فیروزه

 
 

ادبیات به‌مثابه تاریخ

پیش‌درآمد:

یکی از گرایش‌های ادبی [و فرهنگی] دهه‌های اخیر جهان تمرکز روی موقعیت تاریخی است. در این رویکرد، نگاه تاریخی نه به ‌عنوان پس‌زمینه متن که جزو لاینفک آن تلقی می‌شود. در ایران متأسفانه تا امروز کار چندانی به لحاظ نظری روی این مقوله نشده است، فقط در ترجمه یکی از کتاب‌های راجر وبستر موسوم به «درآمدی بر پژوهش نظریه ادبی» مختصری درباره آن دیده می‌شود و نیز مقاله‌ای از آقای دکتر حسین پاینده در نامه فرهنگستان شماره ۳/۷ تحت عنوان «تاریخ به ‌منزله داستان» چاپ شده است که ضمن توضیح این رویکرد، آن را به‌ شکل کاربردی به خواننده آموزش داده است.

۱- رمان تاریخی: با کسب اجازه از خواننده می‌خواهم ضمن حرکت از ساده به مرکب و از مشخص به مجرد و ذکر مثال‌های ضروری در حد امکان به توضیح این مقوله مهم یعنی «ادبیات به‌مثابه تاریخ» بپردازم. ابتدا از رمان تاریخی شروع می‌کنم: بدون شک بعضی از خوانندگان داستان‌هایی همچون «بینوایان» از هوگو، «آیوانهو» از والتر اسکات، «دو شهر» از چارلز دیکنز و «جنگ و صلح» از تولستوی را خوانده یا فیلم‌های آن‌ها را دیده‌اند. این داستان‌ها تاریخی خوانده می‌شوند، چون شخصیت‌های داستانی در زمان و مکان مشخص در رخدادهای تاریخی معین و قابل ‌استنادی دستخوش فعل و انفعالات شده‌اند و به ‌عنوان کنشگر به ‌شکل فعال یا منفعل در امری تاریخی شرکت کرده‌اند. در این نوع داستان‌ها حتی اگر قدرتمندان و ستمگران یا توده‌های جهل‌زده به‌دقت بازنمایی شده و نویسنده جانب حق و عدالت را گرفته باشد – مانند رمان «یاد پانچو ویلا» نوشته مارتین گوسمان (مکزیکی) باز ما با داستان تاریخی معمولی روبه‌رو هستیم. یعنی روایت تاریخی است و نویسنده ادبیات را جایگزین خود تاریخ نکرده است و تمام تخیل خود را که در قالب شخصیت‌ها و رخدادها و فضاها نمود پیدا می‌کند در تاریخ حل می‌سازد و در خدمت آن قرار می‌دهد.

البته تردیدی نیست که «داستان» از نظر زمانی بر خود واقعه تاریخی و تاریخ سیطره پیدا می‌کند. برای نمونه آوارگی، گرسنگی، مرگ و بیماری مردم در ایام جنگ با بیگانگان در جنگ دوم جهانی (مثلاً «ارتش سایه‌ها» اثر ژوزف کسل) یا جنگ داخلی روسیه (مثلاً «دکتر ژیواگو» اثر بوریس پاسترناک) همه و همه امور واقع (Fact) هستند و از نظر ما خواننده‌ها، امر واقع، رخ داده‌شده و تاریخی گردیده است، در حالی ‌که داستان (Fiction) یا آمیزه واقع‌گرایی و تخیل (عنصر دروغین) یک نویسنده که به ‌لحاظ تئوری شناخت و زیباشناسی، امری «ساخته» شده است، ساختگی بودنش را حفظ می‌کند. به‌عبارت دیگر، در دستگاه مختصات هستی ما، امر رخ داده‌شده، موجودیتش «پایان‌پذیرفته» است، در حالی‌ که «داستان» تا زمانی ‌که انسان وجود دارد و در زندگی تقابل و تضاد هست (بین خیر و شر، خشونت و مدارا، عشق و نفرت و…) تداوم پیدا می‌کند. به‌همین دلیل جنگ دوم جهانی در بستر ذهنی آحاد جامعه بشری «تمام» شده است و حتی بیشتر مردم دنیا از آن بی‌اطلاع‌اند، اما داستان‌های «قطار به‌موقع رسید» از هاینریش بُل و «از این جا تا ابدیت» از جیمز جونز به لحاظ حافظه تاریخی «تمام» نشده‌اند؛ همین‌گونه است جنگ داخلی اسپانیا و رمان «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» اثر همینگوی یا «امید» نوشته آندره مالرو.

در رمان‌های تاریخی قرن نوزدهم، نوشته‌های تاریخی و داستان‌های تاریخی تأثیر متقابلی روی همدیگر داشتند. اما آن‌گونه که کمی بعد می‌بینیم، امروزه این امر مقبول منتقدین عرصه نقد نو و نویسندگان نیست.

۲- جایگاه رمان تاریخی: اگر به آن دسته از رمان‌هایی که «نوشتار تاریخی» خوانده می‌شوند دقت گردد، متوجه می‌شویم که بخش عمده‌ی آن‌ها بیشتر به چیزی نظر دارد که گذشته است یا به زبان نظری معنایی از «گذشتگی» (Pastness) به خود می‌گیرد؛ یعنی زمان گذشته‌ای که موجودیت داشته است. از این قرار، عرصه رخداد و کنش و شخصیت‌هایش مستقل از زبانی است که برای روایت آن به کار رفته است. پس این زبان نیست که آن را می‌سازد، بلکه خود گذشته است که به‌ وسیله زبان بازتاب یافته است. از این نکته به ‌سرعت درمی‌یابیم که در چنین واقعیت‌هایی بین علت‌ها و انگیزه‌ها، مکان‌ها و آرایه‌های مشخص و بالاخره صورت‌های تثبیت‌شده «حقیقت» تاریخی پیوند تنگاتنگی وجود دارد. در این‌جا تاریخ نقش پس‌زمینه را در ادبیات به‌عهده دارد و در دو جهت به کار می‌رود. اول این‌که ماده اولیه متن را تشکیل می‌دهد، دوم این‌که به وجوه ظاهراً واقعی‌تر و حقیقی‌تر تاریخ، عنصری هم از تخیل می‌افزاید و شماری از پدیده‌ها ساخته ذهن نویسنده‌اند. البته در تحلیل نهایی همواره جنبه واقع‌گرایی [تاریخی] بر وجوه ساخته و پرداخته تخیل برتری کیفی و کمی دارد. به‌ بیان ساده، رمان‌نویس همان‌گونه به تاریخ نگاه می‌کند و می‌نویسد که مورخ. هر دو بر گذشته واقعاً موجود تأکید می‌کنند نه شکستن آن و پی‌ریزی چیزی نو و برخاسته از ذهنیتی ادبی – فلسفی.

۳- امروز: ادبیات به‌مثابه تاریخ نه رمان تاریخی: ادبیات به‌مثابه تاریخ در یک جمله یعنی روایتی که زبان و تخیل نویسنده بر واقعیت پیشی گیرد و نادیده‌ها و ناشنیده‌های [احتمالی و چه‌ بسا غیرمحتمل و استعاری] بر واقعیت احاطه کند. به ‌بیان ساده خود نویسنده، تاریخ را می‌سازد. برای مثال می‌توان از رمان «وصیت‌نامه فرانسوی» اثر آندره مکین فرانسوی (روسی‌الاصل) نام برد که آن را یکی از شاهکارهای جهانی دانسته‌اند. داستان، تاریخ را در زندگی فردی یک زن مستحیل می‌کند. در این رمان چنان جهانی از جفا و جنایت نسبت به این زن از سوی خودی و غیرخودی به تصویر کشیده می‌شود که خواننده نقش اول را به شخصیت او می‌دهد و نه امور تاریخی. از چشم این زن است که به تاریخ نگاه می‌شود و نگاه او به جنگ است که تاریخ را می‌نویسد. و این یا آن فرد یا پدیده، محق یا غیرمحق جلوه داده می‌شوند. همین‌گونه است رمان «دختر برگر» نوشته خانم نادین گوردیمر [‌سفیدپوست‌] از آفریقای جنوبی. در این رمان که به لحاظ فرم ساختارشکن هم نیست، پدیده منحط و شوم نژادپرستی و قوم‌کشی از دریچه زندگی، عشق، دغدغه‌ها، دل‌خوشی‌ها و تنهایی‌های یک دختر سفیدپوست روایت می‌شود. «ظاهر داستان اصلاً کاری با تاریخ ندارد»، اما لایه‌های دوم و سوم رمان به‌ نحوی تحسین‌انگیز «دوره‌ای از تاریخ کشور آفریقای جنوبی و آسیب‌شناسی نژادپرستی» را از منظر یک شهروند معمولی، آن‌هم زن و به‌ طور اخص یک زن ستم‌دیده و رنج‌کشیده بازنمایی می‌کند؛ در حالی ‌که داستان در محیط سفیدپوستان و بعضاً در فرانسه و انگلستان می‌گذرد و خبری هم از رویدادهای تکان‌ دهنده – همچون اعمال شجاعانه رابین‌ هود و آیوانهو – نیست. اینجا خود شخصیت معمولی (در واقع خانم گوردیمر) است که تاریخ را می‌نویسد، نه جریان معمول خود تاریخ یا متون مورخ‌ها.

ادبیات به‌ مثابه تاریخ به ساختارشکنی در امر تاریخ نیز نظر دارد. و امروزه حتی سهم عمده را به خود اختصاص داده است. برای نمونه رمان پرآوازه «نام گل سرخ» اثر نویسنده و نشانه‌شناس ایتالیائی امبرتو اکو یا «سال مرگ ریکاردو ریس» و «تاریخ محاصره لیسبون» نوشته داستان‌سرای پرتغالی خوزه ساراماگو یا «آخرین حرف‌های معروف» نوشته تیموتی فیندلی نویسنده کانادایی. در این روایت‌ها ساختار تاریخ در هم می‌ریزد و نویسنده تاریخ دیگری برای ما می‌نویسد و به این ترتیب حقایق دیگری را پیش روی ما می‌گذارد؛ اما بدون قطعیت رمان تاریخی یا تاریخ‌نگاری سنتی.

نمونه دیگر، کاربرد التقاط، مغالطه، اغراق و نقیضه در تاریخ است. در رمان «صد سال تنهایی» اثر مارکز «بیش از دویست‌هزار» از مردم دهکده ماکوندو به دست نظامی‌های وابسته به شرکت موز کشته می‌شوند، اما هر کس که چند کلاس سواد داشته باشد، می‌فهمد این حرف دروغ محض است، چون آن زمان شاید لوس‌آنجلس هم دویست هزار جمعیت نداشت، چه رسد به دهکوره‌ای در کشور کلمبیا. در واقعیت شاید تعداد کشته‌ها از پنج نفر تجاوز نکرده است، اما نویسنده «خودش تاریخ را می‌نویسد» یعنی با این دروغ ادبی [تخیل] می‌گوید چنین اتفاقی روزگاری در تاریخ پیش آمده بود یا روزی پیش خواهد آمد. کشتن یک میلیون چپ‌گرا به‌ فرمان ژنرال سوهارتو در اندونزی در کودتای سال ۱۹۶۵ یا کشتار کارگران شهر حماء و منهدم ساختن بخش اعظم این شهر در سوریه و نیز اعدام تمام اعضای یک سازمان مخالف در شهر حلب به‌ دست نیروهای حافظ اسدِ به ‌اصطلاح چپ‌گرا و کشتارهای چندهزاری صدام حسین در عراق و ده‌ها مورد دیگر در جهان غیردموکراتیک نشان می‌دهند که مارکز به‌ عنوان نویسنده از تاریخ جلو افتاده است – هر چند که متأسفانه به لحاظ ایدئولوژیک و سیاسی از ستایشگران اردوگاه ستمگر لنینی – استالینیستی شوروی بود. بی‌دلیل نیست که هیدن وایت (Hayden White) – که یکی از نظریه‌پردازانی است که در این مقوله زیاد کار کرده است – می‌گوید: «اگر تاریخ و داستان را فقط به ‌شکل ساخته‌هایی زبانی در نظر بگیریم، جداسازی آن‌ها از همدیگر کار چندان ساده‌ای نخواهد بود.» از بستر همین جمله پرمعنا است که به اعتقاد او و صاحب‌نظرهایی همچون او می‌رسیم مبنی بر این ‌که اگر نویسنده پس‌زمینه تاریخی را به ‌حالت نوعی متن تبدیل کند و به آن خصوصیت کیفی و نوشتاری ببخشد؛ و معنای تازه‌ای از تاریخ ارائه دهد؛ و به زبان نقش درخوری بدهد؛ در آن‌صورت ادبیات به‌صورت گفتمان تاریخی درمی آید و ما ادبیات را به ‌مثابه تاریخ ارائه داده‌ایم نه بخشی از تاریخ یا به‌ عنوان ابزاری در خدمت تاریخ. البته چنین رویکردی به‌معنای نفی تاریخ، از میان برداشتن آن یا حتی تضعیف آن نیست، بلکه شیوه نوینی است برای بازنمایی آن‌چه روزگاری در تاریخ اتفاق افتاده است.

وایت از موضعی ساختارشکنانه ادعای مورخین را در مورد عینی بودن روایت‌شان رد می‌کند. او بر این باور است که به ‌دلیل محدود ماندن این روایت‌ها در قالب ساختار، به‌ ناچار در دام متن‌وارگی اسیرند: «سخن ما همواره در صدد این است که از داده‌های‌مان فاصله بگیرد و به‌ سوی ساختارهای خودآگاهانه حرکت کند؛ چیزی که قالب دریافت ما از داده‌های مذکور است.» وایت با بررسی آثار کسانی همچون مارکس و فروید، به این نتیجه می‌رسد که معرفت عینی یا واقعیت تاریخی مشخص همواره در چارچوب صنایع لفظی چهارگانه عمده (استعاره، طنز، مجاز و مجاز مُرسل (جزء به کل) شکل می‌گیرد. به‌ عبارت دیگر تفکر تاریخی فقط در چارچوب صنایع لفظی امکان‌پذیر است نه خارج از آن.

لیندا هاچن (Linda hutcheon) آرای خود را بیشتر معطوف به داستان‌های پست‌مدرنیستی و به‌طور اخص «فراداستان تاریخ‌نگارانه» می‌کند؛ یعنی آن آثاری که همه شخصیت‌ها و رخدادهای ظاهری خود را از تاریخ شناخته‌شده دریافت می‌کنند، اما آن‌ها را با تحریف، قصه‌پردازی و جعل به‌ شکل دیگری ارائه می‌دهند. به این ترتیب متنی که پدید می‌آید بیانگر داستانی‌شدن خود تاریخ است. در چنین متنی چهره نویسنده و عمل نوشتن برجسته می‌شود و اصول داستان‌نویسی به کلی تغییر می‌کند؛ بدون این‌که صناعت خودنگری صورت گیرد. از این قرار چنین متنی فاصله بین تاریخ و داستان را انکار می‌کند و ما را به این نکته مهم رهنمون می‌شود که تاریخ را تنها می‌شود به ‌وسیله روایت یا شکل‌های مختلف بازنمایی بشناسیم. از این منظر، تمام تاریخ گونه‌ای ادبیات است.

در روایت مورد نظر هاچن، شخصیت‌ها شخصاً تاریخ را کشف می‌کنند یا از نظر داستانی، آن را برمی‌سازند. به اتکای همین امکان هم از نقش قربانی فاصله می‌گیرند. تردیدی نیست که چنین چیزی به ‌مدد انواع بازی‌های داستانی حاصل می‌شود، اما این بازی‌ها موجب تقلیل واقعیت تاریخی و تاریخ نمی‌شوند، فقط با استفاده از امکانات بازاندیشی فراداستانی در عرصه وجه سیاسی امر واقع و امر تاریخی نمود پیدا می‌کند.

هاچن برای نمونه رمان‌های «حریق همه‌گیر» نوشته رابرت کوور، «هتل سفید» اثر د. ام. توماس، «کتاب دانیال» و «رگتایم» نوشته دکتروف، «پرت و پلا» نوشته ایشمائیل رید و «هوس» اثر جان فاولز را نام می‌برد. در شماری از این آثار مفروضات رمان‌های تاریخی به چالش کشیده می‌شود و نسبت به مقوله‌های پذیرفته‌شده تاریخ و نیز داستان تاریخی تردید نشان داده می‌شود.

منتقدینی همچون باربارا فولی (Barbara Folely) و دومینک لاکاپرا (Dominick Lacapra)، همسو با هیدن وایت بر این باورند که تأثیر متن‌های تاریخی و متن‌های داستانی بر یکدیگر و اصولاً هر‌گونه ارجاعی، دستخوش تحول شده است؛ چون ذهنیت و هویت و نیز دلالت‌های ایدئولوژیک هر متنی محل تردید است- به‌ همان ترتیب که اعتماد بشر نسبت به نظریه‌های معرفت‌شناسی پوزیتیویستی و آمپریستی دچار تزلزل شده است.

۴- ادبیات از نگاه تاریخ: حال ممکن است از خود بپرسیم که اگر نگاه ادبیات به تاریخ تغییر کرده است، آیا نگاه تاریخ هم به ادبیات دستخوش تحول گردیده‌ است؟ و تاریخ ادبیات با تعریف جدیدش که بعداً به آن می‌پردازیم، متقابلاً چه توقعی از ادبیات دارد و آن را در عرصه تاریخ چگونه می‌نگرد.

تاریخ‌گرایی سنتی‌: که در چهار نگرش ترازبندی می‌شود، سابقه‌ای دیرین دارد. در قرن نوزده میلادی یک رویکرد بر این باور بود که تاریخ ادبی بخشی از مجموعه تاریخ فرهنگی است و رویکرد دیگر حوزه تاریخ ادبی را از دیگر حوزه‌ها جدا می‌کرد و آن را در انحصار نخبه‌ها می‌دانست و معتقد بود که در تاریخ ادبیات هر کشور سهم و نقش عمده، از آنِ نوابغ است.

تاریخ‌گرایی سنتی را می‌توان در سرفصل‌های زیر خلاصه کرد. وجه مشترک هر چهار رویکرد این است که به حاکمیت تاریخ بر زندگی و سرنوشت بشر گردن می‌نهند، سُنت و گذشته را مقدس می‌شمردند و پژوهش علمی تاریخ را امکان‌پذیر می‌دانند. باور هر چهار رویکرد این است که «تاریخ توصیف گذشته قابل‌شناخت است نه ساختن گذشته‌ای غیرقابل ‌شناخت و تعین‌ناپذیر.»

الف: تاریخ‌گرایی متافیزیکی: این دیدگاه بر اساس آرای هگل بر این باور است که اثر ادبی بیان شاعرانه یک لحظه در روایت تاریخ است.

ب: تاریخ‌گرایی زیباشناسانه: بر اساس این دیدگاه، اثر ادبی بازتاب و بیان فرهنگ نیست، بلکه روشی است برای خلق ارزش‌ها و معانی فرهنگی.

ج: تاریخ‌گرایی با رویکرد ملی‌گرایی: در این رویکرد نسبی‌گرا، اثر ادبی همچون روح ملی یک فرهنگ ارزیابی می‌شود.

د: تاریخ‌گرایی پوزیتیویستی‌: بر اساس این دیدگاه، اثر ادبی همچون یک ابزار علمی نگریسته می‌شود و تحلیلگر می‌تواند با بررسی این ابزار از ویژگی‌های تاریخی یک دوره مشخص تاریخی آگاهی یابد. به این نگرش تاریخ‌گرایی ناتورالیستی هم گفته می‌شود.

۵- تاریخ‌گرایی نوین: تردیدی نیست که کسانی مانند لویی آلتوسر و ریموند ویلیامز به ‌عنوان گشاینده راه شکل‌گیری تاریخ‌گرایی نوین زحمات زیادی کشیدند، اما نخستین‌بار وسلی موریس بود که در سال ۱۹۷۲ این اصطلاح را برای نوع خاصی از نقد ادبی به کار برد. این نقد بر آرای اندیشمندان عرصه تاریخ، مانند وان وایک بروک و ورنون ال‌پارینگتون در آمریکا و ویلهم دیلتای و لئوپولد فون‌رانکه در آلمان متکی بود؛ هر چند که شارح و مروج چنین نگره‌ای استفان گرین‌پلات بود؛ بدون این‌که بخواهیم از اعتبار کارهای کسانی چون جاناتان گلدبرگ و لویی مونترو کم کنیم. بی‌شک آرای میشل فوکو نیز در شکل‌گیری این دیدگاه نقش مهمی دارد. بعدها منتقدین شناخته‌شده همچون جروم مک‌گان، فرانک لنتری چیا و جاناتان دولیمور به جمع اندیشمندان این وادی پیوستند و با مقالات متعدد خود بینش تاریخ‌گرایی نوین را ژرفا و وسعت بیشتری بخشیدند.

تاریخ‌گرایی نوین امروزه دیدگاه‌های مختلف تاریخ‌گرایی سنتی را مردود می‌شمرد و بر این باور است که تاریخ را باید به‌شیوه‌ی تازه‌ای نگریست؛ به گونه‌ای که گویی یک متن است و مشاهده‌گر در حال گفتمان با تاریخ است و خود دارد یک متن(تاریخ) می‌نگارد. برای درک دقیق این معنا باید ابتدا ترمینولوژی این دیدگاه را بشناسیم.

۶- ترمینولوژی تاریخ‌گرایی نوین: برای شناخت تاریخ‌گرایی نوین ضرورت دارد با مقوله‌های بنیادین آن آشنا شویم. بدیهی است که در مورد هر یک از این مفاهیم کلیدی می‌توان چندین صفحه نوشت، ولی محدودیت ما را بر آن می‌دارد که اکنون فقط به شرح موجز آن‌ها بسنده کنیم:

الف: تاریخ‌: در تاریخ‌گرایی نوین، تاریخ رخدادهای گذشته نیست، بلکه «روایت مورخ» از رخدادهای گذشته است. گذشته هیچ‌گاه به‌ صورت ناب به ما منتقل نمی‌شود بلکه به‌ شکل بازنمایی به ما انتقال می‌یابد. دوم این‌که هیچ مورخی نمی‌تواند مدعی شود که مطالعات تاریخی‌اش عینی است، زیرا گذشته یک واقعیت عینی نیست بلکه چیزی ذهنی است. به‌ عبارت دیگر مورخ‌ها بر اساس متن‌های تاریخی و نیز تأویل‌های خود از آن‌ها «گذشته را می‌سازند» سوم این‌که دوره‌های تاریخی یکپارچه و یگانه نیستند. مقوله‌ای به نام تاریخ کلی معنا ندارد. هر آن‌چه که هست، تاریخ‌های جدا از هم و در بعضی موارد ناسازگار با یکدیگر است. فرهنگ واحد فقط اسطوره‌ای است که به تاریخ تحمیل شده است. چهارم این‌که به دلیل فقدان تاریخ ثابت و پایداری که عهده‌دار نقش پس‌زمینه را برای پیش‌زمینه ادبیات داشته باشد، رابطه ادبیات و تاریخ باید مورد بازبینی دوباره قرار گیرد. نکته مهم این‌که تاریخ خود پیش‌زمینه می‌شود و رابطه سنتی بین پیش‌زمینه و پس‌زمینه منتفی می‌گردد. پنجم این‌که ترازبندی متن‌های ادبی موسوم به متون نخبه‌گرا و متعالی از یکسو و متون عامه‌پسند و نوشتارهای حقوقدان‌ها و مورخ‌ها و دانشمندان از سوی دیگر منتفی می‌شود.

ب: گفتمان: گفتمان مقوله‌ای است که نگاه به جهان را شامل می‌شود؛ از علم، صنعت، تاریخ، فلسفه اخلاق و جامعه‌شناسی گرفته تا هنر، ادبیات، الهیات و حقوق. این‌ها مدام در تعامل با یکدیگر‌ند و بر هم تأثیر می‌گذارند. گاهی له و زمانی علیه این یا آن گفتمان‌اند. گفتمان‌ها همچون محورهایی هستند که در موقعیتی با هم موازی و در وضعیتی دیگر متقاطع می‌شوند. یک زمان عامل ثبات دیگری‌اند و زمانی موجب ناپایداری آن. اما در تمامی موقعیت‌ها، جدا از کم و کیف خود به موجودیت تاریخی – فرهنگی عصر واکنش نشان می‌دهند. از این‌رو آن‌ها را نمی‌توان ترازبندی کرد. با چنین نگاهی، هر گفتمانی چیزی می‌شود غیرخودجوش، ناخودبسنده و غیر قائم به ذات و همواره مرتبط و متکی به دیگر گفتمان‌ها.

ج: متن: تاریخ‌گرایی نوین، تاریخی‌شدن متن و متن‌شدن تاریخ است. اجازه بدهید این سخن لویی مونترو را بیشتر بررسی کنیم. در تاریخ‌گرایی نوین تعبیر جدیدی از متن و زمینه متن وجود دارد؛ بدون این‌که آن‌ها را مرزبندی کند. نکته بسیار مهم دیگر این‌که متن‌ها ترازبندی نمی‌شوند و نمره خوب و بد و متوسط به آن‌ها تعلق نمی‌گیرد، چون رده‌بندی معنایی ندارد. برای نمونه با چنین رویکردی میان متن‌های نخبه و عام و عامه‌پسند و مجاز و غیرمجاز و تخیلی و علمی و هنری و حقوقی برتری و اولویتی در میان نیست. هیچ متنی خودبسنده و قائم به ذات نیست و هر متنی همچنان که در رابطه و تعامل با دیگر متن‌هاست، در تعامل با تاریخ و جامعه نیز هست؛ چون خود جامعه و فراتر از آن کل هستی یک متن است؛ ولی متنی با پیچیدگی‌ها و پیچ و خم‌ها و فراز و فرودهای بی‌شمار. در چنین متنی(جهانی) است که ادبیات(در معنای کلی آن) در روندها و فعل و انفعالات تاریخی وارد عمل می‌شود و در تعامل با فرهنگ به معناسازی می‌پردازد. برای نمونه معنای تازه‌ای از ظلم یا عدالت در یک دوره معین به ما عرضه می‌کند.

د: الگوی معرفتی‌: بر اساس الگوی معرفتی در تاریخ‌گرایی نوین، تاریخ یک پدیده خطی نیست، آغاز و فرجام قطعی و مشخص ندارد، به ‌سوی هدف خاصی حرکت نمی‌کند و نمی‌توان آن را با زنجیره‌ای از علت و معلول‌ها که در مقوله «جبر تاریخی» متبلور می‌شوند، توضیح داد و تبیین کرد. میشل فوکو که خود «الگوی معرفتی» را مطرح کرده، بر این باور بود که تاریخ رابطه و پیوند پیچیده و سلسله‌وار گفتمان‌هایی است که تعامل‌شان تصادفی نیست. این تعامل تحت کنترل الگوی وحدت‌بخشی است که الگوی معرفتی خوانده می‌شود. در هر دوره الگوی معرفتی معینی وجود دارد؛ چون بر حسب آن‌چه که از واقعیت دریافت می‌کند، اصول اخلاقی و رفتاری خاص خود را پدید می‌آورد. از این قرار چنین الگوهایی نه ارزشمندند نه فاقد ارزش، نه اخلاقی‌اند نه ضداخلاقی. و چون هر انسانی به‌ هر حال تحت تأثیر الگوهای معرفتی دوره خویش است، لذا نمی‌تواند بینشی عینی درباره دوره تاریخی خود داشته باشد.

و: قدرت‌: بر مبنای الگوی معرفتی تاریخ‌گرایی نوین، تاریخ شکلی از قدرت است. با توجه به این‌که نوع نگاه انسان‌ها و دوره‌های تاریخی تابع الگوی معرفتی است، تاریخ به‌مثابه تحلیل قدرت‌های پیچیده‌است که تعیین‌کننده گفتمان‌ها و رخدادهای هر دوره‌ای هستند و تعامل بین قدرت و گفتمان‌ها مستمر است. جهان واقعی عرصه جنگ قدرت‌هاست، اما در همین جهان، گفتمان‌ها هم تولید می‌شوند. و قدرت به‌ نوبه خود از گفتمان‌ها نشأت می‌گیرد. پس، سخن گفتن از گفتمان حقیقی بیهوده است. فقط می‌توان گفت که کدام گفتمان‌ها از قدرت بیشتری برخوردارند و کدام‌یک در پایین‌ترین نقطه طیف قدرت قرار می‌گیرند. بی‌دلیل نیست که در هر دوره‌ای مردم آن فلسفه‌ای را حقیقت می‌دانند که فلسفه حکومت‌کنندگان است.

نتیجه‌گیری:

با توجه به آن‌چه گفته شد، تا حدی به ‌علت عدول نویسندگان مدرنیست و پست‌مدرنیست از چارچوب‌های کلاسیک پی می‌بریم و دلیل گزینش رویکردهای جدید را نزد آن‌ها – اعم از مدرنیستی یا ساختارشکنانه – درک می‌کنیم. حقیقت آن است که الگوها و پارادایم‌های پیشامدرن و حتی بعضاً مدرن به نیازهای متون جدید پاسخ نمی‌دهد. خواننده امروز که اطلاعاتش از چند صد نویسنده قرن نوزدهم بیشتر است، می‌خواهد با خواندن و سهیم شدن در متنی موجز به بیشترین عناصر تاریخی و در عین حال نگاه‌های تازه به تاریخ پی ببرد. موفقیت شماری از آثار ساراماگو، کالوینو یا ونه‌گات در همین است.


 

درخت کریسمس بچه‌های فقیر

صبحی زود بود. در دالانی سرد و مرطوب از خواب بیدار شد. پیراهن کوچکش نازک بود، از سرما می‌لرزید. در حالی که کنج دالان روی جعبه‌ای نشسته بود، از بی‌حوصلگی مشغول تماشای بخار سفیدی شد که با هر نفس از دهانش بیرون می‌آمد. بالای سر مادر مریضش رفت که روی تخت کهنه و فرسوده‌ای خوابیده بود. مادرش مانند تکه چوبی لاغر شده بود. به جای بالش زیر سرش چیزی مثل یک بقچه قرار داشت.

چرا آنان به این روز افتاده بودند؟ حقیقت ماجرا این بود که او با پسر کوچکش از شهر دیگری به این‌جا آمده بودند و او به طور ناگهانی بیمار شده بود…

پشت در جشن برپا بود، به همین علت از سایر ساکنان آن دالان حالا کسی آن‌جا نبود، همه بیرون رفته بودند. شاید می‌شد آبی برای نوشیدن یافت، اما پسربچه هر چه گشت حتی یک تکه نان خشک هم برای خوردن نتوانست پیدا کند. وقتی به گونه‌های مادرش دست کشید، از این‌که مادرش هیچ تکانی نخورد، بسیار تعجب کرد. صورت مادرش مثل دیوارهای دالان سرد و یخ‌زده بود.

بچه با خودش فکر کرد این‌جا چقدر سرد است. نمی‌دانست که دست‌هایش را روی شانه‌های یک مرده گذاشته است. برای گرم کردن دست‌هایش روی آن‌ها دمید. وقتی کلاه کپی خود را روی تخت پیدا کرد، آن را برداشت و پاورچین پاورچین از دالان خارج شد.

با خودش گفت: «آه، خداوندا، عجب شهری!»

او هیچ وقت در زندگی خود با چنین منظره‌ای روبرو نشده بود. آن‌قدر اسب، درشکه و برف زیاد بود که دهانش باز مانده بود. بخار غلیظی که از بینی اسب‌ها در حال گذر خارج می‌شد، روی پوزه‌شان یخ می‌زد، اسب‌ها سم‌کوبان از میان برف‌های نرم سنگفرش خیابان عبور می‌کردند. پسر بچه توی خیابان دیگری پیچید و حیرت‌زده با خود گفت: «چه خیابان پهنی! همش به آدم تنه می‌زنند و پایت را لگد می‌کنند. همه داد می‌کشند، می‌دوند یا سواره می‌گذرند. و چراغ، چقدر چراغ زیاد است. این دیگر چیست؟ عجب ویترین بزرگی، پشت ویترین اتاقی است و توی اتاق درختی که تا سقف اتاق قد دارد. این درخت کریسمس است با یک عالمه کاغذ رنگی و سیب‌های طلای‌ی و دور و بر درخت هم پر از عروسک‌ها و اسب‌های کوچک است. توی اتاق چند بچه تمیز در حال جست‌و‌خیز و بازی هستند، همه‌شان می‌خندند. بازی می‌کنند، می‌خورند و می‌نوشند.»

کودک بی‌نوا همه این‌ها را تماشا کرد و گیج بر جای ماند و خندید. اما حالا دیگر انگشت‌های پایش شروع به درد گرفتن کرده و دست‌هایش کاملاً سرخ شده بود. انگشت‌هایش از شدت سرما خم نمی‌شد و وقتی حرکت‌شان می‌داد، درد می‌گرفت. کودک به تلخی به گریه افتاد و دوان دوان دور شد.

از پشت ویترین دیگری، مغازه‌ای دیگر را تماشا کرد که در آن باز هم یک درخت کریسمس تزئین شده قرار داشت. داخل مغازه میزی قرار داشت که روی آن همه نوع کیک چیده شده بود؛ کیک بادام، کیک سرخ، کیک زرد و … پشت میز چهار خانم شیک‌پوش نشسته بودند و به هر کس که داخل می‌شد کیک می‌دادند و آدم‌های آراسته فراوانی از خیابان می‌آمدند و داخل می‌رفتند. کودک نیز دزدکی در را باز کرد که داخل برود.

– اوهو!

چرا این طور سرش داد کشیدند، یک نفر با دست اشاره‌ای کرد که یعنی گورت را گم کن! یکی از خانم‌ها به سرعت به او نزدیک شد و یک کوپک توی دستش گذاشت و در را به طرف خیابان باز کرد. پسر بچه خیلی ترسید. سکه یک کوپکی از دستش افتاد و به داخل خیابان قل خورد. او می‌بایست آن را محکم می‌گرفت ولی انگشت‌هایش اصلاً خم نمی‌شد. به سرعت پا به فرار گذاشت. به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست.

دوید و دوید. توی دست‌هایش دمید و «ها» کرد. ناگهان احساس کرد یک نفر از پشت سر یقه‌اش را چسبید. بچه ولگرد و شروری که بزرگ‌تر از او بود مشتی بر سر او زد و کلاهش را قاپید، آن‌گاه پشت‌پایی به او زد. پسربچه زمین خورد. مردم در پی دزد داد زدند، او باز هم ترسید. از جا جهید، دوید و دوید. به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست. توی حیاطی غریبه، پشت هیزم‌های چیده شده خود را پنهان کرد. با خودش فکر کرد: «این‌جا تاریک است. دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند پیدایم کند.»

همان‌جا چمباتمه زد، از شدت ترس نفسش در نمی‌آمد. ناگهان به گونه‌ای حیرت‌آور احساس سبکی به او دست داد. دیگر دست‌ها و پاهایش درد نمی‌کردند، گرما در تمامی بدنش جریان پیدا کرد. چنان گرمش شد که گویی روی اجاقی دراز کشیده است. لرزه‌ای دیگر بر او مستولی شد و آن‌گاه به خواب فرو رفت.

چقدر خوشحال بود که به این راحتی به خوابی چنین آسوده و خوش فرو رفته است. گویی در رؤ‌یا می‌دید که مادرش مانند گذشته بالای سرش لالایی می‌خواند.

– مامان من می‌خواهم بخوابم، آخ چقدر خوبه آدم این‌جا بخوابه.

صدایی لطیف توی گوشش پیچید: «پسرم بیا به سوی من، به سوی درخت کریسمس».

پسر بچه با خودش فکر کرد مادرش او را صدا می‌زند. اما نه! این صدای مادرش نبود. کسی توی تاریکی روی او خم شد و بغلش کرد. سبکی لطیفی او را فرا گرفت. آه چه درخت کریسمس قشنگی! اما نه، این که درخت کریسمس نیست، هرگز هیچ‌کس چنین درختی را به عمر خود ندیده است. همه چیزهایش برق می‌زند، همه چیزهایش می‌درخشد و دور تا دور آن عروسک قرار دارد. اما نه، این‌ها پسر بچه‌ها و دختر بچه‌هایی هستند که به سبکی نسیم در پرواز هستند، آنان به سوی او پرواز می‌کنند و او را می‌بوسند، و او را در آغوش می‌گیرند. حالا او هم پرواز می‌کند. مادرش او را می‌بیند و شادمانه لبخند می‌زند.

– مادر! مادر! آخ مادر این‌جا چقدر خوب است.

بار دیگر بچه‌ها او را می‌بوسند. او خندان می‌پرسد: «پسرها، دخترها، شما کی هستید؟»

آنان به او پاسخ می‌دهند: «این درخت کریسمس مسیح است. در این روز همیشه برای آن دسته از کودکانی که روی زمین هیچ درخت کریسمسی ندارند، این درخت را به پا می‌کند.»

و پسر بچه می‌شنود که دختر بچه‌ها و پسر بچه‌ها زمانی بچه‌هایی مثل خود او بودند و حالا همه‌شان این‌جایند، همه‌شان حالا فرشته هستند، حضرت مسیح دست‌هایش را بر فراز سرشان گرفته و دارد برای آنان و برای مادران فقیرشان دعای خیر می‌خواند.

❋ ❋ ❋

فیودور میخایلوویچ داستایفسکی‌

Fedor Mikhailovich Dostoyevskiy

۱۸۲۱-۱۸۸۱

در سراسر تاریخ ادبیات روس شاید یک یا دو تن به مانند چخوف یا تولستوی را بتوان یافت که رقیبی برای داستایفسکی به شمار آیند.

داستایفسکی از همان کودکی در محیطی تیره و تار و غم‌آلود با پدری تندخو و خسیس پرورش یافت. هجده ساله بود که پدرش نیز به دست چند دهقان کشته شد و از این پس بیماری صرع وی آغاز شد.

اولین اثر داستایفسکی، بزرگ‌ترین منتقدان زمانه را به ستایش برانگیخت؛ اما چندی نگذشت که داستایفسکی به جرم فعالیت‌های سیاسی دستگیر و به اعدام محکوم شد. پای چوبه اعدام ناگهان خبر دادند که حکم اعدام به حبس با اعمال شاقه تبدیل شده است. اما داستایفسکی هرگز از ضربه حاصل از اجرای دروغین مراسم اعدام رهایی نیافت.

خاطرات خانه مردگان، جنایت و مکافات، جن‌زدگان، ابله، برادران کارامازوف و … از جمله آثاری بودند که ادبیات روسی را زیر و رو کردند.

در واقع داستایفسکی را باید پدر ادبیات روانشناختی شمرد. وی همو بود که فروید، نیچه و آینشتاین بزرگ‌ترین ستایش‌ها را نثار او کردند.

گرچه داستایفسکی را با رمان‌هایش می‌شناسند اما او صاحب داستان‌های کوتاه فراوانی نیز هست که خواندن‌شان خالی از لطف نیست.


 

فقر در آثار چارلز دیکنز

زندگینامه
چارلز دیکنز در هفتم فوریه ۱۸۱۲ در لند پورت پورتس موث به دنیا آمد‌. دومین فرزند از هشت فرزند الیزابت دیکنز و جان دیکنز؛ که کارمند نیروی دریایی بود‌.

به نظر می‌رسد سال‌های اولیه زندگی‌اش به صورت داستان بوده است‌. او خود را پسری کوچک و نه چندان تحت مراقبت قرار گرفته می‌پنداشت. وقت خود را در بیرون از خانه می گذراند. به شکلی سیری ناپذیر و با علاقه‌ای خاص رمان‌های رندنامه‌ی‌ توبیاس اسمولت‌ و هنری فیلدینگ‌ را می‌خواند. وی بعد‌ها در مورد خاطرات تکان دهنده‌ی دوران کودکی‌اش و ذهن تصویری‌اش از مردم و حوادثی که در خلق رمان‌هایش به وی کمک بسیاری نمود‌، سخن می‌گوید. خانواده‌اش به نسبت ثروتمند بودند و دیکنز حتی در مدرسه‌ی خصوصی ویلیام گیلز‌ مدتی آموزش دید. اما این دوران رفاه ناگهان به سر آمد؛ وقتی پدرش پول هنگفتی را صرف امور تفریحی و حفظ موقعیت اجتماعی‌اش نمود و در نهایت به علت بدهی در زندان بدهکاران لندن (‌مارشالسی‌) زندانی شد.

دیکنز در سن ۱۲ سالگی فکر می‌کرد به اندازه‌ی کافی بزرگ شده است که کار کند. این‌گونه بود که شروع به کار کرد؛ آن‌هم روزانه ده ساعت در کارخانه‌ی قایق‌سازی. و با شش شلینگی که در هفته دریافت می‌کرد مجبور بود کرایه خانه را بپردازد و به خانواده‌اش که به همراه پدرش در زندان مارشالسی بودند کمک کند.

چندی بعد موقعیت مالی خانواده بهبود یافت؛ مخصوصاً به واسطه‌ی پولی که از خانواده‌ی پدرش به ارث رسید؛ با این وجود مادرش به علت بدهی‌ای که به کارخانه داشت فوراً چارلز را از کار در آن محیط باز نداشت و البته دیکنز هم هرگز مادرش را به این خاطر نبخشید؛ دلخوری و رنجشش از موقعیت و شرایطی که در آن زندگی می‌کرد درون‌مایه اصلی آثار او را شکل می‌داد. همان‌گونه که دیکنز در رمان «‌دیوید کاپرفیلد‌« که به اعتقاد بسیاری به وضوح رمانی است که به شرح زندگی نویسنده می‌پردازد‌، نوشته است «‌برای من هیچ‌گونه پندی‌، تشویقی‌، دلداری‌، یاری و حمایتی از هر نوع و هر کسی وجود نداشت؛ طوری که امیدوار بودم زودتر به بهشت بروم‌«.

در ماه می سال ۱۸۲۷ دیکنز در اداره‌ی الیس و بلکمور به عنوان کارمند حقوق شروع به کار نمود‌؛ دانشجوی سال آخری بود که استعداد وکیل شدن را داشت؛ حرفه‌ای که بعد‌ها در بسیاری از آثارش تنفر خود را از آن نشان داد‌. بعد از آن به عنوان تند‌نویس دادگاه در سن ۱۷ سالگی مشغول به کار شد.

در سال ۱۸۳۰ دیکنز اولین عشق خود ماریا بیدنل‌ را ملاقات کرد؛ کسی که گفته شده است مدل شخصیت دورا‌ در رمان «‌دیوید کاپرفیلد‌« بود. رابطه‌ی عشقی‌شان با عدم رضایت خانواده‌ی دورا مواجه شد و در نهایت با فرستادن دورا به مدرسه‌ای در پاریس خاتمه یافت.

در سال ۱۸۳۴‌، دیکنز حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را در پیش گرفت‌. بحث‌های پارلمان را گزارش می‌کرد و با دلیجان در انگلستان سفر می‌کرد تا پیکار‌های انتخاباتی را پوشش دهد‌. در این دوران نام مستعار Boz را برای خود انتخاب کرد.

در سال ۱۸۳۶ با کاترین تامپسون هوگارتس‌، دختر جورج هوگارتس‌، ویراستار روزنامه عصر (evening chronicle‌) ازدواج کرد‌؛ ازدواجی که حاصل آن ده فرزند برای چارلز دیکنز و همسرش بود.

بعد از زندگی مختصری در خارج از انگلستان؛ ۱۸۴۴ در ایتالیا و ۱۸۴۶ در سوئد، دیکنز موفقیت‌هایش را با نوشتن رمان‌های «‌دیوید کاپرفیلد ۱۸۴۹-۵۰‌«، «‌خانه‌ی متروکه ۱۸۵۲-۵۳»‌، «‌دوران سختی ۱۸۵۴‌«، دوریت کوچک ۱۸۵۷‌«، «‌افسانه‌ی دو شهر ۱۸۵۹» و «‌انتظار بزرگ ۱۸۶۱» ادامه داد. دیکنز همچنین ناشر، ویراستار و یکی از نویسندگان اصلی ژورنال‌های «‌رواواژه ۱۸۵۰-۵۹» و «تمام سال ۱۸۵۸ –۷۰‌« بود‌.

در سال ۱۸۵۸ دیکنز از همسرش جدا شد‌. طلاق در آن زمان امری غیر قابل تصور بود؛ مخصوصاً برای شخص مشهوری چون او. به همین دلیل وی همسرش را به مدت بیست سال در خانه‌اش نگاه داشت تا هنگامی که همسرش فوت کرد و در این مدت در اماکن عمومی تظاهر به شاد بودن با یکدیگر می‌کردند. سرانجام در ژوئن سال ۱۸۷۰ چارلز دیکنز چشم از جهان فرو بست.

کاراکترها‌

شخصیت‌های خلق شده توسط چارلز دیکنز از معروف‌ترین کاراکتر‌ها در ادبیات انگلیس زبان هستند که به وضوح در ذهن باقی می‌مانند؛ به خصوص نام‌هایشان‌؛ مانند ابنزر اسکروج‌‌، میسیز گمپ‌، چارلز دارنی‌‌، الیور تویست‌‌، آبل مگویچ‌‌ و بسیاری دیگر که به اندازه‌ای مشهور هستند که حتی می‌توان باور کرد که آن‌ها در دنیای بیرون از داستان زندگی می‌کنند و داستان‌های‌شان می‌تواند توسط نویسندگان دیگر ادامه پیدا کند.

داستان‌های اپیزودیک‌
اکثر رمان‌های مطرح دیکنز در ابتدا در ژورنال‌های هفتگی‌، ماهانه و به صورت بخش بخش چاپ شدند و بعد از آن به شکل یک کتاب در آمدند. این نوشته‌های تقسیم شده، داستان‌ها را ارزان و البته قابل دسترس نمود و بخش‌های جدید به شکل گسترده‌ای متقاضی داشتند.

چرایی تکنیک نوشتن دیکنز به صورت اپیزودیک را می‌توان با کمک ارتباط دیکنز و تصویر‌گران داستان‌هایش درک کرد. چند هنرمند که ایفاگر این نقش بودند، از دوستان صمیمی و محرم اسرار دیکنز بودند و از قصد نویسنده قبل از چاپ بخش بعدی آگاه بودند؛ بدین نحو با خواندن داستان و مطابقت و سازگاری بین نویسنده و تصویرگر‌، بهتر می‌توان به قصد پنهان دیکنز در داستان‌هایش دست یافت. یک مثال خوب، رمان الیور تویست است؛ در قسمتی از این اثر‌، دیکنز الیور را در یک سرقت در معرض گرفتار شدن قرار می‌دهد‌. در پایان این بخش فقط تفنگی که به سمت الیور نشانه گرفته شده است را می‌بینیم‌. از خوانندگان انتظار است که حداقل یک ماه صبر کنند تا نتیجه‌ی خارج شدن گلوله از تفنگ را ببینند‌. در حقیقت دیکنز شمار موفقیت‌های بعدی الیور را فاش نمی‌کند و در این لحظه خوانندگان مجبورند صبر کنند تا ببینند پسر بچه زنده می‌ماند یا نه‌.

اثر مهم دیگر نوشته‌های اپیزودیک، مواجهه‌اش با نظر خوانندگان بود. از آن‌جایی که دیکنز یک قسمت را خیلی جلوتر از زمان انتشارش نمی‌نوشت‌، به وی اجازه می‌داد تا شاهد برخورد مردم باشد و بخش‌هایی را با توجه به عکس‌العمل مردم جایگزین کند‌.

تفسیرهای اجتماعی
رمان‌های چارلز دیکنز با وجود دارا بودن تمامی صفات و خصوصیات یک رمان موفق، آثاری هستند که به تفسیر و نقد جامعه نیز می‌پردازند. دیکنز یک منتقد خشم‌آلود نسبت به موضوعاتی همچون فقر و طبقه‌بندی‌های جامعه‌ی مربوط به زمان سلطنت ملکه ویکتوریا بود. در تمامی آثارش‌، دیکنز تمرکز خویش را بر انسان‌هایی با خصوصیات و تقریباً شیوه‌ی زندگی مشترک حفظ می‌کند. دومین رمان دیکنز‌، الیور تویست(‌۱۸۳۹‌)‌، با توصیفاتش از فقر و جنایات شهری، خوانندگان را شوکه کرد و ارائه کردن تصویری شفاف و واقعی از لندنی کثیف را عهده‌دار شد. بعد از آن با نشان دادن تصویری غم‌انگیز از کاراکتری فاحشه به نام نانسی‌، دیکنز تصویری انسانی و صفات و مرامی انسانی از چنین زنانی را در ذهن عموم خوانندگان بر جای گذاشت؛ زنانی که قبل از آن، به دید مایه‌ی بدبختی و تأسف و ذاتا بد‌سیرت نگریسته می‌شدند؛ که نتیجه‌ی سیستم اقتصادی و طبقه‌بندی ویکتوریایی بود.

دو رمان «خانه‌ی متروکه» و «‌دوریت کوچک» به صورت استادانه و دقیقی انتقاد از نحوه‌ی اداره و اساس دستگاه ویکتوریایی را بسط دادند‌؛ دعوای تمام‌نشدنی دادگاه وزارت دارایی سلطنتی که زندگی مردم را در «خانه‌ی متروک» تباه می‌کند و حمله دوباره‌ی دیکنز در «دوریت کوچک» که در مورد بی‌کفایتی‌، فساد آشکار دستگاه‌های اداری و احتکار و انحصار در بازارهای نا‌مرتب می‌باشد.

تکنیک‌های نویسندگی
دیکنز اغلب با استفاده از شخصیت‌هایی آرمان‌گرا و با احساساتی کاملاً عاطفی که در تضاد با واقعیت‌های زشت جامعه است‌، به توصیف وقایع در داستان‌هایش پرداخته است. برای مثال صحنه‌ی مرگ نل کوچک در رمان «‌فروشگاه عجایب قدیمی» بر خوانندگان معاصر، به طور باور نکردنی موثر است. در سال ۱۹۳۰ چسترتون‌(۱۴ ) نویسنده‌ی انگلیسی با نظر یکسانی می‌گوید «‌این مرگ نل کوچک نیست‌، بلکه زندگی نل کوچک است‌، چیزی که من به آن اعتراض دارم».

در الیور تویست‌، چارلز دیکنز تصویری از پسری جوان و آرمان‌گرا ارائه می‌دهد که به صورت فطری و غیر‌واقع‌بینانه‌ای خیلی خوب است؛ به طوری که ارزش‌های اخلاقی‌اش هرگز تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد؛ چه توسط کارکنان جانور خوی یتیم‌خانه و یا حتی زمانی که به زور در دسته‌ی جیب‌بران جوان گرفتار می‌شود.

در دیگر رمان‌های دیکنز نیز مرکزیت با کاراکتری آرمان‌گرا است سامرسون در خانه‌ی متروکه و دوریت‌ در دوریت کوچک. این آرمان‌گرایی فقط به روشنگری و برجسته کردن هدف اصلی دیکنز که نشان دادن وضعیت رقت‌انگیز جامعه است کمک می‌کند. بسیاری از رمان‌هایش به واقعیت‌های اجتماعی نیز می‌پردازند؛ تمرکز بر مکانیسم‌های کنترل اجتماعی که به صورت مستقیم زندگی مردم را در نظر دارند(‌برای مثال‌، شبکه‌های کارخانه در رمان دوران سختی و محروم‌سازی ریاکارانه در رمان دوست مشترکمان‌).

دیکنز همچنین از اتفاقات غیر قابل پیش‌بینی نیز استفاده می‌کند‌(‌برای مثال الیور تویست به ناگهان مشخص می‌شود که برادر‌زاده‌ی گمشده‌ی خانواده‌ای از طبقه‌ی مرفه است و به صورت اتفاقی او را از خطرات دسته‌ی جیب‌برها نجات می‌دهند)‌. این اتفاقات غیر منتظره ماده‌ی اصلی رمان‌های قرن هجدهم همچون رمان‌های هنری فیلدینگ بودند؛ رمان‌هایی که دیکنز بسیار دوست داشت. اما برای دیکنز تنها وسیله‌ای برای طرح موضوع و نوشتن داستان نبود بلکه نشان انسانیت بود؛ که در نهایت این خوبی است که برنده می‌شود؛ و آن هم از راه‌های غیر منتظره‌.

عناصر اتوبیوگرافی‌(زیستنامه‌ای‌)
درباره همه‌ی نویسندگان گفته می‌شود که اجزایی از شرح زندگی‌شان در داستان‌های‌شان قرار گرفته است‌، اما در مورد دیکنز این امر خیلی برجسته و قابل توجه است؛ هر چند چارلز دیکنز به خود زحمت می‌دهد تا آن‌چه را خود گذشته‌ی ننگین می‌داند، افشا نکند‌. دیوید کاپرفیلد یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌ها به خود نویسنده است‌. صحنه‌های «خانه‌ی متروکه» از مرافعه‌های تمام نشدنی دادگاه و بحث‌های حقوقی حاصل دوره‌ی مختصر منشی دادگاه بودن وی است. خانواده‌ی دیکنز به علت فقر به زندان فرستاده شدند؛ موضوع مشترکی که در بسیاری از کتاب‌هایش وجود دارد. و همچنین جزئیات تصویری از زندگی در زندان مارشالسی در رمان دوریت کوچک به علت تجربیات خود دیکنز از این موقعیت است‌. نل کوچک در رمان فروشگاه عجایب کهنه تصویری از خواهر زن دیکنز ارائه می‌دهد‌، پدر نیکلاس نیکل بای احتمالاً پدر خود دیکنز است؛ همانگونه که میسیز نیکل بای شبیه مادرش است. شخصیت پرافاده و مغرور پیپ در رمان انتظار بزرگ، وابستگی‌های نزدیکی با خود نویسنده دارد‌. دیکنز احتمالاً از تجربیات دوران کودکی‌اش استفاده کرده است؛ اما او از وجود آن‌ها خجالت زده بود و نمی‌خواست فاش کند که این‌ها را در زندگی

کثافت‌باری که فقر برایش ساخته بود درک کرده است. اشخاص کمی از جزئیات آن دوران دیکنز خبر داشتند تا این‌که شش سال بعد از مرگ دیکنز، جان فارستر‌ زندگینامه‌ی دیکنز را انتشار داد‌. گذشته‌ی ننگین در دوران ویکتوریایی می‌توانست شهرت و آوازه او را لکه‌دار کند‌؛ همان‌گونه که برای تعدادی از شخصیت‌های رمان‌هایش این اتفاق افتاد؛ و شاید این چیزی بود که خود دیکنز از آن می‌ترسیده است‌.


 

لاشه‌ی آنجلا

هر روز صبح مادر‌بزرگ شام بیل را می‌پخت و آن را در کوره‌ی آهک‌پزی به او می‌رساند.

مامان تعجب می‌کرد که چرا بیل غذایش را صبح همراه خودش نمی‌برد و مادربزرگ می‌گفت‌، آیا از من انتظار دارید که صبح خروس‌خوان از خواب بیدار شوم و پنجه‌ی خوک و کلم را برای اربابم آب‌پز کنم تا اونو برای شامش با خودش ببرد‌، واقعاً فکر می‌کنی می‌تونم؟

مامان به او گفت از هفته‌ی دیگر مدرسه تمام می‌شود و اگر هفته‌ای شش سنت به فرانک بدهی مطمئناً خوشحال می‌شود تا غذای فرانک را به او برساند.

من نمی‌خواهم هر روز پیش مادر‌بزرگ بروم‌. نمی‌خواهم از جاده‌ی داک پایین بروم‌، اما مامان می‌گوید ما با این کار می‌توانیم از آن شش سنت استفاده کنیم و اگر این کار را نکنم دیگر هیچ کجا نمی‌توانم بروم.

می‌گوید باید در خانه بمانی و نمی‌توانی با رفیق‌هایت بازی کنی.

مادر‌بزرگ به من هشدار می‌دهد که مستقیم برو‌، غذا را برسان و ول‌گردی نکن‌، به این طرف و آن طرف خیره نشو‌، به قوطی‌های حلبی لگد نزن؛ چون پنجه‌های کفشت خراب می‌شود‌. غذا خیلی داغ است و این درست به همان شکلی است که بیل گالوین دوست دارد.

بوی مطبوعی که از شام بیل می‌آید می‌تواند از گوشت خوک و کلم آب پز و دو تا سیب‌زمینی بزرگ و سفید باشد. مطمئناً متوجه نخواهد شد اگر نصف سیب‌زمینی را بردارم. هرگز به مادر‌بزرگ غر و لند و شکایت نخواهد کرد چون با نفس‌های سنگین و سختی که می‌کشد و صدای خرّ و خرّ بینی‌اش خیلی سخت؛ و به ندرت حرف می‌زند‌.

بهتر است نصف باقی مانده‌ی سیب‌زمینی را هم بخورم تا از من نپرسد چرا سیب‌زمینی نصفه است‌. کنارش شروع کردم به خوردن کمی پای خوک و کلم آب پز و اگر آن یکی سیب‌زمینی را هم بخورم مسلماً فکر می‌کند مادربزرگ اصلاً برایش سیب‌زمینی نفرستاده است.

سیب‌زمینی دوم در دهانم آب می‌شود و تکه‌ی دیگری از کلم را هم خواهم کند‌، هم‌چنین لقمه‌ای دیگر از گوشت خوک. وقت زیادی نمانده است و بیل مشکوک و بد گمان می‌شد‌، پس زمان استراحتم را تمام می‌کنم.

حالا چکار باید بکنم‌؟ مادر‌بزرگ مرا خواهد زد‌، مامان برای یک سال در اتاق حبسم می‌کند و بیل گالوین در کوره دفنم می‌کند. به او می‌گویم در جاده‌ی داک سگی به من حمله کرد و تمامی شام تو را خورد و من خیلی خوش شانس بودم که توانستم فرار کنم و خورده نشدم.

بسیار خوب! پس این‌طور‌؟ بیل گالوین در حالی که بدجوری نگاهم می‌کرد این را گفت «پس این تکه‌های کلم که دور دهانت آویزونه چیه‌؟ آیا سگه تو را با دهان پر از کلمش لیسیده‌؟ برو خونه و به مادر‌بزرگت بگو همه‌ی شام منو خوردی و من این‌جا تو این کوره‌ی آهک پزی گشنه نشسته‌ام.

او منو می‌کشه‌.

بهش بگو تا وقتی که چند طبق شام برای من نفرستاده تو را نکشه و اگه همین حالا پیش او نری و شام منو نیاری‌، خودم می‌کشمت و جنازه‌ات را می‌اندازم این‌جا توی آهک‌ها؛ و اون وقت چیز زیادی ازت باقی نمی‌مونه تا مادرت بخواهد خیلی گریه زاری کنه‌.

مادر‌بزرگ می‌گوید «چرا ظرف غذا را برگردوندی‌؟ خود بیل آن را بر می‌گردوند.»

او شام بیشتری می‌خواهد.

منظورت چیه که شام بیشتری می‌خواهد‌؟ یا عیسی مسیح! آیا سوراخ یا حفره‌ای در پاهاش دارد‌؟

او گرسنه گوشه‌ی کوره‌ی آهک‌پزی نشسته است‌. همین باعث شده تا من الان پیش شما باشم. بیل گفت برای اون انواع شام‌ها را بفرستیم.

من این کار را نخواهم کرد. شام او را برایش فرستاده‌ام.

او شام را نگرفت.

نگرفت‌. آخه چرا‌؟

من آن را خوردم.

چی‌؟

گرسنه بودم و می‌خواستم مزه‌ی آن را بچشم‌، بعدش هم نتونستم جلوی خودم را بگیرم.

اوه یا مسیح و مریم مقدس! ای یوسف قدیس!

طوری زد تو سرم که اشک توی چشم‌هام جمع شد. درست مثل یک موجود روح مانند، سرم جیغ می‌کشید و در حالی که دور تا دور آشپزخانه بالا پایین می‌پرید تهدید می‌کرد که من را روی زمین تا نزد کشیش‌، اسقف و حتی خود پاپ البته اگر آن اطراف‌ها زندگی می‌کرد‌، خواهد کشاند.


 

ادبیات، موسیقی و رقص در امریکای لاتین

ادبیات آمریکای لاتین

فرهنگ‌هایی که پیش از فرهنگ کلمبیا وجود داشته‌اند، به گونه ابداعی شفاهی بودند؛ اما برای مثال Aztecs و Mayans نوعی رمزگونه تولید می‌کردند. اشکال شفاهی عقاید روش‌شناسانه و مذهبی نیز در مدتی پس از ورود مستعمره‌نشین‌های اروپایی ضبط شده و به عنوان موردی ازPopol Vuh شناخته می‌شدند. به علاوه آن‌که، سنت داستان‌گویی‌های شفاهی تا این زمان نیز هنوز ادامه داشت؛ برای مثال در میان جمعیت Quechua ، زبان پرو و Quiché ، زبان گواتمالا، این امر دیده می‌شود.

از روزهای نخستین کشف این قاره توسط اروپاییان، کاوش‌گران اسناد مکتوب و تاریخ‌نگارهای مختلفی از تجارب خود تهیه کردند که در قالب آثاری چون نامه‌های کلمبوس یا توصیفات Bernal Díaz del Castilloاز جست‌و‌جو و کاوش در مکزیک به یادگار مانده است. طی دوره استعمار، اغلب فرهنگ‌های نوشتاری در اختیار کلیسا قرار می‌گرفت و در همین دوره بود که Sor Juana Inés de la Cruzشعرها و مقاله‌های فراموش‌نشدنی فلسفی خود را خلق کرد. در سال‌های پایانی قرن ۱۸م و اوایل قرن ۱۹م، نوعی ادبیات متفاوت criolloظهور پیدا کرد که رمان‌هایی چون

El Periquillo Sarniento نوشته لیزاردی از آن جمله است (۱۸۱۶).

قرن ۱۹م، دوره «داستانهای مهمی» (از دید منتقد معروف دوریس سومر) در درون‌مایه‌های عاشقانه و طبیعی‌گرایی بود که تلاش می‌کرد نوعی حس هویت ملی را القا کند و به همین منظور با موضوعاتی مربوط به مسایل بومی و یا انشعاب «تمدن و بربریت» شکل می‌گرفت. (برای شناخت بیشتر این موضوع می‌توانید رمان Facundo نوشته Domingo Sarmiento(۱۸۴۵)و Cumandáنوشته Juan León Mera(۱۸۷۹)یا Os Sertõesنوشته Euclides da Cunha(۱۹۰۲)را مطالعه کنید.)

با شروع قرن بیستم و ظهور مدرنیسم، جنبش شاعرانه شروع شد که نخستین جرقه آن‌را متن Azul نوشته

Rubén Daríoزد (۱۸۸۸). این اولین جنبش ادبی در آمریکای لاتین بود که بر فرهنگ ادبی خارج از این قاره هم اثر گذاشت. همچنین اولین ادبیاتی به شمار می‌آمد که به طور کامل از آمریکای لاتین برخواسته بود و ابعاد بومی و تفاوت‌های ملی در آن کمتر به چشم می‌خورد. برای مثال، José Martíنیز با این‌که یک وطن‌پرست کوبایی بود، در مکزیک و ایالات متحده آمریکا زندگی می‌کرد و برای مجله‌های آرژانتینی و… مطلب می‌نوشت.

با این حال، بدون تردید آنچه ادبیات آمریکای لاتین را بر روی نقشه جهانی استوار نگاه می‌دارد، انفجار ادبی در سال‌های دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است که از مشخصه‌های اصلی آن ظهور رمان‌های تجربی و شجاعانه‌ای، مانند رمان Rayuela نوشته Julio Cortázar(۱۹۶۳)بود که بارها در اسپانیا منتشر شد و به سرعت به انگلیسی ترجمه گردید. از جمله رمان‌های شاخص در این عصر عبارتند از: رمان Cien años de soledad نوشته گابریل گارسیا مارکز (۱۹۶۷) که جریان ادبی آمریکای لاتین را به نوعی واقع‌گرایی جادویی رهنمون شد. با این حال، دیگر نویسندگان مهم مانند Mario Vargas Llosaو Carlos Fuentesبه راحتی در این چارچوب قرار نمی‌گیرند. شاید بتوان گفت که نقطه اوج این حرکت Augusto Roa Bastos و رمان معروفش Yo, el supremo بود (۱۹۷۴). با ظهور این دوره، نویسندگانی چون Juan Rulfo, Alejo Carpentier و از همه مهم‌تر Jorge Luis Borges پا به عرصه ادبیات آمریکای لاتین گذاشتند.

ادبیات معاصر در این منطقه بسیار متنوع و گوناگون است. این گوناگونی را می‌توان در رمان‌های پرفروش پائولو کوئیلو و ایزابل آلنده مشاهده نموده و یا در آثار نویسندگان مطرحی مانند Diamela Eltit, Ricardo Piglia یا Roberto Bolañoدید. همچنین توجه قابل ملاحظه‌ای به ژانر متون testimonio دیده می‌شود که در هم‌نشینی با نویسندگان دیگری چون Rigoberta Menchú خلق شد. در نهایت، نسل جدیدی از وقایع‌نویسی و تاریخ‌نگاری همراه با مقاله‌های Carlos Monsiváis و Pedro Lemebel ارایه گردید.

علاوه بر گارسیا مارکز (۱۹۸۲) نویسنده کلمبیایی، در آمریکای لاتین، ۵ برنده جایزه نوبل وجود دارد که عبارتند از: گابریلا میترال، شاعر شیلیایی (۱۹۴۵)، میگل آنجل آستوریاس، رمان‌نویس گواتمالایی (۱۹۶۷)، پابلو نرودا، شاعر شیلیایی (۱۹۷۱) و شاعر و مقاله‌نویس مکزیکی اوکتاویو پاز (۱۹۹۰).

موسیقی‌گرایی در آمریکای لاتین

موسیقی‌گرایی رایج در فرهنگ آمریکای لاتین، حاصل تقابل عوامل متعدد زیر است:

– فرهنگ‌های بومی مردم که پیش از ورود اروپاییان به این قاره، در آن‌ها وجود داشته است.

– فرهنگ‌های اروپایی که به طور عموم توسط اسپانیایی‌ها، پرتقالی‌ها و فرانسوی‌ها به این قاره آورده شده است. این عامل، در تمام آداب و سنن هنری منطقه دیده می‌شود از جمله نقاشی، ادبیات، موسیقی، علم و حتی سیاست. بیشترین موردی که تأثیر زیادی از اروپاییان گرفت، زبان مردم آمریکای لاتین بود. زبان ایتالیایی و بریتانیایی بیش از همه اثرگذار بودند.

– فرهنگ‌های آفریقایی که حضورشان به دوره برده‌داری برمی‌گردد در فرهنگ این قاره نیز تأثیرگذار بودند. آفریقایی‌ها بر ابعاد اخلاقی – مذهبی آمریکای لاتین و ساکنین دریای کارائیب اثر گذاشتند. این امر در نوع رقص و مذهب کشورهایی نظیر برزیل، ونزوئلا، کلمبیا و کوبا بیشتر قابل مشاهده است.

– ایالات متحده آمریکا هم از طریق نفوذ رسانه‌های سمعی و بصری در این قاره، تأثیرگذار بوده است.

رقص و موسیقی در آمریکای لاتین

یکی از ویژگی‌های اصلی موسیقی آمریکای لاتین، تنوع و گوناگونی آن است. در این نوع موسیقی، انواع سبک‌ها از آهنگهای آمریکای مرکزی و دریای کارائیب گرفته تا اصوات تند و خشن‌تری از قسمت‌های جنوبی قاره، به گوش می‌رسد. یکی دیگر از ویژگی‌های موسیقی آمریکای لاتین، ترکیب اولیه آن با انواع مختلف سبک‌ها است. هم سبک اسپانیایی و سبک باروک اروپایی و هم ضرب‌آهنگ‌های آفریقایی، به آمریکای لاتین وارد شده‌اند و تأثیر شگرفی از خود بر جای گذاشتند.

موسیقی لاتین – کارائیبی مانند salsa, merengue, bachata و reggaeton که به تازگی وارد این نوع موسیقی شده و اغلب تحت تأثیر کشورهایی چون کوبا، پاناما، پورتوریکو و جمهوری دومنیکن هستند، به شدت متأثر از ملودی‌ها و ریتم‌های آفریقایی هستند. موسیقی Kompa هاییتی هم تحت تأثیر ریتم‌های آفریقایی بوده و با اصوات امروزی ترکیب شده است.

از دیگر سبک‌های موسیقیایی آمریکای لاتین Argentine و Uruguayan tango کلمبیایی و cumbia و vallenato مکزیکی، ranchera شیلیایی، Cueca پرو، Marinera و Tondero, Candombe اوگاندایی, Zouk, Soca و Calypso هستند. موسیقی‌دان کلاسیک Heitor Villa-Lobos (۱۸۸۷ – ۱۹۵۹) بر ضبط سنت‌های موسیقی بومی سرزمین مادری خودش یعنی برزیل کار می‌کرد. سنت‌های رایج در سرزمین مادری وی، تأثیر فراوانی بر آثار کلاسیک وی گذاشت. همچنین آنچه بسیار مشهور و نام‌آشناست، اثر اخیر Leo Brouwer کوبایی و اثر گیتارنوازی Antonio Lauroونزوئلایی و Agustín Barrios پاراگویه‌ای است.

شاید مهم‌ترین بخش موسیقی در مواجهه با آثار فورکلور شاخته شده باشد؛ چراکه روح حقیقی کشورهای آمریکای لاتین و حوزه دریای کارائیب را در خود دارد. موسیقی‌دانانی چون Yma Súmac, Atahualpa Yupanqui, Violeta Parra, Victor Jara, Mercedes Sosa, Jorge Negrete, Caetano Veloso و بسیاری دیگر، نمونه‌های بسیار جالبی از عمق زیبایی این قدرت را به منصه ظهور رسانده‌اند.

پاپ لاتین که سبک‌های بسیاری از موسیقی راک را در خود جای داده است، امروزه در آمریکای لاتین طرفداران فراوانی دارد.

نمونه جدید سبک موسیقی Reggaeton است که reggae جاماییکایی، آن را یا با سبک‌های آمریکای لاتین مانند bombaو plena, hip hop ترکیب کرده است؛ به رغم سخنان بسیاری که در مورد آهنگ‌ها و قدم‌های رقص آن وجود دارد، طرفداران بی‌شماری پیدا کرده است. این موضوع، در میان جمعیتی که به اصطلاح «فرهنگ مهاجر» دارند — هم در ایالات متحده آمریکا به ویژه در جنوب فلوریدا و شهر نیویورک که مهاجرت‌های موقت در آن‌ها رایج است — بیش از هر نقطه دیگری به چشم می‌خورد.


 

همین بالا می‌مانم تا آمبولانس بیاید

دختر ترسیده بود یا شاید می‌خواست فرار کند. بیست سالی داشت. بندهای کتانی‌اش را محکم بسته بود. گفتم:‌«نرو». گفتم:‌«لااقل این جور نه!» افسر قبول نکرد. شاید اگر چند لحظه دیرتر صورتش را برمی‌گرداند این طرف و مامور را با آن لباسش نمی‌دید حالا این طور نمی‌شد. نمی‌دانم چه می‌گفت با دختر. همه مدتی را که آن‌جا بودم با هم حرف می‌زدند. یعنی پسر می‌گفت و دختر جواب‌ها را با چند کلمه تمام می‌کرد. این را الان می‌فهمم وگرنه اول فکر می‌کردم ناز می‌کند.

داشتم می‌رفتم. اگر می‌رفتم این اتفاق نمی‌افتاد یا دیرتر می‌افتاد. اگر هم می‌افتاد نمی‌دیدم، دست‌کم مقصر نبودم.

طرح از سید محسن امامیانتقصیر همان دو نفری بود که پرسیدند:‌«شما خیلی وقته این جایین؟» و بعد با هم بلند بلند زمزمه کردند: «می‌خواد خودکشی کنه!» این‌طور گفتند که من بشنوم. شاید. داشتم می‌رفتم. سرک کشیدند طرف دختر. انگار منتظر یک اتفاق بودند برای مجلس گرم کردن.

نزدیکم بود. شاید ده قدم. ایستاده بود روی دیواره کوه، پسر هم مقابلش بود. با فاصله اما. چراغ گردان پلیس پایین کوه پیدا شد. صدایش خاموش بود. دختر نورها را ندید. پشت کرده بود به پرتگاه. حالا دو تا پسر دختر را دور زده بودند و روی تکه سنگی نشسته بودند. دختر دستش را برد زیر روسری گلدارش و آورد بیرون. حتماً عرق‌هایش را خشک می‌کرد. پسر هم عینکش را گذاشت توی جیب پیراهنش. دختر زبانش را کشید روی لب‌ها. آرایش نکرده بود. حرفی زد. ماموری با سرباز راه را تا بالای کوه می‌دویدند. پسرهایی که روی تکه سنگ نشسته بودند پیدای‌شان نبود. دختر انگار از آن همه ایستادن خسته شده باشد دستش را پشت مانتو کرم‌اش قلاب کرد. پسر دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. دختر هم. صدای نفس زدن آمد. پسرها با پلیس آمده بودند کنارم. گفتم:‌«من به شما زنگ زدم» پسرها با افسر حرف می‌زدند. دختر دستش را کشید به کنار مانتو و تا کنار شلوار جین سیاهش پایین آورد.

کسی جمع نشده بود. معرکه‌گیری نبود. یکی نیامده بود برای دزدیدن نگاه دیگران دست‌هایش را از هم باز کند و لب پرتگاه بایستد. شاید حتی دختری نبود که بخواهد خودکشی کند؛ یا از آن‌ها نبود که جرأتش را داشته باشد. پشتش سیاهی شب بود و دامنه کوه. ندید حتی آمبولانسی پایین کوه منتظرش نیست. شاید اگر می‌دید … .


 

می­آید با هم بترسیم

شیوا ارسطوییآمده پایین. صداش می‌آید. دوباره شروع کرده. بیژن می‌گوید دیگر این داستان پسر سرهنگ تو شده کلیشه! بیژن خودش هم دارد کلیشه می‌شود. هر سال عقلش کمتر می‌شود. هر سال چشم‌هاش گشادتر می‌شود و مردمک آن تنگ‌تر. داستان پسر سرهنگ را باور نمی‌کند. این قصه خسته‌اش کرده، می‌گوید: «شیوا جان، از این به بعد قصه‌ای از پسر سرباز سر هم کن و بگو!»

گمانم بهتر باشد از این به بعد قصه خودم و بیژن را برای پسر سرهنگ تعریف کنم. پسر سرهنگ قصه من و بیژن را بیشتر باور می‌کند تا بیژن قصه من و او را. باید زنگ بزنم به جایی، به کسی. بی‌پدر دوباره سگش را آورده پشت اتاق من، توی ساختمان، توی شوفاژ خانه. معلوم نیست چه غلطی می‌کند. لابد دوباره صداهای توی گوشش دستور داده‌اند بیاید پایین و فیوز برق اتاق من را قطع کند. دفعه قبل، تا صبح کشیک داد بلکه بروم سراغ کنتور. نرفتم. در را از پشت قفل کردم و زل زدم به پرده تا هوا روشن شد. زودتر از من خسته شد و رفت کَپید. چند وقت است از مادرش خبری نیست. هفت روز از سر برج گذشته و برای گرفتن اجاره زنگ نزده. پشت در هم نیامده. بعید نیست گنده بک بلایی سرش آورده باشد. بار آخر که نگهبان محل را بردم شوفاژخانه تا مچش را بگیرم، گفت مادرش در حال استراحت است. گفت مادرش چند تا قرص خورده و گرفته خوابیده. گفت آمده شوفاژ خانه تا درجه آب را کم کند یا زیاد. نمی‌دانم. با پیچ دستگاه ور می‌رفت. بیژن می‌گوید ندیده‌اش بگیرم. این کار را می‌شود کرد. ولی نمی‌شود نشنیده‌اش گرفت. وقتی می‌زند به سرش، از غروب شروع می‌کند. شلنگ آب را می‌گیرد دستش و حیاط خلوت را خیس می‌کند. نرده‌ها را. دیوارها را و پنجره اتاق من را. شیر آب را باز نگه می‌دارد و می‌رود. صدای شُر و شر روی زمین از پشت آشپزخانه شروع می‌شود. آب از بالای آشپزخانه می‌ریزد تو. دیوارها، سینکِ ظرف‌شویی، روی یخچال و بقیه را می‌کشد به گِل و گند. سه روز است به آشپزخانه کاری ندارم. ظرف تمیز نمانده. نمی‌شود آن‌جا ماند و ظرف شست. زباله روی هم تلنبار شده. مورچه‌ها پیدای‌شان شده. امروز چندتا سوسک کشتم. پشه‌ها هم باخبر شده‌اند. تا می‌شد حشره‌کش اسپری کردم. جرئت نکردم پنجره را باز کنم. دفعه قبل چیزی شبیه چاقو یا چماق دستش بود. صداش را می‌شنیدم که از شمشیر عدل صحبت می‌کند با کسی. کسی که همیشه طرف صحبت اوست. گاهی فکر می‌کنم کسی تو جیبش پنهان شده. یا او کسی را می‌گذارد توی جیب لباس بلندی که پوشیده و می‌آوردش دور و بر اتاق من. اگر از آسایشگاه نیایند و نبرنش، همین‌جا با حشره‌ها خفه می‌شوم. صداش می‌آید. مشغول سخنرانی است. می‌کوبد روی منبع آب. به همان کسی که توی جیبش است می‌گوید: «این عادلانه نیست! این سوئیت مال من است! سفینه من است! اشغالش کرده!»

دفعه قبل از حق صحبت می‌کرد. برق را قطع نکرده. کاش می‌شد به این وضع عادت کرد. به بیژن هم گفته‌ام که نمی‌توانم عادت کنم. هر بار که سایه‌اش را می‌بینم پشت پرده، گریه‌ام می‌گیرد. سگش هم مثل خودش بزرگ است و مهیب. زود یادم می‌آید که بیژن گفته ارزش گریه ندارد. یادم می‌آید که ارزش ترسیدن هم ندارد. باید تا صبح صدای تلویزیون را زیاد کنم. تا صدای به هم خوردن درها به هم، درها به دیوارها، کوبیدن به آهنی‌ها را نشنوم. تا نفهمد تنها هستم. بار آخر نزدیک بود کولر را جاکن کند به خیال این‌که بیاید تو. موفق نشد. ایستگاه موسیقی کلاسیک را می‌گیرم. صداش را بلند می‌کنم تا پاواروتی بلندتر داد بکشد. مشغول تحقیق هستم درباره یکی از مادر – خدایان. گوش‌هایم را با دو دست می‌گیرم و مشغول تماشای عکس‌ها می‌شوم. تندیس‌های عریان از ایزدبانوها. تا وقتی پاش نرسد به پشت کولر، می‌شود تحمل کرد. وقتی می‌کوبد به کولر تا از جا درش بیاورد، دیگر هیچ ایزد بانویی نمی‌رسد به داد. به خصوص آن یکی که از امواج کف‌آلوده به دنیا می‌آید، وسط صدف. سعی می‌کنم فکر کنم به این که پیش از ورود اقوام آریایی به ایران نژادمان چه بوده. کلمه «تندیسه» به جای «تندیس» مشغولم می‌کند: ایزدبانو هم که باشی؛ برای اشاره به مجسمه‌ات از «هِ» تأنیث استفاده می‌کنند. آن‌قدر ترسیده‌ام که بیشتر به «هِ» تحقیر فکر می‌کنم. فمنیست‌های وطنی بالاخره من را هم سر به راه کرده‌اند انگار! فکر می‌کنم به این که در زبان‌شناسی لاتین و فرانسه هم ضمیرهای اشاره به زن و مرد فرق می‌کند. احمقانه است که فکر کنم این علامت تحقیر است: این باید یک اشاره زبان‌شناختی باشد. حتی «هِ» «شاعره» هم ربطی به تحقیر ندارد. زن‌های ترسیده و تحقیر شده، خودشان این نشانه‌ها را این‌طور تعبیر می‌کنند. ضمیرها باید نشانه‌ای داشته باشند تا از زن یا مرد بودن‌شان آگاه شد. باید این روحیه بی‌اعتنایی به جهل‌فروشی‌های فمنیستی را حفظ کنم تا مثل آن‌ها پیشاپیش تحقیر نشوم. گیر می‌دهند به این قبیل مقولات تا ثابت کنند حقیر هستند. و اِلاّ چه کسی به ذهنش خطور می‌کند که یک نشانه زبان‌شناختی را فرصتی بداند برای کم انگاشتن. خودشان گزک را شیرفهم می‌کنند. به هر صورت، تندیسه‌ای شده‌ام از ترس وسط تاریکی. خاطر جمع می‌شوم که اگر تندیس هم بودم، از پس این نره غول دیوانه برنمی‌آمدم. همین است که هست! بیژن را خبر می‌کنم. می‌آید. پرده را می‌زند عقب. پنجره را باز می‌گذارد. ساکت می‌نشیند لبه تخت. می‌گوید: «نباید بفهمد که ترسیده‌ایم!»

حالا یک تندیس و یک تندیسه هستیم که با هم می‌ترسیم. می‌گوید: «بخواب، می‌نشینم تا خوابت ببرد»

«داشتم کار می‌کردم»

«می‌نشینم تا کارت را تمام کنی»

یکی از کتاب‌ها را، از روی میز کنار تخت‌خواب برمی‌دارد و ورق می‌زند. صدای کوبیدن به آهنی‌ها و پارس سگ ادامه دارد. سرم را به کاغذها گرم می‌کنم. یک فریاد از حلق دیوانه حواسم را پرت می‌کند. سرم را می‌گیرم بالا و زل می‌زنم به بیژن. آرام سرش را از روی کتابی که می‌خواند بلند می‌کند. می‌گوید: «درباره چی می‌نویسی؟»

ترس از چشم‌های پف کرده‌اش پیداست. عکس پیکره مادر خدای باروری را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «باورت می‌شود قبل از میکل آنژ، یک مجسمه‌ساز دیگر ونوس را این شکلی ساخته باشد؟»

صدای چکه آب روی ماهی‌تابه کثیف از ظرفشویی می‌آید. بیژن کتاب را از دستم می‌گیرد و عکس تندیسه از پیکره را تماشا می‌کند. از شکم بزرگ و شانه‌های پهن و آویخته عکس می‌گویم. از پاهای کوتاه، تنه مدوّر و قلنبه و بی‌ریختش می‌گوید. می‌گوید: «ونوس را این‌جوری تصور می‌کرده!»

با هم اسم پیکرتراش را زیر عکس می‌خوانیم اتریشی بوده. صدای کوبیدن به آهنی‌ها قطع می‌شود. هنوز داریم به عکس نگاه می‌کنیم. از پشت کتاب‌خانه صدای باز و بسته شدن در می‌آید. می‌گویم: «رفت شوفاژخانه. الان فیوز را قطع می‌کند»

تاریک می‌شود. بیژن می‌گوید: «همان‌جا بشین! خسته می‌شود می‌رود پی کارش»

مدتی ساکت و بی‌حرکت می‌مانیم توی تاریکی.

«تا دو روز از ترک سیگارم می‌گذرد سر و کله‌اش پیدا می‌شود»

«اَه، سیگار چیه؟!»

حسابش را دارد که هفت ماه و چهارده روز است لب نزده به سیگار.

می‌رود از باجه نگهبانی چند مجتمع بالاتر برایم سیگار می‌خرد. هنوز خانه تاریک است و ساکت. وقت رفتن، قبل از این‌که در را ببندد، از پیاده‌رو می‌گوید هر ساعتی دیوانه برگشت دوباره بهش زنگ بزنم بیاید. خانه‌اش به این‌جا نزدیک است. دخترش نشسته پشت کامپیوتر، منتظر. تا پدرش نرود خانه، خوابش نمی‌برد. صبر می‌کنم تا صدای دور شدن اتومبیلش را بشنوم. دور می‌شود. صدای چکه آب توی ظرف‌های کثیف بیشتر می‌شود. فکر می‌کنم به این‌که بد نبود اگر کنتور آب را هم قطع می‌کرد که برق می‌آید. بیژن حالا باید رسیده باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم. حالا سگ از شوفاژخانه زوزه می‌کشد. تلویزیون فیلم «سکوت بره‌ها» را پخش می‌کند. «هاپکینز» شباهت غریبی دارد به پسر سرهنگ بی آن‌که «جودی فاستر» کمترین شباهتی داشته باشد به من. زن بالاخره تیرش را خلاص می‌کند به نقطه‌ای وسط تاریکی. به عکسی از هزاره اول پیش از میلاد نگاه می‌کنم. یک کاهن را کشیده‌اند یا حک کرده‌اند روی ته سنجاقی مفرغی. ته سنجاق را در لرستان پیدا کرده‌اند. کاهن در یک دست دم مار دارد و در دست دیگر نخل. اداره پلیس به جودی فاستر مدال می‌دهد. به کار بردن کاهنه به جای کاهن در عکس شماره ۵. پنج. کاهنه خدمت‌گذار در معبد ننه آناهیتا. مار و نخل در بین‌النهرین نشانه‌های باروری بوده‌اند. یادداشت می‌کنم. زن پلیس می‌رود روی سکو پشت تریبون، خوشحال و خندان. دیوانه شلنگ آب را گرفته روی نرده‌ها. دوباره خروس‌هایش را ول کرده توی حیاط خلوت تا سگ دنبال‌شان کند. به رفیق جیبی‌اش می‌گوید: «به تو مربوط نیست.» .«رَخج»، جایی است وسط ایران و هند شاید. یک کاهنه وسط یک رقص مذهبی است برای ریزش باران. «ببرس وتی» نام هندی آناهیتاست. «رخج»، نظر قاطع اشپیگل است. جودی فاستر، خوشحال و خندان، افتخار می‌کند به خودش که هاپکینز زنگ می‌کند به محل برگزاری مراسم. ریموت کنترل را از کنار تلفن برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش می‌کنم. کاهنه در هر دست شاخه نخلی دارد با دو حیوان درنده. چند تا گل دور و بر او نقش بسته است. (عکس شماره ۶) ببرس وتی در زبان فارسی نمی‌چرخد مگر در هزاره اول پیش از میلاد. یادداشت می‌کنم. پشت پرده روشن می‌شود. آبی. دوباره شیر آب را تا تَه باز گذاشته و رفته. آب شُر و شُر می‌کوبد روی زمین. بیژن قصه ایزد بانوها را باور می‌کند. قصه پسر سرهنگ را، نه.


 

الویس در آرایشگاهی در فلوریدا مرد

وقتی ده سالم بود‌، نمی‌توانستم بفهمم الویس پریسلی‌ چی داشت که بقیه‌ی ما پسرها نداشتیم. منظورم این است که او یک سر‌، دو دست و دو پا داشت؛ درست مثل همه‌ی ما. هر چی که بود او یک چیز خیلی خوب لعنتی را مخفی کرده بود؛ چون همه‌ی دختر‌های یتیم‌خانه را به دور انگشت کوچکش چرخانده بود. ساعت ۹ صبح شنبه تصمیم گرفتم از آیگن کروتر‌، یکی از پسرهای بزرگتر از خودم بپرسم چه چیزی باعث شده بود تا الویس یک آدم خاص باشد. او به من گفت به علت موهای فر و طرز راه رفتن الویس است.

حدود یک ساعت و نیم بعد پسر‌های یتیم‌خانه همگی به یک سالن ناهار‌خوری بزرگ دعوت شدند و به ما گفتند قصد دارند همه‌ی ما پسر‌ها را برای خرید یک جفت کفش قهوه‌ای و کوتاه کردن موهای‌مان به فلوریدا ببرند. و آن موقع بود که فکر بزرگی به سراغم آمد‌. افتاد روی سرم و تمامی نداشت؛ درست مثل این‌که هزاران آجر بر سرم بریزد‌. اگر مدل موی الویس آن راز بزرگ بود، پس این همان چیزی است که قصد داشتم به آن برسم.

همه‌ی راه را تا شهر در‌باره‌ی آن صحبت کردم. مدل موی الویس که می‌خواستم آن را داشته باشم. به همه گفتم از جمله به مارتن که از یتیم خانه ما را به شهر می‌برد، گفتم من دوست دارم درست مثل الویس پریسلی شوم و یاد خواهم گرفت که دقیقاً مثل الویس راه بروم و روزی مثل او ثروتمند و مشهور می‌شوم.

وقتی کفش‌های قهوه‌ای نوام را گرفتم، نیشم تا بناگوش باز شده بود‌؛ هنگامی که اطراف فروشگاه قدم می‌زدم‌، کفش‌هایم را به همه نشان می‌دادم و به آن‌ها می‌نازیدم. آن‌ها واقعاً می‌درخشیدند‌، فوق‌العاده خوب بودند‌. دوست داشتم به استخوان‌های پایم در برابر ماشین مخصوص اشعه‌ی ایکس که در فروشگاه بود‌، نگاه کنم‌. استخوان‌های پایم سبز رنگ به نظر می‌رسیدند. بی‌صبرانه منتظر رسیدن به آرایشگاه بودم‌، مخصوصاً حالا با کفش‌های براق قهوه‌ای نوام خیلی خوشحال می‌شدم که به یتیم‌خانه برگردم و تمرین کنم تا مثل الویس شوم.

طرح از سید محسن امامیان

بالاخره به یک آرایشگاه بزرگ رسیدیم‌، جایی که موهای‌مان را برای این‌که ما یتیم بودیم مجانی کوتاه می‌کردند. به طرف یکی از صندلی‌های آرایشگاه دویدم و از آن بالا رفتم؛ تا لبه‌ی میز خودم را کشیدم بالا و مرد آرایشگر بازوهایم را گرفت و مرا بالاتر نشاند. به مرد نگاه کردم و گفتم «‌من مدل موهای الویس را می‌خوام‌. می‌تونی موهام را مثل الویس کنی؟‌«‌. این سؤال را با لبخند بزرگی که بر صورتم بود از او پرسیدم. گفت «فقط بشین و ببین چی کار برات می‌کنیم‌، مرد کوچک«‌. وقتی شروع به کوتاه کردن موهایم کرد‌، خیلی خوشحال بودم. درست زمانی که شروع به کوتاه کردن موهایم کرد، مارتن به او اشاره کرد بیاید آن گوشه که او ایستاده بود. چیزی در گوش مرد آرایشگر گفت و او هم سرش را تکان داد‌، مثل این‌که داشت به مارتن می‌گفت «‌نه‌». مارتن به سمت مرد دیگری که در صندلی مدیریت نشسته بود‌، رفت و با او صحبت کرد. بعد از آن، مرد قد کوتاه از پشت میز آمد به سمت آرایشگر و چیزی به او گفت. چیزی که بعداً دانستم چه بود‌، مردی که موهایم را کوتاه می‌کرد به من گفت که آن‌ها اجازه نداده‌اند که برای تو مدل موهای الویس را درست کنم. دیدم شانه را برداشت و گذاشت سر ماشین موزنی و بعدش دیدم همه ی موهایم کف سالن ریخت.

وقتی تراشیدن کل موهای سرم را تمام کرد، پودری به سرم زد که واقعاً آن را بودار کرد‌، یک سکه به من داد و گفت برو بیرون و از دستگاه شیرینی فروشی یک تکه آب نبات برای خودت بخر. سکه را به او برگرداندم و گفتم گرسنه نیستم. گفت «‌خیلی متأسفم بچه«‌. از صندلی آرایشگاه پایین آمدم و همان طور که اشک از چشمانم سرازیر بود گفتم «‌من بچه نیستم‌». نشستم کف سالن و موهایی که روی کفش‌های قهوه‌ای و براق نوام ریخته بود را تمیز کردم چون که می‌خواستم نو و براق باقی بمانند. از روی زمین بلند شدم‌، شلوار کوتاهم را تمیز کردم و به سمت در قدم برداشتم. مارتن به حالت خیلی مسخره‌ای به من لبخند زده بود. مردی که موهایم را کوتاه کرده بود، به طرف او آمد و گفت «تو فقط یک زن هرزه لعنتی هستی«‌. مارتن نعره‌ی بلندی بر سرش کشید و با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت دفتر مدیر رفت. مرد با سرش ضربه‌ای به دیوار زد و بیرون گوشه یک دیوار آجری رفت و سیگاری روشن کرد. به آهستگی بیرون رفتم و کنار او ایستادم. نگاهی به پایین انداخت‌، لبخندی به من زد و سر کچلم را نوازش کرد. با چشم‌های خیس و قرمزم نگاهی به او کردم و گفتم «‌تو می‌دونی الویس پریسلی هم استخوان‌های سبز دارد یا نه‌؟‌»‌.


 

شب عطیه‌ها

در چای‌خانه قدیمی آگیلا، در خیابان فلوریدا، نزدیک تقاطعش با خیابان پیئداد، این روایت را شنیدیم.

بحث بر سر مسأله شناخت بود. یک نفر نظریه افلاطون را مبنی بر این‌که همه چیز را قبلاً در عالمی پیشین دیده‌ایم عنوان کرد و چنین نتیجه گرفت که شناختن، در واقع بازشناختن است؛ اگر اشتباه نکنم پدرم گفت که بیکن نوشته بود که اگر آموختن به یاد آوردن باشد، لاجرم نادانستن به منزله فراموش کردن است. مخاطبی دیگر، آقایی مسن که ظاهراً این مباحثه ماوراء الطبیعی گیجش کرده بود، مصمم شد که رشته کلام را به دست بگیرد. با لحنی شمرده و مطمئن گفت:

– «هنوز نتوانسته‌ام این قضیه صورت‌های نوعی افلاطونی را بفهمم. هیچ‌کس یاد اولین باری که رنگ زرد یا سیاه را می‌بیند یا اولین دفعه‌ای که مزه میوه‌ای را می‌چشد و از آن خوشش می‌آید در خاطرش نمی‌ماند، شاید چون خیلی کوچک است، نمی‌تواند درک کند که این آغاز رشته‌ای است که سر دراز دارد. صد البته اولین تجربه‌هایی هم وجود دارند که هیچ‌کس فراموش‌شان نمی‌کند.

شخصاً می‌توانم ماجرای شبی را برای‌تان تعریف کنم که بارها خاطره‌اش را در ذهنم مرور کرده‌ام، شب سی‌ام آوریل ۷۴.

سابق بر این، تعطیلات طولانی‌تر بودند، ولی نمی‌دانم چرا تا آن تاریخ اقامت‌مان را در املاک چند تا از پسر عمه‌هایم، خانواده دورنا، واقع در چند فرسخی بولوس، کش داده بودیم. در آن ایام، یکی از کارگران مزرعه، روفینو، مرا با امور کشاورزی آشنا می‌کرد. هنوز سیزده سالم تمام نشده بود؛ او از من خیلی بزرگ‌تر بود و به خوش‌مشربی و زود‌جوشی شهرت داشت. خیلی زرنگ و چالاک بود؛ هر وقت با چوب زغالی بازی می‌کردند، همیشه برد با او بود و صورت حریفش سیاه می‌شد. یک روز جمعه، پیشنهاد کرد که شنبه شب با هم به ده برویم و خوش بگذرانیم. فوراً قبول کردم، بی‌آن‌که به درستی بدانم موضوع از چه قرار است. از قبل به او گفتم که بلد نیستم برقصم؛ جواب داد که رقص یاد گرفتن مثل آب خوردن آسان است. بعد از شام، حدود ساعت هفت و نیم، از خانه خارج شدیم. روفینو لباس پلوخوری‌اش را پوشیده بود، انگار بخواهد به مهمانی یا جشن برود و دشنه‌ای نقره‌ای هم به کمر بسته بود؛ من چاقویم را همراه نبردم، چون می‌ترسیدم مبادا دستم بیندازند و اسباب خنده بشوم. پس از کمی راهپیمایی، خانه‌های روستایی را از دور دیدیم. شما، آقایان، هیچ‌وقت در لوبوس نبوده‌اید؟ اصلاً مهم نیست؛ همه دهات کشور مثل هم‌اند، حتی از این نظر که خود را تافته جدا بافته می‌دانند و خیال می‌کنند تک و بی‌نظیرند. همه چیزشان شبیه است، کوچه پس‌کوچه‌های خاکی، دست اندازها، خانه‌های کوتاه، برای آن‌که مردان سوار بر اسب با ابهت‌تر جلوه کنند. نبش کوچه‌ای، مقابل خانه‌ای با دیواری به رنگ آبی آسمانی یا صورتی، که بر سر درش نوشته بودند استریا (ستاره)، پای بر زمین گذاشتیم.

دهانه اسب‌هایی با زین و یراق شکیل را به میخی فرو رفته در زمین بسته بودند. از در نیمه باز نور باریکی به بیرون می‌تابید. در انتهای دالان، اتاق بزرگ بود با نیمکت‌هایی از الوارهای کهنه که در حاشیه دیوار نزدیک هم ردیف شده بودند و در بین‌شان درهایی به چشم می‌خوردند که خدا می‌داند به کجا باز می‌شدند. توله‌سگی حنایی رنگ، پارس‌کنان و در حالی‌که دم می‌جنباند، به استقبالم آمد. جماعت نسبتاً زیادی آن‌جا بودند؛ نیم دو جین زن با ربدوشامبرهای گلدار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. چشمم به بانویی با ظاهری آبرومند افتاد، که سراپا سیاه پوشیده بود و حدس زدم که باید صاحب‌خانه باشد. روفینو به او سلام کرد و گفت:

– رفیق جدیدی همراهم آورده‌ام که هنوز در سوارکاری نابلد است. سرکار خانم جواب داد: – نگران نباشد، یاد می‌گیرد.

خجالت‌زده شدم. برای آن‌که حواس‌شان را پرت کنم یا برای آن‌که بفهمند که هنوز پسربچه‌ای بیشتر نیستم، لبه نیمکتی نشستم و خودم را به بازی با توله‌سگ مشغول کردم. روی میز آشپزخانه، چند شمع روغنی داخل بطری‌هایی می‌سوختند و همین‌طور آتشدانی را به یاد می‌آورم که کنج اتاق بود. به دیوار گچی مقابلش، شمایلی از «عذرای شفقت» آویزان کرده بودند.

بین شوخی و خنده، یک نفر ناشیانه گیتار می‌زد. خجالت کشیدم لیوان پر از عرق تخم عرعری را که تعارفم کردند ننوشم و تا بیخ حلقم سوخت. بین زن‌ها، متوجه یکی شدم که به نظرم رسید با سایرین فرق دارد. «اسیر خانم» صدایش می‌کردند. حدس زدم که آب و اجدادش باید از سرخ‌پوستان باشند؛ خطوط چهره‌اش مثل پرده‌های نقاشی موزون و زیبا بودند و چشم‌های غمگینی داشت. گیس‌های بافته‌اش تا کمرش می‌رسیدند. روفینو، وقتی دید که محو تماشای آن زن شده‌ام، به او گفت:

– باز هم قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها را تعریف کن تا ماجرا یادمان بیاید.

دختر جوان طوری حرف می‌زد که انگار تنها باشد. و نمی‌دانم چرا به نظرم می‌رسید که نمی‌توانست به موضع دیگری فکر کند و این ماجرا تنها اتفاق زندگی‌اش بود. این چیزی است که از زبانش شنیدم:

– وقتی مرا از کاتامارکا، آوردند خیلی بچه بودم. از هجوم سرخ‌پوست‌ها چه خبر داشتم؟ در مزرعه، از ترس حتی اسم‌شان را هم نمی‌آوردند. کم‌کم، مثل آدمی که رازی را کشف کند، فهمیدم که ممکن است سرخ‌پوست‌ها مثل مور و ملخ به آن‌جا بریزند، مردم را بکشند و احشام را بدزدند. زن‌ها را با خودشان به آن دورها می‌بردند و هزار بلا سرشان می‌آوردند. می‌خواستم به هر قیمت شده این حرف‌ها را باور نکنم. برادرم، لوکاس، که بعدها اسیر کمندشان شد و به قتل رسید، الکی قسم می‌خورد که همه این‌ها دروغ است. ولی وقتی چیزی راست باشد، اگر فقط یک نفر یک بار هم آن را بگوید، آدم می‌فهمد که درست است. دولت به سرخ‌پوست‌ها عرق و توتون و علف‌های مخدر می‌دهد تا آرام بمانند و مزاحم کسی نشوند، ولی آن‌ها جادوگرهای خیلی زبل و ناقلایی دارند که حواس‌شان حسابی جمع است و همیشه نصیحت‌شان می‌کنند. کافی است کاسیه لب تر کند و فرمان بدهد تا آن‌ها بی چون و چرا به قلعه‌های کوچک و پراکنده یورش ببرند. بس که مدام به آن‌ها فکر می‌کردم، تقریباً آرزویم شده بود که زودتر سر و کله‌شان پیدا شود. و همیشه چشمم به سمتی بود که خورشید آن‌جا غروب می‌کند. بلد نیستم حساب زمان را نگه دارم، ولی یادم می‌آید که قبل از هجوم آن‌ها چند بار یخ‌بندان شد و چند تابستان آمدند و رفتند و چند نوبت احشام را داغ زدند و پسر استاد بنا مرد. انگار باد پامپا آن‌ها را با خود می‌آورد. در مرغ‌دانی یک خارخسک به چشم می‌خورد و شب خواب سرخ‌پوست‌ها را دیدم. حمله صبح سحر اتفاق افتاد. درست مثل وقتی که زلزله می‌آید، حیوانات قبل از آدم‌ها خبردار شدند.

احشام ناآرام بودند، پرندگان بی‌خودی در آسمان می‌رفتند و می‌آمدند و دور خودشان می‌چرخیدند. با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشم به آن‌جا بود.

کسی پرسید: – کی خبر آمدن‌شان را آورد؟

دختر انگار که جایی دیگر در عالم خودش باشد، آخرین جمله را تکرار کرد:

– با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشمم به آن‌جا بود. آدم خیال می‌کرد که بیابان به حرکت درآمده است. از بین میله‌های فلزی نرده، اول گرد و غبار را دیدیم و پشت سرش سرخ‌پوست‌ها را برای جنگ و کشتار آمده بودند. با دست بر دهان‌شان می‌کوبیدند و نعره می‌کشیدند. در سانتا ایرنه چند تا تفنگ لوله بلند بودند که به هیچ دردی نخوردند. فقط با سر و صدای‌شان سرخ‌پوست‌ها را گیج کردند و بیشتر به خشم آوردند.

لحم صحبت «اسیر خانم» مثل کسی بود که از حفظ دعا می‌خواند ولی من در خیابان هیاهوی سرخ‌پوستان بیابان‌نشین و فریادهای‌شان را شنیدم. ناغافل به داخل ریختند، انگار با اسب‌های‌شان وارد حجره‌های خواب و خیال شده باشند. عده‌ای مرد مست بودند. حالا در خاطرم آن‌ها را خیلی قد بلند مجسم می‌کنم. کسی که پیشاپیش همه قدم برمی‌داشت با ضربه آرنج روفینو را که نزدیک در ایستاده بود هل داد. رنگ از روی رفیقم پرید و خود را کنار کشید. بانوی موقر که از جایش نجنبیده بود بلند شد و خطاب به ما گفت:

– این خوان موریرا است.

با گذشت این همه سال، دیگر نمی‌دانم آیا تصویری که در ذهنم مانده همان مردی است که آن شب ملاقاتش کردم یا شخصی که بعداً بارها در میدان گاوبازی دیدمش. هم یاد موی بلند و ریش سیاه پودستا می‌افتم، و هم قیافه‌ای آبله‌رو و مو قرمز را به خاطر می‌آورم. توله سگ از شادی جست و خیز می‌کرد و پارس‌کنان به آن‌ها خوشامد می‌گفت. موریرا با یک ضربه شلاق او را نقش زمین کرد. بر پشت افتاد و دست و پازنان جان داد. اصل ماجرا از این‌جا شروع می‌شود.

بی‌صدا خودم را به یکی از درها رساندم که به راهرویی تنگ و پلکانی چوبی باز می‌شد. طبقه بالا، در اتاقی تاریک قایم شدم. نمی‌دانم. جز تختخوابی خیلی کوتاه، چه مبل و اثاث دیگری آن‌جا بود می‌لرزیدم. پائین، صدای فریادها قطع نمی‌شد و چیزی شیشه‌ای شکست. قدم‌های زنی را شنیدم که بالا می‌آمد و برای لحظه‌ای نوری باریک به چشمم خورد. بعد صدای «اسیر خانم» را شنیدم که زمزمه‌کنان اسمم را تکرار می‌کرد.

– من این‌جا برای خدمت حاضرم، به شرط این‌که طرف شرور و اهل جنجال نباشد. بیا جلو! نترس اصلاً اذیتت نمی‌کنم.

نمی‌دانم چه مدت گذشت حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد از آن شب دیگر ندیدمش و هیچ وقت نفهمیدم اسمش چه بود.

شلیک گلوله‌ای ما را از جا پراند. «اسیر خانم» بهم گفت:

– می‌توانی از آن یکی پله‌ها خودت را به بیرون برسانی.

همین کار را کردم و خودم را در کوچه‌ای خاکی دیدم. شبی مهتابی بود. یک سرجوخه پلیس، با تفنگ و سرنیزه، کنار دیوار نگهبانی می‌داد. خندید و گفت:

– از قرار، شما هم جزو آدم‌های سحرخیز هستید.

زیر لبی جوابی دادم ولی توجهی نکرد. مردی از دیوار پائین می‌آمد.

سرجوخه خیز برداشت و تیغه فولادی را در بدنش فرو برد. مرد پخش شد؛ پشتش بر خاک بود، ناله می‌کرد و خون زیادی از بدنش می‌رفت. یاد توله سگ افتادم. سرجوخه برای آن‌که خلاصش کند با سرنیزه ضربه دیگری به او زد. با شادی خاصی گفت:

– موریرا، بالاخره به چنگ‌مان افتادی! دیگر از فرار خبری نیست.

ماموران اونیفورم شو، که خانه را محاصره کرده بودند و بعد همسایه‌های فضول از هر طرف سر و کله‌شان پیدا شد. آندرس چیرینو به زور، اسلحه‌اش را از جنازه بیرون کشید. همه می‌خواستند دستش را بفشارند. روفینو خنده‌کنان گفت:

– بالاخره این گردن کلفت هم غزل خداحافظی را خواند.

– من از گروهی به طرف گروهی دیگر می‌رفتم و آن‌چه را دیده بودم برای مردم تعریف می‌کردند. یک‌باره احساس خستگی شدیدی کردم؛ شاید تب داشتم. خودم را از چنگ جمعیت خلاص کردم، دنبال روفینو گشتم و راهی منزل شدیم. سوار بر اسب، روشنایی سپیده دم را دیدیم. بیشتر از آن‌که خسته باشم، سیل حوادث گیج و منگم کرده بود.

– پدرم گفت: رود روان رویدادهای آن شب.

مرد حرفش را تائید کرد.

– همین‌طور است. ظرف فقط چند ساعت، هم عشق را شناخته بودم و هم چهره مرگ را دیده بودم. همه چیز بر همه انسان‌ها آشکار می‌شود، یا دست کم همه چیزهایی که مقدر است انسان‌ها از آن‌ها باخبر شوند، ولی من یک شبه دو پدیده اساسی زندگی را کشف کردم.

سال‌ها می‌گذرند و آن‌قدر این ماجرا را تعریف کرده‌ام که دیگر نمی‌دانم آن‌چه به یاد دارم واقعاً رخ داده یا تنها خاطره کلماتی است که برای روایت کردنش بر زبان آورده‌ام. شاید «اسیر خانم» هم با قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها همین مسأله را داشت. حالا برایم اصلاً فرق نمی‌کند که خودم شاهد کشته شدن موریرا بودم یا کس دیگری این صحنه را دید.


 

ادبیات ویرانه‌ها

رضا نجفییادداشت:

می‌دانیم که فقر همانند مرگ، عشق و جنگ، یکی از پدیده‌های اساسی در تاریخ حیات بشری است و از آن‌جا که ادبیات، آیینه زندگی و بازتاب آن شمرده می‌شود، لاجرم گریزی از پرداختن به این مقوله نیست.

و باز می‌دانیم ادبیات هر کشور با توجه به پیشینه آن کشور بیش یا کم از این پدیده تأثیر گرفته و به آن نیز پرداخته است. طبیعی است کشورهایی که بیشتر با فقر دست به گریبان بوده‌اند – مانند کشورهای آمریکای لاتین یا روسیه – بیشتر نیز تحت تأثیر فقر آثاری با این مضمون ساخته و پرداخته‌اند.

آلمان نیز هر چند کشور فقیری نبوده است اما به سبب از سر گذراندن دو جنگ جهانی و چندین جنگ منطقه‌ای در طول تاریخ خود، در چندین برهه مزه فقر را چشیده و به ویژه در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم آثار برجسته‌ فراوانی با چنین مضمونی خلق کرده است.

گزارش حاضر می‌کوشد با گذری در تاریخ ادبیات داستانی آلمانی و کشورهای آلمانی زبان از یک سو تأثیر پدیده فقر در ادبیات این کشورها را بررسی کند و از سوی دیگر به معرفی مهمترین آثاری که فقر را مضمون اصلی خود برگزیده‌اند بپردازد.

ادبیات امروز آلمانی پدیده‌ای مستقل و متفاوت از ادبیات سده گذشته و حتی سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم است. ادبیات آلمانی پس از جنگ جهانی دوم بیش از هر زمانی در طول حیات خود از سنت ادبی و میراث گذشته‌اش فاصله گرفته است. با این حال نگاهی به پیشینه ادبیات آلمانی ما را در فهم دگرگونی ژرفی که به خود دیده است یاری خواهد داد.

اگر بخواهیم حیات ادبیات آلمانی را از آغاز تا امروز طبقه‌بندی کنیم، مهمترین فصول چنین خواهند بود:

۱- ادبیات آلمانی از پیدایی تا سده هجده
۲- از سده هجده تا اوایل سده نوزدهم (نهضت طوفان و تهاجم)
۳- نیمه دوم سده نوزده تا آغاز جنگ جهانی اول (پیدایش مکاتب دیگر)
۴- از ۱۹۱۴ تا ۱۹۳۳ (دوره فترت دوره ادبیات جمهوری وایمار)
۵- از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ (ادبیات در دوره نازی‌ها و ادبیات در تبعید)
۶- از ۱۹۴۵ تا به امروز (ادبیات معاصر آلمانی زبان)

گفتنی است تا نیمه دوم سده نوزده که دوره مکتب‌های کلاسیسیسم و به ویژه رمانتیسم شمرده می‌شود، ادبای آلمانی توجه چندانی به زندگی واقعی و مسائل معیشتی روزمره ندارند.

دوره کلاسیسیسم و رمانتیسم دوره آرمان‌ها و ایده‌آل‌هاست و نویسندگان نه به واقعیت‌ها و آن‌چه هست بلکه به آن‌چه باید باشد نظر دارند و با دیده تحقیر به زندگی روزمره و مسائل آن از جمله مسائل مادی و فقر می‌نگرند.

در واقع با پدیدار شدن مکتبی به نام رئالیسم است که به مضامینی چون فقر در ادبیات پرداخته می‌شود. در نیمه دوم سده نوزده که دوره برآمدن رئالیسم است، جریان‌هایی نیز ادبیات آلمانی را تحت تأثیر قرار دادند. در این برهه پس از افول ناپلئون و برآمدن حکومت مستبدانه قیصری در آلمان، بیشتر نویسندگان مخالف و آزادی‌خواه به فرانسه گریختند. در این تبعید ناگزیر، عده‌ای از نویسندگان آلمانی که خود را «آلمانی جوان» می‌نامیدند، با مقامات آلمانی درافتادند. این گروه و نیز گروه «پیش از انقلاب مارس» گرایش‌های سیاسی را در ادبیات آلمانی وارد کردند.

رفته رفته نویسندگانی نیز به رئالیسم و ناتورالیسم علاقه‌مند شدند. در این برهه ادبیات «بیدر مایر» (Bidermeir) که گونه‌ای سبک هنری ملی و مردمی بود و نیز رئالیسم، پیشرفت قابل توجهی داشت. به رغم وفاداری ادبیات به سنت‌های ادبی سده هجده، نوآوری‌هایی نیز در این دوره به چشم می‌خورد. مطرح شدن عناصر سیاسی و مسئله نیاز به آزادی‌خواهی و اعتراض به پدیده فقر از این جداست.

از آن‌جا که رئالیسم آلمانی در این دوره بیشتر به تعریف و تشریح زاد و بوم نویسنده می‌پرداخت؛ در نتیجه از ویژگی‌های محلی و بومی آکنده بود. به این ترتیب برای نخستین بار مواردی در ادبیات موشکافی شد که تا آن زمان عنایتی به آن‌ها نشده بود؛ به ویژه زندگی مردم فقیر، مردم تحقیر شده، دهقانان، خرده بورژواها و … .

در اواخر سده نوزده یعنی بین سال‌های ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۰، ناتورالیسم پای به میدان گذارد. در این سبک بیش از پیش به مردمان فرو‌دست جامعه و عامل فقر توجه شد. البته در این دوره سنت‌های نویسندگان رئالیست همچون رابه (۱۹۱۰-۱۸۳۱)، گرابه (۱۸۳۶-۱۸۰۱)، اتولودویگ (۱۸۶۵-۱۸۱۳)، تئودور شتورم (۱۸۸۸-۱۸۱۷)، هبل (۱۸۲۶-۱۷۶۰)، فونتانه (۱۸۹۸-۱۸۱۹) و دیگران همچنان رایج بود و به آن توجه می‌شد.

ناتورالیست‌های آلمانی بیش از هر چیز تحت تأثیر پدیده فقر برآمده از رواج ماشینیسم و صنعت و نیز آثار مارکس و نیز آثار همکاران فرانسوی خود مانند زوه بودند.

میشاییل گئورکی کنراد (۱۹۲۷-۱۸۴۶) در سال ۱۸۸۷ رمان معروف خود «رود ایزار چه می‌گوید» را نوشت که تأثیر زولا در آن مشهود است. رمان اجتماعی «استاد تیمپه» اثر ماکس کرتسر (۱۹۴۱-۱۸۵۴) موجب شد او را زولای آلمان خطاب کنند؛ اما بی‌شک بزرگترین نماینده ادبیات ناتورالیسم آلمان، گرهارد هاوپتمان (۱۹۴۶-۱۸۶۲) است. آثار او مانند «تیل سوزنبان» و «بافندگان» نمونه‌های برجسته ناتورالیسم آلمانی است.

با قدرت‌گیری اسپرسیونیست‌ها در آلمان در سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۱۰ زوال ناتورالیسم آلمانی آغاز شد. اکسپرسیونیست‌ها برخلاف ناتورالیست‌ها که مستقیماً به مسئله فقر می‌پرداختند، به شیوه‌ای غیر مستقیم و انتزاعی با چنین مقوله‌ای برخورد کردند. آنان که با جنبش چپ ارتباط داشتند منتقدان سرمایه‌داری و ماشینیسم بودند و قربانیان این نظام اجتماعی را به تصویر می‌کشیدند؛ البته به شیوه‌ای ذهنی و نه واقع‌گرایانه. اکسپرسیونیست‌ها نمایش‌دهنده بحران رویارویی با روندهای تجدد اجتماعی بودند؛ آنان شهر و پدیده صنعت‌زدگی و به طور کلی ظواهر مدرنیسم را به نقد کشیدند. مهمترین این نویسندگان عبارت بودند از فرانتس کافکا (۱۹۲۴-۱۸۸۳)، گئورک گایزر (۱۹۴۵-۱۸۷۸)، گوتفرید بن (۱۹۵۶-۱۸۸۶)، ارنست تولر (۱۹۳۹-۱۸۹۳)، آلفرد دوبلین (۱۹۵۷-۱۸۷۸)، کورت هیللر (۱۹۷۲-۱۸۸۵)، پاول کورنفلد (۱۹۴۲-۱۸۸۹)، فرانتس ورفل (۱۹۴۵-۱۸۹۰)، ارنست بلوخ (۱۹۷۷-۱۸۸۵) و … .

نویسندگان اکسپرسیونیست که اکثراً یهودی بودند با آمدن نازی‌ها متلاشی شدند.

اما پس از نخستین جنگ جهانی آن‌چه در عرصه ادبیات آلمانی رخ داد به نام «ادبیات جمهوری وایمار» معروف شد. در این دوره نزدیکی ادبیات به روزنامه‌نگاری، علاقه به حقایق روزمره، گرایش نویسندگان به سینما و رسانه‌های جدید، همه و همه با مفهوم شیءزدگی دوران مدرن مطابقت داشت.

برخی از بهترین نویسندگان این دوره به مضمون فقر پرداختند. برای مثال هاوپتمان، هاینریش مان (۱۹۵۰-۱۸۷۱) در داستان‌های کوتاهش، آلفرد دوبلین در رمان خود «میدان الکساندر برلین»، اریش ماریا مارک (۱۹۷۰-۱۸۹۸) در آثار ضد جنگ خود و … .

با آغاز حکومت هیتلر، عمر ادبیات جمهوری وایمار به سر رسید. گروه عظیمی از نویسندگان از کشور گریختند و آنانی که ماندند، یا کشته شدند یا ناچار به سکوت شدند. در دوران نازی‌ها ادبیات در آلمان جان سپرد و آن‌چه نازی‌ها به نام ادبیات ناسیونال سوسیالیستی آفریدند چنان بی‌ارزش و بی‌مایه بود که حتی اشاره به نام آن آثار بیهوده می‌نماید. در این دوره تنها نمونه‌های قابل اعتنا در تبعید نوشته شد و ادبیات در تبعید (Exit) نام گرفت. ادبیات در تبعید حدود دو هزار نویسنده آلمانی را در بر می‌گرفت که بیشتر آنان شهرتی فراملی داشتند. نوع آثار این نویسندگان یکسان نیست و از رمانتیک‌ها تا اکسپرسیونیست‌ها را در برمی‌گیرد اما غالب آن‌ها آثاری ضد فاشیستی به شمار می‌آیند. از آن‌جا که این نوع ادبیات در طول دوره جنگ جهانی دوم آفریده شد، بسیاری از آن آثار به تبعات جنگ از جمله فقر و گرسنگی و بیکاری و … نیز پرداختند. برای نمونه رمان‌های «در تبعید» و «سالن انتظار» اثر لیون فویشت وانگر (۱۹۵۸-۱۸۸۴) برخی از آثار اریش ماریا مارک، برخی رمان‌های آناز گرسی (۱۹۸۳-۱۹۰۰) آلفرد کر (۱۹۴۸-۱۸۶۷)، آرنولد تسوایگ (۱۹۶۸-۱۸۸۷) و … به شرح ایام پرمحنت و مشقت جنگ اختصاص دارد.

اما با پایان یافتن جنگ جهانی دوم چرخش اساسی در ادبیات آلمانی رخ داد. پیش از این شاهد بودیم که چگونه بروز نخستین جنگ جهانی موجب افول رمانتیسم و قدرت‌گیری مکاتبی چون رئالیسم و ناتورالیسم شد اما دگرگونی اساسی به سبب شکست در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد. جنگ، یکپارچگی ادبیات آلمانی را از میان برداشت و جهان‌بینی ادب کهن را در هم فرو ریخت. ادبیات آلمانی که به سبب جنگ اول جهانی دچار تناقضی فرهنگی شده بود، حال در دوره انتقال به سر می‌برد. پیش از جنگ دوم فرهنگ آلمانی هم سنتهای رمانتیک خود را و هم گرایشهای انقلابی – سوسیالیستی خود را داشت. توماس مان (۱۹۵۵-۱۸۷۵) که متوجه این تناقض بود می‌گفت آلمان زمانی نجات خواهد یافت که هولدر لین آثار مارکس را بخواند و مارکس نیز آثار هولدرلین را. اما متأسفانه نه دوستداران هولدرلین آثار مارکس را خواندند و نه مارکسیست‌ها آثار هولدرین را. چنین شد که هیلتر به قدرت رسید و ادبیات آلمانی را نیز به همراه آلمان به نابودی کشید. پس از جنگ، جامعه آلمانی گرفتار مسائلی بود که سبک‌های قبلی و سنن ایده‌آلیستی ادبیات آلمانی توان بیان و تحلیل آن را نداشت. واقعیاتی چون ویرانی، فقر، گرسنگی، بیکاری، فحشا، فجایع جنگ و … ادبیات آلمانی را به کلی دگرگون کرد. تا پیش از جنگ دوم به رغم استثناهایی که شمردیم، ادبیات آلمانی وابسته به سنت‌های ایده‌آلیستی کهن خود بود. اما حال ادبیات آلمانی تحت تأثیر جامعه ویران شده آلمان ناچار بود از نقطه صفر کار خود را آغاز کند.

خوانندگان آلمانی دیگر علاقه‌ای به ادبیات گذشته خود نداشتند. آنان خواستار ادبیاتی بودند که مشکلات زندگی پس از جنگ را بیان کند. ادبیات آلمانی پس از جنگ شاید تا سه دهه درگیر موضوعاتی چون جنگ، گرسنگی، فقر، ویرانی، بیکاری، معلولان جنگی، فحشا، تورم، گرانی، بازار سیاه، قاچاق و … شد.

نویسندگان آلمانی تحت تأثیر جنایت‌های هموطنان خود در طول جنگ، سعی در زدودن گذشته خود داشتند و در این کوشش با رویکرد به سنن جدید، از سنن گذشته خود بریدند و به این ترتیب مایه و جنبه اسطوره‌ای ادبیات آلمانی از کف رفت. آن‌چه به این امر دامن زد فشاری بود که مجامع اروپایی به نویسندگان آلمانی وارد می‌کردند تا آنان جایگاه خود را مشخص کنند و بی‌شک این جایگاه نمی‌توانست بر پایه گذشته آلمان بنا نهاده شود. گویی نویسندگان آلمانی برای اعلام تبری از گذشته سیاسی خود، شتاب‌زده از گذشته ادبی خود نیز تبری جستند.

به هر حال ادبیات جدید آلمانی که تحت تأثیر ویرانی جنگ بود به بازنمایی این جامعه ویران و گرفتار فقر پرداخت و «ادبیات ویرانه‌ها» نام گرفت. در هیچ برهه‌ای از تاریخ آلمان ادبیات تا این حد در کار نمایش فقر و ویرانی نبود. این فقر و ویرانی ادبیات آلمانی را واداشت تا به رئالیسم رو بیاورد و به مسائل روز و مسائل اجتماعی بپردازد. نویسنده به ثبت وقایع پرداخت. نقش روایی در جریان داستان کمرنگ‌تر شد و تحت تأثیر مدرنیسم، شخصیت‌زدایی و شیء‌زدگی در آثار نویسندگان آلمانی راه یافت. جملات بلند و واژه‌های طولانی مرکب که از ویژگی‌های زبان آلمانی بود جای خود را به جملات و کلمات کوتاه‌تر و ساده‌تر سپرد. قالب داستانی چه در رمان و چه در داستان کوتاه، فشرده‌تر شد و تأثیر نویسندگان رئالیست آمریکایی همچون همینگوی، جان دوس پاسوس، آپتون سینکلر، سینکلر لوئیس و … به همکاران آلمانی خود روز افزون شد.

رمان آلمانی در تقابل با دیگر گونه‌های ادبی و حتی دیگر رسانه‌ها قدرت خود را از کف داد. به سبب رواج ژورنالیسم و پیدایی نشریاتی به سبک و سیاق آمریکایی، نیاز به داستان کوتاه قوت گرفت و در نتیجه تأثیر نویسندگان آمریکایی، داستان کوتاه آلمانی (kurze Geschichte) زاده شد. به این ترتیب گونه‌هایی چون داستان کوتاه نسبت به رمان رواج بیشتری یافت. به هر حال داستان کوتاه نیز زاییده نیازهای زمانی خود و فراخور همان زمانه بود؛ فراخور آشفتگی، ویرانی، فقر و … .

نخستین نویسنده پس از جنگ جهانی دوم در آلمان که در واقع پایه‌گذار داستان کوتاه آلمانی است؛ ولفگانگ بورشرت (۱۹۴۷-۱۹۲۱) جوانی بود که در ۲۶ سالگی بر اثر صدمات و جراحاتش از جنگ فوت کرد. داستان‌های او الگویی برای ادبیات جدید آلمانی شد، داستان‌هایی که همگی درباره جنگ، گرسنگی، فقر، بیکاری، قحطی و … نوشته شده‌اند. بیهوده نیست که هایزیش بل (۱۹۸۵-۱۹۱۷) داستان نان بورشرت را که ترسیم فقر و گرسنگی سال‌های پس از جنگ است، الگوی جدید داستان آلمانی شمرد و معرفی کرد. و بی‌شک پس از بورشرت، همین هاینریش بل است که نماینده ادبیات معاصر آلمانی شمرده می‌شود. آثار هاینریش بل را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

۱- آثار مربوط به جنگ؛ مانند «قطار به موقع رسید» و «کجا بودی آدم؟»

۲- آثاری که به مسائل ناشی از جنگ و جامعه آلمان می‌پردازد؛ مانند رمان‌های «کلمه‌ای هم نگفت»، «خانه بی‌سرپرست»، «نان آن سال‌ها» و … .

۳- نقد اجتماعی و انتقاد از جامعه صنعتی آلمان جدید که عموماً از دهه شصت تا هشتاد نوشته شده‌اند؛ مانند رمان‌های «عقاید یک دلقک»، «آبروی از دست رفته کاترینابلوم» و … .

وقایع دوره‌های خاص آلمان همواره در دلمشغولی‌ها و نگاه بُل موثر بوده است. پایان جنگ جهانی اول و تورم سال‌های دهه ۱۹۲۰، رکود اقتصادی دهه ۱۹۳۰، جنگ جهانی دوم، سال‌های قحطی و گرسنگی اواخر دهه ۱۹۴۰، معضلات جامعه سرمایه‌داری پس از بازسازی اقتصادی آلمان همه و همه در آثار بل موثر افتادند.

هر چند مضمون فقر در هر سه دسته از آثار بل دیده می‌شود، اما او در دومین دسته از آثارش بیشتر به این مقوله پرداخته است. او در این برهه به عشق‌هایی می‌پردازد که به سبب فقر در خطر فروپاشی گرفتارند. برای نمونه او در رمان «حتی یک کلمه هم نگفت» زندگی زن و شوهری را روایت می‌کند که فقر ناچارشان ساخته از هم جدا زندگی کنند. جالب آن‌که در رمان «عقاید یک دلقک» نیز دقیقاً همین مضمون تکرار می‌شود؛ تنها با این تفاوت که در کتاب اول، فقر ناشی از جنگ و در دومین کتاب فقر برآمده از سیستم سرمایه‌داری نشان داده می‌شود.

بی‌شک علت علاقه‌مندی آلمانی‌ها به هاینریش بل دقیقاً به این باز می‌گردد که او روایت‌گر مشکلات و مسائل زندگی روزمره آنان بوده است. نویسندگان دیگر آلمانی که از لحاظ سبکی مدرن‌تر بودند نتوانستند به موفقیت بل دست یابند. در واقع بل بدل به الگویی شد که هر نویسنده‌ای بسته به نزدیکی به آن اعتبار و شهرت یافت.

از دیگر نویسندگانی که مانند بل به مضمون فقر پرداختند می‌توان به هانس ماگنوس، انتسنز برگر، مارتین والزر، زیگفرید لنتس، ولف دیتریش شنوره، هانس بندر، و بسیاری دیگر اشاره کرد.

اما گویی با فرا رسیدن معجزه اقتصادی آلمان و دست‌یابی آلمانی‌ها به رفاهی نسبی، مضمون فقر نیز از ادبیات آن کشور رخت بربست؛ همان‌گونه که به نظر می‌رسد رئالیسم گزارش‌گونه هاینریش بل نیز رفته رفته جای خود را به فرم‌هایی مدرن‌تر می‌دهد.

با سپری شدن دوره «ادبیات ویرانه‌ها» و چشم از جهان فرو بستن نویسندگان نسل جنگ که به نویسندگان «گروه ۴۷» معروف بودند، اکنون ادبیات آلمانی در آستانه فصلی دیگر از حیات خود ایستاده است. این ادبیات جدید به چه خواهد پرداخت و ویژگی‌های آن کدام خواهد بود؟

هنوز برای اظهار‌نظر، اندکی زمان لازم است.