فیروزه

 
 

اسطوره‌ی مسیح در داستان خانوادگی

واسکو پراتولینی«سلطنت بهشت متعلق به ارواح بی‌گناه است» – متن کتاب

مسیح یک نفر بیش نبود ولی اکنون در این جهان می‌توان مسیح‌های متعددی را دید که همه با رنج‌هایی نظیر رنج مسیح به صلیب کشیده می‌شوند.

سنت یهودی – مسیحی ماهیت حذف‌ناپذیری و اندوهبار رنجی را که معلول نواقص یا حوادث طبیعی است مورد تاکید قرار نمی‌دهد. این سنت، رنج را در بافت تاریخی آن قرار داده و با بررسی نخستین حکایت‌های اسطوره‌ای مربوط به منشأ پیدایش رنج آغاز می‌کند و مسئله را در قالب اخلاقی طرح می‌کند که چرا انسان‌ها باید رنج بکشند؟

خواندن داستان خانوادگی اثر واسکو پراتولینی با چنین احساسی به پایان می‌رسد. چرا انسان‌ها باید رنج بکشند؟ چه چیز باعث می‌شود تا آنان بدین‌گونه خود را به دیوارهای پوچی این جهان بسپارند و از دیوار این جهان به دیوار جهان دیگری گذر کنند. انسان‌هایی که به نظر می‌رسد قربانی گناهان ناچیز خود شده‌اند و همیشه در خلأی تاریک به سر می‌برند و خلأی که امکان پر کردن آن را با هیچ چیز نمی‌توان میسر کرد، شاید حتی با مرگ.

نکته‌ی قالب توجه در این اثر به چشم خوردن نمادهایی از اسطوره‌ی مسیح است. نمادهایی از جنبه‌های روحی و جسمانی مسیح در تولد، زندگی و به صلیب کشیدنش.

ساختار این اثر به گونه‌ی تثلیث بر محور سه شخصیت راوی، فروچو و مادر می‌گردد. اگرچه شخصیت‌های دیگری نیز در این اثر حضور دارند ولی حضور آنان کم‌رنگ و کمابیش بی‌اهمیت است.

راوی برادر بزرگ‌تر فروچو، مردی قوی و تنها است و به نظر می‌رسد کمتر به مسائل اطراف خود اهمیت می‌دهد. او نیز رنج می‌کشد ولی نه از نوع رنجی که بعدها فروچو متحمل آن می‌گردد. رنج کشیدن راوی بیشتر در سطح، باقی می‌ماند و به عمق نمی‌رسد. او از تمام سلسله حوادث و رویدادهای پیرامونش تنها به ظاهر آن اکتفا می‌کند و کمتر به درون آن می‌پردازد.

نکته‌ی قابل توجه بین رابطه‌ی راوی و فروچو حس پدرانه‌ی او نسبت به فروچو است. راوی بیش‌تر به سرپرستی شباهت دارد که مسئولیت نگهداری از او را به عهده گرفته است و این رابطه تا پایان اثر از استحکام و قوت بیش‌تری برخوردار می‌گردد.

شخصیت مادر نیز در این اثر کاملا معماگونه و رمزآلود است. با وجود عدم حضور وی در طول اثر، حضوری کاملا آشکار و مستقیم بر شخصیت‌ها دارد. حضور او در ذهن شخصیت‌هاست. او مثل یک تصویر است؛ تصویری که هر کس آن را از یک زاویه می‌بیند. در ذهن است و در قالب کلمات نمی‌گنجد. به گونه‌ای که هیچ‌کس در طول اثر نمی‌تواند تصویر واضح و آشکاری در قالب کلمات از او ترسیم کند. تصویر ذهنی فروچو نسبت به مادرش تصویر زنی جنون‌زده و بیمار است. ولی تصویر ذهنی راوی، تصویر زنی زیبا، عجیب و متفاوت است.

«… مامان را برای خودم آن‌طور که می‌خواستم تجسم می‌کردم. او را در خواب می‌دیدم و برایش چهره‌ای درست می‌کردم و گریه‌اش را مجسم می‌کردم. تنها لباس او بود که در رویاهای من همیشه یکسان بود: کت و دامن سیاه‌رنگ، پیراهن تور و گل سینه‌ی آبی. گاهی در خیابان به خانم‌هایی برمی‌خوردم که شبیه مادر بودند. سرم را برمی‌گرداندم و بار دیگر به آن‌ها نگاه می‌کردم و قلبم از اضطراب می‌تپید. اما همیشه در آن‌ها چیزی عادی و پیش پا افتاده وجود داشت که عقیده‌ی مرا تغییر می‌داد». ص ۳۵

نکته‌ی قابل توجه در شخصیت مادر در واقع همان ناآشکار بودن، عدم صراحت و ابهام‌آمیز بودن وی می‌باشد و این خصوصیت تا آخرین لحظه با شخصیت‌ها باقی می‌ماند.

او : «زن عجیبی بود . هیچ‌وقت او را نشناختم».

من : «آیا موضوعی هست که نمی‌خواهی به من بگویی؟»

او : «نه، فقط عجیب بود…»

من : «چطور عجیب بود؟»

او : «نمی‌دانم چطور شرح بدهم. مثلا تصمیم می‌گرفتیم از خانه خارج شویم. او لباسش را می‌پوشید. حاضر و آماده می‌شد و بعد یک‌مرتبه تغییر عقیده می‌داد و در خانه می‌ماند.» ص ۱۲۴

راوی زندگی فروچو را از لحظه‌ی تولد تا مرگ او توصیف می‌کند. در واقع اثر با تولد فروچو آغاز می‌گردد و با مرگ او نیز به پایان می‌رسد. راوی در تولد فروچو بر ویژگی‌های فیزیکی او تاکید می‌کند و در چند جای اثر، زیبایی او را از دید اطرافیانش با زیبایی مسیح مقایسه می‌کند.

«عین مسیح کوچولو می‌ماند. مثل عروسک است. تصویر سلامتی است…» ص ۲۴

و یا در جای دیگر بزرگ شدن فروچو را این‌گونه توصیف می‌کند:

«به نحوی متناسب بزرگ می‌شدی اما همیشه یک شکل بودی. با فروچوی باغ ویلارسا فرقی نکرده بودی. مثل عکسی که هر دفعه قطع آن بزرگ‌تر شود. حتی لباس‌هایت هم همیشه یکسان به نظر می‌رسید، همین‌طور موهای طلایی‌ات و چشمان آبی‌رنگت. روزی که در جایی خواندم حضرت مسیح هر قدر بزرگ‌تر می‌شده، پیراهنش هم با او بزرگ می‌شده به یاد تو افتادم». ص ۴۰

فروچو از آن دست انسان‌هایی است که هرگز طعم خوشبختی را نچشیده است. انسانی معصوم و بی‌گناه که هیچ‌کس وجود او را درک نکرده است. پیوسته رنج می‌کشد و گویی در پی چیزی می‌گردد.

او تصویری از تولد، زندگی و مرگ مسیح است. تصویری که رنجی مضاعف بر خواننده وارد می‌کند. در این جهان هیچ‌کس فروچو را درک نمی‌کند، اگر چه تقریبا هر کس او را به نوعی دوست دارد. همه چهره‌ی زیبا و شخصیت آرام او را تحسین می‌کنند ولی کسی نمی‌تواند از پس این نقاب آرام و زیبا میزان رنجی را که می‌کشد احساس کند.

برخورد با واقعیت فروچو را سرخورده می‌کند. او نمی‌تواند محیط اطراف خود را درک کند و کسی نیز قادر به درک او نیست. چیزی که علاوه بر پوچی و گذرا بودن جهان بر رنج او می‌افزاید این است که می‌بیند انسان‌ها جهان را به مکانی برای گسترش شر تبدیل کرده‌اند و گناه بر آن حاکم شده است.

«… خودت را کشف می‌کردی و می‌فهمیدی که زندگی تا چه حد پوچ و دردناک است. وقتی جهان را با چشمان خودت کشف می‌کردی، دیگر برایت آن جهانی نبود که از درون با آن آشنا بودی. جهانی خصمانه و متفاوت، و تو باید به اجبار وارد آن می‌شدی، دنیایی که عادت‌های تو، رفتارهای تو و طرز فکرت با آن جور در نمی‌آمد. واقعیتی تازه بیشتر سرخورده‌ات می‌کرد…». ص ۹۹

فرار از هم‌شاگردی‌های سابق و آشنایان، تلاش برای کمتر دیده شدن و در نهان زیستن او را در نوعی زندان معنوی محبوس کرده بود. در واقع انزوای مطلق و تنهایی تراژیک فروچو، فضای عاطفی اثر را سنگین‌تر می‌کند.

«… از جامعه که اتحاد جمعی است که به دنبال نان در آوردن می‌دوند، خود را جدا کرده و از دایره بیرون انداخته بودی…» ص ۱۰۰

اما رنج روحی و جسمانی فروچو در بستر بیماری نمایان می‌گردد:

«… به چشمانت که آینه‌ی روح تو بودند نگاه کردم. در لایتناهی آبی آن معلوم بود که داری تحلیل می‌روی، تحلیل رفتنی که تنها دلیل آن بیماری نبود…» ص ۹۸

در این بخش رنج کشیدن فروچو به صورت جسمانی آشکار می‌شود. در این‌جا ابزارها تغییر شکل یافته‌اند. آمپول‌ها و ابزارهای پزشکی نماد میخ‌ها و ابزارهای شکنجه‌ی مسیح در آن دوران هستند.

«… پرستارها بعد از معاینه‌ی طولانی، سوزن را به عضله‌ی ران تو فرو می‌بردند. آن بدن قشنگ دیگر وجود نداشت. خون‌ریزی‌های متعدد، رفته‌رفته آن را خشکانده بود. صورت زیبایت با شعله‌ی دو چشم آبی‌رنگت یادآور بدن زیبایت بود…» ص ۱۲۷

و یا صحنه‌ی بستری‌شدن فروچو در بیمارستان که راوی آن را بدین‌گونه توصیف می‌کند:

«… روز سانتو استفانو باز در بیمارستان بستری شدی. موضوع جالبی بودی. دکترها مثل مگس‌هایی که خود را به روی شکر پرت می‌کنند، خود را روی تو می‌انداختند. مثل بوکسورهایی که آخرین دور خود را بازی می‌کنند. در حقیقت هم برای تو آخرین دور بازی بود…» ص ۱۰۹

ما به عنوان شهروندان جهان صنعتی به دام پاسخ‌های عادی دنیوی برای رنج بشری می‌رویم که در واقع خود نوعی انکار و غفلت است و می‌گوییم «یک قرص بخور » ! ما با بیگانه کرده خود از دیگران و جدایی از الگوهای معنوی رایج کلیساها از گوش دادن به سوال خداوند طفره می‌رویم، ممنوعیت‌های تکنولوژیک درباره‌ی رنج موجب انقطاع زندگی معنوی ما می‌شود.

از دیدگاه جهان‌شمول جسم مسیح یکی بیش نیست: » اگر عضوی رنج بکشد همه‌ی عضوها با یکدیگر رنج خواهند کشید». (قرنتیان ۲۶:۱۲)

این پرسش فروچو در آخرین روزهای زندگی که می‌پرسد: » اگر کسی نه به خدا ایمان داشته باشد و نه به بشر آن وقت باید به چه باید ایمان داشته باشد؟… «بی‌شباهت به گلبانگ عیسی بر صلیب نیست که می‌پرسد: «خدایا چرا مرا ترک کرده‌ای؟»

و در واقع در لحن پرسش فروچو نیز نوعی واماندگی، رهاشدگی از همه سو و نوعی شک و تردید دیده می‌شود.

اثر با رنج و بیماری، ذره‌ذره تحلیل رفتن بدن فروچو و احساس دردناک مبارزه با مرگ و این گفته‌ی مسیح که بهشت متعلق به ارواح بی‌گناه است به پایان می‌رسد.

«خوشا به حال مسکینان در روح زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است. خوشا به حال ماتمیان زیرا ایشان تسلی خواهند یافت. خوشا به حال حلیمان زیرا ایشان وارثان زمین خواهند بود…» (باب پنجم انجیل متی)

پی‌نوشت:
۱- داستان خانوادگی – واسکو پراتولینی – بهمن فرزانه – کتاب پنجره – ۱۳۸۳
۲- مقدمه‌ای بر شناخت مسیح – ترجمه و تدوین: همایون همتی – انتشارات نقش جهان – ۱۳۷۹
۳- رمز کل: کتاب مقدس و ادبیات – نورتورپ فرای – صالح حسینی – انتشارات نیلوفر – ۱۳۷۹