فیروزه

 
 

نقد مجموعه داستان «من دختر نیستم»

یک داستان خوب چه چیزی دارد که می‌تواند عنوان خوب بودن به خود بگیرد؟ یا اصلا چه جوری می‌توان به یک اثر هنری عنوان خوب بودن داد. شاید در یک جمله بگویند اثر هنری خوب باید مؤلفه‌ها و عناصر آن هنر را به صورت کامل داشته باشد، ولی ممکن است در یک داستان یا هر اثر دیگر عناصر خیلی عالی در کنار هم قرار گیرند، پرداخت خوبی هم داشته باشند و نویسنده تمام تلاش خود را برای هر چه کاملتر کردن ساختار اثر به کار گیرد و در نزد منتقدان آن رشته هم مورد قبول واقع شود ولی نتوان گفت «این اثر خوب است» یا «اثر تاثیر گذار است» پس نکته کجاست؟ مجموعه داستان « من دختر نیستم» یکی از آن آثاری است که خواننده را دنبال خود می‌کشد. خواننده حرفه‌ای وقتی که داستان‌های مجموعه را تجزیه و تحلیل می‌کند، می‌بیند، در عناصر، هیچ خللی نیست. فضاها و شخصیت‌ها، جملگی بکرند و ناب. خوب این خصیصه را داستان نویسان حرفه‌ای نیز رعایت می‌کنند. ولی به تعبیر یکی از اساتید قصه‌نویسی معاصر، این داستان‌ها را باید با گریس مصرف کرد، یعنی نویسنده، یک کار هنری انجام نمی‌دهد، بلکه دچار تکنیک زدگی می‌شود. در این مجموعه چیزی است که خواننده را به لذت بردن و ادامه دادن وا می‌دارد. بعد از خوانش اولیه، همواره از خودم سوال می‌کردم که چه عاملی باعث شده این چنین شود؟ بعد از تامل دوباره، به این نتیجه رسیدم که چند چیز در این مجموعه ۱۰۷ صفحه‌ای وجود دارد که باعث تمایز و تشخص و از همه مهمتر جذابیت اثر شده است. در این نوشته به اختصار به این عوامل می‌پردازیم: اساسا هر اثر هنری یک نوع روایت از این هستی، یا یک هستی روایت شده است. بنابراین اگر خالق اثر به این مؤلفه توجه نداشته باشد. اثری ناقص الخلقه خلق خواهد کرد. اولین ویژگی یک روایت خوب سر راست بودن و عدم پیچیدگی کاذب است. روایت د رواقع بیان داستان است که اگر بی‌دلیل پیچیده و مبهم شود، خواننده را سردرگم می‌کند و او بعد از چند سطر یا پاراگراف اثر را رها می‌کند. متاسفانه ابهام بدون دلیل در روایت‌ داستان امروز، که به بهانه مدرن یا پست مدرن بودن انجام می‌شود، باعث شده مخاطب همواره از داستان گریزان باشد. داستان «ماریاس» که اولین داستان مجموعه است، به دلیل روایت ساده و سرراست و در عین حال هنری‌ بسیار گیراست. حال اگر این روایت ناهموار شود، با وجود طرح نسبتا پیچیده، خواننده فقط سردرگم می‌شود. سرراست بودن روایت یک بحث است، لغزندگی آن یک بحث دیگر. این مجموعه در عین روانی بسیار لغزنده و جذاب است.(گفت: «تا این جیرجیرک را پیدا نکنی، نکشی نمی‌ذارم از اینجا بری بیرون» نسرین گفت:«جیرجیرک آدم نمی‌خوره» گفتم:« صداش خیلی قشنگه» ) این شروع داستان صریحانه بود. شروعی لغزنده که خواننده را به دل حادثه می‌کشاند، تا احساس ملال نکند. نکته دیگر که باز در ذیل روایت می‌توان مطرح کرد زبان سلیس و تراش خورده نویسنده است. نویسنده خیلی بی‌تکلف و درعین حال با زبانی جاندار و زنده‌ می‌نویسد. به نظر می‌رسد نویسنده خود دریافت و تجربه‌ی عمیق از حال وهوای داستان ها دارد. حال و هوای زن جهان سومی در دنیای مدرن،در این مجموعه از این جهت جذاب است که کمتر روایت شده وبا تامل و دغدغه گزینش شده. برای مثال در آخرین داستان مجموعه (من دختر نیستم) تقابل دو زن را که یکی به سنت تعلق دارد و آن دیگری به عالم مدرن. می‌بینیم. علی‌رغم تقابل ظاهری، زن‌ها با هم همدلی دارند. به عبارتی هم دیگر را درک می‌کنند. که مبین این حقیقت برای خواننده است، که باید بارقه‌های انسانی را از روابط آدم ها بیرون کشید و آن‌ها را برجسته کرد. در واقع انسان، انسان است. ولواینکه ازحیث سواد و ظاهر با هم مختلف باشند. آنچه در این کتاب قابل ستایش است این است که نویسنده برای مشکلات زنان روضه‌های رومانتیک نمی‌خواند، بلکه، دنبال روایتی کاملا حسی و عمیق می‌گردد. و کاری می‌کند که مخاطب آن فضاها را حس کند و در آن فرو رود.بالاخره مجموعه «من دختر نیستم» را می‌توان یک منشور فرض کرد که از زوایای گونه‌گون به حقیقت زن معاصر ایرانی می‌پردازد. و با خواندن آن روزنه‌هایی برای شناخت زن امروزی باز می‌شود.


 

روش پخت آش داستان – قسمت دوم

مواد لازم برای تهیه آش داستان به اندازه چهار نفر را گفتیم (طرح، شخصیت، فضا و زبان). اما پخت آش کاملا به سلیقه خودتان بستگی دارد. میتوانید شورش را در بیاورید و یک داستان بنویسید که در آن همه عاشق هم باشند ( برای این کار باید به تعداد شخصیتهای مرد و زن جوان بیفزایید.) یا اینکه همه افسرده و دبرس باشند و بخواهند خودکشی کنند.و یا همه روشنفکر و سرشار از سوالات فلسفی باشند. البته باید توجه کنید چنین داستانی برای کسانی که رژیم دارند و نمیتوانند نمک بخورند مناسب نیست. اگر شما هم رژیم دارید میتوانید داستان بدون نمک و شیرین بنویسید و در اینصورت باید همه در آخر داستان به هم برسند و با هم عروسی کنند. آدمهای بد پشیمان شوند و توبه کنند و تصمیم بگیرند دیگر کارهای بد نکنند. ولی شیرینی هم دل بعضیها را میزند. این افراد باید داستانشان را کمی تلخ کنند و از ناامیدی، رنج ، بیهودگی زندگی، مزخرف بودن عشق و همه چیزهای خوب دیگر بنویسند. استفاده از چاشنی فضای ابری و تاریک، زبان در هم ریخته و شخصیت نهلیست نباید فراموش شود.

روش پخت: ابتدا طرح را کمی ورز دهید تا حسابی ور بیاید، یا به قول بعضیها دم بکشد. بعد شخصیت را که از قبل در آب نمک خوابانده شده تا متناسب با نوع داستان شود وارد آن کنید. در ابتدا میتوانید داستان را با یک دیالوگ از شخصیت اصلی شروع کنید. همان کاری که خیلیها میکنند و راحتترین کار است. روشهای دیگری هم برای شروع ممکن است که به علت ضیق وقت ذکر آنها را به زمان دیگری موکول میکنیم. در طول داستان شخصیت فقط در صورتی میتواند متحول شود که شما در حال نوشتن داستان شیرین باشید. در غیر این صورت شخصیت همان آدم بیخودی که اول داستان بوده باقی میماند.بعد از شروع، حالا داستان را تا میتوانید کش دهید. فقط مواظب باشید پاره نشود. وقتی به قدر کافی کش آمد، باید بتوانید به شکل آبرومندانهای تمامش کنید. البته لازم به گفتن نیست که پایان داستان بستگی کامل به طعم داستان دارد. پایان داستان تلخ خودکشی ، پایان داستان شیرین عروسی و پایان داستان شور هرچه عشقتان بکشد، میتواند باشد. امیدوارم از خوردن (خواندن) این آش شلمشوربا لذت ببرید.


 

صید قزل‌آلا در امریکا

«صید قزل آلا در آمریکا» معروفترین اثر «ریچارد براتیگان» و از نمونه های بارز ادبیات پسامدرن است. به خاطر ساختار نامتعارف این رمان برخی آن را «ضد رمان» نامیده اند، هر فصل این رمان در واقع قطعه ای کوتاه و مستقل از بقیه فصل هاست ولی می توان نوعی وحدت و انسجام در بین آنها یافت.خواندن رمان دشوار است هم به خاطر اتفاقات نامانویسی که در آن رخ می‌دهد و هم به خاطر فضای به شدت آمریکایی آن که برای خواننده فارس زبان بیگانه است. خواننده این اثر مجبور است دائماً به دنبال کشف معانی و لایه های زیرین آن باشد چون ساختار نامتعارف، توصیفات غریب، حوادث عجیب و زبان خاص رمان همه حکایت از نمادین بودن آن دارد و خواننده را وادار میکند که دنبال کشف کدهایی بگردد که این نمادها را معنا میکند.براتیگان در این اثر به عمد قواعد رمان نویسی را زیر پا گذاشته تا به ساختار جدیدی در رمان دست پیدا کند، کاری که به شکل کم رنگ‌تر در داستانهای کوتاهش هم انجام داد.


 

انشایی برای پاییز

به نام خداوند بخشنده مهربان

موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز می‌کنیم.

پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و ما به مدرسه می‌رویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا می‌کنیم و ما با هم بازی می‌کنیم.

اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او می‌گوید پاییز پدر آدم را در می‌آورد ما در پاییز دوست نداریم به خانه‌مان برگردیم …

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام به روح پر فتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی انشای خود را آغاز می‌کنم. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان می‌گویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش می‌آید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون می‌رود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ می‌شود و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در می‌آورد …

❋ ❋ ❋

فصل پاییز که از راه می‌رسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایه‌مان و فصل گرما خوشحال می‌شویم و از غر زدن‌های پدرمان ناراحت.

اوّل پاییز، من تازه یادم می‌افتد که باید تمام پس‌اندازم را مثل صورت سیاه و روغنی‌ام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافه‌ام نکند.

دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا می‌کرد.

یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات می‌سوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمی‌دانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دانم. مادر می‌گوید، پاییز که می‌شود، اوقات من هم تلخ می‌شود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم می‌آید؟!…

خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر می‌دهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوه‌ای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگوله‌هاشان که تکان می‌خورد، بوی کتاب، بچه‌های خسته از بازی را به مدرسه می‌کشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانه‌شان پرکنند.

بادی سرد زوزه می‌کشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خش‌خش می‌کنند و به این طرف و آن طرف می‌روند. چِندِشَم می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمی‌زنم. دیگر چه فرقی می‌کند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک می‌خورد.

کاروان باز می‌ایستد. بچه‌ها هجوم می‌آورند و بار از پشت شتران بر می‌گیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام می‌شود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشم‌های منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها می‌جویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی می‌گفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً‌، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه می‌شه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه می‌شدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بی‌صدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز می‌گیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمی‌رسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا می‌شد تا پدرم به دوست داشتنی‌ترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».

❋ ❋ ❋

روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را می‌کوبیدی روی برگها که از خش‌خش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم می‌شه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خش‌خش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «می‌شنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.

پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.

گفتم: « پاییز دیوونه‌ام می‌کنه». شب، در رختخواب، و نمی‌دانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.

یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی می‌شود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه می‌کند. در تابستان به یاد حرارت بوسه‌هایت زندگی می‌کند و در زمستان فقط با تو گرم می‌گیرد. باید می‌فهمیدی که پاییز دیوانه‌ام می‌کند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»

باور نمی‌کنی نکن ولی هر برگی که می‌خواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا می‌کنند. همین طور که بین زمین و آسمان می‌رقصد و چرخ زنان می‌آید پایین، انگار از یک بلندی پرت شده‌ام ته دره وقتی می‌افتد زمین، من دردم می‌گیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد می‌شود و خش‌خش می‌کند، صدای خردشدن استخوانهایم را می‌شنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار می‌شود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر می‌شوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث برده‌ام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد، چیزی است شبیه همان.

یک فکری است که مثل خوره دارد مرا می‌خورد. این فکر که من در حق تو بد کرده‌ام، عذابم می‌دهد. من باید زودتر از این حرفها، تو را از این مشکلم با خبر می‌کردم. این که تو کسی ازدواج کرده‌ای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر می‌شود وقتی تو در کنارش نباشی.

نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش می‌کنم!…

❋ ❋ ❋

پاییز یعنی، پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوه‌ای، جوگندمی، سفید!

دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که می‌آید، حال من هم عوض می‌شود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شده‌ای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمی‌دانی. جز چند عکس و خاطره‌های جسته گریخته‌ای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیده‌ای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم می‌نویسم که تا حال نشنیده است.

پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیز‌های دور و برت را به زندگیت راه دهی!

پدرم این طور نبود. از پاییز بدش می‌آمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش می‌کرد که روی من هم اثر می‌گذاشت.

مادرت فکر می‌کند، من هم از پاییز بدم می‌آید، نه! من پاییز را حس می‌کنم. با تمام وجودم واین را خودم خواسته‌ام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواسته‌ام.

هر سال که تابستان تمام می‌شود، پاییز به سراغ من هم می‌آید مثل طبیعت که پاییز قیافه‌اش را عوض می‌کند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال می‌شوم و ناراحت. آسمان که می‌بارد، گریه‌ام می‌گیرد. درخت‌ها که شکوفه می‌کنند، می‌خندم. من با طبیعت زندگی می‌کنم.

حرف می‌زنم و برای آن غصه می‌خورم وقتی پاییز می‌آید.

برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…

❋ ❋ ❋

نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوه‌ام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .

آخرهای پاییز که می‌شود، برگ درختان می‌ریزد. من سُست می‌شوم. باد، سرد و زوزه‌کشان می‌وزد. نفس من پس می‌رود. درختها لخت می‌شوند. استخوانهای من تیر می‌کشد. دانه‌های برف فرو می‌ریزد. ریش من سفیدتر می‌شود. درختها به خواب می‌روند. من… .

تبریز – ۶/۵/۸۲


 

سنگ‌اندازان غار کبود

«می‌گویند خانه‌ی ظلم و بیداد، سست است، پوشالی است، مردم ساده از آن می‌ترسند و جوان‌مردان آن‌را هیچ می‌دانند. درست مثل از من بهترانی که زیرزمین‌های تاریک و خانه‌های قدیمی را برای کودکی ما ترسناک کرده بودند.»

سنگ‌اندازان غار کبود داستان نوجوانانی است که پایه‌های این خانه‌ی پوشالی را می‌لرزانند و با شور جوانی‌شان، ترس‌های کودکی را پشت سر می‌گذارند.

در این روایت از انقلاب، نوجوانان نقش اصلی را دارند. تجربه‌ی سال‌ها تدریس در مدارس روستایی، داستان‌های داوود غفارزادگان را با نوجوانی و روستا پیوند زده است.


 

نقد داستان «درد بازگشتن»

شاید درباره قصه بازگشت «احمد دهقان» حرف و حدیث زیادی گفته باشند اما آنچه که در این بین غریب بود ساختار داستان بازگشت بود که تقریباً مغلوب محتوی آن شد. داستانی که از زبان نسبتاً روانی برخوردار بود و زبان با مجموعه توصیفات استفاده شده تقریباً در خدمت درونمایه بود. خستگی لشکر و سؤال ایجاد شده در ذهن آنها کاملاً در فضای داستان ملموس است.

در این داستان قطار نفس‌نفس می‌زند. بی‌آنکه سربازان از محروم شدن از شهادت غصه‌دار باشند حسرت دوست نوجوانشان را می‌خورند که به پایان جنگ نرسید و این همان توصیفات در خدمت داستان است. کفایات جالب و نو گهگاه به چشم می‌خورد مانند «شیلنگی» که به این طرف سیم خاردار انداخته می‌شود. اما آنچه به این لطمه زده است اضافات است که نویسنده روی آن تاکید می‌کند. «لانگ‌جان‌سیلور» لشکر با این که نقش بخصوصی در داستان ندارد و شخصیت داستان به حساب نمی‌آید قسمت قابل توجهی از داستان را می‌گیرد و خواننده را مشغول می‌کند در مقابل برخی جزئیات که به ساخته شدن فضای داستان و شخصیت می‌توانست کمک بکند فراموش شده. و در کنار همه اینها گاهی جملات به سمت تجریدی شدن و صریح‌گویی پیش می‌رود. مثلاً جملاتی که از خلوتهای افراد و صحبت می‌کند و اینکه گذشته و آینده‌شان فکر می‌کنند. یا در جایی که نویسنده فریاد می‌زند که «گویی فراموش شده بودیم.» در فضاسازی، نویسنده از توصیفات و صحنه‌های بسیار ساده و کلی استفاده کرده است و جزئیات را رها کرده. البته گاهی توصیف مبتکرانه دیده می‌شود ولی پررنگ نیست و همچنین بنظر می‌رسد تکرار «سراب» کمی زننده است. شخصیت داستان، کل لشکر است و این به خاطر اینکه یک درد جمعی را نشان می‌دهد انتخاب خوبی است ولی مشکل این است که نویسنده می‌توانست با بیان جزئیات افکار و رفتار افراد، در پرداخت شخصیت موفق‌تر عمل کند. در واقع به ذهن می‌رسد آنچه نویسنده به عنوان روحیه جمع بیان کرده جزئی از واقعیت بوده نه تمام آن.

در این داستان، همه لشکر برای ما قصه تعریف می‌کنند و در واقع باز نویسنده با انتخاب این زاویه دید آن درد مشترک را می‌رساند ولی باز هم می‌گوید که می‌شد از این دیدگاه برای نقب زدن به افراد استفاده کرد.

متأسفانه با اینکه گفتگو اثر شایانی در ساختن فضا و شخصیت دارد نویسنده بیش از حد از آن غفلت کرده است البته شاید توجیه ایشان این باشد که این شخصیت یک جمع است و حرفهایشان یکی است ولی باز هم می‌شد به شکل زیرکانه‌ای از این عنصر اندیشمند استفاده کرد.

به نظر میرسد نویسنده در ترسیم یک نگاه نو نسبت به جنگ تا حدودی موفق بوده است و توانسته یک نگاه ضدشعاری به جنگ را با توصیف یک لشکر خسته از جنگ و کلافه به خواننده منتقل کند. او از جامعه‌ای می‌گوید که مثل قطار راز کنار لشکر جنگجویی اعتنا می‌گذرد تا جایی که بعد از قطار دوم همه می‌دانند که قطاری برای آنها نمی‌آید. البته چند نفری هنوز انتظار اقبال جامعه را می‌کشند و شب تا صبح برای آمدن قطار بیدار می‌مانند. فرماندهی را می‌بینیم که با مسئولین قطار کنار می‌آید! مردی که لشکر را حتی در کنار دستشویی هم مزاحم می‌بیند و این همان تصویر نمادین و ضدشعاری از جنگ است.

عناصر قصه اینطور می‌فهمانند که تمام افراد این لشکر یک حال دارند و منتظر راحت شدن از این مخمصه هستند و به نظر میرسد فضای قصه این لشکر را نماینده بیشتر اهل جنگ می‌داند. اگر این تصور درست باشد این سؤال را باید از نویسنده محترم پرسید که آیا واقعاً همه در پایان جنگ این گونه بودند‌؟


 

بادکنک

از صدای ویز ویز اعصابش به‌هم می‌ریزد. با انگشتش دکمه‌ی آنتن را فشار می‌دهد تا بیاید بالا و صدای رادیو را زیاد می‌کند: ” زندگی شستن یک بشقاب است “ ابروهایش را بالا می‌برد. لحظه‌ای به جای جاده به رادیو نگاه می‌کند. ”اصولا این شعر ، یک تصویر بسیار … “ رادیو را خاموش می‌کند. بادکنک قرمزی کف جاده تلو‌تلو می‌خورد و هیچ کدام از ماشین‌ها از کنار آن رد نمی‌شوند. انگار یک بمب توی آن کار گذاشته باشند. از کنار بادکنک رد می‌شود. دنده چهار است. روی سه می‌رود. توی آینه پسرکی را می‌بیند که کنار پیکان سفید لب جاده ایستاده و می‌ترسد بادکنک را بردارد. زانتیای سیاهی با سرعت از کنار بادکنک رد می‌شود و بادکنک را جابه‌جا می‌کند. پسرک ماشین‌ها را می‌پاید و بادکنک را از وسط خیابان برمی‌دارد و سوار پیکان می‌شود


 

عین، شین، قاف

داشتی در خیابان پرسه می‌زدی. ساعت، ۶یا ۷، شاید هم ۹بود. هوا هنوز تاریک تاریک نبود. انگار خورشید تازه رفته بود. هنوز ته‌مانده‌ای از نورش مانده بود. شاید هم نور لامپ‌های خیابان بود که تو را می‌فریفت.

به قهوه‌خانه رفتی؛ چون عادت داشتی نشسته سیگارت را بکشی؛ از این که بین مردم قدم بزنی و همه نگاهت کنند و آن‌وقت تو از دهنت دود بیرون دهی خوشت نمی‌آمد. روی صندلیی نشستی که درست روبه‌روی او بود. صندلی‌های دیگر هم خالی بود. اما انگار کسی تو را آن‌جا نشاند. چند دقیقه‌ای گذشت و تو درست روبه‌رویش نشسته بودی، اما او را نمی‌دیدی. تا این‌که آن مردک جلو آمد. به تو گفت: «چی بیاورم؟» چیزی نمی‌خواستی. فقط می‌خواستی سیگارت را بکشی اما گفتی چای بیاورد.

– با شیکر یا دیشلمه؟

– هر چی عشقت بود.

مردک که رفت تازه او را دیدی. او هم انگار تو را نمی‌دید. نگاهش به تو بود. اولش فکر کردی تو را می‌بیند، بعد که آن چیز را دستش دیدی فهمیدی نمی‌بیندت. زنی کنارش نشسته بود. انگار مادرش بود. شاید خیلی وقت بود آن‌جا نشسته بودند؛ چون استکان‌ها خالی بود. زن خسته به نظر می‌رسید اما دخترش سرحال بود؛ چنان خیره به سمتت نگاه می‌کرد که فکر کردی می‌بیند. حتی برگشتی پشت سرت را نگاه کردی. فکر کردی چیزی آن‌جاست.

باز هم مردک جلو آمد چای را گذاشت روی میز و شروع کرد به وراجی کردن. نمی‌شنیدی چه می‌گفت فقط می‌دیدی که وراجی می‌کند. وقتی رفت دیدی آن‌ها هم رفته‌اند. بلند شدی، به سمت در رفتی سیگارت را انداختی، نمی‌دانستی از کدام طرف رفته‌اند. حتماً خیلی دور نشده بودند. اما از کدام طرف، چپ یا راست‌؟ تو به چپ رفتی. شاید چون فکر می‌کردی آن‌ها هم به چپ رفته‌اند. دویدی اما نبودند. بی‌فایده بود. انتخابت اشتباه بود. باید به راست می‌رفتی و دوباره به راست دویدی. جلوی در قهوه‌خانه باز مردک تو را دید. باز وراجی کرد. به تو گفت: «انگار مرض داری آدم نیستی» نفهمیدی از چه صحبت می‌کند. اما می‌دانستی پول می‌خواهد. نصف پول‌های جیبت را به او دادی. گفتی: «بس است؟» چیزی نگفت. رفت. حالا دیگر حتماً رفته بود. شاید سر پیچ کوچه‌ای که نمی‌توانستی پیدایش کنی پیچیده بود. شاید دیگر هیچ وقت او را نمی‌دیدی. می‌خواستی بروی که دیدی باز هم درست روبه‌رویت ایستاده، آن‌طرف خیابان منتظر تاکسی بودند. همان موقع تاکسیی نگه داشت. سوار شدند. خودت را به آن طرف رساندی. تاکسی می‌خواست برود. نگهش داشتی. پیکان قراضه‌ای بود. جلو نشستی. نمی‌دانستی کجا می‌روی. اصلا ًنمی‌دانستی چرا دنبالش می‌کنی!

راننده نگاهت کرد. می‌دانستی می‌خواهد وراجی کند اما فهمید که اهلش نیستی. راننده تاکسی‌ها آدم‌شناس‌های خوبی‌اند. از آینه نگاهی به آن‌ها انداخت اما چیزی نگفت. شاید با خودش فکر کرد آن‌ها هم مثل تو هستند. رادیواش را روشن کرد. وارد خیابان ملک شدید. سر یک کوچه‌ی تنگ، زن چیزی گفت، شاید گفت «ممنون» یا گفت «پیاده می‌شیم» راننده نشنید. زن دوباره گفت. راننده، فرز پیچ رادیو را کم کرد و زد روی ترمز. ماشین عقبی بوق زد. یک‌سره بوق زد. فکر کردی شاید دیوانه است. شاید هم همان لحظه دیوانه شد.

زن با دخترش پیاده شدند. تاکسی راه افتاد. می‌خواست بزند دنده دو که گفتی پیاده می‌شوی. نگاهت کرد و گفت: «زرشک». نفهمیدی منظورش چیست، فکر کردی شاید بو برده. کرایه را حساب کردی. جیبت خالی شد. برگشتی، درست سر همان کوچه. دختر دیگر دست مادرش را نگرفته بود. آن چیز سفید دستش را هم باز نکرد. با خودت فکر کردی همه‌اش دروغ است. شاید او تو را می‌دیده اما باز گفتی نه، شاید به این‌جا عادت دارد. تنها در ته کوچه را زدند. پسرکی در را باز کرد. وقتی رفتند تو هم جلو رفتی. درب خانه را خوب ورانداز کردی. اسم کوچه را کف دستت نوشتی: «کوچه شفق» و رفتی.

دیگر از بی‌کاری در آمده بودی. لازم نبود هر شب حوصله‌ات سر برود و هی از آن‌چه سر شب به خودت قول می‌دادی بیشتر سیگار دود کنی. هر شب سر کوچه می‌نشستی و سیگارهایت را می‌کشیدی.اگر پول نداشتی، برگشت را پیاده می‌آمدی.

یک شب دخترک تنها بیرون آمد. عصایش هم دستش بود اما آن را باز نکرد. اول شب بود؛ چون هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود، البته برای تو. نگاهت به پاهایش بود. آرام و با احتیاط قدم بر می‌داشت. تا سر کوچه رفت و همان‌جا ایستاد. یک‌بار نگاهش کردی، حس کردی دارد تو را می‌بیند. پسرک از خانه بیرون آمد. به طرف خواهرش دوید، دستش را گرفت.

– بیا . بیابریم. مامان میگه: «تا هفته دیگه نمی‌برمش قهوه‌خونه.»

– خوب تو بیا، بیا با هم بریم.

– نه. بیا، بیا بریم نگین، مامان ناراحت می‌شه.

مثل بچه‌های سر به راه دنبال برادرش راه افتاد. باز هم همان‌طور آرام قدم بر می‌داشت. درست از کنارت رد شد. تو چمباتمه نشسته بودی. سرت پایین بود. کنارت که رسید، ایستاد. به خودت گفتی: «حالا حالیت شد. می‌بینه. احمق،اون تو رو می‌بینه.» پسرک دستش را کشید:

– بیا بریم.

– این‌جا کیه؟ این‌جا هم بوی بابا رو می‌ده؛ مثل قهوه‌خونه.

– یه مرد غریبه‌س. بیا بریم. الان مامان میادش، بازم داد و هوار راه می‌ندازه.

وقتی رفتند سرت را بالا آوردی. پسرک، در را که می‌بست، چپ‌چپ نگاهت کرد. سیگارت داشت دود می‌شد. تند تند پک زدی. آخرین سیگار امشبت بود.

فردا شب، یک سیگار به جیره هر شبت اضافه کردی. حالا اسمش را هم می‌دانستی. دیگر شب‌ها را بیشتر دوست داشتی، دلت می‌خواست هر چه زودتر خورشید گورش را گم کند.

باز همان جای هر شب نشستی. آن شب نگین از خانه بیرون نیامد. شب‌های بعد هم نیامد. تا این‌که شب جمعه دوباره او را دیدی. با مادرش بود. پسرک هم بود. به همان قهوه‌خانه رفتند. تو هم رفتی.مادرش تو را دید. شنیدی که پسرک می‌گفت: «این همون مرده‌س که هر شب دم دره»

مادرش از لای چادر با اخم نگاهت کرد.

شب بعد که رفتی، همان اول که نشستی پسرک از لای در سرک کشید. انگار منتظرت بود. فهمیدی خبرهایی هست اما به روی خودت نیاوردی. نیم ساعت بعد پیکان سیاهی جلوی کوچه ایستاد. دو سرباز تو را بردند. اول وراجی کردند. هر چه خواستند گفتند. تو چیزی به آن‌ها نگفتی، فقط گفتی: «تقصیر من نبود» ولی آخرش تو را بردند. مادر پسرک هم آمد. به آن‌ها گفت: «خودشه». تو گفتی: «تقصیر من نیست. من،…من فقط…» می‌خواستی بگویی. می‌خواستی همه چیز را لو بدهی اما جلوی خودت را گرفتی. گذاشتی آن‌ها تو را ببرند. گفتند اگر یک‌بار دیگر آن طرف‌ها پیدایت شود و مزاحم‌شان شوی پاهایت را قلم می‌کنیم. ولی تو باز هم آنجا پیدایت شد. اما این‌بار پنهان شدی. صبر کردی تا بیاید اما نیامد؛ و تو شب بعد باز هم رفتی تا بالاخره شب پنجم پیدایش شد.

پسرک هم با او بود. درست همان‌جا که تو می‌نشستی، نشست. بعد صدایی آمد انگار مادرش پسرک را صدا کرد. پسرک رفت. و تو دستت می‌لرزید، خیلی بیشتر از قبل، انگار چیزی وسط بدنت می‌لرزید و تو را هم می‌لرزاند، چیزی فراتر از جسمت. تردید داشتی. پنج شب صبر کرده بودی برای این لحظه اما حالا نمی‌دانستی بروی یا نه. شاید می‌ترسیدی. نفس‌هایت تند شده بود. آخرش از پشت دیوار در آمدی. به سرعت به طرفش رفتی. یک‌بار برای آخرین بار نگاهش کردی، خیره در چشم‌هایش شدی؛ بعد، کاغذ را به دستش دادی. و رفتی. یک کاغذ سفید که پنج شب آن‌را پر از دود سیگار کرده بودی و رویش با یک خودکار که رنگش تمام شده بود محکم، طوری که ردش حک شود همان دو کلمه را نوشته بودی.

وقتی کاغذ را به دستش دادی گفت:

– تو کی‌ای؟

چیزی نگفتی فقط کاغذ را به دستش دادی و رفتی. بعد از آن، شب‌ها به قهوه‌خانه می‌رفتی، هر شب. اما او نیامد. دیگر هیچ شبی او به قهوه‌خانه نیامد اما تو هر شب او را می‌دیدی؛ درست رو به رویت می‌نشست خیره نگاهت می‌کرد و تو را می‌دید و تو نگاهش نمی‌کردی اما او را می‌دیدی.


 

استخوان خوک و دست‌های جذامی

دانیال از طبقه چهاردهم برج سرآدم‌های توی خیابان داد می‌زند، درنا در طبقه جدایی پدر و مادرش را می‌بیند، یک طبقه پایین‌تر حامد توی اتاق ظهور فیلمش نگاتیو چهره دختری بیست ساله را به بند آویزان می‌کند. چند طبقه آن طرف‌تر کسی از پشت تلفن به سوسن می‌گوید: می‌خوام برم تو “فریز”. توی طبقه چهارم نوذر دود سیگارش را بیرون می‌دهد و نقشه قتل پیرمرد را می‌کشد. طبقهٔ ششم، چراغ‌ها خاموش است و صدای موسیقی می‌آید، شهرام، ماندانا، اسی و … . و در آخرین طبقه برج افسانه و محمد دنبال اهدا کننده عضو برای الیاس می‌گردند.

استخوان خوک و دست‌های جذامی، داستان آدم‌هایی است که هر اندازه به هم نزدیک باشند، باز از هم دوراند.این رمان به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۳انتخاب شد و جایزه ادبی اصفهان را نصیب خود کرد.

مستور پیش از این رمان کتاب‌های دیگری را نیز منتشر کرده است:

عشق روی پیاده رو / داستان / سال ۷۷

صمیمیت / ترجمه داستان / سال ۷۷

فاصله و چند داستان دیگر / ترجمه داستان / سال ۸۰

فیل / ترجمه داستان / سال ۷۷

مبانی داستان کوتاه / سال ۷۹

من دانای کل هستم / داستان / سال ۸۳

پاکت‌ها و چند داستان دیگر / ترجمه داستان / سال ۸۱

تلفن بی‌موقع / ترجمه داستان / سال ۷۸

چند روایت معتبر / داستان / سال ۸۲

خودت را جای من بگذار / ترجمه داستان / سال ۷۹

در سانفرانسیسکو چه می‌کنی؟ / ترجمه داستان / سال ۸۰

روی ماه خداوند را ببوس / داستان / سال ۷۹

پس از این آثار و انتشار رمان استخوان خوک ودست‌های جذامی مستور تاکنون چند کتاب دیگر به چاپ رسانده است:

پرسه در حوالی زندگی / عکس به روایت مستور / سال ۸۴

حکایت عشق بی‌قاف، بی‌شین، بی‌نقطه / داستان / سال ۸۴

قصه ۸۴/ داستان / سال ۸۴

دویدن در میدان تاریک مین / نمایشنامه / سال ۸۵

کتاب‌هایی که مستور ترجمه کرده همگی نوشته ریمود کارور نویسنده معاصر امریکایی است.