن به برخی رخدادهای تاریخی اشاره شده است. از این رو در پژوهش‌های تاریخ باستان، گاه بدین اثر استناد می‌شود. عهد عتیق بیان کننده تاریخ است؛ اما نه تاریخ به معنای مرسوم آن؛ یا به قول میرچا الیاده تاریخی که یک بار برای همیشه رخ می‌دهد و تکرار نمی‌شود، بلکه تاریخی تکرارشونده و دارای زمانی دوار به مانند زمان اسطوره‌ای و نه زمانی خطی. همچنین همان‌گونه که نور تروپ فرای اشاره کرده، عدم پایبندی مستقیم کتاب مقدس به تاریخ، بدین دلیل است که آن‌چه تاریخ می‌نامیم، تاریخ دنیوی (Weltgeschichte) است، حال آن‌که کتاب مقدس به تاریخ قدسی (Heilsgeschichte) توجه دارد و البته این تاریخ قدسی به جوهره‌ی اسطوره بیشتر نزدیک است.

بسیاری از قصه‌های عهد قدیم مانند داستان ابراهیم، سفر خروج، حکایت پادشاهان یهودیه و اسرائیل را می‌توان گونه‌ای تذکار تاریخی نامید. «یعنی این داستان‌ها، بی‌تردید هسته‌ای از داستان واقعی درخود دارند، منتها علت مبنای تاریخی روایت موضوع دیگری است.»(۳)

البته چنین می‌نماید که در گذر از متون کهن‌تر به متون متأخر و به ویژه در متون پس از اسارت بابل، تطابق قصه‌های عهد قدیم به تاریخ واقعی، بیشتر مدنظر بوده است. برای نمونه در کتاب اول پادشاهان، دوم پادشاهان، اول تواریخ و دوم تواریخ، شخصیت‌پردازی پادشاهان صرفاً بر اساس میزان تعهد آنان به آیین یهوه صورت گرفته و حتی شکست یا پیروزی‌های آنان پادافره یا پاداشی به سبب بی‌تعهدی یا تعهد ایشان به آیین یهوه پنداشته شده است. اما در کتاب استر که پس از آزادی از بابل نوشته شده، نویسندگان تا بدان پایه به اصول تاریخ‌نگاری مقید بوده‌اند که «با وجود درون‌مایه مذهبی داستانی، حتی یک بار نیز نام خدا در این اثر نیامده است.»(۴)

قصه‌های تمثیلی (امثال و حکم)

بخش‌هایی از عهد قدیم را کتب حکمت نامیده‌اند. اما مفهوم حکمت در کتاب مقدس لزوماً تفکر فلسفی نیست. معمولاً حکمت، تفسیر همان شریعت و قوانین مذهبی است به گونه‌ای که حقانیت شریعت و قانون به اثبات رسد و بر این اساس «حکیم کسی است که در طریقی پسندیده سلوک می‌کند، یعنی در طریقی که به تجربه معلوم شده طریقی درست است و سفیه کسی است که اندیشه‌ای نو دارد و اندیشه او همواره مغالطه‌ای کهنه از آب درمی‌آید» از این رو در عهد قدیم به برخی حکایات برمی‌خوریم که به قصد تعلیم و اندرزگویی مکتوب شده‌اند.

بخش‌هایی که در عهد قدیم به حکمت شهره‌اند، در دوره‌ی سلطه یونانیان تألیف شده‌اند و از معروف‌ترین آن‌ها کتاب جامعه، غزل غزل‌های سلیمان، بی سیراخ و طوبیت را می‌توان نام برد. در میان این متون، قصه‌هایی (مانند طوبیت) یافت می‌شوند که هدفی ارشادی را دنبال می‌کنند. این قصه‌ها گاه آدمی را به یاد حکایات ازوپ، لافونتن و فدروس می‌اندازند. گرچه قصص تمثیلی عهد عتیق را نمی‌توان Fable شمرد، اما وفور اشارات به حیواناتی چون مار، بره، گوساله، الاغ، گاو، اژدها، گرگ، روباه، شغال، سگ، اسب، پرندگان، لویاتان، بهیموت، ماهی و… و نقش استعماری گاه و بیگاه این حیوانات در قصص عهد عتیق همانندی‌هایی با این نوع ادبی به ذهن متبادر می‌سازد.

البته این شیوه تعلیمی در مثل‌های عیسی مسیح بسیار فزون‌تر به کار رفته است. به عبارت دیگر امثال و حکم، شیوه‌ی غالب در عهد جدید شمرده می‌شود. به هر حال در این گونه‌ی ادبی، ضرب‌المثل‌ها، هسته‌ی اصلی این نوع قصه‌گویی قرار می‌گیرند و به وفور از استعاره استفاده می‌شود. چنین می‌نماید که یهودیان در این حوزه از ضرب‌المثل‌های دیگر ملل خاور نزدیک همچون مصری‌ها، سامری‌ها، بابلی‌ها، پارسیان و… سود برده‌اند.

قصه‌های مکاشفه‌ای (پیشگویانه)

به رغم ممنوعیت و کراهت اموری چون پیشگویی در شریعت یهود، عهد قدیم آکنده از داستان‌هایی با مضمون پیشگویی است. البته ناگفته نماند که این مکاشفات و پیشگویی‌ها اغلب از سوی انبیای بنی‌اسرائیل صورت می‌گیرد و بر تفاوت پیشگویی انبیا و پیشگویی ساحران و افراد دیگر تأکید فراوان می‌شود.

در کتاب‌های مربوط به انبیا (برای نمونه عاموس باب ۷ آیات ۱۷ و ۱۶؛ اشعیا باب ۲، آیه ۴؛ میکاه باب ۴، آیه ۳ و …) داستان‌های پیشگویانه فراوانی یافت می‌شود. همچنین از دیگر نمونه‌های برجسته این گونه داستان‌ها می‌بایست به کتاب اول سموئیل، باب دهم، آیه‌های ۵ و ۶ اشاره کرد که در آن، سموئیل نبی برای شائول پیشگویی می‌کند. این پیشگویی‌ها آدمی را به یاد غیب‌گویان معبد دلف در اساطیر یونان می‌اندازند. چهره‌هایی شبیه به کاساندرای یونانی در عهد عتیق فراوان‌اند. اصولاً در کتب عهد قدیم، بنی‌اسرائیل، نبی را مترادف پیشگوی مذهبی می‌شمردند.

البته به ناچار باید اذعان کرد درخشان‌ترین داستان مکاشفه‌ای را نه در عهد عتیق که در عهد جدید و در بخش مکاشفه یوحنا می‌بایست سراغ جست. اثری که یادآور نوشته‌های سوررئالیستی قرن اخیر است. اما بی‌شک بدون وام‌گیری از عهد عتیق، مکاشفه‌ی یوحنا نیز به وجود نمی‌آمد؛ به ویژه با دقت به این‌که باب پنجم تا هفتم، تحت تأثیر عهد قدیم بوده است.

نکته جالب توجه در این میان آن است که بسیاری از این قصص وجوه نشانه‌شناختی بارزی دارند؛ از جمله این‌که بسیاری از پیشگویی‌های انبیا در قالب نشانه‌ها بیان شده‌اند. برای نمونه ارمیای نبی در مکاشفه خود دیگی جوشان می‌بیند که رو به شمال قرار دارد و خداوند می‌گوید که قبال شمال را فراخواهد گرفت.(۵)

همچنین در این‌باره می‌توان به خواب‌های یوسف و خواب‌های نبوکد نصر و تعبیر آن به دست دانیال اشاره کرد که ضمن پیشگویانه بودن، از زبان تمثیلی و استعاره‌ای نیز سود می‌جویند.

قصه‌های فلسفی

اگر بر آن شویم که در کتب حکمت، تقسیم‌بندی ویژه‌ای صورت دهیم، به گمانم بتوانیم گونه‌ای از قصص فلسفی را از قصص امثال و حکمی مجزا کنیم. اگر قصص امثال و حکم برآمده از شریعت و قانون‌اند، قصص فلسفی برآمده از جریان خردگرایی یهودی پس از تبعید بابل است.

در واقع ادبیات خردگرایانه یهود را می‌بایست با تحولاتی که در جریان تبعید قوم یهود به بابل بر اندیشه این قوم حادث شد، مرتبط دانست. رنج‌های قوم یهود در آن برهه چنان بود که بابل را بدل به کوره‌ای برای اندیشه‌های ایشان ساخت. در گذر از این رنج‌ها، آیین یهودیت judaisme)) از پالایش آیین پیش از دوران تبعید، یهویسم (Yawiste) پدید آمد. حسرت فروپاشی حشمت و شکوه سلیمانی، بر باد رفتن یهودیه، ویرانی معبد اورشلیم، تبعید و تحمل رنج‌های گران در سرزمینی بیگانه که ناله‌های آن امروزه نیز از پس هزاران سال از مزامیر سروده در آن زمان به گوش می‌رسند، سپس بازگشت به سرزمین پدری که آنان را به مهر پذیرا نشد و اختلاف‌های عقیدتی و قومی، به بروز تردیدها و تشکیک‌های فراوانی در تئولوژی یهود انجامید.

از آن گذشته بنیان‌گذاری نهضت کاتبان به دست عزرا و نحمیا که این ایده را از ایران گرفته بودند و خود نیز در مدارس ایران تربیت شده بودند، به پدید آمدن مدارسی برای آموزش نویسندگی در یهودیه انجامید. سنت کاتبان یهودی – ایرانی و تحولاتی که در جریان تبعید بابل بر یهود رفته بود به پیدایش ادبیاتی خردگرایانه انجامید.

نمونه بارز این ادبیات، کتاب جامعه، کتاب ایوب، مزامیر، غزل غزل‌های سلیمان و… است که از آن میان کتاب ایوب که قالبی داستانی دارد، نمونه‌ای درخشان از قصص فلسفی عهد عتیق و خاستگاه شر، رنج، عدالت اخروی، مشیت الهی و پارادوکس‌های تئولوزی یهود مطرح می‌کند. شاخصه‌های برتر کتاب ایوب، این اثر را بدان پایه رسانده که داستایفکسی آن را برترین نوشته‌ی تاریخ بشریت شمرده و اندیشمندان، فلاسفه و نویسندگان دیگری را نیز تحت تأثیر قرار داده است.

نمونه‌هایی از این قصه‌ها در متون دوره‌ی سلطه‌ی پارسیان و سپس یونانیان بر قوم یهود به چشم می‌خورد و به گمان بسیاری از پژوهشگران نقطه اوج حکمت و ادبیات یهود شمرده می‌شوند.

قصه‌های عاشقانه

اغلب خوانندگان به ویژه آنانی که در آغاز با خواندن بخش‌هایی از تورات (مانند سفر خروج، سفر لاویان و …) از خشونت نهفته در رخدادهای اثر هراسان گشته‌اند، به هنگام مطالعه متونی مانند غزل غزل‌های سلیمان، از تغزل عاشقانه و بسیار لطیف این نوشته‌ها به شدت غافلگیر شده‌اند و تفاوتی چشمگیر میان متون خشک و سختگیرانه شریعت و شاعرانگی متون حکمت یافته‌اند.

اما جدا از متون شاعرانه‌ای چون غزل غزل‌های سلیمان، ما به داستان‌واره‌هایی نیز برمی‌خوریم که در آن‌ها حکایت‌هایی از عشق و دلدادگی می‌توان سراغ گرفت. البته با این توضیح که این عاشقانه‌ها ممکن است در عین حال در طبقه‌بندی-های پیشین نیز بگنجد و دارای مایه‌های تاریخی، اسطوره‌ای یا فلسفی نیز باشد. به هرحال شاید بتوان داستان‌هایی چون یوسف و زن فوطیمار (پیدایش ۳۹)، داود و بتشبع (دوم سموئیل ۱۱)، امنون و تامار (دوم سموئیل ۱۳)، سامسون و دلیله (داوران ۱۶)، روت و بوعز (روت ۲) و… را دارای مایه‌هایی عاشقانه نیز دانست و این‌گونه آثار را در دسته‌ای متمایز جای داد.

پاورقی‌ها

۱- درباره‌ی کتاب‌های قانونی ثانی ر.ک: کتابهایی از عهد عتیق (کتابهای قانونی ثانی) بر اساس کتاب مقدس اورشلیم، ترجمه پیروز سیار، نشر نی.

۲- در این‌باره ر.ک: چگونه عهد عتیق را بخوانیم، اتین شارپانتیه، کانون یوحنای رسول، بی تا، (صص ۸ – ۶).

۳- نورتروپ فرای، رمز کل: کتاب مقدس و ادبیات، ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۹، (ص ۵۸)

۴- شیرین دخت دقیقیان، نردبانی به آسمان، نشر ویدا، ۱۳۷۹، ص ۱۴۳.

۵- ر.ک: عهد عتیق، ارمیای نبی، (آیات ۱۴-۱۳) به نقل از پیشین (ص ۲۸۳)


 

بهترین نمونه‌های فارسی ادبیات جنگ

رضا نجفی پرونده جنگبه ازای سیاهه‌ی انبوهی که از ادبیات جنگی انگلیسی، آلمانی، روسی و فرانسوی زبان ارائه دادیم، متأسفانه نمونه‌های اندکی را در ادبیات داستانی سه دهه اخیر کشورمان می‌توانیم بیابیم که دارای کیفیت قابل قبولی باشند.

آسیب‌شناسی این فقر، موضوع جداگانه‌ای است که راقم این سطور در جای دیگری به آن پرداخته است. از این رو، از میان کمابیش صد رمان مربوط به جنگ در ایران، در مقایسه با فهرست پیشین خود از ادبیات جهانی، تنها به تعداد اندکی دارای ارزش ادبی قابل قبولی به شمار می‌آیند. از این رو، شاید ناچار باشیم در این بخش، با تسامح بیشتری به ذکر نمونه‌هایی از ادبیات پایداری کشورمان بپردازیم.

در ابتدا به آثاری می‌پردازیم که جنگ در شهرها را روایت کرده‌اند و سپس با نگاهی کلی به ادبیات جنگ نظر خواهیم افکند. هر چند احتمال برخی کاستی‌های کتاب‌شناختی به ویژه در مورد آثار و نویسندگان اخیر کمابیش طبیعی شمرده می‌شود، با این حال نگارنده همین‌جا از خوانندگان و به ویژه نویسندگانی که نام و اثرشان از قلم افتاده است، پوزش می‌خواهد.

نخستین رمانی که پس از آغاز جنگ ایران و عراق نوشته شد و دست بر قضا به مضمون جنگ پرداخته بود، «زمین سوخته» اثر احمد محمود است. این اثر گزارش‌گرایانه و رئالیستی، حاصل تجربه نویسنده از حمله دشمن به شهر اهواز است.

احمد محمود در این اثر وضعیت شهر بی‌دفاع اهواز در آغاز جنگ و عکس‌العمل مردم شهر را در برابر این پدیده روایت می‌کند. هر چند به گفته‌ی برخی منتقدان، علاقه‌های سیاسی نویسنده گاه موجب می‌شود او از روایت واقع‌گرایانه حوادث این شهر جنگ‌زده عدول کند.

هر چند در «زمین سوخته» گاه تأثیر گرته‌برداری از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی آشکار است، اما این رمان همچنان یکی از آثار ارزشمند ادبیات جنگ کشورمان شمرده می‌شود. احمد محمود در برخی از داستان‌های خود به ویژه در «قصه آشنا»، به این مضمون باز می‌گردد.

درباره شهر جنگ‌زده‌ی اهواز رمان دیگری که معمولا از آن یاد می‌شود، زمستان ۶۲ اثر اسماعیل فصیح است. البته فصیح در این رمان که بهترین رمان او شناخته می‌شود، با نگاهی انتقادی به جنگ می‌نگرد. نویسنده در این اثر خود به مانند دیگر آثارش از رئالیسمی گزارش‌گونه بهره می‌برد و قهرمان همیشگی خود جلال آریان را در مکان‌هایی آشنا (جنوب ایران) به روایت‌گری وا می‌دارد. فصیح در «مجموعه نمادهای دشت مشوش» بار دیگر به جنوب جنگ‌زده و جنگ شهرها باز می‌گردد.

در میان نوشته‌های محمود گلابدره‌ای نیز داستان بلند «اسماعیل اسماعیل» شرح نوجوانی اهوازی است که به انتقام قتل پدر، ستون پنجم عراقی‌ها را می‌کشد و موجب نجات جان عده‌ای از رزمندگان می‌شود.

سیروس طاهباز نیز در اثر داستانی خود به نام «دعای مرغ آمین» در قالب دو نامه بلند، یکی از اهواز به تهران و دیگری از تهران به اهواز، به شهر جنگ‌زده اهواز می‌پردازد.

اصغر عبدالهی در «آفتاب در سیاهی جنگ گم می‌شود» و بسیاری از داستان‌هایش مانند «نگهبان مردگان»، «گربه گمشده»، «یک خانم متشخص» و «اتاقی پرغبار»، شهرهای جنوبی ایران را در جریان جنگ به تصویر می‌کشد. بهار محمد نیز در مجموعه «شعله‌های آتش در میان قیرخانه» کارگرانی را به تصویر می‌کشد که به هنگام حمله دشمن به پالایشگاه آبادان زیر گلوله باران به اطفای حریق قیرخانه پالایشگاه می‌پردازند.

قاسمعلی فراست از نخستین نویسندگانی است که به خرمشهر پرداخته است. او رمان خود «نخل‌های بی‌سر» را از اشغال خرمشهر و آوارگی خانواده‌ای خرمشهری می‌آغازد و پایان رمانش را به آزادی خرمشهر اختصاص می‌دهد. او در مجموعه داستان‌هایی چون «زیارت» و «خانه جدید»، بار دیگر به جنگ و کمابیش به جنگ شهرها باز می‌گردد. فراست همچنین در رمان دیگرش «نیاز» به حاشیه‌های جنگ و این بار از نگاه یک دختر نوجوان می‌پردازد.

افزون بر فراست، نویسندگان دیگری نیز به مضمون خرمشهر در جریان جنگ پرداخته‌اند. علیرضا افزودی در داستان بلند «مخمصه»، منیژه آرمین در «سرود اروند رود»، ناصر مؤذن در «آخرین نگاه از پل خرمشهر»، پرویز مسجدی در «روزهای مقاومت در خرمشهر»، اسماعیل عرب خویی در داستان «زنبورک»، کاوه بهمن در رمان «جنگی که بود»، منیژه جانقلی در رمان «در جستجوی من»، جمشید خانیان در «کودکی‌های زمین» و فرهاد حسن‌زاده در رمان «مهمان مهتاب» از این جمله‌اند. حسن‌زاده همچنان رمان «حیاط خلوت» خود را نیز به موضوع جنگ اختصاص داد.

اما متأسفانه برخی از آثار یادشده – که از مشخص کردن‌شان پرهیز می‌کنیم- فاقد ارزش ادبی در خور توجه و گرفتار خام دستی و نگاه کلیشه‌ای و شعاری به جنگ هستند.

ادبیات جنگ تنها به خرمشهر و اهواز خاتمه نمی‌یابد. ماجرای داستان‌های «صخره‌ها و پروازها» و «نفر پانزدهم» از جهانگیر خسروشاهی، «در روزهای طولانی» اثر رضا رئیسی، «ترکه‌های درخت آلبالو» نوشته اکبر خلیلی، مجموعه «آن سوی مه» از داریوش عابدی و «چته‌ها و کوه و گودال» نوشته ابراهیم حسن‌بیگی به تشریح رویدادهای جنگ در کردستان اختصاص دارد. داستان «آتش در خرمن» نوشته حسین فتاحی به سوسنگرد مربوط می‌شود. او همچنان رمان جنگی دیگری به نام «عشق سال‌های جنگ» را در کارنامه خود دارد. احمد جانه نیز در «زن، جنگ، امید» به روایت زندگی آوارگان جنگی، موشک باران شهرها و فعالیت ستون پنجم می‌پردازد.

مهدی سحابی در رمان «ناگهان سیلاب»، موشک‌باران شهرها را در قالب داستانی تخیلی بدون اشاره به زمان و مکان خاصی روایت می‌کند؛ این اثر که از نخستین آثار مربوط به موشک‌باران شهرهاست، فضایی نسبتا سوررئال دارد. جواد مجابی نیز در «شب ملخ» به گونه‌ای رئالیسم جادویی می‌رسد. بر اثر اصابت موشکی به گورستان شهر، مرده‌ها آزاد می‌شوند و از سویی دیگر، زندگان از ترس بمباران به زیرزمین‌ها پناه می‌برند.

نویسنده در داستان دیگرش «زیگورات واژگون» بار دیگر به مضمون موشک‌باران باز می‌گردد.

منصور کوشان هم در رمان کوتاه «محاق» به روشنفکرانی می‌پردازد که در جریان موشک‌باران شهر به خارج از شهر پناه برده‌اند. البته این رمان بیشتر تأثیر جنگ بر روشنفکران را نشان می‌دهد تا پدیده‌ی جنگ شهری را.

از دیگر نویسندگان مشمول بحث، می‌توان از قاضی ربیحاوی با کتاب «وقتی که دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد» و برخی از داستان‌هایش، نسیم خاکسار در داستان‌های «جنگ کی تمام می‌شود» (با نگاهی ضدجنگ)، اکبر سردوزامی با مجموعه «خانه‌ای با عطر گل‌های سرخ» و علی اصغر شیرزادی با برخی از داستان‌های کوتاهش نام برد. شیرزادی به ویژه در نخستین رمان جنگی خود «هلال پنهان» می‌کوشد به شیوه‌ای مدرن اثری در ژانر ادبیات جنگ بیافریند.

داستان بلند «جنگی بود، جنگی نبود» نخستین تجربه مجید قیصری در زمینه داستان بلند و «کودکی‌های زمین» اثر جمشید خانیان را نیز می‌باید در این فهرست قرار دارد. مجید قیصری همچنین در مجموعه داستانش «طعم باروت» به پس زمینه‌های اجتماعی جنگ نظر دارد.

اما اکنون که از ادبیات دفاع شهری فارغ شدیم، می‌توانیم به ادبیات جبهه‌ها و اصولاً ادبیات جنگ به شکل عام بپردازیم.

با آغاز جنگ، از نخستین آثاری که در این باره چاپ شد می‌توان به داستان‌هایی از مجموعه «دو چشم بی‌سو» از محسن مخملباف و «شش تابلو» از عبدالحی شماسی اشاره کرد. مخملباف در «باغ بلور» به شکل غیر مستقیم گریزی به مسأله جنگ می‌زند.

برخی از داستان‌های مجموعه «خداحافظ برادر» اثر رضا رهگذر (محمدرضا سرشار) نیز از جنگ تأثیر گرفته‌اند.

فیروز زنوزی جلالی نیز آثار فراوانی با مضمون جنگ می‌نویسد که از آن جمله «سال‌های سرو»، «خاک و خاکستر»، «روزی که خورشید سوخت» و … را می‌باید نام برد. علی مؤذنی در «قاصدک» می‌کوشد به شیوه رئالیسم جادویی با مضمون جنگ رو به رو شود. حسن احمدی در دو مجموعه داستان «باران که می‌بارید» و «بوی خوش سیب» و اکبر خلیلی در «کارون پر از کلاه» با فرم و تکنیکی نه چندان محکم، موضوعات مربوط به جنگ و جبهه و شهادت را دست‌مایه خود قرار می‌دهند.

سید مهدی شجاعی غالباً از تک‌گویی نمایشی برای نمونه در «ضریح چشم‌های تو» سود می‌برد. از دیگر آثار او «ضیافت» و «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» را می‌توان نام برد. رضا شابهاری «نفس‌ها و هوس»، ناصر ایرانی «عروج»، «راه بی‌کناره» و «راز جنگل سبز»، محمدرضا بایرامی «عقاب‌های تپه ۶۰» را درباره جنگ می‌نویسند.

البته «پل معلق» اثر بعدی بایرامی موفقیت بیشتری نصیب نویسنده‌اش می‌کند.

حسن خادم در «اقیانوس سوم» داستان رزمنده‌ای را باز می‌گوید که پس از گرفتار شدن در میان نیروهای دشمن با گرفتن چند اسیر به سوی نیروهای خودی باز می‌گردد.

اسماعیل جمشیدی در «پلیکا»، هادی خرمالی در «چشمانم زنده است»، ناصر جلیلی در «چشم‌های اشک آلود»، حسین اعرابی در «طلوع در صبح روز دیگر»، مصطفی زمانی‌نیا در «راه دراز استانبول» و «یه شب ماه می‌آد» به جز جنگ به مسائل حاشیه‌ای جنگ نیز نظر دارند.

رنجبر گل محمدی از پرکارترین نویسندگان جنگ، در «طلوع زمین» به تحول روحی محتکر ضدانقلابی می‌پردازد که در پی شهادت دو فرزندش خود نیز به جبهه می‌رود و شهید می‌شود.

سید یاسر هشترودی «خواب‌های تلخ عمران» را که درباره بازداشتگاه‌های عراق است، بر اساس گفتگوهایش با یک اسیر آزاد شده می‌نویسد. «بازگشت از مرگ» اثر عبدالجبار اسدی حویزیان نیز مضمونی مشابه دارد.

احمد دهقان پس از رمان نسبتاً موفق «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»، مجموعه داستان «من قاتل پسرتان هستم» را می‌نویسد که بحث‌های گوناگونی را بر می‌انگیزد. محمد رضا کاتب در «دوشنبه‌های آبی ماه» می‌کوشد نگاهی نو به جنگ و جبهه داشته باشد.

در حوزه ادبیات نوجوانان، محسن مؤمنی «زمانی برای بزرگ شدن» را می‌نویسد که نخستین تجربه‌ی او در زمینه ادبیات پایداری است. داوود غفارزادگان نیز برای همین گروه سنی، «آواز نیمه شب» را می‌نویسد که پس از «زخمه» و «فال خون» سومین رمان جنگی او به شمار می‌رود.

فریبا کلهر نیز از نویسندگان فعال کودکان و نوجوانان است که رمان «پسران گل» او به مسأله جنگ مربوط می‌شود. در این زمینه می‌باید از برخی از داستان‌های مصطفی رحماندوست نیز یاد کرد که برای نوجوانان نوشته شده است. همچنین جزء آثار نسبتاً جدید حوزه کتاب کودک و نوجوان می‌باید از «کوچه صمصام» نوشته حمیدرضا نجفی و «دوستان خداحافظی نمی‌کنند» نوشته داوود امیریان نام برد.

در حوزه داستان‌های کوتاه در سال‌های اخیر مجموعه داستان «فعلاً اسم ندارد» نوشته احمد غلامی نظر منتقدان را به خود جلب کرد. او همچنین در مجموعه داستان «همه زندگی» که نخستین کتاب او در حوزه ادبیات جنگ است، با دیدی انتقادی به پدیده جنگ پرداخته بود.

همچنین مجموعه داستان‌های «حضور» اثر فیروز زنوزی جلالی و «سرپیچی از پیچ‌های هزارچم» اثر محمد بکایی نیز جزء ادبیات پایداری شمرده می‌شوند. در حوزه‌ی رمان، می‌توان به «گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند»، نخستین رمان جنگی حسن بنی عامری اشاره کرد که با گرایشی سوررئالیستی جنگ را روایت می‌کند. رضا امیرخانی که در نخستین رمانش «ارمیا» به موضوع دفاع مقدس پرداخته بود، در رمان جدیدترش «منِ او» که رمان موفقی از کار درآمد، بار دیگر به همین مضمون باز می‌گردد. محمد ایوبی نیز با سه رمان به هم پیوسته خود (سه‌گانه) توانست خوش بدرخشد.

و سرانجام برای حسن ختام این بخش، از جمله جدیدترین آثار نوشته شده در ژانر ادبیات جنگ می‌باید از «عقرب روی پله‌های راه آهن اندیمشک» نوشته حسین مرتضییان آبکنار نام ببریم که به سبب ساخت حرفه‌ای خود با اقبال خوبی رو به رو شد.


 

داستان‌واره‌ها و قصص

رضا نجفیبه هرحال در این مقاله در آغاز ویژگی‌های قصه‌های عهد عتیق را برمی‌شماریم و در ذیل هر ویژگی آن را با نوع قرآنی‌اش می‌سنجیم. بر این اساس مهم‌ترین ویژگی‌های داستان‌واره‌های عهد عتقیق را چنین می‌توان برشمرد:

پررنگ بودن قصه‌پردازی در کتاب عهد عتیق
چنین می‌نماید که اقوام سامی و در میان ایشان به ویژه یهودیان، دلبستگی خاصی به قصه و قصه‌گویی داشته‌اند. یهودیان برای بیان فهم بهتر قوانین آسمانی از قصه‌هایی استفاده می‌کردند که بدان Haggadah می‌گفتند. این قصه‌ها نیتی تذهیبی برعهده داشتند و حتی کتب روت و یونس را جزو Haggadah شمرده‌اند. البته بی‌شک در عهد جدید و قرآن مجید نیز به قصص فراوانی برمی‌خوریم که قصد تعلیم و تذهیب را دارند اما تفاوت قصص عهد عتیق با قصص انجیلی و قرآنی در غلظت معیارهای داستان‌گویی در قیاس با مقاصد تعلیمی نهفته است.

به نظر می‌رسد وجوه ارشادی و اندرزگویی قصص عهد جدید و قرآن مجید بارزتر و آشکارتر است و اصولاً این کتب شأن نزول قصص مذهبی را بیشتر هدایت مؤمنان قرار داده‌اند و کوشیده‌اند از داستان‌گویی صرف بپرهیزند.

اما گویا در عهد عتیق این حساسیت غلظت کمتری دارد. پیش از این اشاره‌ای به داستان استر در عهد عتیق داشتیم، داستانی که حتی یک‌بار هم نام خداوند در آن به کار نمی‌رود، حال آن‌که این داستان‌واره تاریخی از صحنه‌پردازی دراماتیک و عوامل طرح و توطئه‌ای قوی برخوردار است.

همچنین حجم قصص عهد قدیم در مقایسه با حجم قصص انجیلی یا قرآنی چشمگیر است. در عهد عتیق به قصه‌های کاملی برمی‌خوریم که با شرح جزییات دقیق و با حفظ تقدم و تأخر رویدادها و دیگر اصول داستان‌نویسی ساخته و پرداخته شده‌اند. قصه‌سرایی و افسانه‌پردازی که در میان یهودیان رایج بود، پیش از ظهور اسلام نیز در شبه جزیره عربستان به دست یهودیان عرب‌زبان بازار گرمی یافت. تصویر بسیاری از پژوهشگران اسلامی بر این است که پس از آمدن اسلام، قصه‌گویی برای یهودیان یکی از ابزار رقابت با قرآن مجید شد.

در یکی از روایات نقل شده است که اصحاب از پیامبر خواستند تا برای آنان قصص نقل کند. در پاسخ این درخواست این آیه نازل شد: «نَحنُ نَقُصُّ عَلیکَ اُحسَنَ القَصَص» (ما بهترین قصص را برای تو (از طریق قرآن) بازگو می‌کنیم).

همچنین در روایات دیگری از مردی به نام نصربن حارث سخن رفته است که به سبب پیشه بازرگانی و رفت و آمد به ایران و کشورهای دیگر با داستان‌های آن ملل آشنا بوده و در بازگشت از سفر آن‌ها را برای قریش حکایت می‌کرده است. می‌گویند «مردم بر اثر گوش فرا دادن به داستان‌های او از استماع و خواندن قرآن باز می‌مانند. به دنبال همین وقایع بود که این آیه کریمه نازل شد: «وَ مِنَ الناسِ مَن یَشتَری لَهوَ الحدیثِ لِیُضِلََّ عَن سبیلِ اللِ بِغَیرِ عِلم وَ یَتَّخِذُها هُزُوا أولئک لَهُم عَذابُ مُهینُ» و بعضی از مردم سخنان بیهوده را می‌خرند تا مردم را از روی نادانی از راه خدا گمراه سازند و آیات الهی را به استهزاء گیرند. برای آنان عذابی خوار کننده است.»

البته به رغم آن‌چه گفته شد، داستان و داستان‌گویی در اسلام یک‌سره تحریم و مردود نشده است و حتی گفته می‌شود شأن نزول نمونه‌هایی مانند داستان یوسف در قرآن، به اجابت اصرار صحابه پیامبر در نقل قصصی مانند قصص یهودیان باز می‌گردد. با این حال آشکار است که در این قصه و قصص دیگر، قرآن اولویت را نه بر داستان‌گویی بلکه بر تعلیم و ارشاد و اندرز نهاده است.

از سویی دیگر، اگر به پرسش آغازین بحث بازگردیم، یکی – و تأکید می‌کنم تنها یکی – از دلایل تأثیرگذاری فزون‌تر عهد عتیق بر ادبیات غرب در قیاس با بازتاب متون مقدس شرقی در ادبیات داستانی جدید – و البته الزاماً نه ادبیات کهن – مشرق‌زمین، به همین گرایش عهد عتیق به ساختار داستان‌پردازانه بازمی‌گردد.

رمز گرایی در بسیاری از قصه‌های عهد قدیم

پیش از این از وجود برخی قصه‌های خاص در عهد عتیق با عنوان داستان واره‌های اساطیری یاد کردیم و دیدیم که گرچه تعداد این گونه داستان‌ها بیشتر مربوط به بخش‌های کهن‌تر عهد عتیق است، اما این بینش اساطیری به صورت کم‌رنگ‌تر در دیگر بخش‌های این مجموعه دیده می‌شود.

نکته مهم در این‌جاست که اگر با تفسیری غیر رمزگشایانه سراغ این قصص برویم، احتمالاً آن‌ها را حمل بر خرافات خواهیم کرد. نمونه بارز این امر کشتی‌گرفتن یعقوب با خداست (سفر پیدایش) که صرفاً تفسیری رمزگشایانه را برمی‌تابد.

ظاهراً علما و کاتبان یهودی چندان نگران تفاسیر غلط و سردرگم شدن مؤمنان یهودی نبوده‌اند و واکنشی علیه گنجاندن این قصص اسطوره‌ای در عهد عتیق نشان نداده‌اند. اما بسیاری از همین قصص هنگامی که وارد قرآن مجید می‌شوند، مشمول فرآیندی اسطوره‌زدایانه قرار می‌گیرند و وجوه شطح‌آمیز و پارادوکسیکال این قصص به نیت پیشگیری از گمراهی مؤمنان، زدوده می‌شود. البته بی‌شک قصص فراوانی در قرآن یافت می‌شوند که به تفسیری رمزگشایانه نیز پاسخ می‌دهند و از این رو می‌توان درباره آن‌ها به ساختاری اسطوره‌ای قائل شد (مانند داستان یونس و ماهی یا تولد مسیح از مادری باکره و…) اما باید متوجه بود که این قصص در تفاسیر اسلامی با عنوان معجزات الهی تعبیر می‌شوند، حال آن‌که داستانی مانند داستان پیکار یعقوب با خدا و چیره شدن بر او را نمی‌توان با معجزه‌های الهی که به امر خداوند صورت می‌گیرند، سنجید.

به عبارت دیگر اسطوره‌های عهد عتیق گاه آدمی را به یاد اساطیر یونانی می‌اندازد، اساطیری که در آن بشر در برابر خدایان دارای گونه‌ای استقلال بود و گاه با ایشان به نافرمانی و رقابت برمی‌خواست.

البته گرچه این دسته از اساطیر یونانی نتوانستند وارد قرآن شوند، اما نومسلمانان یهودی مانند کعب‌الاحبار، وهب بن منبه، عبدالله بن سلام، ابوهریره و… قصص اساطیری را نه به نام قصه و اسطوره که به نام واقعیات تاریخی وارد احادیث و روایات و بدین‌ترتیب تفاسری قرآنی کردند که امروزه آن‌ها را اسرائیلیات می‌نامند.

ناسازگاری ظاهر برخی از قصص با موازین و معیارهای عرفی

این اتهام را مکرر بر عهد عتیق وارد آورده‌اند که آکنده از امور غیراخلاقی است. برای نمونه دختران لوط با پدر خود همخوابه و از او باردار می‌شوند (پیدایش ۱۹ – آیه ۳۳ تا آخر)، ابراهیم از ترس جان، همسر خود را خواهرش معرفی می‌کند و او را به فرعون می‌بخشد (پیدایش ۲۷)، موسی در سفر تثنیه از کشتن همه مردان و زنان و اطفال و تاراج شهرهای دشمن گزارشی می‌دهد (باب ۲، آیه ۳۴ و ۳۵)، سلیمان هفتصد زن و سیصد کنیز می‌گیرد و رفته‌رفته تحت تأثیر زنان خود به اشاعه بت‌پرستی دست می‌زند (اول پادشاهان، باب ۱۱)، داوود دلباخته همسر یکی از سرداران خود می‌شود و با او نزدیکی می‌کند، سپس به این نیز اکتفا نکرده و تعمداً همسر وی را به سوی مرگ می‌فرستد تا رسماً بتواند زن وی را تصاحب کند (دوم سموئیل، باب ۱۱) و…

شخصیت‌پردازی انبیایی که مصون از خطا و لغزش نیستند گرچه از لحاظ داستانی باورپذیرتر و حتی پرکشش‌تر است، اما آشکارا با عقیده معصوم بودن پیامبران اسلام در تضاد است.

در نقطه مقابل، همین چهره‌های عهد عتیق در قرآن به صورتی منزه و معصوم ارائه می‌شوند. اما تفاوت قصص یهودی و قرآنی صرفاً در شخصیت‌پردازی اخلاقی انبیاء خلاصه نمی‌شود، بلکه اصولاً قرآن مجید می‌کوشد داستان خود را به زبانی اخلاق‌گرا نیز روایت کند. در این‌باره می‌توان از داستان یوسف یاد کرد. قرآن مجید صحنه‌های خطیر و حساس این ماجرا را چنین ترسیم کرده است: «وَ رَاوَدَتهُ الّتی هُوَ فِی بِیتها عَن نَفسِهِ وَ غَلت الابوابَ َ قالَت هَیتَ لَکَ …» و زنی که او (یوسف) در خانه‌اش بود، از او کام خواست و (یک روز، همه) درها را بست و (به یوسف) گفت: بیا پیش من…

مفسران عمدتاً در تفسیر شیوه‌ی بازگویی مطلب فوق به گزینش تعمدی واژه‌هایی که عاری از بار شهوانی باشند، اشاره کرده‌اند. به عبارت دیگر در قرآن مجید، صحنه‌های اروتیک برای رعایت موازین اخلاقی به فشرده‌ترین و غیر مستقیم‌ترین الفاظ بیان شده‌اند. این در حالی است که برخی از جملات عهد عتیق چنان صراحتی در بیان مناسبات جنسی دارند که در مجامع عمومی از نقل آن‌ها پرهیز می‌شود.

البته ناگفته پیداست که بسیاری مؤمنان مسیحی و یهودی چنین حکایاتی را دارای وجوهی رمزی، تمثیلی و استعاری می‌دانند و به این قصص همچون واقعیاتی تاریخی نمی‌نگرند.

جزئیات پردازی

در برخی از موارد جزییات‌پردازی عهد قدیم حیرت برانگیز است. برای مثال ارائه شجره‌نامه‌های مطول، ذکر ارقام ریز و دقیق درباره شمار افراد قبایل اسراییل و یهودیه، دستورات دقیق یهوه برای اجرای مراسم و ساختن معبد و… این جزییات‌پردازی در قصه‌های عهد عتیق نیز دیده می‌شود. این شیوه چنان در سراسر داستان‌های عهد عتیق ساری و جاری است که ذکر هر مثالی زاید می‌نماید.

با این حال به ذکر یک نمونه بسنده می‌کنیم:

آفرین بر یاعیل، زن حابرقینی، خداوند او را برکت دهد، بیش از دیگر زنان چادرنشین، سیسرا آب خواست و یاعیل به او شیر داد. او سرشیر را در جامی ملوکانه پیش آورد سپس دست خود را به میخ چادر دراز کرد و دست راست خود را به چکش ؟؟؟؟؟ […] میخ را بر شقیقه‌اش کوبید و سرش را بر زمین دوخت. سیسرا پیش پاهای یاعیل خم شد، افتاد و دراز شد. نزد پاهای او خم شد و افتاد. جایی که خم شد، همان‌جا کشته شد.

(داوران، باب ۵، آیه ۲۵ به بعد)

بی‌گمان متوجه دقت فوق‌العاده روایی در ذکر جزییاتی مانند نوع میخ و نوع چکش و حتی چگونگی برداشتن میخ و چکش و چگونگی قتل و مهم‌تر از همه چگونگی مرگ مقتول و حالت او حین مرگ و… خواهید شد.

اما به خلاف این روش، گزیده و خلاصه‌گویی از ویژگی‌های قصه‌گویی قرآن است. در حالی که برای نمونه در داستان توراتی یوسف به کرات به نام‌های اشخاص، مکان‌ها، ابزار و وسایل، تواریخ و… برمی‌خوریم، در قرآن تنها نام یعقوب و یوسف را می‌یابیم و از ذکر تواریخ و اشاره به اشیاء و نام مکان‌ها خبری نمی‌بینیم.

برای این فشردگی و اختصار چند سبب می‌توان برشمرد؛ حذف این جزییات برای پرهیز از اطناب و درازه‌گویی است؛ شاید روایت‌های کامل‌تری از داستان یوسف در منابع دیگر یا در افواه شایع بوده و قرآن مجید برای پرهیز از تکرار از بازگویی جزییات پرهیز کرده است؛

– اصولاً استراتژی متن قرآنی چشم‌پوشی از داستان‌سرایی است تا اذهان نه متوجه ساختار داستانی، بلکه متوجه پیام آن شوند؛

– و سرانجام به قول یکی از منتقدان «دلیل مهم‌تر برای حذف، جدا کردن این قصه از زمان و مکانی ویژه است، یا رها کردن آن از قید و بند زندان تاریخی و تسری دادن یوسف به همه زمان‌ها و مکان‌های دیگر، به ویژه آن‌که قرآن هیچ زمان خاصی را برای وقوع داستان ذکر نکرده است.»

طرح از سید محسن امامیان

روایت خطی و نقل کامل داستان

داستان‌های عهد قدیم، عموماً از منطق روایت خطی بهره می‌برند. بدین معنا که داستان از آغاز تا فرجام به صورت منسجم و یک‌پارچه و با حفظ تقدم و تأخر منطقی رویدادها نقل می‌شود، همچنین با توجه به تازگی مطلب، داستان کامل روایت می‌شود. اما داستان‌های قرآنی کریم از منطق دایره‌ای سود می‌برند بدین معنا که اغلب، اطلاعاتی از فرجام داستان، در آغاز و میانه داستان ارایه می‌شود، دیگر این که در شیوه قصه‌گویی قرآن مجید از ذکر تمامی داستان پرهیز می‌شود، به طوری که می‌گویند، در قرآن مجید تنها قصه یوسف به شکل کامل نقل شده و در دیگر موارد به بخشهایی از یک قصه اشاره شده است.

بنابراین حذف و تلخیص و شکستن منطق خطی یا به عبارتی پس و پیش کردن بخش‌های یک داستان به منظور افاده معنایی اخلاقی و پندآموز از ویژگی‌های قصه‌گویی قرآنی است. در واقع قرآن مجید بر آن است تا با حذف عامل غافلگیری در داستان (به ویژه آن‌که اصل داستان تکراری است)، اذهان را متوجه پیام اخلاقی آن کند، بدین‌ترتیب داستان مندرج در قرآن یعنی داستان یوسف به لحاظ حجم پنج برابر کوتاه‌تر از نمونه توراتی آن است.

کوتاه کلام، در برابر شیوه خطی عهد عتیق و گرایش به روایت تمام و کمال داستان، قرآن از شیوه‌ای دایره‌ای سود می‌برد و به جای نقل کامل قصه، روشی اشارتی در پیش می‌گیرد.

تعدد و تنوع در کاتبان، دوره‌های نگارش، سبک و لحن…

پیش از این اشاره کردیم که عهد عتیق یک کتاب نیست، بلکه کتاب‌خانه‌ای کوچک و مجموعه‌ای از کتاب‌های متفاوت است. در بخش پیشین مقاله حتی درباره گونه‌های متفاوت داستان‌های عهد عتیق سخن گفتیم. با توجه به تنوع داستان‌های عهد عتیق می‌توان دریافت که در نثر، سبک، لحن و شیوه نگارش این قصص نیز با گونه‌ای تنوع و تکثر رو به روییم. در واقع افزون بر طبقه‌بندی قصه‌های عهد عتیق که ارایه دادیم، می‌توان در برابر داستان‌های فلسفی‌مآبی چون ایوب یا داستانی مذهبی همچون خروج از مصر، از داستان‌هایی با لحنی حماسی (شمشون) و… نیز یاد کرد که تفاوتی بنیادی در لحن و مضمون و… با قصص دیگر دارند. بی‌شک این کثرت و تنوع در گونه‌ای، لحن، سبک و… بدان سبب است که میان پدید آمدن نخستین بخش عهد عتیق (سفر پیدایش) تا آخرین بخش این مجموعه (ملاکی نبی) چیزی نزدیک به هزار سال فاصله قرار گرفته و در این چندین صد سال، قوم یهود، فراز و فرود فراوان یافته است. از آن گذشته عهد عتیق یک یا چند نویسنده ندارد، بلکه کاتبان فراوانی از حکمای یهود در نگارش این قصص سهیم بودند. جالب آنکه بسیاری از این قصص در طول تاریخ بارها بازنویسی و مقادیری بر آن‌ها افزوده یا کاسته ش

ده است. از این جمله می‌توان به داستان ایوب اشاره کرد که اصولاً گمان می‌رود نویسنده اصلی آن، یهودی نبوده و به زبانی به غیر از عبری آن را نوشته است. بسیاری از محققان در این داستان آمیزه‌ای از حکمت و قلم اقوام آرامی، عربی، ادومی و عبرانی را تشخیص داده‌اند. نتیجه آنکه تکثر و تنوع موجود در عهد عتیق به سبب تعدد کاتبان (که گاه از ملل دیگر بوده‌اند) و گذر از چندین سده فراز و نشیب تاریخی به وقوع پیوسته است. محققان حتی اشاره کرده‌اند که حکمای یهود و کاتبان عهد عتیق در برهه‌های گوناگونی تحت تأثیر جهان‌نگری مصری – که خوشبینانه بود – و هم جهان‌نگری بین النهرین – که بدبینانه بود – قرار داشتند.

در مقابل در قرآن مجید ما با گونه‌ای انسجام، یک‌پارچگی و وحدت در لحن، نثر و کلام روبه روییم، زیرا این کتاب قدسی چه از دید مؤمنان به آن و چه غیر مسلمانان، راوی واحدی دارد و در طول مدت زمان محدود و معینی که از چند دهه تجاوز نمی‌کند نازل شده و مهم‌تر از آن درگذشت زمان تغییر ناپذیر باقی مانده و تحریف و بازنویسی نشده است. همچنین گفتنی است اصل قرآن به یک زبان واحد نگاشته شده و عموم مسلمانان با آن از طریق یک زبان واسطه ارتباط برقرار می‌کنند، اما اگرچه متون عهد عتیق در آغاز به عبری و در اندک مواردی به آرامی و یونانی نوشته شده، اما آن‌چه امروزه در کشورهای گوناگون با عنوان عهد عتیق – و نیز عهد جدید – خوانده می‌شود معمولاً به دست آمده از زبان‌های گوناگون است.

می‌دانیم که در دوره‌ای از تاریخ عبرانیان در مراجعه به عهد عتیق از ترجمه یونانی معروف به سیعینی یا هفتادی (که معروف بود ۷۰ حکیم یهودی آن را فراهم آورده‌اند) استفاده می‌کردند. بعدها جروم قدیس ترجمه‌ای لاتینی از کتاب مقدس به دست داد که به وولگات (Vulgate) معروف شد و از اوایل سده پنجم میلادی تا هزار سال استفاده مسیحیان اروپا از آن استفاده کردند. این نسخه جدای از ترجمه‌های پیشین سریانی و قبطی بود. سرانجام کتاب مقدس به دست لوتر به آلمانی ترجمه شد و به تدریج ترجمه‌هایی نیز در دیگر زبان‌های اروپایی به بازار آمد که بر اساس متن عبری و لاتین و یونانی صورت می‌گرفت.

هرکدام از این نسخه‌ها و کوشش‌ها به قول نورتروپ فرای اگر نگوییم متن تازه‌ای دست‌کم منظر تازه‌ای را درباره این متون بنیاد نهاد.

به عبارت دیگر، معمولاً متن عهد عتیق در مقایسه با قرآن مجید با واسطه‌های بیشتری به دست خواننده می‌رسد.

ظرفیت فراوان برای تأویل و تفسیر پذیری

پیامد منطقی آنچه گفته آمد، (وجوه اساطیری قصص عهد عتیق، تعدد راویان، کثرت و تنوع در سبک و لحن، گوناگونی قصه‌ها و…) پژوهشگران را وا می‌دارد، تفاسیر فراوانی برای رمزگشایی از قصص عهد عتیق به ویژه قصصی که ظاهری غیر اخلاقی یا شطح‌آمیز دارند، ارایه دهند. البته بی‌شک دیگر کتب مقدس غیر یهودی نیز تفاسیر متعددی را برمی‌تابند و برای نمونه تفاسیر قرآنی متعددی نیز یافت می‌شود، اما اگر نفوذ اسرائیلیات به تفاسیر قرآنی از این تفاسیر خارج کنیم عمده تفاسیر به شأن نزول آیه‌ها و تحلیل متن بر اساس دستور و قواعد زبان عربی می‌پردازند و برداشت‌های رمزگشایانه و متفاوتی که درون‌مایه متن را تأویل کنند، حجم کمتری را در مقایسه با تأویل‌های رمزگشایانه قصه‌های عهد عتیق تشکیل می‌دهند. زیرا از یاد نبریم که در عهد عتیق گاه تناقض‌های فراوانی یافت می‌شود که راه را بر تأویل‌های متعدد باز می‌گذارد (یک نمونه آن تفاوت شخصیت‌پردازی اخآب است که در یک‌جا حکمرانی بی‌کفایت و بی-لیاقت توصیف می‌شود و سپس در جایی دیگر حکمرانی مقتدر و مشهور «ر.ک کتاب پادشاهان باب ۲۹ آیات یک تا ۳۹»). شاید این اصل که هر تناقضی می‌تواند به تأویل‌های بیشتری بیانجامد، در کثرت

حیرت‌آور تفاسیر، تأویل‌ها، رمزگشایی‌ها، بازنویسی‌ها و بازخوانی‌هایی از عهد عتیق سهمی داشته است.

پی‌نوشت‌ها:

۱- تفسیر طبری، ج ۱۲، ص ۹۰ و تفسیر درّالمنثور، ج ۴، ص ۳، به نقل از حمید محمد قاسمی در اسرائیلیات و تأثیر آن بر داستان‌های انبیاء در تفاسیر قرآن، (ص ۶۱).

۲- پیشین.

۳- ترجمه بهاالدین خرمشاهی (انتشارات نیلوفر – جامی، ۱۳۷۴، سوره یوسف، آیه ۲۳).

۴- علی طهماسبی، اندوه یعقوب، انتشارات یادآوران، ۱۳۸۰، (ص ۱۵).

۵- دراین باره ر.ک: روایت خطی، هوشنگ گلیشری، ماهنامه تکاپو، ش ۱۲ (صص ۱۹ – ۱۸).

پیوست: جدول تطبیقی ویژگی‌های قصص قرآنی و قصه‌های عهد عتیق

ویژگی‌های قصص قرآنی

ویژگی‌های قصه‌های عهد عتیق

منزه‌جو، اخلاق‌گرا

شطح‌گونگی برخی قصه‌ها

تناقض‌زدایی از قصص

دارای پارادوکس

شیوه روایت دایره‌ای

شیوه روایت خطی

واحد بودن آفریننده اثر

تعدد کاتبان

گرایش حداقلی به ساختار اسطوره‌ای

گرایش حداکثری به ساختار اسطوره‌ای

اندرزگو و ارشادی

گرایش به داستان‌پردازی

دارای وحدت سبک و لحن

گوناگونی و تکثر در سبک و لحن

بیشتر تأویل‌ها به فرم (زبان) بازمی‌گردند

تاویل‌های مفهومی فراوانی را برمی‌تابند

تشخص یافته در یک زبان

تشخص یافته به کمک زبان‌های متعدد واسطه‌ای

نقل پاره‌هایی از قصص (روش اشاره‌ای)

نقل کامل قصه‌ها

فراهم آمده در چند دهه

فراهم آمده در چندین هزاره

عدم بازنویسی در طول زمان

بازنویسی مکرر بسیاری از قصص

دارای نگاهی کلی و کلیات پرداز

گرایش به جزئیات پردازی

شمار و حجم اندک قصص

شمار و حجم فراوان قصه‌ها


 

اسطوره‌ی مسیح در داستان خانوادگی

واسکو پراتولینی«سلطنت بهشت متعلق به ارواح بی‌گناه است» – متن کتاب

مسیح یک نفر بیش نبود ولی اکنون در این جهان می‌توان مسیح‌های متعددی را دید که همه با رنج‌هایی نظیر رنج مسیح به صلیب کشیده می‌شوند.

سنت یهودی – مسیحی ماهیت حذف‌ناپذیری و اندوهبار رنجی را که معلول نواقص یا حوادث طبیعی است مورد تاکید قرار نمی‌دهد. این سنت، رنج را در بافت تاریخی آن قرار داده و با بررسی نخستین حکایت‌های اسطوره‌ای مربوط به منشأ پیدایش رنج آغاز می‌کند و مسئله را در قالب اخلاقی طرح می‌کند که چرا انسان‌ها باید رنج بکشند؟

خواندن داستان خانوادگی اثر واسکو پراتولینی با چنین احساسی به پایان می‌رسد. چرا انسان‌ها باید رنج بکشند؟ چه چیز باعث می‌شود تا آنان بدین‌گونه خود را به دیوارهای پوچی این جهان بسپارند و از دیوار این جهان به دیوار جهان دیگری گذر کنند. انسان‌هایی که به نظر می‌رسد قربانی گناهان ناچیز خود شده‌اند و همیشه در خلأی تاریک به سر می‌برند و خلأی که امکان پر کردن آن را با هیچ چیز نمی‌توان میسر کرد، شاید حتی با مرگ.

نکته‌ی قالب توجه در این اثر به چشم خوردن نمادهایی از اسطوره‌ی مسیح است. نمادهایی از جنبه‌های روحی و جسمانی مسیح در تولد، زندگی و به صلیب کشیدنش.

ساختار این اثر به گونه‌ی تثلیث بر محور سه شخصیت راوی، فروچو و مادر می‌گردد. اگرچه شخصیت‌های دیگری نیز در این اثر حضور دارند ولی حضور آنان کم‌رنگ و کمابیش بی‌اهمیت است.

راوی برادر بزرگ‌تر فروچو، مردی قوی و تنها است و به نظر می‌رسد کمتر به مسائل اطراف خود اهمیت می‌دهد. او نیز رنج می‌کشد ولی نه از نوع رنجی که بعدها فروچو متحمل آن می‌گردد. رنج کشیدن راوی بیشتر در سطح، باقی می‌ماند و به عمق نمی‌رسد. او از تمام سلسله حوادث و رویدادهای پیرامونش تنها به ظاهر آن اکتفا می‌کند و کمتر به درون آن می‌پردازد.

نکته‌ی قابل توجه بین رابطه‌ی راوی و فروچو حس پدرانه‌ی او نسبت به فروچو است. راوی بیش‌تر به سرپرستی شباهت دارد که مسئولیت نگهداری از او را به عهده گرفته است و این رابطه تا پایان اثر از استحکام و قوت بیش‌تری برخوردار می‌گردد.

شخصیت مادر نیز در این اثر کاملا معماگونه و رمزآلود است. با وجود عدم حضور وی در طول اثر، حضوری کاملا آشکار و مستقیم بر شخصیت‌ها دارد. حضور او در ذهن شخصیت‌هاست. او مثل یک تصویر است؛ تصویری که هر کس آن را از یک زاویه می‌بیند. در ذهن است و در قالب کلمات نمی‌گنجد. به گونه‌ای که هیچ‌کس در طول اثر نمی‌تواند تصویر واضح و آشکاری در قالب کلمات از او ترسیم کند. تصویر ذهنی فروچو نسبت به مادرش تصویر زنی جنون‌زده و بیمار است. ولی تصویر ذهنی راوی، تصویر زنی زیبا، عجیب و متفاوت است.

«… مامان را برای خودم آن‌طور که می‌خواستم تجسم می‌کردم. او را در خواب می‌دیدم و برایش چهره‌ای درست می‌کردم و گریه‌اش را مجسم می‌کردم. تنها لباس او بود که در رویاهای من همیشه یکسان بود: کت و دامن سیاه‌رنگ، پیراهن تور و گل سینه‌ی آبی. گاهی در خیابان به خانم‌هایی برمی‌خوردم که شبیه مادر بودند. سرم را برمی‌گرداندم و بار دیگر به آن‌ها نگاه می‌کردم و قلبم از اضطراب می‌تپید. اما همیشه در آن‌ها چیزی عادی و پیش پا افتاده وجود داشت که عقیده‌ی مرا تغییر می‌داد». ص ۳۵

نکته‌ی قابل توجه در شخصیت مادر در واقع همان ناآشکار بودن، عدم صراحت و ابهام‌آمیز بودن وی می‌باشد و این خصوصیت تا آخرین لحظه با شخصیت‌ها باقی می‌ماند.

او : «زن عجیبی بود . هیچ‌وقت او را نشناختم».

من : «آیا موضوعی هست که نمی‌خواهی به من بگویی؟»

او : «نه، فقط عجیب بود…»

من : «چطور عجیب بود؟»

او : «نمی‌دانم چطور شرح بدهم. مثلا تصمیم می‌گرفتیم از خانه خارج شویم. او لباسش را می‌پوشید. حاضر و آماده می‌شد و بعد یک‌مرتبه تغییر عقیده می‌داد و در خانه می‌ماند.» ص ۱۲۴

راوی زندگی فروچو را از لحظه‌ی تولد تا مرگ او توصیف می‌کند. در واقع اثر با تولد فروچو آغاز می‌گردد و با مرگ او نیز به پایان می‌رسد. راوی در تولد فروچو بر ویژگی‌های فیزیکی او تاکید می‌کند و در چند جای اثر، زیبایی او را از دید اطرافیانش با زیبایی مسیح مقایسه می‌کند.

«عین مسیح کوچولو می‌ماند. مثل عروسک است. تصویر سلامتی است…» ص ۲۴

و یا در جای دیگر بزرگ شدن فروچو را این‌گونه توصیف می‌کند:

«به نحوی متناسب بزرگ می‌شدی اما همیشه یک شکل بودی. با فروچوی باغ ویلارسا فرقی نکرده بودی. مثل عکسی که هر دفعه قطع آن بزرگ‌تر شود. حتی لباس‌هایت هم همیشه یکسان به نظر می‌رسید، همین‌طور موهای طلایی‌ات و چشمان آبی‌رنگت. روزی که در جایی خواندم حضرت مسیح هر قدر بزرگ‌تر می‌شده، پیراهنش هم با او بزرگ می‌شده به یاد تو افتادم». ص ۴۰

فروچو از آن دست انسان‌هایی است که هرگز طعم خوشبختی را نچشیده است. انسانی معصوم و بی‌گناه که هیچ‌کس وجود او را درک نکرده است. پیوسته رنج می‌کشد و گویی در پی چیزی می‌گردد.

او تصویری از تولد، زندگی و مرگ مسیح است. تصویری که رنجی مضاعف بر خواننده وارد می‌کند. در این جهان هیچ‌کس فروچو را درک نمی‌کند، اگر چه تقریبا هر کس او را به نوعی دوست دارد. همه چهره‌ی زیبا و شخصیت آرام او را تحسین می‌کنند ولی کسی نمی‌تواند از پس این نقاب آرام و زیبا میزان رنجی را که می‌کشد احساس کند.

برخورد با واقعیت فروچو را سرخورده می‌کند. او نمی‌تواند محیط اطراف خود را درک کند و کسی نیز قادر به درک او نیست. چیزی که علاوه بر پوچی و گذرا بودن جهان بر رنج او می‌افزاید این است که می‌بیند انسان‌ها جهان را به مکانی برای گسترش شر تبدیل کرده‌اند و گناه بر آن حاکم شده است.

«… خودت را کشف می‌کردی و می‌فهمیدی که زندگی تا چه حد پوچ و دردناک است. وقتی جهان را با چشمان خودت کشف می‌کردی، دیگر برایت آن جهانی نبود که از درون با آن آشنا بودی. جهانی خصمانه و متفاوت، و تو باید به اجبار وارد آن می‌شدی، دنیایی که عادت‌های تو، رفتارهای تو و طرز فکرت با آن جور در نمی‌آمد. واقعیتی تازه بیشتر سرخورده‌ات می‌کرد…». ص ۹۹

فرار از هم‌شاگردی‌های سابق و آشنایان، تلاش برای کمتر دیده شدن و در نهان زیستن او را در نوعی زندان معنوی محبوس کرده بود. در واقع انزوای مطلق و تنهایی تراژیک فروچو، فضای عاطفی اثر را سنگین‌تر می‌کند.

«… از جامعه که اتحاد جمعی است که به دنبال نان در آوردن می‌دوند، خود را جدا کرده و از دایره بیرون انداخته بودی…» ص ۱۰۰

اما رنج روحی و جسمانی فروچو در بستر بیماری نمایان می‌گردد:

«… به چشمانت که آینه‌ی روح تو بودند نگاه کردم. در لایتناهی آبی آن معلوم بود که داری تحلیل می‌روی، تحلیل رفتنی که تنها دلیل آن بیماری نبود…» ص ۹۸

در این بخش رنج کشیدن فروچو به صورت جسمانی آشکار می‌شود. در این‌جا ابزارها تغییر شکل یافته‌اند. آمپول‌ها و ابزارهای پزشکی نماد میخ‌ها و ابزارهای شکنجه‌ی مسیح در آن دوران هستند.

«… پرستارها بعد از معاینه‌ی طولانی، سوزن را به عضله‌ی ران تو فرو می‌بردند. آن بدن قشنگ دیگر وجود نداشت. خون‌ریزی‌های متعدد، رفته‌رفته آن را خشکانده بود. صورت زیبایت با شعله‌ی دو چشم آبی‌رنگت یادآور بدن زیبایت بود…» ص ۱۲۷

و یا صحنه‌ی بستری‌شدن فروچو در بیمارستان که راوی آن را بدین‌گونه توصیف می‌کند:

«… روز سانتو استفانو باز در بیمارستان بستری شدی. موضوع جالبی بودی. دکترها مثل مگس‌هایی که خود را به روی شکر پرت می‌کنند، خود را روی تو می‌انداختند. مثل بوکسورهایی که آخرین دور خود را بازی می‌کنند. در حقیقت هم برای تو آخرین دور بازی بود…» ص ۱۰۹

ما به عنوان شهروندان جهان صنعتی به دام پاسخ‌های عادی دنیوی برای رنج بشری می‌رویم که در واقع خود نوعی انکار و غفلت است و می‌گوییم «یک قرص بخور » ! ما با بیگانه کرده خود از دیگران و جدایی از الگوهای معنوی رایج کلیساها از گوش دادن به سوال خداوند طفره می‌رویم، ممنوعیت‌های تکنولوژیک درباره‌ی رنج موجب انقطاع زندگی معنوی ما می‌شود.

از دیدگاه جهان‌شمول جسم مسیح یکی بیش نیست: » اگر عضوی رنج بکشد همه‌ی عضوها با یکدیگر رنج خواهند کشید». (قرنتیان ۲۶:۱۲)

این پرسش فروچو در آخرین روزهای زندگی که می‌پرسد: » اگر کسی نه به خدا ایمان داشته باشد و نه به بشر آن وقت باید به چه باید ایمان داشته باشد؟… «بی‌شباهت به گلبانگ عیسی بر صلیب نیست که می‌پرسد: «خدایا چرا مرا ترک کرده‌ای؟»

و در واقع در لحن پرسش فروچو نیز نوعی واماندگی، رهاشدگی از همه سو و نوعی شک و تردید دیده می‌شود.

اثر با رنج و بیماری، ذره‌ذره تحلیل رفتن بدن فروچو و احساس دردناک مبارزه با مرگ و این گفته‌ی مسیح که بهشت متعلق به ارواح بی‌گناه است به پایان می‌رسد.

«خوشا به حال مسکینان در روح زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است. خوشا به حال ماتمیان زیرا ایشان تسلی خواهند یافت. خوشا به حال حلیمان زیرا ایشان وارثان زمین خواهند بود…» (باب پنجم انجیل متی)

پی‌نوشت:
۱- داستان خانوادگی – واسکو پراتولینی – بهمن فرزانه – کتاب پنجره – ۱۳۸۳
۲- مقدمه‌ای بر شناخت مسیح – ترجمه و تدوین: همایون همتی – انتشارات نقش جهان – ۱۳۷۹
۳- رمز کل: کتاب مقدس و ادبیات – نورتورپ فرای – صالح حسینی – انتشارات نیلوفر – ۱۳۷۹


 

جنگ و صلح در نگاه شخصیت‌های «جنگ و صلح»

پرونده جنگبخش اول

تولستوی زمینه‌های نبرد بزرگ میهنی ۱۸۱۲ را در لشکرکشی سال‌های ۱۸۰۵ و ۱۸۰۶ جستجو می کند و تحول شخصیت‌هایش را بر اساس آن‌ها پایه‌گذاری می‌کند. در روسیه‌ای که اسیر فرهنگ فرانسوی است و اشراف آن صحبت کردن به زبان فرانسوی را افتخار می‌دانند و از ناپلئون به بزرگی یاد می‌کنند، نباید انتظار داشت شور ملی برای جنگ در برابر وی به‌یک‌باره ایجاد شود. کنت راستوپچین خطاب به پدر پرنس آندره‌ی می‌گوید: «ولی حضرت پرنس ما چطور می‌توانیم با فرانسویان بجنگیم؟ چطور می‌توانیم علیه معلمان و خدایان‌مان اسلحه برداریم؟ جوانان‌مان را ببینید، بانوان‌مان را تماشا کنید، خدایان ما فرانسویان‌اند و آسمان و بهشت ما پاریس است…. لباس‌هایمان فرانسوی است، افکارمان فرانسوی‌اند، احساساتمان فرانسوی‌اند.»

تولستوی از مزیت تسلط بر زبان‌های مختلف بهره گرفته و گفتگوی اشراف مسکو و پترزبورگ و همچنین امپراتور روسیه را به زبان فرانسوی آورده است. او خود پس از آن که کتاب را با گفتگویی از این دست شروع می‌کند، می‌نویسد: «او به زبان فرانسه سلیس و سنجیده‌ای سخن می‌گفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر می‌کردند.» در این میان پرنس آندره‌ی بالکونسکی و کنت پی‌یر بزوخف، دو شخصیت اصلی داستان، هر دو ناپلئون را می‌ستایند. پی‌یر او را بزرگ می داند «زیرا بر انقلاب پیروز شد و بدکنشی‌های آن را سرکوب کرد و خوبی‌های آن، یعنی برابری شهروندان و آزادی گفتار و مطبوعات را حفظ کرد و فقط به همین منظور قدرت را به دست گرفت.» پرنس آندره‌ی نیز می‌خواهد چون او قهرمانی نظامی شود که نبوغ و شجاعت خود را در میدان نبرد نشان می‌دهد و در جنگ سال ۱۸۰۵ همواره به دنبال فرصتی برای خودنمایی است. «در اُسترلیتس اطمینان راسخ داشت به این که روز تولون یا پل آرکولِ او [دو تا از جنگ‌های ناپلئون به همین نام‌ها که بناپارت در آن‌ها رشادت‌ها کرده و نبوغ نظامی خود را ظاهر ساخته بود] فرا‌رسیده است.» «چون پرچم را در دست گرفت و صفیر گلوله‌هایی که پیدا

بود به سوی او روانه شده بودند در گوشش پیچید و در او نشاط انگیخت، در دل گفت: همین لحظه‌ای است که آرزویش را داشتم»

پرنس آندره‌ی در این حمله زخمی شد «و به پشت بر زمین افتاد. چشم گشود. می‌خواست ببیند کشمکش توپچی سرخ‌مو با سربازان فرانسوی به کجا کشیده است. می‌خواست بداند که توپچی سرخ‌مو کشته شده یا هنوز برپاست و توپ‌ها به تصرف دشمن درآمده یا نجات یافته‌اند. اما هیچ ندید. پیش چشمش دیگر جز آسمان هیچ نبود. آسمانی بلند که صاف نبود و با این حال بی‌اندازه بلند بود و ابرهای خاکستری رنگ به آرامی در آن می‌لغزیدند. در دل گفت: چه آرامشی، چه صلحی و شکوهی! هیچ شباهتی به وقتی که می‌دویدم ندارد. به هیچ روی به شتابیدن و نعره کشیدن و زدوخورد ما نمی‌ماند، هیچ شباهتی به رفتار آن توپچی و آن سرباز که با چهره‌هایی وحشتزده و خشمگین سنبه‌ی توپ را از دست هم بیرون می‌کشیدند ندارد. بله، ابرها، بر سینه‌ی آسمان بلند و بی‌کرانه به نحو دیگری حرکت می‌کنند. من چطور پیش از این هرگز این آسمان بلند را نمی‌دیدم؟…از این آسمان بی‌پایان که بگذری، همه چیز جز فریب و کبر تو خالی نیست….» پرنس آندره‌ی پس از این کشف حیرت‌انگیز، ناپلئون را که برای بازدید از میدان جنگ و اسیران روس آمده بود دید، اما «مسایلی که ذهن بناپارت را به خود مشغول می‌داشت و نیز شخص بناپارت

که برای آندره‌ی به مثابه قهرمان بود در این لحظه با غرور حقیر و سرور پیروزیش در پیش آن آسمان بلند و مهرگستر و از بیداد آزاد که می‌دید و می‌فهمید، در نظرش به قدری مسکین و بی‌جلا می‌آمد که نتوانست جوابی به او بدهد.»

هنگامی که خبر مرگ پرنس آندره‌ی به خانه می‌رسد،خواهرش عکس‌العملی دور از انتظار پدر و متفاوت با او دارد -تولستوی پرنسس ماریا را از روی مادر خود الگوبرداری کرده‌است. با وجود بی‌بهره بودن از جذابیت ظاهری، رقت انگیز است و ایمان راستینش او را بر آن می‌دارد که تندخویی‌های پدر را تحمل کند و ناگواری‌ها را بپذیرد.-«پرنسس بر زمین نیفتاد و حالش به هم نخورد. پیش از این خبر هم رنگی به رو نداشت، اما چون این کلمات را شنید سیمایش دگرگون شد و در چشمان زیبای درخشانش پرتو جدیدی پدید‌آمد. مثل این بود که یک جور سرور، صفای روحی و از غم‌ها و شادی‌های این جهان آزاد، وجودش را فراگرفت و اندوه عمیق دلش را در خود غرقه ساخت. ترس از پدر را از یاد برد، به او نزدیک شد و دستش را گرفت…باخود گفت: یعنی اعتقاد پیدا کرده بود؟ از بی‌ایمانی خود پشیمان شده بود؟ یعنی حالا آن‌جا در بهشت آرامش و نیک‌بختی ابدی جای گرفته‌است؟»

در نبرد اُسترلیتس، ارتش روسیه با شکست مواجه شدند. روس‌ها و به خصوص امپراتور که به توان نظامی خود مغرور شده‌بودند، بی‌گدار به آب زدند و بدون رعایت نظم و احتیاط به رویارویی فرانسویان رفتند. فرانسویان با استفاده از مه آنان را غافلگیر کردند و نظم ارتششان را به هم‌ریختند. الکساندر که تا کنون به صورت فرشته‌ای در کالبد انسانی تصویر شده بود، پس از این شکست، گونه‌هایی گود افتاده و چشم‌هایی در کاسه فرورفته داشت. پیاده از روی خندق گذشت و زیر درخت سیبی نشست، گریه کرد و چشمان خود را با دست پوشاند.

چندی بعد، هنگامی که دو امپراتور برای مذاکرات صلح گردآمدند،دشمنان دیروز به یک‌باره دوستان امروز شدند: «ناپلئون به الکساندر چیزی گفت و هر دو از اسب پیاده شدند و دست یکدیگر را فشردند. چهره ناپلئون به لبخندی که ساختگی می‌نمود از هم باز شد. الکساندر با حالتی که نشان از لطف و مهربانی داشت با او حرف می‌زد.» …پس از آن که «امپراتوران سوار شدند و رفتند، افراد گردان پرِآبراژنسکی [روس] صفوف خود را به هم زدند و با افراد گردان فرانسوی در هم آمیختند و دور میزهایی که برای آن‌ها آماده شده‌بود نشستند. لازارف در صدر میز قرار گرفت. رویش را می‌بوسیدند و به او تبریک می‌گفتند. افسران روس و فرانسوی دستش را می‌فشردند.»

نیکلای رستف که ناخواسته شاهد این صحنه‌ها بود، سر از کار سیاست و جنگ و صلح در نمی‌آورد. از سویی جنگ و دلاوری را برباد رفته می‌دید و از سوی دیگر نمی‌توانست امپراتور محبوب خود را مقصر بداند. «گاه به یاد لازارف می‌افتاد که نشان گرفته بود و به یاد دنیسف که مجازات شده‌بود و تقاضای عفوش را رد کرده بودند. افکاری چنان عجیب از ذهنش می‌گذشت که وحشت کرد. بوی غذای سربازان گردان پرِآبراژنسکی و شکم خالی خودش اورا به خود آورد. …به رستورانی که صبح دیده بود رفت….طبیعی بود که گفتگو در اطراف پیمان صلح دور بزند…. نیکلای چیزی نمی‌گفت… یک نفره دو بطر شراب خالی کرده بود. ستیز درونی که در روحش غوغا می‌کرد به جایی نمی‌رسید… با چهره‌ای ناگهان برافروخته فریاد زد: چطور می‌توانید تشخیص دهید که چه کار بهتر بوده؟چطور به خودتان اجازه می‌دهید که بر کارهای امپراتور داوری کنید…. ما دیپلمات نیستیم، سربازیم، همین و همین. اگر به ما دستور بدهند بمیریم، می‌میریم. اگر مجازاتمان کنند یعنی گناهکار بوده‌ایم…. سرانجام چنین نتیجه گرفت: ما فقط باید وظیفه‌مان را اجرا کنیم، بجنگیم و فکر نکنیم، همین!»

«در سال ۱۸۰۹ دوستی و نزدیکی این دو فرمانروای عالم (این عنوانی بود که به الکساندر و ناپلئون داده شده بود) به قدری استوار شده‌بود که وقتی ناپلئون به اتریش اعلام جنگ داد، روسیه برای همگامی با دشمن گذشته‌ی خود علیه متحد پیشین به میدان آمد و سپاهی به خاک اتریش فرستاد و کار به جایی رسید که در محافل بزرگان پترزبورگ صحبت از امکان ازدواج ناپلئون با یکی از خواهران امپراتور الکساندر بود.»

دوران صلح برای جنگجویان روس مرخصی و سرگرمی‌ها و لذت‌ها را به دنبال دارد. نیکلای رستف که بوی باروت خورده، طعم زخم را چشیده و مرگ را از نزدیک دیده بود، نگاه متفاوت از گذشته به زندگی داشت، «اسب یورتمه‌تاز خوبی خریده‌بود و شلوار سواریِ باب روز، چنان که در مسکو هنوز هیچ کس نظیر آن را نداشت، و نیز چکمه‌هایی زیبا و بنا به پسند روز بسیار نوک تیز و مزین به مهمیزهای ظریف سیمین به پا می‌کرد و از هر حیث خوش‌می‌گذراند. پس از بازگشت به خانه، بعد از مدت زمانی که برای دوباره جاافتادن در شرایط زندگی گذشته لازم بود، احساس خوشایند کامروایی در دل داشت. احساس می‌کرد که رشد کرده و مرد شده‌است…. او امروز ستوان هوساری بود و نیم‌تنه‌ای زیبا با یراق‌های سیمین به تن می‌کرد که مدال سن‌ژرژ بر آن می‌درخشید.»

پس از جنگ، بازی‌ها و شوخی‌های حلقه‌ی مجردان با پیش از آن متفاوت است. شب‌نشینی‌ها سنگین‌تر شده‌است. اکنون می‌توانند در مجالس رسمی و سیاسی مانند باشگاه انگلیسی‌ها شرکت و پیرامون مسائل مهم‌تری گفتگو کنند. «بخش کوچکتری از حاضران، مهمانان گاهگاهی و بیشتر جوان بودند و دنیسف و رستف و نیز دولوخف…از این شمار بودند…. پی‌یر که به فرمان زنش مو بلند کرده و عینک برداشته و موافق مد روز لباس پوشیده بود با سیمایی گرفته از این تالار به آن تالار می‌رفت…. او از حیث سن جزو جرگه جوانان بود اما از حیث مال و مناسبات اجتماعی به جمع سالمندان و متشخصان تعلق داشت و به این سبب میان این دو جماعت در رفت‌و‌آمد بود.» پی‌یر و دولوخف که زمانی برسر یک نفس نوشیدن یک بتری شرط‌می‌بستند، اکنون به خاطر اعاده حیثیت با یکدیگر دوئل می‌کنند.

جنگ۱۸۰۵ و پایان آن برای روس‌ها عبرت‌آموز است و اشراف و اندیشمندان ملت را در جستجوی علل ناکامی‌ها به تلاش وامی‌دارد و راه را برای تحول در جامعه اداری و قوانین هموار سازد. در سطح دربار چهره‌های جدیدی نمایان می‌شوند و با قبضه‌کردن قدرت، دست به اصلاحات می‌زنند. پی‌یر به جرگه فراماسون‌ها در می‌آید و همه توان خود را برای پیاده کردن برنامه‌های آنان به کار می‌گیرد. او می‌کوشد آزادی، برابری و حق مالکیت را به بندگان و رعایای خود هدیه کند و به این وسیله به الگوی جامعه آینده روسیه تبدیل شود. اما تلاش‌های او از حد ظاهر فراتر نمی‌رود ونمی‌تواند باعث ارتقای سطح جامعه شود. درست در همین دوران پرنس آندره که به صورتی معجزه‌گونه از مرگ رهایی یافته و به خانه بازگشته‌است، از ارتش فاصله می‌گیرد و به اداره املاک خود روی‌می‌آورد. «پرنس آندره‌ی طی این دو سال(۱۸۰۸ و ۱۸۰۹) به زندگی گوشه‌گیرانه خود در روستا ادامه می‌داد و در ایامی که پی‌یر هیچ‌یک از طرح‌هایی را که در املاک خود شروع کرده بود به جایی نرسانده‌بود (زیرا پیوسته از یک کار به کاری دیگر می‌پرداخت) او همه‌ی این اصلاحات را بی‌سر و صدا و بوق و کرنا، بی‌صرف نیروی بسیار در ملک خود عم

لی کرده‌بود…. تمام سیصد بنده‌ای که در یکی از املاک او بودند به برزگران آزاد مبدل شده بودند و این یکی از نخستین نمونه‌های جنبش آزادی بندگان در روسیه به شمار می‌رفت»

پرنس آندره‌ی بخشی از وقت خود را در بررسی علل ناکامی‌ها و شکست‌ها در جنگ‌های اخیر می‌گذراند و آیین‌نامه‌ای جدید برای ارتش روسیه تنظیم می‌کند که با آن موافقت نمی‌شود.

در سال ۱۸۱۱ کشورگشایی‌های ناپلئون به نزدیکی مرزهای روسیه می‌رسد. به تدریج زمزمه جنگ دوباره رواج پیدا‌می‌کند و مناسبات میان دو امپراتور تیره و تار می‌شود تا در نهایت ارتش فرانسه از مرز می‌گذرد و لشکریان روس در برابر پیش‌روی آنان مدام عقب‌نشینی می‌کنند.

در این زمان گویا زندگی برای اشراف ثروت‌مند و ساکنان پترزبورگ به گونه‌ای دیگر در جریان است. حتی اگر در مجلسی صحبت از جنگ به میان می‌آید، با واقعیت بسیار فاصله دارد و تنها به آن خاطر درباره آن حرف می‌زنند که دیگران نیز از آن سخن می‌گویند. تولستوی می‌نویسد: «ما از ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۲ چندبار با بناپارت صلح کردیم و باز به جنگ برخاستیم. قانون‌های اساسی را تصویب و سپس ملغی کردیم. اما مجالس آناپاولونا و الن با آن‌چه قبلاً بودند… تفاوتی نکرده بودند. در مجالس آناپاولونا مثل گذشته از موفقیت‌های ناپلئون با حیرت و نفرت حرف می‌زدند و پیروزی‌او و نیز گردن نهادگی سلاطین اروپا و رفتار تشویق‌آمیز آن‌ها را دسیسه‌ای کینه توزانه می‌شمردند که یگانه هدفِ آن آزردن و آشفتن اعضای حلقه‌ای بود که به دربار وابسته بود و آنا پاولونا در رأس آن قرار داشت… درست به همین قرار در مجالس الن… در ۱۸۱۲ عیناً مانند ۱۸۰۸ با شوربسیار از ملتی بزرگ و جهان‌گشایی بی‌همتا سخن می‌رفت و از قطع رابطه با فرانسه با افسوس یاد می‌شد که بنا به عقیده اشخاصی که بنا به عقیده اشخاصی که در مجالس الن گرد می‌آمدند بایست با صلح پایان یابد.»

کوتوزف در این جنگ‌ها، با این که چاق و فرتوت شده و از قدرت تحرک و جسارت بی‌بهره بود ولی درست همان عقاید و روحیه اصیلی را داشت که تولستوی آن را می‌ستاید. او در سال ۱۸۱۲ در گفتگو با پرنس آندره‌ی «صحبت را به جنگ با عثمانی و انعقاد صلح کشانید و گفت: بله به کار من کم خرده نگرفتند. هم برای جنگ سرزنشم کردند و هم برای صلح! حال آن که هم آن و هم این هر دو به هنگام صورت گرفت. کسی که راز شکیبایی را بداند راه درست به موقع پیش پایش باز می‌شود…. وای امان از دست مشاوران! اگر قرار بود به حرف مشاوران گوش بدهیم حالاحالا‌ها گرفتار ترک‌ها بودیم. نه صلح برقرار شده‌بود و نه جنگ تمام شده‌بود. همه‌اش می‌خواهند کار را با شتاب جلو ببرند اما با عجله کار عقب می‌افتد.

تجاوز ناپلئون به خاک امپراتوری روحیه سلحشوری را در دل یکایک مردم روسیه بیدار می‌کند. تا آن‌جا که حتی صحبت کردن به زبان فرانسوی را برنمی‌تابند. ژولی، دوست پرنسس ماریا در نامه‌ای خطاب به او می‌نویسد:»دوست مهربانم، نامه‌ام را به روسی می‌نویسم، زیرا از همه‌ی فرانسویان و زبانشان بیزارم و دیگر تحمل آن را ندارم…سینه‌های ما مسکویان از اشتیاق به امپراتورمان که پرستیدنی است شعله‌ور است.»

نقطه عطف این جنگ اشغال و سپس آتش‌سوزی مسکو است. روس‌ها نسبت به مسکو احساسات عمیقی دارند چنان که آن را مادر خود خطاب می‌کنند. هنگامی که خبر آتش‌سوزی به الکساندر رسید، «سر به زیر افکند و مدتی ساکت ماند. بعد سربرداشت و قامت راست کرد و با حالتی شاهوار و حرکتی نوازش‌آمیز رو به میشو کرد و گفت:… به همه اتباع نجیب و جسور من بگویید که وقتی دیگر سربازی برایم نمانده‌باشد، پیشاپیش نجبای درست‌پیمان و روستاییان رحمتکشم به میدان خواهم آمد و تا آخرین رمق امپراتوریم را در راه جنگ با دشمن به کار خواهم‌برد…. با میل آماده‌ام ریشم را بگذارم تا این‌جا بلند شود… و بروم با گمنام‌ترین روستاییان خود سیب‌زمینی بخورم اما سند ننگ میهن و ملت عزیز خود را که فداکاریش را قدر می‌شناسم امضا نخواهم کرد.

فرانسویان پنج هفته را در شهری می‌گذرانند که دستان غارتگر و آتش‌افروز چیزی از آن باقی نگذاشته‌اند. پس از این مدت، ناپلئون به‌یک‌باره تصمیم به خروج از روسیه می‌گیرد. تولستوی وضع آنان را هنگام تخلیه مسکو چنین وصف می‌کند: «این ارتش گرچه کوفته و بی‌توان، هنوز رزمنده و تیزدندان بود؛ اما فقط تا زمانی می‌شد آن را ارتش نامید که افراد آن در خانه‌ها پراکنده نشده‌بودند…. آدم‌هایی شدند که نه به اهالی شهر می‌مانستند و نه به سرباز شباهتی داشتند. چیزی شدند میان این دو، چیزی به اسم دزد یا خانه‌خالی‌کن. هنگامی که پس از اقامت در مسکو این شهر را ترک کردند دیگر سرباز نبودند، گروهی دزد بودند که هر یک سواره یا پیاده مقداری اسباب را که به نظرشان قیمتی یا لازم رسیده‌بود به فراخور توان حمل می‌کردند…مانند بوزینه‌ای که دستش را از دهانه‌ی تنگ سبو درون آن برده و یک مشت گردو برداشته‌باشد؛ مشت نمی‌گشود تا مبادا آن‌چه در دست دارد از دست بدهد، بعد هم موجب تباهی خود شد.

در مقابل ارتش روسیه از فرصت استفاده کرده، پنهان از چشم فرانسویان به تجدید قوا می‌پردازد و پس از تخلیه مسکو، آنان را تعقیب می‌کند. سرنوشت ارتش مضطرب و فراری فرانسه به دست روستاییان و گروه‌های پارتیزانی پراکنده‌ای رقم می‌خورد که در هر منزل خرده‌هایی از آن را نابود می‌کنند، بی‌آن که با تحلیل‌های نظامی پیچیده و خودنمایی کار را تباه کنند.

با گسترش جنگ، تولستوی به بیان فلسفه‌ی تاریخ خاص خود می‌پردازد. او عقیده دارد که هریک از امپراتوران از آن روی به نبرد پرداختند که در همهمه‌ی تعریف‌ها و سخنان اطرافیان، نمی‌توانستند خود را منشأ اثر نبینند و در برابر وسوسه‌ی جنگ راه دیگری پیش‌ِرو نداشتند. در نظر او حتی مقاومت و دفاع نامأنوس روس‌ها نیز چنان بود که باید می‌بود:

«یک یک روس‌ها، نه در پی استدلالی منطقی بلکه از برکت احساسی که در سینه‌ی هر یک از ما هست و در سینه‌ی پدران ما نیز بود، می‌توانستند آنچه را که پیش آمد پیش‌بینی کنند. از همان نبرد سمولنسک در همه شهر‌ها و روستاهای روسیه بی‌آن که راستوپچینی در کار بوده و اعلامیه‌ای منتشر کرده‌باشد، باز همان رویداد مسکو اتفاق افتاد. مردم بابی‌خیالی در انتظار دشمن بودند…. در عین آرامش سرنوشت را پذیرا می‌شدند و احساس می‌کردند که چون ساعت دشوار فرارسید، می‌توانند آن‌چه را که بایست بکنند. و همین که دشمن نزدیک می‌شد ثروتمندان هرچه داشتند می‌گذاشتند و می‌رفتند و فقرا می‌ماندند و آن‌چه مانده‌بود آتش می‌زدند و نابود می‌کردند.»

آنان که جز این می‌اندیشند و می‌کوشند در روند حوادث تغییری ایجاد کنند، یا شکست می‌خورند و یا به ناچار به آن‌چه که باید تن می‌دهند. در دوران صلح، هنگامی که پی‌یر از پرنس آندره‌ی پرسیده بود: «چرا دیگر در ارتش خدمت نمی‌کنید؟

پرنس آندره‌ی با لحنی دردناک گفت: بعد از استرلیتس؟ نه، التفات شما زیاد! عهد کرده‌ام که دیگر در ارتش روس خدمت فعال نکنم، و نخواهم کرد. حتی اگر بناپارت به سمولنسک بیاید و لیسیه‌گوری[املاک پدری پرنس] را تهدید کند باز هم در ارتش خدمت نخواهم کرد.»

اما پس از گذشت مدتی و با پیشروی ارتش فرانسه به سوی مسکو، پرنس آندره‌ی نظرش عوض می‌شود و به ارتش می‌پیوندد. او در جایی دیگر به پی‌یر می‌گوید: «اگر تصمیم با من بود اسیر نمی‌گرفتم. اسیر یعنی چه؟ چه جای این بزرگ‌منشی‌ها است. فرانسوی‌ها خانه مرا غارت کردند و حالا مسکو را غارت خواهند کرد. به من اهانت کردند و تجاوز کردند و از این به بعد هم هر لحظه خواهند کرد. آنها دشمنان منند. به نطر من همه جنایت کارند ، تیموخین و تمامی ارتش هم همین طور فکر می‌کنند، باید آنها را اعدام کرد. اگر دشمن منند، نمی توانند دوستم هم باشند و حرف‌هایی که در تیلسیت می‌زدند، همه باد هوا است.»

پرنس آندره‌ی در این گفتگو که شب پیش از نبرد بارادینو صورت می‌گیرد، از ضرورت و دهشتناکی جنگ سخن می‌گوید. او نمی‌تواند غارت و ویرانگری جنگ را با بزرگ‌منشی در حق دشمنان جمع کند و می‌گوید: «اگر این بزرگ‌منشی‌های دروغین در جنگ نمی‌بود، ما فقط زمانی و آن هم برای چیزی به جنگ می رفتیم که مثل امروز ارزش مردن داشته باشد. آن وقت دیگر کسی برای این‌که پاول ایوانویچ به میخائیل ایوانویچ دهن‌کجی کرده یا عمرو به زید چپ نگاه کرده‌است، جنگ راه نمی‌انداخت، آن وقت اگر جنگی مثل امروز درمی‌گرفت همه جانانه می‌جنگیدند. آن وقت سلحشوری سربازان مثل حالا نمی‌بود آن وقت این آلمانی‌هایی که ناپلئون به این‌جا آورده…به دنبال او به روسیه نمی‌آمدند و ما هم به اطریش و پروس نمی‌رفتیم تا در جنگی که نمی‌دانیم چیست خود را به کشتن دهیم. جنگ ناز و نوازش و مبادله و تمجید و تعارف نیست، بلکه پلیدترین و زشت‌ترین کارها است…. باید کار را از دروغ پیراست. جنگ جنگ است، بازی نیست. حال آن‌که امروز جنگ سرگرمی خوشایند بیکاران و سبک‌مغزان است…»

او در این نبرد به شدت زخمی می‌شود و در دوران بیماری و نقاهت به اندیشه‌هایی ژرف فرو می‌رود. در واپسین روزهای عمر خود خوابی عجیب می‌بیند»…ترسی عذاب‌آور بر او حاکم می‌شود و این ترس، ترس از مرگ است که پشت در است…. چیزی غیرانسانی که مرگ است در را به زور باز می‌کند. حال باید از ورود آن جلوگیری کرد… در باز و از نو بسته می‌شود… آخرین تلاش فوق طبیعی او بی‌حاصل می‌ماند، دو لنگه در بی‌صدا باز شد. آن که وارد شد مرگ بود و پرنس آندره‌ی مُرد.

اما در همین لحظه که مُرد به یاد آورد که خواب می‌بیند و در همان لحظه که مُرد تلاشی کرد و بیدار شد. ناگهان نور بصیرت در جانش دمید و پرده‌ای که آن ناشناخته را تا آن زمان از نظرش مستور می‌داشت، از پیش چشم باطنش برداشته‌شد: بله، مرگ بود. من مُردم و بیدار شدم. بله، مرگ بیداری است. مثل این بود که نیرویی که پیش از آن در درونش در زنجیر بود آزاد شد و او سبکبالی‌ای را که از آن به بعد دیگر رهایش نکرد، در خود بازیافت.»


 

بهترین نمونه‌های فرانسوی ادبیات جنگ

پرونده جنگدر بحث ادبیات جنگ فرانسه، اگر منظومه‌های حماسی و شهسواری آن را نادیده بگذاریم، می‌توانیم مدعی شویم در سده ۱۹ و دوره رمانتیک‌ها به ویژه تحت تأثیر نویسندگان انگلیسی مانند سروالتر اسکات، در فرانسه شاهد خلق رمان‌های تاریخی هستیم که بسیاری از آن‌ها به پدیده‌ی جنگ می‌پردازند.

در میان مهم‌ترین نویسندگان این دوره می‌توان به آلفرد دو وینیی، الکساندر دوما و پروسپیر مریمه اشاره کرد که در آثارشان به جنگ نیز پرداخته‌اند. اما مهم‌ترین نام در تاریخ ادبیات قرن ۱۹ فرانسه بی‌شک از آن ویکتور هوگو است. ویکتور هوگو که در «بینوایان» نیز به توصیف صحنه‌هایی از جنگ می‌پردازد، در اثر دیگرش «کرامول» بیشتر بر این موضوع معطوف می‌شود.

جدا از نویسنده‌های رمانتیک، بالزاک نیز که پدر رئالیسم خطاب شده است، در رمان «شوان‌ها»ی خود به پدیده جنگ‌های داخلی در دوره موسوم به دوره کنسولی می‌پردازد.

نویسندگان نام‌آور سده ۱۹ فرانسه از قبیل استاندال (در «صومعه پارم») و گوستاو فلوبر (در «سالامبو») بی‌اعتنا به پدیده جنگ نبوده‌اند. اما جنگ پروس در اواخر سده ۱۹ نویسندگان فرانسوی را بیشتر به این مضمون می‌کشاند.

از جمله نویسندگان سده ۱۹ فرانسه که به جنگ پرداختند، باید از ناتورالیست‌ها نام برد: جنگ پروس و فرانسه موجب شد گروهی از نویسندگان که به گروه «مدان» معروف شدند با الهام از واقعه جنگ، کتابی گروهی به نام «شب‌نشینی های سدان» را به دست چاپ بسپارند.

داستان‌های این مجموعه را شاید بتوان جزء بهترین داستان‌های جنگی تاریخ ادبیات فرانسه دانست. جزء داستان‌های خوب این مجموعه می‌توان از «حمله به آسیا» اثر امیل زولا و «تپلی» اثر گی دو موپاسان نام برد. جدا از این دو چهره، نویسندگان نامداری چون بول دوسوئیسف، هویسمان (با داستان «پشتواره پرپشت»)، هانری سئار (با داستان «خونریزی»)، لئون هنیک (با داستان «واقعه فرد شماره ۷») و پل الکسی (با داستان «پس از نبرد») شایان ذکرند.

از میان این نویسندگان باید به ویژه از امیل زولا و گی دو موپاسان نام برد. کتاب «سقوط» از زولا که برخی منتقدان آن را شاهکارش دانسته‌اند نیز درباره‌ی جنگ پروس و فرانسه است. برخی از داستان‌های گی دو موپاسان که جزء استادان داستان کوتاه فرانسه و بلکه جهان است، به همین مضمون تعلق دارد که از جمله آن‌ها جز تپلی می‌باید به «زندانیان» و «دو دوست» نیز اشاره کرد.

با وقوع جنگ جهانی اول، بار دیگر مضمون جنگ در ادبیات مطرح می‌شود و نویسندگان فراوانی با الهام از وقایع جنگ آثاری می‌آفرینند که بسیاری از آن‌ها ناتورالیستی به شمار می‌آیند. از جمله آثار مطرح در طول جنگ و نیز در دهه ۱۹۲۰ می‌توان به «آتش» اثر هانری باربوس، «صلیب‌های چوبی» (۱۹۱۹) اثر رولان دوژولس، «زندگی شهدا» (۱۹۱۷) اثر ژرژ دوهامل، «وردن» اثر ژول رومن، «تابستان ۱۹۱۴» اثر روژه مارتین دوگار و به ویژه به صحنه‌های شگفت‌آور و تکان‌دهنده کشتار وحشیانه جنگ در رمان «سفر به انتهای شب» اثر لویی فردیناند سلین اشاره کرد.

در همین دوران، شارل پگی با همکاری مارسل بدوان درام «ژاندارک» را می‌نویسد و آن را به تمامی مردان و زنانی که در راه مردم جان باختند، اهدا می‌کند. موریس بارس ملی‌گرای معروف فرانسوی نیز چندین رمان جنگی اما با دیدگاه راست‌گرایانه خلق می‌کند. آناتول فرانس نویسنده معروف فرانسوی در «ژاندارک» همین مضمون را می‌پروراند. در این میان، برنانوس که از گروه معروف موسوم به نویسندگان کاتولیک شمرده می‌شود، در جنگ جهانی اول شرکت می‌کند، زخمی می‌شود و مدال می‌گیرد؛ با این حال او در آثارش نگاهی ضد جنگ دارد و به سال ۱۹۲۶ در نخستین رمان خود «زیر آفتاب اهریمن» که بسیار موفق از کار در می‌آید، در عین پرداختن به کشمکش‌های معنوی، جنگ را نیز موضوع کارش قرار می‌دهد.

او که به هنگام جنگ داخلی اسپانیا ابتدا طرف فرانکو را گرفته بود، با مشاهده اعدام‌های وحشیانه نظامیان فرانکو و رفتار روحانیت و کلیسا ابتدا به شگفتی و سپس به نفرت رسید و رمان «گورستان‌های بزرگ در مهتاب» (۱۹۳۸) را از زبان قربانیان جنگ نوشت و به نوعی اعتراض خود را بیان کرد. او در «داستان جدید موشت» نیز خشم و نفرتش را از جنگ‌های داخلی اسپانیا ابراز کرد.

در همین گیر و دار بود که ژان ژیرودو که در لشکرکشی به آلزاس شرکت کرده بود، تحت تأثیر این تجربه، «قرائت برای یک سایه» را نوشت.

دریولاروشل به هنگام نخستن جنگ جهانی تحت تأثیر بارس، کیپلینگ و نیچه در جبهه‌های جنگ حاضر می‌شود و در کتاب «کمدی شارل روآ»(۱۹۳۴) نبردی را که در آن شرکت داشت، روایت می‌کند. هانری دو متلان نیز تجربیات خود در نخستین جنگ جهانی را در کتاب «رویا» به تصویر می‌کشد و ژان ژیونو در «گله بزرگ»، مصائب همین جنگ را روایت می‌کند.

رومن رولان نیز در داستانی عاشقانه به نام «جزیره‌ای در توفان» ماجرایی عاشقانه را روایت می‌کند که به سبب جنگ به تراژدی ختم می‌شود. آندره مورا در این میان «سکوت‌های سرهنگ برامبل» را می‌نویسد که اثری درباره نخستین جنگ جهانی است.

با رخداد جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه نیز آثار درخشانی علیه اشغالگری آلمانی‌ها از سوی نویسندگان فرانسوی زبان منتشر شد. موریس مترلینگ نویسنده فرانسه زبان بلژیکی تحت تأثیر اشغالگری نازی‌ها «رنج زندگی» را می‌نویسد که درباره فداکاری حاکم یک دهکده علیه اشغالگران نازی است. شاید درخشان‌ترین این آثار کتاب «خاموشی دریا» اثر ورکور باشد که به شکل مخفیانه در زمان اشغال فرانسه به چاپ رسید. نویسنده که در صورت دستگیری بی‌شک محکوم به اعدام می‌شد، در اثر خود مبارزه منفی یک خانواده را در برابر افسر دشمن به تصویر می‌کشد.

ورکور همچنین اثر دیگری در ژانر ادبیات نهضت مقاومت به نام «پیش به سوی ستاره» را نیز به رشته تحریر درآورد.

در سال ۱۹۴۲ در بحبوحه جنگ جهانی دوم، آنتوان سنت دو اگزوپری رمان «خلبان جنگ» را تحت تأثیر تجربیات هوایی خود نوشت.

لوئی آراگون سوررئالیست معروف سابق نیز که دیگر به کمونیسم روی آورده بود، رمان «کمونیست‌ها» را می‌نویسد که به زندگی مردم فرانسه میان سال‌های ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ می‌پردازد. اما این اثر او، از آسیب‌های رئالیسم سوسیالیستی در امان نمی‌ماند. اثر دیگر این نویسنده به نام «هفته مقدس»(۱۹۴۸) که پس از جریان استالین‌زدایی چاپ شد، اثری بهتر از کار درآمد.

بی‌شک جنگ جهانی دوم در پدید آمدن مکتبی به نام «ادبیات اگزیستانسیالیستی» بی‌تأثیر نبود. نویسندگان شاخص این مکتب مانند ژان پل سارتر توجه ویژه‌ای به مضمون جنگ داشتند. ژان پل سارتر از جمله در داستان «دیوار» به جنگ داخلی اسپانیا و در رمان ناتمام «آخرین مهلت» به سقوط فرانسه پرداخت. آلبرکامو نیز که در نهضت مقاومت فرانسه حضور داشت در آثاری چون «عادل‌ها» و به شکلی بسیار تمثیلی‌تر در «طاعون» به مضمون جنگ اشاره دارد. از دیگر نویسندگان صاحب‌نام در فرانسه آندره مالرو شایان ذکر است. او در آثاری مانند «امید»، «سرنوشت بشر»، «ضدخاطرات» و … به توصیف جنگ‌های گوناگون از جنگ داخلی اسپانیا و چین گرفته تا فرانسه می‌پردازد.

پس از جنگ جهانی دوم، دایوید روسه در رمان «دنیای بازداشت‌گاه» و نیز «روزهای مرگ ما» به تجربه‌ی بازداشتگاه‌ها و اسارت می‌پردازد. «دره کامیاب» اثر ژول روا و «آخر هفته در زویدکوت» به قلم روبر مرل برخی از مأموریت‌های نظامی جنگ را به تصویر می‌کشد. روبر مرل همچنین صاحب رمانی برجسته به نام «مرگ کسب و کار من است» به شمار می‌رود که در آن از دریچه‌ی چشم یک جنایتکار نازی دوره جنگ روایت می‌شود.

روژه نیمیه با کتاب «شهسوار آبی» و آنتوان بلوندن با «اروپای بیشه‌نشین» و فرانسوا ساگان با رمان «خسته از عشق» به تمسخر جنگ و ادبیات متعهد می‌پردازند. مارسل امه در همین دوره رمان «تراولینگ» را درباره چهره‌های مردمی می‌نگارد. آثار دیگر او «راه غیرمستقیم»، درباره اشغال فرانسه و «اورانوس» به وقایع پس از آزادسازی فرانسه اختصاص دارد.

روژه وایان آثاری از جمله «بازی عجیب»، «ضربه‌های مهلک» و «قانونی» را درباره‌ی جنگ به نگارش در می‌آورد.

با گذر از جریان ادبیات اگزیستانسیالیستی، نویسندگان رمان نو از مضمون جنگ فاصله می‌گیرند. با این حال، از معدود نویسندگان رمان نو که به موضوع جنگ می‌پردازند، کلود سیمون برنده جایزه نوبل ۱۹۸۵ را باید نام برد. او که خود نیز در جنگ شرکت داشت، بر اساس تجربه‌های شخصی خود و البته به سبک و سیاقی مدرن، رمان «قصر» (۱۹۶۲) درباره جنگ اسپانیا، جاده «فلاندر» (۱۹۶۰) درباره جنگ جهانی دوم و منظومه «مدار قهرمانی» (۱۹۸۱) را همزمان درباره جنگ جهانی دوم، جنگ اسپانیا و دوره ناپلئون می‌نویسد که البته قهرمان بخش جنگ‌های ناپلئون یکی از اجداد نویسنده بوده است.

مارگارت دوراس نیز که فیلم «هیروشیما، عشق من» را ساخته بود، در رمان «رنج» (۱۹۸۵) به داستان شوهرش می‌پردازد که از اردوگاه اسرای جنگی آزاد شده و به میهن باز می‌گردد. با این حال این رمان دائم در رفت و آمد بین گذشته و حال است.

نویسندگان نسبتاً معاصرتر نیز گه‌گاه به جنگ باز می‌گردند. مثلاً پاتریک مودیانو که متولد ۱۹۴۷ است، در رمان خود به نام «میدان اوتوال» به مسأله جنگ و یهودیان می‌پردازد. او در دیگر رمان‌هایش مانند «رقص شبانه» (۱۹۶۹)، «بلوار کمربندی» (۱۹۷۲)، «کوچه مغازه‌های تاریک» (برنده جایزه گنکور ۱۹۷۸) و در فیلم‌نامه «لاکمب لوسین» (۱۹۷۵) مصرانه گذشته‌ای را به تصویر می‌کشد که خود هرگز آن را تجربه نکرده است: «گشتاپو»، «نهضت مقاومت»، «میلیشیا»، «گریز از مرز» و…


 

جنگ و صلح در نگاه شخصیت‌های «جنگ و صلح»

پرونده جنگملتی که جنگ نداشته باشد نمی‌تواند روی پای خود بایستد و اگر به صلح فکر نکند نابود خواهد شد. فرهنگ ملت‌ها بر روی شالوده‌ای از حماسه و جنگاوری بنا شده است. قهرمانان ملی در جنگ‌ها و حماسه‌های میهنی ساخته می‌شوند و الگویی برای روحیات میهن‌پرستانه مردم قرار می‌گیرند و با ادبیات جاودانه می‌شوند. نزدیک به صد و پنجاه سال است که هر کس می‌خواهد درباره جنگ حرفی بزند یا اثری بیافریند، پیش از هر چیز به سراغ «جنگ و صلحِ‌» تولستوی می‌رود.

«جنگ و صلح» را اگر نه بزرگ‌ترین رمان عصر ما، دست کم یکی از بزرگ‌ترینِ آن‌ها دانسته‌اند: داستانی به مانند جهانی که در آن شخصیت‌های بسیاری هر یک با شوری خاص در افت و خیز اند. «جنگ و صلح» را شعر روح روس دانسته‌اند که به صورت حماسه‌ای رنگین سروده شده است.

حرف زدن از «جنگ و صلح» آسان نیست، خاصه آن که می‌دانی با نویسنده‌ای روبه‌رو هستی که با نبوغ فراوان در داستان‌نویسی قصد دارد اثری با شکوه و استوار بیافریند. «او در تدارک یک داستان از میان هزاران موقعیت، فضایی و چهره‌هایی می‌سازد و به هر چهره جسمی می‌بخشد و به هر جسم شیوه رفتاری اختصاص می‌دهد و این‌ها همه بر اساس واقعیات ملموس بنا می‌شود: مثلاً دهانی را با تمام ریزه‌کاری‌هایش می‌بیند؛ لب بالا، لب پایین، لرزش کنج لب در احوال عاطفی گوناگون از قبیل خشم و شادی، کینه و حسرت، رنگ و نیز نرمی و سفتی لب را می‌سنجد، بعد به عملکرد لب و دهان و چگونگی تقطیع و تلفظ الفاظ و کیفیت صدا می‌پردازد و این کار را در مورد همه اندام‌ها با دقت حیرت‌آوری وصف می‌کند.» به همین ترتیب تولستوی به دقت اطرافیان خویش را مورد بررسی و تحلیل قرار می‌دهد، از رفتار و گفتار آنان الگوبرداری می‌کند، با تخیل هنرمندانه خود می‌آمیزد و شخصیت‌هایی می‌آفریند که هر یک ما را به کشف دنیای خویش فرا می‌خواند.

می‌گویند «جنگ و صلح» نزدیک به پانصد قهرمان [شخصیت] دارد. شخصیت تک‌تک این قهرمانان در کتاب کاملاً مشخص و معلوم شده و با وضوح به خواننده معرفی گشته‌است. البته این شخصیت‌پردازی دقیق و کامل تنها یکی از وجوه تمایز و قدرت «جنگ و صلح» است که ما را یارای بررسی همه آن نیست و از حوصله این مقاله بیرون است. از این رو دایره را باز تنگ‌تر کرده، شخصیت‌های «جنگ و صلح» را در تقابل با جنگ و صلح بررسی می‌کنیم.

کتاب با جمله‌ای از زبان یکی از شخصیت‌های متنفذ درباری و با پیش‌بینی جنگ شروع می‌شود و طی یک مراسم شب‌نشینی وضعیت کشورگشایی‌های ناپلئون را شرح می‌دهد. در این مهمانی ناگهان ده‌ها شخصیت ریز و درشت، واقعی و ساختگی به صورت‌های گوناگون به خواننده معرفی می‌شوند و در حرکت اول، بازی را به دست می‌گیرند و خواننده را به حیرت می‌اندازند.

تولستوی داستان خود را در دو راستای جداگانه که به موازات هم پیش می‌روند طرح می‌ریزد: راستای شخصیت‌های تخیلی و راستای شخصیت‌های تاریخی. هر جا هم که لازم بداند از یکی به دیگری می‌پردازد و همین تلفیق ساده دو طرح، «جنگ و صلح» را به زندگی واقعی نزدیک می‌کند و به داستان جان می‌بخشد.

او می‌کوشد تا دنیای دو امپراتور بزرگ را به تصویر بکشد. آناپاولونا- ندیمه ملکه مادر و گرداننده یکی از معتبرترین محافل پایتخت- چنان از امپراتور سخن می‌گوید که گویی او تنها منجی بشریت است: » امپراتور نیک‌سرشت و بی‌نظیر ما خطیرترین نقش دنیا را به عهده دارد و به قدری با فضیلت و نیک‌خواه است که خدا تنهایش نخواهد گذاشت.» نیکلای رستف تازه‌وارد به ارتش نیز هنگام سان دیدن الکساندر «احساس می‌کرد که تنها یک کلمه از دهان این شخص کافی است تا این دریای عظیم آدمی و از جمله خود او که ذره‌ای ناچیز از این دریا بود، خود را به آب و آتش بزنند، خون بریزند و به سوی مرگ یا شایان‌ترین دلاوری‌ها بشتابند.» تولستوی او را امپراتور زیباروی جوان معرفی می‌کند که اونیفورم مخصوص گارد سوار به تن و کلاه سه‌شاخِ کمی یک‌بر بر سر دارد و با چهره شیرین و صدای رسا و البته نه چندان بلندِ خود توجه همگان را به خود جلب می‌کند.

طبیعتاً از تولستوی انتظار نمی‌رود که از امپراتور دشمن تعریف و تمجید کند اما در توصیف بناپارت بی‌طرفی را نیز کنار می‌گذارد. «تنها در آن ساعت و آن روز نبود که چراغ وجدان و خردمندی این مرد که بار جور این جنگ را بیش از دیگران بر دوش داشت تاریکی گرفت، بلکه تا پایان عمر نیز هرگز نتوانست به معنی خوبی و حقیقت و زیبایی و نیز معنی کارهایش پی‌ببرد، زیرا کارهایش بیش از آن با مفهوم خوبی و حقیقت متضاد و از هر آن‌چه انسانی است دور بود که بتواند معنی آن‌ها را بفهمد. او نمی‌توانست کارهای خود را که نیمی از جهانیان می‌ستودند انکار کند، پس ناگزیر بود که از خوبی و حقیقت و ارزش‌های انسانی روی بگرداند.» ناپلئون در «جنگ و صلح» بازیچه ناچیز تقدیر نمایانده می‌شود که رفتار و گفتارش لبریز از نخوت و تکبر است و به ناتوانی خود در مقابله با جبر روزگار آگاهی ندارد. «بناپارت به قصد امتحان مارکف که سفیر ما در پاریس است، یک روز دستمال خود را به عمد جلو او بر زمین می‌اندازد و چشم به او می‌دوزد، لابد در انتظار این که مارکف آن را از زمین بردارد و به او تقدیم کند. ولی مارکف بی‌درنگ دستمال خود را بر زمین می‌اندازد و خم می‌شود و مال خود را برمی‌دارد و اعتنایی به دستمال بناپارت نمی‌کند.»

در نگاه اغلب مردان داستان، ارتش پلی طلایی برای ترقی است، تالابی که باید هر چه بیش‌تر از آب گل‌آلود آن ماهی گرفت. مادر بوریس نو جوان، به صاحب‌منصبان و درباریان التماس می‌کند و هرگونه خفت و زحمتی را بر خود روا می‌دارد تا فرزندش را به واحد گارد بفرستد. جایی که افرادی مانند برگ به آن تعلق دارند. «آن دیگری [برگ] که افسر گارد بود شاداب و سرخ‌روی بود و صورتش از پاکیزگی برق می‌زد و لباسی آراسته به تن داشت که دکمه‌های آن را انداخته و موهای خود را به دقت شانه زده بود، انتهای کهربایی چپق را به وسط لب گذاشته بود و با لب‌های سرخ خود به نرمی به آن پک می‌زد و دود را حلقه‌حلقه از دهان خوش‌ترکیبش بیرون می‌داد… اما همین که گفتگو به شخص او مربوط می‌شد شروع می‌کرد به تفصیل بسیار حرف زدن و از حرف زدن خود لذت بردن.

– پیوتر نیکلاییچ، وضع مرا در نظر بگیرید، اگر در رسته سوار بودم، حتی با درجه ستوانی هر چهار ماه دویست روبل بیش‌تر نمی‌گرفتم، حال آن که الآن دویست و سی روبل می‌گیرم… با انتقال به واحد گارد حالا جلو چشم فرماندهان هستم.»

برگ آن‌چنان فرصت‌طلب است که دست راست خود را در نبرد اُسترلیتس زخم شده همه جا به همه نشان می‌دهد و شمشیری را که در پترزبورگ [پایتخت دوم روسیه] ابداً لازم نیست به دست چپ می‌گیرد، و این کارهایش بی‌حساب نیست. با چنان پیگیری و آب و تابی شرح دلاوری‌های خود را نقل می‌کند که عاقبت همه به اهمیت این داستان زخمی‌شدن پی می‌بردند و لیاقت و جسارت او را باور می‌کنند و برگ برای همین نبرد اُسترلیتس دو نشان می‌گیرد. او در سال ۱۸۰۹ در واحد گارد سروان است و نشان هم گرفته و در پترزبورگ سمتی برجسته با مزایای بسیار نصیبش شده است.

این حالت‌ها در همه یکسان نیست، پرنس آندره‌ی- یکی از دو شخصیت اصلی رمان- با این که جنگ را پلکان ترقی خود می‌داند اما حاضر نیست مقام و منصبی را بدون نشان دادن لیاقت خود به چنگ آورد، با خود می‌گوید:» شاید همین فردا… دلم گواهی می‌دهد عاقبت همین فردا برای اولین بار فرصتی خواهم یافت تا هر هنری که دارم نشان دهم- و صحنه نبرد در ذهنش مجسم شد و شکست قوای روس و تمرکز عملیات در یک نقطه و پریشانی همه فرماندهان را در نظر آورد… و آن وقت آن دقیقه شیرین، تولون [نبردی که در آن ناپلئون اولین پیروزی خود را کسب کرد]ی که او مدتی چنین دراز در انتظارش بود فرامی‌رسد.

جنگ اما برای برخی دیگر متفاوت است: نیکلای، فرزند ارشد کنت رستف، در سال ۱۸۰۵ دانشگاه را رها می‌کند تا به خدمت ارتش وارد شود. به پدرش می‌گوید: «پدر جان، من که به شما گفتم، اگر مایل نیستید که به من اجازه رفتن به خدمت بدهید می‌مانم. اما می‌دانم که غیر از خدمت نظام هیچ کاری از من ساخته نیست. من نه دیپلمات خوبی می‌شوم و نه در خدمت دولت خواهم درخشید. چون نمی‌توانم احساسات خودم را پنهان کنم.» این جوان نه به دنبال مقام است و نه افتخار و نشان. او تنها در اشتیاق خدمت به امپراتور و میهن می‌سوزد و پس از آن که مدتی را در هنگ سوار به سر می‌برد، چنان با آن خو می‌گیرد که جدایی از آن برایش تحمل‌ناپذیر است. «هنگامی که به هنگ خود نزدیک می‌شد احساسی در دل داشت که با احساسش ضمن نزدیک شدن به خانه‌شان در خیابان پاوارسکایا شباهت داشت. وقتی اولین هوسار هنگ خود را با فرنچ یقه چاک دید، هنگامی که دمنتیفِ سرخ‌مو را را بازشناخت و … دنیسف از خواب جست و… او را بر سینه فشرد و افسران هنگ دورش جمع شدند، رستف همان احساسی را در دل داشت که زمانی مادر و پدر و خواهرانش در آغوشش می‌فشردند؛ بغض در گلویش گیر کرده و زبانش بسته ماند.»

جنگ زنان را نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد، اما این تأثیر در نگاه تولستوی یکسان، ساده و فرومایه است: «پرنسس ماریا درباره جنگ همان‌گونه فکر می‌کرد که همه زن‌ها. از بابت برادر به جنگ رفته‌اش نگران بود. وحشت داشت و سر از کار جنگ در نمی‌آورد و از بی‌رحمی انسان‌ها که آن‌ها را به کشتن یکدیگر وامی‌دارد درشگفت بود، اما به اهمیت این جنگ پی نمی‌برد و آن را مانند جنگ‌های گذشته می‌پنداشت.» و یا ژولی دوست صمیمی پرنسس ماریا در نامه‌ای به او می‌نویسد: «در مسکو همه‌جا جز جنگ صحبتی نیست. یکی از دو برادرم حالا در خارج است و دومی با واحد گارد عازم مرز. امپراتور عزیزمان پترزبورگ را ترک کرده است و می‌گویند خیال دارد جان نازنین خود را در معرض مخاطرات جنگ قرار‌دهد. خدا کند که این دیوِ از کرس جسته، که آرامش اروپا را به هم می‌زند به دست فرشته‌ای که خداوند قادر با لطف بی‌کرانش به امپراتوری ما گمارده‌است به خاک افتد.» و در جواب از او می‌خواند: «این‌جا نیز در میان کارهای کشاورزی، در دل صلح صحرا و آرامش طبیعت که شهرنشینان روستا را به یاری آن در ذهن مجسم می‌کنند، جنجال جنگ با تلخی و درد شدید شنیده و احساس می‌شود. پدرم صحبتی جز از پیش و پس بردن و نقل و انتقال قوا نمی‌کند و این‌ها مسائلی است که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم. پریروز ضمن گردش همه‌روزیم در کوچه ده شاهد صحنه دلخراشی بودم… گروهی نوسرباز که تازه در ده ما جمع‌آوری شده بودند به ارتش اعزام می‌شدند… باید حال مادران و زن‌ها و کودکان این سربازان را می‌دیدید و زاری و هق‌هق گریه و ناله این و آن را می‌شنیدید. پنداشتی خلق خدا قوانین منجی خود که عشق و چشم‌پوشی از تعدی و آزار را تعلیم داده از یاد برده و سر‌آمدی در فنون کشتار را بزرگ‌ترین نشان شایستگی و لیاقت خود شناخته‌اند….»

پرنسس ماریا -خواهر پرنس آندره‌ی- بسیار مذهبی است تا آن‌جا که از جانب پدر و برادر مورد تمسخر قرار می‌گیرد. هنگام خداحافظی با برادرش که عازم میدان جنگ بود، «با صدایی که از فرط هیجان مرتعش بود گفت: با وجود بی‌اعتقادی‌ات نجاتت خواهد داد و گناهانت را خواهد بخشود و تو را به جانب خودش بازخواهد گرداند. زیرا حقیقت و آرامش و صفا فقط در او‌ست – این را گفت و با حرکتی همه وقار و شکوهمندی، شمایل کوچک بسیار قدیمی و بیضوی شکلی را که صورت مسیح آن به مرور زمان تیره شده بود و در قابی از نقره قرار داشت و به زنجیر سیمین ظریفی آویخته بود، دو دستی جلو برادر خود نگه‌داشت. به خود خاج کشید و شمایل را بوسید و به آندره‌ی داد و گفت: خواهش می‌کنم، آندره‌، برای رضای دل من…»

اگر جنگ برای نازپرورده‌های پایتخت و فرصت‌طلبان بازی قدرت است و مدام در تلاش‌اند تا به آجودانی ژنرالی یا مأموریتی گماشته شوند، برخی دیگر آن را به عنوان حرفه خود برگزیده‌اند و از آن لذت می‌برند: ژنرال‌های آلمانی ستاد کل و جنگجویان جسور روسی. با این که این دو دسته روی دیدن یکدیگر را ندارند و در طول داستان در جدال و کشمکش به سر می‌برند ولی یک هدف را دنبال می‌کنند، با دیدگاه‌ها و روش‌های متفاوت از یکدیگر می‌خواهند دشمن را نابود کنند و بر وی چیره شوند.

«نزدیک ساعت ده شب بود که وای‌روتر با نقشه‌هایش به ستاد کوتوزف، که شورای جنگ قرار بود آن‌جا تشکیل شود رفت. وای‌روتر که طراح کل این جنگ [اُسترلیتس] بود، با شور و شتاب فوق‌العاده خود… پیدا بود که وای‌روتر خود را هادی حرکتی احساس می‌کرد که دیگر بازداشتنی نبود… آن شب دوبار به خط جبهه رفته بود تا شخصاً از مواضع دشمن بازدید کند و دو بار به حضور امپراتوران روسیه و اتریش بار یافته بود که گزارش بدهد و… نیز به دفتر خود رفته بود و برنامه عملیات را به زبان آلمانی بر منشی خود خوانده بود و اکنون خسته و کوفته آمده‌بود پیش کوتوزف. …بی‌آن‌که در چهره مخاطب خود نگاه کند یا به سؤال‌هایی که از او می‌شد جواب دهد، تندتند و نامفهوم حرف می‌زد. لباسش گل‌آلود بود. ظاهری درمانده و رقت‌انگیز داشت و رفتارش سرسری و گیج و با وجود این آمیخته به خودبینی و اطمینان بود. هفت سال بعد، در رویارویی دوم میان روسیه و فرانسه، شخص دیگری جای او را گرفته‌است: «پفول با آن اونیفورم ژنرالی بی‌قواره‌اش که… به نظر اول به چشم پرنس آندره‌ی آشنا آمد، و البته برای اول بار بود که او را می‌دید. پرنس آندره‌ی در وجود او در عین حال وای‌روتر و ماک و شمیت و بسیاری ژنرال‌های آلمانی و نظریه‌پردازان دیگری را می‌دید که در سال ۱۸۰۵ با آن‌ها آشنا شده بود، اما پفول از همه آن‌ها به نمونه اصلی ژنرال آلمانی نزدیک‌تر بود.

… پفول مردی کوتاه‌قامت و بسیار لاغر اما درشت‌استخوان بود و تندرستی و خشونت در هیئتش نمایان بود.

…چهره‌اش پُرچین و چشمانش گود افتاده بود. موهایش در جلو روی شقیقه‌ها آشکارا با شتاب شانه‌خورده و صاف اما در عقبِ سر سیخ‌سیخ بیرون زده بود.» در نگاه تولستوی این‌دسته از نظریه‌پردازان به قدری به نظریه خود دلبسته‌اند که هدف نظریه را که رسیدن به نتیجه است فراموش می‌کنند و از فرط علاقه به تئوری از هرگونه عمل بیزارند و اصلاً حاضر نیستند درباره آن چیزی بشنوند.

در مقابل این گروه، جنگجویان جسور روس قرار دارند که هیچ چیز مانند جنگ آنان را سر حال نمی‌آورد: «ژنرال رو به فرمانده آتشبار کرد و گفت: خوب، سرکار سروان، بی‌کار نمانید، کسل می‌شوید. برد آتشتان را آزمایش کنید!

افسر فرمان داد: گوش به فرمان من، خدمه آتشبار به توپ!

یک دقیقه نگذشت که خدمه توپ‌ها آتش‌هاشان را واگذاشته و شادمانه توپ‌ها را آماده تیراندازی کردند. فرمان افسر شنیده شد: توپ اول، آتش!

توپ شماره یک به سبکی کمی از جا جست. صدای فلزی کرکننده‌ای بلند شد و گلوله صفیرکشان از فراز سر سربازان خودی گذشت و دود مختصری، در جایی که هنوز فاصله زیادی داشت محل سقوط آن را نشان داد و سپس صدای انفجار آن به گوش رسید. چهره‌های سربازان و افسران به شنیدن این صدا به شادی شکفت. همه برخاستند… و این صدای دل‌انگیز تک‌تیر توپ که با درخشش جان‌پرور آفتاب درهم آمیخت اثری نشاط‌بخش داشت.»

برای این چنین سربازانی افتخار و آبروی هنگ بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد. برای نمونه، وقتی نیکلای رستفِ تازه به خدمت درآمده، یک دزدی را برملا ساخت، مورد عتاب قرار گرفت. «صدای افسر ستاد داشت مرتعش می‌شد و چنین ادامه داد: شما،پدر، دو روز بیش‌تر نیست که به این هنگ آمده‌اید. امروز این‌جایید، فردا می‌روید آجودان یک امیر می‌شوید. اگر بگویند «در میان افسران هنگِ پاولوگراد دزد پیدا می‌شود» ککتان نمی‌گزد، اما برای ما خیلی اهمیت دارد… غرور شما برایتان عزیز است، دلتان نمی‌خواهد عذر خواهی کنید، ولی ما پیرمردها در این هنگ بزرگ شده‌ایم و هر وقت هم خدا بخواهد در همین هنگ خواهیم مرد، این است که حیثیت خوش‌نامی هنگمان برایمان خیلی عزیز است… فقط خدا می‌داند که آبروی ما تنها ثروت ماست.»

در میان ده‌ها شخصیت پرداخت شده «جنگ و صلح» چند دیپلمات و درباری غیر نظامی نیز دیده می‌شوند که دیدگاه‌هایشان از بسیاری جهات با جنگجویان تفاوت دارد: «شین‌شین گفت: حالا شیطان چرا یک‌دفعه در جلد ما رفت که به جنگ بناپارت برویم؟ این بابا اتریشی‌ها را با یک تو دهنی محکم سر جایشان نشانده، می‌ترسم حالا نوبت ما باشد.»

«همان‌طور که پرنس آندره‌ی جوان بود و در راه نظامی‌گری آینده درخشانی داشت، بی‌لی‌بین هم در کار وزارت خارجه آینده تابناک و حتی درخشان‌تر از او را در انتظار خویش می‌دانست… سیمای لاغر و فرسوده و زردرنگش از چین‌هایی عمیق پوشیده بود، انگار همیشه با دقت و در نهایت نظافت، همچون نوک انگشتان از حمام بیرون آمده‌ای پاک و براق بود… به ناخن خود خیره شد و گفت: البته ناگفته نماند، پرنس عزیز، که با همه ارجی که به «قشون ظفرنمون و ارتدکس روس» می‌نهم باید اقرار کنم که پیروزی شما چندان هم پیروزمندانه نبوده است. …آخر چرا یک نفر، حتی یک فقره مارشال فرانسوی، اسیر نکردید؟

…پرنس آندره‌ی با همان لحن [خندان] جواب داد: و شما چرا از طریق دیپلماسی به بناپارت حالی نکردید که بهتر است کاری به کار جنوا نداشته باشد؟

بی‌لی‌بین به میان حرفش دوید: می‌دانم، می‌دانم می‌خواهید بگویید روی کاناپه، نشسته پای بخاری خیلی آسان می‌شود مارشال اسیر کرد. حق با شماست. با همه این حرف‌ها چرا این مارشال را نگرفتید؟» او حتی به پرنس پیشنهاد می‌کند که «اگر از زاویه دیگری به موضوع نگاه کنید خواهید دید که به عکس، وظیفه شما این است که در حفظ وجودتان بکوشید و کار جنگ را برای کسانی بگذارید که به درد کار دیگری نمی‌خورند… منظورتان از رفتن چیست؟ کار از دو حال خارج نیست (پوست شقیقه چپش را چین داد و جمع کرد) یا هنوز به ستاد کوتوزف نرسیده پیمان صلح منعقد خواهد شد، یا شکست است و رسوایی برای تمامی ارتش کوتوزف.

…پرنس آندره‌ی به سردی گفت: من نمی‌توانم این طور استدلال کنم- و در دل گفت: می‌روم تا ارتش را نجات بدهم.»

ادامه دارد…


 

او

پرونده جنگآن که آن جاست، در فاصله با مرداب و سرک‌کشان از پشت گونی‌های امن، نیمه‌امن، نا امن، با آن نگاه نگران و در نوسان ترس، ستایش، تنهایی، عشق، منم شاید که نشسته‌ام این جا، در این گوشه امن، نیمه‌امن، نا امن. یا نه، من نیستم و من یعنی خودم، و او یعنی خودش. هر کدام با هراس و با امنیت خاص آن‌جا و آن زمان که ایستاده‌ایم بر آن. من این‌جا و نظاره‌گر او با نگرانی پیدا و نا‌پیدای مبادا روزی دیگری نظاره‌گر من در شرایطی چون او. و او نظاره‌گر این دو که سینه داده‌اند به آب، به مرداب؛ که تا شاید به رغم پیشانی‌بند در انتظار شهادتش هم سرنوشت آن دو نباشد- و بماند و راوی باشد برای بعد!

و آن حجم محو سیاه‌پوش انگار روبنده‌دار، با قوزک‌های گویا خلخال نشسته یکی شده با ساقه‌های نی، در بود و نبود حاصل از خست- هراس- اجبار- اعتقاد نقاش، لیلای اوست یا من، لیلای هر که پرتاب شده یا جدا شده از بدیهیات به کسوت رویا درآمده در زمانه‌های هر زمان.

دلبرکی بی‌گمان با موهای خرمایی- سیاه، با چشم‌های کشیده پرشوق و صورت مثل ماه، کمی لوس و کمی ناز با طعم ملس هنوز دخترانه که ضرورتی مبهم و هول‌انگیز مرد امروز یا فردایش را برده است تا شاید دو سال بعد یا تا همیشه و یا تا پیدا نیست چه زمان؛ برده است به مصاف آن تلخ مهیب که خانه و شهر و خیابان و کوچه و رویایش را دیگری کرده است؛ چیزی کرده مملو از گلوله و سنگر و شیون.

آن کوچه باریک سایه‌دار، حالا نیست و آن ساختمان قدیمی پر ابهت قرن‌های دور، حالا مقر است و آن دیگری سنگر جمعی لباس خاکی‌ها. آن زمین عصرهای پرهیاهوی شهر، چیزی نیست جز کوهی از زباله منتظر آتش و آن رود با ساحل یک دست سبز در سایه نخل‌ها حالا سرچشمه‌ی همین مردابِ پیداست در تیررس عراقی است.

او پیدا و ناپیدا، آن‌جاست، مشرف به مرداب مرگ‌خیز و این دو که سینه داده‌اند به آب، به مرداب. و او که ناظر است؛ رسته یا نارسته آن بلای ناگهان. و من که در نگاه دیگری پیدا نیست کدام‌ام؛ ناظر یا منظر. روایت یا راوی. در آستانه اسلحه بر بالای سر نگاه‌داشتن و چاقو به دندان گرفتن چون این دو یا دیروز ناظری چون این، خیره نبرد، در فراز نبرد و باز پیداست سرشار هول و خاطره و مهر:
«خبری نیست مادر»

و دیگر بار گوش‌دادن به تکاپوی آن نفس‌های بی‌تکافو. گم و دیگرگون از وزوز مدام گوشی معیوب.
و «امن است مادر، خیالت تخت باشد»

و انگار دیگر باره ترس، دلتنگی.
و آن کلام مقطع:
«بیا… زودتر… بیا!»

و نگفتن. که نمی‌دانند آماده باش چیست. و از یاد برده‌اند که قرن‌هاست در واقعیت و خیال غنیمت‌ها را تقسیم کرده‌اند: جواهر و خانه و باغ و شهر و نفت و زن.

و چه دلداری مضحکی: «حالا خنک است مادر، باشد برای خرماسوزان شهریور، مرخصی‌ام را آن موقع خرج می‌کنم، حالا برو و بخواب.»

و از کجا پیدا در آن ضرورتِ ناگهان کسی خوابیده باشد، حتی به خواب اندیشیده باشد. حتی گفته باشد: «نرو بمان» که فاصله کوتاه ناظر تا منظر، از آن امنیت پر تشویش تا این تلاطمِ آرام، تا این پیداست حاجی و فرمانده، بی‌گمان بی‌گفتن حتی «نرو بمان» طی کردنی است.

نرو بمانِ به زبان نیاورده و مات‌ماندن به لباس پوشیدن، پوتین به پا کردن، چفیه انداختن و پیشانی‌نویس بستن عزیزی که رشیدی‌ای را جان فرسورده‌ای، تا بی‌تاب رفتن و پابند مهر، چنان که این چشم‌ها به اراده نقاش هویدا می‌کند، رو کند به سویی دیگر، به هرجا و هرچه، شیر آب را باز کند، از یخچال چیزی بردارد، کتابی شاید از قفسه بیرون بکشد یا گرد از تاقچه بگیرد و رو به هر چیز جز روی سراپا التهاب تو، با صدایی پنهان‌کننده شوق و هول توامان آرمان‌ها و کلیشه‌ها و ناگزیرها را تکرار کند:
«باید رفت می‌دانی که وظیفه است.»
یا: «خون من که رنگی‌تر از دیگران نیست»
یا: «به خاطر تو. به خاطر همه»
یا: «یک بار باید ایستاد و مغلوبشان کرد.»
یا: « ناچارم، سربازم چه می‌شود کرد.»

و هر چه و هر چیز که زمانه اعتقاد یا بیانش را اجبار کرده است، بی که مجال گذاشته باشد برای پرسیدنِ چرا، یا چه وقت تمام می‌شود این نگرانی سرشار بوی باروت و خون.

و آمده است تا همین‌جا و فاصله ناظر تا منظر را – اگر چه در پس سال‌ها و با ذره‌ای حرکت- با چند موی سپید و چین پیشانی طی کرده است، که بی‌گمان این مرد مقتدر سینه داده به این آب- مرداب، سال‌های پس از اینِ همین ناظر است به هزار شباهتِ حاصل از دست آفریننده نقاش، همان چشم‌ها، اگر چند تهی و سرد، و همان پیشانی هر چند عاری از پیشانی‌بند، و همان گونه‌ها، اگر چه گود افتاده‌تر از همان بینی قلمی با جای عینکی بر آن که نیست، نه در روزگار ناظری و نه این‌جا در این فرورفته تا سینه در منظر.

و مادر، آن‌جا، تهی از خویش و… نه، شاید آن‌جا، رو به سوی آن کتاب‌خانه یا هر چی، شنیده باشد: «نگفتی نه؟» و پاسخ داده باشد: «گفتم!» و به راستی گفته باشد، یا نه، نگفته است، از این حضورِ سردِ کمی خجول و کمی مغرور پیداست که نگفته است و با این حال گفته است گفتم بیرون زده و برنگشته است تا نبیند کنج دیوار نشستن و چنگ‌کشیدن به زانوی آن حجم التهاب را.

و پیداست. از چیزی ورای نقش‌های دیدنی پیداست که مادر در خفا آمده است تا قرارگاه و چیزی را، تنهایی‌اش را، آرزوهایش را راست یا دروغِ تک‌فرزند بودن فرزندش را مویه کرده است در گوش فرمانده.

ظهر بود است لابد و این کوتاه‌تر است و جلوتر از آن دیگری ساقه‌های نی را با چانه کنار زده است، با هر اسمی، علی، عبدالله، محسن یا سیروس که هماهنگ‌تر است با صورت سرخ و سفید و چشم‌های این همه زاغ، با دست فرمانده را نشان داده است.

«به او بگو مادر.»

و خیره نگاه کرده است رفتن او را به سوی جیب یا لندکروز خاکی رنگِ بی‌در که از قرارگاه بیرون می‌آمد برای شرکت در شاید جلسه مقدماتِ حمله بعد. و چرا سیروس خاطره‌ای را مرور نکرده باشد؟ که بسیار پیش از این شنیده است و «به او بگو مادر» را هرگز نگفته است. همیشه چیزی گفته است، چون«توکل کنید مادر.» یا «خدا با ماست، صبور باشید.» یا هر چیز دیگری به جز «به او بگو مادر.» چرا که خاطره‌ای را مرور کرده است بی‌گمان و همین است که آرام سایه به سایه زن رفته و شنیده است تا بعدها رو به همین ناظر گفته باشد: «گفت: زندگی‌ام نابود می‌شود، و روی زندگی طوری مکث کرد که من یاد کوچه‌های کودکی‌ام افتادم و حاجی نمی‌دانم به یاد چی، همان‌جا، جلوی دژبان گریه کرد.»

و حاجی، فردای همین ناظر، یا نه فردای دیروز خودش، بازنشسته‌ی ارتش و به کسوت بسیجی درآمده، به خویش یا نا به خویش گفته است: «چشم!» و او را، جگر گوشه زن را، به نظارت گمارده است تا بماند و ببیند. و خود این طوری بی‌واهمه تن در داده است به آب- مردابِ از کاکلِ خم شده با بادِ شاخه‌های نی پیداست سرد و پاییزی تا… اما نه، این‌جا این مرداب نمی‌تواند پایان او باشد. جایی دیگر باید باشد، جایی بیرون از این رکود و سکوت، جایی در پس فرمان همان لنکروز خاکی‌رنگ.

در آستانه‌ی شیرجه میگ یا فانتوم پا به روی ترمز کوبیده است، همراهان را، سیروس و ناظر و هر که را، با لگد از ماشین بیرون انداخته و به گاز رفته است تا در بهت همیشگی شیرجه‌های هوایی، در آن سوتِ تیزِ سکوت دور باشد و تنها باشد و باقی در پناه شیارهای اطراف رسته باشد.

چنین بوده یا چیزی نظیر این، اگر نه آن حضور، چنان که این ناظر به دیدنش ایستاده است، نباید آرام و رام به ترکش خمپاره یا فشنگ شلیکی کور به خاک بنشیند.

و سیروس که از پس آن یادِ حاصل از آن «زندگی» تلاطم سبزی این برگِ برجسته روی آب- مرداب، جانشین حاجیِ سفر کرده بوده است رو به سوی نقشه لابد کمی پس از همین سفرِ شناساییِ ترسیم شده بر دیوار.

«باید از سمت تپه‌ها برویم چون فکر می‌کنند نمی‌توانیم از مرداب بگذریم.»

و تپه‌های الله اکبر و شحیطه را نشان‌شان داده است.
«آسان نیست، اما شدنی است»

و به صورت تک‌تک نیروها نگاه کرده است.
«هیچ کدام باز نمی‌گردیم، اگر تانک‌های مستقر در تپه‌ها را منهدم کنیم و زنده بمانیم زیر آتش تهیه خودمان می‌مانیم و اگر از آن‌جا هم جان سالم به در بریم، نیروهای پیاده خودمان به جای عراقی‌ها نابودمان می‌کنند.»

و دیگر چیزی نیست جز برقراری تا پیدا نیست چه وقت این دیوار و آن حجم محو سیاهپوشِ انگار روبنده‌دارِ با زانوهای گویا خلخال نشسته یکی شده با ساقه‌های نی و تلخی ناظری چنین ترسیم شده بر دیوار.


 

ماه پنهان است

پرونده جنگ«ماه پنهان است» که در سال ۱۹۴۲ منتشر شد اثر نویسنده‌ی مشهور آمریکایی جان اشتاین بک است. جان اشتاین بک در سال ۱۹۰۲ به دنیا آمد و در سن ۶۶ سالگی چشم از دنیا فرو بست. اولین داستان او «فنجان زرین» است که موفقیت چندانی به دست نیاورد اما کتاب «تورتیلا فلت» که سومین اثر او است توانست شهرت و ثروت را برای او به همراه بیاورد. اشتاین بک در سال ۱۹۶۲ موفق به کسب جایزه‌ی نوبل ادبی شد که البته به یکی از آثار ضعیف او تعلق گرفت. اشتاین بک «ماه پنهان است» را پس از نوشتن به صورت نمایش‌نامه‌ای درآورد که به اندازه‌ی داستان موفقیت‌آمیز بود و با ستایش منتقدان روبه‌رو شد.

«ماه پنهان است» ماجرای شهر کوچکی را در نروژ که به اشغال سپاهیانی ناشناس و ظاهرا نازی به در می‌آید بازگو می‌کند. افسران مهاجم در ابتدا فکر می‌کردند که ماموریت آسانی در پیش رو دارند ولی با شروع اولین سرپیچی از دستور و قتل یکی افسران مهاجم توسط یکی از ساکنین شهر تمام محاسبات مهاجمین به هم می‌خورد و مقاومت مردم شهر و تخریب روحیه‌ی مهاجمین آغاز می‌گردد. مردمی که معیارشان برای خوب یا بد بودن فردی آشپزی خوب یا بد اوست. مردمی که آن قدر از اسلحه‌های خود استفاده نکرده‌اند که جای آن‌ها را فراموش کرده‌اند ناگهان شروع به مقاومتی جانانه می‌کنند تا جایی که بعد از تیرباران یکی از ساکنین چنان رعب و وحشتی در مهاجمین رسوخ می‌کند که حتی سربازان به تنهایی جرات آب خوردن هم ندارند. سربازانی که در چند روز اول حضور خود در شهر آرزوهای زیادی مبنی بر ماندن در این شهر و ازدواج با دختران این شهر دارند حال هیچ خیالی جز فرار ندارند و آوازهای‌شان تماما با مضمون غربت و دلتنگی است.

از نکات جالب این رمان می‌توان به شخصیت‌پردازی و فضاسازی مناسب اشاره کرد. تحول در شخصیت‌ها کاملا مشهود است. چینش مقدمات مناسب برای تحول یک شخصیت از مواردی است که اگر در داستانی درست استفاده نشود باعث از دست رفتن مخاطب زیادی می‌شود. ولی در این داستان این چینش کاملا منطقی است. یعنی هیچ جای تعجبی نیست وقتی زنی که خیلی در شهر به آرامش و زیبایی معروف است و در بیشتر صحنه‌هایی که حضور دارد مشغول بافتن لباس است با قیچی ستوانی را که عاجزانه و از ته دل او را دوست دارد به قتل برساند. نمونه دیگری از تحول را می‌توان در شهردار پیدا کرد. شهردار که به نظر می‌رسد انسان ترسو و بی‌اراده‌ای است چنان جسارت و شجاعتی از خود نشان می‌دهد که کارش به اعدام می‌کشد. یکی از نکاتی که منتقدان در شخصیت‌پردازی خوب و قابل لمس اشتاین بک کاملا موثر می‌دانند تجربه شغل‌های مختلف است. جان اشتاین بک در جوانی برای کسب درآمد به شغل‌های مختلفی پرداخت؛ شغل‌هایی مانند کشاورزی، جاده‌سازی، کارگری، میوه‌چینی، نقشه‌برداری، شب‌پایی و حتی کار در آزمایشگاه. او مدتی هم در کشتی حمل احشام مشغول بود. این شغل‌های مختلف او را با شخصیت‌های آینده‌اش از نزدیک آشنا کرد. اما در مورد فضاسازی شروع برف سنگین که هم‌زمان با شروع محاکمه یکی از اهالی است کاملا فضای سرد و تاثیرگذاری را به نمایش می‌گذارد.

به دلیل کلاسیک بودن این داستان اصلا انتظار شخصیت‌پردازی مدرن و پراکنده را نداشته باشید. شخصیت‌پردازی کاملا یک‌جا و تک‌تک می‌باشد.

از نقاط ضعف داستان اشاره مستقیم به بعضی نکات است. به عنوان مثال اشاره مستقیم به علت برف و یا رعب و وحشت افسران. در حالی که اگر این اشاره‌های مستقیم هم نبود کاملا مخاطب داستان متوجه شرایط و علل اتفاقات می‌شد.

از آثار معروف و موفق این نویسنده می‌توان به «نبردی مشکوک»، «موش‌ها و آدم‌ها»، «خوشه‌های خشم» و «مروارید» اشاره کرد. اغلب آثار اشتاین بک درباره‌ی زندگی مردم کشاورز و فقیر کالیفرنیا است. استقبال از بعضی آثار او مثل خوشه‌های خشم به حدی بود که موجی اجتماعی ایجاد کرد و زمامداران آمریکا را ناگذیر به پذیرفتن برخی از اصلاحات اجتماعی کرد.


 

خوک‌ها و انسان‌ها

مقدمه
«جورج اورول» در سال ۱۹۰۳م. در هندوستان متولد شد. نام اصلی او «اریک بلر» و پدرش در شهر بنگال کارمند دولتی بود. در همان اوان کودکی به همراه خانواده به انگلستان بازگشت و اگرچه خانواده‌اش وضع مالی چندان خوبی نداشتند، ولی او را در یکی از مدارس خصوصی معتبر در شهر اتون ثبت نام کردند، بنابراین به عنوان پسر بچه‌ای فقیر در جامعه‌ی به شدت طبقاتی انگلیس در آن زمان رشد و پرورش یافت. در سال ۱۹۲۲م. به نیروی پلیس در کشور برمه پیوست. در آ‌ن‌جا بسیار مطالعه کرد و حقایق بسیاری درباره‌ی کشور برمه فرا گرفت و هنگامی که فهمید بریتانیا کشور برمه را بر خلاف خواست خود، زیر سلطه قرار داده و تحت استعمار خویش درآورده است از نقش خود در این کشور بسیار شرمنده شد و در سال ۱۹۲۷م، از شغل خود استعفا داد و تصمیم گرفت هرگز بدان جا باز نگردد.

جورج اورول بعدها تصمیم گرفت زندگی فقیرانه را تجربه کند و از این رو چندی را در میان فقرا، بی‌خانمان‌ها، بی‌کاره‌ها و کارگران فصلی لندن و پاریس گذراند و در کل به دلیل همین تصمیم و زندگی شخصی، مشقات و سختی‌های بسیاری متحمل شد. وی ابتدا از لحاظ سیاسی متمایل به «جنبش‌های چپ» شد و افکاری سوسیالیستی پیدا کرد. دلیل تمایل او به سوسیالیسم همان سختی‌ها و مشقاتی بود که در طول عمر خود کشیده بود. اورول به تدریج از چپ‌گرایی هم ناامید شد و دریافت که شعارهای سوسیالیستی و کمونیستی دستاویزی برای کسب قدرت بیشتر نیست.

بسیاری از آثار اورول بر اساس تجربیات وی نوشته و به رشته‌ی تحریر درآمده است. خاطرات دوران تدریس در مدرسه در رمان «دختر کشیش» انعکاس یافته و کتاب «نگه داشتن برگ در حال پرواز زندگی» او را به عنوان فروشنده‌ی کتاب توصیف می‌کند، اما جورج اورول به خاطر دو کتاب خود به شهرت رسید: کتاب «۱۹۸۴» و «قلعه حیوانات» که خمیر مایه‌ی اصلی نگارش این دو کتاب معروف، افکار ضدسوسیالیستی و پس از ناامید شدن ایشان از سوسیالیسم است.

خلاصه داستان
کتاب «قلعه حیوانات» در ظاهر داستانی درباره حیوانات است، اما در واقع در مورد انقلابی است که با شکست مواجه می‌شود. داستان با رؤیای عدالت اجتماعی و نوید تحقق آن شروع می‌شود. بیننده رؤیا، «میجر پیر» (خوک پیر) صاحب مدال و احترام است. موضوع سخنرانی او بیداد است؛ بیداد از سوی انسان. آقای جونز، صاحب مزرعه «مانر» فردی ستمگر است که از حیوانات مزرعه بیگاری می‌کشد، به آن‌ها غذای بخور و نمیری می‌دهد و در یک کلام به آن‌ها ظلم می‌کند.

روزی صاحب مزرعه و افرادش فراموش می‌کنند که به حیوانات غذا بدهند. حیوانات نیز که از گرسنگی بی‌طاقت شده‌اند به انبار علوفه هجوم می‌برند و هنگامی که صاحب مزرعه و افرادش برای تنبیه به سراغ آن‌ها می‌روند، با هجوم حیوانات مواجه می‌شوند و آن‌ها کنترل مزرعه را در دست می‌گیرند. خوکی به نام «ناپلئون» ریاست قلعه را قبول می‌کند، شعارها و قوانینی وضع می‌کند، اما از همان ابتدا به بی‌راهه رفته و وضع حیوانات نه‌تنها بهتر نمی‌شود، بلکه وخیم‌تر شده و مزرعه رو به نابودی می‌رود. ناپلئون از هیچ ظلمی روی‌گردان نیست؛ حیوانات را بی‌دلیل می‌کشد و حکومتی پلیسی و مبتنی بر وحشت را پایه‌گذاری می‌کند و در حالی که شعار حمایت از توده‌ها و برابری همگانی می‌دهد، خود و اطرافیانش از امتیازات ویژه‌ای برخوردارند.

ناپلئون به علت قدرت‌طلبی، اسنوبال – خوکی که نقش رهبر روشن‌فکر را بازی می‌کند – را نیز از صحنه خارج می‌کند. بزرگ‌ترین پروژه‌ی توسعه مزرعه (ساخت آسیاب بادی) شکست می‌خورد و هرچه زمان می‌گذرد فاصله میان حیوانات و کسانی که قدرت را در دست دارند بیشتر شده، قحطی و گرسنگی فراگیرتر می‌شود. شعارها و قانون‌های انقلابی، تحریف و به دست فراموشی سپرده می‌شوند و در نهایت ناپلئون که روزی انسان دوپا را بزرگ‌ترین دشمن حیوانات می‌دانست، دست دوستی به سوی آنان دراز می‌کند. اصلی‌ترین شعار انقلاب مزرعه [چهارپا خوب، دوپا بد] یعنی دشمنی با انسان‌ها را زیر پا می‌گذارد و در پایان داستان، در کمال ناباوری حیوانات، ناپلئون حتی نام مزرعه را نیز به همان نام قبلی یعنی مزرعه مانر تغییر می‌دهد.

داستان درحالی به پایان می‌رسد که حیوانات در ذهن خود به این نتیجه می‌رسند که از وضعیت اسف‌بار خود گریزی ندارند و هر کس بر آن‌ها حکومت کند، تفاوتی ندارد، چه این حاکم دشمن قبلی، یعنی انسان باشد و چه از میان خودشان.

تحلیل رمان
این رمان بازتاب اوضاع و احوال اجتماعی نویسنده و در واقع بازنمایی کامل اوضاع اجتماعی و سیاسی دوران اورول است که وی با استفاده از نمادهایی آن را به خوبی به تصویر می‌کشد. تصویری که اورول از مزرعه ارائه می‌کند با شرایط مردم روسیه در عصر انقلاب منطبق است و شخصیت‌های داستان را می‌توان درنقش یکی از سران، گروه‌ها و متفکرین شوروی یافت، به عنوان مثال میجر پیر، مظهر مارکس و ناپلئون مظهر استالین و لنین، اسنوبال مظهر تروسکی است و بوکر نماینده طبقه کارگر و… .

دردهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰م. تعدادی از جامعه‌شناسان و سیاستمداران به بررسی مشهورترین انقلاب‌های غرب پرداختند. انقلاب ۱۶۴۰ انگلستان، ۱۷۷۶ آمریکا، ۱۷۸۹ فرانسه و ۱۹۱۷ روسیه.

این گروه از دانشمندان با مطالعه این انقلاب‌ها به یک سلسله الگوهای مشترک در تمامی این انقلاب‌ها رسیدند. تعدادی از مشاهدات آن‌ها در مورد تاریخ طبیعی انقلاب‌ها در موارد بسیاری معتبر از کار درآمد، به طوری که به مثابه نتیجه‌گیری تجربی در حکم قانون تلقی شده‌اند. این دانشمندان در اصل انقلاب را امری منفی می‌دانستند و خواهان تحول در جامعه هستند. جورج اورول بر اساس همین الگوها و متاثر از این قوانین طبیعیِ انقلاب‌ها، کتاب قلعه حیوانات را نوشته است.

پارادایم‌های مشترک در این نظریه عبارت‌اند از:

اول: قبل از انقلاب بلوک روشن‌فکران [روزنامه‌نگاران، معلمان، روحانیون، حقوق‌دانان و اعضای تحصیل‌کرده] ازحمایت رژیم دست برمی‌دارند و خواستار اصلاحات اساسی می‌شوند.

روشنفکران رمان قلعه حیوانات (چهار خوک به نام میجر پیر، ناپلئون، اسنوبال و سکوئیلر) هستند.

میجر پیر، خوک نر و برنده نمایشگاه حیوانات، آن‌قدر در مزرعه مورد احترام بود که همه حاضر بودند ساعتی از خواب خود را وقف شنیدن حرف‌های او کنند. (صفحه ۷ و ۸)

میجر پیر خواستار تحقق عدالت و اصلاحات اساسی به نفع حیوانات است؛ «رفقا! آیا مثل روز روشن نیست که تمام نکبت این زندگی ما، از ظلم بشری سرچشمه گرفته؟ بشر را از میان بردارید و مالک دسترنج خود شوید. فقط از آن پس می‌توانیم آزاد و ثروتمند گردیم. چه باید بکنیم؟ بسیار ساده است باید شب و روز، جسماً و روحاً برای انقراض نسل بشر تلاش کنیم. رفقا! پیامی که من برای شما آورده‌ام، انقلاب است». (صفحه۱۳)

«این سه [ناپلئون، سنوبال، و سکوئیلر] تعلیمات میجر را به صورت دستگاه فکری بسط داده بودند و بر آن نام «حیوانگری» گذاشته بودند. چند شب در هفته پس از خوابیدن جونز [صاحب مزرعه] در طویله جلسات سری داشتند و اصول حیوانگری را برای سایر حیوانات شرح می‌دادند». (صفحه۲۰)

دوم: سقوط واقعی رژیم با بحرانی سیاسی حادّ آغاز می‌شود که نتیجه ناتوانی حکومت برای حلّ بعضی از مشکلات اقتصادی، نظامی یا سیاسی است و نه نتیجه اقدام مخالفان انقلابی؛ چنانچه نویسنده در داستان می‌آورد، انقلاب حیوانات به طور کامل اتفاقی و بر اثر غفلت صاحب مزرعه در رسیدگی به حیوانات است:

«برحسب اتفاق، انقلاب خیلی زودتر و بسیار ساده‌تر از آن‌چه انتظار می‌رفت به ثمر رسید. درست است که آقای جونز ارباب بی‌مروّتی بود، ولی در سال‌های پیش زارع کارآمدی به شمار می‌رفت، ولی اخیراً به روز بدی افتاده بود. بعد از آن که در یک دعوای قضایی محکوم شد و خسارت مالی به او وارد آمد دلسرد شده بود و به حد افراط مشروب می‌خورد، کارگرهایش تنبل و نادرست بودند. مزرعه علف هرزه بود. خانه احتیاج به تعمیر داشت. در حفظ پرچین‌ها غفلت می‌شد و حیوانات نیمه‌گرسنه بودند. ماه ژوئن رسید و یونجه‌ها آماده درو بود و در شب جشن نیمه تابستان که به شنبه افتاده بود، آقای جونز به ولینگدون رفت و در کافه شیر سرخ آن قدر مشروب خورد و مست کرد که تا ظهر یکشنبه نتوانست به مزرعه برگردد و کارگران مزرعه صبح زود شیر گاوها را دوشیده بودند و بدون آن که به حیوانات غذا بدهند، برای شکار خرگوش بیرون رفته بودند. وقتی که آقای جونز به مزرعه بازگشت، لنگ‌لنگان به سمت کاناپه اتاق نشیمن رفت و خوابید. بدین ترتیب شب فرا رسید و حیوانات همچنان گرسنه و تشنه رها شده بودند. سرانجام طاقت آن‌ها تمام شد و یکی از گاوها در چوبی انبار آذوقه را با شاخش شکست و همه حیوانات به آن جا هجوم آوردند و شروع به خوردن کردند. در همین موقع آقای جونز از خواب پرید و لحظه‌ای بعد به همراه چهار کارگرش، شلاق به دست وارد انبار آذوقه شدند و از هر طرف شروع به شلاق زدن حیوانات کردند. این رفتار آن‌ها دیگر بیش از حد طاقت حیوانات گرسنه بود و آن‌ها بدون آن که از قبل نقشه‌ای کشیده باشند، به گونه‌ای هماهنگ و متحد به مقابله با دشمنان ظالم خود پرداختند. جونز و کارگرانش ناگهان از هر طرف خود را در معرض شاخ و لگد دیدند. کنترل اوضاع کاملاً از دست‌شان خارج شده بود. آن‌ها تا آن موقع هرگز چنین رفتاری را از طرف حیوانات مزرعه ندیده بودند و این شورش ناگهانی از جانب حیواناتی که تا آن موقع هر نوع بدرفتاری را تحمل کرده بودند، مردها را به هراس و وحشت انداخت و بر جای خود میخکوب کرد. بعد از این چند لحظه آن‌ها فراری شدند و حیوانات پیروزمندانه آن‌ها را تعقیب می‌کردند. خانم جونز هم که کل ماجرا را دیده بود، با سراسیمگی اثاثیه خود را جمع کرد و از پشت مزرعه دزدکی فرار کرد… . بدین ترتیب آنان قبل از آن که بفهمند چه حادثه‌ای در حال وقوع است، انقلاب انجام شد، جونز تبعید شد و مزرعه مانر به دست آن‌ها افتاد». (صفحه ۲۳ و ۲۴)

سوم: در جایی که انقلابیون به گونه‌ای منسجم علیه رژیم پیشین متحد شده‌اند، به دنبال فروپاشی این رژیم، منازعات درونی آن‌ها در نهایت باعث بروز مشکلاتی می‌شود. پس از دوره‌ای کوتاه، سرخوشی ناشی از سقوط رژیم پیشین، مخالفان انقلابی به سرعت وحدت خود را از دست می‌دهند.

به طور معمول انقلابیون به دو گروه میانه‌رو و تندرو تقسیم می‌شوند. تندروها به دنبال تغییرات سریع و گسترده هستند و میانه‌روها سعی می‌کنند موضعی متعادل اتخاذ کنند. پیامد چنین اختلافی میان انقلابیون می‌تواند از کودتا تا جنگ داخلی باشد.

چهارم: اصلاح‌طلبان میانه‌رو اولین گروهی هستند که زمام دولت را در دست می‌گیرند.

در انقلاب‌های بزرگ بیش از یک قرن گذشته این اصل بدیهی شناخته می‌شود، مانند تروتسکی در روسیه.

پنجم: در حالی که میانه‌روها درصدد بازسازی حکومت بر اساس اصلاحات معتدل هستند و بیشتر اشکال سازمانی برجای مانده از رژیم پیشین را به کار می‌گیرند. مراکز جدید و تندروتر بسیج توده‌ای با اشکال سازمانی جدید سر برمی‌آورند.

جورج اورول دوران سرخوشی کوتاه حیوانات را چنین توصیف می‌کند:

«برای مدت کوتاهی، حیوانات نمی‌توانستند بخت و اقبالی را که نصیبشان شده باور کنند. نخستین اقدام آن‌ها این بود که دسته جمعی به اطراف مزرعه تاختند تا مطمئن شوند هیچ انسانی در گوشه و کنار آن‌جا مخفی نشده است». (صفحه۲۴)

«در مدتی کوتاه، حیوانات همه آثار و نشانه‌هایی را که خاطره جونز را در آن‌ها زنده می‌کرد، نابود کردند. بعد ناپلئون آن‌ها را به انبار مواد غذایی برد و به هر کدام دو برابر جیره معمول ذرت داد. پهلوی هر سگ دو بیسکویت گذاشت، سپس همگی شعر حیوانات انگلیس را هفت بار به طور کامل خواندند و آن‌گاه خود را برای شب آماده کردند و طوری در خواب عمیق فرو رفتند که انگار سال‌ها بود نخوابیده بودند». (صفحه۳۰)

پس از گذشت این دوره کوتاه سرخوشی، دودستگی و تفرقه در قلعه حیوانات پیدا می‌شود. ناپلئون در نقش رادیکال‌ها و اسنوبال در نقش میانه‌روها، در انقلاب حیوانات ظاهر می‌شوند. اسنوبال سعی می‌کند با به کار بردن وسایل و اشکال سازمانی آقای جونز در مزرعه اصلاحاتی ایجاد کند تا باعث پیشرفت قلعه حیوانات شود، اما با مقاومت سخت ناپلئون روبه‌رو می‌شود.

«درماه ژانویه هوا بسیار سرد شد و زمین مثل سنگ سفت شده بود. دیگر هیچ کاری نمی‌شد در مزرعه انجام داد. جلسات زیادی در طویله تشکیل شد و خوک‌ها مشغول طرح‌ریزی کارهایی بودند که باید در فصل آتی انجام می‌شد. همه پذیرفته بودند که خوک‌ها باهوش‌تر از سایر حیوانات بوده و همه تصمیمات مزرعه باید توسط آن‌ها اتخاذ شود و البته با اکثریت آرا به تصویب برسد. بدین ترتیب امور بدین گونه خیلی خوب بود، به شرط آن که اسنوبال و ناپلئون با هم جر و بحث نمی‌کردند، اما آن‌ها هر وقت موجبی پیش می‌آمد، به بحث و جدل و مخالفت با یکدیگر می‌پرداختند». (صفحه ۴۸ و ۴۹)

«… ناپلئون هیچ طرحی ارائه نداده بود، ولی به آرامی می‌گفت که طرح‌های اسنوبال به نتیجه نمی‌رسد و ظاهراً منتظر فرصت بود، اما جدالی که بر سر طرح ساخت آسیاب بادی با یکدیگر داشتند، شدیدتر از بقیه بود». (صفحه۵۰)

همان طور که بیان شد، یکی از الگوهای مشترک انقلاب‌ها این است که تندروهای انقلابی سعی در کنار زدن میانه‌روها از صحنه قدرت را دارند [پارادایم پنجم] این در حالی است که میانه‌روها قصد اصلاح و پیشرفت جامعه را دارند. نویسنده در این رمان، اصلاحات را به شکل ساختن یک آسیاب بادی که باعث پیشرفت و رفاه بیشتر برای حیوانات مزرعه می‌شود، توصیف می‌کند که با طرح و نقشه اسنوبال برای تأسیس، آسیاب بادی در مدت چند هفته تکمیل شد. جزییات ساخت آسیاب از سه کتاب آقای جونز به نام‌های «هزار کار مفید برای خانه، همه می‌توانند معمار باشند و برق برای مبتدیان» به دست آمده بود.

«اسنوبال اتاقکی را که قبلاً در آن ماشین‌های جوجه‌کشی بود و کف چوبی صافی داشت و برای نقشه‌کشی مناسب بود به عنوان محل کار خود در نظر گرفت. او ساعت‌ها در آن‌جا تنها بود…. همه حیوانات حداقل روزی یک بار برای دیدن نقشه‌ها به محل کار اسنوبال سر می‌زدند. حتی مرغ‌ها و اردک‌ها هم می‌آمدند و خیلی مراقب بودند که نقشه‌ها را لگد نکنند. در این میان فقط ناپلئون بی‌اعتنا بود و از همان ابتدا با انجام این طرح مخالف بود، ولی یک روز به طور ناگهانی برای بررسی طرح‌ها و نقشه‌ها به آن‌جا آمد، با وقار خاصی دور اتاق گشت و اندیشمندانه به نقشه‌ها نگریست و سپس ناگهان پایش را بلند کرد و روی نقشه‌ها ادرار کرد و بدون هیچ حرفی از آن جا خارج شد». (صفحه ۵۰ و ۵۱)

«در مورد موضوع آسیاب بادی، اهالی قلعه حیوانات به دو گروه تقسیم شده بودند. اسنوبال قبول داشت که ساختن آسیاب کار ساده‌ای نیست… اما او اعتقاد داشت همه‌ی این کارها در ظرف یک سال تمام خواهد شد. از طرف دیگر ناپلئون معتقد بود که نیاز اصلی این زمان افزایش محصول غذایی بود و چنان‌چه وقت خود را برای درست کردن آسیاب تلف می‌کردند، بی‌شک از گرسنگی می‌مردند. حیوانات تحت شعار «رأی برای اسنوبال و سه روز کار در هفته» و «رأی برای ناپلئون و افزایش غذا» به دو دسته تقسیم شدند». (صفحه۵۲)

«سرانجام روزی فرا رسید که طرح و نقشه‌های اسنوبال کامل شدند. قرار شد در جلسه روز یک‌شنبه آینده موضوع ساختن یا نساختن آسیاب بادی به رأی گذاشته شود. در روز موعود وقتی حیوانات در طویله جمع شدند، اسنوبال از جای برخاست و در همان حال که گهگاه سخنانش با بع‌بع گوسفندان قطع می‌شد، دلیل خود را در مورد لزوم ساختن آسیاب بیان کرد. بعد ناپلئون به پاسخگویی پرداخت و در کمال خون‌سردی اظهار داشت که فکر ساخت آسیاب بسیار احمقانه است و به همه توصیه کرد به آن رأی ندهند و در جای خود نشست. او فقط ۳۰ ثانیه حرف زد و به نظر می‌رسید برایش مهم نیست حرف‌هایش چه تأثیری بر دیگران گذاشته است. بعد دوباره اسنوبال مثل فنر از جا پرید… فصاحت بیان اسنوبال کار خود را کرد و کفه ترازو به طرف وی سنگین‌تر شد، هنگامی که نطق او به پایان رسید، دیگر شکی وجود نداشت که کدام یک از طرفین رأی بیشتری می‌آورد، اما درست در همین لحظه ناپلئون ازجا برخاست و چشم غره‌ای به اسنوبال رفت و جیغی از ته گلو بیرون داد که تا آن لحظه هیچ‌کس نشنیده بود. بلافاصله صدای عوعوی وحشتناکی از بیرون طویله شنیده شد و ۹ سگ عظیم الجثه که قلاده‌های برنج نشان بر گردنشان بود جست‌وخیز کنان وارد طویله شده و به طرف اسنوبال حمله‌ور شدند و او به موقع توانست به طرف دیگری پریده و خود را از تکه‌پاره شدن توسط دندان‌های آن‌ها نجات دهد. لحظه‌ای بعد از طویله بیرون گریخت و سگ‌های وحشی به دنبالش دویدند او با جهشی بلند به سوراخی در پرچین خزید و از نظرها پنهان شد. حیوانات وحشت‌زده و ساکت به درون طویله بازگشتند لحظاتی بعد سگ‌ها آمدند. نخست هیچ‌کس نمی‌دانست این سگ‌ها از کجا پیدا شدند، ولی به زودی معلوم شد آن‌ها همان توله‌هایی بودند که ناپلئون از مادرهایشان گرفته بود و خود پرورش داده بود. (صفحه ۵۳ و ۵۴)

ششم: تغییرات عظیمی که در سازمان و ایدئولوژی حاکم در پی انقلاب موفقیت‌آمیز حادث می‌شود، نه پس از فروپاشی رژیم پیشین، بلکه هنگامی به وقوع می‌پیوندد که سازمان‌های تندروی جدید و بسیج کننده توده مردم توانستند میانه‌روها را کنار بزنند:

«ناپلئون در حالی که سگ‌ها به دنبالش بودند، به روی سکویی رفت که قبلاً میجر برای سخنرانی در آنجا می‌ایستاد. او اعلام کرد: از این به بعد جلسات یکشنبه صبح برگزار نخواهد شد؛ زیرا غیرضروری است و باعث اتلاف وقت می‌شود. در آینده همه مسایل مربوط به مزرعه توسط کمیته ویژه‌ای از خوک‌ها و تحت ریاست خود حل و فصل خواهد شد. جلسات کمیته به صورت خصوصی برگزار می‌شود و تصمیمات اتخاذ شده بعداً به اطلاع حیوانات می‌رسد». (صفحه۵۵ )

«سکوئیلر موظف شد که دور مزرعه بگردد و نظم نوین را برای همه توضیح دهد. او گفت: دوستان! من مطمئن هستم که همه شما این فداکاری و ایثار رفیق ناپلئون را که بار این مسؤولیت اضافی را به دوش گرفته است مورد قدردانی قرار می‌دهید. دوستان! تصور نکنید رهبری کار لذت‌بخشی است برعکس مسؤولیتی سنگین و دشواراست». (صفحه۵۶)

«در سومین یک‌شنبه بعد از اخراج اسنوبال، حیوانات با کمال شگفتی شنیدند که ناپلئون اعلام کرد آسیاب بادی ساخته می‌شود. او هیچ توضیحی در مورد تغییر عقیده‌اش نداد. فقط به حیوانات هشدار داد که این کار اضافی خیلی سخت خواهد بود و حتی ممکن است جیره آن‌ها کم شود». (صفحه۵۷)

«یک روز صبح یک‌شنبه که حیوانات برای گرفتن برنامه کار هفتگی دور هم جمع شده بودند، ناپلئون اعلام کرد که سیاست جدیدی را در پیش گرفته است؛ از این به بعد، قلعه حیوانات با مزارع مجاور خود داد و ستد خواهد داشت، البته نه به منظور تجارت، بلکه فقط برای فراهم آوردن مایحتاج فردی خود. او گفت که رفع کمبود‌های آسیاب بادی باید در اولویت قرار گیرد. بدین ترتیب مقرر شد که فعلاً مقداری یونجه و بخشی از محصول گندم فروخته شود و در مرحله بعد اگر به پول بیشتری نیاز داشتیم، مقداری از تخم‌مرغ‌ها را که همیشه در ولینگدون بازار دارد خواهیم فروخت. ناپلئون اضافه کرد که مرغ‌ها باید از این فداکاری که در ساخت آسیاب بادی صرف می‌شود، استقبال کنند». (صفحه۶۲)

«…. در همین روزها بود که خوک‌ها ناگهان به ساختمان مزرعه نقل مکان کردند و در آن‌جا اقامت گزیدند. باز هم حیوانات معتقد بودند که روزهای اول تصمیمی برخلاف این عمل اتخاذ شده بود و باز سکوئیلر توانست آن‌ها را متقاعد کند که چنین نبوده است». (صفحه۶۵)

هفتم: بی‌نظمی ناشی از انقلاب و اعمال کنترل شدید به طور معمول به تحمیل اجباری نظم به وسیله حکومتِ قهرآمیز می‌انجامد. این دوره از انقلاب را عصر ترور یا وحشت و اعدام می‌نامند. این دوره وحشت که با اخراج اسنوبال از قلعه حیوانات آغاز شده بود، با کشتن حیواناتی که با اقدامات ناپلئون و دار و دسته‌اش مخالف بودند، تشدید می‌شود:

«… چهار روز بعد، در هنگام عصر، ناپلئون به همه حیوانات دستور داد که در حیاط جمع شوند. موقعی که آن‌ها آمدند ناپلئون در حالی که دو نشان خود [نشان درجه یک حیوان قهرمان و نشان درجه دو حیوان قهرمان که این اواخر به خود اعطا کرده بود] را به سینه آویخته بود، به همراه نه سگ عظیم‌الجثه‌اش که در اطراف او جست‌وخیز می‌کردند، با غرش خود لرزه بر اندام حیوانات انداخت، سپس زوزه بلندی کشید. سگ‌ها بلافاصله جلو پریدند و گوش‌های چهارخوک را به دندان گرفتند و آن‌ها را در حالی که از درد جیغ می‌کشیدند کشان کشان جلو آورده و جلوی پای ناپلئون انداختند. از گوش خوک‌ها خون راه افتاده بود… چهارخوک که از ترس به خود می‌لرزیدند و آثار گناه در خطوط چهره‌شان آشکار بود در انتظار بودند. ناپلئون آن‌ها را فراخواند، او از آنان خواست به جرم خود اعتراف کنند. آن‌ها همان چهارخوکی بودند که به لغو جلسات یکشنبه توسط ناپلئون اعتراض کرده بودند. هر چهارتای آنان اعتراف کردند که بعد از اخراج اسنوبال با او در تماس بوده‌اند و… وقتی اعترافات آنان تمام شد، سگ‌ها مهلت ندادند و گلوی آن‌ها را پاره کردند و ناپلئون با صدای وحشتناکی فریاد زد: آیا حیوان دیگری هست که چیزی برای اعتراف داشته باشد؟ سه تا مرغی که رهبری مرغ‌ها را در شورش تخم مرغ‌ها به عهده داشتند جلو آمده و گفتند که اسنوبال در خواب بر آنان ظاهر شده و آن‌ها را فریب داده است. این سه مرغ نیز فوراً کشته شدند». (صفحه ۷۹ و ۸۰)

هشتم: نبرد میان تندروها و میانه‌روها یا مدافعان انقلاب و دشمنان خارجی اغلب به رهبران نظامی اجازه می‌دهد که از حالت گمنامی به فرمانده و حتی رهبر تبدیل شوند. در انقلاب حیوانات، ناپلئون که ابتدا خوکی هم‌ردیف با خوک‌های دیگر بود و بر دیگران هیچ وجه برتری نداشت، در آخر داستان به یک پیشوا تبدیل می‌شود و چاپلوسان و اطرافیان القاب بسیاری به او می‌دهند.

اتفاقی که در اغلب انقلاب‌های غربی افتاده است و جورج اورول با الهام از این انقلاب‌ها همان توصیفاتی را که در مورد رهبران آن‌ها می‌شده است در این داستان می‌آورد؛ چنانچه به هیتلر، موسولینی و استالین چنین القابی داده می‌شد، در حالی که هیتلر قبل از این که پیشوا شود، شخصی عربده‌کش در خیابان‌های برلین بود و یا موسولینی سربازی بیش نبود، اما بعدها او پیشوا و کسی که احیاکننده رم باستان است لقب گرفت.

«… اکنون همه دستورات توسط سکوئیلر یا یکی دیگر از خوک‌ها به حیوانات ابلاغ می‌شد. ناپلئون هر دو هفته یک بار در انظار ظاهر می‌شد. در موقع آمدن، نه فقط سگ‌ها به همراهش بودند، بلکه یک جوجه‌خروس سیاه‌رنگ نیز به عنوان جارچی در جلوی او حرکت می‌کرد و قبل از سخنرانی ناپلئون قوقولی قوقو می‌کرد. گفته می‌شد که حتی در ساختمان مزرعه هم جدا از دیگران زندگی می‌کند و غذایش را به تنهایی و در ظروف چینی اصل که توی ویترین اتاق ناهار‌خوری بود می‌خورد و دو سگ بالای سرش منتظر می‌ایستادند. همچنین اعلام شد که هر سال در روز تولد ناپلئون همانند دو سالگرد دیگر تیر شلیک خواهد شد». (صفحه۸۶)

«ناپلئون هرگز با نام ساده ناپلئون خطاب نمی‌شد. نام او همیشه با عنوان رسمی «پیشوای ما رفیق ناپلئون» خوانده می‌شد و خوک‌ها دوست داشتند که القاب دیگری، مثل: پدر حیوانات، خصم بشر، حامی گوسفندان، دوست جوجه اردک‌ها و غیره به او بدهند». (صفحه۸۷)

از نظر نظریه‌پرداز‌ان «تاریخ طبیعی انقلاب‌ها»، کلیه انقلاب‌ها شبیه دایره‌ای هستند که از یک نقطه آغاز می‌شوند و در همان نقطه پایان می‌پذیرند؛ یعنی به مرور تمامی شعار‌های انقلاب محو می‌شود و از آرمان‌های ابتدای انقلاب چیزی باقی نمی‌ماند و کار به جایی می‌رسد که دوباره اوضاع به روال قبل از انقلاب برمی‌گردد و انگار نه انگار که انقلابی رخ داده است. تمامی سنت‌های قبل از انقلاب احیا می‌شود و تمام سنت‌های انقلابی منسوخ می‌گردد. در این موقع کسی نمی‌تواند تفاوت رهبران انقلابی را با رهبران و حکومت‌گران قبل از انقلاب تشخیص دهد. انقلاب حیوانات نیز به همین تقدیر گرفتار می‌شود و فساد مستمر در انقلاب آن گاه عیان می‌شود که تک‌تک فرامین تحریف می‌شوند و کار به جایی می‌رسد که از آن آرمان‌گرایی انقلابی نشانی بر جای نمی‌ماند. حیوانات تفاوت انسان‌ها و خوک‌ها را دیگر نمی‌بینند و فرمان: «جملگی حیوانات برابرند»، به «همه حیوانات با هم برابر هستند، اما بعضی از حیوانات بیشتر از بقیه برابرند» تغییر می‌یابد. این سیر تحولات در داستان در نهایت به آن‌جا می‌رسد که در پایان داستان تشخیص خوک‌ها (اربابان جدید) از آدم‌ها (اربابان قدیمی) عملاً غیر ممکن می‌شود و اسم مزرعه از قلعه حیوانات که اسم انقلابی بود، دوباره به مزرعه مانر (اسم اولیه) تغییر می‌کند:

«اوضاع مزرعه، حالا پر رونق‌تر از قبل بود و بهتر اداره می‌شد. با خرید دو قطعه زمین از آقای پیل کیمگتن بزرگ‌تر هم شده بود. آسیاب نیز با موفقیت تکمیل شده بود و مزرعه دارای ماشین خرمن‌کوب و یونجه‌برداری بود و ساختمان جدیدی به آن اضافه شده بود… حیوانات برای ساختن آسیاب دیگری سخت در تلاش و تکاپو بودند و قرار بود از آن برای تولید نیروی برق استفاده شود، اما از زندگی مرفهی که اسنوبال زمانی وعده داده بود، آن طویله‌های مجهز، چراغ برق، آب سرد و گرم، سه روز کار در هفته، دیگر هیچ حرفی در میان نبود. ناپلئون چنین چیزهایی را خلاف اصول حیوان‌گرایی می‌دانست. او می‌گفت: «شادی و سعادت واقعی در کار زیاد و زندگی ساده است». (صفحه۱۱۷)

«… شب دل‌نشینی بود. گوسفندان باز به آخور خود بازگشته بودند و سایر حیوانات هم کارشان را تمام کرده بودند که ناگهان صدای شیهه هراسناک اسبی از حیاط شنیده شد. حیوانات در جای خود میخکوب شدند، صدای کلوور بود. دوباره شیهه کشید. حیوانات همگی به سمت حیاط هجوم بردند و در آن‌جا همان چیزی را دیدند که کلوور دیده بود: خوکی داشت روی دوپای عقب خود راه می‌رفت. بله، اسکوئیلر بود. معلوم بود که هنوز مهارت کافی ندارد و نمی‌تواند جثه سنگین خود را برروی دوپا متعادل نگه دارد، اما هر طور بود تعادل خود را حفظ کرده و در وسط حیاط مشغول راه رفتن بود. لحظه‌ای بعد صف طویلی از خوک‌ها درحالی که بر روی دو پای عقب خود راه می‌رفتند، از ساختمان بیرون آمدند… سرانجام صدای عوعوی وحشتناک سگ‌ها و قوقولی قوقوی جوجه خروس سیاه به گوش رسید و ناپلئون خودش با حالتی مقتدرانه قدم به حیاط گذاشت. او در حالی که سگ‌ها در اطرافش جست‌وخیز می‌کردند با نخوت نگاهی به چپ و راست انداخت، شلاقی دردست داشت.

سکوت مرگباری برهمه جا حاکم شد. حیوانات گیج و مات و وحشت‌زده در هم فرو رفتند و به صف طویل خوک‌ها که دور حیاط رژه می‌رفتند، چشم دوختند. انگار دنیا وارونه شده بود. بعد از چند لحظه که شوک روحی اولیه فرو نشست، نوبت به آن رسید که علی‌رغم همه چیز [وحشت سگ‌ها، عادت به سکوت، عدم شکوه، عدم انتقاد، بی‌تفاوتی به هر چیزی که در شرف وقوع است] لب به اعتراض بگشایند، ولی در همین زمان ناگهان همه‌ی گوسفندان یک‌صدا شعار جدید «چهارپا خوب! دوپا بهتر!! چهارپا خوب دو پا بهتر!»را بع‌بع کنان تکرار کردند. بع‌بع آن‌ها بی‌وقفه، ۵ دقیقه به طول انجامید. هنگامی که ساکت شدند، دیگر فرصت اعتراض نبود؛ زیرا خوک‌ها به ساختمان برگشته بودند». (صفحه۱۲۱)

«بعد از این اتفاقات دیگر چندان عجیب نبود که فردای آن روز خوک‌هایی که بر کار حیوانات نظارت می‌کردند، همگی شلاق به دست داشتند. دیگر این خبر عجیب به نظر نمی‌رسید که خوک‌ها رادیو خریده‌اند، تلفن کشیده‌اند و روزنامه دیلی میرر… و… می‌خوانند. دیگر برایشان عجیب نبود که ناپلئون توی باغ قدم می‌زند و پیپ می‌کشد. حتی وقتی دیدند خوک‌ها لباس‌های جونز را از قفسه‌های لباس بیرون آورده و پوشیده‌اند و ناپلئون کت سیاه و چکمه چرمی پوشیده است و ماده خوک سوگلی او نیز لباس روزهای یکشنبه خانم جونز را به تن کرده است، اصلاً تعجب نکردند». (صفحه۱۲۲ )

«یک هفته بعد، عصرهنگام، تعدادی درشکه‌ی تک‌اسبه وارد مزرعه شد. هیأتی از کشاورزان مزارع مجاور دعوت شده بودند تا از مزرعه حیوانات دیدن کنند. همه جای مزرعه را به آن‌ها نشان دادند و آن‌ها هر چیزی را که مشاهده می‌کردند، مورد ستایش قرار می‌دادند، مخصوصاً آسیاب بادی را. حیوانات در حال وجین علف‌های هرز مزرعه شلغم بودند. آن‌ها با جدیت مشغول کار بودند و سرشان را بلند نمی‌کردند و نمی‌دانستند از خوک‌ها بیشتر وحشت دارند یا از انسان‌ها». (صفحه۱۲۲)

«آن شب صدای خنده و آواز بلند از عمارت مزرعه به گوش می‌رسید. ناگهان این در هم آمیختگی صداها، حس کنجکاوی حیوانات را برانگیخت. حالا که برای نخستین بار حیوانات و انسان‌ها، در شرایط مساوی دور هم گرد آمده بودند، چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟ در یک لحظه همه حیوانات در سکوت کامل سینه‌خیز به سمت باغ حرکت کردند. در پشت دروازه متوقف شدند و می‌ترسیدند وارد شوند، اما کلوور جلو افتاد و همگی پاورچین به سمت عمارت جلو رفتند. بعضی از آن‌ها که قدمشان بلند‌تر بود، از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردند. در آن‌جا شش زارع و شش خوک ارشد به دور میز بزرگی نشسته بودند. ناپلئون خودش در رأس میز بر روی صندلی ریاست جا خوش کرده بود. به نظر می‌رسید در رأس میز بر روی صندلی‌های خود خیلی راحت نشسته‌اند. آن‌ها مشغول بازی ورق بودند و در همان لحظه بازی را متوقف کردند تا لیوانی مشروب بنوشند. بطری بزرگی دور می‌گشت و پیمانه‌ها از آبجو لبریز می‌شد. هیچ‌کدام از آن‌ها متوجه چهره‌های تعجب‌زده حیوانات که از پشت شیشه‌های پنجره به آن‌ها خیره شده بودند، نشدند.

«آقای پیل کینگتن، مالک مزرعه فاکس وور، لیوان به دست از جا برخاست و گفت: قبل از آن که آبجوهای خود را بنوشند، میل دارد چند کلمه با آن‌ها سخن بگوید… همه با شادمانی هورا کشیدند و به پایکوبی پرداختند. ناپلئون چنان به هیجان آمده بود که میز را دور زد و خود را به پیل کینگتن رساند و لیوانش را قبل از نوشیدن به لیوان او زد. وقتی که هیجان و شور و هیاهو و فریاد خوابید، ناپلئون که هنوز سرپا ایستاده بود، اعلام کرد او نیز می‌خواهد چند کلمه بیان کند. نطق ناپلئون، مانند همه نطق‌هایش کوتاه و مختصر بود. او گفت: «من نیز خوشحالم که دور سوء تفاهم‌ها به پایان رسیده است. برای مدت‌های طولانی شایعاتی از جانب برخی از دشمنان پلید بر سر زبان‌ها افتاده بود که من و همکارانم قصد داریم خرابکاری کنیم یا انقلاب راه بیندازیم… تنها آرزوی من، چه در زمان حال و چه در گذشته، همواره این بوده است که با همسایگان خود در صلح و آرامش زندگی کنم و با آنان رابطه عادی تجاری برقرار کنم. این مزرعه که من افتخار اداره و سرپرستی آن را بر عهده دارم، یک مزرعه اشتراکی است و طبق سند مالکیتی که در دست است، به همه خوک‌ها تعلق دارد.

سپس اضافه کرد: «من مطمئن هستم که از سوءظن‌های گذشته چیزی باقی نمانده است، اما به منظور حسن تفاهم بیشتر اخیراً در مقررات مزرعه تغییراتی داده شده است. تا این زمان حیوانات مزرعه عادت احمقانه‌ای داشتند که همدیگر را رفیق خطاب می‌کردند. این کار را ممنوع کرده‌ایم. عادت عجیب‌تر دیگر که اساس آن نامعلوم است این بود که حیوانات هر صبح یکشنبه از جلوی جمجمه خوک نری که به یک تیر چوبی نصب شده بود با احترام خاصی رژه می‌رفتند، این کار نیز قدغن شده است و جمجمه را هم دفن کرده‌ایم… بعد اضافه کرد: نطق عالی و دوستانه آقای پیل‌کینگتن فقط یک ایراد داشت و آن هم این بود که مزرعه ما را مزرعه حیوانات خطاب کردند، البته ایشان نمی‌دانستند؛ چون برای اولین بار در این‌جا باید اعلام کنم که نام مزرعه حیوانات منسوخ شده است و از این به بعد مزرعه ما به همان نام قدیمی، یعنی مزرعه مانر خوانده خواهد شد که صحیح‌تر است. ناپلئون در پایان گفت: آقایان! من هم از شما می‌خواهم که لیوان‌های آبجوی خود را برای موفقیت و رونق مزرعه ما بنوشید. با کمی تفاوت لیوان‌های خود را پر کنید و برای سلامتی و سعادت مزرعه مانر بنوشید.

دوباره همان فریاد شادی و هیاهو برخاست و لیوان‌ها تا ته خالی شد، اما از چشم حیواناتی که از پشت پنجره به این منظره خیره شده بودند، چیز جدیدی در شرف وقوع بود: آیا در قیافه خوکها تغییری پیدا شده بود؟ چشمان کم‌فروغ کلوور از روی چهره این خوک برروی چهره آن خوک می‌افتاد. بعضی از آن‌ها پنج غبغب داشتند. سپس بعد از آن که تشویق و کف‌زدن به پایان رسید، همه در جای خود نشستند و دوباره ورق‌ها را برداشته و مشغول بازی شدند. حیوانات نیز بی‌صدا از آن‌جا دور شدند. اما هنوز چندقدمی از آن‌جا دور نشده بودند که بر جای خود ایستادند. از درون عمارت صدای هیاهو و جنجال شنیده شد. حیوانات با عجله به طرف ساختمان بازگشتند و دوباره از پشت شیشه پنجره به درون نگاه کردند. بله، نزاع سختی درگرفته بود. بر سر یکدیگر فریاد می‌کشیدند، با مشت برروی میز می‌کوبیدند، کینه‌توزانه به یکدیگر نگاه می‌کردند و گفته‌های یکدیگر را تکذیب می‌کردند. ظاهراً علت دعوا این بود که ناپلئون و آقای پیل‌کینگتن هر دو به طور همزمان تک‌خال پیک رو کرده بودند… اکنون دیگر این پرسش که چهره خوک‌ها چه تغییری کرده است، بیهوده بود. حیوانات از پشت پنجره بارها و بارها به چهره خوک‌ها و انسان‌ها خیره شدند، اما دیگر نتوانستند آن‌ها را از یکدیگر تمیز دهند. (صفحه ۱۲۴ و ۱۲۵ و ۱۲۶ و ۱۲۷)

منابع:
آلوین کوهن استانفورد، تئوری‌های انقلاب، ترجمه علیرضاطیب.
جورج اورول، قلعه حیوانات، ترجمه حمیدرضا بلوچ، تهران، گهبد، ۱۳۸۴.
جک گلدرستون، مطالعات نظری، تطبیقی و تاریخی در باب انقلاب، ترجمه محمدتقی دلفروز، انتشارات کویر، چاپ اول، ۱۳۸۵.