فیروزه

 
 

رئیس جمهور

دونالد بارتلمیروی هم رفته نسبت به رئیس جمهور جدید احساس همدلی نمی‌کنم. او مطمئنا آدم عجیبی است (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). اما آیا تنها عجیب بودن شرطی کافیست؟ با سیلویا حرف می‌زدم: «عجیب بودن شرط کافیست؟» سیلویا گفت «دوستت دارم». با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم. گفتم «شستت چی شده؟» روی یکی از شست‌هایش زخم کوچکی کبره بسته بود. گفت «مال قلاب در قوطی آبجوئه. اون آدم عجیبیه، قبول. یک‌جور کاریزمای جادویی داره که باعث می‌شه مردم…» حرفش را قطع و دوباره شروع کرد «وقتی گروه موسیقی شروع به نواختن آهنگ ستاد مبارزاتی اون می‌کنه، من فقط… راستش نمی‌تونم…»

تیره بودن، عجیب بودن، و پیچیده بودن رئیس جمهور جدید همه را تحت تأثیر قرار داده. این اواخر عدهٔ زیادی هم غش و ضعف می‌کنند. آیا رئیس جمهور تقصیرکار است؟ یادم می‌آید که در ردیف جلوی مجموعهٔ مرکزی شهر نشسته بودم، اجرای اپرای بارون کولی بود. سیلویا در لباس کولی سبزآبی خودش میان اردوی کولی‌ها آواز می‌خواند. من در فکر رئیس جمهور بودم. از خودم می‌پرسیدم آیا او برای این زمان گزینه مناسبی است؟ فکر می‌کردم او آدم عجیبی است؛ نه مثل باقی رؤسای جمهوری که داشته‌ایم، نه مثل گارفیلد، نه مثل تافت، نه مثل هاردینگ، هوور، هیچ یک از روزولت‌ها، یا وودرو ویلسون. بعد متوجه خانمی شدم که بچه به بغل جلوی من نشسته بود. به شانه‌اش زدم. گفتم «مادام، به گمانم بچه‌تان از حال رفته.» جیغی کشید: «ژیسکارد!» و سر بچه را مثل یک عروسک به طرف خودش چرخانید. «ژیسکارد، چه‌ات شده است؟» رئیس جمهور در غرفه‌اش لبخند می‌زد.

در رستوران ایتالیایی به سیلویا گفتم «رئیس جمهور!» سیلویا جام شراب قرمز و گرمش را بلند کرد «فکر می‌کنی از من خوشش آمد؟ از آواز من؟» گفتم «به نظر که راضی می‌آمد. می‌خندید.» سیلویا اظهار کرد «به گمان من ستاد مبارزاتی طوفنده و درخشانی دارد.» گفتم «پیروزی درخشانی بود.»

سیلویا گفت «او اولین رئیس جمهور ماست که از دانشکدهٔ شهرمان می‌آید.» پیشخدمتی پشت سر ما غش کرد. پرسیدم «اما آیا او برای زمان ما گزینهٔ مناسبی است؟ شاید زمانهٔ ما زمانهٔ چندان مطلوبی، مثل دوره‌ی قبلی، نباشد؛ با این همه…»

سیلویا گفت: «رئیس جمهور خیلی به مرگ فکر می‌کند، مثل همهٔ مردم شهر. مضمون مرگ به وضوح در افکارش نمایان است. من خیلی از مردم شهر را می‌شناسم و همهٔ این مردم بلااستثنا چسیبیده‌اند به مضمون مرگ. می‌شود گفت یک جوری فریبنده است.» باقی پیشخدمت‌ها آن یکی را که غش کرده بود به آشپزخانه بردند.

گفتم: «من حس می‌کنم تاریخ، آینده دورهٔ ما را با ویژگی‌های تجربی بودن و عدم قطعیت به یاد بیاورد. مثل یک جور پرانتز. وقتی رئیس جمهور سوار لیموزین سیاهش با آن سقف پلاستیکی می‌شود من تنها پسر کوچکی را می‌بینم که حباب صابون بزرگی را دمیده که خودش را داخلش گرفتار کرده است. نگاه توی صورتش…» سیلویا گفت «نامزد دیگر به خاطر عجیب بودن، جدید بودن، خندان بودن، و چسبیدن فیلسوفانهٔ او به مضمون مرگ گیج شده بود.» گفتم: «نامزد دیگر شانس موفقیت نداشت.» سیلویا، در رستوران ایتالیایی، سربند سبزآبیش را مرتب کرد. گفت: «به دانشکدهٔ شهر هم نرفته بود و توی کافه تریاهای آنجا ولو شده بود و راجع به مرگ هم بحث نکرده بود.»

من، همان‌طور که گفتم، احساس همدلی کاملی ندارم. چیزهای خاصی در مورد رئیس جمهور جدید وجود دارند که روشن نیستند. نمی‌توانم بفهمم او چه فکرهایی دارد. هیچ‌وقت بعد از این که حرف‌هایش را تمام می‌کند یادم نمی‌آید که چه گفته است. تنها تأثیری از عجیب بودن، تیره بودن… از او به‌جا می-ماند. در تلویزیون، وقتی اسمش را ذکر می‌کنند، صورتش توی هم می‌رود. انگار شنیدن اسمش او را می‌ترساند. بعدش مستقیم به دوربین زل می‌زند (از آن نگاه‌های خیره‌ای که حق انحصارش مال هنرپیشه‌هاست) و شروع به صحبت می‌کند. آدم فقط وزن و آهنگ حرف‌هایش را می‌فهمد. روزنامه‌ها سخنرانی‌هایش را که همیشه فقط می‌گوید او «به شماری از مسائل در زمینه‌های… اشاره دارد‌» مورد توجه قرار می‌دهند. وقتی حرف‌هایش را تمام می‌کند به نظر عصبی و ناشاد می‌رسد. عنوان‌بندی دوربین تصویر رئیس جمهور را که با دست‌های آویزان به دو طرفش شق و رق ایستاده، به چپ و راست نگاه می‌کند، و انگار منتظر است به او بگویند چه کار کند، به آرامی و در نوری سفید محو می‌کند. در حالی که تصویر ملیوریست جذابی که سراپا شور و ایده در جناح مخالف او فعالیت می‌کرد، را با اعوجاجی باورنکردنی از ریخت می‌انداختند.

مردم غش و ضعف می‌کنند. در خیابان پنجاه و هفتم دختر جوانی جلوی فروشگاه هنری بندل ناگهان زمین خورد. وقتی فهمیدم که زیر لباسش تنها یک بند جوراب پوشیده، خیلی جا خوردم. از جا بلندش کردم و با کمک یک افسر سپاه رستگاری – مردی بسیار بلند قد با کلاه‌گیسی نارنجی- او را به داخل فروشگاه بردیم. به سرپرست فروشگاه گفتم «غش کرده.» من و افسر سپاه رستگاری با هم در مورد رئیس جمهور جدید صحبت کردیم. او گفت: «بهت می‌گم من چی فکر می‌کنم. به نظرم یک چیزی تو آستین داره که هیچ‌کس چیزی در موردش نمی‌دونه. به نظرم محرمانه نگهش کرده. یکی از همین روزها…» افسر سپاه رستگاری با من دست داد. «نمی‌گم که مسائلی که او باهاشون مواجهه خطیر و گیج‌کننده نیستند. این مسئولیت سنگین و فاحش رییس جمهور بودن. اما اگر کسی… حتا یک مرد…»

چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ رئیس جمهور چه نقشه‌ای دارد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اما همه قانع شده‌اند که او موضوع را رو خواهد کرد. عصر ملال‌انگیز ما بیش از هر چیز آرزومند درگیر شدن با لب مسائل است، توانایی گفتن مشکل اینجاست. اما رئیس جمهور جدید – این مرد ظریف، عجیب، و درخشان – برای رساندن ما به آنجا به قدر کافی کپک‌زده به نظر می‌رسد. در این گیر و دار، مردم همچنان در حال غش و ضعف‌اند. منشی خود من وسط یک جمله از حال رفت. گفتم: «دوشیزه کاگل، حالتون خوبه؟» زنجیر ظریف متشکل از حلقه‌های نقره‌ای به دور پایش بسته بود. روی هر یک از حلقهٔ ظریف نقره‌ای علامتی اختصاری نوشته بود: «@@@@@@@@@@@@@@@@ این آدم @ کیست؟ در زندگی تو چه نقشی دارد، دوشیزه کاگل؟»

به او لیوانی آب دادم که تویش کمی برندی بود. در مورد مادر رئیس جمهور پرس و جو کردم. چیز زیادی در موردش نمی‌دانند. خودش خودش را با چند ظاهر متفاوت معرفی کرده است:

بانویی کوچک ۲/۵ با یک عصا
بانویی بزرگ ۱/۷ با یک سگ
پیربانویی فوق‌العاده ۳/۴ با روحیه‌ای سرکش
یک جوال کهنهٔ خطرناک ۸/۶ ، قطع نخاع در نتیجهٔ یک عمل جراحی

چیز زیاید در مورد مادرش نمی‌دانند. با این همه اطمینان داریم که همان گرفتاری‌های لعنتی‌ای که ما را به خود مشغول کرده، او را هم به خود مشغول کرده‌اند. جماع. غرابت. هلهله. باید راضی باشد که پسرش به اینجا رسیده؛ در معرض عشق و نگاه مردم، و مایهٔ امید میلیون‌ها نفر. «دوشیزه کاگل. این را بنوشید. دوباره سرپا می‌کندتان، دوشیزه کاگل.» با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم.

در تالار بزرگ شهر، در حال خواندن اعلام برنامهٔ اپرای بارون کولی نشستم. بیرون ساختمان، هشت پلیس سواره‌نظام یک ساختمان را تخریب کردند. اسب‌های تربیت شده گام‌هایشان را با دقت میان اجساد می‌گداشتند. سیلویا آواز می‌خواند. آن‌ها گفته بودند یک مرد کوچک هیچ‌گاه نمی‌تواند رئیس جمهور شود (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). زمانهٔ ما چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم، بلکه زمانه مرا انتخاب کرده است. رئیس جمهور جدید باید فراست خاصی داشته باشد. شخصا قانع شده‌ام که او چنین فراستی دارد (گرچه مطمئن نیستم).

می‌توانستم در مورد سفر تابستانی مادرش به تبت غربی در سال ۱۹۱۹ برایتان بگویم. در مورد جوان فوکولی و خرس قرمز، و این که مادر رئیس جمهور چطور راهنما پاثان را سرزنش کرد و با خشم به او دستور داد یا انگلیسی‌اش را اصلاح کند و یا از خدمت او خارج شود: اما آخر این چه جور دانشی است؟

بگذارید به جایش خیلی ساده از کوچک بودن، عجیب بودن، و درخشان بودن رئیس جمهور ذکری بکنم و بگویم که ما از او توقع کارهای بزرگی داریم. سیلویا گفت «دوستت دارم.» رئیس جمهور با غوغای دعوت بازیگران به روی صحنه سر جایش بلند شد. ما آن‌قدر دست زدیم که دست‌هایمان کوفته شد.

آن‌قدر داد کشیدیم که راهنماهای سالون چراغ‌هایی را به علامت اخطار سکوت روشن کردند. ارکستر هماهنگ می‌زد. سیلویا در نقش دوم آواز می‌خواند. رئیس جمهور از داخل غرفه‌اش لبخند می‌زد. در انتها تمام گروه به شکل توده‌ای انبوه، غش و ضعف‌کنان به درون جایگاه زیرین گروه ارکستر سر خوردند. و ما آن‌قدر هلهله کردیم تا راهنماها بلیط‌هامان را پاره کردند.


 

فیلم

دونالد بارتلمیاوضاع بهتر از این نمی‌شد اگر بچه -یکی از ستاره‌های فیلم- را خراب‌کاران نمی‌دزدیدند، و همین ممکن است به نحوی پیشرفت فیلم را کُند کند، البته اگر متوقفش نکند. ولی این حادثه، اگر چه خالی از احساسات انسانی خاص خودش نیست، آیا جزئی از خط داستان را نمی‌سازد؟ در اردوگاهِ خراب‌کاران جولی دستی به سر و روی بچه می‌کشد: «تبش آمده پایین.» خراب‌کارها به بچه عروسکی چوبی می‌دهند که تا شب با آن بازی کند. و من ناگهان اشتباهی به تیم فرودِ کشتی‌مان وارد می‌شوم؛ چهل ستوان همگی با لباس‌های سفید که شمشیرهایشان را به حالت سلام نظامی تا جلوی چانه‌شان بالا گرفته‌اند. گهگاه افسر نگهبان تیغش را در غلافش محکم می‌کند، با حالتی از روی قاطعیت یا عدم قاطعیت. بله، او به ما کمک می‌کند که خراب‌کاران را دستگیر کنیم. نه، او هیچ نقشه‌ٔ خاصی ندارد. او می‌گوید فقط اصول کلی. صِرفِ هنر جنگ.

ایدهٔ فیلم این است که شبیه فیلم‌های دیگر نباشد.

سر و صدایی از بیرون شنیدم. از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. پیرزنی روی سطل آشغال من خم شده بود و چند تکه آشغال را قرض کرد. در کل شهر آن‌ها همین کار را می‌کنند، پیرمردها و پیرزن‌ها. آشغال آدم را قرض می‌کنند و هیچ وقت هم پسش نمی‌دهند.

فکر کردن به سکانس «پرواز به آمریکا». قرار است که نقطه‌ٔ اوج فیلم باشد. اما من قادر خواهم بود که چنین صحنه‌ٔ شکوهمندی را به قله‌اش برسانم؟ خوش‌بختانه من اِزرا را در کنارم دارم.

وقتی اولین بار همدیگر را ملاقات کردیم ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من در تولید نوزده فیلم مهم با چنان نوآوری‌های لگام‌گسیخته‌ای شرکت داشته‌ام، فیلم‌هایی سرشار از حقیقت گزنده و وقاحت جنسی خوش‌عسل که بیشتر سالن‌های تئاتر درهاشان را برای آن‌ها قفل و زنجیر کردند و اجازه ندادند این فیلم‌های مهم در ساختمان‌های آمونیاک‌آگینِ آدامس‌ناکشان نمایش داده شود؟» ازرا گفت: «و آیا مسئله این نیست که من خودم با این دو دست عضلانی و مغز خوش‌ساخت و بااستعداد خدادادی‌ام، در تبدیل هفت اثر ادبی فرد اعلا و چهار اثر زوج اعلا و دو اثر سه‌ٔ اعلا به شراب شیرین موسکا دست داشته‌ام؟» ازرا گفت: «آیا حقیقت حیّ و حاضر این نیست که من، من و فقط شخص خود من و نه هیچ‌کس دیگری از یک‌کنار، دقیقاً همان کسی هستم که به تخم دوربین درایر کبیر چسبیدم، در کل فرایند سینمایی کردن گرترودِ استاد با همین دست‌های عضلانی و ران‌های نجیب و زانوهای زبر و زرنگ‌ماهیچه‌ام که هم ماهر و هم بدنهادند، چسبیدم به دوربینش تا حرکت آن به‌اصطلاح دوربین را کند کنم و به آن آهستگی مناسبی برسانمش که حالا وجه مشخصه‌ٔ این شاهکار اعلا از باقی شاهکارهای اعلا شده است؟» ازرا گفت: «مگر این همه دلیل و مدرک وجود ندارد که من رفیق تمامی رفقای گروه ژیگا-ورتوف بودم؛ همان گروهی که در نه گفتن اول بودند، در نه گفتن وسط بودند و در نه گفتن آخر بودند، در نه گفتن به تمامی اغواگری‌های شیرین‌عسلِ تجاری از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی مداهنه‌گویی‌های کاپیتالیستی از هر جنس و جنم اعلایی، در نه گفتن به تمامی قبح‌رفتارهای ایدئولوژیکی از هر جنس و جنم اعلایی از هر رقمش که بخواهی؟» ازرا گفت: «و جان من اگر پُل بشود سُل بگو مگر شما یک مرد، یک مرد واقعی راسخ‌جوارحِ روده‌دراز لازم ندارید، و آیا حقیقت این نیست که من همان مرد هستم که حالا با گوشت و خون و پوست و استخوانش روبروی شما ایستاده است؟»
گفتم: «ازرا، تو استخدامی.»

بچه مال کیست؟ وقتی آگهی تِست بازیگری دادیم، یادمان رفت بپرسیم. شاید مال خودش باشد. بچه حالتی از مالکیت نفس داشت که در افرادِ خیلی بی‌شیله‌پیله کاملاً مشهود است، و من به این مسئله توجه می‌دهم که چک‌های حقوقش به نام خودش کشیده می‌شد نه به نام قیمی از هر نوع. خوش‌بختانه جولی را داشتیم که تر و خشکش کند. هتل موتوری تل آویو هدف موقتی ما است نه هدف بلندمدت‌مان. تدارک جدید احتمالاً مؤثر واقع نخواهد شد ولی به هر حال ما در کار تهیه‌ٔ آن هستیم: پول آزادسازی گروگان در کیسه‌های رنگ‌ووارنگ گذاشته است، فیلم در قوطی کنسروهای مدور گذاشته شده است، تیرآهن‌های داغان که جاده را بسته بودند، کنار گذاشته شدند…

فکر کردن به سکانس‌هایی برای فیلم.
جنون هوس؟
احتیاط‌کاری عشاق عاقل؟
شنا با اسب؟

امروز از ترس فیلم‌برداری کردیم، از حس مصیبت‌باری که ناشی از خطری قریب‌الوقوع، واقعی یا خیالی بود. در ترس، آدم می‌داند از چه نگران است، در اضطراب نه. بنا به نظر هاگ‌من ارتباط ترس‌های کودکان با ترس‌های والدینشان ۰.۶۶۷ است. ما از الگوی شوک فیلم‌برداری کردیم؛ جمع شدن، پلک زدن، و کارهایی از این دست. ازرا از اصل هنری «ممنوعیت مراکز والای عصبی» پرهیز کرد. ملامتش نمی‌کنم. با این همه او در نمایش واکنش خشم از روی خجالت و همچنین در «نفس‌نفس‌زدن» عالی بود. بعد صحنه‌ای را گرفتیم که در آن فردی بدوی (بازوی لخت من بدل فرد بدوی بود) دشمنش را با گرفتن استخوانی جادویی طرف او می‌کشد. «عالیه، استخون دست کیه؟» استخوان جادویی را آوردند. من استخوان را به هنرپیشه‌ای نشان دادم که قرار بود نقش دشمنی را بازی کند که نقش زمین می‌شود. من با دقت و جزئیات به هنرپیشه توضیح داده بودم که استخوان جادویی او را نمی کشد، احتمالاً.

بعد، لرزش ترس روی باسن. برای این سکانس از باسن جولی استفاده کردیم. جولی صورتش را گذاشت روی عسلی و گفت: «امید دقیقاً نشانهٔ فقدان خوشی است.» من گفتم: «شهرت مسکن تردید است.» ازرا گفت: «ثروت‌سازی منبع ترس است، هم برای برندگان و هم برای بازندگان.» هنرپیشه‌ای که نقش دشمن را بازی می‌کرد از نیچه نقل قول کرد: «تمدن می‌خواهد تمامی چیزهای نیک را در دسترس همگان قرار دهد، حتی در دسترس بزدلان». باسن جولی لرزید.

بعد بندوبساطمان را جمع کردیم. من استخوان جادویی را به خانه بردم. من اصلاً اعتقادی بهش نداشتم، اما آدم که کف دستش را بو نکرده است.

هیچ وقت گوش‌به‌زنگ‌تر و بی‌پرواتر از این بوده‌ام؟ دستمال‌های زمین‌افتاده را تا اردوگاه خراب‌کارها دنبال کردم؛ آنجا یک دستمال آبی و سبز، آویزان روی درختچه! رئیس قدبلند خراب‌کارها دستش را با پلیورش پاک می‌کند. او می‌گوید خراب‌کارها به طرزی خام مورد بدفهمی قرار گرفته‌اند. اعمال قدیم آن‌ها که برایشان محکومیات گسترده به بار آورده، پاسخی بوده‌اند به موقعیات خاص تاریخی‌شان، و نه خصلت شاخصه‌ای چون نیک و بد. پاسخ منفی ما با ابزاری تیز خراشیده شده است، تمام ۱۵۰هزار فوت آن. اما خراب‌کارها می‌گویند آن شب طرف دیگر شهر بودند و مشغول درخت‌کاری. باور کردن حرفشان سخت است. اما خیره شدن به ردیف تروتمیز نهال‌ها، که با دقت کاشته شده‌اند و دورشان پوششی پیچیده شده است… چه شغل زیبایی! به خدا آدم می‌ماند چه بگوید!

ما فرات نیولینگ را برای فیلم داریم؛ او نقش مهم جرج را بازی خواهد کرد. فرات اولش کلی مایه می‌خواست اما بعد حالیش شد که ماهیت این پروژه ارتقای رتبه و ارزش او است و او می‌تواند به عنوان فرد و هنرپیشه ببالد. بالیدن او کاملاً به چشم می‌آید، نما به نما. کمی دیگر که بگذرد او بزرگ‌ترین هنرپیشهٔ عصرش می‌شود. بقیهٔ هنرپیشه‌هایی که دور و برش را شلوغ می‌کنند، انگشت کوچیکهٔ او هم نمی‌شوند…. این فیلم باید ساخته می‌شد؟ این یکی از آن سؤال‌های دشواری است که آدم وقت خندیدن در هنگامهٔ روبرویی با موقعیات ناروشن یا هوای بد، فراموشش می‌شود. وای که چه دختر خوشگلی است این جولی! جنسیت هوس‌انگیز او خراب‌کارها را بی‌تاب کرده است. آن‌ها دو وبر او ول می‌چرخند به این امید که شاید دستشان به نوک دست‌کش یا چین لباسش بخورد. هر کس که از او بخواهد، او بدون فوت وقت سینه‌هایش را نشانشان می‌دهد.
خراب‌کارها می‌گویند: «تبارک الله!»

امروز از سنگ‌های ماه فیلم‌برداری کردیم. ما صحنه را در اتاق سنگ‌های ماه، در استودیوی اسمیث‌سونین برپا کردیم. آن‌ها آنجا بودند. سنگ‌های ماه. سنگ‌های ماه عظیم‌ترین چیزی بود که در کل عمرمان دیده بودیم! سنگ‌های ماه قرمز، سبز، آبی، زرد، سیاه و سفید بودند. آن‌ها براق، متلألو، درخشان، چشمک‌زن، نورانی و روشن بودند. آن‌ها غرش، تندر، انفجار، جرینگ‌جرینگ، شلپ‌شلوپ و همهمه ایجاد کردند. آن‌ها روی بالشی از ناب‌ترین چسبک‌ها نشسته بودند و هر کسی که به بالش دست می‌زد می‌توانست تکیه‌گاهش را به کناری بیندازد و به هوا بپرد. چهار مورد نقرسی و یازده نمونه آدم سهمی‌شکل‌شدهٔ هذلولوی جلوی چشم ما درمان شدند. هوا تکیه‌گاه می‌بارید. سنگ‌های ماه با کششی مرگبار توجهت را به تکیه‌گاه‌ها جلب می‌کرد و در عین حال با احتیاطی برازنده در فاصله‌ای مناسب نگهش می‌داشت. با خیره شدن به سنگ‌های ماه می‌توانستی گذشته و آینده را با رنگ و لعاب ببینی و هر طور که دلت می‌خواهد عوضش کنی. سنگ‌های ماه بفهمی نفهمی زمزمه‌ای منتشر می‌کردند که دندان‌هایت را پاک می‌کرد، و نوری درخشان که از تمامی گناهان تطهیرت می‌کرد. سنگ‌های ماه با سوت آهنگ فنلاندیای ژان سیبلیو را می‌زدند و در همان حال اعترافات سنت‌آگوستین اثر آی. اف. استون را نقل می‌کردند. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل اغوایی بامعنا و به لحاظ عاطفی مقرون به صرفه که هیچ وقت انتظارش را نداشتی. سنگ‌های ماه خوب بودند مثل گوش کردن به چیزهایی که اعضای دادگاه عالی در رختکن دادگاه عالی به همدیگر می‌گویند. خوب بودند مثل جنگ. سنگ‌های ماه بهتر از نسخهٔ اهدایی‌ای از لغت‌نامهٔ زبان انگلیسی انتشارات رندم هاوس به امضای شخص شخیص جفری چاوسر بودند. آن‌ها بهتر از فیلمی بودند که در آن رئیس جمهور از گفتن این طفره می‌رفت که مردم چه باید بکنند تا از چیز وحشتناکی که در حال وقوع بود، در امان بمانند؛ اگر چه خودش می‌دانست که چه کاری باید کرد و یادداشت سری سیاسی‌ای در مورد آن تنظیم کرده بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک فنجان قهوهٔ خوب بودند که از خاکستردانی ریخته می‌شد که تزئین‌کنندهٔ روی آن قصهٔ استحالهٔ فیلومل به دست پادشاه وحشی بود. سنگ‌های ماه بهتر از یک !اوله! بودند که مانخو سانتاماریا سر داده باشد، به همراه دیالوگی اضافه از سنت جان صلیبی و جلوه‌های ویژهٔ مل‌ماثِ سرگردان. سنگ‌های ماه از انتظاراتمان پیشی گرفتند. دینامیت سنگینی دور از نظر منفجر شد و به همراه سنگ‌های ماه ما را به بالاترین نقطه رساند. خون چشم‌هایمان را گرفته بود که فیلم‌برداری از آن‌ها را تمام کردیم.

اگر فیلم شکست می‌خورد، چه می‌شد؟ و اگر شکست می‌خورد، ما می‌فهمیدیم؟

عروسکی به قتل رسیده روی آب‌های وان حمام‌؛ این قرار است نمای افتتاحیه باشد. شروعی «سرد» اما با نشانه‌هایی کمرنگ از شادی دوران کودکی و لذتی که در آب می‌بریم. بعد، عناوین تیتراژ آغازی روی شقهٔ آویختهٔ گوساله‌ای انداخته می‌شود. موسیقی ژاپنی، و سخنرانی طولانی‌ای از سخنگوی خراب‌کارها که فرهنگ خراب‌کاری را ستایش می‌کند و غارتگری‌های امپراتوری روم در ۴۵۵ پس از میلاد را کم جلوه می‌دهد. بعد، نما‌هایی از یک میزگرد تلویزیونی که در آن همه در گوشی حرف می‌زنند، حتی مجری. در اینجا نرمی را باید یقیناً یکی از نقش‌مایه‌های فیلم لحاظ کرد. با بچه در طول ساعات طولانی فیلم‌برداری به خوبی رفتار می‌شود. ستوان‌ها به زیبایی رژه می‌روند و دست‌هایشان را تکان می‌دهند. مخاطب لبخند می‌زند. خراب‌کاری نزدیک پنجره ایستاده است و ناگهان ترک بزرگی روی شیشه ظاهر می‌شود. خرده شیشه‌ها روی زمین می‌ریزند. اما من که تمام مدت چشمم به اوست، می‌بینم که او از جایش جم نخورده است.

من می‌خواستم از همه چیز فیلم بگیرم اما چیزهایی هست که دست ما از آن‌ها کوتاه است. خر وحشی‌ای که در اتیوپی در خطر است؛ هیچ چیزی در این مورد دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد نخبه‌گرایی ذهنی‌ای که بر پول دولتی استوار است، یکی از مضامین مهم فیلم، دستمان را نگرفت. هیچ چیزی در مورد صاعقهٔ توپ و حرص ملی دستمان را نگرفت، ما حتی یک قدم هم به سمت مسئلهٔ مرکز جبه برنداشتیم، قدمی در مورد مسئلهٔ اقتصاد بسته، یا مسئلهٔ جالب مغز شب.

من می‌خواستم همهٔ این‌ها را بگیرم، اما فقط کلی وقت داشتیم و کلی انرژی. در سراسر جهان مقاومت روزافزونی در برابر آنتی‌بیوتیک‌ها وجود دارد و رآکتورهای زایندهٔ سریعِ فلز مذاب موضوع اعتراض‌اند و بخش عمده‌ای از کوآرک‌ها کور‌رنگ‌اند اما فیلم ما سر سوزنی اشاره به هیچ یک از این مسائل ندارد.

آیا فیلم به اندازهٔ کافی جنسی هست؟ نمی‌دانم.
بده‌بستانی مختصر با جولی یادم می‌آید در مورد عمل انقلابی.
گفتم: «من فکر می‌کردم که انقلابی وجود داشته و هر کسی می‌توانست با هر کسی که می‌خواهد بخوابد به شرطی که بالغ و راضی به این کار باشد».
جولی گفت: «فقط در نظریه. در نظریه. اما در ضمن، خوابیدن با هر کسی واجد بعدی انقلابی نیست. فی‌المثل، آدم نمی‌تواند با سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم به رخت‌خواب برود».

فکر کردم: اما چه کسی از سگ‌های خوش‌رقص امپریالیسم مراقبت خواهد کرد و نگرانشان خواهد شد؟ چه کسی بهشان وعدهٔ غذای سگی‌شان را می‌دهد، چه کسی وقتی خواب‌های خوش امپریالیستی می‌بینند، رویشان لحاف می‌کشد؟

جلو می‌تازیم. اما ازرا کجاست؟ فکر می‌کردیم رفته است دنبال نورافکن‌های اضافی‌ای که برای سکانس «پرواز به آمریکا» نیاز داریم. خراب‌کارها به راه می‌افتند، گیج و ویج هم هستند که آیا باید خودشان را به چتر حمایت ما بسپارند یا بجنگند. بطری‌های خالی اسلی‌وُویتز خاک می‌شوند، خاکستر آتش آشپزی پخش و پلا می‌شود. با اشاره‌ای از طرف رئیس خوش‌لباس، کاراوان‌های خوش‌سرووضع به بزرگ‌راه‌ها می‌ریزند. احیای جمعیت سینمارو از طریق «ساخت خوب» و از طریق «نرمی» هدف پنهان ما است. خرید صندلی‌ها چند مدتی ادامه خواهد یافت ولی آخر سر تعطیل خواهد شد. هر کسی قادر خواهد بود وارد فیلم شود همان‌طور که وارد حمام می‌شود. و حمام‌کردن با هنرپیشه‌ها امری معمولی خواهد شد. وحشت و وحشت دو اصل بزرگ ما است، و اگر این‌ها شکست بخورند، اصول دیگری داریم که به آن‌ها تکیه کنیم. فرات می‌گوید: «می‌توانم با آن ارتباط برقرار کنم.» چنین می‌کند. ما ناباورانه نگاهش می‌کنیم.

چه کسی عروسک را به قتل رسانده بود؟ ما تحقیقاتمان را ادامه دادیم. پلیس تل‌آویو با احترام کامل با ما برخورد کرد و گفت هیچ وقت با چنین موردی روبرو نشده بودند، نه در خاطراتشان نه در خواب‌هاشان. تنها شواهد باقی‌مانده چند حولهٔ خیس بود، به علاوهٔ این که در سر توخالی عروسک تکه کاغذهای ریزی پیدا شد که روی آن‌ها نوشته شده بود:
جولی
جولی
جولی
جولی

با دست‌خطی نامطمئن. و حالا زمین دهن باز می‌کند و اتاق تدوینمان را فرو می‌بلعد. هیچ کس نمی‌تواند گناه این کار را گردن خراب‌کارها بیندازد. و با این همه…

حالا ما داریم «پرواز به آمریکا» را فیلم‌برداری می‌کنیم.
۱۱۲ خلبان ساعتشان را چک می‌کنند.
ازرا هیچ جا دیده نشده است. نور کافی خواهد بود؟
اگر همهٔ خلبان‌ها در یک لحظه ماشین‌هایشان را روشن کنند…
پرواز به آمریکا.
(اما من یادم بود که…؟)
مارسلو داد می‌زند: «بالنک کجاست؟ پیداش نمی‌کنم…»
طناب‌ها از آسمان آویزان‌اند.
من از چهل‌وهفت دوربین استفاده می‌کنم، دورترینشان در داور مارشز کار گذاشته شده است.
اقیانوس آتلانتیک آرام است در بعضی قسمت‌ها، و عصبانی است در بقیه.
نقشهٔ پرواز اوزالیدی است که چهار مایل طول دارد.
تمامی جزئیات با خدمات نجات هوایی-دریایی هماهنگ شده است.
پیروزی از طریق قدرت هوایی! این شعار را از جایی یاد گرفته‌ام.
هاورکرافت پروازکنان به آمریکا. قایق پرنده پروازکنان به آمریکا. اف_۱۱۱ها پروازکنان به آمریکا. هواپیمای ملخی چینی پروازکنان به آمریکا!
هواپیماهای آب‌نشین، بمب‌افکن‌ها، تیپ‌های هوایی پروازکنان به آمریکا.

نمایی از خلبانی با نام تام. او در کابین خلبان را باز می‌کند و برای مسافران حرف می‌زند. او می‌گوید: «آمریکا حالا فقط دوهزار مایل با ما فاصله دارد». مسافران همگی لبخند می‌زنند.

بالن‌ها پروازکنان به آمریکا (آن‌ها به صورت راه‌راه‌های قرمز و سفید رنگ شده‌اند). اسپادها و فوکرها پروازکنان به آمریکا. ارتقای نفس، یکی از مضامین بزرگ در پرواز به آمریکا است. مردی می‌گوید: «هیچ‌جا تحقق نفس ممکن نیست اِلا در آمریکا.»

جولی دارد به ابرِ هواپیماها در آسمان نگاه می‌کند…

گلایدرها پروازکنان به آمریکا. مردی هواپیمای کاغذی غول‌آسایی به طول هفتادودو فوت ساخته است. این هواپیما بیش از انتظاری که مستحقش بودیم، خوب عمل می‌کرد. به هر حال انتظارات بزرگ بخشی ماهوی از پرواز به آمریکا است.

مردم ثروتمند به آمریکا پرواز می‌کنند، و مردم فقیر و مردمی که درآمد متوسطی دارند. این هواپیما با دوازده کش پلاستیکی حرکت می‌کند، هر کدام ضخیم‌تر از پای انسان… آیا ممکن است از اغتشاش هوایی بالای گرین‌لند جان به در برد؟

افکار بلند امتداد می‌یابند تا تجربه‌های آمریکایی آیندهٔ مردمی را شکل دهند که در حال پرواز به آمریکایند.

و این هم از ازرا! و ازرا دارد نورافکنی را دنبال خودش می‌کشد که برای این قسمت فیلم احتیاج داریم؛ یک نورافکن حبابی بزرگ که نیروی دریایی ایالات متحده امانت داده است. حالا فیلم ما موفقیت‌آمیز خواهد بود، یا حداقل کامل، و هواپیما روشن می‌شود، و بچه نجات پیدا می‌کند، و جولی ازدواج مناسبی می‌کند، و نور، شط نور، توی چشم‌های خراب‌کاران می‌افتد و آن‌ها را سر جایشان میخ‌کوب می‌کند. حقیقت! این هم همان چیزی که می‌گفتند فیلم ما فاقد آن خواهد بود. این یکی را کامل فراموش کرده بودم، چون مشغول تأمل در مورد مجموعه‌ای از موفقیت‌هایی بودم که کل زندگی خصوصی من را تشکیل می‌دهد.


 

تایلند

دونالد بارتلمیسرباز پیر گفت: بله، اون زمان رو یادم میاد. در طول جنگ کره بود.

مخاطبش توی دلش گفت: عافیت باشه، نچایی.

سرباز پیر گفت: زمان جنگ کره بود. اون بالا، در مدار سی و هشتم بودیم، با لشگرم، اطراف دره‌ی کورون. سال ۵۲ بود.

شنونده‌اش با خودش گفت: ای خدا، پیراشکی گوشتی با سس سبز… شاید هم یکی دوتا بوریتو.

گروهبان پیر گفت: گردان تایلندی درست به ما چسبیده بود. دلچسب‌ترین آدم‌هایی بودند که دلت می‌خواست می‌دیدی. عادت داشتیم منطقه‌ی اون‌ها رو تایلند صدا کنیم، عین یک کشور کامل بود. به لحاظ قد و قامت کوتاه بودند. کلی باهاشون مهمونی می‌گرفتیم. چیزی هم که می‌نوشن اسمش مکونگه، دندون‌هات رو سِر می‌کنه. تو جنگ کره خیلی هم سختگیر نبودیم.

(پیراشکی همراه با سس سبز و گیلدا. گیلدا با آن بلوز پرزرق برقش.)

حالا دارم در موردش حرف می‌زنم. تو تایلند مهمونی هم می‌گرفتیم، یک جان ِ دوم تایلندی اون‌جا بود که رفیق صمیمی من شده بود، اسمش سوشیا بود. یک بابای لاغر و دراز، قدش یه استثنایی تو قاعده‌ی قدای اونا بود. ما همیشه به هم چسبیده بودیم، حتی برای «الف و ت» هم با هم می‌رفتیم. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی معناش چیه: «الف و ت» یعنی استراحت و تفریح، اون وقتا مثل برق می‌رفتیم توکیو و یک هفته‌ای به تمام خوشیای اون شهر معرکه ناخونک می‌زدیم.

(شنونده‌اش فکر کرد: من جوونم، جوون، جوون، و خدا رو شکر که جوونم.)

گروهبان پیر گفت: حالا دارم درموردش حرف می‌زنم. ما تو دامنه‌ی تپه بودیم، اون‌ها این تپه رو که یه جورایی میخ «خ.الف.م» (یعنی خط اصلی مقاومت) بود تو دستشون نگه داشته بودند؛ یک تپه‌ی خیلی خوش‌قواره که اسمش رو فراموش کرده‌ام؛ یک روز جشن بود، یک جور جشن تایلندی، یک عید بزرگ، و آسمون هم آفتابی بود، آفتابی. اون‌ها سی و هفت تا طشت لباس پر از خوراک کاری، که وسط هر کدومش هم یه جور غذای متفاوت دیگه داشت، اون‌جا چیده بودند. هیچ‌وقت چیزی مثل اون رو ندیده بودم.

(من که باورم نمیشه. حالام این‌جا نشسته‌ام و به حرف‌های جنون‌آمیز این بابا در مورد خوراک کاری گوش می‌کنم.)

گروهبان گفت: اگر غذای کاری دوست داشتی اون شب برات یک عیش و عشرت طلایی بود. من کاری دوست داشتم و حسابی خوش گذروندم. کاری گوساله، کاری مرغ، کاری کرم تایلندی، انواع کاری‌های ماهی و کاری‌های سبزیجات مختلفی که دلت بخواد. آشپزهای تایلندی درجه یک بودند، حتا توی یک غذاخوری پادگانی مثل اون‌جا. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی یک چهارپنجاه چیه؛ اما چهارپنجاه یک مسلسل کالیبر چهل و پنجه که روی نیم شیار می‌چرخه. اون‌ها چهارپنجاه‌هایی داشتند که در نقاط مختلف تپه‌شون کار گذاشته بودند؛ و با نزدیک شدن شب از چهارپنجاه‌هاشون منور شلیک می‌کردند تا آتیش‌بازی کنند. اوضاع و احوال خیلی شادی بود، خیلی شاد. با اون شمشیرهای چوبی‌ای می‌جنگیدند که تایلندی‌ها توش سرآمدند: عین رقص باله است. کل گردان قشنگ ته مکونگ و آبجو رو بالا آوردند. مهمون‌هایی مثل من و یارغارم نیک پیرللی هم دعوت بودیم، نیک رفیق باحال من توی بخش نقلیه بود. هر وقت یه وسیله‌ی نقلیه، از هر مدلی و برای هر منظوری لازم داشتم، تنها کاری که باید می‌کردم خبر کردن نیک بود، تا اون وسیله رو مجانی و با یک راننده پیش من بفرسته…

(مخاطب با خودش فکر کرد: من هم زندگی دارم.)

سرکار گروهبان گفت: اون‌ها به عنوان بخشی از مهمونی اون شب یک مراسم خیلی جالب، واقعا جالبی رو روی تپه‌ی کره برگزار کردند؛ همه به خط شده بودند و افسرشون سرهنگ پرتی، – که من هم می‌شناختمش، مرد عاقل و جذابی بود – تا کمر لخت شده بود و مردانش، یکی‌یکی، از جلوش رد می‌شدند و روی سرش آب می‌ریختند، هر کدومشون نصف فنجان. سرهنگ اون‌جا نشسته بود و اون‌ها روی سرش آب می‌ریختند، یک‌جور معنای مذهبی داشت. بودایی بودند، تمام گردان، کم و بیش ششصد مرد، از جلوش رد شدند و روی سرش آب ریختند، یک جور دعای خیر یا همچین چیزی بود، فصل بهار هم بود. سرهنگ پرتی همیشه به من می‌گفت – البته انگلیسیش خیلی خوب نبود اما کلی بهتر از تایلندی من که اصلا بلدش نبودم- خلاصه همیشه عادت داشت به من بگه «گروهبان، من بعد از جنگ میام پ.ایکس بزرگه. – اون‌ها آمریکا رو این‌جوری صدا می‌زدند: پی.ایکس بزرگه – میام پی.ایکس بزرگه و با هم گلف بازی می‌کنیم.» من حتا نمی‌دونستم که اون‌ها تو تایلند بازی گلف هم دارند، اما از قرار اون یکی از گلف‌بازای ماهر بود. شنیده بودم یک زمانی عضو تیم ملی المپیک گلفشون بوده. این هم که فکر کنیم تایلندی‌ها تیم گلف داشتند عجیبه، اما اون‌ها مردم جذاب و شگفت‌انگیزی بودند. پادوی ما کیم – ما چندتایی از این پادوهای کره‌ای داشتیم که چادر رو مرتب نگه می‌داشتند و اسلحه‌ها رو پاک می‌کردند و لباس می‌شستند، تقریبا همه تو کره اسمشون یه جورایی کیمه – خلاصه کیم از اولش با لشکر ما بود، سال ۵۰ هم همراه لشگر ما بود، و وقتی که چینی‌ها آمدند و ما رو با درکونی تا سئول عقب نشوندند کیم هم زیر رگبار آتش کنار ما بود: در تمام طول عقب‌نشینی که شبانه هم انجام شد. بنابراین همه همیشه نسبت بهش خیلی احترام می‌گذاشتند، گرچه فقط یک مستخدم بود… به هر حال، اون به من گفته بود که سرهنگ پرتی یک گلف‌باز قهرمان رده‌بالاست. اینطوری بود که فهمیدم.

(اون، اون مرد جوون تایلندی… من رو یاد آدم‌های بدبخت می‌اندازه، یاد مردم بدبختی که ازشون متنفرم.)

گروهبان گفت: چینی‌ها مرتب از این حملات شبانه ترتیب می‌دادند.

(شنونده‌اش خطاب به گوش داخلی خودش گفت: اینا یاوه‌های ناشی از کهولتِ سن خداداده.)

ترسناک بود. صدای شیپورهای ترسناکشون همه‌جا رو ورداشته بودند، توی کیسه خوابت می‌نشستی و صدای شیپورهایی رو می‌شنیدی که از همه‌جا به گوش می‌رسید، از تمام اطرافت؛ بعد همه اسلحه-هاشون رو می¬قاپیدند و مثل مرغ سرکنده دور خودشون می‌چرخیدند؛ ردیاب‌های ما سعی می‌کردند رگبار گلوله‌هایی رو که می‌تونستی صداشون رو بشنوی متوقف کنند؛ اما فقط خدا می‌دونست که داشتند به طرف چی آتیش می‌کردند؛ سنگرهای تودرتوی ما پر از چینی‌های دیوونه می‌شد، و منورها تو آسمون زبونه می‌کشیدند…

(شنونده‌اش در دلش گفت: من تو رو به تاریخ وامی‌گذارم. و کتاب رو برای همیشه می‌بندم.)

سرجوخه که ربدوشامبر قرمز تیره‌ای به تن داشت، گفت: یک بار می‌خواستند من رو به آموزشگاه آشپزی و نونوایی بفرستند اما بهشون گفتم نه، نمی‌تونستم خودم رو تو لباس آشپزی مجسم کنم، به همین دلیل افتادم تو واحد توپخونه‌ی سنگین. اون مهمونی تایلندی هم نقطه‌ی اوج سیر و سفرم بود. من هیچ وقت قبل یا بعدش سی و هفت تا طشت پر از خوراک کاری ندیدم. دوست دارم روزی به اون کشور بروم و با مردمش کمی بیشتر صحبت کنم، مردم بزرگی بودند. سوچای می‌خواست صدراعظم تایلند بشه، از بس جاه‌طلب بود؛ البته هیچ‌وقت خبردار نشدم اما مرتب روزنامه‌ها رو دنبال اسمش نگاه می‌کنم؛ آدم چه می‌دونه. من سوار اون هواپیمایی بودم که از آتلانتا می‌رفت مرکز پزشکی بروک در سن آنتونیو. باید اسکن می‌شدم، کلی سپاهی‌های جوون هم توی هواپیما بودند، همه‌شون هم دخترهای کوچولو. حدودا شونزده ساله به نظر می‌رسیدند. همه‌شون از این یقه برگرد‌های خاکستری زیتونی پوشیده بودند با یونیفورم‌های رده‌ی آ، اگه بتونی مجسم‌شون کنی. شلخته‌ترین سربازایی بودند که به عمرم دیده بودم، به گمونم یک ارتش تماما داوطلب. البته می‌دونم که نباید انتقاد کنم.

(مرد جوان با خودش فکر کرد: برو به همون واحد آشپزی و نونواییت. یک روبدوشامبر نونی بپز.)

طرح از سید محسن امامیان

گروهبان گفت: سی و هفت تا طشت لعنتی، اگه بتونی مجسمش کنی.

گروهبان گفت: راستش واقعا که خوراک کاری کرم نداشتند: از خودم در آوردم تا تو رو دست بندازم.

* Donald Barthelme