فیروزه

 
 

تاخیر معنا

«ادکلن‌های متفاوت / بی‌تفاوت از کنار هم می‌گذرند / عطر سلامی نمی‌شنوی»
غلامرضا کافی*

حمید رضا شکارسریشعر، بیانیه‌ی سیاسی، اجتماعی و حتی اخلاقی نیست، در عین حال شعر رسانه‌ای است که می‌تواند مفاهیم سیاسی، اجتماعی و اخلاقی را منتقل نماید! آیا این حکم حاوی تناقض نیست؟

به گمان نگارنده، شعر زبان نیست، بلکه تنها در زبان تجلی می‌یابد. به این ترتیب لاجرم خود فیزیکی زبان هر چقدر که هنجارهای زبان خودکار را بشکند، باز لزوماً به شعر منتهی نمی‌شود. شعر وجودی فرا واقعی است که گاه «زبانمند» می‌شوند و شعر نام می‌گیرد. اما گاه «صوتمند» است و موسیقی نامیده می‌شود و گاه «نقشمند» است و نقاشی نام می‌پذیرد.

به این ترتیب هنرها از جمله شعر اتفاقاً در غیاب کامل معنا اصلاً وجود نمی‌یابد و در تأخیر معنا، تشکل می‌یابد. معنایی که اولاً با تلاش ذهنی مخاطب فعال قابل دستیابی است و ثانیاً در تابش فرا متن‌های مخاطبان متخلف متکثر می‌گردد.

تأخیر معنا اما به واسطه تکنیک و صنایع و شگردهای شعری که موجب شکستن هنجارهای معنایی زبان می‌شوند حاصل می‌شوند.

این‌ها همه شرطی دارند و آن این‌که معنا، هر چه که باشد، درونی شاعر شده باشد و همراه با بکارگیری تکنیک بطور خودکار آفریده شود و نه قبل یا بعد از آن. و اگر نه تصنع و تکلف دامن‌گیر شعر «معنامند» خواهد بود.

«غلامرضا کافی» وقتی برای «ادکلن‌ها» شخصیت انسانی قائل می‌شود، و این شخصیت را در برابر «عطر سلام» می‌گذارد، ما را به شناسایی فرا می‌خواند.

ماهیت استعاری کلمات در کل این شعر رخ‌نمایی می‌کند و به همین دلیل، ارزش‌گذاری اجتماعی یا اخلاقی در مضمون به چشم نمی‌آید. البته به این معنا نیست که ما به عنوان مخاطب نتوانیم مواضع شاعر را شناسایی کنیم اما نکته این‌جاست که صدور حکم به نفع «ادکلن» یا «عطر» صورت نگرفته و به ما واگذار شده است.

شاعر در این شعر به نمایش تقابل شرایط ناشی از مدنیت مدرن با بدویت سنتی همت گماشته است، پس از تئوری «رسانایی شعر» ناخودآگاه دفاع نموده است. اما چه کسی غیر از شاعر مضامین مورد نظر خود را در پس حجاب آرایه‌های زبانی پنهان می‌دارد؟!

* ترانک‌ها، غلامرضا کافی، انتشارات شروع، ۱۳۸۴، صفحه ۴۶.


 

این مجموعه را می‌نویسند داداشم

مجموعه حاضر که با نام […] مزیّن شده است، حاصل فیوضات قرآنی و الهامات الهی است.

مبادا تصور کنید که این جمله قصد تمسخر شعرهایی را که در ادامه می‌آید دارد. مگر این‌که خود شاعر چنین قصدی داشته باشد. چون خودش این جمله قشنگ را انداخته است پشت جلد کتابش. البته خیلی سخت است که آدم راجع به اشعاری که حاصل فیوضات قرآنی و الهامات الهی است حرف بزند. اما ما اصولاً مرد کارهای سخت هستیم. از این مجموعه که حاصل همان است که گفتیم (یعنی خودش گفت)، یک نمونه شعر! انتخاب می‌کنیم و به توضیح آن می‌نشینیم (چهارزانو).

این
مجموعه را
می‌نویسند
داداشم

ثانیه‌های
دارم
می‌التهابمِ
فکرم
فکرش

به مرزِ
آنسوی
امشب
خرابم
خراب

نگاره‌یِ
نگارشم را خواهش می‌کنم!؟
کمتر پشتک واروی
من قرار دهید:
به صمیمیت شما قسم

فردا برایتان
ارمغان آورده‌ام
این دلِ
افسرده‌یِ…
شما
که مهلتم نمی‌دهید…

پیش از این‌که حرفی بزنیم باید این نکته را خاطرنشان کنیم که درک این گونه اشعار با ساده‌انگاری میسر نیست، تنها خواننده حرفه‌ای و علاقمند است که می‌تواند این نوع شعر را درک کند و از آن لذت ببرد. پس اگر شما حرفه‌ای و علاقه‌مند نیستید و تنها دنبال بهانه می‌گردید، ادامه این مطلب را نخوانید و بروید دنبال زندگی‌تان.

خوب، حالا که تنها خوانندگان حرفه‌ای و علاقه‌مند مانده‌اند می‌توانیم حرف‌مان را شروع کنیم.

این شعر با یک سفید سرایی آغاز می‌شود. ببینید:

این
مجموعه را
می‌نویسند
داداشم

شاعر در این‌جا یک جهان انتزاعی را که برگرفته از الهامات الهی است تصویر می‌کند. شاعر هنوز شعر اولش را تمام نکرده اما با استفاده از قوه خیال مجموعه شعرش را پیش چشم می‌آورد. مجموعه شعری که قرار است در ۵۰۰۰ نسخه چاپ شود و به دست مخاطب حرفه‌ای و علاقه‌مند برسد. حرکت در زمان و مکان به حرکت در شخصیت منجر می‌شود و شاعر به داداشش تبدیل می‌شود. این که داداش شاعر از او بزرگ‌تر است یا کوچک‌تر ربطی به ساختار شعر ندارد و لذا ما هم با آن کاری نداریم. در ادامه شاعر با ادامه دادن تکنیک حرکت طولی در زمان، کیفیتی منحصر به فرد از تکاپوی درونی زمان را در نسبت با تغییرات دینامیک ارائه می‌دهد:

ثانیه‌های
دارم
می‌التهابمِ
فکرم
فکرش
به مرزِ
آن‌سوی
امشب
خرابم
خراب

خرابی در نسبت با آبادانی است که معنا می‌کند. و این سفیدنویسی که مستلزم سفیدخوانی از سوی خواننده است، خرابی را صفتی نسبی تعریف می‌کند که بدون درک نسبت‌های ذاتی اشیا درک آن برای مخاطب میسر نیست. در این زمینه به مثالی توجه کنید:

زلزله ویرانه‌ای را خراب کرد.

آیا یک بنای ویران می‌تواند دوباره خراب شود؟ این دوباره‌کاری نیست که یک بنای ویران را خراب کنیم؟ جواب این است که ویرانی امری نسبی است که در قیاس با موارد دیگر معنا می‌یابد. ممکن است یک بنا صرفاً کلنگی باشد، اما همان بنا مورد علاقه یک فرد بساز و بفروش قرار می‌گیرد، چون مبانی زیبایی‌شناسی او با یک شاعر تفاوت می‌کند.

نگاره‌یِ
نگارشم را خواهش می‌کنم!؟
کمتر پشتک واروی
من قرار دهید:
به صمیمیت شما قسم

فردا برایتان
ارمغان آورده‌ام

این که کسی نگاره‌ی نگارشش را خواهش کند یا نکند امری است که به گونه‌ی هستی شناختی او مربوط می‌شود. مثلاً اگزیستانسیالیست‌های خداباور نظیر اشپانشیبل همواره معتقد بودند که انسان باید نگاره‌ی نگارشش را خواهش کند، اما پوزیتیویست‌ها به خلاف این امر باور داشتند. شاعر تا این‌جای شعر موضعی در قبال این اختلاف فلسفی اتخاذ نمی‌کند، اما آن‌جا که این موضوع بغرنج را در نسبت با پشتک واروی خود بیان می‌کند نظری تازه در این باب طرح می‌کند، چرا که هیچ‌یک از فلاسفه‌ی تاریخ موضوع نگاره‌ی نگارش را در متن و بطن پشتک وارو ملاحظه نکرده بودند. و درست همین جاست که اهمیت الهامات الهی روشن می-شود. به راستی اگر نبود الهامات الهی چه کسی می‌توانست ارتباط میان نگاره‌ی نگارش و پشتک وارو را درک کند؟ و تازه ماجرا آن‌گاه شگفت‌انگیز می‌شود که شاعر نوید می‌دهد که فردایی را برای مخاطب ارمغان می‌آورد. و این اشاره به همان انتظار آماده‌گر است که هایدگر طرح کرده است. با این تفاوت که با آن خیلی فرق دارد.

این دلِ
افسرده‌یِ…
شما
که مهلتم نمی‌دهید…

پایان ناتمام این شعر نیز خود دارای معانی عمده‌ای است که کسی نمی‌تواند درباره‌ی آن صحبت کند.


 

پول

سی کی ویلیامزچگونه پول راه یافت‌ به روح: چگونه دلارها و سنت‌های پست‌ بر آمدند از لجن

برای رسوخ کردن در شکاف‌های وجدان، به آسانی راه یافتن به اندرون تن؟

خواستنِ بی‌هدف، طلبِ بی‌انتها، همچون باکتری‌ها تب و لرز خود را می‌آورند،

ویروس‌های فرساینده یاخته‌های عصبی، که سرایت می‌کنند، حتی به حریم ارزش‌های انسانی.

برای روح، عظمت آرزو داشتیم، فراست، عطوفت، معرفت، بصیرت، اما نه این:

هم آوایی با پول در هیاهوی پوکِ لشکریان «کم و زیاد» و برافراشتن خیمه‌های»سود وزیان‌»،

«شادی»‌» بدل شده به حساب‌گری، زندگی، چیزی برای شمردن و اندوختن همچون توده‌ای سنگریزه:

«اندوه‌»، بارانی یکریز، زخمی شفاناپذیر، تحقیری خرد کننده، تلافی کردنی به هرقیمتی.

«حرص»، تباه و گمراه، این مرض، این ضایعه، این مصیبت دردناک این بده بستانحقیر،

روح بر ضد روح، پنجه‌های فلزی سخت و سوزاننده: چه بر سر ما آ مده است؟

چه بر سر خود آورده‌ایم ما؟


 

من اغنیا را می‌پرستم

مارینا تسوه تایوادر ستایش اغنیا

اعتراف می‌کنم قبل از هر سخنی
که کیلومتر‌ها فاصله است میان ما
و نیک آگاهم که از قماش ولگردانم
در دنیایی که جای اشخاص عظیم‌الشانی‌ست چون شما.

له شده زیر چرخ‌های تجمَل
هم سفره با هر چه علیل و ذلیل
از بلند ِ برج ِ ناقوس بانگ بر می‌دارم:
می‌پرستم من اغنیا را!

به خاطر ریشه‌ی سست و پوسیده‌ی آن‌ها
به خاطر نهال ِ کج‌رسته‌ی روح‌شان
و به خاطر ِ دست‌های حیران و سرگردان ِ آن‌ها
در رفت و آمد به جیب‌شان؛

به خاطر سِحر ِ کلام ِ آن‌ها که نرم‌ترین سخنان‌شان
همچون فرمانی شدیداللحن اطاعت می‌شود،
به خاطر ممنوع الورود بودن‌شان به بهشت
و به خاطر این که هرگز در چشمان مخاطب خود نمی‌نگرند،

به خاطر ارسالِ پیام‌های محرمانه با نامه‌رسان!
و بیان تمناها و نیازهاشان به واسطه‌ی پادو.
و به خاطر ِ مست‌کردن‌ها و عشق‌ورزی‌های تصنعی
در جشن‌ها و مهمانی‌های تشریفاتی،

و به خاطر این که با همه‌ی تمهیدات‌شان
هرگز قادر به خریدن ِ من نیستند
نه در ملال، نه در خوشی و نه در تنگنا
و در کمال وقاحت تآکید می‌کنم: می‌پرستم من اغنیا را!


 

زنبورهای عسل، دیابت گرفته‌اند!

اولین نکته که از دیدن نام مجموعه به ذهن خطور می‌کند این است که شاعر، نگاه کاملاً طنزآمیزی به هستی دارد. وقتی مجموعه را مطالعه می‌کنی در می‌یابی که خود درست بود آن چه پنداشتی.

کوپن قند و شکر اعلام شد

جشنواره طنز برگزار می‌شود

استقلال صفر- پیکان صفر گران شد….

اینک به یک خبر علمی توجه فرمایید:

زنبورهای عسل، دیابت گرفته‌اند! (ص۲۰)

عنصر طنز در این مجموعه، سایه گسترده و عمیقی افکنده است. نوشتم عمیق، یعنی این‌که در برخی از موارد شاید خودِ سایه دیده نشود، ولی آثار سایه به چشم می‌خورد.

شاید بتوان این طنز‌ها را به سه قسمت تقسیم کرد:

۱- طنز شیرین، یا طنزی که از کاوش در زوایای پنهان و آشکار هستی حاصل می‌شود، و پس از روایت این نگاه، در ذهن و زبان مخاطب، خنده‌ای نقش می‌بندد.

این گونه طنازی در واقع نوع چاشنی لذت‌آفرینی در شعر است، و تا حدودی مورد توجه نسل امروز واقع شده است. به شعر «پداگوژی» توجه داشته باشید.

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد

شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچ‌کس حقیقت مرا، نشناخت

جز معلم ریاضی‌ام

که همیشه می‌گفت:

گوساله، بتمرگ! (ص۲۷)

و یا شعر بع‌بع

کشتارگاه، فرهنگسرا شد

گوسفندان شاعر

و سلاح های بازشسته، منتقد…. (ص۳۱)

۲- گاهی طنز به نحوی پرداخت می‌شود که خواننده، با تمام وجودش تلخی را حس می‌کند و در عین حال می‌تواند بخندد، به جای آن گریه‌ای که به نظر نمی‌آید. این نوع نگاه باعث زیبایی آثار آقای اکسیر می‌شود. به عبارتی، شاید اکبر اکسیر به لحاظ زبان، یا آرایه‌های ادبی و هنری، از آن چنان قدرتی برخوردار نباشد، که بتواند در طول تاریخ شعر، نقشی را ایفا کند، اما این نگاه عمیق و حسی وی به هستی، در قالب طنز و شعر می‌تواند، اکسیر را جاودانه سازد.

شعر ‌میدان فردوسی یکی از نمونه‌های بارز این نوع نگرش است. نگرشی که انسان دیروزی، انسان سنتی، انسانی که نماینده‌اش رستم و سهراب، تهمینه و گرد آفرید و… بوده، و حالا جملگی استحاله شده‌اند، و آن انسانِ برتر و عاج‌نشین را به بدبختی و ذلت کشانده‌اند.

شعر میدان فردوسی در واقع حسبِ حال همه ایرانیان مدرن و امروزی است، که باید در این ورطه جان بدهند.

شعر میدان فردوسی، مرثیه مدرن سروده شده برای مردمی است که پدرانی همچون رستم داشته‌اند. شعر را بخوانیم:

رخش، گاری کشی می‌کند

رستم کنار پیاده‌رو سیگار می‌فروشد

سهراب، ته جوب به خود می‌پیچد

گرد‌آفرید، از خانه زده بیرون

مردان خیابانی، برای تهمینه بوق می‌زنند

ابوالقاسم، برای شبکه سه

سریال جنگی می‌سازد

-وای …

موریانه‌ها به آخر شاهنامه رسیده‌اند!! (ص۱۶)

و یا شعر اپیدمی ناظر به زندگی انسان در قوطی کبریت‌هایی به نام آپارتمان است، که روز به روز، باعث پوسیدگی و خستگی او می‌شود.

گل‌ها، آپارتمان را سبز می‌کنند

آپارتمان، گل‌ها را زرد

گل‌های چینی اما، زرد نمی‌شوند عجب!!

راستی رُز‌های محترم!

من سرخک گرفته‌ام شما چطور؟! (ص۳۲)

۳- برخی اوقات هم که شاعر می‌خواهد به صورت عامرانه مخاطب خود را بخنداند، کار شاعرانه‌اش مخدوش می‌شود، و نوشته‌اش نه شعرش، بلکه فکاهه‌ای شبیه شعر می‌شود، که به غیر از خنداندن اندک خواننده،‌چیزی فراچنگ‌اش نمی‌آید.

مثل شعر یادمان

ختم پدر

پسر بزرگ وارد شد

مادر به گریه گفت:

ما بعد از این بوی پدر از تو می‌گیریم …

پسر به هق‌هقی بلند گریست

و لحظه‌ای بعد

همه

دماغ‌ها را گرفته بودند! (ص۱۰)

یکی دیگر از برجستگی‌های ارزشمند، مجموعه‌ی زنبورهای عسل، دیابت گرفته‌اند! سادگی و ایجاز شعر‌هاست. به این معنا که، شعر‌های اکبر اکسیر، به اندازه‌ای روشن و واضح هستند که گاهی ذهن خواننده را خیره بلکه به شک می‌اندازد، و از شدت روشنی، اشیا و حوادث انعکاس‌دهنده اطراف خود هستند. البته این سادگی را نباید به راحت‌طلب بودن شاعر، نسبت داد، چرا که کار ساده هم بسیار سخت است یعنی شاعر باید به قدری ذهن، زبان، اندیشه و بیان خود را تراش بزند تا بتواند به آن وضوح و سادگی در خور برسد؛ و در عین حال، از سطحی بودن دوری جوید.

در یک جمله می‌توان گفت: کار شاعر این مجموعه، کاری سهل و ممتنع است. شعر اعتراف نمونه بارز این ادعا است.

الو !

من اچبر اچسیر هستم فرزند مرحوم نغی اچسیر

اهل آستارا، ۵۲ ساله، با لهجه غلیظ ترکی

سوگند می‌خورم زمین ثابت است، خورشید متحرک

و اقرار می‌کنم سر دبیر راست می‌گوید من شاعر نیستم گاوم

و قبول می‌کنم فرانو شعر نیست لطیفه و متلک روشنفکرانه است

بیب بیب بیب…

آی گالیلیو گالیله کجایی

جیوردانو برونو را کشتند (ص ۶۸)

و اما ایجاز: امروزه شعر مخاطب ندارد – این را همه می‌دانیم – و مخاطب خسته و کوفته و ملول است – این را هم همه می‌دانیم – حالا چه باید کرد؟ یکی از راه‌های جذب مخاطب بی‌حال و ملول امروزی، رفتن به سراغ ایجاز است. مخاطب عادی که وقت ندارد و هزار و یک کار دارد! دست کم آن چند نفری که شعر می‌خوانند، از دست نروند. در حال حاضر چه کسی می‌تواند در حال آویزان بودن از میله‌های اتوبوس در ترافیک شدید و گرما منظومه بخواند؟

به هر حال، یکی از راه‌های علاج این بیماری و فترت، رفتن به سمت ایجاز در هنر است و این مسأله در جهان هم در حال وقوع است. شعرِ آقای اکسیر، این ویژگی مهم را دارد، که اندیشه، حس، حال و احساس را در چند سطر انتقال می‌دهد.

به شعر صرفه‌جویی نگاه کنید:

صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ می‌زنیم. (ص۸۱)

مسأله مهم دیگر مجموعه زنبورهای عسل، دیابت گرفته‌اند! نام‌ها و اسامی انتخابی شاعر برای اشعارش است.

اکثر شاعران به نام‌گذاری شعرهای خود هیچ توجهی نمی‌کنند و یکی از کلمات را از وسط شعر انتخاب کرده و پیشانی شعر سنجاق می‌کنند. در واقع با این کار، اسمی برای اثرشان انتخاب می‌کنند. حال آن که اسم یک شعر، کلید شعر است و کلید شعر در اصل جزیی از شعر به حساب می‌آید.

اسم‌های انتخابی اکسیر بر روی شعرهایش به طور کامل زیرکانه، آگاهانه و دقیق است. وی به کارکرد کلیدی «اسم»ها به طور کامل وقوف دارد.

به عنوان مثال در شعر شبکه، عدم اسم‌گذاری درست باعث به هم‌ریختگی کل شعر می‌شد ولی نام شبکه به کل شعر فرم می‌دهد و ساختار آن را تنظیم می‌کند.

در این مجموعه، اسم‌ها، گاهی کلید ورودی شعر هستند، یعنی با آن کلید، خواننده وارد شعر می‌شود و اگر توجهی به اسم نداشته باشد، هیچ وقت نمی‌تواند منظور شاعر را به طور دقیق درک کند، مانند شعر گزارش (ص۲۱). گاهی نیز نام شعر‌ها کلید خروجی هستند، مثل شعر اپیدمی، ص۳۲.

در این اثر، به نکات و مباحثی چون، فرم و ساختار، پایان غیر مترقبه، زبان، توجه به اشیا و پدیده‌ها و … می‌توان اشاره کرد ولی به سبب محدودیت این مقاله، آن را به زمان دیگری موکول می‌کنیم.

* زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند! – اکبر اکسیر – ابتکار نو، ۱۳۸۴


 

با بالاپوش درنگ

م مویدبا دستی باز
به گمانم ایستاده‌ام
گلگونه نیم‌رخ سیب
گلگونه نیم‌رخ سیب این سوی خم دیگر
و نیم‌رخ دیگر
ایستاده به چرخش دیگر
گلگونه این سوی چرخش
نیم‌رخ سیب
نیم‌رخ خم سراسر
***
مگو لبخند تو
سرآغاز بی‌پایان
ایستاده برایستادن این‌ها
با دستی باز و انبوهی راز

بر آسمانه
توده مهی پرتکاپو
با پاروی باد
به این سو می‌وزد
موج موجِ باران ریز
***
تنها باد
با بالاپوش بی‌رنگ
***
ما
کلاه از سر برمی‌داریم
دل سپرده به باران
چای می‌نوشیم
برآسمانه‌ای از طعم سفال
زنبق‌های بنفش
شارشارِ صنوبرهای آن سویِ دیوار
***
تنها آزاد
با بالاپوش آزاد
بی‌سر
دل‌سپرده به باران
بی‌دهان
بر آسمانه‌ای از طعم وجود
***
شن زار سرخ است
آسمان
***
تنها من
با بالاپوش درنگ


 

تعالی و ترانه – دوم

امید مهدی نژاداما از این‌جا ترانه با یک تغییر پاساژ ناگهانی با ارائه تصویری ناب و نوستالژیک فضایی تازه را پیش روی مخاطب می‌گشاید.

فضایی که در آن شاعر را می‌بینیم که روی یک صندلی ورشو نشسته یا شاید هم روی زمین دراز کشیده و تنش مشغول خوابی آرام است و از سقف خانه که می‌شود تصور کرد خانه‌ای قدیمی در پامنار یا شاپور است دارد خاطره و ترانه چکه می‌کند:

روی صورتم داره خاطره چکه می‌کنه
یه ترانه می‌شکفه رو خواب آروم تنم

تعبیر چکه کردن خاطره و شکفتن ترانه تعبیری بدیع و بی‌سابقه است. در این بیت شاعر خاطره را به صورت مایعی می‌بیند که در حال چکیدن است. در حالی که پیشینیان عمدتاً این مقوله را از جنس جامدات می‌دانسته‌اند. و می‌دانیم که چکه کردن از خصوصیات طبیعی مایعات است. فی‌المثل آب، نفت، روغن مایع، نوشابه و… همگی قابلیت چکه‌کردن و چکیدن دارند. به این ترتیب شاعر با خلق خاطراتی مایع ما را به فراسوی مرزهای خیال رهنمون می‌شود. در این‌جا باید متذکر این نکته شد که نباید مایع دیدن مفاهیم را بدعتی ناجور یا توهمی مالیخولیایی دانست، چرا که این امر در فرهنگ عامه به شدت شایع و رایج است، به طوری که عوام نیز مفاهیمی نظیر ترس، زهره (به فتح ز) و آبرو را نیز از جمله مایعات می‌دانسته و آن‌ها را دارای قابلیت چکیدن و ریختن می‌دانسته‌اند.

شکفتن ترانه نیز تصویری ناب و باشکوه است. حتی تصور این نکته که یک ترانه می‌تواند شکوفه دهد، میوه تولید کند، و ما میوه‌های آن را بچینیم و پس از شستن بخوریم انسان را به وجد می‌آورد. ضمن آن که ترانه شکفتنی یک معنای نمادین هم دارد. به این ترتیب که ترانه درست مثل دیگر مفاهیم هنری و فرهنگی نوعی حیات مستقل و منتزع از پدیدآورنده‌اش دارد که حتی بعد از مرگ مولف نیز می‌تواند زنده بماند و زندگی کند.

شاعر در این بیت از خواب تنش با صفت آرام یاد می‌کند. خواب آرام نقطه مقابل خواب سریع است که صاحبان مشاغل سخت از قبیل خبرنگاران، خلبانان و مجریان تلویزیونی از آن استفاده می‌کنند. در مقابل خواب آرام مخصوص کسانی است که مشاغل سهل و ساده‌ای از قبیل شاعری و ترانه‌سرایی دارند و شاعر از آن‌جا که شاعر است طبیعی است که خواب تنش خواب آرامی باشد.

در ادامه شاعر بار دیگر متوجه همان کسی می‌شود که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند. این‌جا پس از آن‌که مقدار معتنابهی خاطره و ترانه بر صورت و تنش چکه کرده استاحساس می‌کند که دیگر لازم نیست برای رفتن فرد فوق الاشاره از خودش دل بکند. از همین رو با اعتماد به نفسی که ناشی از شخصیتی والا و خودساخته است از فردی که تا پیش از این تصور می‌کرده برای رفتنش باید از خودش هم دل بکند می‌خواهد که برود و وقتی دارد می‌رود شب را هم بردارد و با خودش ببرد. ضمن این‌که متهورانه تصمیم می‌گیرد خودش هم برود. فقط از فرد مورد نظر می‌خواهد که در این رابطه چیزی به ستاره‌ها نگوید:

شبو وردار و برو ماه بریده نفسش
به ستاره‌ها نگو رسیده روز رفتنم

شب، ماه و ستاره که در فرهنگ شعر فارسی معنایی استعاری دارند در ارتباط با یکدیگر شبکه تصویری و معنایی شبانه را ایجاد می‌کنند. ماه کنایه از صورت محبوب است و در این شعر همان کسی است که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند. شب کنایه از تاریکی است و در مقابل روز قرار دارد و ستاره نیز راهنمای شب است که مسافران صحرا در قدیم با توجه به آن راه را از بیراهه تمییز می‌دادند. شاعر در این‌جا با تعریضی شگفت به تمدن تکنولوژیک غربت انسان مدرن را در قالب شبی تاریک روایت می‌کند. او متهورانه از زبان یک انسان مدرن و بلکه پست مدرن از مظاهر تمدنی ماقبل مدرن اعلام استغنا می‌کند. چرا که انسان مدرن با اتکا به لوازم تکنولوژیک از قبیل رادار و ماهواره دیگر نیازی به توجه به ستاره‌ها در هنگام سفر احساس نمی‌کند. شاعر در این‌جا ماه را موجودی ذی‌حیات در نظر می‌گیرد که نفس می‌کشد اما بر اثر علت نامعلومی دچار نفس‌تنگی شده تا آن‌جا که نفسش بریده است، اما اشاره‌ای به نحوه تعامل بین ماه و ستاره‌ها نمی‌کند که البته نیازی به آن نیست.

پایان این شعر نوعی تعالی‌خواهی و تنزه‌طلبی را به مخاطب القا می‌کند. درون‌مایه این بیت به نسبت خدا با انسان و متعاقب آن نزدیکی خدا به انسان اشاره دارد:

وقت فریاد شب و گریه نور
خودمو صدا زدم خدا شنید

شاعر می‌گوید خدا به انسان نزدیک است به طوری که اگر انسان خودش را هم صدا بزند خدا می‌شنود. پس چه بهتر که انسان حتی وقتی خودش را هم صدا می‌زند به یاد خدا باشد. چه رسد به مواقعی که وقت فریاد شب یا وقت گریه نور است. گریه نور را باید در نسبت با شبکه شبانه بیت قبل معنا کرد. کسی که برای رفتنش آدم باید از خودش هم دل بکند، شب را با خودش نبرده است و ماه همچنان دچار نفس‌تنگی است به طوری که حتی خود شب هم از این جفا به تنگ آمده و نور نیز از این غم می‌گرید. فریاد شب و گریه نور اوج غربت و دلتنگی انسان معاصر را در مواجهه با عوالم ناشناخته روایت می‌کند. اما در این میان چیزی که می‌تواند این غم غربت را تا حدی تسکین دهد پناه بردن به عشق است. عشقی پاک و انسانی که شاعر در بیت بعد جغرافیای آن را ترسیم می‌کند:

پر زدم از لب گل تا در عشق
هرکی چشماشو نبست خدا رو دید

جغرافیای عشق انسانی نیست مگر فاصله میان لب گل تا در عشق. و نکته حائز اهمیت این است که شاعر فاصله بین لب گل تا در عشق را که پیاده هم می‌توان طی کرد و آن‌ها که رفته‌اند گزارش کرده‌اند که پیاده بیش از بیست دقیقه هم طول نمی‌کشد با پریدن طی می‌کند. و این همان عشق پاک و متعالی است که از زمین فاصله می‌گیرد و به آسمان پیوند می‌خورد. و از این رهگذر است که بر خلاف نظر برخی علمای کلام انسان حتی خواهد توانست خود خدا را هم مشاهده کند. فقط به این شرط که چشم‌هایش را نبندد. و این اگرچه با مشهورات عرفان شرقی که مشاهده خدا را تنها پس از بستن چشم‌ها میسر می‌داند در تقابل است، اما درست به همین دلیل می‌توان این شعر را واضع عرفانی جدید و روزآمد دانست که می‌تواند آفاق نامکشوفی را پیش چشم انسان معاصر بگشاید و بسیاری از گره‌های کور فکری و معنوی او را که از دست عرفان‌های کهنه جا مانده است باز کند. عرفانی که مشاهده خداوند را منوط به عزلت گزینی و چشم بستن بر حیات نمی‌کند و در آن می‌توان با چشم‌های کاملاً باز هم خدا را دید و با او احوال‌پرسی کرد.

ادامه ندارد.


 

آن‌ها بزند، نه دختر

راتی ساکسناپدرِ دختر ِ بیمار

پدر
کنار ِ تن ِ تب‌دار ِ دختر نشسته
بر بستری آغشته به بوی استفراغ
و دعا می‌کند
لبان ِ خشکیده‌ی او
جانی بگیرند
چشمان ِ بی‌فروغ او
نای نگریستن یابند
و دیگر بار دختر کش
بازی‌گوشی از سر گیرد
و صدای خلخال پاهای بی‌قرار او خانه را پر کند

پدر حالا به هیچ چیز نمی‌اندیشد
نه به جهیزیه‌ی سنگین ِ دختر
نه به آینده‌ی شغلی یا درسی ِ او
حتی به خاطر نمی‌آورد
هیچ یک از سیم‌های خاردار جامعه را

شک دارد
پایان این شب سیاه را
سپیده‌ای باشد

❋ ❋ ❋

آن‌ها بُزند، نه دختر

آن‌ها سه بزُند
سیاه، زرد و قهوه‌ای
با پستان‌هایی لبریز از شیر
آماده‌ی دوشیده شدن.
گرسنگی ِ رامونا و لالوا فرو می‌نشیند
با چریدن این‌جا و آن‌جا و هر جا که عشق‌شان باشد.
و چه جای حیا کردن؟
آن‌ها بُزند نه دختر.
اگر دختر بودند سهم‌شان ته‌مانده‌ی غذاها بود
و تمام ِ روز باید کار می‌کردند.
و اگر چه تمام ِروز روی زمین کار می‌کنند
و تمام ِ غروب می‌پزند و می‌شویند و می‌روبند
اما فروختن ِ آن‌ها در ازای ِ سه بز
معامله‌ی پر سودی‌ست.

هرچه باشد دختر، فقط دختر است
نه بز.


 

اهالی آمریکای لاتین مثل مردم یک کشور می‌مانند

اریک بوکستل: کسانی که شعر شما را خوانده‌اند، به سرعت متوجه گرایش به دنیای کار و کارگری در اشعارتان می‌شوند و برخی دیگر از مخاطبان‌تان نیز شما را یک شاعر سیاسی می‌دانند.

پابلو نرودا: من اصرار خاصی بر این دارم که به شما بگویم یک شاعر سیاسی نیستم. من این نوع دسته‌بندی که در انتصاب من به جرگه‌ی شاعران سیاسی تعصب عجیبی دارد را اصلاً قبول ندارم. آرمان و بلندپروازی من به عنوان یک شاعر و نویسنده، اگر بخواهیم وجود چنین بلندپروازی را بپذیریم این است که از هرچه می‌بینم، لمس می‌کنم، می‌دانم، دوست دارم یا از آن متنفرم بنویسم. اما این که من را شاعر دنیای کارگران نامیده‌اید، معتقدم یک روش و سبک ناخودآگاه و الهام‌شده به من است که بازتاب‌دهنده‌ی دغدغه‌ی توده‌ها و نگرانی‌های مداوم گروه‌های سازمان‌یافته‌ی کارگری باشم. من تنها بازتاب دغدغه‌ها و مشغله‌های ذهنی گروهی از اهالی دنیای معاصرم در شعر خود هستم، دغدغه‌های امروز آمریکای لاتین. اما هرگز نمی‌پذیرم که در دسته‌ی شاعران سیاسی قرار بگیرم.

آن دسته از شاعرانی که هیچ وقت نخواستند یا نتوانستند با احساسات مردم خود ارتباط برقرار نمایند یا سعی نمی‌کنند متفاوت باشند و اشعاری می‌گویند و موعظه‌هایی می‌کنند که با هیچ‌کدام از حقایق بدیهی و واقعیت‌های عمده‌ی جامعه‌شان تطابق ندارد، باید به عنوان سیاسی‌ترین شعرای زمان ما شناخته شوند نه من و امثال من.

به دلیل خودداری از پرداختن در شعرهای‌شان به روند عمومی مدنیت و توسعه و گسترش جهان، به عقیده‌ی من آن‌ها در عقب‌گرد و پس‌رفت این فرآیند توسعه نقش بازی کردند. به معنای واقعی، شاعرانی که شعر سیاسی می‌گویند، شاعران استبداد و تحجر هستند.

برای من، نوشتن در مورد کارگران و توده‌های مردم، برآیند و نتیجه‌ی منطقی احساساتم است، بر خلاف آنانی که تصور می‌کنند یک جهت‌گیری ایدئولوژیک به شمار می‌رود.

وقتی شروع کردم و از دریا، از گل‌ها و از زندگی نوشتم، تازه آن وقت بود که به وضعیت اجتماعی آمریکای لاتین بیشتر آگاه شدم. این مناظر آن‌قدر پرجنب‌وجوش‌تر و آن‌قدر وسیع‌تر شدند تا جایی که کلیه‌ی بخش‌های زندگی مردم دنیا را تحت تاثیر قرار دادند و این بود که یک نقش تاثیرگذار در شعر من بازی کرد. اما اگر بخواهید بخش سیاسی شعرهای من را در نظر بگیرید، یعنی در واقع آن بخشی که می‌تواند اجتماعی یا سیاسی خوانده شود، شاید بتوانم بگویم کمتر از یک چهارم و یا حتی یک پنجم شعرهای من در این محتوا سروده شده‌اند.

نتیجه این‌که همیشه از دسته‌بندی شدن در قالب‌های مختلف، برحذرم. این نوع دسته‌بندی‌ها را نیز خصمانه و از روی سوء نیت می‌پندارم. من شاعر ماه، شاعر گل‌ها و شاعر عشقم. یعنی یک تلقی و تعریف بسیار اصیل و قدیمی از شعر دارم و این، با احتمالاتی که من از آن‌ها سروده‌ام و خواهم سرود تناقضی ندارد. شعرهایی برای پیشرفت و گسترش جامعه و برای قدرت موفقیت و صلح.

بوکستل: شما ادعا می‌کنید که شاعر ستارگان، گل‌ها و شاعر عشق هستید. آن‌چه که می‌شود اضافه کرد، این است که شاعر سنگ‌ها، رودها، درخت‌ها و کوهستان‌های این قاره‌ی نو نیز هستید! من اغلب به نخستین اروپاییانی که سعی می‌کردند آمریکا را تصویر و توصیف کنند فکر می‌کنم. مثلاً نامه‌های چارلز پنجم، پادشاه انگلیس که برای هرناندو کورتز در مکزیک می‌نوشت و اغلب زبانی قاصر از توصیف آنچه در قاره‌ی آمریکا و آمریکای لاتین دیده بود داشت و نمی‌توانست لغاتی مناسب برای بازگو کردن و تعریف خاطراتش بیابد.

نظر شما در مورد این نوع از مشکل و دردسری که برای توصیف قاره‌ی شما وجود دارد چیست؟

نرودا: به عقیده من، این یک مشکل و دردسر نیست که حل آن یک وظیفه و تکلیف است! همین‌طور که شاعر آمریکای لاتین وظیفه دارد دنیا را ترسیم کند، یا به عبارت دیگر در تکمیل فرآیند خلقت نقش بازی کند. هرچند کلمات، نخستین چیزهایی بودند که بدون هیچ دانش و آگاهی یا پایه‌یی وجود داشتند. در زمانی که من یک دانشجو و شاعر جوان بودم، این دانش و آگاهی برای شاعران لاتین به یک وظیفه‌ی اخلاقی تبدیل شده بود. در آن زمان، جاذبه و ربایش فرهنگی اصلی با اروپا و به ویژه فرهنگ فرانسه بود. در آن زمان نویسندگان و شعرای بسیار حرفه‌یی و باهوشی داشتیم که به غیر از زبان فرانسوی اکوادوری، به هیچ زبانی نمی‌نوشتند و قاره‌ی خود را مدام تحقیر می‌کردند. آن‌ها نمی‌دانستند که با این کار فقط خط فکری خود را تغییر نداده‌اند بلکه زبان خود را نیز عوض کرده‌اند.

در واکنش به چنین وضعیتی که اکثراً به اختلاف‌های طبقاتی منجر می‌شد، اقلیت‌گراهای آمریکای لاتین همیشه سعی می‌کردند خود را از صاحبان و میراث‌دارندگان اصلی فرهنگ غنی آمریکای لاتین و هم‌سطح و هم‌رده با جامعه‌ی اروپایی و مردم آن نشان دهند.

در آن زمان، یک سبک جدی از هنر در خدمت هنر، بر آمریکای لاتین مسلط و حکم‌فرما بود. این سبک‌ها اختراع من یا سایر کسانی که در آن زمان می‌نوشتند و اثر تولید می‌کردند نبود. اما هرچه که بود، نتیجه به جزم شدن عزم ما برای توجه و دلسوزی بیشتر در رابطه با کشورمان و مردمان انجامید. ما واضعان این تئوری نبودیم. فرضیه‌یی بود که از ابتدا وجود داشت. با اولین اشعاری که از زبان فاتحان جنگ‌ها و دلاوران کشورگشایی جاری شد نیز چنین فرضیه‌یی به وجود آمد. نخستین شاعر کشور من یک اسپانیولی بود، که یک صفحه در مورد جنگ با چارلز پنجم نوشت. جنگی که چارلز پنجم در آن با حضور نخستین لشگر جنگاوران آمریکای لاتین، تسلیم شد. شاعری که دراماتیک‌ترین و جالب‌ترین اشعار در مورد شیلی را سروده است، از نخستین هندی‌هایی که مدت‌ها پیش در این خطه ساکن شدند و صدها سال از استقلال و آزادی‌اش حمایت و دفاع کردند. او «ارکیلا»ست که اصل عزم و هدف ما در شعر شیلی، به او برمی‌گردد.

اما در سال‌های قرن نوزدهم، قدرت یافتن گروه‌های جیره‌خوار حکومت را در قاره‌ی خود شاهد بودیم که سرآغازی برای استعمار شدن قاره‌ی ما به کمک کاپیتالیسم بود و به لایه‌های نازپرورده و مرفه و شهروندان درجه‌ی یک جامعه اجازه می‌داد تا با استعمار و استثمار ما و قاره‌ی ما، فربه و سمین شوند. چنین اتفاقاتی به روزآمدتر شدن سبک زندگی مردم اروپا نیز بسیار کمک کرد!

در اعتراض به این سلطه و نفوذ که خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، یک بدعت ماندگار در فرهنگ ما ایجاد کرده بود، بسیاری از شاعران لاتین تصمیم گرفتند به چهره‌هایی جهان‌وطنی تبدیل شوند و از طریق فرهنگ و ادب اروپایی، به فرهنگ و ادبیات بین‌المللی بپیوندند. اما ما، از الگو و نمونه‌ی نیاکان و اجداد خود پیروی کردیم و شروع به بازتاب دادن عقاید و نظراتمان در مورد زندگی، سختی‌ها و مشقت‌های مردم‌مان، جغرافیای عظیم قاره، فضاهای قابل پرداخت، رویدادهای تاریخی قابل توجه و پدیده‌های طبیعی شگفت‌انگیز آمریکای عزیزمان نمودیم.

این فعالیت‌های ما، نوع و بدیع نبود اما نشان می‌داد متعلق به دوره و عصری هستیم که شکاف‌ها و ناسازگاری‌های طبقاتی، با شدت و حدت بیشتری افزایش می‌یافت. هرچند در این بین غافل نشدیم از کارگران و به درگیری‌ها و منازعات شخصی یا گروهی آن‌ها پرداختیم.

در رسیدن به این هدف، ما مجبور شدیم مرزهایی که تفاوت ما با وابستگان حکومت و نازپروردگان بی‌نیاز و ثروتمند جامعه و همینطور غرب‌زدگانی که هنوز نفس می‌کشیدند را مشخص می‌نمود، درنوردیم و البته از این اتفاقات، آموخته‌های مثبتی نیز کسب کنیم چرا که هیچ کس نباید معایب و فواید یک شرایط سخت را با هم مخلوط کند.

این یعنی ما میراث بزرگ فرهنگ اروپایی را حفظ کردیم که شدیداً ستایش و تحسینش می‌کنیم و بدون این میراث نیز به عنوان متفکر و نویسنده هرگز قادر به زندگی و توسعه دادن کارمان نبودیم. در واقع ما شدیداً به فرهنگ اروپایی مدیونیم. اما از یاد نبریم که باید فرهنگ خاص خودمان را بسازیم، یعنی به قاره‌ی خودمان توجه کنیم و خودمان باشیم. پیمودن این راه مقداری دشوارتر به نظر می‌رسد اما یک راه اصیل و واقعی است که البته اگر درست هدایت نمی‌شد، به عوام‌گرایی و حضیض می‌رسید. ما نه از انحطاط فرهنگی می‌ترسیدیم و نه از واقعیت‌های ممکن. اما امکان برقراری ارتباط فرهنگی با همه‌ی کشورهای دنیا را نیز می‌پذیریم چرا که می‌دانستیم بخش‌هایی از فرهنگ اروپایی، اجزای لاینفک فرهنگ ما نیز هستند.

بوکستل: هدف کانتو ژنرال (سروده‌های محلی لاتین پابلو نرودا) سروده‌ی شما چه بود؟

نرودا: کانتو ژنرال ایده‌ی خاصی نداشت. از زمانی که من شروع به کار کردم، موضوعات مشابهی را یافتم که در این زمینه قبلاً مطرح شده بودند. به طور کلی من وجود یک تئوری در حوزه‌ی فکری کانتو مخالفم. کانتو ژنرال یک کار ساختاری و پایه‌یی است که قالب جدی و ویژه‌ی خاص خودش را گرفته و من هم تصمیم ندارم آن را با شعر کلاسیک امروز مقایسه و مخلوط کنم.

با این وجود، سروده‌ی محلی آمریکای لاتین، فرم ثابت خود را در همه‌ی زمان‌ها حفظ کرده و علی‌رغم عمومیتش، به خودی خود، جوهره‌ی خودآگاهی ناگهانی را ندارد و بیشتر نشان‌دهنده‌ی ساختار و ماهیت زندگی روزانه‌ی من به عنوان یک شهروند است. و زمانی که این آگاهی در حال گسترش بود، من می‌توانستم با همان صفا، خلوص، عشق و صمیمیت برای تمام مردم آمریکای لاتین، کانتو ژنرال بنویسم.

من معتقدم سرایش این دست شعرها، تنها حاصل آزمون و خطاهای شخصی یا تحلیل‌های من از اوضاع که می‌تواند به ثمرنشستن کار را باعث شود نیست. بلکه کانتو ژنرال‌های من، با تولدم آغاز می‌شوند و با آگاهی یافتن‌های ناگهانی‌ام به عنوان یک نویسنده راجع به خودم دنبال می‌گردند.

این دست اشعار آن‌قدر جاه‌طلبانه سروده می‌شوند که قابلیت تعمیم دادن خود به ماهیت هرچیزی را دارند و در هر پدیده‌یی از آمریکای لاتین کهن ما نقش می‌بندند و حتی به ایالات متحده و آمریکای شمالی نیز گسترش یافته‌اند. اما به طور کلی، سرایش این شعر یعنی رشد شخصیتی شاعر، به عنوان کسی که قاره‌اش را خوب می‌شناسد و می‌خواهد به دنیای ناشناخته‌ها نیز پای بگذارد.

کانتو ژنرال به عنوان شعر سنتی آمریکای لاتین، شعری است که هیچ وقت پایان نمی‌پذیرد و هر شاعری می‌تواند تکمیلش کند. در واقع محدوده‌ی شعر، بسته و غیرقابل دسترسی نیست. بلکه دری گشاده به روی همگان دارد و جریان‌ها، خلاقیت‌ها و مشکلات جدید موجود در قاره می‌توانند پای به آن نهند.

توضیح مترجم: کانتو ژنرال (Canto General) دهمین کتاب شعر پابلو نروداست. این کتاب برای نخستین بار در سال ۱۹۵۰ در مکزیک منتشر شد و ناشر آن نیز تالر گرافیکو د لا ناسیون (Talleres Graficos de la nacion) بود. نرودا از سال ۱۹۳۸ شروع به سرودن اشعار این مجموعه کرد. این مجموعه از ۱۵ قسمت و ۲۳۱ شعر تشکیل شده که در تقریباً ۱۵ هزار خط سروده شده‌اند.

بوکستل: این خودآگاهی منطقه‌یی هنرمندان و مردم در سطح قاره را چه طور ارزیابی می‌کنید؟

نرودا: به عقیده‌ی من، عوامل تاریخی مهم و متعددی در این زمینه نقش دارند. از منتقدان حکومت و اقلیت‌های سیاسی تا طبقات اجتماعی و سرمایه‌دارهای بورژوای آمریکای لاتین در زمان حکومت روبن داریو. این احساس وجود داشت که عواطف ضدانقلابی را می‌شود برانگیخت. به بیان دیگر، ضد بولیویایی بودن در یک کلام!

و این تعبیر را می‌توان به کل قاره تعمیم داد. آزادی‌خواهان بزرگی مثل سن مارتین، سوکر و اوهیگنز که همیشه آمریکای لاتین را آزاد، یک‌پارچه و متحد می‌خواستند. این‌جا بود که احساسات استقلال‌طلبانه با یکدیگر در می‌آمیختند و بولیوار که در ونزوئلا متولد شده بود، به کمک پرو رفت، سن مارتین که یک آرژانتینی بود به یاری اکوادور شتافت و اوهیگنز که شیلایی بود نیز تلاش کرد تا پرو را نجات دهد. در آن زمان، ناسیونالیستی ملی بسیار قوی و پررنگ در میان مردم دیده می‌شد ولی این احساسات تدریجاً جای خود را به وطن‌پرستی قاره‌یی دادند.

اما بورژوازی و تفکر سرمایه‌داری در آمریکای لاتین، پس از استقلال ایجاد شد و تاثیر کاملاً جدی و اساسی بر روی تجزیه‌ی کشورهای قاره داشت. در واقع یک پروسه‌ی بسیار طولانی‌مدت که با فئودالیسم و ملوک‌الطوایفی نیز رابطه‌یی آشکار دارد و البته با استعمارطلبی و امپریالیسم نیز شبیه است. پس از آن بود که آمریکای لاتین به مجموعه‌یی از محدوده‌های جغرافیایی محصورشده داخل مرزها تبدیل گشت که توسط یکدیگر احاطه شده‌اند. این یعنی سیاستی که به انقیاد محلی دولت‌ها منجر می‌شد و نفوذهای استعماری و امپریالیستی بریتانیا و آلمان و بعدها نیز ایالات متحده‌ی آمریکا نیز بیشترین نقش در تجزیه‌ها را بازی می‌کرد.

این تجزیه‌ها، عملاً ارتباطات بین مردم کشورهایی که یک زبان، دین و نژاد و خاستگاه واحد داشتند را از بین برد و مسدود کرد.

این نوع تجزیه‌ها هم‌اکنون نیز ادامه دارد. در داخل کشورهای ما تنها زلزله، جنبش‌های انقلابی و اقدامات تروریستی است که اتفاق می‌افتد. اما راجع به آمریکای شمالی ما همه چیز را می‌دانیم.

خواننده‌ی عامی و مخاطب عصر حاضر، همه چیز را راجع به طلاق‌های بین زوج‌های هالیوودی می‌داند، همه‌ی اطلاعات ملکه‌ی موناکو را دارد. اما خبر تلاش‌های درگیرانه‌ی کارگران و توسعه‌ی اجتماعی جوامع اقتصادی و بازرگانی، فعالیت‌های علمی دانشگاه‌ها و کتاب‌های تاریخی از نویسندگان خاص، به گوش ما نمی‌رسد یا به سختی از مرزهای خبری عبور می‌کند.

اما به قول ماریارتگی، فیلسوف مادی‌گرا و نویسنده‌ی معروف پرویی، انقلاب ما و نسل امروز، دوباره به همان ایده‌هایی می‌رسد که نهضت مردم آمریکای لاتین، یک مورد خاص و نمونه است. سپس، ما آثاری تولید کردیم که این نمونه را دنبال می‌کردند و به کشف‌های جدیدی منتج می‌شدند و کانتو ژنرال من نیز یکی از همین دست آثار است.

به عقیده‌ی من، تصورات سیاسی ما مشترک و در کل قاره یکسان است. نگاه نسل جدید و امروزی شیلی نسبت به نویسندگان و هنرمندان نیز پس از تقریباً ۳۰ سال، تقریباً تصورات مشترک سایر هم‌نسل‌های قاره را تداعی می‌کند و به یک خط فکری مشترک و یکسان منتهی می‌شود که البته طبیعتاً تفاوت‌هایی نیز دارد. اما این نوع نگاه مشترک در کل قاره، مثل آمریکای لاتین با دردهای مشترک بی‌سوادی، بی‌تفاوتی مردم و توسعه‌نیافتگی می‌ماند.


 

گزارش واقعیت یا اجرای حقیقت

«وقتی از لباس جنازه/ سکه می‌افتد/ در فرم خنده مرگ/ دندان فاصله پیداست/ سکوی مرده شورخانه و/ کف‌های روی آب/ قرمز شدند.»
«داریوش اسدی کیارس»

حمید رضا شکارسریشعر، نوشته شده‌های بیرون از خود را دوباره نمی‌نویسد. شعر، آن نوشته‌ها را ویرایش و بازنویسی می‌کند.

شعر، واقعیت را گزارش نمی‌کند. شعر، حقیقت را اجرا می‌کند.

شعر، انعکاس جهان نیست. شعر، بازآفرینی جهان است.

پس وقتی جنازه‌ای را لخت می‌کنند و در این بین سکه‌ای از لباس او بر زمین می‌افتد، وقتی خون او سکوی مرده‌شورخانه و کف‌های روی آب را سرخ می‌کند، شعری اتفاق نیفتاده است.

شاید مدافعان بروز حس و عاطفه، که احساس و عاطفه قوی منعکس شده در متن را عامل شعریت می‌دانند، تصاویر فوق را شعری سانتی مانتال و رمانتیک به حساب آورند. حتی شاید مدافعان انعطاف‌پذیر صنایع ادبی ارجمند کلاسیک شعر فارسی، کارکرد دوگانه افتادن سکه را (سقوط سکه و یا از سکه و اعتبار افتادن لباس و صاحب لباس) موجب شعریت آن تصاویر بدانند. اما در روایت بر ساخته شاعر هیچ تجاوزی به ساحت مقدس قوانین جهان مستند صورت نگرفته است و فرا واقعیتی آفریده نشده است. بلکه واقعیتی گزارش شده است.

اما وقتی در میانه راه این گزارش، دندان فاصله در فرم خنده مرگ پیدا می‌شود واقعیت به حقیقتی «هایدگر»ی بدل می‌شود. از منظر «هایدگر» هنرمند، جهان را آن‌طور که در «واقع» هست ترسیم نمی‌کند بلکه می‌کوشد حقیقتی از حقایق «باشنده‌ها» بنیاد گردد.

«اسدی کیارس» در شعرش حقیقتی ناپیدا را بنیاد گذاشته است و آن، حضور مادی فرم خنده مرگ با دندان فاصله است. تمهیدات او برای این حضور بسیار جالب است. مثلاً برای نمایش حضور مادی مرگ، از مجازی ذهنی بهره می‌گیرد. یا با ساخت ترکیب «دندان فاصله» چهره مرگ را زشت و موذی تصویر می‌کند. گویا از افتادن سکه بی اعتبار و بلا استفاده‌ی جنازه لذت می‌برد و انگار باعث و بانی وقایع خون‌آلود سطرهای پایانی است. این ترکیب همچنین فاصله افتادن بین جنازه و جهان زندگان، بین جنازه و سکه‌اش و حتی بین دو گزارش عینی و مستند ابتدا و انتهای شعر را به اجرا می‌گذارد.

پارادوکس موجود در این ترکیب هم قابل توجه است. فاصله بین دندان‌ها، فقدان دندان را نشان می‌دهد حال آن‌که شاعر با این تکنیک به خود فاصله تشخص بخشیده است. به «فقدان» تشخص بخشیده است و به «مرگ» نیز.

* بیامرز‌ی‌ها – داریوش اسدی کیارس – آرویج – ۱۳۸۲- صفحه ۹.