فیروزه

 
 

در سفیدی همین کاغذ

می‌دانم آدرسی در همین سی و دو حرف الفبا پنهان است
و در سفیدی همین کاغذ
و خالی همین دست‌ها
و همین چشم‌ها
که بر در و بام این شهر سرگردان
رانندگان تاکسی همه بی‌کار
اداره پست تعطیل
و پاکت نامه‌ها پر از باد
اگر فقط این آدرس
یافت می‌نشود
آذر کیانی*

حمیدرضا شکارسریهر متن بر اساس متن‌هایی که قبل از آن خوانده شده است معنا می‌یابد و توجه خواننده را به متن‌های پیشین معطوف می‌نماید. متن‌های قبلی در حقیقت دانشی بنیاد می‌نهند که افق دلالتی پیش روی خواننده می‌گذارد. بر اساس این افق دلالتی رابطه بینامتنی، هم بیانگر رابطه‌ی اثر با آثار دیگر و هم گویای موقعیت اثر در یک قلمرو فرهنگی است. به این ترتیب «فهمیدن» یعنی کشف رابطه متن با متن‌های پیش خوانده. و لحظه‌ای بعد از عمل خواندن، همین متن به یک متن پیشین تبدیل می‌گردد و یک افق دلالتی تازه ایجاد می‌کند. «رولان بارت» می‌گوید: «خواننده سوژه‌ای نادان در برابر متن نیست، بلکه خود مجموعه‌ای است از متن‌های دیگر، مجموعه‌ای از رمزگان بی‌شمار» رمزگانی برآمده از خواندن‌های قبلی. «کیانی» در سطر آخر شعر ما را به متنی دیگر ارجاع می‌دهد. آن‌جا که شیخ با چراغ گرد شهر می‌گردد و نمی‌یابد. او آرزوی آن‌چه «یافت می‌نشود» را دارد.

با این بینا متن، آن‌چه بالقوه در سی و دو حرف الفبا، سفیدی همین / همان کاغذ، خالی همین / همان دست‌ها، همین / همان چشم‌ها و بر در و بام این / آن شهر پنهان است، آشکار می‌شود (یافته می‌شود!)

بی‌او اما و بی‌نشانی او اما چه نامه‌ای و چه اداره‌ی پستی؟!

شاعر «جستجو» را امروزین می‌کند و «من» امروزین «مولانا» را تصور و تصویر می‌کند. این هم اوست با همان گمشده‌ی همیشگی.

بدون این بینامتن، این «گمشده» می‌توانست هر چه باشد و نباشد! و بدین ترتیب مخاطب بین بی‌شمار انتخاب سرگردان می‌ماند و هیچ نمی‌یافت! آن وقت با شعری روبه‌رو بودیم مشابه آن‌چه امروزه تحت عنوان «متن‌باز» (با سوء استفاده از «متن‌باز» مورد نظر «رولان بارت») خارج از هر قلمرو فرهنگی و بدون هیچ افق دلالتی، به مثابه محصولی بدون مشتری در ویترین شیک مجموعه‌های شعر معاصر (شعر آوانگارد و پیشرو امروز!) خاک می‌خورد.

* چرا کفش‌هایت جفت نمی‌شود شعر من؟، آذر کیانی، نیم‌نگاه، ۱۳۸۰، صفحه ۵۳.


 

مرگ از منظر شاعران جهان

اشاره

در مصاحبه‌ها‌یی که با شاعران بزرگ جهان از غرب تا شرق داشته‌ام این پرسش ثابت من از تک‌تک آن‌ها بوده: «انیس باتور شاعر ترک عقیده دارد مرگ تنها محرک شاعران برای سرودن است‌. از منظر ِ اونو مونو‌، فیلسوف ِ شاعر مسلک ِ اسپانیایی هم این دردِ جانگداز ِ جاودانگی‌ست که سرشتِ زندگی را برای شاعران سوگ‌ناک جلوه می‌دهد و آن‌ها را به سرودن وا می‌دارد‌. نگاه ِ شما به مرگ چگونه است؟‌»

تعدادی از پاسخ‌هایی را که دریافت کرده‌ام با شما در میان می‌نهم‌. متن کل مصاحبه‌ها که همه پیرامون شعر و شاعری‌ست در کتابی جداگانه با عنوان «در مصاحبت جان‌های شیفته» به چاپ خواهد رسید. برای آشنایی با این شاعران به زیرنویس رجوع بفرمایید‌.

فریده حسن‌زاده مصطفوی

سام همیل

سام همیل مثل شاملوی بزرگ خودمان معتقد است ترس از مرگ در مقابل ترس از مرگ ِ تدریجی ِ آزادی و انسانیت هیچ است‌. برای او رشد دیکتاتوری در سرزمینش آمریکا و زیاد شدن فاصله طبقاتی میان ثروتمندان و تهیدستان‌، بسی موحش‌تر از مرگ است‌. او در جواب سؤال من می‌گوید‌:

«‌در برابر چنین فاجعه‌ای مرگ من هیچ اهمیتی ندارد. مرگ من هر زمان فرا رسد‌، فرا رسیده است‌. چه بسا در برابر آن مقاومت کنم چه بسا به آن خوشامد گویم‌. تا فرارسیدن آن اما کاری ندارم جز‌: مشقِ شفقّت‌، مشقِ شعر‌.»

دیما.ک. شهابی

این شاعر فلسطینی مرگْ‌اندیشی ِ ذهن ِ خود را ناشی از تراژدی‌ ِ فلسطین می‌داند:

می‌پذیرم که مرگ‌، درون‌مایه‌ی شعر است‌. اگر پوست ِ شعر را خراش دهیم، در لایه‌های زیرین ِ حتی شادترین و آرام‌ترین مصراع‌ها نشانی از آن می‌یابیم. خودِ من شخصا ناچارم اعتراف کنم با شعر گفتن قصدِ چیره شدن بر مرگ دارم‌؛ امید ِ منکوب کردن ِ آن را و در عین حال آماده شدن برای آن را‌.

مرگ اندیشی ِ ذهنِ من تنها به دلیل شاعر بودن نیست‌. چگونه می‌توان فلسطینی بود و با مشاهده‌ی مردمی که نان و آب‌شان به مرگ آغشته است ذهنی داشت سرشار از شور و شوقِ زندگی‌؟ نه. انکار نمی‌کنم که روحِ نامیرای ملت من به مقاومت انس دارد اما واقعیت این است: سرنوشتی که برای فلسطین ا‌ز سوی ابر‌قدرت‌ها رقم زده شده است نابودی‌ست. در عین حال تجربه‌ی تلخ و تراژیک ِ فلسطین‌، نهضتی جهانی و فراگیر به وجود آورده که همه‌ی زشتی‌ها و پلشتی‌های ِ نژادپرستی، ملی‌گرایی و میهن‌پرستی فاشیستی را به نمایش گذاشته است‌.

کریستوفر مریل

مریل که مسیحی مؤمنی‌ست و مدتی نیز پس از حضور در مناطق جنگی به عبادتگاهی در کو‌هستان پناه برده تا در آرامش و انزوا به هر دو جهان بیندیشد در جواب این سوال می‌گوید:

مرگ انگیزه‌ای‌ست برای همه‌ی فضایل بشری همچون هنر و ادبیات‌، موسیقی و رقص‌، علوم و ریاضیات‌، فلسفه و الهیات. نیز تعیین کننده‌ی مرز ِ خلاقیت‌های گوناگون ما در‌باره‌ی موضوعی به نام زندگی. من شخصا به عنوان یک شاعر جوان سخت تحت تاثیر نوشته‌های فدریکو گارسیا لو‌رکا در‌باره‌ی دوئندو Duendo بودم‌. و دوئندو می‌دانید که اعتقاد گیتاریست‌ها و رقاصان فلامینکوست مبنی بر این‌که حضور مرگ، ذهن را تیزتر و روح را هشیارتر می‌کند و بصیرتی به هنرمند می‌بخشد که موجب خلاقیت او می‌شود. «‌اما همچون عشق تیراندازان نابینایند.» گارسیا لورکا این را می‌گوید و خاطر نشان می‌کند شاعران با تیرِ این تیراندازان نابینا که عشق و مرگ را نشانه می‌روند زخمی می‌شوند‌.

یادِ والت ویتمن و این مصراع‌های شکوهمند در من زنده می‌شود:

بی‌گمان مرگ برای پیوند دادن است همان‌گونه که زندگی.

بی‌گمان ستارگان دیگر بار پدیدار می‌شوند از پس گم شدن در نور ….

راتی ساکسنا

راتی منکر ارتباط ِ ناگسستنی ِ ذهن ِ شاعر و مرگ نمی‌شود اما‌:

شکی نیست که شاعر حتی در شب‌های شعر‌خوانی و در برابر ِ انبوه ِ مخاطبان ِ شعرش‌، سنگینی ِ نگاهِ مرگ را احساس می‌کند‌؛ زیرا شاعر به از دست دادن ِ زندگی بیشتر از دیگران حساس است. کلا شاعران به اقتضای طبیعت ِ شکننده‌شان بیشتر به مرگ فکر می‌کنند. می‌خواهم بگویم اگر خیلی‌ها فقط در انتهای عمرشان می‌میرند‌، کسانی هستند که روزی هزار بار می‌میرند و زنده می‌شوند. من یکی از آن‌ها هستم‌.

از زمان‌های قدیم اشعار ِتکان‌دهنده‌ای در‌باره مرگ سروده شده است‌. همه‌ی وداها و اوپانیشاد‌ها که اشعار ناب‌اند اشاراتِ گوناگونی به مرگ دارند‌. آن‌چه انسان را هراسناک می‌کرد نه پیوستن به دنیای مردگان که رفتن از دنیای زندگان بود. در هند ِ قدیم رسم بود وقتی پیرمرد یا پیرزنی می‌مرد‌، مرگش طی ِ مراسمی که آن را «‌جاناجایا‌» یا آخرین سفر می‌نامیدند جشن گرفته می‌شد اما مرگ ِ جوان همیشه دردناک بوده است‌. در او‌پانیشادها مرگ‌، انگیزه‌ی پیدایش ِ جهان خوانده شده است‌. بنابر‌این شعر به شیوه‌ای روان‌شناسانه‌، مرگ را تعبیر می‌کند‌. اجداد ما دنیای بعد از مرگ را جان می‌بخشیدند و در‌باره‌ی آن خیال‌پردازی می‌کردند تا انسان ایمانش را به زندگی از دست ندهد‌. واقعیت این است که مرگ‌، کششِ ما را به زندگی قوی می‌کند‌. اگر مرگ نبود‌، عشق به زندگی در ما می‌مرد‌. مرگ در حقیقت عشق است‌. در زبان ِ هندی اصطلاحی که برای مرگ وجود دارد اصطلاح عاشقانه‌ای‌ست‌. این معنا از آن استنباط می‌شود که شخص ِ مرده‌، سخت به دام ِ عشق افتاده و یادِ یار او را با خود برده است‌. جالب این‌جاست که عوام‌، شاعرانه‌تر با این مسئله برخورد می‌کنند؛ در حالی‌که فلاسفه آن را می‌پیچانند. فرهیختگان همان‌طور که اشاره کردم مرگ را به معضلی تبدیل کرده‌اند که بحث و حرف و حدیث در‌باره‌ی آن تمامی ندارد اما مردمِ عادی آن را به راحتی جزئی از زندگی دانسته‌اند‌. در فرهنگ ِ عامه‌، مرگ مرحله‌ای از زندگی‌ست‌؛ سفری که آن را پایانی نیست. نسل ِ وداها دنیای بعد از مرگ را بسیار زیبا تصور می‌کرد‌. اولین کسی که مٌرد Yama نام داشت و در آن دنیا میزبانی ِ بقیه‌ی مردگان را به عهده گرفت‌. او از مردگان ِ دیگر با موسیقی و شراب پذیرایی می‌کرد‌. من این نگرش را قابل ارج می‌دانم‌.

س.پ.ابوبکر

این شاعر هندی که به شدت نگران اوضاع جهان به خاطر سیاست‌های نادرست آمریکاست چندان با پرسش‌های فلسفی موافق نبود و نظرش را در‌باره‌ی مرگ به این چند خط محدود کرد‌:

چرا باید از مرگ بترسم؟ خبری از آمدنش نمی‌دهد و هر وقت که آمد خوش آمده است‌. اما نه این‌که فکر کنید من دوست‌دار ِ اویم‌. نه‌. اما اجتناب‌ناپذیر است؛ زیرا زندگی را برای ِ ما ممکن می‌کند‌. در یکی از اشعارم که به زبان مالایالام نوشته‌ام از مرگ چنین گفته‌ام:

‌نومیدانه امید دارم

مرگ‌، پایان ِ راه نباشد:

آه مرگ‌! کجاست فصل ِ من

در کتاب ِ خاطرات ِ تو از وصل؟

سلیا لیست آلوارز

سلیا نه‌تنها از تأیید حرف مصاحبه‌گر ابا ندارد بلکه پرسش ِ مطرح شده را عذر موجهی می‌داند برای بیان مکنونات قلبی‌اش در‌باره‌ی مرگ‌:

این گفته‌ها به نظر من حقیقت دارند‌. شعر به رغمِ تکریم و گرامی داشت ِ سرنوشت – سروده‌های سلیمان را به یاد آوریم- اشاره‌ی حُزن‌آمیزی دارد به آن‌چه هنوز هست اما دیر یا زود از دست خواهد رفت. شاید این سرشتِ محزون ِ من است که جنبه‌ی تاریک را می‌بیند اما شعر تار و پودی جز حضور ِ آشکار ِ مرگ ندارد‌. انکار ناپذیر است. وقتی می‌نویسم می‌خواهم نیست را هست کنم و رَدِ پایی بر جا بگذارم. شاعران‌، عاشقان ِ هستی‌اند؛ و تو هر چه بیشتر دل می‌بندی‌، هراس ِ از دست دادن بیشتر می‌شود‌. آیا این موهبتی‌ست یا نفرینی که شاعران به آن دچارند؟ و شاعران کیست نداند که سرشار از شعور‌، عقل باخته‌گانند؛ محکوم به دیدن ِ تاریکی و سر‌ما حتی در دل ِ خورشید ِ تابان و فروزان‌.

بیلی کالینز

بیلی کالینز شاعری که توانسته است لبخند را به لب‌های شعر بر گرداند و طنز ِ شگفت‌انگیزش عمق ِ دیگری به شعر امروز جهان بخشیده است‌، ساده و طبیعی با مرگ برخود می‌کند‌:

زیربنای شعر غرب فناپذیری ست. همین طرز تفکر ما را وا می‌دارد تا دَم را غنیمت شمریم. نگریستن به زندگی از دریچه‌ی مرگ‌، ارزش و اهمیت آن را برای ما روشن می‌کند‌. والاس استیونس راست می‌گوید که مرگ‌، مادر زیبایی‌ست. تنها آن چه فنا می‌پذیرد می‌تواند زیبا باشد و از همین روست که گل‌های مصنوعی احساسات ِ ما را بر نمی‌انگیزند.

آنی فینچ

آنی فینچ که شعرش همان آنی را دارد که حافظ می‌فرماید در مورد مرگ نگاهی هم به عرفان شرق می‌اندازد‌:

رابطه‌ی شاعر با مرگ سرشار از جذبه و گریز است. هم از آن می‌هراسد و هم به آن دلبسته است‌. اندیشیدن به مرگ‌، چه مرگ ِ خودمان یا کسی که دوست می‌داریم‌؛ زیباترین و دردناک‌ترین احساسات را در ما بر می‌انگیزد‌. حتی اندیشه‌ی دردناک ِ گذرِ لحظه‌های هرگز باز‌نگشتنی‌، تا پنهان‌ترین لایه‌های درونی ما را متلاطم می‌کند‌. در عین حال شعر تنها زاییده‌ی ذهن مرگ‌اندیش نیست‌. نمونه‌اش مولانا جلال‌الدین که بسیاری از اشعار زیبایش را در لحظات شیدایی ِ ناب‌، در اوج استغنا و احساس یگانگی با آن قدرت ِ لایزال سروده است‌. شاید آن‌جا که مرگ‌، ما را در آستانه‌ی یاس رها می‌کند تا ورطه‌ای عظیم را زیر ِ پای خو‌د گشوده ببینیم‌، آفرینندگی به یاری ما می‌شتابد تا کلمه به کلمه سرود ِ زیستن را بنویسیم‌.

مالایکا کینگ آلبرشت:

این شاعر از طرفداران درجه یک ملل خاور میانه است و محالف سرسخت ظلم و استبداد ابر قدرت ها . قلب مهربانش که سال های سال درد ِ همدردی با کودکان ستمدیده و بی پناه خیابانی را تاب آورده ، مرگ را از منظر تولد کودکانش ارزیابی می کند :

«اما بسیاری از شاعران بهترین اشعارشان را در سال هایی می نویسند که به اقتضای جوانی و تندرستی حضور ِ مرگ را حتی در دوردست ِ خود نیز احساس نمی کنند . آن ها انگیزه های زیرو رو کننده ای همچون عشق یا فراق دارند . با این همه من با انیس باتور و صوفی موافقم که شعر ، راز ِ دریا دلی ِ خود را مدیون ِ احساسِ هراس از مرگ است.»

خود ِ من به خاطر ِ آگاهی از دیر یا زود ِ مرگم، قدر شناس ِ هر سپیده دمی هستم که آغاز می کنم اگر چه انسان هر گز نمی تواند شاکر ِ همه ی نعمت ها و موهبت هایی باشد که فقط در غیبت آن ها متوجه ی اهمیت شان می شود . تولد بچه هایم چهره ی واقعی ِ زندگی و شور ِ هستی را به من نشان داد و بیماری و بیم ِ از دست دادن ِ آن ها در لحظاتی که در بیمارستان بر بالین شان بیدار می نشستم و یا دستشان را در دست ِ جراح می گذاشتم همدردی ِ کلمات را بر انگیخت و به سوی شعر سوقم داد.

❋ ❋ ❋

سلیا لیست آلوارز Celia Lisset Alvarez

از پدر و مادری کوبایی در میامی‌، فلوریدا زاده شد و تحصیلاتش را در دانشگاه همین شهر به پایان برد. او اکنون در دانشگاه سنت توماس تدریس می‌کند‌. اشعارش در بسیاری از نشریات معتبر شعر در آمریکا و انگلیس به چاپ رسیده‌اند و تازه‌ترین کتابش برنده‌ی جایزه‌ی بهترین کتاب شعر شده است‌.

س.پ.ابوبکر C.P.Aboobacker

شاعر و مترجم و استاد دانشگاه در هندوستان است‌. وی از نوجوانی در نهضت‌های انقلابی و اصلاح‌طلبانه شرکت فعال داشته و مقالات متعددش پیرامون مسائل و مشکلات سیاسی جهان ِ معاصر از پرخواننده‌ترین مقالات روزنامه‌هاست‌. وی در آخرین مقاله‌ای که در نشریه‌ی تانال آن‌لاینThanalonline به سردبیری خود منتشر کرده رسما از مجامع بین‌المللی خواستار محاکمه و اعدام جرج بوش به عنان جنایتکار جنگی شده است.

دکتر راتی ساکسینا Rati Saxena

شاعر، مترجم و متخصص زبان سانسکریت است‌. او سه مجموعه شعر به زبان هندی منتشر کرده است و یکی به زبان انگلیسی و مالایالا. وی علاوه بر این دارای تالیفات متعددی در زمینه‌ی ایندولوژی و ادبیات ِ ودیکت VEDICT (وابسته به ودا VEDA هر یک از چهار کتاب مقدس هندوها‌) است. از میان جوایز گوناگونی که از داخل و خارج کشور نصیب او شده می‌توان از جایزه‌ی معتبر اکادمی‌KENDRA SAHITYA نام برد که به عنوان بهترین شاعر و مترجم سال ۲۰۰۰ به او تعلق گرفته است‌. وی موسس سایت ادبی کریتیا Kritya است.

دیما.ک. شهابی Deema K. Shehabi

شاعری فلسطینی است و در کشور‌های عربی بزرگ شده است. در سال ۱۹۸۸ به آمریکا رفت و تحصیلاتش را در رشته‌ی روزنامه‌نگاری تکمیل کرد. اشعارش در بسیاری از گلچین‌های ادبی آمریکا و نشریا‌ت بین‌المللی دنیا به چاپ رسیده و مورد توجه واقع شده است‌.

وی نامزد دریافت جایزه‌ی Pushcart یکی از مهم‌ترین جوایز ادبی آمریکاست.

آنی فینچ Annie Finch

در دانشگاه درس می‌دهد و مدیر بخش خلاقیت ادبی‌ست. او علاوه بر تدریس، مترجم آثارِ کلاسیک است‌. با آن‌که نامش در دائرهٔ‌المعارف‌های آمریکا به عنوان یکی از ده شاعر ماندگار معاصر ثبت شده است اما در کمال تواضع و فروتنی نظر جوان‌تر‌ها را در‌باره‌ی اشعارش جویا می‌شود‌. او مقالات متعددی نیز در‌باره شعر دارد. وی با همکاری موسیقی‌دانان اپرایی بر اساس اشعار مارینا تسوه تایوا و لوییز لابه تالیف کرده است‌. کتاب‌های شعر او مثل «‌حوا‌» و «‌ساحل ِ زیر آبی‌» توانمندی او را در شعر موزون و مقفی و نیز شعر ِ آزاد نشان می‌دهد.

بیلی کالینز Billy Collins

ملک‌الشعرای آمریکا در هشت سال ِ اخیر است‌. در رده‌ی شاعرانِ آکادمیک به شمار می‌آید؛ اما در اشعارش موضوعاتی بسیار ساده و گاه پیش پاافتاده را از منظری بسیار غریب مطرح می‌کند؛ چندان که مخاطب از هشیاری ِ غرق شده‌ی خود در دست‌آوردهای تکنولوژی شرمنده می‌شود‌. بیلی کالینز میان شعر خوانان ِ آمریکایی محبوبیتی بی‌نظیر دارد اما بسیاری از شاعران ِ مبارز ِ جهان که مخالف عملکردهای دولت بوش هستند کالینز را به خاطر بی‌اعتنایی ِ شعرش به مسایل سیاسی محکوم می‌کنند‌.

کریستوفر مریل Christopher Merrill

در دانشگاه Holly Cross ادبیات تدریس می‌کند‌. وی ریاست ِ گروه بین‌المللی نویسندگان ِ دانشگاه ِ آیوا را نیز عهده‌دار است‌. مجموعه‌ی اشعاری که از او به چاپ رسیده عبارت‌اند از‌: «‌سیاه مشق‌ها‌»‌، «تب و تاب‌ها» و «‌آتش بیدار‌» که به خاطر آن جایزه‌ی بهترین کتاب شعر را از آکادمی شعرای آمریکایی برده است‌. کتا‌ب‌های دیگر او در زمینه‌ی ادبیات ِ غیر داستانی از این قرارند‌: پل کهنه‌، جنگ ِ سوم بالکان و عصر پناهندگی، چمن سرزمینی دیگر، سفر به دنیای فوتبال، تنها ناخن‌ها باقی می‌مانند و صحنه‌هایی از جنگ‌های بالکان‌.

سام همیلSam Hamill

به سال ۱۹۴۳ به دنیا آمد و د‌ر جنگ جهانی دوم پدر و مادرش را از دست داد. بعد از اتمام ماموریت خود در تفنگداران ِ دریایی ِ آمریکا (‌که طی آن به مطالعه و تمرین ذن ((ZENپرداخت‌) وارد کالج ال.آ.والی و دانشگاه کالیفورنیا‌، سانتا باربارا شد؛ جایی که جایزه‌ی بهترین سردبیر را از آن ِ خود کرد‌. در سال ِ ۱۹۷۲ موسسه‌ی انتشاراتی کوپر کانیون Copper Canyon را تاسیس کرد که تا این زمان مدیریت هنری آن را به عهده دارد. سام همیل در ژانویه‌ی ۲۰۰۳ از سوی همسر پرزیدنت بوش ریاست جمهوری آمریکا برای شرکت در شب شعر به کاخ سفید دعوت شد اما وی با تاسیس سایت شاعران ضد جنگ رسما مخالفت خود را با سیاست‌های ددمنشانه‌ی کاخ سفید اعلام کرد و انتخاب مجدد بوش را مقطع تاریخی شرم‌آوری برای آمریکا دانست‌: سقوط آزادی در آمریکا.

مالایکا کینگ آلبرشت Malaika King Albrecht

سال ها به عنوان مشاور کودکان ستمدیده کار کرده و تجربیات گرانبهایی برای شعر عمیق و انسانی خود فراهم اورده است . این شاعر با بسیاری از نشربات ادبی مثل Pedestal Magazine, Poetry Southeast همکاری دارد و نوشته هایش در آنتولوژی های معتبری به چاپ رسیده است . وی با دوفرزندش در کارولینای شمالی زندگی می کند و به طور مرتب در جلسات شعری که برای نو آموزان ترتیب می دهد آن ها را با نمونه هایی از بهترین شعر های جهان آشنا می کند. او امیدوار است بتواند اهمیت و قدرت کلمات را به نسل جدید بیاموزد .


 

شاعران جوان

محمد رمضانی فرخانیکتاب برای ثبت من کافی است؛ مصاحبه هم بدک نیست

شاعر امروز، شاعر جوان امروز، شاعری است که هیچ ناشری حاضر نیست نزدیک به پانصد هزار تومان برای یک مجموعه‌ی صد صفحه‌ای او در تیراژ یک یا دو هزار نسخه سرمایه گذاری کند؛ شما بگویید باید زیر بار چه اندازه خفت و خواهش و بیا و برو برود و یا نوچگی و نوکری آن شاعر مثلاً بزرگ و مطرح (!) و آن نویسنده یا منتقد بانفوذ را بکند تا احتمالاً کسی را پیدا کند که در این آشفته بازار برایش «سبیل اعتباری» گرو بگذارد تا ناشری بالاخره دفتر از اشعار نغز و آب‌دار او را چاپ کند؟ یا با هزار جان کندن و قرض گرفتن و پس‌انداز کردن، مبلغ ناچیز نیم میلیون تومان را به هم برساند که «همه‌ی حقوق برای نویسنده» محفوظ بماند و او خودش ناشر دست‌پخت اشتها برانگیز خود باشد؟ آخر الامر که از او می-پرسی: «کتاب را که چاپ می‌کنی، چه سودی برایت دارد؟» اگر بی تعارف و توهم، پاسخی حقیقی در چنته داشته باشد، آشکار و نهان و همچو «سوسن» به صد زبان فریاد می‌کشد: «هیچ سودی نیست در بازار ما!»

خدای من! آیا آن‌چه می‌نویسم عین حقیقت است و واقعیت‌ها را برملا می‌کند یا نویسنده تصرف عقده-های سرکوب شده‌ی خود، آگاهانه سر از وادی «تلخ‌نویسی» درآورده است؟ راستی شما چه فکر می-کنید دوست خردمند من؟

سخن از شاعران جوان است که «یک شبه، ره صد ساله» می‌روند! شاعر – مدعیان جوانی که بیش از «شعر» در همان گام‌های اول شعر و شاعری، هر یک به دنبال طرفدار و مریدی چند برای خود برمی‌آیند؛ همان‌ها که خود را در قواره و هیبت «مراد»هایی راه بلد و بی‌همتا تصور می‌کنند و سرانجام در می‌غلتند به دور تسلسل تعلل جان‌گداز «برداشت‌های من»، «تئوری‌های من»، «پیش نهادهای من»، «احساسات من»، «برنامه‌های من»، «به گمان من» و …

عجب قیافه‌هایی داریم ما شاعران جوان، با ریش و بی‌ریش، با عینک پنسی و بدون عینک پنسی، با ژست‌هایی گاه قلندر مآبانه، صوفیانه و گاه «اسپورت» و فیگورهایی از سوز و گداز و شمع و پروانه گرفته تا حالت‌هایی از «کاستاندا» و «دون خوان» و یا سکوت و آرامشی «ذن» ایستی!

سیگار پشت سیگار روشن می‌کنیم و از پله‌های این دانشکده تا سرسرای فلان فرهنگسرا و بهمان شب شعر و «کارگاه شعر» در رفت و آمدیم. کیف‌های قهوه‌ای و مشکی بر دوش، در داخل هر کیف، چند فقره کتاب از «میشل فوکو» با طعم بابک احمدی و یا قرائت جدید شعر از رامین جهانبگلو در اثبات جهان شاعرانه‌ی «مارتین هایدگر» و در پی نفی یا اثبات تقیه‌ی «احمد فردید» بزرگ فیلسوفان شفاهی، آن هم در دیالوگی زنده با داریوش شایگان و هویت چهل‌تکه و بدون در نظر آوردن مشرب آدمی مثل هربرت مارکوزه؛ چون مکتب فرانکفورت، دیگر درش تخته شده است و بهتر است که ما از «سوسور» به جانب «لاکان» برویم.

فروغ می‌گفت: «یک پنجره برای من کافی است…» و شاعر امروز را یک کتاب، یک مصاحبه، یک شب شعر بسنده است و ثروتی مکفی.

به ثبت رسیدم، در «کارگاه شعر» در یک «دکان» معرکه
پس ادعا کردیم و گفتیم با وجود عدم استقبال از مجموعه‌های شعر، شاعران جوان اشتیاقی وصف ناشدنی برای انتشار دفترهای شعرشان دارند؛ اکنون جست و جو و رهگیری این ماجرا را با طرح یک پرسش صریح و ساده ادامه می‌دهیم؛

«امروز، در دهه‌ی هشتاد خورشیدی و سرآغاز هزاره‌ی سوم میلادی، تلقی نسل جوان ما از «ماهیت» و یا دست کم «کارکرد» شعر چگونه است؟»

در پاسخ به این پرسش، بی‌آن که سعی در چیدن انواع صغری و کبراهای معمول داشته باشیم یا بخواهیم زمینه‌های جامعه‌شناسانه و بسترهای جزئی و کلی فرهنگی نتیجه‌گیری و پاسخ نهایی خود را به رسم معمول فراهم آوریم، اجازه می‌خواهم بدون واسطه‌ی استدلال‌های اشاره شده، از تجربه‌های دم دست، ملموس و آشکار و نهان خودم در مواجهه و همراهی با پانزده سال شعر معاصر کمک بگیرم و دریافت‌های تجربی و عینی خود را که چه بسا بیانگر دیدگاه‌های دیگرانی از این دست نیز باشد، با مخاطب دقیق و نکته سنج مجله در میان بگذارم.

باری، تجربه‌ی زنده و محسوس ظهور و سقوط امپراتوری شاعران در دهه‌های اخیر و مشخصاً دهه‌ی هفتاد به خودی خود نشانگر این واقعیت تجسم یافته و تلخ است که شعر امروز ایران، به سطح یک «پاساژ اعتباری» با «دکان‌»‌هایی متنوع و مختلف، تنزل پیدا کرده است؛ در این بازار که روزی سودی اگر در آن بود، با درویشان خرسند بود. حافظ از سر صدق بود که فرمود: «خدایا! منعمم گردان به درویشی و خرسندی» چرا که باور داشت «در این بازار اگر سودی است، با درویش خرسند است.»

اکنون از شدت آز و ولع و از کثرت عرضه‌ی محصولات ادبی، گمان مطلق شاعران بر صحت این نگره و دکترین به اجماع رسیده است که: «متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست» پس دقیقاً شاعران با روزگار خود هم‌تراز و هم‌قد و قواره‌اند؛ روزگار «بساز و بفروش»؛ چه ساختمان و برج، چه فیلم و آواز و ترانه و چه شعر و شاعری!

مدعی، خواست که آید به تماشاگه راز…
بسیاری از شاعران جوان روزگار ما، به هر ترتیب که شده، در پس کسب فرصت «فرهیختگی» برای خود هستند، بی‌آن که در عمل و سلوک خود، گامی در این صراط داشته باشند. کم نیستند شاعر – مدعیانی که می‌خواهند و به جد هم می‌خواهند، متفکر و صاحب‌رأی و نظر و دارای اسلوب به شمار آورده شوند، بی‌آنکه در واقع، تنی به رودخانه‌ی پر خلجان اندیشه و تفکر سپرده باشند و وقتی را به تماشا و مشاهده‌ی – بی قیل و قال و بی‌حواشی – آسمان و گستره‌ی خاک که آیات و نشانه‌های پر رمز و راز هستی را در خود می‌پرورند، اختصاص داده باشند.

باری، ما شاعر – مدعیان حلقه‌های چهار یا پنج نفره که طالب آنیم «جاودانه» و نامیرا و مردان یا زنانی «برای تمامی فصل‌ها» باشیم، به خلوت خود که باز می‌گردیم، در می‌یابیم که نتوانسته‌ایم آن شعله‌ی گرما بخش هستی را برای ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، در برودت جانمان روشن نگاه داریم.

زبان خانه وجود است
بسیاری از شاعر – مدعیان جوانی که خود را بی‌نیاز از گستره‌ی شعر باشکوه پارسی می‌دانند و به زعم و تعبیر خودشان، سطر نوشته‌ها و آثارشان چندین آوا را نیز در برمی‌گیرد و باز هم به قول خودشان، آثارشان از ساخت تک‌آوایی شعر کلاسیک و کهن فارسی – آن‌جا که به زعم مدعیان «استبداد مؤلف» همه‌ی صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار می‌داده است (!) فرسنگ‌ها به دور است، چون نیک بنگریم بضاعت و دانش اولیه‌ی «فن شعر»شان به مطالعه‌ی جسته و گریخته‌ی چندین کتاب مثلاً فلسفی، عرفانی و تازگی‌ها زبان‌شناسی – البته ترجمه – و نیز مطالعه‌ی چندین ده مقاله‌ی رنگارنگ و همراه با جریان روز حاکم بر محافل «اسنوبیست»ها محدود می‌شود. این جریان‌های مد روز را یک فصل، هنجار شکنی در زبان، هدایت می‌کند و در فصل بعد که البته حالا خیلی قدیمی و کلاسیک شده، «ساختار و تأویل متن» راهنمایی می‌فرماید؛ فصلی نیز در جذابیت پنهان اسطوره‌زدایی‌ها می‌گذرد و فصل بعد نوبت «هرمس»پژوهان و مباحث هرمنوتیک فرا می‌سد؛ از تأویل کتب مقدس تا آثار ادبی و… فعلاً هم صحبت از «موج چهارم» و جهان‌های حائز آن است و… اما همین شاعر – مدعیان، مسلح به تیترهای روز نحله‌ی فکری – ادبی و گاه سیاسی جهان روز، که دست کم نیمی از آنان از روی این جمله‌ی «مارتین هایدگر» آلمانی، هزاران بار در این مجله و آن بحث و فلان مصاحبه، مشق اندیشه کرده‌اند؛ «زبان، خانه‌ی وجود است» نسبت چندانی با «زبان» به مثابه‌ی اولین و آخرین مرجع و مأب شعر، ندارند!

خب، چگونه می‌شود که زبان – با تمام گستره معنایی و تداعی‌های آن – خانه‌ی وجود شاعر به شمار بیاید. اما خود شاعر در زبان مادری‌اش، فقط گنگی خواب دیده باشد و بس؟ صم بکم؟ چگونه است که باور داریم زبان، خانه‌ی وجود است اما – به جرأت می‌گویم – هیچ یک از شاعر – مدعیان امروز شعر فارسی را نخواهید یافت که دو صفحه‌ی ناقابل از شاهنامه‌ی چاپ مسکو و یا واشنگتن را (فرقی نمی-کند!) بدون غلط بخواند. کسی که نمی‌تواند دو قصیده‌ی خاقانی را بدون غلط‌های فاحش «زبانی» بخواند، شاعری که جدا از غلط‌خوانی بسیاری از غزل‌های حافظ و در نیافتن بسیاری از رمز و رازهای اولیه‌ی شعر او و حتی سعدی و دیگران، بی‌سوادی خودش را نسبت به «زبان» نشان می‌دهد چگونه در هنری مانند شاعری که استوار بر «زبان» است می‌تواند در شمار مدعیان سر برآرد؟

وارثان آب و خرد و روشنی
اما هنوز راه‌های نرفته و رفته‌ی بی‌شماری به روی این نسل گشوده است؛ اما هنوز هم می‌توان سطرها و شعرهای درخشان و روان و مستحکم سپهری و نیما، اخوان ثالث و فروغ، شفیعی کدکنی و شاملو را در آینه‌ی وجود و مفر اندیشه و احساس گرفت؛ و نیز – خوشا به سعادت ما که – می‌توانیم پیمانه‌هایی چند از شعر بی‌نقاب و دروغ مولانا و سبک‌باری شعر سعدی و جلالت شعر بیدل و روانی شعر نظامی و صلابت شعر فردوسی و زبان‌دانی شعر خاقانی و زیبایی و نمایه‌ی محبوبانه‌ی شعر حافظ شیرازی را پی در پی نوشیم و جان و جهان خویش را تازه داریم.

شعر، حقیقت جان را به ایثار کده‌ی کلام می‌طلبد و آن را در بوته‌ی گداختگی و رستاخیز فرم و معنا برجای می‌نهد تا سرانجام، نرگسی و گل سرخی از عطر وجود را از صدف جان پرور خویش، یک بار دیگر به انسانیت بشر، ودیعه و هدیت دهد… راستی اخوان ثالث گفته است:

«من روستایی‌ام، نفسم پاک و روشن است
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی ….»


 

پرده‌ی آخر

اشاره
«سیلویا پلات‌« (۱۹۳۲-۱۹۶۳)(۱) در بوستون ماسا چوست به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو دانشگاهی بودند. این سابقه فرهنگی خانوادگی تاثیر زیادی در گرایش وی به کسب موفقیت‌های ممتاز فرهنگی داشت. بعد از گذراندن تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود با توفیقی چشمگیر در کالج اسمیت (‌دانشکده‌ای پرهزینه و نخبه‌گزین در آمریکا) ثبت‌نام کرد. در این دوره داستان‌ها و شعرهایی نوشت که یکی پس از دیگری برنده اول جوایز ادبی شدند.

پیش از اتمام دانشگاه در یک تابستان به عنوان برنده مسابقه سردبیری از سوی یکی از اشرافی‌ترین مجلات مد با همه جلوه‌های پر زرق و برق شهر‌ی چون نیویورک آشنا شد و پس از بازگشت از همین سفر بود که به ناراحتی شدید روحی دچار و پس از اقدام به یک خودکشی نا‌موفق در آسایشگاهی روانی بستری شد.

سیلویا پلات در رمان «‌حباب شیشه‌«، این دوره از زندگی خود را با قلمی روانکاوانه به تصویر کشیده است. پس از مرخص شدن از آسایشگاه روانی و اتمام دانشگاه با جوایز بسیار و نمرات درخشان جهت تکمیل تحصیلات خود عازم انگلستان شد و آن‌جا در دانشگاه کمبریج با «‌تد هیوز» شاعر معروف انگلیسی آشنا شد و با او ازدواج کرد. آن‌ها صاحب یک دختر و یک پسر شدند اما پیوندشان در اکتبر سال ۱۹۶۲ از هم گسست. سیلویا پلات یک ماه بعد با دو کودکش به لندن رفت و در آپارتمانی ساکن شد. این پایان‌، آغاز سرودن موثرترین و معروف‌ترین اشعار اوست. وی در ۱۱ فوریه ۱۹۶۳ بعد از خواباندن دو طفل سه ساله و یک ساله خود سرش را در فر اجاق گاز فرو برد و به زندگی خود پایان داد. گزارش رسمی بیمارستان که چهار روز بعد داده شده این است: «به دلیل افسردگی خود‌کشی کرده است».

سیلویا پلاث

پرد‌ه‌ی آخر
شعر «‌لبه» یکی از دو شعری است که پلات روز پنجم فوریه ۱۹۶۳ درست یک هفته قبل از خودکشی سروده است. «‌لبه» دارای آن یقین مطلقی است که تنها در ارتباط با شعر به آن دست می‌یابیم؛ شعری که از اعماق جان و روان شاعران سرچشمه می‌گیرد. شعر دارای چنان شناخت و قطعیت کاملی است که رویای تحقق یافته یک زندگی را تجسم می‌بخشد:

لبه
زن کامل است
کالبد بی‌جانش

آراسته به لبخنده‌ی فرجام
وهمِ تقدیرِ یونانی

جاری در پیچ و تاب ردای یونانی‌اش
پاهای برهنه‌اش

پنداری چنین می‌گویند:
ما راهی طولانی آمده‌ایم دیگر آخر راه است

هر طفل مرده چنبر زده «‌ماری‌«‌ست سپید
هر یک به گردِ

شیشه شیرهایی کوچک اکنون تهی
زن فراخوانده است آن‌ها را

به اندرون خود همچون گلبرگ‌های
گل سرخی بسته هنگامی که تاریکی

چیره می‌شود بر باغ و عطر می‌تراود
از گلوگاه ژرف و شیرین گل شب

ماِه خیره از ورای نقاب فسفرین خود
دلیلی برای غمگین شدن نمی‌یابد

خو گرفته است او به چنین صحنه‌هایی
دنباله جامه‌ی سیاهش خش‌خش‌کنان دور می‌شود

بعد از سی سال هنوز به خاطر می‌آورم وحشت‌، کراهت و آشوب فزاینده‌ای را که نخستین بار بعد از خواندن این شعر در خود احساس کردم. حتی برای مقابله با نور سفید آزاردهنده‌ای که از این شعر متصاعد می‌شد ناچار شدم دستم را در برابرچشمانم حایل کنم. در این شعر او که قصد خودکشی کرده صحنه پس از مرگ خود را با وضوح تمام تجسم بخشیده و تماشای این صحنه مرا هراسان می‌کرد. بی‌اختیار خود را به صورت جسدی نقش بر زمین تصور می‌کردم. پاهای برهنه‌ی پریده رنگ بی‌جانم را در تابوت می‌دیدم و سردی چندش‌آور سردخانه را بر پوستم احساس می‌کردم. یکه خورده و مشمئز نگاهم پس می‌رفت و می‌گریخت از تماشای آن چه محکوم به دیدن و دانستن آن شده بودم یعنی تبدیل شدن به چیزی بی‌جان و تباهی‌پذیر. چنین آگاهی تکان دهنده‌ای ورطه‌ای هولناک در برابر گا‌م‌های خواننده می‌گشاید و او را آکنده از هشداری مذهبی به «‌لبه»‌ی پرتگاه می‌کشاند.

شیوه‌ای که پلات در این شعر برای تشریح کالبد خود برگزیده دارای چنان هیبتی است که دلشوره‌ی دیرینه را در ناخود‌آگاهِ ما بیدار می‌کند. شدت بیگانگی و دورافتادگی از خود به حد کمال است. این شعری است که شکوهِ دل‌شسته‌ی شکیبایی را به نمایش می‌گذارد و مرگ رهاننده را. در عین حال چنان سکوت را پس می‌راند که تسلط یافتن بر خود را مشکل می‌کند و همچون کار «‌مینی‌مالیست»‌های(۲) دیگر موفق است. تابلویی از چیریکو (۳) نمایشی تک‌پرده از بکت (۴) مینیاتوری ژاپنی‌؛ و ما را تهدید می‌کند به جدا کردن راه خود و رفتن به دیگرسو. جای تعجبی نیست که پژوهشگران آثار پلات هرگز سراغ این شعر نرفته و از آن روی برتافته‌اند. شعری است به راستی غیر قابل تحمل. موفقیت هنرمندانه‌ای انکارناپذیر و بس عظیم.

«‌لبه‌« بر روی کاغذ جلوه‌ای دراماتیک دارد: ابیات سیاه منقطع در محاصره فضای خالی سفید. مصراع اول کاملا» جنبه پیشگویی دارد؛ جمله‌ای خبری – گزاره‌ای و تردید‌ناپذیر‌: «‌زن کامل است»‌. روایت شخص زنده با همین جمله به پایان می‌رسد: «‌اکنون لبخند فرجام می‌پوشد» و باقی شعر صراحت و صلابت مراسم عزاداری را دارد. لحن شعر خشک، سنجیده و پر طمأنینه است‌. لحنی که برای مراسم رسمی به کار می‌رود. طرز نوشتن شعر به صورتی که هر دو سطر تشکیل یک زوج را بدهند به عمد و از روی قصد و هدفی انجام گرفته است؛ پیوند مرگ و زندگی در زنی که دو فرزندش را مادرانه به درون خود فرا می‌خواند. پویایی بندهای دوبیتی متشکل از دو مصراع گاه بلند و گاه کوتاه، به شعر حالتی سوگوارانه می‌بخشد و حرکت عزاداران را در مراسم تشییع جنازه تداعی می‌کند. بندهای دوگانه شعر از ابتدا تا قبل از چهار مصراع آخر موضوعی واحد را دنبال می‌کنند و همین در حین رکود و سکون‌، القاکننده حس حرکت است. زبان شعر جدیت و حالت رسمی حاکم بر مناسک و شعائر مذهبی را داراست. «‌لبه» نه در حال و هوایی روایتی که در فضایی فاقد زمان و خارج از خط زمان روی می‌دهد. این شعر رنگ و بوی «‌پرده آخر» از تراژدی‌های کلاسیک یونانی را دارد.

پلات آمیزه‌ای از شاعران متعدد پیش از خود بود. او از «‌روبرت لوول» آتش گدازنده و شعله‌ور مضامین خصوصی و تب و تاب اعترافات شخصی را فرا گرفت. قدرت شاعران مدرنی همچون ییتز، گریو‌ز‌، لارنس، روئه تک و هیوز را که با به کارگیری شیوه‌های کهن به اشعار خود نیرویی اساطیری می‌بخشیدند به اندرون خود انتقال داد و از آنِ خود کرد. تخیلات اسرار‌آمیز و سهمگین امیلی برونته و ماری شلی‌، بلندی‌های بادگیر و فرانکشتین هر دو کتاب‌هایی بودند که در خون پلات جریان داشتند و این‌گونه بود که او توانست شعرش را از حیطه‌ی «‌حدیث نفس» به قلمرو اسطوره بکشاند و به جاودانگی بپیوندد.

زن مدرنی که در شعر لبه به جسمی بی‌جان تبدیل شده برهنه‌پا است و ملبس به ردای ساده یونانی همچون قهرمان زنی افسانه‌ای یا همچون تصویری نقش بسته بر تابوتی سنگی. او خود به اثر تکمیل شده و تراژیک خود تبدیل شده است؛ یک جسد، یک اثر هنری. من چنین استنباط می‌کنم که پلات در این شعر رجعتی دارد از مسیحیت به دوره پیش از مسیحیت؛ یعنی عصر روح‌باوری و فضای خلق شده کاملا» با دو رنگ متضاد سیاه و سفید از هم مجزا شده است. «‌لبه» در نسخه‌ی پیش‌نویس اولیه «‌راهبه‌ها در برف» نامگذاری شده بود. عنوان و تصاویر آن هنگامی در ذهن پلات شکل گرفتند که او مشغول تکمیل شعر «‌راز» بود اما تقدیر یونانی اشاره به تراژدی یونانی دارد و این تصور که خودکشی راه حلی آبرومندانه برای رهایی از رسوایی و روسیاهی است، در واقع مرگ‌آیینی نیایشی است برای پاک شدن از گناهان و راهی برای رسیدن به رستگاری.

من نوعی مراسم بدوی اسرار‌آمیز می‌بینم در شیوه فراخواندن زنی مرده که فرزندان مرده‌اش را همچون دو مار سپید چنبرزده بر گرد پستان‌هایش پناه می‌دهد. این‌جا پلات بسیار سمبولیک می‌اندیشد. سپیدی مظهر پاکی و قداست است و مار جفت الهه بزرگ دارای قدرتی ازلی و ماوراءالطبیعی و مظهر وحی و مکاشفه (‌طبق پندارهای پیش از مسیحیت اما طبق باورهای مسیحیت مار سمبل شر و خباثت است) نیز پلات به گونه‌ای استعاره‌ای می‌اندیشد با فراخواندن فرزندانش به درون خود (‌تصور واژ‌گونه هولناکی از تولد) در مراسم بدوی شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی شرکت می‌کند.

او در عین‌حال تاکیدی دارد بر حقانیت دیرینه سال مادری و نیروی پر ابهت مادرانه. حضور رکن «‌مدوسا»یی(۵) انکار‌ناپذیر و تکان‌دهنده است و من تردید دارم خواننده بتواند خود را از هیبت تماشای صحنه فداکاری در این شعر برهاند. نیز باید توجه داشته باشیم که این‌جا مراسم روان پالایی نیایشی به شیوه‌ای کاملا» سمبولیک انجام می‌گیرد. این شعر در محدوده‌ای مرزی روی می‌دهد؛ در چارچوبی که به ما فضایی بیرون از تجربه و زمان حقیقی را القا می‌کند. چه بسا شاعر صحنه سمبولیک فداکاری را به این منظور ترتیب داد تا در عمل ناگزیر از انجام آن نباشد. او قادر به نجات خود نبود اما می‌بایست جان فرزندانش را حفظ می‌کرد.

ماترک سمبولیک زن مرده در «‌لبه» میراث شخصی تباه شده‌ای است و در عین حال استعاره‌ای از قدرت جنسی و مادرانه که به خاک باز‌گشته است. دو بیت آخر یقینی منجمد‌کننده را به نمایش می‌گذارد:

ماه خیره از ورای نقاب استخوانی خود
دلیلی برای غمگین شدن نمی‌یابد

بی‌تفاوتی ماه با لحن محاوره بیان شده است اما نگاه بی‌تفاوت او که تصویر رمانتیک و هولناکی می‌آفریند پدیده‌ای نو و غیر‌متعارف در زبان است‌. شیوه‌ای که در دو مصراع نهایی شعر تکرار می‌شود:

یک‌نواخت شده است برای او چنین صحنه‌هایی
دنباله جامه سیاهش خش‌خش‌کنان دور می‌شود

این واقعیت که چنین فداکاری‌هایی دیگر بسیار عادی شده است چندان که ماه کاملا» با آن خو گرفته است محاوره‌ای بیان شده است اما مصراع نهایی نکته‌ای را بر‌ملا می‌کند که ورای هر حرفی است و به همین علت تصویری کاملا» نامانوس را ارائه می‌دهد. ماه حضوری زنده دارد؛ ملبس به جامه عزا. او با چهره‌ای سفید در پوشش سیاه ظاهر می‌شود. چنان است که گویی ماه به‌رغم احساس واقعی خود ماتم گرفته و این عزاداری تشریفاتی این شکل از زنده انگاری پالاینده‌ی روان و تزکیه کننده‌ی نفس‌، قدرتی ملکوتی و متعالی به شعر می‌بخشد.

شعر ِ «‌لبه» تحقق یافتن آرزوی نهایی برای کامل شدن و دوباره زاده شدن و رسیدن به کمال وحدت است.

سرانجام پرده فرو افتاده و نمایش پایان گرفته است. زندگی‌نامه نویسنده کامل شده و اثر عظیم خلق شده است و خالق اثر در خواب ابدی فرورفته است. اما غنای برجای مانده در پشت سر، میراث جاودان لایزالی است در فراسوی مرگ و تباهی. شعر نمایشی با هنرمندی ساخته شده تا شهادت بدهد؛ تا هستی غنی و پربار خود را در ما به یادگار بگذارد و در ما ادامه یابد راست همچون مانا (۶).

پانوشت‌ها:

۱- این زندگی‌نامه بر گرفته ار مقدمه‌ی مترجم گرامی کتاب حباب شیشه: خانم گلی امامی است.

۲- مینی‌مالیسم (minimalism): به کار بردن ساده‌ترین طرح یا شکل و دست ِکم گیری فردیت هنرمند (کمینه‌گرایی)

فرهنگ پیشرو آریانپور-ج۴

۳- چیریکو ، نقاش ایتا لیایی – زاده‌ی یونان (۱۸۸۸- ۱۹۷۸)

۴- ساموئل بکت، نویسنده‌ی ایرلندی که سال‌ها ساکن فرانسه بود.

۵- مدوسای گرگن: سه خواهر هولناک در اساطیر بونان. به جای مو، مارهایی در اطراف سر ِ مدوسا تاب می‌خوردند و سر دو خواهر دیگر پوشیده از مارهای اژدهاگونه بود، روح نیرومند که موجب نیکی یا بدی می‌شود.

۶- Mana


 

لحظه‌ی شگفت تماشا

قیصر چقدر شکل حیات تو تازه است
این طرز بودنت، حرکات تو تازه است

در جامه‌ی جدید و جوان مهربان‌تری
جان تو تازه، صفات تو تازه است

هی تازه تازه تازه‌تر از راه می‌رسی
این زندگی است یا نه، ممات تو تازه است؟

آن لحظه‌ی شگفت تماشا شنیدنی است
چیزی بخوان، بخوان کلمات تو تازه است

ای چشم تو مکاشفه‌ی دیگر جهان
ای چشم تازه، چشمه‌ی ذات تو تازه است

در باغ ما بهار تو با شاخه‌ای جدید
گل داده است از برکات تو تازه است

قیصر چقدر مشتریان تو تازه‌اند
گرد بساط تو که بساط تو تازه است

ما خسته‌ایم مثل تو از این کویر پیر
لب تشنه‌ایم، رشته قتات تو تازه است


 

پر کشید قیصر هم…

مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم
شکست از غم او قامت صنوبر هم

از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار
رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم

به تابناکی یک قطره اشک او نرسد
هزار آینه در آینه برابر هم

ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید
ز نوش باده‌ی او بی‌قرار ساغر هم

زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت
چه عاشقانه سروده‌ست بیت آخر هم

کجا ز خاطر اروند می‌رود یادش…
و نامش از قلم نخل‌های بی‌سر هم؟

چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید
که روح‌های مجرد ندید و گوهر هم

به سوی سید و سلمان سحر گشود آغوش
مبارک است سفر! رفت این برادر هم.


 

شاعران جوان

محمد رمضانی فرخانیاشاره

در عرصه‌ی شعر معاصر ایران، یک اتفاق بی سر و صدا و خزنده از ابتدای دهه‌ی هفتاد شمسی آغاز شد و تقریباً یک دهه‌ی بعد، یعنی همین حالا در دهه‌ی هشتاد، یک واقعیت کاملاً محسوس و به رسمیت رسیده، به شمار می‌آید. این واقعیت ملموس و دم دست، چیزی نیست جز «کتاب سازی» با نام «شعر».

نگاهی گذرا به فهرست کتاب‌های چاپ شده در سال‌های دهه‌ی هفتاد به این سو و درصد رو به رشد مجموعه‌های شعر در آن، این حقیقت را برای مخاطب آشکار می‌کند که با وجود همه‌ی بگیر و ببندها و کاستی‌ها و ضعف‌های ریز و درشت در بازار چاپ و نشر و خلاصه «توزیع» کتاب‌های ادبی و مخصوصاً شعر و نیز علی‌رغم عدم استقبال مخاطبان شعر، حتی مخاطبان خاص از این آثار، بازار انتشار این کتاب‌ها نه‌تنها از رونق نیفتاده، بلکه نهضت دامنه‌دار «کتاب سازی به نام شعر» به شکلی تصور نکردنی هم‌چنان ادامه دارد.

در این ماجرا، درصد کلان و اصلی چاپ و انتشار دفترهای شعر را، همین شاعران جوان به خودشان اختصاص داده‌اند. شاعران جوان هیجده تا سی و حتی سی و پنج ساله‌ای که در حلقه‌های خودمانی سه، پنج یا ده نفره، دور هم می‌نشینند و به شکلی دوستانه به تحسین و تأیید متقابل آثار یک‌دیگر می‌پردازند؛ البته ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود و پس از مدتی همین ما، شاعران جوان هیجده تا سی ساله، که در حلقه‌های بسته و محدود چند نفری دور هم نشسته و به داد و ستد «تأییدات» حرفه‌ای شعرهای باشکوه هم مشغولیم، احساس می‌کنیم باید به یک وظیفه‌ی مهم تاریخی – ادبی که بر شانه‌ی ما نهاده شده عمل کنیم. پس در کمال رشادت، در عین بلاغت و از شدت بضاعت و تدبیر، ابتدا فلک را سقف می‌شکافیم و طرحی نو در میان می‌اندازیم و پس از آن و به ناچار – از آن جا که نباید از زیر بار تعهدات اجتماعی – تاریخی خود در عرصه‌ی ادبی، شانه خالی کنیم – پس می‌آییم و برای شعر امروز ایران و چه بسا شعر جهان امروز، طرح و بیانیه و مانیفیست سه فوریتی صادر می‌کنیم. از این میان مثلاً یکی‌مان «شعر حرکت» را اثبات می‌کند و نفر بعدی «شعر برکت» را تقیه! یکی «گفتار» درمانی شعر را تجویز می‌کند و دیگر «غزل – فرم» را «زبان معیار» شعر امروز معرفی می‌کند. آن یکی «حجم‌گرایی» و اسپاسمانتالیسم را نخ‌نما و از مد افتاده می‌داند و یار همراهش یک سمفونی با رنگ‌آمیزی منحصر به فرد و جهان‌شمول فراهم آورده، چندان که صدای تمام بشریت را در هارمونی خود ضبط کرده و نه‌تنها «چند صدایی» است بلکه به توان n، از آن صداهای بی‌نهایت انسانی شنیده می-شود و… حالا دیگر قصه‌ی «مرگ مؤلف» و «استبداد مؤلف» و متن گشوده و متن ناگشوده، مدت‌ها است کهنه شده است. باری، سخن نوآور؛ که نو را حلاوتی است دگر! پس می‌آییم هم‌چنان که آمده‌ایم، هرکدام ساز شخصی خودمان را کوک می‌کنیم.

طرح از سید محسن امامیان

سند ششدانگ شاعری در فهرست کتاب‌خانه ملی!

اکنون پرسشی اساسی که جای طرح شدن دارد، این است:

با توجه به عدم استقبال مخاطب خاص از مجموعه‌های شعری که در تیراژ اندک و تأسف برانگیز پانصد تا دو هزار و پانصد نسخه به چاپ می‌رسند و چیزی قریب به چهارصد تا دو هزار و چهارصد نسخه از آن تا ابدالاباد در انبار و بایگانی ناشر و تازگی‌ها خود شاعر! خاک صحنه می‌خورد، به چه علتی و با کدام انگیزه‌ی برتر، هنوز هم که هنوز است، این خیال بی‌شمار شاعران جوان، چهار نعل برای چاپ دفترهای اول و گاه دوم و سوم شعرشان و شابک خوردن و ثبت آن در فهرست گنجینه‌ی کتاب‌خانه‌ی ملی ایران کورس گذاشته‌اند و کوس اناالحق و هذا کتابی را پر سر و صداتر از دیروز و رسواتر از امروز سر می‌دهند؟ به راستی چاپ این دفترهای شعر، چه مزیتی را برای این جماعت به دنبال داشته و یا خواهد داشت که آنان نمی‌توانند از موهبت آن مزیت فرضی چشم بپوشند و یا احتمالاً از خیال چاپ و عرضه‌ی «از تولید به مصرف» شاه‌کارهای بی‌مثال ادبی‌شان باز بدارد؟ اصلاً یکی بیاید بگوید که قضیه واقعاً از چه قرار است؟

حق السکوت با شمارگان سه هزار نفر

چند سال پیش از این، «احمد رضا احمدی» شاعر مطرح و قابل اعتنای معاصر در میان انبوه شاعران درجه‌ی دوی سال‌های ۴۵ به بعد، در یک مصاحبه‌ی مفصل با یکی از روزنامه‌های آن دوران به یک نکته‌ی مهم اما ناگفته در ماجرای چاپ کتاب‌های شعر و نسبت آن با تعداد مخاطبان، اشاره کرد که این حرف و سخن شفاف و صریح «احمدی» در مجامع و مطبوعات و خلاصه رسانه‌های روشن‌فکران و صاحب‌قلمان وطنی به هیچ گرفته شد و عملاً هم صدای آن را در نیاوردند و در بهترین شکل مواجهه و عکس‌العمل، اساساً این حرف را ناشنیده و مسکوت، بایکوت کردند.

خب، مگر «احمد رضا احمدی» شاعر، سر حلقه و بانی مکتب «موج نو» در شعر پس از نیما چه گفته بود که نفس تمام جماعت مدعی را برید و صدایی از دهانی، حتی به زمزمه، در تأیید و یا حتی نفی آن برنخواست؟

اساس و خلاصه‌ی آن جمله‌ی «احمدی» را اگر بخواهم با توجه به حافظه‌ام در این جا نقل به مضمون کنم، در کمال امانت‌داری چنین چیزی می‌شود: «همه‌ی ما شاعران امروز، در مواجهه‌ی واقعی با مخاطبان‌مان، آدم‌های شکست‌خورده‌ای هستیم؛ تیراژ کتاب‌های شعر امروز ما چیزی بین دو تا سه هزار نسخه است و حقیقت امر آن است که خود ما شاعران و نویسندگان، کتاب‌های یک‌دیگر را می‌گیریم و یا می‌خریم و احتمالاً می‌خوانیم و بیرون از این دایره‌ی دو سه هزار نفری شاعر و نویسنده و منتقد و غیره، عملاً کتاب‌های شعر ما مخاطب دیگری ندارند»

نکته‌ی جالب توجه در این میان آن است که خود «احمد رضا احمدی» در این جا عملاً شاعران هم‌نسل خودش و نسل بعد از آن را مد نظر دارد؛ دو نسلی که در میان آن‌ها می‌توان چهره‌های نامداری چون «یدالله رویایی»، «منوچهر آتشی»، «فرخ تمیمی»، و یا «شمس لنگرودی»، «فرشته ساری» و… را دید. در چنین آب و هوایی که «احمد رضا احمدی» آن را گزارش کرده است – گذشته از هر استثنایی که نفی قاعده نمی‌کند – در نظر بگیرید «بازار بی‌مخاطب»تر شعر شاعران هیجده تا سی و پنج ساله‌ی امروز ایران، چگونه بازاری باید باشد؟ جوابش روشن روشن است؛ تلخ… تلخ‌تر از زقوم؛ مصیبت روی مصیبت.

ادامه دارد …


 

کارگر خسته

کلود مک کیمژده ای جان خسته! شب فرا می‌رسد آرام آرام

و می‌کاهد از روشنایی جانکاه ِِ روز!

مژده ای جان ِ عاصی! ماه، رخ می‌نماید آرام آرام

از زیرِ ابرها و پایان می‌بخشد به سلطه‌ی فرساینده‌ی روز!

صبور باش ای جان ِ خسته! شب به زودی

پناه خواهد داد تو را زیر ِ مخمل ِ مشکی ِ ستاره بارانش

و تو خواهی خفت، فارغ از درد ِ روزافزونِِ

دست‌ها، پاها و تن ِ کوفته و کوبیده‌ات!

روز ِ نگون‌بخت، از آن ِآْن‌ها بود – شبِ سپید بخت از آنِِ من:

بیا ای خواب مهربان و مرا تنگ در آغوش گیر.

اما چیست، چیست آن رشحاتِ سرخ به رنگ ِ خون

تراویده از دل ِ ابرهای تیره؟ آه ای فجر گلگون!

آه ای پگاه هولناک – بگذار لختی دیگر بیارامم در بستر

بس کوفته و خسته‌اند استخوان‌های من، مغزم.

جاری ِ خون در رگانم و تمامی ِ من رفته از دست،

رحم کن! آه نه! یک بار دیگر این شهر نکبت بار دیوسرشت!

طرح از سید محسن امامیان


 

به وقت البرز

«به وقت البرز» به حوزه ادبیات حماسی ملی و میهنی پای می‌گذارد و در عین‌حال قراردادهای زبانی شناسایی شده مربوط به این حوزه را نیز دوباره به خدمت نمی‌گیرد بلکه این حوزه از اندیشه را به خدمت عناصر و عادت‌های لحنی و زبانی شعر شناسنامه‌دار خود در می‌آورد.

پگاه احمدی در نقد و بررسی مجموعه «به وقت البرز» سروده «مهرنوش قربانعلی» با بیان این مطلب گفت: به عبارتی دیگر قربانعلی در این مجموعه تاریخ را به متن روایت امروزین خود فرا می‌خواند. متنی که در آن عناصر مألوف تاریخی در تاویل‌هایی متفاوت به بازسرایی می‌رسد.

او که در جلسه بررسی این مجموعه و در تالار ناصری خانه هنرمندان سخن می‌گفت افزود: در تعدادی از شعرهای این مجموعه، اسطوره به باز‌تولید نمی‌رسد بلکه در خدمت تولید «آن دیگر» قرار می‌گیرد و «آن دیگر» متنی در تلفیق با کهن الگو اما خود بسنده است. طنز سرکشی‌ها و انتقادات طنز‌آمیز متن به قطعیت‌ها و جزمیت‌های دگرگون شده اسطوره به هر آن‌چه که ماهیت کارکرد ابدی-ازلی و دو قطبی خود را از دست داده است و هر آن در معرض نوسان و فروپاشی است از شاخصه‌های مهم شعر قربانعلی در این مجموعه است.

احمدی ادامه داد: به سخره گرفتن این موجود با نوعی احساس غبن نسبت به ماهیت یکپارچگی اسطوره همراه است؛ در جهانی که دیگر جهان یکپارچگی‌های اساطیری نیست. «اتوپیا» و وعده‌گاه موعود به متن فراخوانده می‌شود تا مورد پرسش، نقد، خطاب و حتی استهزا قرار بگیرد؛ چرا که به جز در جهان متون آغازین، تمام ما به ازاهای این مکانی و این زمانی خود را از دست داده است و در متن واقعیت امروزین معوق مانده است.

او در پایان گفت: در مجموع «به وقت البرز» متنی پیشنهاد دهنده و قابل اعتناست. متنی برخاسته از ذهنیتی تجربه‌گرا و خلاق که با به چالش کشیدن موقعیت‌های متفاوت، ظرفیت‌های زیادی برای به اشتراک گذاشتن با مخاطبان خود دارد.

پس از وی «علی ثباتی» دیگر منتقد این جلسه در بررسی این کتاب گفت: گرچه فهرست اشعار نشان می‌دهد با سه دفتر مجزا سر و کار داریم، می‌توان تا اندازه‌ای نشان داد که هر سه دفتر شعر این مجموعه ساختکار یا مکانیسمی مشابه دارند.

او ادامه داد: شعرها غالبا ً از منظر استعاری پیچیدههستند؛ هم استعاره‌های بسیط و هم استعاره‌های تلفیقی. اولی به این معناست که وجه استعاری که مستعار منه (نرگس در استعاره از چشم) و مستعار له (چشم، وقتی که نرگس از آن استعاره می‌شود) را به هم پیوند می‌زند در متن گسترش می‌یابد و از وجوه مختلف و جنبه‌های گوناگون توصیف می‌شود و استعاره تلفیقی نیز چندین استعاره را در کنار هم مجموع می‌کند. این گرایش به ترکیب کردن و بسط دادن استعاره‌ها از جمله درون‌مایه‌هایی است که در هر شعر متن را پیش می‌برد. در واقع می‌توان گفت این مجموعه شعر در گرایش مکرری که به استعاره‌پردازی دارد منحصر به فرد می‌شود.

او افزود: در کنار این مسئله، تقریبا ً در بیشتر شعرها گرایشی به روایات باستانی به چشم می‌خورد. اشاراتی به سروده‌های مقدس زرتشتیان، اشاره به آفریده شدن حوا از دنده‌ی آدم که طنزی درخور نظر نیز دارد، سوره قصص و … . جدای از این، در برخی شعرها میلی وجود دارد به بازخوانی هر آن‌چه باستانی می‌نماید.

ثباتی ادامه داد: سیر دلالی شعرها، یعنی مجموعه‌ی آن دال‌هایی که مدلول‌هایی را در خلال متن پیش می‌نهند، حاکی از آن است که راوی یا صدای بیشتر این شعرها، که لحن‌شان اول شخص است و چرخش لحنی چندانی ندارد، یک زن است. چه هنگامی که راوی نظاره‌گر جامعه است، چه هنگامی که معشوقی را خطاب می‌کند و چه هنگامی که حدیث نفس خود را واگویه می‌کند.

او همچنین گفت: می‌توان گفت، در متن شعرها، ذهنیتی زنانه به کلام روی آورده است؛ زنی که از میان تمامی عناصر مدرن پیرامون خود آن‌هایی را در ذهن می‌آورد که می‌توانند نقش نظارت، ثبت و مراقبه را عهده‌دار شوند؛ زنی که در قلبش «تمدنی باستانی» بر جای مانده است و از زمان نقش خوردن چهره‌ی مونالیزا و آفریده شدن حوا تا به امروز روایتی کلان را دگر‌باره و دگر‌باره از سر می‌گذراند؛ زنی که هر بار از خود سخن می‌گوید.

در پایان این جلسه هم «علی‌رضا بهنام» در سخنانی گفت: شعر روایی اغلب بر بنیان نثر استوار است. در این نوع شعر از آن‌جا که محور همنشینی اهمیت زیادی پیدا می‌کند، میزان خیال‌انگیزی، – که از جمله ویژگی‌های اولیه یک شعر خوب است- به شکل محسوسی به نفع روایت‌گری و توضیح جزئیات کنار می‌رود.

او افزود: شعر مهرنوش قربانعلی از معدود شعرهایی است که به رغم روایی بودن همچنان با قدرت، خصلت خیال‌انگیزی خود را حفظ کرده و از این جهت می‌تواند در زمره آثار در‌خشان عصر خود قرار بگیرد.

بهنام همچنین گفت: شگرد دیگری که در بیشتر شعرهای این کتاب ردپای آن به چشم می‌خورد طنز ظریفی است که قربانعلی در برخورد با اکثر پدیده‌هایی که روایت می‌کند به کار برده است. این طنز در پاره‌ای از موارد به تخریب مصالحی که در زندگی واقعی انتخاب شده‌اند می‌انجامد و در موارد دیگر روایتی مشهور از تاریخ یا اسطوره‌ای تثبیت شده را آماج می‌گیرد.


 

طبقه‌ی محروم

من، مادر، و دو برادرم
و بسیاری از دوستانم
هر گاه به جایی پناه می‌بریم
زیر ِ پای ما چاهی بزرگ دهان می‌گشاید
زیرا بالای سر ِ ما، همه چیز صاحب دارد،
و همه چیز پشت ِ درهای بسته و قفل شده
به خواب و خیال و آرزوهای ناممکن پیوسته.

زیرا بالای سر ِ ما همه چیز خریده شده:
سایه‌ی درخت‌ها، گل‌ها،
میوه‌ها، بام‌ها، اتومبیل‌ها،
آب‌ها، مدادها،
و ما را گریزی از فرورفتن نیست
در اعماق زمین
و پایین‌تر حتی،
دورتر و دورتر از مالکان،
لای دست و پای موجوداتِ حقیر.

زیرا بالای سر ما
آن‌ها همه چیز را صاحب شده‌اند،
نوشتن را، خواندن را، رقصیدن را
قشنگ حرف زدن را،
و ما با چهره‌ای که از شرم سرخ شده است
آرزویی جز ناپدید شدن
و پیوستن به ذرات ِ نامرئی نداریم.