فیروزه

 
 

ادبیات آمریکای لاتین

فرهنگ‌هایی که پیش از فرهنگ کلمبیا وجود داشته‌اند، به گونه ابداعی شفاهی بودند؛ اما برای مثال Aztecs و Mayans نوعی رمزگونه تولید می‌کردند. اشکال شفاهی عقاید روش‌شناسانه و مذهبی نیز در مدتی پس از ورود مستعمره‌نشین‌های اروپایی ضبط شدهو به عنوان موردی ازPopol Vuhشناخته می‌شدند. به علاوه آن‌که، سنت داستان‌گویی‌های شفاهی تا این زمان نیز هنوز ادامه داشت؛ برای مثال در میان جمعیت Quechua ، زبان پرو و Quiché ، زبان گواتمالا، این امر دیده می‌شود.

از روزهای نخستین کشف این قاره توسط اروپاییان، کاوش‌گران اسناد مکتوب و تاریخ‌نگارهای مختلفی از تجارب خود تهیه کردند که در قالب آثاری چون نامه‌های کلمبوس یا توصیفات Bernal Díaz del Castilloاز جست‌و‌جو و کاوش در مکزیک به یادگار مانده است. طی دوره استعمار، اغلب فرهنگ‌های نوشتاری در اختیار کلیسا قرار می‌گرفت و در همین دوره بود که Sor Juana Inés de la Cruz شعرها و مقاله‌های فراموش‌نشدنی فلسفی خود را خلق کرد. در سال‌های پایانی قرن ۱۸م و اوایل قرن ۱۹م، نوعی ادبیات متفاوت criolloظهور پیدا کرد که رمان‌هایی چون

El Periquillo Sarniento نوشته لیزاردی از آن جمله است (۱۸۱۶).

قرن ۱۹م، دوره«داستانهای مهمی» (از دید منتقد معروف دوریس سومر) در درون‌مایه‌های عاشقانه و طبیعی‌گرایی بود که تلاش می‌کرد نوعی حس هویت ملی را القا کند و به همین منظور با موضوعاتی مربوط به مسایل بومی و یا انشعاب «تمدن و بربریت» شکل می‌گرفت. (برای شناخت بیشتر این موضوع می‌توانید رمان Facundo نوشته Domingo Sarmiento(۱۸۴۵)و CumandáنوشتهJuan León Mera(۱۸۷۹)یا Os SertõesنوشتهEuclides da Cunha(۱۹۰۲)را مطالعه کنید.)

با شروع قرن بیستم و ظهور مدرنیسم، جنبش شاعرانه شروع شد که نخستین جرقه آن‌را متن Azul نوشته

Rubén Daríoزد (۱۸۸۸). این اولین جنبش ادبی در آمریکای لاتین بود که بر فرهنگ ادبی خارج از این قاره هم اثرگذاشت. همچنین اولین ادبیاتی به شمار می‌آمد که به طور کامل از آمریکای لاتین برخواسته بود و ابعاد بومی و تفاوت‌های ملی در آن کمتر به چشم می‌خورد. برای مثال،José Martíنیز با این‌که یک وطن‌پرست کوبایی بود، در مکزیک و ایالات متحده آمریکا زندگی می‌کرد و برای مجله‌های آرژانتینی و… مطلب می‌نوشت.

با این حال،بدون تردید آنچه ادبیات آمریکای لاتین را بر روی نقشه جهانی استوار نگاه می‌دارد، انفجار ادبی در سال‌های دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است که از مشخصه‌های اصلی آن ظهور رمان‌های تجربی و شجاعانه‌ای، مانند رمان Rayuela نوشته Julio Cortázar(۱۹۶۳)بود که بارها در اسپانیا منتشر شد و به سرعت به انگلیسی ترجمه گردید. از جمله رمان‌های شاخص در این عصر عبارتند از: رمان Cien años de soledad نوشته گابریل گارسیا مارکز (۱۹۶۷) که جریان ادبی آمریکای لاتین را به نوعی واقع‌گرایی جادویی رهنمون شد. با این حال، دیگر نویسندگان مهم مانند Mario Vargas Llosaو Carlos Fuentesبه راحتی در این چارچوب قرار نمی‌گیرند. شاید بتوان گفت که نقطه اوج این حرکت Augusto Roa Bastos و رمان معروفش Yo, el supremo بود (۱۹۷۴). با ظهور این دوره، نویسندگانی چون Juan Rulfo, Alejo Carpentierو از همه مهم‌تر Jorge Luis Borges پا به عرصه ادبیات آمریکای لاتین گذاشتند.

ادبیات معاصر در این منطقه بسیار متنوع و گوناگون است. این گوناگونی را می‌توان در رمان‌های پرفروش پائولو کوئیلو و ایزابل آلنده مشاهده نموده و یا در آثار نویسندگان مطرحی مانندDiamela Eltit, Ricardo Pigliaیا Roberto Bolañoدید. همچنین توجه قابل ملاحظه‌ای به ژانر متون testimonio دیده می‌شود که در هم‌نشینی با نویسندگان دیگری چون Rigoberta Menchú خلق شد. در نهایت، نسل جدیدی از وقایع‌نویسی و تاریخ‌نگاریهمراه با مقاله‌های Carlos Monsiváis و Pedro Lemebel ارایه گردید.

علاوه بر گارسیا مارکز (۱۹۸۲)نویسنده کلمبیایی، در آمریکای لاتین، ۵ برنده جایزه نوبل وجود دارد که عبارتند از: گابریلا میترال، شاعر شیلیایی (۱۹۴۵)، میگل آنجل آستوریاس، رمان‌نویس گواتمالایی (۱۹۶۷)، پابلو نرودا، شاعر شیلیایی (۱۹۷۱) و شاعر و مقاله‌نویس مکزیکی اوکتاویو پاز (۱۹۹۰).


 

وقتی از فقر حرف می‌زنیم از چه حرف می‌­زنیم

مجید قیصری۱) آخرین باری که تصویری از فقر دیدم و واقعاً ترسیدم، در فیلم «بابل» بود. آن‌جا دو پسرک چوپان با تفنگی در بالای کوه، از سر تفنن و بازی‌گوشی، شروع به تیر‌اندازی می‌کنند به اطراف؛ بی‌هیچ قصد و غرضی. در این بین، در دل کویر، اتوبوس سفیدی از راه می‌رسد؛ و پسرکان چوپان، بازی بازی، تیری به طرف اتوبوس سفید می‌اندازند و از قضا به کتف زنی جوان – سوزان- که کنار پنجره نشسته است می‌خورد. راننده‌ی اتوبوس، بین بازگشت به مبدأ یا ادامه‌ی مسیر مانده است کدام را انتخاب کند؟ هر دو انتخاب به از دست رفتن زن می‌انجامد. مجبور می‌شوند در میانه‌ی راه به روستایی پناه ببرند تا جلوی خون‌ریزی کتف زن را بگیرند. در این روستا که آقای آلخاندرو گنزالس (کارگردان) به ما نشان می‌دهد، فقر چنان هیبتی دارد که پس از روزها و هفته‌ها به راحتی از یاد ما نمی‌رود. ترسی ما را فرا می‌گیرد که تا چندی جرأت سفر کردن در کویر را از ما می‌گیرد! در این روستا اثری از امکانات پزشکی نیست. شوهر زن و همراهان زن و توریست‌ها به سرزمینی پا گذاشته‌اند که خلاصی از آن امکان‌پذیر نیست. سرزمینی بدوی.

۲) آیا پرداختن به موضوع فقر، موضوعی تکراری است؟

آیا بهتر نیست به جای پرداختن به موضوعاتی تلخ و گزنده، به موضوعاتی عام‌تر، جوان پسندتر، خیال‌انگیز همچون عشق‌های جوانی یا خیانت زنان به شوهران جوان‌شان یا بوالهوسی مردان، جنگ و پرداختن به شجاعت و رشادت و … بپردازیم.

آیا هنرمندان قبل از ما کم به موضوع فقر پرداخته‌اند؟

آیا کم داستان کوتاه، رمان، فیلم و تئاتر درباره‌ی فقر داریم؟

در فقر چه وجه زیبا‌شناسی وجود دارد که آن را قابل تأمل می‌کند؟

آیا آن‌چه گفتنی و شنیدنی است درباره‌ی فقر بیان نشده است؟ یعنی ما این قدر موضوع کم داریم؟ اصرار بر موضوعاتی این چنین چه معنایی دارد؟

۳) در فیلم بابل، زن توریست – سوزان- در اتاقی تنگ و تاریک، در مقابل چشمان شوهرش (ریچارد) دارد جان می‌دهد و از دست مرد و همراهان توریست آن‌ها هیچ کاری برنمی‌آید. چیزی که به دهشت و رعب‌انگیزی این صحنه در این روستای بدوی می‌افزاید، اتوبوس سفید رنگی است که آن‌جا ایستاده! انسان‌هایی که از شهرهای مدرن، در اوج امکانات، به دنیایی پرت شده‌اند که حتی تصورش مشکل است. برای زن مجروح، روی زمین جا پهن می‌کنند تا استراحت کند؛ حتی تختی برای استراحت نیست. قرص مسکنی که بتواند برای لحظه‌ای زن را آرام کند نیست. و این‌ها همه در جلوی چشمان شوهر زن در حال رخ دادن است و از دست او هیچ کاری برنمی‌آید. و ما به عنوان تماشاگر تضاد بین روستا (دنیای بدوی) و دنیای مدرن را به خوبی درک می‌کنیم. اما چه سود که از دست هیچ‌کس کاری برنمی‌آید. مگر پرخاش و کینه.

۴) پسرکان چوپان با دیدن توقف اتوبوس فرار می‌کنند. هر چند که نمی‌دانند چه کرده‌اند؟ فقط از سر تفنن و بازی‌گوشی تیری انداخته‌اند ولی تا مرز قتل پیش رفته‌اند. آیا روستایی با چنین شرایط و کودکانی بدون هیچ امکانات و آموزشی، محصولی جز این می‌تواند داشته باشد؟

۵) هیچ موضوعی فی‌نفسه با ارزش یا بی‌ارزش نیست. چیزی که به موضوع ارزش و اعتبار می‌بخشد نوع نگاه هنرمند است. مولانا می‌گوید آب کم جو تشنگی آور به دست. به راستی در بیرون انسان چیزی نیست؛ آن‌چه تازگی و طراوت می‌بخشد به این عالم، نگاه هنرمندانه است و در رمان بینوایان ویکتور هوگو در صحنه‌ای ژان وال ژان شبانه مبادرت به دزدی می‌کند، نقره‌جات و جام‌های طلای کلیسا را می‌برد به فاصله‌ی اندکی گیر می‌افتد و توسط گزمه‌ها پیش پدر روحانی بازگردانده می‌شود. و گزمه‌ها در کمال ناباوری می‌بینند که پدر روحانی می‌گوید: «پسرم، چرا همه این‌ها را نبردی.» برخوردی پدرانه از دزدی فراری، مردی شریف می‌سازد.

نگاه ویکتور هوگو در این صحنه آن‌چنان انسانی است که از دید هیچ‌کس پنهان نمی‌ماند و همه در دل آرزو می‌کنند ای کاش می‌شد همه صاحب این نگاه می‌شدند. ای کاش کسی پیدا می‌شد که با خطاهای ما این‌گونه برخورد کند!

۶) داستان فیلم بابل بر محوریت فقر نمی‌گذرد؛ اما گوشه‌ای به فقر می‌زند. و البته به مسلمان‌ها. غرض من پرداختن به ابعاد فیلم بابل و ابعاد مختلف آن نیست. بلکه نشان دادن شرایط سخت فقر و محصولی است که می‌تواند این شرایط داشته باشد.

فقر شرایطی است که بر انسان‌ها تحمیل می‌شود و برای برون رفت از این شرایط، هر انسانی واکنش‌های خاص خود را نشان می‌دهد. آیا محصول فقر، قتل و جنایت است؟ اتفاقی که در فیلم بابل می‌افتد و پسرک چوپان تا نزدیکی آن پیش می‌رود. از صحنه‌های درخشان فیلم، جایی است که پسرک قنداق تفنگش را می‌شکند. وقتی که می‌بیند جواب تیری که در تنهایی انداخته، رگباری است که از سوی پلیس جواب داده می‌شود.

۷) فقر همیشه بوده و خواهد بود.

نشان دادن چهره‌ی کریه فقر بسیار تکرار شده و خواهد شد. اما آن‌چه مهم است محصول این شرایط است. چه بسیار انسان‌های شریفی که در شرایط سخت زندگی کرده، بالیده و امروز بشریت از وجود آن‌ها بهره‌های مادی و معنوی بسیاری می‌برد. حرف در این باب بسیار است و گفتن و مثال آوردن از چنین مردان و زنانی زیادتر. کافی است کمی به اطراف خود نگاه کنیم. کافی است لا‌به‌لای سطور قطور تاریخ نگاهی کنیم تا ببینیم چه انسان‌هایی شرایط را به نفع خود تغییر داده‌اند. چه صبوری‌ها از خود نشان داده‌اند.


 

بچه‌های فقیر اندرسون

زندگی من بهترین تفسیر نوشته‌هایم است.
هانس کریستیان اندرسون

هانس کریستیان اندرسون در سال ۱۸۰۵ در خانواده‌ای کوچک و فقیر به دنیا آمد. پدرش کفاش بود اما عاشق کتاب و اهل مطالعه. مادرش از خانواده‌ای تنگ دست بود که در کودکی به گدایی فرستاده می‌شد و حالا سعی میکرد تک فرزندش گذشته‌ی او را تجربه نکند.

اندرسون اگرچه این شانس را نداشت که در خانواده‌ای مرفه به دنیا بیاید، اما پدری داشت که به هنر علاقه‌مند بود. خود او می‌گوید: «می‌گفتند که در اولین روزهای تشریف فرمایی‌ام پدرم کنار تخت می‌نشست و در حالی که من جیغ می‌کشیدم، او آثار هولبرگ را می‌خواند» و یا «روزهای یک‌شنبه برایم انواع دورنماها، تماشاخانه‌ها و عکس برگردان‌ها را می‌ساخت و قطعه‌هایی از نمایشنامه‌های هولبرگ و قصه‌هایی از هزار و یک شب می‌خواند.»

اندرسون در جزیره فونن در دانمارک به دنیا آمد و در سه سالگی شاهد حمله اسپانیا به زادگاهش بود. کودکی اندرسون اگر چه در فقر گذشت اما هیچ‌گاه طاقت‌فرسا نبود. او در چهارده سالگی به کوپن‌هاگ – پایتخت دانمارک – سفر کرد. در کوپن‌هاگ عضو کوچکی از یک گروه تئاتری باله شد اما اندکی بعد از آن گروه اخراج شد. مدتی شعر گفت اما شعرهایش هم مورد توجه واقع نشد. پس از آن دوستان با نفوذی در پایتخت پیدا کرد که برای تکمیل تحصیلات ناقصش او را در مدرسه‌ای ثبت‌نام کردند.

او در سال ۱۸۲۹ اولین کتابش را با عنوان شمارش یک پیاده‌رو منتشر کرد. پس از آن به طور منظم کتاب‌هایی منتشر کرد. در ابتدا کتاب‌هایی که برای بزرگسالان نوشته بود و به نظر خودش مهم‌تر از فانتزی‌هایش بود، اما به مرور زمان دریافت که همین داستان‌های عامیانه وجوه پایدارتری از زندگی بشری را در خود دارد. این امر دو پیامد داشت: نخست آن‌که دیگر داستان‌هایش را به عنوان سرگرمی‌هایی مختص کودکان در نظر نمی‌گرفت و دوم آن‌که به جای بازگویی قصه‌های سنتی، نگاشتن داستان‌های خود را آغاز کرد.

طرح از سید محسن امامیاناز معروف‌ترین افسانه‌های اندرسون می‌توان به «جوجه اردک زشت»، «لباس نو امپراطور»، «پری دریایی کوچک»، «دختر کبریت فروش» و «بند انگشتی» اشاره کرد. از اندرسون آثار زیادی به جا مانده که از آن جمله می‌توان ۱۵۷ داستان، ۸۰۰ قطعه شعر، ۶ رمان، زندگی‌نامه خود نوشت، سفرنامه‌های بی‌شمار و تعدادی اثر نمایشی را نام برد.

در اوایل سال ۱۸۴۶ ترجمه‌ی داستان‌های او به انگلیسی آغاز شد. از آن پس کتاب‌های متعدد، آوازهای هالیوودی و انیمیشن‌های دیزنی به شهرت او افزود. در ایران اولین ترجمه از داستان‌های او در سال ۱۳۱۰ انجام شد. قصه‌ی «سرو چه می‌گفت» اولین داستانی بود که به فارسی برگردانده شد و اصل آن اکنون در موزه هانس کریستیان اندرسون در دانمارک موجود است. پس از آن «قوهای وحشی» در سال ۱۳۱۴ ترجمه شد.

در یک نگاه ساده داستان‌های اندرسون را می‌توان به چند دسته تقسیم کرد:

الف: داستان‌هایی بر اساس جان‌بخشی به اشیاء.
ب: روایتی ساده از زندگی یک نفر؛ تنها با توجه به یکی از ویژگی‌های انسانی او.
ج: داستان‌هایی از کاخ‌نشینان و پادشاهان.

جز در گونه اول می‌توان عنصر فقر را در بسیاری از داستان‌های اندرسون دید. او که در بسیاری از داستان‌هایش متأثر از دنیای پیرامون خود است، فقر را به گونه‌ای زیبا و شاید گاهی ناخودآگاه در آثارش پی می‌گیرد. فقر در داستان‌های اندرسون گاهی سوژه اصلی و نقطه محوری پی‌رنگ است و گاهی تنها به عنوان پس‌زمینه و وسیله‌ای برای فضا‌سازی به کار می‌رود. به عنوان نمونه در داستان معروف «دختر کبریت‌فروش» فقر محور داستان است و حوادث داستان بر محور تنگ‌دستی دخترک می‌چرخد. «سوز سرما قیامت می‌کرد، برف می‌بارید و هوا رو به تاریکی می‌رفت. آخرین شامگاه سال بود، شب سال نو. در این هوای سرد و تاریک دخترکی در خیابان می‌پلکید. یک لا قبا و پا و سر برهنه بود. از خانه که آمد بیرون دمپایی پایش بود؛ اما برایش خیلی بزرگ بود، راستش دمپایی‌ها مال مادربزرگش بود.» در همین چند خط آغاز داستان اندرسون به زیبایی تهی‌دستی شخصیت اصلی داستانش را به خواننده نشان می‌دهد و بعد با جمله: «می‌ترسید برگردد به خانه، چون یک دانه کبریت هم نفروخته بود و نگران بود احتمالاً از پدرش کتک بخورد» زمینه را برای اتفاقات اصلی داستان فراهم می‌کند.

در داستان «خوک برنزی» هم اندرسون به قصه‌ی پسری می‌پردازد که هر روز به گدایی فرستاده می‌شود. او پسرک را این‌گونه توصیف می‌کند: «گرسنه و تشنه بود؛ و با آن که تمام روز دست کوچکش را به گدایی دراز کرده بود، کسی یک پول سیاه هم کف دستش نگذاشته بود» در این داستان هم او فقر را به عنوان سوژه اصلی داستان انتخاب کرده و بعد با پرداختی زیبا آن را پرورانده است.

در داستان «پادشاه نابکار» برخلاف دو داستان گذشته اندرسون از فقر به عنوان عنصری برای تقویت فضا‌سازی استفاده کرده است: «چه بسیار مادرهای یک لاقبا، که کودکان برهنه‌شان را به بغل داشتند، سعی می‌کردند در پس دیوارهای فرو ریخته و به دود آغشته که روزگاری خانه‌شان بود پنهان بشوند.»

فقر و تنگ‌دستی مردم در این داستان موضوع اصلی نیست، بلکه بیان فقر و نشان دادن زندگی سخت مردم، کمک می‌کند تا خواننده تصویر بهتری از ظلم و بی‌رحمی پادشاه در ذهن داشته باشد.

در داستان «خوک‌چران» نیز اندرسون به شاه‌زاده‌ی فقیری می‌پردازد که قصد ازدواج با دختر امپراطور را دارد. فقر شاهزاده در این داستان تنها زمینه‌ساز برای اتفاقات اصلی است؛ به همین جهت نویسنده وقت زیادی برای توصیف این فقر صرف نمی‌کند و تنها با جمله: «در گذشته‌های خیلی دور، شاه‌زاده‌ی فقیری بود که از مال دنیا یک قلمرو داشت و با این که قلمرو‌ش زیاد بزرگ نبود، می‌شد در آن مراسم عروسی برگزار کرد» به توصیف فقر شاه‌زاده می‌پردازد.

اندرسون یکی از بزرگترین نویسنده‌های داستان کودکان است. همیشه این دغدغه در مورد داستان‌های کودک وجود دارد که «نکند داستان اثر بدی روی کودک بگذارد» اندرسون متوجه اثرپذیری شدید کودکان از محیط اطراف بود. به همین جهت در داستان‌های خود، حتی در تلخ‌ترین صحنه‌ها مایه‌هایی از امید و زندگی دارد.

داستان «دخترک کبریت‌فروش» که بر محور فقر می‌چرخد و پایانش مرگ شخصیت اصلی داستان است به گونه‌ای ظریف بیان شده که مخاطب کودک در پایان داستان احساس اندوه و نکبت نمی‌کند: «در صبح پرسوز دخترک پیدا شد. گونه‌هایش گلگون بود و لبخندی کنج لبش بود. مرده بود. در آخرین شب سالی که گذشته بود از سرما یخ زده بود. آفتاب اولین روز سال نو بر جسدش تابید. دامنش پر از چوب کبریت‌های سوخته بود. مردم می‌گفتند: تقلا می‌کرده خودش را گرم کند. اما کسی نمی‌دانست که دخترک چه رویاهای شیرینی دیده، یا او و مادر بزرگش با چه شکوه و جلالی پا به سالی به راستی نو گذاشته بود» بیان امیدوارانه مطالبی به دردناکی فقر یا مرگ سبب می‌شود تا مخاطب در کنار استفاده از پندهای داستان احساس کدورت نکند، زندگی را روشن ببیند و بتواند به فردا امید داشته باشد. یکی از بزرگترین هنرهای داستان‌گویی اندرسون همین است؛ فرار از تلخ‌نمایی.


 

قارچ‌ها در شهر

بادی که از دوردست‌ها به شهر می‌وزد‌، هدایایی نامعمول به همراه دارد که تنها ارواح حساس اندکی متوجه‌شان می‌شوند‌، همچون مبتلایان به تب یونجه که به خاطر گرده‌های گل سرزمین‌های دور به عطسه می‌افتند‌.

روزی بر جدول فضای سبز یک خیابان پر رفت و آمد شهری‌، خدا می‌داند از کجا‌، بادی حامل دانه‌هایی شروع به وزیدن کرد و قارچ‌هایی در آن‌جا جوانه زدند‌. هیچ‌کس متوجه این قضیه نشد به جز مارکووالدوی کارگر که هر روز دقیقا از همان‌جا سوار تراموا می‌شد‌.

این مارکووالدو نگاهی داشت که چندان مناسب زندگی شهری نبود‌: اعلامیه‌ها‌، چراغ‌های راهنما‌، ویترین‌ها‌، سردرهای پرتلألو‌، بیانیه‌های تحصیل‌کرده‌هایی که قصد جلب نظر داشتند‌، هیچ‌وقت توجهش را جلب نمی‌کردند و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار بر روی شن‌های بیابان روان می‌شد‌. در عوض هر برگی که بر شاخه‌ای می‌پژمرد و هر پری که به آجری چسبیده بود‌، هرگز از نظرش دور نمی‌ماند؛ هیچ پشه‌ای بر پشت اسبی‌، روزنه موریانه‌ای بر سطح میزی‌، و پوست کنده شده انجیری بر پیاده‌رو نبود که مارکووالدو متوجهش نشود و در آن تفکر و تأمل نکند، و در عین حال تغییرات فصول‌، آرزوهای جان و هستی فلاکت‌بارش بر او آشکار نگردد‌.

به‌هرحال‌، یک روز صبح‌، هنگامی که منتظر تراموایی بود که او را به شرکتی برساند که در آن‌جا به عنوان کارگر ساختمانی مشغول به کار بود‌، متوجه چیزی غیر معمول در نزدیکی ایستگاه در حاشیه زمین خشک و بی‌حاصلی که در امتداد درختکاری خیابان بود شد؛ در برخی نقاط‌، در پای درخت‌ها‌، به نظر می‌رسید که جوانه‌هایی پرحجم رشد کرده بودند که این‌جا و آن‌جا باز شده و به شکل اجسام زیرزمینی مدوری شکوفا شده بودند‌.

مارکووالدو به بهانه بستن بند کفشش خم شد تا نگاهی بهتر بیندازد. آن اجسام قارچ بودند‌. قارچ‌هایی واقعی که درست در دل شهر از زیر خاک بیرون زده بودند‌! در نظر مارکووالدو گویی آن دنیای خاکستری و نکبت‌باری که احاطه‌اش کرده بود در یک آن به جهانی بخشنده و سرشار از ثروت‌های پنهان تبدیل شد‌. و این‌که علاوه بر پرداخت ساعتی دستمزد قراردادی‌، حق بیمه و بیمه حوادث، هنوز می‌توان از زندگی انتظار بیشتری داشت‌.

طرح از سید محسن امامیانسر کار‌، بیش از هر وقت دیگری گیج و منگ بود. تصور می‌کرد هنگامی که او آن‌جا مشغول خالی کردن بسته‌ها و صندوق‌ها است، قارچ‌های خاموش و آرام که تنها او از وجود آن‌ها اطلاع داشت‌، در تاریکی پوسته پرمنفذشان رسیده می‌شد‌. شیره‌های زیرزمینی را جذب می‌کردند و لایه‌های زمین را می‌شکافتند‌. مارکووالدو با خود گفت‌: «فقط کافیه که یه شب بارون بباره‌، اون‌وقت آماده چیدن می‌شن».

و در انتظار زمانی که زن و فرزندش را نیز در جریان آن کشف بگذارد‌، لحظه‌شماری می‌کرد‌. موقع صرف شام ناچیزشان اعلام کرد‌: «یه خبر خوب واستون دارم‌! این هفته قارچ می‌خوریم‌! یه املت قارچ خوشمزه‌! بهتون قول می‌دم‌!» و برای بچه‌های کوچک‌تر که نمی‌دانستند قارچ چیست، با ذوق و شوق زیادی از زیبایی انواع بی‌شمارشان‌، خوش‌طعمی‌شان و این که چطور می‌بایست چیده شوند سخن راند. و بدین ترتیب همسرش را که تا آن لحظه بیشتر ناباور و گیج می‌نمود نیز وارد بحث کرد‌. بچه‌ها پرسیدند‌: «حالا این قارچ‌ها جاشون کجاست‌؟ جاشون رو بهمون بگو‌!»

با شنیدن این سؤال هیجان مارکووالدو در نتیجه اندیشه‌ای بدگمانانه فروکش کرد‌: «اگه جاشون رو بهشون بگم‌، با یه عده از اون بچه‌های شیطون میرن سراغ‌شون و بعد خبرش تو همه محله‌ها می‌پیچه و قارچ‌ها سر از قابلمه‌های بقیه در‌می‌آرن‌!»

بدین ترتیب‌، آن کشفی که یک آن قلبش را لبریز از عشقی جهانی کرده بود‌، اکنون جای خود را به دلهره تملک‌جویی می‌سپرد و هراسی ناشی از رشک و سوءظن، تمام وجود او را فراگرفت‌.

به بچه‌ها گفت: «جای قارچ‌ها رو فقط من یکی می‌دونم و وای به حال‌تون اگه یه کلمه از دهن‌تون در بیاد‌.»

صبح روز بعد‌، هنگامی که به ایستگاه تراموا نزدیک می‌شد‌، احساس دلواپسی زیادی به او دست داد‌. بر باغچه خم شد و به محض دیدن قارچ‌ها -که حالا کمی رشد کرده‌، اما هنوز کاملا درون زمین پنهان بودند‌،- خیالش راحت شد‌. همان‌طور که خم شده بود متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است‌. یکهو سر بلند کرد و سعی کرد حال و هوایی بی‌تفاوت به خود بگیرد‌. یک رفتگر همان‌طور که به جارویش تکیه داده بود داشت او را برانداز می‌کرد‌.

این رفتگر که قارچ‌ها در محدوده کاری او بودند‌، جوانی عینکی و باریک اندام بود‌. آمادیجی صدایش می‌زدند و مارکووالدو از چندی پیش احساس خوشایندی نسبت به او نداشت و خودش هم نمی‌دانست به چه دلیل‌. شاید آن عینکی که با تیزبینی آسفالت خیابان‌ها را وارسی می‌کرد تا کوچک‌ترین نشانه طبیعی را پاک کند‌، او را به ستوه می‌آورد‌.

آن روز یکشنبه بود و مارکووالدو نصف روز را که آزاد بود گیج و منگ به گردش در نزدیکی‌های باغچه گذراند‌، در حالی که از دور چشمش را به رفتگر و قارچ‌ها دوخته بود و داشت محاسبه می‌کرد که چقدر وقت برای رشد قارچ‌ها لازم است‌.

آن شب باران بارید‌. و مارکوالدو مثل دهقان‌هایی که پس از ماه‌ها خشکسالی بیدار می‌شوند و با شنیدن صدای اولین قطرات باران از شادی شروع به پایکوبی می‌کنند‌، تنها او یک نفر در شهر بیدار شد‌، در تخت‌خوابش نشست و خانواده‌اش را صدا زد: «داره بارون می‌آد‌، داره بارون می‌آد!» و عطر گرد و خاک خیس و کپک تازه را که از بیرون به مشام می‌رسید‌، استنشاق کرد‌.

به هنگام سپیده‌دم – آن روز یکشنبه بود – به همراه بچه‌ها با سبدی که قرض گرفته بودند‌، به طرف باغچه دویدند‌. قارچ‌ها آن‌جا بودند‌، راست‌قامت بر روی پایه‌های‌شان‌، با کلاهک‌های بلند بر روی زمینی که هنوز از باران خیس بود‌. «آخ جون‌!» و برای چیدن‌شان هجوم بردند‌.

میکلینو گفت‌: «بابا‌! نگاه کن اون آقاهه که اون‌جاست چقدر از اینا چیده‌!»

و پدر همین که سرش را بلند کرد‌، آمادیجی را سرپا در کنارشان دید که او هم سبدی پر از قارچ در زیر بغل داشت‌.

رفتگر گفت‌: «آه‌! شما هم دارین از اینا می‌چینین‌! پس واسه خوردن خوبن‌؟ من یه کم ازشون چیدم اما نمی‌دونستم اطمینان کنم یا نه! اون‌طرف‌تر تو خیابون درشت‌ترشون در اومده… . خب! حالا که فهمیدم‌، برم به پدر و مادرم که اون‌جا دارن سر چیدن‌شون با هم جر و بحث می‌کنن خبر بدم… .»

و با قدم‌هایی بلند از آن‌جا دور شد‌. مارکووالدو بی‌کلمه‌ای حرف بر جای باقی ماند‌. قارچ‌هایی باز هم بزرگتر که او متوجه‌شان نشده بود، ثروتی که هرگز آرزویش نکرده بود، همین‌طور از جلوی چشمانش دور می‌شد‌. برای یک لحظه از خشم بر جا خشکش زد. سپس – همان‌طور که گاهی اوقات رخ می‌دهد – طغیان آن هیجانات شخصی جای خود را به جهشی بخشنده داد‌. به طرف مردمی که در ایستگاه تراموا جمع شده بودند فریاد زد‌: «آهای! شماها‌! می‌خواین امشب املت قارچ بخورین‌؟ این‌جا تو خیابون قارچ سبز شده‌! همراه من بیاین‌! واسه همه هست‌!»

و به دنبال آمادیجی راه افتاد‌. در حالی که صف طولانی از مردمی که چترهای‌شان را به بازو آویخته بودند به دنبالش روانه شده بود‌؛ آخر هوا هنوز مرطوب و نامطمئن می‌نمود‌.

به اندازه همه قارچ پیدا شد و چون سبد کم آوردند‌، آن‌ها را در چترهای باز ریختند. یک نفر گفت‌: «چه خوب می‌شد اگه همه با هم ناهار می‌خوردیم‌!» در عوض هر کسی قارچ‌هایش را برداشت و به خانه‌اش بازگشت‌. اما به زودی درست همان شب‌، باز همدیگر را ملاقات کردند‌؛ در راهروی بیمارستان‌، پس از شستشوی معده که همه آن‌ها را از مسمومیت نه چندان وخیم نجات داد؛ چرا که مقدار قارچ‌هایی که هر کس خورده بود چندان زیاد نبود‌.

مارکووالدو و آمادیجی، تخت‌های‌شان در کنار هم قرار داشت و مرتب نگاه‌هایی خصمانه به هم می‌انداختند.


 

درآمدی بر ادبیات آمریکای لاتین

ادبیات آمریکای لاتین با حکایات و شرح وقایع کاشفان و فاتحان قاره آمریکا و آثار برخی نویسندگان دوره استعمار در آن منطقه آغاز می‌شود.

سپس این آثار در اوایل قرن نوزدهم به بلوغ و کیفیت هنری خاصی می‌رسد، این دوران مصادف با عصر رومانتیسم در اروپاست و بر پایه نمونه‌های اروپایی این مکتب، شاهد شکل‌گیری اولین آثار قابل توجه در آمریکای لاتین هستیم.

فضای اصیل رومانتیسم، شامل آزادی اندیشه، آرمان‌انگاری طبیعت، علاقه به گذشته، جنبه‌های افسانه‌ای، ماوراءالطبیعه و پدیده‌ها و امور غیربومی و غریب در نمونه‌های آمریکای لاتین نیز به خوبی منعکس شده است. دراین آثار به میهن‌پرستی‌، تاریخ‌گرایی و رومانتیسم اجتماعی برمی‌خوریم.

قرن نوزدهم همزمان با موج آزادی‌خواهی و شور و شوق برای دستیابی به استقلال سیاسی در میان ملت‌های جدید است و داستان‌ها و روایت‌های این دوران، درگیری‌های اجتماعی ناشی از مبارزات مداوم برای دستیابی به ایده‌آل‌های انقلابی و ضد‌استعماری و آزادی‌خواهی را بازگو می‌کنند.

به عنوان نمونه می‌توان به اثر «‌حکایت‌های پرو‌» نوشته «‌ریکاردو پالما ( ۱۹۱۸-۱۸۳۳ ) نویسنده پرویی اشاره کرد که متعلق به دوران رومانتیسم متأخر است. حکایت‌های پرویی در حقیقت بازسازی گذشته و فضای افسانه‌ای منطقه آند است که در آن فضا، اسطوره و طبیعت با تاریخ در هم آمیخته می‌شوند. این کتاب برای اولین بار در ۱۸۷۲ به چاپ می‌رسد و انتشار «‌حکایت‌های» جدید تا زمان مرگ این نویسنده همچنان ادامه می‌یابد.

در نگاهی به داستان‌نویسی کشورهای آمریکای لاتین تاثیر جریان‌های اروپایی در سیر تحول داستان این منطقه دیده می‌شود. نویسندگان امریکای لاتین اما این جریان‌ها را با چشم‌انداز و فضای قاره هماهنگ و مطابق کرده‌اند. داستان‌های سنت‌گرا (costumbrista)‌، افسانه‌های رومانتیک، رئالیسم اجتماعی و داستان‌های تاریخی از این دسته‌اند. سیکوتنکاتل اثر بیسنته ریبا پالاسیو، نویسنده و سیاستمدار مکزیکی (۱۸۹۶-۱۸۳۲ ) نمونه‌ای بارز از داستان تاریخی است. این اثر روایت حوادث در گذشته‌ای دور است که در آن فضاها، پدیده‌ها رنگ و بویی شاعرانه یافته‌اند.

در همین دوران دو جریان ادبی برخاسته از فرانسه کم‌کم گسترش می‌یابند: رئالیسم و ناتورالیسم.

یکی از چهره‌های ناتورالیسم در این دوران‌، نویسنده شیلیایی بالدومرولیو (۱۹۲۳-۱۸۶۷ ) و معروف‌ترین اثر او (Sub Sole ) «‌ربودن خورشید‌» (1907‌) است که موضوعش از مسایل قومی– اجتماعی فاصله می‌گیرد و به فضای روانشناختی و خیالی نزدیک می‌شود. «ربودن خورشید‌» تمثیلی با تمایلات مدرنیستی است اما همچنان از درگیری‌های اجتماعی تاثیر پذیرفته است.

با تحکیم پایه‌های اقتصادی و سیاسی کشورهای آمریکای لاتین، مدرنیسم ظهور کرده و رفته رفته به مظاهر گوناگون زندگی نفوذ می‌کند. شاعر مدرنیست وجه مشخصه‌های خود را دارد (‌ویژگی‌های بین ژیگولو و تارک دنیا‌)، یک نوع لفاظی ویژه و نثری روزنامه‌نگارانه که در پی زیبایی کلام است و از سوی دیگر به تجملات، امور عجیب و غیر بومی و فضاهای داخلی باروک می‌پردازد. مدرنیسم حول دو محور اصلی است‌: دنیای «‌احساسات‌»، که از طریق پرداختن به همه نوع احساسات از قبیل‌: بصری، لمسی و غیره نمود می‌یابد. در این سبک، فضاهای دلپذیر وشگفت‌انگیزی خلق می‌شوند که مملو از شاهزاده‌ها، باغ‌های جادویی و جشن‌های مجلل است. محور دوم دنیای «‌درون‌» است؛ تمام آن‌چه مربوط به خلوت انسان می‌شود که گه‌گاه تا مرز امور شهوانی پیش می‌رود. از ویژگی‌های دیگر این «‌دنیای درون‌»، اندوه، افسردگی و غم غربت است.

داستان مدرنیست بسیار گوناگون است. داستان‌هایی که به سبک وقایع‌نگاری‌اند، قصه‌های اخلاقی و داستان‌های انحطاط‌گرا ( decadentista ) است. در حیات ادبی آمریکای لاتین این جنبش بین سال ۱۸۸۸ یعنی انتشار کتاب «آبی‌» اثر شاعر، روزنامه‌نگار و دیپلمات نیکاراگوئه‌ای روبن داریو (‌۱۹۱۶-۱۸۶۷) و سال مرگ وی شکل می‌گیرد. در حقیقت روبن داریو کسی است که این جریان ادبی را در آمریکای لاتین آغاز می‌کند و خود او نیز آن را به نقطه اوج می‌رساند.

عنوان اسرارآمیز و ساختار اثر که متشکل از داستان و شعر است، کتاب » آبی‌» را مرجع اساسی مدرنیسم می‌کند: نو‌آوری در موضوعات، فضاهای مجلل و سرشار از ظرافت، نشانه‌های فرهنگی فرانسه، جنبه‌های خیال‌انگیز، جاه‌طلبی‌های شخصی، تجدید خلاقیت‌های هنری و ادبی در برابر جامعه بی‌تفاوت، بی‌ذوق و اثبا‌ت‌گرا، فنون و صنایع امپرسیونیست، مفهوم جدیدی از وزن و آهنگ و به کارگیری واژگان بکر و پر‌احساس، از ویژگی‌های این اثر است.

یکی دیگر از نویسندگان اصلی مدرنیست، نویسنده کوبایی، خوسه مارتی ( ۱۸۹۵-۱۸۵۳ ) است. وی نماد استقلال کوبا و معروف‌ترین چهره مدرنیست در ادبیات کشورش است. سادگی و استفاده از استعاره‌های عمیق و قوی از ویژگی‌های سبک اوست. وی در تقدیم نامه ماه‌نامه‌ای به نام «‌عصر طلایی‌» که مجموعه داستان برای کودکان و نوجوانان بود‌، علت چاپ این روزنامه را این‌گونه توضیح می‌دهد:‌» … تا کودکان قاره آمریکا در آینده مردانی اصیل شوند و عشق به سرزمینی که در آن زندگی می‌کنند را بیاموزند.»

در اوایل قرن بیستم شاعر و روزنامه‌نگار اوروگوئه‌ای خوسه انریکه رودو (۱۹۱۷-۱۸۷۲ ) مقاله را برگزید. یکی از انواع ادبی که بیانگر عقاید نویسنده درباره موضوعی خاص است. او ابعاد هنری جدیدی را در این نوع ادبی به کار گرفت و این‌گونه مسیرهای روحانی و فلسفی مهمی را برای نویسندگان جوان‌تر هم عصر خویش ترسیم کرد. از او می‌توان به عنوان تاثیر‌گذارترین مقاله‌نویس مدرنیست در آمریکای لاتین نام برد. در اثر وی با عنوان «‌درون‌مایه‌های پروتئو» (1909‌) از طریق حکایات پند آموز، سعی می‌کند تا این موضوع را بیان نماید که واقعیت انسان در تغییر و خلاقیت است. پروتئو یکی از خدایان باستانی یونانی است که نماد دگردیسی مداوم بوده و استعاره از روزگار است که برای ما همواره درحال تغییر است.

با آغاز قرن بیستم شاهد تحول و شکل‌گیری پست مدرنیسم و جریان آوانگارد هستیم که تغییری عمیق را در اشکال داستان‌سرایی به همراه دارند. در سوی دیگر در آمریکای لاتین داستان‌های محلی و بومی ظهور می‌کند که روایاتی محلی با حال و هوای شاعرانه‌اند که زبان ادبی‌شان از گویش‌های محلی تاثیر پذیرفته است. «‌زنگوله شیشه‌ای» (1915 ) اولین اثر شاعر، داستان‌سرا و رمان‌نویس آرژانتینی، ریکاردو گویرالدس ( ۱۹۲۷-۱۸۸۶) بوده و دارای ویژگی‌های پست مدرنیست است. از سوی دیگر وی یکی از چهره‌های بارز «داستان‌سرایی محلی‌» است. در آثار وی نوعی جستجو برای یافتن زبان ادبی خاصی به چشم می‌خورد که قادر به بیان ارزش‌های اساسی کشورش باشد.

به غیر از بررسی سیر داستان در ادبیات آمریکای لاتین در بستر سبک‌های رومانتیسم، ناتورالیسم و مدرنیسم می‌توان سیر داستان آمریکای لاتین را از طریق سیستم تضادها نیز مورد تحلیل قرار داد‌: از یک سو جهان شمولی که از زبانی ادیبانه استفاده می‌کند؛ مانند آثار مدرنیستی. و از سوی دیگر آمریکایی‌گرایی که با زبانی محاوره‌ای‌تر مانند آثار ناتورالیستی، در تقابل با یکدیگرند. از اواخر قرن نوزدهم، تغییرات شگرفی ایجاد می‌شوند که طی آن فن داستان‌سرایی به سوی جستجوی هویت آمریکای لاتین سوق می‌یابد که برای نیل به این هدف شاعران و نویسندگان در جهات گوناگونی حرکت می‌کنند؛ گروهی به بررسی و بازیابی ریشه‌های فرهنگی و ادبی پیش از کشف قاره آمریکا می‌پردازند؛ گروهی دیگر فرهنگ اروپایی را به عنوان بخشی از سنت و فرهنگ آمریکای لاتین می‌پذیرند و با جسارت و گستاخی سعی در نو‌آوری در آن می‌کنند و دسته‌ای دیگر بر پذیرش ویژگی‌های ناشی از تلفیق فرهنگی و اختلاط نژادی تاکید می‌کنند.

حاصل تضاد یا به نوعی تعامل جهان‌شمولی-آمریکایی‌گرایی‌، خلق «‌رئالیسم جادویی» یا «‌واقعیت خیالی‌» است که در نیمه دوم قرن بیستم ظهور می‌کند. و سرانجام آن‌که دراین قرن، آمریکایی‌گرایی سطحی‌، حاشیه‌ای و ابتدایی به عنوان چیزی مثبت و خوشایند نمود می‌یابد‌. یعنی دقیقا برخلاف آن‌چه در قرن نوزدهم برداشت می‌شد‌؛ زمانی که آمریکایی‌گرایی به معنی توحش‌، انحطاط و خشونت بود.


 

نکبت

صحنه به صحنه هی به خودم می‌گفتم همین است. پس توقعی که یک طرفدار از نویسنده‌اش دارد همین است. زن گنده چه شادمان بود از این‌که نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش را تصادف کرده، زخمی و در حال مرگ‌، توی اتومبیل‌، خارج شهر، پیدا کرده‌. بهترین فرصت برای این‌که یک آدم عاشق‌، معشوق را بیاورد و بستری کند توی خانه خودش‌؛ برای تیمار خودش‌.

«هیچ بد نبود به خدا. داستان درستی بود.»

داستان را از کانال (mbc2) تماشا کرده بودم. ولی مگر تمام می‌شد؟ دی‌وی‌دی یا فیلم هم نبود که هی بچپانی توی دستگاه و عقب و جلو ببری و آن قدر تماشا کنی تا حالت را به هم بزند‌! mbc2 پیشنهاد محمود آ‌قا بود. در یکی از رفت و آمدهایش برای تنظیم دیش گفته بود: «آن کانالی که مرتب فیلم آمریکایی نشان می‌دهد به زبان اصلی.»

پسرم گفت‌: «اه‌! چطوری می‌تونی با این کادر‌بندی‌ها و پخش‌های غلط‌، فیلم تماشا کنی؟»

گفتم: «زبون اصلی که هست!»

گفت: «فیلم مال تماشا کردنه. مال خواندن و مطالعه نیست‌!»

و دوباره گیر داد به تکنیک پخش و به غلط بودن صفحه‌ی نمایش‌.

«کیفیت خوب فقط شفافیت تصویر نیست.»

دوباره گفت: «اون کارگردان بیچاره حتما از این‌که فیلم را scope گرفته هدفی داشته.»

می‌گفت تو این mbc2 آدم نصف ظرفیت‌های فیلم‌برداری را نمی‌بیند.

فکر کردم شاید برای همین است که داستان توی ذهنم تمام نمی‌شود. این‌که کسی عاشق نوشتن آدم باشد و تو را به خاطر نوشتنت دوست داشته باشد. به هر قیمتی.

پسرم گفت: «مشکل تو اینه که هر وقت فیلم نگاه می‌کنی، به هر قیمتی شده یک کاراکتر پیدا می‌کنی تا باهاش هم‌ذات‌پنداری کنی‌!»

ولی این مشکل‌، مشکل من نبود. مشکل همه‌ی داستان‌های دنیا همین است که بالاخره دم خروسی از متنش می‌زند بیرون و پرش می‌خورد به پر دامن یکی از مخاطب‌ها. شاید مشکل من این باشد که فی‌نفسه مخاطب هستم. مخاطب همه‌ی پدیده‌های خوب یا نکبت‌. حتی اگر خودم، یکی از آن نکبت‌هایش باشم. یا حتی خالق یا راوی یکی از آن‌ها. حتی اگر هیچ‌کدام از این حرف‌ها درست نباشد، هنوز هم که هنوز است‌، تردیدی ندارم که شخصیت نویسنده در فیلمmisery ، در آن خانه‌ی نکبت، تجربه‌ای را از سر گذراند که من در خانه‌ی خودم گذراندم. روی تختخواب خودم. و احتمالا تجربه‌ی من هم در کادریscope اتفاق افتاده بود که در ذهنم هیfull screen می‌شد و جزئیات صحنه گم می‌شد پشت کله‌ام. همین است. وقتی نویسنده باشی، یا هر کوفت دیگری که ممکن است تولید طرفدار کند‌، همین می‌شود که در کادر غلط صفحهmbc2 موقع پخشmisery اتفاق افتاد. خیلی باید نویسنده‌ی بد شانسی باشی که جز خودت فقط یک طرفدار داشته باشی‌. یک طرفدار نکبت که تو را کت‌بسته بخواهد برای خودش. راه‌های مختلفی وجود دارد. زن گنده‌یmisery اول نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش را شفا داد. دید که نه، نمی‌شود. اگر شفا پیدا کند، اگر پاهایش جان بگیرد، راه می‌افتد و می‌رود پی کارش. من هم شاید اگر جای آن زن بیمار و نکبت بودم، همین کار را می‌کردم.

ولی بدیش این بود که در آن متن، فقط می‌شد من جای آن نویسنده‌ی زخمی باشم. زن تا دید نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش دارد شفا پیدا می‌کند، فکر بکری به سرش زد. یک قند‌شکن بزرگ از آشپزخانه‌ی مرتبش آورد بالای بالین هنرمند محبوبش و کوبید روی استخوان‌های جوش‌خورده‌ی پاهای نویسنده‌ی بیچاره. دوباره خرد و خاکشیرش کرد تا دوباره فرصتی داشته باشد برای تیمار بیمار محبوبش. باید مراقب بود. باید اول مراقب باشی نویسنده نشوی. اگر شدی باید مواظب باشی محبوب نشوی. اگر محبوب شدی باید مواظب باشی مریض نشوی. اگر مریض شدی باید مواظب باشی قبل از آن‌که آن شیفته‌ترین طرفدارت خرد و خاکشیرت کند، شفا پیدا نکنی.

پسرم گفت: «تو راست راستی دلت می‌خواد دوباره این فیلمو، از همینmbc2 ، نگاه کنی؟»

یکی از بالشتک‌های روی کاناپه را برداشتم پرت کردم بغلش. کوسن را چسباند روی صورتش تا بتواند با صدای بلند به من بخندد و از پشت صدا خفه کن بگوید: «‌چطور سرکلاس‌هات هی سر پاراگراف‌بندی و ویرگول و نقطه و صفحه‌بندی و رسم‌الخط و این چیزا به این کارآموزهای بی‌گناهت غر می‌زنی، بعد می‌شینی ازmbc2 فیلم نگاه می‌کنی؟»

طرح از سید محسن امامیانداشت کوسن راslow motion از بالای پیشانیش می‌کشید پایین. لبه‌ی کوسن را زیر چشم‌هایش نگه داشت. مدتی از همان کادری که برای چشم‌هایش درست کرده بود نگاهم کرد. همان‌طوری ماند تا مطمئن شود از حرف‌هایش ناراحت نشده‌ام و دارم به آن فکر می‌کنم.

گمانم فهمید دارم سعی می‌کنم آن طرفدار عبد و عبید و سینی به دست را در نظر نیاورم‌، مبادا دوباره آن آب‌ریزش نکبت بینی شروع شود. حالا دیگر من هم مثل مرد نویسنده‌ی فیلم misery، هر وقت می‌بینم که کسی پیش‌بند بسته و با یک سینی سوپ داغ می‌آید طرفم‌، خوف برم می‌دارد. یاد آن غلام دیوانه‌ای می‌افتم که در نقش طرفداری عبد و عبید‌، بقایش به بیماری من و تیمار از آن بند بود.

«‌واله‌ای که توانست برای شفای خودش‌، گربه‌های ولگرد را جایگزین من کند‌، بحمدا… !»

باید مراقب بود. هر طرفداری با سینی می‌آید طرفت، باید شیدایی باشد که داروهای کنار کاسه‌ی سوپش، هرچه باشد، جنس همان افیونی است که می‌تواند هر محبوبی را کنار هر مجنونی حفظ کند تا ابد!

چه بهتر که نویسنده نباشی تا طرفدار دو آتشه و احتمالا گداخته به جای تو به گربه‌هایش غذا بدهد. به پسرم گفتم: «‌هیچ می‌دانی با چه جدیتی دنبال روان‌پزشک می‌گردد برای گربه‌هایش؟»

«خیالی نیست. بگذار بگردد. توی صفحه mbc2 پیدایش نمی‌کند.»


 

نقش زنان در ادبیات آمریکای لاتین

ادبیات، فرهنگ و هنر هر منطقه و کشوری برگرفته از تمدن، تاریخ و سنت آن منطقه است. همانطور که زن نقش غیرقابل انکار و مؤثری در تمدن، فرهنگ و تاریخ منطقه دارد، در ادبیات و هنر آن منطقه نیز حضور پیدا می‌کند. این حضور یا در محتوای اثر و خود اثر جلوه‌گری می‌کند و یا در مؤثر و خالق آن‌ها.

ایزابل آلندهبنابراین شناخت ادبیات، فرهنگ و هنر هر منطقه‌ای با قطع نظر از زنان و شخصیت بومی و هنری آن‌ها، شناختی عقیم و ناقص است، لذا نباید در شناخت ادبیات آمریکای لاتین که یکی از رازآلودترین و شاخص‌ترین ادبیات و سبک‌های هنری و ادبی عصر حاضر است، این قشر از جامعه را از قلم بیندازیم؛ ادبیاتی که بر خلاف بسیاری از ادبیات و هنرهای فاخر، با داشتن شاخصه‌های عالی و فاخر ادبی و هنری، اقبال عمومی و جمعی را هم به دنبال خود داشته است. به این منظور، در این نوشتار سعی شده شناختی هرچند کوتاه، بر ادبیات زنان آمریکای لاتین داشته باشیم.

حضور زنان در ادبیات آمریکای لاتین از سال‌ها قبل مشهود بوده است، اما به شکل استثنا و نه قاعده، برخلاف صده اخیر که حضورشان به شکل قاعده در آمریکای لاتین پدید آمده و حضور زنان در ادبیات با ذکر چند نام و اسم خاتمه نمی‌یابد. حتی با وجود مشکلات نشر و کمبود انتشار آثارشان، نه تنها در کنار مردان به قدرت‌نمایی پرداخته‌اند، بلکه شخصیت‌های همچون: کریستینا پری روسی(۱)، ایزابل آلنده(۲)، النا پونتا توسکا (۳) به قله‌های ادبیات جهان، شهرت و محبوبیت رسیده‌اند.

این پدیده را نمی‌توان یک مه زودگذر به حساب آورد و به ناچار این پدیده را باید به عنوان اتفاقی عمیق در تاریخ، فرهنگ و هنر آمریکای لاتین پذیرفت و زنان را در آمریکای لاتین به عنوان قشر عظیمی از ادبیات این منطقه به حساب آورد.

البته اوج سبک داستانی زنان صرفاً به خاطر کیفیت آثارشان نیست، بلکه به خاطر تغییر عمیق در معیارهای ادبی در آمریکای لاتین نیز است. در داستان‌های آن‌ها بیش از هر چیز دیگر، بُعد مکمل طبیعت انسان و رابطه‌های بین افراد را مشاهده می‌کنیم.

النا پونتاتوسکایکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایی که داستان‌های زنان آمریکای لاتین را — علاوه بر حضور محوری شخصیت زن در داستان‌های‌شان — از مردان آن‌ها متمایز می‌کند، پرداختن آن‌ها به درون‌گرایی، شعرگویی، توهم و اروتیک است که زیر نفوذ سبک ادبی خاص مهاجرین رئالیستی و یا نئورئالیستی قرار می‌گیرد. البته وجود این خصوصیت به این معنا نیست که داستان‌های آن‌ها زنانه محض است و باید در آن‌ها فقط به دنبال ملاک‌های سنتی زنانه گشت، بلکه مانند تمام داستان‌نویسان زن، خصوصیت‌های مشترک و یا حتی مردانه‌ای در آثارشان دیده می‌شود، همان طوری که داستان‌های مردان هم مردانه محض نیست. یکی دیگر از ویژگی‌هایی که نویسندگان زن — شاید به خاطر احساسات درونی زنانه خودشان — در آن تبحر خاصی دارند، بیان حالات و احساسات خاصی است که می‌توان آن را به چند دسته تقسیم کرد:

الف: بیان حالات و احساسات دوره کودکی و نوجوانی: آثار بسیاری از نویسندگان زن آمریکای لاتین با این موضوع و محتوا دیده می‌شود که از برجسته‌ترین و معروف‌ترین آن‌ها می‌توان به «دختر بچه بد» اثر «منتسرات اردونز بیلا» (۴) اشاره کرد. داستانی که در آن نویسنده، دختر بچه‌ای را نشان می‌دهد که در خیالات و ذهن خود به دنبال جدایی از عرف، قاعده و قانون، خواستار رفتار دلخواه خود است و به نوعی از زنی که در آن است ابراز گلایه و شکایت می‌کند، در قسمتی از داستان می‌خوانیم:

«می‌خواهم دختر بدی باشم و هیچ وقت ظرف‌ها را نشویم و از خانه فرار کنم. تکلیف‌هایم را به کسی توضیح نمی‌دهم، تخت‌خوابم را هم مرتب نمی‌کنم.» ولی در نهایت با وضع موجودش کنار می‌آید و به آن راضی می‌شود. البته شاید بتوان این داستان را در سلسله آثار فمینیستی قرار داد.

ب: بیان رابطه‌های پیچیده بین زن و مرد، به ویژه در ارتباط با روابط عاشقانه: البته شاید بتوان گفت قوی‌ترین آثار آمریکای لاتین از این نوع، متعلق به نویسندگان زن است که بهتر و عمیق‌تر به این روابط و لایه‌های آن پرداخته‌اند. از بهترین نمونه‌های آن در زنان و حتی در میان مردان می‌توان به «نامه‌های عشق خیانت شده» اثر ایزابل آلنده اشاره کرد.

آلنده در آن داستان دختری را به تصویر می‌کشد که با نامه‌هایی که به پسرعمویش منتسب است، عاشق و دلباخته او می‌شود، ولی پس از ازدواج و سال‌ها زندگی با او متوجه می‌شود که شخصیتی که در ذهن و نامه‌هایش عاشق او بود پسر عمویش نیست. تا این‌که با امضایی که در کارنامه پسرش می‌بیند، نویسنده واقعی آن نامه‌ها یعنی دوست شوهرش و معلم پسرش را می‌شناسد. در جایی از این داستان می‌خوانیم: «آنالیا از این که نمی‌توانست تصویر آن معشوق خیالی را با تصویر شوهری از پوست و استخوانش تطبیق دهد، احساس مضحکی به او دست می‌داد، لوییس هیچ وقت به آن نامه‌ها اشاره نمی‌کرد و وقتی که آنالیا به این موضوع می‌پرداخت، دهانش را با حرکتی محبت‌آمیز می‌بست». آلنده در پرداخت روابط خاص بین زن و مرد و بُعد خاص نگاه زن به مرد تبحر خاصی دارد که این‌ها را در داستان‌هایش به گونه‌های مختلف نشان داده است، و ابعادی از این رابطه را بیان می‌کند که کمتر به آن پرداخته شده است.

ج: بیان پیچیدگی رفتاری مردان: بدین شکل که نویسنده زن، روان یک مرد را می‌شکافد و از درون آن با احساس انتقادی و هم‌دردی، ساختار تصویر زن را به ما معرفی می‌کند و زن خودش را در آینه مرد نگاه می‌کند که می‌توان در این رابطه به داستان «سینما پرادو» اثر «النا پونیا توسکا» اشاره کرد. نویسنده در آن مردی را نشان می‌دهد که در ذهن خود عاشقانه علاقمند بازیگر زنی است و برخی از رفتارهای آن زن در فیلم‌هایش او را ناراحت می‌کند و به ستوه می‌آورد، تا حدی که در حین پخش فیلم آن زن، به پرده سینما حمله می‌کند و آن را پاره می‌کند و رابطه ذهنی خود با آن زن را به هم می‌زند. در بخشی از این داستان می‌خوانیم: «دوشیزه، عصر امروز، بهتر بگویم امشب، شما مرا نابود کردید، از اینکه این موضوع برای شما مهم باشد، بی‌اطلاع هستم، ولی من یک مرد خرد شده هستم، مردی وابسته به یک سایه دروغین».

کریستینا پری روسینکته دیگری که در ادبیات و آثار زنان آمریکای لاتین همچون مردان آن‌ها دیده می‌شود، نقش سیاست در ادبیات آن‌ها است، که آثاری را با این مضمون در آثار آن‌ها می‌بینیم، مانند: «یک هفته هفت روزه» اثر «ماگالی گارسیا رامیس» (۵). البته این جریان سیاست در ادبیات زنان آمریکای لاتین دلایل متعددی دارد. شاید یکی از آن‌ها، وضع آشفته سیاسی کشورهای آمریکای لاتین و تلاش وسیع مردم و چریک‌های چپ‌گرا برای استقلال و از بین بردن حکومت‌های دیکتاتوری همچون پینوشه است. این کوشش به نویسندگان آمریکای لاتین نیز سرایت کرد و با انتشار آثاری از این دست خود را نشان داد. اما شاید مهم‌ترین دلیل جاری بودن موضوع سیاست در ادبیات آمریکای لاتین و زنان آن‌ها، این است که بیش از نیمی از داستان‌نویسان و فعالان ادبی آمریکای لاتین، کار خود را از حرفه خبرنگاری و روزنامه‌نگاری شروع کرده‌اند. این شروع کاری آن‌ها که سرلوحه‌اش توجه به سیاست و مسایل سیاسی است، باعث جریان آگاهانه و ناآگاهانه سیاست در آثار و داستان‌هایشان شده است. در این ارتباط می‌توان به ایزابل آلنده – دختر سالوادور آلنده رهبر و رییس جمهور شیلی – النا پونیاتوسکا، ماریلا سالا (۶) و ماگالی گارسیا رامیس اشاره کرد.

۱- کریستینا پری رسی در اروگوئه متولد شد و شهرتش در داستان و شعر می‌باشد. (Cristina Peri Rossi)

۲- ایزابل آلنده سال ۱۹۴۲ در شیلی متولد شد و حرفه خبرنگاری را از هفده سالگی شروع کرد. آلنده دختر سالوادور آلنده رییس جمهور شیلی، فروپاشی حکومت پدرش توسط پینوشه را باعث نویسنده شدن خود می‌داند.

(Isabel Allende)

۳- النا پونیا توسکا سال ۱۹۳۳ در پاریس متولد شد اما در سال ۱۹۴۲ به همراه خانواده‌اش به مکزیک نقل مکان کرد و در بیست سالگی با حرفه خبرنگاری شروع به کار کرد. (Elena Poniatowska)

۴- منتسرات اردونز بیلا اهل کلمبیا است و در سال ۱۹۴۱ در بارسلونای اسپانیا متولد شد. منتسرات هم شاعر، هم مترجم و هم ناشر و داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس است. (Monteserrat Ordonez)

۵- ماگالی گارسیا رامیس اهل پورتوریکو است و به عنوان خبرنگار و استاد دانشگاه پورتوریکو کار کرده است. (Magali Garcia Romis)

۶- ماریلا سالا در سال ۱۹۵۲ در لیمای پرو متولد شد. او نویسنده و خبرنگار است. (Mariella Sala)


 

غرور ارباب

غرق شدن کشتی جنگی دیماک در یکم مارس ۱۸۵۵ در صخره‌های مرجانی دماغه سان خوان نویسنده این کتاب را پس از سه روز سرگردانی در میان شنزارها و تحمل رنج و عذاب به دهکده آکاری کشاند. غرق شدن آن کشتی در ابتدا فاجعه چندان عظیمی نبود، زیرا از میان نهصد نفری که در کشتی بودند، یعنی خدمه‌، مسافران و یک گردان پیاده نظام که به مقصد ایسلای سوار شده بودند، فقط دوازده نفر غرق شدند‌. اما هنگامی که در ساحل به دور هم جمع شدیم وخامت اوضاع نمایان شد‌، زیرا خود را بدون ذره‌ای آذوقه و قطره‌ای آب یافتیم‌. در حالی که برای رسیدن به نزدیک‌ترین روستا می‌بایست راه زیادی را طی می‌کردیم و از سوی دیگر راهنمایی غیر از توکل به خدا نداشتیم‌. در حقیقت مو به تن‌مان سیخ شد‌. القصه همین بس که تشنگی‌، گرسنگی‌، خستگی و ضعف، تعداد غرق‌شدگان را به هشتاد و شش نفر افزایش داد و ما که به واسطه قوای بدنی یا بخت و اقبال بلندمان توانستیم به چابینا‌، چوکابنتو یا آکاری برسیم‌، ظاهر‌مان بیشتر به ارواح می‌مانست تا به ابنای بشر. آن‌جا بود که از یک سرخ‌پوست پیر‌، حکایتی را شنیدم که شما آن را می‌خوانید و گارسیلاسو دِ لا وگا نیز بر حسب اتفاق در کتاب «‌روایات واقعی‌» از آن سخن می‌گوید.

میان ارباب ناحیه آکاری و ناحیه آتی کیپا‌، که هر دو در دورانی متولد شدند که سلطه اسپانیا دیگر در پرو ریشه دوانده بود‌، در ۱۵۷۴ شدیدترین نزاع و اختلاف بر روابط‌شان مستولی شد و چیزی نمانده بود که رعایای‌شان به جان یکدیگر بیافتند زیرا ارباب‌ها آن‌ها را چون سگ‌های شکاری بر ضد هم برانگیخته بودند.

ماجرا این‌گونه بود که ارباب آتی کیپا به تپه‌های حاصل‌خیزی که در تیول وی بود راضی نمی‌شد و به قسمتی از اراضی جلگه چشم داشت‌. ارباب آکاری نیز ادعا می‌کرد که از گذشته‌های بسیار کهن ملکش تا پای تپه‌ها می‌رسیده است و همسایه‌اش را به جاه‌طلبی و غاصب بودن محکوم می‌کرد. خدا را شکر که قدرت ارباب‌ها ظاهری بود تا واقعی، زیرا سیاست فاتحان بر این قرار بود که ارباب‌ها و دیگر عناوین یعنی تفاله حکومت اینکاها پابرجا بماند.

حاکم ناسکا دستور داد تا دو ارباب را احضار کنند، سپس با شکیبایی دلایل و دعاوی آن‌ها را شنید و مجبورشان کرد قسم یاد کنند که بر حکم وی گردن نهند. دو یا سه روز بعد به نفع ارباب آکاری رای داد و پیشنهاد کرد تا به نشانه مصالحه‌، جشنی ترتیب دهند و سران سرخ‌پوست دو طرف در آن شرکت نمایند.

ارباب آتی کیپا خشم خود را از نتیجه دادگاه پنهان کرد و در روز تعیین شده برای جشن آشتی‌کنان سر وقت همراه دوستان و خویشاوندانش در میدان آکاری حاضر شد. در میدان‌، دو میز بزرگ گذاشته شده بود که روی آن‌ها سینی‌هایی پر از خوراک پاچامانکای گوسفند بود، این خوراک از واجبات این مراسم بود‌. قرابه‌های نوشیدنی سالم و مفید چیچا دِ خورا که هزاران بار بر ذائقه خوشایندتر و بر جوارح و اعضا مفیدتر از آبجوی تلخ آلمانی است که فقط باعث پف کردن بدن می‌شود نیز فراوان بود. ارباب پیروزمند همراه دوستانش سر یکی از میزها نشست و ارباب آتی کیپا با همراهانش سر میز کناری نشستند.

پس از صرف غذا که با جرعه‌های نوشیدنی همراه بود، لحظه پرشکوه سلامتی دادن فرا رسید. ارباب آتی کیپا دو ظرف کدویی لبریز از چیچا را به دست گرفت و یکی را به سوی ارباب آکاری گرفت و به او گفت‌:

– برادر! معاهده را با سلامتی دادن‌مان امضا می‌کنیم. باشد که تنها مرگ بتواند اتحادمان را بشکند.

و ظرفی را که در دست راست داشت به رقیب قدیمی‌اش تقدیم کرد. نمی‌دانم بگویم به خاطر اخطاری آشکار بود یا برخاسته از ظن وی به امکان جنایت‌، که ناگهان ارباب آکاری از جای برخاست و درحالی که با تکبر به دشمن شکست خورده‌اش نگاه می کرد؛ گفت‌:

– ای برادر‌، اگر این سخن برخاسته از قلب تو است‌، پیاله‌ای را که در دست چپ داری به من بده‌، زیرا این دست به قلب نزدیک‌تر است‌.

رنگ از رخسار ارباب آتی کیپا پرید و چهره‌اش را اندکی در هم کشید‌، اما از روی غرور یا شاید ناامیدی ناشی از انتقامش بود که بلافاصله بر خود مسلط شد و با آرامش پیاله‌ای را که ارباب آکاری درخواست کرده بود به او داد.

هر دو بی‌درنگ نوشیدنی تسلی‌بخش را سر کشیدند، اما ارباب آتی کیپا به محض جدا کردن لب از پیاله‌، گویی که صاعقه به او اصابت کرده باشد ناگهان بر زمین غلطید و جان داد.

او بین امکان خودکشی و استهزاء ناشی از تحقیر دوباره از سوی دشمنش‌، بی‌تامل خود‌کشی را برگزید و این‌گونه سمی را که برای قربانی کردن ارباب آکاری مهیا نموده بود‌، سرکشید‌.

* بر‌گرفته از کتاب حکایت‌های پرو نوشته ریکاردو پالما (۱۹۱۸-۱۸۳۳ پرو)


 

عنصر ماوراء در ادبیات امریکای لاتین

– چقدر امر ماورا در ادبیات آمریکای لاتین حضور دارد؟

آمریکای لاتین گذشته فرهنگی غنی‌ای دارد. از قبیل تمدن‌های آزتک و ناحیه کارائیب. در واقع بومیان آمریکای جنوبی برخلاف آمریکای شمالی دارای تمدن بودند. امر‌ ماورا در ادبیات آمریکای لاتین‌، در حقیقت برمی‌گردد به همان رئالیسم جادویی. اولین کسی که عبارت رئالیسم جادویی را به کار برد یک نویسنده کوبایی به نام کارپانتیه بود. او در دهه چهل مدتی با سوررئالیست‌ها دمخور بود، بعد گفت ما در آمریکای لاتین نیازی به استفاده از سوررئالیسم نداریم، چون خودمان یک نوع واقعیت جادویی در فرهنگ‌مان داریم و از همان وقت آن‌ها تلاش کردند فرهنگ به اصطلاح آفریقایی نوین را احیا کنند. آن‌ها افسانه‌های‌شان را مواد خام کارشان قرار می‌دادند‌. از دهه شصت، ادبیات آمریکای لاتین جهانی شد و چهره‌های شاخصی مثل مارکز، فوئنتس، یوسا و غیره مطرح شدند. در آثار برخی از این نویسندگان، امر ماورایی و معنوی وجود دارد و در آثار برخی دیگر نیست. مثلا مارکز در «صد سال تنهایی» هم به باورهای سرخ‌پوستی که عمدتا ماورایی است می‌پردازد و هم به آموزه‌های مسیحی و سعی می‌کند این دو را با هم تلفیق کند. در حقیقت می‌توان گفت فرهنگ آمریکای لاتین آمیخته‌ای از فرهنگ بومی سرخ‌پوستی و فرهنگ مسیحی است و هر دو فرهنگ مملو از باورهای ماورایی است؛ به خصوص فرهنگ سرخ‌پوستی.

در اکثر داستا‌ن‌های مارکز این عامل را ما می‌بینیم ولی در خیلی دیگر از داستان‌هایش هم آن را نمی‌بینیم. همچنین چیزی نداریم در «صد سال تنهایی»؛ آن‌جایی که پسرهای سرهنگ می‌آیند و هر کدام یک صلیب خاکستری روی پیشانی‌شان است و یا آن‌جا که خون توی خیابان‌های روستا جاری می‌شود؛ این‌ها کاملاً مقدس آمده. بر خلاف آمریکای شمالی که سرخ‌پوست‌های‌شان تمدن نداشتند، آمریکای جنوبی‌ها تمدن‌های خیلی دیرین و پرمایه داشتند و یک همچین تمدن‌هایی طبعاً قابلیت پایداری در مقابل نفوذ بیگانه دارند و موفق شدند باورهای‌شان را نگه دارند. مثلاً در دهه شصت که زمان شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین یا به قول خودشان غول ادبیات آمریکای لاتین است، فوئنتس اولین رمانش را به نام «جایی که هوا صاف است» نوشت و یکی از شخصیت‌های اصلی آن یکی از خدایان آزتک است؛ البته فوئنتس که در آن زمان عقاید چپ‌گرایانه داشت، در بستر رمان واقعیت را بیان می‌کند، ولی در کنارش به عنوان یکی از شخصیت‌های اصلی داستان، یکی از خدایان آزتک را آورده که می‌خواهد از بورژوازی وابسته آمریکای لاتین انتقام بگیرد و در هیأت‌های مختلفی ظاهر می‌شود و یکی یکی شخصیت‌های منفی را به نابودی می‌کشاند. در این رمان ما کاملاً واقعیت و اجتماع را داریم؛ در کنارش عنصر ماوراء هم داریم. در حقیقت این خدای آزتک، روح ملت ستم‌دیده مکزیک است که تجلی پیدا کرده و می‌خواهد نجات‌دهنده ملت باشد و یک عنصر کاملاً ماورایی است. در کارهای دیگر فوئنتس هم به شکل‌های مختلف عنصر ماوراء حضور دارد. یعنی همیشه یک رویداد که در واقعی بودنش انسان شک دارد، در آثار فوئنتس است. مثلاً در شاهکارش، «سرزمین ما»، به تعداد زیادی از عناصر ماورایی و اسطوره‌ها استفاده شده یا در «کریستف نازاده» که از دیدگاه کریستفی که در حالت جنینی و در رحم مادرش است، داستان روایت می‌شود.

– به نظر می‌رسد در ادبیات آمریکای لاتین عنصر ماورا فقط حضور ندارد، بلکه تأثیرگذار هم هست و خیلی اوقات آن امر ماورا هست که وقایع رمان را به پیش می‌برد.

بله، اصلاً راهنمای روایت است و ارزش کار در این است که نویسندگان آمریکای لاتین توانستند از عناصر بومی خودشان به شکل بدیع استفاده کنند تا ادبیاتی پدید بیاورند که هم تکنیک‌های مدرن دارد و هم هویت ملی.

– منشأ حضور این عنصر در ادبیات، همان‌طور که فرمودید هم فرهنگ سرخ‌پوستی – مسیحی هست و هم شرایط اقلیمی که در آن زندگی می‌کردند. حال آیا چیز دیگری در حضور این عنصر تأثیر داشته است؟

من وقتی زندگی‌نامه خود‌نوشت مارکز را -که خودم ترجمه‌اش کردم- خواندم دیدم خیلی مطالبی که مارکز در رمان‌هایش آورده، بر‌گرفته از زندگی شخصی خودش است. در‌ واقع آمریکای لاتین یک جور واقعیت جادویی دارد. یعنی آن‌قدر واقعیت و امر غیر واقعی در فرهنگ‌شان با هم درآمیخته شده که گویی یک زندگی جادویی دارند. در نویسندگانی که مثل مارکز از طبقه پایین‌تر بودند امر ماورایی بیشتر حضور دارد. برخلاف کسی مثل بارگاس یوسا که از خانواده ثروتمندی بوده و در هیچ کدام از آثارش همچین چیزی را نمی‌بینیم. یوسا بیشتر سیاسی است و عمدتاً به مسائل اجتماعی – سیاسی می‌پردازد. فقط در رمان «مردی که حرف می‌زند» یک مقداری به افسانه‌های سرخ‌پوستی می‌پردازد‌. یوسا توی یک خانواده مرفه به دنیا آمده و در هیجده سالگی به فرانسه رفته و به اصطلاح پاستوریزه زندگی کرده و یعنی امکان این‌که بتواند از فرهنگ عامه تغذیه کند نداشته. البته فوئنتس هم شرایطش با یوسا مشابه بوده ولی عنصر ماورا در کارهایش هست. یوسا در کتاب «‌عیش مدام» که هنوز به فارسی ترجمه نشده می‌گوید که من بین رمان پلیسی و رمان علمی – تخیلی، رمان پلیسی را ترجیح می‌دهم چون به واقعیت نزدیک‌تر است. یوسا بدترین کتاب تاریخ را مادام بوواری می‌داند. و در همان کتاب، توضیح می‌دهد که گرایش او به رئالیسم است و لذا رمان‌هایش هم عمدتاً یک مضمون سیاسی دارد. او شاید تنها نویسنده آمریکای لاتینی است که حتی یک نمونه اثر که بشود گفت رئالیسم جادویی است ندارد.

– اگر بخواهید مقایسه‌ای بکنید بین فرهنگ ما یا به طور عام‌تر فرهنگ شرقی و فرهنگ آمریکای لاتین چقدر تشابه بین این دو فرهنگ می‌بینید؟ به خصوص در حضور امر ماوراء در زندگی؟

ما می‌توانیم وجوه مشابهی بین فرهنگ شرق و آمریکای لاتین پیدا کنیم. در فرهنگ هر دو بعضی عناصر ماورایی وجود دارد و تاثیر‌گذار است. در شرق، اعتقادات مذهبی بسیار متنوع وجود دارد و در آمریکای لاتین هم همین‌طور است. اما در ادبیات وجه اشتراک نمی‌بینیم؛ چون در حقیقت پیشینه‌ی ادبیات آمریکای لاتین ادبیات اروپا است. اولین دوره نویسنده‌های آمریکای لاتین کسانی بوده‌اند که عمدتاً تحصیل‌کرده اروپا بودند و ادبیاتی که با خودشان آوردند باز‌آفرینی ادبیات رایج اروپایی در آن دوره بود. یعنی ادبیات رئالیستی بوده، ادبیات آن‌ها کاملاً متفاوت از ادبیات شرق است. یکی از پایگاه‌های ادبیات شرق، عرفان است ولی نمونه‌های عرفانی در ادبیات آمریکای لاتین نمی‌بینیم. عناصر اسطوره‌ای در ادبیات ما هیچ‌وقت حضوری جدی نداشته است؛ بر‌خلاف ادبیات آمریکای لاتین. و در کل ما با دو نوع متفاوت از ادبیات مواجه هستیم.


 

اهتزاز پرچم

«سرت را بالا بگیر». این اولین چیزی بود که در گارد پرچم روی آن تأکید داشتند. چانه‌ات را بالا بگیر، پشتت را راست کن و آن پرچم را با همه‌ی ارزشش بالا ببر. اگر این کار را درست انجام داده باشی، میله‌ی پرچم پشت دستانت رها می‌شود، مثل این‌که قسمتی از تو می‌شود و اگر این‌گونه نشد‌، بازهم سرت را بالا نگه می‌داری.

وقتی در گوشه‌ای از خیابان بوفرت دور هم جمع شده بودیم‌، او را دیدم. تا نیمه‌ی رژه تنها کاری که انجام می‌دادم این بود که سرم را افقی بالا نگه دارم. بابا، با موهای یک‌دست بلوند، همان فک چارگوش و مثل همیشه ایستاده، یک دستش را در جیب عقب کرده بود و با دست دیگر شیشه نوشیدنی را گرفته بود. تنها کار دستان من حفظ آن پرچم بود، تا جایی که نوک انگشتانم به وزوز کردن افتد. چپ، بیرون، چرخش به راست، بالا، نگه داشتن و چرخاندن.

او جلوی فروشگاه لوازم عروسی بود و درست هنگامی که از برابرش می‌گذشتم، پرچم گره خورد، نظر به راست و ما به هم خیره شدیم، صورت به صورت. نمی‌توانم بگویم صد در صد مرا شناخت، اما فنجانش در میانه‌ی رسیدن به لب‌هایش متوقف ماند.

مثل آن‌که تونلی بین او و من نگاه‌ها‌مان را به یکدیگر دوخته باشد، همه‌ی چیزهای دیگر نامشخص به نظر می‌رسیدند و حالا از آن جا رفته بود، هنگامی که گروه پرچم‌ها را به شکلی که خداوند، ایالات متحده آمریکا را تقدیس کند و برکت دهد، به اهتزاز در می‌آورند، پشت سر جمعیت ناپدید شد.

جلو من، امیلی سیگمون در حال چرخش پرچم به دور خود آن را انداخت. از روی آن گذشتم و مارش را حفظ کردم، مطمئن شدم که پاهایم بر پارچه‌ی درخشان قرمز فرود نیامده باشد. نایستادم تا پرچم افتاده را بردارم چون گروه مارش در حال ادامه دادن بود. به سمت بالا و جلو، به اهتزاز در آوردن، به عقب کج کردن و چرخیدن، دایره از جلو، تغییر دست‌ها، دایره از عقب، صدای شلاقی، چپ، راست، بابا، بابا.

خدای بزرگ، هوا گرم و داغ بود. مثل رژه‌ی سنتی سربازان در صد سال پیش به نظر می‌رسید، باید کسی فکرش را می‌کرده که آگوست ماه خوبی برای مارش نظامی نیست. بیست ثانیه زیر سایه درخت‌های بلوط روبه‌روی کتابخانه ایستادیم، مادر را با بریان و بچه دیدم. فکر کردم چه می‌شود اگر بفهمند پدر این‌جاست. دست‌ها به طرف بالا تکان می‌خوردند، دو، سه، چهار.

رژه در کنار پارکینگ بانک تمام شد. آن جا پر بود ازماشین‌های کروکی با پوسترها و تابلوها. «‌شهردار، هری ندهم»، «‌رز مکی، ثبت اسناد»، «‌میستی برونت، معشوقه‌ی همه‌ی آمریکایی‌ها.‌» باشگاه کوهنوردی ۴h بی‌موقع بسته‌های یونجه را روی کامیون برداشت می‌گذاشت و کسی هم آن‌ها را روی هم قرار می‌داد. کمی علف روی دستم ریخت.

باید از آن‌جا می‌رفتم. همه‌ی افراد دور و برم در حال صحبت کردن بودند اما همه‌ی صدایی که من می‌شنیدم خروخرنفس‌زدن‌ها و تپش‌های قلبم بود. امیلی سیگمون گریه می‌کرد و همه‌ی دخترها دلداری اش می دادند، می‌توانست برای هر کسی اتفاق بیفتد. اما ذهن من در ۵ بلوک عقب‌تر در خیابان بوفورت بود. پرچمم را برداشتم، در وانت گروه گذاشتم و دویدم برای یافتن پدر. سه سال از آخرین باری که دیده بودمش گذشته بود.

ازدحام جمعیت هنوز زیاد بود، به طرف پارکینگ بزرگ حرکت کردم، عرض دادگاه را طی کردم و از کوچه‌ی پشت خیابان بوفورت گذشتم. به فروشگاه لوازم متعلق به عروسی که رسیدم، همه جا را نگاه کردم اما رفته بود. نمی‌توانستم باور کنم، انگار اصلاً آن‌جا نبوده است. بعد از این‌که عرق و گرد و خاک را از چشمانم پاک کردم بالاتر از مغازه‌ی رادیاتورهلی دیدمش، داد زدم بابا، فایده‌ای نداشت، باباهای زیادی توی جمعیت وجود داشتند، پس با یک اسم دیگر صدایش کردم، «یسی لی یربروق».

برگشت. رسیدم به جایی که ایستاده بود، دستش را بالای چشمانش گذاشت تا سایه بیفتد و ببیند چه کسی صدایش کرده؟ لبخندی تحویلم داد، یک خنده‌ی بزرگ، یکی از بهترین‌ها. «هی، نگاش کن» وقتی کنارش رسیدم خیلی آهسته گفت: «چقدر بزرگ شدی!»

گفتم «سلام» خیلی ناگهانی خجالت کشیدم و بابا ناشیانه با آرنج و شانه‌های پهنش مرا بغل کرد، ته‌ریش زبرش گردنم را می‌سوزاند و می‌توانستم بوی عرق و کمی بوی تند ویسکی که با لیموناد مخلوط شده است را احساس کنم. دوباره گفتم «سلام».

فقط نگاه می‌کرد. چشمانش همان‌طور آبی بود. صورت سبزه‌ای که از وسط استخوان‌های گونه و بینی کش آمده بود، ابروهایش تقریباً به سفیدی می‌زدند و خورشید بر موهای بلوندش می‌تابید.

پسر طلایی. خط‌های کوچکی در گوشه‌ی چشمانش شروع به نمایان شدن کرد. گفت: «وقتی پرچم رو تکون می‌دادی دیدمت، کارت عالی بود.» دست‌هایش را در جیب شلوار جینش کرد و به جمعیت نگاهی انداخت. «ها، این شهر هیچ وقت عوض نمی‌شه. مطمئن باش خاطره‌های زیادی رو دوباره از نو تازه می‌کنه».

گفتم: «من گواهینامه‌ی رانندگی دارم.» «بیشتر از سه ماه با مامان رانندگی کردم تا تونستم گواهینامه بگیرم.» هیچ جیبی در یونیفرم سبز رنگ و کوتاهم وجود نداشت. هیچ جایی نبود تا دست‌هایم را در آن فرو کنم. «فردا شب اولین بازی‌مان با برونکرهیله، می‌خوای بیای؟»

«راست می‌گی؟ قبلاً رانندگی کردی؟» دو نفر از مردمی که در حال قدم زدن بودند به بابا سلام کردند و او نیز برگشت و به آن‌ها سلام کرد. «مادرت این‌جاست؟»

«یه جایی همین دور و برا. تو… می‌دونی که اون دوباره ازدواج کرده؟»

به خورشید، بالای سرش چپ چپ نگاه کرد و بعد خندید، سرش را تکان داد «بریان، از بین همه‌ی مردها، کثافت.»

پدر شون گارلیتز و همین‌طور دو نفر دیگر از مرد‌هایی که از قبل بابا را می‌شناختند، برای صحبت کردن با او پیش ما آمدند. همه‌ی آن‌ها از دیدن بابا خوشحال بودند و مدام از او می‌پرسیدند چرا بیشتر این‌طرف‌ها سر نمی‌زند. بابا درباره ی شهر ویلمینگتون حرف می‌زد و از تورهای ماهی‌گیری که در آن‌ها شرکت می‌کرد، و من فقط آن‌جا ایستاده بودم، احساس می‌کردم همه‌ی آن‌ها قد بلندند و بوی عرق می‌دهند، تا این‌که مامان را دیدم که در طول پیاده‌رو راه می‌رفت. بریان کالسکه‌ی بچه را هل می‌داد و قطره‌های عرق را از روی گوشش پاک می‌کرد، صورتش آفتاب سوخته بود.

مامان لبخند می‌زد، نگاه غیر مستقیم، اما خیره‌اش به سمتم پرتاب می‌شد، مرا بغل می‌کرد «خیلی خوب کارت رو انجام دادی جی ال. همه‌ی دختر‌ها خیلی عالی بودند، واقعاً به تو افتخار می‌کنم.» موهایش را به عقب و پشت گوشش انداخت، بازو‌هایش را گرفت و به طرف بابا چرخید «بسیار خوب، یسی لی‌. حالت چطوره؟»

خیره به مامان نگاه می‌کرد، مثل این‌که آن تونل یک‌طرفه‌ی نگاه را تصاحب کرده است. بعد بابا چمباتمه زد و شروع کرد به حرف زدن با بچه «خیلی خوب، تو کی هستی؟ باید کینزی باشی. شنیدم تو مثل یه هفت‌تیر هستی.» انگشتانش را در دستان بچه گذاشت و با چشمی نیمه‌باز به بالا و مامان نگاه کرد. «سلام الیزابت. از دیدنت خوشحالم.» بریان پا به پا شد و بابا نگاهی به او انداخت و سری تکان داد «بریان!»

«یسی لی!» آن‌ها فقط به هم خیره شدند و من تقریباً می‌توانستم صدای غریدن و سم کوبیدن را برای دست و پنجه نرم کردن بشنوم. «چی باعث شد به شهر برگردی؟»

«اوه، فقط می‌خواستم دوری بزنم.» بابا دوباره ایستاد و به من نگاه کرد. «به جی لی سری بزنم. این‌جا.» از مامان پرسید «با تو مشکلی نداره؟»، خنده‌ی نصفه کاره‌ای کرد و گفت «این دخترمه.»

مامان پرسید «‌چه قدر می‌مونی؟ شاید تو و جی لی دوست داشته باشین یه کمی رو با هم بگذرونین.»

بابا گفت «‌درسته‌» دوباره با بریان چشم تو چشم شد.

طرح از سید محسن امامیانخاله جودی و من چرخاندن کیبر (۱) را در حیاط پشتی تمرین می‌کردیم، جایی که می‌توانستیم حرکات خود را در درهای شیشه‌ای ببینیم. خاله گفت: «‌باید خیلی سریع و محکم اون رو بگیری و بچرخونی.» نشانم می‌داد که چه طور این کار را انجام می‌دهد. میله‌ی پرچم به هوا می‌رود، کاملاً می‌چرخد و در آخر درست در دستانش می‌افتد. با لبخند بزرگی به طرف من می‌چرخد و می‌گوید «این را هم یاد گرفتی.»

بعد من امتحان می‌کنم اما به طرف پیاده‌رو کج می‌شوم و زمین می‌خورم. «‌دوباره برش دار. آرنجت را به طرف داخل بگیر و خیلی به جلو خم نشو. سرت رو بالا بگیر.»

دفعه‌ی بعد، توانستم حملش کنم ولی با کلی اشکال، و خاله می‌خندید. می‌گفت: «‌خیلی سریع کار یاد می‌گیری، عزیزم.‌» لبخند که می‌زد چانه‌اش چال می‌افتاد و چشمانش می‌درخشید. وقتی من امتحان می‌کردم، بیشتر به نظر می‌رسید که شکلک در می‌آورم، مثل این‌که باد معده‌ام را پشتم حبس کنم‌. خاله جودی آهی می‌کشید و می‌گفت: «‌بیا دوباره کیبر رو بچرخون.»

مامان از آشپزخانه بیرون آمد و روی میز پیک‌نیک نشست. «‌بابات زنگ زد، می‌خواد فردا ببیندت.» به طرف خانه رفتم، مامان گفت: «بابات قبلاً زنگ زده.»

چوب پرچم را انداختم روی زمین و پرسیدم «چرا زودتر صدام نکردی‌؟»

«چون چیز‌هایی بود که من و بابات باید در موردشون صحبت می‌کردیم.» دنبال جایی برای نشستن زیر سایه بود. با صورت رنگ پریده‌ای که داشت، هرگز نمی‌توانست آفتاب بگیرد. خاله جودی موزیک وسط بازی را گذاشت و تمرین را ادامه دادیم. خاله همه‌ی حرکات را بلد است و یکی یکی با من تمرین می‌کند. خودمان را در آینه می‌بینیم. حتی بدون وجود پرچم برای موج دادن، او ده برابر از من بهتر است. بانمک‌تر، با انرژی‌تر و با فیگوری بسیار بهتر‌. در گذشته ملکه‌ی هم کامینگ و کاپیتان گارد پرچم بوده و هنوز هم نشان‌های آن موقع را دارد.

مامان گفت: «‌مثل این‌که در یک پرش زمانی هستیم‌»، صدایش از دور دست به نظر می‌آمد. «‌بین یسی لی و تو، جودی، احساس می‌کنم باید برگردم به دوران دبیرستان، عینک و فلوت بزنم.»

خاله جودی پوزخندی زد «‌پس بهتره برگردی تکالیفت رو انجام بدی.‌» کیبر را بالای دستانش چرخاند و دوری زد و پرچم یک‌راست در دستانش فرود آمد. «‌خوب، دوباره شروع کن.» چشمکی به من زد و به طرف در رفت.

مامان نوار را عقب برگرداند. همین‌طور که با دکمه‌ی ضبط ور می‌رفت گفت‌: «درباره‌ی فردا…»

«‌نگران نباش. قبلاً لباس‌هام رو آماده کردم، کمربندم رو اتو زدم‌، کفش‌هام رو تمیز کردم، می‌خواهیم اول روز همدیگر رو ببنیم، موهام رو فرانسوی می‌بافم و… .»

«‌نه، منظور من، بودن تو با پدرته.» نگاهی به من انداخت، یه جورایی نگران و عصبی بود. درست مثل زمانی که می‌خواست خبر ازدواجش با بریان را به من بدهد. «‌من نمی‌خوام تو خیلی امیدوار بشی.»

متوجه شدم که چاک کوچکی در پرچمم -جایی که درزش زده بود بیرون- وجود دارد. باید قبل از شروع نمایش می‌دادم برای تعمیر، نمی‌خواستم هیچ عیبی وجود داشته باشد. در حالی که با پرچم ور می‌رفتم، گفتم «‌احتمالاً ما فقط یه گوشه‌ای می‌شینیم‌. منظورم اینه که انتظار هیچ چیز بزرگی رو ندارم. مثل این‌که مثلاً اون تصمیم بگیره برگرده بیاد این‌جا یا هر چیز دیگه، ولی می‌دونی، می‌تونست این اتفاق بیفته.»

به چشم‌هایم خیره شد. می‌توانستم حدس بزنم در حال فکر کردن به چه چیزی است. خدایا! مردم باعث چه تغییراتی می‌شوند. فقط به این خاطر که مامان نمی‌توانست بابا را مجبور کند که بماند… اما هیچ‌کدام از ما چیزی نمی‌گفت. مامان ضبط را روشن کرد و من دوباره مشغول تمرین شدم. هوا خیلی تاریک بود و نمی‌توانستم حرکاتم را در آینه ببینم، به خانه برگشتم، مامان دستش را روی شانه‌هایم گذاشت.

گفت: «‌اون آدم بدی نیست»، خودم را از جلوش کشیدم کنار تا چشمان خیره شده‌اش به خودم را نبینم. «‌فقط این‌که موندن پیش اون، کاری نیست که یسی لی از عهده‌اش بر بیاد. و گاهی اوقات باید بذاری آدما همون‌جوری که می‌خوان باشن نه اون جوری که تو می‌خوای.»

شب، وقتی همه خواب بودند، پایین رفتم و سال‌نامه‌ی دوران دبیرستان مامان رو از توی قفسه پیدا کردم. صفحه‌ها را تند تند ورق می‌زدم، صفحه‌های زیادی را دیدم، خاله جودی در زمین بازی هم کامینگ، مامان که یونیفرم گروه را پوشیده بود و سایه‌ای روی صورتش افتاده بود، تعجب کردم، مثل این‌که آن همیشه این حالت را دوست داشته است. در تاریکی، به بدترین آدم‌ها فکر می‌کنم. چند صفه بعد عکس بابا را می‌بینم. پسر طلایی. کاپیتان حرف می‌زند و او در حال خندیدن است با لباس ورزشی سبز و طلایی فوتبال، خورشید نور ضعیفی بر روی کلاه فوتبالش که روی زانویش قرار داده انداخته است. یسی لی یاربروق، بازیکن خط حمله، کاپیتان تیم، کلاس ۸۱‌. مقام قهرمانی، تا الان تنها تیم شهرمان که به این مقام دست پیدا کرده است و او کسی است که آن‌ها را رهبری می‌کرده.

بابا و من به طرف ژونیپر پوینت رفتیم. آن‌جا بهترین چیز برگرها را در تمام ایالت دارد. بابا می‌گذارد من رانندگی کنم‌. این کار مرا به دلشوره می‌اندازد. کامیونش را در طول جاده‌ای باریک و پرپیچ و خم می‌راندم. می‌ترسیدم به کناره‌ی جاده برخورد کنم، احساس می‌کردم تایر‌ها از لبه‌ی آسفالت به کناره‌ی خاکی می‌افتند‌.

بابا گفت: «‌خیلی خوب رانندگی می‌کنی.» «‌سمت راست وسطای جاده جای خوبی برای عکس گرفتنه، جایی که کامیونا وایسادن. اون‌جا وایسا، بهت خوش می‌گذره.»

دستانم خیس عرق بود، نزدیک بود به فرمان بچسبند. پرسیدم: «‌تازگی ها چه کارایی انجام داده‌ای؟»

سوالم به نظر می‌رسید مثل گفتگو با یک غریبه باشد. «هر کاری به علاوه‌ی ماهی‌گیری.»

بابا شیشه را پایین کشیده و آرنجش را روی آن گذاشت، باد موهای طلایی‌اش را روی بازویش می‌ریخت. «توی یه گاراژ کار می‌کنم.» امروز گرفته به نظر می‌رسید و می‌توانستم بوی الکل را از دهانش بشنوم. اگر اصلاً قصد حرف زدن ندارد، پس چرا به خودش زحمت داده تا بیاید من را ببیند. حالا بیرون از کشتزارها بودیم. انبارهای غله، زمین‌های کشاورزی و گاوهای تنبل و چاق را پشت سر گذاشتیم.

«برای بازی امشب می‌آیی؟» پرسش‌های من به اندازه‌ی کافی ساکت و بی‌صدا بود ولی باعث سکوتی می‌شد که احساس می کردی انگار یک جانور سیاه بزرگ در کامیون با ما است.

بالاخره بابا گفت «‌شاید.»

به اندازه‌ی کافی خوب نبود. حتی نسبتاً هم خوب نبود. سر چهارراه ایستادم. راهنمای سمت راست را زدم و منتظر ماندم تا کامیون نان بگذرد. «خوب، من ازت نمی‌خوام که شیوه‌ی زندگیت رو عوض کنی و یا هر چیز دیگه. این یه نمایش معرکه می‌شه، ما هفته‌ها برای اون تمرین کردیم‌. نمایش من، نیمه اول بازیه.» چیزی نگفت، به خودم گفتم خفه شو، خفه شو، خفه شو، ولی فقط کلمات بودند که از دهانم خارج می‌شدند و به گوشه‌ای می‌رفتند. «‌خودت می‌دونی که همه از دیدنت خوشحال می‌شن.» خندید. یک خنده‌ی کوتاه مثل عوعو کردن. «‌اونا خوشحال می‌شن تازه خاله جودی هم اون‌جاست و… »

«‌بریان. فکر نمی‌کنم اون از دیدن من خوشحال بشه. یه گوشه‌ای همین‌جا نگه‌دار.»

پیچیدم توی پارکینگ فروشگاه ماهی‌گیری و بابا در حالی که به سمت در فروشگاه می‌رفت، گفت منتظر باشم. مدت زمان طولانی گذشت و من مثل یک احمق آن‌جا نشسته بودم، عرق روی تی‌شرتم سرازیر شده بود. برگشت و انگار آبجو خورده بود. گفت: «‌نه، فکر نمی‌کنم بریان دوست داشته باشه منو ببینه، نمی‌تونم بگم اونو مقصر می‌دونم. اگه من جای بریان بودم، هیچ وقت نمی‌خواستم یکی مثل خودم اطرافم موس موس کنه.» با دست به شانه‌ام زد، یعنی باید راه بیفتیم.

احساس می‌کردم صورتم داغ شده. نه به خاطر این‌که آخر آگوست بود و نه به خاطر هوای داغ، اما واقعاً داغ بودم. داشتم می‌سوختم. او مجبور شده بود آبجو بنوشد فقط به این دلیل که به بریان فکر کرده بود؟ و به سرش نزده بود، شاید من این‌جا توی کامیون ذوب شوم؟ در حالی که صدای غیژ تایرها بلند شد از پارکینگ بیرون آمدم. بابا دسته‌ی صندلی را گرفت. «‌وایسا، هی بچه آروم باش.»

«جوش نزن، مثل دیوانه‌ها. اگر فکر می‌کنی خیلی سختته، اصلاً مهم نیست، واسه اومدن خودت رو زحمت ننداز.» بالای تپه‌ای رفتم و پایین آمدم، به چپ پیچیدم. «‌فکر نکن الان از ضربه‌ی روحی می‌میرم، در ضمن اسم من بچه نیست.» جاده به بستر رودخانه می‌رسید و به تندی به راست می‌پیچید. مجبور شدم خیلی سریع فرمان را بچرخانم و ترمز کنم‌. شن‌ریزه‌ها از زیر تایر‌ها به هوا بلند می‌شد. بابا پایش را روی پای من گذاشت و فرمان را گرفت.

کامیون یک دفعه به طرف پایین کج شد و به کنار جاده برخورد کرد، کامیون تقریباً روی دماغش بلند شد و دوباره روی زمین افتاد و با هر چهار چرخش بالا رفت. درست مثل اسب‌سواری. هیچ کار مفیدی از دستم بر نمی‌آمد، شانه‌های پهن بابا را گرفتم‌. تنها بوی تند عرقش را می‌شنیدم. دو متر جلوتر با برخورد به یک دیوار سنگی متوقف شدیم. قلبم تند تند می‌زد و گوش‌هایم گروپ گروپ صدا می‌کرد.

انتظار داشتم سرم نعره بکشد، اما فقط نفس عمیقی را بیرون داده و دنده را جا زد تا پارک کند. به عقب خم شد و روی صندلی خودش نشست، بعد از چند دقیقه به آرامی گفت: «به نظر می‌رسه تو خیلی بیشتر از یک نام خانوادگی از من ارث برده‌ای.»

باعث این خراب‌کاری من بودم. در کامیون را باز کردم و به حالت سکندری بیرون افتادم. به طرف مزرعه دویدم. نمی‌دانستم کجا می‌روم تا این‌که به حصارهای ریل راه‌آهن رسیدم. احساس تنگی نفس می‌کردم، قلبم تند تند می‌زد. فکر کردم اگر کنارم بیاید فحش خواهم داد. می‌خواستم به صورتش سیلی بزنم طوری که سرش روی شانه‌اش بچرخد. اما او فقط دست‌هایش را در جیب‌هایش گذاشت، آمد بالا، کنار حصار‌ها و روی آن نشست مثل یک گاوچران در فیلم‌های وسترن. تنها چیزی که احتیاج داشت، یک کلاه و چیزی برای جویدن بود.

«‌متأسفم.» این چیزی بود که او گفت‌. «‌حدس می‌زنم خیلی ازدست من رنجیدی.»

روی زمین نشستم. علف‌ها خشک و زبر و پاهایم را خراش می‌دادند. مثل جهنم تشنه بودم، از همه چیز خسته بودم و بیزار. «چرا برگشتی به خونه؟ اصلاً چرا این‌جا توقف کردی‌؟»

«‌یه همچین قصدی نداشتم». نگاهی به من کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت «‌نمی‌خوام احساساتت را جریحه‌دار کنم، بدتر از کاری که قبلاً انجام دادم، ولی این حقیقت داره. من فقط داشتم از یه تورنمنت در هندرسن ویل بر می‌گشتم، کامیون خیلی کار کرده بود و نیاز به تعمیر داشت. ادی هلی مشغول سرویسش بود. برای همین اومدم اون‌جا تا نگاهی به رژه بیندازم. انتظار نداشتم تو رو اون‌جا ببینم.»

پس این‌طور بوده، لعنتی. چقدر احمق و ساده بودم. ایستادم و گرد و خاک را از شلوارم پاک کردم. «خوبه حداقل حالا می‌دونم. فقط الان فکر می‌کنم باید خیلی زود به خونه برگردم.» برگشتم عقب سمت ماشین و روی صندلی جای مسافر نشستم. بابا دقیقه‌ای نگاهم کرد و بعد نشست پشت فرمان، کامیون را روشن کرد و به طرف خانه رفت. تایرها آسفالت را می‌بلعیدند و ما چهار پنج مایل را در سکوت رفتیم.

بعد از چند لحظه بابا پرسید چرا دوست داری در گارد پرچم باشی‌. گفتم: «‌این سبک زندگی منه. مثل یک خرچنگ واقعی.» بابا به سمت جاده‌ی تاکرزگرورد پیچید و برایم عجیب بود اگر این آخرین گفتگو بین ما می‌بود. نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم همه‌ی فشارها از وجودم خارج شوند. «‌گارد پرچم، واقعاً فقط برای یک چیز جالب است، احساس می‌کنم در حال انجام دادن یک کار سنتی خانوادگی هستم. می‌دونی که‌؟ خاله جودی، تو، مامان.» خنده‌ی بزرگی کرد و من احساس راحتی بیشتری. «‌البته مامان هیچ افتخاری بدست نیاورد، فقط فلوت می‌زد و… .»

«‌اوه، اون کارش رو خیلی خوب انجام می‌داد. یکی از باهوش‌ترین‌ها بود. به کالج رفت، مدرکش رو گرفت». غیر مستقیم نگاهی به من کرد «‌مامانت بهم گفت تو واقعاً در مدرسه کارت خوبه. خیلی خوشحالم که این رو می‌شنوم.»

نسیمی که از شیشه‌ی ماشین، تو می‌آمد موهایم را به هر سمتی پراکنده می‌کرد. با دست آن‌ها را به عقب جمع کردم و آرنجم را روی لبه‌ی شیشه تکیه دادم «‌واقعاً فقط دوست دارم پرچم تکان بدم. می‌دونی، ما همه با هم کار می‌کنیم تا همه چی درست انجام بشه. البته من هنوز خیلی خوب نیستم.»

«عالی می‌شوی» صاف نشست «‌فقط تمرین کن. تمرین کردن رو ادامه بده. چیزی که خیلی مهمه، بیشتر از استعداد، بیشتر از مهارت، اینه که چقدر دل به این کار بدی. همه چیز رو باید براش بدی و در درجه‌ی اول برای تیم خوب باشی.»

می‌دانستم درباره‌ی چه صحبت می‌کند. همه‌ی مردم شهر می‌دانند در آخرین دقیقه بازی لیگ قهرمانی زانویش شکست. دفاع تیم مقابل مرد قوی هیکلی بود و آن شب بابا را زده بود. میلیون‌ها بار آن را شنیده بودم -از خاله جودی، سرمربی گیلیلند، نیمی از بچه‌هایی که به مدرسه می‌آمدند و همه‌ی آدمایی که در آن بازی بودند. آخرین بازی شب، بابا توپ قاپ زد و نگه داشت، منتظر یک دریافت‌کننده بود تا توپ را به او پاس بدهد و خودش جا بگیرد، توپ را نگه داشت تا زمانی که خرس مرکز دفاع برای او دندان تیز کرد. زانویش در تکل شکست ولی پاس خوبی داد و آن‌ها بازی را بردند. بعد از آن بابا هیچ وقت فوتبال بازی نکرد.

بابا گفت «‌گاهی اوقات، باید قربانی بشی‌. می‌فهمی جی لی‌؟ بعضی وقت‌ها فقط این باید برات مهم باشه که تیم نتیجه بگیره و در آخر سر شاید گند زده بشه به کار خودت‌. حتی اگه مصدوم بشی.»

جلوی خانه نگه داشت و موتور را خاموش کرد‌. همان‌جا نشستم و به صدای غیژ کردن و آه کشیدن کامیون کهنه گوش دادم، بابا به طرف من چرخید، بازویش را عقب صندلی تکیه داد. کمی چشمانش را چروک کرد، یک چشمش نیمه‌بسته بود و در حال فکر کردن. بعد خیلی آرام گفت: «‌مامانت، اون زن باهوشیه‌. بهتر از من عمل کرد‌. همیشه این‌طور بود. سزاوار بهترین‌ها بود، ولی من، خراب کردم و کارهای احمقانه‌ای رو انجام دادم. واقعاً اون رو آزار دادم.» منتظرعکس‌العمل من ماند. «‌اونا باعث شدن تا من مرد بدی بشم، می‌بینی که؟ به همین خاطر خودم و همه‌ی گرفتاری‌هام از زندگیش کشیدم بیرون، سعی می‌کنم کارها بهتر انجام بشه، دور از اون می‌مونم. ولی خیلی به تو سر نمی‌زنم و این دوباره من رو یه آدم عوضی می‌کنه. خوب، پس من چی‌ام‌؟ یه آدم خوب؟ بد؟ تو می‌دونی‌؟ چون من قسم خوردم، مطمئنم نمیشه.»

مستقیم به او زل زدم، لبخند می‌زد. «خدای من، توخیلی شبیه مامانت هستی»، سرش را تکان داد «‌باشه.» «‌امشب اگه بتونم، برای بازی میام.»

«‌همه خوشحال میشن. همه‌ی اونا می‌گن…»

«‌این شهر همه کس نیست و برام مهم نیست اونا چی می‌گن. ولی سعی خودم رو می‌کنم که بیام.» چانه‌ام را نوازش می‌کند و عقب می‌نشیند، هر دو بازویش را عقب صندلی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد. «‌در مورد آخرین بازی من چیزی می‌دونی؟ شب بازی بود و هوا بارونی. یادم میاد که بارون رو از برابر نورافکن‌های زمین می‌دیدم، همه جا نقره‌ای و سرد بود. بارون چسبیدن توپ را سخت کرده بود. وقتی اون پاس را انداختم، توپ مارپیچ زیر نور در حرکت بود و همون‌جا تو آسمون موند، مثل این‌که از اول دنیا اونجا بوده باشه.» به دور دست‌ها خیره شد، چیزهایی رو می‌دید که من نمی‌توانستم ببینم. «‌اون یه تصویر قشنگ بود، جی لی‌. فقط یه تصویر قشنگ».

نمایش قبل از مسابقه مشکلی ندارد. ما کار زیادی نمی‌کنیم به جز این‌که یک قوس می‌سازیم تا بازیکنان از میان آن بدوند و بعد از آن پرچم مزین ستاره‌ای (‌پرچم ایالات متحده) را بالا می‌بریم و آهنگ مبارزه را می‌خوانیم. همه‌ی دخترها موهای‌شان را فرانسوی بافته‌اند. خاله جودی موهایم را با کلی اسپری پوشانده است به طوری که بدون صدای ترق تروق نمی‌توانم گردنم را تکان دهم. بابا را هیچ جایی نمی‌بینم.

مامان و بریان در جایگاه صندلی‌های ارزان نشسته‌اند. حتما حالا که سرشان را برای من تکان می‌دهند فکر می‌کنند از آمدن بابا ناامید شده‌ام. شاید من احمق هستم ولی یک چیزی توی قلبم می‌سوزد و می‌گوید منتظر باش، فرصت بیشتری به او بده.

ولی او خودش را نشان نمی‌دهد. برای نیمه بازی به خط می‌شویم و من می‌توانم خاله جودی، مامان و بریان را ببینم که روبروی زمین در فاصله‌ی چهل یاردی نشسته‌اند، همان‌طوری که به من قول داده بودند. بریان دوربین فیلم‌برداری را نگه داشته است و مامان پرچمی سه‌گوش را تکان می‌دهد. منظره‌ی قشنگی است ولی نمی‌توانم لبخند بزنم. خاله جودی در حال فریاد زدن چیزی است و من فقط می‌توان تصور کنم که چی می‌تواند باشد. «‌لبخند بزن، دختر! حرکات سریع خودت رو نشون بده».

به سمت زمین مسابقه رژه می‌رویم، در حالی که پرچم‌ها را تکان می‌دهیم، لبه‌های شال‌های‌مان بالا پایین می‌رود، سرهای‌مان بالاست. کار‌های تکراری‌مان را انجام می‌دهیم، به سمت بالا، چپ، چرخش، پایین، مارش، مارش، مارش. گروه در حال بازی قله راکی است و من آخر سر باید قبول کنم که پدر این‌جا نیست. به دور خود می‌چرخم، دو، سه، چهار. چرخش روی پاشنه و مارش، زانوهام بالا می‌آیند. این‌جا نیست، او نیامد، نتوانستم او را بیاورم. تک‌نوازی شیپور تاکرابرناتسی شروع می‌شود و فرصت دارم تا نفسی بگیرم و بعد به طرف چپ و راست می‌رقصم، طرف چپ کمان می‌شویم و شاخه‌شاخه. نسیمی بلند شده است و پرچمم موج می‌خورد و شلاق می‌زند. باید تمرکز کنم، هیچ شانسی برایم وجود ندارد تا یک بار دیگر بخواهم جمعیت را جستجو کنم. صدایی در گوشم در حال خروشیدن است و برای یک لحظه، همان‌جور که کیبر را بلند می‌کنم و پرچم را در هوا می‌چرخانم‌، در سرتاسر آن، آن را زیر نور کم‌رنگی در بین هزاران پرچم پرزرق و برق می‌بینم. گاهی اوقات، مامان می‌گفت، تو باید بگذاری آدم ها همان طور که دل‌شان می‌خواهد باشند.

پرچم موج می‌زند و زبانه می‌کشد، سایه‌اش در برابر نور‌افکن‌ها بر زمین افتاده است، با یک حرکت سریع دسته‌ی پرچم کف دستانم فرو می‌افتد، انگار که جزئی از من است. اشک‌هایم صورتم را خیس کرده ولی مهم نیست. من هنوز هم سرم را بالا نگه داشته‌ام.

(۱)- چوب پرچم برای تمرین کردن