فیروزه

 
 

عقرب در سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی نوزده

طرح روی جلدکتاب «عقرب روی پله‌های راه آهن اندیمشک» یا «از این قطار خون می‌چکد قربان!» نوشته‌ی حسین مرتضائیان آبکنار امسال برنده‌ی جایزه‌ی بهترین رمان اول بنیاد گلشیری شد. این کتاب در سال ۸۵ و در ۸۳ صفحه توسط نشر نی وارد بازار کتاب شد. از آقای آبکنار پیش از این کتاب دو مجموعه داستان نیز به چاپ رسیده است. «کنسرت تارهای ممنوعه» در سال ۷۸ و «عطر فرانسوی» در سال ۸۲. در ابتدا باید به این پرداخت که اساساً «عقرب» را می‌توان یک رمان خواند یا نه؟ خود نویسنده و هیئت محترم داوران جایزه‌ی گلشیری گویا چنین عقیده‌ای دارند: «عقرب» رمان است. چرا که نویسنده‌ی محترم در صفحه‌ی ۵ کتاب و قبل از شروع داستان این جمله را آورده‌اند: «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است». اگر رمان را داستانی چند شخصیتی بدانیم که شخصیت‌های آن کاملاً پرداخت شده‌اند و داستان چیزی نیست جز زندگی این شخصیت‌ها و اگر داستان بلند را تک‌شخصیتی بدانیم اطلاق عنوان «رمان» به کتاب «عقرب» تا حد زیادی مخدوش می‌شود؛ چرا که غیر از «مرتضی هدایتی» که شخصیت اصلی داستان است شخصیت‌های دیگر چندان پرداخت نشده‌اند و این کار نویسنده هم توجیه خاصی نداشته است؛ یا بهتر بگوییم در نهایت خواننده علت خاص این کار نویسنده را در نمی‌یابد و برایش توجیه ناشده است تا عنوان «رمان» را بر آن اطلاق کند. از طرفی شخصیت «مرتضی هدایتی» نیز در این کتاب ۸۳ صفحه‌ای که با حذف صفحات زائد در واقع ۷۷ صفحه است، به علت تعلق نویسنده به ساخت فضای داستان، مورد پرداخت درونی قرار نگرفته. در فصل چهارده کتاب هم که از زاویه‌ی اول شخص مرتضی خوابش را بازگو می‌کند باز این بخش نیز در خدمت فضای داستان است.

در حقیقت در این داستان بلند پرداخت شخصیت‌ها برای نویسنده چندان اهمیتی نداشته است و این نکته شاید برمی‌گردد به عجله و شتابی که نویسنده برای گفتن حرف اصلی‌اش دارد. هر چند داستان‌های امروزی – خصوصاً ایرانی – را نمی‌توان به لحاظ سبک و شیوه‌ی کار، به علت تأثیر‌پذیری از سبک‌های ادبی گذشته، در یک سبک خاص گنجاند اما در میان این تلفیق سبکی برخی شاخصه‌های سبکی ظهور و بروز بیشتری دارند که می‌توان بدان‌ها اشاره کرد.

۱) نگاه متفاوت به واقعیت و توصیفات اغراق‌آمیز که تصاویری نه سورئال بلکه عینی – ذهنی برای خواننده می-سازند.
۲) غلبه‌ی اتمسفر داستانی بر شخصیت‌پردازی
۳) روایت سر راست و تخت ماجرا
۴) استفاده از زبانی ساده و داستانی و دوری از اغماض در زبان یا بازی‌های زبانی که طریقه‌ی خاص گلشیری و اتباع گلشیری است
۵) نگاهی سیاه و بدبینانه به جنگ که «عقرب» را به داستانی کاملاً و شدیداً ضد جنگ تبدیل کرده است و این شاخص‌ترین ویژگی این داستان بلند محسوب می‌شود. شالوده‌ی این نوشته را نیز بررسی محتوایی این اثر تشکیل می‌دهد.

راقم این سطور آگاه است که بسیاری از اهالی ادبیات داستانی با این نوع نقد، میانه‌ای ندارند و تا اسم محتوا می‌آید روی برمی‌تابند و کلاه کج می‌کنند که ما را چه به محتوا؟ از فرم بگو! ولی متأسفانه یا خوشبختانه باید گفت هم‌اکنون مشکل ادبیات داستانی ما خصوصاً در جناح نویسندگان روشن‌فکر مآب این است که بسیاری از آن‌ها پوچ و خالی از محتوا شده‌اند. یعنی اگر بخواهیم برهنه و بی‌پرده سخن بگوییم باید به این حقیقت اذعان کنیم که این طیف از نویسندگان حرفی برای گفتن ندارند؛ برای همین است که زبان در برهه‌ای برای‌شان معضل می‌شود یا به درهم ریختن فرم روایت می‌پردازند تا بلکه اثرشان جذابیتی داشته باشد؛ ولی خود بهتر از هر کس دیگر آگاهند که این شیوه نیز دیگر نخ‌نما شده و حالا به فکر چاره افتاده‌اند. این تهی بودن از درون نه‌تنها مشکل نویسندگان، بلکه مسئله‌ی روشن‌فکران ما نیز هست. بریده شدن از سنت در حقیقت علت‌العلل این پوچی است. در دنیای هنر هر اثر دوران‌ساز و ماندگاری که خلق شده اگر درست تحلیل شود و مبانی آن به درستی واکاوی شود رگه‌هایی از سنت در آن دیده می‌شود و این‌که حقیقتاً ریشه در سنت داشته است. نگارنده ابا دارد که همانند برخی منتقدان نان به نرخ روز خور امروز این طیف از نویسندگان را در پرداختن به برخی مقوله‌های مذهبی یا فضاهای آرمانی و مقدس، غرض‌ورز معرفی کند. اتفاقاً ایشان هیچ غرض یا هدف خاصی از پرداختن به موضوعاتی مثل «دفاع مقدس» ندارند بلکه به گمان راقم این سطور ایشان به خاطر تهی بودن از محتواست که به این فضاها روی می‌آورند. حتی پوچی نویسندگان ما همانند پوچی امثال بکت، کامو یا سارتر نیست که حاصل پرسشی از هستی و درگیری با عالم است بلکه از سر بی‌دغدغه بودن است و حاصل تلقی نادرست از سنت و تجدد. اگر نویسندگان موسوم به مذهبی ما شعار می‌دهند، زبان داستانی ندارند یا فرم داستان را بلد نیستند؛ در مقابل نویسندگان شبه روشن‌فکر ما هم اگر به فرض همه‌ی این تکنیک‌های داستانی را بلدند و به درستی هم اجرا می‌کنند، بس بسیارتر در آثارشان شعارهای چپی داده‌اند. هرچند باز اگر شعارهای‌شان از سر دغدغه بود – بر فرض که چنین بود – از این بی‌محتوایی که امروز دچارش هستند بهتر بود. «عقرب…» اولین اثر بلند داستانی آقای مرتضائیان آبکنار است که به چاپ رسیده. او در دو مجموعه‌ی پیشین خود نیز به مقوله‌ی جنگ ایران و عراق در برخی داستان‌های‌شان پرداخته است و در هر صورت «عقرب …» اولین تجربه‌ی وی در زمینه‌ی ادبیات جنگ نیست ولی نمی‌توان آن را در ادامه‌ی نگاهش به موضوع جنگ دانست. در مجموعه‌ی اول «کنسرت تارهای ممنوعه» ایشان داستانی دارد با عنوان «داستان رحمان» که به نوعی داستان در داستان است. از اولین جمله‌های این داستان می‌توان وفاداری او را به سبک زبانی گلشیری تشخیص داد:

«حقیقت دارد. من این داستان را در سنگر یک عراقی پیدا کردم که پر از قمقمه‌های خالی بود‏[۱]‎ » در حقیقت «داستان رحمان» داستانی است راجع به داستانی که در یک سنگر عراقی پیدا شده و این داستان را سربازی عراقی نوشته؛ درباره‌ی دوستش رحمان و اتفاقی که برای‌شان می‌افتد. نگاه انسانی به سربازان عراقی و نوشتن از این‌که «عرب یا عجم چه فرق می‌کند‏[۲]‎ » در مقایسه با داستان‌های شعاری و نخ‌نما شده‌ای که در باب جنگ نوشته شده، در آن زمان هوشیارانه بود. در مجموعه‌ی «عطر فرانسوی» هم داستانی است با عنوان «کوچه شهید». در این داستان مادر پیری به پسرش «علی رضا» نامه نوشته و تمام داستان متن نامه‌ای اوست که به فرزند رزمنده‌اش نوشته است. نویسنده بسیار هوشیارانه از تکنیک نامه‌نگاری بهره جسته و اطلاعات لازم را در این داستان به خواننده رسانده است. در نهایت متوجه می‌شویم مخاطب نامه، نامه‌های پیشین مادر را بی‌پاسخ گذاشته است؛ انگار که مادر نامه را برای دلخوشی خودش می‌نویسد و فرزندش شهید شده است. هر دو نگاه، در این دو داستان از دو مجموعه‌ی متفاوت، محتاطانه است و در حواشی ماجرا جنگ رقم می‌خورد؛ در حالی‌که «عقرب…» داستان ترخیص رزمنده‌ای است که دوران سربازی‌اش را در جنگ ایران و عراق می‌گذراند و حالا راهی اندیمشک است تا با قطار از معرکه‌ی جنگ بگریزد و به آغوش خانواده‌اش بپیوندد. در «عقرب…» زبان داستان صریح‌تر از دو داستان دیگر است. در صحنه‌ی تقدیم کتاب، نویسنده با آوردن این جمله که «تمام صحنه-های این رمان واقعی است» سعی کرده است فضای به شدت ضد جنگ داستان را تا حدی تلطیف کند. شخصیت «راننده» که نسبت به «مرتضی هدایتی» پیش‌کسوت جبهه محسوب می‌شود بسیار جنون‌آمیز ترسیم شده؛ برخلاف نظر آقای فتح‌الله بی‌نیاز باید گفت با توجه به وضعیتی که راننده داشته و ترسیمی که از چهره‌ی او شده مرگ او در فصل هفتم داستان چندان غیر منتظره نبوده اما نویسنده با ترسیم موقعیتی که در آن مأمورین با چنگک در لای بوته‌ها دنبال گیر انداختن سربازان فراری هستند اولین شوک را در گشایش داستان به خواننده می‌زند و او را به فضای داستانش می‌غلطاند. در فصل چهارم این داستانِ ۱۹ فصلی – که همه‌ی این فصل، دیالوگ‌های مسئول تحویل گرفتن ادوات جنگی سربازان با شخصیت اصلی است – در نهایت مشکل سرباز با رشوه حل می‌شود. در فصل یازدهم صحنه‌ای از رزمنده‌ها ترسیم شده که دسته‌جمعی مشغول مصرف تریاک هستند. در فصل سیزدهم در توصیف یکی از رزمنده‌ها می‌نویسد: «یکهو چشمش افتاد به حسن گاوه که داشت توی قابلمه غذا لباس می‌شست! حسن گاوه هر چهل و پنج روزی که جبهه بود نه لباس می‌شست نه ملافه نه جوراب. تمام رخت چرک‌هایش را می‌چپاند توی انفرادی‌اش و می‌برد خانه تا مادرش بشوید‏[۳]‎ » به‌راستی کارکرد این صحنه‌ها چیست؟ چقدر این صحنه‌ها در جنگ ما اتفاق افتاده؟ تا چه اندازه به پیشبرد داستان کمک می‌کند؟ می‌توانیم به راحتی بگوئیم این صحنه‌ها اتمسفر داستان را می‌سازند و البته نویسنده نگاه خود را به جنگ نشان داده است. ولی باید اذعان کرد نوشتن از سربازی که دو سال است شب‌ها با پوتین می‌خوابد به همان اندازه باور‌پذیر می‌نماید که داستان چکمه‌های نادرشاه و روئیدن دانه‌ی گندم در آن. این‌جا می‌توان از تصویرسازی سربازان/ رزمندگان در ادبیات جهان سخن گفت. در سده‌ی نوزدهم چهره‌ای از سرباز را در ادبیات جهان به خصوص می‌بینیم که نه‌تنها قهرمانی مردمی ترسیم شده بلکه سربازان پیش قراولان تمدن شمرده می‌شدند. جان مکنزی این رویکرد را «چهره‌ی مطلوب و مقبول سرباز در همه جا» می‌نامد.‏[۴]‎ سربازان ژاپنی که با شکست مفتضحانه‌ی روس‌ها در ۵-۱۹۰۴ شجاعت و قدرت خود را به رخ کشیدند از منظر محققانی چون ویلکینسون «بهترین نمونه‌ی این روند تمدن‌ساز» به حساب می‌آیند.‏[۵]‎ شاید در مورد جنگِ ما، حتی استفاده از واژه‌ی «جنگ» به عنوان «کاربرد منضبطانه و به لحاظ اجتماعی مجاز نیروی مرگ‌آفرین توسط گروهی از مردم علیه گروهی دیگر»‏[۶]‎ درست نباشد؛ چرا که اصل این نبرد فارغ از تمامی برداشت‌ها و حرف و حدیث‌های سیاسی یک دفاع ملی بوده است؛ از این رو ترسیم سربازی که در فصل پانزدهم آن‌قدر با باتوم به سرش می‌کوبند تا این‌که خون از زیر کلاهش راه می‌افتد آن هم به جرم این‌که قصد فرار از جبهه را داشته است و عقربی که پیوسته در داستان حضور دارد و در این صحنه لبه‌ی خون سرباز می‌ایستد، چگونه تأویل می‌شود؟ آیا نویسنده جایی برای تأویل خواننده باقی گذاشته تا حداقل او را به تفکر و تأمل در این باب فرا خواند؟ این عقرب کیست یا نماد چه کسانی است که حضور مرموز او را همچون سایه‌ای از مأمورین می‌بینیم. موجود مرموزی که در مواقع خطر و در صورت لزوم خودش را هم نیش می‌زند. سؤالاتی که در این نوشته مطرح شد تنها فتح بابی بود در این‌که آیا دفاع هشت ساله‌ی ما در برابر یک نیروی مهاجم می‌تواند آبستن ادبیات ضد جنگ باشد یا این‌که یک نطفه متعلق به جایی دیگر غیر از این‌جاست؟ به عنوان مثال جنگ جهانی دوم که آبستن رمان جذاب «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» شد. در هر صورت نبود دغدغه‌ی روشن‌فکرانه‌ی «کشف حقیقت و رفع مرارت مردم» در میان نویسندگان ما همچنان قربانی می‌گیرد؛ که نویسنده‌ی «عقرب…» جزو آخرین قربانیان این حقیقت تلخ است.