فیروزه

 
 

شکل نوشتن

شکل نوشتن، چنانکه باید دربارهٔ شکل نوشتن یا چگونگی شکل‌گیری نوشتن تبیینی صورت گیرد نخست باید از مباحث گفتار درونی و گفتار بیرونی آغاز کرد. به‌خصوص از جایی که ل. ویگوتسکی روانشناس بزرگ روس، در کتاب بسیار مهمش، «اندیشه و زبان» می‌گوید: گفتار درونی گفتاری است برای خود فرد و گفتار بیرونی، گفتاری است برای دیگران. ویگوتسکی گفتار خودمدارانه را که غالبا در کودکان قبل از سن دبستان مشاهده می‌گردد، مرحله‌ای از رشد می‌داند که پیش‌نیاز و از مقدمات گفتار درونی است، سپس نتیجه می‌گیرد که هم گفتار خودمدارانه و هم گفتار درونی کارکردهای عقلایی داشته و ساختاری همسان دارند. معمولا در سن دبستان وقتی گفتار درونی کودک توسعه می‌یابد، گفتار خودمدارانهٔ او ناپدید می‌شود. و نتیجه می‌گیرد که گفتار خودمدار کودک به گفتار درونی بدل می‌گردد. البته پیاژه نیز به موضوع گفتار خودمدارانهٔ کودک پرداخته است. ولی معتقد است گفتار خودمدارانه در سن شروع دبستان ناپدید می‌گردد و دیگر اشاره‌ای به آن نمی‌کند. لکن ویگوتسکی معتقد است که در عین آنکه گفتار خودمدارانه در این سن ناپدید می‌گردد بعد از آن طی فرایندی به شکل گفتار درونی تغییر شکل می‌دهد. حتی بعد از سلسله‌آزمایشاتی نتیجه می‌گیرد که گفتار خودمدارانه، چه از لحاظ ذهنی و چه از لحاظ عینی، نمایانگر گذار از سوی گفتار برای دیگران به سمت گفتار برای خویشتن است. یعنی کارکرد گفتار درونی را برعهده دارد، لیکن در بیان شبیه گفتار اجتماعی است.

برای توضیح و تبیین گفتار خودمدار در کودک، پیاژه تصریح می‌نماید، گفتار خودمدارانهٔ کودک، بیان مستقیم (بی‌واسطهٔ)خودمداری اندیشهٔ اوست.خودمداری اندیشه نیز به نوبه خود یک حالت بینابینی اوتیسم (جهت‌نیافتگی) اولیه تفکر و جامعه‌پذیری تدریجی آن است. با رشد کودک، اوتیسم پس می‌رود و جامعه‌پذیری پیشرفت می‌کند تا آن که خودمداری در تفکر و گفتار کودک زوال می‌پذیرد(۱).

شاید بهتر باشد گفته شود که تفکر کودک به طرف جامعه (موقعیت و نقش او) سمت و سو می‌یابد. به تعبیری دیگر همان‌طور که پیاژه می‌گوید، کودک در جریان گفتار خودمدارانه قادر نیست خود را با تفکر بزرگسالان انطباق دهد. در وضعیت خودمدارانه، کودک خود را مرکز جهان می‌داند به شکلی که به اشیا جان می‌بخشد و به نوعی با آن‌ها مرتبط می‌گردد. به همین دلیل سخن او برای دیگران غیر قابل درک هست و نهایتا گفتار خودمدار در آستانهٔ سن دبستان به نقطهٔ صفر تنزل می‌یابد، سیر معکوس آن به‌تدریج کاهش می‌یابد و البته نه‌آنکه حاکی از تکامل رفتار او باشد. پیاژه آینده‌ای برای گفتار خودمدار کودک متصور نیست(۲). ولی ویگوتسکی معتقد است که گفتار خودمدار تغییر شکل داده و خود را در مراحل بعدتر به شکل گفتار درونی نشان می‌دهد.

آنچه که موضوع اصلی این بحث خواهد بود، شباهت خلاقیت ادبی با گفتارخودمدار و بعدتر گفتار درونی است. نویسنده بر اساس همان خصلت غریزی گفتار درونی عمل کرده و نیز با توسل بر خلاقیت هنرمندانه و تخیل اختراعی‌اش مفاهیمی را که احساسش را برانگیخته با استفاده از ما به ازاءهای اشیا و افعال که با مفاصل اضافات هماهنگ می‌گردند، به‌صورت وقایعی تجریدی سامان می‌دهد. علاوه بر آن، نویسنده قادر است با صناعت نوشتن سازمان آن وقایع را بر ماده (کاغذ یا هر چیز ثبت و ضبط کننده) تثبیت کند. معمولا در هنگام و حتی بعد از تثبیت سازمان وقایع به جز خود مخاطب مستقیمی ندارد. در واقع او اندیشه‌اش را با اجزاء تجریدی منتخبش طی میزانسنی به صورت کلمات در می‌آورد (کلمات مختصات اشیا ذهنی و کنش و موقعیت و تقدم و تأخر و توالی وقایع خواهند بود). تا مجال یا فضایی ایجاد گردد تا نخست بر مخاطب احتمالی‌اش شدت تأثیر ایجاد کند یعنی آنکه متأثر گرداند و سپس از نتیجهٔ آن تأثیر اندیشه او را انتزاع کند و دریابد. دریافت اشیا به‌وسیلهٔ مخاطب مفاهمه‌ای مثلی خواهد بود. مثلا صندلی یا کودک یا خانه یا هر شیء دیگر المثنای مفهوم شیئیت خواهد بود. سپس با اوصافی که نویسنده به آن نسبت می‌دهد فردیت می‌یابد. فی‌المثل وقتی از زن صحبت می‌شود، زنی با خصوصیت زن با معنای زن عام تصور می‌گردد و بعد تشخص او مثل سن و سال، شکل صوری، موقعیت مکانی، موقعیت اجتماعی با وصفی که از او می‌گردد زنی مشخص خلق می‌گردد. در واقع برای اینکه اندیشه امکان بازنمایی داشته باشد، از آنجا که اندیشه از جنس ماده نیست که صاحب شکل باشد نویسنده ناگزیر است مسیر اندیشه‌اش را در روابط علّی معلولی وقایعی اختراعی بمنصهٔ نمایش بگذارد، توضیح آنکه حتی اگر زن مورد اشارهٔ نویسنده مصداق بیرونی داشته باشد یعنی که حضوری واقعی داشته باشد از صافی تخیّل نویسنده خواهد گذشت و بدل می‌گردد به زنی خیالی که بر اساس مصداق بیرونی ساخته و پرداخته شده است. به هر روی، صاحب اندیشه ناچار است جزئیات وقایعی را که قادر به ایجاد وضعیتی می‌کند که از آن اندیشه‌اش باز نموده می‌شود، به شکل کلمات تجزیه کند؛ آنگاه ارتباط آن اجزا را معین و مشخص نماید و بر صفحهٔ کاغذ به‌صورت مکتوب تثبیت کند. و لکن به‌دلیل مشخصهٔ رابطهٔ اندیشه و کلمات که فرایندی سیال و شبه‌زنده می‌نماید، به این دلیل که کلمه بالنده است و با سن و تجارب و فرهیختگی فرد وجوه معنایی متفاوتی می‌یابد، این امکان ایجاد می‌گردد که مخاطب، اندیشه‌ای متفاوت را متناسب با هویت فرهنگی خود دریافت نماید، چنانکه گاهی از طریق ادبیات داستانی عین مفهوم و طرز تلقی نویسنده درک نخواهد گردید. زیرا که اندیشه و کلمه ممکن است دو رابطهٔ معکوس با یکدیگر ایجاد کند. اندیشه‌ای که مولد کلمات است یا سازمان و هارمونی از کلمات که اندیشه‌ای را ایجاد می‌نماید.

همچنین از وجهی دیگر کلمات به‌کار گرفته شده در یک متن که بخشی از اندیشه را تثبیت می‌کند ممکن است به دلیل نداشتن مابه‌ازاء خود در جهان واقع امکان انتقال آسان نداشته باشد، درهر صورت ثبت و در اماتیزه کردن اندیشه از طریق ادبیات داستانی منتج به حصول و نتیجه‌گیری‌های گوناگون می‌گردد، به تعبیری دیگر سنتزی حاصل از اندیشهٔ نویسنده و مخاطب ایجاد می‌گردد. همچنین این امکان ایجاد می‌گردد که کلمه‌ای که بار معنایی مفهومی جدید دارد به‌وجود بیاید یا آنکه کلمه‌ای از نظر معنایی توسّع بیابد. در واقع کلمات در بستر متن‌ها و گفتگوها در مقاطع مختلف تاریخی و فرهنگی بالیده و به‌گونه‌ای تأثیر می‌پذیرد و همچون سنگواره‌ها تأثیر وقایع تاریخی-اجتماعی بر آن‌ها می‌ماند. و حتما به همین دلیل است که هر زبان که غنای ادبیات و شعر داشته باشد ظرفیت و انعطاف بیشتری در مواجهه با پدیده‌های نوظهور جهان جدید خواهد داشت. بی‌آنکه قصد آن باشد که تعریف و تعبیری خاص از موضوع اندیشه شود، تنها به‌دلیل آنکه شمایی از چگونگی و شکل‌گیری و ایجاد داستان داده شود لازم است که دربارهٔ چگونگی شکل گرفتن فرایند نوشتن داستان گفتگو گردد، قطعا باید فرایندی مشتمل بر وقایع بیرونی و ذهنی بر نویسنده بگذرد تا نهایتا حاصلش نوشتن باشد و سپس تشکل آن نوشته باعث شکل‌گیری اندیشه‌ای شود که تا ماقبل از نوشته شدن آن داستان وجود نداشته است. اینکه چگونه نوشتن داستان موضوع این متن است به‌این دلیل خواهد بود که طبعا نوشتن هر گونه متن از جمله نوشتن داستان منطق خود را خواهد داشت، در متون و مباحث علمی خصوصیات و هیجانات و عکس‌العمل‌های انسانی تأثیری بر چگونگی مفاهیم نخواهد داشت؛ برای مثال در هندسهٔ اقلیدس مجموع زوایای مثلث صد و هشتاد درجه خواهد بود، یا در زمین مولکول آب متشکل از دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن خواهد بود، ولکن کنش انسان که موضوع ادبیات داستانی است تابع احساس منتج به اندیشهٔ مسلط بر نویسنده است. بنا بر این جریان و تأثیر اندیشه بر خواننده از طریق داستان از نوع ارتباطی میکانیکی نیست. بلکه معمولا فرایندی خواهد بود که در مواجهه با هر مخاطب ممکن است متفاوت باشد، حتی ممکن است به‌دلیل تفاوت‌های فردی مخاطبان احتمال اندیشهٔ محمل داستان، منتج به شکل‌گیری اندیشه‌ای نامتقارن در مخاطب گردد. البته هر نوشته‌ای از هر نوع داستان حتی داستان‌های متفنن حامل اندیشه‌ای است یا آنکه حامل اخباری می‌باشد که مرتبط با اندیشه‌ای است یا آنکه نوشتهٔ حامل احساسات و عواطفی راجع‌به اندیشه‌ای است. به هر شکل ایجاد و نوشتن داستان یکی از اشکال نوشتن است که نویسندهٔ آن خودآگاه یا ناخودآگاه بر محور اندیشه‌ای می‌نویسد.

چگونگی بسط عناصر داستان اصرار نویسنده بر ایجاد شدت تأثیر یعنی ایجاد حسی منتج به اندیشهٔ مورد نظر نویسندهٔ داستان خواهد بود. معمولا انسان در رویارویی با وقایع، مواجه با تجربه‌هایی می‌گردد که آن تجربه‌ها می‌توانند حسی را در او ایجاد کنند که موجد اندیشه‌ای باشد. فی‌المثل ممکن است نویسنده در ضمن فعالیت‌های روزانه‌اش از مسیری بگذرد که دوران کودکی‌اش را در آنجا سپری کرده است. طبعا اشیا در مسیرش مثل کوچه‌ها، دکان‌ها، آدم‌ها، درختان و ده‌ها شیء دیگر شاید تداعی خاطرات تلخ و شیرینی کنند و احساسی خاص در او بر انگیزند. فرض اینکه احساس خاص حامل اندیشه‌ای مبنی بر جذابیت گذشته یا زیبایی دوران کودکی باشند. احتمالا زمانی که این اندیشه تثبیت می‌گردد، به‌صورت حسی فردی و حتی مختص نویسنده خواهد بود. احساسی که بالقوه حامل نگاه او به قضایا و اندیشهٔ خاص اوست. بنا بر این چنانکه اندیشهٔ منجر به نوشته شدن این داستان، پتانسیل لازم برای انتشار و کسب مخاطب داشته باشد، نویسنده اصرار خواهد داشت، حس فردی خود را از طریق دراماتیزه کردن این حس، مکتوب نموده تا تثبیت‌شده و در معرض خوانش محتمل خوانندگان قرار بگیرد. ممکن است نوع تثبیت آن حس توأم با اندیشه بر روی کاغذ عین تجربهٔ او نباشد، چرا که واقعه‌ای که وی را به آن حس و اندیشه سوق می‌دهد ممکن است پرسه‌ای فردی بوده که تنها برای او مبتدأ آن اندیشه شده باشد. بنابر این یحتمل نویسنده برای ایجاد شدت تأثیر مناسب و نشان دادن آن اندیشه، واقعه‌ای با ابعاد بزرگ‌تر یا معنادارتر برای خوانش اجتماعی طراحی می‌کند و در عرصهٔ وسیع‌تری تجربهٔ فردی‌اش را بسط می‌دهد، معمولا استفاده از عامل تخیل باعث می‌گردد شرایط مناسب‌تری را برای ایجاد آن واقعه مهیا سازد، به‌گونه‌ای با توسل بر صناعت داستان‌نویسی فضا و شرایط وسیع‌تر همراه با حساسیت بیشتر ایجاد خواهد کرد و در نتیجه کلمات بیشتری را درگیر اندیشهٔ داستانی‌اش خواهد ساخت. زیرا که اندیشه با کلمات بازنمایی می‌گردد، اندیشه با کلمات است که نضج می‌یابد و به نشانهٔ داشتن منبعی زنده و در زمان خواهد بود. زیرا کلمات به‌مثابه واحدی معنادار در بستر فرهنگ یک جامعه بالیده می‌گردد و ابعاد معنایی‌اش کثرت می‌یابد. همچنانکه اثبات گردیده، فعالیت‌های ذهنی حتی از دوران کودکی به شکل گفتار خودمدارانه و گفتار درونی به نحوی ایجاد می‌شود که شخص صاحب گفتار در مرکز واقعه‌ای ایستاده و نمایشی را با اشیاء ذهنی‌اش اجرا می‌کند. انسان از هنگام کودکی با موضوعیت عناصر، مشکلاتش را موضوع نمایشی که خود عامل اصلی آن است قرار می‌دهد و آن را اجرا کرده و با عوامل مشکلاتش مثل پدر مادر یا دیگران گفتگو می‌کند. در چنین لحظاتی خود، شخصیت محوری نمایش هست و نیز خود تنها تماشاگر این نمایش ذهنی است. در واقع با چنین نمایش غریزی است که دربارهٔ حل معضلات، رؤیاها و آرزوهایش فکر می‌کند. معمولا این نمایشات فردی بیشتر در دو گروه تا سنین بزرگسالی ادامه یا ظهور پیدا می‌کنند؛ نویسندگان و بیماران شیزوفرنیک. با این تفاوت که در نویسندگان به‌سامان بوده و تثبیت می‌گردد ولی در بیماران شیزوفرنیک منفعل و گسیخته و نامفهوم می‌باشد. در واقع فرایندهایی از این دست منجر به اندیشه‌ورزی می‌گردد. انسان با تسلط بر زبان و نام‌گذاری اشیاء پیرامونش ماهیت یکپارچهٔ اندیشه را تجزیه کرده و هر جزء آن را لباسی از جنس کلمه می‌پوشاند. به تعبیری دیگر اندیشه حاصل تجربه‌ای فردی در وضعیتی خاص است که معمولا این تجربه به حس خوشایند یا ناخوشایندی منجر می‌گردد، که در این مرحله هنوز بر روی آن دقت نکرده تا نتیجه‌ای استنتاج کند و بدل به اندیشه‌ای برای تثبیت شدن گردد.

منظور از اندیشه، حصول نتیجهٔ وضعیتی خواهد بود که از تقابل اشیاء در وقایعی حاصل می‌گردد. طبعا نتایج مشترک وقایع مشابه یا حتی نامتشابه در عالم واقع منجر به ایجاد نتیجه‌گیری‌های خاص می‌گردد، که شخص اندیشه‌گر به استناد آن تجربه‌ها آن نتیجه را انتزاع می‌کند. به تعبیر ویگوتسکی اندیشه صرفا در کلمات بیان نمی‌شود، بلکه از طریق آن‌ها به‌وجود می‌آید. هر اندیشه در صدد پیوند دادن چیزی با چیز دیگر و در صدد برقراری ارتباط بین اشیاست. هر اندیشه‌ای حرکت می‌کند، می‌بالد و رشد می‌یابد، کاری انجام می‌دهد و مسئله‌ای را حل می‌کند. در این راستا نیز داستانی نوشته می‌شود تا اندیشه‌ای انتزاع شود. طبعا تا قبل از آنکه آن داستان نوشته شود، چنانکه اندیشه‌ای موجود بوده است که بر اساس آن در قالب داستان صنعتگری می‌شود. فی‌المثل اندیشهٔ فلسفی مطروحه‌ای در قالب داستان بازسازی می‌گردد تا بر اساس انگاره‌های داستان، آن اندیشه اثبات یا تبلیغ شود. معمولا در چنین وضعیتی مابه‌ازاءهای داستان تناظر مستقیم با مصداق‌های بیرونی یا رئالیته‌ها دارند. مثلا شخصیت اصلی رمان تهوع گرفتار در مصائب رمان، اشاره به موقعیت انسان در وضعیت اگزیستانسیالیستی که سارتر آن را بدل به اندیشهٔ خاص خود کرده، دارد. معمولا در آثاری که حامل اندیشه ایدئولوژیک هست بیشتر از یک معنا قابل استنتاج نیست. زیرا رمان برای اثبات و تثبیت آن اندیشه صنعتگری شده است. موضوع بر سر کشف وضعیتی خاص نیست، وضعیت در فلسفه مورد نظر معرفی گردیده و اندیشه نیز استنتاج گردیده و حالا نویسندهٔ متفلسف در تأکید و تأیید آن وضعیت و اندیشه داستان می‌نویسد. و حال آنکه در آثاری که نویسنده تحت تأثیر تجربه‌ای که به حسی بدیع منجر شده است، نوشتن به‌مثابه یک جستجوست. کشف و شهودی خواهد بود برای یافتن آن معنا، هدف هارمونی کلمات در سازمانی که می‌یابند آن است تا داستانی راباز بنمایند، توده‌ای از وقایع متصل و تأثیرگذار را ساخته و سامان می‌دهد تا آن اندیشه که حاصل آن حس هست، کشف گردد. در ابتدای نوشتن چنین نوشته‌هایی، اندیشه مثل بستر رود خانه که در زیر آب پنهان است، ناپیداست. کلمات که بافت داستان و ابعاد حرکت اشیاء داستان را می‌سازند، در نهایت شمای نهایی اندیشه را ایجاد می‌کنند، کلمات داستان طیفی از معناهای منجر به اندیشهٔ کلی را ایجاد می‌کنند که پرتوهای موازی خواهند داشت. برای مثل در داستان‌های بزرگی مثل مسخ یا در برابر قانون کافکا یا کهن‌ترین داستان عالم «رومن گاری» که در پی اثبات و تثبیت تفکر خاص فلسفی نیستند، نویسنده پابه‌پای خواننده وضعیتی انسانی را می‌اندیشد که بیشتر از آنکه پاسخی باشد سؤالی ایجاد می‌کند. و حال آنکه در نوع داستان‌های فلسفی اصرار بر ایجاد پاسخ است. مثلا دربارهٔ حضور انسان در شرایط مدرن یا ویرانی انسان در مواجهه با سبوعیت انسان در وضعیت جنگ، پرسشی در برابر کل هستی ایجاد می‌گردد. اندیشه پرسشگری که در ذهن خواننده و حتما نویسنده ادامه خواهد یافت و حتما به پاسخی قطعی نخواهد رسید، چرا که تنها یک عامل انسانی منجر به وضعیت انسان گرفتار در سبوعیت نمی‌گردد.

میکانیسم بخش عمدهٔ این مکاشفات در این دسته از داستان‌ها که به زعم این قلم ادبیات محض هست، شباهت تامی دارد با نخستین گفتارهای خودمدارانهٔ انسان در کودکی و سپس گفتار درونی که انسان به‌طور غریزی با خود و در خود گفتگو می‌کند و در پی یافتن روابط علّی معلولی پدیده‌های موجود در اطرافش هست. به نحوی که فرد خود را مابین عوامل مشکلاتش تصور می‌کند و همچنان که می‌اندیشد اجزاء مسئله‌اش را انتزاع می‌کند. یعنی آنکه شیئیت عوامل درگیر با خود را تجرید می‌کند و اصرار بر یافتن راهی برای حل مسئله دارد. ضمن آنکه تجرید او از شکل مسئله را باز می‌گوید، این بازگویی همان با صدای بلند اندیشیدن است. بی‌شک شروع فرایند اندیشه با کنش‌های خودمدارانهٔ گفتار که هنوز سمت و سو نیافته است آغاز می‌گردد و به گفتار درونی می‌انجامد؛ وضعیتی که با مراحل قبل از ثبت نوشتن شباهت دارد. مرحله‌ای که شالوده و بنیان هر داستانی است. یحتمل مکمل موضوع گفتار درونی کتابت است و استحالهٔ روش‌های هنرمندانهٔ نویسندگان که پیچیدگی‌هایی را بر شکل گفتار درونی مضاف می‌نماید و به هیئت شکل نوشتن داستان درمی‌آید.

پانوشت‌ها

۱تا۶- تفکر و زبان ویگوتسکی، ترجمهٔ حبیب قاسم‌زاده


 

فیلم

دونالد بارتلمیاوضاع بهتر از این نمی‌شد اگر بچه -یکی از ستاره‌های فیلم- را خراب‌کاران نمی‌دزدیدند، و همین ممکن است به نحوی پیشرفت فیلم را کُند کند، البته اگر متوقفش نکند. ولی این حادثه، اگر چه خالی از احساسات انسانی خاص خودش نیست، آیا جزئی از خط داستان را نمی‌سازد؟ در اردوگاهِ خراب‌کاران جولی دستی به سر و روی بچه می‌کشد: «تبش آمده پایین.» خراب‌کارها به بچه عروسکی چوبی می‌دهند که تا شب با آن بازی کند. و من ناگهان اشتباهی به تیم فرودِ کشتی‌مان وارد می‌شوم؛ چهل ستوان همگی با لباس‌های سفید که شمشیرهایشان را به حالت سلام نظامی تا جلوی چانه‌شان بالا گرفته‌اند. گهگاه افسر نگهبان تیغش را در غلافش محکم می‌کند، با حالتی از روی قاطعیت یا عدم قاطعیت. بله، او به ما کمک می‌کند که خراب‌کاران را دستگیر کنیم. نه، او هیچ نقشه‌ٔ خاصی ندارد. او می‌گوید فقط اصول کلی. صِرفِ هنر جنگ.

ایدهٔ فیلم این است که شبیه فیلم‌های دیگر نباشد.

سر و صدایی از بیرون شنیدم. از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. پیرزنی روی سطل آشغال من خم شده بود و چند تکه آشغال را قرض کرد. در کل شهر آن‌ها همین کار را می‌کنند، پیرمردها و پیرزن‌ها. آشغال آدم را قرض می‌کنند و هیچ وقت هم پسش نمی‌دهند.

فکر کردن به سکانس «پرواز به آمریکا». قرار است که نقطه‌ٔ اوج فیلم باشد. اما من قادر خواهم بود که چنین صحنه‌ٔ شکوهمندی را به قله‌اش برسانم؟ خوش‌بختانه من اِزرا را در کنارم دارم.

وقتی اولین بار همدیگر را ملاقات کردیم ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من در تولید نوزده فیلم مهم با چنان نوآوری‌های لگام‌گسیخته‌ای شرکت داشته‌ام، فیلم‌هایی سرشار از حقیقت گزنده و وقاحت جنسی خوش‌عسل که بیشتر سالن‌های تئاتر درهاشان را برای آن‌ها قفل و زنجیر کردند و اجازه ندادند این فیلم‌های مهم در ساختمان‌های آمونیاک‌آگینِ آدامس‌ناکشان نمایش داده شود؟» ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من خودم با این دو دست عضلانی و مغز خوش‌ساخت و بااستعداد خدادادی‌ام، در تبدیل هفت اثر ادبی فرد اعلا و چهار اثر زوج اعلا و دو اثر سه‌ٔ اعلا به شراب شیرین موسکا دست داشته‌ام؟» ازرا گفت: «آیا حقیقت حیّ و حاضر این نیست که من، من و فقط شخص خود من و نه هیچ‌کس دیگری از یک‌کنار، دقیقاً همان کسی هستم که به تخم دوربین درایر کبیر چسبیدم، در کل فرایند سینمایی کردن گرترودِ استاد با همین دست‌های عضلانی و ران‌های نجیب و زانوهای زبر و زرنگ‌ماهیچه‌ام که هم ماهر و هم بدنهادند، چسبیدم به دوربینش تا حرکت آن به‌اصطلاح دوربین را کند کنم و به آن آهستگی مناسبی برسانمش که حالا وجه مشخصه‌ٔ این شاهکار اعلا از باقی شاهکارهای اعلا شده است؟» ازرا گفت: «مگر این همه دلیل و مدرک وجود ندارد که من رفیق تمامی رفقای گروه ژیگا-ورتوف بودم؛ همان گروهی که در نه گفتن اول بودند، در نه گفتن وسط بودند و در نه گفتن آخر بودند، در نه گفتن به تمامی اغواگری‌های شیرین‌عسلِ تجاری از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی مداهنه‌گویی‌های کاپیتالیستی از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی قبح‌رفتارهای ایدئولوژیکی از هر جنس و جنم اعلایی از هر رقمش که بخواهی؟» ازرا گفت: «و جان من اگر پُل بشود سُل بگو مگر شما یک مرد، یک مرد واقعی راسخ‌جوارحِ روده‌دراز لازم ندارید، و آیا حقیقت این نیست که من همان مرد هستم که حالا با گوشت و خون و پوست و استخوانش روبروی شما ایستاده است؟»
گفتم: «ازرا، تو استخدامی.»

بچه مال کیست؟ وقتی آگهی تِست بازیگری دادیم، یادمان رفت بپرسیم. شاید مال خودش باشد. بچه حالتی از مالکیت نفس داشت که در افرادِ خیلی بی‌شیله‌پیله کاملاً مشهود است، و من به این مسئله توجه می‌دهم که چک‌های حقوقش به نام خودش کشیده می‌شد نه به نام قیمی از هر نوع. خوش‌بختانه جولی را داشتیم که تر و خشکش کند. هتل موتوری تل آویو هدف موقتی ما است نه هدف بلندمدت‌مان. تدارک جدید احتمالاً مؤثر واقع نخواهد شد ولی به هر حال ما در کار تهیه‌ٔ آن هستیم: پول آزادسازی گروگان در کیسه‌های رنگ‌ووارنگ گذاشته است، فیلم در قوطی کنسروهای مدور گذاشته شده است، تیرآهن‌های داغان که جاده را بسته بودند، کنار گذاشته شدند…

فکر کردن به سکانس‌هایی برای فیلم.
جنون هوس؟
احتیاط‌کاری عشاق عاقل؟
شنا با اسب؟

امروز از ترس فیلم‌برداری کردیم، از حس مصیبت‌باری که ناشی از خطری قریب‌الوقوع، واقعی یا خیالی بود. در ترس، آدم می‌داند از چه نگران است، در اضطراب نه. بنا به نظر هاگ‌من ارتباط ترس‌های کودکان با ترس‌های والدینشان ۰.۶۶۷ است. ما از الگوی شوک فیلم‌برداری کردیم؛ جمع شدن، پلک زدن، و کارهایی از این دست. ازرا از اصل هنری «ممنوعیت مراکز والای عصبی» پرهیز کرد. ملامتش نمی‌کنم. با این همه او در نمایش واکنش خشم از روی خجالت و همچنین در «نفس‌نفس‌زدن» عالی بود. بعد صحنه‌ای را گرفتیم که در آن فردی بدوی (بازوی لخت من بدل فرد بدوی بود) دشمنش را با گرفتن استخوانی جادویی طرف او می‌کشد. «عالیه، استخون دست کیه؟» استخوان جادویی را آوردند. من استخوان را به هنرپیشه‌ای نشان دادم که قرار بود نقش دشمنی را بازی کند که نقش زمین می‌شود. من با دقت و جزئیات به هنرپیشه توضیح داده بودم که استخوان جادویی او را نمی کشد، احتمالاً.

بعد، لرزش ترس روی باسن. برای این سکانس از باسن جولی استفاده کردیم. جولی صورتش را گذاشت روی عسلی و گفت: «امید دقیقاً نشانهٔ فقدان خوشی است.» من گفتم: «شهرت مسکن تردید است.» ازرا گفت: «ثروت‌سازی منبع ترس است، هم برای برندگان و هم برای بازندگان.» هنرپیشه‌ای که نقش دشمن را بازی می‌کرد از نیچه نقل قول کرد: «تمدن می‌خواهد تمامی چیزهای نیک را در دسترس همگان قرار دهد، حتی در دسترس بزدلان». باسن جولی لرزید.

بعد بندوبساطمان را جمع کردیم. من استخوان جادویی را به خانه بردم. من اصلاً اعتقادی بهش نداشتم، اما آدم که کف دستش را بو نکرده است.

هیچ وقت گوش‌به‌زنگ‌تر و بی‌پرواتر از این بوده‌ام؟ دستمال‌های زمین‌افتاده را تا اردوگاه خراب‌کارها دنبال کردم؛ آنجا یک دستمال آبی و سبز، آویزان روی درختچه! رئیس قدبلند خراب‌کارها دستش را با پلیورش پاک می‌کند. او می‌گوید خراب‌کارها به طرزی خام مورد بدفهمی قرار گرفته‌اند. اعمال قدیم آن‌ها که برایشان محکومیات گسترده به بار آورده، پاسخی بوده‌اند به موقعیات خاص تاریخی‌شان، و نه خصلت شاخصه‌ای چون نیک و بد. پاسخ منفی ما با ابزاری تیز خراشیده شده است، تمام ۱۵۰هزار فوت آن. اما خراب‌کارها می‌گویند آن شب طرف دیگر شهر بودند و مشغول درخت‌کاری. باور کردن حرفشان سخت است. اما خیره شدن به ردیف تروتمیز نهال‌ها، که با دقت کاشته شده‌اند و دورشان پوششی پیچیده شده است… چه شغل زیبایی! به خدا آدم می‌ماند چه بگوید!

ما فرات نیولینگ را برای فیلم داریم؛ او نقش مهم جرج را بازی خواهد کرد. فرات اولش کلی مایه می‌خواست اما بعد حالیش شد که ماهیت این پروژه ارتقای رتبه و ارزش او است و او می‌تواند به عنوان فرد و هنرپیشه ببالد. بالیدن او کاملاً به چشم می‌آید، نما به نما. کمی دیگر که بگذرد او بزرگ‌ترین هنرپیشهٔ عصرش می‌شود. بقیهٔ هنرپیشه‌هایی که دور و برش را شلوغ می‌کنند، انگشت کوچیکهٔ او هم نمی‌شوند…. این فیلم باید ساخته می‌شد؟ این یکی از آن سؤال‌های دشواری است که آدم وقت خندیدن در هنگامهٔ روبرویی با موقعیات ناروشن یا هوای بد، فراموشش می‌شود. وای که چه دختر خوشگلی است این جولی! جنسیت هوس‌انگیز او خراب‌کارها را بی‌تاب کرده است. آن‌ها دو وبر او ول می‌چرخند به این امید که شاید دستشان به نوک دست‌کش یا چین لباسش بخورد. هر کس که از او بخواهد، او بدون فوت وقت سینه‌هایش را نشانشان می‌دهد.
خراب‌کارها می‌گویند: «تبارک الله!»

امروز از سنگ‌های ماه فیلم‌برداری کردیم. ما صحنه را در اتاق سنگ‌های ماه، در استودیوی اسمیث‌سونین برپا کردیم. آن‌ها آنجا بودند. سنگ‌های ماه. سنگ‌های ماه عظیم‌ترین چیزی بود که در کل عمرمان دیده بودیم! سنگ‌های ماه قرمز، سبز، آبی، زرد، سیاه و سفید بودند. آن‌ها براق، متلألو، درخشان، چشمک‌زن، نورانی و روشن بودند. آن‌ها غرش، تندر، انفجار، جرینگ‌جرینگ، شلپ‌شلوپ و همهمه ایجاد کردند. آن‌ها روی بالشی از ناب‌ترین چسبک‌ها نشسته بودند و هر کسی که به بالش دست می‌زد می‌توانست تکیه‌گاهش را به کناری بیندازد و به هوا بپرد. چهار مورد نقرسی و یازده نمونه آدم سهمی‌شکل‌شدهٔ هذلولوی جلوی چشم ما درمان شدند. هوا تکیه‌گاه می‌بارید. سنگ‌های ماه با کششی مرگبار توجهت را به تکیه‌گاه‌ها جلب می‌کرد و در عین حال با احتیاطی برازنده در فاصله‌ای مناسب نگهش می‌داشت. با خیره شدن به سنگ‌های ماه می‌توانستی گذشته و آینده را با رنگ و لعاب ببینی و هر طور که دلت می‌خواهد عوضش کنی. سنگ‌های ماه بفهمی نفهمی زمزمه‌ای منتشر می‌کردند که دندان‌هایت را پاک می‌کرد، و نوری درخشان که از تمامی گناهان تطهیرت می‌کرد. سنگ‌های ماه با سوت آهنگ فنلاندیای ژان سیبلیو را می‌زدند و در همان حال اعترافات سنت‌آگوستین اثر آی. اف. استون را نقل می‌کردند. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل اغوایی بامعنا و به لحاظ عاطفی مقرون به صرفه که هیچ وقت انتظارش را نداشتی. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل گوش کردن به چیزهایی که اعضای دادگاه عالی در رختکن دادگاه عالی به همدیگر می‌گویند. خوب بودند مثل جنگ. سنگ‌های ماه بهتر از نسخهٔ اهدایی‌ای از لغت‌نامهٔ زبان انگلیسی انتشارات رندم هاوس به امضای شخص شخیص جفری چاوسر بودند. آن‌ها بهتر از فیلمی بودند که در آن رئیس جمهور از گفتن این طفره می‌رفت که مردم چه باید بکنند تا از چیز وحشتناکی که در حال وقوع بود، در امان بمانند؛ اگر چه خودش می‌دانست که چه کاری باید کرد و یادداشت سری سیاسی‌ای در مورد آن تنظیم کرده بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک فنجان قهوهٔ خوب بودند که از خاکستردانی ریخته می‌شد که تزئین‌کنندهٔ روی آن قصهٔ استحالهٔ فیلومل به دست پادشاه وحشی بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک !اوله! بودند که مانخو سانتاماریا سر داده باشد، به همراه دیالوگی اضافه از سنت جان صلیبی و جلوه‌های ویژهٔ مل‌ماثِ سرگردان. سنگ‌های ماه از انتظاراتمان پیشی گرفتند. دینامیت سنگینی دور از نظر منفجر شد و به همراه سنگ‌های ماه ما را به بالاترین نقطه رساند. خون چشم‌هایمان را گرفته بود که فیلم‌برداری از آن‌ها را تمام کردیم.

اگر فیلم شکست می‌خورد، چه می‌شد؟ و اگر شکست می‌خورد، ما می‌فهمیدیم؟

عروسکی به قتل رسیده روی آب‌های وان حمام‌؛ این قرار است نمای افتتاحیه باشد. شروعی «سرد» اما با نشانه‌هایی کمرنگ از شادی دوران کودکی و لذتی که در آب می‌بریم. بعد، عناوین تیتراژ آغازی روی شقهٔ آویختهٔ گوساله‌ای انداخته می‌شود. موسیقی ژاپنی، و سخنرانی طولانی‌ای از سخنگوی خراب‌کارها که فرهنگ خراب‌کاری را ستایش می‌کند و غارتگری‌های امپراتوری روم در ۴۵۵ پس از میلاد را کم جلوه می‌دهد. بعد، نما‌هایی از یک میزگرد تلویزیونی که در آن همه در گوشی حرف می‌زنند، حتی مجری. در اینجا نرمی را باید یقیناً یکی از نقش‌مایه‌های فیلم لحاظ کرد. با بچه در طول ساعات طولانی فیلم‌برداری به خوبی رفتار می‌شود. ستوان‌ها به زیبایی رژه می‌روند و دست‌هایشان را تکان می‌دهند. مخاطب لبخند می‌زند. خراب‌کاری نزدیک پنجره ایستاده است و ناگهان ترک بزرگی روی شیشه ظاهر می‌شود. خرده شیشه‌ها روی زمین می‌ریزند. اما من که تمام مدت چشمم به اوست، می‌بینم که او از جایش جم نخورده است.

من می‌خواستم از همه چیز فیلم بگیرم اما چیزهایی هست که دست ما از آن‌ها کوتاه است. خر وحشی‌ای که در اتیوپی در خطر است؛ هیچ چیزی در این مورد دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد نخبه‌گرایی ذهنی‌ای که بر پول دولتی استوار است، یکی از مضامین مهم فیلم، دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد صاعقهٔ توپ و حرص ملی دستمان را نگرفت، ما حتی یک قدم هم به سمت مسئلهٔ مرکز جبه برنداشتیم، قدمی در مورد مسئلهٔ اقتصاد بسته، یا مسئلهٔ جالب مغز شب.

من می‌خواستم همهٔ این‌ها را بگیرم، اما فقط کلی وقت داشتیم و کلی انرژی. در سراسر جهان مقاومت روزافزونی در برابر آنتی‌بیوتیک‌ها وجود دارد و رآکتورهای زایندهٔ سریعِ فلز مذاب موضوع اعتراض‌اند و بخش عمده‌ای از کوآرک‌ها کور‌رنگ‌اند اما فیلم ما سر سوزنی اشاره به هیچ یک از این مسائل ندارد.

آیا فیلم به اندازهٔ کافی جنسی هست؟ نمی‌دانم.
بده‌بستانی مختصر با جولی یادم می‌آید در مورد عمل انقلابی.
گفتم: «من فکر می‌کردم که انقلابی وجود داشته و هر کسی می‌توانست با هر کسی که می‌خواهد بخوابد به شرطی که بالغ و راضی به این کار باشد».
جولی گفت: «فقط در نظریه. در نظریه. اما در ضمن، خوابیدن با هر کسی واجد بعدی انقلابی نیست. فی‌المثل، آدم نمی‌تواند با سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم به رخت‌خواب برود».

فکر کردم: اما چه کسی از سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم مراقبت خواهد کرد و نگرانشان خواهد شد؟ چه کسی بهشان وعدهٔ غذای سگی‌شان را می‌دهد، چه کسی وقتی خواب‌های خوش امپریالیستی می‌بینند، رویشان لحاف می‌کشد؟

جلو می‌تازیم. اما ازرا کجاست؟ فکر می‌کردیم رفته است دنبال نورافکن‌های اضافی‌ای که برای سکانس «پرواز به آمریکا» نیاز داریم. خراب‌کارها به راه می‌افتند، گیج و ویج هم هستند که آیا باید خودشان را به چتر حمایت ما بسپارند یا بجنگند. بطری‌های خالی اسلی‌وُویتز خاک می‌شوند، خاکستر آتش آشپزی پخش و پلا می‌شود. با اشاره‌ای از طرف رئیس خوش‌لباس، کاراوان‌های خوش‌سرووضع به بزرگ‌راه‌ها می‌ریزند. احیای جمعیت سینمارو از طریق «ساخت خوب» و از طریق «نرمی» هدف پنهان ما است. خرید صندلی‌ها چند مدتی ادامه خواهد یافت ولی آخر سر تعطیل خواهد شد. هر کسی قادر خواهد بود وارد فیلم شود همان‌طور که وارد حمام می‌شود. و حمام‌کردن با هنرپیشه‌ها امری معمولی خواهد شد. وحشت و وحشت دو اصل بزرگ ما است، و اگر این‌ها شکست بخورند، اصول دیگری داریم که به آن‌ها تکیه کنیم. فرات می‌گوید: «می‌توانم با آن ارتباط برقرار کنم.» چنین می‌کند. ما ناباورانه نگاهش می‌کنیم.

چه کسی عروسک را به قتل رسانده بود؟ ما تحقیقاتمان را ادامه دادیم. پلیس تل‌آویو با احترام کامل با ما برخورد کرد و گفت هیچ وقت با چنین موردی روبرو نشده بودند، نه در خاطراتشان نه در خواب‌هاشان. تنها شواهد باقی‌مانده چند حولهٔ خیس بود، به علاوهٔ این که در سر توخالی عروسک تکه کاغذهای ریزی پیدا شد که روی آن‌ها نوشته شده بود:
جولی
جولی
جولی
جولی

با دست‌خطی نامطمئن. و حالا زمین دهن باز می‌کند و اتاق تدوینمان را فرو می‌بلعد. هیچ کس نمی‌تواند گناه این کار را گردن خراب‌کارها بیندازد. و با این همه…

حالا ما داریم «پرواز به آمریکا» را فیلم‌برداری می‌کنیم.
۱۱۲ خلبان ساعتشان را چک می‌کنند.
ازرا هیچ جا دیده نشده است. نور کافی خواهد بود؟
اگر همهٔ خلبان‌ها در یک لحظه ماشین‌هایشان را روشن کنند…
پرواز به آمریکا.
(اما من یادم بود که…؟)
مارسلو داد می‌زند: «بالنک کجاست؟ پیداش نمی‌کنم…»
طناب‌ها از آسمان آویزان‌اند.
من از چهل‌وهفت دوربین استفاده می‌کنم، دورترینشان در داور مارشز کار گذاشته شده است.
اقیانوس آتلانتیک آرام است در بعضی قسمت‌ها، و عصبانی است در بقیه.
نقشهٔ پرواز اوزالیدی است که چهار مایل طول دارد.
تمامی جزئیات با خدمات نجات هوایی-دریایی هماهنگ شده است.
پیروزی از طریق قدرت هوایی! این شعار را از جایی یاد گرفته‌ام.
هاورکرافت پروازکنان به آمریکا. قایق پرنده پروازکنان به آمریکا. اف_۱۱۱ها پروازکنان به آمریکا. هواپیمای ملخی چینی پروازکنان به آمریکا!
هواپیماهای آب‌نشین، بمب‌افکن‌ها، تیپ‌های هوایی پروازکنان به آمریکا.

نمایی از خلبانی با نام تام. او در کابین خلبان را باز می‌کند و برای مسافران حرف می‌زند. او می‌گوید: «آمریکا حالا فقط دوهزار مایل با ما فاصله دارد». مسافران همگی لبخند می‌زنند.

بالن‌ها پروازکنان به آمریکا (آن‌ها به صورت راه‌راه‌های قرمز و سفید رنگ شده‌اند). اسپادها و فوکرها پروازکنان به آمریکا. ارتقای نفس، یکی از مضامین بزرگ در پرواز به آمریکا است. مردی می‌گوید: «هیچ‌جا تحقق نفس ممکن نیست اِلا در آمریکا.»

جولی دارد به ابرِ هواپیماها در آسمان نگاه می‌کند…

گلایدرها پروازکنان به آمریکا. مردی هواپیمای کاغذی غول‌آسایی به طول هفتادودو فوت ساخته است. این هواپیما بیش از انتظاری که مستحقش بودیم، خوب عمل می‌کرد. به هر حال انتظارات بزرگ بخشی ماهوی از پرواز به آمریکا است.

مردم ثروتمند به آمریکا پرواز می‌کنند، و مردم فقیر و مردمی که درآمد متوسطی دارند. این هواپیما با دوازده کش پلاستیکی حرکت می‌کند، هر کدام ضخیم‌تر از پای انسان… آیا ممکن است از اغتشاش هوایی بالای گرین‌لند جان به در برد؟

افکار بلند امتداد می‌یابند تا تجربه‌های آمریکایی آیندهٔ مردمی را شکل دهند که در حال پرواز به آمریکایند.

و این هم از ازرا! و ازرا دارد نورافکنی را دنبال خودش می‌کشد که برای این قسمت فیلم احتیاج داریم؛ یک نورافکن حبابی بزرگ که نیروی دریایی ایالات متحده امانت داده است. حالا فیلم ما موفقیت‌آمیز خواهد بود، یا حداقل کامل، و هواپیما روشن می‌شود، و بچه نجات پیدا می‌کند، و جولی ازدواج مناسبی می‌کند، و نور، شط نور، توی چشم‌های خراب‌کاران می‌افتد و آن‌ها را سر جایشان میخ‌کوب می‌کند. حقیقت! این هم همان چیزی که می‌گفتند فیلم ما فاقد آن خواهد بود. این یکی را کامل فراموش کرده بودم، چون مشغول تأمل در مورد مجموعه‌ای از موفقیت‌هایی بودم که کل زندگی خصوصی من را تشکیل می‌دهد.


 

کندی در باریو

خودیت اورتیس کوفرتکلیف کلاس ششم من تماشای مراسم سوگند و آغاز به کار کندی از تلویزیون بود و من پشت پیش‌خوان پوئرتو هاوانا، رستورانی که پدرم کار می‌کرد، تکلیفم را انجام می‌دادم. لری ریس صاحب کافه می‌گفت حالا که یک کاتولیک ایرلندی انتخاب شده لابد یک روزی یک ایسپیانو هم می‌تواند رئیس جمهور ایالات متحده بشود. پدرم را دیدم که مطابق معمول حرف کارفرمایش را تأیید می‌کرد، اما بیشتر حواسش به غذایی بود که سر اجاق می‌پخت و به دختر پیشخدمت بی‌خیالی که زمین را دستمال می‌کشید. لری ریس به طرف من برگشت و فنجانش را بلند کرد به سلامتی من: «به سلامتی پوئرتوریکوئنو یا پوئرتوریکوئنا رئیس جمهور ایالات متحده امریکا!» خندید، اما توی خنده‌اش مهربانی ندیدم.

«نه النیتا؟»

شانه بالا انداختم. بعداً بابام بابت اینکه به آقای ریس درست و حسابی احترام نکردم، گوشم را می‌پیچاند.

دو سال و ده ماه بعد در یک بعد از ظهر سرد به پوئرتو هاوانا می‌رفتم که چشمم به جمعیتی بیفتد که دور تلویزیون جمع شده بودند.خیلی از آنها زن و مرد مثل بچه‌ها گریه می‌کردند. «دیوس میو! دیوس میو! خدای من!» و اشک می‌ریختند. گروهی از زن‌ها مرا که سعی می‌کردم به طرف پدر و مادرم بروم بغل می‌کردند. پدر و مادرم دور از بقیه همدیگر را بغل کرده بودند.خودم را بین آن دو جا دادم.مادرم بوی صابون زیتون کاستیل می‌داد، کافه کون لچه و دارچین. بوی پدرم را به مشام کشیدم که ترکیبی از عرق تن بود و اودکلن اولد اسپایس بوی مردانه‌ای که می‌ترسیدم زیادی دوست داشته باشم.

❋ ❋ ❋

خودیت اورتیس کوفر

نویسنده‌ی پوئرتوریکویی است که در پاترسن نیوجرسی بزرگ شده است. داستان و شعرهای او در نشریات مختلف چاپ شده و می‌شود. قصهٔ «عشق به اسپانیایی آغاز می‌شود» مجموعه‌ی شعر اوست. نکتهٔ جالبی که در این داستان وجود دارد پیشگویی ریاست جمهوری فردی رنگین‌پوست است که گویی در آستانه‌ٔ ورود به کاخ سفید قرار دارد.

* Kennedy in the Barrio: By Judith Ortiz Cofer


 

اقداماتی علیه زور

برتولت برشتاقداماتی علیه زور
وقتی آقای کوینر متفکر در حضور عدهٔ زیادی در تالاری داشت علیه زور داد سخن می‌داد متوجه شد که مردم به وی پشت کردند و رفتند. به اطرافش نگاه کرد. زور را دید که درست پشت سرش ایستاده بود.

زور از او پرسید:
«داشتی چی می‌گفتی؟»
آقای کوینر در جوابش گفت:
«داشتم از زور طرفداری می‌کردم.»

وقتی آقای کوینر بیرون رفت شاگردانش از وی جویای ستون فقراتش شدند. آقای کوینر پاسخ داد: «من ستون فقراتی برای درهم شکستن ندارم. مخصوصاً من یکی باید بیشتر از زور زندگی کنم.»

بعد هم آقای کوینر حکایت زیر را تعریف کرد:
روزی در روزگار بی‌قانونی و هرج‌ومرج به منزل آقای «اِگه» که یاد گرفته بود همیشه «نه» بگوید، مأموری آمد و کاغذی نشان داد که از طرف حکمرانان شهر صادر شده بود و در آن نوشته بود هر منزلی که مأمور پا به آن می‌گذارد متعلق به خودش است. در آنجا هر غذایی که بخواهد می‌تواند بخورد و هرکس که سر راهش قرار می‌گیرد، باید خدمتش کند.

مأمور روی صندلی نشست. دستور داد غذا آوردند. به سر و صورتش صفایی داد، روی تخت دراز کشید و قبل از اینکه خوابش ببرد همان‌طور که رویش به دیوار بود پرسید: «به من خدمت خواهی کرد؟»

آقای اگه تن او را با لحافی پوشاند، مگس‌ها را تاراند، نگهبان خوابش شد و هفت سال تمام مثل همان روز اول از او اطاعت کرد، اما در هر کاری هم که برای او انجام می‌داد دست‌کم از ارتکاب یک عمل اجتناب می‌کرد؛ و آن اظهار یک کلمه بود.

هفت سال سپری شد، مأمور که از فرط خوردن و خوابیدن و دستور دادن گنده شده بود مُرد. آن وقت آقای اگه او را لای لحاف مندرسی پیچید، کشان کشان از خانه بیرون برد، جای خوابش را شست، دیوارها را تمیز کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: «نه!»

آقای کوینر و پسربچهٔ درمانده
آقای کوینر از پسربچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید. پسربچه گفت: «من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید.» و به پسری که آن دورتر دیده می‌شد اشاره کرد. آقای کوینر پرسید: «مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟» پسربچه با هق‌هق شدیدتری گفت: «چرا.» آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: «کسی صدایت را نشنید؟» پسربچه هق‌هق‌کنان گفت: «نه.» آقای کوینر پرسید: «نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟» پسربچه با امیدواری تازه‌ای نگاهی به او کرد و گفت: «نه.» آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: «پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد.» و آخرین سکه را از دست پسربچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


 

ترس تو بی‌مورد نیست

توضیح: «ریک دو مارینیس» متولد ۱۹۳۷ است. هفت رمان دارد و نخستین بار با داستان‌های «نفوذی» و «پیروزی در دنیای آزاد» و «دسپرادو» به همین قلم به فارسی ترجمه شد. داستان حاضر در زمرهٔ داستان‌ریزه یا ریزداستان که معادلی برای مایکرو فیکشن است طبقه‌بندی می‌شود.

❋ ❋ ❋

توی این هواپیما بمب هست. هیچ مدرکی ندارم اما می‌دانم. ترس نفسم را بند می‌آورد. صدای کوبش قلبم به گوش می‌رسد، شک ندارم. مثل تایمر تخم‌مرغ‌پز. به‌آرامی از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم تا بقیه را به وحشت نیندازم. توی دست‌شویی به صورتم آب سرد می‌پاشم. بمب توی بخش بار هواپیماست. به کلینیک سیتی نزدیک می‌شویم. هواپیما به زمین نزدیک می‌شود. بمب هر چند مسلح است، منفجر نمی‌شود.

توی بیمارستان کلینیک‌سیتی مجبورم با یک بیمار قلبی هم‌اتاق شوم.
می‌پرسد: «برای چی آمده‌ای؟»
می‌گویم: «تومور مغزی.»
یکهو جانی می‌گیرد و می‌گوید: «وضعت چطور است؟»
زن گنده و بلغمی‌مزاج او روزی دوبار به ملاقات او می‌آید. زیر لبی حرف می‌زنند.

شرم‌زده می‌پرسد: «ته خطی؟»
انگار می‌خواهد وضع هوای دس موینس را بپرسد.
می‌گویم:«نمی‌دانم،خبر ندارم.»
شوهرش سقلمه‌ای به زنش می‌زند و می‌گوید:«تومور مغزی.»
نگاه‌های محبت‌آمیزی به هم می‌اندازند. می‌دانم چه فکری می‌کنند.
معلوم است که قلب مرا می‌خواهند.
می‌گویم :«ماکرو آدنوما، خوش‌خیم.»
به هم چشمک می‌زنند.
مرا دلداری می‌دهد.

بعد از عمل به طرف خانه پرواز می‌کنم. ضعف دارم اما به تهدید‌ها حساسم.
علاقه‌ات را می‌ستایم. به نگاه خیرهٔ ترسانت احترام می‌گذارم. ترست بی‌مورد نیست. متأسفم. اینجا توی اتاقم می‌نشینم و تصمیم می‌گیرم که به تو چه بگویم. بله جای امیدواری نیست. اما خوب بعضی از فیوزها خراب است، بعضی تومورها خوش‌خیم است. بعضی بیماران قلبی خود به خود خوب می‌شوند. وقت داری که زندگی‌ات را تغییر بدهی.


 

چراغ

زن نگاهی به انتهای خیابان خالی و تاریک انداخت و زیپ کیفش را کشید. رژ لب، آینه و ریمل. اندکی مکث کرد. آینه و ریمل را برگرداند. رژ را به سرعت بر لبش کشید و کنار خیابان ایستاد. فکر کرد اولین ماشینی که جلوش ایستاد سوار می‌شود. اما به سرعت فکرش را تصحیح کرد. این موقع شب، تنها، اگر دقت نکند، اوضاع بدتر هم می‌شود.

نفسش را بیرون داد و دست‌ها را به هم مالید. بخار سفید از دهانش بیرون آمد و لابه‌لای قطرات ریز و پراکنده‌ی باران گم شد. سرآستین مانتو را بالا کشید. ۲:۳۵. کاش زودتر کسی سوارش می‌کرد. قدم‌زنان به سمت خیابان اصلی راه افتاد. پیکان درب و داغانی با سروصدا از کنارش گذشت. طوری که انگار اصلا او را ندیده است. زن خودش را عقب‌تر کشید. روسری‌اش را بالاتر برد و طره‌ای از موی سیاه را بیرون ریخت. نوک انگشت‌هایش را با آب دهان خیس کرد. دو طرف رشته‌موی بلندش را دور انگشت پیچید و پایین آورد و زیر گونه رها کرد. برگشت. چراغ‌های پرنور پشت سر، انگار درست او را نشانه گرفته بودند. به اطراف نگاه کرد و قدم‌هایش را تندتر کرد. اما خیلی زود ایستاد. دوباره به پشت سر نگاه کرد. اتومبیل آرام نزدیک می‌شد. فکر کرد از نور تند و حجیم چراغ‌هایش معلوم است مدل‌بالاست. کاش مدل‌بالا باشد. اما انگار تمام موهای تنش ناگهان سیخ شد. موهای تنش. کاش دوش می‌گرفت. ولی این که چیز مهمی نیست. می‌تواند همین که رسیدند ابتدا به حمام برود و چند ثانیه زیر آب گرم بایستد. این طوری گرم‌تر هم می‌شد و شاید آرام‌تر. حالا کنار خیابان ایستاده بود. در انتظار چراغ‌های پرنوری که نزدیک می‌شدند.

❋ ❋ ❋

در را بست. اشک‌هایش را پاک کرد و زیپ کیفش را کشید. ۳۰ اسکناس هزار تومانی را از جیب مانتو درآورد و در کیف گذاشت. آینه را برداشت. لحظه‌ای مکث کرد و دوباره سر جایش گذاشت. چند قدم تا کنار خیابان را به سرعت برداشت و ایستاد. روسری‌اش را جلوتر کشید. طره‌ی موی سیاه را زیر روسری فرو کرد و سعی کرد حواسش به همه طرف باشد. دست‌هایش را به هم مالید. آرام‌آرام گرمای آپارتمان از اندامش خارج می‌شد. فکر کرد اولین ماشینی که ایستاد سوار می‌شود. کاش مدل‌پایین باشد.

سرآستین مانتو را بالا کشید. ۳:۴۰. بی‌اختیار با حالتی میان راه رفتن و دویدن راه افتاد. اما صدای اتومبیلی که به سرعت نزدیک می‌شد، دوباره وادارش کرد بایستد. با خوشحالی برگشت. چراغ‌های پرنور که انگار درست او را نشانه رفته بودند، ناامیدش کرد. چراغ‌ها کنار او ایستادند. ترس را حالا بیش از شتاب و نگرانی حس می‌کرد. سرش را برگرداند و به پیاده‌رو رفت. قدم‌هایش را تندتر کرد. اما چراغ‌ها متناسب با سرعت او تعقیبش کردند. ایستاد. چراغ‌ها ایستادند. مسیرش را کاملا عوض کرد و در جهت مخالف راه افتاد. چراغ‌ها به سرعت دور شدند.

دوباره کنار خیابان آمد. اتومبیل دیگری از دور چراغ‌هایش را چند بار بالا و پایین کرد. زن با تردید دستش را جلو برد. از نور چراغ‌های کم‌نور و زرد، حس می‌کرد پیکان درب و داغانی است با راننده‌ای پیرمرد و وراج که جز چشم‌چرانی، خطر دیگری ندارد. حدسش درست بود. فریاد زد: دربست. چراغ‌ها درست جلو پای او ایستادند.

❋ ❋ ❋

زن زیپ کیفش را کشید. کلید را برداشت. پله‌ها را دوتا یکی بالا دوید. پشت در بی‌حرکت ایستاد. گوش داد. صدایی جز صدای نفس‌های تند و منقطع خودش به گوش نمی‌رسید. لبخندی زد و به آرامی کلید را چرخاند.


 

آشپزخانه

آئورلی شی‌هانمیز چسبناک است. تخته گوشت، بوچرز بلاک، مفهوم تازه‌ای برای دوران. هر چند ماه یک‌بار باید روغنکاری کنی که تازه بماند. یک چیزی ماسیده روی آن، یک لایه‌ای که ور نمی‌آید و کنده نمی‌شود. اگر مدتی آرنجت را روی آن بچسبانی، موقعی که می‌خواهی بکنی، صدایی نرم می‌دهد.

ساعت از بالای در خیره نگاه می‌کند. تیک صدا می‌دهد. یخچال صدای نرمی دارد. مادر یخچال را پر می‌کند و دختر آن را خالی می‌کند، اساساً. دختر وارد آشپزخانه می‌شود، نُه بار از ده باری که به آشپزخانه می‌رود در یخچال را باز می‌کند، نگاهی می‌اندازد، بلکه چیزی بردارد، در را می‌بندد و رو برمی‌گرداند. انگار می‌خواهد تخم‌مرغ‌ها را وارسی کند که گذاشته‌اند جوجه شود. حتماً که نباید گرسنه باشد.

بیرون پنجره، جلو سینک دستشویی، باغچه و بخشی از حیاط به چشم می‌آید. گاهی سگ را می‌بینی که توی چمن‌ها غلت می‌زند. یا یکی از گربه‌های خانگی که روی ریل‌هایی راه می‌رود که کرت توت‌فرنگی‌ها را از سبزی‌ها و خیارها جدا می‌کند یا نشسته و سرش را خم کرده و منتظر است روی چیزی بجهد.

آشپزخانه یک‌پارچه نارنجی است. کف آجری نارنجی و پیش‌خوان نارنجی روشنِ روشن از جنس لینولئوم. همه‌ی اعضای خانواده از نقشه‌ی کابینت‌ها خبر داشتند، می‌دانند مویزها کجاست، یا قاشق چای‌خوری‌، پودینگ یا کبریت را کجا گذاشته‌اند.

حتی وقتی دختر که به همه‌چیز این دنیا علاقه‌ی وافری دارد نمی‌تواند از بوی پلو مادرش، بروکلی، راتاتویی یا پستو مادرش بگذرد، که با هیچ غذا و طعم و بویی عوض نمی‌کند. همین حالا چیزی روی اجاق قل می‌زند و دختر سر میز نشسته، آرنج‌ها به میز چسبیده و بی‌هدف به ساعت چشم دوخته و درباره‌ی پسری که دوست دارد، با مادرش حرف می‌زند. اسمش دن است. دختر پانزده سال دارد و مادرش سی و هفت ساله است. مادرش به قصه‌های عاشقانه علاقه دارد.

حس شیرین دلپذیر از کف رفته‌ای است و می‌دانی که خیلی وقت داری. به علاوه، لذت خودش دو برابر است که از دن می‌گوید، و آن را برای یکی دیگر که مادرش باشد تعریف می‌کند و واقعی‌تر می‌شود… درست مثل تیک‌تاک ساعت.

حالا هیچ اثری از دن نیست اما آشپزخانه صحبت را به یاد دارد، رنگ نارنجی، ورور قوی و منظم صدای جرینگ کاسه‌ی فلزی و صدای شیر آب و چاپ‌چاپ‌چاپ گوجه‌فرنگی که برای شام خرد می‌کنند.

* Kitchen by Aurelie Sheehan


 

چیزی جز بدبختی نمی‌بینم

گوستاو فلوبرتمام این‌ها میل مردن به آدم می‌بخشند. از یک سال پیش، این ایمان به آخرالزمان را می‌فهمم، ایمانی که مردم در قرون وسطی به‌هنگام دوران تاریک، داشتند. به کجا باید رو کرد تا چیزی ناب یافت؟ آدم هرجا که پا می‌گذارد، روی کثافت راه می‌رود. هنوز مدت درازی در این مستراح پایین خواهیم رفت. این‌جا چنان ابله خواهیم شد که در ظرف چند سال، فکر می‌کنم در عرض بیست‌سال، بورژواهای زمان لویی فیلیپ به‌نظرمان آراسته و پاشنه‌قرمز خواهند رسید. آزادی، هنر و روش‌های این دوره را تحسین خواهیم کرد چرا که آن‌ها دوباره به نجاست اعتبار بخشیده‌اند و از آن هم فراتر رفته‌اند. وقتی اندوه آدم را از پا درمی‌آورد، وقتی آدم حس می‌کند که تمام فرم‌های شناخته‌شده پوسیده‌اند و سرآخر، وقتی آدم از دست خودش هم ذلّه می‌شود، اگر سرش را از پنجره بیرون ببرد، دست‌کم هوایی تازه می‌کند! اما نه، هیچ‌چیزِ بیرون به آدم آرامش نمی‌بخشد. برعکس، برعکس! به هر طرف که رو می‌کنم، چیزی جز بدبختی نمی‌بینم. کلمات، کلمات، و چه کلماتی! حس نمی‌کنی که اکنون همه‌چیز توسط سستی، اشک‌، وراجی و لبنیات از بین می‌رود؟ ادبیات معاصر در قاعده‌های زنانه غرق شده است.

لوئیز کولهعصر، در چه لجن اخلاقی و در چه پرتگاهی از حماقت وامانده است! به‌نظرم می‌رسد که حماقت بشر می‌رود که به اوج خود برسد. نوع بشر همانند یک تریاکی مست از افیون، چشمانش را به زمین دوخته، پوزخندزنان سرش را تکان می‌دهد و بر شکمش می‌کوبد. – اما به کجا باید پناه برد، خدای من! کجا یک انسان پیدا می‌شود؟ یعنی روی زمین گوشه‌ای پیدا نمی‌شود که در آن، حقیقت را برای حقیقت دوست بدارند و زیبا را زیبا، آن‌جا که هیجان بی‌هیچ شرمی و تنها برای لذت بردن از آن پذیرفته می‌شود، همچون شهوتی که درونش ایده‌ای آدم را سوی خود می‌خواند؟

یعنی عزت نفس، ایمان به اثر خود، ستایش زیبایی، تمام این‌ها از بین رفته‌اند؟ پس لجن همگانی که تا گلو در آن فرو رفته‌ایم، همه‌ی سینه‌ها را پر کرده است؟ به تو التماس می‌کنم که از این پس، دیگر از چیزی که در دنیا می‌گذرد با من حرف نزن، هیچ خبری برایم نفرست و مرا از تمام مقاله‌ها، روزنامه‌ها و غیره معاف کن. سخت می‌خواهم از پاریس و هر آن‌چه که آن‌جا می‌گذرد، درگذرم.- این چیزها بیمارم می‌کنند؛ وادارم می‌کنند خبیث شوم و از طرفی، مخالفتی سیاه را در من تقویت می‌کنند که به یک کوته‌بینی کاتونی سوقم می‌دهد.


 

مورچه‌ی محتضر

ایتالو ازوووقاطر و طوطی
در یک آسیاب علاوه بر قاطری که سنگ آسیاب را می‌چرخاند طوطی‌ای هم بود که می‌توانست کلمه‌ی «بیچاره» و نام مالک و چیزهای بسیار دیگری را به زبان آورد. هر دوی آن‌ها مریض شدند و پزشک را برای معالجه آوردند.

طوطی گفت: برای من آمده! مراقب من هستند چون پرهای قشنگی دارم.

قاطر جواب داد: نه! پزشک را برای من آورده‌اند چون این من هستم که سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

– اما من بلدم بگویم «بیچاره».

– اما من سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

– اما من هر وقت که صاحب‌خانه رد می‌شود به او سلام می‌کنم.

– اما من سنگ آسیاب را می‌چرخانم.

پزشک قاطر را درمان کرد و طوطی جان داد. جهان بر این طریق ساخته شده و بسی جای تعجب دارد که رنگ خاکستری پوست قاطر تمامی جهان را نپوشانَد و پرهای جنبان و رنگین طوطی به تمامی ناپدید نشوند.

❋ ❋ ❋

مادر طبیعت
بدیهی است که مادر طبیعت پس از انجام همه‌ی کارها به خود استراحتی داد. به نظاره کردن مشغول شد اما نه به طور مداوم. و به نظرم وقتی هم که مورد خطاب قرار گرفت از پاسخ دادن امتناع نکرد.

روزی مردی که هر جا می‌رفت آن‌جا را توسط دیگر آدم‌ها تصرف شده می‌یافت و دیگر به هیچ طریقی نمی‌توانست ادامه بدهد بر مادر طبیعت فریاد زد: «چرا جایی را در اختیار من نمی‌گذاری؟»

مادر طبیعت نگاهی انداخت و از چنین امری متحیر شد: «همنوعان تو همه‌جا را تصرف می‌کنند. تصور کن اگر تا این حد تصرف‌کننده نبودند تو حتی به دنیا هم نمی‌آمدی. حتی اگر من تصمیم بگیرم دخالت کنم فرقی به حال تو نخواهد داشت!»

یکی دیگر بر او فریاد زد: «چرا مرا خلق کردی؟» و او پاسخ داد: «من هر آن‌چه را که به عقیده‌ام به آرامی تکامل پیدا می‌کند خلق کردم. اگر تو خود را سراپا متفاوت می‌بینی، واقعاً، نمی‌دانم چه کسی تو را به این‌جا فرستاده است. به من تعلق نداری.»

سومی فریاد زد: «آسودگی می‌خواهم، آرامش می‌خواهم»

❋ ❋ ❋

۱
سوسماری در سایه‌ی کوهی در اثر نبودِ حرارت خورشید نفسش بند آمده بود. در همان حال مهره‌داری بر نوک همان کوه در اثر گرمای شدید جان می‌داد. هر دو به مرگی فلاکت‌بار جان دادند در حالی که یکی به دیگری حسادت می‌ورزید.

۲
یک ماهی طلایی پرسید: «اگر انسان با آن تورهایی که از هوا پرتاب می‌کند برای ما بسیار خطرناک است پس اگر موفق شود به درون آب‌های ما نفوذ کند، چه خواهد شد؟»

و سگ ماهی که تجربه داشت پاسخ داد: «یک خوراک لذیذ.»

۳
یک باز شکاری پرنده‌ای کوچک را به زیر چنگالش خفه کرد. هیچ مهلتی به پرنده داده نشد مگر برای اعتراضی بسیار بسیار مختصر. فریادی خفیف. به هر صورت به نظر پرنده چنین رسید که تمامی تکلیفش را به‌جا آورده است و روح کوچکش با غرور به سوی آسمان پر کشید.

۴
خرگوش احمقی اتومبیلی را گذرکنان دید و فریاد زد: «اوه! انسان‌ها چرخ را اختراع کرده‌اند.»

❋ ❋ ❋

مورچه‌ی محتضر
مورچه‌ای می‌میرد و حین مردن می‌اندیشد: «جهان می‌میرد.»

* Italo Svevo, Favole


 

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر

برتولت برشتفرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت می‌کردم که در کشور ما مأموریت‌های خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آن‌طور که ما اطلاع پیدا کردیم، با این‌که با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.

من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریت‌هایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر می‌کنید اصلاً بدون چنین رفتاری می‌توانست موفقیت داشته باشد؟»

آقای ک. گفت:

«البته که نه. او باید خوب می‌خورد تا می‌توانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق می‌گفت و گاهی کشورش را مسخره می‌کرد تا به هدفش برسد».

من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»

آقای ک. با حواس‌پرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»

آقای ک. بی‌تفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شده‌اند توبیخش بکنند.»

من وحشت‌زده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»

آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی می‌کردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت ُمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همین‌طور ولش می‌کردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».

❋ ❋ ❋

طالع
آقای کوینر از کسانی که خود را به دست طالع می‌سپرند خواهش کرد به طالع‌بین خود از روز به‌خصوصی در گذشته بگویند که در آن روز برای آنان خوشبختی یا بدبختی خاصی رخ داده. چون وضع ستاره‌ها قاعدتاً باید به طالع‌بین امکان این را بدهند تا بتواند تا حدی وقوع رویداد مذکور را تعیین کند. کوینر با این حکمت خود، باز هم اقبال چندانی به‌دست نیاورد. چون طالع‌باوران از طالع‌بین خود اطلاعاتی راجع به سعد یا نحس بودن ستاره‌ها کسب کردند که با حادثه موردنظر سؤال‌کننده سرمویی مطابقت نداشت. ولی بعد از این ماجرا باز هم طالع‌باوران از رو نرفتند و با عصبانیت گفتند: «خب معلوم است که ستاره‌ها صرفاً مکان معینی دارند که در نهایت ممکن است تا حدی با تاریخ موردنظر همخوان باشند.» آقای کوینر از این برخوردشان دچار شگفتی شد و سؤال دیگری مطرح کرد، سؤال این بود:

«برای من هم هیچ روشن نیست که چرا باید فقط انسان، در میان این همه آفریده، از صور فلکی سیارات تأثیر بگیرد. ذره‌ای تردید ندارم چنین نیروهایی حیوانات را نیز از قلم نمی‌اندازند. اما چه اتفاقی می‌افتد وقتی شخص معینی که فی‌المثل ستاره‌اش دلو است، با ککی لا‌به‌لای لباس‌هایش که ستاره‌اش ثور است، در یک رودخانه غرق شود؟ بعید نیست کک نیز با او غرق شود، هرچند وضع فلکی طالع‌اش قاعدتاً باید سعد باشد. این است که از موضوع طالع‌بینی و این حرف ها اصلاً خوشم نمی‌آید.

❋ ❋ ❋

آقای ک. و نتیجه‌گیری
روزی آقای ک. برای یکی از دوستانش سؤال زیر را مطرح کرد:

من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانه‌ام زندگی می‌کند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامه‌ی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانه‌ی کوچکی را که تابه‌حال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجره‌اش که جلوی نور را می‌گرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا می‌توانم این عمل را دست‌کم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟

چند روز بعد از آن آقای ک. برای دوستش تعریف کرد:

من دیگر معاشرتم را با یارو قطع کردم. فکرش را بکنید، او ماه‌ها پیش از صاحب سابق خانه مرتب درخواست می‌کرد، درخت آلویی که جلوی نور را می‌گرفت قطع کند. ولی مرد صاحب‌خانه دلش نمی‌خواست این کار را بکند، چون دوست داشت درخت همچنان بار بیاورد. و حالا که خانه متعلق به آشنای من است واقعاً سفارش کرده درخت را که هنوز پر از میوه‌های نارس بود قطع کنند! من هم معاشرتم را با او به خاطر این کارِ نسنجیده و بی‌حاصل‌اش قطع کرده‌ام.

❋ ❋ ❋

تجمل
آقای متفکر اغلب رفیقه‌اش را به خاطر این‌که اهل تجملات و زلم زیمبو است، سرزنش می‌کرد. یک بار در خانه‌اش چهار جفت کفش پیدا کرد. رفیقه‌اش پوزش خواست و در بیان دلیلش گفت: «من چهار رقم پا دارم.»

متفکر خندید و پرسید: «اگر آمدیم و یکی‌شان از بین رفت چکار می‌کنی؟» رفیقه‌اش که متوجه شد دوهزاری متفکر زیادی کج است و قضیه را هنوز نگرفته، گفت: «اشتباه کردم، من پنج جور پا دارم.» این‌جا بود که بالاخره قضیه برای متفکر روشن شد.

❋ ❋ ❋

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر
آقای کوینر لازم نمی‌دید در کشور خاصی زندگی کند.

می‌گفت: «من همه جا می‌توانم گرسنگی بکشم.»

اما روزی از شهری که در آن‌جا زندگی می‌کرد و دشمن آن را اشغال کرده بود می‌گذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیاده‌رو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیاده‌رو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نه‌تنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو می‌شد. آقای کوینر از خود پرسید:

«چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای این‌که با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشه‌کن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق می‌کند.»

آقای کوینر گفت، وطن‌دوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بی‌اندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش می‌داریم] دردسرساز. قضیه وطن‌دوستی که در حکم نفرت از وطن‌های دیگر ظاهر می‌شود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز می‌شود.

* Bertolt Brecht
** این داستان‌ها با ۱۴۰ داستان دیگر از برشت به زودی در کتابی با عنوان «فیل» در نشر مشکی منتشر می‌شود.