فیروزه

 
 

در ازدحام این همه قرمز

«سبزها قرمزها» تازه‌ترین مجموعه شعر «صادق رحمانی» است. پیش از این از او دو مجموعه «با همین واژه‌های معمولی» و «همه چیزها آبی است» منتشر شده بود. حالا مجموعه سوم او پس از ده سال فترت شاعرانه منتشر شده است.

در انتهای این کتاب شش یادداشت آمده است که جملگی در ستایش محتویات آن نگاشته شده و به اندازه کافی به محاسن کتاب پرداخته‌اند. در این نوشته -‌بدون این که بخواهم منکر ارزش‌های این کتاب شوم – سعی کرده‌ام به ضعف‌های آن بپردازم.

تذکر! این نکته ضروری است که در ازدحام خسته‌کننده انبوه مجموعه شعرهایی که معمولا آکنده از تصویرها و فضاهای غریب و مقلدانه بی‌هویت است، خواندن مجموعه‌هایی مثل «مگر سکوت خداوند»، «گنجشک ناتمام» و «سبزها قرمزها» فرصتی است برای بازگشت به لحظه‌های ازلی‌-‌ابدی شعر؛ فرصتی که چند سالی است کم‌تر دست می‌دهد.

طرح روی جلدرباعی نیمایی

صادق رحمانی سرودن شعر را با دوبیتی و رباعی آغاز کرد و بعدها به قالب‌های دیگر روی آورد. چه قالب‌های کلاسیک‌(‌غزل‌، مثنوی و …‌) و چه قالب‌های نو‌(از شعرهای نیمایی گرفته تا شعرهای سپید کوتاه «‌همه چیزها آبی است»). بر پیشانی مجموعه «سبزها قرمزها» آمده است «صد رباعی نیمایی»؛ انگار شاعر پس از تجربه عرصه‌های مختلف در قالب‌های کلاسیک و نو دوست داشته است از باب «کل شیء یرجع الی اصله» و «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش…» دوباره به قالب مورد علاقه خود (رباعی) بازگردد. چه این‌که این تعلق خاطر زمانی که رحمانی مشغول تجربه قالب‌های نو بود نیز با او همراه بود:

پشت بام گرما
شب تابستان بود
کوزه‌ای
و کتابی که از آن ابر رباعی می‌ریخت … (‌همه چیزها آبی است‌)

تعلق خاطری که در نوع خود جالب و قدری عجیب است.

غزل نیمایی، قصیده نیمایی، رباعی نیمایی و اصطلاحاتی از این دست چندان ناآشنا نیستند و در بیست‌- سی سال گذشته بارها تکرار شده‌اند. اولین تصوری که با شنیدن این اصطلاحات به ذهن خطور می‌کند این است که مثلا غزل نیمایی غزلی است که شاعر در آن سعی کرده است با توجه به اتفاقاتی که در شعر امروز افتاده است – که نقطه آغاز و مرکز ثقل آن نیما بوده است – به سراغ قالب غزل برود و تلاش کند با حفظ اصول کلاسیک این قالب، حرف‌های تازه‌ای در آن بزند. بدیهی است که این تعریف به شرطی صادق است که -برخلاف بسیاری از منتقدان امروز- قائل به تمایز میان غزل به عنوان یک قالب و تغزل به عنوان روح و جوهر غزل باشیم و نوگرایی‌های صورت گرفته در شعر پس از نیما را محدود به صورت شعر ندانیم.

حالا کمی راحت‌تر می‌توانیم درباره اصطلاح رباعی نیمایی بحث کنیم و به این نتیجه نه‌چندان دشوار برسیم که رباعی نیمایی هم رباعی‌ای است که در آن شاعر سعی می‌کند تحولات صورت گرفته در شعر امروز را در قالب رباعی بیازماید. باز هم به این شرط که مثلا مرگ‌اندیشی به عنوان روح و جوهره رباعی‌(دست‌کم نزد بزرگ‌ترین رباعی‌سرای کلاسیک فارسی؛ خیام‌) با قالب آن اشتباه نشود که ظاهرا برای «صادق رحمانی» این اشتباه رخ داده است.

پس مجموعه سبزها قرمزها می‌تواند هر چیز دیگری باشد جز رباعی نیمایی؛ به این دلیل ساده که ویژگی‌های کلاسیک قالب رباعی در آن رعایت نشده است.

این همه پاورقی

«مقصود هر شاعری از سرودن شعر فقط تا آن‌جا که در متن تجلی پیدا کرده است اهمیت دارد» درباره این جمله مهم فرمالیست‌ها در این سال‌ها آن‌قدر بحث شده است که نیازی به توضیح اضافه دیگری نداشته باشد. اما شاعر، این اصل بدیهی را نیز نادیده گرفته است. شعرهای نه‌چندان کم‌شماری در این مجموعه وجود دارند که مخاطب با خواندن خود آن‌ها نمی‌تواند به همه مقصود شاعر پی ببرد. بلکه باید پاورقی شعرها را بخواند و هنگام خواندن دوباره شعر آن‌ها را نیز به متن الصاق کند تا همه مقصود شاعر را دریابد. اتفاق بدتر جایی رخ می‌دهد که برخی از این شعرها را بدون الصاق پاورقی اصلا نمی‌توان شعر دانست.

رهایی یک
در گوشه متروکه یک قبرستان
گوری تنها
با نام رضا
آزاد و رها

بدون خواندن پاورقی به هیچ وجه معلوم نمی‌شود که منظور شاعر از «با نام رضا» این بوده است که بر این سنگ قبر هیچ چیز به جز یک نام (رضا) نوشته نشده است‌.

برگ نخل
گیسوی بلند نخل
بر شانه باد
مثل پر طاووس که در آب افتاد

در پاورقی آمده است‌: «طاووس وقتی بال می‌گشاید‌، هستی زیبایی را فراچشم می‌آورد‌. گویی تصویر نخل با آن بال‌های فراز شده در باد و باران‌، تصویری از طاووس است‌. تش‌باد … تش‌باد جنوب مثل رودی جاری ست…‌»!. فکر می‌کنید مخاطب این همه توضیح به ویژه سطر آخر آن را از کجا باید بفهمد؟!

جالب این‌جاست که این پاورقی‌ها گاه شعرتر از متن درآمده‌اند. چه این‌که «شهرام میرشکاک‌» عنوان یادداشت خود در انتهای کتاب -‌که نثر آن به شدت یادآور نثرهای درخشان برادرش یوسف‌علی میرشکاک است‌- را «پاورقی‌های شاعرانه» گذاشته است:

یک بار آتش‌ها خودشان را به پتوی پنبه‌ای پدرم رسانیده بودند‌، پدرم هراسان بیدار شد‌. آتش – که از خجالت سرخ شده بود‌- خاموش شد… اما دلم هنوز می‌سوزد (سطرهایی از پاورقی شعر کبریت)

وقتی این گل وحشی‌، پیر می‌شود‌، فضای دشت – باد که می‌آید – پر از برف قاصدک‌هاست‌. در خانه‌ها هر کسی چشم به راه مسافری‌(‌سطرهایی از پاورقی شعر انتظار‌)

در بعضی پاورقی‌ها نیز شاعر توضیحاتی داده است که به نوعی نقض غرض محسوب می‌شوند:

زادروز

بوی خبری نیست در این گرماگرم

در روز نخست ماه پنجم – مرداد –

جز پچ پچ بادگیرها با تش‌باد

در پاورقی آمده است‌: وقتی من از مه آمده بودم‌، پدرم در صفحه اول قرآن نوشته بود‌: «‌تولد نورچشمی‌ام محمدصادق در بیست و نهم تیر ماه ۱۳۴۴ش .‌..‌» اما طبق شناسنامه‌ در اول مرداد ۱۳۴۳ در گراش به دست روشن «مش زیور» ( پرسش نگارنده: این نکته هم در شناسنامه آمده است‌؟! ) به دنیا آمده‌ام‌.

اگر واقعا شاعر در بیست و نهم تیر به دنیا آمده است واقعا چه علتی دارد که برای روز تولد غیر واقعی خود شعر بگوید جز ضرورت قافیه‌؟! – که در بخش بعد به آن خواهم پرداخت‌-‌. حالا که برای این روز تولد کاذب شعر گفته است چه ضرورتی دارد که آن‌را به مخاطب توضیح دهد؟ رجوع کنید به مجموعه «‌من سادق نیستم».

در خلال این پاورقی‌ها ما اطلاعاتی درباره خانواده و دوستان دوره کودکی و نوجوانی شاعر و اهالی خون‌گرم گراش و … نیز به دست می‌آوریم که البته شاعر می‌توانست برای این کار دفتر خاطرات دیگری تدارک ببیند … .

هایکوی فارسی!

تلقی شاعر از هایکو نیز از دیگر مسائل این کتاب و نمونه متقدم آن یعنی کتاب «گنجشک ناتمام» «علی میرافضلی» است. این‌که تعداد هجاهای هایکو در زبان ژاپنی محدود است و در آن زبان دارای وزن است به هیچ وجه نمی‌تواند دلیل خوبی باشد برای این‌که هایکو در همه زبان‌های دیگر هم وزن عروضی داشته باشد. همان‌گونه که در نقدهای انتهای کتاب هم آمده است هایکو به عنوان یک قالب کوتاه در همه جای جهان مورد اقبال عمومی شاعران قرار گرفته است. (‌در هر جایی با حفظ برخی از ویژگی‌ها) یقینا وزن عروضی در صدر این ویژگی‌ها قرار ندارد.

شاعر تلاش بسیاری برای حفظ وزن عروضی و ایجاد قافیه در شعرها داشته است (‌احتمالا در جهت اثبات رباعی نیمایی‌) این مسأله در شرایطی که تعداد کلمات هر شعر معمولا از ده پانزده کلمه بیشتر نمی‌شود به شدت دست و پای شاعر را بسته است و سبب شده است که کلمات بسیاری به خاطر وزن و قافیه فدا شوند؛ آن‌قدر که بعضی از شعرها نامفهوم به نظر می‌‌آیند و بعضی دیگر ناتمام. (مثل شعرهایی که در بالا مورد بحث قرار گرفت)

این مسأله گاه به غلط‌های دستوری و ضعف تألیف‌های ابتدایی در شعرها منجر شده است. علاوه بر این‌که شعرها کماکان از تحمیل وزن عروضی و تصنع قافیه رنج می‌برند. مثل کلمه سه قاب در شعر زیر:

دیگر نه هیاهوی دولولی نه سه قاب / در خلوت این گورستان / آنک آنک / حسنقلی خان / در خواب

هنوز هم همه چیزها با همین واژه‌های معمولی آبی است

فکر می‌کنم هنوز هم بهترین سروده‌های صادق رحمانی شعرهای سپید کوتاهی است که ابتدا بعضی از آن‌ها در مجموعه نخست او با همین واژه‌های معمولی آمده بودند و بعدها پایه اصلی مجموعه دوم او «همه چیزها آبی است» را شکل دادند. خوشبختانه شاعر آگاهانه فصلی از این کتاب را به این شعرها اختصاص داده است. حالا اصلا معلوم نیست آیا شاعر این شعرها را -‌که ویژگی‌های دیگر شعرهای کتاب را ندارند‌- نیز رباعی نیمایی می‌داند یا نه؟ و اگر نمی‌داند چرا همه این‌ها را رباعی نیمایی محسوب کرده و بر پیشانی کتاب نوشته است «مجموعه یک‌صد رباعی نیمایی»؟!

نوشته‌ام را با یکی از همین شعرها به پایان می‌برم. شعر درخشانی که باید آن را یکی از بهترین نمونه شعرهای کوتاه فارسی و یقینا بهترین کار صادق رحمانی به حساب آورد.

روی رفتار سیم‌ها / گنجشک / من / پر از حسرت درخت شدن


 

شاعر، هنر شعر و شعر

در این مقاله به بررسی مفهوم شکل گرفته شعر بر پایه حرکت زیبا‌شناختی در طول تاریخ می‌پردازم که در برابر بحران فرهنگی دنیای کنونی قرار گرفته است. در آغاز برای این‌که وارد بحث شویم، سعی می‌کنم یک دیدگاه تئوریک از واقعیت درونی هنر شعر، روند شکل‌گیری یک شعر و نقش شاعر ارائه دهم. با در نظر داشتن اضمحلال و حکایت غم‌انگیز بشریت، لازم است نشان دهیم چگونه یک واکنش از سوی دنیای به ابتذال کشیده شده شکل می‌گیرد. و چگونه شاعر در پاسخ به آن سعی می‌کند دنیای ایده‌آل و اصیل را از طریق خاستگاه و مطالعاتی که ریشه‌های شخصیت شاعر را تشکیل می‌دهند، دوباره زنده کند.

در مقابل شعر گابریل سلایا، «‌شعر اسلحه پر آینده است»، می‌توانیم از خود در مورد آینده و نقش شعر بپرسیم: آیا دچار سقوط می‌شود؟ یا این‌که با یک چشم‌انداز تکان‌دهنده مواجه هستیم؟ آیا شعر خواهد توانست به حفظ جوهره و به تداوم معنویت کمک کند؟ آیا شعر خواهد توانست در آینده و آن‌چه که در زمان و مکان نامحدود وقوع خواهد یافت، رسالت خود را نجام دهد؟

از آن رو که در یک اثر هنری دیدگاهی از دنیا بیان می‌شود که می‌خواهد به اقدامی برای دگرگون کردن واقعیت منتهی شود، شایسته است بر تعادل میان استقلال اثر هنری و عقیده محاکات تأکید کنیم؛ تقلیدی که یک واقعیت متفاوت به واقعیت محاکات شده می‌بخشد. این بازنمایی ما به اثر هنری ویژگی خیالی و تخیلی می‌بخشد. ما با یک بازسازی صرف مواجه نیستیم، بلکه پای یک دگرگونی وابسته به اصل در میان است.

نقطه برجسته آثار تئودور آدورنو این است که میان ذهن و عین تعادل برقرار می‌کنند و فقط یک امکان است: استقلال اثر هنری. چرا که هنرمند یک ذهن اجتماعی است که یک عین را خلق می‌کند که آن هم اجتماعی است. با این حال این عین بعدا با خودش، با سیطره نفوذ خودش و بعدتر بار دیگر با ذهن (خالق) ارتباط برقرار می‌کند، اما به عنوان یک عین یا کار هنری و نه به عنوان یک بازسازی صرف.

انتظار این است که بیان کلی، از ذهنیت گرفته تا عینیت، در اثر نمود پیدا کند، با این‌که عینیت از سوی برخی‌ها مورد تأیید است، ولی همه باید صحت ذهنیت را بیازمایند، چرا که فلسفه هگل از یک سو و فلسفه هایدگر از سوی دیگر ذکر می‌کنند که ذهنیت‌گرایی تنها چیزی است که ما را به هویت رهنمون می‌شود، یعنی ذهنیت، خودآگاهی نسبت به بودن و قرار داشتن در دنیا است. پس به همین دلیل عینی است، این چیزی است که انسان را آزاد می‌سازد، و در عین حال‌، او را مدرن و هویت‌دار می‌کند. والتر بنیامین (۱۹۳۳) در مقاله مشهور خود به نام «اثر هنری در دوران قابلیت تکثیر فنی» سه لایه را مورد تحلیل قرار می‌دهد:

– روند تولید‌. اختلاف میان اصل و کپی را متذکر می‌شود‌. همچنین وجود هنرهایی که ثمره تلاش دسته جمعی هستند خاطر نشان می‌کند.

– روند دریافت اثر‌. اهمیت رو به رشد توده‌ها و همچنین تغییر نوع رابطه آن‌ها با هنر را متذکر می‌شود. در روش‌های دریافت حسی تغییر ایجاد می‌شود که گرایش به دریافت لمسی بیشتر می‌شود.

– تغییر در حساسیت زیبا‌شناختی دوران همراه با آزاد‌سازی هنر از آیین قومی و در عین حال از میان رفتن هاله و امکان سیاسی‌سازی هنر.

دو شاعر معاصر آرژانتین

در این جریان تعدادی از مظاهر شعر آرژانتین پا به عرصه گذاشته‌اند که مایلم آن‌ها را برشمرم:

Hector Miguel Angeli
Ruben vela

که تعدادی از شعرهای آن‌ها را تفسیر خواهم کرد.

مفهوم شعر روبن بلا

روبن بِلا (سانتافه ۱۹۲۸)‌. شاعر فرناندو سانچس سینی Fernando Sánchez Zinny بیان کرد که می‌توان نقاط عاطفی را در ادبیات کشور متصور شد. که این نقاط عطف را در آثار استبان اچبریا Esteban Echeverría و شاعر بِلا مشاهده می‌کنیم. به این ترتیب است که در آثار او این موضوع‌ها را مشاهده می‌کنیم: چهره امریکا، سرزمین به عنوان خانه انسان، معنای آزادی در «شیوه‌های مبارزه» با «واژه در لوله تفنگ»‌، (عنوان اشعارش را استفاده می‌کنم تا در بیان مطلب دقیق‌تر باشم) و معنای هویت که در تعامل با تفاوت‌های با دیگران ساخته می‌شود. به وسیله تفاوت و از طریق تعامل با دیگران است که ما ابنای بشر یک روند خودشناسی را طی می‌کنیم و نه فقط از طریق تشابهاتی که صرفا همگن‌ساز هستند.

این مفهوم از هویت (شناخته‌شدن) انسان به وسیله تعامل میان زادگاه انسان و فرهنگ‌های نخستین و جستجوی ریشه‌ها در شواهد باستان‌شناختی و مردم‌شناختی‌، اولین نشانه‌های امریکای جنوبی و امریکای مرکزی در شعر او به شدت دامن گسترده است. در فازهای دیگر، این جستجو در دیگر قاره‌ها، با تحقیق در فرهنگ‌های آفریقا، آسیا و شرق استرالیا صورت گرفت و یافته‌ها در مراکز دانشگاهی اروپا و موزه‌های اسپانیا و آلمان مورد مطالعه قرار گرفت.

فعالیت بلا به وسیله تلاش او برای رسیدن به ساخت و ترکیب به حرکت در می‌آید؛ ساخت و ترکیب آثار او به وسیله دقت در خطاب پرسش قرار دادن طبیعت، به چنگ‌آوردن آن‌، مال خود کردن آن در یک تقلید کامل از بدن خودش، در حالت مشاهده و به این ترتیب ویژگی هر آن‌چه را که در روح و تن طبیعی یا الهی است به چنگ می‌آرود و بازتاب می‌دهد.

کلام او انفجار می‌یابد‌، شعله‌ور می‌شود و واقعیت نوید داده شده در اسطوره‌های کهن را دیگرگون می‌کند. کلام چشمه‌ای است که در خدایان، واژه و عشق میان زن و مرد جریان دارد.

پرنده، مار، سنگ، ذرت‌، خاک، رودخانه‌ها، منظره جاودانی هستند که در مقابل شهرهای پر زرق و برق به مبارزه بر‌می‌خیزند. شعر درون سنگ جریان دارد. بدون انسان شعر وجود ندارد‌. یک انسانِ تنها، شعر نمی‌سازد.

شعر از اعماق جوهر‌ه‌ها بیرون می‌خزد و تمام گستره‌ها را در می‌نوردد و تاریخ را و نقد را و تئوری و روایت را دگرگون می‌کند.

تصویری یک جانبه، تمرکز‌یافته روی یک نقد درونی به ما نمی‌دهد، و همچنین فعالیتش در یک سطح انتزاعی، نازمان‌مند، بدون خصیصه‌، و بیگانه با تمام اوضاع دوران خویش قرار ندارد.

در شعر او تاثیرات سوررئالیسم، جنگ داخلی اسپانیا‌، جنگ جهانی دوم و همچنین گرایشات اگزیستانسیالیستی را مشاهده می‌کنیم. شعر او با تجربیات شخصی او غنا می‌یابد.

این بازگشت به فرهنگ‌های ابتدایی، این اهتمام صرف شده برای پی‌جویی نشانه‌های هزاران ساله بشریت‌، نخستین شواهد وجود آن‌ها، سازه‌ها، تابوت‌ها، جاپاها، گورهای درون کوه، لباس‌ها، نخستین زبان‌ها، خوراکی‌های گیاهی‌، ترس بسیار از طوفان‌ها، پناه بردن به غارهای نخستین‌، پرستش ذرت، پرستش باران، جاودانگی سنگ و میرایی زندگی بشر، همه این‌ها هیبتی را می‌سازد که جهان‌بینی شاعر را می‌سازد. شاعری که درون جهان به ایفای «نقش انسانی» خود در واقعیت اجتماع مشغول است. واقعیت اجتماعی که سرسختانه با دست‌افزار «کلام» و عشق خود، این اروس(الهه عشق) زندگی‌بخش که فراتر از مرگ و زندگی خیالی می‌جنگد، در راه آزادی‌، صلح و عدالت به مبارزه بر‌می‌خیزد.

همان‌گونه که در مجالی گفتم که مطالعه شعر روبن بلا این مخاطره را به همراه دارد که با هویت و جوهر وجود خویش مواجه شویم، در این‌جا نیز این احساس را دارم که شاید سخنان من در این مجال بتواند در تلاش برای ایجاد یک دسته از مفاهیم، ایده‌ها، اندیشه‌ها و شاید موشکافی‌های خاص، تصورات و تأثیراتی را در ذهن ایجاد کند که از پس یک سخنرانی شاعرانه بیرون می‌آیند. این سخنرانی که به دنبال چیزهای جدید نیست؛ بلکه به دنبال نجات رویدادی است که وظیفه اصلی آن بر عهده «کلام‌»، در بازگشتی ابدی به سر منشأ است.

در آثار روبن بلا می‌توانیم مشاهده کنیم که در پس چین و واچین هر واژه‌، هر مصرع، هر بند‌، هر شعر یک تفکر پنهان است که با از هم باز شدن این چین‌ها، تفکر با پیچ و تابی که یک کشتی دریاها را می‌نوردد، در حرکتی مارپیچ به سمت بیرون حرکت می‌کند:

«آمریکا»
مرا می گفتند:
«این است امریکا»
و کوه‌های بلند را نشانم دادند،
خودکشی خورشید روی مدارها؛
رودهای خروشان عظیم را‌.
اما من فقط پاهای برهنه را دیدم،
کودکان آمریکا را،
بر بستر گرسنگی و سرما،
چون میوه‌های پوست کنده.
«این است آمریکا» بر عرصه سرخ‌پوستان مرکز و جنوب،
ویرانی را دیدم،
و در جوار آن
شهرهای عظیم پر زرق و برق را ،
و فقط در جوار آن … .
(۲۴۰)

افسون واژه‌ها به خودی خود آن قدرها زیاد هستند، آن قدر خودمختار و مستقل هستند که از هر گونه تفسیری بی‌نیاز می‌نمایند.

تصاویر تجسمی در چشمان شاعر لانه کرده‌اند. این شعر تصویری به ما یک صحنه گسترده و بی‌حد و مرز را نشان می‌دهد.

شعر اکتور میگل آنخلی (۱۹۳۰)

کتاب»حیوانات در شعر‌» از یک صحنه پر از حیوانات تشکیل شده است که به وسیله یک زبان استعاری و سرشار از تصاویر درخشان بیان می‌شود. این شعر به صورت یک داستان افسانه‌ای در قالب یک مجموعه اشعار به نام «گریزی عظیم‌»‌، در ما اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی بر می‌انگیزد و تناقضات بزرگ زندگی را برای ما بدیهی می‌سازد.

«پرندگان وحشی‌» کنایه از چه چیزهایی هستند؟ می‌تواند تمثیلی باشد میان بهشت گم‌شده کودکی و از دست رفتن آزادی انسانِ مقهور پوچی هستی.

ما با اثری اخلاقی مواجه هستیم که آزادی و روحانیت را در هیئت پرنده‌ای قرار می‌دهد و از سوی دیگر نیروی ریشه‌دار را به وسیله درخت به عنوان تلفیق و نماد عناصر چهارگانه نشان می‌دهد. خاطره منظره‌ی دل‌انگیز کودکی آسمان را در اولین پلان قرار می‌دهد. تصاویر، دنیایی از تضادها را توصیف می‌کنند (‌خشم لطیف، گرمای برف) تا به این وسیله بر بلندی سقف آسمان و کوتاهی سقف قفس تاکید شود.

روانی کلام در ارایه توصیفی انسانی از میمون. ضرب‌آهنگ قرار گرفته در مرکز بدن به عنوان پایه اصلی وجود ما. جایگاه والای دستان که با آن‌ها می‌نگاریم و چایگاه خودمان را در جستجوی حقیقت بیان می‌کنیم.

در قسمت «مرغ دریایی»، فاصله میان آسمان و زمین به عنوان دو وجه از وجود ما نمود می‌یابد: جایگاه رفیع معنویت و پستی غرایز ما. در این فاصله‌، انسان احتمالا باید قدرت خود را در استقامت در برابر مسائل غیر‌منتظره و نا‌مشخص زندگی، به وسیله سنگ نشان دهد. در این‌جا‌، لحن شکایت توسط رئالیسم خام نمایان می‌شود که این موضوع در صحنه شکنجه «ماده گاو سبز» نیز تکرار می‌شود. مقهور کردن و از پا درآوردن دیگری و تبدیل آن به قربانی ظلم را می‌توانیم در صحنه حیوانی که از پا در می‌آید و در عین حال نوری از امید را باقی می‌گذارد، مشاهده کنیم.

ریاکاری و رنگ و لعاب ظواهر با بیانی شیوا و غنی در «کانگرو» نمود استعاری می‌یابد.

شاعر در مورد بی‌خبری انسان توسط شخصیت «خواجه باشی ببر» هشدار می‌دهد و اعلام می‌کند که «بدی» در فضای روزمرگی قرار دارد. رفتار شیطانی و تحقیر‌آمیز برای نشان دادن و بزرگ کردن خورد شدن یک انسان توسط انسانی دیگر، به کار می‌رود.

در این شعر ما شاهد به کارگیری صفات مناسب برای کبوتر -که به روی خود غبار و غرور زندگی را دارد،- هستیم. بعد از پرواز دیگر وجود ندارد اما فقدان او طوری است که دیگری را تکان می‌دهد. شاعر دنیایی را نشان می‌دهد که درون فضای بسته یک آکواریوم قرار گرفته است.

گویی با این توصیف می‌خواسته احساس همدردی خود را با دردهای دنیا درون سکوت و آرامش اتاق خود ابراز کند.

با یک دیدگاه سورئالیستی در جلوه «یک مگس»، هیبت موجودی را می‌بینیم که در مقابل کشنده خود قد علم می‌کند. بر فراز پوچی دنیا قرار می‌گیرد تا راه را برای تعالی دنیای احساسات بگشاید.

بار دیگر وارد دنیای کودکی می‌شویم؛ واحه‌ای که در آن معصومیت حکمرانی می‌کند و این واحه علی‌رغم شکنندگی و پاکی‌اش به فضایی قهار بدل می‌شود.

پروانه تکه تکه و زار و نزار وارد صحنه می‌شود و با دیدن نور حقیقت دیگر به جنایات نوع بشر وقعی نمی‌نهد.

سؤالات بسیاری برای ما بدون جواب می‌مانند که این حالت در دهان ما طعم سرگشتگی هنگام گم شدن را دارد.

لحن نیش‌دار که در یک فضای فکاهی و طنزآلود آمده است می‌تواند به فساد اشاره داشته باشد. در این صورت می‌توانیم از خودمان بپرسیم »پس جایگاه شاعر کجاست؟» شاعر در رویا و شعف قرار دارد و یک زبان شعری نامعمول که یک موقعیت اخلاقی صحیح را در بخش «نشسته سر میز گرگ» به معرض نمایش می‌گذارد.

کیست شاعر‌؟

آن که آتش را میان همه قسمت می‌کند،

رام کننده‌،

کودک خیابان.

نور را بنگریم:

متلاطم از حضور پروانه

بیشتر به چشمان‌مان می‌آید

تراکم آن را زندگی می‌کنیم

از شاعر همین را دانیم

که می‌میرد اگر شعله‌ور نشود.

یک بار دیگر هنرمند احساس ترحم می‌کند و این احساس ترحم در کالبد گوسفندی که بی جان افتاده است نمود پیدا می‌کند. شاعر به موضوع مرگ به عنوان امکان شکست و برای باز کردن راه برای یک واقعیت جدید اشاره می‌کند.

در شعر اکتور میگل آنخلی، یک موضع اخلاقی اعلام می‌شود که در آن موارد ذیل در ردیف نخست قرار دارند: لذت از زیبایی، بدون چشمداشت بودن، تعهد به هنر شعر و یک جهان‌بینی دگرگون‌ساز.

سخنان پایانی

بنابراین شعر گشوده شدن پنجره‌ای جدید به روی دنیا را ممکن می‌کند. موجودات را و اشیا را دگرگون می‌کند. نطفه ذهنیت است. از معنای ریشه‌ای واژگان پنهان شده در روزمرگی زندگی ما پرده برمی‌دارد؛ تهی بودن معانی قرار‌دادی از طریق یک نام‌گذاری سره و دقیق گواهی می‌دهد.

زندگی و آثار کریستینا پیسارو:

وی در ۲۴ نوامبر ۱۹۴۹ در آرژانتین – در شهری از بوئنوس آیرس به نام «بنی فیلد» – به دنیا آمد. شماری از مجموعه‌های شعری چاپ شده‌ی او عبارتند از:

– شعرهای آب و آتش (۱۹۹۳)

– صدایی از دوردست به گوش می‌رسد (۱۹۹۵)

– زنبق‌های ممنوعه (۱۹۹۸)

– اعترافات خرتراویس گِلااوبِن (۲۰۰۶)

از او چندین اثر دیگر نیز منتشر شده است.

پیسارو در حال حاضر استاد ادبیات است و همچنین کرسی ادبیات را در موسسه‌ی عالی «سارا دِ اکلِسِتن‌» (Sara de Eclesten) بوئنوس آیرس در اختیار دارد. به عنوان یکی از مهمترین فعالیت‌های ادبی او می‌توان به ادغام کمیته‌ی فعالیت‌های فرهنگی موسسه‌ی فرهنگی ادبی هیسپانیک – واقع در کالیفرنیا – با کمیته‌ی گرداننده‌ی این همایش در کشورش آرژانتین یاد کرد. کریستینا پیسارو در کنگره‌های ادبی کشورش و چندین کشور آمریکای لاتینی پاراگوئه‌، شیلی، ونزوئلا، کلمبیا، پرو، مکزیک و نیز در چندین شهر جهان چون لوس آنجلس، میامی، سوِیا، مادرید و دهلی نو حضور چشمگیری داشته است.

او اکنون با انتشار اشعار و مقالات خویش با چندین مجله‌ی ادبی از جمله لِتراس دِ بوئنوس آیرس (Letrad de Buonos Aires) و آلبادِ آمریکا ( Alba de America) همکاری می‌کند. همچنین در»APOA» (انجمن ملی شاعران آرژانتینی) و انجمن شعر آمریکای لاتین «SEA» و نیز»ALIJA» (انجمن ادبیات کودکان و نوجوانان آرژانتین) عضویت دارد. شایان ذکر است که او از سال ۲۰۰۴ ریاست مرکز فرهنگی «ایندو -‌آرخنتینو دِ کولتورا» Indo Argantino در بوئنوس آیرس را به عهده دارد و در سال ۱۹۹۶ نیز جایزه‌ی ادبی «خنتِه دِ لتراس» ( (Gente de letrasرا دریافت کرده است.


 

پل متروک

میثم حمیدی

پل متروک

تنهایی‌ام شبیه پلی متروک افتاده روی دره خشکیده
با هر نفس نفس زدنش زخمی بر قامت شکسته خود دیده

در التهاب نرم تکان خوردن هر لحظه یک قدم به فراموشی
چیزی نمانده تا که فرو پاشد این قطعه‌قطعه پیکر پوسیده

اینک تو در برابر من هستی با چشم‌های خیره و مه‌آلود
در بادهای از نفس‌افتاده افسانه‌ای است دامن رقصیده

راهی برای رد شدن از من نیست قلبم ترک‌ترک شده، می‌لرزد
فالم ببین به هر رگی از دستم کابوس تلخ مرگ تو خوابیده

نه… تو قدم گذاشته‌ای بر من، آب از سرم گذشته به آرامی
این دره عمیق چه خواهد کرد با این دلی که پای تو بوسیده

از سرنوشتِ شوم رهایی نیست این پل همیشه در نرسیدن بود
تو مقصد نهایی من بودی چشمی که راز مرگ مرا دیده

درخت

رو تنم یه روز نوشتی سرنوشتو کی می‌دونه
یکی از برگامو کندی بعدشم رفتی تو خونه

از همون شبی که رفتی شاخه‌هام پوسیده‌تر شد
شاخه‌های خشک و پیرم نزدن دیگه جوونه

پیش چشمام، روی دستام، همه برگای سبزم
کم‌کم از حال که می‌رفتن می‌بریدن دونه‌دونه

دیگه هر نسیمی اون شب کافی بود برای برگا
واسه دل کندن از من بده دستشون بهونه

می‌دیدم جنازه‌هاشونو که پیش پام می‌افتن
می‌دونستم تن خشکم دیگه زنده نمی‌مونه

تک به تک به روی نعش هر کدوم گریه می‌کردم
قبل از اونیکه زمستون کفناشو بپوشونه

الهی که هیچ درختی داغ برگاشو نبینه
سخت‌ترین لحظه دنیا دیدن مرگ جوونه

مونده بود از همه هستی‌م شاخه‌های خشک و تردی
که روشون کلاغای پیر ساخته بودن آشیونه

فهمیدم که رفتنی‌ام دیگه جنگل جای من نیست
نوبت درخت پیره چه بدِ رسمه زمونه

حرمت منو شکستن تنموُ رو گاری بستن
بردنم به جای دوری پرت و بی‌نام و نشونه

خیلی هفته‌ها گذشتن گوشه‌ای زندونی موندم
دردی رو که من کشیدم هیچ درختی نمی‌دونه

حالا روزگار گذشته، دست دور این زمونه
منو پیش روت گذاشته یعنی سرنوشتمونه؟

من همین تخته سیاهم رو تنم برگو کشیدی
پس دادی امانتم رو ولی سهم من خزونه

از همون روزی که کندی برگی از گوشه قلبم
این تن شکسته من تکه چوبی نیمه جونه

پاک بکن از رو تن من عکس این پرنده‌ها رو
دیگه فرقی هم نداره سرنوشتو کی می‌دونه

شایدم یه روز دوباره برسه همو ببینیم
روزی که دستای سردت زندگیمو می‌سوزونه

سفر

فضای خانه که پر گشته از هوای سفر
چقدر سخت بود نقل ماجرای سفر

برای آنکه بماند نگاه حسرت بار
و سهم آنکه پری واکند صفای سفر

و گاه آنکه بماند به مرگ محتاج است
خدا به خیر بگرداند این بلای سفر

برای آنکه نرفته هنوز دلتنگ است
گلایه می‌کند از غم در ابتدای سفر

نگاه می‌کند و ذره ذره می‌میرد
کسی که رفته به دیدار مبتلای سفر

و با تمامی سختی راه خواهد رفت
اگر که داشته باشد کسی بنای سفر

چگونه رسم سفر را کسی براندازد
که آفریده خدا راه را برای سفر

چه زود می‌رسد آری چه زود خواهد رفت
همیشه قصه گل بوده آشنای سفر


 

استحاله جوهری شراب به نور

کسی که بدون بهره از شیدایی به خود جرأت می‌دهد شعر بسراید و می‌اندیشد، با سرودن شعر به کمک قالب‌های فنی می‌تواند شاعر باشد، بالطبع از یک شاعر واقعی فرسنگ‌ها فاصله دارد. از این رو شعر فرهیختگان همیشه در سایه آن چیز ناشناخته ای است که جنون الهی از آن برون می‌تراود.

این مفهوم را که یکی از پایه‌های فلسفه جهان بیان کرده، مهر تأییدی است بر این باور که برای ورود به عوالم شیدایی – به عنوان راهی برای رسیدن به الهام برای آفرینش و آزادی – روحی گشوده نیاز است تا بدین طریق به الهام شعری دست یافت. تصوف یا به عبارتی جریان عرفان اسلامی، فراتر از هر ایدئولوژی‌ای، به سوی شکل اساسی از ژرف‌اندیشی گام بر می‌دارد. در این‌جا شاعر تنها تلاشش به کارگیری زبان در شعر نیست. بلکه خود را نیز با آن در می‌آمیزد.

قریب هزار سال پیش شاعری صوفی، تصوف را فرا‌زمینی تصویر می‌کند. چون هدف و نهایت آن را می‌توان به عنوان یک حکمت متعالیه از حقایق برتر تعریف کرد که بیشتر با تجارب حسی قابل قیاس‌اند تا شناختی که از ذهن حاصل می‌شود. در این میان پرسشی مطرح می‌شود: پس آن‌گاه خردی که با شناخت از دست می‌دهیم کجا قرار دارد؟

معنای غایی تصوف، قدسیت است، اما قدسیتی خلق شده و خاص. حتی برعکس مثال قدسیت malamali که عدم پذیرش را بر می‌انگیزد. قدسیت شاعر سبک اوست. هم‌چون تائوئیسم و ذن. صوفی رابطه‌ای بین کشف عرفانی و الهام شعری برقرار می‌کند و فضای متافیزیکی لازم را برای فهم آن پدید می‌آورد.

گزاره‌ای الهی «حکمت بازگشت» را بیان می‌کند ”‌به راستی ما خدائیم و به او باز می‌گردیم». صوفیان به این کشش (تلاش برای غوطه‌ور شدن در هر آن‌چه مطلق است) یا سیر به سوی ذات قدسی از دو مسیر زهد دست یافته‌اند: ژرف‌اندیشی (مراقبه) و شعر (چشمان ژرف‌اندیش).

برای صوفی، عبادت شعر و قلب مرکز شناخت است. او در مورد حالت حیرانی، خاموشی‌گزینی و حیرتی که نوآموزان در پی آن‌اند می‌گوید: «روحت را آرام کن و شنا بیاموز.» به بیانی دیگر «ذهنت را همان‌گونه که روحت را رها می‌کنی (در الهام) رها کن و سپس از آن‌که چند گامی برداشتی می‌توانی حرکت ناگهانی شهود را لمس کنی، چون جسمی در آب که حرکات ناگهانی عضوهایش را رها می‌کند، بی آن‌که به چیزی چنگ زند:

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هر که بی روزی است روزش دیر شد (مولانا)

این حالت خاص تنها در لحظه شاعرانه – شهود لحظه – جای می‌گیرد؛ لحظه‌ای که با رقص (سماع) در سلک درویشان خیرو واگوس (Derriches Girivagos) جسمانیت می‌یابد.

طرح از سید محسن امامیان

استحاله‌ی جوهری شراب به نور

پیش از آن‌که جهانی، تاکستانی، خوشه و دانه انگوری باشد‌، روح ما مست از شراب جاودانه بود.

ابن فرید

«شاعر همانند یک روحانی مسیحی است. اما تفاوتی نیز با او دارد: برای آن‌که کلمه مقدس شود و استحاله جوهری نان و شراب در جسم و خون مسیح پدید آورد، بایستی آن‌کس که کلمه را بر زبان می‌آورد روحانی باشد، یعنی کسی که پیش از این تقدیس شده، یا از سوی فردی دیگر امر به پیشکش کردن قربانی در عشای ربانی شده است. منزلت روحانی پیش از بیان کلمه وجود دارد و از این رو با به زبان رانده شدن آن از سوی او کلمه مقدس می‌شود، کلمات شخصی که مقدس نشده با آن‌که همان کلمات‌اند اما استحاله جوهری پدید نمی‌آورد.»

بیان کلمه نیز‌، شاعر را نیز به آن‌چه گفتیم بدل می‌کند. سپس می‌توان گفت که شاعر از طریق کلمه بیان می‌شود و از این رو اگر کسی که شاعر نبوده این کلمات یا کلمات مشابه را به زبان می‌آورد او نیز شاعر خواهد شد. به بیان دیگر زبان، زبان شعر نیست. نه صرفا چون یک شاعر آن را سروده، بلکه از آن‌رو این‌گونه است که به یک زبان شاعرانه بیان می‌شود. و این زبان شعر است که شاعر آن را بازآفرینی و بیان می‌کند. زبانی که خالق زیبایی است. در این‌جا نیز یک استحاله جوهری آَشکار وجود دارد؛ آن‌چه زیبا نبود در قامت کلمه زیبایی می‌یابد. پس دور از ذهن نیست که شاعر برای بیان استحاله جوهری که کلمه پدید آورنده آن است به پس زمینه فرهنگ مسیحی دست یازد.

تفاوت برجسته دیگر بین روحانی و شاعر این است که روحانی یک بار برای همیشه تقدیس می‌شود. تقدیس شدن به او شخصیتی اعطا می‌کند و نشانی بر او می‌گذارد که هیچ چیز و هیچ کس قادر به زدودن آن نیست. کلام او همیشه مقدس است هر چند خود به تقدیس خویش پشت کند. شاعر هیچ‌گاه تقدیس نمی‌شود و بایستی برای سرودن شعر هر بار توانایی‌های خلاقانه خود را نشان دهد.

در سنت مذهبی، استحاله جوهری تکرار شرعی و عبادی شام آخر است. کافی است کشیش کلمات کلیدی را در شرایط معین برای مناسک و با هدف متبرک کردن برای آن‌که تقدیس یا استحاله جوهری نان و شراب در کالبد و خون مسیح پدید آید بیان کند. آفرینش شاعرانه، بر عکس، نه یک آیین و نه زاییده آن است بلکه بیشتر مبارزه‌ای است از راه زبان. مبارزه‌ای تا آخرین نفس و همیشه ماندگار برای بیان آن‌چه غیر قابل بیان است.

نماد شراب به عنوان صنعت ادبی و به عنوان دریچه‌ای برای ورود به عالم شعر در زبان شاعران شرقی اهمیت دارد. شاعرانی که برای تعالی روح، آن را جسمانی و نمادین استفاده می‌کردند. برای فهم این موضوع ۳ شاعر شرقی را با دو شاعر مکزیکی مقایسه می‌کنم.

عمر خیام ( ۱۱۳۱ – ۱۰۴۸)

وی در نیشابور از سرزمین پارس به دنیا آمد. این ریاضی‌دان و منجم صنعت ادبی تصوف را برای آفرینش رباعی‌های خود به کار گرفت. او از نماد شراب برای بیان اندیشه‌هایش بهره می‌گرفت. از آن جایی که خیام را فردی حکیم بر می‌شمردند زندگی‌اش عجین با اصول محض اخلاقی بود و به شدت بر این باور بود که آرامش روحی با احترام به اصول اخلاقی به دست می‌آید. خیام (در شعر خود‌) تمامی موضوعات همچون علم و شناخت اخلاق و رفتار فردی‌، مذهب و الهیات، چگونگی شاد زیستن، احساس دلتنگی نسبت به گذشته، لذت از زندگی پیش از مرگ، مبدأ و مقصد را گرد هم می‌آورد.

تا کی عمرت به خود پرستی گذرد؟

یا در پی نیستی و هستی گذرد؟

می‌خور؛ که چنین عمر که مرگ از پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد.

مستی که خیام به دفعات در شعر خود به آن اشاره می کند صنعت ادبی است که هدف از آن نشان دادن حالت سرخوشی و لذتی است که وجود آن برای تحمل یک‌نواختی پیوسته زندگی ضروری است.

می خوردن و شاد بودن آیین من است،

فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است

گفتم به عروس دهر «کابین تو چیست؟»

گفتا : «دل خرم تو کابین من است.»

رباعیات، ما را به این درک می‌رساند که در ذهن یک انسان درخششی که از پرتو‌افکنی اندیشه‌های اوست با آشفتگی که زاییده جنون مستی است یک‌جا قابل جمع نیستند.

از سوی دیگر او پند مصرانه خود برای خو گرفتن به لذت‌های سالم را با الهام از یک فهم از حیات عینی بشری نشان می‌دهد و دل به آن نبسته که نتواند آن را توجیه کند، اما اطمینان دارد که زمان حال عظیم‌ترین گنجینه‌ای است که هر انسان با به دنیا آمدن از آن برخوردار می‌شود.

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی، خوش دارد این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه! که ماه،

بسیار بتابد و نیابد ما را.

بسیاری از پژوهشگران از اثر عمر خیام چنین استنباط می‌کنند که او انسانی شکاک و طنز‌پرداز بود که معنای زندگی را نمی‌یافت. پروین زارازوند پژوهشگر و مترجم‌، از یافته‌های خود به هنگام برگردان رباعیات سخن می‌گوید: «بدبینی که به خیام نسبت می‌دهند تنها حالت روحی کسانی است که در نمی‌یابند هستی برای انسان خلق نشده است.» خیام ما را به این فکر و پذیرش وا می‌دارد که جایی بسیار کوچک در فضا و زمان اشغال می‌کنیم. اما در عین حال برای ما پرده از این که خوشبختی چیست بر می‌دارد و راه رسیدن به آن را به ما نشان می‌دهد.

و حال امروز هنگامی که می‌اندیشیم تنها در بخشی از هستی که می‌توانیم رؤیتش کنیم، در سیاره‌ای ساکنیم که در مدار یکی از صدها میلیارد ستاره‌های کهکشانی قرار دارد که صدها میلیارد کهکشان نظیر آن را رصد کرده‌اند و این که تمدن ما می‌تواند به لطف کثرت جهان‌ها، بی‌نهایت تمدن نظیر خود داشته باشد، آن‌گاه دیگر بدبین نیستیم بلکه منصفیم.

ز آن کوزه می که نیست در وی ضرری

پر کن قدحی؛ بخور؛ به من ده دگری.

ز آن پیشتر‌، ای صنم! که در رهگذری؛

خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.

ابن فرید (۱۲۳۵ – ۱۱۸۱)

او به برجسته‌ترین شاعر عارف عرب و مشهورترین شاعر صوفی در غرب معروف است. اثر او: قصیده‌ای برای شراب (قصیده شراب) با ما از مستی بدون شراب سخن می‌گوید.

با شراب معشوقم را به یاد می‌آورم.

آن قدر نوشیدم تا مست شدم

آن هنگام که هنوز تاکستانی نبود.

تنها اگر شراب ننوشید مرتکب گناه می‌شوید. در دنیا کسی که هوشیار زندگی می‌کند، جای مناسبی برایش وجود ندارد. پس آگاهی کسی که مست نمی‌میرد زایل می‌گردد. استعاره مستی از این سفر روح از پراکندگی و اندوه تا شناخت حقیقی (الهی) و از مستی فراتر از صورت گذرا سخن می‌گوید. مراتب و صور هر چه باشد تهی کردن قلب و بریدن از دلبستگی‌های دنیا، طریق زهد صوفیان است که در کلمه فنا خلاصه می‌شود. ابن فرید می‌گوید «‌اگر می‌خواهی صادق (بی‌ریا) باشی‌، بمیر.»

حافظ (۱۲۸۹ – ۱۳۲۰)

با دوری از رسوم سنتی اسلامی در پی عرفان می‌رود‌. او به صوفیان و دراویش نزدیک شده و به شعری سرشار از ستایش عشق و می (شراب) دست می‌یابد‌.

در دیوان حافظ شرحی از جستجوی بی‌نهایت از آن چه نهان می‌شود و از روح دور است می‌یابیم. در این اثر می‌توان سراغ از یأس از سرای خاکی گرفت. سرایی که آن‌چه را ورای واقعیت است در بر نمی‌گیرد.

حافظ در مستی بعد بی‌آزار وجود آدمی‌، کوتاه بودن زندگی دنیوی در برابر ذات لا‌یتناهی و تزلزل نخوت را می‌یابد.

جوهر ظریف تصوف، کلیت سنت عرفان غرب و به طور خاص عرفان اسپانیایی قرن ۱۷ را متأثر از خود کرد. از میان چهره‌های اصلی معروف عرفان اسپانیایی می‌توان به‌ سان خوان د لا کروز، سانتا ترسا د خسوس و فرای لوئیس دلتون اشاره کرد که شهرت و آثارشان از پهنه اقیانوس گذر کرده و بر متفکرین فرزانه اسپانیایی نو تأثیر گذارد.

سور خوانا اینس د لا کروز (۱۶۹۵ -۱۶۴۸ ) شاعری که زبان شعری باروک را به گونه‌ای استادانه در قطعه شعر اول رویا غنا بخشید. او طریق تعالی روح را اول در شهود و آن‌گاه در کلام به تصویر می‌کشد. در این قطعه شعر که سرشار از استعاره و تمثیل است شاعر آن‌چه را هویدا می‌یابد که در جستجویش بوده است. منشأ موهبتی که به انقیاد در می‌آورد.

اهرام سنگ بودند سنگ

شکل‌هایی تنها، نشان‌هایی بیرونی

از اهرامی که ابعاد درونی‌شان جزئی معنا بخش از روح است

که همچنان که به بالای هرم اوج می‌گیرد

شرار شعله ور سرکش به آسمان سر می‌کشد

این‌گونه ذهن آدمی شکل آن را باز می‌تاباند

و همیشه به سوی علت نخستین خود سیر می‌کند

نقطه مرکزی که به سوی خط مستقیمی میل می‌کند

حال اگر بدون کالبدی که همه وجودش را بی‌نهایت در برگیرد

او ۵ اثر نمایشی به رشته تحریر در آورد که در این بین دو اثر به سبک کمدی و ۳ اثر دیگر به آیین‌های مقدس می‌پردازند. مشهورترین اثر نمایشی او به نام «امور یک خانه‌» برای نخستین بار در ۴ اکتبر ۱۶۸۳ به نمایش در آمد. آثار نمایشی مربوط به آیین‌های مقدس قطعات نمایشی تک پرده‌ای هستند که در جشن مسیحا [جشن یادبود شام آخر مسیح] به نمایش در می‌آیند. در این آثار عناصری از دوران پیش از ورود کریستف کلمب با سنت مذهب مسیحی که دارای محتوای ژرف سمبلیک و پیچیده خاص دوران باروک است با هم ترکیب می‌شوند. آثار نمایشی مربوط به آیین‌های مقدس سور خوانا شامل نارسیس قدسی، شهید آیین مقدس و عصای شاهی یوسف هستند.

کنچا ارکیزا (۱۹۴۵ – ۱۹۱۰) او نیز همان رهنمودها و تأثیرات روحی سورخوانا را دنبال می‌کند. خوسه وینسنت آنایا در کتاب خود با نام «شاعران در شب هستی» ارکیزا را همچون گل ارکیده‌ای در بیابان توصیف می‌کند. با این همه تنها چنین تصویری ما را به این بانوی شاعر دست نیافتنی نزدیک می‌کند. شاعره‌ای که غیر معمول، عجیب و منزوی به نظر می‌آید. در شعر او نشانی از رعایت صرف اصول یا تقلیدی صرف از گذشته نمی‌توان یافت چون او مذهبی می‌زیست. (بین ۱۹۴۵ و ۱۹۳۷) با همان جستجو و دلبستگی که شاعران عارف اسپانیایی در قرن ۱۶ داشتند. شور و شیدایی او در اشعار و خاطراتش موج می‌زند. معدود دفعاتی عشق شیدا می‌تواند در یک جمله موجز بیان شود «می‌خواهم بدون خود به تو عشق بورزم»‌. او در غزلی در سال ۱۹۴۳ شوری را که عشق پدید می‌آورد این‌گونه توصیف می‌کند.

این اشتیاق مبرمی که طلب از تو می‌کند

از عمق روح جان نمی‌گیرد او

همچون صدا، بی من آشفته می‌کند مرا

همچون شرار آتشی بیگانه از وجود من‌، او‌.

می‌توان تمامی زیبایی معشوق را بی آن‌که نیاز به وصف مو‌به‌موی او باشد، درک کرد. برای فهم آن زیبایی تنها پرتوهایی که تصویری کلی از او را نشان می‌دهند کافی است. همچون این قطعه از شعر ایوب:

زمین را زخم زد و آن را با خار و خاشاک پوشاند

و زیر آسمان جز آتش تار چشمانش

چیزی را روشن نگذاشت.

رشد و شکوفایی گذشته و حال شعر مذهبی در مکزیک مرهون گروهی از شاعران است که طی قرن‌ها با به تصویر کشیدن وجوه متعدد روح شاعرانه خدای را به عنوان الاهه [در شعر خود] جای می‌دادند. در بین این شاعران به چهره‌هایی همچون آلفردو آر پلاسنسیا، خوسه اتون گونزالس‌، رامون د گوارا، مانوئل پونسه و گابریل مندز پلانکارت بر می‌خوریم. فهرست اسامی نویسندگان بسیار طولانی است و خود موضوع مطالعه بسیار عمیق تر دیگری. حال ذکر اسامی این شاعران برای گام گذاشتن ما به عرصه شاعرانی که در تمامی قرن ۲۰ به تعالی شعری سرشار از نمادهای ادبی و ژرفای روح همت گماشتند مفید فایده است.

فرانسیسکو ماگانیا (۱۹۶۱) شاعری است گزیده‌گوی‌، با شعری آراسته که به شکل موجز ستایش خود را از زندگی، عشق و جستجوی وجوهی دیگر را که خدا در آن‌ها جاری است بیان می‌کند. ماگانیا برای یافتن خویش، نوشتن را در خدمت رسالتی عرفانی و در خدمت بازگشت به مبدأ حیات می‌گیرد. عالم روحانی که او فهم می‌کند با فضای واقعی که یک مسیر واحد را شکل می‌دهند گره خورده است.

ماگانیا در کلام خود چنین می‌گوید‌: «قدرت او را در ویرانی، گشایش و در نشانی از دیگر جهان یافته‌ام، دوست دارم به نماد او بیندیشم همچون در آشکار شدن نیرویی که فضای عمیق‌ترین احساسات را در هم می‌نوردد. احساساتی که آن‌ها را به مبدأشان بازمی‌گرداند. شراب پیشینه‌ی من با تنهایی‌، با انزوا و با گسست عجین است.»

برای بازگشت صدایم را

بیدار می‌کنم و بالا می‌برم

و برای نوشیدن کویر‌، برایت می‌خوانم

در شبی که شیون بازمی گردد – هماهنگی ظریف –

تداوم هراس

از هر منظری خدا همه چیز است. بی او نه تنها رسالت شعری بلکه مشاهداتم، تلاش‌هایم و تمایلاتم را درک نمی‌کنم. برای من احساس این که زیر نگاه او می‌نویسم و نتیجه تحفه‌ای است ناچیز برای رضایت او خوشحال کننده است»

ما را از آسمان می‌نگرد. و سپهر به یک بهشت نورانی بدل می‌گردد.

حافظه با ما از روحی سخن می‌گوید که در پی قرار دادن خود بین ما و خدایان است. با این همه صدایش از بطن نان و شراب زاده می‌شود.

می‌گوید: پروردگارا! از آغاز سحرگاه به ما نیروبخش تا بدانیم این خدای مسیح در عشق خود به دنبال احیای معجزه است.

و این‌گونه کلام جاری می‌شود گاه با برف در ترک‌های قلب و گاه با چشمان شعله‌ور در آتش. پس لب‌های سوخته در آتش دوباره می‌رویند.

برای ماگانیا نوشتن در حالت طبیعی بدون تأثیر هر عاملی که الهام او را تحریک یا تعدیل کند ناب‌ترین حالت است، چون از گشایش بی‌واسطه ذهن به سوی روح بهره می‌جوید و با سیر در امور روزمره ندا و حضور خدا را می‌یابد.

شور عرفانی که او در شعر زیر به آن دست یافته یاد سان خوان دلا کروز را برای ما زنده می‌کند.

مرگ آرام در حال و

در آغاز هر ثانیه می‌زید

آن جای که بار دیگر انسان نادم

با اشتیاق به خدا می‌لرزد.

این‌گونه آرام آفتاب ناطقی دیگر

شکوه می‌بخشد.

برای ماگانیا نوشتن در حالت طبیعی بدون تأثیر هر عاملی که الهام او را تحریک یا تعدیل کند ناب‌ترین حالت است، چون از گشایش بی‌واسطه ذهن به سوی روح بهره می‌جوید و با سیر در امور روزمره، خدا و حضور خدا را می‌یابد.

یکی از ویژگی‌های تماس شاعران عارف و مذهبی دریافت حسی خاموشی خداست. این گودال نیستی، تنوره طوفان که پیش از تندباد و ویرانی است. لحظه‌ای از غیبت تشویش برانگیز که روح را در ورطه‌ای از ترس و اضطراب می‌افکند. فرانسیسکو ماگانیا این احساس را لمس کرده. درست زمانی که مست از تمنای دیدار با پروردگار است.

قدم زدن یک قلب در سکوت

طنین اعترافات اوست

همچون کسی که کورکورانه خاموش می‌کند درخششی که تاریکی اوست.

زبان استعاره‌ای و تمثیلی ماگانیا به بلندای روحی دست می‌یابد که به ما از سرودها و آواهای مذهبی برای ستایش جلال خداوندی سخن به میان می‌آورد.

نگاهش آغازگر جهان است

بیدار می‌کند و همه چیز با عهد آشکار می‌شود:

از انگشتانش افسون‌ها و باغ‌های پراکنده جوانه می‌زنند

گویی از عبادت‌گاه سرودها معجزاتش را

شکافته و برای تکریم نبوغش به بی‌ارزش‌ترین ذره هوا رسیده باشند

یک بار جهان را بیدار می‌کنم

بر می‌خیزد و می‌گوید:

پلک‌ها در ایمان زاده می‌شوند

و آن‌گاه که مالک زندگی می‌شوند

از پنجره‌ی چهچهه آشکار زبانش به گوش می‌رسد.

لوییس آرمنتا مالپیکا (۱۹۶۱) شاعری با خردی دوراندیش، استاد شعر کلاسیک که امور معمول را تا سطح امور روحانی بالا می‌برد. موضوع شراب و مستی الهی و انسانی موضوعات معمول در شعر او هستند. برای پی بردن به این‌که آرمنتا شاعری است مست از پارسایی، کافی است نگاهی به عناوین کتاب‌های او بیندازیم: شراب زن، مستی خداوند، شراب سانگویا، آبگونه‌ترین آسمان، معجزه‌های دنیوی چند.

در زهدان خونین تو رفتم همچون کتابی از کلیسا

آن‌جایی که این همه حسن را به عاریه گرفتی، از اسطوره شناسی‌ات

موی طلایی که خاسون را پادشاه کرد

(از یک قنطورس مرید)؛ از نیایش تو برای مادر مقدس

شمایل بیزانس. اما زمان گذشته است:

حال خود را به چنگ سلاخ خانه می‌آویزم

آن قدر سرد است که با شور و حرارت انتظار

آخرین ضربه نیزه خدا را بر گردنم می‌کشم.

اکسیری که او می‌نوشد، زندگی هر روز اوست‌. او از شعر برای نجات خود و نجات روحش کمک می‌گیرد‌. برای او شعر از نور خدا ساطع می‌شود. نور امری است آسمانی. جستجوی روحانی او فراتر از انسان می‌رود. شراب در نوشته‌های آرمنتا از آن رو به چشم می‌آید که آیینه‌ای است که به مست می‌نگرد. آرمنتا شاعری رهایی‌بخش است که از اسطوره‌ها، افسانه‌ها و خیال‌پردازی که مست‌کننده الهام است سود می‌جوید.

یک خدا این لکه دستان من است‌: لکه‌ای سرخ

ابوالهول خون

من به خدایی جاودانه باور دارم

منزه‌، زنده.

برای شما به درگاه او دعا می‌کنم .

دستانم از دهانش

با نفس شرابیم

نسب‌ام به شجره شراب از کورینوس می‌رسد

به آن چه خیام رباعیاتش را تقدیم کرد.

از شراب می‌آییم و جرعه‌های کوزه‌ای را می‌نوشم

که خاک تن آَشنایانم است و از این رو

مقدس است و آن را ستایش می‌کنم.

دستانم را خوب می‌شویم چون روزی خاک گل کوزه‌ای خواهند شد

و آن‌ها را در پاهای سفید از شراب او خشک می‌کنم.

در این شعر صدای صوفی با ناب‌ترین بیان شنیده می‌شود و شعر تار و پودی است که زبان را در خود می‌گیرد. شعر احساسی است مذهبی. سروده‌ها با این سیاق است. نویسنده با نوشتن، عشق انسانی را به سوی عشق خدایی می‌برد. در عشق خدایی ذوب کرده و در هم می‌آمیزد و به امر ملموس بدل می‌کند، خدایی که با حروف خونین نگاشته می‌شود که شراب می‌سازند، Sanguis از فعلی که از درونی‌ترین بخش اندیشه‌ها به زبان می‌آید، جایی که این خدا نظاره‌گر است، امر به سکوت می‌کند و انتظار می‌کشد تا مجری یا منجی آن باشد.

این چشم شرابی و تنها

که به خدا می‌نگرد

تا به تندیسی بدل گردد.

سایه آرامش

که ما را می‌نوشد

اگر به شهر گناه نظر افکنیم

بدون خوشه آبی رنگی که به آن عشق می‌ورزیم

مست از انسانیت

جام شراب مأمن ما باد

لوئیس آرمنتا از امور معمول آیین‌هایی پدید می‌آورد‌. زندگی او ریاضت‌کشی آگاهانه است. آرمنتا به طبیعی‌ترین امور به بازآفرینی مبدا باز می‌گردد. غیبت خدا در حضور او در انسان تجلی می‌یابد. هماهنگی معانی در آشتی و مواجهه شراب و نور :

اختری در شب او

ذهن چشمان را مخدوش می کند

با کفی محتوم

که از مخزن کریستال

سرازیر می‌شود

به سوی ورطه‌ای که شراب

را در میان رگ‌ها مدفون می‌کند

سرشت شراب خونی است که ما را به حرکت واقعیت می‌دارد و زندگی‌بخش است. کرم ابریشمی است که ما را از درون می‌خورد تا روح را آزاد سازد و این‌گونه بتواند صورت حقیقی خود را آشکار سازد.

اگر بگوید: «‌تمامی امید یافتن من در این جنگل تاریک را رها کن.

من می‌توانستم گام‌های ناتمامی را که خون من بر ابرها

بر جای گذاشته بود ادامه دهم.»

در کتاب «آب‌گونه‌ترین آسمان» آرمنتا بار دیگر بر حضور خدا صحه می‌گذارد و نفوذ شاعران عارف در این اشعار به وضوح دیده می‌شود: تصویر جنگل تار همچون ایده‌ای است که گویی سانتا ترسا د آویلا در Morados معروفش سرائیده باشد.

فراموشی نامی دیگر از نام‌های این خداست

که به خاکستر بدل می‌شود

هر آن‌گاه که آتشی باشد

که او را ستایش کند و ماهی در

میان هیزم‌هایش که بسوزد و دود شود.

تصویر ققنوس که در هر شرار عشق که با قلب آدمی شعله‌ور می‌شود جان تازه می‌گیرد‌، حقیقت انسان است‌که در سرای خاکی سفر می‌کند‌، با تمنای این‌که از سوی خالق خود بازشناخته شود.

در انسان‌های خاکی

زندگی تبلور می‌یابد

و خدا برای بازشناختن خود

به سوی آن‌ها پارو می‌زند

هر چند گاه از برای زمان طولانی

و جلبک، نمک و ماهیان بسیار

آب بیش از یک خدا در نظر آید.

اثر شعری آرمنتا یک سیر و سلوک از آب و خاک، پایاب‌ها و کوه‌ها‌ست. آن جای که سایه حق می‌پوشاند و نهان می‌شود. شاعر پژوهش می‌کند، به آزمون می‌گذارد، داوری می‌کند، طلب می‌کند و با سراییدن روایت خود از سفر پیدایش به پایان می‌رساند.

سفر پیدایشی که عشق از آن آغاز می‌شود و به پایان می‌رسد، گردونه حیات‌بخش خدا که الفبای تلفظ نشدنی است که تمامی اشیا را می‌نگارد.

مست هستی

کف لازم برای پر کردن معجون از نور

که تو را به زندگی در شگفتی عادت می‌دهد

هیچ چیز

هیچ کس

در یک قصه باقی نمی‌ماند

تمام آن‌چه خواسته‌ای

در هر جرعه خواهی بود.

نظر افکندن به نداهای مختلف که از حالت مستی سرچشمه می‌گیرد می‌تواند نتایج متفاوتی به بار آورد. برخی نداها که از شراب سرچشمه می‌گیرند، ناموزون و سراسر از احساسات و عواطف است. نداهای روح حالتی محجوبانه دارند. حال اگر این‌گونه تصور شود که خدا شراب نمی‌نوشد پس ندای الهی را چگونه تعبیر کنیم؟ یا اصلا این ندا، ندای انسان است؟

آیا از این خون – شراب که بیش از همه می‌نوشیم، عطش بیشتری پدید می‌آید؟

به دنبال جواب در شعرهای آرمنتا ماپیکا گشتم، در زبان عاری از تصنع، در مرزهای سکوت شاعرانه که در آن عدم حضور در بازی با کلمات تجلی می‌یابد. در اشعاری که اصالت در آن‌ها موج می‌زند، آن‌جا «دیگری» را یافتم که از آن‌چه رایموند با ما سخن می‌گوید، می‌نویسد. از اعماق ورطه‌ی درونی که شاعر برای کشف و نجات خویشتن، خویش را در آن می‌افکند. با نوشتن خود را غرق می‌کنم اما زمانی مردن را آغاز می‌کنم که خدا هیاهویی به پا کند و مرا بیدار سازد.


 

به این ترتیب، پس اینطور!

یکی از مباحثی که معمولاً توسط بدخواهان مطرح می‌شود این است که ترانه و ترانه‌سرایی امروز رو به انحطاط است و ترانه‌هایی که این روزها سروده می‌شود یا تهی از معنا هستند، و یا آنقدر انتزاعی و فانتزی‌اند که هیچ ربطی به هیچ چیز ندارند. حتی بعضی‌های‌شان پا را از این هم فراتر می‌گذارند. منظور از این‌که پای‌شان را از این فراتر می‌گذارند این است که می‌گویند بعضی ترانه‌ها حتی معانی بدی دارند. اما ما عجالتاً در این مقال بر آن هستیم که با ذکر یک نمونه شگفت‌انگیز، به این بدخواهان معاند ثابت کنیم که نه‌تنها اینطوری که شما می‌گویید نیست، بلکه اساساً یک طور دیگر است!

این نمونه شگفت‌انگیز، نیست مگر ترانه «روز رفتن» سروده استاد ف. ح. که تا چندی پیش با صدای استاد ع. الف. از در و دیوار پخش می‌شد. نیست. اما از آن‌جا که ممکن است بدخواهان همین طور خشک و خالی مجاب نشوند و کماکان ساز خودشان را بزنند، ناچاریم با ذکر ادله متقن که حتی مو به این باریکی هم لای درزش داخل نمی‌شود مدعای‌مان را که همانا تعالی ترانه و ترانه‌سرایی است اثبات کنیم. پس ای بدخواهان! این شما و این هم شرح و تاویل ترانه روز رفتن سروده استاد فوق الاشاره:

تو کی هستی که برای رفتنت
من باید از خودمم دل بکنم

شاعر در آغاز شعر به طرزی کوبنده فردی ناشناخته را مخاطب می‌گیرد. «تو» در این‌جا نمادی از همه کسانی است که برای رفتن آن‌ها آدم باید حتی از خودش هم دل بکند. در این‌جا این سوال در ذهن پدید می‌آید که واقعاً این کیست که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند، اما هنرمندی شاعر در همین‌جا جلوه می‌کند که مخاطب را در تعلیقی نفس‌گیر نگه می‌دارد و نمی‌گوید این چه کسی است که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند.

شاعر در بیت بعد از آن کسی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند سوال می‌کند که «توی چشام چی خوندی؟» و این گامی است هرچند کوچک در جهت کشف هویت کسی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند:

تو کی هستی و چی خوندی تو چشام
که حالا تمام آرزوت منم

حتی اگر دایره کسانی که برای رفتن‌شان آدم باید از خودش هم دل بکند قطر زیادی داشته باشد و کسان زیادی را در زندگی انسان شامل شود، دایره کسانی که توی چشم‌های آدم چیزی می‌خوانند دایره محدودی است. به این ترتیب هر مخاطبی خواهد توانست با توجه به روحیات و وضعیت تاهلش متوجه شود که این کیست که توی چشم‌هایش چیزی خوانده است و حالا برای رفتنش باید از خودش هم دل بکند. البته نباید تصور کرد که شاعر در این بیت خواسته است به مخاطب باج بدهد و با از بین بردن تعلیقی که خود ایجاد کرده است هویت فردی را که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند افشا کند. خیر. شاعر در این‌جا تنها وصفی از کسی را که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند بازگو می‌کند و به هیچ عنوان نامی از او نمی‌برد. این نکته زمانی اهمیت پیدا می‌کند که به این مهم توجه کنیم که شاعر در این بیت مثل بقیه شاعران نمی‌گوید «از توی چشام چی خوندی» بلکه می‌گوید «توی چشام چی خوندی» و این نوعی دوپهلویی معنایی تولید می‌کند به این ترتیب که حتی ممکن است فردی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند اساساً خودش توی چشم آدم باشد و همان تو مشغول خواندن یک چیزهایی باشد. حالا این چیز می‌تواند یک کتاب، یک روزنامه، یک پلاتو، یا حتی یک ترانه باشد که البته فرقی در سرنوشتش نخواهد داشت.

و حالا شاعر بعد از ایجاد این فضای سوررئال بدون اینکه به این موضوع اشاره کند که فردی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند توی چشماش چی خونده نکته‌ای کلیدی را در فهم این شعر بیان می‌کند و آن نکته این است که تمام آرزوی فردی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند اوست. و این امری طبیعی است. مگر می‌شود کسی در زندگی آدم باشد که توی چشم‌های آدم چیزی خوانده باشد و آدم مجبور شود برای رفتنش از خودش هم دل بکند و آن وقت آدم تمام آرزوی او نباشد. و این اشاره با روابط گرم انسانی چیزی است که این ترانه را از ترانه‌های غیرانسانی متمایز می‌کند.

و حالا در ادامه شاعر این روابط گرم را با نگاه به مقولات معنوی معنا می‌بخشد:

نمی‌خوام نگاه آخرت منو
بسپره به بغض اولین گناه
نمی‌خوام خدا خدا گفتن من
گم بشه تو غربت یه اشتباه

کلمات کلیدی این بیت عبارتند از نگاه، گناه، خدا و اشتباه که برای درک معنای این بیت باید به شبکه معنایی پیچیده‌ای که در اثر همجواری این کلمات ایجاد می‌شود دقت کرد. نگاه علاوه بر همانندی آوایی با گناه دارای رابطه‌ای منطقی نیز با آن هست. برای درک این رابطه منطقی به گزاره‌های زیر توجه کنید:

گناه معمولاً با نگاه آغاز می‌شود
بعضی نگاه‌ها گناه دارند
یک نگاه گناه ندارد

در نتیجه منطقی ترین نتیجه‌ای که از این گزاره‌ها می‌توان گرفت این است که ممکن است نگاه آخر کسی آدم را به بغض اولین گناه بسپرد. توجه به عبارت بغض اولین گناه نقاط مبهمی را برای مخاطب روشن می‌کند. به این ترتیب که شاعر به این کشف بدیع اشاره می‌کند که اولین گناه با بغض توام است. بغض واژه‌ای است دو معنایی که یک معنای آن کینه و نفرت و معنای دوم آن قلمبه‌ای است که توی گلو گیر می‌کند و راه گریه را سد می‌کند. در این عبارت بغض به هر دو معنای مذکور قابل تاویل است. در معنای اول مفهوم بیت این است که من نمی‌خواهم آخرین نگاه تو مرا به کینه اولین گناهم تحویل دهد و در معنای دوم مفهوم بیت این است که نمی‌خواهم گناه آخر تو که برای رفتنت من باید از خودم هم دل بکنم مرا بسپارد به قلمبه‌ اولین گناه که توی گلو گیر می‌کند و راه گریه را سد می‌نماید. و اوج هنرمندی شاعر در آن‌جاست که هیچ نشانه‌ای که دال بر یکی از دو معنای کلمه بغض باشد ارائه نمی‌دهد و شعر را به طرزی مضاعف قابل تاویل می‌کند. در نتیجه عبارت بغض اولین گناه چون تاجی است که بر تارک این ترانه می‌درخشد. کسانی که در زندگی اشتباهاتی مرتکب شده‌اند می‌دانند که ارتکاب اشتباه چه حس غربتی به انسان دست می‌دهد. شاعر در مصراع دوم این بیت ضمن همدردی با کسانی که مرتکب گناه یا اشتباه می‌شوند از کسی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند می‌خواهد که به او نگاه نکند چون ممکن است با یک نگاه گناه‌آلود به دامن اشتباه بغلتد و آنگاه با بغضی سنگین در غربت اشتباه غوطه‌ور شود. و این تمهیدی است برای پیام معنوی این ترانه که در انتها احتمالاً به آن اشاره خواهیم کرد.

ادامه دارد…


 

آب پاشیدن به صورت دنیا

«آب می‌برم/ تا بپاشم به صورت دنیا/ که از نگاه کردن در آینه/ پس افتاده»
رضا دبیری جوان*

شاعر کلاسیک علاوه بر این که شاعری می‌دانست، حکیم هم بود، عالم هم بود و در این مرز و بوم غالباً دستی از دور و نزدیک بر عرفان هم داشت. پس تراوشات ذهنی – ادبی این انسان ممتاز و چندوجهی، فقط بیان تجارب حسی او نبود، بلکه محل ظهور و حتی تعلیم مبانی فکری وی نیز به حساب می‌آمد.

و این چنین بود که شعر وظایفی غیر از ادبیات را بر دوش گرفت و هر شعری که محمل اندیشه‌های والا و عمیق فلسفی، مذهبی، اخلاقی و … نبود، سخیف و کم‌مایه شمرده می‌شد. شعر نه تنها باید مسائل دنیا را طرح می‌کرد بلکه شاعر به عنوان یک مصلح باید از همین طریق، پیشنهادات خود را برای رفع این مسائل ارایه می‌کرد. در این بین اگر شاعری، تعادلی باسته و شایسته بین حس شاعرانه و وظایف غیر شاعرانه‌اش برقرار می‌کرد، طبعاً شاعر موفق‌تری هم لقب می‌گرفت.

طی دهه‌های اخیر اما به تدریج و بنابر ملاحظاتی که طرح آن خود فرصتی مفصل می‌طلبد، شاعران (بسیاری از شاعران) شانه از زیر بار مسؤولیت‌های سنگین غیر ادبی خالی کردند. شعر به سمت بیان صرفاً شاعرانه پیش رفت و در حقیقت به تدریج «چگونه گفتن» پیشرفت سریع و قاطع خود را در مرزهای «چه گفتن» به انجام رساند. شاعران حالا دیگر لزوماً نه فیلسوف بودند و نه عالم، نه عارف و نه حتی اهل تفکر. بدین ترتیب او نمی‌توانست مصلح هم باشد … و در مجموع امروز هم روال بر همین قرار است.

این‌ها همه اما مانع از این نمی‌شود که شاعر مشکلات و مسائل جهان را ببیند و در شعرش منعکس کند. حتی اگر شده انعکاسی در حد تلنگری حسی و عاطفی.

«دبیری جوان» در شعر خود به مخاطب تلنگری حسی و عاطفی می‌زند. او به جهان شخصیتی انسانی می‌بخشد. انسانی که چهره نامنتظره خود را در آینه باور نمی‌کند و از هوش می‌رود. شاعر تنها نقد می‌کند اما راه حلی جز پاشیدن آب به صورت دنیا ندارد!

«دبیر جوان» نشان می‌دهد که کار شعر امروز، حتی از جنس متعهدش، با عمل به وظیفه‌اش در برابر ادبیات تکمیل شده است. ارزش‌گذاری بر شعر امروز، باز هم حتی از جنس متعهدش، به اصلاح جهان نیست، بلکه در تکمیل ساختار و احتمالاً فرم آن نهفته است. اگر در این بین، از آتش شعر تنوری غیر از تنور خود شعر گرم شد چه بهتر. و اگر نه هیچ مشکلی متوجه شعریت متن نیست. شعر تنها به خود بسندگی خود متعهد است و بس.

* کتاب هفت – به کوشش هاشم جواد زاده – انتشارات محقق – ۷۳- صفحه ۱۰۶.


 

ژئوسئانس من

طرح روی جلد«ژئوسئانس من» اثری دیریاب و دشوار است. از آن روی که در نگاه و خوانش نخست می‌تواند دارای جذابیت یا پس‌زدگی بسیار باشد.

مهرنوش قربانعلی در نشست نقد و بررسی مجموعه شعر «ژئوسئانس من» اثر «محمد رمضانی فرخانی» ضمن بیان این مطلب خاطر‌نشان کرد: «زبان شعری «ژئوسئانس من» در وضعیتی مستقر شده است که نوشتارهای گوناگون را امکان‌پذیر می‌کند بنابراین دارای مراکز متعدد معنایی است و بر اساس تعلیق کشف پیوستگی و گسست‌های آشکار و پنهان و با تکیه بر محورهای ثابت ذهنی رمزگشایی نمی‌شود. «ژئوسئانس من» شعری از بند رسته و رهاست. بنابر تعریف «بارت» آن را می‌شود «متنی ناسازه‌وار» به شمار آورد که از تصوری رایج از اثری متحد اجتناب می‌کند و در برابر کلیشه‌های فرهنگی مقاومت ورزیده، باورها و قالب‌های رمزگان آن را بر هم می‌زند. این اثر با بهره‌گیری از حضور صداهای گوناگون به شعری چند صدایی تبدیل می‌شود. صداهایی که شاعر بدون ارجحیت بخشی آن‌ها را احضار می‌کند و زمینه بازتاب‌شان را فراهم می‌آورد. صداهایی چون صدای راوی و صداهای زمینه.»

او که در نشست هفتگی کانون ادبیات سخن می‌گفت ادامه داد: «رمضانی فرخانی، با تجزیه-تحلیل، مرور، تک‌گویی و بازتاب انقطاع‌های حسی، فکری، نگرشی، رفتاری جاری در هستی انسان جستجوی گمشده‌ای را سراغ می‌گیرد که با همه کثرت‌گرایی در وحدتی شگفت، یافت می‌شود. بسیاری از هنجارآفرینی‌های متفاوت معنایی موجود در شعر از همین نگرش ناشی می‌شود. پانوشت‌های این شعر بلند هم بیش از ایفای هر نقش دیگری بنیان‌های طنز کتاب را قوت می‌بخشند. بینامتنیت که خود از وجوه چند صدایی بین متون حال و گذشته است در «ژئوسئانس من» نقش محوری دارد و نیز گفتگوی متن با شخصیت‌هایی که یادآور چهره‌های فیلم، تئاتر و وجوه متنی آن مانند نمایش‌نامه و فیلم‌نامه هستند.»

وی همچنین گفت: «رمضانی فرخانی، با احضار فرم و ژانرهای گوناگون در این شعر بلند و با پرهیز از حفظ هنجاری سبکی، زمانی، زبانی توانسته استتمایل خواننده را بر تداوم آن چه در بخشی از شعر به آن می‌رسد به هم بریزد. این با ایجاد تقاطع‌های فرمی در جاهایی که می‌شود برجستگی فرمی-سبکی ویژه‌ای را در شعر سراغ گرفت فضایی آبستره‌ای در شعر پدید می‌آورد، تا مکاشفه‌ای دائمی در «ژئوسئانس من» شکل بگیرد.»

پس از وی علی عبداللهی به نقد کتاب پرداخت و گفت: «این مجموعه بیشتر انسان را به یاد نوشته‌های شمس تبریزی و پیشینه غزل فارسی می‌اندازد. به عقیده من، این کتاب، به معنای سنتی منظومه نیست و می‌توان آن را غزل بسیار بلندی دانست که در آن هر مصرعی جداگانه می‌تواند دنیا، زبان و تکنیک خود را بیافریند که نهایتا شعری بسیار باز و گسترده می‌سازد.»

این منتقد و مترجم ادامه داد: «در این کتاب ما شاهد قطعه‌هایی بسیار زیبا و جذاب هستیم که مشخص می‌کند، شاعر با اجزا و حالت‌های مختلف زبان فارسی آشنایی عمیقی دارد. لحن در این کتاب نقش برجسته‌ای ایفا می‌کند و بسیار متغیر است. گاهی به لحن روزمره اشاره می‌شود و گاهی به مسائل باستانی باز می‌گردد و همین سبب می‌شود که از متن ادبی مکتوب در کتاب تقدس‌زدایی شود همان‌گونه که این اتفاق در برخورد شاعر با پانویس‌ها رخ داده است.»

عبداللهی ادامه داد: «سوگ-مضحکه (طنزتلخ) در این کتاب به شدت دیده می‌شود و گاه شاعر یا راوی، نقیضه یک متن بسیار مشهور را ارائه می‌کند.»

او افزود: «در این کتاب، شاهد انباشتگی فراوانی هستیم و شاعر مدام در حال ساختن و ویران‌کردن است و خواننده‌ای که به نوع سنتی شعر، عادت کرده است نمی‌تواند در این کتاب، به دنبال چراغ روشنگر متن بگردد چرا که شاعر، چراغ را به توهم چراغ تبدیل می‌کند. از طرفی، زمان در این کتاب حالت دورانی دارد و همین برخورد با زمان شعر را به کهکشانی پر ستاره تبدیل می‌کند. از طرف دیگر، شاعر در این کتاب، گاه پیام‌آور است و گاه دن‌کیشوت.»

وی در پایان گفت: «اشارات شاعر به بیرون از متن گاهی مخاطب را به سمت دل‌زدگی می‌برد، حال آن‌که شاید شاعر به عمد این کار را کرده است همان‌گونه که شاعر معنا زدایی را با انباشت مفاهیم انجام داده است. اگرچه گاهی شاعر برای بازسازی ذهنی مخاطب قسمتی از شعر را خالی گذاشته است و در مجموع می‌توانم این کتاب را از موفق‌ترین مجموعه‌هایی بدانم که در این سال‌ها خوانده‌ام.»

پس از وی رضا صفریان در بررسی این کتاب گفت: «این کتاب در واقع ارزش‌های فراوانی را در ظاهری نامتناسب عرضه می‌کند. این نامتناسبی در ابتدا در اسم کتاب به چشم می‌خورد چرا که چنین ترکیبی در زبان فرانسه وجود ندارد.»

وی افزود: «شعر زمانی رخ می‌دهد که انسان خود محدود را کنار گذاشته باشد و به خود وسیع برسد و به نظر من، کتاب «ژئوسئانس من» با این تعریف، نمونه روشنی از شعر است. در کتاب، تلویحات فراوانی به چشم می‌خورد و همین کار را شلوغ کرده است ولی نشان می‌دهد که ذهن شاعر، فکر را به سمت حقیقت فرستاده است و همین تفاوت این کتاب با هنر پست مدرن است.»

وی در پایان سخنان خود گفت: «تا آن‌جا که شاعر در این کتاب در غیاب فکر، به سمت شعر رفته است شعر اتفاق افتاده است اما آن‌جا که شاعر می‌بایست برای خلق شعر تلاش کند، کمبود احساس می‌شود.»

پس از وی شهرام میرشکاک در سخنانی کوتاه گفت: «نوع سیستم فاصله‌گذاری در این کتاب برای برانگیزش آگاهی است و هدف شاعر بر این است که مخاطب را به انگیزش ذهنی دعوت کند. شاعر به موسیقی گفتار به خوبی توجه دارد به همین دلیل به سمت تغییر لحن رفته است و مشخص است که شاعر به تفکیک پذیری ساختار و نظام زبان اعتقادی ندارد.»


 

زن، تاریکی، کلمات

«حافظ موسوی» با کتاب دستی بر شیشه‌های مه‌گرفته‌ دنیا (انتشارات زمانه،۱۳۷۳) فعالیت شعری خود را که از مدت‌ها پیش آغاز کرده بود به گونه‌ای دیگر به منصه ظهور رساند، از این رو، شعر«موسوی» در جریان شعری دهه هفتاد مورد بررسی قرار می‌گیرد. در گستره شعری که ضربان دیگری را به پیشینه شعر معاصر اهدا کرد، اگر پیشنهادهای ارائه شده در دهه هفتاد را به پیشرو- افراطی، پیشرو- متوازن و پیشرو – محتاط تقسیم‌بندی کنیم، شعر«حافظ موسوی» در گروه پیشرو – متوازن قرار می‌گیرد. شعری که ضمن تفاوت‌های قابل تأملی که با شعر پیش از خود دارد، قاعده افزایی را از یاد نمی‌برد. از ویژگی‌های شعری «موسوی» می‌توان از مؤلفه‌هایی مانند فراروی از قرارداد‌های ثابت دال و مدلولی، آشنایی‌زدایی، بر هم زدن روایت خطی و خلق فضا‌های متکثر نام برد.

علاوه بر این، شعر «حافظ موسوی» از همان مجموعه اول، بارقه‌هایی از شعر غنایی- لیریک است، که سمت و سوی آن را می‌شود از هم‌ذات‌پنداری با دغدغه‌های انسان گرفتار در تنگنا‌های فردی- اجتماعی تا رؤیای برونی‌هایی که به خاطره پیوسته‌اند تا آمدنی‌هایی که آرزویشان فروکش نکرده است و دیگر چیزهایی که نا‌خودآگاه جمعی آدمی را در جغرافیایی خاص نشان می‌دهد؛ جستجو کرد.

در سطرهای پنهانی (انتشارات سالی، ۱۳۷۸) «مؤلفه‌های ویژه شعر دهه هفتاد در شعر «موسوی» به صورت عمده‌تری بروز پیدا می‌کنند. به عنوان مثال در شعر سطرهای بعدی (ص. ۷) بر هم زدن روایت خطی و گسست روایت به طور کامل مشهود است و در آن زمان، در پیش و پس روی خود، یک روایت مرکزگریز را می‌سازد.

در سطر‌های بعدی این شعر چنین آمده:

کودکی

بر پله‌های سیمانی ظهور می‌کند

دویدن خرگوش‌ها را به خاطر می‌آورد

پرواز کوتاه کبک‌ها را

باد را به خاطر می‌آورد

و رنگ به رنگی زیتون زاران را:

سبز، سربی، نقره‌ای

سبز، سربی، نقره‌ای

«ماشین را همین کناره جنگل نگه‌دار

هوای بعد از باران

خوردن دارد!»

(کودک هنوز ظهور نکرده است

این ریسمان رنگارنگ

چه بی‌هنگام

از آسمان فرود آمده است!)

دست‌هایش هنوز خیس است

درخت‌های گردو را

در یک روز بارانی

به خاطر می‌آورد

باچند گردوی ناچیده

بر شاخه‌های دور …

سطر‌های قبلی این شعر چنین است:

کودکی

بر پله‌های سیمانی نشسته است

که نگرانی چشم‌هایش را نمی‌فهمد

اسب را می‌آورند

مردی را بر اسب می‌نشانند

این‌ها را کودک می‌بیند

در صبحی زرد

این را مرد می‌بیند

بر پله‌های سیمانی نشسته است

صبح زرد تمام می‌شود

اسب را – بی مرد – بر می‌گردانند

و نگرانی چشم‌ها

فهمیده می‌شود

گردوی نا‌چیده از درخت می‌افتد

در سطرهای بعدی این شعر چنین می‌خوانیم:

کودکی به کوچه می‌آید

(معلوم می‌شود که سطر«صبح زرد تمام می شود» درست نبوده

در کوچه شیهه می‌کشد و

یال

از غبار می‌تکاند و

در باد

می‌رود

«بخشی از شعر»

شاید به دلیل عنوان کتاب زن، تاریکی،کلمات، گروهی آن را لیریک‌تر از مجموعه‌های دیگر موسوی تصور کنند، اما با کمی تامل در سطرهای پنهانی نیز وجوهی از این نگره و روایت زن – معشوق، زن – مادر، زن – هستی، زن – تاریخ را پیدا می‌کنیم. (سطر‌های پنهانی، ص.۳۴-۳۵).

«سیب»

سیبی که در نگاه تو می‌چرخد

آدم را وسوسه می‌کند

بیا از این جهنم فرار کنیم!

اندازه همین دو سطر فرصت داریم

از تیررس نگاه این فرشته‌ها دور شویم

بهشت که نه

نیمکتی را نشان تو خواهم داد

که مثل یک گناه تازه

وسوسه انگیز است

باید شتاب کنیم

اما تو… باید مواظب موهایت هم باشی

شاخه‌های این درخت‌های کنار خیابان

گیره از موی دختران می‌ربایند

باد هم که نباشد

برای پریشانی این شهر

هزار بهانه پیدا می‌شود

حیف است سیب را نچیده بمیریم!

کتاب شعرهای جمهوری (نشر ثالث، ۱۳۸۰) در سیر شعری «حافظ موسوی» نقطه عطف و گذاری جدی محسوب می‌شود. در این مجموعه، جسارت و نو‌آوری‌های زبانی بیشتری وجود دارد. تقدس‌زدایی از اسطوره‌ها و مفاهیم پارودی در آن اتفاق می‌افتد و جان‌مایه‌های شعری غنی‌تر می‌شود.

(شعر جمهوری، ص. ۱۹- ۱۶)، بخشی از شعر:

و من گواهی می‌کنم

که این خرده‌ریزها

همین‌طور‌هاست که نازل می‌شوند

از میان همین خرت و پرت‌هاست

که گاهی چیزی پیدا می‌شود

که آدم را بالا می‌برد

و گاهی نیز بر عکس

از آسمان به خاک فرو می‌افکند

و من گواهی می‌کنم

که آدم

از اول گرفتار همین خرده‌ریز‌ها بوده است

گرفتار یک دو دانه گندم

و نصف نیمه یک سیب

و من که آدمم گواهی می‌کنم

که این افتادگی هم چیز بدی نیست

بیهوده است!

تمام این اباطیل را که به خوردمان می‌دهید

به گرده نانی نمی‌خرند

شما ساحرانید

که دختران ما از جذبه آواز شما

پنجه در گیسوان ژولیده فرو می‌برند

جیغ می‌کشند

و از هوش می‌روند

شما دیوانگانید

که متاع رسولان را قلب کرده اید

و ما گواهی می‌کنیم

که روح شما در اسارت شیطان است

در این شعر، ساحت شعر نیز از ساحتی تک بعدی به سوی بازتاب گریه‌های راوی‌های متفاوت و ساحتی متکثر پیش می‌رود.

با این مقدمه و با عنایت به این که شعر‌های «حافظ موسوی» از همان آغاز؛ مورد نقد و توجه منتقدان صاحب‌نظر شعر و استقبال مخاطبان قرار گرفت و یکی از جوایز معتبر مجله‌ای تخصصی را دریافت کرد و دیگر اینکه از ابتدای حضورش تا‌کنون در نقد و نظر‌ها، مصاحبه‌ها و مقاله‌های خود به تبیین و تشریح مؤلفه‌های شعر دهه هفتاد پرداخته است، به سراغ بررسی کتاب زن، تاریکی، کلمات (نشر آهنگ دیگر،۱۳۸۴) می‌رویم.

در زن، تاریکی ، کلمات شاخصه‌های فردی بروز بیشتری دارند… روشنایی از هستی [زن و کلمات] در دو سوی [تاریکی] آن را کمرنگ می کنند و ما به ازای دو به یک آن‌ها، کفه را به سمت روشنایی سنگین‌تر می‌کند.

بخش اول؛ زن:

بافت تغزلی و مؤلفه‌های فردی در این بخش عینی‌تر است و وضوح بیش‌تری دارد. تئودور – و – آدورنو بر این باورند که واکنش فطری- درونی ذهن غنایی در برابر فرمانروایی بلا منازع چیز‌ها، در واقع شکلی از واکنش در برابر شی‌وارگی جهان و سلطه کالا بر انسان است. به تعبیری می‌توان گفت در شعر تغزلی، متن در صرف خدمت به اجتماع قرار نمی‌گیرد و رابطه متن و دنیای پیرامون حواس را از جان [ذات] شعر دور نمی‌کند. (توت فرنگی وحشی، ص. ۲۳-۲۲)

اول باید رودخانه را راه بیاندازیم

نه آن قدرها بزرگ که یک پل چوبی، رویش قرار نگیرد

حالا کمی غروب درست می‌کنم

و می‌گذارم ساعتی بماند

تا هر جه را که می‌گذرد در حوالی این پل

آرام آرام در ترام خودش حل کند

حالا از سایه‌ها می‌کشمت بیرون

و می‌گذارمت دوباره پانزده ساله (یا کمی بیشتر) شوی

و ترس خورده پا بگذاری روی این پل

آن وقت یک شاعر جوان هجده بیست ساله را

آن سوی پل

باید در انتظار تو بگذارم

نه!

فکر برگشتن اصلاً به کله‌ات نزند

او هم یکی دو قدم خواهد آمد

(یا تا به حال آمده باید باشد)

و بعد یک تکه کاغذ تا خورده را – که ملتهب است –

به دست تو خواهد داد.

سلام!

آقای برگمان عزیز!

شما در حوالی این پل

توت فرنگی وحشی سراغ ندارید؟

در این نوع شعرها [غنایی]، شاعر فرصتی پیدا می‌کند تا جهانی را که از آرامش سر باز می‌زند به آرامشی دست‌یافتنی دعوت کند و نگرانی‌های انسانی را نشان دهد؛ شعر غنایی را نمی‌توان به کلی از محتوای اجتماعی دور دانست، بلکه بازتاب‌های اجتماعی آن درونی و خود‌انگیخته است. (حالا خیال کن، ص. ۴۷-۴۶) از بخش تاریکی

حالا خیال کن این جا بغداد

این هم جوی نازکی از خون

از این شقیقه که مال من است

تا دامن سفید تو بر این خاک

حالا خیال کن که من دست دراز کرده‌ام

که موهایت را

از این سیم خاردار بگیرم

حالا خیال کن شدنی باشد این‌ها

و تو سرت را گذاشته‌ای این‌جا

روی این سینه

زیر این یکی شقیقه که مجروح نیست

آن وقت یک لحظه چشم‌هایت را بر‌گردانی

به سمت دجله و بشماری!

یک… دو… سه… ده

بومب… بامب… بومب… بامب

آن وقت انگشت‌های مرا

از روی خاک جمع کنی:

یازده… دوازده…

و بعد خواسته باشی ببوسمت

آن وقت من چطور بگویم: لب‌هایم کو؟!…

در شعر زن، تاریکی، کلمات (ص.۱۳-۹) «موسوی» با ایجاد تنوع ژانری (داستان علمی- تخیلی، فیلمنامه، نمایش در یک پرده) ساحت شعر را به سوی پلی فرمیک و تکثر محتوایی پیش می‌برد، ضمن این که اعلام ژانر هر بخش توسط شاعر، تعمدی را در اشاره به نقش خودآگاهی در شکل‌گیری این شعر نشان می‌دهد؛ و با این اعلام، بازی و اتفاق در شعر را از پیش لو می‌دهد.

(زن، تاریکی، کلمات، ص. ۱۰ – ۱۳، بخشی از شعر)

۲- گلوله کاموا

(داستان علمی – تخیلی)

مرد به گلدانش آب می‌دهد

آن قدر که گل‌های صورتی

بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند

گلدان منفجر می‌شود

و مرد را

با همان مهتابی و پلکان چوبی و دمپایی‌های پلاستیکی

پرت می‌کند به آن سر دنیا

مرد مثل یک گلوله کاموا

پیش پای زن می‌افتد

۳- جدول، کاموا

(فیلمنامه)

– سکانس اول، رنگی:

مرد دست‌های زن را

در دست می‌گیرد

نوازش‌شان می‌کند

– سکانس دوم، سیاه و سفید:

زن را به خدمت عیسی می‌آورند

– سکانس سوم، رنگی:

زن مرد را در آغوش می‌کشد

– سکانس چهارم، سیاه و سفید:

مسیح دنبال چوبی می‌گردد

تا روی زمین خط بکشد

– سکانس پنجم، رنگی:

مرد جدول حل می‌کند

زن کاموا می‌بافد

– سکانس ششم، سیاه و سفید:

مسیح هنوز دنبال چوب می‌گردد

– سکانس هفتم، رنگی:

مرد گلوله کاموا را

از دست زن می‌گیرد

و پرت می‌کند به صورت تاریکی

– سکانس هشتم، رنگی:

زن در تاریکی دنبال گلوله‌ی کاموایش می‌گردد

۴- تاریکی

همیشه کسی در تاریکی هست که ما را به وحشت می‌اندازد

همیشه کسی در تاریکی هست که خودش هم از وحشت می‌لرزد

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله‌های ما با صورتش برخورد می‌کند

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله‌هایش را به سمت ما شلیک می‌کند

شلیک‌کننده وقتی شلیک می‌کند شادمان است

شلیک‌کننده وقتی شلیک می‌کند غمگین است

علاوه بر این، در این بخش کتاب با فضاهایی سورئال روبرو هستیم مانند قسمت ۲-گلوله کاموا، داستان علمی -‌تخیلی و شعر توت فرنگی وحشی که به هر دو اشاره شد.

بعضی از شعر‌های این بخش را می‌شود اجرای حرفه‌ای سادگی دانست. مانند شعر ص۳۱ که به نظر من از حسی‌ترین و زیباترین شعرهای کتاب است:

قطاری که تو را برد

چه چیزی را با خود برمی‌گرداند؟

تعادل دنیا

گاهی فقط به مویی بند است

لوکوموتیوران تو

کاش این را می‌دانست!

ترجیح می‌دهم که قبل از پرداختن به «بخش تاریکی» که فصل جداکننده دو قسمت زن و کلمات است به بخش کلمات بپردازم.

در این بخش، دو شعر خود را بیش‌تر به رخ می‌کشد: «شعر پلیسی» و «ماجرای یک قتل». شعر اول از زبان راوی – شاهدی نوشته می‌شود که اعتراف خود یا گزارش لحظه به لحظه وقوع جنایت (فاجعه) را شرح می‌دهد. سوژه این شعر پلیسی هم زن است. شرح مسایلی که او را به سوی مرگی خود‌خواسته (خودکشی) پیش می‌برد، فرم انتخاب شده در این شعر، سوزوگداز پنهان، بن‌مایه‌های شعر را به حداقل و وجه رسانه‌ای آن را به حداکثر می‌رساند. فرم «ماجرای یک قتل» نیز گزارشی – مستند است و شرح صحنه دادگاهی که مرحله به مرحله پیش می‌رود با شگردی که کمتر گلایه و اعتراضی در ظاهر شعر به چشم بخورد.

(شعر پلیسی، ص.۸۰-۸۱ ، بخشی از شعر)

من اعتراف می‌کنم که از آن پس

غیر از صدای سرت [همان که اول گفتم ] جیغ‌های پشت پنجره هم بود

و رقص هم فقط رقص شعله نبود

زن هم بود

– سنگینی چمدان را اما چه طور باید می‌فهمیدم؟!

… بنزین؟!…

شما چه طور به این نتیجه رسیدید؟!…

بخش تاریکی: با شعرهایی مانند «این مرده»، «سوختن و ساختن» و «میدان و» پاشنه آشیل کتاب است که در آن به برخی معضلات اجتماعی مانند اعتیاد به شکلی صریح پرداخته شده است و از تدابیر فرمی، سورئالیسم، شگرد‌های زبانی و گستره‌های حسی بکر کمتر بهره‌برداری شده است.

هر چند که در همین قسمت، نمونه‌ای مانند «دوقلو‌ها، ص. ۵۱-۴۸» نیز وجود دارد که پارودی قدرت‌مداری و پیش‌فرض‌های استراتژیک است.

از نوع اول شعرهایی که اشاره شد؛ بخشی از شعر مرده، ص. ۳۸ را به صورت نمونه می‌آورم:

بگذارید سیگارش را دود کند

بار بزند گراسش را

منگ کند با این بنگ کله سنگش را

و گرنه خواهد سوخت

این ظرف‌های عاریتی

دیس‌های خوشگل خرما

ترمه ارزان گورستان

و این جماعت اندوهگین فاتحه خوان

بگذارید با خیال راحت مرده‌گی‌اش را شروع کند

وگرنه نکبت این زندگی

فرصت تابناک جهنم را

بر او حرام خواهد کرد

و بخشی از شعر دوقلو‌ها:

دوقلو‌ها سرنوشت عجیبی دارند! مثل لاله و لادن

که چاقوی مرگ آن‌ها را از وسط نصف کرد

عمل موفقیت‌آمیز نبود

ما بلافاصله محکوم کردیم (سندش موجود است)

– پزشک سنگاپوری؟- لاله؟- لادن؟

نه! بن‌لادن/ ما بن‌لادن را محکوم کردیم

جراح دیوانه‌ای که

با سیستم از راه دور

برج‌های جهانی را

از وسط نصف کرد

عمل کاملاً موفقیت آمیز بود

چون مریض مرد

و در پایان کلمه بود با بخشی از شعر «بیا سوار شویم، ص. ۶۷-۶۱

مروری بر کتاب زن، تاریکی، کلمات را به پایان می‌رسانم.

آن پس و پشت پنهان شده‌ای

نه جوری که نبینمت

نه جوری که دیده شوی

– در گریبانت ماه را پنهان کرده‌ای که نبینم

براده‌های نقره ولی

سینه و گلوگاهت را مهتابی می‌بینی؟!

دنیای من

مثل توپ کوچک معصومی

زیر پای تو قل می‌خورد

و گاه آن را بین من و دست‌های خودت

می‌بری، می‌آوری

جوری که من نخ یویو را نبینم

– چرا همه سر نخ‌ها جوری کور نمی‌کنی که خیالم راحت شود

این رشته‌های پیدا و ناپیدا

گیجم کرده‌اند

* زن، تاریکی، کلمات ؛ حافظ موسوی؛ نشر آهنگ دیگر ۱۳۸۴


 

زندگی من

زندگی من
در گستردن حلقه‌هایی‌ست
فراز زمین و آسمان
شاید آخرین حلقه را کامل نکرده باشم
اما به انجامش می‌رسانم

دایره‌ای کشیده‌ام گرد کنگره‌ی ازلی خدا
و دایره‌ای کشیده‌ام هزارها هزار سال
و هنوزاهنوز نمی‌دانم شاهینی هستم
یا گردبادی
یا ترانه‌ای ناتمام


 

نردبان اندر بیابان

به زیر سایه بید
نشسته بودیم و می‌نوشتیم
به زیر سایه بید
درخت بید نمی‌دانست
چه می‌نویسیم
و چیست خوش‌تر از بودن و نوشتن
به زیر سایه بید
و من که زیر سایه پربرگ‌تر درخت جهان سطرهای خود را نوشته‌ام می‌دانم
که باد بود که بر بید
و ما
نشسته بودیم و می‌نوشتیم
به زیر سایه بید