فیروزه

 
 

نقد و بررسی رمانِ «مرد معلق»

سال بلو، یکی از نویسندگانِ برجسته و معاصر آمریکایی است. او در سال ۱۹۱۵ در کانادا به دنیا آمد و در شیکاگو بزرگ شد و در شهرهای مختلفِ آمریکا تحصیل کرد. او با داشتن ۱۸ اثر در کارنامه زندگی ۸۹ ساله‌اش، در سال ۲۰۰۵ از دنیا رفت. این نویسنده چیره‌دست آمریکا جوایز گوناگونی از جمله جایزه نوبل سال ۱۹۷۶ را از آن خود کرد.

رمانِ «مرد معلق» داستان «ژوزف» است که با همسرش «ایوا» زندگی می‌کند. او تصمیم می‌گیرد به ارتش آمریکا بپیوندد؛ ولی ارتش هفت — هشت ماهی او را علاف کرده و او یادداشت روزانه خودش را در این مورد می‌نویسد. مجموع این نوشته‌ها همین رمان «مرد معلق» است.

نگاه او در این رمان، نگاهی ضدِ قهرمانی است که با زندگی و ساختارهای زندگی به گونه‌ای مشکل دارد؛ دیگران او را تحقیر می‌کنند و او هم به آن‌ها با نگاه حقارت‌آمیزی می‌نگرد. او حتی همین نوشتن یادداشت‌ها را از دیدگاه مردم و اطرافیان خود نوعی خودبینی و کج‌سلیقگی و ضعف به حساب می‌آورد.(۱)

ژوزف، انسانی امروزی است که از این هستی خسته شده است و خودش از این دوران به جداسری و تمنایی یاد می‌کند. او انسانی است از این هستی بریده؛ انسانی که عواملِ هستی‌ساز او را له کرده‌اند و اکنون دیگر از همه جا مانده و به هیچ جا نرسیده است. انسانی که چون خاشاکی در هوا معلق مانده، نمی‌داند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت. او آن قدر سرگشته است که حتی نمی‌تواند کار بکند؛ چون کارکردن را نوعی حماقت می‌داند. هیچ ارتباط دوستانه‌ای با اطرافیانش ندارد؛ چون هر کدام به گونه‌ای از انسانیت خارج شده‌اند یا دنبالِ کارهای احمقانه سیاسی هستند؛ مانندِ دوستانِ پیشین خودش در حزب کمونیست که الان از او روی برگردانده‌اند یا هم‌چون مادر‌زنش که همواره او را بی‌کار و علاف خطاب می‌کند. برادرش آموس به هیچ وجه دوست‌داشتنی نیست؛ چرا که دنبال مال و منال دنیا است و چون ژوزف او را در این مسیر همراهی نمی‌کند او را از رده خانوادگی خارج کرده و با نگاه درجه دوم به او می نگرد. برادرزاده‌اش نیز او را گدا می‌خواند و می‌گوید گدا (یعنی ژوزف) هیچ حق انتخابی ندارد و نباید داشته باشد.

تنها مونس تنهایی او «ایوا»، همسرش است. ژوزف می‌گوید: «ایوا زن آرامی است. طوری است که رغبت نمی‌کنی با او حرف بزنی. ما دیگر درد دل نمی‌کنیم. در حقیقت مسائل زیادی هست که نمی‌توانم به او تذکر دهم.»(۲)

مشکل او در برقراری ارتباط با دیگران به اندازه‌ای است که حتی با همسرش نیز نمی‌تواند حرف بزند و درددل بکند؛ چرا که هیچ کس حتی ایوا هم او را نمی‌فهمد. ایوا به نظر او به ماشینی تبدیل شده که صبح سرکار می‌رود و شب برمی‌گردد. از انسانی که به ماشینی یا مقهور ماشین شده باشد، انتظار بروز احساسات و عواطف داشتن کار بیهوده‌ای است. این را خودِ ژوزف هم به نیکی دریافته است.

او دوستانی هم دارد؛ اما چه دوستانی! دوستانی که هم‌زبان و هم‌دل او نیستند. اگر بخواهد لحظه‌ای از عالم تنهایی‌اش بیرون بیاید، به آن‌ها پناه می‌برد و با آن‌ها چند گیلاس می‌نوشد؛ اما این‌ها از سر ناچاری است. او از این که با آن‌ها است بیشتر احساس غربت می‌کند و تنها دلیل بودن با آن‌ها فرار از خود و تنهایی است. اما در بودن با آن‌ها تنهایی و تعلیق‌اش رفع که نمی‌شود هیچ، حتی دچار ملال و بی‌هویتی نیز می‌شود و در این رهگذر، او انسان امروز است و او فریادی می زند انسان امروز تنها و «معلق» است.

پاسخ این پرسش‌ها که او چرا کار نمی‌کند و چرا از هر کاری که کرده سرخورده است?، را می توان در لابه‌لای فصل‌ها و سطرهای کتاب پیدا کرد. آری او خودش را گم کرده است. او با این که اهل مطالعه است و با کتاب‌های فلسفی و فلاسفه‌ای چون ارسطو و افلاطون آشناست، اما به دلیلِ این که انسانِ مدرن، هویت ندارد یا نمی‌تواند هویت خود را بشناسد، باز خود را انسانی گم‌شده می‌داند. او آزادی دارد؛ اما نمی‌داند چه‌گونه از آزادی‌اش استفاده کند: «راجع به کار فکر کرده‌ام؛ اما مایل نیستم بپذیرم که نمی‌دانم چگونه از آزادی‌ام استفاده کنم و مجبورم به دلیل نداشتن اندوخته به هر کار خفت‌باری تن دهم؛ به عبارتی به خاطر عوضی بودن».(۳)

او به همین خاطر و بدون این که دلیلش را بداند ناچار است هر صبح بیرون برود، قدم بزند و سرانجام به خانه برگردد. حتی دلیل نوشتن یادداشت‌های روزانه خود را نمی‌داند.

او برای خودش معشوقه انتخاب می‌کند؛ ولی باز از این که عشقی معقول داشته باشد ناامید است. او در واقع برای این معشوقه‌ای انتخاب کرده که هر گاه از همسرش بی‌زار شد به او پناه ببرد، یا دست کم احساس کند که پناه گرفته است.

او تمام کسانی که در این رمان از آن‌ها یاد کرده را دارای مشکل می‌داند. به نظر او همه از دم بیچاره‌اند: پدر، نامادری، همسرش، مادر همسر، پدر همسر، همسایه‌ها، مردمی که در خیابان هستند، مردمی که با آن‌ها برخورد می‌کند. برداشت او این است که همه آن‌ها با مشکل او، البته به گونه‌ای دیگر درگیرند.

او معلق است. کسی صدایش را نمی‌شنود، کسی برای حرف‌هایش ارزشی قائل نیست، حتی کسی به او توجهی نشان نمی‌دهد. با وجود این که بسیار تلاش می‌کند خودش را فردی آرام و رام جلوه دهد؛ ولی از آن‌جا که شخصیتی است که به لحاظ وجودشناسی مشکل دارد، عصیانگری را آغاز می‌کند. برادرزاده‌اش را به باد کتک می‌گیرد و پس از آن با صاحب‌خانه درگیر می‌شود و او را هم کتک می‌زند. و اگر نتواند با کسانی چون مادرزنش دعوا و بزن‌بزن راه بیاندازد، با طنز خاص خودش آن‌ها را تحقیر می‌کند، هم‌چنان که برادرش یا عموی زنش را به باد تمسخر می‌گیرد و آن‌ها را از این راه از میان برمی‌دارد و سرانجام از این که با این کارها (دعوا و مسخره کردن دیگران) از این تعلیق راحت می‌شود خوشحال است. او در بند تعلیق بودن را به آزادی موجود در بودن با دیگران ترجیح می‌دهد. او حتی آزادی خودش را در اسیر تعلیقات بودن می‌داند: «۹ آوریل، این آخرین روز غیرنظامی من است. ایوا وسایلم را جمع کرده است. می‌فهمم که دوست دارد موقع جدایی کمی اندوهگین باشم، به خاطر او هستم و از ترکِ وی متاسفم؛ اما از بابت چیزهای دیگر متأسف نیستم. پس از این مسئول کارهایم نخواهم بود. از این بابت سپاسگزارم. در اختیار دیگری هستم، رها از تصمیم‌گیری فسخ آزادی».(۴)

اگر از لحاظ فنی و تکنیکی به رمان توجه کنیم، می‌بینیم که از حیث روایتی و زاویه دید، از دقت و ظرافت ویژه‌ای برخوردار است. به نظرِ من، اگر نویسنده داستان را به شیوه دیگری بیان می‌کرد، شاید آن شکل و محتوا به هم می‌ریخت و آن چنان که باید، موفق نمی‌شد و با این زاویه نگاه به یادداشت‌های روزانه، خواننده، مستقیماً با شخصیت اصلی ارتباط برقرار می‌کند و او را آن‌چنان که هست می‌یابد و با او هم‌زبانی و هم‌دلی می‌کند. شخصیت‌پردازی در این رمان به مثابه در کنار هم چیدن تکه‌های نامبهم و سرگردانی است که اگر از این زوایه دید موجود در داستان استفاده نشود، امکان درک و دریافت آن شخصیت نیز وجود نخواهد داشت و آن باور ذهنی نویسنده القا نخواهد شد.

شیوه نگارش و روایتگری داستان در یک فضای مناسب، آن فضای «تعلیق» را به گونه‌ای به خواننده القا می‌کند و این از جنبه‌های قابل ستایش این رمان است.

هر رمانی عالمی را به خواننده ارائه می‌کند که زندگی و نگاه کردن در آن عالم، لذتِ معرفتی و زیباشناختی خاصی به انسان می‌بخشد. خوب است با این نگاه و باور، رمان «مرد معلق» را بخوانیم.

* نوشته‌ی سال بلو ترجمه‌ی منصوره وحدتی احمدزاده نشر اختران ۱۳۸۴


 

راه بندان

سرم را از پنجره بیرون می‌برم، داد می‌زنم: «هوی یابو بکش کنار!» حیوان سرش را تکان می‌دهد. به پنجره‌های رادیاتور خیره می‌شود. چند بار با کف دست می‌کوبم روی فرمان، صدای بوق بلند می‌شود. دستم را روی بوق نگه می‌دارم. الاغ راه می‌افتد و می‌آید طرفم. دست نگه می‌دارم تا به ماشین برسد. پوست حیوان، رنگ پرونده‌هایی است که سی سال تو بایگانی مانده باشد. لب‌هایش را می‌گذارد روی کاپوت و باز و بسته می‌کند. همین طور بوق می‌زنم.

دارم کلافه می‌شوم. بعد از آن همه درگیری تو اداره، لااقل آن‌جا حرف آدم را می‌فهمیدند. می‌خواهم هر چه زودتر به خانه برسم. دلم می‌خواهد پارچ آب یخ را خالی کنم روی سرم. انگار دارند سرم را از دو طرف با مته سوراخ می‌کنند. الاغ خودش را به جلوی ماشین می‌مالد. دیگر از هر چی ماشین و ترافیک است حالم به هم می‌خورد. از اداره و رئیس و هم‌کارها خسته شده‌ام. گاز می‌دهم و بوق می‌زنم. یکی داد می‌زند. سرم را بیرون می‌برم و بالا را نگاه می‌کنم. از پنجره‌ی آپارتمانی مردی به بیرون خم شده و دستش را در هوا تکان می‌دهد: «چه خبرته؟ سرمون رفت. این‌جا آدم زندگی می‌کنه ها!»

دلم می‌خواهد همه‌شان را مثل ته سیگار له کنم؛ همه آن‌هایی را که نمی‌گذارند آدم زندگی کند. گلشنی باشد یا جعفرلو، همه‌شان را، حتی بچه‌هایی را که بعد از ظهر توی کوچه فوتبال بازی می‌کنند و هوار می‌کشند. آخر چرا من نباید بتوانم داد بزنم. چرا نباید گزارش بدهم. مگر من رشوه گرفتم که باید از اداره بروم. انگار جلو کارشان را گرفته‌ام. ولی من که دارم کار خودم را می‌کنم.

دست می‌برم سمت دستگیره که در را باز کنم. پیرمردی می‌گوید: «خب بگیر عقب جونم. از یه راه دیگه برو». یک دستش را به عصا تکیه داده است و دست دیگرش را به دیوار. می‌گویم: «این حیوون راه رو بند آورده! چرا من باید عقب برم؟!». می‌زنم دنده یک و نیم‌کلاچ می‌کنم. ماشین به حیوان فشار می‌آورد. صدای هر دوشان در می‌آید. الاغ گردن می‌کشد. جلوتر می‌روم و باز هم جلوتر. ناله حیوان در میان صدای موتور گم می‌شود، بیشتر گاز می‌دهم. حیوان ذره ذره عقب می‌رود. درب خانه‌ای باز می‌شود. پیرمردی بیرون می‌آید. روی کتش به قدر سی سال گرد و خاک نشسته است. همان‌طور که زیپ شلوارش را بالا می‌کشد چوب‌دستش را در هوا تکان می‌دهد.


 

خوره

«خیلی دوسش داشتم اصلابه خاطر همین طلاقش دادم از بس دوستش داشتم راضی شدم طلاقش بدم. ‍لعنت به عشق که منو به این روز انداخت.» راننده تاکسی جوری نگاهم می‌کرد که انگار خل هستم. من هم دیگر حرفی نزدم، چه ربطی به راننده تاکسی داشت که چرا زنم را طلاق دادم، تقصیر خودمه که وقتی جلوی دادگاه سوار شدم گفتم برای طلاق آمده بودم. نمی‌دانم الان راحت شده‌ام یا نه، خیال می‌کنم راحت شدم. دیگر لیلا نیست تا حرصم بدهد، تا از دیدن سبک‌بازی‌هایش خودخوری کنم و هزار جور شک و دلهره بریزد توی دلم. راننده جلوی در ساختمان‌مان نگه می‌دارد. به آپارتمانم در طبقه یازدهم می‌روم، آپارتمانم حالا دیگر آپارتمان من شده؛ جایی که تا مدتی پیش آپارتمان ما بود. توی سالن، لباس‌هایم را در می‌آورم و مستقیم می‌روم حمام، دوش آب سرد می‌گیرم. حس می‌کنم حالم جا می‌آید. زیاد زیر آب می‌مانم. وقتی بیرون می‌آیم ساعت یک ظهر است. خیلی وقت است اشتها ندارم ولی از روی عادت در یخجال را باز می‌کنم. یک تکه کالباس بر می‌دارم و می‌روم توی سالن و بدون نان می‌خورمش، تلویزیون را با کنترل روشن می‌کنم. می‌زنم کانال یک و بعد دو، و سه و چهار و پنج. چیز به درد بخوری ندارد. ولی می‌گذارم روشن بماند و آگهی بازرگانی پخش کند. خانه سوت و کور شده، آن وقت‌ها زمانی که هنوز کارمان به دعوا نکشیده بود لیلا آن‌قدر شلوغ بود که بیشتر روزها اصلا تلویزیون در خانه‌مان روشن نمی‌شد. ولی چند ماه اخیر سرش را به کارش گرم می‌کرد، می‌فهمیدم که کار بهانه است و حوصله‌ی من را ندارد ولی نشان می‌دادم که برایم مهم نیست، چقدر سخت بود، بی توجهی لیلا داشت خفه‌ام می کرد. گاهی می‌خواستم بغلش کنم و آنقدر فشارش بدهم تا جزئی از من شود، اما نمی‌شد. لعنت به شیطان که مدام وسوسه‌ام می‌کرد. لیلا هم مقصر بود، حتی بیشتر از من. اگر رفتارش را درست می‌کرد که شیطان وسوسه‌ام نمی‌کرد. اگر هم وسوسه‌ام می‌کرد در من اثر نداشت. لیلا اگر آن‌قدر با همکارهای مردش صمیمی نمی‌شد اگر آن‌ها مدام برایش زنگ نمی‌زدند اگر جلوی آن‌ها آنقدر کرکر نمی‌خندید، مگر مرض داشتم که باهاش دعوا کنم یا بهش شک کنم. توی این یکی دو سال اصلا آرامش نداشتم. هر وقت از خانه بیرون بودم فکر می‌کردم یک مرد غریبه توی خانه است. به خانه که می‌آمدم هی بو می‌کشیدم تا شاید بوی سیگار یا بوی یک عطر جدید بشنوم. بعد دقیق می‌شدم به چشم‌های لیلا؛ می‌خواستم ببینم آیا ته‌مانده آرایش در چشم‌هایش هست یا نه. هیچ وقت برای من آرایش نمی‌کرد، ولی وقتی می‌خواست برود سر کار یک ساعت جلوی آینه به خودش می‌رسید. طبیعیه که شک کنم ولی با این همه دوستش داشتم، خیلی زیاد، اگر دوستش نداشتم طلاقش نمی‌دادم، می‌کشتمش مثل رضا که وقتی فهمید زنش با یکی ریخته رو هم یک روز بردش توی حمام و سرش را کرد توی وان و آن‌قدر نگه داشت تا زن بیچاره خفه شد. ولی من فقط لیلا را طلاق دادم حتی یک سیلی هم بهش نزدم. البته اعتراف می‌کنم چند بار به سرم زد که مثل رضا مرد باشم و کارش را یک‌سره کنم ولی دلم نمی‌آمد خیلی خاطرش را می‌خواستم. عشقم بود. یک روز توی آشپزخانه بود که بهش گفتم می‌خواهم طلاقت بدهم. اول فکر کرد شوخی می‌کنم. خندید. گریه‌ام گرفت. گفتم که به او شک کرده‌ام . شک دارد خفه‌ام می‌کند. همیشه فکر می‌کنم که با یکی رابطه دارد. بارها او را توی اتاق خواب با یک مرد، یکی از همکارانش تصور کرده‌ام و پشتم لرزیده است. همه این حرف‌ها را همان طور که سرم روی سینه‌اش بود گفتم و حس کردم که با هر کلمه‌ام بدنش سرد و سردتر می‌شود . آن‌قدر سرد شد که لرزم گرفت و پناه بردم به دوش آب گرم. حتی زیر دوش هم می‌لرزیدم. از حمام که در آمدم دیدم دارد گریه می‌کند. دلم برایش سوخت و برای این‌که فکر نکند دیگر دوستش ندارم گفتم: «ببین لیلا من هنوز دوستت دارم هنوز برایم عزیزی و الا طلاقت نمی‌دادم، می‌کشتمت.» از خانه زد بیرون. خواستم مانعش شوم ولی نتوانستم. رفت. بعدها با وساطت فامیل‌ها آمد. یکی دو سال با هم زندگی کردیم. زندگی که نه، جنگ بود. زهرمار بود. یک پای‌مان دادگاه بود و یک پای‌مان خانه فامیل‌ها تا برای‌مان وساطت کنند. ولی نشد. لیلا برایم مثل غذای دست خورده شده بود. دیگر به دلم نمی‌چسبید. دیگر نمی‌توانستم به رویش بخندم. دیگر محرم اسرارم نبود. ولی هنوز دوستش داشتم. طلاقش دادم تا برود و هر غلطی که دلش می‌خواهد بکند. فکر کردم اگر مزاحمش نباشم بهتر است. می‌ترسیدم که اگر باز هم باهاش زندگی کنم یک روز صبح شیطان وادارم کند که بکشانمش توی حمام و سرش را بکنم توی وان و خفه‌اش کنم. خدا می‌داند که فقط به خاطر عشق طلاقش دادم.


 

بازی آخر بانو

«بازی آخر بانو» را بلقیس سلیمانی نوشته و انگار یک جایزه ادبی هم گرفته، اما تا ملاک و معیار جوایز ادبی کشور ما این طور مبهم باشد به هیچ جایزه‌ای نمی‌توان اعتماد کرد. بگذریم، بلقیس در این رمان، زندگی گل‌بانو را از نوجوانی، وقتی در روستا زندگی می‌کند، تا زمانی که سر از میز استادی دانشگاه تهران درمی‌آورد روایت می‌کند. روایتی که گاه بسیار جذاب و گیراست. این رمان به نظرم کار متوسطی است با نقاط قوت و ضعف، و همان‌قدر که خوب شروع می‌شود بد تمام می‌شود و… باز هم بگذریم نقد باشد برای بعد. الان فقط قصد معرفی این اثر را دارم. زندگی پرپیچ و خم گل‌بانو، تغییرات فیزیکی و روحی او در طول داستان، پیشرفت قدم به قدم فکری‌اش و… خواندنی است. به خصوص شخصیت زنانه گل‌بانو که خیلی خوب درآمده یک زن روشن‌فکر با تمام اداها و تکیه کلام‌های روشنفکری که شاید از شخصیت خود بلقیس چندان دور نباشد، نمی‌دانم شاید هم باشد. اگر این رمان را بخوانید شاید به این نتیجه برسید که یک اثر پست مدرن است یا بعضی از مولفه‌های پست مدرن را دارد.


 

دنیای واژگون سالینجر

یکی از مفاهیمی که در داستان‌های مدرن و پسامدرن، بیشتر مورد توجه قرار گرفته است نگاه انسان‌ها به دنیا و جامعه‌ی پیرامون خودشان است. و این همان تصویری است که جورج دیوید سلینجر، نویسنده‌ی آمریکایی تلاش کرده است برای ما ایجاد کند و باید گفت موفق شده است. جنگل واژگون در واقع داستانی است که جهان‌بینی یک انسان را برای خواننده تشریح میکند. در این داستانها، شخصیتها، نقش اقشاری از جامعه را برای ما بازی میکنند که مجموعه این نقشها، دو جهان و دو جامعه را برای ما تصویر میکند. برای مثال کورین که می‌توان گفت شخصیت اصلی داستان است شخصی است با خاطرات کودکی ارزشمند که در پی همان خاطرات، به دنبال زندگی سالم و ایده‌آل خویش می‌گردد و تصور میکند که آن را در وجود کودکی‌اش، ریموند خواهد یافت. کورین، انسانی است با نشاط که برای رسیدن به هدف خود خسته نمی‌شود و حتی ?? ماه جست و جو را تحمل میکند تا زندگی گمشده خویش را پیدا کند. او به دنبال علایق جنسی خود نیست بلکه بر عکس در این زمینه بسیار سخت گیر است تا جایی که تنها یک بار به «پت» اجازه بوسیدن میدهد. به کسی علاقه دارد که دوستش ندارد و در عوض به «وینر» که دوست دار اوست علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. او هیچ وقت روی توانایی‌های خود حساب نمی‌کند و درست به همین دلیل نمی‌تواند بر شخصیت ریموند حکومت کند ریموند هم که شخصیتی رئیس محور است و همیشه به دنبال یک رئیس و حاکم برای خود می‌گردد به همین دلیل، از کورین می‌بُرد. اما همین ریموند وقتی با بانی روبرو می‌شود چون احساس می‌کند رئیس دلخواه خود را پیدا کرده است مجدوب او میشود. او شخصیتی سرد و سیاه است که بسیار رنج کشیده است و البته رنج کشیدن را دوست دارد. نویسنده در صدد است شخصیتی پاک یعنی کورین را در مقابل جهان پلید اطرافش قرار دهد و این جهان پلید، همان جنگل واژگونی است که همه چیز در آن وارونه است. برای نمونه، ریموند و بانی هر دو زندگی‌شان را رها میکنند و یک زندگی کثیف را شروع می‌کنند و وقتی کورین می‌خواهد به ملاقات آنها بیاید نه تنها نمی‌ترسند بلکه خوشحال می‌شوند. در این داستان، فضایی سرد، خشن و خشک حاکم است و البته به خاطر اینکه فضای بعد از جنگ جهانی است طبیعی است که تا حدودی سیاه نیز باشد. نویسنده بیشتر از آنکه به پرداخت صحنه اهمیت دهد، خلاصه برای روایت داستان استفاده میکند و این درنگاه اول نقص داستان به حساب می‌آیند. مثل صحنه فرار ریموند و بانی که بسیار سریع روایت شد ولی ممکن است این کار، اثر استفاده از راوی منحصر بفرد این داستان باشد. راوی داستان به ظاهر دانای کل است ولی در واقع یکی از شخصیت‌های داستان (وینر) است که برای ما قصه را تعریف میکند. و این یکی از همان تکنیک‌های داستان پسامدرن است که داستان از کاکرد اصلی‌اش خارج می‌شود. مثلاً راوی در وسط داستان نقاب خود را بر می‌دارد و خود را معرفی میکند راوی چون خود به کورین علاقمند است تنها قسمتهایی از داستان را که مربوط به کورین است صحنه پردازی میکند و بقیه را از طریق خلاصه روایت میکند. قسمت عمده‌ای از شخصیت پردازی داستان، بوسیله گفت و گوها انجام می‌شود. شخصیت بانی که بسیار راحت دروغ می‌گوید از طریق دیالوگ خود و شوهرش معلوم می‌شود و حتی شخصیت ریموند و مادرش و یا کورین هم از این راه روشن می‌شود. زبان داستان، زبانی رسا با توصیفات مبتکرانه و تصاویر بدیع است که به خوبی فضای داستان را منتقل میکند ولی ایرادی که به طرح داستان می‌توان وارد کرد این است که برای علاقه شدید کورین به ریموند، هیچ دلیل قانع کننده‌ای در طول داستان ذکر نشده است.


 

من، تنها یک گورکن بودم

زود شناختمش. هنوز همان پیرهن قرمز تنش بود که از بس چرک شده بود، حتی باد هم نمی‌توانست تکانش دهد. پیرهن خشک شده بود و قالب پستی و بلندی‌های تنش.

زیاد بودند. چه قدرش را نمی‌دانم. صد نفر … هزار نفر … ده هزار نفر؟ نمی‌توانم بگویم چه قدر. اما زیاد بودند. بیشتر از آن که بشود در آن گودال جاشان کرد. وقتی همه را زا کامیون‌ها ریختند پایین، سلمی را شناختم؛ وقتی با صورت خورد زمین تا بلند شد پیلی‌پیلی خورد و دوباره افتاد. چشم‌هاش بسته بود.

من ساکت ایستاده بودم و کاری نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم کاری بکنم. گفتم که، من بی‌تقصیر بودم. اصلاً کاره‌ای نبودم. وقتی رئیس شرکت آمد سراغم و من مَست و لایعقل رفتم دم در، چه می‌دانستم می‌خواهد بگوید «همین حالا باید بیایی سرکار.» وقتی هم که با تعجب پرسیدم « آخه این وقت شب؟! » با اشاره به من فهماند که نباید بیشتر سوال کنم و نکردم. حتی وقتی جیپی که جلوی لودرم حرکت می‌کرد، پیچید توی خاکی و کیلومترها در تاریکی پیش رفت، چیزی نگفتم. رئیس شرکت گفته بود «حزب بعث» و من یک آن خودم را از طناب دار آویزان دیده بودم. ولی من اهل سیاست نبودم. با مبارزین و شورشی‌ها همه کاری نداشتم. وقتی سلمی را با پدر و مادرش گرفتند، همه می‌دانستند کسی با من کاری ندارد. با این که هر چند وقت یک بار می‌رفتم خانهٔ پدر سلمی، اما اهل انقلاب و این کارها نبودم. من می‌رفتم که بگویم دخترش را دوست دارم و او نمی‌تواند مانع من بشود. همهٔ ارتباط ما همین بود. همه می‌دانستند «باسم» چیزی از سیاست سرش نمی‌شود. سلمی هم سرش نمی‌شد. او و مادرش را به خاطر پدرش گرفته بودند. شش ماهی می‌شد. سر و صداها دیگر خوابیده بود. اما از آنها خبری نبود. مثل خیلی‌های دیگر.کارم شده بود عرق خوردن. بیشتر و بیشتر می‌خوردم تا از فکر آن دختر راحت شوم. اما فایده‌ای نداشت وقتی مست می‌شدم سلمی می‌آمد. چرخ می‌زد و می‌خندید. برایم می‌رقصید و بدنش را می‌لرزاند … همین که خورد زمین، همه بدنم لرزید. اما از ترس افسر پشت سریم تکان نخوردم. همه را خواباندند توی گودال. گودال را من کنده بودم.

اولش نمی‌دانستم چرا دارم زمین را گود می‌کنم. چند متری که کندم، گفتند خیلی بیشتر؛ و من بیشتر کندم. شده بود اندازهٔ یک دره. من بودم و یک رانندهٔ دیگر و هر دو مثل سگ کار می‌کردیم. بعد کامیون‌ها آمدند و همه را ریختند پایین. من نمی‌فهمیدم معنی این کارها چیست. دوست هم نداشتم بدانم. می‌خواستم توی حال خودم باشم.

آن همه آدم را که روی هم خواباندند کف گودال، بازگشتم پیِ سلمی و پیداش کردم. عبای پیرزنی صورتش را پوشانده بود. باد که آن را کنار زد دیدمش. از هیچ کس صدایی در نمی‌آمد. حتی از بچه‌ها. انگار همه مرده بودند. مثل من که مجسمه شده بودم سرجایم. وقتی نخواستم رویشان خاک بریزم، تهدیدم کردند که اگر دستورشان را اجرا نکنم با همان‌ها دفن می‌شوم. شما بودید چه کار می‌کردید؟ می‌خواستید فرار کنم؟ یا چه می‌دانم قهرمان بازی؟ من اهل این کارها نبودم و نیستم. این را حتماً آن‌ها هم فهمیده بودند که برای این کار انتخاب شده بودم. قبل از آن شب شنیده بودم بعضی راننده‌ها را نیمه شب برای کار می‌برند بیرون شهر . اما نمی‌دانستم چرا. به هر حال اگر من هم نمی‌کردم آن یکی راننده می‌کرد.

لودر را بروم طرف سلمی و سعی کردم روی او کمتر خاک بریزم. اما آنها مجبورم کردند هر چه خاک خالی کرده بودم بریزم رویشان. کار که تمام شد، آن جا یک تپه درست شده بود. تپه‌ای که قبلاً نبود.

پیش خودم می گفتم کاش سملی بتواند از بالای سرش نقبی بزند و فرار کند. خوشحال بودم که چشم‌هاش بسته بود و نتوانسته بود مرا ببیند. اگر فرار می‌کرد، به او پناه می‌دادم. این طوری می‌توانستم همه چیز را جبران کنم …

تانکرهای گازوئیل که آمدند، من هم از فکر و خیال بیرون آمدم. گازوئیل‌ها را ریختند روی تپه. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. همان‌طور که نشسته بودم، سرم را می‌کوبیدم به فرمان و زار می‌زدم. الآن که فکرش را می‌کنم، احساس می‌کنم آنها برای زجرکش کردنم من را زنده گذاشتند.

این طور با غیظ و کینه به من نگاه نکنید. اگر من با پای خودم نمی‌آمدم پیش شما و اعتراف نمی‌کردم از کجا می‌توانستید بفهمید آن همه آدم کجا غیبشان زده. تازه اگر من نبودم، کی هر چند ماه یک بار پنهانی می‌آمد این جا و می‌نشست برای همه فاتحه می‌خواند. من تنها یک گورکن بودم. کدام گورکن را دیده‌اید که برود سر قبرهایی که کنده بنشیند و فاتحه بخواند. اما من می‌آمدم آنجایی که سلمی خوابیده بود می‌نشستم و از او می‌خواستم که مرا ببخشد.

اگر با من کاری نداشته باشید، می‌گویم چرا الآن دیگر این جا یک تپه نیست. باور کنید من بی‌تقصیر بودم. گورکن باید قبری را که پرکرده خوب بکوبد تا بوی مرده‌ها همه جا را پرنکند. مخصوصاً اگر یکی با تفنگ پشت سرش ایستاده باشد.


 

جنگل واژگون

«نه سرزمین هرز، که بزرگ جنگلی واژگون شاخ و برگ‌هایش همه در زیر زمین»

داستان‌های سالینجر، بیشتر اوقات با نوعی پیچیدگی و رمز آمیزی آمیخته است. در واقع داستان‌های او بی‌ارتباط با زندگی اسرار آمیز او نیست. نویسنده‌ای که از بین ۳۱ اثرش تنها برای چاپ ۹ مورد آن، رضایت داده است. «جنگل واژگون» نیز از آن دست نوشته‌هایی است که بدون رضایت او چاپ و حتی ترجمه شده است. اما در مقابل، آن‌قدر این داستان زیباست که نمی‌توان از خواندن آن صرف نظر کرد. اگرچه صفحه ابتدایی داستان، با نامه «گودین» آغاز می‌شود ولی اصل قصه داستان با همین شعری شروع می‌شود که در ابتدا آوردیم.

برخلاف بسیاری از داستان‌های مدرن و برخی از داستان‌های همین نویسنده، این داستان از قصه بسیار جذابی برخوردار است. «کورین» دختری است که از کوچکی به پسرکی به نام ریموند علاقه‌مند می‌شود و با وجود جدایی چندین ساله‌ای که بین آن‌ها می‌افتد از تلاش برای پیدا کردن پسر آرزوهایش ناامید نمی‌شود. هرچه پیشتر بروید بیشتر علاقه پیدا می‌کنید صفحه بعد را بخوانید.

نکته جالب توجه دیگر، زبان دقیق، تصاویر تازه و زیبا و زاویه دیدی متفاوت و البته عجیب است. اگرچه ظاهر داستان با «دانای کل» روایت می‌شود ولی در بین داستان متوجه می‌شوید راوی یکی از شخصیت‌های قصه است.

در این داستان ۹۰ صفحه‌ای، نویسنده دو جهان متضاد را به شما معرفی می‌کند. طوری که شاید در پایان داستان تصمیم بگیرید جای یکی از شخصیت‌های داستان باشید.


 

نویسندگان ما به حق مهجورند

داستان های ما ترجمه نمی‌شود. انگار کسی آن طرف دنیا دوست ندارد آنها را بخواند، نویسنده‌های ما خارج از مرزهای جغرافیایی ایران ناشناس‌اند و هیچ وقت جایزه ادبی نگرفته‌اند، بله قبول دارم چند نفری که تعدادشان از انگشتان دست هم کمتر است شناخته شده‌اند و آثارشان ترجمه شده است اما وضع بیشتر نویسندگان ما چیزی است که گفتم و همیشه این سوال برایم مطرح بود که چرا چنین است.

جوابی که این روزها برای این سوال قدیمی پیدا کرده‌ام این است که آثار نویسندگان ما آن سوی دنیا خوانده نمی‌شوند چون فیلسوف نیستند، آری نه نویسندگان‌مان فیلسوف‌اند و نه فیلسوفان‌مان نویسنده. واضح‌تر بگویم داستان‌های ما خالی از اندیشه‌اند، نویسنده‌های ما حرفی برای گفتن ندارند جز همان حرفهای نخ‌نما شده همیشگی که از پزهای روشنفکری‌شان نشأت گرفته. یک حرف انسانی که از ذهن و جان نویسنده تراوش کرده باشد می‌تواند داستان را جهانی کند و همه می‌توانند با آن داستان ارتباط برقرار کنند، فرقی نمی‌کند در تهران باشند یا نیویورک.نویسنده امروز، اگر می‌خواهد اثرش خوانده شود باید بخواند و بیندیشد. باید به یک نوع نگاه به انسان، هستی، زندگی، مرگ، خوبی، بدی، زیبایی، تنهایی، اجتماع و … برسد که برای خودش باشد و آنقدر عمیق، که از جانش برآید تا بر جان مخاطب بنشیند.

نویسندگان خارجی پرطرفدار در کشور ما، در تمام دنیا محبوبند. همهجا راجع به آثارشان بحث شده و در شرح و تفسیر هر داستانشان چندین کتاب و مقاله نوشته شده است. در واقع، حرفی که میزدند آنقدر بزرگ بوده که ارزش بحث کردن داشته باشد. برای نمونه، زندگی تولستوی را بخوانید؛ او بر اساس اعتقاداتش زندگی می کرد و می نوشت. زمانی که اخلاقگرای افراطی شد تمام آثار قبلی اش را از بین برد و سبک نوشتنش و نیز موضوعات مورد علاقه اش به طور کلی تغییر کرد. پیداست که او به انسان و رسالتش فکر کرده و درست یا نادرست، به نتیجه ای رسیده است، یا کسان دیگری چون کافکا، سارتر، کامو و …؛ اینان قبل از این که نویسنده باشند فیلسوف بودند و نوشتههاشان بازتاب اندیشههای فلسفیشان است.

اما بسیاری از نویسندههای ما انگار حال فکر کردن ندارند، درباره هر چه به ذهنشان برسد مینویسند، در حالی که هنوز خودشان آن موضوع را به درستی نمیشناسند و یا حداقل برایشان درونی نشده، و تا اینگونه است نباید توقع داشت، کسی که آنسوی دنیاست، اثر ما را بخواند. واقعا حدیث نفس ما چه چیزی به او میدهد؟! وقتی اون با خواندن اثر ما به فکر فرو نمیرود و حرف ما برایش نامفهوم است، چرا بایدسراغ ما بیاید؟ تا امروزنیامده، بعد از این هم نخواهد آمد.


 

نقد داستان «کشتار»

کشتار داستان عشقی است که با یک نگاه آغاز می‌شود، اوج می‌گیرد و در نهایت با نامه‌ای به پایان می‌رسد. اما این بار، زن شخص آسیب پذیر در داستان نیست بلکه این مرد است که مصیبت‌های این عشق را تحمل می‌کند. کشتار داستانی است بر پایهی نامه‌های دو عاشق به هم.

خلاصه داستان:

یوسف نویسنده ای است گمنام که در مسیر مشهد – تهران با دختری به نام مونس در کوپه قطار آشنا می‌شود.

یوسف و مونس در تهران از هم جدا می‌شوند. دو هفته بعد مونس نامه‌ای به نویسنده جوان می‌نویسد و از او برای تهیه کتابی کمک می‌خواهد. این اولین نامه‌ای است که بین این دو، رد و بدل می‌شود و در نهایت این محبت به صورت عشقی آشکار روی کاغذهای نامه نوشته می‌شود.

مونس و یوسف در این نامه نگاری‌ها به این نتیجه مشترک می‌رسند که علی رغم میل خود باید این عشق را فراموش کنند و زندگی را بدون یکدیگر ادامه دهند.

پایان داستان، چهار سال بعد اتفاق می‌افتد. مونس نامه ای به یوسف می‌نویسد و او را برای عروسی خود دعوت می‌کند، اما پاسخش را یوسف از یک آسایشگاه روانی برای او می‌فرستد.

داستان «کشتار» مصطفی مستور از جمله داستان‌هایی است که هم، ساختاری استوار و هم درونمایه‌ای متین دارد. در ادامه، نگاهی ساختاری و محتوایی به این داستان خواهیم داشت:

این داستان از جمله داستان‌های بدون زاویه دید است. به این معنا که نویسنده عنصر راوی داستان را حذف کرده تا خواننده احساس نزدیکی بیشتری با داستان بکند؛ در واقع به این حس برسد که انگار خود، روایت کننده داستان است.

شخصیت پردازی در داستان، بار مهمی را بر دوش دارد. شخصیت های داستان «کشتار» به خوبی پرداخت شده اند و برخی به اقتضای نیاز داستان در حد یک تیپ باقی مانده اند.

شخصیت‌های اصلی: یوسف و مونس.

گاهی نویسنده برای پرداخت یکی از این دو شخصیت‌از کلام دیگری استفاده میکند؛ مانند قسمتی از نامه مونس: «چشمم به جوان بیست و چند ساله‌ای افتاد که داشت روزنامه می‌خواند.» (نامه ششم) و گاهی هم از بیان غیر مستقیم، مانند عنصر زبان بهره می‌برد: «کیمرام می‌گوید اگر دوش نگیریم شیتان‌های توی کله‌مان شروع می‌کنند به سر و سدا. می‌گوید صردرد ما به خاطر سر و سدای شیتان‌ها است.» (نامه آخر)

شخصیت‌های فرعی داستان هم به اندازه احتیاج داستان پرداخت شده‌اند:

استاد ادبیات مونس: تیپ. اطلاعاتی نداریم. یونس (برادر مونس): تیپ. دانشجوی دانشگاهی در تهران.

پدر مونس: تیپ. فردی سیگاری که روی خانواده اش تعصب دارد.

نامزد یوسف: تیپ. در یک تصادف کشته شده.

مادر مونس: تیپ. محرم راز مونس.کامیاب: تیپ

. ناشر کتاب.

دکتر کیمرام: تیپ، اطلاعاتی نداریم.

نویسنده در شخصیت پردازی شخصیت‌های اصلی، از چینش نامه‌ها هم استفاده کرده است. نامه‌های پشت سرهم و متعدد مونس به یوسف در ابتدای کار و پاسخ‌های با فاصله یوسف به آنها نشان دهنده احساسی است که بعد‌ها یوسف آن را اینگونه بیان می‌کند: «تنها چیزی که از عمق جان احساس می‌کنم این است که باید هرچه زودتر تمام‌اش کنم. دلم می‌خواهد آن را در همین اوج و زیبایی و پاکی تمام کنم.» (نامه یازدهم)

یوسف از همان آغاز، درگیر عشق مونس بود. بی پاسخ ماندن نامه‌های مونس نشان دهنده چیزی است که یوسف از آن به پاکی و زیبایی می داند. در حقیقت ترس از پایان یافتن این زیبایی و پاکی یوسف را از پاسخ دادن به نامه های مونس باز می دارد.شاید اولین چیزی که پس از پایان داستان خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد، پی آمدهای متفاوت پایان این عشق برای مونس و یوسف است. یکی گویی همه چیز را فراموش کرده و طرف مقابلش را با همان القاب روز آشنایی خطاب می‌کند (جناب آقای یوسف سرمدی، نویسنده و هنرمند گرامی)،

و دیگری از شدت رنج و ناراحتی در آسایشگاه روانی بستری است. جالب‌تر آن که در بیشتر داستان‌های عشقی، رنج دوری و محنت فراق بر دوش زن بوده و او به عنوان نقطه آسیب پذیر داستان شناخته می‌شده اما در اینجا ورق برگشته و زن بار رنج گذشته را فراموش کرده و اکنون در آستانه خوشبختی قرار دارد و مرد است که آوار فراق بر سرش خراب شده.

در میانه داستان متوجه می‌شویم، یوسف نامزدی داشته که او را در تصادف رانندگی از دست داده است و همین باعث فرار او از عشقی تازه می‌شود: «بعد او را نمی‌خواهم، یعنی نمی‌توانم دوباره عاشق شوم. گویی کسی به من می‌گوید سرانجام این عشق هرچه باشد وصل نیست.» (نامه نهم) در نامه‌ی دیگری به مونس می‌گوید: «اگر یک قدم دیگر جلو برویم همه پاکی و صداقت این دوست داشتن را از دست خواهیم داد. می‌دانم کار دشواری است. برای هر دومان دشوار است اما باید تمامش کنیم.» (نامه یازدهم) چرا یوسف باید چنین فکری بکند. یوسف در نامه‌های خود صریحاً به مونس می‌گوید که دوستش دارد و نه یک دوستی ساده که یک محبت از عمق وجود. پس یوسف می‌تواند بار دیگر عاشق شود (که می‌شود) اما چرا از وصل هراس دارد؟ چرا فکر می‌کند صداقت عشق در دوری از معشوق است؟ کسی که عشقی را در گذشته از دست داده شاید به سختی بتواند جایگزینی برای آن پیدا کند اما وقتی معشوق جدیدی را پیدا کرد این بار به سادگی او را رها می‌کند؟

این‌ها سوال‌هایی است که خواننده پس از داستان به دنبال پاسخی برای آنها می‌گردد اما پاسخی پیدا نمی‌کند.


 

بخواب

سرم رو بردم جلو و گوشم را چسبوندم به دهانش. خیلی آهسته حرف می‌زد. در واقع هیچی نمی‌شنیدم ولی از لحن کلامش فهمیدم که قصد دارد نصیحتم کند. تمام بدنم را گوش کردم و می‌خواستم بشنوم. همین طور گوشم رو نزدیک‌تر می‌بردم. اگر به همین منوال ادامه می‌دادم تا چند لحظه بعد گوشم داخل دهانش می‌شد ولی هیچ چیز نفهمیدم. حتی یک کلمه. فقط پچ پچ با لحن نصیحت. او همچنان لبهایش رو به هم میزد و پچ پچ میکرد. آهسته کنار گوشش گفتم: «یک کم بلندتر حرف بزن تا من نصیحتت رو بشنوم. آخه این چه نصیحتیه که تو میکنی و من نمیشنوم» خندید. صدایش را کمی بلندتر کرد و کاملاً رسمی گفت: «من در بستر مرگم اندرزم به تو این است که تو نیز بمیر، نمی دانی که مرگ چه زیباست، شیرینی اش را یواش یواش حس می‌کنم» هم از این نوع حرف زدنش خنده ام گرفته بود و هم از حرفی که زد. سر به سرش گذاشتم: «تو پیری عمو، ما اول راهیم هنوز، چرا من بمیرم؟ گفت: «بمیر که در جوانی هیچ چیز مثل مرگ شیرین نیست» این بار خندیدم. نتونستن جلوی خودم را بگیرم. مثل خودش اما با خنده گفتم: باشد، تو که داری می‌میری به ملک الموت که نزدت آمد بگو تا مرا هم قبض روح کند» لبخندی زد و مثل یک خان واقعی گفت: «باشد» من هم آرام خنده ایی کردم.

تا الان سرش پایین بود. خیلی آرام سرش را بلند کرد و خیلی سرد به من نگاه کرد. بی حال و شمرده شمرده مثل نشئه ها گفت: «پس بلند شو وضو بگیر و بیا کنار من بخواب» یک مرتبه سرم سنگین شد. ترس برم داشت. نمیشد فهمید که داره جدی حرف می‌زنه یا حالش خوب نیست. گمونم صورتم زرد شده بود که گفت: «نترس، شیرین است، زود وضو ساز و بیا» ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پای حوض وسط حیاط. ترسیده بودم. شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم. دوباره وضو گرفتم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. سرم را بالا بردم و یک نگاهی به آسمان انداختم. فقط یک ستاره از آن همه ستاره دیده می‌شد. محو تماشای همان یکی شدم. آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک نقطه سفید که همان ستاره بود از بین کل همه ستاره آسمان وجود داشت، خودم را در آن ستاره دیدم. مثل مثل خودم بود. بی کم و کاست. آسمان سیاه، هوا بسیار خنک مثل یک روز بهاری درون یک دشت لخت، ولی سبز. لطیفی هوا تنم را قلقلک می‌داد. ماه را هم در آن آسمان دیدم ولی اون چیزی را نشان نمی‌داد. انگار می‌خندید. سریع به داخل اتاق برگشتم. گفت:«به جای خودت نگاه میکردی؟» گفتم: «به کدوم جا؟» گفت: «بیا به زودی به همان جا می‌روی» گفتم: «من این چیزها را قبول ندارم» خندید. گفت بیا به زودی قبول می کنی. خسته شدم. مؤدبانه گفتم: «من دیگه میرم استراحت کنم. صبح میام بازم با هم صحبت می‌کنیم» هی میگفت: بیا. بیا. باهم می خوابیم. بیا این جا بخواب. گفتم: «نه. در اتاق خودم راحت ترم، میرم همون جا می‌خوابم»به جای من، اون از کوره دررفت باهرچه قدرت در بدنش بود داد زد: «جناب ملک الموت این جا منتظر است، خودت گفتی و دیگر نمی‌شود کاری کرد»

فضای سنگین اتاق بدنم را گرفت. انگار هشت پایی دور تا دور بدنم را گرفته باشد و با خصومت فشارم دهد. گفتم: پس اجازه بده نمازم را بخونم. گفت: «بخوان که ملک الموت بسیار کار دارد» شروع کردم به نماز. نمی‌فهمیدم که چه می‌خوانم. اما مدام می‌خواندم. خواندنم گرفته بود. هوا کم کم روشن شده بود، که دستی سنگین خورد روی شانه ام. فریاد کشیدم، داد زدم، صدبار عربده زدم ولی دست هنوز روی شانه ام بود. با ترس و لرز دست چپم را بالا بردم و دستی را که روی شانه ام بود لمس کردم، پر از مو بود، دست بود، نعره زدم، صدائی که به هیچ وجه تاکنون نشنیده بودم. جرئت نداشتم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.

کمی آرام شدم، آرام تر، باز هم آرام تر، احساس مردن می‌کردم. شهادتین را با […] خاصی گفتم. شکلات درون دهنم را قورت دادم. شیرین بود. دست همچنان روی شانه ام بود. همه چیز رنگ ابر بارانی شده بود. هیچ صدائی، هیچ هوائی، هیچ زمانی نبود. فقط همه چیز رنگ ابر بارانی بود، فقط من بودم و در حس بودنم شنا می‌کردم.

دست، هنوز روی شانه ام بود. در آن هیچ چیزی فقط من بودم و دست روی شانه ام در توده ای از ابر بارانی. مثل برق قطار مانندی از من گذشت، فریاد کشیدم، وقتی فریادم تمام شد، من بودم و جانماز و دیوار و حوض بیرون. طاقچه و کتابها. برگشتم تا نگاهی بهش بیندازم که دیدم مرده. چهار دست و پا به سمتش خزیدم، میخندید ولی مرده بود. پتو را کشیدم روی سرش. چهار زانو نشستم کنارش، قرآن باز کردم خواندم. نه می شنیدم، نه می دانستم چه دارم میخوانم. فقط می خواندم. خواندنم گرفته بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم، می خندید. نبضش را گرفتم، نمی‌زد، مرده بود. ماتم این را گرفتم که چطور غسلش بدم و بهش نماز بخوانم و خاکش کنم.

اول غسل را انجام دادم. کفن پیچش کردم، روی کفنش کافور کشیدم، بعد خودم غسل کردم، کارها کند صورت می‌گرفت. شب […] بود. آمدم بیرون و از بازار بیل خریدم. مغازه دار من را که دید ترسید. پول بیل را نگرفت، بیل را داد و خواهش کرد که کاری به کارش نداشته باشم. هرچه من بیشتر اصرار می‌کردم که پول بیلش را بگیرد اون بیشتر زاری و التماس می‌کرد. خداحافظی کردم و برگشتم. ترسیدم به مغازه ی دیگری بروم و کمی نان بخرم.

برگشتم به خانه، درب باز بود. داخل حیاط که شدم دیدم چند نفری دور جسد نشسته اند. تعجب کردم که چطور به این زودی خبردار مرگش شدند. جلوتر رفتم و پرسیدم: «از کجا متوجه فوتشون شدید؟» همه با هم سرشان را رو به من برگرداندند. صورت نداشتند، فریاد زدم، عقب عقب می رفتم و داد می زدم. داشتم از ترس می‌مردم که روز از من برگرداندند و به جسد خیره شدند. پشت حوض نشستم و شروع کردم به فکر کردن. فکرم که تمام شد بالاتر از حوض مشغول کندن شدم. کمی گود شده بود ولی هنوز کم بود. باز هم کندم تا گودترش کرده باشم. از درون قبر هم پشت سرم هم کرم خاکی بیرون می‌آمد. مدام کرم. همان طور که بیل می زدم سر بیل به یک چیز سفت خورد. کاسه سر یک آدمی بود که قبلاً مرده بود. باز هم کندم تا خوردم به یک کاسه سر دیگر. همین طور کندم و کندم تا قبر کاملاً آماده شد هشت کاسه سر هم پیدا کردم. درون قبر بیل به دست کنار هشت کاسه سر ایستاده بودم. اسکلت ها را درآوردم کردم درون یک گونی و انداختم داخل حوض. حوض از خودش حباب بیرون داد و گونی و محتویاتش را بلعید. (نگاهی به اتاق انداختم. هنوز آدم های بدون صورت کنار جسد نشسته بودند، به قبر نگاه کردم، مثل یک قبر واقعی شده بود)

رفتم از انبار حشره کش آوردم تا پیش آخرش را داخل قبر خالی کردم. از بوی حشره کش گیج شدم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. آب حوض که صاف شد، تنها ستاره آسمان را دیدم که افتاده بود درون حوض. عکس من داخل ستاره بود. خندید، من هم به او خندیدم.

برگشتم طرف قبر هنوز بوی حشره کش می‌داد ولی کمتر شده بود. به اتاق که نگاه کردم هنوز آن آدم های بی صورت دور جنازه نشسته بودند. چهار زانو بالای قبر نشستم و فکر کردم. به هیچ چیز فکر می‌کردم. کفش هایم را درآوردم و پریدم داخل قبر. بوی حشره کش می‌داد. پر از کرم‌های مرده و کرم‌هایی که بوی مردن می‌دادند. خرخاکی های زنده قایم شده بودند، خودشان را نشان نمی‌دادند. دراز کشیدم. همین که سرم را روی خاک گذاشتم آدم های بی صورت یکی یکی سر قبرم آمدند، با آن چشم هایی که نداشتند به من نگاه کردند. هفت تا بودند یکی دیگر هم آمد تا دور قبر کاملاً پر شد. من خوابیده بودم و داشتم نگاهشان می‌کردم. به صورت هایی که نداشتند. به هم نگاه کردند و با صدایی که شنیده نمی‌شد حرف می‌زدند با هم سرشان را تکان می‌دادند و یکی بیل را برداشت و یک بیل خاک ریخت روی صورتم. از توی دل فحشش دادم ولی کاری نکردم. شاید نمی توانستم. به هر حال یادم نیست چرا کاری نکردم. فقط می‌دانم که کاری نکردم. خاک روی صورتم را پوشانده بود و من نمیدیدم که چه کار می‌کنند. بدنم هنوز هوا می خورد و سردم بود. کم کم تماس بدنم با هوا قطع شد. صدای خاک را که بیل بیل ریخته می‌شد بیل پر می‌شد و خالی می‌شد. پر می‌شد و خالی می‌شد. صدای بیل های آخر را به زور می شنیدم. دوباره شنیدم و دیگر نشنیدم. سکوت محض وجود عدم صدا را با تمام وجودم حس می کردم. دوباره سکوتی کامل در فضایی به رنگ بارانی. به جسدی فکر می‌کردم که خودم کفن پیچش کردم، چرا نیامد تا خاکش کنم؟

هیچ صدایی نبود. سکوت و سکوت داشت خوابم می برد. دلم نمی‌خواست بخوابم. چرا؟ نمی‌دانم. شاید بدنم به رختخوابم عادت کرده بود. همه چیز آرام بود. هیچ صدایی و هیچ چیزی نبود نمی دانم چشمانم باز بود یا بسته. ولی …… ناگهان صدای وحشتناکی از کنار گوشم بلند شد. صدای ضربه های سنگین یک هیولا. یک لشگر کنار گوش من پاهایشان را محکم به زمین می‌کوبیدند. زمین و زمانی که وجود نداشت می‌لرزید. صدا همین طور به گوشم نزدیک و نزدیک تر می‌شد و صدایش همین طور بلندتر. هرچند گاه یک بار هم صدای فیسی می‌آمد. صدای خوردن دندانها به هم.

یک دفعه صدای هیاهو و جیغ و داد هزاران مرد وزن درآمد. صداهای وحشتناک. ناله و جیغ زن ها و عربده مردان. پشت سرهم. شاید صدای اسکلت هایی بود که من پیدا کردم، ولی من آنها را درون حوض انداختم. قیامت بود. صدا در صدا گم می‌شد. صدای ضربه پاهائی که محکم به زمین میخورد تمام وجود را می‌لرزاند. گامپ گامپ. یکی از آن پاها وارد گوش من شد. من لبم فریاد زدم و عربده کشیدم. یک پای دیگر هم داخل گوشم شد، پایی دیگر. صد تا صد تا وارد گوشم می‌شدتا رسید به هزار تا. دالان های گوشم را همین طور طی می‌کردند و نزدیک مغزم می‌شدند. فریاد می‌کشیدم. از ترس نعره می زدم. نعره ایی وحشتناک تر از صدای هیولاها. بهش فحش دادم. ای کاش نداده بودم. هر هزار پایش را با هم کوبید روی مغزم. از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم هزار هزار پا مشغول خوردن گلویم بودند. خواستم فریاد بزنم، اما گلو نداشتم، اشکم درآمد. آب چشمانم به محل تجمع هزارپاها رسید. خبردار شدند که چشمه آبی جاری شده. دسته دسته از روی لبهایم بالا آمدند. دسته ایی به سمت چپ، دسته ایی به سمت راست. شروع کردند به خوردن چشم هایم. تا وقتی تمامی چشم هایم خورده شد، گریه می‌کردم. دیگر نه گریه می کردم نه جیغ می زدم. گوش هایم هم دیگر کار نمی کرد. از حلق تا گوشم خورده شده بود. خاک نم دار جای خالی اش را پر کرده. چشمانم هم جای خود را به خاک داده اند. از مچ پایم هم عده ایی نرم می خوردند. درد نمی گرفت درون ناف ام هم خبری بود، بخور بخوری راه افتاده بود، زیرا این خاکها را گویی قحطی آمده بود. آخرین قسمتی که از بدنم خورده شد قلبم بود. قلبم را هم تمام و کمال خوردند. با این حال من بودم، وقتی که هیچ نبودم، نمی دانم چقدر گذشته است، یک روز، دو روز، صد سال، دویست سال. شاید هم پنج هزار سال. شاید هم زمان دیگر تمام شده بود. به هر حال چیزی گذشته است. آمدند به سراغم و می‌برندم. نمیدانم به کجا. هنوز هم در حال رفتنم. دو موجود زیر بغل هر شخصی را گرفته اند و می‌برند. همه چیز سیاه و سفید شده. می روند. خیلی زیادند. تمام نمی‌شوند. همه آدم ها را هرچه بوده جمع کردند و دارند می‌برند. من را برای این که خستگی ام در رود گوشه ای نشانده اند. تماشا می‌کنم. جالب است که روی هیچ چیز نشسته ام و با بی چشمی نگاه میکنم، با بی مغزی ام اوضاع را تحلیل می‌کنم. قلبی ندارم که بزند ولی اگر قلب خودم بود حتماً ۲۰۰ بار در ثانیه میزد. بیابان محضی است، سیاه و سفید. این طور که اینها می‌روند تا چند وقت دیگر این جا تنها می‌شوم. چه کار کنم با این همه تنهایی. احتمالاً شروع کنم به ایجاد کردن. الان مشغول شده ام به ایجاد کردن. دو نفر آمدند: هی دارم با شما حرف می‌زنم، من را یک بار برده اند. نباید دوباره بروم. اصلاً شماها آن دو موجود قبلی نیستید، هی ولم کنید، ای بابا من می خواستم این جا…….. (صدا قطع می‌شود.)