فیروزه

 
 

جنگ و صلح در نگاه شخصیت‌های «جنگ و صلح»

پرونده جنگملتی که جنگ نداشته باشد نمی‌تواند روی پای خود بایستد و اگر به صلح فکر نکند نابود خواهد شد. فرهنگ ملت‌ها بر روی شالوده‌ای از حماسه و جنگاوری بنا شده است. قهرمانان ملی در جنگ‌ها و حماسه‌های میهنی ساخته می‌شوند و الگویی برای روحیات میهن‌پرستانه مردم قرار می‌گیرند و با ادبیات جاودانه می‌شوند. نزدیک به صد و پنجاه سال است که هر کس می‌خواهد درباره جنگ حرفی بزند یا اثری بیافریند، پیش از هر چیز به سراغ «جنگ و صلحِ‌» تولستوی می‌رود.

«جنگ و صلح» را اگر نه بزرگ‌ترین رمان عصر ما، دست کم یکی از بزرگ‌ترینِ آن‌ها دانسته‌اند: داستانی به مانند جهانی که در آن شخصیت‌های بسیاری هر یک با شوری خاص در افت و خیز اند. «جنگ و صلح» را شعر روح روس دانسته‌اند که به صورت حماسه‌ای رنگین سروده شده است.‏[۱]‎

حرف زدن از «جنگ و صلح» آسان نیست، خاصه آن که می‌دانی با نویسنده‌ای روبه‌رو هستی که با نبوغ فراوان در داستان‌نویسی قصد دارد اثری با شکوه و استوار بیافریند. «او در تدارک یک داستان از میان هزاران موقعیت، فضایی و چهره‌هایی می‌سازد و به هر چهره جسمی می‌بخشد و به هر جسم شیوه رفتاری اختصاص می‌دهد و این‌ها همه بر اساس واقعیات ملموس بنا می‌شود: مثلاً دهانی را با تمام ریزه‌کاری‌هایش می‌بیند؛ لب بالا، لب پایین، لرزش کنج لب در احوال عاطفی گوناگون از قبیل خشم و شادی، کینه و حسرت، رنگ و نیز نرمی و سفتی لب را می‌سنجد، بعد به عملکرد لب و دهان و چگونگی تقطیع و تلفظ الفاظ و کیفیت صدا می‌پردازد و این کار را در مورد همه اندام‌ها با دقت حیرت‌آوری وصف می‌کند.»‏[۲]‎ به همین ترتیب تولستوی به دقت اطرافیان خویش را مورد بررسی و تحلیل قرار می‌دهد، از رفتار و گفتار آنان الگوبرداری می‌کند، با تخیل هنرمندانه خود می‌آمیزد و شخصیت‌هایی می‌آفریند که هر یک ما را به کشف دنیای خویش فرا می‌خواند.

می‌گویند «جنگ و صلح» نزدیک به پانصد قهرمان [شخصیت] دارد. شخصیت تک‌تک این قهرمانان در کتاب کاملاً مشخص و معلوم شده و با وضوح به خواننده معرفی گشته‌است.‏[۳]‎ البته این شخصیت‌پردازی دقیق و کامل تنها یکی از وجوه تمایز و قدرت «جنگ و صلح» است که ما را یارای بررسی همه آن نیست و از حوصله این مقاله بیرون است. از این رو دایره را باز تنگ‌تر کرده، شخصیت‌های «جنگ و صلح» را در تقابل با جنگ و صلح بررسی می‌کنیم.

کتاب با جمله‌ای از زبان یکی از شخصیت‌های متنفذ درباری و با پیش‌بینی جنگ شروع می‌شود و طی یک مراسم شب‌نشینی وضعیت کشورگشایی‌های ناپلئون را شرح می‌دهد. در این مهمانی ناگهان ده‌ها شخصیت ریز و درشت، واقعی و ساختگی به صورت‌های گوناگون به خواننده معرفی می‌شوند و در حرکت اول، بازی را به دست می‌گیرند و خواننده را به حیرت می‌اندازند.

تولستوی داستان خود را در دو راستای جداگانه که به موازات هم پیش می‌روند طرح می‌ریزد: راستای شخصیت‌های تخیلی و راستای شخصیت‌های تاریخی. هر جا هم که لازم بداند از یکی به دیگری می‌پردازد و همین تلفیق ساده دو طرح، «جنگ و صلح» را به زندگی واقعی نزدیک می‌کند و به داستان جان می‌بخشد.‏[۴]‎

او می‌کوشد تا دنیای دو امپراتور بزرگ را به تصویر بکشد. آناپاولونا- ندیمه ملکه مادر و گرداننده یکی از معتبرترین محافل پایتخت- چنان از امپراتور سخن می‌گوید که گویی او تنها منجی بشریت است: » امپراتور نیک‌سرشت و بی‌نظیر ما خطیرترین نقش دنیا را به عهده دارد و به قدری با فضیلت و نیک‌خواه است که خدا تنهایش نخواهد گذاشت.»‏[۵]‎ نیکلای رستف تازه‌وارد به ارتش نیز هنگام سان دیدن الکساندر «احساس می‌کرد که تنها یک کلمه از دهان این شخص کافی است تا این دریای عظیم آدمی و از جمله خود او که ذره‌ای ناچیز از این دریا بود، خود را به آب و آتش بزنند، خون بریزند و به سوی مرگ یا شایان‌ترین دلاوری‌ها بشتابند.»‏[۶]‎ تولستوی او را امپراتور زیباروی جوان معرفی می‌کند که اونیفورم مخصوص گارد سوار به تن و کلاه سه‌شاخِ کمی یک‌بر بر سر دارد و با چهره شیرین و صدای رسا و البته نه چندان بلندِ خود توجه همگان را به خود جلب می‌کند.

طبیعتاً از تولستوی انتظار نمی‌رود که از امپراتور دشمن تعریف و تمجید کند اما در توصیف بناپارت بی‌طرفی را نیز کنار می‌گذارد. «تنها در آن ساعت و آن روز نبود که چراغ وجدان و خردمندی این مرد که بار جور این جنگ را بیش از دیگران بر دوش داشت تاریکی گرفت، بلکه تا پایان عمر نیز هرگز نتوانست به معنی خوبی و حقیقت و زیبایی و نیز معنی کارهایش پی‌ببرد، زیرا کارهایش بیش از آن با مفهوم خوبی و حقیقت متضاد و از هر آن‌چه انسانی است دور بود که بتواند معنی آن‌ها را بفهمد. او نمی‌توانست کارهای خود را که نیمی از جهانیان می‌ستودند انکار کند، پس ناگزیر بود که از خوبی و حقیقت و ارزش‌های انسانی روی بگرداند.»‏[۷]‎ ناپلئون در «جنگ و صلح» بازیچه ناچیز تقدیر نمایانده می‌شود که رفتار و گفتارش لبریز از نخوت و تکبر است و به ناتوانی خود در مقابله با جبر روزگار آگاهی ندارد. «بناپارت به قصد امتحان مارکف که سفیر ما در پاریس است، یک روز دستمال خود را به عمد جلو او بر زمین می‌اندازد و چشم به او می‌دوزد، لابد در انتظار این که مارکف آن را از زمین بردارد و به او تقدیم کند. ولی مارکف بی‌درنگ دستمال خود را بر زمین می‌اندازد و خم می‌شود و مال خود را برمی‌دارد و اعتنایی به دستمال بناپارت نمی‌کند.»‏[۸]‎

در نگاه اغلب مردان داستان، ارتش پلی طلایی برای ترقی است، تالابی که باید هر چه بیش‌تر از آب گل‌آلود آن ماهی گرفت. مادر بوریس نو جوان، به صاحب‌منصبان و درباریان التماس می‌کند و هرگونه خفت و زحمتی را بر خود روا می‌دارد تا فرزندش را به واحد گارد بفرستد. جایی که افرادی مانند برگ به آن تعلق دارند. «آن دیگری [برگ] که افسر گارد بود شاداب و سرخ‌روی بود و صورتش از پاکیزگی برق می‌زد و لباسی آراسته به تن داشت که دکمه‌های آن را انداخته و موهای خود را به دقت شانه زده بود، انتهای کهربایی چپق را به وسط لب گذاشته بود و با لب‌های سرخ خود به نرمی به آن پک می‌زد و دود را حلقه‌حلقه از دهان خوش‌ترکیبش بیرون می‌داد… اما همین که گفتگو به شخص او مربوط می‌شد شروع می‌کرد به تفصیل بسیار حرف زدن و از حرف زدن خود لذت بردن.

– پیوتر نیکلاییچ، وضع مرا در نظر بگیرید، اگر در رسته سوار بودم، حتی با درجه ستوانی هر چهار ماه دویست روبل بیش‌تر نمی‌گرفتم، حال آن که الآن دویست و سی روبل می‌گیرم… با انتقال به واحد گارد حالا جلو چشم فرماندهان هستم.»‏[۹]‎

برگ آن‌چنان فرصت‌طلب است که دست راست خود را در نبرد اُسترلیتس زخم شده همه جا به همه نشان می‌دهد و شمشیری را که در پترزبورگ [پایتخت دوم روسیه] ابداً لازم نیست به دست چپ می‌گیرد، و این کارهایش بی‌حساب نیست. با چنان پیگیری و آب و تابی شرح دلاوری‌های خود را نقل می‌کند که عاقبت همه به اهمیت این داستان زخمی‌شدن پی می‌بردند و لیاقت و جسارت او را باور می‌کنند و برگ برای همین نبرد اُسترلیتس دو نشان می‌گیرد. او در سال ۱۸۰۹ در واحد گارد سروان است و نشان هم گرفته و در پترزبورگ سمتی برجسته با مزایای بسیار نصیبش شده است.‏[۱۰]‎

این حالت‌ها در همه یکسان نیست، پرنس آندره‌ی- یکی از دو شخصیت اصلی رمان- با این که جنگ را پلکان ترقی خود می‌داند اما حاضر نیست مقام و منصبی را بدون نشان دادن لیاقت خود به چنگ آورد، با خود می‌گوید:» شاید همین فردا… دلم گواهی می‌دهد عاقبت همین فردا برای اولین بار فرصتی خواهم یافت تا هر هنری که دارم نشان دهم- و صحنه نبرد در ذهنش مجسم شد و شکست قوای روس و تمرکز عملیات در یک نقطه و پریشانی همه فرماندهان را در نظر آورد… و آن وقت آن دقیقه شیرین، تولون [نبردی که در آن ناپلئون اولین پیروزی خود را کسب کرد]ی که او مدتی چنین دراز در انتظارش بود فرامی‌رسد.‏[۱۱]‎

جنگ اما برای برخی دیگر متفاوت است: نیکلای، فرزند ارشد کنت رستف، در سال ۱۸۰۵ دانشگاه را رها می‌کند تا به خدمت ارتش وارد شود. به پدرش می‌گوید: «پدر جان، من که به شما گفتم، اگر مایل نیستید که به من اجازه رفتن به خدمت بدهید می‌مانم. اما می‌دانم که غیر از خدمت نظام هیچ کاری از من ساخته نیست. من نه دیپلمات خوبی می‌شوم و نه در خدمت دولت خواهم درخشید. چون نمی‌توانم احساسات خودم را پنهان کنم.»‏[۱۲]‎ این جوان نه به دنبال مقام است و نه افتخار و نشان. او تنها در اشتیاق خدمت به امپراتور و میهن می‌سوزد و پس از آن که مدتی را در هنگ سوار به سر می‌برد، چنان با آن خو می‌گیرد که جدایی از آن برایش تحمل‌ناپذیر است. «هنگامی که به هنگ خود نزدیک می‌شد احساسی در دل داشت که با احساسش ضمن نزدیک شدن به خانه‌شان در خیابان پاوارسکایا شباهت داشت. وقتی اولین هوسار هنگ خود را با فرنچ یقه چاک دید، هنگامی که دمنتیفِ سرخ‌مو را را بازشناخت و … دنیسف از خواب جست و… او را بر سینه فشرد و افسران هنگ دورش جمع شدند، رستف همان احساسی را در دل داشت که زمانی مادر و پدر و خواهرانش در آغوشش می‌فشردند؛ بغض در گلویش گیر کرده و زبانش بسته ماند.»‏[۱۳]‎

جنگ زنان را نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد، اما این تأثیر در نگاه تولستوی یکسان، ساده و فرومایه است: «پرنسس ماریا درباره جنگ همان‌گونه فکر می‌کرد که همه زن‌ها. از بابت برادر به جنگ رفته‌اش نگران بود. وحشت داشت و سر از کار جنگ در نمی‌آورد و از بی‌رحمی انسان‌ها که آن‌ها را به کشتن یکدیگر وامی‌دارد درشگفت بود، اما به اهمیت این جنگ پی نمی‌برد و آن را مانند جنگ‌های گذشته می‌پنداشت.»‏[۱۴]‎ و یا ژولی دوست صمیمی پرنسس ماریا در نامه‌ای به او می‌نویسد: «در مسکو همه‌جا جز جنگ صحبتی نیست. یکی از دو برادرم حالا در خارج است و دومی با واحد گارد عازم مرز. امپراتور عزیزمان پترزبورگ را ترک کرده است و می‌گویند خیال دارد جان نازنین خود را در معرض مخاطرات جنگ قرار‌دهد. خدا کند که این دیوِ از کرس جسته، که آرامش اروپا را به هم می‌زند به دست فرشته‌ای که خداوند قادر با لطف بی‌کرانش به امپراتوری ما گمارده‌است به خاک افتد.»‏[۱۵]‎ و در جواب از او می‌خواند: «این‌جا نیز در میان کارهای کشاورزی، در دل صلح صحرا و آرامش طبیعت که شهرنشینان روستا را به یاری آن در ذهن مجسم می‌کنند، جنجال جنگ با تلخی و درد شدید شنیده و احساس می‌شود. پدرم صحبتی جز از پیش و پس بردن و نقل و انتقال قوا نمی‌کند و این‌ها مسائلی است که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم. پریروز ضمن گردش همه‌روزیم در کوچه ده شاهد صحنه دلخراشی بودم… گروهی نوسرباز که تازه در ده ما جمع‌آوری شده بودند به ارتش اعزام می‌شدند… باید حال مادران و زن‌ها و کودکان این سربازان را می‌دیدید و زاری و هق‌هق گریه و ناله این و آن را می‌شنیدید. پنداشتی خلق خدا قوانین منجی خود که عشق و چشم‌پوشی از تعدی و آزار را تعلیم داده از یاد برده و سر‌آمدی در فنون کشتار را بزرگ‌ترین نشان شایستگی و لیاقت خود شناخته‌اند….»‏[۱۶]‎

پرنسس ماریا -خواهر پرنس آندره‌ی- بسیار مذهبی است تا آن‌جا که از جانب پدر و برادر مورد تمسخر قرار می‌گیرد. هنگام خداحافظی با برادرش که عازم میدان جنگ بود، «با صدایی که از فرط هیجان مرتعش بود گفت: با وجود بی‌اعتقادی‌ات نجاتت خواهد داد و گناهانت را خواهد بخشود و تو را به جانب خودش بازخواهد گرداند. زیرا حقیقت و آرامش و صفا فقط در او‌ست – این را گفت و با حرکتی همه وقار و شکوهمندی، شمایل کوچک بسیار قدیمی و بیضوی شکلی را که صورت مسیح آن به مرور زمان تیره شده بود و در قابی از نقره قرار داشت و به زنجیر سیمین ظریفی آویخته بود، دو دستی جلو برادر خود نگه‌داشت. به خود خاج کشید و شمایل را بوسید و به آندره‌ی داد و گفت: خواهش می‌کنم، آندره‌، برای رضای دل من…»‏[۱۷]‎

اگر جنگ برای نازپرورده‌های پایتخت و فرصت‌طلبان بازی قدرت است و مدام در تلاش‌اند تا به آجودانی ژنرالی یا مأموریتی گماشته شوند، برخی دیگر آن را به عنوان حرفه خود برگزیده‌اند و از آن لذت می‌برند: ژنرال‌های آلمانی ستاد کل و جنگجویان جسور روسی. با این که این دو دسته روی دیدن یکدیگر را ندارند و در طول داستان در جدال و کشمکش به سر می‌برند ولی یک هدف را دنبال می‌کنند، با دیدگاه‌ها و روش‌های متفاوت از یکدیگر می‌خواهند دشمن را نابود کنند و بر وی چیره شوند.

«نزدیک ساعت ده شب بود که وای‌روتر با نقشه‌هایش به ستاد کوتوزف، که شورای جنگ قرار بود آن‌جا تشکیل شود رفت. وای‌روتر که طراح کل این جنگ [اُسترلیتس] بود، با شور و شتاب فوق‌العاده خود… پیدا بود که وای‌روتر خود را هادی حرکتی احساس می‌کرد که دیگر بازداشتنی نبود… آن شب دوبار به خط جبهه رفته بود تا شخصاً از مواضع دشمن بازدید کند و دو بار به حضور امپراتوران روسیه و اتریش بار یافته بود که گزارش بدهد و… نیز به دفتر خود رفته بود و برنامه عملیات را به زبان آلمانی بر منشی خود خوانده بود و اکنون خسته و کوفته آمده‌بود پیش کوتوزف. …بی‌آن‌که در چهره مخاطب خود نگاه کند یا به سؤال‌هایی که از او می‌شد جواب دهد، تندتند و نامفهوم حرف می‌زد. لباسش گل‌آلود بود. ظاهری درمانده و رقت‌انگیز داشت و رفتارش سرسری و گیج و با وجود این آمیخته به خودبینی و اطمینان بود.‏[۱۸]‎ هفت سال بعد، در رویارویی دوم میان روسیه و فرانسه، شخص دیگری جای او را گرفته‌است: «پفول با آن اونیفورم ژنرالی بی‌قواره‌اش که… به نظر اول به چشم پرنس آندره‌ی آشنا آمد، و البته برای اول بار بود که او را می‌دید. پرنس آندره‌ی در وجود او در عین حال وای‌روتر و ماک و شمیت و بسیاری ژنرال‌های آلمانی و نظریه‌پردازان دیگری را می‌دید که در سال ۱۸۰۵ با آن‌ها آشنا شده بود، اما پفول از همه آن‌ها به نمونه اصلی ژنرال آلمانی نزدیک‌تر بود.

… پفول مردی کوتاه‌قامت و بسیار لاغر اما درشت‌استخوان بود و تندرستی و خشونت در هیئتش نمایان بود.

…چهره‌اش پُرچین و چشمانش گود افتاده بود. موهایش در جلو روی شقیقه‌ها آشکارا با شتاب شانه‌خورده و صاف اما در عقبِ سر سیخ‌سیخ بیرون زده بود.»‏[۱۹]‎ در نگاه تولستوی این‌دسته از نظریه‌پردازان به قدری به نظریه خود دلبسته‌اند که هدف نظریه را که رسیدن به نتیجه است فراموش می‌کنند و از فرط علاقه به تئوری از هرگونه عمل بیزارند و اصلاً حاضر نیستند درباره آن چیزی بشنوند.

در مقابل این گروه، جنگجویان جسور روس قرار دارند که هیچ چیز مانند جنگ آنان را سر حال نمی‌آورد: «ژنرال رو به فرمانده آتشبار کرد و گفت: خوب، سرکار سروان، بی‌کار نمانید، کسل می‌شوید. برد آتشتان را آزمایش کنید!

افسر فرمان داد: گوش به فرمان من، خدمه آتشبار به توپ!

یک دقیقه نگذشت که خدمه توپ‌ها آتش‌هاشان را واگذاشته و شادمانه توپ‌ها را آماده تیراندازی کردند. فرمان افسر شنیده شد: توپ اول، آتش!

توپ شماره یک به سبکی کمی از جا جست. صدای فلزی کرکننده‌ای بلند شد و گلوله صفیرکشان از فراز سر سربازان خودی گذشت و دود مختصری، در جایی که هنوز فاصله زیادی داشت محل سقوط آن را نشان داد و سپس صدای انفجار آن به گوش رسید. چهره‌های سربازان و افسران به شنیدن این صدا به شادی شکفت. همه برخاستند… و این صدای دل‌انگیز تک‌تیر توپ که با درخشش جان‌پرور آفتاب درهم آمیخت اثری نشاط‌بخش داشت.»‏[۲۰]‎

برای این چنین سربازانی افتخار و آبروی هنگ بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد. برای نمونه، وقتی نیکلای رستفِ تازه به خدمت درآمده، یک دزدی را برملا ساخت، مورد عتاب قرار گرفت. «صدای افسر ستاد داشت مرتعش می‌شد و چنین ادامه داد: شما،پدر، دو روز بیش‌تر نیست که به این هنگ آمده‌اید. امروز این‌جایید، فردا می‌روید آجودان یک امیر می‌شوید. اگر بگویند «در میان افسران هنگِ پاولوگراد دزد پیدا می‌شود» ککتان نمی‌گزد، اما برای ما خیلی اهمیت دارد… غرور شما برایتان عزیز است، دلتان نمی‌خواهد عذر خواهی کنید، ولی ما پیرمردها در این هنگ بزرگ شده‌ایم و هر وقت هم خدا بخواهد در همین هنگ خواهیم مرد، این است که حیثیت خوش‌نامی هنگمان برایمان خیلی عزیز است… فقط خدا می‌داند که آبروی ما تنها ثروت ماست.»‏[۲۱]‎

در میان ده‌ها شخصیت پرداخت شده «جنگ و صلح» چند دیپلمات و درباری غیر نظامی نیز دیده می‌شوند که دیدگاه‌هایشان از بسیاری جهات با جنگجویان تفاوت دارد: «شین‌شین گفت: حالا شیطان چرا یک‌دفعه در جلد ما رفت که به جنگ بناپارت برویم؟ این بابا اتریشی‌ها را با یک تو دهنی محکم سر جایشان نشانده، می‌ترسم حالا نوبت ما باشد.»‏[۲۲]‎

«همان‌طور که پرنس آندره‌ی جوان بود و در راه نظامی‌گری آینده درخشانی داشت، بی‌لی‌بین هم در کار وزارت خارجه آینده تابناک و حتی درخشان‌تر از او را در انتظار خویش می‌دانست… سیمای لاغر و فرسوده و زردرنگش از چین‌هایی عمیق پوشیده بود، انگار همیشه با دقت و در نهایت نظافت، همچون نوک انگشتان از حمام بیرون آمده‌ای پاک و براق بود… به ناخن خود خیره شد و گفت: البته ناگفته نماند، پرنس عزیز، که با همه ارجی که به «قشون ظفرنمون و ارتدکس روس» می‌نهم باید اقرار کنم که پیروزی شما چندان هم پیروزمندانه نبوده است. …آخر چرا یک نفر، حتی یک فقره مارشال فرانسوی، اسیر نکردید؟

…پرنس آندره‌ی با همان لحن [خندان] جواب داد: و شما چرا از طریق دیپلماسی به بناپارت حالی نکردید که بهتر است کاری به کار جنوا نداشته باشد؟

بی‌لی‌بین به میان حرفش دوید: می‌دانم، می‌دانم می‌خواهید بگویید روی کاناپه، نشسته پای بخاری خیلی آسان می‌شود مارشال اسیر کرد. حق با شماست. با همه این حرف‌ها چرا این مارشال را نگرفتید؟»‏[۲۳]‎ او حتی به پرنس پیشنهاد می‌کند که «اگر از زاویه دیگری به موضوع نگاه کنید خواهید دید که به عکس، وظیفه شما این است که در حفظ وجودتان بکوشید و کار جنگ را برای کسانی بگذارید که به درد کار دیگری نمی‌خورند… منظورتان از رفتن چیست؟ کار از دو حال خارج نیست (پوست شقیقه چپش را چین داد و جمع کرد) یا هنوز به ستاد کوتوزف نرسیده پیمان صلح منعقد خواهد شد، یا شکست است و رسوایی برای تمامی ارتش کوتوزف.

…پرنس آندره‌ی به سردی گفت: من نمی‌توانم این طور استدلال کنم- و در دل گفت: می‌روم تا ارتش را نجات بدهم.»‏[۲۴]‎

ادامه دارد…