فیروزه

 
 

مرگ داستان‌های هدایت

وای به حال مملکتی که من بزرگ‌ترین نویسنده‌اش باشم.
صادق هدایت

مرگ در ادبیات ما موضوعی است که نویسندگان بسیاری به آن پرداخته‌اند. در این میان صادق هدایت را می‌توان پرچم‌دار مرگ‌نویسی نامید. در ادامه نگاهی به مرگ در آثار او خواهیم داشت.

مرگ یا سیاه‌نمایی یکی از عناصری است که هدایت در بیش‌تر آثارش از آن بهره برده است: «آثار هدایت با مناظر ترسناک، با دهشت و خشونت قطعه قطعه کردن، با بوی گند و همهمه و فریاد و خاک و خل، با کارد و چنگ و تبر، با لاشه‌های تکه تکه شده و دل و روده درآمده و به ویژه با جویبارهای خون آغاز می‌شود.»

به طور کلی آثار هدایت را به چند دسته می‌توان تقسیم کرد:

۱- تحقیق و مطالعه در فولکلور ایران و ادبیات عامه فارسی.
۲- ترجمه متون پهلوی و مقالاتی درباره‌ی آثار ادبی یا تاریخی ایران باستان.
۳- نمایش‌نامه‌ها: پروین دختر ساسان و مازیار.
۴- نوشته‌های ادبی – فلسفی: مقدمه ترانه‌های خیام، فواید گیاه‌خواری و پیام کافکا.
۵- نوشته‌های طنزآمیز و هجو: وغ وغ ساهاب، قسمتی از ولنگاری.
۶- داستان‌ها: بوف کور، حاجی آقا، مجموعه‌ی زنده به گور، سه قطره خون، سایه روشن و سگ ولگرد.
۷- ترجمه‌های او از آثار ادبی خارجی که ترجمه مسخ کافکا مهم‌ترین آن‌ها است.

در این میان داستان‌های هدایت نیز خود به چند دسته تقسیم پذیرند: داستان‌های کوتاه، بلند و رمان‌های هدایت.

داستان‌های کوتاه صادق هدایت نیز چند دسته‌اند:

بعضی از آن‌ها رنگ رئالیستی دارند. در این داستان‌ها هدایت می‌کوشد چهره‌ها، خلق‌ها و رفتارهای طبقات مختلف مردم را طراحی کند. موفق‌ترین آثار هدایت در همین زمینه به وجود آمده‌اند. در این دسته می‌توان به «زنی که مردش را گم کرده بود»، «داش آکل»، «محلل» و «مرده‌خوارها» به عنوان بهترین‌ها اشاره کرد.

بعضی دیگر از داستان‌های او تحلیلی هستند و برای بیان نظرات فلسفی او نوشته شده‌اند. این داستان‌ها گاهی مربوط به گذشته است و گاهی مربوط به آینده. از دسته اول می‌توان به «آفرینگان» اشاره کرد که بر اساس یک عقیده‌ی قدیمی زرتشتی درباره بقای روح نوشته شده است و در آن غم گذران و کوتاهی زندگی بیان می‌شود. از دسته‌ی دوم می‌توان به داستان «س.گ.ل.ل» اشاره کرد که تصویر دنیا در دو هزار سال بعد است اما باز هم این دنیا یک دنیای پاکیزه نیست؛ به همین دلیل قصه با نومیدی پایان می‌یابد و به خودکشی منجر می‌شود.

دسته‌ی سوم از داستان‌های هدایت، داستان‌های هجوآمیز و پر انتقاد او است. نمونه مشخص این دسته، داستان بلند «علویه خانم» است. در این قبیل نوشته‌ها هدایت رعایت بی‌طرفی را نکرده، بلکه گه‌گاه پیدا است که خود او وارد معرکه شده و سعی کرده است بد را بدتر از آن‌چه هست و کثیف را کثیف‌تر از آن‌چه وجود دارد نشان دهد.

دسته‌ی آخر، داستان‌های رمانتیک او است. این داستان‌ها بیشتر در دوران جوانی او نوشته شده است؛ که از جمله کارهای ضعیف هدایت به شمار می‌آیند. در این میان می‌توان به «آینه شکسته» و «گرداب» اشاره کرد.

همان‌طور که اشاره شد، نوشته‌های هدایت همه در یک سطح نیستند. در میان نوشته‌های او چیزهایی یافت می‌شود که در اوج هستند و گاهی نوشته‌هایی دارد که از سطح عموم نوشته‌های او پایین‌تر است. «(نمایش‌نامه دختر پروین ساسان) به اعتقاد من یک کار خام سطحی بدون عمق است و هیج نشانه‌ای از تحقیق اجتماعی با خود ندارد، بلکه به صورت یک کار شعار مانند و چیزی در ردیف اپراها و نمایش‌نامه‌های میرزاده عشقی و دیگر شاعران بلافصل مشروطیت است.» «برخی از داستان‌های کوتاه هدایت نیز خالی از نقص نیست. مثلا در تاریک‌خانه از نظر شیوه داستان‌پردازی چنگی به دل نمی‌زند؛ از این نظرگاه اسیر فرانسوی نیز داستان ضعیفی است و صورتک‌ها بی‌شور و هیجان. اشاره به شیوه لغت‌سازی در میهن‌پرست چندان ضروری به نظر نمی‌نماید. چنان که گفتگوهای فلسفی دختر و پیرمرد راجع به بقای روح در گجسته دژ تا حدی دور از انتظار است.»

آن‌چه در مجموع آثار هدایت چشم‌گیر است، تاریکی است. تاریکی در فضا، احساس و شخصیت‌ها. «مساله مرگ یکی از مایه‌های همیشگی آثار او است. بیم مرگ نه تنها کام هستی‌اش را تلخ کرده بلکه میان او و عوام‌الناس نیز شکافی پرنکردنی پدید آورده است.» «اگر به آثار هدایت برگردیم و پس از گذشت زمان به آن‌ها بنگریم خواهیم دید نور سیاهی بر مجموعه نوشته‌ها و زندگی وی تابیده است. هیچ چیز هم نخواهد توانست این سیاهی را به روشنی تبدیل کند یا آن احساس بی‌فایدگی کامل را که در نویسنده هست با جامعه آشتی دهد.»

«دنیای مصنوعی و شبانه‌ی هدایت پر است از رفت و آمد مرده‌های زنده، دنیایی که در آن عشق بینابین واقعیت و تصویر زاییده‌ی وصلت مرگ و زیبایی است. چیزی که هدایت از ادگار آلن پو گرفته است. سپس به بودلر می‌رسیم که تاثیرش بر «بوف کور» خیلی بیشتر از تاثیری است که بر شعر جدید ایران گذاشته است. نه از رهگذر خیال‌پردازی؛ که شاعر را با آن کاری نیست، بلکه از راه تغییری بنیادی در حساسیت هنری… همان گرایش اساسا شیطانی دنیای مدرن؛ گرایشی که عنصر کهنه را می‌گیرد تا تغییرش دهد. بر هر چیزی انگشت می‌گذارد تا جای پای مرگ و ملال را در آن نشان دهد.»

در این‌جا برای آشنایی بیشتر با فضای داستان‌های هدایت نمونه‌هایی از سیاه‌نمایی و تاریک‌بینی در داستان‌های او را می‌آوریم:

«خسته شدم، خوب بود می‌توانستم کاسه‌ی سر خودم را باز کنم و همه‌ی این توده‌ی نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله‌ی خودم را در بیاورم و بیندازم دور، بیندازم جلو سگ. هیچ کس نمی‌تواند پی ببرد، هیچ کس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…»

«نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می‌کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند یکی از آن‌ها با احتیاط نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.»

«خودش را کشید و پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش‌آمده خودش فشار داد. اما سگ مرده بود.»

» نصف‌شب بود. همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب‌های خوش می‌دیدند. ناگهان مثل این‌که کسی در آب دست و پا می‌زد صدای شلپ‌شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیال‌شان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ روشن کردند. هر جا را گشتند چیز فوق‌العاده‌ای رخ نداده بود. وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم‌پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب‌انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب.»

ریشه‌شناسی سیاه‌نمایی در آثار هدایت، به زندگی او، نگاه او به جهان و دنیای پیرامون او باز می‌گردد. داستان‌های هدایت نمایی از درونی‌ترین لایه‌های وجود اوست. «درباره صادق هدایت که پیش‌کسوت ما بود، این دنبال‌کننده راه خیام، این نویسنده چند ارزشه که در نیستی عمل می‌کرد (با خودکشی اغلب فهرمان‌های داستان‌هایش و نیز با خودکشی خودش) اگر بخواهیم تحلیلی به سرعت از کار او کرده باشیم باید گفت که او نویسنده دوره خفقان است (با بوف کور؛ شاه‌کارش) که تحمل دوره‌ی پس از آن را ندارد، یعنی تحمل هرج و مرج پس از شهریور ۱۳۲۰ را.» این سخن جلال آل احمد نشان دهنده‌ی فضای جامعه‌ای است که هدایت در آن زندگی می‌کرده؛ فضایی که به گفته‌ی او هدایت تحمل آن را نداشته است. در مورد زندگی هدایت حرف‌ها بسیار است. او در خانواده‌ای تقریبا اشرافی به دنیا آمد. بسیاری از بستگان نزدیک او در رده‌های بالای حکومتی بوده‌اند. از لحاظ مالی نیاز و کمبودی در زندگی نداشته و در دورانی که خیلی‌ها هزینه‌های زندگی‌شان را هم نداشتند چند سفر خارجی رفته است. همین اشرافیت یا رفاه نیز تاثیر مهمی در شکل‌گیری نگاه هدایت به زندگی داشته است. «اشرافیت که تبدیل به بورژوازی می‌شود، یک عکس‌العمل روانی خاص پیدا می‌کند. از نظر یک جامعه‌شناس و روان‌شناس اجتماعی، تمام تلخ‌اندیشی‌ها، رنج‌ها، حساسیت‌ها و… در روح صادق هدایت زاییده‌ی منطقی روان‌شناسی طبقاتی وی می‌باشد. این غم‌ها و رنج‌ها، رنج بی‌دردی و مرفهی است.»

طرح از سید محسن امامیاننگاه‌های متفاوتی به مساله‌ی مرگ در داستان‌های هدایت شده است. آن‌ها که هدایت را اسطوره‌ای در تاریخ داستان ایران می‌دانند، به گونه‌ای مرگ را نشان روشن‌فکری او دانسته‌اند؛ و آن‌ها که او را مجسمه‌ای پوشالی می‌دانند، مرگ را نشان ضعف روح او تلقی کرده‌اند. در این میان شاید بتوان ریشه‌ی اصلی پوچ‌انگاری و پوچ‌نگاری هدایت را در بی‌پشتوانه بودن او دید. هدایت که هیچ تعلق مذهبی نداشت و حتی گاهی آن‌ها را هم به سخره می‌گرفت، در پس نقاب جسمش به تاریکی دنیای بودن مذهب رسیده بود. مرگ برای هدایت، پریدن از پرتگاهی بود که پایان نداشت و در تاریکی ابدی فرو می‌رفت. مرگ شخصیت‌های هدایت معمولا سعادت آن‌ها است. زندگی پر از رنج با چند لحظه نفس نکشیدن تمام می‌شد و آن طرف هم به زعم او خبری نبود. آن سمت مرگ برای هدایت سکوت بود و تاریکی و دیگر هیچ.

«فکر خودکشی از سال‌های جوانی همواره در ذهن هدایت بود. قهرمانانش خودشان را می‌کشتند، از کسانی که خودکشی کرده‌اند با ستایش نام می‌برد، کسانی را که نمی‌توانستند این کار را بکنند تحقیر می‌کرد.»

«هدایت مانند قهرمان بوف‌کور که در رد کردن خرافات مذهبی و دروغ تسلا‌بخش آن (بلکه هر چه رنگ مذهب دارد)، لحظه‌ای هم درنگ نمی‌کند، بی‌برو برگرد خدانشناس بود و نسبت به زندگی پس از مرگ، یا دنیای آخرتی پس از این جهان کمترین توهمی نداشت. به عقیده او اگر آغاز و انجام و لذتی در کار باشد در همین جهان است و بس و در همین جا است که دست‌کم می‌توانی امیدوار باشی که روزی کلک خودت را بکنی.»

نتیجه‌ی این نگاه هدایت به زندگی و مرگ، در داستان‌های او تجلی کرده است.

«آثاری که بوی مرگ می‌دهد، آکنده از یاس و نومیدی و تنفر و بیزاری نسبت به همه چیز و همه کس است. محتوای این آثار همه حاکی از بیهودگی و پوچی زندگی، وجود، دنیا و کاینات است. فضای آن‌ها با غم، اندوه، درد و رنج و مصیبت آغاز می‌شود و به مرگ، خودکشی، قتل، جدایی، نومیدی و سرخوردگی تمام می‌شود. قهرمان‌های آن‌ها عموما مانند قهرمان‌های شکسپیر پایان مرگ‌بار یا تلخ و تیره و تاری دارند. این‌ها یا دیوانه‌اند یا در صدد خودکشی یا عقده‌ای و سرخورده از زندگی یا از حسادت و بدشانسی رنج می‌برند یا عاشقی درمانده و نومید یا موجوداتی رها شده و بی‌سرپرست یا جانیانی که می‌خواهند دنیا را نابود کنند و یا آدم‌های مفلوک و سربار دیگران و عجیب این که هیچ کدام این‌ها بدسرشت و بدنهاد نیستند.»

پایان داستان‌های هدایت معلوم است. یکی باید بمیرد؛ اما پایان زندگی هدایت هنوز تار است.

«راستی به نظر شما صادق هدایت چرا خودکشی کرد؟ من گاه می‌گفتم یاس فلسفی، گاه پریشانی فکری و خلا اعتقادی، گاه بی‌ایمانی به همه چیز و همه کس، گاه آشفتگی وضع اجتماع، گاه بحران‌های روحی خاص روشن‌فکران بورژوا و دردهای طبقات مرفه اشرافی و گاه اختلالات عصبی و روانی ناشی از مسایل جنسی و سرکوفت‌های این غریزه که عقده‌ای سخت شده بود که تحقیق کردم از خویشانش و تایید کردند که راست است… روح‌هایی که استاد روح‌پروری نمی‌یابند، ناشکفته و نارسته در دل خاک اندام‌شان مدفون می‌ماند.»

و سرانجامِ هدایت نامه‌ای بود از سفارت ایران به خانواده‌اش:

«روز ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۳۰ ساعت ۲ بعدازظهر جنازه با تشریفات لازم ابتدا به مسجد مسلمانان برده شد و اعضای سفارت کبری و وابسته نظامی و مستشار فرهنگی ایران و جمعی از آشنایان و اقوام آن مرحوم و عده‌ای از محصلین نیز در موقع انجام مراسم حاضر بودند و پس از ادای نماز و سخنرانی که پروفسور ماسه، خاورشناس معروف و آقای دکتر محمد شاهکار بر سر تابوت او نمودند، جنازه از آن‌جا به قبرستان پرلاشز (Pere – Lachaise) حمل و در آن‌جا دفن گردید.»


 

همین بالا می‌مانم تا آمبولانس بیاید

دختر ترسیده بود یا شاید می‌خواست فرار کند. بیست سالی داشت. بندهای کتانی‌اش را محکم بسته بود. گفتم:‌«نرو». گفتم:‌«لااقل این جور نه!» افسر قبول نکرد. شاید اگر چند لحظه دیرتر صورتش را برمی‌گرداند این طرف و مامور را با آن لباسش نمی‌دید حالا این طور نمی‌شد. نمی‌دانم چه می‌گفت با دختر. همه مدتی را که آن‌جا بودم با هم حرف می‌زدند. یعنی پسر می‌گفت و دختر جواب‌ها را با چند کلمه تمام می‌کرد. این را الان می‌فهمم وگرنه اول فکر می‌کردم ناز می‌کند.

داشتم می‌رفتم. اگر می‌رفتم این اتفاق نمی‌افتاد یا دیرتر می‌افتاد. اگر هم می‌افتاد نمی‌دیدم، دست‌کم مقصر نبودم.

طرح از سید محسن امامیانتقصیر همان دو نفری بود که پرسیدند:‌«شما خیلی وقته این جایین؟» و بعد با هم بلند بلند زمزمه کردند: «می‌خواد خودکشی کنه!» این‌طور گفتند که من بشنوم. شاید. داشتم می‌رفتم. سرک کشیدند طرف دختر. انگار منتظر یک اتفاق بودند برای مجلس گرم کردن.

نزدیکم بود. شاید ده قدم. ایستاده بود روی دیواره کوه، پسر هم مقابلش بود. با فاصله اما. چراغ گردان پلیس پایین کوه پیدا شد. صدایش خاموش بود. دختر نورها را ندید. پشت کرده بود به پرتگاه. حالا دو تا پسر دختر را دور زده بودند و روی تکه سنگی نشسته بودند. دختر دستش را برد زیر روسری گلدارش و آورد بیرون. حتماً عرق‌هایش را خشک می‌کرد. پسر هم عینکش را گذاشت توی جیب پیراهنش. دختر زبانش را کشید روی لب‌ها. آرایش نکرده بود. حرفی زد. ماموری با سرباز راه را تا بالای کوه می‌دویدند. پسرهایی که روی تکه سنگ نشسته بودند پیدای‌شان نبود. دختر انگار از آن همه ایستادن خسته شده باشد دستش را پشت مانتو کرم‌اش قلاب کرد. پسر دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. دختر هم. صدای نفس زدن آمد. پسرها با پلیس آمده بودند کنارم. گفتم:‌«من به شما زنگ زدم» پسرها با افسر حرف می‌زدند. دختر دستش را کشید به کنار مانتو و تا کنار شلوار جین سیاهش پایین آورد.

کسی جمع نشده بود. معرکه‌گیری نبود. یکی نیامده بود برای دزدیدن نگاه دیگران دست‌هایش را از هم باز کند و لب پرتگاه بایستد. شاید حتی دختری نبود که بخواهد خودکشی کند؛ یا از آن‌ها نبود که جرأتش را داشته باشد. پشتش سیاهی شب بود و دامنه کوه. ندید حتی آمبولانسی پایین کوه منتظرش نیست. شاید اگر می‌دید … .


 

بچه‌های فقیر اندرسون

زندگی من بهترین تفسیر نوشته‌هایم است.
هانس کریستیان اندرسون

هانس کریستیان اندرسون در سال ۱۸۰۵ در خانواده‌ای کوچک و فقیر به دنیا آمد. پدرش کفاش بود اما عاشق کتاب و اهل مطالعه. مادرش از خانواده‌ای تنگ دست بود که در کودکی به گدایی فرستاده می‌شد و حالا سعی میکرد تک فرزندش گذشته‌ی او را تجربه نکند.

اندرسون اگرچه این شانس را نداشت که در خانواده‌ای مرفه به دنیا بیاید، اما پدری داشت که به هنر علاقه‌مند بود. خود او می‌گوید: «می‌گفتند که در اولین روزهای تشریف فرمایی‌ام پدرم کنار تخت می‌نشست و در حالی که من جیغ می‌کشیدم، او آثار هولبرگ را می‌خواند» و یا «روزهای یک‌شنبه برایم انواع دورنماها، تماشاخانه‌ها و عکس برگردان‌ها را می‌ساخت و قطعه‌هایی از نمایشنامه‌های هولبرگ و قصه‌هایی از هزار و یک شب می‌خواند.»

اندرسون در جزیره فونن در دانمارک به دنیا آمد و در سه سالگی شاهد حمله اسپانیا به زادگاهش بود. کودکی اندرسون اگر چه در فقر گذشت اما هیچ‌گاه طاقت‌فرسا نبود. او در چهارده سالگی به کوپن‌هاگ – پایتخت دانمارک – سفر کرد. در کوپن‌هاگ عضو کوچکی از یک گروه تئاتری باله شد اما اندکی بعد از آن گروه اخراج شد. مدتی شعر گفت اما شعرهایش هم مورد توجه واقع نشد. پس از آن دوستان با نفوذی در پایتخت پیدا کرد که برای تکمیل تحصیلات ناقصش او را در مدرسه‌ای ثبت‌نام کردند.

او در سال ۱۸۲۹ اولین کتابش را با عنوان شمارش یک پیاده‌رو منتشر کرد. پس از آن به طور منظم کتاب‌هایی منتشر کرد. در ابتدا کتاب‌هایی که برای بزرگسالان نوشته بود و به نظر خودش مهم‌تر از فانتزی‌هایش بود، اما به مرور زمان دریافت که همین داستان‌های عامیانه وجوه پایدارتری از زندگی بشری را در خود دارد. این امر دو پیامد داشت: نخست آن‌که دیگر داستان‌هایش را به عنوان سرگرمی‌هایی مختص کودکان در نظر نمی‌گرفت و دوم آن‌که به جای بازگویی قصه‌های سنتی، نگاشتن داستان‌های خود را آغاز کرد.

طرح از سید محسن امامیاناز معروف‌ترین افسانه‌های اندرسون می‌توان به «جوجه اردک زشت»، «لباس نو امپراطور»، «پری دریایی کوچک»، «دختر کبریت فروش» و «بند انگشتی» اشاره کرد. از اندرسون آثار زیادی به جا مانده که از آن جمله می‌توان ۱۵۷ داستان، ۸۰۰ قطعه شعر، ۶ رمان، زندگی‌نامه خود نوشت، سفرنامه‌های بی‌شمار و تعدادی اثر نمایشی را نام برد.

در اوایل سال ۱۸۴۶ ترجمه‌ی داستان‌های او به انگلیسی آغاز شد. از آن پس کتاب‌های متعدد، آوازهای هالیوودی و انیمیشن‌های دیزنی به شهرت او افزود. در ایران اولین ترجمه از داستان‌های او در سال ۱۳۱۰ انجام شد. قصه‌ی «سرو چه می‌گفت» اولین داستانی بود که به فارسی برگردانده شد و اصل آن اکنون در موزه هانس کریستیان اندرسون در دانمارک موجود است. پس از آن «قوهای وحشی» در سال ۱۳۱۴ ترجمه شد.

در یک نگاه ساده داستان‌های اندرسون را می‌توان به چند دسته تقسیم کرد:

الف: داستان‌هایی بر اساس جان‌بخشی به اشیاء.
ب: روایتی ساده از زندگی یک نفر؛ تنها با توجه به یکی از ویژگی‌های انسانی او.
ج: داستان‌هایی از کاخ‌نشینان و پادشاهان.

جز در گونه اول می‌توان عنصر فقر را در بسیاری از داستان‌های اندرسون دید. او که در بسیاری از داستان‌هایش متأثر از دنیای پیرامون خود است، فقر را به گونه‌ای زیبا و شاید گاهی ناخودآگاه در آثارش پی می‌گیرد. فقر در داستان‌های اندرسون گاهی سوژه اصلی و نقطه محوری پی‌رنگ است و گاهی تنها به عنوان پس‌زمینه و وسیله‌ای برای فضا‌سازی به کار می‌رود. به عنوان نمونه در داستان معروف «دختر کبریت‌فروش» فقر محور داستان است و حوادث داستان بر محور تنگ‌دستی دخترک می‌چرخد. «سوز سرما قیامت می‌کرد، برف می‌بارید و هوا رو به تاریکی می‌رفت. آخرین شامگاه سال بود، شب سال نو. در این هوای سرد و تاریک دخترکی در خیابان می‌پلکید. یک لا قبا و پا و سر برهنه بود. از خانه که آمد بیرون دمپایی پایش بود؛ اما برایش خیلی بزرگ بود، راستش دمپایی‌ها مال مادربزرگش بود.» در همین چند خط آغاز داستان اندرسون به زیبایی تهی‌دستی شخصیت اصلی داستانش را به خواننده نشان می‌دهد و بعد با جمله: «می‌ترسید برگردد به خانه، چون یک دانه کبریت هم نفروخته بود و نگران بود احتمالاً از پدرش کتک بخورد» زمینه را برای اتفاقات اصلی داستان فراهم می‌کند.

در داستان «خوک برنزی» هم اندرسون به قصه‌ی پسری می‌پردازد که هر روز به گدایی فرستاده می‌شود. او پسرک را این‌گونه توصیف می‌کند: «گرسنه و تشنه بود؛ و با آن که تمام روز دست کوچکش را به گدایی دراز کرده بود، کسی یک پول سیاه هم کف دستش نگذاشته بود» در این داستان هم او فقر را به عنوان سوژه اصلی داستان انتخاب کرده و بعد با پرداختی زیبا آن را پرورانده است.

در داستان «پادشاه نابکار» برخلاف دو داستان گذشته اندرسون از فقر به عنوان عنصری برای تقویت فضا‌سازی استفاده کرده است: «چه بسیار مادرهای یک لاقبا، که کودکان برهنه‌شان را به بغل داشتند، سعی می‌کردند در پس دیوارهای فرو ریخته و به دود آغشته که روزگاری خانه‌شان بود پنهان بشوند.»

فقر و تنگ‌دستی مردم در این داستان موضوع اصلی نیست، بلکه بیان فقر و نشان دادن زندگی سخت مردم، کمک می‌کند تا خواننده تصویر بهتری از ظلم و بی‌رحمی پادشاه در ذهن داشته باشد.

در داستان «خوک‌چران» نیز اندرسون به شاه‌زاده‌ی فقیری می‌پردازد که قصد ازدواج با دختر امپراطور را دارد. فقر شاهزاده در این داستان تنها زمینه‌ساز برای اتفاقات اصلی است؛ به همین جهت نویسنده وقت زیادی برای توصیف این فقر صرف نمی‌کند و تنها با جمله: «در گذشته‌های خیلی دور، شاه‌زاده‌ی فقیری بود که از مال دنیا یک قلمرو داشت و با این که قلمرو‌ش زیاد بزرگ نبود، می‌شد در آن مراسم عروسی برگزار کرد» به توصیف فقر شاه‌زاده می‌پردازد.

اندرسون یکی از بزرگترین نویسنده‌های داستان کودکان است. همیشه این دغدغه در مورد داستان‌های کودک وجود دارد که «نکند داستان اثر بدی روی کودک بگذارد» اندرسون متوجه اثرپذیری شدید کودکان از محیط اطراف بود. به همین جهت در داستان‌های خود، حتی در تلخ‌ترین صحنه‌ها مایه‌هایی از امید و زندگی دارد.

داستان «دخترک کبریت‌فروش» که بر محور فقر می‌چرخد و پایانش مرگ شخصیت اصلی داستان است به گونه‌ای ظریف بیان شده که مخاطب کودک در پایان داستان احساس اندوه و نکبت نمی‌کند: «در صبح پرسوز دخترک پیدا شد. گونه‌هایش گلگون بود و لبخندی کنج لبش بود. مرده بود. در آخرین شب سالی که گذشته بود از سرما یخ زده بود. آفتاب اولین روز سال نو بر جسدش تابید. دامنش پر از چوب کبریت‌های سوخته بود. مردم می‌گفتند: تقلا می‌کرده خودش را گرم کند. اما کسی نمی‌دانست که دخترک چه رویاهای شیرینی دیده، یا او و مادر بزرگش با چه شکوه و جلالی پا به سالی به راستی نو گذاشته بود» بیان امیدوارانه مطالبی به دردناکی فقر یا مرگ سبب می‌شود تا مخاطب در کنار استفاده از پندهای داستان احساس کدورت نکند، زندگی را روشن ببیند و بتواند به فردا امید داشته باشد. یکی از بزرگترین هنرهای داستان‌گویی اندرسون همین است؛ فرار از تلخ‌نمایی.