فیروزه

 
 

سایه همیشه نورانی آزادی

پرونده جنگساختار داستان «ارتش سایه‌ها» اپیزودیک است و همه اپیزودها از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت می‌شوند. محور معنایی همه آن‌ها نیز مبارزه مردم فرانسه علیه اشغالگران آلمانی است. شیوه کار نویسنده، که خود نیز مدعی چیزی غیر از آن نیست، «تجربه‌گرایی» و «حس‌نویسی» و رجحان وجه تاریخی- واقعی رخدادها بر وجه تخیلی روایت است. با این حال «متن» ارزش‌هایی دارد که گاه در حد آثار برساخته با «تخیل ناب ثانویه» برابری می‌کند. البته آسیب‌های جنگ، نوستالژی همسنگران از دست‌رفته و هموطنان نیک و بی‌ادعایی که خیلی ساده در راه آزادی میهن جان باختند، در کیفیت و کمیت تأثیر دخالت دارند و اثری تجربی را تا حد «خاطره مکتوب پایدار» ارتقا می‌دهند.

در بخش فرار: «فیلیپ ژربیه» مهندسِ عضو نهضت مقاومت بدون هیچ مدرکی دستگیر می‌شود و زندانی می‌شود. زندانی‌های بازداشتگاه قاچاقچیان، مظنونان سیاسی، یهودیان و حتی عده‌ای بی‌گناه‌اند که پیش از تشکیل نهضت زندانی شده‌اند و از وجود آن بی‌خبرند. مسؤولان زندان جیره غذایی‌شان را می‌دزدند، در نتیجه بیشتر زندانی‌ها دچار سوءتغذیه و بیماری‌اند.

یکی از زندانی‌ها، کمونیست جوانی است به‌نام «روژه لوگرل» که بیماری ریوی دارد و در اتاق برق زندان کار می‌کند. فیلیپ از نهضت مقاومت، زندگی مبارزان و انتشار روزنامه‌های مخفی صحبت می‌کند. از نظر او آلمانی‌های اشغال‌گر افرادی‌اند که «از آزادی اندیشه هراس دارند. هدف واقعی‌شان چیزی جز جنگ، مرگ انسان متفکر، مرگ انسان آزاد، نیست.» (ص ۳۷) و مارشال پتن را یک سازشکار می‌نامد. می‌گوید هدف نهضت اخراج آلمانی‌ها و سرنگونی مارشال پتن است. مبارزان نهضت را مردم عادی می‌داند که عقاید متفاوتی دارند و به‌خاطر آزادی فرانسه تن به دوری از خانواده و آوارگی داده‌اند: «هیچ‌چیز به‌جز جان آزادشان، آنان را ناگزیر نمی‌کرد وارد مبارزه شوند.» (ص ۴۵) امید به زندگی و مبارزه، روژه را وامی‌دارد که اندیشه‌های پنهانش را درباره فرار با فیلیپ در میان بگذارد. فیلیپ که منتظر چنین پیشنهادی است خبر می‌دهد که با دوستانش در خارج از زندان تماس گرفته است. اما روزی که قرار است شب‌هنگام فرار کنند، روژه می‌گوید فرار نمی‌کند زیرا دکتر زندان به او گفته که یکی از ریه‌هایش را از دست داده است و چیزی به پایان عمرش نمانده است. فیلیپ فرار می‌کند.

محور این پاره‌ساختار یا اپیزود دو امر کاملاً متضاد است: اشتیاق برای آزادی که از لحظه دستگیری به دغدغه اصلی فیلیپ تبدیل شده بود. این موضوع حتی چند روزی روژه را به لحاظ روحی به کلی دگرگون می‌کند، دوست دارد در کسب آزادی کشورش سهمی داشته باشد. اما وقتی می‌فهمد چیزی به‌پایان عمرش نمانده است، نومیدی و تسلیم به سرنوشت بر وجودش غلبه می‌کند. البته به‌رغم این نومیدی، در فرار به فلیپ کمک می‌کند.

در بخش اعدام: فیلیپ پس از فرار از زندان مأموریتی برای اعدام یک خائن می‌گیرد. همراه با دوستانش «فلیکس» و لوییزان مرد خائن را که «دونا» نام دارد، دستگیر می‌کنند. دونا از طریق معشوقه‌اش «فرانسواز» به فعالیت در نهضت کشانده شده است و در واقع فقط به‌خاطر عشق به او به نهضت پیوسته است. ابتدا فرانسواز و پس از مدتی دونا بازداشت می‌شوند و نهضت پی به خیانت او می‌برد. ماشین حامل دونا وسط راه خراب می‌شود، درنتیجه فلیکس و فیلیپ او را پیاده به عمارتی می‌برند که قرار است حکم در آن‌جا اجرا شود. وقتی به آن‌جا می‌رسند «لوماسک» یکی دیگر از دوستان‌شان اطلاع می‌دهد که ساختمان مجاور مسکونی شده است و امکان ندارد بتوانند دونا را با اسلحه بکشند. فلیکس به‌دنبال کارد به آشپزخانه می‌رود و چون کارد پیدا نمی‌کند، به‌پیشنهاد فیلیپ تصمیم می‌گیرند او را خفه کنند. دونا تمام مدت ساکت است و مدام صحنه‌های عشق‌ورزی و عشقبازی با فرانسواز را در نظر مجسم می‌کند. فلیکس او را روی صندلی می‌نشاند. فیلیپ بازوها و لوماسک پاهایش را می‌گیرد و فلیکس به کمک یک دستمال او را خفه می‌کند. هرسه از این که مجبور شده‌اند به این طریق دونا را بکشند، خیلی ناراحت می‌شوند.

کانون مرکزی این بخش، لطمه دیدن عواطف مبارزانی است که باید به‌خاطر مصالح ملی، همکار و دوست‌شان را بکشند؛ آن‌هم به‌شکلی که «دست» همه به صورت نمادین در این قتل «آلوده» شود. بار عاطفی زمان قتل چنان است که حتی خواننده نه‌چندان رقیق‌القلب به گریه می‌افتد. اما واقعاً چه باید کرد؟ وقتی پای مصالح شمار کثیری از همنوعان در میان است، می‌توان گذشت به خرج داد؟ مثلاً رستم، سهراب را نکشد و تاراس بولبا پسرش را و…؟ به‌عبارت دقیق‌تر مبارزه در راه «حق» گاهی حق را به‌مثابه علقه عاطفی نفی می‌کند. این‌که فلاسفه، جامعه‌شناسان و روان‌شناسان می‌گویند «جنگ و حکومت‌های خودکامه بیش از هر عاملی انسان‌ها را دچار تضاد درونی می‌کند»، به‌خوبی در این اپیزود بازنمایی می‌شود.

در بخش سفر دریایی به جبل‌الطارق: فلیکس دوست دوران سربازی‌اش «فرانسوا» را می‌بیند. او جوانی زیبا، قوی و ساده است. فلیکس او را دعوت به همکاری با نهضت می‌کند. فرانسوا می‌پذیرد و با تهور، تحمل و مهارت، شایستگی‌اش را در کارهایی مثل حمل بی‌سیم، پنهان کردن اسلحه، پناه دادن و نجات زندانیان فراری و خلبان‌های انگلیسی نشان می‌دهد. پس از یک مأموریت به دیدن برادرش می‌رود که او را «لوک قدیس» می‌نامند. لقب قدیس به‌دلیل اخلاق آرام و نیک‌خواهی از طرف دوستانش داده شده است. لوک از ورقه عبور او سؤال می‌کند. فرانسوا خوشحال می‌شود که برادرش کمی اطلاعات دارد و خود را در تابلوهایش غرق نکرده است. صحبت می‌کنند و شام می‌خورند و فرانسوا همان‌شب به پاریس برمی‌گردد.

فیلیپ و فلیکس که بعد از مرگ دونا نمی‌توانند به‌راحتی به‌هم نگاه کنند، یکدیگر را ملاقات می‌کنند. فیلیپ از فلیکس می‌خواهد جای امنی برای پناه دادن هشت زندانی فراری و خلبان انگلیسی پیدا کند. فلیکس مأموریت را به فرانسوا واگذار می‌کند. او با زن مزرعه‌داری به‌نام «اوگوستین ویه‌لاو» صحبت می‌کند و او با روی باز فراری‌ها را می‌پذیرد و ذخیره آذوقه زمستانی‌اش را طی یک هفته برای‌شان مصرف می‌کند و در جواب تشکر می‌گوید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سر ما می‌آمد. شوهر اوگوستین چلاق است و نتوانسته در جنگ شرکت کند، لذا پناه دادن به فراری‌ها را شرکت در جنگ می‌داند. اوگوستین دوست دارد باز پذیرای فراری‌های جدید باشد. فرانسوا تعجب نمی‌کند زیرا «مردم هربار که برحسب تصادف خدمتی به نهضت مقاومت می‌کردند، خود را خوشبخت می‌یافتند و می‌خواستند باز هم به این کارها ادامه دهند» (ص ۱۱۱) فرانسوا بی‌سیمی بزای تماس با لندن در مزرعه‌شان کار می‌گذارد و آن‌ها با این که می‌دانند مجازات این کار اعدام است آن را می‌پذیرند. روز آخر فیلیپ می‌خواهد به اوگوستین پول بدهد، ولی او رد می‌کند و حتی تقاضای اسلحه می‌کند. فیلیپ مأموریت جدید فرانسوا را انتقال رئیس بزرگ به یک زیردریایی انگلیسی تعیین می‌کند. به‌منظور حفظ امنیت رئیس نباید او را همراه پناهندگان فرستاد. قرار می‌شود فرانسوا پس از مشاهده علامت فیلیپ کنار ساحل، قایقی را برای رئیس آماده کند. شب فرانسوا پس از مشاهده علامت، فلیکس را می‌بیند که همراه «رئیس» کنار قایق می‌آید. رئیس بزرگ آن‌چنان با ناشی‌گری سوار قایق می‌شود که فرانسوا فکر می‌کند رئیس هرگز تعلیم ندیده است. فرانسوا شروع به پارو زدن می‌کند و وقتی به زیردریایی انگلیسی نزدیک می‌شوند، نور چراغ دستی عرشه، قایق را روشن می‌کند. رئیس در حال برخاستن از قایق، ناگهان فرانسوا را به اسم ژان‌کوچولو صدا می‌زند و فرانسوا با تعجب می‌بیند که رئیس بزرگ کسی جز برادرش لوک قدیس نیست. او را سوار بر زیردریایی می‌کند و پس از دور شدنش به‌فکر فرو می‌رود و به خنده می‌افتد.

مضمون اصلی این قسمت اعتقاد عامه مردم به آزاد زیستن و تن ندادن به خفت سلطه بیگانه است. در پاره‌ای موقعیت‌ها مردم عادی و بی‌ادعا همان‌قدر در این راه ثابت‌قدم هستند که روشنفکر معتقد به ایدئولوژی دفاع از یک طبقه یا یک میهن‌پرست افراطی. به‌اعتبار روانشناختی اجتماعی اگر «مردم کشور را مال خودشان بدانند، حتی اگر از حکومت‌گران هم ناراضی باشند، وظیفه خود می‌دانند که در مقابل اشغالگر مقاومت کنند.» بی‌دلیل نبود که استالین بعد از آن همه جنایت، و ناانسان دانستن غیرحزبی‌ها، با وقوع جنگی که خودش از پایه‌گذارنش بود، آن را «جنگ میهنی» اعلام کرد، درحالی‌که پیش از آن علاقه به میهن و تاریخ آن- نه حزب و طبقه خاص – شوونیسم تلقی می‌شد و حتی صدها نفر به همین اتهام اعدام شدند. نکته دیگر این اپیزود، این است که به اتکاء بعضی جنبه‌های ظاهری مثل راحت‌طلبی یا شیک‌پوشی نمی‌توان در مورد عقاید، هدف‌هایش‌قضاوت کرد. چه بسا یک انسان ولگرد، در مبارزه برای آزادی کشورش از دیگران کمتر نباشد.

از اپیزودهای اینها خارق‌العاده‌اند و یادداشت‌های فیلیپ ژربیه می‌گذریم و به بخش‌های شب‌زنده‌داری در دوران هیتلر و میدان تیر می‌پردازیم. فیلیپ و شش نفر دیگر در یک سلول‌اند. همه به مرگ محکوم شده‌اند. پسر ۱۸ ساله‌ای می‌گوید این، بار دوم است که باید تیرباران شود. بار اول در حال پنهان کردن مسلسل‌های انگلیسی دستگیر شده است. دیگران اعدام می‌شوند اما او که فقط ۱۵ سال دارد، به آلمان فرستاده می‌شود. آنجا شاهد شکنجه و اعدام عده‌ای از زندانیان می‌شود. و آلمانی‌ها برای تخریب روحیه زندانیان، اجساد را به‌وسیله آن‌ها در گورهای دسته‌جمعی می‌اندازند و روی‌شان آهک زنده می‌ریزند. پیرمردی که میخانه‌چی بود، می‌گوید اتفاقی به آنجا آمده است. سربازان آلمانی به‌دلیل ممنوعیت نوشیدن مشروب، تک‌تک نزد او می‌روند. یک‌بار یکی از آن‌ها از در سردابه میخانه به پایین سقوط می‌کند و می‌میرد. میخانه‌چی برای این که مشکلی پیش نیاید او را در سردابه دفن می‌کند و از آن به بعد به‌عمد درِ سردابه را باز می‌گذارد و بعد از مست شدن آلمانی‌ها، آن‌ها را به درون سردابه می‌اندازد و می‌کشد. ۱۹ نفر به این شکل سر به نیست می‌کند. پس از پیدا کردن اجساد دستگیرش می‌کنند. زندانی بعدی پسر بیست‌ساله‌ای که از بسیج ارتش آلمان فرار کرده است. زندانی چهارم مردی است که به فراریان انگلیسی و یهودی پناه داده است. زندانی پنجم یک خاخام است که مجبور به شناسایی هم‌کیشانش شده است ولی عده‌ای از آن‌ها را معرفی نکرده است و به همین دلیل محکوم شده است. زندانی ششم یک کمونیست و درعین حال کسی است که قبلاً فرار کرده است. بعد از آن‌ها نوبت فیلیپ می‌رسد، ولی فیلیپ دوست ندارد حرف بزند. زندانیان را در حال دویدن تیرباران می‌کنند و این کار تمرینی برای تیراندازی است. فیلیپ حاضر نیست بدود. زندانیان دیگر نیز از او پیروی می‌کنند. محکومان را به‌سوی میدان تیر می‌برند. افسر اس.اس آن‌ها را پشت به مسلسل‌ها و رو به تپه قرار می‌دهد و دستور می‌دهد که بدوند و می‌گوید اگر کسی به پشت تپه برسد دفعه بعد با محکومان دیگر اعدام خواهد شد. تیراندازی مسلسل‌ها شروع می‌شود و مهی از دود پدید می‌آید. فیلیپ که هرگز به مرگ فکر نکرده بود، از مه استفاده می‌کند. پایش تیر خورده است، ولی با سرعت خود را به پشت تپه می‌رساند به بالای دیوار می‌رود و از طنابی که از آن آویزان شده است به پشت آن می‌پرد. ماشین لوییزان را که ماتیلد و فرانسوا نیز در آن هستند می‌بیند و سوار می‌شود. در ماشین فکر می‌کند اگر نمی‌دوید نمی‌توانست خود را نجات دهد. بعد با یادآوری افسر اس.اس که با تحقیر به او نگاه کرده بود، دچار خشم می‌شود و ناگهان می‌گوید از زنده ماندن خود بیزار است. ماتیلد با شنیدن این حرف دست او را در دست‌هایش می‌گیرد و…

محورهای اساسی این اپیزود، از یک‌سو پیدایش ابتکار مبارزه توسط خودِ توده مردم است، و از سوی دیگر ترس از مرگ وقتی در چند قدمی آن قرار می‌گیریم. فیلیپ موقعی که به‌طرف میدان اعدام رانده می‌شود، به لوک قدیس فکر می‌کند، ولی به این نتیجه می‌رسد که زندگی را بیش از او دوست دارد. اما محور سوم زمانی برای ما عیان می‌شود که به خشم ناشی از تحقیر یک بیگانه پی می‌بریم. فیلیپ از مرگ نجات پیدا کرده است، ولی از خفتی که افسر نازی در حقش روا داشته بود، به‌شدت ناراحت است، اما خشم او کمی دیرتر به اندوه می‌گراید، زیرا یاد آن‌هایی می‌افتد که تا چند دقیقه پیش کنارشان بود و حالا مرده‌اند. شرمنده می‌شود ولی چه می‌تواند بکند؟

حرف آخر: اگر این کتاب را بخوانید یا فیلمی را که کارگردان صاحب‌نام فرانسوی ژان پیر ملویل از روی آن ساخته است، ببیند، بی‌گمان یاد نکاتی می‌افتید که مردم کشور خود ما طی هشت سال مقاومت از خود نشان دادند. در این کتاب ممکن است همکار و همسایه‌تان را ببینید، زیرا ژوزف کسل به‌تقریب تمام شخصیت‌های اثرش را از واقعیت گرفته است، و گرچه در بعضی موارد به اغراق‌هایی رو آورده است که معمولاً در سینما به کار می‌رود، اما از یکی از ارکان داستان‌نویسی یعنی تخیل ناب فاصله می‌گیرد- بهتر است بگویم خیال‌پردازی می‌کند. در خودِ واقعه‌ها هم اغراق شده است و تخیلی در آن‌ها نیست، اما اگر این تعریف را بپذیریم که »داستان یعنی کنش‌ها و تفکر و گفتار چند شخصیت دروغین حول رخدادهای واقعی« در آن‌صورت بارِ دروغین بودن شخصیت‌های این داستان کم، و جنبه اغراق‌گویی‌شان زیاد می‌شود، به‌همان شکل که خصلت واقعی بودن رخدادها بحث باورپذیری را پیش می‌کشد. (منظورم واقع‌نمایی نیست.) با تمام این احوال که از حوصله فضای موجود نقد خارج است، نویسنده موفق شده است روحیه آزادگی را- که نگارنده هم مثل بسیاری از همنوعانش، آن‌را به‌قول خودمانی »فطری« می‌داند – به‌خوبی بَرسازد. درست به‌دلیل همین درونمایه است که مردم، اعم از پولدار و فقیر یا اندیشمند و عامی(جدا از چند استثناء) وقتی در مقابل دشمن مشترک قرار می‌گیرند، به‌همبستگی خاصی می‌رسند. تفاوت‌ها، اختلاف عقیده‌ها و حتی منافع شخصی به‌طور موقت به اموری جزیی و پیش‌پاافتاده تبدیل می‌شوند. دشمن مشترک و اشغالگر که «فردیت»ها را به‌مثابه «نماینده» ملت تحقیر می‌کند، همین «فردیت‌ها» را تبدیل به یار و یاور یکدیگر می‌کند تا علیه اعمال غیرانسانی نیروی سرکوبگر بجنگند. موضوع دیگری که نویسنده برای خواننده بازنمایی می‌کند، تقابل غریزه مادری و حس آزادی‌خواهی در ماتیلد است. او به‌راحتی از خانواده‌اش می‌گذرد تا وقت و نیرویش را صرف مبارزه با آلمانی‌ها کند، ولی غریزه مادری‌اش اجازه نمی‌دهد که دخترش را به‌خاطر هدف قربانی کند. امری که برای هر مادری کاملاً طبیعی است. در اپیزود دختر ماتیلد، ماتیلد دستگیر می‌شود. به او می‌گویند اگر همدستانش را معرفی نکند، دخترش را به یک نجیب‌خانه در لهستان خواهند فرستاد. فیلیپ معتقد است که ماتیلد باید دخترش را قربانی آزادی ملت کند، ولی لوک قدیس می‌گوید «حقیقت این است که من انسان‌ها را دوست دارم، فقط همین و دلیل شرکتم در تمام ماجراهایی که داشته‌ایم، فقط ضدیت با بخش غیرانسانی موجود در نهاد برخی از ما افراد بشر است.» (ص ۲۶۰) به عقیده شما- در موضع پدر یا مادر یا خواهر و برادر- ماتیلد چه کند؟

ترجمه تحسین‌انگیز قاسم صنعوی، برگ جدیدی است در کارنامه درخشان سه دهه ترجمه و خدمات فرهنگی او.


 

پاپوش

مجید قیصری پرونده جنگ صدای بسته‌شدن در که می آید، صبر می‌کنم تا صدای به هم خوردن در جا کفشی هم بیاید. صدای پایش که می‌پیچد توی راه‌پله‌ها، پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم؛ نفس راحتی می‌کشم. باید کار را، امروز یک‌سره کنم. به خودم جرات می‌دهم؛ می‌گویم: «می‌تونم، می‌تونم، می‌تونم.» در این یک سال، سه‌بار تصمیم گرفته‌ام از خانه بروم ولی زود منصرف شده‌ام. دیشب، وقتی که از خواب پریدم، تصمیم گرفتم به این زندگی خاتمه دهم.

اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباس‌ها است. می‌روم سراغ کمد لباس‌ها. کمد را باز می‌کنم؛ ازهمان گوشه‌ی پنجره سرک می‌کشم به بیرون. می‌خواهم مطمئن شوم که جهان رفته سر کار! کوچه خلوت است. «حتما رفته.» بر می‌گردم سراغ کمد لباس‌ها. چند دست لباس بر دارم؟ دو دلم. نگاهم از کمد لباس‌ها می‌افتد به تخت‌خواب. لکه‌ی پایین تشک به چشمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. رو بر می‌گردانم ولی لکه، دست از سرم بر نمی‌دارد. توی سرم شروع می‌کند به رشد کردن؛ لکه، آن‌قدر بزرگ می‌شود که داد می‌زنم: «نه، نه، نه. لعنتی!» لکه‌های پا جای‌شان را به لکه‌های دست می‌دهند. گوشه‌ی پتو را می‌کشم تا پایین تخت، لکه‌های پا را می‌پوشانم. بعد دست می‌برم لای چوب‌رختی‌ها. سرم را به کمد لباس‌ها گرم می‌کنم. این جوری شاید لکه‌ها دست از سرم بردارند. اول کت و دامن صورتی‌ام را بر می‌دارم، بعد تاپ مشکی و چند دست پیراهن و سوتین… دیگر نمی‌دانم باید چه بردارم؟ بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ فکر این جایش را نکرده‌ام! به غیر از خانه‌ی مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم می‌گیرم اول زنگ بزنم خانه‌ی مادرم.

گوشی را برمی‌دارم. هر دفعه به بهانه‌ای جا زده‌ام. شماره می‌گیرم. این بار نمی‌خواهم جا بزنم. می‌تونم. چند بار تکرار می‌کنم: «می‌تونم. می‌تونم.» مادرم گوشی را بر می‌دارد.

«خونه‌ای مامان؟»

می‌پرسد: «چطور؟»

«می‌خواستم ببینمت.»

مادرم کمی مکث می‌کند و بعد می‌پرسد: «چیزی شده؟»

«چطور؟ نه.»

«آخه این وقت صبح! می‌دونی الان ساعت چنده؟»

نگاه به دیوار رو به رو می‌کنم. یک ربع مانده به هفت.

«هیچ چی. همین‌جوری دلم هوات رو کرد.»

گوشی را می‌گذارم. دوباره عجله کردم. می‌روم سمت دستشویی. صورتم را می‌گیرم زیر شیر آب. حالم کمی جا می‌آید. از خودم بدم می‌آید. دست و رو نشسته زنگ زده‌ام به مادرم که چه بشود؟

اصلا فکر نمی‌کردم روزی کارم به این‌جا برسد. خود خوری می‌کنم. نمی‌توانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر می‌دانم. در این پنج سال، حتی یک بار، به مادرم اشاره نکرده‌ام که دارم چه می‌کشم. از اول چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان می‌بینند یا دیده‌اند. اصلا فکرش را نمی‌کردم. اصلا فکر نمی‌کردم چیزی به این کوچکی بتواند زندگی‌ام را خراب قرار کند. هرچه می‌خواهم گناه این زندگی را به گردن جهانگیر بیاندازم، نمی‌توانم. هر چند که او باعث و بانی است. می‌دانم که او مقصر نیست. وقتی بهش می‌گویم از این وضع خسته شده‌ام می‌گوید دست خودم نیست! می‌دانم وقتی به مادرم بگویم، می‌گوید هر چه عیب و ننگه مال زنه.

تلفن زنگ می‌زند. دارم پیراهن‌ها را می‌چینم توی چمدان. با ترس و لرز گوشی را برمی‌دارم. مادرم است. می‌پرسد:

«چی شد؟»

«چی چی شد؟»

«صب به این زودی زنگ می‌زنی که داری می‌یایی خونه و گوشی رو قطع می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت دختر. حالت خوبه؟»

«کجای این کار عیب داره! اگه دختر بخواد بره دیدن مادرش.»

«هیچ کجاش عیب نداره. اومدن زنگ می‌خواد؟»

«نه.»

بغض گلویم را می‌گیرد. اگر حرف دیگری بزنم کار را خراب‌تر می‌کنم.

«الو. الو.»

«بله مادر.»

«با جهان حرفت شده.»

«اگه نارحتی نمی‌یام خونه.»

«حرفو عوض نکن…»

طاقت نمی‌آورم. گوشی را می‌گذارم سر جایش. از ته دل فریاد می‌زنم: «ترسو. ترسو.» به خودم لعنت می‌فرستم که چرا زنگ زده‌ام خانه. چرا مادرم را انداخته‌ام تو هول و ولا. دل‌دل می‌کنم اگر دوباره زنگ بزند چه جوابش را بدهم. برای همین، دو شاخه‌ی تلفن را می‌کشم.

وقتی دیدم جهان این طوری است به رویش نیاوردم. خیلی عادی. انگار نه انگار که چنین چیزی هست. گفتم شاید ایراد از من باشد. اگر زن دیگری باشد، حتما با او می‌سازد. هر شب، کمکش می‌کنم تا پارچه‌ها را عوض کند. موقع خواب، اول او را تر و خشک می‌کنم، بعد خودم می‌خوابم. دیگر برایم عادی شده. (نمی‌دانم چند وقت است؟) گفتم عادت می‌کنم. کم‌کم دیدم در نبودش هم دارم حضورش را حس می‌کنم. وقتی که کنارم بود، عادی بود. کافی بود توی خواب، بی‌هوا دستم بخورد به دستش، یا پنجه‌ی پایش. تنم، مور مور می‌شد. انگار که شاخک زبر سوسک، گرفته باشد به دستم. از خواب می‌پریدم. سرم درد می‌گرفت و می‌نشستم توی جام و به زندگی‌ام فکر می‌کردم؛ به این که تا کی باید این پاپوش‌ها و دست‌کش‌های نخی را تحمل کنم. صبح که می‌خواست برود سر کار، بیدارم نمی‌کند. می‌پرسیدم چرا بیدارم نکردی. می‌گفت دیدم خوابی، حیفم آمد بیدارت کنم. موقع بیرون رفتن از خانه، می‌گفت ببخشید! دست خودم نیست، طبیعتم شده.

وقتی که جهان نیست، پاپوش‌ها و دست‌کش‌ها را می‌اندازم روی بند رخت تا خشک شود. پارچه‌ها، از عرق، لکه‌لکه شده‌اند. جهان از راه که می‌رسد، اول پاپوش‌ها و دست‌کش‌های اداره‌اش را در می‌آورد، پهن می‌کند روی بند رخت، بعد پارچه‌های خشک‌شده را جمع می‌کند می‌گذارد توی کیفش. بند رخت همیشه پر است. هر کجا که می‌رود، چند جفت اضافه از این لیف‌ها را با خودش می‌برد. نمی‌خواهد با دست عرق کرده با دیگران دست بدهد. به من که می‌رسد، اول پارچه‌های خیس را عوض می‌کند بعد یک پاپوش تمیز به پا می‌کند تا روی سرامیک‌ها لیز نخورد. بعد دست‌کش‌های خشک‌شده‌اش را دست می‌کند و می‌نشیند رو به روی من؛ عین یک مترسک. این‌طوری جلوی عرق سردی را که از دست و پایش می‌ریزد برای چند لحظه‌ای می‌گیرد. چندین بار دکتر رفتیم. گفتند عیب از غدد داخلی است. چند تا اسم گفتند که یاد نگرفتم. گفتند، کاری نمی‌شود کرد؛ باید ساخت. انگار تازه از سونا آمده باشد بیرون. دست و پرش، همیشه خیس است. تمام لباس‌های زیرش خیس است. مدام عرق می‌کند؛ عرق سرد، عرق بی‌بو. هر وقت که نگاهش می‌کنم، با دستمال خشکی دارد می‌کشد به پیشانی، زیر چشم‌ها، روی چانه‌اش. هر وقت که به صورتش نگاه می‌کنم، قطره‌ای عرق، منگوله بسته نوک دماغش. تمام زندگی‌ام شده این قطره. قطره‌ای که می‌خواهد بیفتد، ولی نمی‌افتد. تمام روز در حال فکر کردن به این قطره هستم. عذاب‌آورترین لحظه‌ی روز، لحظه‌ای است که می‌خواهم بروم طرف رخت‌خوابم. وقتی که دست دراز می‌کنم طرف پتوها، چشمم را می‌بندم. نمی‌خواهم چشمم بیفتد به آن لکه‌ها. دیگر از دست این لکه‌ها خسته شده‌ام. یاد مادرم می‌افتم، نکند راه بیفتد، بیاید خانه‌ام، یا زنگ بزند محل کار جهان. اگر جهان بفهمد چه می‌کند؟ الان نشسته پشت میزش، دارد تلفن‌ها اداره ارتباط می‌دهد. دو شاخه‌ی تلفن را وصل می‌کنم. گوشی را بر می‌دارم، شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. روی زنگ سوم، مادرم گوشی را بر می‌دارد. می‌پرسم:

« کجایی؟ چرا گوشی رو دیر برداشتی؟»

نمی‌تواند حرف بزند. هق‌هق امانش نمی‌دهد. چند بار قاتی هق‌هق‌ها اسمم را صدا می‌زند. فریبا، فریبا…

می‌پرسم: «چیزی شده؟»

نمی‌تواند صحبت کند. این بار اوست که گوشی را قطع می‌کند.

خودش می‌گوید، مربوط به سال‌ها قبل می‌شود. جزیره‌ی مجنون. در نبودش، نقشه‌ی ایران را پهن می‌کنم کف اتاق. شروع می‌کنم به گشتن. چند بار، دست به سر و گوش این گربه‌ی کوچولو می‌کشم، شاید بتوانم روی سینه یا دست و پاهای این گربه ردی از مجنون پیدا کنم. چشمم به چنین اسمی نمی‌خورد. حتی به جنون یا جُبون. خودش می‌گوید، آن‌جا شدم. جزیره‌ای با این اسم، روی نقشه پیدا نمی‌کنم. ولی او می‌گوید، هست. منم می‌گوید حتما هست. به خاطر اسم قشنگش، حتما هست. می‌گوید همان‌جا، چند تایی گاز شیمیایی قاتی هم خورده. چند نفر بوده‌اند، نمی‌داند؟ از آن عملیات، فقط جاده‌های باریک و گلی‌اش، در یادش مانده. جاده‌ای که در پیچاپچ نی‌زارها می‌چرخیده و آن‌ها دور خودشان می‌چرخیدند. همه جور بویی می‌آمده. بوی سیب، بوی علف تازه‌چریده، بوی سیر تازه. تا برسد به بیمارستان از هوش می‌رود. تا سال‌ها تنگی نفس داشته. نمی‌توانسته راه برود. با دوا و دکتر، تنگی نفسش خوب می‌شود؛ بعد از عروسی، عرق‌کردنش یک دفعه شروع می‌شود. عرق سرد. از تمام تنش عرق شروع کرد به جوشیدن. بعد از مدتی عرق بدنش کم شد. تنش، گاه‌گاهی عرق می‌کرد ولی کف دست‌ها و پاها، ادامه پیدا کرد.عرقی بی‌بو؛ طوری که هر چه سر و صورتش را خشک می‌کرد، عرق بند نمی‌آمد. برای همین، همیشه دستمالی توی دستش است؛ دستمالی خیس. به خانه یا اداره‌اش که می‌رسد نفس راحتی می‌کشد و کیسه‌های نخی را در می‌آورد. برای همین، هیچ کجا میهمانی نمی‌روم. شب‌ها، جایی نمی‌توانیم بمانیم. اداره‌ی جهان یا بد خوابی من را بهانه می‌کنیم تا نمانیم. وقتی که مجبور هستیم برویم شهرستانی دور، چند دست پارچه‌ی اضافه بر می‌دارد. به قول خودش «لیف فراموش نشه.» کیسه‌ها را می‌گذارد توی کیف من. بغل آینه‌ی دردار و روژ لب و کرم و پودرها. وقتی می‌پرسم «تا کی این وضعیت ادامه دارد؟»، می‌گوید: «زیاد طول نمی‌کشد، فقط تا لب گور.» وقتی نگاهم را به بند رخت می‌بیند، سرخ و سفید می‌شود و می‌گوید: «هر وقت تو بگی، من حاضرم.» چه دارم که بگویم؟ نمی‌توانم حرف بزنم. بگویم چه؟

تلفن زنگ می‌زند. مادرم است.

می‌گوید: «ببخشید دست خودم نبود، دلم هزار جا رفت.»

می‌پرسم: «حالا کجایی؟»

می‌خندد و می‌گوید: «خونه‌ام. چه‌طور؟»»

«می‌خوام بدونم چه فکرهایی کردی؟»

نمی‌گوید. هر چه اصرار می‌کنم، جواب نمی‌دهد.

می‌گوید: «نپرس.» می‌گوید زنگ زده به جهانگیر. او از هیچ چیز خبر نداشته. می‌گوید نکند بین‌تان اتفاقی افتاده باشد. می‌پرسد: «حالا کی می‌آیی؟»

می‌گویم: « هیچ وقت.»

می‌گوید: «خر نشو دختر! پاشو بیا.»

می‌گویم: «می‌خواستم حالت بپرسم که خدا رو شکر خوبی.»

هر چه مز‌مز می‌کنم که چیزی بگویم، نمی‌توانم. می‌بینم حتی نمی‌توانم به مادرم حرف دلم را بزنم.می‌خواهم بگویم من شب‌ها کنار یک مترسک می‌خوابم، ولی نمی‌توانم. اصلا مگر می‌شود این حرف‌ها را به کسی گفت؟

تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم.


 

بازنمایی تقابل سازمایه‌های (Elements) فرهنگی در رمان

فتح الله بی نیازروایت شیوه‌ی نگرش اولیه‌ی بشر نسبت به طبیعت، خدا و خود است. در این رمان، تقابل نگرش مذاهب توحیدی، تفکرات علمی و پیشرفت‌های صنعتی دنیای مدرن باز نمایی می¬شود. در رمان (The story teller) که با عنوان «مردی که حرف می‌زند» ترجمه شده است، تلاش جامعه مدرن برای تغییر جوامع بدوی نیز جای خاص خود را دارد. این تلاش در واقع گرایش جامعه سرمایه‌داری به یکسان‌سازی انسان‌هاست؛ امری به‌ ظاهر پیچیده که حاصلش از خود بیگانگی و بی‌هویتی است.

راوی‌های داستان دو مردند. یکی از آن‌ها تمایلات عقلانی، مارکسیستی و مدرن دارد و دیگری دارای تفکرات سنتی است. با وجود این اختلاف عقیده، مرد مارکسیست به مرد سنت‌گرا یعنی «شائول زوراتاس» علاقه بسیاری دارد. پدر شائول مردی است که از مذهب اولیه خود به دین یهود گرویده است. او عاشق زنی مسیحی می‌شود. مادر شائول ظاهراً به دین یهود می‌گرود، ولی جامعه یهودی هیچ‌گاه زن را به ‌عنوان یک یهودی نمی‌پذیرد. قدرت سُنت با همین اشاره‌ها، ایماها و نشانه‌های اولیه نویسنده به خواننده منتقل می‌شود. شائول کودک است که مادرش می‌میرد. پدر مایل نیست پسرش مذهبی غیر از مذهب دهکده انتخاب کند و برای او مهم است که شائول مقام اجتماعی بالایی کسب کند، به‌ همین دلیل امیدوار است شائول با ادامه تحصیل در رشته حقوق، وکیلی مشهور شود. به ‌عبارتی پدر پایی در سُنت دارد و پایی در وسعت گرایش‌های مدرنیستی.

شائول به ‌دلیل ماه‌گرفتگی بزرگی که سمت راست صورتش را پوشانده است، چهره‌ای زشت و در عین حال جذاب دارد. معمولاً مردم با مشاهده‌ی صورت او، چهره درهم می‌کشند، بعضی با گستاخی دشنام می‌دهند و او را غول می‌نامند و بعضی خیره به او می‌نگرند. شائول در برابر این رفتارها، بسیار صبور و آرام است و هیچ‌گاه خشمگین و عصبی نمی‌شود. به ‌عبارتی خواننده متوجه می‌شود شائول در مقابل رفتار برخاسته از سُنت و الگوهای تثبیت‌شده مردم، بدون هیچ ادعایی، از خود تعامل و رفتار تکثرگرای مدرنیستی نشان می‌دهد. گذراندن تعطیلات نزد اقوام مادر، موجب تحول فکری او می‌شود. پس از بازگشت شروع به مطالعه مردم‌شناسی می‌کند. تداوم مطالعات سبب تغییر رشته دانشگاهی او از حقوق به مردم‌شناسی می‌شود. به ‌عبارتی در این شخصیت، وجه فرهنگی مدرنیسم بر جنبه اقتصادی آن غلبه پیدا می‌کند. علاقه به مردم‌شناسی، او را با قبیله‌ای بدوی به‌نام «ماچیگنگا» آشنا می‌کند. تعطیلاتش را با آن‌ها می‌گذراند و موفق می‌شود رساله‌ای بنویسد و فارغ‌التحصیل شود. دانشگاه بورسیه یکی از کشورهای اروپایی را برای ادامه تحصیل به او پیشنهاد می‌کند ولی او به بهانه نگه‌داری از پدر، آن را رد می‌کند. شائول با دوست دانشکده‌اش که راوی دیگر داستان است گاهی درباره آداب و رسوم آن قبیله بدوی حرف می‌زند. او نگران نابودی جنگل یعنی محل سکونت قبیله است. دوستش که نشانه‌های تأثیر عقاید آن‌ها را در رفتار شائول می‌بیند، او را به ‌عنوان یک بومی‌گرای متعصب نگاه می‌کند. شائول با متمدن کردن قبایل به‌ شدت مخالف است و آن ‌را معادل بیگاری، استثمار، تبدیل شدن آن‌ها به اشباحی نیمه‌ متمدن و در نهایت محو قبیله‌ها می‌داند. این مخالفت شائول، شبیه نگاه بخشی از اگزیستانسیالیست‌ها و نئومارکسیست‌ها به جوامع پیشرفته صنعتی است؛ جوامعی که برای گروه‌های بدوی نه تمدن، بلکه فقر، نابسامانی و از همه بدتر بی‌هویتی و بیگانگی از خود به ارمغان می‌آورند. آن‌ چه برای آن‌ها مهم است، نه بافرهنگ کردن بومی‌ها بلکه باسواد کردن و در عین حال جاهل نگه‌ داشتن آن‌هاست، زیرا با چنین امکانی می‌توانند با تبلیغ ابتذال‌گرایی، نیرنگ‌های روانی و اجتماعی و با استفاده از ناآگاهی آن‌ها نسبت به بازارهای بورژوازی، از نیروی کار و منابع طبیعی متعلق به آن‌ها سوءاستفاده می‌کنند. البته از نظرِ دوست شائول گرایش او به آن قبیله بدوی، ناشی از زشتی صورت و یهودی بودن او است؛ دو امری که می‌تواند سبب حاشیه‌نشین شدن انسان شود و او را به ‌سوی گروه‌های حاشیه‌ای سوق دهد. به هر حال اشتغالات تحصیلی و شغلی آن‌ها مانع می‌شود که بیشتر درباره این مسائل بحث کنند. دوستِ شائول به‌ طور اتفاقی موفق می‌شود همراه با انستیتوی زبان‌شناسان دانشگاه که درباره آداب و رسوم، زبان و مذهب قبایل ماچیگنگا تحقیق می‌کند، به ناحیه آمازونی برود. دلیل رفتن او به این مسافرت علاقه زیاد به شائول و حرف‌هایی است که از او درباره آن قبیله شنیده است. در تمام طول سفر به شائول فکر می‌کند. از آن‌جا که منطقه سفر طبیعتی دست‌نخورده است و یادآور دوران ماقبل تاریخ است، دچار حالت مکاشفه می‌شود و در این حالت بسیاری از اختلاف‌ نظرهای خود را با شائول توجیه می‌کند. مشاهده تضاد آشکار منافع سرمایه‌داران با منافع افراد قبیله و استثمار آن‌ها به‌ وسیله سفیدپوستان، غیرممکن بودن هم‌زیستی آن‌ها را با یکدیگر نشان می‌دهد؛ یعنی همان چیزی که شائول به آن اعتقاد داشت. دقیق‌تر بگوییم: یوسا عقیده مارکس (و انگلس) را به لحاظ اقتصادی و نظرگاه جامعه‌شناختی ماکس وبر و نگرش کلود لوی استروس را در جزئی‌نگری مردم‌شناختی در روابط فردیت‌ها تصویر می‌کند: همزیستی دو تراز کاملاً متفاوت اقتصادی- اجتماعی – فرهنگی معادل سلطه غیرارادی کشور یا گروه پیشرفته‌تر است. بی‌دلیل نیست که مناسبات مورد بحث به‌ نحوی مّقدر و جبرگرایانه منجر به سلطه سفیدپوست‌ها می‌شود. او اکنون مانند شائول فکر می‌کند: بهتر این است که به ‌جای همزیستی، حق حاکمیت آن‌ها بر مکان سکونت‌شان به رسمیت شناخته شود. او به ‌رغم دیدگاه سوسیالیستی‌اش همزیستی میان «پرو» متجدد و پرو بدوی را غیرممکن و نامطلوب می‌داند و از این جهت افکار خود را مانند افکار شائول غیرواقعی و رمانتیک می‌پندارد. از طریق آشنایی با زوجی زبان‌شناس به‌نام «شنیل» پی می‌برد قبایل ماچیگنگا به ‌صورت گروه‌هایی پراکنده زندگی می‌کنند. بعضی از آن‌ها که در دشت ساکن هستند، به ‌دلیل تماس با سفیدپوست‌ها و دورگه‌ها با فرهنگ نوین آشنا شده‌اند و تمایلات غربی پیدا کرده‌اند. برخی که در بیشه‌ها ساکن هستند، زندگی سنتی خود را کم و بیش حفظ کرده‌اند و عده‌ای که در جنگل‌ها به سر می‌برند، کاملاً به سُنن خود وفادار مانده‌اند. دسته سوم به غریبه‌ها اعتماد نمی‌کنند و آن‌ها را نمی‌پذیرند. شنیل‌ها قصد دارند بعد از یادگیری زبان قبیله، انجیل را به آن زبان ترجمه کنند تا به این وسیله بتوانند آن‌ها را به مذهبی معتقد کنند که خودشان به آن ایمان دارند. آن‌چه بیش از هر چیز دیگر در این سفر توجه او را جلب می‌کند، شنیدن حرف‌های این زوج درباره مردهای قبیله است: «دهان آن‌ها، رشته پیوند جامعه‌ای بود که مبارزه برای بقا ناگزیرش کرده بود تجزیه شده و در هر سو پراکنده شود»ص ۱۰۰) سخن‌گویان مدام از قبیله‌ای به قبیله دیگر می‌روند. چند روز نزد هر قبیله می‌مانند، حرف‌های‌شان را گوش می‌دهند و برای آن‌ها از قبایل دیگر حرف می‌زنند. آن‌ها حافظه خوبی دارند و نه‌ تنها از زمان حال بلکه از گذشته نیز صحبت می‌کنند. «مردی که حرف می‌زند» به هر یک از اعضای قبیله یادآوری می‌کند دیگران زنده‌اند و به ‌واسطه آداب و رسوم مشترک هنوز مرتبط و وابسته به هم هستند. او در بازگشت به دیدن شائول می‌رود و جریان سفر را برایش تعریف می‌کند. شائول سخنان تندی علیه انستیتوی زبان‌شناسی و مبلغان مذهبی می‌گوید. از نظر او زبان‌شناس‌ها قبایل را از درون خراب می‌کنند زیرا به ریشه‌های رفتاری آن‌ها نفوذ می‌کنند و ضمیر ناخودآگاه آن‌ها را تحت اختیار می‌گیرند و به این ترتیب روح آن‌ها را می‌کُشند. یادگیری زبان قبایل توسط آن‌ها به این منظور است که قبایل به غربی‌هایی خوب، متجدد، سرمایه‌دار و مسیحی تبدیل شوند؛ تغییری که در نهایت منجر به فساد و محو شدن قبایل می‌شود نوعی بی‌احترامی است؛ زیرا احترام واقعی این است که آنها را به حال خودشان گذاشت و آن‌ها را همان‌طور که هستند، پذیرفت. با چنین تفکری، راهکارهای متنوع تجدد برای قبایل، عملی بی‌رحمانه است؛ زیرا روح زندگی مدرن رابطه آن‌ها را با طبیعت موجودات طبیعی و با یکدیگر به‌ هم می‌ریزد. شائول همچنین کار مبلغان مذهبی را ابلهانه می‌داند، زیرا آن‌ها خدای انتزاعی مسیحی تبلیغ می‌کنند که در زندگی روزمره به هیچ کاری نمی‌آید و تنها روزهای یکشنبه به یادش می‌افتند؛ درحالی‌که نزد آن قبایل «خدا عبارت است از هوا، آب، غذا… ضرورت‌های حیاتی، که بدون آن زندگی غیرممکن است.»(ص ۱۰۹ و ۱۰۸) نکته بسیار مهم این‌که یوسا ژرف‌ساخت بودن زبان را در متن تنیده می‌کند و به این ترتیب ایده فلسفی ارائه می‌دهد بی آن‌که به اطلاع‌دهی متوسل شود.

با این‌که شائول به ‌ظاهر سنتی فکر می‌کند، اما خواننده رگه‌هایی از چندصدایی، مرکززدایی، «انسان از درون هدایت‌شده» و جزیی‌نگری یا به اعتباری تکه‌پاره‌های از هم گسیخته از عقایدی که امروزه پُست‌مدرنیسم خوانده می‌شوند، در حرف‌های او می‌شنود. خصوصاً به این دلیل که معتقد به اجازه حضور و اظهار عقاید مختلف و متفاوت در جامعه‌ای واحد است. به‌ عبارتی از نظر او گفتمان حول نظرات متفاوت و کثرت‌گرایی ضمنی گروه‌ها و قبایل، سبب تکامل و تحول جوامع می‌شود و آن‌ها را به‌ سوی آزادی خودساخته سوق می‌دهد. این روند «ذهن فردیت» را فعال می‌کند و در تعّین هویت او نقش مهمی ایفا می‌کند؛ زیرا رو به ‌رو شدن با نظرات متعدد و مختلف، قالب‌های از پیش‌ساخته فکری آدمیان را متلاشی می‌کند و زمینه‌های جدیدی برای تفکر و بررسی در اختیار او می‌گذارد. پیشرفته‌ترین تراز روانکاوی مدرن – مثلاً نزد لاکان – نیز با توجه به پیچیدگی و چندلایگی روان انسانی، به شدت با یک‌دست کردن ذهنیت انسان‌ها و اعتقاد آن‌ها به چیزی واحد مخالف است و آسیب‌شناختی مشخصی در این مقوله عرضه می‌کند که مورد بحث ما نیست. اعتقاد شائول به پذیرفتن قبایل بدوی، آن‌چنان که هستند، شباهت زیادی به نظریات فوق دارد. جالب این‌جاست که این ایده‌ها از سوی متفکرانی مثل آنتونیو گرامشی، لویی آلتوسر، امه سزر، فرانتس فانون، و مکتب فرانکفورت مطرح شده بود و یوسا با ذکاوت خاص خود آن‌ها را به بن‌مایه یک روایت تبدیل کرده است. منتقد ادبی میناپولیس استار تریبون به‌ درستی حق داشت که نوشت بارگاس یوسا داستانی فراگیر، جذاب و تفکربرانگیز در بافتی ظریف از تفسیر سیاسی و سبک روایی خلق کرده است.

باری! وقتی دوستِ شائول از «مردانی که حرف می‌زنند» برای او صحبت می‌کند، او ظاهری بی‌اعتنا به خود می‌گیرد و از اظهارنظر طفره می‌رود. بعد از این ملاقات شائول و دوستش همدیگر را نمی‌بینند. دوستِ شائول به اسپانیا و فلورانس می‌رود. چند نامه برای او می‌فرستد و درباره تحقیقات و مقالاتی که درباره قبیله ماچیگنگا خوانده است، برای او می‌نویسد. شائول به هیچ‌ یک از نامه‌ها جواب نمی‌دهد. راوی بی‌نام بالاخره خبر می‌یابد که شائول به ادامه تحصیل بی‌علاقه شده است و بدون تمام کردن رساله‌ی دکترا، دانشگاه را ترک کرده است و به‌ خاطر پدرش که دوست دارد در اسراییل بمیرد، با او به اسراییل رفته است. اما شائول هرگز به اسراییل نمی‌رود. او پس از مرگ پدر همه‌ چیز را رها می‌کند. به دیگران می‌قبولاند که به اسراییل می‌رود تا به این ترتیب «به‌نحوی بازگشت‌ناپذیر، پوست، نام، عادات، سنن، خدا و هر چه را که پیش از آن داشته است…»(ص ۲۵۷) تغییر دهد و رد پای خود را محو کند. او این کار را با پیوستن به قبیله ماچیگنگا و زندگی با آن‌ها تحقق می‌بخشد.

شائول بعد از رفتن به جنگل با گروهی رهروان، راه می‌رود. آن‌ها ابتدا به او توجه نمی‌کنند، اما کم‌کم او را می‌پذیرند و جزو افراد خانواده خود به‌ حساب می‌آورند. شائول در کارها به آن‌ها کمک می‌کند. به حرف‌های آن‌ها درباره خداها و فرزندان‌شان و اعمالی که مرتکب می‌شوند با دقت گوش می‌دهد. شرح زندگی افرادی را که تحت سلطه یکی از خداها، فرشته‌ها یا شیطانک‌ها قرار گرفته‌اند به ‌خاطر می‌سپارد و خواص گیاهان و درست کردن جوشانده را یاد می‌گیرد. با این کارها موفق می‌شود اعتماد مردان روحانی را به‌ خود جلب کند.

هرگاه گروهی ساکن می‌شوند، شائول به گروهی دیگر که در راه هستند می‌پیوندد. هنگام پیوستن به قبیله جدید نه‌‌تنها به آن‌ها کمک می‌کند و به حرف‌های‌شان گوش می‌دهد، بلکه حرف‌هایی را هم که از قبیله قبلی شنیده بود، برای آن‌ها تعریف می‌کند. به این ترتیب او با تمام قبیله‌ها همسفر می‌شود و چون مدام راه می‌رود، بارها و بارها نزد قبایل بازمی‌گردد. ماه‌گرفتگی بزرگ صورت شائول که در جامعه متمدن سبب انزوای او شده بود و او آن ‌را بی‌رحمی نسبت به خود می‌دانست، تبدیل به خوش‌اقبالی او در قبیله می‌شود. در یکی از سفرهایش اعضای خانواده‌ای به او اشاره می‌کنند و می‌گویند این مردی است که حرف می‌زند، برویم و حرف‌هایش را بشنویم. شائول از شنیدن سخن آن‌ها مبهوت می‌شود؛ زیرا از نظر آن‌ها او دیو، شیطان و غول نیست (صفاتی که به‌ خاطر ماه‌گرفتگی در جامعه متمدن به او داده می‌شد) بلکه مردی است که حرف می‌زند. یک مرد روحانی به او می‌گوید «بدترین درد این نیست که آدم با صورتی مثل صورت تو متولد شود، بلکه بدترین درد این است که نداند چه وظیفه‌ای دارد» (ص ۲۲۸) دیدگاه افراد متمدن به شائول بیانگر ظاهربینی اکثر افراد این جوامع است، زیرا روح و پرداختن به آن در این جوامع جایگاه رفیعی ندارد و خیلی کم به آن پرداخته می‌شود. از سوی دیگر مادی‌گرایی و سودپرستی چنین جوامعی، آن‌ها را چنان از معنویات دور کرده است که تنها قادرند درباره چیزهای ملموس و مادی ظاهر و نمایان اظهار نظر کنند. برخلاف آن‌ها قبایل بدوی به‌ دلیل ارتباط روزمره‌شان با خدای خوبی و فرشتگان بیشتر به باطن آدم‌ها توجه می‌کنند. روح پاک یا ناپاک دیگران، خصلت اصلی برخوردها و قضاوت‌های آن‌ها را نسبت به دیگران تعیین می‌کند.

شائول وقتی می‌بیند قبایل پراکنده همه او را خویشاوند خود می‌دانند، حس می‌کند قوم آن‌ها قوم خود اوست. پس سرنوشت خود را به‌ عنوان مردی که حرف می‌زند، می‌پذیرد. او معتقد است «کسی که از وظیفه‌ای که به عهده‌اش گذاشته شده است دست بردارد تا به وظیفه دیگری عمل کند، روح خودش را از دست می‌دهد.»(ص ۲۳۴ و ۲۳۳) با احساس تولدی دوباره به سفرهایش ادامه می‌دهد. در سنین بالا نیز از یک‌جانشینی، ازدواج و برخورداری از عنوان مرد روحانی استنکاف می‌ورزد و به وظیفه خود ادامه می‌دهد. اگر ما (خواننده‌ها) کاری به مدرنیست یا پست‌مدرنیست بودن یوسا نداشته باشیم، از همین متن به گوشه‌ای از اندیشه او، به‌ مثابه یک اندیشمند پی می‌بریم: تفکر باید منطقه‌ای و اقلیمی باشد و عمل (پراتیک) جهانی؛ پس باید از دام تفکر جهانی (در اینجا ایدئولوژی بورژوایی) پرهیز کرد! یعنی اندیشه‌ای در تقابل با مدرنیسم اما نه رو به عقب، بلکه به‌سوی جلو (حالا اسمش پست‌مدرنیسم باشد یا هر چیز دیگر).

دوست شائول گرچه نامه‌هایش بی‌جواب می‌ماند، اما هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کند. او در واقع با شائول زندگی می‌کند، زیرا در پی سخنان و علایق او، هر جا که می‌رود تمام آثار نویسندگانی را که متعلق به قبیله ماچیگنگا است، مطالعه می‌کند و از این طریق به عقاید و آداب و رسوم آن‌ها پی می‌برد. او هنگامی که مسؤول تهیه برنامه‌ای تلویزیونی می‌شود، یکی از برنامه‌ها را به آن قبیله اختصاص می‌دهد و برای تهیه گزارش و فیلم به منطقه آمازونی می‌رود. نفوذ سفیدپوست‌ها در این منطقه مردم را عوض کرده است. معلم‌های دو زبانه مانند غربی‌ها لباس می‌پوشند و برخی به دین مسیحیت گرویده‌اند. دوستِ شائول از معلم‌ها درباره «مردانی که حرف می‌زنند» سؤال می‌کند. آن‌ها و دیگران از جواب طفره می‌روند و اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند. او معتقد است «انسان هر چه را برایش مهم باشد در هاله‌ای از راز قرار می‌دهد» (ص ۱۹۰) به همین دلیل احساس می‌کند قبایل پراکنده ماچیگنگا تظاهر به تجدد و مسیحیت می‌کنند، ولی در باطن همگی کم و بیش هنوز به اعتقادات و باورهای خود پای‌بند هستند. علت علاقه او به مردی که حرف می‌زند، عکس‌هایی است که در ویترین یک مغازه در فلورانس دیده است. در عکس، «مردی که حرف می‌زند» مشاهده می‌شود. افراد قبیله دور او حلقه زده‌اند و با تمرکزی عمیق به او خیره شده‌اند. او برای پرسش درباره عکس نمی‌تواند عکاس را ببیند، زیرا او مرده است. عکس هم فروشی نیست. او فکر می‌کند مردی که حرف می‌زند، شائول است، اما به ‌خاطر تار بودن عکس، شک می‌کند. به همین دلیل از افراد قبیله درباره آن مرد سؤال می‌کند. به امید جواب و رسیدن به نتیجه، از زوج شنیل که هنوز در قبیله زندگی می‌کنند سؤال می‌کند. آقای شنیل بر حسب اتفاق دو بار موفق شده است در جمع چنین مردانی شرکت کند. وقتی خصوصیات ظاهری مردی را توصیف می‌کند که حرف می‌زند، دوست شائول مطمئن می‌شود آن مرد کسی جز شائول نیست. هیجان و اضطراب ناشی از این آگاهی او را بی‌قرار می‌کند. در بازگشت از دوستی یهودی تقاضا می‌کند اطلاعاتی درباره شائول و پدرش برای او به ‌دست آورد. دوستش به او خبر می‌دهد که پدر شائول در قبرستان پرو دفن شده است، ولی هیچ خبری از شائول در دست نیست. این موضوع او را صد در صد مطمئن می‌کند شائول همان مردی است که حرف می‌زند. پس از این اطمینان، شروع به نوشتن درباره شائول می‌کند. از نظر او رفتن شائول به آمازونی و زندگی با قبیله‌های پراکنده، در واقع گذر او از جامعه‌ای متمدن به جامعه‌ای بدوی، از زبانی تکامل‌یافته به زبانی خشک و اتصالی، از عقل به جادو و از مذهب یکتاپرستی یا مذهب لاادری غربی به جان‌گرایی کافرانه است. تصور شائول به‌ عنوان مردی که حرف می‌زند برای او مبهم و غیرقابل درک است، زیرا فکر می‌کند «حرف زدن مانند مردی که حرف می‌زند عبارت است از رسیدن به حد احساس کُنه این فرهنگ و زندگی با آن، یعنی نفوذ در اعماق آن، رسیدن به مغز استخوان تاریخ و اسطوره آن، هضم ممنوعیت‌ها و واکنش‌ها و میل‌ها و هراس‌های آباء و اجدادی» (ص ۲۵۸).

شائول جنگل‌ها را زیر پا می‌گذارد و حکایت‌ها و دروغ‌ها و افسانه‌ها و سخنان یاوه و شوخی‌هایی را که آن اقوام پراکنده می‌گویند، از یک‌جا به جایی دیگر می‌برد. او احساس تعلق به یک مجموعه و ایجاد چیزی دارای خصلت برادری و یک‌پارچگی را در میان آن‌ها حفظ می‌کند. با این کارها در مقابل مفاهیم تجدد و ترقی تحمیلی می‌ایستد. این طرز تفکر، دوست او را به تحسین از شائول وا می‌دارد و قلبش را از عشق به او مالامال می‌کند؛ حتی یادآوری و تفکر به شائول او را نسبت به تفریحات عامیانه بورژوایی دل‌سرد می‌کند. به ‌جای آن‌ها به درگاه «خدای خوبی‌های قبایل» دعا می‌کند و سلامتی و شادی شائول را از او خواستار می‌شود.

نام این دوست هرگز در داستان فاش نمی‌شود. گویی نویسنده می‌خواهد به طریقی یگانگی روحی او با شائول را نمایان کند و با دلالت‌های ضمنی بگوید که او از لحاظ روحی کسی غیر از شائول نیست؛ درست همان‌طور که افراد قبیله ماچیگنگا دارای اسم‌های مشخص نیستند، ولی همه روحی یک‌پارچه دارند.


 

آن که دست تکان می‌داد، زن نبود.

یکی از ویژگی‌های بعضی از داستان‌ها، تعّین مردم‌شناختی و اجتماعی آن‌ها است؛ حتی اگر درون‌مایه‌های‌شان فارغ از زمان و امری جهانی باشد. از این نمونه است رمان‌های کلاسیک جنایت و مکافات، مادام بواری و شمار کثیری از کارهای نویسندگان مدرنیست همچون فاکنر، آستوریاس، یوسا، کنراد، فوئنتس و دیگران. کیفیت و کمیت این تعّین تعریف‌ناپذیر است؛ داستان می‌تواند در حد رمان «مردی که حرف می‌زند» بارگاس یوسا انبوهی از سنت‌ها، باورها، اعتقادات و حتی افسانه‌ها و اسطوره‌ها را در متن خود جای دهد یا در حد «حریق در باغ زیتون» خانم گراتزیا دلدا فقط بخش‌هایی از عناصر اجتماعی و مردم‌شناختی را بازتاب دهد؛ امری که ما اسم آن را وجه سوم زمینه، نام‌گذاری می‌کنیم. ابتدا لازم می‌دانم اشاره موجزی به زمینه (Setting) داشته باشم. زمینه، موقعیت زمانی – مکانی رخدادها و توصیف‌های یک داستان است. در زمینه سعی می‌شود اطلاعات تاریخی، جغرافیایی، مردم‌شناختی، روان‌شناختی اجتماعی و جامعه‌شناسی دقیق و عمیق بستر حوادث داستان به خواننده منتقل شود؛ مگر این‌که نیازی نباشد، مانند وقوع قتل در ویلایی خارج از شهر در داستان‌های پلیسی. زمینه، همان‌طور که گفته شد، جدا از مکان و زمان وقایع داستان، عناصر، اجزاء و مواد دیگری، از جمله عادت‌ها، آداب، راه و روش زندگی، روحیات، باورها، افکار عمومی، سُنت‌ها و خرافات محیط شخصیت‌ها را به‌ نمایش می‌گذارد. اهمیت زمینه چنان است که حتی در داستان‌های فراواقعی نیز به «صورت واقعی» حضور دارد. در بعضی داستان‌ها، یا در جاهایی از یک داستان معمولی، زمینه در قالب صحنه (Scene) می‌تواند به‌مثابه یک ویژگی داستانی عمل کند. برای مثال، به‌هم ریخته شدن وسایل یک خانه نشان از این دارد که کسی یا کسانی در غیاب صاحب‌خانه به آن‌جا آمده‌اند.

زمینه سه وظیفه اساسی دارد: ۱- ایجاد «پاره‌زمینه‌ها» یا «صحنه‌ها» (Scene) – برای کنش (عمل) و دیالوگ شخصیت‌ها و بستر وقایع – بدیهی است که در این حالت بار اصلی داستان روی صحنه اتفاق می‌افتد؛ یعنی هم اعمال شخصیت‌ها و هم گفتار آن‌ها این‌جا جریان می‌یابد و از همین «جا» یعنی صحنه است که بیشترین شناخت خواننده از شخصیت‌ها کسب می‌شود. ۲- ایجاد اتمسفر یا به‌اصطلاح حال و هوا (رنگ و فضا)؛ شاد یا ترسناک، غم‌انگیز یا عاشقانه، پدید آوردن فضای ذهنی (Atmosphere) یا فضای ذهنی داستان. ۳- پدید آوردن موقعیتی (یا محیطی) که بر رفتار و افکار شخصیت‌ها و نیز رخدادها تأثیر تعیین‌کننده بگذارد یا دست‌کم نتیجه آن‌ها را متأثر کند؛ و این درست همان وجهی است که می‌خواهم روی آن انگشت بگذارم و برای تنوع و تکثرگرایی در اسلوب نقدهای منتشره، نقد این مجموعه را بر اساس آن سامان دهم.

یوسف علیخانییوسف علیخانی نویسنده جوان ایرانی که داستان‌های موقعیتی شهرنشین‌ها را نادیده گرفته است و اوایل قرن بیست و یکم سراغ روستاها می‌رود، در این مجموعه می‌خواهد با نگاهی مدرنیستی فردیت روستانشین را در جوار حافظه جمعی (الگوها، باورها، اعتقادات و…) بازنمایی کند. قبل از هر چیز باید گفت که نویسنده بدون استفاده از توصیف مستقیم، همه رخدادهای داستان‌های خود را در منطقه الموت و به‌طور مشخص به روستای میلک اختصاص داده است و با پیوند معنایی هستی شخصیت‌های این منطقه با شهرهای پیش‌رفته (نماد ماشینسیم و حتی مدرنیسم) منطقه مورد بحث را از نگاه ادبیات به‌صورت مظهری از تداوم گونه‌ای تمدن، واقعیت و انسانیت درآورده است. داستان‌ها از حد توصیف مستقیم جلوه‌های طبیعت فراتر می‌روند و نویسنده ویژگی‌های یک رخداد کاملاً انسانی را به ابزاری تبدیل می‌کند تا هم خرافه را در قالب مدرنیستی آن، فضای سوررئال و وهم، بازنمایی کند، هم ناتوانی شخصیت‌ها را در ایجاد پیوندهای روستا با شهر و حتی روستا با روستا نشان دهد. بهتر بگویم نویسنده عدم تحمل قالب‌های کهن و کهنه روستا در تقابل با نوآوری‌ها را تصویر می‌کند. به این‌ترتیب اگر بخواهیم به‌شیوه ساختاری داستان‌ها را نقد کنیم و تک‌تک اجزا این ساختار و رابطه آن‌ها را با هم کنار هم قرار دهیم، متوجه می‌شویم که نویسنده برای اجتناب از روایت‌نویسی خطی و واقع‌گرایانه کل مجموعه، شخصیت‌ها و آداب و سنن و باورها و خرافه‌ها را در واقعیتی افسانه‌گونه یا افسانه‌هایی واقعی برساخته است. به‌تقریب در تمام داستان‌ها شخصیت‌ها از طبیعت که در نماد روستا متجلی است، جدا نمی‌شوند. اجزای طبیعت (درخت، شیب، جوی آب)، زمین، روستا همه و همه به‌صورت پناهگاه طبیعی انسان‌هایی در می‌آیند که طی تاریخ به‌علت ناتوانی در رویارویی با این طبیعت به چیزهایی متوسل شده است که امروزه از دیدگاه ما خرافه و باورهای کهنه نام دارد. از همین‌جا می‌شود دریافت که آن‌چه شخصیت‌های علیخانی از دنیای پیرامون حس می‌کنند، چیزهایی‌اند فراتر از ظواهر. در افاده این مدعا با هم به بررسی یک مورد از دوازده داستان این مجموعه می‌پردازیم: در داستان «آن که دست تکان می‌داد، زن نبود» با زن و مردی روبه‌رو هستیم که در شهر زندگی می‌کنند. مرد بازنشسته شده است و ما احتمال می‌دهیم که باید بیش از پنجاه و پنج سال سن داشته باشد. اما زن پیر نشده است. مرد دوست دارد به روستای‌شان میلک برگردند، ولی زن تمایل دارد که در شهر بمانند. زن و مرد تا نیمه‌های داستان اسم ندارند و به این ترتیب خصلت عمومیت روایت بالا می‌رود. در نیمه داستان نویسنده به مرد اسم می‌دهد و مرد تا آخر قصه این امتیاز را حفظ می‌کند؛ هر چند فقط یک‌جا از این نام استفاده شده باشد. استفاده نویسنده از نام یوسف شاید استعاره‌ای باشد از حضرت یوسف که هم خود زیبا بود و هم به زیبایی زن اهمیت می‌داد. چه بسا نویسنده به تلمیح متوسل شده و از اسم کوچک خود استفاده کرده است تا حتی خود را از بازی دادن زن‌ها مبرا نکند. به هر حال زن که از بیم بازگشت به ده (میلک) خواب ندارد، بالاخره می‌خوابد و خواب می‌بیند که همراه شوهرش به ده برگشته است. البته من و شما می‌دانیم که رؤیای خواب تجلی خواهش‌ها و تمنیات پنهان و احتمالاً سرکوب‌شده است. به این ترتیب معلوم می‌شود که «ناخودآگاه» زن در پیوند با زمین و طبیعت است. حتی دورکننده بلایای او سوزنی است که روی سینه گذاشته است. بنابراین نویسنده با استفاده از این مَجاز پای‌بندی زن را به رسم و سُنت نشان می‌دهد. در اولین سطر داستان نویسنده از آرایه تضاد استفاده کرده است: زن پیر نشده بود و به مرد که داشت پیر می‌شد، گفت: «برو بیرون تا جوان بمانی.» در این‌جا از چشم زن شهر نماد جوانی و روستا نماد پیری است، ولی همین زن که «اگر بیدار بود، حاضر نمی‌شد به باغستان ده برود» در رؤیای خوابِ خود بیل و فانوس دست می‌گیرد تا کشتزار را آب دهد. با این‌که باید بیش از ده سال از شوهرش جوان‌تر باشد، ولی برای این‌که حوصله مرد سر نرود، مثل بقیه زن‌های ده برای شوهرش یک زن قشنگ می‌گیرد. بنابراین گرچه شهر بوده و نویسنده با نشان دادن اکراه او از بیل و فانوس به ما نشان می‌دهد که رفتارش به شهری‌ها نزدیک‌تر شده است، اما با چنین اقدامی پیوند او را با سنت‌ها و الگوهای رایج در روستا بازنمایی می‌کند. حالا هم که او سرِ کشتزار است، مرد و همسر تر و تازه‌اش کنار هم خوابیده‌اند. پرت‌پرت فانوس نشانه نبود خطر است و خیال زن را آسوده می‌کند. هوا روشن می‌شود، ولی نه به‌طور کامل. زن از بیراهه می‌رود تا کسی از او نپرسد چرا برای شوهرش زن گرفته است. نویسنده با چنین آرایه‌ای «احساس خفت و حقارتِ» زن را در مجاورت همان رسم و رسوم نشان می‌دهد. چون تا روشنایی کامل وقت باقی است، زن روی سنگ زیر تادانه درختِ کولی‌سر می‌نشیند. انتخاب سنگ برای جای نشستن گونه‌ای استعاره است تا موقعیت این زن را نشان دهد و درخت که نماد رویش و باروری است، چه سایه داشته باشد چه نداشته باشد، به هر حال قرار است همچون مرد، این زن را زیر شاخ و برگ توانمندی خود پوشش دهد. با توجه به تمهید متن در سطرهای پیش، نشستن زن نیز نشانه‌ای است از این که اگر قرار باشد مرد بخوابد، آن‌هم کنار همسر قشنگش، این زن میانه‌سال که در روز روشن «موجودی مزاحم و اضافی است» نباید پیش از بیداری شوهر به خانه برگردد. اما زن می‌داند که خواب می‌بیند. بنابراین «خودآگاه» او از «ناخودآگاهش» بااطلاع است و می‌داند که در «آینده» چه چیزی انتظارش را می‌کشد. این «اطلاع» اندوه و نومیدی زن را به‌شکلی استعاری در گردباد شدن فریاد او نمود می‌دهد. این فریاد در واقع نماد آن سال‌هایی است که زن صبح‌ها زودتر از شوهر بیدار می‌شد و احتمالاً (نوعی تأویل) برای او صبحانه درست می‌کرد، سپس بیدارش می‌کرد تا به کارخانه برود. اما گردباد، این «نشانه» اولیه به‌سرعت جای خود را به استعاره «دیو سیاه» می‌دهد که از جنس گرد و خاک هم نیست. سوزنِ (اعتقاد و باور) روی سینه حافظ و حامی او است، با این حال «دیو سیاه» با قدرت و تمسخر تمام برایش دست تکان می‌دهد، ولی او… .

اگر کتاب را ببندیم و خوب فکر کنیم، حس می‌کنیم که طی خواندن این داستان ذهن‌مان از یک سو در جهت بیرونی (Centripetal) سیر می‌کرد و پیوسته به‌بیرون از متن می‌رفتیم (جغرافیای روستای میلک، آدب و رسوم و خرافات). به‌اعتباری از کلمه‌هایی مثل خواستگاری رفتن زن اول برای ازدواج دوم شوهر- آن‌هم شوهری پیر- و مجموعه‌شان به معانی آن‌ها و ارتباطشان فکر می‌کردیم؛ مثلاً می‌فهمیدیم که چنین رسمی به مرد حق تام و تمام می‌دهد. از دیگر سو در جهت درونی (Centrifugal) می‌اندیشیدیم تا از کلمه‌ها، مفهوم الگوی کلامی فراگیرتری به چنگ آوریم که سازنده کلمات و نهایتاً خود داستان‌اند. در هر دو حالت با نشانه وضعی یا نماد درگیر بودیم و چون در یک داستان مسیر نهایی معنایی به‌سمت درون است و معیارهای بیرونی نقش دوم را ایفا می‌کنند، می‌بینیم که اصل گرایش به ایجاب در این داستان رعایت شده است و این، از نقطه‌قوت روایت است که نه صدق است و نه کذب. در ضمن تکرار عناصر معلومی هم نیست که نمی‌توانند از قالب خود خارج شوند؛ چیزی که حشو (Taulolugy) خوانده می‌شود و امروزه بدون تعارف و با کمال تأسف بیش از سه چهارم داستان‌های موقعیتی نوقلم‌های جامعه ما را شامل می‌شود. فرضی بودن وجود این داستان، به‌همین دلایل است؛ زیرا روابط این داستان فقط جزیی از امر تخیل‌شده (Imageinative) است – یعنی چیزی که با امر کاملاً خیالی (Imaginary) تفاوت دارد. بی‌علت نیست که داستان در ساختار کلامی‌اش به‌مدد و اتکا زمینه و رخدادها و شخصیت‌هایش، خودایستایی (Self-contained) یا به‌اصطلاح خودکفایی کاملی دارد و به قول ساختارگراها نوعی منطق روایی بر متن حاکم است که اجازه نمی‌دهد آرایه‌ها، نشانه‌ها و نمادها از چارچوب روایت خارج شوند و درضمن به روابط عناصر معنی می‌دهد. اما عدم‌ رعایت نسبت قصه به آرایه‌های زمینه (رسوم، سنت‌ها، باورها، آداب، اعتقادات) و حجم زیاد این وجه، آن‌هم با زبان بومی (کل‌داری‌بون، زن ولگه را برداشت و…) باعث شده است که وجه غالب به‌نفع دومی تمام شود؛ هر چند که نقش فرعی را ایفا کند. به‌عبارت دقیق‌تر، درحالی‌که در هر داستانی، اصل و ارکان و جنبه غالب رویکرد باید سهم قصه و گره آن باشد، و این‌ها باید به‌سهم خود در رخدادها و شخصیت‌های حول آن‌ها بازنمایی شوند، می‌بینیم نقش عمده به زمینه (عناصر فوق) داده می‌شود و تفکر خواننده به سمت بیرون در مجموع کم نیست. البته کاربرد پیش‌نشانه‌ها (مثلاً پیرتر شدن مرد به‌علت خانه‌نشینی و ترس زن ار بازگشت به ده) که به‌شکلی نامحسوس به روان‌پریشی هر دو شخصیت و نیز خفقان و سنگینی داستان می‌انجامد، جنبه درون‌نگری و طبعاً خصلت روایی متن را اعتلا می‌بخشد، اما نویسنده به‌دلیل انتخاب زبان بومی برای انتقال و القا این وجوه، خواننده را زیر سلطه اقلیمی‌گرایی قرار می‌دهد، درحالی‌که باید اجازه می‌داد خواننده زیر رگبار باران اصلی، یعنی قصه، قرار گیرد و فقط نم‌نم مردم‌شناختی را حس کند. آموزه‌های نویسنده برجسته قرن، ماریوس بارگاس یوسا در این مورد و نیز رمان پر ارزشش «قصه‌گو» (The story teller) که آقای صنعوی آن را با نام «مردی که حرف می‌زند» ترجمه کرده است، اسلوب بازنمایی جذاب سازمایه‌های (Elements) فرهنگی قبیله سرخ‌پوست ماچیگنگا در پرو را به‌خوبی نشان می‌دهد. در این رمان وجه غالب با قصه است و آرایه‌های فرهنگی و انسان‌شناختی در مرتبه دوم قرار دارند. رمان مرگ در آند، خصوصاً بخش سوءاستفاده مهمان‌خانه‌دار و همسرش از باورهای مردم جهت تخدیر و مسخ کارگران بر همین ارکان بازنمایی شده است. در هر دو داستان زبان روایت زبان معیار نویسنده است نه گویش بومی‌ها. مواردی که امید است در مجموعه داستان یا رمان بعدی علیخانی شاهدش باشیم؛ زیرا همان‌طور که در مقاله «این افسانه‌ها هم می‌توانند یک بورخس داشته باشند» نوشتم، ادبیات جامعه ما نیازمند آن است که نویسندگان با استعداد کشور، عناصر و بن‌مایه‌های میراث غنی فرهنگی سرزمین ایران را در قالب روایت‌های مدرنیستی بازآفرینی کنند.

بیشتر داستان‌ها از ساختار برخوردارند. به‌همین سبب در مجموع نقد ساختاری بیشتر از دیگر نقدها مرسوم است. در نقد نو – نقد فرهنگی نیز – که همه عناصر فرهنگی و ادبی لحاظ می‌شوند، مؤلفه‌های نقد ساختاری از حیث کیفی و کمی در اولویت قرار دارند. این نقد به درخواست شمار کثیری از نویسندگان جوان به‌عنوان نمونه یک نقد ساختاری ارائه شده است؛ با این امید که مفید واقع شود.

متن داستان «آن که دست تکان می‌داد، زن نبود.»

برگردان متن داستان به زبان انگلیسی توسط پیمان جعفرنژاد

English Translation

صفحه شخصی یوسف علیخانی

صفحه کتاب و مجموعه پیوندهای مرتبط

صفحه کتاب در دانشنامه ویکیپدیا

یوسف علیخانی در نشر افق


 

من دیگر پایین نمی‌آیم

ایتالو کالوینو«بارون درخت‌نشین» رمانی است که با وجود غیر رئالیستی بودن، درون‌مایه‌های اجتماعی دارد. تحلیل پیش رو، با تأکید بر وجوه تطور‌شناسانه و مردم‌شناسانه، می‌کوشد لایه‌های زیرین اثر را برای مخاطب آشکار سازد. از آن‌جا که نقدهای بسیاری درباره آثار ایتالو کالوینو نوشته شده‌، مقاله حاضر بر آن است از تکرار مکررات پرهیز کرده و دیدگاه جدیدی در مورد داستان ارائه دهد.

با تأمل در لایه‌های زیرین اثر، رویکردهای متفاوتی را می‌توان یافت که سرانجام همه آن‌ها در نقطه مشترکی به هم می‌پیوندند، از جمله گیاه‌شناسی‌، تطورگرایی‌، دیدگاه‌های ژان ژاک روسو و نظریه‌های مردم‌شناسانه. (۱)

البته رویکرد تطورگرا از نظر برخی مردم‌شناسان رد شده است، اما نظریه‌ای است که برخی از آن‌ها پذیرفته‌اند که درستی یا نادرستی‌اش در این مقاله نمی‌گنجد. درمورد رویکرد مارکسیستی کالوینو می‌توان گفت که منتقدین کمتر در مورد تأثیر کالوینو در نظریات مارکسیستی سخن گفته‌اند زیرا وی پس از سال‌ها همکاری با نشریات مارکسیستی سرانجام از حزب کمونیست جدا شد‌؛ اما رمان «بارون درخت‌نشین» و نگاه پررنگ تطورگرایانه در داستان‌، وی را به نقاط مشترکی با نظریات مارکسیستی می‌رساند.

مارکس جوامع را در حال تطور به جامعه سوسیالیستی می‌دانست‌، مهم‌تر این‌که نظریه مارکس، نظریه‌ای تطورگرا بود‌. او کمون اولیه را که در آن زندگی اشتراکی وجود داشت و هنوز قوانین‌، تقسیم کار و مالکیت خصوصی به‌وجود نیامده بود، می‌ستود.

بی‌جهت نیست که جامعه‌ی آرمانی قهرمان داستان «بارون درخت‌نشین» را این چنین تصور کنیم، زیرا علاقمند به وضع طبیعی بشر بود‌، وضعی که مانند کمون اولیه، هنوز قوانین و مقررات در آن به وجود نیامده بود و جامعه‌ای بدون طبقه تحت عنوان درختستان، ایده‌آل آن است.

زندگی‌نامه
ایتالو کالوینو (۱۹۸۵-۱۹۲۳) در سانتیاگو دلاس‌وگاسِ کوبا به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو گیاه‌شناس بودند و تأثیر آن‌ها در طبیعت‌گرایی آثار این نویسنده به طور کامل مشهود است. تا پنج سالگی در کوبا ماند‌، سپس به ایتالیا رفت‌. کالوینو سال ۱۹۴۵ به نهضت مقاومت پیوست‌، سپس عضو حزب کمونیست ایتالیا شد. او در این سال‌ها با مجلات کمونیستی مختلفی همکاری می‌کرد. سال ۱۹۵۰ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد. یادداشت‌های این سفر در روزنامهٔ لونیتا چاپ شد و برای او جایزه به ارمغان آورد. در دههٔ پنجاه به گونه‌ای از تخیل ادبی نزدیک به حکایت‌های پندآمیز، گرایش پیدا کرد که در آن هجو اجتماعی و سیاسی با تفننی طنزآمیز همراه است. چند کتاب از جمله «شوالیهٔ ناموجود» و «مورچهٔ آرژانتینی» را منتشر کرد و به همکاری خود با نشریات کمونیستی و مارکسیستی ادامه داد تا این که در سال ۱۹۵۷ به شکل غیرمنتظره‌ای از حزب کمونیست کناره‌گیری کرد و نامهٔ استعفایش در روزنامه «لونیتا» چاپ شد. کتاب «بارون درخت‌نشین» هم در همین سال انتشار یافت.

با وجود سخت‌گیری‌های موجود برای ورود بیگانگان متمایل به دیدگاه‌های کمونیستی، توانست با دعوت بنیاد فورد به امریکا سفر کند و شش ماه آن‌جا بماند. در این مدت با «ایستر جودیت سینگر» آشنا شد، که چند سال بعد در سفری به کوبا، با او ازدواج کرد. کالوینو در سفر کوبا، به زادگاهش نیز رفت‌. سرانجام درسال ۱۹۸۵ به دلیل خونریزی مغزی درگذشت. آثار مهم او عبارتند از:

۱۹۵۱ شوالیه ناموجود
۱۹۵۱ ویکنت دوشقه یا ویکنت دو نیم‌شده
۱۹۵۲ مورچه آرژانتینی
۱۹۵۶ افسانه‌های ایتالیایی
۱۹۵۷ بارون درخت‌نشین
۱۹۵۹ سه‌گانهٔ «نیاکان ما» (شامل شوالیه ناموجود، ویکنت شقه‌شده و بارون درخت‌نشین)
۱۹۶۳ مارکو والدو
۱۹۶۵ کمدی‌های کیهانی
۱۹۶۷ تی صفر
۱۹۶۹ کاخ سرنوشت‌های متقاطع
۱۹۷۲ شهرهای نامرئی
۱۹۷۹ اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری
۱۹۸۳ آقای پالومار – شاه گوش می‌کند. (۲)

طرح روی جلدخلاصه داستان

داستان از زبان برادر نوشته شده است. او ماجرای زندگی برادرش‌، کوزیمو را مانند قصه‌ها شرح می‌دهد‌. از دوران نوجوانی آغاز می‌کند. کوزیمو پسر ۱۲ ساله‌ای بود که در خانواده‌ای اشرافی زندگی می‌کرد و با برادرش روابط صمیمانه‌ای دارد. پدر او از افراد سرشناس شهر اومبروزا بود. کوزیمو و برادرش هر دو از تشریفات خانه متنفر بودند تا این‌که روزی کوزیمو برای اعتراض به بالای درخت می‌رود و به خودش قول می‌دهد که دیگر پایین نیاید‌. در ابتدا همه فکر می‌کردند سرانجام پشیمان می‌شود و برمی‌گردد، اما روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد و کوزیمو همچنان بر شاخه‌های درختان زندگی می‌کرد. او به تدریج با شکار حیوانات توانست غذای خودش را تأمین کند و با پوست گربه لباس زمستانی فراهم کرد. کوزیمو برای دوری از کسل‌آوری زندگی‌اش به کتاب خواندن می‌پردازد و یاد می‌گیرد به دانشمندان کشورهای دیگر نامه بدهد و پرسش‌هایش را از آن‌ها بپرسد. تمام کارهایی را که مردم عادی انجام می‌دادند با وسایل ابتدایی انجام می‌داد و به آن‌ها نیز کمک می‌کرد، برای مثال، در هرس کردن درختان و یا جلوگیری از آتش گرفتن جنگل. رویای او اجرای جمهوری درختستان و زندگی مردم دنیا بر روی درخت بود. او پیر می‌شد و همچنان در تصمیمش برای زندگی در بالای درخت راسخ بود و سرانجام بر اثر بیماری از دنیا رفت. برادرش در انتهای خاطراتش می‌نویسد:

کوزیمو لاورس دوروندو
میان درختان زیست
همواره زمین را دوست می‌داشت
به آسمان رفت. (‌ص ۳۱۹)

تحلیل رمان بارون درخت‌نشین
در زندگی‌نامه کالوینو آمده است که پدر و مادر او گیاه‌شناس بودند، بنابراین آن‌ها تأثیر زیادی بر او به عنوان یک کودک در مراحل شکل‌گیری شخصیت گذاشته‌اند‌. او از همان کودکی در آغوش طبیعت بزرگ شد. همین موضوع در روند شخصیت‌سازی قهرمان داستان «بارون درخت‌نشین» اثر داشته، زیرا او عاشق طبیعت است و عشق او به طبیعت در مضمون کلی داستان دیده می‌شود. از زبان برادرش بیان می‌شود:

«دلش می‌خواست با هر برگ‌، هر تنه درخت، هر پر و هر آواز بال پرنده پیوند داشته باشد این همان عشقی است که شکارچی به هر موجود زنده‌ای حس می‌کند و برای بیان آن — به شیوه‌ای که ویژه اوست — تفنگش را به دوش می‌اندازد.» (ص ۷۶)

«از آن‌جا که هم طبیعت، هم خویشتن و هم مردم را دوست می‌داشت‌، می‌کوشید به سهم خود کاری کند که طبیعت سرسبز و میهمان‌نواز اومبروزا هرچه بهتر و دوست‌داشتنی‌تر شود.» (ص ۱۵۲)

آن‌چه دور از ذهن نمی‌نماید این است که علاقه به گیاه‌شناسی‌، کالوینو را با نظریات گیاه‌شناس معروف چارلز داروین آشنا کرده باشد‌، زیرا سراسر داستان، از باورهای او به نظریات تطورگرا لبریز است.

فاصله میان کالوینوی گیاه‌شناس و مردم‌شناس به اندازه تار مویی است، زیرا تطورگرایی اولین مکتبی بود که به مردم‌شناسی ورود پیدا کرد. مردم‌شناسان با استفاده از مطالعات گیاه‌شناسان و جانور‌شناسانی مانند داروین و لامارک‌، نظریه آن‌ها را بسط داده و در مورد انسان به کار گرفتند.

تطور‌گرایی به وسیله داروین و لامارک بنیان نهاده شد. لامارک با مطالعات گسترده درباره موجودات طبیعی به ویژه گیاهان و جانوران بدون مهره، آن‌ها را دارای ساختار و ارگانیسم ساده‌ای دانست که درطول زمان به ساختار و ارگانیسم‌های پیچیده و پیشرفته‌تری تکامل یافته‌اند.

چارلز داروین نیز که دانشمند طبیعت‌شناس انگلیسی بود با مطالعات فراوان و طولانی بر گیاهان، کتاب «منشأ انواع» را نوشت و نظریه تنازع بقا و انتخاب طبیعی را مطرح نمود. بعدها همین نظریات را در حوزه انسان‌شناسی زیستی وارد کرد و کتاب «منشأ انسان» را نوشت. (۳)

از سویی، علاقه‌ی او به روسو با علاقه‌اش به مردم‌شناسی نیز متباین است‌، زیرا مردم‌شناسی علاوه بر تأثیر گرفتن از علوم طبیعی و گیاه‌شناسی داروین، ریشه‌ای در فلسفه اجتماعی قرن‌های هجده و نوزده دارد. یکی از بارزترین اشکال این اندیشه تطوری، مفهوم قرارداد اجتماعی و گذار از حالت طبیعی به حالت اجتماعی بود که از سوی فیلسوفانی مانند ژان ژاک روسو بیان شد. (۴)

ژان ژاک روسو در کتاب «قرار‌داد اجتماعی»، بر این باور است که وضع طبیعی بر جامعه مدنی برتری دارد. انسان ابتدایی در وضع سعادت آمیزی زندگی می‌کرد. او وحشی نجیبی بود که با بندهای اقتدار زنجیر شده بود و بدون مقید شدن به قوانین مصنوعی، آزادانه زندگی می‌کرد. هرکس قادر بود سعادت خود را تأمین کند. وضع طبیعی کمال مطلوب بود و انسان هماهنگ با طبیعت‌، قوی و سلامت بود‌. وی بر اساس غرایز طبیعی زندگی می‌کرد و هنوز به کارهای غیراخلاقی آلوده نشده بود و از تأثیر فاسد‌کننده صنعت و بازرگانی رها بود. (۶)

به نظر روسو‌، گذر از وضع طبیعی به وضع مدنی و یا شهروندی، تغییر مهمی در زندگی انسان به وجود آورد. تغییری که هنجار است؛ انسان در وضع مدنی باید درچارچوب هنجارهای جامعه رفتار کند و همین آزادی، او را نسبت به دوره ابتدایی زندگی‌اش محدود می‌کند. او به صنعت و دستاوردهای آن با بدبینی می‌نگرد.

کالوینو، در داستان به صراحت علاقه‌اش را به روسو بیان می‌کند و میان کتاب‌های مورد توجه کوزیمو، نام وی را می‌آورد.

‌«کوزیمو هر نوع کتابی را با ولع می‌خواند نیمی از وقت خود را به کتاب خواندن می‌گذراند و نیم دیگر را به شکار می‌پرداخت‌… هر بارکه او را می‌دیدی چیز تازه‌ای فراگرفته بود و بازگو می‌کرد… درباره ژان ژاک روسو که هنگام گردش در جنگل‌های سوئیس، نمونه گیاهان را برای بررسی گرد می‌آورد‌.» (ص ۱۴۶)

دیدگاه‌های روسو در داستان بسیار دیده می‌شود، کوزیمو از انسانی که اسیر تصنع‌گرایی زندگی مدنی می‌باشد، از آداب و قوانینی که بر این دنیا حکم می‌راند گریزان است‌. نمود اصلی این هنجارهای دست و پاگیر دنیای مدرن، مراسم غذاخوردن است‌.

از هنگامی که بر سر میز همگانی می‌نشستیم‌، حس می‌کردیم که همه فشارهای خانواده بر ما وارد می‌شود و این غم‌انگیزترین دوره کودکی ما بود. پدر و مادرمان لحظه‌ای چشم از ما بر نمی‌داشتند‌: مرغ را با کارد و چنگال بخور، راست بنشین‌، آرنج‌هایت را از روی میز بردار و… پایانی نداشت. (ص ۱۱)

در جای دیگر می‌خوانیم:

زندگی در خانه ما همواره حالتی داشت که انگار برای شرکت در میهمانی دربار تمرین می‌کردیم، کدام دربار ؟ درست نمی‌دانم. دربار امپراتیس اتریش، یا شاه لویی‌، یا دربار توینو؟ اگر مثلأ خوراک بوقلمون داشتیم پدر زیر چشمی ما را می‌پایید تا ببیند که آیا گوشت بوقلمون را به شیوه درباری می‌بریم و می‌خوریم یا نه. (ص ۱۲)

سرانجام کوزیمو تصمیم می‌گیرد به همان دنیای طبیعی برگردد و به شیوه انسان وحشی زندگی کند زیرا در آن‌جا آزاد است و در زندان قواعد و هنجارهایی که به تدریج توسط جامعه به وجود آمده، اسیر نیست. اولین اعتراض او زمانی بود که از خوردن غذا خودداری کرد.

«تا این‌که کوزیمو از خوردن حلزون سرباز زد و بر آن شد که راه خودش را از ما جدا کند». (ص ۱۱)

کوزیمو خسته از آن همه تشریفات و قوانین به بالای درخت می‌رود و تصمیم می‌گیرد که هیج گاه به آن دنیا بازنگردد.

«پدرمان سر از پنجره بیرون برد و داد زد‌: وقتی که خوب خسته شدی تصمیمت عوض می‌شود! کوزیمو از بالای درخت گفت: دیگر هیچ وقت تصمیمم عوض نمی‌شود‌… من دیگر پایین نمی‌آیم‌. کوزیمو این را گفت و روی حرفش ایستاد.» (ص ۲۳)

دیدگاه مردم‌شناسانه کالوینو در داستان بسیار است. به ویژه که او با گردآوری افسانه‌های ایتالیایی با لهجه‌های گوناگون و انتشار کتابی تحت عنوان «افسانه‌های ایتالیایی» به وضوح پژوهشی مردم‌شناسانه انجام داد‌. توجه او به افسانه‌ها — که بسیاری از منتقدین این را ویژگی همه آثارش می‌دانند — و توجه به فرهنگ عامیانه مانند شایعه‌پراکنی و به اصطلاح یک کلاغ چهل کلاغ که در داستان «بارون درخت‌نشین» به خوبی به تصویر کشیده شده و از نمونه‌های دیگر رویکرد مردم‌شناسانه اوست.

آن‌چه در مسیر داستان جالب توجه می‌باشد، سیر تکاملی کالوینو است که با سیر تکاملی انسان در نظریات مردم‌شناسان همخوانی دارد و داستان را دارای بینشی علمی کرده است‌. این سیر با پیشرفت ابزار مورد استفاده کوزیمو نشان داده می‌شود و بسیار شبیه مسیر تکامل‌، یا به بیان امروزی تطور انسان در نظریه مورگان و تایلر است.

مردم‌شناسان بر این باورند که انسان ابتدایی بر روی درختان زندگی می‌کرد. آن‌ها میمون‌های انسان‌نمایی را که روی درختان زندگی می‌کردند، اجداد انسان هوشمند امروزی می‌دانند و معتقدند شش – هفت میلیون سال پیش، نیاکان ما در جنگل‌ها و بالای درختان روزگار می‌گذراندند و به ندرت پیش می‌آمد که ناگزیر شوند از بالای درختان پایین بیایند. میمون‌های انسان‌نما دست‌های بلند و انگشتان و پاهای چنگ‌شونده‌ای داشتند که به یاری آن‌ها، به راحتی می‌توانستند روی درختان بمانند و از میوه‌های درختان مثل انجیرهای وحشی تغذیه می‌کردند. (۶)

اولین مرحله زندگی کوزیمو نیز بر روی درخت آغاز شد.

«لحظه‌ای بعد دیدیم که از بلوط بالا می‌رفت‌. سر و وضع مرتب و برازنده‌ای داشت همان سر و وضعی که پدرمان می‌خواست سر میز غذا داشته باشیم… کوزیمو با این ظاهر برازنده، با دقت و شتابی که نتیجه تمرین‌های طولانی‌مان بود دست خود را از لابه لای شاخه‌ها می‌گذراند و از تنه زبر و پر گره درخت بالا می‌رفت.» (ص ۲۲)

و این آغاز زندگی او روی درخت بود.

تایلر سه دوره شکار دام‌پروری و کشاورزی را معرفی می‌کند‌. دوره‌های مورد اشاره تایلر در مراحل مورگان نیز می‌گنجد‌.

مورگان مردم‌شناس تطور‌گرا با مطالعه درباره سرخ‌پوستان قبایل ایروکویز و اوجیبوا مراحل زندگی انسان را به سه مرحله توحش، بربریت و تمدن تقسیم کرده است‌. هر یک از این مراحل با کشف یا ابداع یکی از عناصر تمام و آغاز می‌شوند.

در دوره توحش، انسان به ابداع آتش‌، تبر، نیزه و تیر و کمان می‌پردازد و با شکار حیوانات معیشت می‌کند. (۷)

کوزیمو برخلاف اجدادش (مطابق نظریه دیرینه‌شناسی و مردم‌شناسی تطورگرا) از درخت پایین نیامد، او فکر می‌کرد دلیل نابودی جنگل‌ها و طبیعت، همین بر زمین قدم گذاشتن انسان است؛ به همین دلیل روی درخت تجربه چندین هزار ساله بشر را تجربه کرد‌. او توانست به شیوه ابتدایی آتش درست کند.

«خلاصه این‌که کوزیمو بالای درختان همه کار می‌کرد‌. حتی راهی برای کباب کردن گوشت شکار پیدا کرده بود‌: میوه کاجی را با سنگ آتش زنه روشن می‌کرد و آن را در اجاقی سنگی می‌انداخت که من روی زمین برایش درست کرده بودم‌، سپس برگ‌ها و شاخه‌های خشکی را روی آن می‌ریخت و با کمک میله‌ای فلزی که به چوب درازی بسته بود شعله‌های آتش را میزان می‌کرد تا گوشت شکار را که از شاخه‌ای آویزان بود کباب کند.» (ص ۱۰۷)

در اوایل زندگی روی درخت، شکار حیوانات را آموخت و خوراک خود را از این راه فراهم کرد.

«کوزیمو همیشه تنها به شکار می‌رفت و برای برداشتن شکارهایی که زده بود از ابزارهایی چون نخ‌، چنگک و قلاب استفاده می‌کرد‌.» (ص ۱۰۹)

بخش بزرگی از دوره نوجوانی کوزیمو به شکار گذشت. (ص ۱۱۵)

سپس یاد گرفت با پوست حیوانات برای خود تن‌پوش درست کند‌.

«پوست گربه را کند و تا آن‌جایی که از دستش برمی‌آمد آن را دباغی کرد و برای خود کلاهی ساخت و این نخستین کلاه از سلسله کلاه‌های پوستینی بود که درسراسر زندگی بر سر می‌گذاشت.» (ص ۸۲)

«زمستان آمد‌، کوزیمو بالاپوش بلندی از پوست خرگوش و روباه و سمور برای خود دوخت و کلاه‌پوست گربه وحشی را همچنان بر سر داشت همچنین شلواری از پشم بز برای خود دوخت که خشتک و زانوهای آن از چرم بود‌. درباره کفش سرانجام به این نتیجه رسید که برای بالای درختان هیچ چیزی بهتر از پاپوش نرم پوستی نیست و برای خود چنین پاپوشی ساخت که فکر می‌کنم از پوست شغاره بود بدین‌گونه خود را از سرما در امان می‌داشت.» (ص ۱۰۶)

دوره دوم در نظریه مورگان، تحت عنوان بربریت است و ویژگی این دوره مهارت در ساخت سفال‌، نحوه ذوب فلز و نوع معیشت دامداری و کشاورزی است. (۸)

اشاره کالوینو به این‌که دوره نوجوانی کوزیمو به شکار گذشت و سپس اضافه کردن این مطلب که به تدریج به خواندن کتاب علاقمند شد و کارهای اجتماعی کوزیمو‌، همه نشان‌دهنده مرحله بعدی زندگی اوست. برای مثال، زمانی که به باغبانان و دهقان‌ها در کشاورزی کمک می‌کرد، نمایانگر دوره متفاوتی از مراحل زندگی کوزیمو است. او در کنار شکار به کارهای دیگری نیز می‌پرداخت.

«کوزیمو بالای درخت گردویی نشسته بود و کتاب می‌خواند. از چندی پیش، کتاب برایش چیزی ضروری شده بود. سراسر روز را تفنگ به دست به انتظار شکاری گذراندن، سرانجام آدمی را خسته می‌کرد.» (ص ۱۳۱)

«فن هرس کردن درختان را فرا گرفت و در این زمینه به کار پرداخت همه زمین‌داران و دهقانان او را به کار می‌گرفتند‌… این کار را در زمستان می‌کرد که همه شاخساران هزار پیچ لخت و بی‌برگ است و گویی همه انتظار درختان این است که کسی شاخه‌هایشان را برای بهار آینده بیاراید و پاک کند تا دوباه گل کنند و سبز شوند و میوه دهند. در هوای یخین بامداد زمستانی، او را می‌دیدی که با پاهای از هم گشوده در میان شاخه‌های برهنه ایستاده بود و با قیچی‌اش شاخه‌ها و ترکه‌های بیهوده را می‌برید‌. درباغ‌های خانه‌ها همین کار را با اره کوچکی می‌کرد و درختان و بوته‌های زینتی را می‌آراست‌.» (ص ۱۵۱)

مبادله پایاپای نیز از ویژگی‌های اولین مبادله انسان است. کوزیمو نیز یاد گرفت که قسمتی از مواد خوراکی را ذخیره کند و در ازای آن‌ها وسایل مورد نیاز خود را فراهم کند.

«کوزیمو بخشی از گوشت شکار خود را می‌خورد و بازمانده را به روستاییان می‌داد و از آنان میوه و سبزی می‌گرفت.» (ص ۱۰۸)

دوره کمون در نظریه مورگان‌، با ابداع نوشتار‌، چاپ و ماشین بخار مصادف است. (۹)

در این دوره، زندگی اجتماعی انسان گسترش می‌یابد‌، مبادله و ارتباطات گسترده‌تر می‌شود. قهرمان داستان نیز به مرور با دانشمندان کشورهای مختلف ارتباط برقرار می‌کند و به مبادله دانش با آن‌ها می‌پردازد.

«در همان زمان به نوشتن چندین مقاله پرداخت‌، از آن جمله بود آوای توکا‌، نوک دارکوب‌، گفت‌وگوی جغدها و نوشته‌های خود را میان مردم پخش می‌کرد در همین دوره بود که حروفچینی را فرا گرفت و به چاپ اعلامیه‌های افشاگرانه و خبرنامه پرداخت که یکی از آن‌ها نام پرسار را داشت همه این خبرنامه‌ها را بعدها در مجموعه‌ای بنام پیک دوپایان گرد آورد.» (ص ۲۷۱)

ظهور صنعت چاپ تحول بزرگی در زندگی انسان بود. کوزیمو نیز یاد گرفت که چگونه دستگاه چاپ داشته باشد.

«یک میز بزرگ، یک گاز سه حروف سربی، نورد و دیگر ابزارهای چاپ و قرابه‌ای پر از مرکب را بالای درخت گردویی گذاشته بود و همان‌جا نوشته‌های خود را می‌چید و چاپ می‌کرد‌.» (ص ۲۷۱)

اما این تحولات پس از ظهور مهم‌ترین صنعت، او را برخلاف بشر تغییر نداد. به نظر می‌رسد کالوینو با به تصویر کشیدن صحنه‌ی بازی حیوانات با حروف چاپی آشتی طبیعت با صنعت را نشان می‌دهد.

کوزیموی داستان قصد دارد نشان دهد چگونه می‌توان به طبیعت وفادار ماند و در فنون پیشرفت هم کرد و به بیان دیگر، وی مخالف تکنولوژی مخرب طبیعت و جانوران است.

«گاهی راسویی روی کاغذ که تازه چاپ کرده بود می‌نشست و با دم خود مرکب آن را پخش می‌کرد، گاهی سنجابی یکی از حروف سربی را می‌دزدید و به گمان این‌که چیزی خوردنی است آن را به لانه خود می‌برد، یکی از حروفی که بدین گونه از میان رفت حرف Q بود که سنجاب‌ها با دیدن شکل گرد و دم آن می‌پنداشتند که میوه است. از این رو کوزیمو مجبور شد به جای آن حرف K را به کار ببرد.» (ص ۲۷۱)

به تدریج فنون دیگر نیز رشد پیدا کردند و سازمان‌ها ایجاد شدند. در داستان نیز زمانی که جنگل آتش گرفت‌، قهرمان داستان با دیدن ناتوانی‌اش در پاسداری از درختان تصمیم گرفت «راهی برای جلوگیری از آتش‌سوزی بیابد».

سرانجام همه مردم دست به دست هم دادند و مخزن‌های آبی‌، همه جای جنگل کار گذاشته شد. بدین‌گونه هر جا که آتش‌سوزی روی می‌داد، می‌شد آن را با تلمبه خاموش کرد‌. خود کوزیمو از بالای درختان بر کارها نظارت می‌کرد‌. اما این نیز بس نبود باید دسته ویژه‌ای را برای آتش‌نشانی سازمان‌دهی می‌کردند و گروه‌هایی را به وجود می‌آوردند که بتوانند هنگام آتش‌سوزی بی‌درنگ بسیج شوند و بتوانند دلوهای آب را زنجیروار به هم برسانند و از گسترش آتش‌سوزی جلوگیری کنند‌. (ص ۱۵۶)

و سرانجام مانند انسان امروزی لباس شهری به تن کرد. او دوره‌ای را سپری کرد که بشر نیز گذرانده اما این بار در زادگاه ابتدایی و در دل طبیعت بدون هنجارها و قوانین دست و پاگیر جامعه مدنی.

«دیگر آن جامه‌های پوستی را که او را به خرس مانند می‌کرد، نمی‌پوشید‌. شلوار و بالاپوش به تن می‌کرد و کلاه سیلندر انگلیسی به سر می‌گذاشت‌، ریشش را می‌تراشید و کلاه گیسش را پاکیزه نگه می‌داشت.» (ص ۲۰۷)

از نکات جالب دیگر در داستان، به تصویر کشیدن، مبالغه کردن، افسانه‌سازی و شایعه‌پراکنی در فرهنگ عامه است‌. مثلأ حرف‌های مردم درباره کوزیمو و یا در اواسط داستان درباره راهزنی به نام جووانی خلنگ؛

«می‌دانید؟ دیشب جووانی خلنگ به یک کالسکه حمله کرده‌… می‌گویند در همان حال تاخت دهنه اسب‌ها را گرفته و نگهشان داشته‌… مگر نه این‌که هر کاری از دستش بر می‌آید‌… باید گفت همه دزدی‌ها و آدمکشی‌هایی که می‌شود کار جووانی سنگدل است وای به حال کسی که در این باره شک کند!‌… کوزیمو به این نتیجه می‌رسد که هرچه از دره دور می‌شدی و در جنگل پیش می‌رفتی ترسی که دره‌نشینان از جووانی خلنگ داشتند اندک اندک جای خود را به شک و ناباوری و حتی ریشخند می‌داد.» (ص ۱۳۱)

پی‌نوشت

۱.به تازگی مراسمی تحت عنوان شب ایتالو کالوینو برگزار شد که در آن منتقدان و اساتید، کالوینو را داستان‌نویسی مردم‌شناس معرفی کردند‌، زیرا وی به مطالعه درباره فرهنگ عامه پرداخته است.

۲.سایت ویکی پدیا

۳. فکوهی، ص. ۱۲۶.

۴.همان.

۵.عبدالرحمن عالم، ص. ۱۹۸.

۶.مانفرد بائور، ص. ۳۴‌.

۷.فکوهی، ص. ۱۳۶‌.

۸.همان.

۹.همان.

منابع

بائور، سینگلر، مانفرد- گوردون، اودیسه انسان، ترجمه سلامت رنجبر، تهران، ققنوس، ۱۳۸۶.

عالم، عبدالرحمن، بنیادهای علم سیاست، تهران، نشر نی، ۱۳۸۰.

فکوهی، ناصر، تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسان‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۱.

کالوینو، ایتالو، بارون درخت‌نشین، ترجمه مهدی سحابی، تهران، انتشارات نگاه، ۱۳۸۶.

دانشنامه ویکی پدیا


 

عقرب در سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی نوزده

طرح روی جلدکتاب «عقرب روی پله‌های راه آهن اندیمشک» یا «از این قطار خون می‌چکد قربان!» نوشته‌ی حسین مرتضائیان آبکنار امسال برنده‌ی جایزه‌ی بهترین رمان اول بنیاد گلشیری شد. این کتاب در سال ۸۵ و در ۸۳ صفحه توسط نشر نی وارد بازار کتاب شد. از آقای آبکنار پیش از این کتاب دو مجموعه داستان نیز به چاپ رسیده است. «کنسرت تارهای ممنوعه» در سال ۷۸ و «عطر فرانسوی» در سال ۸۲. در ابتدا باید به این پرداخت که اساساً «عقرب» را می‌توان یک رمان خواند یا نه؟ خود نویسنده و هیئت محترم داوران جایزه‌ی گلشیری گویا چنین عقیده‌ای دارند: «عقرب» رمان است. چرا که نویسنده‌ی محترم در صفحه‌ی ۵ کتاب و قبل از شروع داستان این جمله را آورده‌اند: «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است». اگر رمان را داستانی چند شخصیتی بدانیم که شخصیت‌های آن کاملاً پرداخت شده‌اند و داستان چیزی نیست جز زندگی این شخصیت‌ها و اگر داستان بلند را تک‌شخصیتی بدانیم اطلاق عنوان «رمان» به کتاب «عقرب» تا حد زیادی مخدوش می‌شود؛ چرا که غیر از «مرتضی هدایتی» که شخصیت اصلی داستان است شخصیت‌های دیگر چندان پرداخت نشده‌اند و این کار نویسنده هم توجیه خاصی نداشته است؛ یا بهتر بگوییم در نهایت خواننده علت خاص این کار نویسنده را در نمی‌یابد و برایش توجیه ناشده است تا عنوان «رمان» را بر آن اطلاق کند. از طرفی شخصیت «مرتضی هدایتی» نیز در این کتاب ۸۳ صفحه‌ای که با حذف صفحات زائد در واقع ۷۷ صفحه است، به علت تعلق نویسنده به ساخت فضای داستان، مورد پرداخت درونی قرار نگرفته. در فصل چهارده کتاب هم که از زاویه‌ی اول شخص مرتضی خوابش را بازگو می‌کند باز این بخش نیز در خدمت فضای داستان است.

در حقیقت در این داستان بلند پرداخت شخصیت‌ها برای نویسنده چندان اهمیتی نداشته است و این نکته شاید برمی‌گردد به عجله و شتابی که نویسنده برای گفتن حرف اصلی‌اش دارد. هر چند داستان‌های امروزی – خصوصاً ایرانی – را نمی‌توان به لحاظ سبک و شیوه‌ی کار، به علت تأثیر‌پذیری از سبک‌های ادبی گذشته، در یک سبک خاص گنجاند اما در میان این تلفیق سبکی برخی شاخصه‌های سبکی ظهور و بروز بیشتری دارند که می‌توان بدان‌ها اشاره کرد.

۱) نگاه متفاوت به واقعیت و توصیفات اغراق‌آمیز که تصاویری نه سورئال بلکه عینی – ذهنی برای خواننده می-سازند.
۲) غلبه‌ی اتمسفر داستانی بر شخصیت‌پردازی
۳) روایت سر راست و تخت ماجرا
۴) استفاده از زبانی ساده و داستانی و دوری از اغماض در زبان یا بازی‌های زبانی که طریقه‌ی خاص گلشیری و اتباع گلشیری است
۵) نگاهی سیاه و بدبینانه به جنگ که «عقرب» را به داستانی کاملاً و شدیداً ضد جنگ تبدیل کرده است و این شاخص‌ترین ویژگی این داستان بلند محسوب می‌شود. شالوده‌ی این نوشته را نیز بررسی محتوایی این اثر تشکیل می‌دهد.

راقم این سطور آگاه است که بسیاری از اهالی ادبیات داستانی با این نوع نقد، میانه‌ای ندارند و تا اسم محتوا می‌آید روی برمی‌تابند و کلاه کج می‌کنند که ما را چه به محتوا؟ از فرم بگو! ولی متأسفانه یا خوشبختانه باید گفت هم‌اکنون مشکل ادبیات داستانی ما خصوصاً در جناح نویسندگان روشن‌فکر مآب این است که بسیاری از آن‌ها پوچ و خالی از محتوا شده‌اند. یعنی اگر بخواهیم برهنه و بی‌پرده سخن بگوییم باید به این حقیقت اذعان کنیم که این طیف از نویسندگان حرفی برای گفتن ندارند؛ برای همین است که زبان در برهه‌ای برای‌شان معضل می‌شود یا به درهم ریختن فرم روایت می‌پردازند تا بلکه اثرشان جذابیتی داشته باشد؛ ولی خود بهتر از هر کس دیگر آگاهند که این شیوه نیز دیگر نخ‌نما شده و حالا به فکر چاره افتاده‌اند. این تهی بودن از درون نه‌تنها مشکل نویسندگان، بلکه مسئله‌ی روشن‌فکران ما نیز هست. بریده شدن از سنت در حقیقت علت‌العلل این پوچی است. در دنیای هنر هر اثر دوران‌ساز و ماندگاری که خلق شده اگر درست تحلیل شود و مبانی آن به درستی واکاوی شود رگه‌هایی از سنت در آن دیده می‌شود و این‌که حقیقتاً ریشه در سنت داشته است. نگارنده ابا دارد که همانند برخی منتقدان نان به نرخ روز خور امروز این طیف از نویسندگان را در پرداختن به برخی مقوله‌های مذهبی یا فضاهای آرمانی و مقدس، غرض‌ورز معرفی کند. اتفاقاً ایشان هیچ غرض یا هدف خاصی از پرداختن به موضوعاتی مثل «دفاع مقدس» ندارند بلکه به گمان راقم این سطور ایشان به خاطر تهی بودن از محتواست که به این فضاها روی می‌آورند. حتی پوچی نویسندگان ما همانند پوچی امثال بکت، کامو یا سارتر نیست که حاصل پرسشی از هستی و درگیری با عالم است بلکه از سر بی‌دغدغه بودن است و حاصل تلقی نادرست از سنت و تجدد. اگر نویسندگان موسوم به مذهبی ما شعار می‌دهند، زبان داستانی ندارند یا فرم داستان را بلد نیستند؛ در مقابل نویسندگان شبه روشن‌فکر ما هم اگر به فرض همه‌ی این تکنیک‌های داستانی را بلدند و به درستی هم اجرا می‌کنند، بس بسیارتر در آثارشان شعارهای چپی داده‌اند. هرچند باز اگر شعارهای‌شان از سر دغدغه بود – بر فرض که چنین بود – از این بی‌محتوایی که امروز دچارش هستند بهتر بود. «عقرب…» اولین اثر بلند داستانی آقای مرتضائیان آبکنار است که به چاپ رسیده. او در دو مجموعه‌ی پیشین خود نیز به مقوله‌ی جنگ ایران و عراق در برخی داستان‌های‌شان پرداخته است و در هر صورت «عقرب …» اولین تجربه‌ی وی در زمینه‌ی ادبیات جنگ نیست ولی نمی‌توان آن را در ادامه‌ی نگاهش به موضوع جنگ دانست. در مجموعه‌ی اول «کنسرت تارهای ممنوعه» ایشان داستانی دارد با عنوان «داستان رحمان» که به نوعی داستان در داستان است. از اولین جمله‌های این داستان می‌توان وفاداری او را به سبک زبانی گلشیری تشخیص داد:

«حقیقت دارد. من این داستان را در سنگر یک عراقی پیدا کردم که پر از قمقمه‌های خالی بود» در حقیقت «داستان رحمان» داستانی است راجع به داستانی که در یک سنگر عراقی پیدا شده و این داستان را سربازی عراقی نوشته؛ درباره‌ی دوستش رحمان و اتفاقی که برای‌شان می‌افتد. نگاه انسانی به سربازان عراقی و نوشتن از این‌که «عرب یا عجم چه فرق می‌کند» در مقایسه با داستان‌های شعاری و نخ‌نما شده‌ای که در باب جنگ نوشته شده، در آن زمان هوشیارانه بود. در مجموعه‌ی «عطر فرانسوی» هم داستانی است با عنوان «کوچه شهید». در این داستان مادر پیری به پسرش «علی رضا» نامه نوشته و تمام داستان متن نامه‌ای اوست که به فرزند رزمنده‌اش نوشته است. نویسنده بسیار هوشیارانه از تکنیک نامه‌نگاری بهره جسته و اطلاعات لازم را در این داستان به خواننده رسانده است. در نهایت متوجه می‌شویم مخاطب نامه، نامه‌های پیشین مادر را بی‌پاسخ گذاشته است؛ انگار که مادر نامه را برای دلخوشی خودش می‌نویسد و فرزندش شهید شده است. هر دو نگاه، در این دو داستان از دو مجموعه‌ی متفاوت، محتاطانه است و در حواشی ماجرا جنگ رقم می‌خورد؛ در حالی‌که «عقرب…» داستان ترخیص رزمنده‌ای است که دوران سربازی‌اش را در جنگ ایران و عراق می‌گذراند و حالا راهی اندیمشک است تا با قطار از معرکه‌ی جنگ بگریزد و به آغوش خانواده‌اش بپیوندد. در «عقرب…» زبان داستان صریح‌تر از دو داستان دیگر است. در صحنه‌ی تقدیم کتاب، نویسنده با آوردن این جمله که «تمام صحنه-های این رمان واقعی است» سعی کرده است فضای به شدت ضد جنگ داستان را تا حدی تلطیف کند. شخصیت «راننده» که نسبت به «مرتضی هدایتی» پیش‌کسوت جبهه محسوب می‌شود بسیار جنون‌آمیز ترسیم شده؛ برخلاف نظر آقای فتح‌الله بی‌نیاز باید گفت با توجه به وضعیتی که راننده داشته و ترسیمی که از چهره‌ی او شده مرگ او در فصل هفتم داستان چندان غیر منتظره نبوده اما نویسنده با ترسیم موقعیتی که در آن مأمورین با چنگک در لای بوته‌ها دنبال گیر انداختن سربازان فراری هستند اولین شوک را در گشایش داستان به خواننده می‌زند و او را به فضای داستانش می‌غلطاند. در فصل چهارم این داستانِ ۱۹ فصلی – که همه‌ی این فصل، دیالوگ‌های مسئول تحویل گرفتن ادوات جنگی سربازان با شخصیت اصلی است – در نهایت مشکل سرباز با رشوه حل می‌شود. در فصل یازدهم صحنه‌ای از رزمنده‌ها ترسیم شده که دسته‌جمعی مشغول مصرف تریاک هستند. در فصل سیزدهم در توصیف یکی از رزمنده‌ها می‌نویسد: «یکهو چشمش افتاد به حسن گاوه که داشت توی قابلمه غذا لباس می‌شست! حسن گاوه هر چهل و پنج روزی که جبهه بود نه لباس می‌شست نه ملافه نه جوراب. تمام رخت چرک‌هایش را می‌چپاند توی انفرادی‌اش و می‌برد خانه تا مادرش بشوید» به‌راستی کارکرد این صحنه‌ها چیست؟ چقدر این صحنه‌ها در جنگ ما اتفاق افتاده؟ تا چه اندازه به پیشبرد داستان کمک می‌کند؟ می‌توانیم به راحتی بگوئیم این صحنه‌ها اتمسفر داستان را می‌سازند و البته نویسنده نگاه خود را به جنگ نشان داده است. ولی باید اذعان کرد نوشتن از سربازی که دو سال است شب‌ها با پوتین می‌خوابد به همان اندازه باور‌پذیر می‌نماید که داستان چکمه‌های نادرشاه و روئیدن دانه‌ی گندم در آن. این‌جا می‌توان از تصویرسازی سربازان/ رزمندگان در ادبیات جهان سخن گفت. در سده‌ی نوزدهم چهره‌ای از سرباز را در ادبیات جهان به خصوص می‌بینیم که نه‌تنها قهرمانی مردمی ترسیم شده بلکه سربازان پیش قراولان تمدن شمرده می‌شدند. جان مکنزی این رویکرد را «چهره‌ی مطلوب و مقبول سرباز در همه جا» می‌نامد. سربازان ژاپنی که با شکست مفتضحانه‌ی روس‌ها در ۵-۱۹۰۴ شجاعت و قدرت خود را به رخ کشیدند از منظر محققانی چون ویلکینسون «بهترین نمونه‌ی این روند تمدن‌ساز» به حساب می‌آیند. شاید در مورد جنگِ ما، حتی استفاده از واژه‌ی «جنگ» به عنوان «کاربرد منضبطانه و به لحاظ اجتماعی مجاز نیروی مرگ‌آفرین توسط گروهی از مردم علیه گروهی دیگر» درست نباشد؛ چرا که اصل این نبرد فارغ از تمامی برداشت‌ها و حرف و حدیث‌های سیاسی یک دفاع ملی بوده است؛ از این رو ترسیم سربازی که در فصل پانزدهم آن‌قدر با باتوم به سرش می‌کوبند تا این‌که خون از زیر کلاهش راه می‌افتد آن هم به جرم این‌که قصد فرار از جبهه را داشته است و عقربی که پیوسته در داستان حضور دارد و در این صحنه لبه‌ی خون سرباز می‌ایستد، چگونه تأویل می‌شود؟ آیا نویسنده جایی برای تأویل خواننده باقی گذاشته تا حداقل او را به تفکر و تأمل در این باب فرا خواند؟ این عقرب کیست یا نماد چه کسانی است که حضور مرموز او را همچون سایه‌ای از مأمورین می‌بینیم. موجود مرموزی که در مواقع خطر و در صورت لزوم خودش را هم نیش می‌زند. سؤالاتی که در این نوشته مطرح شد تنها فتح بابی بود در این‌که آیا دفاع هشت ساله‌ی ما در برابر یک نیروی مهاجم می‌تواند آبستن ادبیات ضد جنگ باشد یا این‌که یک نطفه متعلق به جایی دیگر غیر از این‌جاست؟ به عنوان مثال جنگ جهانی دوم که آبستن رمان جذاب «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» شد. در هر صورت نبود دغدغه‌ی روشن‌فکرانه‌ی «کشف حقیقت و رفع مرارت مردم» در میان نویسندگان ما همچنان قربانی می‌گیرد؛ که نویسنده‌ی «عقرب…» جزو آخرین قربانیان این حقیقت تلخ است.


 

بامداد شد و شهرزاد لب از قصه فروبست

بانگ خروس‌خوان که زده شد، همه راویان آثار و ناقلان اخبار خفتند و قصه این‌گونه آغاز شد.

منوچهر بوالحسن نکامندی که با آواز خروسان بیدار شده بود و هیچ از روایت و قصه و داستان نشنیده بود، و نه به تماشای نقالی نشسته بود و نه قصه‌گوی دوره‌گرد دیده بود، راه صحرا در پیش گرفت تا کار صبح‌گاهی را آغاز کند و لقمه نانی از بهر رفع جوع به چنگ آورد. اما آن روز صبح، جهان نقش دیگری در سر می‌پروراند و هوا طبع دیگری یافته بود. منوچهر بوالحسن نکامندی از کلبه‌ی درویشی پا که بیرون گذاشت، نسیم صبح وزیدن گرفت و دل بوالحسن ببرد. او میان آن نسیم که هوا را دگرگون کرده بود و هوای سوزان تابستان را خوشایند، به سوی صحرا رفت. از حاشیه شهر گذشت و وسعت صحرا را دید و او که چهل سال هر روز صحرا دیده بود، دلش با دیدن صحرا که در آن نسیم به گردباد ملایمی بدل شده بود تهی شد و فرو ریخت. حس کرد پس از چهل سال سعی در این صحرا، عشق صحرا به دلش افتاده و هیچ‌گاه دیگر توان خروج از این صحرا نخواهد یافت. او چنان شیدا شده بود که خانه، فرزند و زن یک‌باره در دل به کناری نهاد و وارد وادی صحرا شد، بی‌آن‌که قصد کند شب باز گردد. او به جای آن‌که به کار هر روز خارکنی بپردازد، به سوی بی‌کران صحرا رفت، به آن‌جا که کسی هرگز نرود رفت، چون موسا به وادی تور.

او غرق صحرا شده بود و در درونش قلبی می‌تپید. منوچهر در روزگار کودکی مدتی به مکتب رفته بود و نوشتن آموخته بود. آن تپش قلب، او را به یاد روزگار کودکی انداخت و علاقه به نوشتن در او زنده شد. اما صحرا بی‌کرانه بود؛ بی‌قلمی و کاغذی. صحرا بی‌کرانه بود و اما خود کاغذی بی‌انتها، بی‌نیاز از دوات و قلم بود. او را شاخ شکسته درختی کافی بود و شن‌ها او را کاغذی که بزرگ‌تر از آن به تخیل درنیاید.

منوچهر بوالحسن نکامندی این گونه، بی‌آن که نقالی دیده باشد و نه قصه‌گوی دوره‌گردی، شروع به تحریر کرد. در آغاز به یاد روزگار کودکی حروف را ترسیم می‌کرد، اما روز که به نیمه رسید به این صرافت افتاد که حکایتی بر کف آن صحرا که اکنون وادی حیرانی خوانندش و در ورای عراق عجم است بنویسد. منوچهر بهترین قصه و وسیع‌ترین روایت و مهم‌ترین حکایت را خلقت انس و گذر او بر این دنیای فانی و حکایت سیر آفاق و انفس او دانست و کار نوشتن سفر وجود را آغاز کرد. شاخه درخت به دست گرفت. در میان شن‌ها، روزهای متمادی نوشتن را به ممارست پیوست بی‌آن که آبی بنوشد یا غذایی بخورد و یا از روزگار خارکنی به یاد آورد یا حتا شب در زیر نور ماهتاب، دقایقی را به استراحت گذراند یا از گرمای روز و تابش آفتاب در دقایق ظهر گریزی جوید. او سه هفته تمام به نوشتن پرداخت و در این سه هفته کار شبانه‌روزی حکایت از خلقت تا هبوط، از هبوط تا پراکندگی و از پراکندگی تا سیر آفاق و انفس را نوشت و چون کلمه پایان بر این نوشته که کل وادی حیرانی را در بر گرفته بود گذاشت، بادی سخت وزیدن گرفت و وعده آمدن پاییز با آمدن ابرهای تیره و بارش رگباری تند و جابه‌جایی شن‌های روان و گم‌شدن منوچهر بوالحسن نکامندی در میان شن‌ها و واژگان داده شد.

پس از آن رگبار که پاییز را آورده بود و گرمای تابستان را زدوده بود کسی منوچهر را ندید و چون راویان آثار و ناقلان اخبار از گرمای جانکاه تابستان رهیده بودند، دوباره قصه آغاز کردند و از همان گفتند که تاکنون گفته شده است.


 

مردی که خطاب به سایه‌اش نوشت

پیش درآمد
صادق هدایت، داستان‌نویس بزرگی است که آثار فراوانی تألیف و ترجمه کرده است. داستان‌های او از چنان عمق و محتوایی برخوردارند که با انواع مختلف تحلیل‌ها قابل بررسی می‌باشد.

«بوف کور» مهم‌ترین اثر صادق هدایت است که تا به حال نقدهای بسیاری، به ویژه در حوزه نقد روان‌شناسانه، از این داستان ارائه شده، از جمله نقد فرویدی و یونگی.

نقد فرویدی بوف کور، با تأکید بر عقده ادیپ و رابطه راوی داستان با مادرش و نفرت از عمو که به جای پدر نشسته، نوشته شده است. نقد یونگی نیز با تأکید بر اسطوره‌شناسی داستان، تمرکز روی آرکی تایپ‌های مورد نظر یونگ، نماد و نشانه‌شناسی استوار است.

اهمیت یونگ در روان‌شناسی و روان‌کاوی، به سبب فراتر رفتن از بحث ناخودآگاه فردی فروید است. به باور یونگ، ذهن از دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده است. ناخودآگاه نیز شامل دو بخش است: ناخودآگاه فردی که شامل انگیزه‌ها و امیال درونی است و ناخودآگاه جمعی که ریشه درتاریخ نوع بشر دارد. ناخودآگاه جمعی جایگاه صورت ازلی یا مثالی است. صورت مثالی را نمی‌توان به وضوح دید، بلکه به صورت استعاری مثلاً از طریق اسطوره‌ها نمایانده می‌شود.

ناخودآگاه جمعی حاصل تجربه‌های گذشتگان است که به انسان امروزی ارث رسیده و انسان‌های پس از ما نیز حامل آن خواهند بود. بنابراین یونگ ضمیر بشر را هنگام تولد، لوحی سفید نمی‌داند، بلکه این ضمیر، با خود خصایص از پیش ساخته شده و گونه‌های رفتاری را دارد. او انواعی از صورت‌های مثالی مانند رنگ‌ها، آب، نوزایی، و از همه مهم‌تر، آنیما، آنیموس، پرسونا، سایه و… را معرفی می‌کند. سپس نظریه فردیت‌یابی را که نوعی رشد روانی و حاصل شناخت انسان از خود است، مطرح می‌سازد. جریان فردیت‌یابی زمانی صورت می‌گیرد که مرد به آنیما (روان زنانه در وجود مرد) و زن به آنیموس (روان مردانه در وجود زن) خود بپیوندد و زوایای تاریک وجودش (سایه) را بشناسد.

نوشته حاضر می‌کوشد به تحلیل «بوف کور» از دیدگاه اسطوره‌ای و یونگی بپردازد، گرچه در این حوزه نقد جلال ستاری و شمیسا وجود دارد، اما نگارنده می‌کوشد وجوه اشتراک این دو نقد را یافته و به آن نکاتی بیافزاید.

ستاری «بوف کور» را داستان تکامل راوی برای وصول به مادینه جان یا همان فردیت‌یابی می‌داند؛ اما شمیسا آن را داستان شکست راوی در یکی شدن با روان زنانه و شکست در فردیت‌یابی ارزیابی می‌کند. لازم به ذکر است که به دلیل طولانی شدن پی‌نوشت و مشهور بودن اثر، صفحات «بوف کور» مربوط به بخش جمله‌ها ارجاع داده نشده است.

خلاصه داستان
داستان چنین آغاز می‌شود: راوی دو ماه و چهار روز است که دختر اثیری را دیده و پس از آن هر روز روی جلد قلمدانی صحنه‌ای را که پیرمردی قوز کرده را به همراه دختر اثیری که به او گل نیلوفر هدیه می‌دهد‌، نقاشی می‌کند. این اتفاق زمانی می‌افتد که عموی راوی به خانه‌اش می‌آید. راوی با دیدن دختر شیفته‌اش می‌شود، از آن روز دو ماه و چهار روز می‌گذرد و راوی هنوز در جستجوی این گمشده است. تا این‌که شبی دختر به خانه‌اش می‌آید، روی رخت‌خواب راوی می‌خوابد و او می‌فهمد که دختر مرده است و پس از قطعه قطعه کردن دختر او را دفن می‌کند. اما در مسیر بازگشت، گورکن کوزه‌ای را که از خاک پیدا کرده به او می‌دهد، روی کوزه عکس همان دختر کشیده شده بود. وقتی به خانه می‌رسد، می‌کوشد درد دل خود را روی کاغذ بیاورد و خطاب به سایه‌اش کلماتی بنویسد.

بعدها که به پیرمردی قوزکرده تبدیل شده و زنی دارد که او را لکاته می‌نامد و مادر زنش نیز از بچگی بزرگش کرده، شخصیت‌های دیگر پیرمرد خنزر پنزری، عمو و قصاب هستند. راوی از کارهای لکاته خسته شده و به پیرمرد خنزر پنزری که با زن لکاته رابطه دارد حسادت می‌کند و سرانجام لکاته را می‌کشد. در انتهای داستان می‌فهمد که خودش پیرمرد خنزر پنزری شده است.

کهن‌الگوها (آرکی تایپ)

یونگ ناخودآگاه فردی فروید را به سطح جمعی می‌رساند و الگوهایی از دوران گذشته را در ناخودآگاه می‌شناساند.

او ناخودآگاه را شامل دو بخش فردی و جمعی می‌داند. ناخودآگاه جمعی مهم‌ترین بخش ذهن است. به باور او، ذهن انسان هنگام تولد لوح سفیدی نیست، بلکه یک طرح کهن‌الگویی در ساختمان مغز وجود دارد. او می‌گوید: «ناخودآگاه دارای تعداد بی‌شماری مایه‌های اصلی یا الگوهایی با خصلت کهن است که در اصل با انگاره‌های ریشه‌ای اسطوره‌ها و صورت‌های فکری مشابه آن همسان است.»

از مهم‌ترین کهن‌الگوها، مادینه جان (آنیما) و نرینه جان (آنیموس) نقاب (persona) سایه (shadow) و مرگ و زایش (جاودانگی) است. در روان‌شناسی یونگ نماد نیز اهمیت ویژه‌ای دارد و حاصل ناخودآگاه جمعی است.

فردیت‌یابی، مادینه جان و نرینه جان

نظریه فردیت‌یابی یونگ در رابطه با صور مثالی سایه‌، آنیما و پرسونا است. این نظریه به کمال رسیدن انسان را در سیر شناخت خود نشان می‌دهد. انسانی که زوایای تاریک وجودش را می‌شناسد، نقابش را پس می‌زند و با چهره واقعی خود آشنا می‌شود. برای درک بهتر نظریه فردیت‌یابی، باید مفهوم آنیما و آنیموس مشخص شود.

مادینه جان (روان زنانه در ناخودآگاه مرد) و نرینه جان (روان مردانه در ناخودآگاه زن) از مهم‌ترین کهن الگوها هستند.

«آنیما مجموعه ناخودآگاهی است که منشأ بسیار دوری دارد و سنخ یا نمونه نوعی همه تجارب اجدادی در باب موجود مؤنث و باقی‌مانده همه احساسات و تأثرات حاصل‌آمده از زن و نظام سازش یابی روانی است که به میراث رسیده.»

یونگ می‌نویسد: «آنیما یعنی روح سفید که به روح پایین‌تر وابسته به زمین مادی تعلق دارد بنابراین زنانه است.»

نرینه جان نیز محصول همه تجربیات حاصله از موجود مذکر در اعصار است. اما یونگ بیشتر بر روی آنیما بحث می‌کند. به نظر او در آغاز، آنیما و آنیموس «در واقعیت یگانه و حقیقی طبیعت انسان با هم یکی بوده‌اند» اما پس از هبوط از عالم مثال و «در منزلگاه خلاق» از هم جدا شده و «دوگانه شدند».

در ایام پیش از تاریخ نیز این عقیده وجود داشت که موجود ازلی الهی هم مرد و هم زن است، حتی در فلسفه افلاطون، موجود اولیه ترکیب نر و ماده فرض می‌شد که بعدها به دو موجود نیمه نر و ماده تقسیم می‌شود. از آن پس هر نیمه به دنبال نیمه دیگر است و پیوند دو نیمه با هم باعث به کمال رسیدن آن‌ها می‌شود. به همین دلیل، انسان‌هایی که به مدارج کمال می‌رسند (کاهنان، مشایخ، کشیشان) هیچ گاه ازدواج نمی‌کنند چون نیمه خود را پیدا کرده و در خود دارند. در کیمیاگری فلسفی هم «خواهر اسرار» مطرح است که در تمام مدت جریان ترکیب با کیمیاگر همراه است و در پایان ازدواجی اسرارآمیز صورت می‌گیرد که منجر به آفرینش موجود نر – ماده می‌شود.

در بوف کور آنیما، فرشته همان زن اثیری است که زندگی راوی با دیدنش دگرگون می‌شود. این زن زمینی نیست و دست‌نیافتنی جلوه می‌کند. روایت‌کننده می‌نویسد: «هیچ رابطه‌ای با زمینیان ندارد» و باز درباره این فرشته می‌گوید: «فقط یک نگاه او کافی است که همه مشکلات فلسفی برایم حل شود.»

راوی با دیدن دختر اثیری می‌گوید: «مثل این‌که روان من در عالم مثال با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده که بایستی به هم ملحق شده باشیم.»

«بوف کور» نیز داستان انسانی است که می‌خواهد با مادینه جانش به وحدت رسیده و کامل شود و همه چیز با دیدن مادینه جان (زن اثیری، فرشته) آغاز می‌شود.

«شمیسا» بر این باور است که در بوف کور پیرمرد خنزرپنزری‌، نقاش و عموی راوی همه «قوز کرده و شال هندی بسته‌اند» و به خود راوی هم شباهت دارند؛ «یک شباهت دور و مضحک» پدر نیز خود راوی است؛ او با خودش این گونه فکر می‌کند: «من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین گونه تصور کرده‌ام» یعنی قوز کرده و شال هندی بسته. دایه‌، مادر، لکاته و زن اثیری هم همه یک زن هستند. مادر زنش، مادرش هم هست. مادرزن از کودکی او را شیر داده و نگهداری کرده بود‌، پس راوی با زنش‌، خواهر و برادر رضاعی هستند.

«به هرحال من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننه جون گذاشتندم و ننه جون (عمه) دخترعمه‌ام همین زن لکاته را شیر داده است.»

«اصلاً مادر او (زنش یا دختر ننه جون یا دخترعمه‌اش) مادر من هم بود.»

راوی و زنش هم یک نفر بودند «من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود، چون شباهتی محو و دور با خودم داشت.»

در انتها به این‌جا می‌رسیم که همه مردان و زنان یک نفر هستند و آن خود راوی است.»

خود راوی کیست؟ خودش هم نمی‌داند برای همین با سایه‌اش حرف می‌زند تا خویش را بشناسد و نقاب (shadow) از چهره‌اش بردارد. پس از این شناخت است که می‌تواند به وصلت با مادینه جان (دختر اثیری، فرشته) برسد و ازدواج جادویی‌اش صورت پذیرد.

یونگ، مادینه جان را دارای دو جنبه مثبت و منفی می‌داند. در «بوف کور» زن اثیری وجه مثبت و معنوی و لکاته وجه منفی و دنیوی آنیماست.

راوی جنبه دنیوی مادینه جان را می‌کشد، «با گزلیک لکاته را می‌کشد» که با زن اثیری به وحدت برسد. فرض دیگری هم وجود دارد؛ راوی می‌گوید: «پیرمرد خنزرپنزری‌، مرد قصاب، ننه جون و زن لکاته همه سایه‌های من بوده‌اند.»

سایه، زوایای تاریک ناخودآگاه است که فرد آن را پنهان می‌کند. بنابراین این‌ها قسمتی از ناخودآگاهش هستند که آن‌ها را پس می‌زده و مخفی می‌نموده است. زن اثیری را سایه خود نمی‌داند زیرا میل به پنهان کردن او ندارد طبق این فرض زن لکاته بخش منفی مادینه جان نیست بلکه یکی از سایه‌های اوست که سال‌ها آن را سرکوب کرده و حالا که با او رودررو شده، تصمیم می‌گیرد از شرش خلاص شود که در این جریان، سایه اصلی‌اش- پیرمرد خنزرپنزری – را می‌شناسد.

این سایه اصلی اوست، با شناخت آن می‌تواند به وصال با مادینه جان و به خودآگاهی برسد؛ در انتهای داستان پس از کشتن لکاته، پیرمرد خنزرپنزری با کوزه‌ای که رویش تصویر دختر اثیری نقش بسته، راه می‌افتد. اما این آغاز وصل است زیرا راوی خودش را شناخته و آماده ازدواج جادویی است.

«دو زنبور طلایی نیز که روی جسد پرواز می‌کردند نماد این ازدواج است. ازدواج جادویی روح راوی بوف کور با مادینه جانش»

سایه
سایه یکی دیگر از آرکی‌تایپ‌های یونگ است، سایه نیمه تاریک وجود ماست اما لزوماً پلید نیست زیرا صفات خوب و پسندیده مثل درک واقعیت و انگیزه‌های خلاقیت را داراست‌، اما نیمه‌ای است که معمولاً آن را پنهان می‌کنیم، نیمه‌ای سرشار از گناهان؛ از نظر ارزشی منفی است و سرکوب سایه آن را سیاه‌تر و هولناک‌تر می‌نماید. بهترین راه شناخت خویش رویارویی با آن است.

همان‌گونه که گفته شد زن لکاته‌، پیرمرد خنزرپنزری، ننه جان و عمو، همه سایه‌های راوی هستند و اصلی‌ترین سایه پیرمرد خنزرپنزری است که سایه راوی می‌باشد.

اما آیا می‌توان گفت که لکاته هم سایه دختر اثیری است؟ او می‌تواند سایه داشته باشد؟

اگر چنین باشد بخش دوم داستان ماجرای سایه دختر اثیری (لکاته) و سایه راوی (پیرمرد خنزرپنزری) است.

در بخش اول داستان، راوی می‌گوید که انگار فرشته مرا با خودش به دنیای سایه‌ها برد.

«نه دروغ نبود او در رخت‌خواب من آمده تنش و روحش را به من داد و روح شکننده و موقت او در دنیای سایه‌های سرگردان رفت، گویا سایه مرا هم با خودش برد.»

به همین دلیل، بخش دوم داستان شرح ماجراهای دنیای سایه‌هاست.

طرح از سید محسن امامیاننقاب

نقاب یا صورتک، چهره اجتماعی فرد است .ego دو رو دارد‌، که یکی آنیما و دیگری نقاب است (در ناخودآگاه مرد) که نظامی برای انطباق و سازگاری فرد با محیط اجتماعی فراهم می‌کند.در «بوف کور» صورتک این گونه می‌آید:

«زندگی با خونسردی و بی‌اعتنایی صورتک هر کس را به خودش ظاهر می‌سازد، گویا هر کسی را به خودش ظاهر می‌سازد گویا هرکس چندین صورت با خودش دارد.»

بی‌زمانی ذهن
یونگ می‌نویسد: «بی‌زمانی، خصلتی ذاتی در تجربه ناخودآگاه جمعی است» نظم گذشته‌، حال و آینده درناخودآگاه وجود ندارد، به همین دلیل، بسیاری از عناصر کهن و قدیمی در «رویا‌ها و تخیل‌های خودگردان اشخاص آشکار است» و «ناخودآگاه زمانی ویژه خود دارد و گذشته‌، حال و آینده همراه با یکدیگر در آن آمیخته‌اند.»

در «بوف کور» سیر طبیعی زمان وجود ندارد. این داستان از حال به گذشته و دوباره به حال باز می‌گردد. بخش نخست در زمان حال و بخش دوم در گذشته اتفاق افتاده است و زندگی راوی در نوعی بی‌زمانی سپری می‌شود «یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه‌تر و بی‌تأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.»

درجای دیگر می‌نویسد: «چند دقیقه‌، چند ساعت یا چند قرن گذشته، نمی‌دانم.»

بی‌مرگی و جاودانگی یکی از کهن‌الگوهاست که مرتبط با بی‌زمانی به تعریف یونگ است. شخصیت‌ها و عناصر موجود در «بوف کور» همه به نوعی جاودانه‌اند؛ چنانچه راوی درباره لکاته می‌گوید: «من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیده‌ام» و جای دیگر «درحالت ازل و ابد نمی‌شود حرف زد.»

«آن قدر مرا تکان داد که یادم نمی‌رود و نشان شوم آن تا زنده‌ام از روز ازل تا ابد… .»

عناصری که به کار می‌رود نیز همه به نوعی نشان‌دهنده بی‌زمانی و بی‌مرگی (جاودانگی) هستند؛ درخت سرو، گل نیلوفر، رنگ زرد و مار که در اسطوره‌شناسی نمادی از تجدید حیات و نوزایی شمرده می‌شود.

نماد

یونگ معتقد است برخی نمادها آگاهانه آفریده می‌شوند و برخی که مهم‌ترین نمادهایند ناآگاهانه و خودانگیخته‌؛ این نمادها ریشه در کهن‌ترین باورهای انسان دارند و نمایانگر تأثیرات کهن الگوهایند و از ژرفای ناخودآگاه به وجود می‌آیند. نمادهای به کار رفته در داستان «بوف کور» همه در آخر به یک معنا می‌رسد، مرگ و نوزایی که در ادامه توضیح داده می‌شود.

درخت

«درخت زمان را تعریف و تثبیت می‌کند بنابراین ذات و جوهر زمان در درخت متمرکز می‌شود؛ درخت نماد حیات و در تطور و تکامل دایم است و مدام در حال تجدید و نوشدگی. استمرار رشد نباتات، نشانه تجدید حیات و یادآور اسطوره بازگشت جاودانه به اصل واحد است» و درخت سرو رمز جاودانگی و نامیرایی.»

راوی در «بوف کور» درخت سرو را به همین معنا می‌آورد زیرا در کنار گل نیلوفر که آن هم رمز زایش مجدد است عمق بیشتری می‌گیرد.

زنبور طلایی

«زنبور در اساطیر هندی نماد ازدواج جادویی‌، ازدواج شاه و ملکه است.»

پس از مرگ دختر اثیری «دو مگس زنبور طلایی در اتاق پرواز می‌کردند» و پس از کشته شدن لکاته نیز دو زنبور در اتاق وجود داشتند.

نیلوفر
نیلوفر نماد زایش و جاودانگی است «در بوف کور، نیلوفر همواره در جاهای گوناگون از جمله گورستان‌، چاه، پای دیوارهای کهن و روی کوزه پدیدار می‌شود و رمز باروری‌، زایندگی و نعمت و برکت است.»

رنگ زرد
رنگ زرد رنگ ابدیت و جاودانگی است‌. در مقابر مصریان زرد که نماد خورشید و خدایان است موجب بقای نفس و جان متوفی شمرده می‌شود.

در مکزیک، رنگ زرد نشانه خدای باران‌های بهاری و زرگران بود، کاهنان در جشن‌های بزرگداشت جامه‌ای از پوست انسان می‌پوشیدند که مثل گیاهان سوخته در آفتاب زرین بود و گاهی انسان‌هایی را برای جلب حمایت آن خدا قربانی می‌کردند.»

بنابراین به کار بردن رنگ زرد به جای رنگ‌های دیگر، از دیدگاه اسطوره‌شناسی و برای ایجاد وحدت در داستان‌، منطقی است زیرا رنگ زرد مانند درخت سرو و گل نیلوفر و شخصیت‌های ابدی داستان، نماد جاودانگی و تجدید حیات است.

مار و تاریکی

یونگ می‌نویسد: «مار رمز مطلوب ناخوآگاهی است مار مانند اوهام، ناگهان و به طرزی نامنتظره از تاریکی بیرون می‌آید و در سوراخی که گمان نمی‌رود می‌خزد» و تغییر شکل منظم و دایمی این جانور نمایشگر ادوار ناخودآگاهی و مراحل رشد روانی است. مار با پوست‌اندازی دوباره جوان دیده می‌شود اما در واقع همان که بوده‌، است بنابراین الگوی «تجدید حیات» است.

خزاین مخفی و سّری که در دل زمین یا در قلب مغاک‌های تیره و تار پنهانند و بهشت مار پیر، یادآور اموال و نعمت‌های پنهان در اعماق هستند و نشان‌دهنده‌ی امتحانات بسیاری که باید صورت گیرد و موانعی که باید از سر راه برداشت تا به آن خواسته و گنج دست یافت.»

در «بوف کور»، عمو و پدر برای به دست آوردن مادر (رقاص معبد لینگم) تن به آزمونی خطرناک با مار می‌دهند، بنابراین مار نیز در این‌جا نماد امتحان و آزمایش است.

«ناخودآگاه مانند غار زیرزمینی یا خاک روزی‌دهی که جانور سوراخ‌نشین به درونش می‌خزد، همواره سرچشمه استحاله‌، دگردیسی، رشد و بالندگی است». جان گرفتن ناخودآگاهی شفابخش و سرچشمه نوزایی یا به خطر افتادن است. «مار هم سعد و هم نحس است‌، و مظهر حیوان نمای زندگی روانی است» «مار مظهر تجسم نیروی حیاتی متعارض‌نما و اصل پخته شدن و به کمال رسیدن همه چیز است و از این رو رمز استعلا به شمار می‌رود.»

در معنای دیگر، نماد حیله‌گری و فریب‌کاری نیز هست‌، زیرا هبوط انسان به اثر فریب اوست.

«در نزد چینی‌ها مار «یین» بوده‌، یین زمینی و زنانه است و یانگ «آسمانی و مردانه».

مار در داستان صادق هدایت، نماد همه این‌ها است. نماد ناخودآگاهی، زیرا داستان در ناخودآگاه راوی و در جهان سایه‌ها اتفاق می‌افتد. نماد امتحان، که امتحان پدر و عمو در آزمون مارناگ است. نماد حیات دوباره که پس از امتحان عمو و پدر، کسی که پیروز بیرون می‌آید مرد دیگری است متفاوت از چهره عمو و پدر پیرمرد قوز کرده.

مار نماد زنانگی هم هست و حیوان دوست‌داشتنی زن نیز معرفی شده است. در «بوف کور» نیز راوی می‌گوید: «اگر دوباره مار را به من ترجیح دهد» که همان زنده شدن افسانه آفرینش است. راوی مدام می‌ترسد که مار دوباره حیاتی دیگر برایش رقم بزند.

مار با تاریکی همخوانی دارد و فضای داستان هم جهان تاریکی است.

منابع
۱. ستاری‌، جلال، بازتاب اسطوره در بوف کور، انتشارات طوس، ۱۳۷۷.
۲. یونگ کارل، روان‌شناسی و شرق، ترجمه لطیف صدقیانی، تهران،جامی، ۱۳۸۳.
۳. دوبوکور، مونیک، رمزهای زنده جان، ترجمه جلال ستاری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۶.
۴. مهرورز‌، زکریا، بررسی داستان امروز، تهران، نشر تیرگان، ۱۳۸۱.
۵. شمیسا‌، سیروس، داستان یک روح‌، مجله کیهان فرهنگی، شماره ۵.
۶. گورین، ویلفرد، راهنمای رویکردهای نقد ادبی، ترجمه زهرا میهن خواه، تهران، اطلاعات، ۱۳۸۳.
۷. سرانو، میگوئل، با یونگ و هسه، ترجمه سیروس شمیسا، تهران، میترا، ۱۳۸۵.


 

مرگ داستان‌های هدایت

وای به حال مملکتی که من بزرگ‌ترین نویسنده‌اش باشم.
صادق هدایت

مرگ در ادبیات ما موضوعی است که نویسندگان بسیاری به آن پرداخته‌اند. در این میان صادق هدایت را می‌توان پرچم‌دار مرگ‌نویسی نامید. در ادامه نگاهی به مرگ در آثار او خواهیم داشت.

مرگ یا سیاه‌نمایی یکی از عناصری است که هدایت در بیش‌تر آثارش از آن بهره برده است: «آثار هدایت با مناظر ترسناک، با دهشت و خشونت قطعه قطعه کردن، با بوی گند و همهمه و فریاد و خاک و خل، با کارد و چنگ و تبر، با لاشه‌های تکه تکه شده و دل و روده درآمده و به ویژه با جویبارهای خون آغاز می‌شود.»

به طور کلی آثار هدایت را به چند دسته می‌توان تقسیم کرد:

۱- تحقیق و مطالعه در فولکلور ایران و ادبیات عامه فارسی.
۲- ترجمه متون پهلوی و مقالاتی درباره‌ی آثار ادبی یا تاریخی ایران باستان.
۳- نمایش‌نامه‌ها: پروین دختر ساسان و مازیار.
۴- نوشته‌های ادبی – فلسفی: مقدمه ترانه‌های خیام، فواید گیاه‌خواری و پیام کافکا.
۵- نوشته‌های طنزآمیز و هجو: وغ وغ ساهاب، قسمتی از ولنگاری.
۶- داستان‌ها: بوف کور، حاجی آقا، مجموعه‌ی زنده به گور، سه قطره خون، سایه روشن و سگ ولگرد.
۷- ترجمه‌های او از آثار ادبی خارجی که ترجمه مسخ کافکا مهم‌ترین آن‌ها است.

در این میان داستان‌های هدایت نیز خود به چند دسته تقسیم پذیرند: داستان‌های کوتاه، بلند و رمان‌های هدایت.

داستان‌های کوتاه صادق هدایت نیز چند دسته‌اند:

بعضی از آن‌ها رنگ رئالیستی دارند. در این داستان‌ها هدایت می‌کوشد چهره‌ها، خلق‌ها و رفتارهای طبقات مختلف مردم را طراحی کند. موفق‌ترین آثار هدایت در همین زمینه به وجود آمده‌اند. در این دسته می‌توان به «زنی که مردش را گم کرده بود»، «داش آکل»، «محلل» و «مرده‌خوارها» به عنوان بهترین‌ها اشاره کرد.

بعضی دیگر از داستان‌های او تحلیلی هستند و برای بیان نظرات فلسفی او نوشته شده‌اند. این داستان‌ها گاهی مربوط به گذشته است و گاهی مربوط به آینده. از دسته اول می‌توان به «آفرینگان» اشاره کرد که بر اساس یک عقیده‌ی قدیمی زرتشتی درباره بقای روح نوشته شده است و در آن غم گذران و کوتاهی زندگی بیان می‌شود. از دسته‌ی دوم می‌توان به داستان «س.گ.ل.ل» اشاره کرد که تصویر دنیا در دو هزار سال بعد است اما باز هم این دنیا یک دنیای پاکیزه نیست؛ به همین دلیل قصه با نومیدی پایان می‌یابد و به خودکشی منجر می‌شود.

دسته‌ی سوم از داستان‌های هدایت، داستان‌های هجوآمیز و پر انتقاد او است. نمونه مشخص این دسته، داستان بلند «علویه خانم» است. در این قبیل نوشته‌ها هدایت رعایت بی‌طرفی را نکرده، بلکه گه‌گاه پیدا است که خود او وارد معرکه شده و سعی کرده است بد را بدتر از آن‌چه هست و کثیف را کثیف‌تر از آن‌چه وجود دارد نشان دهد.

دسته‌ی آخر، داستان‌های رمانتیک او است. این داستان‌ها بیشتر در دوران جوانی او نوشته شده است؛ که از جمله کارهای ضعیف هدایت به شمار می‌آیند. در این میان می‌توان به «آینه شکسته» و «گرداب» اشاره کرد.

همان‌طور که اشاره شد، نوشته‌های هدایت همه در یک سطح نیستند. در میان نوشته‌های او چیزهایی یافت می‌شود که در اوج هستند و گاهی نوشته‌هایی دارد که از سطح عموم نوشته‌های او پایین‌تر است. «(نمایش‌نامه دختر پروین ساسان) به اعتقاد من یک کار خام سطحی بدون عمق است و هیج نشانه‌ای از تحقیق اجتماعی با خود ندارد، بلکه به صورت یک کار شعار مانند و چیزی در ردیف اپراها و نمایش‌نامه‌های میرزاده عشقی و دیگر شاعران بلافصل مشروطیت است.» «برخی از داستان‌های کوتاه هدایت نیز خالی از نقص نیست. مثلا در تاریک‌خانه از نظر شیوه داستان‌پردازی چنگی به دل نمی‌زند؛ از این نظرگاه اسیر فرانسوی نیز داستان ضعیفی است و صورتک‌ها بی‌شور و هیجان. اشاره به شیوه لغت‌سازی در میهن‌پرست چندان ضروری به نظر نمی‌نماید. چنان که گفتگوهای فلسفی دختر و پیرمرد راجع به بقای روح در گجسته دژ تا حدی دور از انتظار است.»

آن‌چه در مجموع آثار هدایت چشم‌گیر است، تاریکی است. تاریکی در فضا، احساس و شخصیت‌ها. «مساله مرگ یکی از مایه‌های همیشگی آثار او است. بیم مرگ نه تنها کام هستی‌اش را تلخ کرده بلکه میان او و عوام‌الناس نیز شکافی پرنکردنی پدید آورده است.» «اگر به آثار هدایت برگردیم و پس از گذشت زمان به آن‌ها بنگریم خواهیم دید نور سیاهی بر مجموعه نوشته‌ها و زندگی وی تابیده است. هیچ چیز هم نخواهد توانست این سیاهی را به روشنی تبدیل کند یا آن احساس بی‌فایدگی کامل را که در نویسنده هست با جامعه آشتی دهد.»

«دنیای مصنوعی و شبانه‌ی هدایت پر است از رفت و آمد مرده‌های زنده، دنیایی که در آن عشق بینابین واقعیت و تصویر زاییده‌ی وصلت مرگ و زیبایی است. چیزی که هدایت از ادگار آلن پو گرفته است. سپس به بودلر می‌رسیم که تاثیرش بر «بوف کور» خیلی بیشتر از تاثیری است که بر شعر جدید ایران گذاشته است. نه از رهگذر خیال‌پردازی؛ که شاعر را با آن کاری نیست، بلکه از راه تغییری بنیادی در حساسیت هنری… همان گرایش اساسا شیطانی دنیای مدرن؛ گرایشی که عنصر کهنه را می‌گیرد تا تغییرش دهد. بر هر چیزی انگشت می‌گذارد تا جای پای مرگ و ملال را در آن نشان دهد.»

در این‌جا برای آشنایی بیشتر با فضای داستان‌های هدایت نمونه‌هایی از سیاه‌نمایی و تاریک‌بینی در داستان‌های او را می‌آوریم:

«خسته شدم، خوب بود می‌توانستم کاسه‌ی سر خودم را باز کنم و همه‌ی این توده‌ی نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله‌ی خودم را در بیاورم و بیندازم دور، بیندازم جلو سگ. هیچ کس نمی‌تواند پی ببرد، هیچ کس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…»

«نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می‌کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند یکی از آن‌ها با احتیاط نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.»

«خودش را کشید و پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش‌آمده خودش فشار داد. اما سگ مرده بود.»

» نصف‌شب بود. همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب‌های خوش می‌دیدند. ناگهان مثل این‌که کسی در آب دست و پا می‌زد صدای شلپ‌شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیال‌شان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ روشن کردند. هر جا را گشتند چیز فوق‌العاده‌ای رخ نداده بود. وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم‌پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب‌انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب.»

ریشه‌شناسی سیاه‌نمایی در آثار هدایت، به زندگی او، نگاه او به جهان و دنیای پیرامون او باز می‌گردد. داستان‌های هدایت نمایی از درونی‌ترین لایه‌های وجود اوست. «درباره صادق هدایت که پیش‌کسوت ما بود، این دنبال‌کننده راه خیام، این نویسنده چند ارزشه که در نیستی عمل می‌کرد (با خودکشی اغلب فهرمان‌های داستان‌هایش و نیز با خودکشی خودش) اگر بخواهیم تحلیلی به سرعت از کار او کرده باشیم باید گفت که او نویسنده دوره خفقان است (با بوف کور؛ شاه‌کارش) که تحمل دوره‌ی پس از آن را ندارد، یعنی تحمل هرج و مرج پس از شهریور ۱۳۲۰ را.» این سخن جلال آل احمد نشان دهنده‌ی فضای جامعه‌ای است که هدایت در آن زندگی می‌کرده؛ فضایی که به گفته‌ی او هدایت تحمل آن را نداشته است. در مورد زندگی هدایت حرف‌ها بسیار است. او در خانواده‌ای تقریبا اشرافی به دنیا آمد. بسیاری از بستگان نزدیک او در رده‌های بالای حکومتی بوده‌اند. از لحاظ مالی نیاز و کمبودی در زندگی نداشته و در دورانی که خیلی‌ها هزینه‌های زندگی‌شان را هم نداشتند چند سفر خارجی رفته است. همین اشرافیت یا رفاه نیز تاثیر مهمی در شکل‌گیری نگاه هدایت به زندگی داشته است. «اشرافیت که تبدیل به بورژوازی می‌شود، یک عکس‌العمل روانی خاص پیدا می‌کند. از نظر یک جامعه‌شناس و روان‌شناس اجتماعی، تمام تلخ‌اندیشی‌ها، رنج‌ها، حساسیت‌ها و… در روح صادق هدایت زاییده‌ی منطقی روان‌شناسی طبقاتی وی می‌باشد. این غم‌ها و رنج‌ها، رنج بی‌دردی و مرفهی است.»

طرح از سید محسن امامیاننگاه‌های متفاوتی به مساله‌ی مرگ در داستان‌های هدایت شده است. آن‌ها که هدایت را اسطوره‌ای در تاریخ داستان ایران می‌دانند، به گونه‌ای مرگ را نشان روشن‌فکری او دانسته‌اند؛ و آن‌ها که او را مجسمه‌ای پوشالی می‌دانند، مرگ را نشان ضعف روح او تلقی کرده‌اند. در این میان شاید بتوان ریشه‌ی اصلی پوچ‌انگاری و پوچ‌نگاری هدایت را در بی‌پشتوانه بودن او دید. هدایت که هیچ تعلق مذهبی نداشت و حتی گاهی آن‌ها را هم به سخره می‌گرفت، در پس نقاب جسمش به تاریکی دنیای بودن مذهب رسیده بود. مرگ برای هدایت، پریدن از پرتگاهی بود که پایان نداشت و در تاریکی ابدی فرو می‌رفت. مرگ شخصیت‌های هدایت معمولا سعادت آن‌ها است. زندگی پر از رنج با چند لحظه نفس نکشیدن تمام می‌شد و آن طرف هم به زعم او خبری نبود. آن سمت مرگ برای هدایت سکوت بود و تاریکی و دیگر هیچ.

«فکر خودکشی از سال‌های جوانی همواره در ذهن هدایت بود. قهرمانانش خودشان را می‌کشتند، از کسانی که خودکشی کرده‌اند با ستایش نام می‌برد، کسانی را که نمی‌توانستند این کار را بکنند تحقیر می‌کرد.»

«هدایت مانند قهرمان بوف‌کور که در رد کردن خرافات مذهبی و دروغ تسلا‌بخش آن (بلکه هر چه رنگ مذهب دارد)، لحظه‌ای هم درنگ نمی‌کند، بی‌برو برگرد خدانشناس بود و نسبت به زندگی پس از مرگ، یا دنیای آخرتی پس از این جهان کمترین توهمی نداشت. به عقیده او اگر آغاز و انجام و لذتی در کار باشد در همین جهان است و بس و در همین جا است که دست‌کم می‌توانی امیدوار باشی که روزی کلک خودت را بکنی.»

نتیجه‌ی این نگاه هدایت به زندگی و مرگ، در داستان‌های او تجلی کرده است.

«آثاری که بوی مرگ می‌دهد، آکنده از یاس و نومیدی و تنفر و بیزاری نسبت به همه چیز و همه کس است. محتوای این آثار همه حاکی از بیهودگی و پوچی زندگی، وجود، دنیا و کاینات است. فضای آن‌ها با غم، اندوه، درد و رنج و مصیبت آغاز می‌شود و به مرگ، خودکشی، قتل، جدایی، نومیدی و سرخوردگی تمام می‌شود. قهرمان‌های آن‌ها عموما مانند قهرمان‌های شکسپیر پایان مرگ‌بار یا تلخ و تیره و تاری دارند. این‌ها یا دیوانه‌اند یا در صدد خودکشی یا عقده‌ای و سرخورده از زندگی یا از حسادت و بدشانسی رنج می‌برند یا عاشقی درمانده و نومید یا موجوداتی رها شده و بی‌سرپرست یا جانیانی که می‌خواهند دنیا را نابود کنند و یا آدم‌های مفلوک و سربار دیگران و عجیب این که هیچ کدام این‌ها بدسرشت و بدنهاد نیستند.»

پایان داستان‌های هدایت معلوم است. یکی باید بمیرد؛ اما پایان زندگی هدایت هنوز تار است.

«راستی به نظر شما صادق هدایت چرا خودکشی کرد؟ من گاه می‌گفتم یاس فلسفی، گاه پریشانی فکری و خلا اعتقادی، گاه بی‌ایمانی به همه چیز و همه کس، گاه آشفتگی وضع اجتماع، گاه بحران‌های روحی خاص روشن‌فکران بورژوا و دردهای طبقات مرفه اشرافی و گاه اختلالات عصبی و روانی ناشی از مسایل جنسی و سرکوفت‌های این غریزه که عقده‌ای سخت شده بود که تحقیق کردم از خویشانش و تایید کردند که راست است… روح‌هایی که استاد روح‌پروری نمی‌یابند، ناشکفته و نارسته در دل خاک اندام‌شان مدفون می‌ماند.»

و سرانجامِ هدایت نامه‌ای بود از سفارت ایران به خانواده‌اش:

«روز ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۳۰ ساعت ۲ بعدازظهر جنازه با تشریفات لازم ابتدا به مسجد مسلمانان برده شد و اعضای سفارت کبری و وابسته نظامی و مستشار فرهنگی ایران و جمعی از آشنایان و اقوام آن مرحوم و عده‌ای از محصلین نیز در موقع انجام مراسم حاضر بودند و پس از ادای نماز و سخنرانی که پروفسور ماسه، خاورشناس معروف و آقای دکتر محمد شاهکار بر سر تابوت او نمودند، جنازه از آن‌جا به قبرستان پرلاشز (Pere – Lachaise) حمل و در آن‌جا دفن گردید.»


 

باید بجنگی، با کی؟ پدر و مادر خودت

سید محمد حسینیقضاوت کردن درباره‌ی آثار پرفروش، راه رفتن بر لبه‌ی تیغ است. اگر بگوییم این آثار سلیقه مخاطب را مسموم می‌کند، نگاه سطحی را ترویج می‌کند، با ساده‌انگاری و برآوردن آرزوهای قهرمانان ماجرا، مخاطب هم‌ذات پنداشته شده با قهرمانان متن را، به تنبلی ترغیب می‌کند و غیره، بسیاری از مخاطبان ادبیات خاص را که از دریچه‌ی همین آثار لذت مطالعه را دریافته‌اند چه باید گفت؟ چطور می‌توان تأثیر این آثار را در پرورش کتاب‌خوان نادیده انگاشت؟ و آیا در کشوری که میانگین سالانه مطالعه‌اش تقریباً هیچ است، خواندن، هر خواندنی، غنیمت نیست؟ هست؟

قصدم دفاعِ صرف از آثار پرفروش نیست اما به گمانم، هر اثری مشروط به قابل بودن در «نوع» خود، قابل احترام است و اگر نویسنده معیارهای نوعی را که برگزیده است، بشناسد، در ارتقاء آن بکوشد و در این کوشش موفق باشد، وارسته از هر مطلب حاشیه‌ایی منزلتی دارد منحصر به متن.

«صدایم کن پریسا» نوشته‌ی لیلا سبحانی که پیش از نشر آن نیز به عنوان ویراستار، خواننده‌اش بوده‌ام، یکی از تازه‌ترین آثار در این نوع است. کتاب را به تازگی نشر علم منتشر کرده و به دلیل آن‌ها که خواهم گفت سزاوار منزلتی است منحصر به متن.

الگوی عمومی آثار پرمخاطب، ماجرایی عاشقانه است که با مانع روبه‌روست. اختلاف طبقاتی، اجتماعی، فرهنگی یا اقتصادی پیش روی عاشق یا معشوق و یا هر دو قد علم می‌کنند، مبارزه برای چیرگی بر مشکلات، ماجراها پدید می‌آورد و…، اما ممکن است زن یا مرد در تشخیص عشق به بیراهه رفته باشند، آن‌گاه عاشق یا معشوقِ راستین (سوپرمرد یا سوپرزن) حی و حاضر است. فردِ به خطا رفته باز می‌گردد و البته تا خطایش بی‌مکافات نباشد، مادر بزرگ یا پدربزرگ یا هر کسی را، نه آن قدر برجسته در متن که مرگش پایان شیرین داستان را تلخ کند، از دست رفته می‌بیند تا عبرتی باشد برای دیگران.

«صدایم کن پریسا» نیز از الگویی چنین سود می‌برد، اما سودای دیگری نیز در سر دارد:

کتاب، نه چون آثار پرمخاطب بر عنصر حادثه استوار است و نه چون آثارِ با مخاطبانِ خاص پرسش‌های بنیادین فلسفی و هستی‌شناسانه طرح می‌کند، بلکه رمانی است که با بهره از تمهیدات خاصِ آثار پرمخاطب زیر و بم‌های یک نسل را تصویر می‌کند:

طرح روی جلدآرش میان جمعیت با چشم دنبال کسی گشت و رو به نازنین گفت: «نوید نیومده؟»

«بره گم شه، پسره جواد.»

بعد با حرص بندکفش را کشید و گفت: «شیت.»

آرش مثل بچه‌هایی که کار خطا کرده باشند، گفت: «چی شد یهو؟»

نازنین نفس عمیقی کشید و گفت: «دیگه حرفشو نزن، کنتاکتیم.»

نگین کنار خواهرش خم شد، بند کفش را از دستش گرفت، با لبخند به بالا نگاه کرد و گفت: «عوضش امشب یه جنتلمن به همه معرفی می‌کنیم.» (ص ۱۰۳)

برخورد کتاب با ماجراها هنرمندانه است. سرزنش نمی‌کند و پند نمی‌دهد. هنرمندانه تصویر می‌کند و جامعه و معیارهای واقعی، اما ریاکارانه پنهان‌شده‌اش را به بیانی تلویحی نقد می‌کند. شخصیت‌های متن، برخلاف آثار مشابه، فراانسانی نیستند، همه قوت‌های خود را دارند و با ضعف‌ها و تردیدهای برخاسته از شرایطشان دست به گریبانند.

«تهمینه» که می‌خواهد «پریسا» باشد، دختری است. درس‌خوان، ساده و رمانتیک از خانواده‌ای متوسط و خواهان آن‌چه امروزی‌بودن می‌انگارد. او مثل عموم همسالانش به تنوع و محبت و درکِ توأمان بیش از هر چیز نیاز دارد؛ نیازی که خانواده چند و چونش را نمی‌شناسد، مدرسه به آن بی‌اعتناست و جامعه به آن دامن می‌زند و در عین حال ناکامش می‌گذارد.

تهمینه در پی درخواست هر تغییری مخالفت می‌شنود، چرا که «پسر» نیست:

«آخه مامان جون اون بنده خدا با کدوم دلخوشی این کار رو کنه. اول و آخرش خودمون دو تا هستیم که همین جا برامون خوبه. توهم که امانت مردمی و می‌ری.» (ص ۹)

و بدین شکل، تهمینه از پی گریزگاهی به عشق می‌اندیشد:

بله، باید عاشق شوم. به همین سادگی. همه بچه‌های کلاس عاشقند. (ص ۵)

وجه تمایز سرنوشت تهمینه (پریسا) و دیگر دختران متن، تنها شانس است. خوشبختی وبدبختی دردست همان «هندوانه سربسته» معروف است. اگر شانس یار تهمینه (پریسا) بود، او نیز چون هنگامه، همکلاسی و محرم رازهایش، رنگ آسایش می‌دید، هرچند هنگامه هم در سپیدی مطلق نیست و زندگی‌اش به‌رغم ظاهر مقبولش با آنچه می‌خواهد فاصله بسیار دارد:

مانتوی کرپ بلند و گشاد و سنگ‌دوزی با کفش پاشنه‌دار و کیف کوچک براق سن هنگامه را بیش‌تر نشان می‌داد. این لباس‌ها در تن هنگامه بهای چه بود؟ (ص ۲۳۶)

آرش، ضد قهرمان متن است؛ سرابی که از منظر تهمینه شیفته، لایق عشق می‌نماید و چنین نیست، اما کردار او نیز وامدار شرایط است. انسانی است متزلزل، محصول شرایطی متزلزل؛ نمونه‌ای از گروهی که به رغم ظاهر مستقل و آزاد، سرنوشتشان منطبق با الگوی کهنی است که در آن قدرت (جمسی یا مادی) تصمیم گیرنده است:

«آرش خیلی به من وابسته است.»

سیگار روشن کرد. لحظه‌ای نگاهم کرد. سرش را کمی جلو آورد و گفت: «بی‌مشورت من هیچ کاری نمی‌کند.»

ساده‌انگاری است اگر «مشورت» را «اجازه» نخوانیم و اگر پروین جون (مادر آرش) را سوی سراسر سیاه متن بینگاریم، که او نیز در این چرخه ناگریز اسیر است. پروین جون زنی است که می‌خواسته و می‌خواهد در جامعه سرشار تبعیض، حضوری مقتدارنه داشته باشد، جنس دوم نباشد و برای تحقق این خواسته، در محیطی که می‌زیسته، جز شباهت به جنس اول، راهی پیش رو ندیده است:

«می‌خواستم از یک پسر شانزده ساله چیزی کم نداشته باشم و این همان چیزی بود که پدرم نمی‌خواست.» (ص ۲۲۰)

پروین جون عصیان کرده است، برای رسیدن به خواسته‌اش، ترفندها در کار کرده است و خواسته و ناخواسته به مقتدری دیگر بدل شده است؛ به کسی که جز خواسته‌های خود، برای خواسته‌ای اهمیت قائل نیست.

شرایطی چنین مقتدر گرایانه، سوپرمنی نیز لازم دارد تا به نجات تهمینه دربند بیاید. سوپرمن «صدایم کن پریسا» حمید است؛ اما او سوپرمنی تمام و کمال نیست، که ناقد خود و تمامی سوپرمن‌های تاریخ است:

گفتم: «اشتباه می‌کنید، پشیمون می‌شید. از عهده‌اش برنمی‌آم.»

گفت: «فرصت بده، بهم فرصت بده تا به خودم، به تو، به مادرم ثابت کنم که نمی‌خوام غرور شکسته‌ام رو جبران کنم.» (ص ۳۱۳)

و اگر حمید دریابد دربند جبران غرور شکسته بوده است، چه؟ و این همان نکته‌ای است که نویسنده می‌توانست بر آن پای بفشارد و شخصیت‌های متن را عمیق‌تر بکاود، اما گویی به نفع پر مخاطب‌تر بودن اثر عقب نشسته است و ضعفی اساسی در اثر خود به جای گذارده است؛ هرچند نشانه‌هایی هست و این دیگر با مخاطب است تا به قضاوتِ سرانجام ماجرا بنشیند، مگر نه که تهمینه در آستانه خوشبختی، دیگر نه تهمینه است و نه پریسا؛ انسانی است که شکستن نه در اتفاقی بیرونی و با مرگ مادر بزرگ یا پدر بزرگ که در درون او روی داده است:

برای خودم حق انتخاب قائل نبودم. باید از پدر، مادر و هنگامه می‌پرسیدم. باید از مادر حمید می‌پرسیدم. (ص ۳۱۳)

«صدایم کن پریسا» با کلبد شکافی چرایی رفتارهای همه کسان ماجراهایش، کم و بیش لایه زیرین را به جهان آثار پرمخاطب هدیه کرده است و به این مهم با بهره از عناصری دست یافته که عموماً به جهان این آثار راه ندارند؛ عناصری چون: نثر با هویت، طنز تلخ، تکنیک‌های سزاوار متن، شخصیت‌پردازی ملموس، تیپ‌سازی موفق و گفتگونویسی شایسته.

رمان، داستان تلاش برای گریز از چرخه اقتدار کهن است. تلاشی که فرجام یا نافرجامی‌اش را هر مخاطب در پی خواندن متن به قضاوت خواهد نشست:

«….. می‌فهمی، باید بجنگی. با کی؟ پدر، مادر خودت…. » (ص ۶۵)