فیروزه

 
 

بهترین نمونه‌های انگلیسی ادبیات جنگ

پرونده جنگحتی اگر منظومه‌های حماسی قدیمی انگلیسی مانند «دلاوران میز گرد» را نادیده بگیریم و از سوی دیگر، تاریخ پر از جنگ‌ها و ستیزهای بریتانیای مستعمره دار را که موجب خلق نمونه‌های فراوانی از ادبیات جنگ شدند در نظر نگیریم، از میان دیگر کشورهای انگلیسی زبان، صرفا نگاهی به تاریخ ادبیات ایالات متحده امریکا آشکار می‌کند که با چه انبوهی از آثار رو به رو هستیم. از یاد نبریم که به علل رویدادهای گوناگون در تاریخ این کشور، برای نمونه درگیری مهاجران اروپایی با سرخ‌پوستان، جنگ استقلال علیه انگلیسی‌ها، جنگ علیه اسپانیایی‌ها، جنگ شمال و جنوب و … امریکاییان بیش از اروپاییان جنگ‌های شهری و خانگی را تجربه کرده‌اند؛ و این در ادبیات آنان نیز بازتاب داشته است.

اساساً یکی از نخستین مضامین نویسندگان مهاجر به امریکا جنگ با سرخ‌پوستان است؛ تا جایی که فقط خود «جیمز فنیمور کوپر» ده‌ها رمان در این باره نگاشته است که در میان آن‌ها «آخرین موهیکان‌ها» سخت معروف است. یا پیش از او، جان اسمیت که شرح اسارتش در نزد سرخ‌پوست‌ها عملاً به پیدایش اسطوره‌ای به نام پوکوهانتس منجر شد، قابل ذکر است. همچنین هیو هنری براکنریچ با رمان «شوالیه گری مدرن» و واشنگتن ایروینگ با «وقایع‌نامه فتح غرناطه» به موضوع جنگ می‌پردازند. هرمان ملویل نیز در «بیلی باد» و مارک تواین در «خاطرات شخصی ژاندارک» گوشه‌ی چشمی به این مضمون نشان می‌دهند.

مهم‌تر از همه آنان استیفن کرین و رمان «نشان سرخ دلیری» را باید نام برد که به حق یکی از شاهکارهای مسلم ادبیات جنگی در جهان است و صحنه‌های تکان دهنده‌ای از جنگ داخلی امریکا را به تصویر می‌کشد. امبروز بیرس نیز با تکیه بر تجارب جنگی خود داستان‌های جنگی موفق متعددی نوشت. در میان آثاری با ارزش ادبی متوسط اما شهرت چشمگیر می‌توان به «بربادرفته» اثر مارگارت میچل و یا «بن هور» اثر لوئیس والاس اشاره کرد.

از این رو با توجه به بلندای این زنجیره ما فقط به نویسندگان و آثار معاصر امریکایی و انگلیسی اشاره می‌کنیم و از نمونه‌های مربوط به پیش از جنگ جهانی اول و نیز قرون گذشته چشم‌پوشی می‌کنیم. دیگر این‌که می‌کوشیم از ذکر آثار کم ارزش و حتی متوسط خودداری و تنها به بهترین‌ها اشاره کنیم.

به درستی گفته‌اند که بهترین آثار ادبیات جنگ انگلیسی زبان پس از جنگ جهانی اول پدید آمد. ما نیز از همین مبدا می‌آغازیم. شاید درخشان‌ترین نامی که در این حوزه بی‌درنگ به چشم می‌آید، همینگوی باشد. همینگوی که تجربه‌ی حضور در جنگ جهانی اول، جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی دوم را نیز داشت، آثار متعددی با مضمون جنگ نوشت. «وداع با اسلحه» او گزارشی است از جنگ در ایتالیا و «ناقوس‌ها برای که به صدا در می‌آیند» رمانی درباره جنگ داخلی اسپانیا است.

گفته می‌شود «ناقوس‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» بهترین گزارش داستانی از جنگ داخلی اسپانیاست که به زبان انگلیسی نوشته شده است. همینگوی با این‌که خود نیز در این نبردها شرکت داشته، از وسوسه نوشتن اثری تبلیغی به نفع جمهوری‌خواهان رسته و اثری پیچیده و هنری به وجود آورده است. این اثر به رغم این‌که در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم منتشر شد، فقط در خود امریکا ۳۶۰۰۰۰ نسخه به فروش رفت. همینگوی همچنین در اثر دیگری به نام «ستون پنجم» به جنگ داخلی اسپانیا بر می‌گردد.

درباره جنگ داخلی اسپانیا نویسندگان انگلیسی زبان دیگری نیز آثاری آفریده‌اند که از جمله معروف‌ترین آنان می‌توان به جورج ارول و کتاب «درود بر کاتالونیا» اشاره کرد.

ارول نیز مانند همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا شرکت داشت و این اثر او گونه‌ای خاطره‌نگاری از کاتالونیای اسپانیاست.

جان دوس پاسوس یکی از معروف‌ترین نویسندگان «نسل گمشده امریکا» در سه گانه ارزشمند خود یو.اس. ای. و نیز در رمان «سه سرباز» مضمون جنگ را به بررسی می‌گذارد. ادوارد فیتس جرالد نیز رمان «شب لطیف است» را می‌نویسد که حتی برخی منتقدین آن را مهم‌تر از «گتسبی بزرگ» شمرده‌اند. او در این اثر بهترین گزارش را از جنگ‌های معروف به «جنگ‌های سنگری» ارائه داده است. شگفت آن که او نیز به مانند استیفن کرین در جنگ حضور نداشت. گرترود استاین بانوی ادیب امریکایی که نفوذ فراوانی بر نویسندگان جدی کشورش داشت، در رمان «جنگ‌هایی که دیده‌ام»، سقوط، اشغال و آزادی فرانسه و پاریس را به تصویر می‌کشد.

هوارد فاست نیز که بیشتر به دلیل رمان «اسپارتاکوس» معروف است، رمان‌هایی از جمله «دو دره»، «همشهری تام پین»، «شکست ناپذیر»، «آخرین مرز»، «راه آزادی» و … دارد که عمدتا درباره جنگ انفصال علیه انگلستان و نیز جنگ داخلی امریکاست. همچنین رمان دیگر او «صبح آوریل» به موضوع جنگ استقلال امریکا مربوط می‌شود.

کرنلیوس رایان در رمان «روزهای بلند باد» واقعه‌ی تاریخی حمله به نورماندی را روایت می‌کند.

نورمن میلر که «برهنه‌ها و مرده‌های» او را بهترین رمان امریکایی درباره جنگ دانسته‌اند، در اثر دیگری به نام «لشکریان شب» اقدامات مخالفان جنگ ویتنام را روایت می‌کند. پس از «برهنه‌ها و مرده‌ها»، «ماده ۲۲» اثر جوزف هلر که یکی از نخستین رمان‌های پست مدرن ادبیات امریکایی است، نام و آوازه بزرگی برای خود کسب کرده است.

از دیگر نویسندگانی که به جنگ جهانی دوم پرداخته‌اند از ایروین شاو نیز می‌توان نام برد. او چندین رمان درباره این واقعه تاریخی به رشته تحریر درآورد. جان استاین بک نیز که از برندگان نوبل ادبی است، در رمان «ماه پنهان» است مقاومت مردم نروژ علیه اشغالگران آلمانی را به تصویر می‌کشد و بابت این امر نشان افتخار را از کشور نروژ دریافت می‌کند. رابرت پن وارن در رمان‌های «دست فرشتگان» (۱۹۵۵) و «صحرا» (۱۹۶۱) مضمون جنگ داخلی امریکا را برمی‌گزیند.

پرل باک نویسنده امریکایی ساکن چین چندین رمان با مضامین جنگی می‌نگارد که عمدتاً درباره چین است. در رمان «اهریمن پیر»، داستان پیرزنی روایت می‌شود که با باز کردن دریچه سد رود زرد، به جنگ اشغالگران ژاپنی می‌رود.

بل پیر در رمان «پل رودخانه کوای» به رغم نگاه جانب‌دارانه خود، گوشه‌هایی از جنگ جهانی دوم را به تصویر می‌کشد.

جان هرسی نیز که رمان مستند و تکان دهنده «هیروشیما» موجب شهرت او شد، در رمان دیگرش «دیوار ویران‌سازی» محله یهودیان به دست نازی‌ها را دستمایه‌ای برای نگارش اثری در رثای مقاومت علیه فاشیسم می‌کند.

«رنگین کمان قوه جاذبه» اثر توماس پینچون هر چند دارای صحنه‌هایی مشمئزکننده و تهوع‌آور از جنگ است – که گاه آدمی را به یاد «سدوم و گومورای پازولینی» می‌اندازد- از سوی آنتونی بورجس «خاتم الکتاب همه کتاب‌های جنگی» نام می‌گیرد.

افزون بر جورج ارول که از او نام بردیم، بسیاری نویسندگان بریتانیایی دیگر نیز در حوزه ادبیات مقاومت اثرآفرین بودند. برای نمونه «تریلوژی بالکان» اثر اولیا منینگ مهم‌ترین اثر بلند داستانی درباره جنگ از نگاه یک زن است که از زمان جنگ جهانی دوم تاکنون نوشته شده است.

نویسنده زن دیگر از کشور انگلستان به نام الیزابت باون به شکل بسیار درخشانی در رمان «گرمای روز»، لندن را در زیر بمباران‌های جنگ جهانی دوم به تصویر می‌کشد. گفته می‌شود هیچ رمانی به موفقیت این رمان نتوانسته است حال و هوای جنگ‌زده لندن را ترسیم کند.

البته در رمان «حرکت گروهی» اثر هنری گرین که همزمان با آغاز جنگ نوشته می‌شود، به شکلی نمادپردازانه و غیرمستقیم فضای جنگی حاکم بر شهرهای غیرنظامی ساخته و پرداخته می‌شود.

در رمان عاشقانه «پایان یک پیوند» اثر گراهام گرین، گرچه مضمون اصلی داستان عشق است؛ اما این عشق تراژیک در لندن جنگ‌زده شکل می‌گیرد و بمباران‌های دشمن به نوعی رقم زننده داستان این اثر است. گراهام گرین در اثر دیگری به نام «امریکایی آرام» به مقاومت مردم ویتنام علیه اشغالگران می‌پردازد؛ هر چند در این رمان نیز مضامین دیگری در کنار مقاومت و پایداری علیه متجاوزان روایت می‌شود.

شون اوکیسی نیز که عضو نهضت مقاومت ایرلند بود، از جمله نویسندگانی است که فضای متفاوتی در آثار خود برمی‌گزیند. اوکیسی در اثر خود به نام «در پوست شیر» به مقاومت جدایی خواهان ایرلندی علیه انگلیسی‌ها اشاره دارد.

در ژانر ادبیات جنگ، گاه آثاری تخیلی نیز نوشته می‌شوند. از جمله برجسته‌ترین نمونه‌های این گونه آثار می‌توان از رمان «ریدلی واکر» اثر راسل هوبان که داستانی تخیلی درباره انگلستان پس از یک جنگ اتمی است و نیز از «پیرمردان در باغ وحش» نوشته انگوس ویلسون که اثری تخیلی درباره حمله اروپای متحد به انگلستان است، نام برد. گفتنی است اثر اخیر با حال و هوایی سوررئال و حتی کافکایی به جنگ فرضی اروپاییان متحد با انگلستان می‌پردازد.

فهرست ما می‌تواند ادامه یابد. اما ما برای پرهیز از به درازا کشیده شدن بحث به این نمونه‌ها اکتفا می‌کنیم با این تذکار که آن چه آمد، مشت نمونه خروار بود.


 

بهترین نمونه‌های آلمانی ادبیات جنگ

رضا نجفی پرونده جنگبخش اول؛ بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

با توجه به گستردگی بحث ما – بیش و کم مانند بخش‌های دیگر پژوهش‌مان- می‌کوشیم بیشتر به نمونه‌های معاصر بپردازیم و از ادبیات کهن آلمانی چشم بپوشیم. دیگر آن‌که ما به طور کلی ادبیات جنگ‌خواهانه‌ی نازی‌ها را از بحث خود کنار گذاشته‌ایم. در این‌باره دو تذکار بایسته است. مورد آلمان، موردی ویژه است. آلمان در هر دو جنگ جهانی نقشی آغازگر و متجاوز داشت و در هر دو جنگ نیز شکست خورد. از این‌رو، روس‌ها، فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها و… به یمن پیروزی در جنگ دست به آفرینش «ادبیات جنگ کبیر میهنی»، «ادبیات مقاومت»، «ادبیات دفاع» و… زدند. اما آلمان نمی‌توانست دارای ادبیات جنگ به مفهوم متعارف خود باشد. زیرا هم متجاوز بود و هم شکست خورده. از این رو، آلمان دارای پدیده‌ای شد به نام «ادبیات ضدجنگ!» تذکار دوم شاید مهم‌تر نیز باشد: ادبیات ناسیونال سوسیالیستی به رغم دوازده سال عمر خود و سرمایه‌گذاری‌های فراوان نتوانست از حد تبلیغات و شعار فراتر رود و نمونه‌های باارزش و ماندگاری به ادبیات آلمانی بیفزاید. از این رو، بحث ما درباره ادبیات پس از نخستین جنگ جهانی و شامل نمونه‌های غیرفاشیستی آن خواهد بود.

پس از نخستین جنگ جهانی، فرانتس ورفل رمان مهم «چهل روز موسا داغ» را می‌نویسد. ورفل این اثر را در ۱۹۲۹ در جریان سفری به دمشق طرح‌ریزی کرد. «او که شاهد منظره دلخراش آوارگان ارمنی بود، تصمیم می‌گیرد خاطره سرنوشت حیرت‌انگیز ملت ارمنی را زنده کند. او در رمان خود به این ماجرای تاریخی می‌پردازد که چگونه گروهی از روستاییان ارمنی که در دامنه‌های کوه موسی داغ گرد هم آمده‌اند، زیر بار تبعید نمی‌روند و به بالای کوه پناه می‌برند و در آن‌جا بیش از یک ماه در برابر حملات پیاپی سپاهیان عثمانی مقاومت می‌کنند. این اثر که یکی از بهترین نمونه‌های ادبیات مقاومت است، اندکی پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها به چاپ می‌رسد و آدمی با خواندن آن بی‌اختیار گمان می‌کند که با گونه‌ای پیشگویی هولوکاست روبروست.»

اشتفان تسوایگ، نویسنده معروف اتریشی نیز که رمان‌ها و داستان‌های تاریخی و شرح حال‌های داستانی او مشهور است، در کتاب «لحظه‌های درخشان تاریخ فصلی را به نام فتح بیزانس» به مقاومت نافرجام شهر قسطنطنیه در برابر ارتش عثمانی اختصاص می‌دهد.

لیون فویشت وانگر پس از پایان جنگ جهانی اول نمایشنامه «اسیران جنگی» را می‌نویسد که انتشار آن تا پایان جنگ ممنوع می‌ماند، اما این اثر یکی از نخستین و به قولی نخستین اثر ادبی آلمانی است که پس از جنگ در فرانسه منتشر می‌شود. او پیش از این آواز مردگان(۱۹۱۵) را نوشته بود که آن نیز محتوایی ضدجنگ داشت. فویشت وانگر پس از گریختن از آلمان و اقامت در فرانسه، با آغاز جنگ جهانی دوم کتاب «شیطان در فرانسه» را می‌نویسد. او که همکار برتولت برشت در نوشتن نمایشنامه «سیمون ماشار» بود، با اجازه برشت رمان «سیمون» را به نگارش درمی‌آورد که آن نیز از جمله آثار ادبیات مقاومت شمرده می‌شود.

او و برتولت برشت در نمایشنامه «سیمون ماشار» داستان دخترک فقیر و ساده‌ای را حکایت می‌کنند که هنگام اشغال فرانسه به دست نازی‌ها، صدای فرشته‌ای را می‌شنود و خود را ژاندارک زمان می‌پندارد و برای رهایی فرانسه مبارزه می‌کند.

البته برشت در خلق ادبیات مقاومت بسیار فعال‌تر از همکار خود است. برشت در آثار دیگری نیز این مضمون را ادامه می‌دهد و می‌پروراند. از جمله او در «تفنگ‌های خانم کارار» به ماجرای زنی می‌پردازد که شوهرش در جنگ علیه فاشیست‌های اسپانیا کشته شده و او نیز پس از کشته شدن یکی از فرزندانش وارد پیکار مخفیانه علیه فاشیست‌ها می‌شود. این‌جاست که آدم یاد داستان «مادر» اثر ماکسیم گورکی می‌افتد. گفتنی است برشت همین رمان را نیز برای نمایش بازنویسی می‌کند.

اما مهم‌ترین نویسنده جنگ ادبیات آلمانی را می‌باید «اریش ماریا رمارک» دانست. گفته می‌شود رمان او در «جبهه غرب خبری نیست» که درباره جنگ جهانی اول نوشته شده و حاصل حضور نویسنده در جنگ بوده، بهترین رمان جنگی ادبیات آلمان است. ماریا رماک افزون بر این اثرش که بسیار مستند و گزارشی است، خالق آثاری نیز درباره جنگ است. برای نمونه او در «آخرین ایستگاه»، «طاق نصرت»، «شب لیسبون»، «وقتی برای زندگی وقتی برای مرگ» و بسیاری دیگر از رمان‌هایش مستقیم و غیرمستقیم به جنگ و تأثیرات آن پرداخته است.

او در آثارش پدیده‌های پشت جبهه را نیز به استادی ترسیم می‌کند: بمباران شهرها، مخفی شدن سربازان فراری برای گریز از دست دژبانان آلمانی، زندگی بی‌خانمانی و آوارگی، زندگی مخفیانه یهودیان و مخالفان نازیسم در شهرهای اشغالی، گرسنگی و قحطی در این شهرها و …

آنا زگرس نیز که اساسا نویسنده‌ای سیاست‌گرا بود، در آثاری همچون «هفتمین صلیب»، «خرابکاران»، «مرده‌ها جوان می‌مانند»، «همرزمان»، «تصمیم»، «اعتماد» و … به مضمون مبارزه علیه فاشیسم می‌پردازد. به نوع دیگری، مانس اشپربر در آثاری چون «قطره اشکی در اقیانوس» چنین دغدغه‌ای را هدف نگارش خود قرار می‌دهد.

پتر وایس که تحت تأثیر برشت بود، در آثار خود از مقاومت و مبارزه مردم روسیه، آلمان، ویتنام، آنگولا و … در برابر متجاوزان به آزادی سخن می‌گوید. هورست بینک نیز که کتاب «سلول» او معروف است، همکار و شاگرد برشت بود که این یک به دلایل سیاسی در حکومت استالین دستگیر شد و چند سالی را در اردوگاه‌های کار اجباری استالینی گذراند و آثارش را بیشتر به وصف زندگی در اسارت اختصاص داد. نمونه‌ای مشابه با تجربه هورست بینک را در کتاب «فرار از سیبری» اثر «یوزف مارتین باوئر» می‌توان دید که به شرح زندگی واقعی یکی از اسرای آلمانی در سیبری می‌پردازد که سرانجام موفق به فرار از شوروی می‌شود.

مانفرد گریگور در رمان «شهر بی‌ترحم» به آلمان اشغال شده توسط نیروهای متفقین می‌پردازد و دشواری‌های حاصل از حضور نظامیان بیگانه در شهرهای آلمانی را مضمون اثر خود قرار می‌دهد. یادداشت‌های آن فرانک، دختر جوان یهودی که در اردوگاه‌های هیتلری کشته شد، بدل به اثری ادبی می‌شود. «خاطرات یک دختر جوان» در واقع خاطرات آن فرانک است که در هلند اشغالی چند سال را به همراه چند خانواده یهودی در آپارتمانی مخفیانه زندگی کردند. یورگ بکر نیز در «یعقوب کاذب» و «یوزف روت» در «ایوب» به دشواری‌های زندگی یهودیان در شهرهای تحت حکمرانی نازی‌ها اشاره کرده‌اند.

نویسندگان دیگری نیز فضای شهرهای آلمانی درگیر جنگ را به تصویر کشیده‌اند، از جمله کته رشایس در «لنا»، ماجرای «جنگ و داستان ده ما»، «گرترود کلوگه» در «شجاعت‌های از دست رفته»، هانس ولفگانگ کخ در «می‌توان فراموش کرد؟»

اگر بخواهیم به سرانجامی برسیم، ناچاریم از فهرست بلندبالای نویسندگان جنگ آلمان تنها به چند نمونه معروف‌تر اکتفا کنیم.

توماس مان برجسته‌ترین نویسنده نسل پیش از جنگ دوم، پس از جنگ در رمان‌های «دکتر فاوست» و «اعترافات فلیکس کرول شیاد» داستان فروپاشی آلمان را همراه با هیتلر به صورت تمثیلی حکایت می‌کند.

هاینریش بل معروف‌ترین نویسنده پس از جنگ جهانی دوم آلمان بود که توانست آوازه‌اش را حتا از توماس مان نیز فراتر برد، گرچه این به معنای برتری ادبی او بر توماس مان نیست.

بل که در سال‌های ۴۵-۱۹۳۹ در مقام سربازی ساده در جبهه‌های جنگ شرکت کرده بود، تجربیاتی از سر گذراند که از او یک ضدجنگ ساخت. نخستین رمان هاینریش بل به نام «قطار سر وقت» رسید؛ که نخستین اعتراض ادبی او به جنگ بود. این اثر و «بیرون پشت در» اثر ولفگانگ بورشرت را نخستین آثار آلمان پس از جنگ دانسته‌اند. به هر حال، آثار بل را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

۱- آثار مربوط به جنگ که شامل رمان‌هایی مانند «قطار سروقت رسید، آدم تو کجا بودی؟»، «سیمای زنی در میان جمع» و … است.

۲- آثار مربوط به پیامدهای جنگ مانند «کلمه‌ای هم نگفت»، «خانه بی‌سرپرست»، «نان آن سال‌ها» و …

۳- نقد اجتماعی از جامعه معاصر آلمان مانند «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم»، «عقاید یک دلقک» و …

گرچه شهرت بل بیشتر به سبب آثار دسته سوم و تاحدودی گروه دوم اوست، اما او بیشتر در آثار نخستین خود به جنگ می پردازد.

پیش از هاینریش بل، نویسنده دیگری به نام ولفگانگ بورشرت به جنگ پرداخته بود. بورشرت هر چند نویسنده توانایی بود، اما مرگ زودرس او را مهلت نداد تا هاینریش بل را جلو زند. بورشرت هجده ساله بود که جنگ شروع شد. او را راهی جبهه کردند، دو بار به سختی مجروح شد، دو بار از سوی نازی‌ها به دلیل اظهارات ضدحکومتی دستگیر و به اعدام محکوم شد و هر دو بار پس از ماه‌ها انتظار برای مرگ، محکومیتش به نبرد در خط مقدم جبهه تغییر یافت. او مزه اسارت را نیز چشید و سرانجام به شدت بیمار شد. وقتی پس از پایان اسارت به خرابه‌های زادگاهش بازگشت، چنان از لحاظ جسمی و روحی خرد شده بود که دو سال بیشتر زنده نماند. او بیشترین آثارش را در همان دو سال نوشت و در ۲۶ سالگی درگذشت. اما در همین دو سال، او بهترین داستان‌نویس جنگ و پرچمدار ادبیات جدید آلمانی شناخته شد. برای نمونه هاینریش بل داستان «نان» او را الگوی داستان کوتاه آلمان پس از جنگ دانسته است. تنها نمایشنامه او به نام «بیرون پشت در» نیز مانند داستان‌های کوتاهش به جنگ می‌پردازد.

پس از بورشرت باید یادی از الیزابت لانگگسر نیز به میان آوریم. لانگگسر با ارزش‌ترین داستان‌نویس زن ادبیات آلمانی پس از جنگ و به همراه بورشرت و بل از بنیانگذاران داستان نو در آلمان است. او نیز به مانند بورشرت بر اثر صدمه‌های ناشی از جنگ بسیار زود روی در خاک کشید. او تنها پنج سال پس از جنگ زنده ماند. لانگگسر به سبب نیمه یهودی بودنش نه تنها ممنوع القلم شد، بلکه به شدت مورد آزار قرار گرفت و دخترش نیز سر از کوره‌های آدم سوزی درآورد. او که سبک جدیدی در ساختار روایی رمان آفرید، به مذهب پرداخت و با نثری دشوار و دیریاب به بحران‌های معنوی زمان پس از جنگ نیز اشاره کرد.

اما این گونتر گراس است که پس از هاینریش بل، وارث تاج و تخت ادبیات آلمانی شمرده می‌شود. گراس که با رمان «طبل حلبی» خود الگویی برای ادبیات آلمانی به شمار می‌رفت، از سربازان دوره جنگ بود که تجربه اسارت را نیز یدک می‌کشید. گراس که شخصیتی سیاسی و جنجالی داشت – و دارد – در آثار خود نه تنها به نقد قدرت پرداخته، بلکه خوانندگان را نیز به مقابله و پایداری علیه آن فراخوانده است. در آثاری از او همچون «موش و گربه»، «گام معلق خرچنگ»، «آوای وزغ»، «موش صحرایی»، «پهنه فراخ»، «قرن من» و … کمابیش به پدیده جنگ برمی‌خوریم.

پس از گونتر گراس بی‌شک نامدارترین نویسنده آلمانی زبان زیگفرید لنتس است. زیگفرید لنتس که با رمان «ساعت درس آلمانی» به اوج رسید(و در آن می‌توان مضمون مورد نظر ما را نیز یافت) در اصل با داستان‌های کوتاهش شهره است.

مارتین والزر نویسنده همدوره لنتس، در «قوی سیاه» نشان می‌دهد که چگونه یک نسل می‌باید تاوان بی تعهدی و عدم ایثار پدران خود را پس دهد.

هانس ماگنوس انتسنزبرگر نیز هر چند بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده است، اما صاحب آثاری داستانی نیز شمرده می‌شود.

اما اگر بخواهیم به داستان‌نویسان مهم نیز بپردازیم، پس از بورشرت و آنانی که نام بردیم، می‌باید از هانس بندر بنویسیم. او که متولد ۱۹۱۹ است، در جنگ جهانی دوم شرکت داشت و بسیاری از داستان‌هایش درباره این جنگ شمرده می‌شود.

لوئیزه رینزر نیز که مدتی به زندان نازی‌ها افتاد، از داستان نویسانی است که در داستان‌هایش به فجایع جنگ پرداخته است.

گرترود کلوگه در رمان «شجاعت‌های فراموش شده» با شیوه‌ای مدرن به ستمگری‌های نازی‌ها و پایداری و مقاومت قربانیان آنان می‌پردازد. او نیز مانند آرتور کوستلر، پل سزان، مانس اشپربر و … جزو نویسندگانی بود که به جریان سیاسی چپ وفادار بودند، اما دریافتند که به آرمان‌های آنان خیانت شده است. ده گانه‌های کلوگه به نوعی نقد تاریخ اجتماعی آلمان است.

نویسندگان کم نام تری نیز به جنگ دوران نازیسم پرداختند، ازجمله هانس ولفگانگ کخ با رمان «می‌توان فراموش کرد؟»، کته رشایس با رمان «لنا و ماجرای جنگ و داستان ده ما»، «تئودور پلی ئیر» با آثارش درباره بازداشت‌گاه‌های نازی‌ها، و نویسندگانی دیگر همچون ورنر برگنروئن، گرترود فون له فورت، ادتسارد شاپر، شتفان آندرس، آلبرت گس، کورت توخلسکی، یوهانس بوبرفسکی، اینگبورگ باخمان، هاینار کیپفارت، ولفگانگ هیلدزهایمر، هوبرت فیشته، الیاس کانتی، ولف دیتریش شنوره، ارنست شابل، هانس مایری، یوهانس ر. بشر، کریستا ولف و بسیاری دیگر آثاری نگاشتند که در آن‌ها به جنگ از زاویه‌های گوناگون اشاره شده بود. گویی فاجعه جنگ و جنایات نازی‌ها و تشریک مساعی اغلب آلمانی‌ها منجر به ایجاد گونه‌ای عذاب وجدان در نویسندگان آلمانی شده بود که حاصل آن پرداختن اغلب آنان به موضوع جنگ بود. بیهوده نیست که در بسیاری از آثار ضد جنگ ادبیات آلمانی، داستان از نگاه یک کودک نقل می‌شود (گربه سرخ اثر لوئیزه رینزر، ساعت درس آلمانی اثر زیگفرید لنتس، موش‌های صحرایی هم شب‌ها می‌خوابند اثر ولفگانگ بورشرت، آیا می‌توان فراموش کرد اثر هانس کخ، طلب بخشش نوشته‌ی هانس بندر و …) گویی این کودک، آلمان جدید است؛ آلمانی برکنار از جنایات نازی‌ها و همچون یک کودک، معصوم و صرفاً شاهد. خودآگاه یا ناخودآگاه نویسندگان آلمانی با این گزینش کوشیده‌اند از فجایع جنگ اعلام تبری بجویند. به هر حال، رواج مضمون جنگ در ادبیات آلمانی تا آن‌جاست که حتا نویسندگان جدید و جنگ ندیده و جالب‌تر از آن، نویسندگان آلمانی زبان غیرآلمانی هم از وسوسه پرداختن به مضمون جنگ برکنار نیستند. برای نمونه از آخرین مثال‌های این مورد می‌توان به «منشی حافظه»‌(۲۰۰۵) آخرین رمان حمید صدر، نویسنده ایرانی الاصل اشاره کرد که به توصیف شهر وین در دوره جنگ جهانی دوم پرداخته است.


 

ارنست همینگوی چگونه با ما سخن می‌گوید؟

محمودی ایرانمهر پرونده جنگزبان بزرگ‌ترین، پیچیده‌ترین و کارآمدترین ابزار ارتباطی آدمی است. روزنه‌ای برای گریز از تنهایی، بستری برای پیدایش مدنیت و برترین دست‌آورد فرهنگی نوع بشر… تاریخ تمدن و ظهور فرهنگ‌ها حاصل ارتباطات انسانی است که در بستر شکل گرفته‌اند. ارتباط با دیگر مردمان، ارتباط با جهان ماوراء الطبیعه و ارتباط با خود. چنین است که تجارت، فلسفه، اقتصاد، پزشکی و ادبیات پدید می‌آیند، این گونه است که اهرام ثلاثه در آسمان افراشته می‌شوند. انسان با زبان قدرت‌مند می‌شود، با کلمات فکر می‌کند و جهان را دوباره می‌سازد.

از سوی دیگر زبان خود بستری برای خلق دیگر گفتمان‌ها، خرده زبان‌ها و ابزارهای ارتباطی ساده‌تر است. مثلا زبان ریاضیات، علامت‌های رمزی و جادویی، زبان علایم راهنمایی و رانندگی، گفتمان فلسفه، زبان رایانه و زبان ادبیات. همه‌ی این‌ها دستگاهای زبانی هستند که علایم و کد‌های معنی‌دار آن‌ها در چهارچوب قراردادی خاص معنی می‌شوند. مثلا ما می‌دانیم «+» در زبان ریاضیات علامت جمع است، «دیالکتیک» در گفتمان فلسفی هگل شکلی از تضادهای مولد حرکت در هستی است، و مثلت قرمز در دستور زبان علائم راهنمایی و رانندگی، نشانه‌ی خطر است. تمامی این‌ها زبان‌هایی هستند که کارکرد ذاتی‌شان برقراری ارتباط در محدوده‌ی قرار داد و دستگاه نشانه‌شناختی خاص خود است.

ادبیات نیز یکی از این زبان‌ها است. زبانی برای بازشناسایی مکرر هستی، روزنه‌ای برای نگریستن به خود و گسترش تجربه‌های زیستی و معنوی انسان. ما با غزلی از مولانا شوری عاشقانه را تجربه می‌کنیم، با رمانی از فرانتس کافکا به پیچیدگی و چند لایگی‌های زندگی می‌نگریم و شاید با داستانی که در آینده خلق خواهد شد بخش فراموش شده‌ای از هستی خود را دوباره کشف کنیم. ادبیات، زبانی برای سخن گفتن با خود و بیان آن ساخت‌هایی از هستی است که به سادگی قادر به تشریح آن نیستیم. دستور زبانی که بر اساس الگوهای ارتباطی بنیادین و کلی زبان ساخته می‌شود و ماده‌ی اولیه‌ی آن کلمه است. یعنی همان ماده‌ای که زبان از آن خلق می‌شود.

بدین ترتیب می‌توان گفت متون ادبی هر چند که با کلمات خلق می‌شود اما نشانه‌های آن به مدلول‌هایی فراتر از معنای لغت‌نامه‌ای کلمات دلالت دارند. معنی و تأثیر ادبی با علامت‌ها و نشانه‌هایی بیان می‌شود که در گفتمان و دستگاه نشانه‌شناختی ادبیات قابل دریافت است. چنین است که تأثیر و کارکرد یک متن فلسفی با غزلی عاشقانه متفاوت است و تجربه‌ی خواندن یک رمان، کیفیتی متمایز با با حل کردن یک مسأله‌ی ریاضی دارد. با نگاهی جزیی‌تر، زبان کلی ادبیات خود به زیر شاخه‌های گوناگونی تقسیم می‌شود که در قالب گونه‌های ادبی تعریف می‌شود. مثلا خواندن شعری از حافط با داستانی از ریموند کارور، به دلیل ساختارهای زبانی متفاوتی که دارند، رویکردهای متفاوتی را نیز می‌طلبد.

در این میان خوانندگانی از مائده‌های ادبی لذت بیش‌تری می‌برند که بهتر قادر به خواندن دستگاه نشانه‌شناختی متون ادبی باشند و مسلما نویسندگانی می‌توانند بر اورنگ امپراتوری زیبایی و هنر جلوس کنند که این زبان را رام خود کنند. در این‌جا برای شناختن دستور زبان ادبی «ارنست همینگوی» و لذت بردن بیش‌تر از جهان داستانی او بند آغازین رمان «وداع با اسلحه» را از منظر نشانه‌شناختی و شیوه‌ی نضج‌گیری معنا در آن، بررسی می‌کنیم:

«آخرهای تابستان آن سال، ما در خانه‌ای، در یک دهکده زندگی می‌کردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگ‌ها و پاره سنگ‌ها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و نرم حرکت می‌کرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود رنگ آبی داشت. نظامی‌ها از کنار رودخانه در جاده می‌گذشتند و گردهایی که بلند می‌کردند روی برگ‌های درخت‌ها می‌نشست. تنه‌ی درخت‌ها هم گرد و خاکی بود، آن سال برگ‌ها زود شروع به ریختن کرد و ما می‌دیدیم که قشون در طول جاده حرکت می‌کرد و گرد و خاک برمی‌خاست و برگ‌ها با وزش نسیم می‌ریخت و سربازها می‌رفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید بر جا می‌مان و فقط برگ روی جاده به چشم می‌خورد.»
ترجمه: نجف دریابندری

در این بند، آن‌چه در ظاهر دیده می‌شود توصیف ساده و عینی بخش کوچکی از پشت جبهه‌ی جنگ است. کلبه‌ای در کنار رودخانه و جاده که سربازان از آن‌جا به سوی میدان نبرد می‌روند. اما در پس این جملات ساده، ارتباطات ظریف بسیاری نفهته است که نظامی ارگانیک را می‌سازند و ارزش معنایی واژگان را افزایش می‌دهند، کلماتی که فراتر از معنای لغت‌نامه‌ای خود ارزشی نشانه‌شناختی می‌یابند و تأثیری بی‌اختیار و زیر پوستی در خواننده بر جای می‌گذارند.

آشکارترین ارتباط، تضاد میان خشونت جنگ و آرامش طبیعت است. تضادی آشکار و شدید که کیفیت ماهوی هر بخش را تشدید می‌کند. اما نکته‌ی مهم در جمله بلند پایانی است. در این جمله طولانی دو بار از فرو ریختن برگ‌ها و عبور سربازها یاد می‌شود. عبور سربازان از جاده گرد و خاکی روی برگ‌ها می‌نشاند و با رفتن آن‌ها برگ‌ها فرو می‌ریزند و جاده‌ی خالی را می‌پوشانند. ارتباط این دو نشانه چه معنایی می‌تواند داشته باشند؟ سربازهایی که می‌روند و برگ‌هایی که پشت سرشان فرو می‌ریزد. ترکیب این دو نشانه به نوعی مرگ و فروریختن سربازان را در میدان جنگ تداعی می‌کند. این جاده که به سوی میدان جنگ می‌رود، راهی بی‌بازگشت است. اما ما فقط رفتن سربازان و فرو ریختن برگ‌ها را می‌بینیم، گویی آن‌ها به سوی سرنوشتی محتوم می‌روند که در آن مرگی مسلم و ناگزیر انتظارشان را می‌کشد.

همینگوی با خون سردی و بدون خرج کردن احساسات غلیظی که خواننده‌ی امروزی را دلزده می‌کند، حرفی بسیار کلیشه‌ای را با زبان نشانه‌ها بیان می‌کند. همینگوی نویسنده‌ای زیرک است که قدرت‌های زبان ادبیات را می‌شناسد و به جای آن که خود شروع به حرف زدن کند، اجازه می‌دهد نشانه‌های داستانی‌اش با جان و ناخودآگاه خواننده‌اش سخن بگویند. حال این ما هستیم و جهان یک متن رو در روی‌مان گشوده است. نخست ارتباط رفتن سربازان و فرو ریختن برگ‌های خاک‌آلود را می‌بینیم. سپس شاید شکل جاده نظرمان را جلب کند، جاده‌ای که «لخت» و «سفید» توصیف می‌شود و به طور پنهان و غیرمستقیم تداعی کننده جسد است. سپس به یاد می‌آوریم که سنگ‌های میان رودخانه نیز خشک و سفید بودند. چه ارتباطی میان این سنگ‌ها و تصویر جسدوار جاده وجود دارد؟ چه رابطه‌ای میان جاده و رودخانه وجود دارد؟ جاده‌ای که به سوی جبهه‌ی مرگ می‌رود و رودخانه‌ای که از کوه‌های جنگلی سرچشمه می‌گیرد و در امتداد مسیر جاده جریان می‌یابد. نویسنده چرا این خشونت پنهان را با برجسته کردن عناصر طبیعی نشان می‌دهد؟ چه نسبتی میان آن خشونت و این آرامش وجود دارد؟ آیا این مرگی است که از دل آرامش بیرون آمده یا خشونتی است که سرانجام با مرگ در دل طبیعت به آرامش می‌رسد؟ و آیا این می‌تواند دو معنای توأمان باشد؟

ادبیات باز آفرینی دوباره‌ی هستی برای استمرار انکشاف و بازشناسی جهانی است که زندگی روزمره به طور پیوسته در حال عادی کردن آن است. ادبیات با تداعی‌ها و دلالت‌های غیرمستقیم خود با ما سخن می‌گوید، چنان که همینگوی در این بند بدون آن که یک کلمه درباره‌ی وحشت جنگ و هجوم مرگ سخنرانی کرده باشد، فقط با به کارگیری عناصری از طبیعت این معناها را با شدتی دو چندان در جان‌مان برمی‌انگیزد. همینگوی قدرت‌های زبان را می‌شناسد و با این شناخت ما را به نقطه‌ی حساسی که قلب معنا در آن می‌تپد می‌برد و اجازه می‌دهد با لمس بی واسطه‌ی هستی به کشف دوباره‌ی آن بپردازیم.


 

بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

پرونده جنگپیش‌درآمد:

یکی از گونه‌ها یا به اصطلاح ژانرهای مهم ادبی در هر کشور، ادبیات جنگ آن کشور است. ملل گوناگونی که تاریخ آن‌ها به پدیده‌ی جنگ نیز مبتلا بوده، به آفرینش ادبیاتی در این‌باره دست زدند که به فراخور نقش و موضع‌گیری که در جنگ داشتند به عناوین متفاوتی شناخته شد: ادبیات دفاع کبیر میهنی (روسیه)، ادبیات مقاومت (فرانسه)، ادبیات جنگی (ایالات متحده)، ادبیات ضد جنگی (آلمان پس از جنگ)، ادبیات دفاع مقدس و یا پایداری (ایران) و…

به رغم رویکردهای متفاوتی که کشورهای درگیر جنگ نسبت به این پدیده داشتند، پژوهش حاضر می‌کوشد گزارشی از موفق‌ترین آثار مربوط به جنگ در ادبیات مغرب‌زمین و ایران به دست دهد.

می‌دانیم که مضمون جنگ، قدمتی به اندازه‌ی کهن‌ترین اثر مکتوب و شناخته شده ادبیات غرب یعنی منظومه حماسی ایلیاد دارد. و مگر نه این است که بخش عمده‌ای از ایلیاد به نبرد ترواییان و یونانیان می‌پردازد؟ و باز شگفت این‌که بزرگ‌ترین رمان تاریخ ادبیات غرب یعنی جنگ و صلح تولستوی نیز بر مدار این مضمون می‌گردد: «‌جنگ!»

با تأمل در این دو نمونه می‌توان بی‌هیچ پژوهش دیگری حدس زد که صرفاً نام بردن از آثاری با مضمون جنگ حجمی برابر با یک دایرهٔ‌المعارف را می‌طلبد. برای حل این دشواری ناچاریم نخست محدوده‌ی پژوهش خود را در این بخش صرفاً به ادبیات داستانی مغرب‌زمین و آن نیز کشورها و زبان‌های اصلی این حوزه تمدنی به‌ویژه آثار نویسندگان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی‌زبان که بیش از دیگر غربیان، تاریخشان به جنگ گذشته است، اختصاص دهیم؛ دیگر این که بیشتر به معرفی برگزیده‌ی آثار ادبیات جنگ جهان بسنده کنیم و نقد و تفسیر را به مقالات دیگر حوالت دهیم. همچنین برای پرهیز از اطناب بحث، صرفاً به برجسته‌ترین آثاری که مضمون اصلی خود را به پدیده جنگ اختصاص داده‌اند، خواهیم پرداخت.

امید این که گزارش حاضر در حکم گونه‌ای کتاب‌شناسی توصیفی ادبیات جنگ به کار خوانندگان و پژوهشگران این حوزه بیاید.

۱- سیری در بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

رضا نجفیتاریخ ادبیات جنگی روسیه کمابیش عمری برابر با تاریخ ادبیات این کشور دارد. می‌دانیم که منظومه‌ی حماسی ایگور که متعلق به سده‌ی ۱۴ میلادی و جزو نخستین آثار ادبی شناخته شده روسیه است و نیز پس از آن آثاری چون «زادونشچینا» یا «قصه نبرد با مامای» آثاری با مضمون جنگی _ حماسی بودند.

بسیاری نویسندگان بعدی روس مانند لامانوسوف (در تامیرا و سلیم) و درژاوین (در پوژارسکی یا آزادسازی مسکو) نیز به مضمون نبرد روس ها و تاتارها پرداختند.

بسیاری از این آثار در دوره‌ی خود بسیار معروف بودند مثلاً «یوری میلوسلافسکی» اثر زاگوسکین به رواج ملی‌گرایی و میهن‌پرستی در روسیه دامن زد و تنها اثری از این نویسنده بود که در دوره شوروی نیز اجازه چاپ داشت. همین امر تا حدودی درباره‌ی لاژچنیدکوف و رمان «قصر یخ» او مصداق دارد. این اثر در کنار «دختر سروان» اثر پوشکین و «تاراس بولبا» اثر گوگول جزو بهترین رمان‌های جنگی دهه‌ی ۱۸۳۰ روسیه به شمار می‌روند، برهه‌ای که به دلیل حمله ناپلئون به روسیه، موجب افزایش روح ملی‌گرایی و رواج مضامین جنگی در ادبیات روسیه شد.

گفتنی است که کتاب میخائیل زاگوسکین یعنی «یوری میلوسلافسکی» که از آن یاد کردیم، در ۱۶۱۲ غوغایی در ادبیات روسی به پا کرد و در پی آن گوگول «تاراس بولبا» و پوشکین «دختر سروان» را نوشت و لرمانتف رمان ناتمام خود «وادیم» و الکسی کانستانتینویچ تالستوی «پرنس سربریانی» را به رشته‌ی تحریر درآورد. در پی همین امر، فسیوولود میخایلوویچ گارشین داستان‌هایی نظامی از جمله «چهار روز» را نوشت که با آثار جنگی تالستوی مقایسه شده است.

جالب این‌جاست که همین آثار نیز به نوبه خود موجب چاپ آثار مشابه دیگری شدند. از جمله «تاراس بولبا»ی گوگول ایده بخش اثر جنگی «مرگ پالیوورا» نوشته خلیبینیوکف شد.

با این حال، پرآوازه‌ترین رمان جنگی تاریخ ادبیات روسیه و بلکه تاریخ ادبیات جهان یعنی «جنگ و صلح» اثر لف تالستوی اندکی بعد نوشته شد. هر چند در این گزارش ما به ناچار از پرداختن به تک‌تک آثار چشم‌پوشی کرده‌ایم، جایگاه ویژه «جنگ و صلح» بر آن می‌داردمان که درباره‌ی این یک رمان به تفصیل بیشتری سخن بگوییم.

این اثر در مدت پنج سال، یعنی ۱۸۶۳ تا ۱۸۶۹ به نگارش درآمد و تالستوی این رمان قطور دوهزار صفحه‌ای را هفت‌بار بازنویسی کرد. این رمان درباره جنگ سال ۱۸۱۲ است که روس‌ها به آن لقب جنگ کبیر میهنی داده‌اند.

بخش مهمی از این رمان به مقاومت مردم مسکو علیه لشکر ناپلئون می‌پردازد و در بخش‌های دیگر از شهرهای اسمولنسک و بارادینو و پایداری‌شان علیه فرانسویان نیز سخن گفته می‌شود.

تالستوی که خود در قفقاز جنگیده بود و در دفاع از سواستاپول با پدیده‌ی جنگ آشنا بود، با جمع‌آوری هزاران سند و مدرک و گفتگو با بازماندگان جنگ ۱۸۱۲ بهترین رمان جنگی تاریخ ادبیات را نوشت. عظمت جنگ و صلح چنان است که ما نه در این مقاله و نه حتی در مقالات مستقل و بلکه در کتابی جداگانه نیز نخواهیم توانست، حق مطلب را درباره‌اش ادا کنیم. از این رو صرفا به این اشاره بسنده می‌کنیم و نقد و بررسی این اثر و اصولا دیگر آثار را به مقالات دیگر وا می‌گذاریم. غرض و هدف در این پژوهش صرفا معرفی و بازشماری است و نه نقد تا گزارش‌مان به اطناب نینجامد و سامانی به خود بگیرد.

به هر حال، الگوی جنگ و صلح چنان برجسته بود که بعدها به هنگام جنگ جهانی دوم بسیاری از نویسندگان روس کوشیدند اثری مشابه آن بیافرینند و به کمک آن مردم روس را علیه اشغالگران نازی تهییج کنند.

ما در ادامه گزارشمان یادی از این کوشش‌ها خواهیم کرد، اما به هر حال همین‌جا خاطرنشان می‌کنیم که هیچ کدام از این کوشش‌ها حتی «دن آرام» یا «گذر از جنگ‌ها» یا «گارد جوان» و… نتوانستند به پای جنگ و صلح برسند.

علل توفیق خاص تالستوی و نیز ناکامی نسبی نویسندگان روس پس از او در این باره متعدد است. در درجه‌ی نخست، علت باز می‌گردد به نبوغ ادبی خاص تالستوی؛ او غولی از غول‌های ادبیات جهان بود که تکرارناپذیرند. دوم این‌که تالستوی پیش از جنگ و صلح در کتاب دیگرش به نام «داستان‌های سواستاپول» نوشتن درباره‌ی پدیده‌ی جنگ را تجربه کرده بود. سوم این‌که تالستوی جدای از قدرت نبوغ و تخیل خود تجربه‌ی جنگی داشت.

او در دفاع از سواستاپول که نزدیک به یک سال در محاصره نیروهای انگلیسی، فرانسوی و عثمانی بود شرکت داشت و در دفاع از این شهر مدال شجاعت نیز گرفته بود. تالستوی شاهد صحنه‌های تأثیرگذار و هولناکی از جنگ و مرگ و درد و رنج و مقاومت و پایداری و شجاعت و فداکاری در نبرد سواستاپول بود.

از آن گذشته، تالستوی در مقام نویسنده‌ای رئالیست به تحقیقی دقیق درباره نبرد سال ۱۸۱۲ پرداخته بود. سرانجام واپسین دلیل را می‌باید در قید و بندهایی دانست که نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی در آن گرفتار بودند. ما در این پژوهش، درباره‌ی آسیب‌شناسی ادبیات جنگی و نیز آسیب‌شناسی ادبیات جنگ شوروی به ذکر این اکتفا می‌کنیم که تحمیل‌های ایدئولوژیک، رواج ادبیات سفارشی و شعاری، قید و بندهای سیاسی، سانسور شدید و نظارت حزب و حاکمان بر ادبیات و… موجب شد تا ادبیات روسیه دیگر نتواند نویسندگانی در سطح تالستوی و چخوف و داستایفسکی بپروراند.

به همین دلیل ما از نمونه‌های روسی به سرعت گذر خواهیم کرد.

اگر براساس تقدم تاریخی، گزارش خود را ادامه دهیم، پس از تالستوی _ از آن‌جا که نویسندگان مهمی چون چخوف و داستایفسکی به مضمون جنگ نپرداختند _ می‌باید از گورکی نام ببریم. گورکی با این‌که چندین اثر و به‌ویژه نمایش‌نامه نوشت که بیش و کم مضمون جنگ نیز در آن‌ها به چشم می‌خورد، به سبب دغدغه‌های ایدئولوژیکی خود نتوانست اثر درخشانی در این حوزه خلق کند.

دیگر نویسندگان هم نسل او گاه با نگاهی منفی به پدیده جنگ پرداخته‌اند. برای نمونه، لئانید نیکالایویچ آندرییف داستان ضدجنگی «خنده سرخ» (۱۹۰۵) و «زامیاتین فردا» (۱۹۱۸) را نوشت. آلکسی ریمیزوف نیز در «آوارهای شهر» و «شبح»، فضای جنگ‌زده پتروگراد را به خوبی به تصویر کشید. میخاییل بولگاکف خالق رمان مشهور مرشد و مارگاریتا در برخی آثارش مانند «گارد سفید» علیه بی‌رحمی جنگ داخلی قلم زد.

منتقدان بیش و کم بر این باورند که نخستین اثر ارزشمندی که پس از انقلاب اکتبر خلق شد «سواره نظام سرخ» اثر ایساک بابل است که به جنگ ۱۹۲۰ روسیه و لهستان مربوط می‌شود. نویسنده در این اثر جنگ را از زاویه دید یک روشن‌فکر یهودی روایت می‌کند. اما بابل بعدها دستگیر و روانه گولاک می‌شود و در همان‌جا به قتل می‌رسد و هیچ‌گاه آشکار نمی‌شود، آیا در میان دست‌نوشته‌های او که به دست سازمان امنیت شوروی نابود شد، آثار مشابهی نیز وجود داشت یا نه؟

منتقدان داخل شوروی به جای کسی مانند بابل، ترجیح دادند الکسی نیکالایویچ تالستوی را بهترین نویسنده و رمان مطول او به نام گذر از رنج‌ها را نخستین اثر مهم پس از انقلاب بدانند. آلکسی تالستوی برای نگارش این رمان برنده جایزه استالین شد و مرگ او را در اتحاد جماهیر شوروی ضایعه‌ای در حد مرگ گورکی تلقی کردند. اما حقیقت آن است که اکنون پس از فروپاشی شوروی ارزش و اعتبار «گذر از رنج‌ها» به سبب شعارپردازی‌های کمونیستی‌اش تاحدود فراوانی خدشه‌دار شده است.

ایلیا ارنبورگ دیگر نامی است که معمولاً در حوزه ادبیات جنگ از او نام می‌برند. او «سقوط پاریس و توفان» را درباره‌ی وقایع جنگ جهانی دوم می‌نویسد. همزمان با او کنستانتین فدین رمان جنگی «خرمن آتش» را خلق می‌کند.

پیوتر کراسنف نویسنده مهاجر و ژنرال ارتش تزاری بود و نقش برجسته‌ای در ارتش سفید در جنگ داخلی علیه بلشویک‌ها داشت. او در دهه‌ی ۱۹۲۰ رمان‌های متعددی منتشر کرد که به سقوط رژیم تزاری و موفقیت بلشویک‌ها مربوط می‌شد. در میان این رمان‌ها نخستین‌شان «از عقاب دو سر به پرچم سرخ» (۱۹۲۲-۱۹۲۱) که در برلین به چاپ رسید، با استقبال فراوان روبه‌رو و به زبان‌های گوناگون اروپایی ترجمه شد.

فسیوولود ایوانوف تریلوژی «قطار جنگی شماره ۱۴- ۶۹»، «پارتیزان‌ها» و «بادهای رنگی» را درباره‌ی جنگ داخلی می‌نویسد. این نویسنده پس از ۱۹۳۰ خود را با محدودیت‌های رئالیسم سوسیالیستی سازگار می‌کند و آثار کم‌ارزش‌تری مانند «در میدان نبرد با رودینو در زمان تسخیر برلین» درباره‌ی جنگ جهانی دوم به نگارش درمی‌آورد.

نویسندگان هم‌دوره‌ی او نکیلای تیخونوف «اسب‌های نظامی» (۱۹۲۷)، والنتین کاتایف «فرزند هنگ» (۱۹۴۵) و لئانید لئونوف «تصرف ولیکوشومسک» (۱۹۴۴) را به چاپ می‌رسانند.

آندریی پلاتونوف که در جبهه‌های جنگ جهانی دوم حضور داشت، به نوشتن داستان‌های جنگی، مانند «خانواده ایوانوف» پرداخت که در آغاز استقبال فراوان مخاطبان را به دنبال داشت، اما پس از صدور اطلاعیه مشهور ژدانوف که برای ادبیات تعیین تکلیف کرده بود، آثار پلاتونوف ضد شوروی تشخیص داده و خود او ممنوع‌القلم شد.

الکساندر فادیف که جزو نویسندگان مطرح شوروی شمرده می‌شد، در ۱۹۲۷ «شکست» را دربار‌ه‌ی جنگ داخلی و با رخداد جنگ جهانی دوم آثاری چون «لنینگراد در روزهای محاصره و گارد جوان» را نوشت. اما او که روزگاری در مقام رهبر انجمن روسی نویسندگان پرولتاریایی به سرکوب نویسندگان دگراندیش یاری رسانده بود، پس از مرگ استالین مورد کم‌مهری حکومت قرار گرفت و از سر یأس و سرخوردگی و احساس گناه به سبب نقشش در مجازات‌های سیاسی نویسندگان خود را کشت.

آلکساندر آفینا گینوف که در جریان بمباران مسکو در جنگ جهانی دوم کشته شد، نیز دارای آثاری چون «درود بر اسپانیا» (درباره جنگ داخلی اسپانیا) و در «آستانه فردا» (یکی از بهترین نمایش‌نامه‌های جنگی سال‌های آغازین حکومت شوروی) است.

به رغم همه‌ی این نام‌ها معمولاً پس از «جنگ و صلح» تالستوی، بهترین رمان جنگی روسیه را «دن آرام» می‌دانند. شولوخف که خالق آثار جنگی دیگری همچون «آن‌ها برای میهنشان جنگیدند»، «درس کینه‌ورزی»، «کره اسب»، «سرنوشت یک انسان» و… نیز شناخته شده است. برای «دن آرام» برنده‌ی جایزه نوبل ادبی شد. با این حال «دن آرام» نیز از سانسور در امان نبود و حذفیات فراوانی از این اثر صورت گرفت. از سوی دیگر، برخی منتقدان مانند سولژنتسین و روی مدویدف مسأله‌ی نوشتن این کتاب را به یک قزاق کشته شده و مخالف بولشویک‌ها نسبت دادند، امری که بی‌طرفی نسبی نویسنده به‌ویژه بخش نخست رمان از یک سو و افول قدرت ادبی شولوخف در آثار بعدی او از سوی دیگر به آن دامن زد. به هر حال درستی یا نادرستی این شایعه هنوز به اثبات نرسیده است.

پس از شولوخف برجسته‌ترین نام در ادبیات جنگی شوروی از آن کنستانتین سیمونوف است. این خبرنگار جنگی، برنده شش جایزه‌ی استالین و لنین بیش از هر نویسنده دیگری به جنگ پرداخت. او نه‌تنها شعرهای جنگی سرود، بلکه رمان‌های فراوانی نیز در این باره نوشت. «همرزم» مربوط به درگیری شوروی با ژاپنی‌ها، «شب‌ها و روزها» درباره‌ی نبرد استالینگراد، «زنده‌ها و مرده‌ها» درباره‌ی سال‌های آغازین جنگ جهانی دوم، «مردم سرباز به دنیا نمی‌آیند» باز هم درباره‌ی استالینگراد و «دفتر یادداشت‌ها» درباره جنگ جهانی دوم از این جمله‌اند.

البته گفتنی است که آثار او هرچند مورد پسند دولت شوروی بودند، به سبب جنبه‌ی تبلیغاتی و شعاری‌شان اکنون دیگر خواننده فراوانی ندارند.

به لحاظ زمانی پس از سیمونوف باید از ویراپانووا نام برد. او که آثارش برای کودکان معروف است (سریوژا، والیا و والودیا) با انتشار رمان جنگی «همقطارها» برنده‌ی جایزه‌ی استالین شد.

الکساندر سولژنتسین، ناراضی معروف شوروی نیز اثری جنگی به نام «اوت ۱۹۱۴» دارد، هر چند آثار غیر جنگی او شهرت بیشتری دارند.

یوری ناگیبین یکی از بهترین نویسندگان داستان کوتاه شوروی در داستان‌های اولیه‌اش مانند «مردی از خط مقدم جبهه» به جنگ و قهرمانی‌های سربازان شوروی پرداخت. ایوان اشملیوف نیز از مهاجران روس است که در کتاب «درباره زنی پیر»، «داستان‌هایی تازه از روسیه» به خشونت بلشویک‌ها در جنگ داخلی می‌پردازد. یوگنی چیریکوف نیز در «جانوری از مغاک» یکسان سرخ‌ها و سفیدها را منفی ترسیم می‌کند و از این رو، از سوی هر دو گروه طرد می‌شود.

ویرا اینبر در اثر خود به نام «تقریباً سه سال» در واقع خاطرات خود از شهر محاصره‌شده لنینگراد را روایت می‌کند.

پس از دوره استالین‌زدایی، گریگوری باکلانوف که در جنگ نیز حضور داشت، یکی از نخستین نویسندگان شوروی است که جنگ جهانی دوم را بدون اغراق و غلو به تصویر می‌کشد. رمان‌های او، «جنوب حمله اصلی»، «مردگان نباید شرمنده باشند» و «ژوئیه ۱۹۴۱» هم قهرمانی‌ها و هم بزدلی‌های سربازان شوروی را به تصویر می‌کشد.

یوری بونداریف نیز که در جنگ شرکت داشت، رمان‌هایی مانند «گردان‌های نظامی آتش می‌خواهند»، «واپسین شلیک‌های دسته‌جمعی» و «برف داغ» را درباره‌ی جنگ و عواطف و احساسات رزمندگان درگیر جنگ نوشت.

از جمله دیگر کسانی که در جنگ حضور داشتند، الکساندر بیک که هم در جنگ داخلی و هم در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بود، در رمان «بزرگراه والوکالاسک» به قهرمانی‌های مدافعان مسکو در ۱۹۴۱ پرداخت.

باریس پالووی که از ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ خبرنگار جنگی پراودا بود، تحت تأثیر مشاهدات خود رمان معروف «داستان یک انسان واقعی» را نوشت که بیش و کم رمانی مستند درباره خلبانی اهل شوروی است که نازی‌ها هواپیمایش را سرنگون می‌کنند. این رمان جایزه استالین را برد و نمونه الگوآسای رمان رئالیسم سوسیالیستی به شمار می‌رود و سرگئی پراکوفیف، اپرایی براساس آن ساخت. دیگر رمان‌های جنگی پالووی عبارتند از: «ما مردم شوروی هستیم» (۱۹۴۸)،‌ «طلا» (۱۹۵۰)، «از راه دور به جبهه میهن باز می‌گردیم» (۱۹۵۸) و «دکتر ویرا» (۱۹۶۶).

فیودور پانفوروف تریلوژی خود را درباره‌ی جنگ جهانی دوم می‌نویسد که «مبارزه برای صلح»(۴۸-۱۹۴۵) جلد نخست این تریلوژی است. دو بخش نخست این تریلوژی جایزه‌ی استالین را در ۱۹۴۸ و ۱۹۴۹ نصیب او کرد.

سرگی سرگییف تسینسکی اثر حماس مفصلی در دوازده جلد به نام دگردیسی روسیه (۱۹۵۸-۱۹۱۴) نوشت که سه جلد آن به جنگ جهانی اول اختصاص داشت که در آن میان، دستاورد بزرگ بروسیلف (۱۹۴۳) از همه مهم‌تر است. این کتاب نخستین اثر در ادبیات شوروی است که به تبرئه ارتش امپراتوری روسیه پرداخته است. اما محبوب‌ترین اثر این نویسنده، حماسه منظوم تاریخی مفصل سه جلدی «اوردالی سواستوپول» (۱۹۳۹-۱۹۳۷) است که به وصف جنگ کریمه و دفاع از سواستوپول اختصاص دارد. والنتین راسپوتین در رمان «این را مُهر کن» به تراژدی یک سرباز فراری در اواخر جنگ می‌پردازد، اما چون نویسنده تجربه مستقیمی از جنگ نداشت، این اثر چندان موفق از کار در نمی‌آید. و. و. ورسایف در زمان جنگ روسیه و ژاپن پزشک ارتش شد و خاطرات این دوره را نیز در نوشته‌هایی مانند «قصه‌هایی درباره جنگ» (۱۹۰۶) و «در جنگ» (۱۹۰۸-۱۹۰۷) آورد.

آنا کاراوایوا در طول جنگ جهانی دوم خبرنگار جنگی بود و مجموعه‌ای به نام «استادان استالین: قصه‌هایی از مردم و روزگار» (۱۹۴۳) انتشار داد و به ترسیم مبارزه مردم روسیه در دوران جنگ در تریلوژی «مام وطن» (۱۹۵۰، ۱۹۴۸،۱۹۴۳) پرداخت. این اثر جایزه استالین را به خود اختصاص داد. امانوئیل کازاکیوویچ در جنگ رشادت فراوان از خود نشان داد و تجربه‌های دوران جنگ مضامین قصه‌ها و رمان‌های او شدند. از جمله «بهار در آدیر» (۱۹۴۹) برنده جایزه استالین شد. آثار بعدی او از جمله «قلب درست» (۱۹۵۳) و در «پرتو روز» (۱۹۶۱) به کشمکش‌های اخلاقی ناشی از فشارهای فوق‌العاده روانی در دوران جنگ می‌پردازد.

آناتولی کوزونتسف که به هنگام اشغال کیف به دست نازی‌ها در این شهر بود، رمان جنجالی به نام «بابی یار» (۱۹۶۶) درباره کشتار یهودیان کیف به دست آلمانی‌ها نوشت. او در ۱۹۶۹ در جریان سفری به لندن به غرب پناهنده شد و نسخه تازه‌ای از «بابی یار» را در آن‌جا منتشر کرد. این نسخه حاوی قطعات جالبی بود که دستگاه سانسور شوروی آن‌ها را حذف کرده بود.

واسیلی گروسمان در اثر خود به نام در «شهر بریدیچف» به توصیف اپیزودی در جنگ داخلی پرداخت. این داستان توجه ماکسیم گورکی را جلب کرد و گورکی حامی او شد. گروسمان در طول جنگ جهانی دوم خبرنگار جنگی بود و سلسله‌ای از داستان‌ها درباره مبارزات مردم شوروی در دوره جنگ منتشر کرد. بهترین داستان‌های این دوره او «هدایت ضربت اصلی» و «مردم جاودانه‌اند» در ۱۹۴۲ منتشر شدند. او در ۱۹۵۲ شروع به انتشار رمان ناتمام «با هدفی خوب» کرد که قرار بود حماسه‌ای تاریخی درباره‌ی جنگ جهانی دوم باشد. بخش دوم این رمان، از نظر ایدئولوژیکی پذیرفتنی دانسته نشد، اما پس از مرگ گروسمان در غرب انتشار یافت.

ولادیمیر لیدین که در دوره‌ی جنگ داخلی در ارتش سرخ در سیبری خدمت کرد، در «داستان‌هایی از روزهایی بسیار» (۱۹۲۳) و «روزهای ملال‌آور» (۱۹۲۳) به شرح خاطرات خود از این دوره پرداخت. در جنگ جهانی دوم او برای ایزوستیا گزارش می‌کرد. رمان «تبعید» (۱۹۴۷) مربوط به سال‌های اول جنگ است. ویکتور نکراسف در استالینگراد جنگیدو نخستین رمانش «در خندق‌های استالینگراد» (۱۹۴۶) او را یک‌شبه به شهرت رساند و جایزه استالین را نصیبش گرداند. این رمان که در شوروی بهترین رمان جنگ جهانی دوم خوانده شد، گزارشی است صادقانه و واقع‌گرایانه از دید افسران و سربازان ساده.

در ۱۹۷۲ وی را از حزب اخراج کردند و همه دست‌نوشته‌های او مصادره شد.

واسیلی نمیروویچ دانچنکو در جریان جنگ روسیه _ عثمانی به عنوان خبرنگار جنگی شهرتی به دست آورد و در جنگ روسیه _ ژاپن و جنگ جهانی اول نیز به همان اندازه موفق بود. او دویست و پنجاه کتاب منتشر کرد که بخشی از آن‌ها را رمان‌های جنگی تشکیل می‌دادند.

لیف نیکولین در ۱۹۵۱ برای رمان تاریخی‌اش «فرزندان وفادار روسیه» جایزه استالین را برد. موضوع این اثر نبرد سربازان روسیه با ارتش ناپلئون است.


 

منشی حافظه

پرونده جنگیادداشت مترجم
آن‌چه در پی می‌آید برشی است از رمان «منشی حافظه» اثر حمید صدر، نویسنده‌ی ایرانی مقیم اتریش. این رمان که به زبان آلمانی نوشته شده با همکاری شخص نویسنده به فارسی بازگردانده شده و به‌زودی منتشر خواهد شد.

گفتنی است رمان این نویسنده ایرانی که به پایتخت اتریش در دوره‌ی دومین جنگ جهانی پرداخته، در آن کشور بسیار با اقبال مواجه شده و جوایز متعددی از جمله جایزه «برونو کرایسکی» را به خود اختصاص داده است. همچنین دفتر فرهنگی صدراعظم اتریش ترجمه‌ی این اثر را شایان حمایت دانسته و بورسیه ترجمه برگزیده از ادبیات اتریش را به آن تخصیص داده است.

رمان «منشی حافظه» شرح حال تلاطمات روحی یک دانشجویی ایرانی است که در اثر شغلی که دارد در جوار آشنایی نزدیک با زوایای تاریک تاریخ اتریش در دوران تسلط نازی‌ها بر این کشور، به تدریج تعادل روحی خود را از دست می‌دهد. وی از طرف پیرمردی بازنشسته اهل وین استخدام شده تا عکس‌هایی را که او در زمان جنگ از ویرانه‌های شهر برداشته، برای انتشار در یک کتاب آماده سازد. وی در حین پیمودن خیابان‌ها و مقایسه‌ی عکس‌ها با واقعیت فعلی آن که به هر ترتیب یادآور فجایع گذشته است، کم‌کم دچار مالیخولیا می‌شود. دگرگونی که تصاویر در «منشی حافظه» (لقبی که پیرمرد نازی از روی بنده‌نوازی به دانشجو داده) به وجود می‌آورد، چنان تشدید می‌شود که گاه و بی‌گاه می‌پندارد در دوران جنگ زندگی می‌کند و ناظر بر وقایعی است که در چند ماهه آخر رایش سوم بر این شهر حاکم بوده است.

رمان در حقیقت در یازده دفتر، شرح بیماری او و علل آن است که به توصیه پزشکان از جانب وی به نگارش در می‌آید. امید او این است که از این طریق بتواند پزشکان تیمارستان «اشتاین هوف» را متقاعد سازد اجازه دهند تا او همچنان تا زمانی که سلامتی خود را بازنیافته است، در آن‌جا بماند.

«منشی حافظه» دومین رمان حمید صدر به زبان آلمانی است. اولین رمان این نویسنده «یادداشت‌هایی برای دورا» نام دارد که در سال ۱۹۹۴ در وین منتشر گردید. این رمان در سال ۱۹۹۹ ابتدا به زبان چکی نیز ترجمه و انتشار یافت و در سال ۱۳۸۲ به فارسی ترجمه و منتشر گردید (مترجم:‌پریسا رضایی، انتشارات مروارید).

❋ ❋ ❋

حمید صدربه محض این‌که اسم فلاک تورم (یا برج آتش‌بار ضد هوائی) یعنی همان هیولای بتونی خاکستری و مرتفعی که سرد و خیس وسط سربازخانه اشتیفت قرارگرفته، به میان می‌آید، قیافه‌ی آقای سوهالت جلو چشمم ظاهر می‌شود که صم و بکم نشسته و نمی‌خواهد لب از لب باز کند. دلیل آن هم شاید این باشد که برج را اول‌بار از پنجره اتاق نشیمن او رویت کردم.

یک روز یکشنبه بود، یا دقیق‌تر بگویم، یکشنبه سرد و مه‌گرفته‌ای در ماه اکتبر بود که حدود ساعت هشت صبح در اتاق نشیمن او نشسته بودم و چراغ اتاق، به علت تاریک بودن هوای بیرون همچنان روشن بود. آقای سوهالت که جلوی من روی کاناپه‌ی قدیمی جا خوش کرده بود، بعد از درآوردن ته و توی وضع اقامت من در اتریش و داشتن اجازه کار، راغب بود بداند که آیا تا به حال چیزی راجع به جنگ جهانی دوم در وین بگوشم خورده یا نه. گفتم، ای، کم و بیش. چطور مگر؟ مدتی به دو پنجره‌ای که در هوای سرد چارتاق بود، خیره مانده، به طرف صبح تاریک و مه‌آلود بیرون اشاره کرد و در حین این‌که با زحمت از روی کاناپه برمی‌خاست، گفت:

«بیایید. می‌خواهم چیزی نشانتان بدهم.» و با زحمت خود را عصا زنان به پنجره رساند تا با نوک آن، ستون‌های دودی را که بعد از حمله هوایی روز دهم سپتامبر سال ۱۹۴۴ از خانه‌های آتش‌گرفته شهر بلند شده بود، نشانم بدهد.

در حین این‌که گوشم به او بود، نگاهی از پنجره به پایین انداختم: کوچه هفت‌ستاره، چهار طبقه پایین‌تر از ما، خیس و تنها و بدون هیچ تنابنده‌ای در خواب عمیق صبح یک‌شنبه غوطه می‌خورد.

کار من می‌بایستی به نحوی به جنگ مربوط باشد، اما تا آن موقع از چند و چون آن تصور روشنی نداشتم. در این میان نوک عصا بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، روی برج بتونی داخل سربازخانه متوقف ماند و آقای سوهالت خیلی بی‌مقدمه از من پرسید، از سرما یخ نکرده‌ام که؟ گفتم: «نه» و در حالی که خود را علاقمند به دنبال‌کردن موضوع که تفاوت‌های تکنیکی بین بمب‌های فسفری آتش‌زا با بمب‌های پرنده بود، نشان می‌دادم، متوجه سرما و برودتی بودم که از کوچه به داخل اتاق می‌وزید و به بوی ذغال‌سنگ و برگ‌های خزان آغشته بود.

غرض از این تفاصیل این است که بگویم این قلعه هیولا واری که در مه غوطه می‌خورد و استوانه شکل و بتونی، بدون هیچ روزنه‌ای از آن بالا بالاها به سفال‌های خیس پشت‌بام‌های سربازخانه نگاه می‌کرد، از چه موقع در ذهن من ماندگار شده است.

خوب یادم است، وقتی آقای سوهالت در حال زیر و رو کردن اسناد و مدارکش بود (منظورم همان دفاتر و برگه‌های یادداشت و عکس‌ها هستند) تا بتواند زمان دقیق حمله‌ی هوایی آن روز را به من بگوید، از پنجره به بیرون خم شدم تا با انداختن نگاهی به طرف سربازخانه، ببینم آیا دلهره‌ای که به جان من افتاده به خاطر آن هیولای بتونی است یا نه. برودت سکوتی که برقرار بود، بیشتر به انتظاری شباهت داشت که معمولا قبل از رسیدن دستور حمله بر سربازخانه‌ها حاکم می‌شود. اما از سربازخانه نه صدای قدم‌رو و رژه‌ای به گوش می‌رسید و نه فرمان و دستوری. بر عکس، آن چند پنجره‌ی روشن خانه‌های اطراف و آن دو سه دودکشی که دود می‌کردند، حکایت از آرامش و صلحی داشتند که در وین، مختص صبح‌های روز یکشنبه است.

با پرواز کبوترها که موج‌وار از حیاط خیس پادگان بلند شدند، دلتنگی موجود ناگهان از بین رفت. نیمی از کبوترها بعد از طی منحنی بزرگی روی شیروانی گنبدی‌شکل خانه نبش کوچه زیبن اشترن نشستند و مابقی سعی خود را معطوف این کردند که به سطح بام برج برسند و در آن‌جا فرود بیایند.

آقای سوهالت با چند برگ کاغذ در دست به طرف من آمد و غرق در فکر گفت:

«ساعت ۱۰.۲۲ آژیرها کشیده شد و تا ساعت ۱۱.۱۵ تا وقتی که آژیر سفید را بکشند حمله ادامه داشت.»

به او نگاه کردم و فقط برای این که چیزی گفته باشم، پرسیدم: راستی این برج جلو ی پنجره چیست؟ مخزن آب است؟ با کنایه‌ای مبنی بر این که می‌بایستی به عنوان یک دانشجوی شیمی بدانم که Flak حروف اول واژه‌های Fliegerabwehrkanonen ] توپ‌های دفاع ضدهوایی[ است، دهان مرا بست.

بعد از آن مجددا حرفش را درباره‌ی یگان‌های بمب‌افکن، انفجار توپ‌های دفاع ضد هوایی و ابرهای سفید متعددی که در آسمان به وجود می‌آوردند، ادامه داد ولی در بین صحبت ناگهان جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت و در حالی که از صدای هلیکوپتری در مه به وحشت افتاده بود، به من خیره شد و با دهان باز به صدای موتور گوش سپرد. گفتم، هلیکوپتر امداد است؛ اما وی با وجود تذکر من نفس را در سینه حبس کرد و تا وقتی که آن پایین تراموای خط ۴۹ زنگ‌زنان به راه نیافتاده بود، خاموش باقی ماند. ضربان نبضش را می‌شد از روی شاه‌رگ‌های متورم گردن و رگ‌های پیشانی که تا وسط سر طاسش ادامه می‌یافت، مشاهده کرد. در حالی که با انگشت به مه غلیظ بیرون اشاره می‌کرد، پرسید: “اجازه هست بنشینم؟ پاهایم، می‌دانید که!” و خود را لنگان‌لنگان و تکیه‌زنان به عصا به کاناپه رساند. پس از مکثی طولانی پای خشک را زیر میز کوتاه و گرد دراز کرد، و گفت:

«باری، وضع مناسبی نبود.»

بعد از وقفه‌ای مجدد با گفتن یک «به هر حال» کوتاه یکی از دفاتر قهوه‌ای‌رنگ را از میان ستون یادداشت‌ها و عکس‌ها بیرون کشید و آن را باز شده جلوی من گرفت:

«فکر می‌کنید، بتوانید خطم را بخوانید و از مطالب آن سر در بیاورید؟»

نگاهی به دفترچه انداختم و گفتم: سعی‌ام را می‌کنم، و در این حال به یاد آگهی کوچکی که داخل کیفم بود، افتادم. در آن فقط قید شده بود «مردی سالمند برای انجام کارهایی جزئی، ّبه فردی نیاز مبرم دارد. خارجی بودن مانعی برای استخدام نیست»، و در آن چیزی در مورد این‌که شخص باید بتواند مطلبی را روخوانی کند ذکر نشده بود. با دلهره به صفحه‌ی گشوده‌شده نگاهی انداختم و با صدای بلند شروع به قرائت آن کردم:

«یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴.

هوا در اولین روز حمله‌ی هوایی سهمگین به شهر وین آفتابی بود. ساعت ۱۰ صبح، بلافاصله پس از آن که با به صدا در آمدن آژیرهای هوایی از خواب خوش یک‌شنبه پریدم، ضدهوایی‌ها به طور دیوانه‌واری شروع به تیراندازی کردند. آتش چنان سنگین بود که پوکه‌ها‌ی آن به ساختمان ما می‌رسید. زنم در اتاق بغلی گریه می‌کرد و وقتی از او پرسیدم، چرا به پناهگاه داخل برج یا پناهگاه زیرزمین داخل کوچه نمی‌رود، شیونش به هوا رفت.

دیگر فرصتی برای فرار نبود، به همین دلیل در خانه ماندیم و کارمان این شد که از پنجره بیرون را تماشا کنیم. آتش‌بارها مدت‌ها قبل از پیدا شدن سر و کله بمب‌افکن‌ها شلیک می‌کردند. ده ثانیه‌ای نگذشته بود که دیدیم بال‌های آن‌ها این‌جا و آن‌جا در نور آفتاب برقی نقره‌ای می‌زند. بعد از آن بود که اصل قضیه شروع شد! ظرف‌های داخل گنجه: بشقاب‌های چینی، لیوان‌ها، گیلاس‌ها و گلدان‌ها جرینگ جرینگ‌کنان به صدا در آمدند.»

با دهانی خشک‌شده از دلهره چشم از کاغذ برداشتم، ببینم آیا باید همچنان به قرائت ادامه بدهم یا نه. کله را به یک طرف روی پشتی کاناپه گذاشته بود. چشم‌ها را باز کرد و اشاره کرد که ادامه بدهم.

«پس از اولین بمبی که در کوچه لیندن به یک خانه اصابت کرد، فکر کردیم کارمان تمام است و بعد از آن نوبت ماست. در میان نفیر غرش موتور هواپیماها محتاطانه نگاهی به بیرون انداختم: همه جای شهر از آتش‌سوزی‌ها دودی زردرنگ چون ستونی ابرگونه به هوا بلند بود. غرش بمب‌افکن‌ها هر صدای دیگری را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. هنوز اولین موج هواپیماها بمب‌های خود را روی شهر خالی نکرده بودند و می‌خواستند دور شوند که گروه دوم سر رسید. بمب‌ها بی‌هدف روی شهر رها می‌شدند. تا این‌که بالاخره – شکرخدا – ساعت ۱۱.۱۵ آژیر سفید را کشیدند!

همه‌جا پوشیده از ابری دود آلود بود که با بارشی از خاکستر ریز با باد به طرف ما می‌آمد و همه‌جا و همه‌چیز را در بر می‌گرفت. همه‌جای خانه سیاه و آلوده شده بود. زنم همچنان ضجه می‌زد. به او گفتم، زن! بلند شو، رفتند، تمام شد.»

دفترچه را روی میز گذاشتم و دیدم که دستان مرطوب از عرقم نامحسوس می‌لرزد. مثل این بود که امتحانی شفاهی را پشت سر گذاشته باشم. آیا نمره‌ی قبولی در کار بود؟ آقای سوهالت سر را به طرف اتاق خواب که درش نیمه‌باز بود، گرداند و لبخند بر لب گفت: «در آن موقع هم حال و احوال درستی نداشت. آن دلواپسی دائمی، می‌دانید که؟»

مثل او به در نیمه‌باز اتاق خیره شدم، گویی از مرگ زنش سال‌ها نمی‌گذرد و او همان موقع آن‌جا، داخل اتاق نشسته است و دارد به حرف ما گوش می‌دهد.

آقای سوهالت با گفتن یک «به هر حال» گذشته را بست و کنار گذاشت. درحالی که من هنوز دلواپس واکنشش بودم، ابتدا چشم به تابلوی منظره با گوزنی که بر آن بود، دوخت، سپس نگاه خود را از روی پیانو لغزاند تا به من رسید. اما باز هم به جای روشن‌کردن وضع من، گفت‌و‌گو را از آن پایین، از جلوی داروخانه و این‌که در آن دوران در آن‌جا چه می‌گذشته است، آغاز کرد. گفت، مردم از ساعت هفت صبح جلوی پادگان صف می‌کشیدند تا بتوانند زودتر به داخل برج راه پیدا کنند. و فقط مادران با بچه‌های شیرخورشان نبودند که تلاش می‌کردند قبل از همه وارد پناهگاه شوند. افراد پیر و سالمند محله نیز ساعت‌ها در انتظار ورود جلوی در سربازخانه صف می‌کشیدند. چون اگر کسی به پناهگاه بتونی راه نمی‌یافت، می‌بایست خود را بلافاصله به پناهگاه زیرزمینی کوچه «زیبن اشترن» برساند تا بی‌سرپناه نماند. اما برج بتونی از نقطه نظر ایمنی و جادار بودن با پناهگاه زیر زمینی داخل کوچه قابل مقایسه نبود.

دست‌های عرق‌کرده را روی زانوها کشیدم و مترصد به پنجره‌ها نگاه کردم که در پس آن‌ها هوا کم‌کم روشن می‌شد. بالاخره او سکوت را شکست و از من پرسید آیا چای میل دارم. خشنود از این که بالاخره کار را گرفتم، به پشتی راحتی تکیه زدم و به علامت تصدیق سر را با امتنان تکان دادم. با روشن‌شدن بیرون، وقت آن شده بود که لامپ چهل‌واتی ضعیف و آغشته به فضولات مگس نیز خاموش شود. در فاصله این‌که او در راهروی جلوی در ورودی (آشپزخانه و کابین دوش نیز در آن ادغام شده بود) مشغول گذاشتن چای بود، نگاهی سریع به بقیه یادداشت کردم. نوشته بود: وقتی مردم دسته‌دسته و به تدریج نیمه‌جان و رنگ‌پریده از برج آتش‌بار بیرون آمدند، شکل و شمایلشان عین میت بود. آن‌ها ساکت و نیمه‌جان کوچه زیبن اشترن را به طرف بالا طی می‌کردند و از این‌که وقتی به خانه و کاشانه برمی‌گردند، دیگر اثری از آن نبینند، وحشت داشتند.

برای آن که بتوانم برج آتش‌بار و ستون‌های دود را در آن روز بهتر تجسم کنم، بلند شدم و بی‌سر و صدا به طرف پنجره رفتم. طبق ادعای او برج، ده‌ها هزار نفر را در خود جای می‌داد. اما در کجا؟ او نه‌چندان بی‌غرور از شیرهای آب، لوله‌های آب و فاضلاب، سیم‌کشی‌ها و موتورهای تأمین اضطراری برق و هواکش‌هایی که داخل برج برای ده‌ها هزار نفر، هوای تنفس، آب‌ریزگاه، آب، روشنایی و پلکان و گذرگاه تامین می‌کردند، یاد می‌کرد.

به این ترتیب برج، اولین جای وارسی حضوری من در محل شد. تا موقع برگشتن آقای سوهالت مشغول نظاره‌کردن اسباب و اثاثیه اتاق شدم: همانند برج آتش‌بار و کوچه، خوب به او می‌آمدند:

ساعت قدی کنار کمد ظرف‌ها به خواب رفته بود؛ تابلوی منظره‌ای که در آن گوزنی در میان علفزار رو به سمت جنگل آوا سر می‌داد، در حالی که از مقابل لوله تفنگی که از میان درختان بیرون آمده بود، دودی سفید در می‌آمد، از گرد و غبار پوشیده شده بود. روکش کاناپه ساییده شده بود، میز ناهارخوری و پیانو بی‌استفاده گوشه‌ای افتاده بود و همه چیز به نحوی با برج پناهگاه بتونی در بیرون رابطه‌ای قوم و خویش داشت.

هنگامی که آقای سوهالت با سینی وارد اتاق شد، از قوری چای در آن هوای سرد بخار بلند می‌شد. بلند شدم تا کمک کنم، چون می‌ترسیدم از پس گذاشتن سینی بر روی میز بر نیاید. اما او آرام آن را روی میز گذاشت، رفت سرجایش نشست و چای را برای من توی فنجان ریخت. دو نصفه نانکی که داخل سینی بود (کره آن‌ها کمی بوی ماندگی می‌داد) ظاهر دلپذیری نداشتند، به همین دلیل به جرعه‌جرعه نوشیدن محتاطانه چای داغ لیمو با شکر بسنده کردم.

بعد از آن فقط به تماشای خود او مشغول شدم: دیدم که چطور پریشان دستمال جیبی سفید رنگ را کف دستش پهن کرد، دو سه بار با شدت داخل آن فین و تف کرد و اخلاط را برای بررسی زیر نظر گرفت. پس از صرف صبحانه از داخل کمد کنار کاناپه یک لوله کاغذ توالت بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و با صبر و حوصله شروع به روی هم چیدن قطعات کنده‌شده‌ی آن کرد. بعدا عصا را به دست گرفت، کلید توالت را که در راه‌رو کنار در آپارتمان آویزان شده بود، برداشت و بیرون رفت. مدتی طول کشید تا در توالت در راه‌رو باز و بسته شود.

این پیرمرد که بود؟ این پرسشی است که طی هشت‌ماه گذشته بارها و به طرق مختلف با خود طرح کرده‌ام: در ظاهر پیرمردی بود خوش‌مشرب با جنبه‌های بد و خوبی که داشت. برای نمونه این عادت او که در سکوتی مصرانه داخل دماغش را کند و کاو کند و حاصل کار را روی نوک انگشتش مورد کاوش قرار دهد، عجیب و غریب بود. البته آروغ‌زدن پس از نوشیدن چای، نحوه در آوردن بقایای غذا با یک چوب‌کبریت شکسته از لابلای دندان‌های مصنوعی و یا آرامشی که برای مطالعه روزنامه و کتاب لازم داشت، در سن و سال او امری عادی بود. اجبار و وسواس او به دست شستن هم کاری نامتعارف به حساب نمی‌آمد. هر بار که از توالت بر می‌گشت، برای مدتی دستانش را زیرشیر آب می‌گرفت و بارها آن را صابون می‌زد.

سوای این موارد، تفاوت چندانی با دیگر افراد بازنشسته شهر، یعنی آن جماعتی که در ترامواها معمولا ترجیح می‌دهند صندلی‌های یک‌نفره کنار پنجره را به خود اختصاص دهند و درمقابل صدای سگ و دیگر موجودات پر سر و صدا از خود حساسیت نشان می‌دهند، نداشت. فقط اصرار او به سکوت کردن در برابر موضوعات، با دیگران تفاوت داشت و از همان ابتدا به نحوی خاص توی چشم می‌خورد. او اغلب وسط در گاهی بین اتاق نشیمن و اتاق خواب می‌ایستاد و با خود کلنجار می‌رفت که آیا به سوالی که مطرح کرده بودم جواب بدهد یا نه. یا که از اتاق نشیمن، بدون این که چیزی بگوید، به اتاق خواب که عکس‌ها و مدارکش را آن‌جا در داخل کمدی از دوران بیدرمایر (۱) محفوظ نگه می‌داشت، می‌رفت و در را نیز روی خود می‌بست. و در آن‌جا با کوبیدن روی شاسی‌های ماشین تحریر رهنمودهایی را برای من تایپ می‌کرد که برای تجسس در مسیر آن روز لازم بود. او تمایلی به این‌که در خانه‌اش سیگار بکشم، نداشت. توصیه‌اش این بود که اگر خیال سیگار کشیدم دارم، می‌توانم بیرون آپارتمان در راهرو و آن هم در کنار پنجره باز آن این کار را بکنم. در حالی که هوای اتاق نشیمن از بوی مانده‌ای که از زمان جنگ تا کنون در آن‌جا باقی مانده بود، آدم را دچار نفس تنگی می‌کرد. بویی بود مرکب از بوی دواجات، کاغذهای دیواری و کاناپه اتاق و – چطور بگویم؟ – تمام اتاق بوی چکمه‌ای را می‌داد که سال‌ها پوشیده باشند، آن هم با وجود پنجره‌ای که اغلب اوقات باز بود.

هنگامی که مه برطرف شد، رشته‌های نازک آن آهسته آهسته در هوا محو گردید، آفتاب به داخل اتاق تابید و تمام خانه از صدای کوبیدن گوشت برای ناهار روز یکشنبه (تنها نوای خوش در آن صبح) دچار سرسام شد، او با پاکتی به قطع A4 از اتاق بغلی بیرون آمد و گفت که همه‌ی آن‌چه را که باید به هنگام کار در نظر داشته باشم، برایم نوشته و داخل پاکت گذاشته است. تعداد عکس‌ها، مسیر آن روز و ساختمان‌هایی که بایستی در آن روز ببینم، روی برگه‌ای یادداشت شده است. آقای سوهالت زیر لبی تذکراتی درباره دقت در کار و این‌که آن روز نقش آزمایش را برای من دارد، داد و گفت تعداد خانه‌های بمباران‌شده ناشی از حمله‌ی هوایی ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ که باید مورد تجسس قرار بگیرد، خیلی نیست.

آن پایین، جلوی پادگان، خیابان چنان خیس بود که گویی به تازگی باران شدیدی باریده است، و آفتاب چنان تند که چشم را به درد می‌آورد.

کمی قروقاطی به طرف کافه‌ای رفتم که سر نبش کوچه لیندن و کوچه اشتیفت قرار دارد و به میمنت شغل جدید، یک غذای گرم سفارش دادم. غذا که خیر، کاسه‌ای سوپ لوبیای صربی با چربی خوک بود. موقع خوردن، کاغذها و یادداشت‌ها را ورق زدم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. چه چیزی در آن‌ها بود که مرا به این شکل افسرده می‌کرد؟ در نگاه اول عکس‌ها همگی یکسان به نظر می‌رسیدند. پیش خود فکر کردم، کاری است یک‌نواخت و کسل‌کننده: موضوع عکس‌ها تکرار همان آوارهای ویرانی بود که از خانه‌های بمباران شده برجای مانده بود. گزارش آقای سوهالت تحت عنوان یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ چنین بود:

«بعد از ظهر پس از ترک خانه سعی می‌کنم از طریق کوچه اشتیفت راهی برای رسیدن به بلاریا پیدا کنم. بین راه همه‌جا پر از خاکستر و بقایای سوخته خانه‌های بمباران‌شده است. خیابان‌ها کثیف و خاک گرفته‌اند و مردم مثل ارواح بدون هدف به این طرف و آن طرف می‌روند. بر چهره‌ی یک به یک آن‌ها می‌توان وحشت ناشی از بمباران صبح را رویت کرد.»

در حالی که به یکی از دو استوانه‌ی مخصوص تبلیغات تکیه زده بودم، می‌خواستم هنگام عبور از جلوی پادگان، برج آتش‌بار را نیز نظاره کنم. اما انگار غیب شده باشد. به کجا؟ معلوم نبود. خیره به در ورودی پادگان، به نقطه‌ای که سرباز کشیک جلوی اتاقک نگهبانی می‌داد، مردد بودم، بروم و از او بپرسم که آیا اجازه دارم برای دیدن برج آتش‌بار به داخل حیاط پادگان بروم یا خیر.

پوزخند تمسخر آمیز شیرهای سنگی سر در ورودی سربازخانه مانع از عملی‌کردن این نیت بود. دل‌نگران از این که مبادا کره دو نصفه نانک (مرحمتی‌های آقای سوهالت) در کیفم آب شود و عکس‌ها را ضایع کند، به صرافت افتادم که خود را از دست آن‌ها خلاص کنم. در نبش کوچه لیندن نانک‌های پیچیده شده در دستمال کاغذی را بیرون آوردم و دنبال یک سطل زباله گشتم. جستجوی بی‌حاصل به دنبال سطل زباله‌دانی، مرا تا کوچه کلیسا کشاند. در آن‌جا، نان‌ها را خیلی ساده کنار پیاده‌رو گذاشتم و برگشتم: با تعجب دریافتم برج آتش‌باری که تا آن موقع فکر می‌کردم پشت جناح روبه‌روی ساختمان پادگان غیب شده، با تمام قطر خود آسمان کوچه را مسدود کرده است. و عجیب‌تر این‌که هر چه به آن نزدیک‌تر می‌شدم، به همان نسبت نیز بیشتر پشت بنای پادگان فرو می‌رفت. تا این که مجددا به طور کامل حذف شد.

آقای سوهالت معتقد بود کتاب مجموعه عکس مورد نظرش حتما بایستی با عکس‌های مربوط به روز ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ آغاز شود. و چرا می‌بایستی حتما در بعد از ظهر همان روز برای بازبینی محل عکس‌برداری به هلدن پلاتس (میدان قهرمانان) بروم، دلیل می‌آورد که او در بعد از ظهر ۱۰ سپتامبر برای گرفتن عکس آن‌جا بوده، و از این گذشته، عقل حکم می‌کند که همیشه خود را با وضعیت نور در روز تطبیق بدهید، چون فقط به این صورت است که تطبیق عکس‌ها با واقعیت ساده‌تر می‌شود. در حین رفتن خواندم:

«به میدان قهرمانان که می‌رسم مدام در فکر موقعیت مناسبی هستم تا هنگام عکس‌برداری کسی نتواند مچم را بگیرد. وضعیت اسفناک میدان، حال آدم را دگرگون می‌کند. گویی محوطه چمن‌کاری بر اثر اصابت بمب شخم خورده باشد…» و هنگامی که خود من به آن‌جا رسیدم، میدان زیر آفتاب ظهر، درخشان و پاکیزه به نظر می‌رسید. اولین توصیه آقای سوهالت این بود که: «اگر موقع بررسی یک بنای بمباران‌شده با مشکلی مواجه شدید، از یادداشت‌های همراه استفاده کنید!» گفتم بسیار خب، اما به جای شروع فوری وقفه‌ای در کار دادم. موقعی که روی نیمکت جا خوش کرده بودم و از گرمی آفتاب لذت می‌بردم، جهت باد یک مرتبه عوض شد و از جانب دو موزه قدیمی شروع به وزیدن کرد، و چنان ملایم و سبک‌بال که گویی نسیمی مطبوع در تابستان است.

شهر، تنبل‌تر و خمود تر از همیشه آن‌جا دراز شده بود و با خمیازه‌ای که از سر بی‌حوصلگی به طرف من می‌کشید، این احساس را القا می‌کرد که به هیچ وجه مایل نیست چیزی راجع به دوران جنگ و عکس‌های آقای سوهالت بداند. صف درختان در امتداد خیابان رینگ و باغ شهرداری بر تاج خود تلألویی پاییزی و زرد داشتند، و من همچنان تمایلی به این‌که کار را شروع کنم، در خود نمی‌دیدم.

مدتی به مطالعه متن لوح سیاه سکوی مجسمه وسط میدان پرداختم که روی اسبی که در جهش به جلو روی دو پا بلند شده بود، سوار خود (ارتس هرتسوگ کارل) را حمل می‌کرد. و من همچنان این دست و آن دست می‌کردم و باز کردن کیف دستی را عقب می‌انداختم.

ده پانزده صفحه تایپ شده‌ای که قرار بود کمک کند، کار را ساده‌تر به انجام برسانم، آن را دشوارتر می‌کرد. بر مبنای آن باید ابتدا عکس‌های شماره‌گذاری شده را طبق مکان‌های عکس‌برداری تنظیم می‌کردم، آن‌ها را با موضوع مقایسه می‌نمودم، با متنی که برایم نوشته بود، انطباق می‌دادم و اگر با وجود این باز هم تطابق حاصل نمی‌شد، مشکل را روی برگه‌ای برای او یادداشت می‌کردم. عکس‌های کوچک، رنگ‌پریده و سیاه و سفید و خیلی بد ظاهر شده همگی با دقت بسته‌بندی شده و بر اساس مسیر و راه، ردیف شده بودند. عکس‌هایی که نمونه‌شان را فقط از دوران مادربزرگ و پدربزرگ می‌شناختم. در لیست همراه موارد مربوط به مکان عکس‌برداری، ساعت آن و اسم بنا جدا از یکدیگر وارد شده بود:

«چمن میدان در چند جا در اثر اصابت بمب زیر و رو شده است. به رغم آن‌که عکس‌برداری از تیربار هوایی و نورافکن‌های ویران‌شده غرفه‌های صدمه‌دیده نمایشگاه ورماخت، اکیدا ممنوع است، تلاش خود را برای برداشتن عکس می‌کنم. سردر ورودی کتاب‌خانه ملی و بخشی از بالکن بالای در وروی خسارت دیده است (به عکس‌های مجموعه اول رجوع بفرمایید).»

بین عکس‌ها اول دنبال آن‌هایی گشتم که همان‌جا در میدان قهرمانان گرفته شده بود و شروع به مقایسه آن‌ها با محیط اطراف کردم. تطابق آن‌ها کار ساده‌ای نبود، در این کار، به ویژه به کمک عکسی که در آن، میدان به یک کارگاه مجتمع ساختمانی نیمه‌ساز و رها شده شبیه بود، همه‌چیز با امروز فرق داشت. حوض بزرگ (او آن را حوض خاموش کردن حریق* می‌نامید) که بین دو مجسمه قرار داشت و خود دو مجسمه که دیواری آجری دورشان کشیده شده بود، از میدان درندشت و دلباز کنونی خرابه‌ای سیل‌گرفته و ویران به وجود آورده بودند.

در عکسی که تحت عنوان «فتوحات در غرب درسال ۱۹۴۰» یک نمایشگاه را نشان می‌داد، چند هواپیمای فرانسوی و انگیسی به غنیمت گرفته شده از طرف ورماخت را، در نزدیکی جایی که من نشسته بودم، به نمایش گذاشته بودند. پشت عکس بعدی با مداد نوشته شده بود: «۱۹۴۴. نمایشگاه ورماخت پس از حمله هوایی» و در آن ساختمان نمایشگاه و هواپیماها در پشت مجسمه اسب سوار درب و داغان شده بود.

وقتی چشم از روی عکس برداشتم، از حضور ابرهای سبک در آسمان درندشت میدان مشعوف شدم؛ همچنین از درختان بلوط هرس‌شده در حاشیه چمن‌کاری‌ها که خیلی سرخوش به نظر می‌آمدند. جماعت، کمی دورتر از من روی چمن دراز کشیده بودند؛ چرت می‌زدند و یا سگ‌هایشان را که روی هم می‌پریدند نظاره می‌کردند.

یادداشت‌ها را به دنبال محل عکس‌برداری در سری بعد ورق زدم: «مقر حکومت در میدان قهرمانان». از عکس چشم برداشتم و مقر حکومتی را دیدم که همچنان با دو پرچم روی بام آن هنوز در گوشه میدان، در سمت راست باغ ملی، موجود بود.

آقای سوهالت در یادداشت‌های آن زمان نوشته بود: “اصابت بمب به وسط هدف! جناح سمت راست دفتر صدر اعظم تا طبقه همکف ویران شده. میدان بال هاوس با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده است.”

عمارت، در هر چهار عکسی که در دست من بود، شکل و شمایل مشابهی داشت: در همه عکس‌ها بخشی از عمارت تا نیمه جناح چپ آن ویران شده بود. برای این که از به اشتباه رفتن جلوگیری کرده باشم، بلند شدم و آرام آرام به سوی مقر صدر اعظم رفتم. در آن‌جا قاب پنجره‌های سالم (در عکس) را با قاب پنجره‌های فعلی عمارت مقایسه کردم. تصاویر با مضمون خاطرات او همخوانی داشت. وقتی این کار نیز به پایان رسید، متوجه موضوعی شدم که به علت دست‌پاچگی متوجه آن نشده بودم: هرچند عمارت همان بود، اما شکی نبود که او در روزهای متفاوت آن را عکس‌برداری کرده است. چرا که عکس‌هایی که از سمت کوچه شاوفلر گرفته شده بود، بنا را با سقفی موقتی نشان می‌داد، در صورتی که در عکس‌های سوم و چهارم دیگر بامی در کار نبود و تیرهای سقف در هوا آویزان بود.

چند قدم که جلوتر رفتم، مقر حکومت همانند عکس بر اثر نحوه تابش نور خورشید نصفه به نظر می‌رسید و از تیرهای آویزان سقف ویران شده آن نیز دود بلند می‌شد.

عصبی پکی به سیگار زدم و راجع به توصیفی که از میدان بال هاوس می‌کرد، به فکر فرو رفتم: اشاره‌ی آقای سوهالت به این‌که سطح میدان با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده بود، با عکس‌ها همخوانی نداشت. در هیچ یک از عکس‌های میدان، آوار و خرده‌شیشه‌ای مشاهده نمی‌شد. یادداشت دیگر او مبنی بر این‌که: سالن کنگره؛ مکانی که دلفوس در آن به قتل رسیده بود، ویران شده است، نیز کمتر از مورد اول مشکل‌ساز نبود. از دنبال‌کردن قضییه دست برداشتم و پی این عبارت را گرفتم که:

«وارد قصر شدم که خدا را شکر آسیب چندانی به آن وارد نشده است.»

در حیاط سایه‌سار اندرونی قصر، زیر گنبد مقابل در خروجی منتهی به میدان میشاییل، در کوران نسیم سرد و آمیخته به بوی ادرار اسب که در آن‌جا می‌وزید، ایستادم و برای لحظه‌ای به صدای یورتمه سم اسب درشکه گوش دادم. همراه با این صدا، تاریخی ناشناس یورتمه‌کنان به طرف من می‌آمد:

آن گودال قیفی‌شکلی که در اثر اصابت بمب وسط میدان کنده شده بود، کجا قرار داشت؟ به خود گفتم، فقط باید مواظب باشی که عکس‌ها با واقعیت بخوانند و همین. و درست در همین موقع آن واقعه‌ی خنده‌دار رخ داد. با نادیده گرفتن یک پانوشته شتابان در یک دوندگی بی‌حاصل تا «هوهن مارکت» (بازار بالایی) رفتم و برگشتم. آن‌چه در پانوشته از نظرم دور مانده بود، چنین بود:

«خیابان توخ لاوبن (Tuchlauben) مسدود بود، غیر قابل عبور. ظاهرا بمبی به آن‌جا اصابت کرده و شاید هم منفجر نشده بود. می‌بایست برگردم و تلاش کنم از طریق خیابان والنر راه را ادامه بدهم.»

به این ترتیب من هم می‌بایستی از همان خیابان والنر شروع می‌کردم. خیابان والنر کوچه‌ای بود تنگ و تاریک و سرد با خانه‌های قدیمی در هر دو طرف. نمای خانه‌ها و همچنین پنجره‌ها به اضافه نقش‌ها و تزیینات آن‌ها (بالکن‌ها، بر آمدگی‌ها، مجسمه‌های مردان و زنان با عضله‌ها و سینه‌های سنگی برجسته) همه و همه جنگ را بی‌آن‌که خسارتی ببینند، از سر گذرانده بودند. صحبت مکرر از خرده‌شیشه‌ها، «شیشه و باز هم شیشه در کف خیابان» کم‌کم اعصابم را خرد می‌کرد. چرا که در عکس‌ها هیچ وقت اثری از آن‌چه که او ادعا می‌کرد، مشاهده نمی‌شد. خانه‌ها و جماعت مردم در عکس‌های قطع کوچک مانند سایه‌های مبهم و محو به نظر می‌رسیدند. نوشته بود: «مردم جلوی کاخی که قبل از ظهر مورد اصابت بمبی قرار گرفته، جمع شده‌اند و در مورد وضعیت فامیل و آشنا پرس و جو می‌کنند. قشری ضخیم از شن، آوار و خرده‌شیشه زمین را پوشانده است. شیشه‌ی پنجره‌ها همگی بر اثر موج انفجار خرد شده‌اند. منظره غم‌انگیزی است.»

این کاخ کجای کوچه قرار داشت؟

در میان عکس‌ها به دنبال تصویر عمارت «هاپت ویرتشافت آمت» (اداره کل اقتصاد) گشتم که وعده‌ی آن در یادداشت‌ها داده شده بود. در یادداشت آمده بود: «بخش کاملی از اداره کل اقتصاد از میان رفته است – داخل اتاق‌ها چنان پیدا بود که گویی برشی عرضی آن‌ها را از وسط قطع کرده است.»

به راه ادامه دادم و در نقطه تقاطع کوچه اشتراوخ و خیابان والنر به پنجره‌های عمارت یک بانک خیره شدم و نمی‌دانستم منظور او از اداره کل اقتصاد همین ساختمانی است که در عکس با حفره‌هایی سیاه و دود زده به جای پنجره دیده می‌شد یا خیر. پشت عکس، علامت سؤالی گذاشتم و بی‌درنگ به عکس بعدی پرداختم. «بر میزان خرده‌شیشه در اطراف هوخ هاوس که خودش مورد اصابت بمب قرار نگرفته، اما تعداد زیاد پنجره‌های آن آسیب زیادی دیده، مرتب اضافه می‌شود.» یادداشت کردم: «دراین محل، هیچ هوخ هاوسی (عمارت بلندی) به چشم نمی‌خورد.» و به راهم ادامه دادم.

در حوالی کافه سانترال در کوچه هرن، اوضاع بهتر بود: عکس‌های بسیاری که کافه را در کوچه سایه‌سار در میان دود و خرابی‌ها نشان می‌داد، در دست بود:

«کافه سانترال: ورماخت حفره پنجره‌ها را با تخته و الوار میخ‌کوبی می‌کند. کشیک ضد حمله هوایی و ورماخت جلوی ورودی کوچه ایستاده‌اند و اجازه نمی‌دهند کسی وارد شود. کمی جلوتر، سرای‌داران خانه‌های اطراف مشغول جارو کردن خرده‌شیشه‌ها از روی پیاده‌رو هستند، هوا پر از گرد و غبار است.”

اشاره به «گرد و غبار بسیار در هوا» استثنائا با آن‌چه در کوچه جریان داشت، سازگار بود:

بوی گرد و غبار به مشامم می‌رسید، همچنین صدای خرده‌شیشه را در زیر پاشنه کفش می‌شنیدم. احتمالا این دو از فرط گرسنگی بود، چون شکم خالی من از یک ساعت پیش به سر و صدا افتاده بود. شاید هم در اثر خستگی و سرما بود. کافه سانترال همیشه از نظر من مظهر راحتی و آرامش بوده است. میزهایی که تنگ هم قرار داشتند، به جز چند استثنا همگی پر بودند. کیک‌ها و شیرینی‌های خامه‌ای که داخل ویترین چیده شده بود، نظر آدم را جلب می‌کرد. نه آن مقدار غباری که در هوا بود، نه خرده‌شیشه‌های موجود در پیاده‌روها مزاحمتی برای مشتریان روزنامه‌خوان کافه و من که بیرون داخل کوچه ایستاده بودم، ایجاد نمی‌کرد. آن‌ها داخل کافه زیر نور گرم و زرد رنگ چراغ‌ها نشسته بودند، با همراهان‌شان گپ می‌زدند، شیرقهوه می‌نوشیدند، روزنامه می‌خواندند و تنها چیزی که به فکرشان خطور نمی‌کرد بمباران کافه بود.

به همین علت نیز، هنگامی که ورماخت سر رسید تا حفره‌ی پنجره‌ها را با تخته و الوار بپوشاند، همه همچنان سر جایشان نشسته بودند.

به محض این‌که از عکس چشم برمی‌داشتم واقعیت دوباره محو می‌شد: چراغ‌ها خاموش می‌شد، مبل‌های مخمل می‌سوخت، شیشه‌ها می‌شکست و دیوارها – دیوارهایی که به زیبایی هر چه تمام‌تر نقاشی شده بود – یک‌پارچه دوده‌زده و سیاه می‌شد. ماشین بزرگ قهوه، پیانوی ذغال‌شده و لباس‌های سوخته‌ی رخت‌کن به بیرون کافه ریخته می‌شد. و در همان حال داخل خانه، سقف یکی از طبقه‌ها پایین می‌ریخت و گرد و غبار بسیاری به پا می‌کرد.

ابر غلیظی از دود، کوچه هرن را که توسط ورماخت از دو طرف محاصره شده بود، در خود پیچید – کشیک ضد حمله‌ی هوایی نیز رفتار چندان ملایمی با جماعت نداشت. به این ترتیب بود که بلبشوی ناشی از عکس تا «رگیرونگ گاسه» (کوچه حکومت) ادامه پیدا کرد. در آن‌جا خواندم:

«رگیرونگ گاسه»، با کوه آواری به ارتفاع ۴ متر غیر قابل عبور است. از طبقات بالا شیشه‌های شکسته را کنده و به داخل خیابان می‌اندازند، طوری که مجددا کف کوچه هزار تکه می‌شود.»

حال و هوای تاریک جنگ در عکس، تا اواسط کوچه حاکم بود، بعد از آن، منظورم بعد از آن‌که وارد کوچه شدم، دیگر نه. اشعه سرخ فام آفتابی پاییزی در حال غروب بر نمای خاکستری ادارات دو طرف تا انتهای کوچه می‌تابید و پنجره‌های ادارات را زنده می‌کرد. پنجره‌های بلند نرده‌آهنی که در عین حال یاد‌آور پنجره‌های اداره‌ی پلیس خارجیان در من بود: دوایر و بخش‌هایی که با جامهری‌ها، آستین‌های کارمندی ضد مرکب و با میزهای عریض و طویل پر از لکه‌های جوهر، مختص کسانی بود که حرف اول اسم کوچکشان با الف شروع می‌شود، منجمله این حقیر.

در همان حالی که داخل کوچه ایستاده بودم و در آفتاب عکس‌ها را بررسی می‌کردم، آرامش دوباره و به تدریج برقرار شد. به منظور چک‌کردن توضیحات آقای سوهالت درباره‌ی عکس بعدی، به راهم ادامه دادم و به موضوع بعدی رسیدم:

“برای رسیدن به خیابان لوول از روی تل آوار در کوچه متاستازیو بالا می‌روم، چرا که اوضاع در زیر طاقی‌های جوار کلیسا (در بین زنان و مردانی که در آن‌جا ایستاده‌اند و انتظار می‌کشند) مساعد نیست. منطقه یکم را به قید دوفوریت ممنوع الورود اعلام کرده‌اند و همه بایستی سریعا محله را ترک کنند. من هم به هر حال باید بروم، چون روشنایی کافی برای گرفتن عکس موجود نیست. وسط خیابان مقابل کافه لاندمان، بر اثر اصابت بمب گودالی قیفی ایجاد شده است!”

قصد داشتم جلوی گودال به کار آن روز خاتمه بدهم، اما فکر کردم به هر حال سر راه خانه است و چرا به قول آقای سوهالت نباید – برای تشریح و تدقیق جوانب امر – سری هم به آن‌جا بزنم؟ وقتی به محل مورد نظر رسیدم، حال و هوا در تراس کافه لاندتمان بد نبود. به رغم نسیم خنک شبانگاهی جماعت زیادی هنوز بیرون از کافه در تراس نزدیک پیاده‌رو جا خوش کرده بودند. رنگ زرد انبوه برگ‌های ریخته‌شده کف پیاده‌روی عریض جلو کافه را پوشانده بود و صدای گپ و اختلاط مشتریان با صدای زنگ دوچرخه‌ها در هم می‌آمیخت و به طور کلی پاییز را در خیابان رینگ ملایم می‌کرد.

در میان عکس‌ها تصویری از اصابت بمب و گودال ناشی از آن در بین نبود، بنابر این گپ و اختلاط موجود در فضای بیرونی کافه می‌توانست بدون هراس از جنگ همچنان ادامه پیدا کند. در حینی که در حال و هوای خوش تمام‌شدن کار مشغول جمع و جور کردن عکس‌ها و یادداشت‌ها بودم، متوجه یک برگ تایپی شدم که تا آن موقع به کلی از نظرم دور مانده بود. در سربرگ صفحه نوشته شده بود: «اصابت بمب در پشت تئاتر بورگ!»

در حد فاصل میان کافه لاندتمان تا در خروجی پشت تئاتر سریعا متن تایپ‌شده را مرور کردم. اما حوصله‌ی این‌که بار دیگر عکس‌های بسته‌بندی‌شده را بازکنم، نداشتم. به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم موقع مشاهده محل تمام حواسم را جمع کنم تا اگر بعدا عکسی در این مورد پیدا شد، از نظر دور نماند. پشت عمارت تئاتر روی سکوی سنگی در آن‌جا نشستم و محوطه باز و خالی روبه‌رو و پمپ بنزین را در سمت چپ زیر نظر گرفتم. آقای سوهالت در توصیف بمباران باغ ملی در نزدیکی و به‌خصوص درختان آن‌جا کمی مایه را غلیظ گرفته بود:

«درختان حالت اسفناکی دارند، بسیاری از آن‌ها پس از حمله‌ی هوایی دشمن لخت و سر و شاخ شکسته آن‌جا سرپا ایستاده‌اند، گویی که میدان جنگ را پشت سر گذاشته‌اند.»

بعد از آن، در جستجوی جای اصابت بمبی که به طور اریب طبقه همکف تئاتر (کنار در خروجی پشتی) را هدف قرار داده بود، به دو طرف خود نگاه کردم. تماشاچیان مانده در زیر آوار تئاتر می‌بایستی درست پشت من، یعنی در همان‌جایی که در آن لحظه نشسته بودم، به زیرزمین تئاتر پناه آورده باشند. انگار که خود من در آن‌جا حضور داشته باشم، جماعت حزبی و افراد صلیب سرخ آلمان را در نظر آوردم که چگونه دست‌پاچه اوضاع را زیر کنترل خود می‌گیرند، به افراد اس.اس. می‌گویند که چه کارهایی باید صورت بگیرد، و خود همزمان مردمی را که برای تماشا جمع شده‌اند، از صحنه دور می‌کنند. جمعیت ساکت به منظره خیره شده بود و می‌خواست بداند چه موقع و چگونه نیروی امدادی موفق می‌شود آوار را پس بزند. و به‌خصوص این‌که چه کسانی در آن‌جا زیر آوارمانده‌اند.

مطمئنا سوهالت با دوربین عکاسی در کیف دستی، روبه‌روی تل آجر و خاک که به بلندی یک دیوار، راه زیرزمین را مسدود کرده بود، ایستاده بوده تا بتواند از جریان نجات زیر آوار ماندگان از آن کوره‌ی سوزان عکس بگیرد. ادعا می‌کرد که از آن محل سه عکس گرفته است که من آن را، رو راست بگویم، باور نمی‌کردم. زیرا تنها ده‌پانزده قدم آن طرف‌تر از خود، افراد صلیب سرخ و جوانان هیتلری را تجسم می‌کردم که سعی می‌کردند از طریق دم دست‌ترین پنجره هواکش زیرزمین به مجروحان دسترسی پیدا کنند. او نوشته بود که بمب دقیقا در کدام نقطه از حد فاصل میان دیوار عمارت و پیاده‌رو وارد شده بود و کسانی که از ترس بمب به آن‌جا پناه آورده بودند، در کجا قرار گرفته بودند. او در یادداشت از مراسم اعطای جایزه که قرار بود در عصر همان روز در تئاتر صورت بگیرد، صحبت می‌کرد و از افراد سرشناس بسیاری سخن می‌گفت که در آن‌جا گرد هم آمده بودند. با آب و تاب فراوان شرح می‌داد که وضع اولین مجروحانی که از زیرزمین به بیرون منتقل شدند، چگونه بود: خون‌آلود و سر تاپا پر از سوختگی، و هیچ اثری از حیات در آن‌ها مشاهده نمی‌شد. آیا واقعا او عکس همه آن‌ها را گرفته بود؟ آن‌ها را از میان شکاف دیوار یکی پس از دیگری به بالا می‌فرستادند و کنار هم روی پیاده‌رو دراز می‌کردند.

وقتی نگاهم را از روی کاغذ برداشتم، امدادی‌ها را مقابل خود دیدم که در ابری از گرد و غبار ملاط آجر و دود با دستمال‌هایی که جلوی دهان بسته بودند و عینک‌های ضد غبار بر چشم، شتابان بین داخل و خارج در حال آمد و رفت بودند. اجساد متلاشی شده را آتش‌نشانی فورا از محل دور می‌کرد.

در پایان، اسامی قربانیان حادثه آمده بود:

– شاه‌زاده ماری الیزه لیشتن اشتاین، متولد: لویتسن دورف،

– دکتر مان، عضو اس.اس. و رهبر کانون وکلای ناسیونال سوسیالیست در وین،

– همسر پروفسور اشتارلینگ، یکی از دختران آیزلبرگ.

و در ادامه حدود بیست، سی نام به همین ترتیب آمده بود. برای آخرین بار نگاهی به ورودی تئاتر در پشت عمارت انداختم، بساطم را جمع کردم و به منزل رفتم.

(۱) سبک هنری نیمه اول قرن نوزدهم که شاخص آن ظرافت در کار است.


 

انگیزه آزادی محرومان به روایت ادبیات معاصر

فتح الله بی نیازمعمولاً از این و آن می‌شنوید که «آدم‌های ندار به آن‌چه دارند راضی‌اند، خدا را شکر می‌گویند و در قید و بند چیز موهومی به نام آزادی نیستند.» این حرف توهین و استخفافی بیش نیست و در خور انسانی نیست که با ابتدایی‌ترین مفاهیم جامعه‌شناسی و روان‌شناسی آشنایی دارد. حرف کسانی است که می‌خواهند انفعال خود را در مقابل همنوعان دردکشیده خود توجیه کنند. اتفاقاً مردمان محروم هم به آزادی می‌اندیشند، اما نه به‌شکل روشن‌فکر و یا فرد متنعم. تمنای محرومان به آزادی نه از زبان خودشان که از زبان حافظ، مسعود سعد سلمان، نسیم شمال و… هدایت، احمد محمود و جلال آل‌احمد به گوش ما می‌رسد. درباره مردمان فقیر، جنایت و مکافات داستایفسکی، بیشترِ نود داستان کوتاه فاکنر، خصوصاً داستان‌هایی چون واش، یا داستان‌های «زندگی من» و «موژیک‌ها» اثر چخوف چه می‌توان گفت؟

مثال‌هایی که سر به فلک می‌زنند، حالا نوبت را به نویسندگانی چون نادین گردیمر و ایزابل آلنده، ماریو بارگاس یوسا، و آریل دورفمان می‌دهند که آن‌چه را دیگران در لایه فوقانی آثارشان می‌آوردند، به‌طرزی استادانه در لایه دوم و سوم روایت‌های‌شان می‌آورند؛ ضمن این‌که خود را از تنگنای چهارچوب‌های تاریخی خلاص می‌کنند و خودشان نویسنده تاریخ می‌شوند.

باری، اگر مردم موقع برخورد به همسایه یا خویشاوند بپرسند: «تازگی‌ها کجا سیل یا زلزله آمده؟ یا این روزها چند نفر خودکشی کرده‌اند؟ یا این هفته خلافکارها چند خانواده را قتل‌عام کردند؟» سؤال‌های‌شان نشان‌دهنده‌ی این واقعیت است که از نظر اجتماعی از زمین و آسمان بدبختی می‌بارد. از نظر فلسفی چنین پرسش‌هایی نشان‌دهنده‌ی گرایش مردم به نیهیلیسم یا دقیق‌تر بگوییم ترکیب خاصی از نیست‌انگاری و پوچ‌گرایی (نوع عملی و نه فلسفی) است. شایعه نیهیلیستی در یک جامعه نه‌تنها از عمق فاجعه‌های روزمره که از نومیدی و افسردگی مردم حکایت می‌کند. طبعاً نویسندگان و شاعران از این امر خطیر نمی‌گذرند. آثار نویسندگان یونان باستان و تا حدی روم، نیز اشعار جان‌سوز مسعود سعد سلمان، خاقانی و عارف بزرگ‌مان عطار و ده‌ها شاعر دیگر بیانگر این ادعاست. در آلمان، کریستیان فریدریش هبل (۱۸۱۳-۱۸۶۳) در سال ۱۸۴۰ نمایش‌نامه‌ای نوشت به نام یودیت (Judith) که موضوع آن را از تورات گرفته بود. در این نمایش‌نامه مردم یادشان رفته بود سلام و علیک کنند و به جای آن می‌پرسیدند: «خبر تازه‌ای از ستمگری هولوفرنس نداری؟»

هولوفرنس سرداری آشوری بود که شهر را اشغال کرده بود. در این نمایش‌نامه، زن‌ها بی‌کار نمی‌نشینند و بالاخره یکی‌شان به اسم «یودیت» به‌نوعی خود را به هولوفرنس نزدیک می‌کند و او را می‌کشد.

داستان ناپدیدشدگان نیز که در هشت فصل و دوازده بخش نوشته شده است و ده بخش آن از منظر دانای کل و بخش‌های چهار و هشت از زبان یکی از شخصیت‌های داستان روایت می‌شود، درباره پایمردی زن‌هاست؛ روایتی از اتحاد و مبارزه مردم در مقابل دیکتاتوری و ظلم – مردمی که از نظر طرفداران حکومت «شمار انگشت‌شمار مخالفان نظام» و «تروریست» خوانده می‌شوند. در این داستان، جنبش مردمی به‌وسیله زنانی صورت می‌گیرد که شوهران، پدران و پسران‌شان به‌دست نیروهای دولت دستگیر و زندانی شده‌اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست. در مقابل این مردم، یک هنگ ارتش قرار دارد؛ مرکب از ستوانی خشک، مقرراتی و خشن، عده‌ای سرباز و گماشته‌ای که از اهالی روستاست، ولی در خدمت ارباب بود و از نظر مردم خائن محسوب می‌شود. فرماندهی هنگ، به‌ عهده سروانی است که تازه از پایتخت اعزام شده است. مأموریت او در راستای هدف دولت، آشتی ملی یعنی جلب حمایت و همدردی مردم است که آغاز یک دوره بازسازی اقتصادی و اجتماعی، از بین بردن تشنج و درگیری است؛ که البته او در این امر موفق نمی‌شود.

داستان، ظاهراً «بی‌زمان» است، اما مکان وقوع آن روستایی کوهستانی و دورافتاده به‌نام «لانگا» در کشور یونان است که تحت اشغال آلمان‌ها است. کوه‌های این روستا محل تجمع مبارزان و مخالفان دولت است که به‌وسیله ارتش سرکوب شده‌اند. روستا، دارای رودخانه‌ای است که هر از گاهی جسدی را با خود به ساحل می‌آورد. از نظر دکتر دهکده، علت مرگ این اجساد ضربه‌های شدید، سوختگی، شکستگی، استخوان و داخل شدن آب در شش‌ها همراه با تحمل گرسنگیِ زیاد است. به‌عبارتی آن‌ها پیش از مردن، شکنجه شده، سپس در آب انداخته شده‌اند. صورت‌های آن‌ها چنان کوفته شده که به هیچ‌وجه قابل شناسایی نیستند. اما نظامیان، خصوصاً ستوان، اصرار دارند که علت مرگ را ضربه‌های ناشی از حرکت جسد در رودخانه بیان کنند. حتی ادعا می‌کنند که این افراد شورشیانی بوده‌اند که به‌دست رفقای خودشان و به‌خاطر اختلاف عقیده به رودخانه پرتاب شده‌اند؛ در عین حال نظامیان، خصوصاً ستوان مدام بر «فعالیت‌های جنایت‌کارانه‌ی شوهرها» تأکید می‌کنند. پیش از آمدن سروان، جسدی در کنار رودخانه پیدا می‌شود و ارتش جسد را در جایی نامعلوم دفن می‌کند. پس از آن پیرزنی به‌نام «سوفیا آنخِلوس» ادعا می‌کند که جسد از آنِ پدرش بوده است. به ملاقات سروان می‌رود و از او می‌خواهد که نبش قبر کنند و جسد پدرش را به او بدهند تا بتواند خودش با تشییع جنازه شایسته‌ای او را دفن کند. ولی ستوان ادعا می‌کند که پدر، شوهر و پسران سوفیا سیاسی بوده‌اند و مدتی است که ناپدید شده‌اند و سوفیا به‌منظور تبدیل کردن خانواده‌اش به «افراد شهید»، می‌خواهد تشییع جنازه راه بیندازد و حکومت را مقصر جلوه دهد. از این رو از سروان می‌خواهد که خواسته او را نپذیرد. در نتیجه سروان از انجام خواسته پیرزن سرباز می‌زند و می‌گوید چه‌بسا که پدرش زنده باشد و به‌زودی به خانه بازگردد. در همین هنگام جسد دیگری پیدا می‌شود و سوفیا بدون این که جسد را ببیند، ادعا می‌کند جسد از آنِ شوهرش است و درخواست تحویل و تدفین آن را می‌کند. او به‌منظور تحقق خواسته‌اش با تمامی زن‌های خانواده‌اش و تنها مرد خانواده یعنی نوه‌اش، شبانه‌روز کنار جسد می‌نشیند. سروان چون جسد را قابل شناسایی نمی‌داند، از تحویل آن خودداری می‌کند. او به‌منظور جلب همکاری کشیش دهکده و آرام کردن اوضاع، نزد او می‌رود و از او می‌خواهد «چون هویت جسد معلوم نیست از شرکت در مراسم تدفین امتناع کند.» کشیش با آن‌که به مشخص نبودن هویت جسد اذعان دارد، ولی قبول نمی‌کند؛ و با این ادعا که مردان این خانواده‌ها ناپدید شده‌اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست، عمل سوفیا را توجیه، از او حمایت می‌کند و از سروان می‌خواهد برای ایجاد آرامش در دهکده، زندانیان سیاسی را آزاد کند و مرده‌ها را به خانواده‌های‌شان باز گرداند. در نهایت سروان، او را از دستگیری «آلکسیس» نوه‌ی پانزده ساله سوفیا مطلع می‌کند و آزادی‌اش را مشروط به همکاری کشیش مبنی بر دفن شبانه و کاملاً خصوصی جسد اول (ظاهراً پدر سوفیا) و پراکنده شدن زن‌ها از اطراف رودخانه می‌کند. سروان برای آن‌که سوفیا از تدفین جسد دوم چشم‌پوشی کند، به‌پیشنهاد ستوان و گماشته، با زن دیگری که مورد اعتماد و اعتنای اهالی دهکده نیست، تبانی می‌کند و از او می‌خواهد ادعا کند جسد از آنِ شوهر اوست. خبر به‌گوش پیرزن و مردم ده می‌رسد و به‌پیشنهاد آلکسیس هر سی و هفت خانواده دهکده ادعا می‌کنند که جسد متعلق به یکی از بستگان آن‌ها می‌باشد و به‌منظور تحویل گرفتن جسد دادخواست‌هایی تنظیم و به ارتش عرضه می‌کنند. سروان این کار را یک توطئه می‌داند. برای رسیدگی به مسأله یک قاضی از پایتخت می‌آید و از درخواست‌کنندگان بازپرسی می‌کند که البته راه به جایی نمی‌برد. سروان عملاً دنباله‌رو ستوان است و از او خط می‌گیرد. یکی از بهترین شخصیت‌پردازی‌ها، هم در معنا و هم در ساختار، در مورد ستوان به‌کار گرفته شده است. او فاشیستی تمام‌عیار و توطئه‌گری بی‌رحم است که فقط در اندیشه به هدف رساندن مقاصد خود است. روش‌های او شبیه افراد امنیتی «چکا» و «ان.ک. و.د» استالین است که فقط دنبال سرنخی برای هدف «دوگانه‌شان» یعنی اثبات حقانیت خود و نابودی همنوعان‌شان بودند. از سوی دیگر، خبر در پایتخت ابتدا به‌عنوان موضوعی کمدی و بعد به‌صورت یک شایعه عنوان می‌شود. دولت برای این که از سوءاستفاده احزاب و نشریه‌های مخالف جلوگیری کند؛ زن خبرنگاری را برای مصاحبه با زنان دهکده به آن‌جا می‌فرستد. سروان در برخورد با خبرنگار علت رفتار زن‌ها را عقب‌ماندگی ذهنی و عاطفی، حاشیه‌نشینی، دور بودن از تمدن، وحشیگری و درنهایت جنونی گروهی بیان می‌کند و می‌گوید آن‌ها با این کارشان نقش خود را به‌عنوان مادر، همسر و خواهر در خانواده به لجن کشانده‌اند و وارد عرصه سیاست شده‌اند، که هیچ ربطی به آن‌ها ندارد. سروان جلسه مصاحبه را تبدیل به‌یک نمایش می‌کند. او از قبل ترتیب آزادی مشروط یکی از پسران سوفیا و اعزام او را از پایتخت به روستا می‌دهد و وی را به جلسه مصاحبه می‌آورد. به این ترتیب مصاحبه با یک‌یک زن‌ها منتفی می‌شود و سروان فقط از سوفیا می‌خواهد که بنشیند تا خبرنگار با او مصاحبه کند، اما سوفیا پیشنهادش را رد می‌کند و به‌منظور مطلع کردن عروسش از آمدن شوهرش، به‌خانه می‌رود و شب با وجود آن که پسرش به خانه برگشته، دوباره به کنار رودخانه می‌رود و در انتظار جسد دیگری می‌نشیند. ناباوری مردم از یک سو و مضکه‌بازی‌هایی که توان اجرایی‌اش را از قدرت می‌گیرد، خیلی ساده در عین حال مؤثر در پدید آمدن چنین انتظاری به‌تصویر کشیده می‌شود. تمهیدات داستانی در حداقل باقی می‌مانند و بازی با زبان در حد صفر است، آن‌چه به فرایند داستان تداوم منطقی می‌بخشد و به‌اصطلاح تعلیق و کشش بریا خواننده به‌وجود می‌آورد، خود «قصه» است و روایتی از دل آن و روابط شخصیت‌هایش نوشته می‌شود. نکته‌ای که غیابش در این رمان غیرقابل‌انکار است و در واقع یکی از نکات ضعف آن محسوب می‌شود، درون‌کاوی مردم تحت ستم و تصویر روان‌شناختی آن‌ها است. خیلی ساده بگویم: در جامعه‌ای که ستم به شکل نیرویی بی‌احساس و غیرمنطقی روند عادی زندگی را به‌هم می‌ریزد، مردم در همان حال که ممکن است در عالی‌ترین سطح دست به مبارزه بزنند، دست‌خوش بدترین و تباه‌کننده‌ترین عوامل هم می‌شوند و از یأس، خودکشی، مهاجرت، احساس تنهایی، دعوا و مشاجره روی مسائل خیلی معمولی، خودتخریبی با اعتیاد، و میگساری، نیست‌انگاری و تمایل به ویرانی مصون نمی‌نمانند. نگاهی عینی به زندگی روستائیان، شهروندان، قوم‌ها و ملت‌هایی که هم‌زمان با مبارزه با نیروهای جّبار داخلی و خارجی دچار انحطاط (دست‌کم به صورت موقت) شده‌اند، افاده‌ای است در اثبات مدعایی که بهتر است با ذکر مثال از اعتبارش نکاهیم.

بنابراین، ضمن تأکید بر ارزش این رمان، نمی‌توان کم‌کاری نویسنده را در این مقوله نادیده گرفت.

به هر حال، «سرگئی» فرزند آزادشده سوفیا کاری به سیاست ندارد و اشتباهاً دستگیر و زندانی شده است. از این رو سوفیا احساس می‌کند که پسرش اقرار کرده یا نوشته‌ای را امضا کرده است. او به‌خاطر این که سبب شادمانی سروان نشود، نه‌تنها با دیدن سرگئی ابراز احساساتی از خود نشان نمی‌دهد، بلکه مانند سایر زنان شرکت‌کننده در مصاحبه، که سراغ مردان‌شان را از سرگئی می‌گیرند، نشانی از شوهر و پسر دیگرش نمی‌جوید. ادامه تحصن زن‌ها به رهبری سوفیا در کنار رودخانه، سبب اعتراض مقامات دولتی و «فیلیپ کاستوریا» ارباب دهکده می‌شود و با فرستادن پیغام توسط گماشته، سروان را تهدید می‌کند و او را تحت فشار قرار می‌دهد. ارباب پیغام می‌دهد پیش از آنکه سرهنگ آلمانی که یک خارجی است برای سر و سامان دادن اوضاع بیاید، سروان غائله را ختم کند؛ در غیراین‌صورت خودش اقدام خواهد کرد؛ وحدتی که استثمارگران و ستمگران به‌شکل ناگفته و نامکتوب با هم دارند و نویسنده با دلالت‌های ضمنی به ما نشان می‌دهد. ارباب و ستوان تنها راه چاره را برخورد مسلحانه می‌دانند، اما سروان جنگ واقعی را نبرد با زن‌ها، دختران جوان و پسربچه‌ها نمی‌داند و سعی می‌کند از طریق مذاکره و تهدید سوفیا اوضاع را آرام کند. به همین دلیل دوباره آلکسیس را دستگیر می‌کند و به سوفیا می‌گوید اگر زنان ده را به خانه‌های‌شان بازگرداند، فردا نوه‌اش را آزاد می‌کند، وگرنه او را به پایتخت خواهد فرستاد. نویسنده به وحدت مردم کیفیت استعلایی می‌بخشد و در ادامه سوفیا می‌گوید نمی‌تواند تصمیم آن‌ها را تغییر دهد. او با برانگیختن احساسات خانوادگی سروان، خواهان چند ساعت ملاقات خصوصی با نوه‌اش می‌شود. سوفیا از نوه‌اش که ظاهراً در مورد کارهای مادربزرگش مردد است، می‌خواهد تا آن‌جا که می‌تواند کم حرف بزند و به او می‌فهماند مقابله با ارتش به‌خاطر دستگیری مردها و خواستن مرده‌های‌شان درواقع قدرت آن‌ها را نمایان می‌کند و کار درستی بوده است. همچنین به او اطمینان می‌دهد که زنده باز خواهد گشت و رفتنش به پایتخت موقعیتی پیش می‌آورد که بتواند سراغ پدر و پدربزرگش را بگیرد. تقابل‌ها در عرصه شخصیت، رخداد، گفتگوها دینامیسم خوبی به داستان بخشیده است…. به هر حال سرانجام سوفیا به سروان می‌گوید اگر می‌خواهد زن‌ها را کنار رودخانه نبیند، بهتر است مرده‌های‌شان را به آن‌ها باز گردانند و آدم‌کش‌ها را مجازات کنند. سروان از شنیدن این حرف بسیار خشمگین می‌شود. صبح روز بعد آلکسیس با یک کامیون به پایتخت فرستاده می‌شود و ستوان همراه با سربازان مسلح به‌سوی زنان کنار رودخانه می‌رود. آن‌ها درحالی‌که با جسد سومی که تازه از رودخانه پیدا شده، مواجه می‌شوند به زن‌ها حمله می‌کنند.

آریل دورفمانچیزی که به این اثر اعتبار می‌بخشد، ناتوانی و ضعف تاریخی «منطق و احساس بشری» در مقابله با چیزی است که آن هم بشری است ولی مطلقاً به جبهه «شر» تعلق دارد: «قدرت و خشونت ناشی از آن.» دورفمان این موضوع فارغِ از زمان و مکان را بدون حاشیه‌روی‌های معمول و با اجتناب از «حادثه‌سازی» کاذب که این روزها تحت تأثیر سینما در ادبیات داستانی باب شده است و متأسفانه نویسندگان بااستعدادِ جوان ما، بدون ارزیابی‌های زیباشناختی رویکردی افراطی به آن نشان می‌دهند، خیلی راحت و زنده در قالبِ رابطه فردیت‌های نظامی و روستایی تصویر می‌کند. لازم نیست حکومت حتماً فاشیستی باشد تا نویسنده‌ای مثل اینیاتسیو سیلونه «تحمل‌ناپذیری ضعیف‌ترین صدا را از جانب نگهبانان قدرت» بازنمایی کند. نکته ظریف – پنهان یا آشکار- در مناسبات عینی سرکوب‌کننده و سرکوب‌شونده این است که امثال ستوان و سروان، اساساً مکانیکی عمل می‌کنند و از مصداق واژه معروف «مهره» فراتر نمی‌روند. آن‌ها قرار نیست با هیچ استدلال و احساسی متقاعد شوند، باید حتی در برابر «دست‌های خالی» از آن‌چه که هست، پاسداری کنند. بنابراین فریادشان قطع نمی‌شود: «وقتش رسیده که نظم را برقرار کنیم.»

دورفمان در نشان دادن این «قطعیت تاریخی» یعنی نیاز جباریت به قهر و قربانی، تردیدی به خود راه نمی‌دهد و با شجاعت هنرمندانه‌ای – به‌دور از سیاسی‌نویسی- نسبیت‌انگاری رابطه «نوع‌دوستی و اقتدار» را رد می‌کند. ترجمه احمد گلشیری طبق معمول استادانه و تحسین‌انگیز است.


 

خبر

هاینریش بل پرونده جنگآیا شما آن دهکده‌های مفلوکی را می‌شناسید که در آن‌ها انسان بیهوده از خود می‌پرسد که چرا راه‌آهن در آن‌جا ایستگاه دارد؛ آن‌جا که به نظر می‌رسد ابدیت برگرد چند خانه‌ی کثیف و کارخانه‌ای متروک چنبره زده است؛ جایی که مزارع اطرافش به نفرین ابدی بی‌حاصلی دچار شده‌اند؛ آن‌جا که انسان یک‌باره حس می‌کند ویرانه‌ای بیش نیست؛ زیرا درخت یا حتی برج کلیسایی هم به چشم نمی‌آید؟

مردی که کلاه قرمز بر سر دارد، سرانجام پس از توقفی طولانی قطار را به حرکت درمی‌آورد و پشت تابلویی بزرگ با نامی درشت بر آن، ناپدید می‌شود. این طور به نظر آدم می‌رسد که مرد حاضر است تمام دارایی‌اش را بدهد تا بتواند یک روز تمام فقط سیر بخوابد.

افقی خاکستری‌رنگ بر فراز مزارع متروکه و ویرانه که هیچ‌کس در آن‌ها چیزی نمی‌کارد، آویخته شده است. با همه این احوال من تنها کسی نبودم که پیاده شدم. زنی سالخورده با پاکتی بزرگ و قهوه‌ای‌رنگ از کوپه مجاور پیاده شد، اما هنگامی که آن ایستگاه کوچک و کثیف را ترک می‌کردم، گویی زمین دهان باز کرده و زن را بلعیده بود و من برای یک لحظه سر در گم ماندم؛ زیرا نمی‌دانستم باید از چه کسی آدرس بپرسم. چند خانه‌ی آجری با پنجره‌هایی که هیچ نشان از زندگی در آن خانه‌ها نداشت، با آن پرده‌های زرد و سبز چنان می‌نمودند که گویا سکونت در آن‌ها ناممکن است. در آن سوی این خیابان، دیواری سیاه کشیده شده بود که به نظر می‌رسید در حال ریزش است. به سمت دیوار تیره رفتم، زیرا می‌ترسیدم درِ یکی از این خانه‌های مردگان را به صدا درآورم. سپس از نبش خیابان پیچیدم و درست در کنار تابلوی کثیفی با عنوان غذاخوری که به سختی قابل خواندن بود، واژه خیابان اصلی را به وضوح با حروف سفید بر زمینه آبی خواندم. باز هم چند خانه که چشم‌اندازی قناس را به تصویر می‌کشیدند، گچ‌کاری‌های تکه‌تکه شده و در طرف مقابل، دیوار طویل، بی‌پنجره و تیره و تار کارخانه، مانند حصاری که گرداگرد ویرانه‌ها کشیده باشند، دیده می‌شد. به سادگی فقط به حکم احساس به سمت چپ پیچیدم، اما در آن‌جا ناگهان دهکده به پایان می‌رسید. حدود ده‌متر دورتر بار دیگر دیوار ادامه داشت. پس از آن مزرعه‌ای هموار و خاکستری‌رنگ با نور خفیفی به رنگ سبز که به سختی به چشم می‌آمد و در نقطه‌ای با افق خاکستری دوردست پیوند می‌یافت، آغاز می‌شد. این احساس خوفناک به من دست داد که در انتهای دنیا و در جلوی مغاکی بی‌پایان ایستاده‌ام. گویا نفرین شده بودم که درون این خیزاب بی‌نهایت فریبنده و خاموش ناامیدی مطلق کشیده شوم.

سمت چپ خانه‌ای کوچک و کتابی‌شکل، مانند خانه‌هایی که کارگران پس از خاتمه کار می‌سازند، قرار داشت. با تردید و تقریباً تلوتلوخوران به سوی آن حرکت کردم. پس از عبور از پرچینی محقر و رقت‌آور که شاخه‌های گل سرخ وحشی آن را پوشانده بود، شماره خانه را دیدم و متوجه شدم که درست آمده‌ام.

کرکره‌های تقریباً سبز رنگ خانه که دیگر حسابی از رنگ و رو رفته بود، محکم بسته شده و انگار به پنجره‌ها چسبیده بودند. سقف کوتاه خانه که دست من به پیش‌آمدگی آن می‌رسید، با صفحه‌های حلبی زنگ‌زده‌ وصله شده بود. سکوتی بیان‌ناپذیر حاکم بود؛ ساعتی که در آن شامگاه پیش از آن که با رنگ خاکستری خود در حاشیه بی‌نهایت جاری شود، اندکی مکث می‌کند. لحظه‌ای طولانی پشت در خانه ایستادم و آرزو کردم که کاش آن روزها مرده بودم… به جای این‌که این‌جا بایستم تا وارد این خانه شوم. هنگامی که دست دراز کردم تا در بزنم، از داخل خانه صدای پرطنین خنده‌ی زنانه‌ای را شنیدم؛ از همان خنده‌های مرموزی که درک‌ناشدنی هستند و بنا به خلق و خویی که داریم یا ما را سرخوش می‌سازند یا قلبمان را درهم می‌فشارند. در هر صورت فقط زنی که تنها نباشد، می‌توانست آن گونه بخندد، باز هم ایستادم. بار دیگر آن میل درنده و سوزان برای این‌که بگذارم درون آن بی‌نهایت خاکستری شامگاهی که فرو می‌نشست، کشانده شوم، درونم به جوشش افتاد؛ شامگاهی که اکنون بر فراز آن مزرعه دوردست آویزان بود و مرا به سوی خود می‌کشید و می‌کشید… با واپسین توانم در را به شدت کوبیدم.

نخست سکوت بود. آن‌گاه صدای نجوا و سر آخر صدای قدم، قدم‌های آهسته‌ی یک نفر با دمپایی، سپس در باز شد و من زنی با موهای بور سرخ‌فامی را دیدم که تأثیر او بر من مانند یکی از آن نورهای توصیف‌ناشدنی‌ای بود که نقاشی‌های تیره رامبراند را تا کوچکترین زاویه روشن می‌سازند. این زن با رنگ طلایی و سرخ موهایش همچون نوری درون این ابدیت خاکستری و سیاه می‌درخشید. او با فریادی آهسته به عقب جست و با دستانی لرزان در را نگه داشت، اما هنگامی که کلاه سربازیم را برداشتم و با صدایی گرم عصر به خیر گفتم، تشنج هراس که این چهره بی‌اندازه بی‌حالت را دربرگرفته بود، برطرف شد و او با پریشانی لبخندی زد و گفت: «بله؟».

برای لحظه‌ای در پس‌زمینه، هیکل عضلانی مردی را دیدم که در تاریک و روشن راهروی کوچک از آن‌جا گذشت. آهسته گفتم: «می‌خواستم با خانم برینک صحبت کنم».

بار دیگر با صدایی بی‌طنین گفت: «بله؟» و با عصبانیت در را گشود. هیکل مرد در تاریکی ناپدید شده بود. وارد اتاقی تنگ شدم که از اثاثیه محقری پر شده و بوی غذای نامرغوب و سیگار بسیار مرغوب در آن پیچیده بود. دست سفید زن به سوی کلید برق رفت و هنگامی که نور بر او افتاد، چهره رنگ‌پریده و بی‌حالت او که بی‌شباهت به چهره‌ی مردگان نبود، هویدا شد. فقط موهای قرمز روشن او زنده و گرم به نظر می‌رسید. زن با این که دکمه‌های پیراهنش محکم بسته شده بود، با دستانی که هنوز می‌لرزید، با تشنج لباس قرمز تیره‌اش را روی سینه‌های برآمده خود چنگ زد. انگار می‌ترسید من روی او چاقو بکشم. نگاه چشمان آبی و پر اشک او هراسیده و رمیده بود، انگار بدون داشتن هیچ تردیدی درباره صدور حکمی خوفناک در پیشگاه دادگاه ایستاده است. حتی تابلوهای ارزان‌قیمت آویخته به دیوار و آن تصاویر شیرین نیز بی‌شباهت به متهمین به دار آویخته نبودند. به زحمت گفتم: «نترسید».

در همان لحظه می‌دانستم که این ناخوشایندترین سرآغازی است که می‌توانستم انتخاب کنم، اما پیش از آن که بتوانم سخنم را ادامه دهم، با صدایی بی‌نهایت آرام گفت: «من همه‌چیز را می‌دانم، او مرده است… مرده.»

فقط توانستم سرم را به علامت تصدیق تکان دهم. سپس دست به درون جیبم بردم تا واپسین دارایی‌های او را به زن تحویل دهم، اما در همین لحظه صدایی خشمگین درون راهرو پیچید: «گیتا!»

زن مأیوسانه مرا نگاه کرد، سپس در را گشود و فریادزنان گفت: «پنج دقیقه صبر کن لعنتی»، و بار دیگر در را با صدا به هم کوبید. می‌توانستم تصور کنم که مرد چگونه بزدلانه پشت بخاری چپیده است. زن نگاه لجوجانه و تقریباً پیروزمندانه‌اش را به من دوخته بود. به آهستگی، حلقه، ساعت و کتابچه سربازی با عکس‌های بسته‌بندی شده‌اش را روی رومیزی مخمل سبز گذاشتم. در این لحظه زن ناگهان با حالتی عصیان‌زده و هراسان مانند حیوانی به هق‌هق افتاد. خطوط چهره‌اش کاملاً محو و بسیار نرم و بی‌شکل شده و قطرات شفاف و کوچک اشک از میان انگشتان کوتاه و گوشتالودش بیرون می‌غلتید. زن خود را روی کاناپه انداخت و درحالی که با دست چپ با اشیأ محقر اتاق بازی می‌کرد، دست راستش را به میز تکیه داد. خاطرات به نظرش با ضربه هزاران شمشیر پاره‌پاره می‌شد. در این لحظه بود که دانستم جنگ هرگز به پایان نخواهد رسید؛ جنگ تا زمانی که این‌جا و آن‌جا زخمی سر باز کند که آن رزمنده شهید مسبب آن بوده است، هرگز پایان نخواهد گرفت. تمامی نفرت، هراس و یأس خود را مانند باری محقر از دوش فروافکندم و دستم را روی آن شانه لرزان و گوشتالود گذاشتم. هنگامی که چهره متعجب خود را به سویم چرخاند، برای نخستین بار در خطوط چهره‌اش شباهتی با آن دختر زیبا و دوست‌داشتنی یافتم که بی‌شک صدها بار ناگزیر به دیدن عکسش شده بودم، آن روزها… .

– کجا اتفاق افتاد؟ بنشینید. در شرق بود؟

از چهره‌اش مشخص بود که ممکن است هر لحظه بار دیگر به گریه افتد.

– نه… در غرب، در اسارت… ما بیشتر از صد هزار نفر بودیم.

– چه موقع؟

نگاهش هیجان‌آلود، هوشیار و بسیار زنده و چهره‌اش سخت و جوان بود، انگار هستی‌اش به پاسخ من بستگی داشت. آهسته گفتم: «ژوئن «45.

به نظر رسید که برای لحظه‌ای به فکر فرو رفته است و سپس لبخندی بر لب آورد. لبخندی کاملاً معصومانه و بی‌گناه و من پیش خود اندیشیدم که برای چه لبخند می‌زند. اما حالی به من دست داد گویی هر لحظه ممکن است خانه بر سرم خراب شود. از جایم بلند شدم. او بدون این‌که کلامی بر لب آورد، در را برایم گشود و خواست آن را برایم نگه دارد، اما من سرسختانه آن‌قدر منتظر ماندم تا او از کنارم رد شد و از در بیرون رفت. هنگامی که با من دست می‌داد، با هق‌هقی فروخورده گفت: «می‌دانستم، از همان زمان‌- تقریباً سه سال پیش‌- وقتی او را تا راه‌آهن بدرقه کردم، می‌دانستم.» سپس با صدایی کاملاً آهسته افزود: «من را تحقیر نکنید».

از بیان این سخنان قلبم از هراس به لرزه افتاد. خدای بزرگ، مگر من به یک قاضی می‌ماندم؟ پیش از آن که بتواند مانع شود، آن دست کوچک و نرم را بوسیده بودم و این نخستین بار در زندگیم بود که دست زنی را می‌بوسیدم. بیرون هوا تاریک شده بود. در حالی که ترس سراپایم را فراگرفته بود، باز هم لحظه‌ای پشت در بسته منتظر ماندم. در این لحظه صدای هق‌هق بلند و وحشیانه زن را از داخل شنیدم. او به در خانه تکیه داده بود و تنها لایه‌ای از چوب در، او را از من جدا می‌کرد. در این لحظه صمیمانه آرزو کردم که خانه روی سرش خراب شود و او را مدفون سازد.

سپس آهسته، کورمال کورمال و با احتیاط فراوان به سمت راه‌آهن برگشتم، زیرا می‌ترسیدم هر لحظه درون گودالی فرو بروم. نورهای ضعیف و کوچکی درون خانه مردگان می‌سوخت و کل خانه‌های کوچک مقابل آن نور، بسیار بسیار عظیم به چشم می‌آمدند. حتی پشت دیوار سیاه هم لامپ‌های کوچکی را دیدم که به نظر می‌رسید، حیاط‌های بی‌اندازه بزرگی را روشن کرده‌اند. فضای شامگاه متراکم، سنگین، مه‌آلود، تیره و نفوذناپذیر شده بود.

درون سالن انتظار پر کوران و کوچک به غیر از من چند زوج سال‌خورده، سرمازده در گوشه‌ای چپیده بودند. من دست‌هایم را در جیب فرو برده و کلاهم را تا روی گوش‌هایم پایین کشیده بودم. مدتی طولانی به انتظار ایستادم، زیرا کوران سردی از سوی ریل‌ها می‌وزید و شب هر لحظه بیشتر و بیشتر همچون باری سنگین فرود می‌آمد.

مردی پشت سرم غرغرکنان گفت: «کاش فقط مقدار بیشتری نان و کمی توتون داشتیم.» من مرتب به جلو خم می‌شدم تا خطوط موازی ریل را که در دوردستها در لابلای نورهای بی‌رنگ به یکدیگر نزدیک می‌شدند، نگاه کنم.

اما پس از مدتی در ناگهان گشوده شد و مرد کلاه‌قرمز با چهره‌ای که از اشتیاق او به حرفه‌اش حکایت داشت، گویی در سالن انتظار ایستگاهی بزرگ است، فریاد کشید: «قطار مسافربری به مقصد کلن با نود و پنج دقیقه تأخیر.»

در این لحظه به نظرم رسید تا آخر عمرم به اسارت افتاده‌ام.


 

آسیب‌شناسی تطبیقی ادبیات پایداری ایران

رضا نجفی پرونده جنگ۱. یادداشت

تنها نگاهی گذرا به تاریخ ادبیات جهان بسنده است به ما یادآوری کند که صرفاً فهرستی از بهترین _ و نه حتی همه _ آثار ادبیات جنگ در هر کدام از کشورهایی چون آلمان، انگلستان، فرانسه، روسیه، امریکا و… به تنهایی سیاهه‌ای انبوه را تشکیل می‌دهد که پرداختن به آن مستلزم ده‌ها و صدها اثر تحقیقی است.

اما متأسفانه به رغم تجربه هشت سال دفاع علیه جنگ تحمیلی عراق، هنوز چه از لحاظ کمّی و به‌ویژه چه از لحاظ کیفی نتوانسته‌ایم آثار درخور رقابت با ادبیات جنگ جهان بیافرینیم. گذشته از این معضل، هرچند کم و بیش شاهد چاپ و نشر آثار فراوانی از ادبیات پایداری بوده‌ایم، سوگ‌مندانه باید تأکید کرد، در مقوله آسیب‌شناسی و نقد و بررسی این نوع از ادبیات بسیار بیش از خود آثار فقیر بوده‌ایم.

طبیعتاً عدم تعامل قابل قبول نقد ادبی با ادبیات پایداری را تا حدودی در مقدس‌انگاری این پدیده و لاجرم تابو شمردن آسیب‌شناسی این دسته آثار می‌توان دانست؛ بی‌توجه به این نکته که عدم پرداخت به آسیب‌شناسی ادبیات جنگ نه‌تنها دلیلی بر قلّت آثار برجسته در این حوزه است، بلکه نبود نقد و انکشاف این نوع ادبیات نتیجه‌ای ندارد جز عدم ارتقای هنری آثار این حوزه و دامن‌زدن به چاپ و نشر نمونه‌های نازل که این خود نقض غرض و ظلمی خواهد بود به این ژانر ادبی در کشورمان. به هر حال، شاید به این دلیل و دلایل دیگر است که نگارنده در جستجوی یافتن پیشینه پژوهش‌های مشابهی که نه معطوف به نقد موردی آثار جنگ، بلکه در کوشش آسیب‌شناسی ژانر ادبیات دفاع مقدس در کشومان باشد، ره به جایی نبرد و نتوانست نمونه‌های مشابهی را بیابد. نگارنده می‌کوشد، در این تحلیل از جاده انصاف خارج نشود، اما شاید به سبب نبود سنّت کافی و وافی نقد و پژوهش در این باره چندان موفق نبوده باشد، از این رو او آرزومند است نبود پژوهش‌های مشابه توجیهی بر کاستی‌ها و لغزش‌های او باشد و خوانندگان با سعه صدر و اغماض ویژه‌ای با وجیزه او و تندروی‌های احتمالی‌اش برخورد کنند. در عین حال، راقم این سطور به دیده منّت پذیرای نقد و نظر ارباب فن و مخاطبان خواهد بود. کوشش این نوشتار آن است که گامی در آسیب‌شناسی ادبیات پایداری و بیان ریشه‌ها و دلایل ضعف کمّی و کیفی این نوع از آثار در ایران بردارد. نگارنده در این مقاله با برشمردن آسیب‌شناسی عمومی بحث و آسیب‌های اختصاصی که متوجه ادبیات پایداری ماست، به مقایسه‌ای تطبیقی میان ضعف‌ها و قوّت‌های ادبیات مقاومت ایران و نمونه‌های معادل آن در ادبیات دیگر کشورها پرداخته است.

نگارنده برای پرهیز از ایجاد شائبه غرض‌ورزی‌های شخصی، عامدانه از ذکر نمونه‌های ایرانی شامل آسیب‌های یادشده خودداری ورزیده و به بحث کلی بسنده کرده است. بی‌شک اشاره به آثار خاص نیازمند فراهم شدن فضای نقدپذیری و فرهنگ نقد و نقادی است. نکته دیگر این‌که اشاره به آسیب‌های یادشده نسبی است و راقم این نوشتار منکر وجود آثار باارزش و شایسته در ادبیات پایداری‌مان نیست. و نکته آخر این‌که این نوشتار در بخش پایانی تنها به صورتی فهرست‌وار به راهکارهای پیشنهادی برای برون رفت از آسیب‌های یاد شده می‌پردازد و بحث تفصیلی درباره این راهکارها را به پژوهشی دیگر حوالت می‌دهد.

۲. انواع آسیب‌های ادبیات پایداری

در این بخش شایان یادآوری است که اصولاً ما با دو گروه از آسیب‌های مربوط به ادبیات پایداری روبه‌رو هستیم: آسیب‌هایی که جنبه عمومی دارند و ممکن است گونه‌های دیگر ادبیات نیز گرفتار پاره‌ای از این آسیب‌ها شوند و دیگر، آسیب‌هایی که بیشتر ویژه ادبیات پایداری ماست. آسیب‌های نوع اول بیشتر جنبه فرهنگی دارند، اما آسیب‌های دسته دوم در بیشتر موارد بر فرم و عناصر داستانی ادبیات جنگ ما تأثیرگذار است. ما با تفکیک نسبی این نوع آسیب‌ها به هر کدام از آن‌ها اشاره خواهیم کرد و ما به ازای آن را در ادبیات دیگر ملل خواهیم دید. از آسیب‌های عمومی که بی‌شک عمده تراند، می‌آغازیم و در ادامه به آسیب‌های ویژه می‌پردازیم.

۱-۲. آسیب‌شناسی عمومی ادبیات پایداری

هما‌ن‌گونه که ذکرش رفت، این‌گونه آسیب‌ها جنبه عمومی و فرهنگی دارد و نه‌تنها به نویسندگان که در برخی موارد به سیاست‌گذاری‌ها و به ساختار فرهنگی جامعه و حتی به مخاطبان آثار نیز مربوط می‌شود. به عبارت دیگر، عمده این آسیب‌ها ریشه و عللی خارج از خود آثار دارند و برخی از آن‌ها در مورد آثار غیرجنگی ما نیز صدق می‌کنند. عمده‌ترین آسیب‌ها به این شرح قابل طبقه‌بندی‌اند:

۱-۱-۲ فقر فرهنگی

در بحث مربوط به فقر فرهنگی نیز می‌توان به زیرشاخه‌ها و نکات متفاوت و متعددی اشاره کرد، اما برای پرهیز از تطویل کلام از تقسیم‌بندی ریزتر چشم می‌پوشیم و به ذکر کلّیاتی بسنده می‌کنیم. یکی از مهم‌ترین علل فقر فرهنگی، فقر کتاب‌خوانی به طور عام و کمبود تقاضای ملی برای ادبیات داستانی به طور خاص است. کشوری که سرانه‌ی مطالعه آن چند دقیقه بیش نیست و پس از گذشت سی‌سال، شمارگان متوسط چاپ آثار در این مملکت هفتاد میلیونی هنوز از سه هزار نسخه _ و در حوزه ادبیات داستانی از دوهزار نسخه _ فراتر نمی‌رود، چگونه می‌توان چشم‌داشت رقابت با کشورهایی را پروراند که شمارگان آثار و سرانه‌ی مطالعه مردمانش ده‌ها و بلکه صدها برابر ماست؟

ذکر چند نمونه، ابعاد این تراژدی را روشن می‌کند. زمانی که همینگوی رمان ناقوس‌ها برای که می‌نوازند را به چاپ سپرد، به رغم آغاز جنگ جهانی دوم و معطوف شدن اذهان جهانی به این رخداد، اثر یادشده که مربوط به رخدادی سپری شده _ جنگ داخلی اسپانیا _ بود، تنها در خود امریکا در مدت کوتاهی سیصد و شصت هزار نسخه به فروش رفت.

متأسفانه صرف توسعه‌یافتگی یک کشور دلیل عمده‌ای بر بالا بودن شمارگان آثار ادبی نیست، همان‌گونه که عدم توسعه یافتگی نیز توجیهی بر این بلیه نخواهد بود. دلیل این مدعا نگاهی به سرانه مطالعه در کشورهایی چون روسیه و امریکای لاتین است. بنا به آمار رسمی، روسیه حتی در بدترین دوره‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی خود، بالاترین سرانه مطالعه در جهان را برای سالیان سال حفظ کرده بود. این شور و شوق به مطالعه حتی به دلیل سیاست‌گزاری‌ها و حمایت‌های دولتی نیست، چرا که به هنگام چاپ رمان مرشد و مارگاریتا اثر بولگاکف، به رغم محدودیت و کارشکنی‌های دولتی، روس‌ها برای خرید آن صف کشیدند و یک‌شبه سیصد هزار نسخه از این رمان در بازار سیاه فروخته شد.

متأسفانه شمار جمعیت نیز دلیلی بسنده برای افزایش تیراژ نیست. برای نمونه، آمار شمارگان کتاب و سرانه مطالعه در کشورهایی مانند فرانسه و آلمان که جمعیتی مشابه ایران دارند، بسیار چشم‌گیرتر از کشورمان است.

بررسی علل گریز از مطالعه و مسائلی از این دست، در حیطه وظایف این نوشته نیست و ما صرفاً می‌توانیم به نقش منفی این پدیده‌ها در عدم ترویج ادبیات داستانی و نیز ادبیات جنگ کشورمان اشاره کنیم.

۲-۱-۲. نوپا بودن نثر داستانی جدید فارسی

جدای از فقر کتاب‌خوانی در ایران، می‌باید یادآور شد اصولاً در مقایسه با سنت کهن شعری کشورمان که سابقه‌ای هزار ساله دارد، ما در حوزه‌ی ادبیات داستانی جدید و نثر داستانی با سابقه‌ای صد ساله فقیر شمرده می‌شویم. «فرهنگ ایرانی از لحاظ سنّت شفاهی روایت داستان غنی است و از حیث سنّت روایت کتبی داستان منظوم هم فقیر نیست، اما هنر داستان‌نویسی در ایران بیشتر از صد سال سابقه ندارد و در این مدت به نسبت اندک نیز به دلیل کم‌کاری ملی _ فرهنگی اولاً داستان خوب زیاد نوشته نشده است، ثانیاً آثار نظری مهم و معتبر در زمینه هنر داستان‌نویسی از زبان‌های دیگر جز یکی دو کتاب به زبان فارسی ترجمه نشده است. ثالثاً شیوه‌های سنتی روایت شفاهی داستان و روایت کتبی داستان منظوم که از بن دندان عناصر زنده و به دردبخوری در آن‌ها هست، کشف و تحلیل نشده‌اند و رابعاً اسلوب‌های بیان هنری عام ایرانی که ممکن است در خلق داستان نیز به کار گرفته شوند، مطالعه و شناسایی نشده‌اند.»(1) به عبارت کوتاه، هرچند ما در سنت شعری چیره‌دست‌ایم، در هنر داستان‌نویسی جدید، در آغاز راهیم. پیامد این آسیب، دشواری‌هایی که در باب نگارش داستان کوتاه رخ می‌دهد، درباره‌ی نگارش رمان مضاعف می‌شود.

جدای از این‌که نگارش یک رمان _ از نگاه راقم این سطور _ دشواری‌ها و پیچیدگی‌های بیشتری دارد، اصولاً به سبب موشکافی‌ها و پرداختن به همه زوایای جامعه و زندگی، بویژه به جنبه‌های ناخوشایند آن، بیشتر حساسیت‌زا است و از سوی برخی از سیاست‌گذاران و متولّیان فرهنگی و مخاطبان دشوارتر پذیرفته می‌شود. حال در ازای تاریخ صد ساله ادبیات داستانی جدید ایرانی، ما با تاریخی چند صد ساله در ادبیات داستانی غرب مواجه‌ایم و طبیعی است هنوز راهی طولانی را می‌باید در این مورد بپیماییم.

۳-۱-۲. دیگر دشواری‌های مربوط به حوزه چاپ و نشر

آن‌چه گفته شد _ فقر کتاب‌خوانی، شمارگان نحیف آثار داستانی، عمر کوتاه ادبیات داستانی جدید در ایران و… _ ناگزیر بر پیامدهای دیگری نیز دامن می‌زند و آن حرفه‌ای‌نشدن و اقتصادی‌نبودن فعالیت در خلاقیت ادبی است. طبیعی است که با تیراژهای مرسوم، کمتر نویسنده‌ای در ایران می‌تواند به طور تمام‌وقت و حرفه‌ای به نوشتن بپردازد و دغدغه‌ی نوشتن نداشته باشد. بر این اساس، یک چرخه باطل علت و معلولی شکل می‌گیرد: تقاضا و مخاطب اندک به نویسنده پاره‌وقت و تفننی می‌انجامد و نویسنده پاره‌وقت آثاری نه‌چندان مطلوب می‌آفریند و بار دیگر این عدم جذابیت و ارزش آثار به کمبود تقاضا و فقر کتاب‌خوانی می‌افزاید. بر همین قیاس، تأثیر این روند را در نظر بگیرید در مورد صنعت چاپ و نشر، ترجمه، پژوهش، ویرایش، امور فنی و شاخه‌های مرتبط با چاپ و نشر و…

۴-۱-۲. کم‌کاری نویسندگان ایران

در ذیل مشکل فرهنگی ادبیات داستانی کشورمان، مشکل اجتماعی کم‌کاری نویسنده ایرانی را نیز می‌توان گنجاند. به دلایلی که در بند ۱-۱-۲ گفتیم و به دلایل متعدد و جامعه‌شناختی، نویسنده‌ی ایرانی در مقایسه با همکاران خود در کشورهای دیگر دچار کم‌کاری و کم‌حوصلگی است.

فرافکنی همه معضلات و ابعاد فقر کتاب‌خوانی بر خوانندگان همواره جوابگو نیست. نمونه‌های متعددی را می‌توان برشمرد که در صورت جذاب بودن اثری، مخاطب گریزان و متفنن و بی‌علاقه به سوی اثر کشیده شده است. دست‌کم می‌توان مدعی شد ارزش و جذابیت اثر به شکل نسبی تقاضا برای اثر ادبی را افزایش می‌دهد. شاید مفیدتر آن باشد که نویسنده‌ی ایرانی به جای گلایه از خوانندگان و یک‌سره متهم ساختن عامه مردم سهم خود را در این آسیب فرهنگی بپذیرد و دست‌کم بخشی از معضل را با ارتقای کیفیت آثار خود حل کند. اگر در ادبیات ما نمونه‌ای در حد و قواره جنگ و صلح یا پیرمرد و دریا نمی‌توان یافت، همه‌ی گناه‌ها بر گردن خواننده فارسی نیست. بخشی از ماجرا این است که ما نویسندگان سخت‌کوش، منضبط، خرده‌گیر و پرکاری مانند تولستوی و همینگوی نداشته‌ایم. گفته‌اند تولستوی رمان دوهزار صفحه‌ای خود را هفت بار بازنویسی کرد و هزاران هزار صفحه نیز سند و مدرک و یادداشت برای نوشتن رمانش فراهم آورد. همینگوی به قولی پنجاه بار خورشید همچنان می‌درخشد را بازنوشت. مارسل پروست برای نوشتن اثر خود سال‌ها خود را در منزل حبس کرد. جویس بیست سال وقت بر سر اولیس خود گذاشت و… نمونه‌هایی از این دست در ادبیات جهان فراوانند، اما چند نمونه مشابه از این پشت‌کار و انضباط را در ادبیات داستانی خود می‌توان نام برد؟ آیا می‌توان درباره‌ی مثلث نویسنده، خواننده و متولیان فرهنگی، خوانندگان و متولیان را به تیغ داوری گذارد و نویسندگان را بری و معاف از مسئولیت دانست؟

۵-۱-۲ . محدودیت تجربه‌های جنگی نویسندگان ما

در باب پدید نیامدن کافی و وافی آثار برجسته در زمینه‌ی ادبیات دفاع مقدس، برخی از متولیان از توطئه‌ی سکوت روشن‌فکران و نویسندگان ایرانی سخن گفته‌اند. هرچند برخی سیاست‌گذاری‌ها و تنگ‌نظری‌ها _ که در بندهای بعدی به آن اشاره خواهیم کرد _ در کاهش مشارکت جدی نویسندگان حرفه‌ای ما در پرداختن به جنگ مؤثر بوده، علت اصلی به‌راستی چیز دیگری است. حقیقت به سادگی این است که قریب به اتفاق نویسندگان حرفه‌ای ما جنگ را از نزدیک لمس نکردند تا تأثیر آن را در ادبیات بازتاب دهند و آن اندک رزمندگانی که دست به قلم بردند، نویسنده‌هایی حرفه‌ای و کارآزموده نبودند تا بتوانند تأثیر مهمی در جریان ادبیات روز ایران داشته باشند.

اما در مورد نویسندگان اروپایی درگیر در جنگ جهانی دوم، این امر کاملا متفاوت است آنان خواسته یا ناخواسته جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کردند و از تأثیرات جنگ در اما نبودند. جنگ جهانی دوم در نیم قرن پیش تلفاتی برابر با جمعیت ایران به جای گذاشت. بنا به آمار، از هر ۴ نفر آلمانی یک نفر در این جنگ کشته شد. تلفات روس‌ها را ۲۰ میلیون نفر برآورد کرده‌اند. فرانسه اشغال شد، برخی از شهرهای آلمان مانند درسدن با خاک یکسان گردید، بسیاری از غیرنظامیان نه‌تنها در بمباران شهرها که از قطحی و گرسنگی جان باختند.

ما جنگ را در این سطح تجربه نکرده‌ایم. اکثری ما جنگ و حتی آثار آن را در رادیو و تلویزیون دیدیم، موشک‌باران شهرهای ما با حملات هوایی برلین و لندن و درسدن سنجیدنی نیست و کل جنگ ایران و عراق در مقایسه با جنگی مانند جنگ جهانی دوم به یک درگیری طولانی‌مدت مرزی می‌مانست. مگر چند درصد از مردم ما در این جنگ کشته شدند؟ چند درصد از خاک ما هنگام جنگ تحت اشغال نظامی بود؟ جدای از دو شهر مرزی، چند شهر ما ویران شد؟ موجب خوشحالی است که ما جنگ را در سطحی محدودتر تجربه کردیم. معقول نیست که برای داشتن ادبیات جنگ قوی، آرزو کنیم که جنگ را در ابعاد وسیع‌تری تجربه کنیم.

قصد نگارنده کم‌اهمیت نشان دادن هشت سال دفاع ما دربرابر تجاوز ارتش عراق نیست. همچنین نگارنده مدعی آن نیست که این جنگ خسارات و ویرانی بر جای نگذاشت. بلکه مقصود بیشتر اشاره به عظیم‌تر بودن فاجعه‌ای به نام جنگ جهانی دوم برای اروپاییان قرن گذشته است. طبیعی است که جنگ بر ادبیات آنان تأثیر بیشتری بگذارد.

۶-۱-۲. کم‌تجربگی ادبی نویسندگان جنگ کشورمان

غیبت نویسندگان حرفه‌ای در جبهه‌های جنگی و سیاست‌گذاری‌های حمایتی دولت از سوی دیگر موجب شد گروهی از کسانی که حاضر و درگیر در جنگ بودند _ و البته حتی برخی جنگ‌ندیدگان جویای بهره‌مندی از حمایت‌های دولتی _ به صرافت تولید و خلق آثار ادبی درباره‌ی جنگ بیفتند. حاصل کار هرچند در بسیاری موارد صمیمانه و صادقانه بود، کمتر بهره‌ای از پختگی و ارزش‌های زیبایی‌شناختی و ادبی داشت. درباره‌ی تازه‌کار بودن اغلب نویسندگان ادب پایداری همین بس که بر اساس گزارش‌های سمینار بررسی رمان جنگ در ایران و جهان (در سال ۱۳۷۲) میانگین سنی نویسندگان ادبیات جنگ کشورمان ۲۶ سال بوده است. (۲)

نمونه آسیب‌شناسانه‌ی چنین پدیده‌ای _ ظهور نویسندگان کم‌تجربه بر اساس حمایت‌های دولتی _ در طول جنگ جهانی دوم در آلمان و ایتالیا و تا سال‌ها پس از آن در اتحاد جماهیر شوروی نیز دیده شده است. جای تأمل دارد که به رغم اعطای کمک‌های فراوان دولتی و حمایت‌های پیش و پس از چاپ آثار این نویسندگان تازه‌کار، در مورد کشوری مانند آلمان تقریباً هیچ اثر شایسته‌ای در باب جنگ خلق نشد و امروزه هر آن‌چه از ادبیات جنگ آلمان در یادها و در تاریخ باقی مانده است، حاصل نویسندگان حرفه‌ای و غیردولتی این کشور پس از جنگ است. در مورد کشوری چون اتحاد جماهیر شوروی به رغم این‌که تا چهل سال پس از جنگ نیز این حمایت‌ها وجود داشت، آثاری کمتر از انگشتان دو دست مانند دن آرام، گارد جوان و… در یادها و خاطره‌ها باقی ماندند.

این لطیفه‌ای معروف است که می‌گوید: مشکل ادبیات اتحاد جماهیر شوروی آن بود که دولت به جای کمونیست‌گرداندن نویسندگانش، کمونیست‌ها را نویسنده گرداند!

اما در کنار کم‌تجربگی اغلب نویسندگان ادب پایداری کشورمان، نکته‌ی دیگری این معضل را تشدید می‌کند و آن نبود سنت ادبیات داستانی جنگ پیش از رخداد حمله‌ی عراق به ایران است. نویسنده‌ی کم‌تجربه غربی اگر هم بخواهد به مضمون جنگ بپردازد، دست‌کم می‌تواند در زبان و ادبیات خود متکی بر الگوها و میراث و سنت ادبیات جنگی باشد که قدمتی هم‌سن رمان و داستان غربی دارد. نویسندگان غربی از زمان پیدایش ادبیات منثور داستانی خود با الهام از جنگ‌های متعددی مانند جنگ‌های صلیبی، جنگ‌های اصلاح مذهبی، جنگ‌های داخلی، جنگ‌های اروپایی پیش از قرن ۲۰ و دو جنگ جهانی، آثاری پرداخته و می‌پردازند، اما در کشور ما شاید به دلیل نونهال بودن ادبیات داستانی جدیدمان، فاقد سنت ادبیات داستانی جنگ _ البته پیش از جنگ ایران و عراق _ هستیم. «دفاع مقدس که در چگونگی وقوع و تداوم و پایان در متون تاریخی ادبی بازمانده، نمونه و نظیری نداشت که بتواند مایه الهام و دستگیری روندگان این وادی باشد. حسب ظاهر متأخرین رویداد مشابه با این واقعه، جنگ ایران و روس در زمان فتحعلی شاه قاجار بود که بازتاب آن در ادبیات عصر _ نویسه‌هایی مشتمل بر تعدادی رساله جهادیه و تاریخ نوشته‌های رسمی و مدایح و شاهنامه‌های گزاف آلود درباری _ به هیچ‌روی نمی‌توانست نظیره و آموزه‌ای برای ادبیات دفاع مقدس محسوب شود.»(3)

کوتاه کلام این‌که ادبیات داستانی جنگ ما همزمان با جنگ هشت‌ساله ما زاده شد و نویسندگان ما فاقد الگوها و تجربه‌هایی در ادبیات ملی خود بوده‌اند تا از آن بهره برند.

۷-۱-۲. آسیب‌های برآمده از ضعف در سیاست‌گذاری‌ها

ناگفته پیداست که زیرشاخه‌های متعدد و متفاوتی برای ضعف‌ها و لغزش‌های سیاست‌گذاری چاپ و نشر ادبیات دفاع مقدس می‌توان برشمرد. با این حال همه موارد، چه سلبی و چه ایجابی را در همین بند به اختصار برمی‌شماریم و برای پرهیز از زیاده‌گویی از طبقه‌بندی ریزتر آن درمی‌گذریم.

معمولا مهم‌ترین آسیبی که برای ادبیات دفاع مقدس برشمرده‌اند و برمی‌شمارند، دولتی‌شدن این نوع ادبیات است. به این معنا که اغلب آثار مربوط به جنگ به سفارش یا به حمایت یا به دخالت نهادهای دولتی خلق شده است.

دولتی شدن ادبیات جنگ به دو معنا است، این‌که دولت در این امر سرمایه‌گذاری و حمایت کند که این به خودی خود چندان مسأله‌ساز نیست، اما دومین معنای این پدیده دخالت دولت در خلق آثاری در این ژانر به شکل نظارت، ارائه دستورالعمل‌ها و رهنمودها، ممیزی‌کردن و سخت‌گیری درباره‌ی آثار غیردولتی و اموری از این دست است که گاه ممکن است به آسیب‌های خاصی بینجامد.

نخستین خطر دولتی و سفارشی‌شدن آثار ادبیات دفاع مقدس، وابسته‌شدن نویسندگان این نوع ادبیات به سلایق و معیارهای مسئولان دولتی است که گاه شاید فاقد دانش ادبی کافی و وافی باشند و حتی بدتر از آن جلب و جذب سودجویانی است که نه در اندیشه خلق اثری هنری که در پی بهره‌مند شدن از حمایت‌های دولتی و نام و نانی بی‌رنج و دشواری‌اند.

و باز می‌دانیم که متولیان فرهنگی، ولو بی‌بهره از دانش کافی و وافی ادبی نباشند، به هر حال کارگزارانی اجرایی‌اند که حیطه‌ی وظایف، مسئولیت‌ها و دغدغه‌های آنان متفاوت است. طبیعی است مصلحت‌های سیاسی و دولتی برای این کارگزاران اولویت بیشتری از دغدغه‌های ناب هنری و زیبایی‌شناختی داشته باشد. و می‌دانیم که اصولاً متولیان فرهنگی کشورهای درگیر جنگ می‌کوشند برای ایجاد شور و شوق و حفظ روحیه مردم کشورشان، شعارهایی را مبنی بر ایثارگری، فداکاری، میهن‌پرستی، دفاع از شرف و… از جمله از طریق ادبیات ترویج و تقویت کنند.

از این رو، پذیرفتنی است که این متولیان تاب و تحمل ادبیات ضدجنگ و حتی انتقادی و دگراندیش را در طول جنگ نداشته باشند، اما آسیب اصلی آن‌جا است که این اولویت‌ها و دغدغه‌ها و سیاست‌ها پس از پایان جنگ نیز گاه ادامه می‌یابد و ناخواسته بر شعاری بودن، کلیشه‌گرایی و تبلیغی بودن آثار جنگ دامن می‌زند و اثر متفاوتی را تابو می‌انگارد.

متأسفانه برخی از متولیان فرهنگی درنیافته‌اند که با پایان جنگ، ضرورت سیاست‌های شعاری به پایان رسیده است و اکنون باید برای خلق آثاری با ارزش ادبی والاتر سیاست‌گذاری کرد. بی‌شک به دلیل همین خامی‌ها در سیاست‌گذاری‌های فرهنگی است که برخی نویسندگان غیرحرفه‌ای گاه حتی عامدانه و آگاهانه _ برای بهره‌مند شدن از حمایت‌های دولتی _ دست به خلق شخصیت‌های کلیشه‌ای، شعارپردازی، دورافتادن از واقع‌گرایی، تحریف واقعیات و… می‌زند و باز به همین دلیل است که بسیاری از آثار دفاع مقدس یا تک‌بعدی و گرفتار فقر مضمونی‌اند و برخلاف نمونه‌های موفق جهانی از تزریق درون‌مایه‌های دیگری مانند مایه‌های فلسفی، روان‌شناختی، عاشقانه و… درمی‌مانند.

از آن گذشته، گرچه مواردی از اهمال‌ها، کم‌کاری‌ها، غفلت‌ها، سیاست‌گذاری‌های غلط، سختگیری‌ها در چاپ و نشر و ممیزی و به طور کلی موارد سلبی قابل ذکر است، اما گاه سیاست‌های ایجابی و حمایتی دولتی، به‌ویژه درباره‌ی ادبیات پایداری ما، نقش منفی داشته است. به این معنا که حمایت‌های غیر کارشناسانه‌ی برخی از مسئولان فرهنگی از آثار کم‌مایه و ضعیف در حیطه‌ی ادبیات پایداری هرچند از روی دلسوزی و به نیت خیر بوده، اما موجب تشدید کم‌کاری در نویسندگان، رواج آثار نامعتبر و در محاق ماندن آثار ارزشمندتر، برهم خوردن معادلات طبیعی حاکم بر بازار چاپ و نشر، دل‌سرد ساختن نویسندگان قوی‌تر، گریزاندن خوانندگان و… شده است و در واقع در تحلیل نهایی این نوع حمایت‌های غیرکارشناسانه از آثار ضعیف، حتی ظلم در حق نویسندگان همان آثار تلقی می‌شود، زیرا آنان را از تکاپو، کارآموزی، تجربه‌ورزی و به یک کلام، ارتقای خود و آثارشان بازداشته است.

متأسفانه گاه آسیب‌شناسی ادبیات جنگ کشورمان از آن‌چه گفته شد نیز فراتر می‌رود و در شکل کوشش‌هایی برای مصادره ایدئولوژیک جنگ ایران و عراق و در خدمت اغراض سیاسی گذاردن این رخداد ملی از سوی برخی مدعیان خود را به رخ می‌کشد. گاه سیاست‌زدگی به حدی می‌رسد که عده‌ای _ که شاید حتی در جنگ و جبهه حضور نداشته‌اند _ خود را متولیان رسمی جنگ و جبهه می‌شناسند و این پدیده میهنی را ملک طلق خود می‌شمارند. سیاسی‌گرداندن این امر ملی به پیامدهای منفی و ویرانگری ازجمله اکراه نویسندگان غیر ایدئولوژیک و غیر سیاسی در پرداختن به این مقوله انجامیده است و کار به آن‌جا می‌انجامد.

بی‌گمان یکی از ریشه‌های اصلی کم‌کاری نویسندگان حرفه‌ای در حوزه‌ی جنگ را می‌باید همین مصادره سیاسی ادبیات پایداری از سوی برخی متولیان خودخوانده جنگ شمرد؛ پدیده‌ای که وسعت دامنه‌ی زیان‌های آن در آینده روشن خواهد شد. باید پذیرفت جنگی که رخ داد پدیده‌ای ملی بود و زندگی همه اقشار مردم را تحت تأثیر قرار داد. از این رو، سیاسی ساختن این پدیده ملی و انتساب آن به گروهی خاص و مصادره آن و متولی‌گری درباره دفاع هشت ساله‌ی ما، نتیجه‌ای ندارد مگر راندن و تاراندن گروهی دیگر از نویسندگان غیردولتی. به این ترتیب، آن توطئه سکوتی که گاه از آن یاد می‌شود، تاحدودی امری است که از سوی برخی متولیان خواسته و ناخواسته بر نویسندگان غیر دولتی تحمیل شده است. منطقی نیست نویسندگان دیگر اندیش را وادار به سکوت کنیم و در پی آن، سکوت آنان را توطئه بنامیم و از آن گلایه کنیم.

مشابه این آسیب‌شناسی، یعنی سیاسی‌ساختن ادبیات ملی را در طول مدت جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر شوروی و آلمان به شدت بیشتر و در ایتالیا و اسپانیا با شدت و حدت کمتری می‌توان دید.

برای نمونه در اتحاد شوروی دولت صرفاً به حمایت از نویسندگانی که عضو اتحادیه نویسندگان این کشور و در واقع عضو حزب کمونیست بودند، پرداخت. این اتحادیه آشکارا با صدور دستورالعملی از نویسندگان عضو خواسته بود که آثارشان صرفاً در قالب رئالیسم سوسیالیستی و با رویکردی خوشبینانه نسبت به آینده انقلاب و نظام حاکم نوشته شود.

همزمان آثاری که با این خواسته‌ها هماهنگ نبود و چه به لحاظ فرمی و چه محتوایی متفاوت شمرده می‌شد، طرد و تخطئه شدند. مسئولان فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی حمایت‌های گسترده‌ای از ادبیات تبلیغاتی و سفارشی کردند، اما حاصل حجم انبوه سوبسیدها و وام‌ها و جوایز و کمک‌های مالی و دیگر حمایت‌ها صرفاً به آن‌جا انجامید که کشور چخوف، داستایفسکی و تولستوی صدها و هزاران رمان و مجموعه داستان کم ارزش آفرید که یکی مانند دیگری بود و پس از گذشت ۷۰ سال از عمر نظام حاکم بر شوروی، تنها نام چند اثر از این هزاران اثر در یادها مانده و در تاریخ ادبیات جایی برای خود یافته است و شگفت اینکه همین چند اثر مانند دن آرام به نسبه به دور از دستورالعمل‌های اتحادیه نویسندگان این کشور شمرده می‌شدند و درمقایسه با ادبیات رئالیسم سوسیالیستی، درواقع آثاری متفاوت با نگاهی متفاوت به شمار می‌آمدند.

در آلمان نیز مشابه همین امر رخ داد. ناسیونال سوسیالیست‌ها از بدو امر وزارتخانه جدیدی به نام وزارت تبلیغات و تنویر افکار به وجود آوردند که هدف اصلی آن تبدیل فرهنگ به تبلیغات و سیاسی ساختن هنر به طور کلی بود.

در این وزارتخانه، اتحادیه‌ای برای نویسندگان تشکیل شد و دولت کوشید همه نویسندگان را به نوعی کارمند خود سازد و آنان را زیر نظر خود در یک تشکل گرد آورد. مرحله بعدی، طرد و تحریم نویسندگان غیردولتی و حمایت همه جانبه از نویسندگان حزبی بود.

در آلمان نیز مانند اتحاد شوروی شاهد خلق انبوه آثار سفارشی، شعاری، کلیشه‌ای و تبلیغاتی بودیم که اکنون نام و نشانی از هیچ کدام از این آثار در تاریخ ادبیات باقی نمانده است.

در ایتالیا و اسپانیا نیز به رغم این‌که دولتی‌سازی به شدت کمتری صورت گرفت، شاهد تبعید یا مهاجرت نویسندگان جدی این کشورها بودیم تا جایی که آثار موفق در ادبیات این کشور یا در مهاجرت خلق و چاپ شد و یا پس از تعویض حکومت‌های موسولینی و فرانکو ادبیات داستانی در این کشورها رونق دوباره یافت.

البته باید اذعان کرد دولتی‌سازی و سیاسی‌زدگی ادبیات در کشور ما به مراتب کمتر و خفیف‌تر از نمونه‌هایی مانند شوروی و آلمان دوره ناسیونال سوسیالیسم بوده و دقیقاً به همین سبب دامنه آسیب‌های ما به نسبت محدودتر است. اما به هر حال، تأمل در ادبیات جنگ در کشورهای گوناگون روشن می‌سازد رابطه مستقیمی میان نسبت دولتی‌سازی و آسیب‌های وارده بر ادبیات وجود دارد.

۸-۱-۲. کمبود نقدهای آسیب‌شناسانه، پژوهش‌ها و آثار نظری

به‌رغم کثرت و تنوع آثار ادبیات پایداری در کشورمان، درباره چیستی و نظریه‌شناسی ادبیات جنگ تلاش چندانی صورت نگرفته و آن‌چه به نام نقد و بررسی انجام شد، بیشتر معطوف به بررسی آثار موردی بوده‌اند و به خود مقوله نقد و آسیب‌شناسی کم پرداخته‌اند.

از آن گذشته، خود این به اصطلاح نقدهای موردی که به اثری خاص متوجه‌اند، در بسیاری موارد بر کنار از معضل نیستند، زیرا معمولاً منتقدان نه با ابزار نقد ادبی که با پیش‌فرض‌های سیاسی _ اخلاقی _ عقیدتی اثر را وارسی می‌کنند. «روندگان این طریق به دوگانگی و تفاوت حوزه نقد و شناخت با خلاقیت ادبی و شبه ادبی توجه و وقوف بسزا نداشته‌اند و بدون آگاهی به انگاره‌های علمی (علم ادبیات)، ادیبانه در این باب گمانه‌زنی‌ها کرده و رأی داده‌اند. نیز، اعتقاد غالب و پذیرفته شده به دفاعی و مقدس بودن جنگ و تسرّ ی این باور به دیگر وابسته‌های مربوط به آن _ چون ادبیات _ ناخواسته و ناخودآگاه، این پندار را به وجود آورد و تقویت کرد که چند و چون در ادبیات و آثار ادبی دفاع مقدس، ممکن است نوعی تعرض و تجری به اصل دفاع و تقدس آن باشد. از این رو بعضی از صاحب‌نظران ادب‌شناس احتیاطاً وارد این گونه مباحث نشدند، گرچه شماری نیز نه بدان آشنایی پیدا کردند و نه می‌خواستند به وجود این پدیده نوظهور تجربی اذعان کرده، بر آن صحه بگذارند. در نتیجه نقد ناب و محض و بیرون از ذوق‌ورزی و متکی بر اندیشه‌ی فعال و روشمندانه در عرصه ادبیات جنگ مجال جولان نیافت و گفته‌ها و نوشته‌های شبه نظری، بیشتر جنبه توجیهی و انفعالی پیدا کرد.»(4)

درباب چرایی نبود پژوهش‌هایی درباره‌ی وجوه جامعه‌شناختی و روان‌شناختی ادبیات پایداری یکی از منتقدان پرکار و نام آشنای کشور می‌نویسد: «شنیده است، تنی چند از صاحب‌نظران عرصه‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناسی در زمینه‌های وقایع جنگ (جان‌باختن، اسارت، رشادت و ایثار) و کالبد شکافی روانی جنگ (انتظار بازگشت، نوستالژی جنگ، پایان‌ناپذیری جنگ) و نیز آسیب‌شناسی جنگ (آسیب‌های اجتماعی و روانی، اشغال شهرها و مخالفان جنگ) مطالبی را تدوین کرده‌اند، اما با این احتمال که برخورد نامطلوبی خواهند دید، از چاپ آن‌ها خودداری ورزیده‌اند.»(5)

ناگفته پیداست که حاصل کمبود نقد و تحلیل‌های حرفه‌ای که بی‌بیم و محافظه‌کاری و فارغ از دغدغه‌های سیاسی و ملاحظات ایدئولوژیک چاپ و نشر یابند چیزی نیست جز ترویج آثاری که از جنبه زیبایی‌شناختی و ارزش‌های هنری ضعیف‌اند.

همان‌گونه که ذکر شد متأسفانه نه‌تنها ما با کمبود نقد راستین روبه‌رو ایم، بلکه عمده نقدهای ما، هرچند از سر دلسوزی، به توجیه آثار ضعیف و مسامحه و تعارف انجامیده است. این روند نه تنها کمکی به نویسندگان تازه کار نمی‌کند که آنان را از تکاپوی بیشتر برای ارتقای آثارشان بازمی‌دارد.

نگاهی به تاریخ ادبیات جنگ در کشورهای گوناگون آشکارا نشان می‌دهد هرآن‌جا که سراغی از ادبیات قوی جنگ می‌توان گرفت، با انبوهی از پژوهش‌های، آثار نظری و نقدهایی بی‌رحمانه نیز روبه‌رو می‌شویم. بی نقد گزنده و حتی خصمانه آرزوی داشتن ادبیاتی قدرتمند، پنداری خام و گزاف است. پس از گذشت بیست سال از پایان جنگ آیا زمان تاب آوردن نقد بی‌تعارف و ترحم فرانرسیده است؟

۹-۱-۲. پرهیز و گریز از آثار متفاوت

در جامعه ما نه‌تنها گرایش‌هایی نقدگریز و نقدستیز وجود دارد، بلکه مقاومت‌هایی نیز در برابر آثار متفاوت، انتقادی و ضدجنگ دیده می‌شود.

این داوری سختگیرانه نه‌تنها شامل حال نویسندگان ضد جنگ و روشن‌فکران مخالف دولت است که گاه حتی نویسندگانی را در برمی‌گیرد که در کارنامه کاری و حتی پیشینه‌ی شغلی و شخصی خود تعهد و همگرایی خود را با سیاست‌های رسمی و دولتی به اثبات رسانده‌اند.

به این ترتیب، گاه نه‌تنها آثاری مانند آداب زیارت تقی مدرسی و حتی زمین سوخته احمد محمود، که من قاتل پسرتان نیستم احمد دهقان نیز مشمول بی‌مهری و اعتراض گروهی از متولیان و منتقدان قرار می‌گیرد.

البته برخی از ریشه‌های این گونه اعتراض‌ها بازمی‌گردد به واقعیتی به نام تحمیلی بودن جنگ علیه کشورمان. طبیعی است که پدیده جنگ ایران و عراق با نمونه‌هایی چون آلمان و ایتالیا تفاوت اساسی دارد. در موارد یاد شده وجود ادبیات ضدجنگ و انتقادی کاملاً پذیرفتنی است، زیرا این کشورها خود متجاوز و آغازکننده جنگ _ و البته بازندگان آن _ بوده‌اند، اما کشور ما قربانی جنگی ناخواسته بود و آن‌چه در ایران رخ داد، بیشتر دفاع و پایداری دربرابر تجاوز ارتشی جنگ‌طلب به شمار می‌آمد. بی‌شک براساس این مظلومیت، بسیاری از متولیان و منتقدان تاب نمی‌آورند که نویسندگانی با نگاهی انتقادی رخدادهای جنگ تحمیلی را ترسیم کنند.

به رغم اذعان به این نکته اساسی، راقم این سطور بر این باور است که وجود پاره‌ای از آثار متفاوت، انتقادی و حتی ضدجنگ نه‌تنها آسیبی به ادبیات پایداری ما و باورهای مخاطبان درباره حقانیت کشورمان در دفاع از خود وارد نمی‌سازد، که موجب قوام، تنوع و زنده نگاه‌داشتن این نوع ادبیات می‌شود. کما این‌که ما در مورد ادبیات دیگر کشورهایی که خود مورد تجاوز بودند و یا به هر روی در جنگی شرکت کردند که خود آغازگر آن به شمار نمی‌آمدند، نمونه‌های فراوانی از ادبیات انتقادی و ضدجنگ سراغ داریم که دست بر قضا جایگاه مهمی در اعتلای ادبیات جنگ آن کشورها کسب کردند و منتقدان و متولیان آن‌ها نه تنها تهمت ضدمیهنی و غرض‌ورزی بر نویسندگان آن‌ها نزدند که با ستایش از ارزش‌های زیبایی‌شناختی آن آثار سخن گفتند و در نهایت افکار عمومی و خوانندگان این آثار نیز به تشکیک درباره متجاوز بودن دشمن و یا ضرورت مقاومت و پایداری دربرابر دشمن نیفتادند و حداکثر این آثار را روایت‌هایی متفاوت و نگاه‌هایی از زوایایی پنهان و فراموش‌شده و حتی آسیب‌ها و خطرهایی دانستند که در هر دفاع مشروعی نیز امکان رخداد آن می‌رود.

از این رو، آثار ضدجنگی چون وداع با اسلحه، ناقوس‌ها برای که می‌نوازند اثر همینگوی، برهنه‌ها و مرده‌ها اثر آرتور میلر، ماده ۲۲ اثر جوزف هلر، رنگین کمان قوه جاذبه اثر توماس پینچون و… از سوی کسانی نوشته شده است که کشورشان آغازگر جنگ نبوده و حتی برخی از نویسندگان آن آثار از جمله رزمندگان داوطلب در جنگ‌هایی بودند که در آثارشان با نگاهی متفاوت به تصویر کشیده‌اند.

کوتاه کلام این که شایسته نیست مقدس‌انگاری دفاع و پایداری به نفی تکثر روایت‌ها بینجامد.

۱۰-۱-۲. ..

و به پایان آمد این دفتر، حکایت اما همچنان باقیست. این بند را به نشانه حرف‌هایی می‌گذاریم که ناگفته باقی ماندند. طبیعتاً این فهرست می‌تواند از سوی خوانندگان ادامه یابد.

طرح از سید محسن امامیان

۲-۲. آسیب شناسی ساختارشناسانه ادبیات پایداری

تاکنون آن‌چه گفته آمد، آسیب‌شناسی عمومی ادبیات جنگ کشورمان و معطوف به عوامل تأثیرگذار بر آثار دفاع مقدس‌مان بود. حال می‌باید تأثیر این موارد را بر عناصر، فرم، زبان و ساختار خود آثار بررسی کنیم. به عبارت دیگر، پیش از این نگاه ما برون‌متنی بود و اکنون به آسیب‌های درون‌متنی این ژانر ادبی در ایران می‌پردازیم.

مهم ترین آسیب‌های احتمالی را که بسیاری از آثار ادب پایداری ما ممکن است دچار آن باشند، می‌توان به شرحی که در پی می‌آید، طبقه‌بندی کرد.

۱-۲-۲. غلبه‌ی نگاه ایدئولوژیک بر معیارهای زیبایی‌شناختی

بسیاری از نویسندگان ادبیات دفاع مقدس اذغان دارند که قصد و نیت آنان ارائه حرف‌ها و پیامی است که به خاطر آن‌ها متوسل به ادبیات شده‌اند و در واقع قالب ادبیات صرفاً بهانه‌ای برای بازگفتن آن پیام و حرف‌هاست.

نویسنده این سطور از جمله فرمالیست‌های افراطی نیست که با ارائه پیام و حتی ایدئولوژی در ادبیات مخالف باشد، اما این چش‌مداشتی منطقی و بخردانه است که خواهان هماهنگی میان فرم و محتوا باشیم. بی‌شک ارزشمند بودن پیام و محتوا نمی‌تواند و نباید توجیهی بر ضعف و سستی فرم اثر باشد، چرا که فرمی سست و کم‌ارزش خود تباه کننده و لطمه‌زننده به پیام اثر خواهد بود. بنابراین تأکید می‌کنم انتقاد ما نه متوجه ارائه پیام در اثر ادبی، که مربوط به مغفول ماندن معیارهای زیبایی‌شناختی به بهانه‌ی ارائه‌ی پیام‌های سیاسی _ مذهبی _ عقیدتی و به طور کلی با هر گرایشی می‌شود.

به هر رو، چیرگی خارج از توازن نگاه خاص عقیدتی یا سیاسی این خطر را دارد که اغلب نویسندگان جنگ در ایران را محدود به مخاطبان خاص می‌سازد.

مخاطب‌شناسی آثار دفاع مقدس آشکارا نشان می‌دهد علاقمندان و خوانندگان اغلب این آثار، کمابیش رزمندگان و بسیجیان و شرکت‌کنندگان در جنگ و یا نهادهای دولتی بوده‌اند و آثاری که غلبه‌ی نگاه عقیدتی در آن‌ها بارز بوده، نتوانسته است به بسامد مناسبی در عامه‌ی خوانندگان دست یابد. در حالی که نویسنده حرفه‌ای می‌کوشد دایره مخاطبان خود را فراخ‌تر گرداند، شمار فراوانی از نویسندگان جنگ در کشورمان عملا برای تعداد معدودی خواننده خاص می‌نویسند و بی‌گمان تا زمانی که این نویسندگان به توازن قابل قبولی میان محتوا و معیارهای زیبایی‌شناختی آثارشان دست نیابند، نمی‌باید امید همگانی شدن و اقبال عمومی نوشته‌هایشان را در سر پروراند.

۲-۲-۲. کلیشه‌گرایی و شعار زدگی در نثر و مضامین

ارائه خام و بی‌واسطه پیام‌های عقیدتی اغلب بدل به شعارپردازی و کلیشه‌ای شدن نثر و زبان و حتی مضامین و دیگر عناصر داستان می‌شود، حال آن‌که نویسندگان موفق ادبیات جنگ کوشیده‌اند به غیرمستقیم‌ترین شکل پیام خود را عرضه و از شعارپردازی آشکار و تکرار کلیشه‌های مرسوم خودداری کنند.

متأسفانه کلیشه‌ای بودن بخش بزرگی از داستان‌های جنگ ما به آن‌جا می‌انجامد که خواننده از نخستین سطور _ بر اساس باورهای عقیدتی نویسنده _ طرح و پایان داستان، نوع عکس‌العمل شخصیت‌ها، پیام داستان و… را حدس می‌زند و می‌داند که نویسنده قرار است چه موعظه‌ای برای او ارائه دهد.

نخستین و ویرانگرترین آسیب کلیشه‌گرایی از کف رفتن جذابیت متن برای خواننده‌ای است که پیشاپیش دست نویسنده را خوانده است.

به قول یکی از منتقدان ادبیات دفاع مقدس کشورمان، «در ادبیات جنگ استفاده صحیحی از نسبت‌های دیالکتیک عوامل اجتماعی و عوامل فردی نشده است. فرد عمل می‌کند، بدون این‌که زمینه اجتماعی حرکت و تحول او نمایانده شود و بدون این‌که فرایندهای حاکم بر اجتماع از رهگذر حرکت‌های فردی بازنموده شوند یا به تعبیری شخصیت‌های ادبیات داستانی جنگ نه از طریق دیالکتیک سقوط و ظهور که بیشتر از طریق موقعیت فراهم آمده، عرضه شوند(…) الف شهیدمی‌شود، چون ایمان دارد یا الف مقاومت می‌کند چون به خداوند و نیروهای ماوراءالطبیعی اعتقاد دارد.»(6)

طبیعی است که به این ترتیب، نه‌تنها عکس‌العمل شخصیت‌ها که طرح داستان و پیام آن پیش‌بینی‌پذیر است و این پیش‌بینی‌پذیری داستان به ملال خواننده می‌انجامد.

۳-۲-۲. عدم واقع‌گرایی و تحریف واقعیات

یکی از خطرهای کلیشه‌گرایی، دور شدن از واقع‌گرایی است. زندگی واقعی پیچیده‌تر، متنوع‌تر و پرفراز و نشیب‌تر از آن است که بتوان آن را در کلیشه‌هایی محدود به نمایش گذاشت.

متأسفانه برخی از نویسندگان دفاع مقدس ما به صرف حقانیت و مظلومیت ما از پرداختن به وجوه گوناگون جنگ مانند نکات منفی جنگ، اشتباهاتی که ممکن است برای نیروهای خودی رخ دهد، ضعف‌هایی که ممکن است یک نیروی خودی دچار آن باشد، یافت‌شدن چهره‌ای مثبت در اردوگاه دشمن و… خودداری کرده‌اند تا مبادا به تضعیف نیروهای خودی پرداخته باشند.

همان‌گونه که پیش از این گفتیم، شاید این رویه توجیهی در طول مدت جنگ داشته باشد، اما پس از پایان جنگ می‌توان و باید به جای ادبیات تبلیغی به ادبیاتی متفاوت روی آورد.

بی‌شک همواره بزدل نشان‌دادن همه‌ی نیروهای دشمن و فرابشری بودن نیروهای خودی، خود ظلمی است بر ایثارگری‌ها و فداکاری‌ها و بار دشواری که اینان بر دوش کشیدند.

نمونه‌ی این آسیب را در ادبیات شوروی نیز _ البته با شدت و حدت بیشتری _ می‌توان یافت. نویسندگان شوروی چنان درگیر ایدئولوژی خود بودند که به ناچار همه کارگران را دارای تمامی فضائل اخلاقی به تصویر می‌کشیدند، گویی هیچ کارگر تنبل یا فرومایه‌ای در آن کشور نمی‌تواند وجود داشته باشد. بر این اساس، هر سرمایه‌داری نیز لاجرم باید خون‌آشام و دیوسیرت باشد. سربازان دشمن نیز جملگی باید ترسو، بزدل، سفاک و بی‌رحم باشند. به همین ترتیب، در نیروهای خودی نیز گویی هیچ خائن یا ترسویی وجود ندارد.

طبیعتاً براساس این کلیشه‌گرایی گویی هیچ معضلی مانند بوروکراسی، ارتشاء، کم‌کاری و تنبلی در کشور یافت نمی‌تواند شود.

حاصل کار این بود که رئالیسم ادعایی نویسندگان شوروی در عمل تبدیل به نوعی ادبیات رمانتیک و غیر واقع‌گرا می‌شد، پارادوکسی که توضیح آن به‌راستی مشکل بود: ادعای واقع‌گرایی داشتن، اما چشم پوشیدن از برخی واقعیات.

در چنین فضایی جای شگفتی نیست که از میان صدها و هزاران رمان ادبیات رئالیسم سوسیالیستی، آثار انگشت‌شماری مانند دن آرام ارزشمند تلقی شوند. نگاه دقیق‌تر به ماجرا نشان می‌دهد، این نمونه‌های استثنائی همچون دن آرام به سبب وفاداری نسبی به واقعیات ارزش یافتند. در دن آرام نویسنده گاه چنان در نشان‌دادن چهره‌های انسانی حریف و نیز لغزش‌ها و اشتباهات نیروهای خودی بی‌طرفی نشان می‌دهد که آدمی برای لحظاتی گمان می‌کند این اثر را یک نویسنده ضدکمونیست نوشته است. و باز بیهوده نیست اگر منتقد چپ‌گرایی چون لوکاچ، نویسنده راستگرای سلطنت‌طلبی چون بالزاک را می‌ستاید و او را جزو رئالیست‌های بزرگ می‌شمارد. زیرا برخلاف نویسندگان هم‌سلک لوکاچ که واقعیات را براساس باورهای سیاسی خود روایت می‌کردند، بالزاک چنان به واقعیات وفادار بود که آن‌ها را حتی اگر برخلاف باورهایش بود، به تصویر می‌کشید.

براستی دشوار است که نویسنده‌ای بتواند مانند بالزاک نمایش واقعیات ولو تلخ را بر باورهای خود مرجح بدارد، اما این نیز درسی تاریخی است که رئالیسم سوسیالیستی از این رو فروپاشید که نویسندگانش به سبب باورهایشان چشم بر پاره‌ای واقعیت‌ها فروبستند.

۴-۲-۲. شخصیت‌پردازی کلیشه‌ای

یکی از وجوه عدم واقع‌گرایی که اغلب در ادبیات دفاع مقدس ما به چشم می‌خورد، وجود شخصیت‌های یک‌سره سیاه و سفید است. در این نوع آثار نوعی نگاه‌هالیوودی حاکم است، به این معنا که آدم‌ها بر دو دسته‌اند. در یک طرف، نیروهای خودی را داریم که جمیع فضایل را دارند و سفید سفید اند و آن سو «بدمن»‌های داستان صف‌آرایی کرده‌اند که سیاه سیاه و گردآمد همه رذایل‌اند.

به عبارت دیگر، در داستان‌های اولیه‌ی جنگ آن‌چه ارجح بود نمایش رخدادهای مهم بود و نه شخصیت‌پردازی. در این آثار شخصیت چونان عاملی تزئینی در داستان به کار گرفته می‌شود و فاقد پیچیدگی و تنش‌های درونی است. شخصیت‌ها در خدمت رخدادها هستند و طرح داستان بر اساس کنش شخصیت‌ها شکل نمی‌گیرد. «معمولاً بسیاری از نویسندگان جنگ (…) پیش از این‌که دغدغه‌ی آفرینش یک داستان با شخصیت‌های ویژه داستانی را داشته باشند، سعی در ارائه چهره‌ی متجاوز و جنایت‌های او در جنگ را دارند، به همین دلیل موضع‌گیری مشخص نویسنده در داستان و تحلیل‌های غیرداستانی از مسائل سیاسی و جنگ، از داستان‌نویس چهره‌ای مداخله‌گر عرضه می‌دارد.»(7) حاصل این دیکتاتوری نویسنده نسبت به شخصیت‌های داستان، تک‌آوایی شدن داستان جنگ را در پی دارد.

۵-۲-۲. تک‌ساحتی بودن آثار و فقر مضمونی

بهترین آثار ادبیات جنگ در جهان معمولا آثاری هستند که صرفاً به مضمون جنگ نپرداخته‌اند، بلکه در کنار جنگ وجوه دیگر زندگی را نیز با مضامین و نگاهی فلسفی، جامعه‌شناسانه و یا حتی عاشقانه به تصویر کشیده‌اند. در برخی از این آثار حتی جنگ نقش پس‌زمینه را ایفا می‌کند. به هر حال استفاده از مضامین دیگر و رنگ‌آمیزی داستان جنگ با رخدادهای دیگر دستکم بر جذابیت اثر می‌افزاید و گستره‌ی مخاطبان را افزایش می‌دهد.

نمونه تجربه‌های موفق جهانی در این باره اندک نیست. در آثار جنگی چون وداع با اسلحه و ناقوس‌ها برای که می‌نوازند از همینگوی، دکتر ژیواگو اثر پاسترناک، چهل و یکمین اثر بوریس لاورینف، قطار به موقع رسید از‌هاینریش بل و… مضمون عشق؛ در جنگ و صلح اثر تولستوی، دیوار اثر ژان پل سارتر، امید، سرنوشت بشر و ضدخاطرات اثر آندره مالرو و… مضامین فلسفی؛ در نشان سرخ دلیری اثر استیون کرین، باز هم جنگ و صلح اثر تولستوی و… مضامین روان‌شناختی و… نقش مهمی در اعتلای اثر داشته‌اند.

سخن کوتاه، این‌که آثار موفقی از این دست ارزشمند شمرده شده‌اند، زیرا نه‌تنها به جنگ، بلکه به وجوه دیگر زندگی نیز پرداخته‌اند و درآمیختگی آن‌ها را با مضمون جنگ نشان داده‌اند.

متأسفانه در اغلب آثار جنگی ما آن‌چه مغفول می‌ماند وجوه دیگر زندگی و مایه‌های روان‌شناختی، فلسفی، عاشقانه، جامعه‌شناختی و… است تا جهان داستانی جنگ را زیباتر و جذاب‌تر گرداند.

۶-۲-۲. یک‌نواختی در سبک و دیگر عناصر داستانی

آن‌چه در بیشتر آثار دفاع مقدس ما دچار تک‌ساحتی‌گرایی است، تنها مضمون نیست، بلکه ما در بسیاری موارد نمونه‌هایی از فقر و یک‌نواختی در سبک، چینش (Setting)، فضا، شخصیت‌ها، طرح و… را می‌توانیم باز شناسیم. برای نمونه می‌توان بر این پرسش‌ها تأمل کرد: چرا قریب به اتفاق آثار جنگی ما در مکتب رئالیسم نوشته شده‌اند؟ چرا ما رمان‌ها و داستان‌هایی در قالب‌های سوررئال، اکسپرسیونیستی، مدرن یا پست‌مدرن و… نداریم یا نمونه‌هایشان بسیار محدود اند؟

چرا ما گرفتار محدودیت تیپ‌ها در آثار جنگی خود هستیم؟ برای نمونه، در چند اثر داستانی ما، طبقه‌ی زنان روشن‌فکر به تصویر کشیده شده است؟ چرا فضاهای دور از جنگ مثلاً تهران به رغم مشارکت غیرمستقیم در جنگ کمتر در ادبیات جنگ ما دیده می‌شود؟

با بررسی عناصر داستانی آثار دفاع مقدس کشورمان و تحلیل آماری آن‌ها می‌توان دریافت بیش از ۹۵ درصد این آثار دارای شخصیت‌ها، زمان و مکان، فضاپردازی، مضمون، طرح، سبک و عناصری مشابه و همانند هستند.

۷-۲-۲. غلبه‌ی خاطره‌نگاری بر ادبیات دفاع مقدس

بخش عمده‌ای از آثار ادبیات دفاع مقدس ما را خاطره‌نگاری‌های رزمندگان تشکیل می‌دهد، زیرا بیشتر کسانی که در این حوزه دست به قلم برده‌اند، نه نویسندگانی حرفه‌ای که شرکت‌کنندگان در جنگ بوده‌اند که تحت تأثیر تجارب خود به کار ثبت دیده‌هایشان پرداخته‌اند.

بی‌گمان خاطره‌نگاری یکی از قالب‌های واجب و لازم در ادبیات است و از این قالب می‌توان بهره‌های فراوانی نیز برد. اما زمانی می‌توان سخن از آسیب‌شناسی به میان آورد که خاطره‌نگاری بر داستان چیرگی یابد و حتی داستان‌های جنگ ما در عمل حکم خاطره‌نگاری داشته باشد. در باب چرایی تفوق خاطره‌نویسی بر داستان کوتاه و داستان کوتاه بر رمان در ادب پایداری ما جسته و گریخته اشاراتی شده است و جای دارد در این باره پژوهش‌های فزون‌تری صورت گیرد.

به گمان نگارنده، خاطره نوشته‌ها نه به خودی خود، بلکه همچون منبع و گنجینه‌ای برای استفاده‌های نویسندگان حرفه‌ای می‌تواند مفید باشد، اما این خاطره‌نوشته‌ها که اغلب بهره‌ی اندکی از ادبیت دارند، به سبب شخصی بودن بیش از حدشان حتی چندان به کار جامعه‌شناسی ادبی و یا نقد نمی‌آیند. از آن گذشته وفور این نوع آثار همان‌گونه که گفته شد به نوعی داستان‌های دفاع مقدس را نیز تحت تأثیر قرار داده و بسیاری از این داستان‌ها عملاً حکم خاطره‌نوشته را یافته‌اند.

متأسفانه بسیاری از نویسندگان جنگ ما، تحت تأثیر الگوی خاطره‌نویسی بیش از آن‌که خلق کنند، ثبت می‌کنند. از این رو، کارشان اغلب شبیه گزارش‌های ژورنالیستی می‌شود و حاصل امر به نثری غیر داستانی، عدم شخصیت‌پردازی، عدم توجه به پیچیدگی‌های رخدادها، عدم نگاه روان‌شناختی، جامعه‌شناختی و فلسفی به رخدادها و شخصیت‌ها، برداشت مکانیکی از رویدادها، نبود تنش‌های داستانی و در نهایت به عدم جذابیت اثر می‌انجامد.

گذشته از آن، خاطره‌نگاشته‌ها صرف نظر از ارزش سندی آن‌ها، آثاری دارای تاریخ مصرف‌اند، زیرا به ثبت و روایت رخدادهای زمان و مکان خاصی می‌پردازند. از این رو، این نوع از آثار به قول برخی از منتقدان «درزمانی»اند و نه فرازمانی، حال آن‌که آثار ادبی متعالی فرازمانی‌اند. جنگ و صلح و آثاری از این دست را در تمامی طول تاریخ خواهند خواند، زیرا فاقد تاریخ مصرف‌اند و صرفاً بر اساس ثبت رخدادها و خاطرات فراهم نیامده‌اند.

۸-۲-۲. پرهیز از مضامین و نگاه انتقادی

شاید این گفته به نظر غریب و شگفت بنماید، اما گاه محق‌بودن آدمی و یا ظفرمندی او نیز می‌تواند آسیب خاص خود را داشته باشد. نیچه باور داشت که دوره‌های شکست‌های نظامی، دوره‌های شکوفایی فرهنگی در کشورش بوده است و این‌که کشورش با پیروزی نظامی بر فرانسه در حیطه فرهنگی از آن کشور عقب افتاد. شاید از همین روست که بهترین آثار ادبیات جنگ در آلمان به مانند در جبهه غرب خبری نیست (پس از شکست در جنگ جهانی اول) و داستان‌های هاینریش بل، ولفگانگ بورشرت، زیگفرید لنتس و امثال آنان (پس از شکست در جنگ جهانی دوم) با رویکردی انتقادی نوشته شد. شاید پذیرش نقش منفی آلمانی‌ها در جنگ از سوی ایشان و شکست در جبهه‌های نبرد، ناچار آنان را فروتن ساخته و موضعی انتقادی و واقع‌گرایانه به آثارشان بخشیده بود. شاید به همین دلیل است که ادبیات انتقادی جنگ آلمان پس از جنگ دوم بر ادبیات روسیه پیروزمند که در جنگ با آلمانی‌ها صاحب حقانیت بیشتری بود، برتری می‌یابد.

در آثار معتبر ادبیات جنگ جهان، اغلب برتری با آثاری بوده است که نگاه انتقادی خود را از کف نداده‌اند. در برهنه‌ها و مرده‌ها، آرتور میلر کلیشه‌ها را می‌شکند و سربازان کشورش را از تیپ‌های گوناگون برمی‌گزیند و حتی چهره‌هایی منفی را نیز در اردوگاه خودی به تصویر می‌کشد.

همینگوی که خود در جنگ اسپانیا در صف جمهوری‌خواهان جنگیده بود از وسوسه پرداختن اثری تبلیغی به سود جمهوری‌خواهان نجات می‌یابد و در ناقوس‌ها برای که می‌نوازند اثری با پیچیدگی‌های هنری به دست می‌دهد. گی دوموپاسان جسارت می‌کند و در داستان درخشان خود تپلی زنی فاحشه را قهرمان جنگی خود قرار می‌دهد.

رمان رنگین‌کمان قوه جاذبه اثر توماس پینچون به رغم صحنه‌های تهوع آورش از جنگ، خاتم الکتاب همه کتاب‌های جنگی لقب می‌گیرد.(۸)

شاید بر همین اساس است که موفق‌ترین آثار ادبیات پایداری ما آن‌هایی هستند که دارای این نگاه انتقادی بوده‌اند.

۹-۲-۲. عدم خلاقیت و گرته‌برداری از نویسندگان دیگر

نه‌تنها خاطره‌نویسی و گرایش به ثبت گزارش‌گونه آثار همچون ابزاری برای حل مشکل عدم خلاقیت استفاده شده است، که در برخی موارد دیگر نویسندگان بر اساس گرته‌برداری از ادبیات جنگ دیگر کشورها کوشیده‌اند این داستان‌ها را ایرانیزه گردانند. اما این کوشش‌ها اغلب به سبب تفاوت‌های فرهنگی و جغرافیایی و شخصیتی قهرمانان داستان موفق از کار درنیامده است. لاجرم در این‌گونه اقتباس‌ها نویسنده ایرانی کوشیده است طرح داستان را اخذ و شخصیت‌های ایرانی را با ویژگی‌های ایرانی در این طرح وارد کند.

در این گرته‌برداری‌ها برخی از نویسندگان با گرایش چپ از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی الهام گرفته‌اند، اما حتی در بهترین نمونه‌ها، نوع واژگان و اصطلاحات و تصویرپردازی‌ها منشاء الگوبرداری را لو داده است. کارگرانی که سلاح به دست می‌گیرند و «رفقا» را دعوت به مبارزه علیه مزدوران امپریالیسم می‌کنند، به راحتی در رمان‌های سوسیالیستی قابل بازیابی هستند و باز بی‌آن‌که نامی ببریم، برخی نویسندگان دیگر نیز چشم به نمونه‌های آلمانی و امریکایی ادبیات جنگ دارند و موقعیت‌ها و صحنه‌ها و دیالوگ‌های آثار‌هاینریش بل و ارنست همینگوی را بازسازی می‌کنند. گرچه برای برخی ملاحظات از آوردن نمونه‌هایی در این باره خودداری می‌کنیم، اما خوانندگان دقیق به راحتی می‌توانند به مقایسه‌ای تطبیقی میان ادبیات جنگ خود و کشورهای دیگر بپردازند و گرته‌برداری‌ها را کشف کنند.

۱۰-۲-۲…

و به پایان آمد این دفتر، حکایت اما همچنان باقیست. این بند را به نشانه حرف‌هایی می‌گذاریم که ناگفته باقی ماندند. طبیعتاً این فهرست می‌تواند از سوی خوانندگان ادامه یابد.

۳- راهکارهایی برای برون‌رفت از آسیب‌های ادبیات پایداری

طبیعتاً خود به خود راهکارها و راه حل‌ها در دل آسیب‌شناسی نهفته و مستقیم یا غیرمستقیم به آن‌ها اشاره شده است. با این حال، برای ختم مقال، فهرست‌وار _ برای پرهیز از اطناب فزون‌تر _ به مهم‌ترین آن‌ها اشاره‌ای می‌کنیم و در می‌گذریم:

۱-۳. تغییر سیاست‌گذاری‌های نهادهای دولتی از گرایش‌های نظارتی _ تولیدی به گرایش حمایتی در حوزه ادبیات پایداری.

۲-۳. حمایت نهادهای دولتی از پژوهش‌های نظری، نقد و آسیب‌شناسی آثار ادبیات دفاع مقدس.

۳-۳. ایجاد مراکز تخصصی برای پژوهش‌های ادبیات جنگ با رویکرد حرفه‌ای.

۴-۳. قطع حمایت و عدم ارائه رانت‌ها و سوبسیدها به آثار ضعیف.

۵-۳. الویت بخشیدن به ملاک‌های هنری و ادبی در حمایت از آثار ادب پایداری.

۶-۳. تسامح بیشتر از سوی نهادهای دولتی نسبت به آثار انتقادی و حتی مخالف جنگ.

۷-۳. اولویت‌بندی در جذب و جلب همکاری نویسندگان حرفه‌ای به نسبت نویسندگان تازه‌کار و ارائه خدمات به این نویسندگان (در اختیار گذاردن اسناد و مدارک جنگ، امکان استفاده از آرشیوها و امکانات دولتی برای امر تحقیق و پژوهش، برگزاری نشست‌های تخصصی، فراهم آوردن تورهای تحقیقی در مناطق جنگ‌زده و…).

۸-۳. به موجودیت شناختن آثار نویسندگان دگراندیش، شرکت‌دادن آثار آنان در سمینارها و جشنواره‌ها، نقد و بررسی منصفانه این آثار و…


پانویس‌ها

۱. ایرانی، ناصر. مجموعه مقالات سمینار بررسی رمان جنگ در ایران و جهان، بنیاد جانبازان انقلاب اسلامی، ۱۳۷۳. ص. ۵۳.

۲. کوثری مسعود، بررسی جامعه شناختی داستان‌های کوتاه جنگ (ادبیات جنگ و موج نو)، به اهتمام شاهرخ تندرو صالح، فرهنگسرای پایداری، ۱۳۸۲، ص ۱۳۴.

۳. کمری علیرضا، نگاهی دیگر پیرامون ادبیات دفاع مقدس و جنگ (نام آورد: دفتر اول)، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، ۱۳۸۰، ص ۱۸.

۴. همان، صص ۱۱ و ۱۲.

۵. بی‌نیاز فتح الله، نگاهی به ادبیات پایداری (ادبیات جنگ و موج نو)، به اهتمام شاهرخ تندرو صالح، فرهنگسرای پایداری، ۱۳۸۲، ص. ۲۵

۶. سلیمانی، بلقیس، تفنگ و ترازو ، نشر روزگار، ۱۳۸۰، ص. ۲۸.

۷. همان، ص. ۲۵.

۸. برجس آنتونی، ۹۹ رمان برگزیده معاصر، ترجمه صفدر تقی زاده، نشر نو، ۱۳۶۹، ص. ۲۳۸.


 

بر فراز جنگ

سید محمد حسینی پرونده جنگ۱
هزار و چند سال پیش، ابوالقاسم فردوسی پس از چهارده سال نخستین تدوین شاهنامه را به پایان برد. این همان شاهنامه‌ای است که شاعر قصد می‌کند آن را به شاه سامانی هدیه کند و زن و فرزند و خود را از فقری برهاند که محصول سال‌ها سرودن شاهنامه است.

شاعر با شاهنامه به بخارا می‌رود، اما دولت سامانی گرفتار آشوب‌هاست. بین سرداران سامانی اختلاف افتاده است و آل بویه و آل زیار نیز به جمع دشمنان سلسله سامانی افزوده شده‌اند. و بدیهی است که در چنین اوضاعی کسی خریدار سخن فرزانه طوس نیست.

زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود
به این‌گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی بگذاشتم

شاعر به خانه باز می‌گردد و شانزده سال دیگر از عمر را صرف شاهنامه می‌کند، و شگفتا که باز اوضاع آشوب است و این‌بار سلطان محمود قدر نمی‌داند که:

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

و به این شکل اوضاع آشفته باز اجازه نمی‌دهد شاهنامه شاعر را از فقر برهاند؛ شاهنامه که مملو از چکاچاک شمشیر است.

۲
ادبیات آلمان از گوته تا کافکا کم و بیش جایگاهی ستودنی در جهان داشته است. جنگ نه‌فقط سرزمین که ادبیات آلمان را نیز ویران می‌کند. حکومت هیتلری در تولید ادبیات ناسیونالیستی ناتوان می‌ماند، اما به کامل‌ترین نحوی از عهده نابود کردن ادبیات فاخر آلمان بر می‌آید. آتش‌زدن رمان‌های نامطلوب قلمداد شده و کشتار و کنترل فرهنگ‌سازان از جمله ابزارهای حکومت نازی برای رسیدن به این مطلوب سخیف است.

اما حکومت هیتلر برقرار نمی‌ماند. چون سیل ویرانگر می‌گذرد و چون گذشت باید ویرانه‌ها را ساخت.

«قطار سر وقت رسید» نوشته هانریش بل نخستین رمان ادبیات آلمان پس از جنگ جهانی دوم است. بل جوان که به ناگریز جنگ و اسارت را در کوله‌بار دارد، بر ویرانه‌های ادبیات آلمان رمان می‌سازد که مصالحش جنگ است و گلوله؛ درست مثل دیگر هم‌وطنش اریش ماریا مارک که بر ویرانه‌های به جا مانده از حکومت قیصری و جنگ اول جهانی «در جبهه‌ی غرب خبری نیست» را افراشته بود.

۳
جنگ اساساً اتفاق نا مطلوبی است. نمی‌توان از جنگ گفت و بر ذمش چیزی نگفت. مرگ، ویرانی و سخت‌روزی محصول مستقیم جنگ است. زخم‌های جنگ از جاویدترین زخم‌هاست. می‌ماند و اندوه و افسوس می‌پراکند. و همین است که در همه‌جای جهان کشته‌شدگان و زخم‌خوردگان در راه میهن و ملت و مرام محترم و حتی مقدس‌اند، از یاد نمی‌روند، ستوده می‌شوند، و باید برای التیام زخم‌های‌شان اگرچه التیام‌ناپذیر و اگرچه بی‌نیاز از التیام‌های حقیر، کوشید که جهان بی‌رشادت و مملو از زبونی سخت نازیباست.

۴
جنگ اساساً اتفاقی نا مطلوب است. رشیدترین فرزندان انسان را زخم می‌زند و چون فرود آید همه جامه را درگیر می‌کند. ویران‌گری جنگ به صحنه نبرد رویاروی محدود نمی‌شود؛ به خانه‌ها و پل‌ها و تاسیسات و راه‌ها محدود نمی‌شود، به کشته‌شدگان و مجروحان محدود نمی‌شود که به ذره‌ذره جسم و جان همگان به وسع دراز دستی خود چنگ می‌کشد. فرهنگ و خرد جمعی را متاثر می‌کند. امیال و آرزوهای عمومی را به راه دیگر می‌برد.

اتحاد و مقاومت می‌تواند نخستین واکنش در برابر جنگ باشد، اما واکنش همیشه برقرار هم می‌تواند نباشد. رشادتی فروتنانه، ستوده‌ترین رفتار در نبرد است، اما هراسیدن، شانه خالی‌کردن، از خشونت بیزار شدن، به خشونت پناه بردن، تسلیم شدن، انزوا گزیدن، چاره‌ای جز جنگ جستن و… بعید و انکار شدنی نیست.

۵
جنگ اساساً اتفاقی نامطلوب است. در بسیاری از کشورهای جهان، سال‌هاست که «وزارت جنگ» به «وزارت دفاع» تغییر نام داده است تا جنگ‌طلبی و جنگ‌افروزی بعید و بعیدتر شود تا وزارت‌خانه‌ای نام نامطلوب جنگ بر خود نداشته باشد. «ادبیات جنگ» نیز چنین است؛ در بسیاری از جهان «ادبیات ضد جنگ» نام گرفته است و در کشور ما چنان که از جشنواره‌ها پیداست از نخستین روزهای پس از شهریور ۵۹ سه‌بار نام دیگر کرده است: از ادبیات جنگ به ادبیات دفاع مقدس و از ادبیات دفاع مقدس به ادبیات مقاومت و پایداری. نوشتن از جنگ می‌تواند اهداف مختلفی داشته باشد: بازنمایی رشادت‌ها برای ستایش و الگوسازی آن‌ها که قهرمانانه جنگیده‌اند، سرزنش آن‌ها که شانه خالی کرده‌اند، بالا بردن توان روحی- نظامی برای نبردی دیگر؛ بازنمایی فجایع جنگ برای پیش‌گیری از جنگی دیگر و… .

۶
جنگ همه را درگیر می‌کند و نویسنده از همه است؛ زبان گویای خود و زمانه‌ی خود است. جنگ با فراز و فرودهایش، و اشخاص با رشادت‌ها و دیگر واکنش‌های‌شان پدید آمدن عظیم‌ترین آثار را ممکن می‌کنند. چنان‌که فرزانه طوس عظیم‌ترین حماسه‌ها را به رغم رنج دیدنش از جنگ، از جنگ می‌سازد و چنان که دیگران به قدر توان خود چنین کرده‌اند. دایره درگیری با جنگ وسیع است و لاجرم نوشتن از جنگ نمی‌تواند محدود به درگیری‌ای خاص باشد. ادبیات در تصویر تجربیات گوناگون پدید می‌آید و اگر جز این باشد تا سطح مقالاتی با رنگ و روی شعر و داستان تقلیل می‌یابد.

۷
تو بگو…


 

روش پخت آش داستان

مواد لازم: ۱- یک عدد طرح جذاب که خواننده را میخ کوب کند، موضوع طرح بستگی دارد به مخاطب تان، اگر برای زیر۱۲سال می نویسید از غول و جن و پری بنویسید(بهتر است برای دخترها درباره ی همان غولی بنویسید که شاهزاده خانومی را اسیر کرده بود و از سوار سفید شکست خورد و…)

برای ۱۲تا۱۵ساله ها از عشق بنویسید، در این سن آدم کنجکاو می شود که بداند این عشق که همه از آن دم می زنند چیست؟ بعد تصمیم می گیرد عشق را تجربه کند؛ و درست وقتی پانزده سالش تمام شد عاشق می شود. این حالت(یعنی اولین عشق) بین یک ماه تا دو سال شاید هم سه سال دوام دارد. پس می شود گفت برای سن ۱۵تا۱۸سال سوز و گداز عشق و دوری معشوق و زاری عاشق و… موضوعات جذابی هستند. در۱۸سالگی یک تحول بزرگ در زندگی انسان رخ می دهد و می فهمد که عشق چیز مزخرفی بوده و آدم باید برود دنبال عشق و حال(توضیح: عشق در اینجا معنای متفاوتی دارد) و این پندار تا وقت ملاقات حضرت عزرائیل از معتقدات اصلی هر انسانی است. پس برای ۱۶تا۶۰ساله ها یک جور بنویسید و البته جذاب ترین موضوع برای آن ها موضوعات اروتیک است. هر چه بی پرده تر بنویسید داستان تان بیشتر خوانده می شود و شما نویسنده ی بهتری می شوید و مدام از جاهای مختلف جایزه می گیرید.

۲- چند عدد شخصیت که تعداد و نوع آن ها بستگی به ذوق و سلیقه ی خودتان دارد. اگر دنبال تیراژ هستید از جوان های خوش تیپ، دخترهای خوش گل و زن های فاحشه استفتده کنید. اگر هم ادای آدم های معترض به همه چیز را درمی آورید می توانید از شخصیت های لمپن و متحجر استفاده کنید و منتقدانه راجع به آن ها بنویسید. اگر هم ادعای روشن فکری دارید از یک استاد دانش گاه(رشته ی فلسفه و جامعه شناسی ترجیح دارد) که قصد خودکشی دارد و مدام جملات نغز می گوید به عنوان شخصیت اصلی داستان تان استفاده کنید.

۳- مقداری فضاسازی: فضای داستان هر چه سردتر و تاریک تر باشد داستان تان مدرن تر می شود. باید طوری بنویسید که یأس و ناامیدی از سر و روی داستان ببارد و آدم وقتی می خواندش احساس کند بهترین کار دنیا خودکشی است. این نوع فضاسازی این حسن را هم دارد که خواننده تا فکر می کند تَهِ فکر و اندیشه اید و فیلسوف تر از شما توی دنیا پیدا نمی شود.

۴- زبان: برای این که آش داستان خوب جا بیافتد باید از زبان حداکثر استفاده را بکنید. زبان تان اگر قوام کافی نداشته باشد داستان آبکی و شُل می شود و به قول معروف آب اش یک طرف می رود و دونش یک طرف. زبان پیچیده و سخت فهم که هیچ کس از آن سر در نیاورد. در کنار «فضای تاریک» و «استاد فلسفه» کمک زیادی می کند تا شما روشن فکر باسواد به نظر بایید. سعی کنید تا می توانید ساختار جملات را بشکنید. مثلا به جای این که بگویید:«آقایxبه دیدن نامزدش رفت» بهتر است بگویید:«رفت به دیدن نامزدش آقایx». هم چنین از ترکیب ها نامأنوس و من درآوردی تا می توانید استفاده کنید. اصلا نترسید. همه ی کسانی که الآن صاحب سبک شده اند همین طوری شروع کرده اند.

۵- طنز و صحنه های اروتیک به مقدار لازم.

ادامه دارد… .