فیروزه

 
 

آی دزد، دزد! زندگی‌ات کدام است؟

ژان ماری گوستاو لوکلِزیو– به من بگو، از کجا شروع شد؟
– نمی‌دونم، دیگه نمی‌دونم، خیلی وقت گذشته، حالا دیگه خاطره‌ای از اون زمون‌ها ندارم. من تو پرتغال به دنیا اومدم، تو اریسیرا، اون وقت‌ها یه روستای کوچیک ماهیگیر‌ها بود، نزدیک لیسبون، سفیِد سفید، لب دریا. بعد پدرم به دلایل سیاسی مجبور شد اون‌جا رو ترک کنه و با مادر و عمه‌ام تو فرانسه ساکن شدیم. و من دیگه هیچ‌وقت پدربزرگمو ندیدم. ولی اونو خوب به یاد می‌آرم، ماهیگیر بود. برام قصه می‌گفت، ولی حالا من تقریباً دیگه پرتغالی حرف نمی‌زنم. مثل یه شاگردبنا با پدرم کار می‌کردم. بعد اون مُرد و مادرم مجبور شد کار کنه؛ من وارد یه شرکت شدم، کار مرمت خونه‌های قدیمی، اوضاع خوب بود. اون وقت‌ها، من مثل همه بودم، یه کار داشتم، ازدواج کرده بودم، چند تا دوست داشتم، تو فکر فردا نبودم، به مریضی فکر نمی‌کردم، همین‌طور به حوادث. زیاد کار می‌کردم و پول کم بود، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم. بعد کارهای الکتریکی یاد گرفتم، مدارهای الکتریکی رو تعمیر می‌کردم، لوازم‌خونگی و روشنایی نصب می‌کردم، سیم‌کشی می‌کردم. از این کار خیلی خوشم می‌اومد، کار خوبی بود.

این‌هایی که می‌گم اون‌قدر دورن که گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم حقیقت داره؟ اون وقت‌ها واقعاً این‌طور بوده؟ این‌ها بیشتر یه رؤیا نیست که اون وقت‌ها واسه خودم می‌ساختم؟ وقتی همه‌چی اون‌قدر آروم و عادی بود، وقتی شب ساعت هفت به خونه برمی‌گشتم و درو که باز می‌کردم هوای گرم خونه می‌خورد تو صورتم، جیغ و داد بچه‌ها رو می‌شنیدم و صدای زنمو که می‌اومد به طرفم و منو می‌بوسید. چون خسته بودم، قبل از شام رو تخت دراز می‌کشیدم و به سایه‌ها‌یی که لامپ رو سقف می‌نداخت، نگاه می‌کردم. به هیچی فکر نمی‌کردم، اون وقت‌ها آینده وجود نداشت، همین‌طور گذشته، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم.

– و حالا؟
– آه، حالا همه‌چی عوض شده. این‌جاش وحشتناکه. این تغییر یکهو اتفاق افتاد، وقتی کارمو از دست دادم، به‌خاطر ورشکستگی شرکت؛ می‌گفتن رئیس تا خرخره تو قرضه. همه‌چی رهنی بود. خب یه روز رئیس بی‌خبر زد به چاک. سه‌ماه دستمزد به ما بدهکار بود. روزنامه‌ها در این مورد نوشتن، ولی دیگه کسی اونو ندید، نه اونو نه پولو. این‌جوری همه به صفر رسیدیم، این مثل یه سوراخ بزرگ بود که همه‌مون افتادیم توش، اون‌های که نمی‌دونم چی به سرشون اومد، فکر کنم جای دیگه‌ای رفتن، کسایی رو می‌شناختن که می‌تونستن بهشون کمک کنن. اولش فکر می‌کردم همه‌چی مرتب می‌شه، دوباره راحت کار گیر می‌آرم، ولی هیچی به هیچی.

صاحب‌های شرکت، مجردها و خارجی‌ها رو استخدام می‌کردن، چون خیلی راحت می‌تونستن از دست‌شون خلاص بشن. واسه کارهای الکتریکی هم جواز نداشتم، این‌طوری کسی بهم کار نمی‌داد. چند ماه همین‌جوری گذشت و من دست‌خالی بودم. سیرکردن شکم و دادن خرج تحصیل پسرهام سخت بود، زنم نمی‌تونست کار کنه، حالش خوب نبود، ما حتی واسه خریدن دارو هم پول نداشتیم. بعد یکی از دوست‌هام که تازه ازدواج کرده بود، کارشو بهم قرض داد و من سه ماه رفتم بلژیک تو کوره‌های بلند کار کردم. سخت بود. مخصوصاً به این خاطر که مجبور بودم تنها تو هتل بمونم. ولی پول زیادی گیرم اومد. با اون پول تونستم یه ماشین بخرم، یه وانت پژو، هنوز هم دارمش. اون موقع پیش خودم فکر می‌کردم با یه وانت شاید بتونم مصالح ساختمونی حمل کنم یا سبزی بفروشم. ولی اوضاع خیلی سخت‌تر شد، چون هیچی برام نمونده بود. حتی وامی که گرفته بودم از دست دادم. داشتیم از گرسنگی می‌مردیم. این‌طور بود که تصمیم گرفتم. اولش با خودم می‌گفتم این وضع موقتیه، فقط تا وقتی که یه کم پول گیرم بیاد، تا وقتی یه کار پیدا کنم. حالا سه‌سال گذشته. می‌دونم که این وضع دیگه عوض نمی‌شه. اگه زنم و بچه‌هام نبودن، شاید می‌تونستم بذارم برم، نمی‌دونم کجا، کانادا، استرالیا، جاش مهم نیست؛ فقط عوض کردن محل، عوض کردن زندگی…

– می‌دونن؟
– بچه‌هام؟ نه، نه، هیچی نمی‌دونن، نمی‌شه بهشون گفت، خیلی کوچیکن، نمی‌تونن درک کنن که پدرشون دزد شده. اولش نمی‌خواستم به زنم بگم. بهش گفتم که بالاخره یه کار گیر آوردم. نگهبون شب تو یه انبار مصالح ساختمونی. ولی همه‌ی چیزهایی رو که می‌آوردم می‌دید، تلویزیون‌ها، گوشی‌های تلفن، لوازم‌خونگی، چیزهای زینتی، ظروف نقره، چون همه‌شونو تو گاراژ انبار می‌کردم؛ خب دست‌آخر یه بوهایی برد. هیچی نگفت، ولی می‌دیدم که به بعضی چیزها شک می‌کرد. چی می‌تونست بگه؟ ما به جایی رسیده بودیم که دیگه چیزی واسه از دست‌دادن نداشتیم. یا این بود یا گدایی تو خیابون… نه، هیچی نگفت. ولی یه روز وقتی داشتم ماشینو خالی می‌کردم و منتظر مالخر بودم، اومد تو گاراژ. خیلی زود یه مالخر گیر آورده بودم. فکرشو بکن، بی‌این‌که خودشو تو خطر بندازه، پول زیادی به جیب می‌زد. یه مغازه لوازم‌برقی و خونگی تو شهر داشت و یه مغازه عتیقه‌فروشی یه جای دیگه، فکر کنم تو حومه‌ی پاریس. همه‌چیزو به یه دهم قیمت می‌خرید، واسه عتیقه‌ها پول بیشتری می‌داد، ولی هر چیزی رو برنمی‌داشت، می‌گفت باید به خطرش بیارزه. یه روز، یه ساعت پاندولی رو نخرید، یه ساعت پاندولی قدیمی؛ گفت فقط سه‌چهار تا ساعت مثل این تو دنیا هست و این‌جوری ممکنه گیر بیفته. ساعتو دادم به زنم ولی از اون خوشش نیومد. حتم دارم چند روز بعد انداختش تو سطل اشغال، ساید از ترسش.

آره داشتم می‌گفتم، اون روز وقتی داشتم وانتو خالی می‌کردم، سر رسید، نگاهی بهم انداخت، سعی کرد لبخند بزنه ولی خوب حس می‌کردم که ته دلش غمگینه، فقط گفت، قشنگ یادمه، گفت خطری نیست؟ شرمم گرفت، بهش گفتم نه و ازش خواستم بره چون مالخر به زودی می‌رسید و من نمی‌خواستم زنمو ببینه.

نه، نمی‌خوام بچه‌هام این چیزها رو بدونن، خیلی کوچیکن؛ فکر می‌کنن من مثل سابق کار می‌کنم. بهشون گفتم شب‌ها کار می‌کنم و واسه همین باید شب‌ها بیرون برم و یه قسمت از روز بخوابم.

– این زندگی رو دوست داری؟
– نه، اولش اصلاً دوست نداشتم، ولی حالا چی کار می‌تونم بکنم؟
– همه‌ی شب‌ها می‌ری بیرون؟
– بستگی داره. بستگی به محل‌ها داره. کوچه‌هایی هستن که طول تابستون کسی اون‌جا نیست. بعضی جاها زمستون این‌جوریه. بعضی وقت‌ها مدت زیادی پامو بیرون نمی‌ذارم. باید منتظر بمونم، چون می‌دونم خطر گیر افتادنم هست. ولی گاهی وقت‌ها تو خونه، واسه تهیه‌ی لباس و دارو پول لازم داریم، از طرف دیگه اجاره‌خونه هست، پول برق. باید با زرنگی به کارها سر و سامون بدم. دنبال مرده‌ها می‌گردم.

– مرده‌ها؟
– بله، فکرشو بکن، روزنامه‌ها رو می‌خونی و وقتی دیدی یکی مرده، یه آدم پولدار، می‌فهمی که روز خاکسپاریش می‌تونی بری یه سر به خونه‌ش بزنی.

– معمولاً این‌طوری کار می‌کنی؟
– بستگی داره. هیچ قاعده و قانونی وجود نداره. کارهایی هست که فقط شب‌ها انجام می‌دم، تو کوچه‌های پرت، چون می‌دونم این‌جوری راحت‌ترم. گاهی وقت‌ها می‌تونم این کارو روز انجام بدم، طرف‌های یکِ بعدازظهر. اغلب دوست ندارم روزها کار کنم. منتظر شب می‌مونم، حتی سحر، می‌دونی، بین ساعت سه و چهار بهترین موقع‌ست چون دیگه کسی تو خیابون نیست، حتی پلیس‌ها هم تو این ساعت خوابن. ولی اگه کسی تو خونه باشه هیچ‌وقت تو نمی‌رم.

– چطور می‌فهمی کسی اون‌جا نیست؟
– وقتی عادت داری، این موضوع خیلی زود معلوم می‌شه. گرد و خاک جلوی در، برگ‌های خشک و یا روزنامه‌های تلنبار شده تو جعبه‌ی نامه‌ها.

– از در وارد می‌شی؟
– وقتی راحت باشه، آره، قفلو می‌شکنم و یا از یه شاه‌کلید استفاده می‌کنم، اگه نشد سعی می‌کنم از پنجره رد شم. همیشه دستکش می‌پوشم که هم اثر انگشتم جا نمونه هم این‌که زخمی نشم.

– آژیرهای خطر چی؟
– اگه پیچیده باشن بی‌خیال می‌شم، ولی اغلب ساده‌ن. تو اولین نگاه می‌بینی‌شون، فقط باید سیم‌ها رو قطع کنی.

– ترجیح می‌دی چی برداری؟
– می‌دونی وقتی این‌جوری وارد یه خونه‌ی ناشناس می‌شی، درست نمی‌دونی چی گیرت می‌آد. باید سریع عمل کنی همین. چون امکان داره یه نفر رَدتو گرفته باشه، خب هر چی خوب و راحت فروخته بشه برمی‌داری، تلویزیون، ضبط صوت، لوازم و ظروف نقره، چیزهای زینتی، تابلوها، گلدون‌ها و مجسمه‌ها به شرط این‌که زیاد دست و پا گیر نباشن.

– جواهرات؟
– نه، معمولاً نه. به‌علاوه مردم وقتی بیرون می‌رن، جواهراتشونو جا نمی‌ذارن. جالبه، بطری‌های نوشیدنی هم خوب فروش می‌ره. مردم به زیرزمین‌هاشون هم زیاد توجه نمی‌کنن، قفل ایمنی نصب نمی‌کنن و زیاد متوجه اتفاقی که می‌افته نیستن. بعد باید خیلی سریع همه‌چی رو بار کرد و زد به چاک، خوشبختانه ماشین دارم. بدون اون نمی‌تونستم دست به این کار بزنم. باید می‌رفتم تو یه باند و یه گانگستر حسابی می‌شدم. از این خوشم نمی‌آد، چون فکر می‌کنم اون‌ها این کارو بیشتر برای تفریح می‌کنن تا احتیاج، می‌خوان ثروتمند بشن، دنبال دزدی‌های بزرگ هستن، در حالی که من این کارو واسه زنده موندن می‌کنم، واسه این‌که زنم و بچه‌هام چیزی برا خوردن داشته باشن، لباس داشته باشن، واسه این‌که بچه‌هام بتونن درس بخونن و یه کار درست و حسابی گیرشون بیاد.

اگه همین فردا یه کار پیدا کنم، فوراً دزدی رو می‌ذارم کنار. دوباره می‌تونم شب راحت برگردم خونه و قبل از شام رو تخت دراز بکشم و سایه‌های رو سقفو نگاه کنم، بی‌این‌که به چیزی فکر کنم، بی‌این‌که به آینده فکر کنم، بی‌این‌که از چیزی بترسم…

حس می‌کنم زندگیم خیلی خالیه و پشت همه‌ی این‌ها هیچی وجود نداره، مثل یه دکور، خونه‌ها، مردم، ماشین‌ها، حس می‌کنم همه‌شون ساختگی‌ان، حس می‌کنم یه روز بهم می‌گن همه‌ی این‌ها بازیه و مال هیشکی نیست… واسه فکر نکردن به این چیزها، بعدازظهر می‌رم تو خیابون و همین‌جوری شروع می‌کنم به راه رفتن، راه می‌رم، راه می‌رم، تو آفتاب، زیر بارون؛ خودمو یه غریبه حس می‌کنم، انگار همین الان با قطار رسیدم و هیشکی رو تو شهر نمی‌شناسم، هیشکی.

– دوست‌هات چی؟
– اوه، دوست‌ها؛ می‌دونی وقتی مشکل داری، وقتی دوست‌هات می‌دونن کارتو از دست دادی و دیگه پولی واست نمونده، اولش خیلی مهربونن، ولی بعد می‌ترسن بری ازشون پول بخوای، و اون‌وقت… خب تو زیاد اهمیت نمی‌دی و یه روز می‌بینی که دیگه کسی دور و برت نیست، دیگه کسی رو نمی‌شناسی… انگار واقعاً یه غریبه‌ای و تازه از قطار پیاده شدی.

– فکر می‌کنی دوباره وضع مثل سابق بشه؟
– نمی‌دونم… گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که این یه دوره‌ی بده که می‌گذره و من دوباره کارمو تو بنایی از سر می‌گیرم یا تو کارهای الکتریکی، همه‌ی اون کارهایی که اون وقت‌ها می‌کردم… ولی گاهی وقت‌ها هم به خودم می‌گم این وضع هیچ‌وقت عوض نمی‌شه، هیچ‌وقت. چون پولدارها به آدم‌های بدبخت اعتنا نمی‌کنن، اون‌ها رو مسخره می‌کنن، ثروتشونو واسه خودشون نگه می‌دارن و تو خونه‌های بزرگشون توی گنجه‌ها حبس می‌کنن، و تو واسه این‌که چیزی داشته باشی، واسه داشتن یه خرده نون، باید وارد خونه‌هاشون بشی و خودت اونو ور داری.

– وقتی فکر می‌کنی دزد شدی، چه حالی بهت دست می‌ده؟
– می‌ترسم، دچار اضطراب می‌شم، این فکر منو از پا می‌ندازه. گاهی وقت‌ها شب موقع شام برمی‌گردم خونه و این دیگه مثل اون وقت‌ها نیست. شام فقط چند تا ساندویچ سرده که در حال تماشای تلویزیون می‌خورم، بچه‌ها صداشون در نمی‌آد، زنم نگاهم می‌کنه ولی او هم چیزی نمی‌گه. خیلی خسته به نظر می‌آد، با چشم‌های خاکستری و غمگین. یاد چیزی می‌افتم که بار اول بهم گفت، وقتی پرسید خطری نیست؟ بهش گفتم نه، ولی این راست نبود، چون خوب می‌دونم که یه روز، یه روز نحس، یه مشکل پیش می‌آد. قبلاً سه چهار بار کم مونده بود گیر بیفتم، کسایی بودن که به طرفم شلیک کردن. سر تا پا سیاه پوشیده بودم با دستکش‌های سیاه و نقاب سیاه، خوشبختانه نتونستن منو بزنن، چون تو تاریکی منو نمی‌دیدن. ولی دست‌آخر این اتفاق می‌افته، مطمئنم. شاید امشب، شاید فردا شب، کسی چه می‌دونه؟ شاید پلیس‌ها دستگیرم کنن و سال‌ها تو زندون بمونم، شاید هم وقتی به طرفم شلیک می‌کنن نتونم سریع فرار کنم و کشته بشم. مرگ. به اون فکر می‌کنم، به زنم، تو فکر خودم نیستم، من هیچی نمی‌خوام، مهم نیستم. به اون فکر می‌کنم و همین‌طور به بچه‌هام، چی به سرشون می‌آد؟ تو این دنیا کی به اونا فکر می‌کنه؟

وقتی هنوز تو اریسیرا زندگی می‌کردم، پدربزرگم خیلی مراقبم بود. شعری که اغلب برام می‌خوند هنوز یادمه، از خودم می‌پرسم چرا این‌یکی بیشتر از اون‌های دیگه یادم مونده، شاید تقدیر این‌طور بوده. یه‌کم پرتغالی بلدی؟ این‌جوری بود، گوش کن:

Ladrao! Ladrao!
Que vida e beber
Passer pela raa
Era meia noite
Quando O ladrao veio
Bateu tres pancadas
Aporta do meia

آی دزد! دزد!
زندگی‌ات کدام است؟
خوردن و نوشیدن
پرسه زدن در خیابان
نصف شب بود
که دزد آمد
سه ضربه زد
به در وسطی.


* Jean-Marie Gustave Le Clézio
مترجم: این داستان از کتاب زیر برای ترجمه انتخاب شده است:
La Ronde et autre faits divers, Gallimard, 1982.


 

توقف کوتاه

هیتر ای فلمینگمن جسد را پیدا کردم. یکی از دخترهای محل بود، اما نه از آن‌هایی که من می‌شناختم. ببین، دوست دارم فیلم‌های جنایی تلویزیون را که دیروقت نشان می‌دهند تماشا کنم و وقتی سوار هواپیما می‌شوم، رمان‌های درپیت بر مبنای جنایات واقعی را بخوانم، به همین علت وقتی جنازه‌ی برهنه‌ی رنگ‌باخته را با برگ‌های خیس مرده که به آن چسبیده بود پیدا کردم، آن‌قدرها هم که خیال می‌کنید تکان نخوردم. نایستادم که گزارش کنم. می‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد، اما خوب، چه کنم که تلفن همراهم باتری خالی کرده بود و از آن گذشته، دیرم شده بود و باید به محل کارم در کافه مک‌گی می‌رسیدم.

میان‌بر از زمین‌های پشت بازار می‌رفتم که چیزی را دم حوضچه‌ی فاضلاب دیدم. یک پا که از لای علف‌ها بیرون زده بود. نگران نباشید، فقط یک پا نبود، ران سفید کشیده‌ای بود. یکی دیگر را هم وقتی جلوتر رفتم دیدم. می‌دانستم که صحنه‌ی جنایت این‌جا نبوده. از کجا؟ خوب خونی دور و بر نپاشیده بود و نشانه‌ی درگیری هم به چشم نمی‌خورد. تازه این‌جا حوضچه‌ی فاضلاب و زباله بود و به این زودی کشف نمی‌شد. خیلی مهم است. قاتل می‌توانست جنازه را زیر خاک کند یا آن را از ماشین خودش توی پارکینگ، بیرون بیندازد تا همه ببینند. نه، این کار را نکرد و چند روزی به خودش استراحت داد. سرانجام نتیجه‌ی کارش را در روزنامه‌ها می‌دید. معمولاً به این‌جور محل‌های دفع زباله می‌آیند تا ببینند چه کرده‌اند.

می‌دانستم که بعد از اتمام کارم توی بار برمی‌گردم. تمام مدتی که برای مشتری‌ها مشروب می‌ریختم به جنازه فکر می‌کردم.

نشانه‌های انسداد شریان حیاتی بر گردن و مچ دست‌ها. نوار چسب بر دهان. ضربه‌های متعدد کارد که عامل اصلی مرگ بود. اما تعداد ضربه‌ها آن‌قدر نبود که نفرت قاتل را نسبت به قربانی آشنا نشان دهد.

سعی کردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه‌هایی که دوست دارند سرم را گرم کنم، اما مدام به وضع جنازه فکر می‌کردم که طاقباز ولو بود و دست روی چشم گذاشته بود که نور تند چشمانش را نزند. درست مثل آدمی که روز یکشنبه تا لنگ ظهر می‌خوابد.

وقتی می‌خواستم بیرون بروم صاحب‌کارم مچم را گرفت و پرسید حالم خوب است یا نه. گفتم خوبم. انعام‌هایی که گرفته بودم را لای کمربند شلوار جین چپاندم و رفتم بیرون.

لای علف‌های بلند خیس که می‌رفتم، امیدوار بودم کس دیگری پیدایش نکرده باشد. می‌دانم خیلی وحشتناک به نظر می‌رسد، اما چه اهمیتی داشت که شب آن‌جا می‌ماند. فرض کنید که دیرم نشده بود و میان‌بر نمی‌رفتم و جنازه را نمی‌دیدم، فرض کنید دانشکده را تمام کرده بودم و حالا در نیویورک کار می‌کردم، خوب جنازه همان‌جا می‌ماند تا یکی دیگر پیدایش کند. شاید هم ماه‌ها می‌گذشت و گوشت تجزیه می‌شد و با خاک می‌آمیخت و دی‌ان‌ای زیر ناخن، الیاف طناب و تکه‌های مو که از ریشه در آمده بود زیرخاک می‌پوسید. فکر این‌ها را که بکنید دو سه ساعت خیلی اهمیت ندارد، نه؟

به جنازه نگاه می‌کردم که صدای نزدیک شدن یکی را شنیدم. خود مرده بود. مطمئن بودم. به چشم‌هایش نگاه کردم. از نگاهش فهمیدم. همان نگاهی بود که لای صفحه‌های سیاه و سفید کتاب و صفحه‌ی رنگی تلویزیون به من خیره می‌شد. هیچ چیزی حس نکردم.

نمی‌دانستم چه کنم. پای جنازه ایستادم و صبر کردم. به مرده که نگاه کردم، یک جورهایی با هم ساختیم. او مرا زنده می‌گذاشت و من هم بی‌خیال ماجرا می‌شدم.

این قضیه مال دو سال پیش بود. اما موقع سفر کتابی درباره‌ی قتل‌های زنجیره‌ای خریدم که بخوانم و دوباره صورت او را دیدم. تصویرش شطرنجی بود. پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم. می‌خواهی خودت بخوانی؟ بیا این را نگه دار، بگذار ببینم، کتاب را یک جایی توی کیفم گذاشته‌ام.

* Heather Austin Fleming


 

تایلند

دونالد بارتلمیسرباز پیر گفت: بله، اون زمان رو یادم میاد. در طول جنگ کره بود.

مخاطبش توی دلش گفت: عافیت باشه، نچایی.

سرباز پیر گفت: زمان جنگ کره بود. اون بالا، در مدار سی و هشتم بودیم، با لشگرم، اطراف دره‌ی کورون. سال ۵۲ بود.

شنونده‌اش با خودش گفت: ای خدا، پیراشکی گوشتی با سس سبز… شاید هم یکی دوتا بوریتو.

گروهبان پیر گفت: گردان تایلندی درست به ما چسبیده بود. دلچسب‌ترین آدم‌هایی بودند که دلت می‌خواست می‌دیدی. عادت داشتیم منطقه‌ی اون‌ها رو تایلند صدا کنیم، عین یک کشور کامل بود. به لحاظ قد و قامت کوتاه بودند. کلی باهاشون مهمونی می‌گرفتیم. چیزی هم که می‌نوشن اسمش مکونگه، دندون‌هات رو سِر می‌کنه. تو جنگ کره خیلی هم سختگیر نبودیم.

(پیراشکی همراه با سس سبز و گیلدا. گیلدا با آن بلوز پرزرق برقش.)

حالا دارم در موردش حرف می‌زنم. تو تایلند مهمونی هم می‌گرفتیم، یک جان ِ دوم تایلندی اون‌جا بود که رفیق صمیمی من شده بود، اسمش سوشیا بود. یک بابای لاغر و دراز، قدش یه استثنایی تو قاعده‌ی قدای اونا بود. ما همیشه به هم چسبیده بودیم، حتی برای «الف و ت» هم با هم می‌رفتیم. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی معناش چیه: «الف و ت» یعنی استراحت و تفریح، اون وقتا مثل برق می‌رفتیم توکیو و یک هفته‌ای به تمام خوشیای اون شهر معرکه ناخونک می‌زدیم.

(شنونده‌اش فکر کرد: من جوونم، جوون، جوون، و خدا رو شکر که جوونم.)

گروهبان پیر گفت: حالا دارم درموردش حرف می‌زنم. ما تو دامنه‌ی تپه بودیم، اون‌ها این تپه رو که یه جورایی میخ «خ.الف.م» (یعنی خط اصلی مقاومت) بود تو دستشون نگه داشته بودند؛ یک تپه‌ی خیلی خوش‌قواره که اسمش رو فراموش کرده‌ام؛ یک روز جشن بود، یک جور جشن تایلندی، یک عید بزرگ، و آسمون هم آفتابی بود، آفتابی. اون‌ها سی و هفت تا طشت لباس پر از خوراک کاری، که وسط هر کدومش هم یه جور غذای متفاوت دیگه داشت، اون‌جا چیده بودند. هیچ‌وقت چیزی مثل اون رو ندیده بودم.

(من که باورم نمیشه. حالام این‌جا نشسته‌ام و به حرف‌های جنون‌آمیز این بابا در مورد خوراک کاری گوش می‌کنم.)

گروهبان گفت: اگر غذای کاری دوست داشتی اون شب برات یک عیش و عشرت طلایی بود. من کاری دوست داشتم و حسابی خوش گذروندم. کاری گوساله، کاری مرغ، کاری کرم تایلندی، انواع کاری‌های ماهی و کاری‌های سبزیجات مختلفی که دلت بخواد. آشپزهای تایلندی درجه یک بودند، حتا توی یک غذاخوری پادگانی مثل اون‌جا. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی یک چهارپنجاه چیه؛ اما چهارپنجاه یک مسلسل کالیبر چهل و پنجه که روی نیم شیار می‌چرخه. اون‌ها چهارپنجاه‌هایی داشتند که در نقاط مختلف تپه‌شون کار گذاشته بودند؛ و با نزدیک شدن شب از چهارپنجاه‌هاشون منور شلیک می‌کردند تا آتیش‌بازی کنند. اوضاع و احوال خیلی شادی بود، خیلی شاد. با اون شمشیرهای چوبی‌ای می‌جنگیدند که تایلندی‌ها توش سرآمدند: عین رقص باله است. کل گردان قشنگ ته مکونگ و آبجو رو بالا آوردند. مهمون‌هایی مثل من و یارغارم نیک پیرللی هم دعوت بودیم، نیک رفیق باحال من توی بخش نقلیه بود. هر وقت یه وسیله‌ی نقلیه، از هر مدلی و برای هر منظوری لازم داشتم، تنها کاری که باید می‌کردم خبر کردن نیک بود، تا اون وسیله رو مجانی و با یک راننده پیش من بفرسته…

(مخاطب با خودش فکر کرد: من هم زندگی دارم.)

سرکار گروهبان گفت: اون‌ها به عنوان بخشی از مهمونی اون شب یک مراسم خیلی جالب، واقعا جالبی رو روی تپه‌ی کره برگزار کردند؛ همه به خط شده بودند و افسرشون سرهنگ پرتی، – که من هم می‌شناختمش، مرد عاقل و جذابی بود – تا کمر لخت شده بود و مردانش، یکی‌یکی، از جلوش رد می‌شدند و روی سرش آب می‌ریختند، هر کدومشون نصف فنجان. سرهنگ اون‌جا نشسته بود و اون‌ها روی سرش آب می‌ریختند، یک‌جور معنای مذهبی داشت. بودایی بودند، تمام گردان، کم و بیش ششصد مرد، از جلوش رد شدند و روی سرش آب ریختند، یک جور دعای خیر یا همچین چیزی بود، فصل بهار هم بود. سرهنگ پرتی همیشه به من می‌گفت – البته انگلیسیش خیلی خوب نبود اما کلی بهتر از تایلندی من که اصلا بلدش نبودم- خلاصه همیشه عادت داشت به من بگه «گروهبان، من بعد از جنگ میام پ.ایکس بزرگه. – اون‌ها آمریکا رو این‌جوری صدا می‌زدند: پی.ایکس بزرگه – میام پی.ایکس بزرگه و با هم گلف بازی می‌کنیم.» من حتا نمی‌دونستم که اون‌ها تو تایلند بازی گلف هم دارند، اما از قرار اون یکی از گلف‌بازای ماهر بود. شنیده بودم یک زمانی عضو تیم ملی المپیک گلفشون بوده. این هم که فکر کنیم تایلندی‌ها تیم گلف داشتند عجیبه، اما اون‌ها مردم جذاب و شگفت‌انگیزی بودند. پادوی ما کیم – ما چندتایی از این پادوهای کره‌ای داشتیم که چادر رو مرتب نگه می‌داشتند و اسلحه‌ها رو پاک می‌کردند و لباس می‌شستند، تقریبا همه تو کره اسمشون یه جورایی کیمه – خلاصه کیم از اولش با لشکر ما بود، سال ۵۰ هم همراه لشگر ما بود، و وقتی که چینی‌ها آمدند و ما رو با درکونی تا سئول عقب نشوندند کیم هم زیر رگبار آتش کنار ما بود: در تمام طول عقب‌نشینی که شبانه هم انجام شد. بنابراین همه همیشه نسبت بهش خیلی احترام می‌گذاشتند، گرچه فقط یک مستخدم بود… به هر حال، اون به من گفته بود که سرهنگ پرتی یک گلف‌باز قهرمان رده‌بالاست. اینطوری بود که فهمیدم.

(اون، اون مرد جوون تایلندی… من رو یاد آدم‌های بدبخت می‌اندازه، یاد مردم بدبختی که ازشون متنفرم.)

گروهبان گفت: چینی‌ها مرتب از این حملات شبانه ترتیب می‌دادند.

(شنونده‌اش خطاب به گوش داخلی خودش گفت: اینا یاوه‌های ناشی از کهولتِ سن خداداده.)

ترسناک بود. صدای شیپورهای ترسناکشون همه‌جا رو ورداشته بودند، توی کیسه خوابت می‌نشستی و صدای شیپورهایی رو می‌شنیدی که از همه‌جا به گوش می‌رسید، از تمام اطرافت؛ بعد همه اسلحه-هاشون رو می¬قاپیدند و مثل مرغ سرکنده دور خودشون می‌چرخیدند؛ ردیاب‌های ما سعی می‌کردند رگبار گلوله‌هایی رو که می‌تونستی صداشون رو بشنوی متوقف کنند؛ اما فقط خدا می‌دونست که داشتند به طرف چی آتیش می‌کردند؛ سنگرهای تودرتوی ما پر از چینی‌های دیوونه می‌شد، و منورها تو آسمون زبونه می‌کشیدند…

(شنونده‌اش در دلش گفت: من تو رو به تاریخ وامی‌گذارم. و کتاب رو برای همیشه می‌بندم.)

سرجوخه که ربدوشامبر قرمز تیره‌ای به تن داشت، گفت: یک بار می‌خواستند من رو به آموزشگاه آشپزی و نونوایی بفرستند اما بهشون گفتم نه، نمی‌تونستم خودم رو تو لباس آشپزی مجسم کنم، به همین دلیل افتادم تو واحد توپخونه‌ی سنگین. اون مهمونی تایلندی هم نقطه‌ی اوج سیر و سفرم بود. من هیچ وقت قبل یا بعدش سی و هفت تا طشت پر از خوراک کاری ندیدم. دوست دارم روزی به اون کشور بروم و با مردمش کمی بیشتر صحبت کنم، مردم بزرگی بودند. سوچای می‌خواست صدراعظم تایلند بشه، از بس جاه‌طلب بود؛ البته هیچ‌وقت خبردار نشدم اما مرتب روزنامه‌ها رو دنبال اسمش نگاه می‌کنم؛ آدم چه می‌دونه. من سوار اون هواپیمایی بودم که از آتلانتا می‌رفت مرکز پزشکی بروک در سن آنتونیو. باید اسکن می‌شدم، کلی سپاهی‌های جوون هم توی هواپیما بودند، همه‌شون هم دخترهای کوچولو. حدودا شونزده ساله به نظر می‌رسیدند. همه‌شون از این یقه برگرد‌های خاکستری زیتونی پوشیده بودند با یونیفورم‌های رده‌ی آ، اگه بتونی مجسم‌شون کنی. شلخته‌ترین سربازایی بودند که به عمرم دیده بودم، به گمونم یک ارتش تماما داوطلب. البته می‌دونم که نباید انتقاد کنم.

(مرد جوان با خودش فکر کرد: برو به همون واحد آشپزی و نونواییت. یک روبدوشامبر نونی بپز.)

طرح از سید محسن امامیان

گروهبان گفت: سی و هفت تا طشت لعنتی، اگه بتونی مجسمش کنی.

گروهبان گفت: راستش واقعا که خوراک کاری کرم نداشتند: از خودم در آوردم تا تو رو دست بندازم.

* Donald Barthelme


 

وقتی ملیح خواب است

آثار شما– مطمئنی آدرس را درست داده‌ای؟

از کنار تلفن فقط سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم هر چه زودتر بیاید و تمام سؤا‌ل‌هایی را که ردیف کرده‌ام، بپرسم. باورش برایم مشکل است. بعد از شش سال پیدایش می‌شود و باز می‌خواهد با عجله برود. مثل آن روزها که ناخوانده آمد و با عجله رفت.

برای مأموریتی رفته بودم که از آن‌جا به ملیح زنگ زدم.

گفت: خانمی زنگ زده بود.

– خوب؟

– می‌خواست با تو حرف بزنه. گفتم که به این زودی‌ها نمی‌آیی.

– نفهمیدی کی بود؟

– گفتم عصر زنگ بزنه، تا اگر تونستم ازت خبری بگیرم بهش اطلاع بدم.

– اسمش رو نگفت؟

– خانم بیانی، اگه اشتباه نکنم، اسمش هم… الناز بود.

ملیح پشت تلفن چیزهای دیگری هم گفت که نشنیدم. خانه پدری‌مان با تمام آدم‌هایش، با الناز و خاطرات خواهرم همگی برایم زنده شده بودند.

– مگه نمی‌شنوی؟

گفتم: اگه دوباره تماس گرفت باهاش حرف بزن. دعوتش کن خونه. برای فردا ظهر قرار بذار.

– تو که می‌گفتی یه هفته دیگه اون‌جا کار داری؟

– سعی می‌کنم مرخصی بگیرم.

پرسید: حالا این خانم کی هست؟

خواستم بگویم تنها شخصیت رنگی خواب‌هایم یا تنها چیزی از گذشته، که پررنگ باقی مانده است؛ نگفتم. برای امروز ظهر قرار گذاشت. هیچ چیز نمی‌توانست جلوی ملیح را بگیرد تا بعد از ظهر نخوابد. توی این چند سال یادم نمی‌آید که برای ناهار رفته باشیم خانه‌ی کسی. کمتر کسی را برای مهمانی ناهار می‌پذیرفت. اگر کسی می‌آمد از کوچک‌ترین فرصت استفاده می‌کرد و می‌رفت اتاق خوابش و چرتی می‌زد. می‌گفت: «اگه نخوابم سرم درد می‌کنه.» می‌توانم تو این فرصت با الناز تنها باشم. نزدیک دو ساعت تا حرکتش وقت دارم. شاید هم بتوانم تا ترمینال برسانمش. اگر ازدواج کرده باشد چه؟ یا با شوهرش می‌آید یا با بچه‌اش. آن وقت، تنها احوال‌پرسی ساده‌ای می‌کنیم و او به شوهرش می‌گوید که ما برایش خیلی زحمت کشیده‌ایم و من سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: «وظیفه‌مون بوده». بعد از خواهرم یاد می‌کنند. ولی اگر تنها بیاید، از خانه می‌زنیم بیرون تا ترمینال. با هم حرف می‌زنیم. بدون این که کسی بشنود و یا این که نگران بیدار شدن ملیح باشیم. مهم نیست که بعداً دعوا راه می‌اندازد یا نه.

تلویزیون را روشن می‌کنم. صدایش زیاد است و ملیح که با تلفن حرف می‌زند با دست اشاره می‌کند تا صدایش را کم کنم. می‌بندمش و دوباره راه می‌روم.

خواهرم ترم پنج بود و من هم برای کنکور آماده می‌شدم. او هر از گاهی می‌آمد خانه‌مان. می‌گفت یک ترم مهمان گرفته دانشگاه ما. ظاهراً با یکی از گروه‌های تئاتر کاری را شروع کرده بودند. اوایل خیلی به‌ندرت می‌آمد ولی بعدها هفته‌ای چند بار. می‌آمد اتاقم. کتاب‌هایم را نگاه می‌کرد و در مورد ضریب درس‌ها با من صحبت می‌کرد. بعد از این که می‌رفت صدای غرولندهای مادرم بلند می‌شد. تهدیدم می‌کرد که حق ندارم با او حرف بزنم بعد سر خواهرم داد می‌زد و می‌گفت: «حق نداری دختره را تو خانه راه بدی. اصلا باید دوستی‌ات را باهاش به هم بزنی.» به یک ساعت نمی‌کشید که عصبانیت‌اش فروکش می‌کرد.

– طفلکی تو این شهر، غریبه. کی رو داره؟

نگاهی به ما می‌کرد تا حرف‌هاش را تأیید کنیم.

– زنگ بزن فردا بیاد ناهار.

سیگاری از روی تلویزیون بر‌می‌دارم. روشنش می‌کنم. ملیح اعتراض می‌کند. می‌گوید، بروم روی بالکن. در حالی که توی ماهی‌تابه روغن می‌ریزد چیزی می‌گوید. تشخیص نمی‌دهم. بلندتر می‌گوید:

– حالا چی شده این قدر اضطراب داری؟ مثل این که خیلی دلت می‌خواد زود بیاد.

به محوطه مجتمع نگاه می‌کنم.

– نشنیدی چی گفتم؟

دو سه تا بچه دارند جلوی بلوک دوچرخه‌سواری می‌کنند.

– شماره تلفن تو رو از کجا گیر آورده؟ تو که می‌گی شش ساله ندیدیش. شاید هم می‌دیدیش و من خبر نداشتم؟

می‌خندد. صدای جلز و ولز سیب‌زمینی نمی‌گذارد صدایش را خوب بشنوم. چند زن از میوه فروشی روبروی مجتمع خرید می‌کنند. سیگار نم کشیده است. آب دهانم را به سمت پایین تف می‌کنم. بعد از چند طبقه دیگر نمی‌بینمش.

او هم سیگار می‌کشید. روزهایی که مادرم، خانه نبود می‌رفت توی حیاط. از آن کنت‌های سفید بلند از جیبش در می‌آورد و آتش می‌زد. خواهرم می‌آمد دنبال‌مان. سرش را تکان می‌داد و می‌رفت سراغ آشپزی، یا این‌که جزوه‌های درسی‌اش را مرتب می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم با تلفن حرف می‌زد؛ انگار، نمی‌خواست ما را با هم ببیند.

به نصفه که می‌رسید به من تعارف می‌کرد. سیگار طعم شکلات می‌داد. خودش هم بوی شکلات می‌داد. بوی شکلات کاکائویی. چند بار خواستم از او اسم ادکلنش را بپرسم ولی یادم رفت. بعد از آن اتفاق به چند تا مغازه‌ی لوازم آرایشی رفتم. به بهانه‌ی خرید، بیشتر ادکلن‌ها را بو کردم. از بوی ادکلن‌های مختلفی که به لباس‌هایم زده بودم سرگیجه می‌گرفتم.

چند بار افتادم دنبال زن‌هایی که فکر می‌کردم همان بو را می‌دهند. کنارشان توی تاکسی می‌نشستم. اگر همان بو نبود پیاده می‌شدم. یک بار یکی از آن‌ها با کیفش محکم کوبید به صورتم.

پرسیدم چرا سیگار می‌کشد. بدون این که چیزی بگوید قسمت‌هایی از شخصیت «آلیس» از نمایشنامه‌ی «بازی استریند‌برگ» را بازی رفت. چند بار آن نمایشنامه را خوانده بودم. بیشتر دیالوگ‌های «آلیس» را از حفظ بودم.

-«یه سیگار دود کن!»

بعد صدایش را کلفت‌تر می‌کرد و جمله‌ی «ادگار» را در جواب خودش می‌گفت: «دیگه توتون تند رو نمی‌تونم تحمل کنم.»

– «پس ملایم‌ترهاش رو بکش.

– ملایم ترش رو دوست ندارم.

– سیگار کشیدن تنها چیزیه که تو رو شاد می‌کنه؟»

ملیح می‌گوید: چی داری با خودت می‌گی؟

ساعت، نزدیک یک و نیم است. الان دیگر باید پیدایش بشود. می‌توانم چهره‌اش را از این بالا تشخیص بدهم.

از او خواستم مرا ببرد سر تمرین‌هایشان. قبول کرد. قرار گذاشتیم. خیلی منتظر آن روز بودم. می‌خواستم موقع اجرا ببینمش. هنوز هم منتظرم.

تلفن زنگ می‌زند. ملیح گوشی را برمی‌دارد.

– خانم بیانی نبود؟

– اشتباه بود. با آقای رضایی کار داشتند.

همه چیز خوب بود تا این که خواهرم با یک ماشین تصادف کرد. در جا کشته شد. الناز هم شنید. آمد. فکر نمی‌کردم که بتواند گریه کند. سیاهی ریملش با اشک‌هایش قاطی شده بود و خطی روی صورتش نقش بسته بود. فکر می‌کردم دارد نقش بازی می‌کند. مثل «بازی استریندبرگ». هر هفته پنجشنبه‌ها می‌آمد و من می‌دیدمش. برای چهلمش نیامد. عصرش هم نیامد. برای سالگردش هم نیامد.

چند روز بعد از چهلمش وقتی از آمدنش ناامید شدم رفتم دانشگاه. اعلامیه‌ی خواهرم هم آن‌جا بود. رفتم خوابگاه. گفتند: رفته. رفتم محل تمرینش. گفتند: دیگر نمی‌آید .کس دیگری نقشش را بازی می‌کرد.

«زمستان سپری خواهد شد. بهار خواهد آمد. تابستان پژمرده خواهد شد. سال‌ها بر باد خواهند رفت. سال‌ها بر باد خواهند رفت!»

تمام وسایل خواهرم را گشتم. تمام یادداشت‌های خصوصی‌اش را. لای تمام کتاب‌هایش را. نتوانستم شماره‌ای از او پیدا کنم. همه‌ی شماره تلفن‌هایی را که جلویش اسمی ننوشته بود، امتحان کردم. آدم‌های عجیب و غریبی، گوشی را بر می‌داشتند. می‌گفتم خانم بیانی را می‌خواهم.

– بیا اینجا.

می گفتند: اشتباهه.

– با توأم.

اشتباهه. همه چی اشتباه بود. هر چی بیشتر می‌گشتم بیشتر دلم برایش تنگ می‌شد.

– بیا ببین بهم می‌یاد؟

از جلوی اتاقش رد می‌شوم. تمام لباس‌هایش را پهن کرده روی تخت‌خواب. پیراهنی آبی با شلوار جین پوشیده و جلوی آینه خودش را نگاه می‌کند.

– کجایی؟ بیا ببین این لباس‌ها بهم می‌یاد؟

یک لیوان آب می‌ریزم. یک قلپ از آن، می‌خوردم. می‌گذارم روی میز. چشمم می‌افتد به ساعت روی مچم. دقیقاً دوی بعد از ظهر است. سیگاری برمی‌دارم و به طرف بالکن می‌روم. توی محوطه کسی نیست. زنی از بلوک روبرویی خارج می‌شود. ساعتش را نگاه می‌کند. داشت به طرف مجتمع می‌آمد. کنار تلفن، بغل در می‌ایستد. سکه‌ای را می‌اندازد. مثل این که خراب است. یک مشت می‌کوبد به تلفن. برمی‌گردد همه‌جا را نگاه می‌کند. خودش است. به آپارتمان ما که نگاه می‌کند مطمئن می‌شوم. دستم را برایش تکان می‌دهم. نمی‌بیند. کجا می‌رود؟

صدایش می‌کنم. نمی‌شنود. از خانه خارج می‌شوم. منتظر آسانسور نمی‌مانم. پله‌ها را می‌دوم. نمی‌دانم چند تا را یکی می‌کنم. فقط می‌دانم از ارتفاع چند متری چند ثانیه یک بار، به جای محکمی فرود می‌آیم. به در محوطه که می‌رسم دنبالش می‌دوم. اطراف را نگاه می‌کنم. کسی نیست. یک تاکسی را می‌بینم که زنی پشتش نشسته است. تا می‌آیم صدایش کنم. می‌پیچید.

– اشتباهه.

توی کوچه می‌پیچد. مجتمع همان طور آرام است. شاید او نبود ولی آن هیکل برایم آشنا بود. محوطه بوی شکلات می‌دهد. بوی شکلات کاکائویی. می‌روم بالا. توی راهرو زنگ تلفن بلند می‌شود. می‌دوم. ملیح گوشی را برداشت.

– اشتباهه.

گوشی را می‌گذارد. خط دور لبش پررنگ‌تر شده است.


 

تاریخچه‌ای بسیار فشرده از زندگی پسا صنعتی

ترجمه‌ای برای شیدا محمدی و شعرهایش

دیوید فاستر والاسدیوید فاستر والاس (۲۱ فوریه ۱۹۶۲ – ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۸) نویسنده‌ی رمان و داستان‌های کوتاه آمریکایی در دانشگاه پومونا در کلارمونت، کالیفرنیا درس می‌داد. بیشترین شهرت والاس به خاطر رمان شوخی بی‌پایان (۱۹۹۶) بود که در سال ۲۰۰۶ توسط مجله‌ی تایم به عنوان یکی از «۱۰۰ رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تاکنون» معرفی شد. والاس در دوازده سپتامبر خود را حلق‌آویز کرد. تعدادی از آثار والاس به همین قلم و یکی از داستان‌های او با ترجمه‌ی لیلا نصیری‌ها منتشر شده است.

❋ ❋ ❋

وقتی آن‌ها را به هم معرفی کردند، مرد به امید این‌که خودش را تو دل جا کند، خوشمزگی کرد. زن قاه‌قاه خندید به امید آن‌که دوستش بدارند. بعد هر کدام با ماشین خودشان رفتند، جلوشان را نگاه می‌کردند و اخمی به چهره داشتند. مردی که آن‌ها را با هم آشنا کرده بود، هیچ‌کدام را دوست نداشت اما طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد. نگران بود که روابط خوبش با دیگران را همیشه حفظ کند. کسی نمی‌دانست، حالا البته یک نفر می‌دانست.

❋ ❋ ❋


A Radically Condensed History of Postindustrial Life

By David Foster Wallace

When they were introduced, he made a witticism, hoping to be liked. She laughed very hard, hoping to be liked. Then each drove home alone, staring straight ahead, with the very same twist to their faces.

The man who’d introduced them didn’t much like either of them, though he acted as if he did, anxious as he was to preserve good relations at all times. One never knew, after all, now did one.

Ploughshares, Spring 1998, The Literary Journal at Emerson College


 

توضیح

صبح برف بارید.

کاش می‌شد خوشحال بود. کاش می‌شد کلبه‌های برفی درست کرد یا چند آدم برفی و می‌شد آن‌ها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.

برف آرامش‌بخش است. همه‌ی خاصیتش همین است- و می‌گویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم می‌ماند. اما برف توی کفش‌ها رخنه می‌کند. ماشین‌ها را از حرکت بازمی‌دارد. قطارها را از خط خارج می‌کند و دهکده‌های دورافتاده را تنها می‌گذارد.

* Peter Bichsel


 

لعنت بر «کریستف کلفت»!

چیستا یثربینامش را کریستف کلفت گذاشته بودیم، چون هم کت و کلفت و گنده بود و هم مثل کریستف کلمب، دائم در حال کشف و برملا کردن، و آخر همین کریستف کلفتی‌اش کار دستم داد.

این پسربچه‌ی خپل با آن لب‌های آویزانش و موهایی که مثل چوب جارو، سیخ روی سرش می‌ایستاد، تازه به آپارتمان ما آمده بود و هنوز نیامده، لقب کریستف کلفتی‌اش را با افتخار پذیرفته بود و هنوز یک روز از آمدنش نگذشته بود که فهمیدیم آقای «ع»، رئیس ساختمان، که در طبقه‌ی اول می‌نشست، در انبارش شیشه‌های برزگی نگه می‌دارد و روز دوم به اطلاع ما رساند که خانم و آقای طبقه دوم که هیچ‌وقت صدای‌شان در نمی‌آمد و بچه‌ها فقط می‌دانستند که مَرده یک پا ندارد، بچه‌دار نمی‌شوند و خانمه به جای بچه، عروسکی را روی پایش می‌گذارد و در حالی که موهای عروسک را نوازش می‌کند، تلویزیون تماشا می‌کند و مرده با چوب‌دستی وحشتناک، دائم در اتاق راه می‌رود و به زمین و زمان فحش می‌دهد.

روز سوم فهمیدیم که آن دختره گیس‌قرمز قددراز طبقه‌ی سوم که دختر آن آقای دندان‌پزشک بود و همیشه خودش را برای ما می‌گرفت، شب‌ها جایش را خیس می‌کند، چون او وقتی مادرش ملحفه‌های دخترش را روی بند پهن می‌کرد، صدای‌شان را شنیده بود.

و بالاخره روز چهارم فهمیدیم که پدر دندان‌پزشکش با یکی از مریض‌هایش سر و سری دارد، آن هم با دختر زشت صورت‌جوش‌جوشی که یکی دو تا دندان‌هایش را همین آقا کشیده بود. و این‌ها را آن‌قدر درست می‌گفت که مو لای درزش نمی‌رفت، چون روز بعد فهمیدیم که آقای دندان‌پزشک قهر کرده و خانه را ترک کرده است.

روز ششم فهمیدیم که کریستف کلفت رودل کرده و حدس زدیم که آن روز از کشف جدید خبری نیست. اما دم‌دمای غروب پیش ما آمد و گفت که خانم سرایدار آخر هفته‌ها برای مردم مجتمع سبزی پاک می‌کند و این کشف باعث شد که دخترش که با ما بود، تا بناگوش قرمز شود و با سرعت بلند شود و فریادزنان بگوید: «نخیر مادر من! نه، سبزی پاک‌کن نیست و… نه…» و بعد برود. من خوشحال بودم که او هنوز به طبقه‌ی چهارم نرسیده بود…

اما فاجعه روز هفتم اتفاق افتاد، یعنی در آن جمعه‌ی نحسی که فکر می‌کردیم کریستف کلفت همراه با خانواده‌اش به مهمانی رفته. اما دم‌دمای غروب در حالی که یواشکی کشیک می‌کشید، دم راه‌پله‌ها پیدایش شد و گفت: «خبر جدید را شنیده‌اید؟» ما که از کسالت جمعه حوصله‌مان سر رفته بود، با خوشحالی منتظر حرف‌هایش ماندیم. آن وقت او خیلی ساده چند جمله‌ای را به زبان آورد و گفت: «مربوط به طبقه‌ی چهارمه…» من قلبم افتاد توی دهنم ما طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کردیم و واحد روبه‌رویمان یک جوانک سبزه‌ی مو مشکی بود که خودش را برای همه می‌گرفت. انگار شاهزاده‌ی عرب بود! چه خوش‌باور بودم که فکر می‌کردم به این زودی‌ها به طبقه‌ی چهارم نمی‌رسد. «آن پسر خوشگله‌ی طبقه‌ی چهارم باموهای سیاه…» (همه می‌دانستند پسر خوشگله کیست. چون در آن ساختمان فقط یک پسر خوشگل با موهای سیاه براق بود که آدامس می‌جوید و موهایش را یک‌وری می‌کرد و سیگار دود می‌کرد و به ما محل نمی‌گذاشت.) «آن پسر خوشگله با خانم طبقه‌ی دوم سر و سری دارد…»

ذهنم پیش زن آرایشگر طبقه‌ی دوم رفت. کثافت با آن عشوه‌های احمقانه‌اش… پدرش را درمی‌آورم. یک نامه پر از فحش نوشتم و هر چه ناسزا بلد بودم، بار آن زن آرایشگر سرخاب و سفیدآب‌مال کردم. حالا به شاهزاده‌ی عرب من نظر داشت؟ نشان می‌دادم… نامه را از زیر در به داخل خانه‌اش انداختم و از پله‌ها بالا دویدم. دلم خنک شد…

آن‌قدر ما همه‌جا این خبر را پیچاندیم که زن آرایشگر را از خانه بیرون کردند. حالا دیگر خیالم راحت شده بود. عصر که به خانه‌مان آمدم، مادرم نبود. می‌خواستم همه‌ی جریان را به او بگویم. بعد از مدت‌ها می‌خواستم با او صمیمی شوم. بک کت روی کاناپه بود. با تعجب نگاه کردم. کت مرد جوان مو سیاه در خانه‌ی ما بود… عطر عجیبش شبیه بوی نخل در خانه پیچیده بود. مادرم خانه نبود.


 

ساعت هفت و بیست و سه دقیقه بعد از ظهر

ناخن‌ها را لاک بزن. نفس بکش. آرام بده بیرون. بگذار لاک خشک شود.

ساده است. این انتظار.

ناخن‌ها که خشک شد، ظرف‌ها را بشور. آرام و با دقت. هر بشقاب، هر فنجان و هر کاسه‌ای را خشک کن. در کابینت‌ها را به آرامی ببند که سر و صدا نکند. نفس عمیق بکش. فرش را به ردیف خط راست جاروبرقی بکش. طوری گردگیری کن که مادرت به تو افتخار کند. نفس بیرون. فکر کن، فکر کن، فکر.

ببین روی پیغام‌گیر پیامی هست یا نه. چراغ قرمزش که هنوز روشن است، دست بگذار به کمر. سر بالا. چشم بدوز. به همین حالت بایست تا همه‌ی زندگی‌ات جلو چشمت بیاید و احساس کنی کمردرد گرفته‌ای. دوش بگیر. نفس بیرون.

تو آینه به خودت نگاه کن. شکمت را بده تو. تا جایی که راه دارد بادش کن. لباس بپوش. فکر کن درست از دم در که بیرون می‌روی تلفن زنگ بزند. از در بزن بیرون. تو ایستگاه اتوبوس که می‌رسی، پیغام را بازسازی کن، کلمه به کلمه. با دوستت دارم و تقه‌ای آرام تمام می‌شود.

صبر کن اتوبوس برسد. بالا و پایین خیابان را نگاه کن. امید را در چراغ راهنمایی ببین، در آژیر ماشین‌ها در چراغ روشن نبش خیابان. اتوبوس را ببین که با ترمز کش‌دار به ایستگاه می‌پیچد.

ول کن از کنار جدول بکند. بگذار بی‌تو برود. چشم تنگ کن. دستت را بیاور بالا و سایبان چشم کن. منتظر بعدی باش و بعدی و بعدی.

❋ ❋ ❋


۷:۲۳ p.m.

By Sherrie Flick

Paint your nails. Inhale. Exhale slowly. Let the paint dry.

It»s easy. This waiting.

Once the nails are dry, do the dishes. Slowly, deliberately. Dry each plate, each cup, each bowl. Close each cabinet door without letting it make a noise. Inhale.

Vacuum straight lines in the carpet. Dust with the kind of precision your mother would be proud of. Exhale.

Think, think, think.

Check the machine for messages. When the solid red light is still solid and red, put your hands on your hips. Look up. Keep looking. Stand that way until your whole life clings to itself and settles at the base of your spine.

Take a shower. Exhale.

Look at yourself in the mirror. Suck in your stomach. Stick it out as far as it will go. Get dressed.

Imagine the phone will ring the minute you make yourself rush out the door.

Rush out the door.

As you walk to the bus stop, recreate the message word for word. It ends with love and a soft click.

Wait for your bus. Look up the street and down. See hope in the stoplight, the car alarm, the corner deli»s lighted sign. Watch the bus come screaming in.

Let it leave the curb without you. Let it pull away.

Squint. Raise your hand to your eyes.

Wait for the next and the next and the next.

❋ ❋ ❋

شری فلیک نویسنده‌ی برنده‌ی جایزه‌ی فلش فیکشن (دم داستان) برای کتاب «اسمش را می‌گذارم لاس‌زدن» از انتشارات فلوم پرس است. آثارش در مجلات ادبی متعددی چاپ شده. در گلچین‌های داستان‌های خیلی کوتاه گرد‌آوری شده. ساکن پیتسبورگ پنسیلوانیاست.

Gist Street reading Series (http://www.gistsreet.org)

Sherrie Flick, 7:23 P.M, You Have Time for This, Contemporary American Short-Short Stories, edited by: Mark Budman and Tom Hazuka, Oligan Press, Portland


 

حق با کیست؟

در چمنزاری هزار جور حیوان خوش و خرم پرسه می‌زدند. ناگهان گاو نر یک گل کوچولوی زیبا دید با یک تاج سفید وسطش. به آن نگاه کرد و از دوستان دور و برش پرسید:

«شما می‌دانید اسم این گل چیست؟»

میش مع‌مع کنان گفت: «گل لاله است»

بز بع‌بع کنان گفت: «بنفشه است»

اسب شیهه‌کشان گفت: «مینای چمنزار است»

گاو نر ماغ کشید و با صدای مهیب گفت: «چه مزخرفاتی! این گل سرخ است!»

بعد همه‌ی حیوانات ساکت شدند و نظر روباهی را که اتفاقی داشت از آن‌جا رد می‌شد، پرسیدند:

روباه با حالتی مکارانه گفت:

«حق با گاو نر است! آخر او بلندتر از همه فریاد می‌کشد!»

* Rudolf Kirsten


 

افسانه‌ای برای خرسندی

درِ کوچکِ قفسی باز باقی مانده بود. پرنده با پرشی مختصر خود را به در رسانید و از آن‌جا دنیای فراخ را نخست با یک چشم آن‌گاه با چشمی دیگر نگریست. آرزوی فضاهای گسترده‌ای که بال‌هایش را برای آن‌ها ساخته بودند لرزه به اندام کوچکش انداخت. اما بعد با خود فکر کرد: «اگر بیرون بروم ممکن است درِ قفس را ببندند و من بیرون، محبوس شوم». جانور کوچک به داخل بازگشت و کمی بعد، با رضایت خاطر، بسته‌شدن مجدد درِ قفسی که آزادی‌اش را تضمین می‌کرد، نظاره کرد.

❋ ❋ ❋

مرد گناهکاری که سرشت شریرانه‌اش او را به کشتن موجودی بی‌دفاع واداشته بود، بر سنگینی چنین گناهی واقف گشت؛ پشیمان شد و به کلیسایی رفت تا طلب آمرزش کند.

گرم نیایش بود که صدای واعظی را شنید که از منبر فریاد می‌زد – خوشنود باشید که ضعفا و مسکینان وجود دارند تا شما با نیکی به آن‌ها بتوانید به ملکوت آسمان راه یابید.

مرد گناهکار با خود اندیشید – آه! ای دروغگو! همه‌ی بدبختی ما زیر سر این ضعفا و مسکینان است. اگر قربانی من آن‌قدر ضعیف نبود و از خودش دفاع می‌کرد شاید می‌توانست مانعم شود که او را نکشم، و آرامش روحم را از دست ندهم.

❋ ❋ ❋

قهرمانی جان یک پری را از خطری سهمگین نجات داد. پری حق‌شناسانه به او گفت: – هر چه می‌خواهی به من بگو تا در اختیارت بگذارم.

قهرمان، بلافاصله در پاسخ گفت: – به من شکوه و جلال بده!

پری مقداری پول به او پیشنهاد کرد: – با این پول به راحتی خواهی توانست آن را به دست بیاوری.

قهرمان تأمل کرد و آن‌گاه گفت: – پس به من عشق بده.

پری حرکت سابق را از سر گرفت: – با این پول هر قدر عشق که بخواهی به دست خواهی آورد.

قهرمان اظهار داشت: – اگر شکوه و عشق پول است، نه شکوه را می‌خواهم و نه عشق را. سعادت بی‌هیاهو و زندگی مراقبه‌گرانه برایم کافی‌ست. این را برایم تضمین کن.

پری خنده‌کنان فریاد زد: – دیوانه! این پول را بگیر چون برای مراقبه نیز به آن نیاز خواهی داشت.

* Italo Svevo