فیروزه

 
 

سس گوجه فرنگی

هانس هَینتس اِوِرسنخستین‌بار، پنج هفته پیش در کوریدا بود که یک گاو نر سیاه به نام میورا به کوینیتوی کوچک حمله برد و او را مغلوب کرد.

یکشنبه بعد و بعدی هم همین‌طور بود. من در همه مسابقات گاوها شرکت می‌کنم. من پایین در ردیف اول نشسته بودم تا عکس بگیرم. صندلی کنارم را او از پیش رزرو کرده بود. او مردی بود کوتاه‌قد با کلاهی گرد و کوچک و جامه سیاه روحانیون انگلیسی، رنگ‌پریده، بدون ریش و با عینکی قاب‌طلایی روی بینی‌اش. یک خصوصیت دیگر هم داشت؛ این‌که چشمانش فاقد مژه بود. توجه من بی‌درنگ به او جلب شد. زمانی که نخستین گاو، با شاخ‌هایش به اسب پیر و فرسوده حمله کرد و پیکادور عظیم‌الجثه به سختی به زمین افتاد یا زمانی که اسب پیر و فرسوده به زور و زحمت از زمین بلند شد، با بدن پاره‌پاره راه افتاد و پاهایش داخل امعاء و احشاء خونینی شد که از مدتی پیش از بدنش آویزان بود و روی ماسه‌ها کشیده می‌شد؛ در تمامی این موارد در کنار خود صدای آه سبکی را می‌شنیدم، آهی از سر رضایت.

سراسر بعد از ظهر را کنار هم نشسته بودیم، بدون این‌که کلامی بر زبان بیاوریم. بازی زیبای گاوباز چندان برایش جالب نبود. اما وقتی اسپادا نیزه خود را در پشت گاو فرو کرد و نیزه بالای شاخ‌های پر قدرت گاو مانند صلیبی برافراشته شد، او با دستش دیواره جلوی میدان نمایش را گرفت و روی آن خم شد. موضوع اصلی برای او گاروچا بود. هنگامی که خون درخشان به پهنای یک بازو و از سینه اسب پیر بیرون جهید، یا زمانی که دست‌یار گاوباز با خنجری کوتاه ضربه خلاص را بر پیشانی حیوان‌های زخمی در حال مرگ وارد می‌آورد، زمانی که گاو نر خشمگین، لاشه اسب را درون میدان از هم می‌درید و با شاخ‌هایش درون بدن او را می‌کاوید، این مرد دست‌هایش را به هم می‌مالید.

یک بار از او پرسیدم: «ظاهرا شما یک یاز دوست‌داران پر و پا قرص مبارزه گاوها هستید. یکی از مشتریان دائمی گاوبازی، این‌طور نیست؟»

سرش را به نشانه موافقت تکان داد، اما کلمه‌ای بر زبان نیاورد. نمی‌خواست کسی مزاحم تماشا کردنش بشود.

گرانادا (غرناطه)[۱] چندان بزرگ نیست. به این ترتیب، به‌زودی از نام آن مرد مطلع شدم. او یکی از روحانیون این مستعمره کوچک انگلستان بود. همشهری‌هایش همیشه او را «پاپ» می‌نامیدند. در ظاهر آدمی نبود که سرش شلوغ باشد و کسی با او رفت و آمد نداشت.

یک روز چهارشنبه به دیدن جنگ خروس‌ها رفتم. محل برگزاری این جنگ، آمفی تئاتر کوچک و دایره‌شکلی بود با نیمکت‌هایی در سطوح پله پله، در وسط میدانِ مسابقه و درست زیر نوری که از بالا می‌تابید. بوی اراذل و اوباش می‌آمد. صدای فریاد بلند بود و عده‌ای استفراغ می‌کردند. رفتن به چنین جایی عزم و اراده‌ای قوی می‌خواست. دو خروس را به میانه میدان آوردند. آن‌ها شبیه مرغ بودند، زیرا تاج و پرهای دم‌شان را چیده بودند. آن‌ها را از درون قفس‌ها در می‌آوردند و وزن می‌کردند. خروس‌ها بدون این‌که به چیزی فکر کنند، به جان هم می‌افتادند. پرهای آن‌ها در اطراف پخش می‌شد. آن‌ها مرتب روی هم می‌پریدند و با نوک‌های‌شان بدون این‌که صدایی از آن‌ها درآید، گوشت تن هم را می‌دریدند. فقط توده حیوانی مردم اطراف میدان بود که هیاهو می‌کرد، جیغ می‌کشید، شرط می‌بست و سر و صدا می‌کرد. «آخ، زرده چشم سفیده رو درآورد. از زمین برش‌دار و بخورش. «سرها و گردن‌های خروس‌ها که از مدتی پیش سوراخ‌سوراخ شده بود، مانند مارهای قرمزی روی بدن‌های‌شان تکان‌تکان می‌خورد. آن‌ها یک لحظه از هم غافل نمی‌شدند، پرهای آن‌ها کم‌کم به رنگ ارغوانی در می‌آمد. دیگر به سختی می‌شد شکل و شمایل آن‌ها را تشخیص داد. این دو پرنده مانند دو لخته خون به همدیگر درمی‌آویختند. اکنون خروس زرد هر دو چشم خود را از دست داده است و کورکورانه فضای اطرافش را نوک می‌زند و هر ثانیه هم نوک تیز آن دیگری در بدنش فرو می‌رود. سرانجام به زمین می‌افتد، بدون این‌که مقاومتی کند و بدون فریادی از درد، به دشمنش اجازه می‌دهد، کارش را تمام کند. جریان آن‌قدرها هم سریع به پایان نمی‌رسد. پنج شش دقیقه‌ی دیگر، خروس سفید نیز بر اثر صدها ضربه نوک‌خوردگی رو به مرگ می‌شود.

بعد، همه مثل من در اطراف میدان می‌نشینند و به ضربات ضعیف فاتح می‌خندند، او را صدا می‌کنند و هر نوک زدن جدیدی را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

سرانجام سی دقیقه زمان مقرر می‌گذرد و جنگ خاتمه می‌یابد. مردکی بلند می‌شود، او صاحب خروس فاتح است و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد، با باطومش حیوان رقیب را تا حد مرگ می‌زند. این امتیازی برای اوست. خروس‌ها را برمی‌دارند، زیر تلمبه آب می‌شویند و زخم‌ها را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

در این هنگامی دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد.

پاپ می‌پرسد: «چطورید؟» چشمان آب‌چکان و بی‌مژه‌اش زیر شیشه‌های پهن عینک به رضایت لبخند می‌زنند. ادامه می‌دهد: «خوش‌تون اومد، مگه نه؟»

برای یک لحظه نفهمیدم که آیا جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند. پرسش او به نظرم چنان توهین‌آمیز آمد که بدون این‌که پاسخی بدهم، به او خیره ماندم.

اما او سکوت من را بد تعبیر کرد. متقاعد شده بود که سکوتم از سر رضایت است. آرام و کاملا آهسته گفتم: «بله، واقعا هم که لذت‌بخش است!!»

به همدیگر فشرده می‌شدیم، خروس‌های جدیدی را به میدان می‌آوردند.

آن شب نزد کنسول انگلستان به صرف چای دعوت شده بودم. سر وقت رسیدم و نخستین میهمان بودم. به او و مادر سال‌خورده‌اش سلام کردم. کنسول گفت: «خوشحالم که کمی زودتر رسیدید. می‌خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم.»

لبخندزنان گفتم: «کاملا در خدمت‌تان حاضرم.»

کنسول برایم یک صندلی گردان جلو کشید و سپس با جدیت عجیب و غریبی گفت: «من نمی‌خواهم برای شما دستورالعمل صادر کنم، آقای عزیز. اما اگر بخواهید باز هم در این‌جا بمانید و در ملاءعام و نه فقط در مستمره انگلستان، رفت و آمد داشته باشید، مایلم توصیه دوستانه‌ای به شما بکنم.»

هیجان زده بودم که ببینم چه می‌خواهد بگوید. پرسیدم: «توصیه‌تان چیست؟»

در ادامه سخنش گفت: «شما را بارها با کشیش‌مان دیده‌اند…»

سخنش را قطع کردم و گفتم: «ببخشید، من او را بسیار کم می‌شناسم. او امروز بعد از ظهر برای اولین بار چند کلمه با من رد و بدل کرد.»

کنسول گفت: «چه بهتر! می‌خواهم به‌تان توصیه کنم، از رفت و آمد با او دست کم در ملاءعام، تا آن‌جا که برای‌تان امکان دارد، خوددداری فرمایید.»

گفتم: «از شما متشکرم آقای کنسول. آیا بی‌ادبی خواهد بود، اگر دلیل آن را بپرسم؟»

او پاسخ داد: «بی‌هیچ تردیدی یک توضیح به شما بدهکار هستم، هرچند که نمی‌دانم آیا این توضیح شما را قانع خواهد کرد یا خیر. پاپ… می‌دانید او را به این نام صدا می‌زنند؟»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

ادامه داد: «بسیار خب، حضور پاپ در جامعه از مدتی پیش ممنوع اعلام شده است. او مرتب به دیدن جنگ گاوها می‌رود _ پیش از این هم همین‌طور بود _ او حتی یکی از جنگ‌های خروس‌ها را هم از دست نمی‌دهد، خلاصه این‌که او هواهای نفسانی دارد که وجود او را عملا در کنار اروپاییان ناممکن می‌سازد.»

گفتم: «اما آقای کنسول، اگر به این دلیل تا این اندازه متهم می‌شود، پس برای چه اجازه می‌دهید، بر سر این منصب که بی‌شک مقدس نیز هست، باقی بماند؟»

خانم مسن گفت: «دست آخر او یک روحانی است.»

کنسول تأیید کرد: «و علاوه بر آن، از بیست سال پیش که در این قریه بوده، حتی کوچک‌ترین دلیلی برای شکایت از خود فراهم نکرده است و دست آخر این‌که روحانیون در جامعه کوچک ما در تمام سطح قاره، پایین‌ترین حقوق را دریافت می‌کنند. ما هم به همین سادگی، دلیلی برای برکناری او پیدا نکرده‌ایم.»

رویم را به سمت مادر کنسول برگرداندم و در حالی که می‌کوشیدم لبخند کمابیش کینه جویانه‌ام را پنهان کنم، گفتم: «و آن وقت شما از موعظه‌های او احساس رضایت هم می‌کنید؟»

خانم سال‌خورده قامتش را روی مبل صاف کرد و با لحنی کاملا قاطعانه گفت: «من هرگز به او اجازه نخواهم داد، حتی یک کلمه در کلیسا صحبت کند. او هر یکشنبه متنی از کتاب مواعظ دین هارلی را می‌خواند.»

پاسخ او ذهنم را کمی مغشوش کرده بود. سکوت کردم.

کنسول بار دیگر سخنانش را آغاز کرد: «از این‌ها گذشته بی‌عدالتی خواهد بود اگر از یکی از خصلت‌های خوب پاپ حرفی نزنیم. او ثروت نه‌چندان شایان توجهی دارد که بهره آن را منحصرا صرف مقاصد نیکوکارانه می‌کند و این در حالی‌ست که خود او، صرف‌نظر از هوا و هوس‌های ناخوشایندش، بی‌نهایت متواضعانه و حتی محتاطانه زندگی می‌کند.»

مادرش سخن او را قطع کرد و گفت: «چه عمل خیری! او از چه کسی حمایت می‌کند؟ قوم و خویش‌های تورئادورها و خانواده‌ی آن‌ها یا شاید قربانیان یک مراسم سالسا[۲]؟»

کنسول گفت: «منظور مادر مراسم سس گوجه فرنگی است.»

تکرارکردم: «مراسم سس گوجه فرنگی؟ پاپ از قربانیان مراسم سس گوجه فرنگی حمایت می‌کند؟»

کنسول خنده کوتاهی کرد. سپس با جدیت هر چه تمام‌تر گفت: «هیچ وقت تعریف چنین مراسمی را نشنیده‌اید؟ موضوع یک سنت بسیار کهنه و ترسناک در اندونزی است که با وجود همه‌ی مجازات‌هایی که کلیسا و قضات اعمال کرده‌اند، متأسفانه هنوز پابرجاست. شواهدی در دست است که نشان می‌دهد، از زمانی که من کنسول هستم، این مراسم دوبار در گرانادا برپا شده است. جزئیات دقیق‌تری از این ماجراها در دست نیست زیرا دست‌اندکاران این قضیه، با وجود هشدارهایی که در زندان‌های اسپانیا همراه با ضربات شلاق متداول است، حاضرند زبان‌شان را ببرند، اما کلمه‌ای به زبان نیاورند. اگر به این راز هراسناک علاقه‌مندید، از پاپ بخواهید برای‌تان در مورد آن تعریف کند؛ زیرا هرچند نمی‌توان ثابت کرد، اما او یکی از طرف‌داران این عمل انزجارآمیز و هراسناک شمرده می‌شود و همین، دلیل اصلی برای آن است که همه از سر راه او کنار می‌روند.»

چند میهمان وارد شدند و گفتگوی ما نیمه‌کاره ماند.

یکشنبه هفته بعد در مسابقه گاوها چند عکس را از نبرد قبلی گاوها که بسیار خوب از آب در آمده بود، برای پاپ بردم. می‌خواستم آن‌ها را به او هدیه کنم، اما او حتی نیم‌نگاهی هم به آن‌ها نینداخت. گفت: «ببخشید، اما این‌ها اصلا برایم جالب نیستند.»

قیافه متعجبی به خود گرفتم.

کوتاه آمد و گفت: «اوه، نمی‌خواستم ناراحت‌تان کنم. ببینید، فقط رنگ قرمز، رنگ قرمز خون است که من دوست دارم.»

لحن کلام این مرتاض رنگ‌پریده، زمانی که می‌گفت: «رنگ قرمز خون» تا حدودی شاعرانه بود.

آن روز ما وارد بحثی شدیم و در میانه بحث من کاملا ناگهانی از او پرسیدم: «خیلی دلم می‌خواهد مراسم سالسا را ببینم. نمی‌خواهید یک بار مرا با خودتان ببرید؟»

در حالی که لب‌های بی‌رنگ ترک دارش می‌لرزیدند، سکوت کرد.

سپس پرسید: «سالسا؟ می‌دانید آن چیست؟»

به دروغ گفتم: «مسلم است که می‌دانم.»

بار دیگر به من خیره شد، سپس نگاهش روی زخم‌های کهنه روی گونه و پیشانی من افتاد. انگار که این نشانه جاری شدن خون در کودکی، یک جواز عبور مخفیانه بود؛ به نرمی روی آن‌ها انگشت کشید و با لحنی آرام گفت: «شما را با خودم خواهم برد.»

چند هفته بعد یک شب حدود ساعت نُه درِ آپارتمانم به صدا در آمد و پیش از آن‌که بتوانم بگویم «داخل شوید»، پاپ داخل شد. او گفت: «آمده‌ام شما را با خودم ببرم.»

پرسیدم: «کجا؟»

با تأکید گفت: «خودتان می‌دانید. حاضرید؟»

بلند شدم و گفتم: «الساعه. می‌توانم سیگاری به شما تعارف کنم؟»

_ متشکرم، من سیگار نمی‌کشم.

_ یک گیلاس شراب چه؟

_ متشکرم، مشروب هم بسیار به ندرت می‌نوشم. عجله کنید.

کلاهم را برداشتم و پل‌ها را با او پایین رفتم و پا به آستانه شبی مهتابی گذاشتیم. در سکوت از خیابان‌ها گذشتیم، در طول رود خنیل و زیر درختان پیرهوس با شکوفه‌های سرخ پیش می‌رفتیم.

به سمت چپ پیچیدیم، از کوه سیاه بالا رفتیم و به مزارع شهدا قدم گذاشتیم. پیش روی‌مان قله‌های برفی سلسله جبال در نور نقره‌ای ماه می‌درخشیدند و در اطراف‌مان از درون غارهای زیرزمینی نورهای روشنی از آتش به چشم می‌خورد. در این غارها کولی‌ها و مردمی دیگر سکنی گزیده بودند. دره عمیق آلهامبرا را که تقریبا سراسر آن با نارون‌های سبز پوشیده شده بود، دور زدیم، از جلوی برج‌های عظیم ناساردین و از میان راهی مشجر با درختان سرو گذشتیم. به سمت خنرالیفه و سپس به سمت کوهی که آخرین شاهزاده‌ی زرین‌موی دژهای بوآبدیل از آن‌جا آه سوزانش را نثار گرانادای از دست رفته کرده بود، بالا رفتیم.

به همراه عجیب و غریبم نگاه کردم. نگاه او که متوجه درونش بود، هیچ یک از این شکوه‌های شبانه را نمی‌دید. نور ماه چنان روی آن لب‌های بی‌خون و باریک، روی آن گونه‌های فروافتاده و حفره‌های عمیق روی شقیقه‌هایش بازی می‌کرد که این احساس به من دست داد که از روز ازل این کشیش مخوف را می‌شناسم. ناگهان علت این احساس را به طور غیرمستقیم دریافتم. بله، این همان چهره‌ای بود که زورباران[۳] به تابلوی راهب در حال خلسه خود داده بود.

اکنون راه ما از میان گیاهان باغچه‌ای برگ پهن که ساقه‌های چوبی پرشکوفه‌شان به بلندی سه برابر قد انسان در هوا افراشته شده بود، می‌گذشت. صدای خروش رود دارو را که آب آن در پشت کوه‌ها روی صخره‌ها می‌جهید، می‌شنیدم.

سه مرد با بارانی‌های ژنده قهوه‌ای به طرف‌مان می‌آمدند. آنان از دور به همراه من سلام کردند. پاپ گفت: «پُست‌های نگهبانی. همین‌جا بایستید، می‌خواهم با آنان صحبت کنم.»

به سمت مردها که به نظر می‌رسید در انتظار او بوده‌اند، رفت. نمی‌توانستم بفهمم در چه مورد حرف می‌زنند. اما ظاهرا صحبت بر سر شخص من بود. یکی از مردها که ادا و اطوارهای پرجوش و حرارتی داشت، با سوءظن به من نگاه می‌کرد، دست‌هایش را در هوا به اطراف تکان می‌داد و مرتب می‌گفت: «اما، آقای من…» اما پاپ او را آرام کرد و سرانجام با اشاره دست، مرا به سمت خود خواند.

او با گفتن Sea usted bienvenido Caballero[4] از من استقبال کرد و کلاهش را برداشت. دو دیده‌بان دیگر بر سر پُست‌های‌شان ماندند و نفر سوم ما را همراهی کرد.

پاپ گفت: «او سردسته یا به اصطلاح، رئیس این ماجراست.»

پس از صد قدم به غاری درون تپه‌ای رسیدیم که به هیچ وجه با صدها تپه دیگر گرانادا کوچک‌ترین تفاوتی نداشت. جلوی دهانه‌ی ورودی غار طبق معمول تکه کوچکی از زمین را صاف و با حصاری متراکم از کاکتوس محصور کرده بودند. در آن‌جا بیست نفر دور هم جمع شده بودند، اما کولی‌ای میان آن‌ها دیده نمی‌شد. گوشه‌ای آتش کوچکی میان دو سنگ روشن و روی آن قابلمه‌ای آویزان بود.

پاپ جیبش را گشت و چند دورو[۵] را یکی پس از دیگری بیرون آورد و به مرد همراه‌مان داد.

او گفت: «این‌ها به هیچ وجه به کسی اطمینان ندارند. آن‌ها فقط نقره قبول می‌کنند.»

مرد اندلسی کنار آتش چمباتمه زد و تک‌تک سکه‌ها را آزمایش کرد. او آن‌ها را روی یک سنگ پرتاب می‌کرد و با دندانش آن‌ها را گاز می‌گرفت. سپس به شمردن آن‌ها مشغول شد. صد پزوتا بود. پرسیدم: «من هم باید به او پولی بدهم؟»

پاپ گفت: «نه، بهتر است شرط‌بندی کنید. با این کار، اطمینان خاطر فراوانی به شما پیدا خواهند کرد.»

منظورش را نفهمیدم.

پرسیدم: «اطمینان خاطر فراوان؟ چطور؟»

پاپ لبخندی زد و گفت: «اوه، به این ترتیب شما خود را پست‌تر و حتی بیشتر، خود را مدیون این افراد خواهید کرد.»

گفتم: «بگویید ببینم، جناب کشیش پس چرا خود شما شرط‌بندی نمی‌کنید؟»

نگاهم را به آرامی تحمل کرد و با لحنی سهل‌انگارانه گفت: «من؟ هرگز شرط‌بندی نمی‌کنم. شرط‌بندی لذت تماشا را از بین می‌برد.»

در این بین چند نفر دیگر هم که به شدت مشکوک بودند، به آن‌جا آمدند. همه آنان بدون استثناء خود را در بالاپوشی قهوه‌ای که مشابه آن را مرد اندلسی در حکم پالتو پوشیده بود، پیچانده بودند.

از یکی از افراد پرسیدم: «پس منتظر چی هستیم؟»

او پاسخ داد: «منتظر ماه، آقا. اول باید ماه غروب کند.»

سپس لیوان بزرگی کنیاک به من تعارف کرد، با تشکر آن را رد کردم، اما مرد انگلیسی لیوان را به زور به دستم داد و به اصرار گفت: «بخورید. بخورید. اولین بارتان است، شاید به آن احتیاج داشته باشید.»

بقیه هم مشغول نوشیدن مقدار زیادی کنیاک بودند، اما کسی سر و صدا نمی‌کرد. فقط زمزمه‌ای پرشتاب و نجوایی مهبم و گرفته، فضای شب را پر کرده بود. ماه در شمال غرب و در پشت گذرگاه پنهان شد. از درون غار مشعل‌هایی بلند آوردند و آن‌ها را روشن کردند. سپس با سنگ دایره‌ای در وسط ساختند. این صحنه نبرد بود. دور تا دور دایره درون زمین چاله‌هایی کندند و مشعل‌ها را داخل آن‌ها فرو بردند، دو تن از مردها در نور سرخ آتش آهسته لباس خود را درآوردند. آن‌ها فقط شلواری چرمی را بر تن خود باقی گذاشتند. سپس وارد دایره شدند و مقابل همدیگر مثل ترک‌ها چهارزانو نشستند. حالا تازه متوجه شدم که دو تیر چوبی که هر کدام حامل یک حلقه فلزی بودند، محکم به صورت افقی در زمین کار گذاشته شده‌اند. این دو مرد بین این دو حلقه نشسته بودند. یک نفر درون غار دوید و چند طناب کلفت ضخیم آورد، دور بدن و پاهای مردها پیچید و هر کدام را به تیرهای چوبی خودشان بست. آن‌ها مانند این‌که با گیره‌ای بسته شده بودند، محکم نشسته بودند و فقط می‌توانستند بالاتنه خود را حرکت دهند. مردها بدون این‌که حرفی بزنند، نشسته بودند، سیگارهای‌شان را پک می‌زدند یا گیلاس‌های کنیاک را که مرتب پر می‌کردند، بالا می‌انداختند. بدون شک همگی به شدت مست بودند. چشمان‌شان ابلهانه به زمین خیره شده بود. دور تا دور درون دایره هم مردها بین مشعل‌های دودزا جا خوش کرده بودند.

ناگهان از پشت سرم صدای ساییده‌شدن بسیار بدی را که گوش را کرد می‌کرد، شنیدم. رویم را برگرداندم. یک نفر با دقت چاقویی کوچک را روی سنگ چاقوتیزکن می‌کشید. او چاقو را با ناخن شست امتحان می‌کرد، آن را کنار گذاشت و یکی دیگر برداشت.

رو به پاپ کردم و پرسیدم: «پس این سالسا نوعی دوئل است، نه؟»

پاسخ داد: «دوئل؟ اوه نه، نوعی جنگ خروس‌هاست.»

گفتم: «چی؟ برای چه این مردها این‌طور می‌کنند؟ جنگ خروس‌ها؟ مگر به هم توهین کرده‌اند؟ آیا به سبب حسادت است؟»

مرد انگلیسی به آرامی می‌گفت: «به هیچ وجه. اصلا دلیلی در کارشان نیست. شاید بهترین دوست هم باشند یا شاید هم اصلا همدیگر را بشناسند. آنان فقط می‌خواهند شجاعت‌شان را ثابت کنند. می‌خواهند نشان دهند از گاوها و خروس‌ها چیزی کم ندارند.»

در ادامه سخن لب‌های زشت او در تلاش برای شکل دادن به لبخندی کوچک بودند: «مثل نبردهای تن به تن دانشجویان شما آلمانی‌ها.»

من همیشه وقتی در خارج از آلمان باشم، فردی میهن‌پرست می‌شوم. این را مدت‌ها پیش از انگلیسی‌ها آموختم. آنان می‌گفتند: «»Right or wrong,my country»[6].

بنابراین با لحنی تند به او جواب دادم: «جناب کشیش، مقایسه شما ابلهانه است. شما نمی‌توانید به این ترتیب قضاوت کنید.»

پاپ گفت: «شاید این‌طور باشد. من در گوتینگن جنگ‌های تن به تن بسیار زیبایی دیده‌ام، یک عالمه خون، یک عالمه خون…»

در این بین رئیس در گوشه‌ای نشسته بود. او یک دفترچه یادداشت کثیف و یک مداد کوچک از جیبش بیرون آورد و فریاد زد: «چه کسی سر بومبیتا شرط می‌بندد؟

_ من.

_ یک پزوتا.

_ دو دورو.

_ نه، من می‌خواهم سر لاگارتیو شرط ببندم.

صداهای آمیخته به مستی کنیاک، غوغایی در هم و بر هم ایجاد کرده بود.

پاپ بازویم را گرفت و گفت: «طوری شرط ببندید که به ناچار ببازید؛ مبغلی متفاوت پیشنهاد کنید. آدم هر چقدر هم سعی کند نمی‌تواند در مور این جماعت به اندازه کافی محتاط باشد.»

به این ترتیب، در تعداد زیادی از شرط بندی‌ها شرکت و همواره تناسب سه به یک را رعایت کردم. از آن‌جا که روی هر دو نفر شرط‌بندی کرده بودم، به هر صورت می‌باختم. در حالی که «رئیس» با حرکاتی کُند، کلیه شرط‌بندی‌ها را روی کاغذ می‌آورد، چاقوهای تیزشده را که تیغه‌های آن‌ها بالغ بر دو تسول[۷] بود، دست به دست گرداندند و سپس آن‌ها را در غلاف گذاشتند و به دو مبارز دادند.

مرد چاقوتیزکن خندید و پرسید: «کدامش را می‌خواهی بومبیتا چیکو، خروسک من؟»

مرد مست نعره زد: «رد کن بیاد، برام فرقی نمی‌کنه.»

لاگارتیلو فریاد برآورد: «من چاقوی خودم را می‌خواهم.»

نفر اول با صدای غارغار مانندش گفت: «پس به من هم مال خودم را بده. این‌طوری بهتره.»

همه شرط‌بندی‌ها در دفتر ثبت شده بود. «رئیس، دستور داد یک لیوان کنیاک دیگر به هر دو نفر بدهند. آنان کنیاک را به یک جرعه سرکشیدند و به دنبالش سیگارهای‌شان را دور انداختند. به هر کدام پارچه پشمی قرمز و بلندی دادند. این پارچه دست‌پیچی بود که زیر بازوی دست‌چپ‌شان می‌پیچیدند.

داور فریاد زد: «می‌توانید شروع کنید پسرک‌ها. چاقوهای‌تان را بازکنید.»

تیغه‌های چاقوها با صدای تیزی از غلاف بیرون پریدند و راست ایستادند. صدایی کاملا واضح و نفرت‌انگیز بود، اما هر دو مرد کاملا آرام ماندند. هیچ‌کدام حرکتی نمی‌کردند.

داور تکرار کرد: «یالله! شروع کنید دیگر حیوان‌ها!»

مبارزها بی‌حرکت نشسته بودند و تکان نمی‌خوردند. اندلسی‌ها تاب و توان‌شان را از دست دادند.

_ بزنش بومبیتا، گاو جوان من. شاخت را توی بدنش فرو کن.

_ شروع کن کوچولو، من روی تو سه دور شرط بسته‌ام.

_ آه، مگر نمی‌خواهید خروس باشید؟ شماها که مرغید! مرغ!

و صدایی دسته‌جمعی غرید: «مرغ! مرغ! تخم کنید! چه مرغ‌های ترسویی هستید شما!»

بومبیتاچیکو قامتش را صاف کرد و به سوی حریفش حمله برد. او دست چپش را بالا برد. ضربه سست حریف را با پارچه ضخیمی که به دور دستش پیچیده شده بود، خنثی کرد. هر دو مرد آشکارا چنان مست بودند که به سختی می‌توانستند اعمال خود را تحت کنترل شخص خود داشته باشند.

_ ادامه بدید تا مردم خون ببینند.

اندلسی‌ها از تحریک‌کردن آن دو دست برنمی‌داشتند. این تحریک را گاه با دل و جرأت دادن و تشویق و گاه با طعنه‌های گزنده اعمال می‌کردند و مدام در گوش‌شان می‌خواندند: «شماها مرغید. تخم بگذارید، دیگر. مرغ. مرغ!»

اکنون آنان تقریبا کورکورانه به هم ضربه می‌زدند. چند دقیقه بعد شانه چپ شکی از آن دو زخمی سطحی برداشت.

_ شجاع باش عزیزکم، شجاع باش بومبیتا. خروسکم، نشانش بده چند مرده حلاجی؟

وقفه کوچکی دادند و با دست چپ‌شان عرق کثیف را از پیشانی‌شان پاک کردند.

لاگارتیلو فریاد زد: «آب.»

پارچ‌های بزرگی دادند دست‌شان و آن‌ها هم آب را لاجرعه سرکشیدند. خوب پیدا بود که تا چه حد تشنه‌اند. نگاه‌های‌شان که تقریبا بی‌حالت بود، رفته‌رفته تیز، گزنده و نفرت‌آلود می‌شد.

مرد ریزنقش غرید: «حاضری، مرغک؟»

دیگری به جای پاسخ به او حمله کرد و گونه‌اش را از بالا به پایین خراش داد. خون روی بالاتنه عریانش ریخت.

پاپ زیر لب گفت: «آه، شروع شد، شروع شد.»

اندلسی‌ها ساکت بودند. آنان حرکات مبارزی را که روی آن شرط بسته بودند، حریصانه دنبال می‌کردند و آن دو مرد نیز ضربه می‌زدند و ضربه می‌زدند…

تیغه‌های سفید چاقوها مانند جرقه‌هایی نقره‌ای در نور سرخ مشعل‌ها می‌درخشیدند و درون دستپیچ‌های پشمی دست چپ فرمی رفتند. قطره درشتی از قیر مذاب از درون مشعلدان روی سینه یکی از آنان ریخت، اما او اصلا توجهی به آن نشان نداد.

دو مرد چنان با سرعت دست‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند که اصلا نمی‌شد دید که آیا یکی از آنان ضربه خورده است یا نه. فقط جوی خونی که از سر تا پای‌شان جاری بود، نشان می‌داد که پارگی‌ها و زخم‌های جدیدی ایجاد شده است.

رئیس فریاد کشید: «ایست! ایست!»

مردها هم‌چنان به ضربه زدن ادامه می‌دادند.

او باز هم فریاد زد: «ایست! تیغه بومبیتا شکسته است. از هم جدا شوید.»

دو اندلسی از جای‌شان بلند شدند. یک درِ قدیمی را که رویش نشسته بودند، بلند کردند و آن را میان دو جنگجو پرتاب کردند، بعد در را میان آن دو طوری قرار دادند که دیگر نتوانند همدیگر را ببینند.

رئیس گفت: «چاقوهای‌تان را بدهید، حیوانک‌ها.»

هر دو مرد بی‌هیچ حرف و سخنی اطاعت کردند.

چشمان تیز رئیس درست دیده بودند. تیغه چاقوی بومبیتا از وسط شکسته بود. او لاله گوش حریفش را به کلی از هم درانده و تیغه چاقو در برخورد با کاسه محکم سر شکسته بود.

لیوانی کنیاک و سپس چاقویی نو به هر کدام دادند و در را از میان‌شان برداشتند. این بار آنان مانند دو خروس جنگی بدون این‌که فکر کنند، در حالی که از خشم کور شده بودند، به جان هم افتادند. ضربه پشت ضربه…

بدن‌های قهوه‌ای رنگ‌شان به سبب زخم‌ها و جوی خونی که روی‌شان جاری بود، به رنگ ارغوانی درآمد. تکه‌ای پوست قهوه‌ای از پیشانی بومبیتای ریزنقش آویزان بود و نوک تارهای مشکی مویش درون زخم فرومی رفت. چاقوی او در دستپیچ حریف گیر کرد و حریف هم سه مرتبه چاقو را به شدت توی پشتش فروبرد.

مرد ریزاندام فریاد زد: «اگر جرأت داری، دست‌پیچت را باز کن.» و خودش با دندان‌هایش پارچه را از دست چپش پاره کرد. لاگارتیلو لحظه‌ای تأمل و سپس از حریفش پیروی کرد. دو مرد هنوز هم ناخودآگاه دست چپ‌شان را که در عرض چند لحظه کاملا خونین و تکه پاره شد، حایل قرار می‌دادند.

بار دیگر تیغه‌ای شکست. باز هم آن دو را با آن در کهنه و فرسوده جدا کردند و به آن‌ها چاقو و کنیاک دادند.

یکی از مردها فریاد کشید: «بزنش لاگارتیلو، گاو نر قوی، بزنش. دل و روده‌اش را بیرون بکش، اسب پیر.»

مبارزی که مورد خطاب قرار گرفته بود، بدون لحظه‌ای درنگ، به فاصله یک ثانیه پس از برداشته‌شدن در، ضربه‌ای هولناک از پایین به شکم حریفش وارد ساخت و چاقو را از پهلوی او بیرون کشید. توده‌ای تهوع آور از دل و روده از درون زخمی طویل بیرون ریخت. سپس لاگارتیلو برق‌آسا ضربه‌ای به عضله زیر شانه چپ حریف وارد کرد و شاه‌رگی را که بازو را تغذیه می‌کرد، از هم درید.

بومبیتا فریاد کشید و خم شد. رگه‌ای از خون از درون زخم او به میان صورتش لاگارتیلو پرتاب شد. از ظاهر امر به نظر می‌رسید که می‌خواهد با خستگی بر زمین سقوط کند، اما ناگهان دستش را بلند کرد و ضربه‌ای به دشمن خود که فریفته خون شده بود، وارد آورد. ضربه، میان دو دنده او و درست وسط قلبش وارد آمد.

لاگارتیلو با دو دستش به هوا ضربه زد. چاقو از دست راستش افتاد. بدن قدرتمندش بی‌جان و بی‌حس به جلو و روی پاهایش خم شد.

در این لحظه بومبیتا که جوی خون او روی بدن حریف مرده‌اش می‌ریخت، گویی نیروی تازه‌ای یافته باشد، مانند فرد جنون‌زده‌ای چندین و چند بار تیغه حریص و فولادی چاقو را در پشت خونین حریفش فروکرد.

رئیس به آرامی گفت: «بس کن بومبیتا، فسقلی شجاع، تو برنده شدی.»

پس از این سخن، دهشتناک‌ترین بخش ماجرا به وقوع پیوست. بومبیتاچیکو که واپسین عصاره حیاتش حریف مغلوب را در کفنی سرخ و مرطوب می‌پوشاند، هر دو دستش را محکم به زمین تکیه داد و خود را بلند کرد، آن‌قدر بلند که توده‌ای از امعاء و احشاء زرد رنگ مانند کفی تهوع‌آور از مارهای به هم پیچیده از درون پارگی شکمش که به اندازه یک کف دست بود، بیرون ریخت. گردنش را کشید، سرش را بالا گرفت و غریو پیروزی خود را در سکوت عمیق شب منعکس ساخت.

سپس از پاافتاد. این واپسین درود او بر زندگی بود…

ناگهان به نظرم رسید که لخته‌های خون حواس پنجگانه‌ام را در برگرفته است. فقط می‌توانستم ببینم، اما هیچ نمی‌شنیدم. به اعماق دریایی ارغوانی و بی‌انتها فرو می‌رفتم. خون توی گوش‌ها و بینی‌ام هجوم آورد. می‌خواستم فریاد بزنم، اما مثل این بود که اگر دهانم را باز می‌کردم، پر از خون غلیظ و گرم می‌شد. تقریبا در حال خفگی بودم، اما بدتر و خیلی هم بدتر از آن، مزه شیرین و وحشتناک خون روی زبانم بود. در این حال، در جایی از بدنم دردی گزنده حس کردم، اما این درد مدتی بی‌انتها به طول انجامید تا این‌که فهمیدم از کجا ناشی می‌شود. چیزی را گاز گرفته بودم و آن عضو جویده شده بود که آن‌قدر درد می کرد. با تلاشی سهمناک دندان‌های کلید شده‌ام را از هم جدا کردم. وقتی انگشتم را از دهانم بیرون کشیدم، تازه همه چیز برایم روشن شد. در حین نبرد ناخنم را تا گوشت کنده بودم و حالا داشتم گوشت بی‌حفاظ زیر ناخن را دندان می‌زدم.

مرد اندلسی روی زانویم زد و پرسید: «آقا، می‌خواهید شرط‌بندی‌تان را تمام کنید؟»

سپس با پرگویی مشغول حساب و کتاب کردن برد و باخت من شد. همه مردها اطراف ما را گرفته بودند و کسی به فکر اجساد نبود.

اول پول! پول!

مشتی پول به مرد دادم و از او خواهش کردم خودش قضیه را فیصله دهد. شروع کرد به حساب کردن و با هر سکه‌ای که می‌شمرد، فریادی مشتاقانه بر می‌آورد و اظهار نظری می‌کرد. دست آخر گفت: «کافی نیست آقا.»

احساس کردم دارد سرم کلاه می‌گذارد، با این حال پرسیدم چقدر دیگر باید بپردازم و مبلغ را به او دادم.

وقتی دید که در جیبم باز هم پول دارم، پرسید: «آقا، نمی‌خواهید چاقوی کوچک بومبیتا را بخرید؟ برای‌تان شانس می‌آورد، شانس فراوان.»

چاقو را به مبلغ خنده‌داری خریدم. مرد اندلسی آن را درون جیبم چپاند.

حالا دیگر کسی به من توجهی نداشت. بلند شدم و تلوتلوخوران در دل شب راه افتادم. انگشت اشاره‌ام درد می‌کرد. دستمال جیبی‌ام را محکم دور آن پیچیدم. هوای تازه شبان‌گاهی را با ولع فرو دادم.

یک نفر فریاد زد: «آقا، آقا» رویم را برگرداندم. یکی از مردان به سمت من می‌آمد. او گفت: «رئیس مرا فرستاده است کابالرو[۸]. نمی‌خواهید دوست‌تان را با خود به خانه ببرید؟»

آه بله، پاپ! در تمام طول این مدت او را ندیده و به او فکر نکرده بودم. بار دیگر بازگشتم. خم شدم و از لابه‌لای پرچین کاکتوس ها گذشتم. دو توده خونین و در هم پیچیده هنوز روی زمین قرار داشتند. پاپ روی آن‌ها خم شده بود و با دستانی نوازشگر آن بدن‌های پاره‌پاره و رقت‌انگیز را نوازش می‌کرد، اما به‌خوبی متوجه شدم که او دستش را روی خون‌ها نمی‌کشد. آه نه، دست‌های او فقط در هوا به این سو و آن سو حرکت می‌کردند و دیدم که دستانش ظریف و زنانه‌اند.

لب‌هایش می‌جنبید، زمزمه می‌کرد: «چه سالسای زیبایی، چه سس قرمز قشنگی!»

مجبور بودند او را به زور از اجساد دور کنند. حاضر نبود از آن‌ها چشم بردارد. لکنت زبان گرفته بود و با احتیاط با پاهای لاغرش کورمال کورمال راه می‌رفت.

یکی از مردها خندید و گفت: «بیش از حد کنیاک خورده.»

اما من می‌دانستم که حتی یک قطره کنیاک هم ننوشیده است.

رئیس کلاهش را برداشت و بقیه هم از او پیروی کردند.

مردها گفتند: «Vajan ustedas con dios,Caballeros»[9]

زمانی که در جاده می‌رفتیم، پاپ با خشنودی قدم برمی‌داشت. بازویم را گرفت و زیر لب گفت: «آه، آن همه خون! آه همه خون سرخ زیبا!»

مانند وزنه‌ای سربی به من آویزان شده بود و من به سختی این آدم سرمست را با خود به سوی آلهامبرا می‌کشیدم. زیر برج شاهزاده‌ها توقف کردیم و روی سنگی نشستیم. پس از مکثی طولانی آهسته گفت: «آه، زندگی! زندگی چه لذت‌های فوق‌العاده‌ای نصیب ما می‌کند! چه شور و شوقی برای زندگی کردن وجود دارد!»

باد سرد شبانگاهی شقیقه‌های‌مان را مرطوب می‌کرد. من در حال یخ زدن بودم. صدای به هم خوردن دندان‌های پاپ را می‌شنیدم. اعتیاد به خون کم‌کم در وجودش فرو می‌نشست.

پرسیدم: «می‌خواهید برویم عالی‌جناب؟»

بار دیگر بازویم را به او دادم. تشکر کرد.

در سکوت به سوی شهر خفته گرانادا سرازیر شدیم.

۱- Granada یا آنچنان که در متون قدیمی اسلامی آمده است، غرناطه، شهری در جنوب شرقی اسپانیا بود که تا اواخر قرن پانزدهم مسلمان نشین شمرده می شد.

۲- سالسا در زبان اسپانیایی به معنای سس گوجه فرنگی است.

۳- Zurbaran: نقاش اسپانیایی.

۴- به اسپانیایی: قدمتان روی چشم آقا!

۵- Duro: واحد پول اسپانیان، کوچک تر از پزوتا.

۶- درست یا غلط، این وطن من است!

۷- Zoll: واحد قدیمی برای طول در آلمان معادل یک دهم یا یک دوازدهم پا و ۵۴/۲ سانتی متر.

۸- آقا.

۹- دست خدا به همراهتان آقایان!


 

‌نامه‌ای برای بابانوئل‌

روزی روزگاری در شهری کوچک مردی زندگی می‌کرد به نام آقای آرمسترانگ که کارمند اداره پست همان شهر بود. آقای آرمسترانگ مسئول نامه‌های ناشناس بود. نامه‌های ناشناس نامه‌هایی بودند که آدرس آنان ناخوانا یا ناشناس یا ناقص بود و کسی از آدرس‌ آنان سر در نمی‌آورد. به همین دلیل آقای آرمسترانگ را متخصص نامه‌های بی‌کس و کار و ناشناس لقب داده بودند.

آقای آرمسترانگ با همسر، دختر کوچک و پسر لاغرمردنی‌اش در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کردند. او عادت داشت همیشه پس از شام پیپ خود را روشن بکند و برای بچه‌هایش درباره ماجرای نامه‌هایی بگوید که آدرس‌شان را کشف کرده بود. هرچه باشد او خود را کارآگاه اداره‌شان می‌دانست، چون همیشه مشغول کشف رمز نامه‌ای بی‌آدرس بود.

سرتان را درد نیاورم، تا آن زمان هیچ ابری افق زندگی کوچک و ساده او را تیره و تار نکرده بود تا این‌که یک روز پسر کوچکش بی‌مقدمه سخت بیمار شد و دو روز بعد در گذشت.

ضربه‌ای که مرگ ناگهانی پسرش به آقای آرمسترانگ وارد آورد چنان بود که گویی او از اولش هم آدمی افسرده و غمگین بوده است. همسر و دختر کوچک آرمسترانگ هرطور بود با این ضایعه کنار آمدند اما دیگر زندگی آنان شادی و نشاط گذشته را باز نیافت.

آقای آرمسترانگ هر روز صبح که از خواب بلند می‌شد مثل آدم‌های مسخ شده همان‌طور گیج و منگ سرکارش می‌رفت و آن‌جا هم تا کسی از او چیزی نمی‌پرسید، کلمه‌ای حرف نمی‌زد. ناهارش را در تنهایی می‌خورد و شامگاه به خانه باز می‌گشت.

سرشام هم چون مجسمه‌ای سرد و ساکت بود. پس از شام دیگر نه پیپش را چاق می‌کرد و نه قصه‌ای می‌گفت، بلکه بی‌درنگ می‌رفت و می‌خوابید.

همسرش متوجه شده بود که شوهرش خوابش نمی‌برد بلکه تا صبح به سقف اتاق خیره می‌شود. بنابراین مرتب به او می‌گفت: «غم بچه را فراموش کن، آخه این همه ناراحتی نه دردی از تو دوا می‌کند و نه از ما.»

ولی گوش شوهرش به این حرف‌ها بدهکار نبود و هر روز بیشتر از روز پیش از خود ناراحتی نشان می‌داد. تا این‌که یک روز بعد از ظهر یا بهتر بگویم درست یک روز قبل از کریسمس آقای آرمسترانگ در اداره پشت میزش نشسته بود و کوهی از نامه‌های عجیب و غریب را که آدرس‌شان گنگ بود زیر و رو می‌کرد. با فرا رسیدن سال نو انبوه نامه‌های عجیب و غریب روی سرش ریخته بود و او هم کسل و بی‌حوصله سرسری نامه‌ها را نگاهی می‌انداخت، تا این‌که چشمش به نامه‌ای افتاد که آدرس فرستنده نداشت، آدرس گیرنده هم خیلی مسخره به نظر می‌رسید. پشت پاکت با خطی بچه‌گانه فقط این عبارت نوشته شده بود: «قطب شمال‌. بابانوئل» آقای آرمسترانگ ابتدا خواست نامه را دور بیاندازد اما از سر کنجکاوی نامه را باز کرد تا شاید از متن نامه بتواند آدرس گیرنده یا فرستنده را کشف کند.

متن نامه بابانوئل از این قرار بود:

بابانوئل عزیزم!

امسال من و پدر و مادرم خیلی غمگین هستیم، داداش کوچولویم تابستان گذشته رفت به بهشت. من از تو نمی‌خواهم برایم هدیه‌ای بیاوری. فقط تنها چیزی که می‌خواهم این است که اسباب‌بازی‌های داداشم را برایش ببری و بهش بدهی تا با آن‌ها بازی کند. من آن‌ها را توی آشپزخانه‌مان کنار لوله بخاری گذاشته‌ام. اسب کوچولو و قطارش همان‌جا است. آخر بدون اسب توی بهشت حوصله‌اش سر می‌رود. حتماً اسب و قطارش را پهلویش ببر تا آن‌جا تنها نباشد و دلش نگیرد. آخر او اسبش را خیلی دوست داشت.

خواهش می‌کنم به جای من به بابام هدیه‌ای بده. اگر می‌خواهی به بابام هدیه‌ای بدهی، کاری کن که مثل اولش بشود، کاری بکن که دوباره پیپش را چاق کند و توی آشپزخانه دودش را پف کند وباز برای‌مان از نامه‌های بی‌نام ونشان قصه تعریف کند.

خواهش می‌کنم این کار را بکن. من خودم یک وقتی شنیدم که به مامانم می‌گفت فقط ابدیت می‌تواند این غصه را از دلش در آورد. از تو می‌خواهم یک کمی ابدیت بهش بدهی تا غصه از دلش در بیاید. اگر این کار را بکنی من هم قول می‌دهم دختر کوچولوی خوبی بشوم.

‌امضا: دختر کوچولوی تو

بله، آن شب آقای آرمسترانگ از خیابانهای چراغانی‌شده عبور کرد و زودتر از مواقع دیگر به خانه‌اش رسید. پشت در کمی مکث کرد و آن‌گاه داخل شد. پیپش را روشن کرد و وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست.

همسر و دخترش منتظر او بودند. او هم لبخندی زد. درست مثل آن وقت‌هایی که پسرش نیز پهلوی‌شان بود.

❋ ❋ ❋

کارل بردورف نویسنده‌ی معاصر انگلیسی‌زبان به سال ۱۹۲۷ در لندن دیده به جهان گشود. او نخست، نوشتن را در حیطه روزنامه‌نگاری آزمود و به‌تدریج به نوشتن داستان، مقاله، نقد و رمان پرداخت.

از بردورف آثار فراوانی منتشر شده است که عمدتاً به حوزه ادبیات داستانی تعلق دارند. وی همچنین صاحب داستان‌های فراوانی برای کودکان و نوجوانان است و در این زمینه نویسنده‌ای صاحب‌نام قلمداد می‌شود.

در عمده داستان‌های این نویسنده، نگاهی انسانی و احساساتی لطیف با خوش‌بینی و امیدواری در می‌آمیزد. گویا تاکنون نمونه‌کاری از بردورف در فارسی منتشر نشده است و احتمالاً برای خوانندگان ایرانی این داستان نخستین معرفی بردورف به‌شمار می‌رود.


 

دست‌های خاکی

پسر از توی قبر در‌آمد و دست‌های خاکی‌اش را مالید به شلوارش. چند قدم دور شد.

بیل را تکیه داد به درخت و همان‌جا نشست‌. دو مرد جوان زیر تابوت را گرفته بودند و می‌آوردند.

«می‌شناختی‌ش؟»

پسر گفت: «نه خیلی! تازه یک هفته بود آمده بودم زیر دستش شاگردی.»

«اما من یه هم‌زبون خوب رو از دست دادم.»

«پیر‌مرد خوبی بود. خیلی چیز‌ها داشتم ازش یاد می‌گرفتم.»

آفتاب آمده بود بالا. صوت قرآن به زحمت شنیده می‌شد. سایه دراز درخت‌ها یواش‌یواش داشتند خودشان را از روی قبر عقب می‌کشیدند.

صدا گفت: «از مرگ نمی‌ترسی؟»

«قبل از این‌که با پیرمرد آشنا بشم چرا! اما اون بهم گفت که ما آدم‌ها همه با مرگ همکاریم.»

دو مرد جوان تابوت را زمین گذاشتند. جنازه کفن‌پیچ را در آوردند. سه زنی که همراه آن‌ها بودند با فاصله کمی از قبر ایستادند. پسر صدای گریه‌شان را بهتر از تلاوت قرآن می‌شنید.

«داری به چی فکر می‌کنی؟»

«شاید گفتنش این موقع جالب نباشه.»

«پیرمرد هم همین‌طور بود. قبر را که می‌کَند، می‌نشست یک گوشه و فکر‌های بامزه می‌کرد.»

یکی از مرد‌ها رفت توی قبر و جنازه را از مرد دیگر گرفت. انگار کفن را از هوا پر کرده بودند.

پسر گفت‌: «فکر می‌کنی این پروانه وقتی از پیله در بیاد چه شکلی می‌شه؟»

«پس فکر می‌کنی اون یه پیله است.»

«اونی که رفته توی قبر، پسر پیرمرده! عکسش لای قرآن پیرمرد بود.» قرآن را از توی جیبش درآورد و باز کرد.

صدا گفت: «شما آدم‌ها موجودای عجیب و غریبی هستین. دست خالی میاین‌، دست خالی می‌رین، اما همیشه ناراحتین.»

پسر دست‌های خاکی‌اش را برانداز کرد و به شلوارش مالید. گفت: «دلم می‌خواد پیرمرد دو تا بال سفید بزرگ

داشته باشه با خال‌های سیاه ریز. موهای بلندش هم به هفت رنگ رنگین‌کمان روی شونه‌ها و پیراهن سفیدش

ریخته باشه.»

جنازه را که توی قبر گذاشتند زن‌ها یکی یکی روی خاک نشستند و صورت‌های‌شان را توی چادر همدیگر فرو بردند. صدای گریه‌شان خفه شد.

پسر بدون این‌که چشم از آدم‌های دور قبر بردارد به صدای پشت سرش گفت: «پیر‌مرد را از کی می‌شناختی‌؟»

«تقریباً همکار بودیم. بعضی وقت‌ها کنار همین درخت‌ها می‌نشستیم و از آدم‌هایی حرف می‌زدیم که اون روز

گذرشان به ما رسیده بود.»

پسر پیر‌مرد از تو قبر بیرون آمد. سر زانو‌هایش را تکاند. بعد پسر را صدا زد تا قبر را پر کند. مرد جوان دیگر زیر بغل یکی از زن‌ها را گرفت و بلندش کرد‌.

«باز هم می‌آیی پیشم با هم حرف بزنیم؟»

«من همیشه همراهتم‌. ما دو تا دیگه همکاریم.»

پسر بلند شد. بوی خاک همراه نسیم خورد زیر دماغش. پشت سرش را نگاه نکرد. با خودش گفت هیچ‌کس تا حالا از من به مرگ نزدیک‌تر نبوده. بیل را برداشت و راه افتاد طرف قبر.

طرح از سید محسن امامیان


 

کوک

کوک می‌زد و قطرات خون روی شلوار خاکستری چرکش می‌چکید. شست دست راستش انگار بی‌حس شده باشد دیگر سوزن را حس نمی‌کرد. از استخوان کنار مچ دست چپ تکه‌های خونی گوشت و پوستش هم‌چنان مشهود بود.

بیمار تخت کناری محکم به تخت بسته شده بود، هر صبح سرنگ با برچسب ده را به او تزریق می‌کردند، انگار نفس می‌کشید اما خاکستری بود. خاکی بود. مرگ بود.

تک‌سرفه‌ای به خود آوردش. رویش را برگرداند سمت در، سپید با ابروان درهم بالای سرش ایستاده بود.

‌حمله کرد به سمت سوزن آغشته به خون:

«می‌خواهی خودت را سلاخی کنی؟ این‌جا آسایشگاه است نه سلاخ‌خانه.»

‌لب‌هایش را چسباند به مچ دست چپش و سوزن را مستقیم گرفت سمت سپید‌.

«مچ دستش را بریدم‌. باید کوک می‌زدم.»

سپید کمی خودش را عقب کشید، چند لحظه آرام ایستاد و یک باره سوزن را از دست او قاپید.

«عصر نرو هوا‌خوری! بیا بالا.»

‌خودش را گوشه تخت جمع کرد. از گوشه‌ی لبش قطرات خون به زیر گلویش می‌ریخت. مچ دستش را از روی لب‌هایش برداشت.

«مچ پایش خونی بود. باید کوک می‌زدم. می‌فهمی؟»

سپید سرنگ را از جیبش بیرون آورد، رفت سمت خاکستری که خوابیده بود، کمی بالای سرش ایستاد و سرنگ ده را تزریق کرد. برگشت سمت خاکستری، لیوان آب را از روی زمین برداشت، قرصی از جیبش بیرون آورد و به خاکستری نزدیک شد.

«دستت را باند می‌پیچم، بیا قرص را بخور، کمی بخوابی»

زانوانش را داخل شکمش جمع کرد‌. مچ دستش را روی انگشتان پایش گذاشت و چشم‌هایش را بست‌.

«فقط این باند را باز نکن. من را نگاه کن، خب نگاه نکن. عصر یادت نره.»

‌خودش را جمع کرد گوشه‌ی بالای تخت و به هم اتاقی‌اش نگاه کرد.

«هفته بعد این چند تکه نخ لابه‌لای پوستش آب می‌شد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکم‌پر‌. وقتی ماهی را تکه تکه می‌کنیم، فکر نمی‌کنیم ممکن است با یک نخ و سوزن عادی باز به هم دوخته شوند، اما دوختن تکه‌ای از لباس به تکه‌ای دیگر امکان دارد. وقتی تکه‌تکه می‌بریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. حتما راهی هست.»

سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باندپیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

❋ ❋ ❋

از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. خاکستری روی صندلی نشسته بود. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، سرش کاملا باند‌پیچی بود و روی گوش‌هایش بسته بود.

‌پشت صندلی‌اش نشست، خودکارش را از داخل کشو بیرون کشید و روی کاغذ سپید روبه‌رویش گذاشت.

«بیا تو‌. در را ببند‌. بنشین.»

‌خاکستری نشست و انگشت سبابه دست راستش را میان دندان‌هایش گذاشت.

«دارو‌هام را خوردم.»

‌با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به خاکستری نگاه کرد.

«چرا لاله گوشت را بریدی؟ چند بار باید قضیه را تعریف کنی؟»

سیبک گلوی خاکستری جابه‌جا شد. ناخن نیم‌جویده را مزمزه کرد.

«پیوند زدن، پیوند دادن، پیوستن، مهم نیست؟»

‌سپید روی کاغذ دوباره تیک زد، لیوان آب را از روی میز برداشت و یک‌باره آب داخل آن را سر کشید.

‌خاکستری که خیره به انگشتش نگاه می‌کرد گفت:

» کراهت دارد، یک‌باره آب را نباید خورد.»

‌سپید زیر لب تکرار کرد:

«کراهت، کراهت» و دوباره روی کاغذ تیک زد.

«زنت شکایت‌اش را پس گرفته، البته طلاق هم گرفته است.»

‌خاکستری گفت:

«لاله گوشش را پیوند زدم، اما ریشه نکرد، نشنید.»

‌سپید بلند شد سمت کمدی رفت و انگار چیزی را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:

«برو بیرون.»

‌سپید داخل جیبش سرنگی گذاشت. خاکستری برچسب شماره هفت را روی سرنگ دید.

سپید در را باز کرد و بیرون رفت به انتهای سالن نگاه کرد و فریاد زد.

«وقت تزریقه!»

آبی همراه با یک نفر از انتهای سالن ظاهر شدند، به سمت خاکستری رفتند و او را روی زمین دراز کردند. او پاهایش را تکان می‌داد و دائم تف می‌کرد.

‌سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن او فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.

چند دقیقه‌ای او را نگه داشتند و بعد آبی کشان‌کشان او را به سمت در خروجی برد.

❋ ❋ ❋

از داخل محوطه عبور کرد و به سمت ساختمان اصلی رفت. روی صندلی خاکستری نشسته بود، سرش کاملا باند‌پیچی بود و روی یکی از چشم‌هایش نیز بسته بود.

سپید رفت سمت زونکن بیماران‌. «بیا تو در را ببند و بنشین. هم اتاقی‌ات احوالش به جاست؟»

‌خاکستری نشست‌.

«دارو‌هام را خوردم، او بسته به تخت خوابیده، شاید هم مرده، شاید هم می‌خواهد بمیرد اما مرگ نمی‌آید، شاید هم مرگ دور است مثل کودکی‌های دور، شاید هم مثل من دور است از دسترسش مثل داروی دور از دسترس بچه‌ها، مرگ سخت است؟ اما می‌گویند می‌میریم، عمو هم مرد، پدر هم مرد…»

‌با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و صورتکی بی‌لبخند روی کاغذ کشید. به خاکستری گفت:

«چرا چشمت را زخمی کردی‌؟»

‌خاکستری انگشتانش را داخل دهانش گذاشت. به زمین نگاه کرد.

«زخم زدن، زخمی کردن، بریدن، دوختن بلدی؟»

‌روی کاغذ دوباره تیک زد، سیگار برگی از داخل کشوی میزش بیرون آورد، گوشه‌ی لبش گذاشت و شروع کرد به جویدن فیلترش.

‌خاکستری خیره شد به سیگار و گفت:

«سیگار همه‌اش ضرر است، ضرر!»

‌سپید زیر لب تکرار کرد:

«ضرر، ضرر» و دوباره روی کاغذ تیک زد:

«ماه پیش دخترت در بیمارستان تمام کرد، زن‌ات اما از تو شکایت کرده.»

‌خاکستری آب دهانش را قورت داد، سیبک گلویش بالا و پایین شد.

«بی‌گوش، بی‌چشم، …، فقط نشنید و…‌»

‌سپید بلند شد، سمت کمدی رفت و سرنگ شماره هفت را داخل جیبش گذاشت. برگشت سمت خاکستری و گفت:

«برو بیرون، برای امروز کافی است!»

بلند شد، به دست‌هایش خیره شد و بعد به دست سپید خیره شد که داخل جیبش بود.

سپید در را باز کرد و بیرون رفت.

«بیا، وقت تزریقه!»

آبی از انتهای سالن ظاهر شد، به سمت خاکستری رفت و دو بازوی او را محکم از پشت در بغل گرفت. خاکستری شروع کرد به فریاد کشیدن.

سپید سرنگ را از داخل جیبش در آورد و در بدن خاکستری فرو کرد. خون داخل سرنگ برگشت. سپید به دقت نگاه کرد و مایع را تزریق کرد.

چند دقیقه‌ای او را همان‌طور نگه داشتند و بعد آبی همان‌طور که او را روی زمین می‌کشید در سالن ناپدید شد.

❋ ❋ ❋

از محوطه عبور کرد. پیچید سمت ساختمان اصلی. دستش را روی شانه خاکستری گذاشت، از پایین گردن تا روی لب پایینی‌اش را کاملا باند‌پیچی کرده بودند.

‌سپید در را بست‌.

‌»بیا تو‌. با هم اتاقی‌ات آشنا شدی؟ هر بار قصد مردن کرده، زنده دیگری به جایش از میان رفته، می‌دانستی؟»

‌خاکستری نشست‌. لب بالایی‌اش را تکان داد.

«دارو‌هام را خوردم.»

‌سپید با خودکار چیزی روی کاغذ تیک زد و به سمت پنجره رفت.

«چرا لبت را زخمی کردی؟ من می‌شنوم، حرف بزن.»

‌خاکستری به زمین نگاه کرد.

«کوک زدن، کوک بریدن، می‌فهمی؟»

‌روی کاغذ دوباره تیک زد، دستمالی از روی میز برداشت و بینی‌اش را با آن پاک کرد.

‌خاکستری به او نگاه کرد.

«باید ببری این کثیفی را، و دوباره بدوزی‌اش، این بار تمیز، قشنگ.»

‌سپید تکرار کرد:

«‌تمیز، قشنگ‌» و دوباره روی کاغذ تیک زد.

«‌جدا از بقیه هوا‌خوری می‌کنی تا تکلیف مجروح پرونده‌ات کاملا روشن شود. تو از مرگ نمی‌ترسی؟»

‌خاکستری روی صندلی کمی جابه‌جا شد‌. انگشت سبابه‌اش را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن.

«مرگ حق است، اصل شکل‌اش مهم نیست، دلیل‌اش، دلیل‌اش مهم است.»

سپید بلند شد کاغذ‌ها را بین پوشه صورتی رنگی گذاشت. برچسبی روی پوشه چسباند و نوشت هفت.

«برای امروز کافی است!»

ضربه‌ای به در زده شد، آبی در را باز کرد و داخل شد.

«وقت تزریقه!»

‌سپید بلند شد و رو به پنجره ایستاد.

آبی به سمت میز جلو آمد. سرنگ هفت را از روی میز برداشت و به سمت خاکستری رفت، او نگاهش می‌کرد. آبی دست او را گرفت و بعد کشان‌کشان او را به سمت در خروجی برد.

❋ ❋ ❋

از محوطه عبور کرد. آبی زیر آفتاب ورودی ساختمان روی صندلی نشسته بود.

«‌برایش ناهار ببر، مراقب وسایل باش که برندارد.»

‌بلند شد و ایستاد:

«کاری انجام داده؟»

سپید دستش را داخل جیب لباس‌اش مشت کرد.

«با یک سوزن مشغول دوختن پوست و گوشت مچ دستش بود.»

❋ ❋ ❋

پشت شیشه ایستاد و نگاهش کرد‌. خاکستری چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچی‌شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

دستش را داخل جیبش مشت کرد سرنگ ده را دست فشرد، تخت آن سو‌تر جسم سنگینی را حفظ می‌کرد.

داخل ساختمان شد‌. وارد اتاق شد‌.

«بلند شو. غذا بخور.»

کمی روی تخت جا‌به‌جا شد‌:

«سیگار به من می‌دی؟»

آبی ظرف غذا را روی لبه تخت گذاشت، سمت تخت کناری رفت، سرنگ را بیرون آورد، خاکستری عدد ده را دید.

«مرگ، پس و پیش داره، درد اما نداره، وقتی میاد بی‌صدا میاد، مثل زندگی جنجال نداره.»

آبی سرش را به سمت او بر‌گرداند.

«غذات سرد می‌شه، با سه شماره بلند شو!»

خودش را روی تخت جمع کرد و نشست‌. سینی ملامین غذا را با دست جلو کشید و بعد یک‌باره با پا هل داد به سمت آبی‌.

ظرف غذا روی زمین و تخت ریخته شد و تکه‌های خرد شده بشقاب ملامین روی زمین ریخت.

آبی نگاهی به لباس‌هایش کرد؛ پر از لکه‌های غذا بود، بیرون رفت و در را قفل کرد.

❋ ❋ ❋

سپید داخل اتاقش پوشه صورتی را باز کرده بود. روی کاغذ سفیدی پر از مهرهای آبی و قرمز مراکز مختلف درمانی و قضایی بود. ورق‌های سفید پر بود از موارد مختلف که تیک خورده بود. کودک آزاری، عدم تعادل روانی، اقدام ناموفق برای خودکشی، ضرب و شتم فرزند منجر به قتل و… . روی برگه سفید چرکی نوشته بود متهم بنا به حکم صادره دادگاه شش ماه در زندان بوده است، او پدر کودک مضروب است، طبق قوانین اگر چه قاتل می‌باشد اما… .

روی برگه‌ی آبی‌رنگی نوشته بود بیمار از بلعیدن قرص‌ها خود‌داری می‌کند‌… .

«دارو‌هام را خوردم.»

روی برگه سپید چرکی مهر آبی، بی‌رنگ، خاکستری و قرمز خورده بود‌. خطوط در هم فرو می‌رفت، نوشته‌ها خوانا نبود‌.

سپید چشمانش را بست، خودکاری از کشو میز بیرون آورد و روی کاغذ سپیدی نوشت بررسی پرونده به شکل دوره‌ای و عدد هفت را نوشت. دستش را داخل جیبش برد و قوطی کبریت را در دستش گرفت و روی میز گذاشت.

آبی، سپید، آبی، سپید. با قوطی کبریت روی میز بازی می‌کرد، قوطی چرخ می‌خورد در هوا و روی کاغذها فرود می‌آمد، با قوطی کبریت داخل جیبش بازی می‌کرد، قوطی چرخ می‌خورد در هوا و میان کف دستش فرود می‌آمد.

آبی چند ضربه به در زد و بعد داخل شد.

«مثل سه روز پیش ظرف‌های غذا را شکست. بیمار ده نیز عکس‌العملی ندارد.»

سپید دستش را به سمت قوطی کبریت برد، آن را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بلند شد و ایستاد.

«ممنون، فقط لطفا اتاقش را از ظرف‌های خرد شده خالی کنید.»

آبی کبریت را داخل جیبش قرار داد و از اتاق خارج شد.

❋ ❋ ❋

خودش را جمع کرد گوشه‌ی بالای تخت. به هم اتاقی‌اش نگاه کرد و گفت‌:

«هفته بعد این چند تکه نخ لابه‌لای پوستش آب می‌شد، درست مثل نخی برای دوختن ماهی شکم پر‌. دخترم ماهی شکم‌پر دوست نداشت. چشم‌هایش شبیه چشم‌های آهویی بود که پلنگی او را می‌درد. ماهی را که تکه تکه می‌کنیم فکر نمی‌کنیم با یک نخ و سوزن باز به هم دوخته شوند، اما دوختن هر تکه‌ای به تکه‌ای دیگر امکان دارد.»

❋ ❋ ❋

«دختر را پلنگی بدرد؟!»

قرص‌هایش را از پاکت در آورد، همسرش گفته بود از هر کدام یک عدد هر هشت ساعت یک بار. «زن کجا رفته بود؟»

» مادرت کجا رفته؟»

دخترک از روی صندلی بلند شد و به او نگاه کرد:

» قرص‌هایت را دور نریز، قرص بخوری خوب می‌شی، مگه نه؟»

‌رفت داخل آشپزخانه. به سینک ظرف‌شویی نگاه کرد. ظرفی داخل آن نبود.

«با دست و انگشت غذا بخوریم؟»

دختر آمد و کنار چار‌چوب در ایستاد:

«دایی می‌آید پیش ما.»

❋ ❋ ❋

‌روی تخت کمی خودش را سر داد به سمت پایین و دوباره شروع کرد:

«‌وقتی تکه تکه می‌بریم باید به هم وصل شوند؛ درست مثل پازل. باید راهی وجود داشته باشد. راهی هست.»

‌آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

❋ ❋ ❋

رفت سمت کاغذ و کتاب‌های روی میز اتاق‌. قوطی کبریت را پیدا کرد. سیگاری گیراند و روی صندلی نشست.

دخترک عروسکش را بغل کرده بود و از پله‌ها بالا می‌رفت:

«سیگار نباید بکشی، مامان گفته. یادت رفته؟»

دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد:

«‌از من فرار می‌کنی؟ شبیه شاگرد‌های کلاسم!»

دختر لب‌هایش را جمع کرد و از بالای پله‌ها برایش بوسه فرستاد.

«مامان زنگ می‌زند حال من را بپرسد‌. می‌گم قرص‌هایت را دور ریختی!»

سیگار را کف دستش خاموش کرد، نگاهی به دختر کرد.

❋ ❋ ❋

آبی از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند‌پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

سپید از پشت شیشه پنجره او را نگاه می‌کرد‌. چشم‌هایش بسته بود و مچ دست خونی باند‌پیچی شده‌اش روی پیشانی‌اش‌.

داخل اتاق شدند. خودش را جمع کرد بالای تخت. لکه‌های بزرگ چربی غذا روی لباسش نقش بسته بود.

سپید سیگاری آتش کرد‌. سمت او رفت.

«بفرما سیگار.»

آبی سیگار را گوشه لب او گذاشت و قوطی کبریتش را از داخل جیبش بیرون آورد‌. سیگار را روشن کرد.

سپید پنجره اتاق را باز کرد. دستش را روی لبه کنار پنجره گذاشت و خودش را بالا کشید و کنار پنجره نشست. دود غلیظی را از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد.

آبی برگشت سمت سپید‌:

«من بیرون هستم.»

سپید به خاکستری نگاه کرد و سرش را تکان داد.

خاکستری به سپید خیره شد. تمام صورتش پر بود از خطوطی که درست بخیه نشده بودند.

«هوا بد نیست می‌خوای بریم بیرون‌؟»

‌خاکستری نگاهی به هم اتاقی‌اش کرد و دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون فرستاد.

«دخترم بازی می‌کرد، صدای زنگ تلفن را شنیدم -روزی که عزیزجانم رفت سفر هوا همین‌طوری بود. من و پسر عموهایم گرم بازی بودیم، آقا عموی کوچکم صدایم کرد، از سمت آب انبار صدایش می‌آمد- دخترم می‌خندید شنیدم به مادرش گفت «نه آرام نشسته، سیگار می‌کشه.» دوباره خندید.- چشم‌های آقا عمو برق می‌زد. آب انبار تاریک تاریک بود. وهم برم داشت گفتم: «‌عمو جان چی باید ببرم؟‌» آمد طرفم بغلم کرد، یک جوری شدم، مور مور شد تنم. حالت تهوع داشتم‌. عمو فشارم می‌داد، بی‌حال شدم نمی‌دانم چه شد‌.»

سپید یک لیوان آب برای او آورد.

«کمی آب بخور.»

خاکستری آرام زمین را نگاه کرد:

» هیچ‌کس نفهمید عمو‌یم در آن چند وقت نبودن مادرم سراغم آمد. دو باری با فریاد و تهدیدهای پدرم مرا برد خانه‌اش. بیچاره پدر ساده من، بلا را نمی‌فهمید، شیطان را نمی‌دید… خان‌باجی آن‌جا را آب بکش، کر بده… . بیچاره پدرم. رنگم زرد می‌شد، وحشت داشتم از مرگ، از مردانی که به خلوت‌شان صدایم می‌زدند. آرزوی مرگ عمو، آرزوی مرگ عمو. آرزوی مرگ خودم.»

خاکستری آرام اشک می‌ریخت، دود سیگارش را حلقه حلقه از دهانش بیرون فرستاد.

سپید روی لبه کنار پنجره نشسته بود و به بیمار روی تخت نگاه می‌کرد.

خاکستری پک دیگری به سیگارش زد:

«‌عمو تصادف کرد وقتی خبر را برای ما آوردند عزیز جانم تازه از سفر نجف آمده بودند‌. فریاد از خوشحالی کشیدم. آقا جانم داشتند قلیان می‌کشیدند، آن قدر عصبانی شدند که زغال‌های داغ را سمت من پاشیدند، نه انگار قلیان را پرتاب کردند…»

پیراهنش را بالا کشید و سینه‌اش را نشان داد:

«این قصه آن سوختگی است. مجازات بی‌گناهی، کتک مفصلی هم خوردم اما مرگ نیامد، من نرفتم.»

سپید از لبه پنجره پایین جست.

«برادر زنم هر روز قبل از آمدن زنم از محل کار دو ساعتی را منزل ما بود، هر روز حتی آن روز‌هایی که من تدریس می‌کردم. می‌فهمی؟ گفتم که نیاید اما نشد، فریاد کشیدم اما بستری بیمارستان شدم، گفتم بمیرم تا نبینم اما نشد… .»

پک عمیق‌تری به سیگار زد.

سپید ته سیگارش را از بین نرده‌های پنجره به بیرون پرتاب کرد.

«‌چیزی می‌خوری؟»

‌سیگار دیگری آتش کرد.

«دخترم با دایی‌اش بیرون می‌رفت، ناهار می‌خورد، بازی می‌کرد، به اتاقش می‌رفت، می‌فهمی؟ آن روز دایی‌اش دیر کرده بود‌. دخترکم تلفنش که تمام شد‌، از اتاقش آمد بیرون، از پله‌ها آمد پایین، از من پرسید: «‌می‌آیی برویم پیش دایی؟»

پک محکمی به سیگار زد:

«رفتم داخل آشپزخانه، آن‌قدر گشتم تا کارد و سوزنی پیدا کردم. اگر چشم نداشت، اگر حس نداشت، اگر نمی‌شنید، اگر نمی‌دید، اگر نمی‌بوسید، اگر دست برای… . می‌فهمی‌؟ رفتم سمت دخترکم‌. جیغ کشید، غش کرد؟!! نه جیغ کشید…»

کام آخر سیگار را بلعید، انگار آتش کرد تا بر سر و دستش بزند، بوی کز موهایش بلند شد؛ بوی سوختگی لباس تنش.

سپید در اتاق را باز کرد به انتهای سالن نگاه کرد.

«کسی این‌جا نیست؟»

آبی با لیوان آب از انتهای سالن به سمت او آمد‌. داخل اتاق شد و آب را روی خاکستری پاشید‌.

او به سمت آبی حمله کرد، لیوان شیشه‌ای را از دستش گرفت و به زمین کوبید‌. تکه‌ای از لیوان را از روی زمین برداشت، طوری در دستش گرفت که از کف دستش خون روی تکه‌های خرد شده لیوان می‌ریخت.

سپید کمی جلو رفت.

«داشتی برای من حرف می‌زدی. من کاملا تو را می‌فهمم، خودم دختر دارم.‌»

آبی به سپید نگاه کرد و ابرو‌هایش را بالا برد‌. انگار نمی‌فهمد. چند قدم به سمت خاکستری، زرد، سرخ برداشت.

خاکستری، زرد، سرخ نگاهی به سپید کرد، نگاهی به آبی.

«‌طوری باید برید که با کوک هم به هم وصل نشوند.»

با تکه لیوان، گردنش را برید، دستانش، چشمش، لبش را برید، کوک زد، زمان را به زمان‌.

خون روی صورت مرد خوابیده و روی زمین کف اتاق ریخته بود. مورچه‌ای دانه برنجی را از میان رد خون روی صورت مرد با خودش می‌برد.

سپید به ملافه سپید که روی بیمارش کشیده بودند نگاه می‌کرد و دود غلیظی از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون می‌فرستاد.

«می‌فهمی‌؟»

۱۸ خرداد ۸۶


 

هشدار

دیکنز– هی شما که آن پایین هستید!

هنگامی که صدا را شنید، در آستانه در کلبه‌اش ایستاده و پرچمی را که دور آن میله‌ای کوتاه پیچیده شده بود، در دست داشت. با توجه به وضعیت آن منطقه، می‌شد حدس زد متوجه جهت صدا شده است، اما به جای این‌که به سمت بالا، یعنی جایی که من نزدیک او، روی بریدگی سراشیبی ایستاده بودم نگاه کند، رویش را برگرداند و به پایین دست خط آهن نگاه کرد. هر چند هیچ نمی‌توانم دلیلش را بگویم، اما این کار او چنان عجیب بود که توجه مرا جلب کرد، هر چند که دورنمای بدن او به طرز نامشخصی آن پایین در سایه تنگه قرار داشت و من بالای سر او ایستاده بودم. درخشش کورکننده نور نافذ خورشید غروب، مرا در بر گرفته بود و مجبورم می‌کرد دستم را سایبان چشمم کنم تا بتوانم او را ببینم. «هی شما که آن پایین هستید!» اما او این بار رویش را برگرداند، نگاهش را از ریل‌ها بلند کرد و مرا بالای سر خودش دید.

– این‌جا راهی هست که بتوانم از آن، پایین بیایم؟ می‌خواهم با شما حرف بزنم.

بی آن‌که کلامی رد و بدل کند، به من که آن بالا بودم، نگاه کرد و من هم او را در آن پایین زیر نظر گرفتم. اما سرانجام این حالت را تغییر دادم و سؤال بیهوده‌ام را بار دیگر مصرانه از او پرسیدم.

در این لحظه، لرزش نامحسوسی در هوا و زمین ایجاد شد و به سرعت به ضربه‌ای شدید بدل شد و سپس چنان شدت گرفت که به حکم غریزه عقب پریدم تا مبادا در خطر سقوط قرار گیرم. پس از این‌که بخار قطاری که عبور کرده بود از کنارم گذشت و در چشم‌انداز اطراف پراکنده شد، بار دیگر پایین را نگاه کردم و او را دیدم که پرچم را که هنگام عبور پر سر و صدای قطار نشان داده بود، لوله می‌کرد.

پرسشم را تکرار کردم. او سکوت کرد. به نظر می‌رسید تمام توجه‌اش را معطوف من کرده است و مرا نگاه می‌کند. سپس با پرچم لوله شده‌اش به بالا و به سمت محلی که حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ متر دورتر بود اشاره کرد. به سمت پایین فریاد زدم: «بله، بله» و راهی آن نقطه شدم. مانند یک یوزپلنگ به جستجو پرداختم و راه پر دست‌انداز و پرپیچ و خمی را که به پایین گردنه منتهی می‌شد، پیدا کردم. راه را دنبال کردم.

شیب راه بسیار تند و گودالی که خط آهن در آن قرار داشت، بسیار عمیق بود. این گودال با سنگ‌های مرطوبی احاطه شده بود که هر چقدر پایین‌تر می‌رفتم، لیزتر و مرطوب‌تر می‌شد. در حین پایین رفتن وقت و فرصت داشتم که بر احساس گذرا و خاص مقاومت و غلبه‌ای که او با آن، کوره راه را به من نشان داده بود، فکر کنم.

پس از این‌که به اندازه کافی آن راه پرپیچ و هم را پایین آمدم، بار دیگر او را دیدم که میان ریل‌ها، جایی که قطار از کنار آن گذشته بود، ایستاده است. به نظر می‌رسید منتظر دیدن من است.

آرنج راستش را روی سینه صلیب کرده و آرنج چپ خود را روی آن گذاشته بود. چانه‌اش به دست چپش تکیه داشت. رفتارش چنان حاکی از کنجکاوی و هوشیاری بود که برای لحظه‌ای شگفت‌زده بر جای ایستادم.

پایین‌تر آمدم. روی خاکریز قطار به حرکت ادامه دادم و هنگامی که نزدیک‌تر شدم، مردی رنگ‌پریده را با ریش تیره و ابروهای نسبتا پهن دیدم. شغل او منزوی‌ترین و غمناک‌ترین شغلی بود که تا به حال دیده بودم. در هر دو سوی او دیواره‌ای خیس از سنگ‌های ترک‌دار قرار داشت که جز بخش قسمت اندکی از آسمان، تمامی دید را پر می‌کرد. به موازات دیواره نیز فقط خط آهن بود که به مارپیچی طولانی در این سیاه‌چال بزرگ می‌مانست. خط آهن، آن روبه‌رو زیر نور غمناک چراغی قرمز با رسیدن به دهانه تاریک تونلی عظیم به پایان می‌رسید؛ تونلی که در آن هوایی خوف‌ناک، تنفرانگیز و خفه حاکم بود. نور خورشید چنان به ندرت به این مکان می‌تابید که بوی مرگبار خاک در آن‌جا به مشام می‌رسید و چنان باد سردی در آن‌جا می‌وزید که مرا می‌لرزاند، انگار در دنیای مردگان فرود آمده باشم.

تا هنگامی که به او کاملا نزدیک نشده بودم، از جایش تکان نخورد. بعد بدون این‌که چشم از من بردارد، یک قدم عقب رفت و دستش را بلند کرد.

پیش از این گفتم که این شغل، شغلی پر از انزوا و تنهایی بود. از همان بالا که نگاهش می‌کردم، توجه مرا به خود جلب کرده بود. تصور می‌کنم به ندرت کسی به دیدن او می‌آمد. خوشبختانه حضور من حضور نامبارکی نبود. او قرار بود در وجود من فقط مردی را ببیند که تمام طول زندگی‌اش ناچار بوده، درون مرزهای بسته زندگی کند، اما سرانجام آزاد شده و علاقه نوشکفته‌ای به این ریل‌ها از خود نشان می‌دهد. بر همین اساس شروع به صحبت با او کردم. اما دیگر مطمئن نیستم از چه کلماتی استفاده کردم. گذشته از این حقیقت که من در باز کردن سر صحبت مهارت چندانی ندارم، اما در وجود آن مرد نیز چیزی بود که مرا می‌ترساند.

او به نوعی خاص و هیجان‌زده به چراغ خطر بالای دهانه تونل نگاه کرد، انگار چیزی را گم کرده است. سپس نگاهش را متوجه من ساخت.

– روشن و خاموش کردن این چراغ جزء وظایف شماست؟

آهسته پاسخ داد: «مگر این را نمی‌دانید؟»

چشم‌های خیره و چهره سردش را زیر نظر گرفتم و این فکر خوفناک از مغزم گذشت که او روح است، نه انسان. از آن لحظه، این فکر مغزم را می‌خورد که آیا او دیوانه نیست؟ قدمی به عقب برداشتم و هنگامی که این کار را می‌کردم، هراس پنهانی را که از حضور من در او ایجاد شده بود، کشف کردم. این موضوع آن فکر خوفناک را از سرم بیرون کرد. به زحمت لبخندی بر لب آوردم و گفتم: «طوری به من نگاه می‌کنید که انگار از من می‌ترسید.»

پاسخ داد: «کاملا مطمئن نبودم که آیا قبلا شما را دیده‌ام یا نه.»

– کجا؟

به چراغ خطر که به آن خیره شده بود، اشاره کرد.

پرسیدم: «آن‌جا؟»

هیجان‌زده مرا نگریست و با صدایی بی‌روح پاسخ داد: «بله».

– اما آخر جانم، من آن‌جا چه کار دارم؟ من هیچ‌وقت آن‌جا نبوده‌ام. حتی اگر شما خلاف این را قسم بخورید.

پاسخ داد: «تصور می‌کنم می‌توانم این کار را بکنم. بله، مطمئنم که می‌توانم.»

خلق و خویش بهتر می‌شد. خلق و خوی من هم سر جایش می‌آمد. با کمال میل و با لحنی خوش به پرسش‌هایم پاسخ داد و در پاسخ به این سؤال که آیا کارش زیاد است گفت بله مسئولیت‌های بسیاری دارد. دقت و هوشیاری در کار او ضروری است، در عوض تقریبا کار جسمی یعنی کار‌دستی انجام نمی‌دهد.

تغییر و تبدیل علائم، آماده کردن چراغ‌ها و گاه و بیگاه حرکت دادن چکش فلزی تنها کارهایی بودند که او در این زمینه می‌باید می‌کرد. او در پاسخ به این‌که در طول ساعات متوالی و پرانزوایی که من در آن‌ها آن همه کار انجام می‌دهم چه می‌کند. فقط توانست پاسخ دهد که در طول زندگی‌اش خود را با این شرایط تطبیق داده و به آن‌ها عادت کرده است. در این اثنا یک زبان خارجی – اگر بتوان آن را چنین نامید – ساخته است، زیرا فقط اوست که می تواند این زبان را بخواند و در مورد تلفظ این زبان هم از تخیلات ناقص خود کمک گرفته است. او گفت در مورد محاسبات کسری و اعشاری نیز فکر کرده و مقداری جبر تمرین کرده است، اما از همان جوانی در مورد ارقام باهوش نبوده است.

پرسیدم آیا در حین کارش واقعا باید در آن مجرای بخارآلود بماند و آیا هرگز نمی‌تواند این دیوارهای بلند سنگی را ترک کند و به بالا و زیر نور خورشید برود. او پاسخ داد این امر به زمان و موقعیت بستگی دارد. گاهی رفت و آمد قطارها کم و گاه زیاد است. این موضوع در مورد ساعات خاصی از شب و روز نیز صادق است. وقتی هوا خوب باشد او فرصت این را می‌یابد که از درون سایه‌های این پایین بیرون بیاید، اما تمام مدت باید به زنگ الکترونیکی دسترسی داشته باشد. او گفت زمانی که با ترسی مضاعف به صدای زنگ گوش می‌دهد، آرامشش کمتر از آن چیزی است که من حدس می‌زنم.

او مرا با خود به داخل اتاقکش برد و آتشی روشن کرد. روی میز، دفترچه گزارش کار قرار داشت که می‌بایست مطالب را در آن ثبت می‌کرد. یک دستگاه تلگراف هم با صفحه مندرج، صفحه ساعت، سوزن‌ها و زنگ کوچکی که از آن صحبت کرده بود در آن‌جا قرار داشت. از او خواهش کردم عذرخواهی مرا در مورد تذکرم بپذیرد، من او را شخص با ادبی می‌دانستم و امیدوار بودم این حرف او را ناراحت نکند که ادب او را شاید بیشتر از آن‌چه مقتضای شغل فعلی‌اش بود، می‌پنداشتم.

او گفت خطر ناسازگاری در مشاغل پرجنب و جوش چندان کم نیست و در این مورد نمونه‌هایی از کارخانجات، دستگاه پلیس و حتی ارتش، این نهاد از یاد رفته، شنیده است. او مطمئن بود این امر کم و بیش درباره هر بخش بزرگی از کار راه آهن نیز صدق می‌کند. او گفت در جوانی دانشجوی علوم طبیعی بوده و در کلاس‌های دانشگاهی شرکت می‌کرده است و سپس افزود:‌»تصورش را بکن، حالا در این اتاقک نشسته‌ام.» او خود به دشواری می‌توانست این موضوع را باور کند، اما نقش مرد سرکشی را بازی کرده، بخت و اقبالش را از کف داده، زمین خورده و هرگز بار دیگر روی پاهای خود بلند نشده بود. در این زمینه شکایتی نکرد. سوپش را تلیت کرده بود و حالا آن را با قاشق می‌خورد. برای تغییر بسیار دیر شده بود.

همه آن‌چه را که من در این سطور با هیجان توصیف می‌کنم، او با روش آرام خود و در حالی توضیح می‌داد که نگاه گرفته‌اش میان من و آتش در گردش بود. هر چند وقت یک بار از واژه «آقا» استفاده می‌کرد، به ویژه زمانی که درباره جوانی‌اش صحبت می‌کرد، انگار می‌خواست تأکید کند که او به هیچ وجه بالاتر از آن‌چه به نظر می‌آید نیست. چندین بار زنگ کوچکی که او را وادار به خواندن تلگراف‌ها و پاسخ به آن‌ها می‌کرد، صحبت او را ناتمام گذاشت. یک بار هم مجبور شد جلوی در برود و با پرچم به قطاری که می‌گذشت علامت دهد و چیزی خطاب به لوکوموتیوران بگوید. من او را در انجام وظایفش به طرز شایان توجهی دقیق و هوشیار یافتم، زیرا درست در میان کلام خود، حرفش را قطع می‌کرد و تا زمانی که وظیفه‌اش را به انجام نرسانده بود، خاموش می‌ماند.

خلاصه بگویم، من این مرد را یکی از قابل اعتمادترین سوزنبانان یافتم و موارد زیر باعث آزارم نشد: رنگ او دو بار به طور ناگهانی پرید، گفتگو را یک دفعه قطع کرد و رویش را به سمت زنگ برگرداند. هر چند زنگ به صدا درنیامده بود در اتاقک نگهبانی‌اش را که به علت بخارهای ناسالم بسته بود باز کرد و به چراغ خطر متصل به دهانه تونل خیره شد. هر بار هنگامی که به سمت پنجره باز می‌گشت، آن هاله غیر قابل توصیفی که من از دور دیده اما نتوانسته بودم تفسیرش کنم، اطراف او را فرا می‌گرفت.

از جا برخاستم و در واقع -باید اعتراف کنم– به این قصد که او را سر حرف بیاورم گفت: «من تصور می‌کنم شما مرد راضی و خوشبختی باشید.»

با همان صدای آرام که در ابتدا با من صحبت کرده بود، گفت: «راضی بودم. اما ناآرامم آقا. واقعا ناآرام.»

هر چند دوست داشت سخنانش را ناگفته بگذارد، اما حالا ناگهان رشته سخن از دستش در رفته بود و من به چالاکی به موضوع چسبیده بودم.

– برای چه؟ چه چیز شما را ناآرام می‌کند؟

– توضیحش مشکل است آقا. صحبت کردن در این مورد خیلی خیلی مشکل است. اگر قرار شد یک بار دیگر به این‌جا بیایید، سعی می‌کنم در موردش صحبت کنم.

– من در هر صورت تصمیم داشتم دیدارم را تجدید کنم. چه موقع برای شما مناسب است؟

– من فردا صبح زود بیرون می‌روم و ساعت ۱۰ شب دوباره این‌جا هستم، آقا.

– من حوالی یازده می‌آیم.

از من تشکر و تا دم در همراهی‌ام کرد.

با همان صدای خاص و آهسته خود گفت: «لامپ سفید را برای‌تان روشن می‌کنم تا راه‌تان را به سمت بالا پیدا کنید. وقتی راه را پیدا کردید، فریاد نزنید، به بالا هم که رسیدید، داد نزنید.»

خلق و خویش باعث می‌شد هوای آن‌جا را چند درجه سردتر احساس کنم؛ اما چیزی جز یک «بسیار خب» نگفتم.

– فردا شب هم که آمدید، فریاد نکنید. بگذارید به عنوان خداحافظی سؤالی از شما بپرسم. چه چیز باعث شد امروز غروب داد بزنید: «هی شما که آن پایین هستید!»

گفتم: «خدا می‌داند، بالاخره باید یک چیزی می‌گفتم دیگر…»

– نه صرفا یک چیزی نبود آقا. درست همین کلمات بودند. مطمئن هستم.

– بسیار خب. درست همین کلمات. لابد برای این‌که شما را آن پایین دیدم، این طور صدای‌تان زدم!

– به دلیل دیگری نبود؟

– چه دلیل دیگری می‌بایست در کار باشد؟

– آیا این احساس را نداشتید که به گونه‌ای غیرطبیعی رفتار می‌کنید؟

– نه.

برایم شب خوشی را آرزو کرد و فانوسش را بالا نگه داشت. با احساسی از اضطراب در حاشیه ریل‌ها راه افتادم. از پشت سر قطاری به سرعت نزدیک می‌شد. کوره راه را پیدا کردم. بالا رفتن ساده‌تر از پایین آمدن بود. بدون این‌که ماجرای دیگری رخ دهد، به میهمان‌خانه‌ام برگشتم.

فردا شب، هنگامی که درست سر موقع مقرر پایم را روی راه پر پیچ و خم گردنه گذاشتم، ساعتی در دوردست زنگ یازده را می‌زد. او آن پایین با چراغ سفیدش منتظرم بود. هنگامی که به کنارش رسیدم، گفتم: «فریاد نزدم. حالا اجازه دارم صحبت کنم؟»

– مسلم است آقا.

– پس شب‌تان به خیر و این هم دست من.

– شب‌تان بخیر، آقا این هم مال من.

در خلال این سخنان به سمت آلونکش راه افتادم. داخل آن شدیم، در را بستیم و کنار آتش نشستیم.

هنوز ننشسته بودیم که خم شد و نجواکنان گفت: «تصمیم گرفته‌ام نگذارم شما برای بار دوم از من بپرسید که چه چیز مرا عذاب می‌دهد. من دیشب شما را با شخص دیگری اشتباه گرفته بودم. این مرا آزار می‌دهد.»

– این سوءتفاهم؟

– نه، این یک نفر دیگر که گفتم.

– آخر او کیست؟

– نمی دانم.

– یک نفر شبیه من؟

– نمی دانم. هیچ وقت چهره اش را ندیده ام. بازوی چپش صورتش را پوشانده بود و بازوی راستش را تکان می‌داد، آن هم به شدت. این‌طوری…»

به حرکتش نگاه کردم. این حرکت، حرکت دستی بود که با حرارت و نیرو تکان می‌خورد. انگار که یک نفر می‌خواست بگوید: شما را به خدا از سر راه کنار بروید.

او شروع به تعریف کرد: «یک شب مهتابی این‌جا نشسته بودم که صدای فریادی شنیدم که می‌گفت: هی شما که آن پایین هستید! از جایم پریدم. از در، بیرون را نگاه کردم و دیدم یک نفر در زیر چراغ خطر کنار تونل ایستاده و دستش را همان‌طور که الان به شما نشان دادم، تکان می‌دهد. صدای او گرفته‌تر از صدای غرش بود و فریاد می‌زد: «مواظب باشید. مواظب باشید.»

و بار دیگر داد کشید: هی شما که آن پایین هستید! مواظب باشید. چراغم را برداشتم، نور قرمزش را روشن کردم و به سمت شبح مرد دویدم. پرسیدم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ کجایید؟ او کنار دهانه سیاه تونل ایستاده بود. به طرفش دویدم و تعجب کردم که چرا چشمانش را با دستش پوشانده است. من با او به شدت برخورد کردم و دستم را دراز کردم تا آستین او را بکشم. اما او ناپدید شده بود.»

– در تونل؟

– نه، من حدود ۵۰۰ متر داخل تونل دویدم. ساکت ایستادم و چراغ را بالای سرم گرفتم. سنگ‌های تعیین فاصله و ورقه‌های خیس دیواره تونل را می‌دیدم و می‌دیدم که از سقف تونل آب می‌چکد. با سرعتی بیشتر از آن‌که داخل شده بودم، به خارج دویدم، چون ترس کشنده‌ای از این منطقه دارم. از دستگاه کنترل خط، به طرف گالری بالا رفتم، دوباره پایین آمدم و به سمت اتاقک دویدم. به هر دو سو تلگراف زدم که هشداری دریافت کرده‌ام. آیا اتفاقی افتاده است؟ از هر دو ایستگاه پاسخ آمد که همه چیز منظم است.»

به نظرم می‌رسید تماس انگشتی به سردی یخ که در طول ستون فقراتم حرکت می‌کند، احساس می‌کنم. اما این احساس را بروز ندادم و برایش توضیح دادم که هیکل آن آدم می‌باید خطای ذهن او بوده باشد و گفتم هیجان شدید عصبی که کارکرد چشم را نیز مختل می‌کند و به ویژه انسان‌های دل‌نگران از آن رنج می‌برند، چنین تصوراتی را پدید می‌آورد. برخی از ماهیت این بیماری خود‌آگاهی دارند و حتی با تلاش، به آن تن داده‌اند. این‌طور نتیجه‌گیری کردم: «در مورد آن صدای غیرزمینی فقط کافی ا‌ست در حالی که ما این‌جا آهسته صحبت می‌کنیم، به صدای باد در این دره‌ای که به طور مصنوعی مانند دره ارواح ساخته شده است و به صدای تیز و گوش‌خراش خطوط تماس تلگراف گوش کنید.»

او گفت اگر مدتی به صدای باد گوش دهیم، هه چیز کاملا خوب و زیبا خواهد بود. طبیعی بود او چیزهایی درباره بد و سیم‌ها بداند، زیرا شب‌های زمستانی درازی را در تنهایی بیداری کشیده بود.

او بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که صحبتش هنوز تمام نشده است. معذرت خواستم و او در حالی که بازویم را لمس می‌کرد، حرف‌هایش را آهسته پشت سر هم ردیف کرد…

– سه ساعت پس از ظاهر شدن او، آن فاجعه عظیم رخ داد. ده ساعت متوالی کشته‌شدگان و مجروحان را از تونل بیرون می‌کشیدند و هر بار هم از محلی آن‌ها را بیرون می‌کشیدند که آن هیکل ظاهر شده بود.

رعشه‌ای از ترس سراپایم را فراگرفت، اما کوشیدم فکر او را منحرف کنم. اعتراض‌کنان گفتم نمی‌توان این را انکار کرد که این برخوردی عجیب و غریب بوده و بی‌شک او را از تعادل خارج ساخته است. البته باید در نظر گرفته شود که چنین حوداث شگفت‌انگیزی اغلب اتفاق می‌افتد و باید احتمالش را داد. افزودم (زیرا می‌دانستم اکنون چه اعتراضی خواهد کرد) با همه این احوال باید اعتراف کنم که مردان صاحب عقل سلیم بشری به رخدادهایی که بر جریان عادی زندگی تأثیر می‌گذارند، چندان باوری ندارند.

بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که جریان هنوز پایان نیافته است.

باز هم برای این‌که صحبتش را قطع کرده بودم، عذر خواستم.

دوباره دستش را روی دستم گذاشت و با چشمان بی‌فروغ خود به من خیره شد و گفت: «درست یک سال پیش بود. شش هفت ماه از آن جریان گذشته و وجودم از ترس و شوک آن واقعه تسکین پیدا کرده بود. اما یک روز در گرگ و میش صبح به طرف در رفتم، به سمت چراغ خطر نگاه کرد و بار دیگر آن شبح را دیدم.»

او ایستاده و نگاهش را به من دوخته بود.

– فریاد می زد؟

– نه، ساکت بود.

– دستش را تکان می‌داد؟

– نه، او به بدنه چراغ تکیه زده و دو دستش را این‌طور جلوی صورتش نگه داشته بود.

بار دیگر حرکاتش را با نگاه دنبال کردم. به حرکتی می‌مانست که انسان در عزاداری‌ها انجام می‌دهد. این حالت را در مجسمه‌های سنگی آرامگاه‌ها دیده بودم.

– به طرف او رفتید؟

– داخل اتاقک شدم و نشستم تا فکرم را جمع کنم، اما علت دیگر این کارم این بود که احساس ضعف می‌کردم. وقتی به سمت در رفتم، هوا کاملا روشن و شبح ناپدید شده بود.

– به دنبال آن هم اتفاقی نیفتاد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد، نه؟

دو سه بار با انگشت اشاره‌اش روی بازویم زد و در حالی که رنگش مانند مرده پریده بود، در پاسخ به این پرسش سرش را تکان داد.

– هنگامی که همان روز قطاری از تونل بیرون می‌آمد، کنار یکی از پنجره‌های قطار که سمت من بود، تعدادی سر و دست در هم و برهم دیدم؛ کسی دستی تکان داد. من این حرکت را درست به موقع دیدم و به لوکوموتیوران علامت «ایست» دادم. لوکوموتیوران ترمز را کشید، اما قطار ۱۵۰ متر دیگر روی ریل کشیده شد. پایین دویدم، وقتی به قطار رسیدم صدای فریادها و جیغ‌های وحشتناکی را شنیدم. دختری زیبا و جوان به طور ناگهانی در یکی از کوپه‌های مرده بود. او را به این‌جا آوردند و همین جا میان ما خواباندند.

هنگامی که نگاهم را از تخته‌های کف که او به آن‌ها اشاره کرده بود، به سوی او بلند کردم. ناخودآگاه صندلی‌ام را عقب کشیدم.

– حقیقت محض بود، آقا. من جریان را همان‌طور که اتفاق افتاده، برای‌تان تعریف کردم.

انگار فلج شده بودم. دهانم کاملا خشک شده بود. باد و دستگاه تلگراف با صدای ممتد و شکوه‌آمیز خود داستان را از سر گرفتند. او نیز سررشته حکایتش را دنبال کرد:

– آرامش خود را حفظ کنید، آقا. خودتان قضاوت کنید که فکر و ذهن من تا چه حد درگیر است. یک هفته پیش، شبح بار دیگر پیدایش شد. از آن موقع، بعضی وقت‌ها ظاهر می‌شود.

– کنار چراغ خطر؟

– بله، کنار چراغ خطر.

– به نظر شما او چه کار می‌کند؟

با شور و شوق و نیرویی بیشتر، همان حرکت قبلی را که به من نشان داده بود، تکرار کرد: «شما را به خدا از سر راه کنار بروید.»

سپس ادامه داد: «من دیگر آرام و قرار ندارم. او یک دقیقه تمام با درد و عذاب بی‌پایان خطاب به من می‌گوید: شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. در حالی که دستش را تکان می‌دهد، جلویم می‌ایستد. زنگ کوچکم به صدا در می‌آید…»

کوشیدم او را وادار کنم بیشتر حرف بزند. پرسیدم: «دیشب هم وقتی پیش شما بودم و شما به سوی در رفتید، زنگ زده شد؟»

– دو بار.

گفتم: «می‌بینید؟ خیالات‌تان چطور شما را گول می‌زنند؟ چشمان من به زنگ دوخته شده و گوش‌هایم هم مترصد شنیدن صدای آن بودند، اما با توجه به این‌که انسانی زنده و واقعی هستم اطمینان می‌دهم که در آن هنگام زنگی به صدا در نیامد. نه آن وقت و نه هیچ وقت دیگر. مگر وقتی که مطابق روند طبیعی قوانین فیزیکی، ایستگاه به شما پیام صادر می‌کرد.»

سرش را تکان داد و گفت: «در این مورد تا حال هرگز اشتباه نکرده‌ام، آقا. هرگز صدای ارواح را با صداهایی که به دست بشر ایجاد می‌شوند، اشتباه نگرفته‌ام. صدای ارواح، نوسانی عجیب و ناشناخته در زنگ به وجود می‌آورد که در واقع حاصل هیچ چیز نیست. من هم ادعا نکردم که زنگ در معرض دید ما تکان خورد. من هیچ تعجب نکردم که شما صدای آن را نشنیدید. اما من آن را شنیدم.»

– آیا وقتی بریون را نگاه کردید، شبح آن‌جا بود؟

– آن‌جا بود.

– هر دو بار؟

صمیمانه پاسخ داد: «هر دو بار.»

– می‌خواهید با هم بیرون برویم و دنبالش بگردیم؟

ناخودآگاه لب پایین خود را به دندان گزید، اما از جایش بلند شد. در را باز کردم و در حالی که او در چهارچوب در ایستاده بود، از آستانه در گذشتم؛ چراغ خطر آن‌جا بود. دهانه تونل هم همان‌جا بود. دیواره‌های سنگی خیس و سراشیب گودال خط آهن هم آن‌جا بودند و ستاره‌ها برفراز آن‌ها.

از او پرسیدم: «او را می‌بینید؟» و در چهره‌اش دقیق شدم. چشمانش از حدقه درآمده و به سختی خیره مانده بود. آن‌ها چندان با چشمان من که با قوت به همان سو معطوف شده بودند تفاوتی نداشتند.

گفت: «نه. او این‌جا نیست.»

پاسخ دادم: «درست است.»

دوباره وارد اتاقک شدیم، در را بستم و دوباره نشستیم. فکر کردم اگر او بار دیگر گفتگویش را با همان شیوه طبیعی و بدیهی از سر بگیرد -گویی ممکن نبود از یافتن حقیقت چشم بپوشیم– چطور خواهم توانست بهترین نتیجه را از بحث بگیرم؟ البته اگر اصلا نتیجه‌ای حاصل می‌شد.

خود را کاملا از موضوع پرت احساس می‌کردم.

– آقا، حالا حتما می‌فهمید، بسته به این‌که منظور شبح چیست، چه چیزی مرا به طرز وحشتناکی عذاب می‌دهد؟

به او اعتراف کردم که مطمئن نیستم منظورش را درست فهمیده‌ام یا نه.

در حالی که نگاهش را به ندرت متوجه من و بیشتر متوجه آتش می‌کرد، گفت: «حالا دیگر نسبت به چه چیز هشدار می‌دهد؟ خطر در کجاست؟ خطر کجا مخفی شده است؟ خطر به گونه‌ای روی ریل کمین کرده است. سانحه‌ای وحشتناک رخ خواهد داد. پس از بروز موارد گذشته، درباره این سومی شکی نیست. واقعا که او برایم شبحی مخوف است. چکار می‌توانم بکنم؟»

دستمال جیبی‌اش را در آورد، پیشانی خیس از عرق خود را پاک کرد و گفت: «اگر به یک یا دو طرف تلگراف اعلام خطر بزنم، نخواهم توانست دلیل عاقلانه‌ای ارائه دهم.»

کف دست‌هایش را خشک کرد و گفت: «فقط دردسر درست خواهم کرد و کاری از پیش نخواهد رفت. آنها خیال خواهند کرد من دیوانه شده‌ام. جریان کمابیش به این صورت درخواهد آمد: من پیام خواهم فرستاد: خطر! مواظب باشید! جواب می‌آید: چه خطری؟ کجا؟ من دوباره پیغام می‌فرستم: نمی‌دانم، اما شما را به خدا مواظب باشید! آن‌ها مرا از کار برکنار خواهند کرد. کار دیگری هم از دست‌شان برنمی‌آید.»

آشفتگی‌اش قلبم را تحت‌تأثیر قرار داد. این وجدانِ حساس انسانی هوشیار بود که برای مدتی نامعلوم، خود را در فشار فهم‌ناپذیر و سنگین مسئولیتی می‌دید که زندگی‌اش را دشوار می‌کرد. در حالی که موهای سیاهش را عقب می‌زد و مدام با ناآرامی غیرعادی و تب‌آلودی با دست روی شقیقه‌هایش می‌نواخت، ادامه داد: «چرا وقتی بار اول زیر چراغ خطر ایستاد، همان موقع برایم توضیح نداد که اگر قرار است حادثه‌ای رخ دهد، آن حادثه کجا اتفاق خواهد افتاد؟ چرا خبردار نشدم که اگر سانحه قابل پیشگیری است، چه طور می‌توان جلوی آن را گرفت؟ وقتی برای بار دوم آمد، به جای این‌که به من بگوید: او دارد می‌میرد و او را به اتاقک بیاورد، صورتش را پنهان کرد. کاش این موجود این دو بار حقانیت هشدارش را به من اثبات می‌کرد و به این ترتیب من را برای وقوع سانحه سوم آماده می‌ساخت. آخر او چرا به طور واضح به من هشدار نمی‌دهد؟ و من… خدایا، من فقط سوزنبانی ساده در این ایستگاه دورافتاده هستم. چرا او سراغ کسی نمی‌رود که همه به او باور داشته باشند و قدرت عمل داشته باشد؟»

وقتی او را در آن وضعیت دیدم، همان‌قدر نگران او شدم که آدم نگران امنیت عمومی می‌شود. باید می‌کوشیدم خلق و خوی او را به سوی آرامش و ثبات بکشانم. به همین دلیل تمامی افکارم را اعم از واقعیت یا اوهام کنار گذاشتم و به او گفتم: «کسی که همیشه وظیفه‌اش را تا حد نهایی به انجام می‌رساند، انسان درستی است و این موضوع که این وظیفه باید به انجام رسد، هر چند او نتواند خیالات پریشان خود را درک کند، دست آخر تسلایی برای اوست.»

با این روش، موفقیت بیشتری نسبت به این‌که بخواهم او را سر عقل بیاورم، به دست آوردم. در طول شب، وظایف شغلی گاه و بی‌گاهش بیشتر شد، به این ترتیب او را حدود ساعت دوی صبح ترک کردم. به او پیشنهاد کرده بودم سراسر شب را نزدش بمانم؛ اما او نپذیرفته بود.

صادقانه اعتراف می‌کنم که سر راهم بیش از یک بار به سمت چراغ خطر نگاه کردم. به هیچ‌وجه این چراغ را مهم نمی‌شمردم و هرگز دلم نمی‌خواست ببینم تختم زیر نور آن قرار دارد؛ و این را هم صادقانه اعتراف می‌کنم که فکر آن دو سانحه، یعنی سانحه در تونل و دوم مرگ دخترک، آرامم نمی‌گذاشت.

اما بیش از هر چیز این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که حالا پس از این‌که حس اعتماد به نفس را در این آدم ایجاد کرده بودم، چگونه می‌بایست رفتار می‌کردم؟ من در وجود سوزنبان احساس مردی هوشیار، زیرک، زرنگ و با اعتماد به نفس را بیدار کرده بودم. اما او تا چه زمانی می‌توانست خلق و خوی کنونی خود را حفظ کند؟ هرچند شغل او شغل یک زیردست بود، اما مسئولیت فراوانی داشت. برای نمونه، آیا ممکن بود که او زندگی خود را به خاطر حس وظیفه‌شناسی خدشه‌ناپذیرش به خطر بیندازد؟

از این احساس گریزی نداشتم که اگر آن‌چه او با اطمینان خاطر به من گفته بود، به مقامات بالاتر اطلاع دهم، بدون این‌که پیش از آن با او صحبت کرده و راه حلی عملی به او پیشنهاد کرده باشم، به معنای واقعی کلمه به او خیانت کرده‌ام. به همین دلیل، سرانجام تصمیم گرفتم –بدیهی است که با حفظ موقت راز او – به این پیشنهاد بدهم با هم نزد پزشک حاذقی در آن منطقه برویم تا عقیده او را هم بشنویم. آن طور که به من گفته بود، ساعات کاری‌اش در شب بعد تغییر می‌کرد. به گفته خودش، ساعت کارش پس از طلوع خورشید به پایان می‌رسید و می‌بایست پس از غروب آفتاب دوباره سر کارش برگردد. من هم بر همین اساس، زمان بازگشتم را تنظیم کردم. شب بعد، هوا ملایم بود و من زود به راه افتادم تا ساعات خوشی را با او بگذرانم. هنگامی که از جاده کنار کشتزار، نزدیکی آن تنگه عمیق عبور می‌کردم، خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود. می‌خواستم یک ساعت قدم بزنم، نیم ساعت برای رفت و نیم ساعت برای برگشت در نظر گرفته بودم. سپس می‌توانستم سر موقع به اتاقک سوزنبان بروم.

پیش از این‌که گردشم را در اطراف آغاز کنم به کنار تنگه رفتم و ناخودآگاه به سمت پایین و به نقطه‌ای که او را برای نخستین بار آن‌جا دیده بودم نگاه کردم. نمی‌توانم ترس فلج کننده‌ای را تشریح کنم که با دیدن انسانی نزدیکی تونل که بازوی چپش را جلوی چشمانش گرفته و بازوی راستش را با هیجان تکان می‌داد، وجودم را فراگرفت.

با این حال، هراس عجیبی که وجودم را پر کرده بود، هر لحظه خفیف‌تر می‌شد؛ زیرا به سرعت متوجه شدم آن موجود، انسانی از گوشت و خون است. از آن گذشته، در فاصله‌ای نه چندان دورتر از او گروه کوچکی از مردم ایستاده بودند که به نظر می‌رسید حرکات او به آنان مربوط می‌شود.

چراغ خطر هنوز روشن نشده بود. تخته‌ای چوبی، کم عرض و کوتاه با روکشی روی آن کنار تیر چراغ گذاشته شده بود. تخته کمی کوچک‌تر از یک تخت بود.

احساس غیرقابل درکی از بدبختی سراپایم را فراگرفته بود، همزمان با آن، ترس از این‌که مصیبت وحشتناکی رخ داده باشد، به سرعت برق به من هجوم آورد؛ ترسی که آمیخته با گلایه از خود بود، زیرا من آن مرد را ترک کرده و به هیچ‌کس نسپرده بودم که بر کار او نظارت و در صورت لزوم آن را تصحیح کند.

کوره راه باریک را تا آن‌جا که می‌توانستم به سرعت پایین آمدم. از مردمی که در اطراف ایستاده بودند، پرسیدم: «چه خبر شده؟»

– سوزنبان امروز صبح مرده است، آقا.

– نکند همان مردی را می‌گویید که در آن اتاقک زندگی می‌کرد؟

– بله، همان آقا.

– مردی که من می‌شناسمش؟

سخنگوی گروه گفت: «اگر با شما آشنا بوده، او را خواهید شناخت، آقا.»

کلاه را از سرش برداشت و گوشه روکشی را بالا زد و گفت: «صورتش کاملا آرام است.»

در حالی که سرم را به عقب برمی‌گرداندم، پرسیدم: «خدایا، چطور اتفاق افتاد؟»

دوباره روی جسد را پوشاندند.

– یک لوکوموتیو او را زیر گرفته است، آقا. در انگلستان کسی بهتر از او از پس این حرفه برنمی‌آمد. او زیادی نزدیک ریل‌ها ایستاده بود. هوا کاملا روشن شده بود. او چراغ را روشن کرده و در دست گرفته بود. وقتی لوکوموتیو از تونل بیرون آمد، پشتش به آن بود و لوکوموتیو هم او را زیر گرفت. این که این‌جا ایستاده، لوکوموتیوران است و جریان را برای‌مان تعریف کرد. تام یک بار دیگر بگو.

مرد که لباس کار خشن و تیره‌ای به تن داشت، به سمت دهانه تونل برگشت و گفت: «وقتی از سر پیچ تونل پیچیدم، آن انتها او را دیدم. آن‌قدر نزدیک بود که انگار دارم با دوربین می‌بینمش. برای ترمز کردن دیگر خیلی دیر شده بود. البته می‌دانستم او چقدر با احتیاط است. اما وقتی به نظرم رسید صدای سوت را نشنیده است، در حالی که به سرعت به سمت او می‌رفتم، سوت را خاموش کردم و تا آن‌جا که در توانم بود، به سویی که او ایستاده بود فریاد زدم.

– چه کلماتی به کار بردید؟

– فریاد زدم: هی شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.

سر جایم خشک شدم.

– آه، ثانیه‌هایی وحشتناک بودند، آقا. من لحظه‌ای از فریاد زدن دست برنداشتم. بازویم را بالا گرفتم تا مجبور نشوم صحنه را ببینم و دست دیگرم را تا لحظه آخر به سویش تکان دادم، اما فایده‌ای نداشت.

نمی‌خواهم داستان را کش بدهم و نمی‌خواهم روی هیج یک از حالات نادر آن بیشتر از این تأمل کنم. فقط مایلم به این تصادف اشاره کنم که هشدار لوکوموتیوران دقیقا حاوی همان واژه‌هایی بود که آن سوزنبان نگون‌بخت را مانند مجازاتی دنبال کرده بود. او بارها آن را برایم تعریف کرده بود. اما چقدر عجیب است که لوکوموتیوران ناخودآگاه همان کلماتی را به کار برده بود که من – و نه سوزنبان – همراه حرکاتی که او تقلید کرده بود، به زبان آورده بودم: «شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.»


 

گاهی ستاره‌ای چشمک می‌زند

گلویم می‌خارد و می‌سوزد. چشم‌ها را باز می‌کنم و زود می‌بندم. آفتاب پوستم را می‌سوزاند. سرم را به راست می‌گردانم. به چپ. منصور همان طور افتاده است. دلم می‌ریزد. چشم می‌دوانم دنبال مرتضی. یاد ماشین می‌افتم. تا می‌خواهم بلند شوم، پشتم از گردن تا کمر تیر می‌کشد. خودم را می‌کشانم طرف ماشین. در عقب را که باز می‌کنم دلم آرام می‌گیرد.

انگشتم را گذاشته‌ام توی دهانم و شیر می‌خورم. مامان را که می‌بینم، اوّل زل می‌زنم توی صورتش و بعد گریه می‌کنم. مامان بلندم می‌کند و پستانش را می‌گذارد توی دهانم. داغ است. شیر ندارد. سینه را ول می‌کنم و باز گریه می‌کنم.

سینه‌ام را نمی‌گیرد. بغلش می‌کنم و همه زورم را می‌ریزم توی پاهام. می‌روم کنار جاده. هیچ ماشینی نمی‌آید. به منصور نگاه می‌کنم. به جاده. سیاهی لرزان ماشینی از دور پیدا می‌شود. داد می‌زنم. مرتضی گریه می‌کند. دست تکان می‌دهم و گریه می‌کنم. پاها دیگر نا ندارند. می‌افتم و خیره می‌شوم به سیاهی که نزدیک می‌شود و تار می‌شود.

❋ ❋ ❋

آن شب فقط ما سه نفر توی ماشین بودیم. من و معصومه و مرتضی. هوا آن قدر گرم بود که انگار وسط ظهر است و آفتاب دارد با همه زورش می‌تابد. شیشه‌ها را که می‌کشیدیم پایین، گرد و خاک می‌ریخت توی چشم‌هامان و تا می‌دادیم بالا عرق از روی پیشانی‌ها شرّه می‌کرد. خیلی راه آمده بودیم. نمی‌دانستم کجای راهیم. سه چهار ساعتی می‌شد که راه افتاده بودیم. معصومه مرتضی را بغل کرده بود و بی‌جهت پستانش را گذاشته بود توی دهانش. مرتضی گریه می‌کرد. کلافه بودم و نمی‌توانستم گریه کنم. چیزی انگار راه گلویم را بسته بود. از زور عرق تی‌شرتم را در آوردم و زل زدم به سیاهی جاده. ظلمات بود و گرما. معصومه تا چشمش بهم افتاد گفت: «چرا این جوری کردی؟» بعد با چادر، خودش و مرتضی را باد زد.

داشتم خفه می‌شدم از گرما. مانتو خیس شده بود و چسبیده بود به تنم. زیرش چیزی نپوشیده بودم، با این حال داشتم از گرما آتش می‌گرفتم. منصور گفت: «کلافه شدم، لعنت به این هوا، تو هم اگه می‌خوای چادرت رو درآر» در نیاوردم. می‌دانستم به محض دیدن اولین ماشین می‌خواهد بگوید «چادرت رو سرکن!» عادتش این بود. همیشه وقتی با هم می‌رفتیم بیرون انگار از چیزی ترس داشت. می‌دانستم به خاطر من است. می‌گفت: «دور و برت پر گرگه، دیر بجنبی می‌خورنت هیچ کسم نیست به دادت برسه.» دست گذاشتم روی صورت مرتضی. داغ بود. دست گذاشتم روی صورت منصور. «چی کار می‌کنی؟» دست کشیدم روی ته ریشش که زبر بود و من دوست داشتم. گفتم «مرتضی انگار تب کرده.» دست گذاشت روی صورت مرتضی و بعد من. «تو هم که داغی. گفتم نیاین خودم یه جوری درستش می‌کردم.» راست می‌گفت کاش ما نمی‌آمدیم. اما با دل‌نگرانی‌ام چه می‌کردم. راضی نمی‌شدم تنها راه بیفتد توی جاده. شب، آن هم با این لکنته. می‌مردم از دل‌شوره. مرتضی سینه‌ام را نمی‌گرفت و یک‌ریز گریه می‌کرد.

خودم را کثیف کرده بودم و پاهام داشت می‌سوخت. گرمم بود و شیرهم نمی‌خواستم. مامان می‌خواست به زور پستانش را بگذارد توی دهانم. بابا اصلاً نگاهم نمی‌کرد. به رویم هم نمی‌خندید. مامان هم نازم را نمی‌کشید. انگار هیچ کس حوصله نداشت.

طرف‌های عصر بود که زنگ زده بودند و خبر را به معصومه داده بودند. همان وقت‌ها بود که رسیدم خانه و تا بگوید چه شده هزار بار من را کشت و زنده کرد و آن‌قدر گریه کرد که انگار مادر خودش است. نفهمیدم گریه کردم یا نه. ولی از همان موقع بود که چیزی انگار سنگینی‌اش را انداخته بود روی دلم و داشت دیوانه‌ام می‌کرد. گفت: «من هم می‌آم» گفتم: «نمی‌شه با این بچه، با این ابوقراضه» گفت: «می‌آم» حوصله سر و کله زدن نداشتم اصرار هم فایده‌ای نداشت. راضی شدم اما دلم شور می‌زد. کسی انگار می‌گفت نباید بیایند.

از وقتی این ماشین را خرید دل شوره‌های من هم شروع شد. دل شوره خودش، و قسط‌هایی که عقب می‌افتاد. ماشین هم که عمرش را کرده بود. مدل ۵۹ بود و خرجش از استفاده‌اش بیشتر بود. نمی‌توانستم بگذارم تنها برود. باید همراهش می‌رفتم. گرم بود. مرتضی خودش را کثیف کرده بود. به منصور گفتم نگه دارد. به جاده نگاه کردم. تاریک تاریک بود. سرعت ماشین کم شد. منصور ماشین را به شانه خاکی جاده کشید و نگه داشت. پیاده شدم. باد تندی می‌آمد و چشم‌هام را پر از خاک می‌کرد. چادرم را پهن کردم روی زمین و مرتضی را گذاشتم رویش.

چادر مامان برگشت روی صورتم. همه جا سیاه شد. من ترسیدم و بیشتر گریه کردم. بابا آمد چادر را کنار زد و با لب‌هایم بازی کرد. بعد رفت و مامان آمد. لباسم را در آورد. من دیگر گریه نکردم.

در کاپوت را زدم بالا. موتور داغ کرده بود. بوی سوخته دماغم را پر کرد. رفتم از صندوق عقب آب آوردم. ریختم روی رادیاتور. جِلِز و وِلِز کرد. با دستمال در رادیاتور را باز کردم. بخار داغ پاشید بالا و خورد به صورتم. خودم را عقب کشیدم. معصومه داد زد: «چی شد؟»

تازه بچه را ساکت کرده بودم. دویدم طرف منصور چیزیش نشده بود. گونه‌اش را بوسیدم. صورتش داغ و خیس بود. هیچ عکس‌العملی نشان نداد. نه لبخندی و نه هیچ چیز دیگر. رفتم طرف مرتضی که ساکتش کنم.

شاید می‌خواست با این کارها غم و غصه دلم را کم کند. اما نمی‌توانست. برایم از آسمان بلا می‌بارید. انگار همه می‌خواستند یک جوری با من دشمنی کنند. همه، رئیس شرکت، صاحبخانه، بقال سرکوچه و حتی همین ماشین. انگار خدا هم طرف آنها بود. هیچ کس را نداشتم و فقط معصومه کنارم بود. مثل شازده کوچولو که تک و تنها فقط با یک گل زندگی می‌کرد، معصومه برای من همان گل بود. هم دوستش داشتم و هم می‌ترسیدم. فکر می‌کردم همه می‌خواهند گلم را بچینند. دوست نداشتم او را همراهم این طرف و آن طرف ببرم. معصومه مرتضی را خوابانده بود. بغلش کرد و گذاشت روی صندلی عقب. نشستم پشت‌فرمان و استارت زدم. ماشین روشن نشد. باز هم و روشن نشد. با کف دست کوبیدم به فرمان و رفتم سراغ کاپوت. از موتور ماشین سردر نمی‌آوردم. تنها بوی سوخته بود که دماغم را می‌خورد و نمی‌دانستم از کجاست. برگشتم و دوباره استارت زدم. به ساعتم نگاه کردم. دو و نیم صبح بود. تاریکی و باد و گرد و خاک. رفتم کنار جاده. نور چراغ هیچ ماشینی نبود. انگار دو طرف جاده را بسته بودند. معصومه پیاده شد. آمد کنارم. دوباره جاده را نگاه کردم. نور ماشینی از دور پیدا شد. ماشینی با سرعت می‌آمد. دست تکان دادیم. هر دو. ماشین پر سروصدا رد شد و جلوتر نگه داشت. انگار نخواهد نگه دارد و بعد یک دفعه تصمیمش عوض شود. دویدیم طرف‌شان. یک زانتیای مشکی بود با انگار سه نفر سرنشین. مرد بودند. به معصومه گفتم نیاید. ماشین عقب عقب می‌آمد طرف‌مان. نزدیک که شد ضبطش را خاموش کردند.

ایستادم و منصور رفت طرف راننده. راننده هیکلی بود و در برابر منصور که لاغر بود و کوتاه یک سروگردن بلندتر به چشم می‌آمد. با هم دست دادند. انگار بچه‌ای با یک آدم بزرگ. وقتی راننده داشت دست منصور را فشار می‌داد، احساس کردم دستم درد گرفت. بعد دو مرد جوان آمدند بیرون. یکی قدش کوتاه‌تر بود. پیراهن آستین کوتاه داشت و سیگار می‌کشید. دیگری جوان‌تر بود و سرتا پا سیاه پوشیده بود. هر دو می‌خندیدند.

راننده گفت: «چی شده؟» گفتم: «خدا شما رو رسوند.» مرد سیگاری آمد جلو و با خنده گفت: «آره ما از طرف خود خدا اومدیم. نگفتی چی شده؟» گفتم: «روشن نمی‌شه» مرد سیاه‌پوش گفت: «صمد برو یه نگاه بنداز» راننده رفت و من هم دنبالش راه افتادم. گفت: «برو استارت بزن.»

من خواب بودم که یکی لپم را کشید. دردم گرفت. چشم هایم را باز کردم. یک نفر داشت نگاهم می‌کرد. شبیه مامان یا بابا نبود. ترسیدم و گریه کردم. قیافه‌ی ترسناک رفت و مامان آمد. بغلم کرد و آن قدر تکانم داد تا دوباره خوابم برد.

یکی‌شان آمد طرف من. سلام کرد. آرام جواب دادم. منصور پیاده شده بود و کنار راننده ایستاده بود. راننده داشت با موتور ور می‌رفت. گفت: «تاریکه» و رفت از داشبورت زانتیا یک چراغ قوه آورد. مرد قد بلند به منصور گفت: «حالا کجا می‌رفتید؟ » منصور گفت: «بندر» مرد سیگاری گفت: «بندر؟» و رفت طرف راننده که نور چراغ قوه را انداخته بود روی موتور. گفت: «بزن»منصور رفت و استارت زد. مرد سیاه‌پوش آمد نزدیک‌تر. با انگشتر طلایش بازی می‌کرد. دست انداخت بچه را بگیرد. «بچه رو بده به من خسته شدی» منصور سرش را گرداند طرفم. خودم را عقب کشیدم. با اصرار بچه را گرفت و دستش را کشید روی سینه‌ام. تاریک بود و منصور ندید. تنم لرزید و پوستم مور مور شد.

رفتم و مرتضی را از مرد گرفتم. بردم و خواباندم روی صندلی عقب. برگشتم طرف مرد سیگاری «این گاری مثل این که نمی‌خواد روشن بشه. دیگه مزاحم‌تون نشیم.» رفت طرف مرد جوان‌تر و با هم چیزی گفتند که نفهمیدم. انگار نه انگار حرفی زده بودم. رفتم طرف معصومه.

تا آمد نزدیکم رویم را سفت گرفتم. می‌دانستم می‌خواهد همین را بگوید. عادتش بود. همیشه این جور وقت‌ها این را می‌گفت. شاید یک جورهایی احساس مرد بودن می‌کرد. می‌دانستم چیزی توی دلش نیست. ناراحت نمی‌شدم. می‌گذاشتم صدایش را کلفت کند و آرام توی گوشم دستور بدهد: «روت رو سفت بگیر» امّا این بار صدایش مثل همیشه نبود. چیزی از جنس دلهره قاطی کلمه‌هاش بود. آهسته گفتم: «منصور من از اینا می‌ترسم» نگفتم مرد چه کار کرده. می‌ترسیدم. منصور با انگشت پیشانیش را مالید.

انگشت‌هام خیس شد. عرق سرد با دانه‌های خاک روی پیشانیم می‌آمد پایین. چشم‌هام می‌سوخت گفتم: «می‌گی چی کار کنم. گفتم نیا» و رفتم طرف مرد سیگاری. انگار می‌دانست چه می‌خواهم بگویم زود گفت: «نگران نباش درست می‌شه. راننده ما این کاره‌س.» چیزی برای گفتن نداشتم. مرد سیاه پوش ایستاده بود کنار جاده و داشت دورترها را نگاه می‌کرد یا می‌پایید. ماشینی نبود. ما تنها بودیم و خدا هم این‌ها را فرستاده بود که ما را بترسانند. پرسید: بار اوّلته می‌ری بندر؟» همیشه با اتوبوس رفته بودیم. این ماشین به درد راه نمی‌خورد. گفتم: «شما هم دارین می‌رین بندر؟» مرد سیگاری خندید یا پوز خند زد و گفت «بندر؟!» رفت طرف راننده که خودش را مشغول کرده بود. چراغ قوه را گرفت و رفت طرف معصومه: «چند ساله ازدواج کردین؟»

چیزی نگفتم. منصور زود گفت: «۵ ساله» مرد نور چراغ قوه را انداخت توی صورتم. چشم‌هایم را بستم. «خوب موندی!؟» و نور را آورد روی بدنم. «چند سالته؟» انگار با ناخن می‌کشید روی گچ دیوار صداش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. رویم را برگرداندم. همه جا تاریک بود. توی دلم گفتم: «یا فاطمه زهرا»

زود رفتم سراغ مرد سیگاری. «ماشین روشن نمی‌شه. دیرتون می‌شه. شما بفرمایید.» مرد نور را انداخت توی صورتم. قیافه‌اش را خوب نمی‌دیدم. مرد سیاه‌پوش دست انداخت دور گردنم «آره روشن نمی‌شه. تازه اگر هم روشن بشه فایده‌ای نداره» خودم را از دستش خلاص کردم. از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم. «منظورتون چیه؟» مرد سیگاری گفت: « منظور خاصی نداشت.» و نور را گرداند طرف معصومه «نگفتی چند سالته؟» داشتم آتش می‌گرفتم. به معصومه گفتم برود توی ماشین. با عجله رفت و نشست کنار مرتضی.

مرتضی خواب بود. منصور با عصبانیت گفت: «شما به سن و سال خانم من چی کار دارین؟!» مرد سیاه‌پوش خندید. بلند خندید. گفت: «عصبانی نشو.» منصور داد زد: «یعنی چی عصبانی نشو. عصبانی نیستم می‌گم دیگه مزاحم‌تون نمی‌شیم. شما برید به راه خودتون، ما هم یه کاری می‌کنیم خوب.» مرد سیاه‌پوش گفت: «این که نمی‌شه ما تو رو با این تیکه‌ی خوشگل تو این تاریکی ول کنیم.» مرد سیگاری پرید وسط حرف‌شان «نمی‌ترسین گرگا بیان سراغ‌تون؟» و خندید. بعد یک‌دفعه خنده‌اش قطع شد. منصور محکم خوابانده بود توی گوش مرد سیاه‌پوش.

می‌خواستم هر سه‌تاشان را تکه‌تکه کنم. می‌خواستم خفه‌شان کنم. رفتم طرف ماشین که از زیر صندلی چوب در بیاورم. معصومه جیغ زد و صدایم کرد. چیزی خورد توی سرم یا پشت گردنم. نمی‌دانم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.

نفهمیدم چه شد. جیغ زدم. گریه کردم. خودم را از ماشین انداختم پایین خواستم بروم طرف منصور که یکی از پشت دستم را کشید. آن قدر محکم که حتی نگذاشت زمین بخورم. داد زدم «ولم کن بی‌شرف!» مرتضی از جیغ و دادم بیدار شده بود و گریه می‌کرد. مرد سیگاری آمد جلو و چراغ قوه را داد دست راننده. راننده سنگی را که دستش بود انداخت زمین و چراغ قوه را انداخت توی صورتم. مرد دست کشید به سینه‌ام. ماهیچه‌هایم جمع شدند. بدنم خشک شده بود انگار. رفیقش نمی‌گذاشت تکان بخورم. از سردرد چشم‌هایم را بستم. تاریک بود و نبود. چشم باز کردم. نور چراغ انگار میخی از آتش تا مغزم فرو می‌رفت. مرد سیگاری صورتش را آورد نزدیک و خیره شد توی چشم‌هام. تف انداختم توی صورتش و چشم‌هام را بستم. «خدا». کسی محکم به صورتم سیلی زد. برق از سرم پرید. چشم‌هایم را باز کردم. راننده ایستاده بود جلویم و دیگری داشت صورتش را پاک می‌کرد. راننده دست انداخت که دکمه‌های مانتویم را باز کند. خودم را عقب دادم. آن یکی از پشت سر فشار می‌داد. راننده داشت دکمه‌ها را باز می‌کرد. سرم را بلند کردم. آسمان تاریک بود. آن قدر تاریک که انگار ستاره‌ها را هم خورده بود.

گرمم بود. از خواب پریدم و گریه کردم. یک نفر داشت جیغ می‌زد. یک نفر هم می‌خندید. ترسیدم. مامان را می‌خواستم. باباهم نبود. همه جا تاریک بود. صدای جیغ می‌آمد. گریه کردم. بعد همه جا روشن شد و من دیگر نترسیدم.

چشم دواندم توی آسمان. یک ستاره شروع کرد به چشمک زدن و بعد انگار خاموش شد. سرم را پایین انداختم. راننده خم شده بود و داشت آخرین دکمه را باز می‌کرد. با زانو کوبیدم توی صورتش. افتاد روی زمین و خون از دماغش زد بیرون. داد زدم: «کمک، کمک». راننده به طرفم خیز برداشت. مرد پشت سریم داد زد: «صمد» و راننده جلوتر نیامد. لب‌هایش را می‌مالید به صورتم. یک دستش را هم می‌کشید روی تنم. «چرا خودت رو اذیت می‌کنی ما که کاریت نداریم.» دست‌هاش شل شده بود. سرم را چرخاندم طرف جاده. خودم را کشیدم بیرون و دویدم طرف جاده. هیچ ماشینی نمی‌آمد. راننده دوید طرفم. بلند شدم و دویدم. پایم انگار گیر کرد به سنگی و افتادم. جاده را نگاه کردم. نگاهم را بردم تا ته جاده. ماشینی انگار داشت می‌آمد. با یک چراغ گردان. آمدم تا وسط جاده. ماشین دور بود. خیلی دور. انگار هیچ وقت به ما نمی‌رسید. راننده دستم را گرفت و محکم کشید. داد زدم «کمک» مرد سیگاری داد زد: «خفه شو» و رفت کنار جاده و برگشت. خودم را رها کردم و دویدم طرف چادرم. منصور افتاده بود و حرکت نمی‌کرد. مرتضی هم گریه نمی‌کرد. دو مرد با هم چیزهایی گفتند و رفتند طرف زانتیا. راننده آمد طرفم. فکر کردم می‌خواهند من را با خودشان ببرند. دویدم طرف ماشینی که می‌آمد. راننده آمد نزدیکم. با لگد کوبید به صورتم. زیر دستش، دست و پا می‌زدم. مرد سیاه پوش گفت: «ولش کن زنیکه رو. درد سر می‌شه برامون» راننده با لگد پرتم کرد روی خاک‌ها و دوید طرف زانتیا. خون گرم، صورتم را می‌شست و می‌ریخت روی خاک‌ها. زانتیا روشن شد گاز داد. رفت و در تاریکی گم شد. چشم دوختم به چراغ گردان ماشین که انگار داشت چشمک می‌زد. سرم را چرخاندم طرف آسمان. ستاره‌ها داشتند چشمک می‌زدند. همه‌شان. آسمان را روشن کرده بودند. آن قدر نگاه‌شان کردم تا خوابم برد.

❋ ❋ ❋

آفتاب نمی‌گذارد چشم‌هایم را باز نگه دارم. پلک می‌زنم. صدای چند نفر می‌آید که با هم حرف می‌زنند. چشم می‌گردانم. یک آمبولانس آن طرف‌تر ایستاده و یک ماشین پلیس کنارش. دو نفر که روپوش سفید پوشیده‌اند، معصومه را می‌خوابانند روی یک برانکارد. دکمه‌های مانتویش باز است. یکی از مردها چادر را می‌کشد روی معصومه و بلندش می‌کنند. بی‌هوش است و صورتش خونی است. مثل گلی که زیر پا لهش کرده باشند. سرم درد می‌کند. گیج می‌رود. حالم دارد به هم می‌خورد. از آفتاب. از چراغ گردان آمبولانس و از خودم. یکی جلوی آفتاب را می‌گیرد و سایه‌اش می‌افتد روی صورتم. صورتش پیدا نیست. می‌گوید: «به هوش اومدی؟»

اردیبهشت ۸۶


 

‌تشییع تابوت‌

فلیکس تیمرمانزپترلرم در زمستان نذر کرده بود، اگر دخترش روشن از تب مخملک شفا پیدا کند، پای پیاده برای زیارت به شرپن هویفل برود، تا در برابر تمثال شفابخش مریم مقدس، گوشواره‌های طلایی همسر مرحومش را همراه ده فرانک پول نقد تقدیم کند. پترلرم در آن هنگام در بورگوت اقامت داشت اما اکنون ساکن سانکت‌- آندره‌آس‌- فیرتل بود.

کودک بهبود یافت و خیلی زود توانست دوباره در خیابان، در جمع بچه‌ها و در شهر پرهیاهوی‌شان بازی کند. پتر کاملاً باورش شده بود که تنها به خاطر نذری که کرده، دخترش سلامتی خود را بازیافته است.

ماه می، ماه مریم مقدس با روزهای بلند و آسمان آبی‌اش از راه رسید و زائران راهی شرپن هویفل و دیگر اماکن مقدسی شدند که در آن‌جا تصویری مشهور از مریم مقدس برای استغاثه و عبادت وجود داشت. اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود.

او تمام روز را فقط با واکس زدن کفش در دکه کوچکش می‌گذراند. پشت دکه‌اش، جلوی پنجره گشوده آن، گل‌های سرخ پلارگونی و فوکیسن‌های ارغوانی قرار داشت.

او باید سخت کار می‌کرد تا بتواند چهار بچه‌اش را تربیت کند. برای ازدواج مجدد هم هیچ حال و حوصله‌ای نداشت. همسرش دو سال پیاپی بیمار بود، و دیگر از این وضع جانش به لب رسیده بود، تا سرانجام زحمت زنش از گردنش باز شد.

پتر گه‌گاه نفسی تازه می‌کرد تا کبوترهای نامه‌برش را تماشا کند و به گل‌های لب پنجره‌اش برسد. یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها از صبح تا شب در میکده‌ها و حتی جلو آستانه خانه‌اش به ورق‌بازی می‌پرداخت. در قمار کسی را توان برابری با او نبود. از دیگر ویژگی‌های او این بود که بچه‌هایش را به حدی دوست داشت که نمی‌گذاشت به آنان بد بگذرد، به همین علت به ندرت اتفاق می‌افتاد که خودش بتواند یک وعده غذای درست و حسابی بخورد، اما در مناسبت‌های خاصی چون روز سانکت گریس پنس از کسی عقب نمی‌ماند و خوراک خرگوش را با دو کیلو سیب‌زمینی، چنان می‌خورد که گویی اصلاً چیزی در کار نبوده است.

اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود. تا این‌که یک روز دوشنبه دختر کوچولویش رقص‌کنان با یک پرچم کوچک کاغذی کلیسای شرپن هویفل، پیش او آمد. پتر حسابی جا خورده بود.

پرسید: «این را از کجا آورده‌ای؟»

«جلوی دسته موزیک کلیسا، توی راه به این طرف می‌دویدم که یک آقای کشیشی این را به من داد.»

پتر ناگاه به یاد نذرش افتاد. تنها یک یک‌شنبه دیگر در ماه می باقی مانده بود تا او بتواند با یکی از دسته‌های مذهبی به شرپن هویفل برود. گرچه او بعداً نیز می‌توانست در ماه ژوئن به تنهایی به این سفر برود، اما در هر حال هیچ چیز بدتر از تنهایی نیست. ده ساعت پیاده‌روی از آنت ورپن آن هم بدون صحبت و وراجی! ده ساعت تمام دم فرو بستن! نه، این فقط به درد یک سفر زیارتی سوت و کور می‌خورد. کاش می‌شد تا سال دیگر این سفر را عقب بیندازد. اما اگر آن‌وقت روشن باز هم در طول زمستان بیمار بشود چه؟ پتر چندان خرافاتی نبود. مگر آن‌که این خرافات به مرگ یا بیماری مربوط می‌شد. سؤ‌ال این بود که آیا هنوز هم فقط روزهای یکشنبه دسته مذهبی به سفر زیارتی می‌رود؟ اگر نه، او ناچار بود تنهایی به این سفر برود.

همان روز عصر او پیش ماریشن مومبل رفت، زنک پیری که در مورد اجابت دعا صحبت می‌کرد، او تمامی روز را در کلیسا می‌نشست و درباره مراسم مس، دعاهای «نون» و»اتاو»، روزهای مقدس و سفرهای زیارتی اطلاعات دقیقی داشت.

در ازای سکه‌ای نیم گروشی، از این زن خبر گرفت که یک‌شنبه آینده دسته تشییع تابوت از آنت ورپن به سوی شرپن هویفل حرکت خواهد کرد و این آخرین سفر در آن ماه و در آن سال خواهد بود. پتر فقط باید سر ساعت سه صبح کنار کلیسای سانکت آندره آس حاضر باشد و بدون هیچ تشریفاتی به زائران ملحق شود.

روز یکشنبه همان طور که‌ زن به او گفته بود عمل کرد، بدون آن‌که بداند یا بپرسید و یا حتی در این مورد فکر کند که مفهوم دسته تشییع تابوت چیست؟

ساعت چهار صبح هنوز خیابان‌ها خالی و خلوت و خانه‌ها نیز همانند صورتک‌های سنگی، ساکت و خاموش به نظر می‌رسید. تا این‌که حرکت دسته تشییع شروع شد. پیشاپیش، خادم کلیسا با صلیب در حرکت بود، دو پسربچه از گروه کُر کلیسا، شمع به دست، او را همراهی می‌کردند. سپس گروه موزیک پیدایش شد و در پی آن دو مرد طبل‌زن که هم‌زمان با هم طبل می‌نواختند؛ مردانی که فردای آن روز باید در یک مراسم رقص، موسیقی اجرا می‌کردند. آنان آهنگی ملایم و آرام می‌نواختند که خادم کلیسا ساخته بود و سرود آن نیز از سوی صدها زائر خوانده می‌شد:

«به سوی لورد بر فراز کوهها

ظاهر شد در یک غار

آکنده از حشمت و تلألؤ‌

مادر مسیح‌

درود، درود، درود

بر مریم مقدس درود!»

طرح از سید محسن امامیان

پتر به میان دو زن، درست پشت سردسته موزیک رفت و با دستپاچگی سرود را زمزمه کرد. هرکس با خود سبد یا سطلی کوچک همراه داشت که آن را از اغذیه و نوشیدنی پر کرده بود. پس از آواز نیز دعای «ای مریم مقدس» قرائت شد که جمعیت آن را پس از کشیش تکرار می‌کردند.

وقتی آن‌ها شهر را از طریق دروازه برشمشه ترک کردند، آن سوی دروازه بر فراز شفق، دشت پرطراوت در زیر نور نارنجی رنگ خورشید غرق شده بود، طوری که می‌بایست دست‌ها را سایبان دیدگان کرد. حال آنان در سایه دو ردیف از درختان مرتفع حرکت می‌کردند.

پرتو بازیگوش خورشید از لابه‌لای پرده برگ‌های درختان می‌تابید، روی سرها و پیکرها می‌لغزید و می‌رقصید و دیدگان را مدهوش می‌ساخت.

بین دو دعای «ای مریم مقدس»، زنی که سمت راست پتر حرکت می‌کرد با آهی عمیق گفت: «چقدر دلم می‌خواهد بدانم این بار دیگر چه کسی خواهد مرد؟»

پتر با تعجب پرسید: «یعنی چه، مگر قرار است کسی بمیرد؟!»

«خب دیگر در این سفرها هر بار حتماً یک نفر می‌میرد!»

پتر نفسش پس رفت و چشم‌هایش از ترس گشاد شد، چرا که هیچ دلش نمی‌خواست با مرگ سر و کاری داشته باشد. گفت: «از حرف‌های‌تان سر در نمی‌آورم؟»

«عجب! پس شما خبر ندارید که این دسته، دسته تشییع تابوت است؟ برگردید پشت سرتان را نگاه کنید، آن وقت می‌توانید تابوت را ببینید که دو نفر حملش می‌کنند.»

پتر به پشت چرخید و همان‌طوری که روی نوک پا راه می‌رفت توانست موجی از صدها کله را ببیند. در این‌ بین جلوی یک درشکه زردرنگ پست، تابوت سفیدی را دید که بر فراز جماعت سیاه‌پوش روان بود. پتر در حالی که گلویش از ترس خشک شده بود پرسید: «حالا این دیگر برای چیست؟»

زن گفت: «خب پس جریان را خیلی خلاصه برای‌تان تعریف می‌کنم.»

اما به‌رغم چنین گفته‌ای با آب و تاب تمام حکایت کرد که چگونه از سال‌ها پیش تاکنون هر بار در این سفر یک نفر می‌مرده تا آن‌که سرانجام از آن وقت به بعد کم‌کم فهمیدند که چنین مرگ‌هایی اجتناب‌ناپذیر است و کاری هم نمی‌توان کرد، به همین علت از چند سال پیش به این سو تابوتی نیز ملازم راه شد، تا مرده را راحت‌تر به خانه‌اش باز گردانند.

لرزه کاملاً بر پتر مستولی شد، پرسید: «پس شما دیگر چرا با این دسته همراهی می‌کنید؟ دیگران چرا با این دسته می‌آیند؟»

زن گفت: «به خاطر ثواب بزرگی که دارد، ثواب بودن در چنین دسته‌ای به مراتب بیشتر است تا شرکت در دسته‌ای معمولی، به‌ویژه اگر پهلوی کسی باشی که باید بمیرد، حال خواه آن کس من یا شما یا هر کس دیگر باشد. شرکت در یک دسته تشییع معمولی چنین لطفی ندارد.»

پتر با خودش فکر کرد، «بله در این بین باید هم همچو چیزی اجر بیشتری داشته باشد!»

اما در این مورد چیزی نگفت. برای این‌که به اعصابش آرامش بخشد مقداری توتون تازه را جوید و در مورد این تشییع تابوت با مرگ‌های وحشتناکش فکر کرد. اندیشید: «اگر من این مطلب را می‌دانستم با دسته دیگری سفر می‌کردم، چرا که این‌جا مرگ به همان سادگی ممکن است برای من اتفاق افتد که برای هر کس دیگر.»

آخر سر به خود گفت: «پس بهتر است اصلاً به تنهایی بروم. من که دیگر عهد نکرده بودم مرا وسط چهار تخته به خانه برگردانند. من نذر کرده بودم که با پای پیاده به این سفر زیارتی بروم.»

او تأکید خاصی روی کلمه «با پای پیاده» کرد و اضافه کرد: «با پای پیاده هم برخواهم گشت. به این ترتیب نذر خود را نیز نگاه داشته‌ام. همه‌اش را با پای پیاده رفته‌ام!»

وقتی به شهر لیر رسیدند، رو به زن همراهش کرد و گفت: «من می‌روم دو تا کلوچه بخرم، زود برمی‌گردم»، اما او فقط جلو پنجره یک نانوایی ایستاد تا همه زائران از پیش او عبور کردند. گذاشت تا دسته تشییع به آرامی راهش را ادامه دهد و زمانی که آنان بر فراز پلی مرتفع از دیده پنهان شدند، با خود گفت: «نیم ساعت دیگر صبر خواهم کرد، وگرنه باز هم به آن‌ها خواهم رسید.»

او می‌خواست فاصله طویلی بین خود و دسته تشییع تابوت ایجاد کند؛ طوری که به نیروهای غیبی آشکارا نشان دهد که تعلقی به آن دسته ندارد، مبادا آنان به اشتباه او را در تابوت کنند. پتر مصمم گفت: «من اصلا و ابداً با دسته تشییع تابوت هیچ کاری ندارم!» آن‌گاه برای این‌که در این نیم‌ساعت خسته نشود، وارد میهمان‌خانه به سوی منزلگه شاد شد که در آن‌جا ورق‌بازی می‌کردند.

بی‌درنگ در حالی که لیوان شرابی در دست داشت، کنارشان ایستاد و به تماشا پرداخت. او سفر زیارتی خود را نیز از یاد برد. به جمع قماربازان پیوست و به هر دسته‌ توصیه‌هایی کرد، طوری که همه فهمیدند که این دیگر باید بازیکن قهاری باشد. وقتی آن کس که بیشتر از همه باخته بود از جایش بلند شد او جایش را گرفت و آن‌گاه دوباره ورق‌بازی ادامه یافت. پتر با حالتی جدی، موقر و متفکر بازی را شروع کرد، تا پایان بازی، حیرت و شگفتی همه آشکار شد، تماشاچیان و بازی‌کنان به خاطر مسابقه چنان فریاد کشیدند که تمامی میهمان‌خانه مانند ظرفی شیشه‌ای به صدا درآمد. قماربازان دیگر نیز به آن‌جا آمدند و بهترین‌های آنان با پتر مسابقه دادند. اما پتر برنده شد. او مرتب پشت سر هم برنده می‌شد و همه را به تحسین و احترام وا می‌داشت. پتر جامی لبالب از شراب رم و آب‌جوی فراوانی به چنگ آورد. روی پول‌های بیشتری قمار کردند. همه با قلبی پرتپش و در حالی که از هیجان رنگ‌شان پریده بود، با او بازی می‌کردند. مردها با جام‌هایی در دست در دایره‌ای فشرده گرداگرد میز حلقه زده بودند. آنان از آب‌جو و حتی از سیگار برگ یک‌شنبه خود نیز پاک غافل مانده بودند. زن‌ها آمدند تا شوهران‌شان را برای ناهار ببرند، اما یا خودشان نیز گرم تماشا می‌شدند و یا این‌که شوهران‌شان با خشم و عتاب آنان را می‌راندند و غذا نیز در هر حال از یاد می‌رفت.

به این ترتیب ساعت یک بعدازظهر شد و سرانجام چند نفر از تماشاگران با زحمت فراوان و چو انداختن شایعه‌های جور واجور، جماعت را متفرق کردند. صحنه خالی و ورق‌بازی به حال خود رها شد. پتر کیسه‌ای بزرگ پر از پول به چنگ آورده بود. دو سکه از پول‌ها را به گدایان گوژپشتی داد که هنوز آن‌جا مانده بودند. الکل زیاد مانند گرمای بخاری سرش را داغ کرده بود و همه چیز در مغزش داشت می‌چرخید و می‌رقصید.

ساعت سه بود که تلو تلوخوران بیرون رفت، درحالی که دستش را به دیوار خانه‌ها گرفته بود می‌خواند:

«به سوی لورد بر فراز کوه‌ها

در غاری ظاهر شد…»

و در این فکر که به شرپن هویفل برود، مسیر آنت ورپن را در پیش گرفت. او امید داشت جایی بتواند غذایی خوب بخورد و شب‌هنگام نیز به شرپن هویفل برسد.

دسته تشییع حالاً دیگر به مکان مقدس خود رسیده بود، هیچ کس نمرده بود. زائران، صبح پس از اجرای مراسم مذهبی و دعای دسته‌جمعی، برای بچه‌های خود شیپورهای کوچک، پرچم کاغذی، نان توتک و تصاویر کوچک خریدند و از طریق تپه‌های گرد بزرگ و آبی‌فام نرمی که گرداگرد شهر بود، آن‌جا را ترک گفتند. موسیقی مترنم بود، سر و صدای تسبیح‌ها بلند و ترس بر قلب‌ها حکم‌فرما شده بود. حال دیگر وقت آن بود که کسی بمیرد و هر کس می‌اندیشید: «آن کس شاید خود من باشم.»

هرکس دعا می‌کرد آن شخص خاص نباشد و این‌که کاش کس دیگری بمیرد. آنانی که در پیش حرکت می‌کردند، سر برمی‌گرداندند تا دریابند آیا آن پشت تا آن لحظه مرگی رخ داده است یا خیر؟ و آنانی که در پشت رهسپار بودند، سرک می‌کشیدند تا ببینند آیا آن جلو چراغ زندگی کسی به خاموشی گراییده یا نه؟ آنانی نیز که در میان راه می‌رفتند به پس و پیش خود نظر می‌انداختند. آوای تضرع و زاری در حین دعا دائماً بلندتر می‌شد، چرا که هیچ‌کس نمی‌خواست بمیرد. مرگ همچون ابری نامرئی بر فراز سرشان شناور شده و بر آنان سایه افکنده بود و به سوی کسی نشانه رفته بود که خود می‌خواست. قلب‌ها همانند دانه لوبیایی، درهم فشرده شده بود.

آشکار بود که چگونه وحشت رنگ از رخسار آنان زدوده است. هرکس شتاب داشت زودتر به خانه‌اش برسد. گرچه این شتاب به واقع چندان کمکی هم نمی‌کرد، اما به این وسیله تا اندازه‌ای امکان مرگ کاهش می‌یافت. زائران از آئرشوت گذشتند.

این سفرها حتی دوبار هم بدون مرگ به این قسمت منتهی نشده بود. ریکوس خادم کلیسا با کله‌ای به سان کله مرغ که روی آن موهای پرمانندی در اهتزار بود، گروه را هدایت می‌کرد. او همه چیز را جمع و مرتب می‌کرد، همین طور تدارک غذا و تهیه مقدمات بیتوته شبانه نیز با او بود. با آن کت سیاه و تنگش، سراپا شتاب این طرف و آن طرف می‌دوید و مرتب با وحشت می‌پرسید: «کسی مریض است؟ برای هیچ کسی اتفاقی نیفتاده؟ آه چه می‌شد دست‌کم یک‌بار هم این سفر بدون مرگ می‌بود؟!» و هیچ گمان نمی‌کرد که ممکن است خودش بمیرد. وجود او بسیار مورد نیاز بود، آخر در غیر این صورت چه کسی باید دسته را راه ببرد؟

دیگر آئرشوت را کاملاً پشت سر گذاشته بودند. از آخرین تپه در دوردست‌ها برج لیر را دیدند که با هیبتی غول‌آسا قد برافراشته، هنوز هیچ کس نمرده بود! هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ترس بیشتر و بیشتر بر قلب‌ها سنگینی می‌کرد.

همه با چنگالی آهنین جان‌شان را محکم در کالبد خود چسبیده بودند. همگی با آن سرعتی که ممکن بود، به سوی جلو روان بودند. هیچ‌کس درد را در پاها و زانوان فرسوده‌ای که مسافتی دراز را طی کرده بود، حس نمی‌کرد. تمامی دسته گویی بالونی کاملاً باد شده بود که صدای انفجار قریب‌الوقوعش پیشاپیش در گوش‌ها پیچیده باشد.

تنها دو تن خارج از این دایره وحشت ایستاده بودند، خادم کلیسا که گویا برای امروز نامیرا بود و کشیش چاق و نترسی که برای تسلی دادن به جمعیت می‌گفت: «آن‌چه مقدر است از سوی خدا حفظ شود، حفظ خواهد شد. اگر هم قرار باشد من راهی آخرت شوم از تمامی آلام زمین رها شده‌ام، شما هم بهتر است با کمال آرامش دعا کنید که مرگ گریبان مرا بچسبد.»

به شهر لیر رسیدند. طبق معمول ناچار شدند از میان سرهای به هم فشرده‌ای از آدم‌ها عبور کنند که مدام با چشمانی کنجکاو و وحشت‌زده دسته تشییع تابوت را می‌کاویدند، می‌آمدند و می‌پرسیدند: «این بار دیگر چه کسی مرده است؟»

و اکنون برای مرم لیر به‌راستی پیشامد غیرمترقبه‌ای بود که بشنوند، مرگی رخ نداده است.

یف فردیشت متصدی چاپ‌خانه گفت: «خانه را برای این ول کرده‌ام که یک تابوت خالی را تماشا کنم؟ دفعه دیگر توی خانه می‌مانم. مرا باش که مثل کتری آب جوش عرق می‌ریزم درحالی که این هم مثل هر دسته مذهبی دیگری یک دسته معمولی است.»

شادی و سرور زائران روزنه‌هایی نورانی در دل تاریکی وحشت‌شان گشود. وقتی بدون مرگ به آلتن گوت حومه آنت ورپن نزدیک شدند، ریکوس بازوی خود را به سان پره آسیاب بادی در هوا چرخاند و فریاد زد: «شامگاهان ناقوس‌ها را به صدا درخواهیم آورد و شمع‌هایی فروزان بر آستانه پنجره‌ها خواهیم نهاد! آن‌جا آنت ورپن است! هنوز هیچ کس نمرده است!»

کلمات «تندتر»، «تندتر» دهان به دهان می‌گشت و آن‌گاه ناگهان دسته صدها نفری درهم آمیخت و به یک تن بدل شد، شتاب ورزیدند تا مرگ را بفریبند و به یکباره دویدند. پیشاپیش همه خادم کلیسا با صلیب دو پسربچه گروه کر، دسته موزیک بی‌آن‌که بنوازند، در پی کشیش که ناچار بود آرام بماند و لبخندزنان با دلسوزی مردم را نصیحت کند.

آن‌گاه همه مردان و زنان، نابینایان، لنگ‌ها، همه و همه دویدند. حمل‌کنندگان تابوت نیز به همین گونه. درشکه پست در حال یورتمه در حالی‌که به این سو و آن سو می‌شد، پشت سرشان ره‌سپار بود. آنانی که نمی‌توانستند راه بروند روی درشکه پستی در حالت نشسته، مانند یک دسته ماهی توی بشکه، به هم بسته شده بودند. بعضی‌ها نیز به رکاب آویزان بودند. کسانی هم که نتوانسته بودند سوار ارابه شوند، به دنبال آنان آویزان، کشیده و برده می‌شدند، گویی شکارچی نامرئی، گوزنی را تعقیب می‌کند. می‌دویدند و می‌دویدند و صدای دعای «ای مریم مقدس» که آغاز شده بود، رفته رفته مغشوش‌تر و بلندتر می‌شد، زیرا هیچ کس نمی‌توانست به طور کامل دعا را بخواند، دعا به صورت فریادی بالا می‌گرفت و سرانجام به زوزه‌ای بدل می‌شد. آن گروه از شهروندان که آن روز یک‌شنبه، در کافه کنار جاده روستایی آبجو می‌نوشیدند و ورق یا بریج‌بازی می‌کردند، حق داشتند به این هجوم دیوانه‌وار این خیل انسان‌های وحشت‌زده بخندند و فریاد برآورند: «ای دیوانه‌ها، دیوانه‌ها، دیوانه‌ها!»

اما وقتی از ماجرا آگاه شدند، به سوی آنان کشیده شدند و دنبال‌شان دویدند تا ببینند آیا جلوی دروازه برشمشه کسی خواهد مرد، یا خیر. برخی از آنان از این اوضاع استفاده کردند تا پول آبجوی‌شان را نپردازند. دسته تشییع به آن‌جایی که حصارها و دروازه برشمشه با شیرهای برنزی‌اش قرار داشت هجوم بردند، گویی می‌خواستند حصارها را بشکافند. آنانی که توانسته بودند خود را میان حصارها محکم بچسبانند، بی‌درنگ شروع به فریاد کشیدن کردند و از خوشحالی نعره زدند. تمامی جمعیت می‌خواست با یکدیگر و در یک لحظه از دروازه داخل شهر شود. آنان یکدیگر را فشار می‌دادند، هل می‌دادند، می‌کشیدند و به دیوارها و دروازه می‌کوفتند. کشیش پیاپی فریاد می‌زد: «خود این کار موجب مرگ‌تان می‌شود!» اراده کور و وحشی برای زنده ماندن عقل‌شان را زائل کرده بود. آنان هیچ چیز را نمی‌شنیدند و از دروازه به مانند بذری که بر خاک افکنده شود، خود را روی زمین پرتاب می‌کردند و روی هم می‌افتادند، اما به هر حال اکنون دیگر در داخل شهر بودند.

دهان‌شان را گشودند تا از شادی زار بزنند، دیگر درشکه پستی لبالب از جمعیت نیز از دروازه گذشته و داخل شهر شده بود. همه نجات یافته بودند. هیچ‌کس نمرده بود.

موسیقی شاد شیرهای آتشین را نواختند. یکی زانو می‌زد و دیگری می‌رقصید. اشک از صورت‌های کثیف، گرد گرفته و عرق‌آلوده آنان جاری بود؛ آواز می‌خواندند و نعره می‌کشیدند.

هرکس نه‌تنها خوشحال بود که نمرده، بلکه بیشتر برای این‌که هیچ‌کس زندگی‌اش را از کف نداده است، شادمانی می‌کرد. آنان خود را نادان حس می‌کردند. خود را جزئی از یک کُل، مانند پیکری با اندامی بسیار، مانند زنجیری از برادران می‌یافتند.

گرداگرد صلیب می‌رقصیدند، کلاه‌هایشان را به هوا پرتاب می‌کردند و با چوب‌دستی‌های خود شکلک می‌ساختند. به فرمان کشیش، حمل‌کننده صلیب به راهش ادامه داد و جماعت زائران بازو در بازو، رقصان و پای‌کوبان و آوازه‌خوان در پی دسته موزیک روان شده و می‌خواندند:

«کجا می‌توان این چنین شادمان باشیم‌

مگر این‌جا، نزد یاران‌مان…»

در پرتو نور بی‌فروغ روز، برج سبزفام در متن آسمان رو به تیرگی نهاد. در برج، ناقوس‌های مرگ به ناگاه به تیرگی به این سو و آن سوی در نوسان شدند. آوای ناقوس مرگ را هر کس می‌توانست بشنود. همه با حیرت و شگفتی گفتند: «ناقوس مرگ؟ ناقوس مرگ؟ اما کسی نمرده است!»

زنی به سوی دسته تشییع آمد. به سوی کشیش رفت و به آرامی چیزی به او گفت. و خبر بین انبوه جمعیت پخش شد. پترلرم در یک شرط‌بندی پس از خوردن بیست و چهار تخم‌مرغ آب‌پز در مهمان‌خانه‌ای مرده بود.

دیگر همه می‌دانستند که او دسته را همراهی می‌کرد، اما از ترس در لیر آنان را ترک کرده بود. شادی به یک‌باره رنگ باخت و وحشت مانند اخگری بر قلب‌ها افتاد و سرنوشت با دست‌های منجمدش به موهای‌شان چنگ زد!

❋ ❋ ❋

Felix Timmermans

فلیکس تیمرمانس پرآوازه‌ترین نویسنده فلاماندری است. فلاماندر استانی در بلژیک است که زبانی خاص دارد.

تیمرمانس رمان‌ها و داستان‌های بی‌شماری نوشته که مضمون اصلی آن‌ها را عشق به زندگی و اعتقادات و باورهای ساده مردم تشکیل می‌دهد.

به‌رغم ترجمه آثار این نویسنده به زبان‌های گوناگون، نه‌تنها آثار او بلکه ادبیات فلاماندری برای فارسی‌زبانان کاملاً ناشناخته است و تا آن‌جا که اطلاع داریم، این داستان، نخستین ترجمه از آثار تیمرمانس است. شایان توجه است که در این بین اگر از تأثیر کافکا بر نویسنده سخنی نگوییم، شباهت‌های آثار این دو را نیز نمی‌توانیم انکار کنیم.


 

سربازی که به خانه‌اش بازگشت‌

دینو بوتزاتیپس از انتظاری دراز، زمانی که دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه‌اش بازگشت. یکی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. کلاغ‌ها به این سوی و آن سوی پرواز می‌کردند. به صورت غیر مترقبه‌ای از در وارد شد. هیچ کس انتظار ورودش را نمی‌کشید. مادرش دوید تا او را در آغوش بکشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر کوچک یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظه‌ای که ماه‌های مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظه‌ای که بارها آن را در خواب دیده بودند.

یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمی‌گفت، حالتی داشت که گویا می‌کوشید از گریستن خودداری کند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت کنم، بگذار تماشایت کنم، چقدر بزرگ شده‌ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی که ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آن‌که رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته کلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر می‌رسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی می‌نمود که هر لحظه با او بیگانه‌تر و گریز پاتر می‌شود.

مادر گفت: «پسرم دست کم پالتویت را در بیاور.»

با خودش فکر کرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناکی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.

«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمی‌بینی اتاق گرم و خفه است؟»

ولی یوهانس ناگهان با حرکتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب کشید و از ترس آن که مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محکم‌تر به خود پیچید.

«نه، ولم کنید، نمی‌خواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»

«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه برگشته‌ای و حالا می‌خواهی دوباره بروی؟!»

پس از خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فرا گرفت، رنجی که تنها مادرانی آن را حس می‌کنند که طعم فراق را چشیده باشند.

«همین حالا می‌خواهی بروی؟ یعنی نمی‌خواهی چیزی بخوری؟»

یوهانس با لبخندی غمناک در حالی که گوشه‌گوشه خانه را می‌نگریست گفت: «مادر جان من غذا خورده‌ام.»

و در حالی‌که به نقطه‌ی نامعلومی در گوشه‌ی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی که در نزدیکی این‌جاست توقف کرده‌ایم.»

«آه پس تو تنها نیستی؟ کی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟»

«نه، نه، در بین راه با او آشنا شدم، الان بیرون خانه در انتظار من است.»‌

«بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نکردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟»

مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه، پشت نرده‌های حیاط مرد سیاه‌پوشی را دید که با خون‌سردی جلوی خانه قدم می‌زد. بی‌آن‌که بداند چرا، در قلبش در کشاکش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناس حس کرد که هر لحظه بیشتر قلبش را می‌فشرد. یوهانس گفت: «این طور بهتر است، ممکن است این کار برایش مشکل ایجاد کند.»

«پس دست‌کم یک جام آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی که ندارد؟»

«نه، مادر، راستش را بخواهی او کمی غیر عادی است، ممکن است عصبانی شود.»

«این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شده‌ای؟ از جان تو چه می‌خواهد؟»

پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمی‌شناسمش، توی راه به او برخوردم. خودش با من آمد. چیز دیگری هم نمی‌دانم.»

مثل این‌که خوشش نمی‌آمد در این مورد صحبت کند، مادر هم که این را حس کرده بود، برای این‌که او را ناراحت نکند موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: «هیچ فکر کرده‌ای اگر ماریا بفهمد تو برگشته‌ای چه حالی می‌شود؟ می‌دانی چقدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر اوست که دائماً می‌گویی باید بروم. اینطور نیست؟ می‌خواهی پیش او بروی مگر نه؟»

یوهانس فقط لبخند تلخی زد؛ لبخندی که گویی می‌خواهد وانمود کند که شاد است ولی به علت درد پنهانی که در دل دارد نمی‌تواند. مادر نمی‌توانست درک کند که او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود که می‌خواست راهی جبهه جنگ بشود.

اما اکنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی اوست. روزهای آزادی، روزهایی که در آن ترس و نگرانی نیست، چه شب‌هایی که با هم خواهند بود و چه شب‌هایی که آن‌ها پشت سر نگذاشته بودند، شب‌هایی که ناگهان صدا و نور انفجار آن را شعله‌ور می‌ساخت و هر لحظه به یاد آدمی می‌انداخت که شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینه‌ای تیر خورده و خونین در میان خرابه‌ها، خشک و بی‌حرکت افتاده است. نه، دیگر این تصورات به پایان رسیده بود، او دیگر باز گشته بود. چقدر ماریا خوشحال می‌شد. به‌زودی بهار می‌رسید و آن‌ها در کلیسای دهکده ازدواج می‌کردند. حتماً هم روز یک‌شنبه مراسم عقد را اجرا می‌کردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش می‌رسید و بوی گل‌ها هوا را عطر آگین می‌کرد. اما چرا یوهانس چنین رنگ‌پریده و پریشان است؟ چرا نمی‌خندد؟ چرا از نبردهایش حکایت نمی‌کند؟ چه رازی در این پالتو است؟ چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی‌آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و کثیف است. اما از مادر نباید که خجالت کشید و چیزی را پنهان کرد.

خیلی دوست داشت به افکار پسرش پی ببرد. شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی‌زند؟ چرا او را نگاه نمی‌کند؟

براستی هم یوهانس کمتر به او نگاهی می‌انداخت. حتی به نظر می‌آمد که می‌کوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. گویا از چیزی می‌ترسید. در این مدت برادر و خواهر کوچکش با کنجکاوی و تعجب بی‌آن‌که چیزی بگویند، نگاهش می‌کردند.

مادر با دل‌سوزی و مهربانی گفت :«آه! یوهانس چقدر خوب است که تو پیش ما برگشته‌ای، بگذار برایت قهوه‌ای بیاورم.»

با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر کوچکترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سکوت هم‌دیگر را نگاه می‌کردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم می‌زدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی با هم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت‌. پسر قهوه را سرکشید و با بی میلی نان شیرینی را گاز زد.

مادر دلش می‌خواست بپرسد: «چرا این‌طور با بی‌میلی می‌خوری؟ مگر سابقاً از آن خوشت نمی‌آمد؟» اما هیچ نپرسید، دلش نمی‌خواست او را ناراحت کند. درعوض پرسید: «یوهانس‌! دلت نمی‌خواهد دوباره اتاقت را ببینی؟ تخت‌خواب نو برایت گذاشته‌ام، داده‌ایم دیوارها را سفید کرده‌اند، یک چراغ جدید هم برای اتاقت خریده‌ام. بیا ببین، باز هم نمی‌خواهی؟‌… نمی‌خواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمی‌بینی اتاق چقدر گرم شده است؟»

یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق روبه‌رو رفت. چنان آرام حرکت می‌کرد که گویی در خواب راه می‌رود. مادر جلوتر دوید تا پنجره‌ها را بگشاید، سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو، پرده‌های سفید و دیوارهای شفاف را تماشا کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود. گفت: «چقدر زیباست؟»

اما چشم‌هایش به طرز عجیبی بی‌حالت و سرد می‌نمود. در این لحظه مادر متوجه شانه‌های نحیف و تکیده پسرش شد و غمی که هیچ کس نمی‌توانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت. آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند که دیده نشد. دوباره گفت: «چقدر زیباست، متشکرم مادر!»

دیگر چیزی نگفت. با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه می‌کرد. به کسی می‌مانست که بخواهد گفتگوی رنج‌آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره مرد سیاه‌پوش را نگاه می‌کرد که آهسته به چپ و راست قدم می‌زد. با کوشش فراوان تبسمی کرد. اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس کرد: «تو را به خدا یوهانس، راستش را بگو چه مشکلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان می‌کنی، چرا نمی‌خواهی به من بگویی؟»

پسر لب‌هایش را گاز گرفت‌؛ گویی بخواهد ناله‌اش را در گلو خفه کند. سپس با صدایی غم‌آلود و آهسته گفت: «مادر جان، حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است، دیگر باید بروم.»

«باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود بر می‌گردی، مگر نه؟ می‌روی پیش ماریا؟»

یوهانس با صدای دردناک گفت: «نمی‌دانم، مادر، نمی‌دانم!»

در این لحظه او به سوی در رفت و کلاه سربازی‌اش را بر سر نهاد.

«اما حتماً برمی‌گردی، این‌طور نیست؟ من عمو یولیوس و عمه‌ات را هم خبر می‌کنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت، سعی کن قبل از غروب حتماً برگردی.» یوهانس نگاه تلخ و دردناکی به مادرش انداخت‌؛ نگاهی که تا اعماق وجودش نفوذ کرد. گویی می‌خواست بگوید: «تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش!» دوباره گفت: «مادر، من باید بروم؛ آن کسی که بیرون ایستاده، در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بی‌تاب شده است.»

خواست از در بیرون برود، و خواهر و برادرش که هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش در زیر پالتو چه شکلی است. مادر که می‌ترسید یوهانس ناراحت شود، داد زد: «پتر دست نزن، چه می‌کنی؟»

به‌راستی نیز وقتی مرد جوان این کار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه، نه! دست نزن!» ولی دیگر دیر شده بود. پالتو برای لحظه‌ای کنار رفت.

مادر در حالی که دست‌هایش را جلوی دیدگانش گرفته بود با لکنت فریاد کشید: «آه! یوهانس، پسر عزیزم، چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟»

یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین‌بار، کاملا مصمم گفت: «مادر، وقت رفتن من فرا رسیده، او را خیلی در انتظار گذاشتم. خداحافظ آنا، خداحافظ پتر، خداحافظ مادر عزیزم.»

وقتی به در رسید ناگهان خارج شد، گویی او را باد برد. او و مرد سیاه‌پوش سوار بر اسب به‌تاخت رفتند؛ اما نه به سوی خانه ماریا بلکه به سوی افق و به سوی کوه‌های سر به فلک کشیده.

مادر به اطراف خود نگاه کرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی که حتی قرون متمادی هم نمی‌توانست آن را پر کند.

حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را می‌فهمید؛ مهم‌تر از همه مردی که در خیابان قدم می‌زد، همان مرد سیاه‌پوش و صبور جلوی خانه را. به راستی که او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید، تا سپس او را به سفری ابدی ببرد.

❋ ❋ ❋

Dino Buzzati
۱۹۰۶-۱۹۷۲

بوتزاتی از سال‌۱۹۳۳ فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. او با نوشتن دو کتاب «بیابان تاتارها» و «هفت فرستاده» در عرصه ادبیات ایتالیا و جهان به شهرت رسید.

مضامین مورد علاقه بوتزاتی مرگ، زندگی و اضطراب‌های بشری بود. برخی از منتقدان، آثار وی را سوررئالیستی قلمداد کرده‌اند، اما داستان‌های او گرچه دارای رویدادها و حال و هوایی ناممکن است، لیکن آن‌ها را باید حاصل گونه‌ای گرایش به درون‌نگری و ماوراءالطبیعه دانست.

بوتزاتی در آثار خود رمز و راز را با نگاهی تلخ و بدبینانه درمی‌آمیزد به گونه‌ای که آثارش را با داستان‌های کافکا و ادگار آلن پو نیز سنجیده‌اند.

گفتنی است که برخی از آثار بوتزاتی همچون بیابان «تاتارها» – فیلم‌برداری در ایران‌- و «بارنابوی کوهستان‌ها» به صورت فیلم درآمده و در سراسر جهان به نمایش گذاشته شده است.

بوتزاتی افزون بر نویسندگی به نقاشی نیز می‌پرداخت و مضامین بسیاری از آثارش را خود نقاشی می‌کرد. نام اصلی این داستان‌- که به شیوه آزاد ترجمه شده‌- «پالتو» است.


 

‌مرگ‌

توماس مان۱۰ سپتامبر

اکنون پاییز فرا رسیده است و تابستان نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان را نخواهم دید…

دریا خاکستری و آرام است و باران لطیف و غم‌انگیزی می‌بارد. امروز صبح با دیدن این‌ها، تابستان را وداع گفتم و پاییز را سلام دادم، چهلمین پاییز زندگانیم را، که به راستی ناخواسته تا به این‌جا رسیده است و ناخواسته نیز روزی را به همراه خواهد آورد که تاریخ آن را گاه و بی‌گاه به آرامی نزد خود زمزمه می‌کنم، با احساسی توأم با احترام باطنی و هراس…

۱۲ سپتامبر

با آسونسیون کوچک، اندکی به قدم زدن پرداختم. او همراه خوبی است. ساکت است و فقط گاهی با چشمان درشت و پرمهرش به سویم نگاهی می‌اندازد.

از راه ساحلی به سوی بندر کرنزهافن رفتیم و درست قبل از این‌که مجبور شویم در راه به بیش از یکی دو نفر بربخوریم بازگشتیم. در حین بازگشت از دیدن منظره خانه‌ام احساس رضایت می‌کردم. چه انتخاب خوبی کرده بودم؛ ساده و خاکستری رنگ، بر روی تپه‌ای که سبزه‌هایش اکنون دیگر پژمرده و مرطوبند و از فراز جاده نمناک آن، دریای خاکستری نمایان است. از قسمت پشت خانه جاده شوسه می‌گذرد و آن سوی جاده نیز مزارع قرار دارند. اما من به این‌ها توجهی ندارم. ذهن من تنها متوجه دریاست.

۱۵ سپتامبر

این خانه تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری همچون افسانه‌ای غم‌انگیز و اسرارآمیز است و من نیز در آخرین پاییز زندگانیم آن‌را همین‌طور می‌خواهم. اما امروز بعدازظهر، هنگامی که کنار پنجره اتاق کارم نشسته بودم، ارابه‌ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانس پیر در تخلیه بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چقدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود برخود می‌لرزیدم؛ چرا که دستور داده بودم که این قبیل کارها را صبح زود، هنگامی که خواب هستم انجام دهند. فرانس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.

چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره‌گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم زند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن‌روز بزرگ و مهم و پرمعما — دوازدهم اکتبر.

۱۸ سپتامبر

در خلال روزهای گذشته از خانه خارج نشده‌ام، بلکه بیشتر اوقات را روی کاناپه گذرانده‌ام. زیاد هم نمی‌توانستم بخوابم زیرا اعصابم به شدت ناراحت می‌شد. فقط به آرامی دراز می‌کشیدم و به این باران آهسته پایان‌ناپذیر خیره می‌شدم.

آسونسیون اغلب می‌آمد و یک بار هم برایم گل آورد، چند گیاه پلاسیده و خیس که در ساحل پیدا کرده بود. وقتی کودک را برای تشکر بوسیدم، شروع به گریه کرد. زیرا من «بیمار» بودم. عشق پرلطافت و غم‌انگیز او چه ناگفتنی و دردناک مرا تحت تاثیر قرار می‌داد!

۲۱ سپتامبر

مدت مدیدی در اتاق کارم، کنار پنجره نشستم و آسونسیون هم روی زانوانم نشست. ما به دریای خاکستری و پهناور نگاه می‌کردیم و پشت سر ما درون اتاق بزرگ با آن در بلند سفید و مبل‌های پشت‌بلندش سکوت عمیقی حکم‌فرما بود. در حالی که موهای لطیف کودکم را که سیاه و ساده روی شانه‌های ظریفش ریخته بود، به آرامی نوازش می‌کردم، به زندگی آشفته و رنگارنگم می‌اندیشیدم. به جوانیم فکر می‌کردم که در سکوت و مراقبت خانواده گذشت، به گشت و گذارهایم در تمامی نقاط دنیا و دوران کوتاه و درخشان خوشبختی‌ام.

آیا آن موجود دوست‌داشتنی و بی‌نهایت ظریف را زیر آسمان تابستانی لیسبون به یاد می‌آوری؟ دوازده سال پیش بود که او، کودک را به تو سپرد و از دنیا رفت. در حالی که بازوان لاغرش به دور گردنت حلقه شده بود.

آسونسیون کوچک چشمان سیاه مادرش را به ارث برده است. این چشمان، تنها خسته‌تر و متفکرتر هستند. بخصوص دهان او شباهت بسیاری به مادرش دارد، این دهان به غایت لطیف و اندکی هم انعطاف‌ناپذیر که وقتی سکوت می‌کند و فقط آهسته لبخند می‌زند، زیباترین‌حالت را دارد.

آسونسیون کوچک من، آیا می‌دانستی که باید تو را ترک گویم. چرا گریه می‌کنی؟ به این خاطر که من «بیمار» هستم؟ آه این چه ربطی به آن موضوع دارد؟ این را با دوازدهم اکتبر چه کار؟…

۲۳ سپتامبر

روزهایی از گذشته که بتوانم به آن‌ها فکر کنم و خود را به دست خاطرات بسپارم، نادرند. چندین سال است که فقط قادرم به آینده فکر کنم و بس. تنها در انتظار آن روز پرشکوه و هراس‌برانگیز، دوازدهم اکتبر چهلمین سال زندگانیم! این روز به راستی چگونه خواهد بود؟ من فقط می‌خواهم بدانم چگونه خواهد بود؟ هراسی ندارم، اما به نظرم می‌رسد که این روز با کندی بسیاری فرا خواهد رسید، این دوازدهم اکتبر لعنتی.

۲۷ سپتامبر

دکتر گودهوس پیر از بندر کرنزهافن آمد، با اتومبیل و از طریق راه شوسه آمده بود و دومین صبحانه‌اش را با آسونسیون و من خورد.

در حالی‌که یک نصفه تخم‌مرغ را می‌بلعید، گفت: «داشتن حرکت برای‌تان ضروریست آقای کنت. حرکت بسیار در هوای آزاد. کتاب نخوانید. فکر نکنید. خودخوری نکنید. راستش را بخواهید من شما را یک فیلسوف می‌دانم. هاها!»

شانه‌هایم را بالا انداختم و برای زحماتی که کشیده بود، صمیمانه تشکر کردم. چند توصیه هم به آسونسیون کوچک کرد و با لبخندی اجباری او را نگریست. مجبور شده بود میزان دارویم را بیفزاید، شاید برای این‌که بتوانم کمی بیشتر بخوابم.

طرح از سید محسن امامیان

۳۰ سپتامبر

واپسین سپتامبر، اکنون دیگر مدت زیادی باقی نمانده، دیگر تا مرگ راهی نیست‌. ساعت سه بعدازظهر است. با خود حساب می‌کنم که تا آغاز روز دوازدهم اکتبر چند دقیقه باقی است؛ ۸۴۷۰ دقیقه.

دیشب نتوانستم بخوابم، زیرا باد شروع شده بود و دریا و باران ولوله‌ای به پا کرده بودند. دراز کشیدم و وقت گذراندم. فکر و خودخوری؟ آه نه! دکتر گودهوس مرا یک فیلسوف می‌داند، اما ذهن من بسیار کند است. تنها می‌توانم به یک چیز بیندیشم: مرگ، مرگ!

۲ اکتبر

به شدت منقلب هستم. احساسی از پیروزی با حرکاتم آمیخته شده است. گاه که به آن موضوع می‌اندیشم و مردم مرا با شک و هراس می‌نگرند، متوجه می‌شوم که آن‌ها مرا دیوانه می‌پندارند. خودم نیز دچار سوءظن شده‌ام. آه نه، من دیوانه نیستم.

امروز داستان امپراتور فریدریش را می‌خواندم که برایش پیش‌بینی کرده بودند، در شهری که پیشوند اول آن واژه «فلور» باشد از دنیا خواهد رفت. او از رفتن به شهرهای فلورانس و فلورنتینوم خودداری می‌کرد، با این وجود یک بار به فلورنتینوم رفت و همان‌جا درگذشت. چرا؟

یک پیش‌گویی به خودی خود فاقد ارزش است. بستگی به این دارد که بتواند قدرتی بر تو اعمال کند یا نه. اما اگر چنین شود، پیشگویی درست از آب در آمده و برآورده می‌شود. اما چگونه؟ و آیا آن پیشگویی که در درون شخص من پدید آمده و مدام نیز تقویت می‌شود، با ارزش‌تر از آنی نیست که در خارج شکل می‌گیرد؟ و آیا این آگاهی هیجان‌انگیز از زمان مرگ‌مان‌، مشکوک‌تر از دانستن مکان مرگمان است؟ آه، گونه‌ای پیوستگی جاودان میان انسان و مرگ وجود دارد. تو می‌توانی با اراده و باورت حیطه مرگ را در اختیارت بگیری، می‌توانی آن را جلو بکشی تا به سویت آید، در ساعتی که بدان باور داری… اغلب هنگامی که افکارم چون آب‌های خاکستری و تیره که به علت ابهام به نظرم بی‌پایان می‌رسند، جلوی رویم گسترده می‌شوند، چیزی مانند به هم‌پیوستگی اشیا را می‌بینم و باور می‌کنم که باید پوچی مفاهیم را دریابم.

خودکشی چیست؟ مرگ داوطلبانه؟ اما هیچ‌کس غیرداوطلبانه نمی‌میرد. رها کردن زندگی و ایثار برای مرگ، بدون استثنا از ضعف ناشی می‌شود و این ضعف همواره نتیجه یک بیماری جسمی یا روحی یا هر دوست. قبل از این که موافق مرگ نباشیم، نخواهیم مرد.

آیا من موافق هستم؟ حتماً باید باشم، زیرا معتقدم اگر در روز دوازدهم اکتبر نمیرم، ممکن است دیوانه شوم.

۵ اکتبر

بی‌وقفه به آن روز فکر می‌کنم و این کار تمام وقت، مرا مشغول می‌سازد. به این مسئله می‌اندیشم که این آگاهی چه وقت و از کجا به ذهنم رسیده است، قادر به بیان پاسخ آن نیستم. هنگامی که نوزده یا بیست ساله بودم می‌دانستم باید در سن چهل سالگی بمیرم و یکی از همین روزها وقتی فی‌البداهه از خود پرسیدم که تاریخ دقیق آن چه موقع خواهد بود با کمال تعجب دریافتم که حتی روزش را نیز می‌دانم!

و اکنون آن‌قدر نزدیک شده‌ام که نفس‌های سرد مرگ را به خوبی حس می‌کنم. می‌دانم که اگر روز دوزادهم اکتبر نمیرم، حتماً دیوانه می‌شوم!

باد شدیدتر شده است، دریا می‌خروشد و باران بر روی سقف ضرب گرفته است. شب نخوابیدم، با بارانی به ساحل رفتم و روی سنگی نشستم. پشت سر من در تاریکی و باران، تپه با خانه تیره و تاری که آسونسیون کوچک در آن خوابیده بود، قرار داشت. آسونسیون کوچکم! و جلوی رویم دریا، کف‌های گل‌آلودش را تا کنار پاهایم می‌غلتاند.

تمام شب را به بیرون نگریستم و به نظرم آمد که مرگ یا پس از مرگ باید چیزی شبیه این باشد. آن‌جا، در آن طرف و بیرون از خانه تاریکی بی‌پایان و مرموزی از من باقی خواهد ماند و مشهود خواهد شد و با این صدای غیرقابل درک باد همواره به گوش خواهد رسید؟

۸ اکتبر

زمانی که مرگ فرا رسد، مایلم از او تشکر کنم زیرا زودتر از آن که مجبور شوم مدتی در انتظارش بمانم، فرا خواهد رسید. فقط سه روز کوتاه پاییزی و آنگاه به‌وقوع خواهد پیوست. چقدر در برابر آخرین لحظه هیجان زده هستم. انتهای همه چیز، آیا این یک لحظه، یک لحظه شعف و حلاوتی ناگفتنی نخواهد بود؟ یک لحظه در اوج سرخوشی.

فقط سه روز کوتاه پاییزی و مرگ این‌جا در اتاق به نزدم خواهد آمد، تنها می‌خواهم بدانم، چگونه با من رفتار خواهد کرد؟ مانند یک کرم؟ حلقومم را می‌گیرد و خفه‌ام می‌کند؟ یا با دستش مغزم را در چنگالش می‌فشارد؟ اما من آن را عظیم و زیبا و چون شکوهی وحشی می‌دانم‌.

۹ اکتبر

هنگامی که آسونسیون روی زانوانم نشسته بود به او گفتم: «اگر به زودی، به طریقی از نزدت بروم چه می‌شود؟ آیا خیلی غمگین می‌شوی؟»

پس از ادای این سخن، سرکوچکش را روی سینه‌ام تکیه داد و به تلخی گریست. قلبم از درد فشرده شد. از همه این‌ها گذشته من تب دارم، سرم داغ است و در عین حال از سرما می‌لرزم.

۱۰ اکتبر

نزد من بود. امشب نزد من بود مرگ را می‌گویم. او را ندیدم، صدایش را هم نشنیدم. با وجود این با او صحبت کردم. مضحک است اما خواهش می‌کنم باور کنید. او گفت: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» اما من نمی‌خواستم و علیه آن جنگیدم. با چند سخن کوتاه او را پس فرستادم‌.

«بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» چه طنینی داشت! تا مغز استخوانم نفوذ کرد. چه یک‌نواخت، چه معمولی! هرگز احساس یأسی، سردتر و پست‌تر از این تجربه نکرده بودم‌.

۱۱ اکتبر، ساعت ۱۱ شب

آیا می‌فهمم؟ آه! باور کنید که می‌فهمم. یک ساعت و نیم پیش هنگامی که دراتاقم نشسته بودم، فرانس پیر نزدم آمد. می‌لرزید و هق‌هق گریه می‌کرد. فریاد کشید: «جناب کنت… دخترخانم… آسونسیون… کاری برای او بکنید….»

بی‌درنگ به سمت اتاق او رفتم ولی گریه نکردم. تنها لرزشی سرد مرا تکان داد. او در تخت کوچکش دراز کشیده بود، موهای سیاهش‌، اطراف چهره کوچک و بی‌رنگ و پردردش را فراگرفته بود. کنارش زانو زدم. کاری نکردم. به چیزی فکر نکردم. دکتر گودهوس آمد. گفت: «یک حمله قلبی بوده است.» و مانند کسی که اصلاً تعجب نکرده است، سرش را تکان داد. این مرد ناشی و دیوانه طوری رفتار می‌کرد که گویی همه چیز را می‌داند.

اما من، آیا می‌فهمیدم؟ هنگامی که با او تنها شدم، بیرون باران و دریا سر و صدا می‌کردند و باران در لوله بخاری زوزه می‌کشید روی میز کوبیدم، برای یک لحظه ناگهان همه چیز برایم روشن شد. بیست سال از مرگ خواسته بودم که در یک روز و در یک لحظه فرا برسد. در اعماق وجودم، چیزی وجود دارد که پنهانی می‌دانسته است که من نمی‌توانم این کودک را ترک کنم. شاید بعد از نیمه‌شب نمی‌مردم و حتماً هم این‌طور می‌شد، اگر مرگ می‌آمد، بار دیگر او را بازمی‌گرداندم. اما او اول به سراغ این کودک آمد، زیرا باید از درونم آگاه شده باشد. آیا من خودم مرگ را به تخت کوچک او کشانده بودم؟ آیا تو را کشته‌ام آسونسیون کوچکم؟ آه، برای نکات ظریف و پر رمز و راز، واژه‌ها چه خشن و حقیرانه‌اند!

بدرود، بدرود! شاید در آن دنیا اندیشه یا خبری از تو را دوباره بازیابم، از آن رو که عقربه ساعت حرکت می‌کند و چراغی که به چهره شیرینش نور می‌افشاند، به زودی خاموش خواهد شد. دست کوچک و سردش را در دست می‌گیرم و انتظار می‌کشم. هم‌اکنون به سراغم خواهد آمد و اگر بشنوم که به من می‌گوید: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم»، به رضایت سرم را تکان داده و چشمانم را برهم خواهم نهاد.

❋ ❋ ❋

Thomas Mann
۱۸۷۵-۱۹۵۵

بسیاری از منتقدان بر این باورند که پس از لوتر، گوته و نیچه هیچ نثرنویس دیگری به اهمیت و توانایی توماس مان در ادبیات آلمانی پدید نیامده است. خاندان بودنبروک او که نخستین رمان وی بود، نخستین رمان خانوادگی آلمانی نیز شمرده می‌شود. همین اثر در آلمان صدها بار تجدید چاپ شده و میلیون‌ها نسخه از آن به فروش رفته است.

توماس مان را باید یکی از اصیل‌ترین نویسندگان آلمانی دانست، زیرا او هرگز از سنت‌های فرهنگی کشورش غافل نماند. بیهوده نیست که در زمان جمهوری وایمار(۱۹۱۸-۱۹۳۳) وی را نماینده رسمی ادبیات آلمان می‌شمردند و تنها عده اندکی مانند هرمان هسه، هاینریش مان (برادرش) و گرهارت هاوپتمان دارای شهرتی در حد وی بودند.

توماس مان در رمان‌هایش، نویسنده‌ای پیچیده و سنگین شناخته شده است و آثار او همچون کوه جادو، یوسف و برادرانش، دکتر فاستوس و… را می‌باید چندین بار بازخواند تا مفاهیم پنهان آن آشکار شود، اما بیشتر داستان‌های کوتاه توماس مان، ساده‌فهم و به دور از پیچیدگی است.

توماس مان همچنین دارای مقالات و رساله‌های ارزشمند فراوانی درباره گوته، نیچه، تولستوی، واگنر، شوپنهاوئر و… است که نشان‌دهنده تاثیرگیری‌های او از این بزرگان نیز شمرده می‌شود.

از آثار توماس مان کوه جادو، تونیو کروگر، مرگ در ونیز و یوسف و برادرانش‌ به فارسی ترجمه شده‌اند.


 

گربه سرخ‌

لوییزه رینزهبرای همیشه فکر این شیطان سرخ که یک گربه باشد با من است و رهایم نمی‌کند. نمی‌دانم کاری که کردم درست بود یا نه؟

ماجرا از این‌جا شروع شد که من روی کپه سنگ‌ها، کنار گودالی که بر اثر انفجار بمب ایجاد شده بود، توی حیاط خانه‌مان نشسته بودم. این کپه سنگ، زمانی نیمه بزرگ‌تر خانه ما بود، نیمه کوچک‌تر خانه هنوز باقی مانده است و ما یعنی من، مادرم، لنی و پتر که خواهر و برادر کوچک‌تر من هستند، در آن زندگی می‌کنیم. به هرحال، روی سنگ‌ها نشسته بودم. همه جا را علف‌های بلند گزنه و بوته‌های دیگر فرا گرفته بود. تکه نانی در دست داشتم که دیگر به کلی خشک شده بود. هر چند مادرم می‌گوید نان بیات بهتر از نان تازه است، چرا که به عقیده مادرم آدم مجبور است نان بیات را مدت بیشتری بجود، به همین خاطر با مقدار کمتری نان بیات آدم زودتر سیر می‌شود. به هر حال در مورد من یکی که این‌طور نبود.

غفلتاً تکه نانی از دستم به زمین افتاد، با این‌که فوراً برای برداشتن آن خم شدم اما به یک چشم به هم زدن پنجه سرخ‌رنگی از لابه‌لای گزنه‌ها بیرون آمد و نان را قاپ زد. این اتفاق چنان سریع رخ داد که من ماتم برد. همان وقت بود که آن گربه را دیدم که توی گزنه‌ها کز کرده و نشسته بود.

قرمز بود، مثل یک روباه، خیلی هم لاغر و نحیف به نظر می‌آمد. گفتم: «جونور لعنتی» و سنگی به طرفش پرت کردم. نمی‌خواستم سنگ به او بخورد فقط می‌خواستم فرارش بدهم، اما مثل این‌که سنگ به او خورده بود، چون جیغ کشید، درست مثل یک بچه کوچولو، اما فرار نکرد.

از این‌که طرفش سنگ پرت کرده بودم، دلم سوخت. سعی کردم او را به سوی خود جلب کنم، اما گربه از توی علف‌ها بیرون نیامد.

نفس‌نفس می‌زد. خوب می‌دیدم که چطور شکم قرمزش هی بالا و پایین می‌رود. با آن چشم‌های سبزش مرا نگاه می‌کرد. پرسیدم: «چی می‌خوای؟»

این کارم احمقانه و بی‌معنا بود؛ چون او که آدم نبود تا بتوانم با او حرف بزنم. آن‌وقت از دست او از دست خودم کفرم درآمد. دیگر به آن طرف نگاه نکردم و مشغول بلعیدن نانم شدم، آخرین لقمه را که تکه بزرگی بود به طرفش انداختم و خیلی پکر از آن‌جا دور شدم.

توی باغچه جلو خانه، پتر و لنی لوبیا می‌چیدند و از شدت گرسنگی چنان لوبیاهای سبز را خام‌خام توی دهان‌شان می‌چپاندند که صدای قرچ و قروچ‌شان به گوش می‌رسید.

لنی خیلی آهسته پرسید: «یک تیکه کوچولو نون داری؟»

گفتم: «ای بابا، تو که خودتم یک تیکه نون اندازه تکه نون من گرفته بودی، تازه تو هنوز نه سالته اما من سیزده سالمه و بزرگترها هم نون بیشتری لازم دارن.»

گفت: «آره…» و دیگه چیزی نگفت.

در این موقع پتر گفت: «آخه اون نونش رو به یه گربه داد.»

پرسیدم: «به کدوم گربه؟»

لنی گفت: «آخ، یه گربه قرمز اومد این‌جا، درست عین یه روباه کوچولو، وای که چقدر لاغر بود، اون همش نگاه می‌کرد که من چطور نونم رو می‌خورم.»

با عصبانیت داد زدم: «کله پوک، جایی که ما خودمون هیچی برای خوردن نداریم. تو نونت رو به یه گربه می‌دی؟»

اما او فقط شانه‌هایش را بالا انداخت، پتر از خجالت صورتش سرخ شد. حتم داشتم که او هم نانش را به آن گربه داده است.

دیگر واقعاً کفرم درآمده بود. فوراً از آن‌جا دور شدم. همان‌طور که توی خیابان می‌رفتم. یک ماشین آمریکایی جلویم ایستاد. یک ماشین دراز و بزرگ؛ به گمانم یک بیوک بود. راننده ماشین آدرس شهرداری را از من پرسید. به زبان انگلیسی سؤ‌ال کرد، من هم کمی انگلیسی می‌دانستم. مستقیم را به انگلیسی بلد نبودم، با دست اشاره کردم، او هم فهمید.

- Red cat with birds - Acrylic & Origami - Won-ju Hulseفکر می‌کنم یارو آمریکاییه، آدم خیلی خوبی بود. زنی که توی ماشین نشسته بود دو تکه نان سفید به من داد. چقدر سفید بودند! نان‌ها را که باز کردم، کالباس لای‌شان بود، عجب کالباس گنده‌ای هم بود!

فوری با نان‌ها طرف خانه دویدم، وارد آشپزخانه که شدم دو تا کوچولوها فوراً چیزی را زیر نیمکت قایم کردند اما دیگر دیده بودمش، همان گربه قرمزه بود.

روی زمین هم چند قطره شیر ریخته بود. همه چیز را فهمیدم. داد زدم: ‌»شماها راستی که دیوونه شدید، ما در روز فقط نیم لیتر شیر گیرمون می‌یاد؛ اونم برای چهار نفر».

گربه را از زیر نیمکت بیرون کشیدم و از پنجره پایین پرت کردم. هر دو کوچولوها یک کلمه هم نگفتند. بعد نان سفید آمریکایی را به چهار قسمت تقسیم کردم و سهم مادر را در قفسه آشپزخانه گذاشتم. باید هرچه سریع‌تر نگاهی به خیابان می‌انداختم که ببینم آیا زغالی آن‌جا افتاده است یا نه. چرا که یک کامیون زغال‌سنگ از آن‌جا رد شده بود و در چنین مواقعی گاه‌گداری زغال‌سنگی از کامیون پایین می‌افتاد.

گربه قرمزه بیرون توی باغچه نشسته بود. همین‌طور زل زد به من، لگدی به او زدم و گفتم: «گم شو»، اما فرار نکرد فقط پوزه کوچکش را از هم باز کرد و گفت: «میاوو»

مثل گربه‌های دیگر جیغ نکشید، بلکه میاوو را هم خیلی ساده گفت. نه، نمی‌توانم تعریف کنم. همان‌طور با آن چشم‌های سبزش به من زل زده بود. از زور خشم تکه‌ای از نان سفید آمریکایی‌ام را جلویش انداختم و بعد هم پشیمان شدم. وقتی به خیابان رسیدم دیگر دیر شده بود، دو نفر آدم بزرگ آن‌جا بودند و زغال‌ها را جمع می‌کردند، خیلی ساده از جلوی‌شان رد شدم. آن‌ها یک سطل بزرگ را کاملاً پر کرده بودند. اگر آن گربه مرا معطل نکرده بود می‌توانستم همه آن زغال‌ها را خودم به تنهایی به چنگ بیاورم. با آن زغال‌ها می‌توانستیم شام امشب را بپزیم. عجب برقی هم می‌زدند.

پس از آن، به یک گاری پر از سیب‌زمینی تازه برخورد کردم. تنه محکمی به گاری زدم، این‌طوری اول دو تا سیب‌زمینی و بعد دو تای دیگر روی زمین غلتید. فوراً آن‌ها را توی جیب و کلاهم چپاندم. وقتی گاری‌چی سرش را به طرف من چرخاند، داد زدم: «سیب‌زمینی‌هات از کف رفت» و زدم به چاک.

فقط مادر توی خانه بود، گربه قرمزه هم توی بغلش نشسته بود.

گفتم: «لعنت بر شیطون، این جانور که بازم این‌جاست!»

مادر گفت: «چرند نگو، این یه گربه بی‌صاحبه و کسی چه می‌دونه که از کی تا حالا هیچی نخورده. ببین چقدر لاغره!»

گفتم: «ما هم لاغریم!»

مادر خیره مرا نگاه کرد و گفت: «من یه کمی از نونم رو به اون دادم.»

یاد نان‌های خودمان، یاد شیر و آن نان سفید آمریکایی افتادم، اما چیزی نگفتم. سیب‌زمینی‌ها را پختم، مادر خوشحال بود. اما درباره‌ی این‌که آن‌ها را از کجا آورده‌ام چیزی به او نگفتم. گرچه جای تعجب داشت که مادرم هیچی در این باره نپرسید.

بعد مادر قهوه سیاه خود را نوشید و همگی تماشا کردیم که چطور آن جانور قرمز شیرش را خورد و سر آخر از پنجره بیرون پرید. زودی پنجره را بستم و نفس راحتی کشیدم.

فردا صبح ساعت شش رفتم توی صف سبزی‌فروشی، ساعت هشت به خانه برگشتم بچه‌ها سر میز صبحانه نشسته بودند و آن حیوان قرمز رنگ نیز وسط آن دو، روی صندلی چمباتمه زده و از نعلبکی لنی نان تلیت شده می‌خورد.

چند دقیقه بعد مادر به خانه آمد؛ او از ساعت پنج و نیم به قصابی رفته بود. گربه فوراً پیش او دوید. مادر به خیالش که من متوجه نیستم، تکه‌ای کالباس را عمداً از دستش به زمین انداخت. چنین کالباس خاکستری رنگی حتماً کالباس بازار آزاد بود، اما ما همان را هم با کمال میل لای نان می‌گذاشتیم و می‌خوردیم. مادر باید این را می‌فهمید. خشمم را فرو خوردم و کلاهم را برداشتم و بیرون رفتم. دوچرخه کهنه‌ام را از انبار درآوردم و به طرف خارج از شهر راه افتادم. بیرون از شهر برکه‌ای بود که در آن ماهی پیدا می‌شد. من قلابی برای ماهی‌گیری نداشتم، فقط چوبی داشتم که دو میخ به آن وصل کرده بودم‌ و با آن ماهی صید می‌کردم. اغلب شانس یارم بود، این بار هم همین‌طور شد.

هنوز ساعت ده نشده بود که دوتا ماهی چاق و چله که برای ناهار آن روز کفایت می‌کرد صید کردم. با بیشترین سرعتی که ممکن بود، خودم را به خانه رساندم. ماهی‌ها را روی میز آشپزخانه گذاشتم و به زیرزمین رفتم تا مادر را خبر کنم، او آن روز مشغول لباس شستن بود. با هم بالا آمدیم، اما حال دیگر روی میز فقط یک ماهی بود، دقیق‌تر بگویم فقط ماهی کوچک‌تر باقی مانده بود.

روی لبه پنجره آن شیطان قرمز نشسته بود و آخرین لقمه ماهی را می‌خورد. کفرم درآمد، چوبی را برداشته و به طرفش پرت کردم. چوب به او خورد و او از پنجره پایین افتاد. شنیدم که چطور مثل یک گونی توی باغچه به زمین خورد.

گفتم: «خب، این برایش بسه.»

اما یک سیلی از مادرم خوردم، سیلی‌ای که صدایش توی گوشم پیچید. سیزده سالم بود و مطمئن بودم که از پنج سال قبل تا آن روز سیلی نخورده بودم. مادرم که از ناراحتی رنگش مثل گچ سفید شده بود سرم داد کشید: «سنگدل!»

هیچ کاری از من برنمی‌آمد جز آن‌که از آن‌جا دور شوم. آن روز سالاد ماهی داشتیم که بیشتر به سالاد سیب‌زمینی می‌مانست تا سالاد ماهی. به هر حال از شر آن جانور سرخ خلاص شده بودیم، گرچه هیچ‌کس باور نمی‌کرد که این طور بهتر است. بچه‌ها توی باغچه دنبال او می‌گشتند و صدایش می‌زدند و مادر هم هر شب پیاله‌ای شیر جلوی در می‌گذاشت و نگاه پر از سرزنشش را به من می‌دوخت. دست آخر خود من هم به ناچار دنبالش همه سوراخ سنبه‌ها را گشتم. لابد یک جایی مریض افتاده و یا شاید هم مرده بود.

اما بعد از سه روز دوباره برگشت. می‌لنگید و پایش هم زخمی شده بود. مادر زخمش را بست و به او غذا داد. بعد از آن هر روز پیش ما بود.

هیچ‌وقت نمی‌شد موقع غذاخوردن آن جانور قرمز پیدایش نشود و هیچ‌کدام از ما نیز نمی‌توانستیم چیزی را از او پنهان کنیم. نمی‌شد کسی چیزی بخورد بی‌آن‌که آن گربه جلویش ننشیند و به او زل نزند. همه ما -حتی من- هر چه می‌خواست به او می‌دادیم، اما من عصبانی بودم. او دائماً چاق‌تر می‌شد. گمان کنم واقعاً هم گربه قشنگی بود.

زمستان ۴۶ و ۴۷ پشت‌سر هم رسیدند. ما واقعاً به زحمت چیزی برای خوردن گیر می‌آوردیم. دو هفته می‌شد که حتی یک گرم هم گوشت نخورده بودیم. تنها به زحمت سیب‌زمینی یخ‌زده گیرمان می‌آمد. لباس‌های‌مان نیز به تن‌مان زار می‌زد. یک بار لنی از فرط گرسنگی تکه نانی از نانوایی دزدید. البته این را فقط من می‌دانستم.

اوایل فوریه بود که به مادر گفتم: «حالا دیگه مجبوریم این حیوون رو بکشیم».

مادر نگاه تندی به من کرد و پرسید: «کدوم حیوون رو؟»

گفتم: «این گربه رو که نگه داشتیم».

با خونسردی مشغول کار خود شدم؛ اما می‌دانستم چه پیش خواهد آمد. همه از حرفم یکه خوردند.

– چی؟ گربه‌مون رو؟ تو خجالت نمی‌کشی؟

گفتم: «نه، من خجالت نمی‌کشم، ما از گلومون زدیم تا اون رو پروار کنیم، الان هم که مثل یه بچه خوک گنده، چاق شده؛ تازه هنوزم پیر نشده و خودش می‌تونه دنبال غذا بگرده.»

اما لنی به گریه افتاد و پتر هم از زیر میز لگدی به من زد.

مادر هم با اندوه گفت: «باور نمی‌کنم تو این‌قدر سنگ‌دل باشی.»

گربه کنار اجاق لم داده و خوابیده بود. واقعاً گرد و قلنبه شده بود و آن‌قدر هم تنبل بود که به زحمت از خانه برای شکار بیرون می‌رفت.

اوضاع همین‌طور گذشت. تا این‌که در آوریل حتی سیب‌زمینی هم برای خوردن نداشتیم و اصلاً نمی‌دانستیم چه باید بخوریم. تا این‌که یک روز حسابی عصبانی شدم؛ او را گرفته، به طرف خود کشیدم و گفتم: «خوب، گوش‌هایت را باز کن، ما دیگه هیچی واسه خوردن نداریم، نمی‌تونی این رو بفهمی؟»

جعبه خالی سیب‌زمینی و قوطی خالی نان را نشانش دادم و به او گفتم: «گم شو، مگه نمی‌بینی وضع ما چطوره؟»

از شدت خشم گریه‌ام گرفت و مشتی روی میز آشپزخانه کوبیدم. اما او ککش هم نگزید. ناچار گرفتمش و او را زیر بغل زدم، بیرون هوا رو به تاریکی می‌رفت، کوچولوها با مادرم برای پیدا کردن زغال‌سنگ، راهی خیابان‌های اطراف شده بودند. حیوان سرخ چنان تنبل بود که بدون هیچ تلاشی توی بغلم باقی ماند.

به طرف رودخانه که می‌رفتم، به مردی برخورد کردم، از من پرسید آیا گربه را می‌فروشم؟ با خوشحالی جواب دادم: «آره»

اما او فقط خندید و راهش را ادامه داد و رفت. سرانجام به رودخانه رسیدیم. توی رود یخ‌ها شناور بودند. هوا مه گرفته و سرد بود. گربه خود را محکم به من چسبانده بود. در حالی که نوازشش می‌کردم به او گفتم: «ببین من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم که خواهر و برادرم گرسنه باشن و تو چاق بشی، برای من آسون نیست که بشینم و تماشا کنم…»

ناگهان فریادی کشیدم و حیوان را از پاهایش گرفتم و به تنه درخت کوبیدم، اما او تنها ناله‌ای کرد. هنوز نمرده بود. او را روی یک قطعه یخ کوبیدم. اما فقط سرش شکاف برداشت و خون از آن فوران زد. همه جا روی برف‌ها را لکه‌های تیره خون پوشانده بود. مثل یک بچه جیغ کشید.

کاش ولش کرده بودم، اما حالا دیگر مجبور بودم کارش را تمام کنم. باز هم او را روی یخ کوبیدم چیزی شکست، نمی‌دانم استخوان‌های او بود یا یخ؛ هنوز هم نمرده بود.

مردم می‌گویند گربه هفت جان دارد، اما این یکی بیشتر از هفت جان داشت. با هر ضربه او بلند ناله می‌کشید، دست آخر من هم ناله‌ای کشیدم. بدنم از عرق سردی کاملاً خیس شده بود. دیگر مرده بود.

او را داخل رودخانه پرتاب کردم و دست‌هایم را با برف شستم. وقتی برای آخرین بار نگاهش کردم، آن دورها وسط رود، زیر تکه‌های یخ شناور بود، تا این‌که کاملاً توی مه ناپدید شد.

یخ کرده بودم، اما نمی‌خواستم به خانه بروم. مدتی داخل شهر پرسه زدم و سرانجام به خانه برگشتم. مادر پرسید: «برات چه اتفاقی افتاده؟ رنگت مثل گچ سفید شده، این لکه‌های خون روی لباست چیه؟»

گفتم: «خون دماغ شدم».

نگاهی کرد و به طرف اجاق رفت تا برایم چای نعناع دم کند. ناگهان حالم به هم خورد، مجبور شدم فوراً بیرون بروم، وقتی برگشتم فوراً توی تخت‌خواب رفتم.

کمی بعد مادرم بالای سرم آمد و به آرامی گفت: «تو رو درک می‌کنم، حالا دیگه درباره‌ش فکر نکن.»

اما نیمه شب شنیدم که پتر و لنی زیر لحاف گریه می‌کنند.

و حالا نمی‌دانم آیا کار درستی کردم که آن گربه سرخ را کشتم؟ راستش حیوان بیچاره چندان هم زیاد غذا نمی‌خورد.

❋ ❋ ❋

لوییزه رینزر Luise Rinser به سال ۱۹۱۱ در شهر پیتسینگ‌Pitzing به دنیا آمد، در شهر مونیخ در رشته آموزش و پرورش و روان‌شناسی مشغول تحصیل شد و تا سال ۱۹۳۹ (آغاز جنگ جهانی دوم) آموزگاری پیشه کرد. او نخستین کتاب خود را که مجموعه داستان‌های کوتاه بود در سال‌۱۹۴۰ منتشر کرد.

وی به زودی از جانب حکومت رایش سوم به ممنوعیت شغلی محکوم شد. تا پایان حکومت نازی‌ها هیچ کتابی از او منتشر نشد و در سال ۱۹۴۴ او را به اتهام خیانت به میهن دستگیر و زندانی کردند. رینزر خاطرات دوران زندان را که تا پایان جنگ (۱۹۴۵) به طول انجامید در کتاب خود به نام خاطرات زندان (۱۹۴۶) منتشر کرد. در ازدواج دومش به سال ۱۹۵۳ به همسری کارل اورف آهنگ‌ساز معروف آلمانی درآمد و سرانجام نیز ساکن مونیخ باقی ماند.

لوییزه رینزر از داستان‌نویسان خوب آلمان پس از جنگ است که بیشتر به کار نوشتن رمان پرداخته است. رینزر در نوشته‌های خود بیشتر سرنوشت زنان و دختران را از دید روان‌شناسانه مورد توجه قرار می‌دهد.