فیروزه

 
 

سر پیچ بعدی …

شیوا مقانلومرد می‌پرسد «می‌خواهی بروم شهر روزنامه بخرم؟ … می‌آیی برویم شهر روزنامه بخریم؟»

زن سرش را بلند می‌کند. اسب هم سرش را بلند می‌کند. قهوه‌ای‌اش توی چمن سبز می‌لرزد. پایین می‌اندازد. نشخوار می‌کند. می‌گوید «نه، تو برو.»

نم هاه ِ زن روی شیشهٔ سرد، تا کشیدن یک قلب تیرخوردهٔ کج عمر می‌کند. زن چشمش را تنگ می‌کند تا لکهٔ قهوه را توی قاب نگه دارد. مرد سکندری می‌خورد، ناسزایی بیرون می‌آید: «لعنتی همش لوله می‌شه.»

زن توی کتاب فنگ‌شویی خوانده که انداختن قالیچه سبز در آشپزخانه‌هایی که اجاق و یخچال‌شان روبه‌روی هم قرار دارد، ضروری است. رنگ سبز ناسازگاری طبایع متضاد را خنثی می‌کند و به خانه آرامش می‌دهد. اما اینجا، حصیری‌های سبز همیشه لوله می‌شوند.

مرد در یخچال را باز می‌کند. زن شیر آب را می‌بندد. روی قفسه‌های مشبک یخچال نم آب نشسته، یخچال عرق کرده. زن دست خیسش را دور گردنش می‌کشد. صدای قورت قورت آب پرتقال خوردن مرد همیشه بلندتر از قورت قورت آب انار خوردنش است. دستش را خشک می‌کند. می‌گوید:

«نه، تنها برو.»

جالباسی کنار در از سنگینی کاپشن خاکستری خالی می‌شود. سایه‌ای سریع از توی آینه می‌گذرد. کیف پول زن بیرون می‌آید. اسکناس‌های سبز دست به دست می‌شوند و پوست خشک‌شان صدا می‌دهد.

«دیگر چه بخرم؟»

در یک «دیگر چه … » دیگر چه می‌توان شنید؟ شاید اینها را که: ببین، دارم می‌روم. نگرانم نیستی؟ حوصله‌ام سر رفته. باید بزنم بیرون… یک سر هم می‌روم قنادی دور میدان اصلی بستنی بخورم… شاید بچه‌ها هم آنجا باشند، دوری می‌زنیم، ول می‌گردم، می‌روم به رژلب‌های غریبه نگاه کنم، از چهرهٔ آشنایت تابم بریده. تحملم کن… نه، درکم کن. چیزی بگو. بگذار راه بیفتم. راه .. راحتم بگذار.

نور از بالای پله‌ها می‌ریزد توی سرسرا. دیگر چه می‌خواهیم؟ همه را لیست کنم؟ یک بسته کبریت، یک کیلو گوجه فرنگی، سه قالب صابون، دوستم داشته باش، یک بسته پنبه، سکوت می‌کنم. ترکم کن.

دستش را توی یقه‌اش می‌برد و سینه بندش را بالا می‌کشد، گردنش را نوازش می‌کند. چرا مرد دارد ادکلن بغلیش را هم با خودش می‌برد؟ مگر قرار است عرق کند توی این هوای سرد؟ اگر قبل از رفتن ببوسدم … ؟

صدای قدم‌ها دور می‌شود. زن می‌ایستد. نور می‌رود. مرد سرش را بر می‌گرداند. زن حک شده بر پنجرهٔ پشتی، کوچک می‌شود. هر چه مرد دورتر می‌رود، اطراف قاب نگاهِ رو به عقبش را هم چیزهای دیگر پر می‌کنند. سر پیچ جاده، زن دیگر یک نقطهٔ قهوه‌ای است میان نقطه‌های رنگی دیگر.

یکی از کاغذهای A4 مرد را بیرون می‌کشد، از وسط تا می‌زند، پاره می‌کند. نگاه… خط تا… پاره… حالا A5. می‌نویسد. اولش سخت است. سعیت را بکن. همیشه اولش سخت است. راه که افتادی، دیگر خودش جلو می‌رود. نه این که حتما به جای دوری هم برسی. فقط بنویس.

«متأسفم. من تمام سعی خودم را کردم. تمام سعی‌ای را که امروز می‌توانم، گرچه تمام سعی فردایم را نمی‌دانم. حالا، همین لحظه از همین امروز، دیگر نمی‌توانم با تو ادامه بدهم. می‌خواهم یک‌نفره بروم. تو برو تا رفتن من هم سبک‌تر باشد.»

جاده خلوت است حتما، و خیابان‌ها هم؛ چون امشب بازی پایانی مسابقات فوتبال است. همهٔ دنیا پخشش می‌کنند، حتی اینجا هم مردم می‌چپند جلوی تلویزیون. بعدش یا در اسپانیا جشن می‌گیرند یا در انگلستان. به هر حال اینجا باران هم می‌بارد. نور پشت پنجره کم می‌شود. سه تا تیلهٔ آبی کف گلدان بلوری روی میز می‌چرخند. مرد حتما یقهٔ کاپشنش را بالا زده توی مه.

می‌نویسد: «برایت می‌نویسم که باید بروم. تا برنگشته‌ای باید بروم، تا هستی برنمی‌گردم. کدام‌مان ترک می‌شویم؟»

روتختی تمیز و بی‌لکه را توی هوا تاب می‌دهد. سیگار به سیگار توی جاده. یک خط دیگر. یک پُک دیگر. تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. راه طولانی را باید طوری کوتاه کرد. ماشین‌های توی جاده کم‌اند. همیشه هم همه می‌پرسند چطور شد به اینجا رسیدید؟ به اینجایی که هستید؟ جای بدی هم نیست. سکوتش جان می‌دهد برای یک سیگار دیگر. مرد سیگاری دیگر می‌گیراند. دود ِ مال زن می‌کشد طرف پنجرهٔ باز سالن. به کجا رسیده‌ایم؟ یک خط دیگر. اگر همین خط را بگیرم و بروم، و رفتنم را ادامه بدهم، و دیگر برنگردم، و فکر همهٔ لکه‌های قهوه‌ای را از سرم به در کنم… ؟

زن حلقهٔ درآمده پردهٔ حمام را جامی‌اندازد که تلفن زنگ می‌زند. با زنگ اول روی چهارپایه سکندری می‌خورد، با زنگ دوم پایین می‌آید. حلقه در می‌آید باز. مکث. اصلا ولش کن. به چهارمی که برسد خودش می‌رود روی پیغام‌گیر. می‌رود. صدای مارلبورو نشان زنکی از بلندگوی تلفن توی هوا پخش می‌شود. سرش را می‌چرخاند. زن ِ توی آینه ترسیده. جیغ جیغ آن یکی زنک مثل مرکب، تا روی تخت دو نفره پهن می‌شود. «ای بابا، باز هم که خونه نیستید. خواستم بگم شب جمعه شام پیش ما دعوت دارید. چند تا از بچه‌های قدیمی و … »

روزگاری از این صدا بدش می‌آمد. روزگاری دور، به فاصلهٔ همین چند ماه قبل، از این صدا مورمورش می‌شد. می‌دانست مرد توی دلش بی‌تاب است که با این صدا بخوابد. می‌دانست مرد جرأتش را ندارد. می‌دانست مرد چشم به راه فرصت جرأت یافتن است. حالا اما بی‌تفاوت می‌گذارد صدا کش بیاید و تمام پوست تخت را بپوشاند و لک بیندازد.

صدای زنک بوی عرق تن زناکرده می‌دهد. خودش تا قبل آن شب و آن هم‌آغوشی و آن نقاش چشم میشی گذری با انگشت‌های رنگی، نمی‌دانست که عرق تن‌ها با هم فرق می‌کند، که بویش فرق می‌کند… که عرق با عرق فرق می‌کند. توی کتاب شعری خوانده «همهٔ آمیزش‌ها به یک نوعند، و همهٔ سخنان عاشقانه به یک نوع» اما همهٔ آمیزش‌ها یک نوع نیستند واقعا. بوی تنش از آن شب عوض شده است.

مرد زن‌ها را می‌بیند که مفلوک، به راهی «بله و نه»، در حاشیهٔ میدان اصلی این پا و آن پا می کنند. همه می‌گویند رسما این کاره نیستند… از سر اجبار … همهٔ مردها خبر دارند که دور میدان اصلی چه خبرهایی است … می‌شود کنار چشم پلیس رفت کنار زن‌ها و در گوش‌شان شرایط را زمزمه کرد، می‌توان برایشان بوق زد. گرمش شده. زیپ کاپشنش را پایین می‌دهد. برو جلو. چقدر با یک غریبه دشوار و مهیج است. این مدتی را که با زن بوده، راستی از این کارها را نکرده؟ خیانت که نه … به بدنی دیگر اصابت نکرده؟ با پوستی مماس نشده؟ جلد تن دیگری را لمس نکرده؟ دلش می‌خواهد همهٔ پوست‌های همهٔ زن‌های دنیا را بغل کند. یکی لابد فرقی با بقیه خواهد داشت.

حالا عکس‌های توی مغز هردویشان چیده شده اینجا، و یک به یک، نما به نما، نگاه می‌شود. چند چهرهٔ مبهم در مغز مرد. یک چهرهٔ مشخص در ذهن زن. تردید، یقین. توی آن یکی هزار احتمال «اگر بروم، اگر بکنم…؟» ، توی این یکی یک خاطره «آن شبی که بوی عرقم عوض شد… ». تفاوت اندازه نماهای «خواهم کرد» و «کرده‌ام» به دقت سنجیده می‌شوند.

مرد قدم‌ها را تند می‌کند. می‌رود از کنار زن‌ها دو سه باری رد می‌شود. نگاه می‌کند به چهره‌های قهوه‌ای و سایه‌های سبز تندشان. فکر بودن با آن‌ها را فقط بو می‌کشد، مثل آن تک دانه سیگاری که نیم‌شب‌ها فقط بو می‌کند و نمی‌کشد. فکر بودن با همه‌شان مال اوست، حق اوست، هر وقت بخواهد عملی‌اش می‌کند؛ او همهٔ گزینه‌ها را دارد، کافی است بیاید و بخواهد و یکی را انتخاب کند. شاید روزی دیگر … شاید آخر هفته. می‌رود. پشت سر می‌گذاردشان و به حق انتخابش می‌بالد. می‌خندد، و به لیست خرید زن فکر می‌کند.

زن روی در یخچال اسفنج می‌کشد. روی تخت دراز می‌کشد. به «شب نقاش» فکر می‌کند باز. دست‌هایش را روی میله‌های بالای تخت می‌پیچاند. نقاش آمده و رفته و پوست او را عوض کرده، بی که کسی بفهمد. اسب توی چراگاه شیهه می‌کشد، حتماٌ رو به گاوهای عابر دم غروب. بلند می‌شود. دمش را تکان می‌دهد. چمدانش را باز می‌کند. این نما سه بار تکرار می‌شود. باز می‌کند … باز می‌کند … باز می‌کند. دکمه‌هایش را از نو می‌بندد. برای امشب مرد خوراک مرغ گذاشته.

اینها را توی ذهنش می‌گوید یا روی کاغذ؟

حباب‌های کف‌آب مایع ظرفشویی توی سینک می‌چرخند. ملافهٔ کهنه جرجرکنان نیم می‌شود و نمناک روی میز چوبی می‌چرخد. نه حتی یک لک. نه حتی یک رد. نه حتی یک نشانه.

«گلدان‌ها را روز در میان آب بده، لطفا. برای یک هفته غذا توی فریزر داری. شامی‌ها توی یخچالند. جوراب تمیز هم نداری.»

مرد دور میدان همین‌طور می‌چرخد و می‌چرخد. مه یک ساعت پیش، حالا شده نم باران و بوی کاه و خلوتی خیابان. اگر این سوی میدان بایستد حکما سوار ماشین‌هایی می شود که دورترش می‌کنند از جاده و پیچ جاده و درگاهی خانه و زن و اسب پشت پنجره. اما آن طرف میدان که بایستد برمی‌گردد به همهٔ این قبلی‌ها و به امنیت و به لکه‌های قهوه‌ای و به انزجار پشت پوست تنش.

کاش گفته بود برای خودش جوراب نو بخرد. A5 را چسبانده زیر سیب آهن‌ربایی روی در یخچال. دلش می‌خواهد مرد که برگشت -‌اگر برگشت‌- تنها یا با هر کس دیگر، یا هر کس دیگر را که بعداٌ آورد به این خانه، همه چیز مرتب باشد. جای مشخصی هم را برای رفتن در نظر ندارد. یکی از لکه‌های رنگی توی افق می‌تواند همان نقاشی باشد که بوی تنش را عوض کرد. یک جاده بیشتراز جلوی خانه‌شان نمی‌گذرد. همین را می‌گیرد و می‌رود تا به آن بوم رنگی برسد که پر از لکه‌های کوچک و بزرگ است.

یک لنگه کفش به پا، خم می‌شود تا بندش را ببندد.


 

کُنج‌لب‌

میلدرد و جسی را انتخاب کرده بودند تا قبل از آوردن جنازه مری آن را ببینند. میلدرد را به علت اینکه از همه بزرگتر بود انتخاب کردند و جسی هم چون از راه خیلی دوری آمده بود. بقیه بچه‌ها هم قرار شده بود تابوت را بیاورند و لباس‌هایی که به تن خواهرشان می‌کنند انتخاب کنند.

مأمور کفن و دفن که همکلاس دوره‌ٔ دبیرستان آنها بود به آرامی به داخل تالار هدایت‌شان کرد. در تابوت را که بلند می‌کرد گفت: «گمانم خوشتان بیاید!» پا پس گذاشت.

جسی دلش به حال او سوخت، مثل آن وقت‌ها که توی مدرسه سر به سرش می‌گذاشتند بود، حس ترحم به او دست می‌داد. شب قبل از آن با خواهرهایش کلی او را چزاندند.

میلدرد گفت: «تام کارت خیلی خوب است. خیلی قشنگ شده. جسی تو چه فکر می‌کنی؟»

جسی گریه می‌کرد و زیر فشار دیدن جنازهٔ مری به هق‌هق افتاد و صدای میلدرد و تام را می‌شنید که درباره مری و جنازه‌ٔ او چنان حرف می‌زنند که انگار بادکنک جشن روز استقلال است و می‌خواهند آن را هوا کنند.

میلدرد جسی را بغل کرد و دلداری‌اش داد: «جسی! جسی! عزیزم یادمان رفته بود که تو سال آخر عمر مری را اینجا نبودی. اگر اینجا بودی می‌فهمیدی چه می‌کشید! هیچ‌کدام از ما نمی‌خواستیم مری بمیرد اما دلمان هم نمی‌خواست درد بکشد.»

جسی رو به تام کرد و هق‌هق کنان گفت: «حالا لازم بود آن لبخند خنک را بگذاری؟ لازم نکرده آن لبخند را داشته باشد.»

صورت تام در هم رفت و پرسید: «دوست نداری ؟» چشمهایش توی صورت میلدرد دنبال تأیید می‌گشت.

میلدرد گفت: «جسی دوست ندارد. خوب گمانم عوض کنی بهتر باشد.»

جسی گفت: «عوض کنی یعنی چه؟ مگر می‌شود ؟»

تام دست دراز کرد و با انگشت کوچک دست راست خود یک گوشهٔ لب مری را پایین کشید. لب زیر دست او مثل گل رس نرم واداد. تام دوباره دست دراز کرد و کنج دیگر را پایین کشید. عقب رفت و پرسید: چطور است؟ بهتر شد؟»

میلدرد به جسی نگاه کرد. تام انگشت کوچک خود را جلوی صورت او گرفت و گفت: «جسی ما با این دهان هر کاری دلت بخواهد می‌کنیم. تو فقط بگو چه شکلی می‌خواهی.»

جسی نتوانست خودش را نگه دارد. فرار کرد و از پارکینگ سر خیابان رد شد و به زمین بازی دبیرستان رفت.

میلدرد او را آنجا پیدا کرد که روی علف زانوها را بغل کرده بود. کنارش نشست و دلجویانه گفت: «بس کن بچه! فکر نمی‌کنی که باید عاقلانه‌تر رفتار کنی. بچه که نیستی!»

جسی سر برگرداند و به میلدرد چشم دوخت دلش می‌خواست به میلدرد بگوید چه فکری در سر دارد. می‌خواست بگوید چقدر مری و میلدرد با هم اخت بودند و همیشه او را ندیده می‌گرفتند. حتی سر مرگ مری هم او را از قلم انداخته بودند.

با خودش گفت: «بچه که نیستم؟» مشکل اصلی همین جا بود. هیچ‌کدام از آنها آنقدر بزرگ نشده بودند که مردنشان قابل هضم باشد.

میلدرد لبخندزنان سرش را به سمت او برگرداند. انگار می‌خواست بگوید حالت سرجایش است؟ حاضری برویم.

جسی لبخندی زد. میلدرد سرش را تکان داد با هر حرکت لبخنداش کش می‌آمد. بعد انگشت کوچک خود را دراز کرد و منتظر ماند.

جسی خندید و به آرامی تابی به خود داد و آنقدر خندید که اشکش به پهنای صورتش ریخت. سر خم کرد و میلدرد با انگشت کنج لب جسی را پایین کشید. جسی هم با انگشت کنج لب میلدرد را پایین آورد. بالا، پایین، بالا، پایین بعد خنده‌کنان روی چمن غلت زدند تا آنکه بلند شدند بروند و به تام بگویند که مری صورتش عیبی ندارد.

* Sheila Barry


 

فرشتهٔ گچی

محسن فرجیدست انداخت گردنِ صندلی کنارش، گردن کج کرد، از شیشه‌ٔ پشت ماشین به مسیری که رفته بودند نگاه کرد، دنده‌عقب گرفت. بریده بریده گفت آهان. خودشه.

عقب‌تر که رفت دختری که در قاب شیشه‌ٔ پشت ماشین می‌دید نزدیک‌تر شد.

پاترول سفید قدیمی، دختر را پوشاند.

دختر به تردید توی ماشین را نگاه کرد: مشتری‌اید؟

پیرمرد خم شد درِ پشتی ماشین را باز کرد.

دختر روسری آبی فیروزه‌ای‌ا‌ش را روی سر جابه‌جا کرد. نگاه به ماشین‌های پشتی و آدم‌های‌شان انداخت که نگاهش می‌کردند. در را بست و همه‌ٔ نفسش را بیرون داد.

پیرمرد گفت علیک سلام. خوش اومدی.

دختر گفت دو نفرید؟

پیرمرد در آینهٔ جلو ماشین، دستی به سبیل سفید بلندش کشید. بلند خندید، با دست به پسری که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد: نه، یک نفره!

پسر برگشت سمت دختر، به موی لخت تیره‌اش، به ابروهای تتو کرده‌اش نگاه کرد.

دوباره گردن چرخاند به سمت جلو و به ظهر خیابان نگاه کرد.

احساس کرد عطر ادوکلن دختر آشناست. کجا این بو را شنیده بود؟ ادوکلن Dune.عطر کاج‌های باران خورده

دختر گفت خب؟

و کیفش را که روی پاهاش جابه‌جا کرد .عطر ادوکلن بیشتر توی پاترول پیچید.

پیرمرد از آینهٔ جلو به دختر نگاه کرد: اسمت چیه دخترجون؟

دختر گفت فرض کن فرشته. جا دارید یا با جا می‌خواید؟

پیرمرد از آینه جلو به دختر نگاه کرد: مظنه چنده؟ من که خیلی ساله به کل بی‌خبرم.

و شانه‌های درشتش در جین رنگ و رو رفته از خنده به لرزه افتاد.

دختر گفت شما راننده‌ٔ این آقا هستید؟

لحنش گزنده بود. وقتی گفت «این آقا» با دست به پسر اشاره کرد.

خنده‌ٔ پیرمرد قطع نشد، آرام‌تر شد. از جیب پیراهنش بستهٔ سیگار را بیرون آورد. گرفت طرف دختر. دختر گفت نمی‌کشم.

پیرمرد گفت باریکلا به تو. اصلاً؟

و پاکت را برد طرف دهانش، یک نخ با لب‌ها بیرون کشید.

دختر گفت چی بشه. تک و توک. خیلی روی فرم باشم.

پسر گردن و کمر خم کرد سمت دختر: این آقا راننده‌ٔ من نیستند، دایی‌م هستند.امروز هم جشن تولد منه.

دختر پشت انگشت‌هاش را کشید روی شیشه‌ٔ ماشین: چه ربطی داره؟

پیرمرد دود را از لای سبیل زردش داد بیرون. دود از پنجره‌ٔ پاترول سُر خورد رفت.

گفت ربطش اینه که این ماجرا هدیه‌ٔ تولد منه به خواهرزاده‌ام.

دختر سوت بلندی زد. توی آینه جلو به پیرمرد نگاه کرد: آهان…! شماها خیلی باحالید. نگفتید جا دارید یا نه.

پیرمرد گفت نه.

❋ ❋ ❋

فیلتر سیگارش را باد برد.

پاترول پیچید توی کوچه. یاکریمی از زمین پرید.

دختر گفت همین‌جا نگه دارید.

پسر گفت دایی جون شما چه کار می‌کنید؟

پیرمرد دست‌هاش را قلاب کرد پشت سرش: من یه چرت می‌زنم تا شما بیاید.

پسر نگاهی به ساختمان انداخت، به آجرهای قزاقی رنگ پریده‌اش و پنجره‌ٔ قدی بزرگی که از بالای در شروع می‌شد، تا طبقه‌ٔ آخر می‌رفت.

دختر اشاره کرد که دنبالش بیاید. پله‌ها کهربایی و پهن بودند، با رگه‌های خاکستری.

پسر به سبز مغز پسته‌ای دیوارها نگاه کرد که تا سینه‌ٔ دیوار پررنگ بود، بعد کم‌رنگ می‌شد.

توی هر پاگرد، از شیشه‌ٔ بزرگ مشجر، نوری نرم می‌ریخت داخل. گوشه‌ٔ پاگرد گلدان‌های بزرگ شمعدانی بود، با برگ‌های کم جان و پلاسیده.

از کنار بوی غذا و کفش‌های پشت درها گذشتند.

به طبقه‌ٔ آخر که رسیدند دختر دست گذاشت روی سینه‌اش. نفس نفس زد:شصت و سه تا پله است. بیا تو.

کلید را در قفل در چرخاند. در کِرِم رنگ بود.

دختر تند در را بست . گفت کفش‌هات را همین جا درآر. دنبالم بیا.

پا به راهرو کم نوری گذاشتند که پر از همان عطر کاج باران خورده بود.

پسر که دنبال دختر می‌رفت قبل از این که بفهمد چه شده است چیزی محکم به پیشانی‌اش خورد. افتاد.

دختر از صدا برگشت. بلند خندید.

خم شد، دست پسر را از روی پیشانی‌اش کنار زد: چیزیت که نشد؟

پسر با دست جای ضربه را مالش داد، با سر اشاره کرد که نه.

دختر به دیوار اشاره کرد: خیلی‌ها به این می‌خورن. نمی‌دونم معمار کم‌عقل چه فکری کرده بوده این رو چسبونده این جا. هر کی یه خرده قدش بلند باشه، سرش می‌خوره به این.

دست دختر، فرشته‌ای گچی را نشان می‌داد که از دیوار بیرون آمده بود و یک بالش هم شکسته بود.

از راهرو گذشتند، وارد هال شدند.

وسط هال، میز چوبی گردی بود که روش ظرف درِ شیشه‌ای کیک بود. توی ظرف، کیک قهوه‌ای سوخته‌ای بود که برش خورده بود.

سمت چپ، دو در کنار هم بود. لای یکی از درها باز بود. پسر یک لحظه دید که جوانی روی یک تخت نشسته، به او نگاه می‌کند.و پشتش مورمور شد. از جلو در گذشت و کنار در دوم ایستاد تا توی دید نباشد.

با اشاره‌ٔ دست، در را به دختر نشان داد.

دختر سر تکان داد: مهم نیست. کاری نداره.

دری را که بسته بود باز کرد.عطری شیرین بیرون زد. آفتاب و صدای یا‌کریم‌ها از لای حصیر پنجره، افتاده بود توی اتاق.

پسر رفت تو. سر چرخاند و به تیله‌های رنگی نگاه کرد که توی کاسه‌ٔ چوبی کوچکی روی میز توالت بود. روی دیوار عکس‌های سیاه و سفید کوچکی بود و تابلوی بزرگی از یک کشتی در دریایی طوفانی. رنگ روغن بود.

دختر گفت چند لحظه صبر کن، الان بر می‌گردم.

پسر نشست لبه‌ٔ تخت.

جای ضربه را با کف دست مالاند.

دختر گفت خیلی محکم خورد؟

نگاه کرد به کشتی در امواج تاریک و طوفانی. نگاه کرد به لبه‌ٔ گلدوزی شده‌ی روتختی، رژگونه‌ها و پن‌کیک‌های روی میز توالت، آدم‌های قدیمی توی قاب عکس‌ها، آویز اسفند روی دیوار.

گفت حتماً خیلی‌ها وقتی کارشون تموم شده، پرسیدند چرا؟

دختر سر تکان داد. دست برد توی موهای تیره‌اش: تو هم می‌خوای بپرسی؟

بعد بی‌حوصله گفت اذیت‌مون نکن.

پسر گفت من کاری باهات ندارم. برام از خودت بگو.

دختر لب تخت کنار پسر نشست: جداً نمی‌خوای؟

و نفسش را ریخت روی صورت پسر.

پسر گفت نه. این دایی ما ساده‌ست. فکر می‌کنه من اولین تجربمه.

دختر گفت خب یعنی الان می‌خوای چه کار کنی؟

پسر گفت هیچی.

دختر خم شد از توی کشوی میز توالت آدامس در آورد.

پسر گفت مرسی. حال بگو.

دختر شروع کرد به جویدن آدامس: خوشم اومد، دله نیستی.

پسر رفت کنار پنجره: منم مثل بقیه‌م ولی همین امروز صبح با دوست دخترم بودم.

دختر گفت حصیر رو کنار نزنی ،دید داره.

پسر برگشت سر جایش. دست‌ها را کرد توی جیب‌های تنگ شلوارش. زل زد به دختر.

دختر گفت جداً دوست داری برات تعریف کنم.؟

جوابی نشنید و گفت شهر ما از این جا خیلی دوره. برادر من قهرمان کایت سواری بود. عشقش این بود که مدام با کایت بپّره. وقتی جنگ شد مامان بابا بهش گفتند دیگه نپر، خطر داره. گوش نکرد یه بار که هواپیماهای دشمن اومده بودند نمی‌دونم هول کرده بود یا چی شده بود، با کایت سقوط کرد. کمرش از چند جا شکست. قطع نخاع شد. من تو بیمارستان پیش داداشم بودم که مامان بابا…

پسر پرسید توی بمباران؟

دختر به انگشت‌های لرزانش نگاه کرد: بابا آره . مامان از ترس سکته کرد. بعد ما خونه زندگی‌مون رو ول کردیم اومدیم این‌جا. خونه زندگی هم که نمونده بود. داداشم رو با یه زحمت آوردم این جا. گفتند اگه ببریدش خارج شاید خوب بشه. هر چی پول در می‌آوردم جمع می‌کردم. ولی نشد. گرونی شد. پول‌مون فقط اندازه بلیط هواپیما بود.

پسر گفت برادرت همینه؟

و با دست به دیواری اشاره کرد که پشت آن، پسر روی تخت نشسته بود.

دختر گفت آره. الان چند ساله همین طور مونده.

پسر به مچ دستش نگاه کرد: عجب!

دختر گفت دیرت نشه. دایی‌ت منتظره.

پسر گفت آره.

پول را گذاشت لب میز توالت.

در را باز کرد. برگشت به دختر نگاه کرد.

دختر گفت مرسی. مواظب باش موقع رفتن سرت نخوره به فرشته گچی‌یه.


 

کی، کی را می‌شناسد؟

سرباز «لاسیوتا»
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدان‌ها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکی‌رنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه به دست، در تف آفتاب سوزان تابستان، بر سکویی سنگی ایستاده بود. دست‌ها و صورتش را به رنگ برنز درآورده بود. هیچ یک از عضلاتش کمترین تکانی نمی‌خورد، حتی پلک هم نمی‌زد. پایین پایش روی مقوایی که به سکو تکیه‌اش داده بودند، این عبارت نوشته بود:

طرح از سید محسن امامیان«مرد مجسمه‌ای!
این‌جانب شارل لویی فرانشار، سرباز… فلان هنگ ارتش فرانسه در حین برگزاری مراسم تدفینی در ناحیه وردن نیروی فوق‌العاده‌ای را ناگهان در خود دیدم؛ من توانستم بی‌حرکت بایستم و مدت مدیدی عین یک مجسمه برجا بمانم. این نیروی خاص من مورد بررسی اساتید متعدد قرار گرفته و بیماری وصف‌ناپذیری نامیده شده. لطفاً از بذل اندکی پول خُرد به سرپرست بیکار خانواده‌ای عیالوار دریغ نفرمایید.»

در ظرف کنار مقوا سکه‌ای انداختیم، سر تکان دادیم و راه خود را در پیش گرفتیم. با خود فکر کردیم که تاریخ را به دست او و امثال او ساخته‌اند. همان کسی که به تصمیم‌های سرنوشت‌ساز اسکندرها، قیصرها و ناپلئون‌ها که شرح آن را در کتاب‌های درسی می‌خوانیم، جامهٔ عمل پوشانده. نگاه کنید! خودِ خودش است، پلک‌هایش کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد.

او یکی از کمانداران کورش است؛ ارابه‌ران جنگی کمبوجیه که ماسه‌های صحرا با همهٔ تقلایش نتوانست او را در خود مدفون کند. او سرباز سپاه قیصر است. نیزه‌دار قشون چنگیزخان. جانباز اردوی لویی چهاردهم، نارنجک‌پران ارتش ناپلئون. او چنان نیرویی در خود سراغ دارد (نیرویی نه آن‌قدرها هم خارق‌العاده) که وقتی همهٔ ابزارهای قابل تصور انهدام و نابودی را روی سرش آزمایش کردند، خم به ابرو نیاورد و هیچ اظهار وجودی نکند. هنگامی که او را به هم‌آوردی با مرگ اعزام می‌کنند (به گفتهٔ خودش) می‌تواند عین سنگ ساکت و بی‌احساس بماند.

ساکت و بی‌حرکت با تنی زخم و زیلی از نیش نیزه‌های سده‌های مختلف. از ضربت سنگ و برنج و آهن. نشخوار ارابه‌های جنگی کرزوس و ژنرال لودن دروف. لگدمال فیل‌های هانیبال و سواران آتیلا. زخمی ترکش‌هایی که چندین قرن با گلوله‌ها از دهانه توپ‌های همواره رو به تجهیز بیرون می‌جهند و حتی زخمی از سنگ‌های پران از کاسه منجنیق‌ها، سوراخ‌سوراخ از فشنگ درشت تفنگ‌ها. گلوله‌ای به درشتی تخم کبوتر یا به ریزی زنبور عسل. از هر زبانی و به هر زبانی فرمان می‌برد. همیشه آ‌ماده به خدمت است، ولی هیچ‌وقت نمی‌داند در راه چه هدفی و برای چه فرماندهی. زمین‌هایی که فتح کرده، هرگز به تصرف خودش درنیاورده؛ درست همچون بنّایی که هرگز در خانه‌ای که خودش ساخته، نمی‌نشیند. کاش دست‌کم کشوری که با جان و دل از آن دفاع می‌کرد، یک وجبش مال او بود. حتی ساز و برگ و اسلحه و ادواتش نیز مال خودش نیست، اما همچنان ایستاده. بر سرش باران مرگ می‌بارد از هواپیماها، سنگ و قیر سوزان از در و دیوار شهرها. زیر پایش مین است و تله. دور و برش طاعون و گازهای سمی، طعمهٔ گوشتی زوبین‌ها و نیزه‌ها. سیبل تیر و کمان‌ها، خوراک تانک‌ها و گازکش‌ها. دشمنش پیش‌رو و فرماندهش در پس. چه دست‌های بسیاری که کلاه او را ساخته‌اند، سلاحش را روبه‌راه کرده و کفشش را دوخته‌اند. چه جیب‌های بسیاری که به یمن وجود او پر می‌شوند. چه غریوهای بسیار که به تمام زبان‌های دنیا او را تهییج و تشجیع می‌کنند. هیچ خدایی نیست که او را مشمول برکتش نکرده باشد ولی او دچار جذام وحشتناک صبر و تحمل؛ و خوره و بیماری شفاناپذیر بی‌احساسی است. در آن حال با خود اندیشیدیم، آن مراسم تدفینی که چنین بیماری وحشتناک و خارق‌العاده و تا بدین حد واگیری را در او به‌وجود آورده، چیست؟ و در کجا بوده است؟ و از خود پرسیدیم، با همه این تفاسیر آیا این بیماری علاج‌پذیر نیست؟

❋ ❋ ❋

کی، کی را می‌شناسد؟
آقای کوینر از دو زن دربارهٔ شوهرشان سؤال کرد. اولی این‌طور گفت: «من بیست سال با او زندگی می‌کردم. ما در یک اتاق روی یک تخت می‌خوابیدیم. با هم غذا می‌خوردیم. او از سیر تا پیازِ کار و تجارت خود را برای من تعریف می‌کرد. من با والدین او آشنا شدم و با تمام دوستانش رفت و آمد داشتم. از تمام بیماری‌هایش بیش از آنچه خودش بداند، اطلاع داشتم. من او را بهتر از همهٔ کسانی که او را می‌شناسند، می‌شناسم.»

آقای کوینر پرسید: «پس او را می‌شناسی؟»
«آره می‌شناسم.»

طرح از سید محسن امامیان

آقای کوینر از زن دیگری درباره شوهرش پرسید. وی این‌گونه جواب داد: «همسرم اغلب مدت مدیدی به خانه نمی‌آمد و من هیچ‌وقت نمی‌دانستم آیا بالاخره برمی‌گردد یا نه. یک سال می‌شود که دیگر نیامده. نمی‌دانم آیا دوباره خواهد آمد یا نه. نمی‌دانم پدر و مادردار است یا اینکه بی‌بته است و در کوچه‌پس‌کوچه‌های بندر بزرگ شده. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، خانهٔ خوبی است. کسی نمی‌داند آیا از یک نجیب‌خانه سراغ من می‌آید یا نه. هیچ چیز تعریف نمی‌کند. با من فقط از مسائل مربوط به من حرف می‌زند. این چیزها را خوب می‌شناسد. می‌دانم چه می‌گوید، اما آیا واقعا می‌دانم؟ وقتی می‌آید گاهی گرسنه است و گاهی هم سیر. اما وقتی هم گرسنه باشد، همیشه چیزی نمی‌خورد و وقتی سیر است، از خوردن امتناع نمی‌کند. یک بار زخمی به خانه آمد. من زخمش را بستم. یک‌بار پاتیل آمد. همه را از خانهٔ من بیرون کرد. وقتی من «آقا تاریکه» صدایش می‌کنم، می‌خندد و می‌گوید:

«آنچه از دست رفته، تیره و تار است و آنچه وجود دارد، روشن. اما گاهی از این اصطلاح دلخور می‌شود. نمی‌دانم که او را دوست دارم یا نه. من…» آقای کوینر با عجله گفت: «ادامه نده. می‌بینم که او را می‌شناسی. هیچ کس نمی‌تواند دیگری را آن‌طور بشناسد که تو او را می‌شناسی.»

* Bertolt Brecht


 

تابوکی تریستانوی خود را روایت می‌کند

من زخم و چاقو هستم!
من نفس و شقیقه هستم!
من اعضا و جوارح و چرخ،
و قربانی و جلاد هستم!
از هوتونتیمورومنوس
(گل‌های شرّ شارل بودلر)

آنتونیو تابوکی Antonio Tabucchi رمان اخیرش را به همراه دو دوست میهمان معرفی می‌کند: داویده بناتیDavide Benati نقاش و برنارد کامنت Bernard Comment، نویسنده سوئیسی و مترجم فرانسوی «تریستانو می‌میرد» Tristano Muore. (18 اکتبر ۲۰۰۴)

برنارد کامنت: تابوکی در فرانسه مترجم ندارد. مستقیماً به فرانسوی می‌نویسد و متن متعاقباً به ایتالیایی برگردانده می‌شود؛ همان‌طور که در مورد رکوئیم Requiem که به زبان پرتقالی نوشته شده بود روی داد. جریان این کتاب را به طور مختصر طرح می‌ریزیم: عنوانِ «تریستانو می‌میرد». چرا «تریستانو» و چرا زمان حال فعل مردن؟

آنتونیو تابوکی: تریستانو (خوشحالم که نام ایتالیایی در نسخه‌ٔ فرانسوی هم حفظ شده است، همان‌طور که مایلم در زبان‌های دیگری که کتاب به آن‌ها ترجمه می‌شود هم حفظ شود) نه در افسانه‌های قرون وسطی ریشه دارد و نه نامی واگنری است. تکریمی است به لئوپاردی، تریستانوی آثار موجز اخلاقی است Operette Morali، سیمای کسی است که با شکاکیت، بدبینی و تلخی بی‌حد و حصری به جهان می‌نگرد. بنابراین شخصیتی لئوپاردی‌وار است که بسیار شیفته‌اش هستم. این نام از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

فعل «می‌میرد»، در واقع زمان حالی اندکی غریب، انعطاف‌پذیر و انبساط‌یافته است. زمان حالی است که یک ماه تمام به درازا می‌کشد، همان زمان احتضار تریستانو. به دنبال طریقه‌ای بودم که در آن زمان مرگ فقط همان لحظهٔ وصف‌ناپذیری نباشد که در آن تنفس متوقف و جسد ترک گفته می‌شود و ما در جایی دیگر خواهیم بود، اگر جایی دیگر یا زمانی دیگر برای ما وجود داشته باشد. در جستجوی فعلی بودم که نشان دهد که تریستانو در هر صفحه از این کتاب می‌میرد. و به این ترتیب این زمان حال را یافتم که نوعی زمان گذشتهٔ دور است، اما همچنین یک «مرده است» و یک «مدام در حال مردن است». نوعی زمان حال که تداوم می‌یابد و نوعی انعطاف‌پذیری که بسط می‌یابد. سپس این انعطاف‌پذیری تا نهایی‌ترین حد کشش گسترش پیدا می‌کند و در آخرین صفحه تریستانو واقعاً می‌میرد.

برنارد کامنت: اما تریستانو می‌داند که خواهد مرد؟ ادراک یا آگاهی‌ای دارد که در پایان ماه آگوست این اتفاق خواهد افتاد؟ می‌تواند بر این زمان آخر و ماه آخر فائق بیاید؟

آنتونیو تابوکی: بله، طوری که انگار بر مستأجرنشینی خود تملک داشته باشد، می‌داند که موعدش به‌سر رسیده است. در پایان آگوست از زندگی رخت خواهد بست، مهلت هستی او به انقضا خواهد رسید. اما طوری که انگار آگاهی داشته باشد که تا پایان آگوست پیمان با زندگی همچنان ارزش دارد، به خاطر آن چیزی که هستی‌اش در چنان شرایطی می‌تواند باشد، پس، از آن زندگی باقیمانده جهت آن چیزی که در آن زندگی می‌تواند مؤثر باشد، به عبارتی نفس بهره می‌جوید. تریستانو نفس می‌کشد و بنابراین سخن می‌گوید. صدا نفس است، بر فراز آن تنظیم شده است، موجودی زنده است زیرا موردی بیولوژیکی است و تا هر زمان که بتواند نفس بکشد صحبت می‌کند و مستقیماً تفوق صدایش را بر آنچه که نویسنده بعداً با کلمات او خواهد ساخت تأیید می‌کند. بنابراین نوعی پیکار میان صدا، یا امر شفاهی، و نوشتار شکل می‌گیرد. و این بارها به وضوح نشان داده می‌شود چون ما نمی‌دانیم که به این امر آگاه است و این که وضعیت تفوق صدا را نسبت به نوشتار تأیید می‌کند، حتی اگر بعداً به طرزی تناقض‌آمیز دومی برنده می‌شود زیرا بدون آن تریستانو وجود نخواهد داشت و بدون نوشتار حتی فرهنگ ما هم وجود نخواهد داشت. اما در آغاز، صدا است. «در آغاز کلمه بود» و کل فرهنگ غرب به لطف صدا زاده می‌شود. اسطوره یونانی کهن‌تر، آن کیش اورفئوسی است که نشان می‌دهد چگونه صدا چنان قدرتی را داراست که نوشتار فاقد آن است و از کیفیات و امتیازاتی برخوردار است که نوشتار به آن‌ها راه ندارد. به‌طور خلاصه این اسطوره از کسی سخن می‌گوید که، تنها با قدرت صدا، بر هیولاهای اَده پیروز می‌شود، به دوزخ وارد می‌شود، اوریدیس را نجات می‌دهد و خلاصه توانایی بیدار کردن مردگان را کسب می‌کند. صدا برانگیختن است، برون‌فراخواندن به معنای به‌بیرون فراخواندن است و با صدا فرا خوانده می‌شود. و این وضعیت برجا می‌ماند؛ اگر رئیس یک دولت یا پاپ بخواهند بیانی صادر کنند sms نمی‌فرستند. اسقف زمانی که مراسمی را به‌جا می‌آورد سخن می‌گوید، یک مدیوم زمانی که بخواهد شبح یا مرده‌ای را احضار کند از کلمات استفاده می‌کند. بنابراین صدا دارای کیفیتی برتر نسبت به نوشتار است. و تریستانو این را تأیید می‌کند؛ از طریق کل نفس کشیدن رنج‌آورش.

برنارد کامنت: تریستانو، این مرد پیر دراز کشیده در بستر، برای روایت کردن، یا روایت نکردن زندگی‌اش، به اندازه یک ماه وقت دارد. در جای به‌خصوصی از روزی سخن می‌گوید که «حال و هوای» سپتامبر را دارد، طوری که انگار از گذراندن ماه آگوست هراس داشته باشد. دورهٔ محدودی برای رسیدن به پایان به او داده شده است؟

آنتونیو تابوکی: شاعری می‌گوید «زردی کنونی برگ‌ها». اگر بخواهیم بگوییم، تعلق داشتن نمادین به گردش فصل‌هاست. تریستانو هر چند در احتضار، هر چند تحلیل‌رفته توسط سرطان، ولی این آرزوی زیستن را در تن قربانی‌شده‌اش توسط بیماری حفظ می‌کند. تن، بدن… این تابستان شعری از ویسلاوا شیمبوریسکا می‌خواندم که در آن از بدن سخن می‌گوید: «بدن همیشه اینجاست، روح پرسه می‌زند؛ گاهی اوقات هست و گاهی اوقات نیست، اما بدن لجوج است، از تولد تا هنگام مرگ همراه ماست.» شاعر می‌گوید: «بسی شکننده است، لایهٔ نازکی از پوست و بعد بلافاصله خون، و چقدر دردآور است وقتی کسی آن را شکنجه می‌دهد، وقتی آن را لمس می‌کنیم، وقتی یک بیماری به ما هجوم می‌آورد. زیارتگاه است.» و تریستانو این را می‌داند. زندگی اوست و تا زمانی که آن را دارد، حتی اگر به طرزی رنج‌آور تحلیل رفته باشد، آن را تا آنجایی تأیید می‌کند که بارها امیال تن را که در جوانی به او دست می‌داد، احساس می‌کند. زیرا میل برجا می‌ماند، آخرین چیزی است که می‌میرد. سپس پاییز و زمستان فرا می‌رسد. و او بر آن است تا عزیمت کند.

برنارد کامنت: اما این هر ماه آگوستی نیست، آخرین ماه آگوست قرن و هزاره است. قصد داری بگویی که به همراه تریستانو چیزی مهم‌تر و کلی‌تر محو می‌شود؟

آنتونیو تابوکی: تریستانو نوعی اعتراف‌نامه می‌سازد. این یک غیبت است، اما رهایی هم هست. زمانی که این اعتراف طولانی را که در آن همهٔ زندگی آشفته‌اش را روایت می‌کند انجام می‌دهد، عملاً به نویسنده می‌گوید: «مونتاژ را تو انجام بده، من حلقهٔ فیلم را به تو وامی‌گذارم.» اما همچنین طریقه‌ای است برای درک شدن، یا خود را درک کردن، درک کردن مفهوم زندگی خود، اما در عین حال خواستی اعتراف‌گونه، رهایی‌بخش و پیوند دهنده است. گاهی اوقات نوعی «اعتراف بر خلاف» قرون وسطایی است: بسیاری از ما چیزی برای برجا گذاشتن نداشتیم مگر جراحاتمان و این‌ها اعترافاتی بر خلاف سنت قرون وسطایی ما هستند که در میدان‌ها یا میدان جلوی کلیساها توسط شاعران و دانش‌آموختگان در طی کارناوال انجام می‌شدند. تریستانو تا حدی این کار را می‌کند.

برنارد کامنت: وقتی برای اولین‌بار تریستانو را خواندم به رکوئیم فکر کردم که در ماه آگوست در لیسبون و کلاً هنگام روز و در فضای باز روی می‌دهد. برعکس تریستانو همیشه در تاریکی است، تقریباً مبتلا به هراس و ترس از روشنایی روز است و پنجره، تنها پس از مرگ او گشوده می‌شود. چرا این ترس از گرمای زیاد در این کتاب‌هایی که رابطه‌ای مستقیم با مرگ دارند وجود دارد؟

آنتونیو تابوکی: من گرما را دوست دارم، مردی جنوبی هستم و تابستان را بر زمستان ترجیح می‌دهم. رکوئیم کتابی پر از اشباح است که در آن حضور پس از مرگ قابل ملاحظه است. تریستانو زندگی بسیار آرامی داشته و عاشق شده است. زن‌های گذشتهٔ او، که شاید دیگر موفق نمی‌شود آن‌ها را به خاطر بیاورد چون همه‌چیز در خاطره‌اش منجمد شده است، حالا یکی شده‌اند اما او به آن‌ها با احساسات و واقعیت تن عشق ورزیده است، پس یک نوع وفور حسیت وجود دارد. فکر می‌کردم که برای ما لاتینی‌ها اشباح شبانه‌اند در حالی که در یونان باستان در میانهٔ روز ظاهر می‌شوند و به‌همراه شبح نیروی حسیت هم وجود دارد: اجنه و پری دقیقاً در میانهٔ روز بر روی سواحل یونان می‌دوند. پس احتمالاً در دو کتاب دو بیان متفاوت وجود دارد، اما ناآگاهانه بوده است. خارج از اتاق تریستانو نفس‌زدن تابستان، گرما، سیرسیرک‌ها و روشنایی خیره‌کننده احساس می‌شود اما در عین حال این امر هم واقعی است که هر جا کرم‌ها بهتر رشد کنند آنجا سراسر مملو از فرهنگ خواهد بود.

برنارد کامنت: بنابراین گرما زندگی است؟

آنتونیو تابوکی: بله، و از طرفی دیگر بدون میکروب، گرمایی وجود نخواهد داشت. در یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های قرن بیستم «وجدان زنو»، در صفحهٔ پایانی، زنو کوزینی روان‌پریش و نازک‌طبع که از بیماری‌ها هراس دارد، در لحظهٔ به‌خصوصی جهان را خالی از میکروب و پاکیزه تصور می‌کند. اما جهان فاقد میکروب فاقد حیات است، روزِ پس از بمب اتم است، زیرا زندگی ما میکروب‌وار تکثیر می‌شود؛ مهم این است که سعی کرد تا ارجحیت پیدا نکند، اما ما بدون پلانکتون‌ها وجود نخواهیم داشت.

داویده بناتی: من یک نقاش هستم و به یاد دارم که دوستی با تابوکی در سال ۸۴ در دورهٔ شب‌های هند شکل گرفت. در آن کتاب، تصویری بسیار قوی مرا به او پیوند می‌دهد به این دلیل که آن را قسمت کرده‌ام، زیسته‌ام و به طرزی باورنکردنی جاذبهٔ نوشتاری که تصاویر را برمی‌انگیزد احساس کرده‌ام. تا آنجا که به تریستانو مربوط می‌شود گذشتهٔ کوچکی هست که ما را به هم مرتبط می‌سازد. چند سال پیش، دقیقاً در مانتووا، در کازا دل مانتنگا بودیم و از کتاب «مدام دارد دیرتر می‌شود» که آنتونیو آن را به من تقدیم کرده بود صحبت می‌کردیم و به یاد دارم که، از آنجا که کلمات مناسبی نداشتم، ناگزیر شدم با تصاویر پاسخ دهم. موقع صحبت از آن کتاب، با ۱۷ نامه که آخرین نامه بیشتر خط سیر همهٔ آن‌ها را نشان می‌دهد، با برانگیختگی‌ای در قالب نقاشی پاسخ دادم. به عنوان مثال نخستین نامه، آبرنگ شفاف و فوق‌العاده‌ای بود، ظاهراً تکنیکی بسیار ساده دارد چون سریع و شفاف است، اما در واقع وحشی است و اگر خطایی بکنی دیگر نخواهی توانست آن را اصلاح کنی. به همین ترتیب نامه‌ای دیگر، هذیانی نوشتاری را بازگو می‌کند و مرا به یاد یکی از تابلوهای پولاک با چکه‌های رنگ می‌اندازد. بسیار به تریستانو فکر کرده‌ام و باید بگویم آن چیزی که خصوصاً مرا ناآرام کرده است چهرهٔ نویسنده است که فراخوانده می‌شود تا شاهدی باشد بر هذیان او چون چیزی اعتراف نمی‌شود و این تریستانو است که به روایت کردن ادامه می‌دهد.

آنتونیو تابوکیآنتونیو تابوکی: بسیار زیباست که کتابی از دید کسی نگریسته شود که نوع دیگری از هنر و زبانی دیگر را تجربه می‌کند؛ خوانش‌های بسیاری شکل خواهند گرفت. در این کتاب می‌بایست دو نقش را ایفا می‌کردم. می‌بایست همزمان، هم آن کسی باشم که صحبت می‌کرد و هم آن کسی که گوش می‌داد. اما این دو من نیستم، هر دو شخصیت‌هایی هستند: تریستانو یکی از شخصیت‌های من است، من نیستم؛ حتی آن کسی که گوش می‌دهد و یک کلمه هم به زبان نمی‌آورد یک شخصیت است و حتی او هم من نیستم. من تنها در آخرین صفحه، حضور پیدا می‌کنم، تریستانو به نویسنده می‌گوید: «آن عکس را بر روی کمد می‌بینی؟ پدرم بود، آن را بردار و در کتابت قرار بده». در آن لحظه نویسنده که گوش می‌داد کتابش را به من داد، من آن را گرفتم و نامم را بر آن گذاشتم. اما نوشتار همین هم هست: «مجموعه‌ای از قدم‌زنی‌های اعترافی». موقع نوشتن اغلب در انتقال هستیم، لحظه‌ای شخصیت هستیم و لحظه‌ای بعد خودمان، بازی پنهانی است و جستجوی دقیق در میان چین و شکن‌های این تبادلات شخصیت بسیار مشکل خواهد بود. زمانی نقد ادبی، آن نقد فرمالیستی‌تر، با ارجح دانستن متن، مرگ نویسنده را اعلام کرد؛ طوری که انگار نویسنده دیگر وجود نداشته باشد. از یک سو در ریشه‌ای بودنش بر خطا بود، و از سویی دیگر محق بود زیرا هویت نویسنده بسیار سیال است. یک متن، تنها زمانی خودمختار می‌شود که از نام خود گسسته شود. اما در این خودمختاری مجموعه‌ای از شخصیت‌زدایی‌های ضروری وجود دارد. چه کسی بر اعتراف گواه است؟ اگر نویسنده آن کسی است که گوش می‌داد (و این که او شخصیت من بود که داستانش را به من واگذاشت)، داستانی را که او شنیده بود من بعداً به روش خودم نوشتم. و چه کسی شهادت می‌دهد که من به آنچه که نویسنده به من گفت احترام گذاشته‌ام؟ و چه کسی می‌تواند شهادت دهد که نویسنده که گوش داده بود به‌طرز مؤثری به آنچه که تریستانو به او می‌گفت احترام گذاشته است؟ در هر حال این حس را دارم که تاریخ تمدن ما این‌طور شکل گرفته باشد. تشکیل دادن یک معاهده و قرارداد در نقطهٔ خاصی ضروری است. اگر به آن عمل نکنیم تمدن دیگر وجود نخواهد داشت. می‌توان در همه چیز شک کرد و در لحظه‌ای خاص فقط بایست بگوییم: همین‌طور است.

برنارد کامنت: این شک در رابطه با اعتراف در همهٔ کتاب دیده می‌شود. حتی عنوان فرعی کتاب نشان می‌دهد که این کتاب کتابی پر از تناقضات است: «تریستانو می‌میرد»، با عنوان فرعی «یک زندگی». مردی پیر، از قهرمانان وطن، نویسنده‌ای را برای ماه آگوست به خانه‌اش دعوت می‌کند تا داستان زندگی‌اش را برای او تعریف کند. آن نویسندهٔ کم‌و‌بیش جوان، زندگی‌نامه‌ای در قالب رمان دربارهٔ چهرهٔ تریستانو می‌نویسد و تصادفی نیست که به راستی او را احضار کند چون رابطه‌ای مبهم و از روی نرم‌خویی و همین‌طور قساوت با او دارد. به او نشان می‌دهد که زندگی اجازه نمی‌دهد که به روایت تقلیل یابد و این کتاب نشان می‌دهد که نمی‌توان روایت کرد، نمی‌توان زندگی برساخته از تضادها و تناقضات را در منطق روایت محبوس کرد.

آنتونیو تابوکی: تریستانو اذعان می‌کند که زندگی را نمی‌توان روایت کرد. زندگی زیسته می‌شود؛ همین و بس. در هر صورت امر روایت کردن کوششی است برای تفسیر کردن آن، و یا دست‌کم بخشیدن مفهومی به آن؛ چون فکر می‌کنم اگر چیزها را بازگو نکنیم آن‌ها را درک نخواهیم کرد، اگر وقایع را در فرمی روایی بازگو نکنیم زندگی مفهومی نخواهد داشت، زندگی رخ می‌دهد، وجود دارد. اگر کسی آن را روایت نکند آن را در نمی‌یابد. کوشش ما هر چقدر برجسته، و مطمئناً ناتمام، همان روایت کردن آن، جهت دریافتن مفهوم آن است. اگر به هنگام شب روزمان را از نو مرور نکنیم، مجموعه‌ای از رویدادهای بی‌معنا خواهد بود. در عوض روایت کلیدی است که به لطف آن می‌توانیم امر واقعی را رمزگشایی کنیم. چیزها را درک می‌کنیم زیرا آن‌ها را روایت می‌کنیم، پیوندهایی را شکل می‌بخشیم و منطقی را ایجاد می‌کنیم. احتمالاً این در وقایع به طور ذاتی وجود ندارد و این خود ما هستیم که به مجموع وقایعی که در اطراف ما روی می‌دهند معنایی می‌بخشیم. تریستانو روایت می‌کند، تکه‌هایی از زندگی‌اش را از نو مرور می‌کند تا بعداً، نویسنده به روش خاص خود، آن‌ها را در کنار هم بچیند، و یا آن‌ها را در کنار هم نچیند و احتمالاً آن‌ها را پشت سر هم قرار دهد. نمی‌دانیم آیا چیدمان روایت با گاه‌شمار کسی که روایت می‌کند یا با ارادهٔ کسی که بعدها طرح پیش‌نویس کتاب را ریخته است مطابقت دارد یا نه؟ پس، از طریق خوانش این شکل روایت که می‌تواند خلأ و شکاف‌هایی را نشان دهد و می‌تواند لنگ‌لنگان و جست‌وخیز‌کنان باشد. او قادر است معنای زندگی‌ای را بیرون بکشد که نه‌تنها بیوگرافی است به این دلیل که تریستانو دربارهٔ معنای خود زندگی بازپرسی می‌شود، بلکه قصد دارد بیوگرافی نوشته شده در قالب رمان را سال‌ها پیش توسط نویسنده که او را در کلیشهٔ وجود قهرمانانه‌اش پذیرفته است، ترغیب کند. تریستانو قهرمانی ملی است؛ تندیسی که در میدان‌ها قرار داده می‌شود و او این نوع تفسیر یکپارچه را طرد می‌کند. به این دلیل که می‌داند قهرمان بودن به معنای ترسو بودن است زیرا ما انسان‌ها این‌طور ساخته شده‌ایم. طبیعت بشری سرشار از تضادهاست و خود زندگی تناقض‌آمیز است. اگر او یک قهرمان است نمی‌تواند فقط روشنایی باشد، بلکه سایه هم هست و سایه‌ای را که در درونش وجود دارد تصدیق می‌کند. می‌گوید که یک خائن هم هست، و این مانع از این نمی‌شود که یک قهرمان نباشد: همان‌طور که یک چیز چیزی دیگر هم می‌تواند باشد. تریستانو با انجام این تصحیحات در یک تفسیرِ آشکارا سطحی می‌گوید که زندگی چهره‌ای دوگانه دارد، این که ما انسان‌ها این‌طور آفریده شده‌ایم، خیر یا شر وجود ندارد، هر دو با هم وجود دارند و گاهی این یکی ارجح شمرده می‌شود و گاه آن دیگری، اما با هم همزیستی دارند.

جامعه در لحظهٔ خاصی یک وجه را غالب می‌کند، باقی را نادیده می‌گیرد و تنها آن وجه منتخب را به اجرا می‌گذارد. تریستانو در وضعیتی به غایت ارزشمند است زیرا در نقطهٔ مرگ است و در آن لحظه نمی‌توان دروغ گفت و دقیقاً به همین دلیل می‌تواند به آرامی از زندگی‌اش سخن بگوید بدون آنکه آن را بیاراید. خاطرات ما نویسندگان همیشه حاوی ایده‌ای از آیندگان بوده است، هر یک از ما به آن کسی می‌اندیشد که روزی ما را مطالعه خواهد کرد و تمایلی تقریباً ناآگاهانه و غریزی وجود دارد برای آراستن تصویرمان، برای محتاطانه دستکاری کردن خودمان، و آراستن خود به کمی بزک برای آیندگان. حتی زندگی‌نامه‌های مردان قدرتمندتر، به عنوان مثال آلفییری، چه بسیار به تزئینات کوچک آراسته شده‌اند! اما در اینجا نقاب فرو افتاده است و به همین دلیل است که شخصیتی را ساخته‌ام که در حال مردن است. بسیار تردید دارم که یک حقیقت مطلق وجود داشته باشد، فکر می‌کنم که حقیقت چندگانه باشد، اینکه حقایق بسیاری وجود دارند و شاید هر یک از ما در درون خود حقیقت خاص خویش را دارد. شاید دروغ یکه و تک است، این یکی بله، اما حقیقت چندگانه است. و اگر وجود یک حقیقت ممکن باشد چه وقت می‌توان آن را آشکار کرد مگر در آخرین لحظه؟


 

سکوت درخشان

دو خرس سفید آلاسکایی را به سیرک کوچکی آوردند که در آن دوتایی واگن سرپوشیده‌ای را می‌کشیدند. به آن‌ها یاد دادند که معلق بزنند، روی سرشان بایستند و بلند شوند و دوتایی پنجه در پنجه پا به پای هم برقصند و نمایشی جالب را برای تماشاگران ارائه کنند. خرس‌های رقاص زیر نور تند نورافکن‌ها به ستاره‌ٔ محبوب مردم تبدیل شدند. سیرک با دو خرس نر و ماده از ساحل غرب راهش را کشید و از کانادا به کالیفرنیا و از آنجا به مکزیک رفت. از پاناما گذشت و راهی آمریکای جنوبی شد، آند را پشت سر گذاشت و با عبور از باریکهٔ شیلی به جنوبی‌ترین جزایر تیرادل فوئه‌گو رسید. توی جزیره یوزپلنگی پرید روی سر تردست سیرک و بعد از آن خدمت مربی حیوانات رسید و او را لت و پار کرد. مردم هراسان و سرآسیمه همه چیز را به هم ریختند. در آشفته‌بازار و شلوغی، خرس‌ها راه خود را گرفتند و رفتند. بدون مربی و مراقب توی بیابان سرد و بی‌علف و بادگیر جزایر مجاور قطب جنوب، آواره شدند. کاملاً به‌دور از مردم در جزیره‌ای غیرمسکون و دورافتاده و در هوایی مطلوب افتادند به زاد و ولد و یکی دو نسل بعد تمام جزیره را گرفتند. بعد از مدتی تخم و ترکه‌ٔ آن دو تا به جزایر مجاور رفتند و هفتاد سال بعد وقتی دانشمندان آن‌ها را کشف کردند و در رفتارهایشان دقیق شدند، معلوم شد که همه‌ٔ خرس‌ها حقه‌های سیرک را بلدند.

شب‌هایی که ماه بدر کامل بود و آسمان صاف، جمع می‌شدند و می‌رقصیدند. آن‌ها بچه‌خرس‌ها را جمع می‌کردند و جوان‌ها دورشان حلقه می‌زدند. در جایی جمع می‌شدند که از باد در امان باشند توی گودالی که بر اثر برخورد شهاب‌سنگی به معدن گچ ایجاد شده بود. کف صاف گودال پوشیده از شن سفید بود و اصلاً آب نداشت. هیچ گیاهی در آن نمی‌رویید. ماه که بالا می‌آمد، نور آن منعکس می‌شد و مهتاب گودال را پر می‌کرد و به روشن‌ترین نقطهٔ آن منطقه مبدل می‌ساخت. دانشمندان دریافتند که ماه کامل خرس‌ها را به یاد نورافکن سیرک می‌اندازد و به همین دلیل می‌رقصیدند. حالا این سوال پیش می‌آمد که آن خرس‌ها با چه سازی می‌رقصیدند؟

پنجه در پنجه با گام‌های موزون… چه آهنگی در وجودشان طنین‌انداز می‌شد که زیر نور درخشان ماه شب چهارده در هلال جنوبی و سکوت درخشان به رقص درمی‌آمدند؟

❋ ❋ ❋

اسپنسر هولستاسپنسر هولست

در ۲۲ نوامبر سال ۲۰۰۱ میلادی، در سن ۷۵ سالگی درگذشت. شهرت او در درجهٔ اول متأثر از داستان‌ها و بعد نقاشی‌هایش بود. می‌گویند طی چهل سالی که با همسرش زندگی می‌کرد، خنده از لبش محو نمی‌شد. بسیار کتاب می‌خواند برخی از داستان‌های این نویسنده به همین قلم ترجمه شده است.

* Spencer Holst


 

سه ساعت بین دو پرواز

اف. اسکات فیتزجرالدشانسش زیاد نبود، ولی دانلد از طرفی حالش را داشت و سردماغ بود، و از طرفی هم حوصله‌اش سر رفته بود و حس می‌کرد حالا که انگار وظیفه‌ٔ خسته‌کننده‌ای را به انجام رسانده، وقتش است به خودش جایزه دهد. البته شاید.

هواپیما که فرود آمد، دانلد پا گذاشت توی یک شبِ چلّه-تابستانیِ غرب میانه‌ای و راه افتاد سمت فرودگاه دورافتاده‌ٔ شهرک، که مثل «ایستگاه قطار»های قرمز قدیمی درستش کرده بودند. نمی‌دانست دختره هنوز زنده است یا نه، اصلاً توی این شهر زندگی می‌کند، یا حتی اسم فعلی‌اش چیست. با هیجانی رو به اوج کتاب تلفن را در جست‌و‌جوی پدر دختر ورق زد، که او هم ممکن بود جایی در این بیست سال مرده باشد.

نه. قاضی هارمن هولمز – هیل‌ساید ۳۱۹۴.

صدای تؤام با خنده‌ٔ زنی به پرس‌وجوی او در مورد دوشیزه نانسی هولمز جواب داد.

«نانسی الآن شده خانم والتر گیفورد. شما؟»

اما دانلد بدون جواب قطع کرد. چیزی که می‌خواست بداند را یافته بود و فقط سه ساعت وقت داشت. هیچ والتر گیفوردی را به یاد نمی‌آورد و جستجو در کتاب تلفن زمان تعلیق دیگری را به همراه داشت. ممکن بود او با کسی از بیرونِ شهر ازدواج کرده باشد.

نه. والتر گیفورد – هیل‌ساید ۱۱۹۱. خون دوباره به سرانگشت‌های دانلد جریان یافت.

«الو؟»

«سلام. خانم گیفورد تشریف دارن؟ من از دوستان قدیم‌شون هستم.»

«خودم هستم.»

دانلد جادوی عجیبِ آن صدا را به یاد آورد، یا فکر کرد به یاد آورده.

«من دانلد پلنت‌ام. از وقتی دوازده سالم بود ندیدمت.»

«اوه-ه-ه!» لحنش کاملاً غافلگیرشده و بسیار مؤدب بود، ولی دانلد در آن نه خوشحالی خاصی را تشخیص داد و نه به یاد آوردنی را.

صدا اضافه کرد: «-دانلد!» لحنش این بار چیزی بیش از حافظه‌ٔ در حال تلاش داشت.

«کی برگشتی شهر؟» بعد، صمیمانه: «کجایی؟»

«فرودگاهم- فقط یه چند ساعتی اینجام.»

«خب، پاشو بیا دیدنم.»

«مطمئنی نمی‌خواستی الان بخوابی؟»

تندی گفت: «خدا جون، نه! واسه خودم نشسته بودم- تنهایی های‌بال می‌خوردم. کافیه به راننده تاکسی بگی…»

توی راه دانلد گفت‌و‌گو را تحلیل کرد. «فرودگاهم»ای که گفته بود نشان می‌داد که او توانسته موقعیتش را در طبقه‌ٔ بالای متوسط تثبیت کند. تنهایی نانسی ممکن بود حاکی از آن باشد که با بزرگ‌شدنش، تبدیل شده باشد به زنی غیرجذاب و بدون رفیق. شوهرش ممکن بود یا بیرون باشد و یا در رختخواب. و – از آنجایی که او همیشه در رؤیاهای دانلد ده‌ساله بود- های‌بال شوکه‌اش کرد، ولی با لبخندی خودش را تطبیق داد: نانسی دیگر تقریباً سی سالش بود.

تهِ یک ماشین‌روی پیچ‌خورده، زیبای کوچک و تیره‌مویی را دید که گیلاسی در دست، در روشنایی جلوی در ایستاده بود. دانلد مبهوت از سر و شکلی که نانسی پیدا کرده، از تاکسی پیاده شد و گفت: «خانم گیفورد؟»

نانسی چراغ ایوان را روشن کرد، و با چشمانی گشاد و محتاط به او خیره شد. لبخندی چهره‌ٔ سردرگمش را باز کرد.

«دانلد! -‌خودتی‌- همه‌مون این جوری تغییر می‌کنیم. اوه، واقعاً که محشره!»

وقتی می‌رفتند داخل «این همه سال» بود که از دهان‌شان می‌افتاد و این‌جا بود که دانلد حس کرد دلش هرّی ریخت پایین. قسمتیش بابت تصویر ذهنی آخرین دیدارشان بود – وقتی نانسی سوار دوچرخه از کنارش گذشته و هیچ محلی هم به او نگذاشته بود – و قسمتی هم از ترس این ناشی می‌شد که مبادا حرفی برای گفتن نداشته باشند. مثل دور هم جمع شدن فارغ-التحصیل‌های کالج بود؛ اما آنجا ناتوانی در یافتن گذشته زیر پوشش شتاب و شلوغی جمع پنهان می‌شد. دانلد وحشت‌زده فکر کرد که این شاید از آن یک‌ساعت‌های طولانی و خالی از آب دربیاید. نومیدانه سر صحبت را باز کرد.

«تو همیشه آدم دوست‌داشتنی‌ای بودی. ولی یه‌کم جاخوردم الآن که می‌بینم این‌قدر خوشگل شدی.»

نتیجه داد. درک آنیِ تغییر وضع‌شان بابت این تمجید جسورانه، باعث شد به جای دوستان بی-حرف دوران کودکی، برای هم به غریبه‌هایی جالب تبدیل شوند.

نانسی پرسید: «یه های‌بال می‌خوای؟ نه؟ خواهش می‌کنم فکر نکن شدم از اون‌هایی که قایمکی مشروب می‌خورن، ولی امشب دلم گفته بود. منتظر شوهرم بودم، ولی تلگراف زد که دو روز دیگه هم برنمی‌گرده. خیلی آدم خوبیه، دانلد، خیلی هم جذابه. تیپ و قیافه‌ش یه جورهایی مثل خودته.» مکث کرد. «فکر کنم به یکی تو نیویورک علاقه‌مند شده، چه می-دونم.»

دانلد خاطرجمعش کرد: «حالا که دیدمت به نظرم محاله. من شیش سال متأهل بودم و یه دورانی بود که خودمو این جوری عذاب می‌دادم. بعد یه روز حسادتو برا همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. بعدِ فوت همسرم، خوشحال بودم که اون تصمیمو گرفتم. باعث شد خاطره‌ٔ خیلی خوبی ازش برام بمونه، نه این که فکر کردن بهش سخت باشه یا ناراحتم کنه.»

وقتی حرف می‌زد نانسی با توجه کامل، و بعد با همدلی نگاهش می‌کرد.

گفت: «خیلی متأسفم.» و بعدِ مکثی مناسب: «تو خیلی تغییر کردی. سرتو بچرخون. یادمه پدر می‌گفت «این پسره مخ داره»».

«احتمالاً تو باش مخالف بودی.»

«من تعجب می‌کردم. تا اون موقع خیال می‌کردم همه مخ دارن. واسه همینه که تو ذهنم مونده.»

دانلد با لبخند پرسید: «دیگه چی‌ها تو ذهنت مونده؟»

ناگهان نانسی بلند شد و به سرعت چند قدم از او فاصله گرفت.

سرزنش‌کنان گفت: «ای بابا، انصاف نیست. گمونم دختر تخسی بودم.»

دانلد قاطعانه گفت: «نه، نبودی. حالا اون نوشیدنیه رو می‌خوام.»

نانسی نوشیدنی را می‌ریخت و هنوز صورتش را سمت دانلد برنگردانده بود که او گفت: «تو فکر می‌کنی تنها دختربچه‌ای بودی که تا حالا بوسیده شده؟»

به خواهش گفت: «از این موضوع خوشت می‌آد؟»

اما ناراحتی زودگذرش از بین رفت و گفت: «اصلاً چه خیالیه! خوش بودیم دیگه. مث اون ترانه-هه.»

«سوار سورتمه.»

«آره – یا اون باری که پیک‌نیکِ یه نفر بود – پیک‌نیکِ ترودی جیمز. یا توی فرونتِناک. چه تابستونایی بود.»

دانلد بیش از هر چیز سورتمه‌سواری را به یاد می‌آورد و این را که گوشه‌ای روی کاه‌ها گونه-های خنک دخترک را بوسیده بود و غش‌غش خنده‌ٔ او را که رو به ستاره‌های سفید سرد بالا رفته بود. زوج کناری‌شان به آن‌ها پشت کرده بودند و دانلد گردن کوچک و گوش‌های دخترک را هم بوسید، ولی لب‌هایش را هرگز.

گفت: «و مهمونی خونه‌ٔ مک، که توش همه پست‌خونه بازی می‌کردن، ولی من نتونستم چون اریون داشتم.»

«اینو یادم نمی‌آد.»

«اوه، تو اون جا بودی. همه هم بوسیدنت و من از حسادت چنان دیوانه شدم که سابقه نداشت.»

«جالبه که یادم نمی‌آد. شاید می‌خواستم فراموش کنم.»

دانلد با خنده پرسید: «آخه چرا؟ ما دو تا بچه‌ٔ کاملاً معصوم بودیم. می‌دونی نانسی، هر وقت من با زنم درباره‌ی گذشته حرف می‌زدم، بش می‌گفتم تو تنها دختری بودی که من تقریباً به اندازهٔ اون دوسش داشتم. ولی فکر کنم من واقعاً تو رو همون اندازه دوست داشتم. وقتی ما از شهر رفتیم، من تو رو مثل ترکشی تو تنم با خودم همه جا بردم.»

«واقعاً این قدر منقلب بودی؟»

«خدای من، آره! من- » ناگهان متوجه شد که آن‌ها در نیم متری هم ایستاده‌اند، او دارد طوری حرف می‌زند که انگار در زمان حاضر عاشق نانسی است، و نانسی هم دارد با لب‌هایی نیمه‌باز و نگاهی غم‌بار در چشمانش به او می‌نگرد.

نانسی گفت: «ادامه بده. خجالت می‌کشم بگم، ولی حرف‌هاتو دوس دارم. نمی‌دونستم اون موقع تو این همه به هم ریختی. فکر می‌کردم فقط خودم به هم ریختم.»

دانلد با تعجب گفت: «تو! یادت رفته وقتی من رفته بودم دراگ‌استور یه‌هو ترکم کردی؟» خندید: «زبونت هم طرفم دراز کردی.»

«اصلاً یادم نمی‌آد. به نظرم می‌اومد تو منو ترک کردی.»

دستش نرم و تقریباً به قصد تسلا روی بازوی دانلد فرود آمد. «یه آلبوم عکس طبقه‌ی بالا دارم که سال‌هاست نیگاش نکردم. می‌رم بیارمش.»

دانلد پنج دقیقه‌ای را دلمشغول دو فکر نشست: اولی امکان‌ناپذیر و بی‌ثمر بودن یکسان‌سازی چیزی بود که آدم‌های مختلف از یک واقعه‌ٔ واحد به یاد می‌آوردند – و دومی این بود که نانسی به‌عنوان یک زن همان تأثیری را بر او می‌گذاشت که در کودکی داشت. ظرف نیم ساعت احساساتی به سراغش آمده بود که از زمان مرگ همسرش نمی‌شناخت‌شان، و هیچ امید نداشت که دوباره بشناسدشان.

پهلو به پهلوی هم روی کاناپه‌ای کتاب را بین‌شان باز کردند. نانسی، لبخندزنان و خیلی خوشحال به او نگاه کرد.

گفت: «اوه، چه‌قدر باحاله. چه‌قدر عالیه که تو این‌قدر خوبی، که منو این‌قدر – قشنگ یادته. بذار یه چیزی بهت بگم- کاش‌که اون موقع هم اینو می‌دونستم! بعدِ این که رفتی، ازت متنفر شدم.»

دانلد با ملایمت گفت: «چه حیف!»

نانسی دوباره خیالش را راحت کرد: «ولی الآن نه.» و بعد بی‌اختیار: «ببوسم و جبران کن-»

پس از یک دقیقه گفت: «…یه زن خوب همچین کاری نمی‌کنه. واقعاً فکر نکنم از وقتی ازدواج کردم دو تا مردو بوسیده باشم.»

دانلد هیجان‌زده بود- ولی بیش از هر چیز گیج شده بود. آیا او نانسی را بوسیده بود؟ یا یک خاطره را؟ یا این غریبه‌ٔ خوشگل مرتعش را که به سرعت نگاهش را از او برگرفت و صفحه‌ای از آلبوم را ورق زد؟

دانلد گفت:«صبر کن! فکر نکنم یه چند ثانیه‌ای بتونم عکسی ببینم.»

«دیگه این کارو نمی‌کنیم. خودم هم خیلی احساس آرامش نمی‌کنم.»

دانلد یکی از آن حرف‌های پیش پا افتاده‌ای را زد که خیلی چیزها را پوشش می‌دهند.

«فکر کن چه افتضاحی می‌شه اگه دوباره عاشق هم بشیم.»

نانسی با خنده، ولی بسیار بی‌تاب گفت: «بس کن! تموم شده. یه لحظه بود. یه لحظه که من باید فراموشش کنم.»

«به شوهرت نگو.»

«چرا نگم؟ من معمولاً همه چیو بهش می‌گم.»

«ناراحتش می‌کنه. هیچ وقت به یه مرد همچین چیزایی‌رو نگو.»

«خیله خب، نمی‌گم.»

دانلد بی‌اختیار گفت: «یه بار دیگه ببوسم.» ولی نانسی آلبوم را ورق زده بود و داشت با اشتیاق به عکسی اشاره می‌کرد.

داد زد: «این تویی. ایناهاش!»

دانلد نگاه کرد. پسربچه‌ای شلوارک به پا روی اسکله‌ای ایستاده بود و یک قایق بادبانی هم در پس‌زمینه به چشم می‌خورد.

نانسی پیروزمندانه خندید:«روزی که این عکس گرفته شد رو خوب یادمه. کیتی گرفتش و من ازش کش رفتم.»

برای یک لحظه دانلد نتوانست خودش را در عکس به جا بیاورد، بعد که خم شد و دقیق‌تر نگاه کرد، به کل نتوانست خودش را به جا بیاورد.

گفت: «این که من نیستم.»

«چرا دیگه. اینجا فرونتناکه. همون تابستونی که… با هم رفتیم تو غار.»

«کدوم غار؟ من فقط سه روز فرونتناک بودم.»

دوباره برای دیدن عکسِ کمی زردشده به چشمانش فشار آورد. «این من نیستم دیگه. دانلد باورزه. یه مقدار شبیه هم بودیم.»

حالا نانسی به او خیره شده بود، طوری به پشت تکیه داد که انگار دارد از او دور می‌شود.

با شگفتی گفت: «ولی دانلد باورز که خود تویی.» صدایش کمی بالا رفت: «نه، نیستی. تو دانلد پلنت‌ای.»

«پای تلفن که بت گفتم.»

بلند شده بود- چهره‌اش کمی وحشتزده بود.

«پلنت! باورز! حتماً دیوونه شدم. شاید هم مال مشروب باشه. اولش که دیدمت یه کم گیج بودم. وای، ببینم! من چی‌ها به تو گفتم؟»

دانلد سعی کرد با آرامشی پارسامنشانه آلبوم را ورق بزند.

گفت: «مطلقاً هیچ‌چی.» عکس‌هایی که او توی‌شان نبود جلوی چشمانش حرکت می‌کردند؛ فرونتناک، یک غار، دانلد باورز- «تو منو ترک کردی!»

نانسی از آن سر اتاق به حرف آمد.

گفت: «هیچ وقت نباید این قصه رو جایی بگی. قصه‌ها دهن به دهن می‌چرخن.»

او گفت: «قصه‌ای وجود نداره.» ولی فکر کرد: «پس اون دختربچه‌ٔ بدی بوده.»

و حالا ناگهان پر شده بود از حسادت سرکش و بی‌امانی نسبت به دانلد باورز کوچک- اویی که برای همیشه حسادت را از زندگی‌اش کنار گذاشته بود. در پنج قدمی که تا آن سرِ اتاق برداشت، بیست سالِ گذشته و وجودِ والتر گیفورد را زیر پایش له کرد.

«دوباره ببوسم، نانسی.» این را که می‌گفت، زانو زده بود کنار صندلی زن و دستش را گذاشته بود روی شانه‌ٔ او. اما نانسی خود را کنار کشید.

«گفتی باید به هواپیما برسی.»

«مهم نیست. می‌تونم بش نرسم. اهمیتی نداره.»

«لطفاً برو.» صدایش سرد بود. «و لطفاً سعی کن بفهمی من چه حالی دارم.»

دانلد داد زد: «ولی تو یه جوری رفتار می‌کنی که انگار منو یادت نمی‌آد- انگار دانلد پلنت رو یادت نمی‌آد!»

«یادمه. تو رو هم یادمه… ولی این‌ها مال خیلی وقت پیشه.» صدایش دوباره محکم شد. «شماره‌ٔ تاکسی هست کرِست‌وود ۸۴۸۴.»

در راهِ فرودگاه دانلد سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد. حالا کاملاً به خودش آمده بود، ولی نمی‌توانست این تجربه را هضم کند. فقط وقتی غرش هواپیما به آسمان تاریک بلند شد و مسافرانش تبدیل به موجوداتی سوای جهان یکپارچه‌ٔ آن پایین شدند بود که دانلد متوجه شباهت وضعیتش با واقعیت پرواز هواپیما شد. به مدت پنج دقیقه‌ٔ جانکاه او مانند مجنونی در آنِ واحد در دو دنیا زیسته بود. هم یک پسربچه‌ٔ دوازده ساله بود و هم مردی سی و دو ساله، که به طرزی جدانشدنی و محتوم یکی شده بودند.

در آن ساعاتِ بین دو پرواز، دانلد معامله‌ٔ خوبی را هم از دست داده بود- اما از آنجایی که نیمه‌ٔ دوم زندگی فرآیندی طولانی برای خلاص شدن از شرّ چیزهاست، احتمالاً آن بخش از تجربه‌اش اهمیت چندانی نداشت.


 

رئیس جمهور

دونالد بارتلمیروی هم رفته نسبت به رئیس جمهور جدید احساس همدلی نمی‌کنم. او مطمئنا آدم عجیبی است (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). اما آیا تنها عجیب بودن شرطی کافیست؟ با سیلویا حرف می‌زدم: «عجیب بودن شرط کافیست؟» سیلویا گفت «دوستت دارم». با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم. گفتم «شستت چی شده؟» روی یکی از شست‌هایش زخم کوچکی کبره بسته بود. گفت «مال قلاب در قوطی آبجوئه. اون آدم عجیبیه، قبول. یک‌جور کاریزمای جادویی داره که باعث می‌شه مردم…» حرفش را قطع و دوباره شروع کرد «وقتی گروه موسیقی شروع به نواختن آهنگ ستاد مبارزاتی اون می‌کنه، من فقط… راستش نمی‌تونم…»

تیره بودن، عجیب بودن، و پیچیده بودن رئیس جمهور جدید همه را تحت تأثیر قرار داده. این اواخر عدهٔ زیادی هم غش و ضعف می‌کنند. آیا رئیس جمهور تقصیرکار است؟ یادم می‌آید که در ردیف جلوی مجموعهٔ مرکزی شهر نشسته بودم، اجرای اپرای بارون کولی بود. سیلویا در لباس کولی سبزآبی خودش میان اردوی کولی‌ها آواز می‌خواند. من در فکر رئیس جمهور بودم. از خودم می‌پرسیدم آیا او برای این زمان گزینه مناسبی است؟ فکر می‌کردم او آدم عجیبی است؛ نه مثل باقی رؤسای جمهوری که داشته‌ایم، نه مثل گارفیلد، نه مثل تافت، نه مثل هاردینگ، هوور، هیچ یک از روزولت‌ها، یا وودرو ویلسون. بعد متوجه خانمی شدم که بچه به بغل جلوی من نشسته بود. به شانه‌اش زدم. گفتم «مادام، به گمانم بچه‌تان از حال رفته.» جیغی کشید: «ژیسکارد!» و سر بچه را مثل یک عروسک به طرف خودش چرخانید. «ژیسکارد، چه‌ات شده است؟» رئیس جمهور در غرفه‌اش لبخند می‌زد.

در رستوران ایتالیایی به سیلویا گفتم «رئیس جمهور!» سیلویا جام شراب قرمز و گرمش را بلند کرد «فکر می‌کنی از من خوشش آمد؟ از آواز من؟» گفتم «به نظر که راضی می‌آمد. می‌خندید.» سیلویا اظهار کرد «به گمان من ستاد مبارزاتی طوفنده و درخشانی دارد.» گفتم «پیروزی درخشانی بود.»

سیلویا گفت «او اولین رئیس جمهور ماست که از دانشکدهٔ شهرمان می‌آید.» پیشخدمتی پشت سر ما غش کرد. پرسیدم «اما آیا او برای زمان ما گزینهٔ مناسبی است؟ شاید زمانهٔ ما زمانهٔ چندان مطلوبی، مثل دوره‌ی قبلی، نباشد؛ با این همه…»

سیلویا گفت: «رئیس جمهور خیلی به مرگ فکر می‌کند، مثل همهٔ مردم شهر. مضمون مرگ به وضوح در افکارش نمایان است. من خیلی از مردم شهر را می‌شناسم و همهٔ این مردم بلااستثنا چسیبیده‌اند به مضمون مرگ. می‌شود گفت یک جوری فریبنده است.» باقی پیشخدمت‌ها آن یکی را که غش کرده بود به آشپزخانه بردند.

گفتم: «من حس می‌کنم تاریخ، آینده دورهٔ ما را با ویژگی‌های تجربی بودن و عدم قطعیت به یاد بیاورد. مثل یک جور پرانتز. وقتی رئیس جمهور سوار لیموزین سیاهش با آن سقف پلاستیکی می‌شود من تنها پسر کوچکی را می‌بینم که حباب صابون بزرگی را دمیده که خودش را داخلش گرفتار کرده است. نگاه توی صورتش…» سیلویا گفت «نامزد دیگر به خاطر عجیب بودن، جدید بودن، خندان بودن، و چسبیدن فیلسوفانهٔ او به مضمون مرگ گیج شده بود.» گفتم: «نامزد دیگر شانس موفقیت نداشت.» سیلویا، در رستوران ایتالیایی، سربند سبزآبیش را مرتب کرد. گفت: «به دانشکدهٔ شهر هم نرفته بود و توی کافه تریاهای آنجا ولو شده بود و راجع به مرگ هم بحث نکرده بود.»

من، همان‌طور که گفتم، احساس همدلی کاملی ندارم. چیزهای خاصی در مورد رئیس جمهور جدید وجود دارند که روشن نیستند. نمی‌توانم بفهمم او چه فکرهایی دارد. هیچ‌وقت بعد از این که حرف‌هایش را تمام می‌کند یادم نمی‌آید که چه گفته است. تنها تأثیری از عجیب بودن، تیره بودن… از او به‌جا می-ماند. در تلویزیون، وقتی اسمش را ذکر می‌کنند، صورتش توی هم می‌رود. انگار شنیدن اسمش او را می‌ترساند. بعدش مستقیم به دوربین زل می‌زند (از آن نگاه‌های خیره‌ای که حق انحصارش مال هنرپیشه‌هاست) و شروع به صحبت می‌کند. آدم فقط وزن و آهنگ حرف‌هایش را می‌فهمد. روزنامه‌ها سخنرانی‌هایش را که همیشه فقط می‌گوید او «به شماری از مسائل در زمینه‌های… اشاره دارد‌» مورد توجه قرار می‌دهند. وقتی حرف‌هایش را تمام می‌کند به نظر عصبی و ناشاد می‌رسد. عنوان‌بندی دوربین تصویر رئیس جمهور را که با دست‌های آویزان به دو طرفش شق و رق ایستاده، به چپ و راست نگاه می‌کند، و انگار منتظر است به او بگویند چه کار کند، به آرامی و در نوری سفید محو می‌کند. در حالی که تصویر ملیوریست جذابی که سراپا شور و ایده در جناح مخالف او فعالیت می‌کرد، را با اعوجاجی باورنکردنی از ریخت می‌انداختند.

مردم غش و ضعف می‌کنند. در خیابان پنجاه و هفتم دختر جوانی جلوی فروشگاه هنری بندل ناگهان زمین خورد. وقتی فهمیدم که زیر لباسش تنها یک بند جوراب پوشیده، خیلی جا خوردم. از جا بلندش کردم و با کمک یک افسر سپاه رستگاری – مردی بسیار بلند قد با کلاه‌گیسی نارنجی- او را به داخل فروشگاه بردیم. به سرپرست فروشگاه گفتم «غش کرده.» من و افسر سپاه رستگاری با هم در مورد رئیس جمهور جدید صحبت کردیم. او گفت: «بهت می‌گم من چی فکر می‌کنم. به نظرم یک چیزی تو آستین داره که هیچ‌کس چیزی در موردش نمی‌دونه. به نظرم محرمانه نگهش کرده. یکی از همین روزها…» افسر سپاه رستگاری با من دست داد. «نمی‌گم که مسائلی که او باهاشون مواجهه خطیر و گیج‌کننده نیستند. این مسئولیت سنگین و فاحش رییس جمهور بودن. اما اگر کسی… حتا یک مرد…»

چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ رئیس جمهور چه نقشه‌ای دارد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اما همه قانع شده‌اند که او موضوع را رو خواهد کرد. عصر ملال‌انگیز ما بیش از هر چیز آرزومند درگیر شدن با لب مسائل است، توانایی گفتن مشکل اینجاست. اما رئیس جمهور جدید – این مرد ظریف، عجیب، و درخشان – برای رساندن ما به آنجا به قدر کافی کپک‌زده به نظر می‌رسد. در این گیر و دار، مردم همچنان در حال غش و ضعف‌اند. منشی خود من وسط یک جمله از حال رفت. گفتم: «دوشیزه کاگل، حالتون خوبه؟» زنجیر ظریف متشکل از حلقه‌های نقره‌ای به دور پایش بسته بود. روی هر یک از حلقهٔ ظریف نقره‌ای علامتی اختصاری نوشته بود: «@@@@@@@@@@@@@@@@ این آدم @ کیست؟ در زندگی تو چه نقشی دارد، دوشیزه کاگل؟»

به او لیوانی آب دادم که تویش کمی برندی بود. در مورد مادر رئیس جمهور پرس و جو کردم. چیز زیادی در موردش نمی‌دانند. خودش خودش را با چند ظاهر متفاوت معرفی کرده است:

بانویی کوچک ۲/۵ با یک عصا
بانویی بزرگ ۱/۷ با یک سگ
پیربانویی فوق‌العاده ۳/۴ با روحیه‌ای سرکش
یک جوال کهنهٔ خطرناک ۸/۶ ، قطع نخاع در نتیجهٔ یک عمل جراحی

چیز زیاید در مورد مادرش نمی‌دانند. با این همه اطمینان داریم که همان گرفتاری‌های لعنتی‌ای که ما را به خود مشغول کرده، او را هم به خود مشغول کرده‌اند. جماع. غرابت. هلهله. باید راضی باشد که پسرش به اینجا رسیده؛ در معرض عشق و نگاه مردم، و مایهٔ امید میلیون‌ها نفر. «دوشیزه کاگل. این را بنوشید. دوباره سرپا می‌کندتان، دوشیزه کاگل.» با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم.

در تالار بزرگ شهر، در حال خواندن اعلام برنامهٔ اپرای بارون کولی نشستم. بیرون ساختمان، هشت پلیس سواره‌نظام یک ساختمان را تخریب کردند. اسب‌های تربیت شده گام‌هایشان را با دقت میان اجساد می‌گداشتند. سیلویا آواز می‌خواند. آن‌ها گفته بودند یک مرد کوچک هیچ‌گاه نمی‌تواند رئیس جمهور شود (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). زمانهٔ ما چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم، بلکه زمانه مرا انتخاب کرده است. رئیس جمهور جدید باید فراست خاصی داشته باشد. شخصا قانع شده‌ام که او چنین فراستی دارد (گرچه مطمئن نیستم).

می‌توانستم در مورد سفر تابستانی مادرش به تبت غربی در سال ۱۹۱۹ برایتان بگویم. در مورد جوان فوکولی و خرس قرمز، و این که مادر رئیس جمهور چطور راهنما پاثان را سرزنش کرد و با خشم به او دستور داد یا انگلیسی‌اش را اصلاح کند و یا از خدمت او خارج شود: اما آخر این چه جور دانشی است؟

بگذارید به جایش خیلی ساده از کوچک بودن، عجیب بودن، و درخشان بودن رئیس جمهور ذکری بکنم و بگویم که ما از او توقع کارهای بزرگی داریم. سیلویا گفت «دوستت دارم.» رئیس جمهور با غوغای دعوت بازیگران به روی صحنه سر جایش بلند شد. ما آن‌قدر دست زدیم که دست‌هایمان کوفته شد.

آن‌قدر داد کشیدیم که راهنماهای سالون چراغ‌هایی را به علامت اخطار سکوت روشن کردند. ارکستر هماهنگ می‌زد. سیلویا در نقش دوم آواز می‌خواند. رئیس جمهور از داخل غرفه‌اش لبخند می‌زد. در انتها تمام گروه به شکل توده‌ای انبوه، غش و ضعف‌کنان به درون جایگاه زیرین گروه ارکستر سر خوردند. و ما آن‌قدر هلهله کردیم تا راهنماها بلیط‌هامان را پاره کردند.


 

دو بخشش

برتولت برشتدو بخشش
هنگامی که دورهٔ هرج‌ومرج خونینی فرا رسید که متفکر پیش‌بینی‌اش کرده، در باب آن سخن‌ها گفته بود و خاطرنشان کرده بود که این وضع دامن خود او را نیز می‌گیرد و دیرزمانی وی را نیز نابود و خاموش خواهد کرد؛ او را به جرم اخلال از مکان عمومی بیرون راندند.

امّا وی تأکید کرد که آنچه را می‌خواهد با خود از رهتوشه بردارد باید از لحاظ ظاهری بسیار کوچک باشد ولی باز هم ترسید که مبادا بارش خیلی زیاد شود. وقتی همه چیز را جمع‌آوری کردند و جلو او گذاشتند نه بیشتر از آن بود که یک مرد قادر به حمل آن نباشد، و نه بیشتر از آنکه بتواند ببخشد. آن‌گاه متفکر نفسی کشید و تقاضا کرد همه را در کیسه‌ای جا بدهند. آن‌ها در واقع چند کتاب مرجع و مشتی کاغذ بودند و بیشتر از آن معلوماتی با خود نداشتند که یک مرد بتواند فراموشش کند. متفکر همین کیسه را با خود برداشت و غیر از آن لحافی نیز با توجه به سهولت شستشو انتخاب کرد. تمام چیزهای دیگر را که دور و برش بود ترک گفت و با یک جمله تأسف‌انگیز و پنج جملهٔ حاکی از موافقت، همه را بخشید.

و این بخششی بود سهل.

اما بخشش دیگری نیز از وی نقل کرده‌اند که مشکل‌تر بود. در راه خود به سوی عزلت و سکوت، ناگهان مدتی بعد به خانه بزرگتری رسید که آن‌جا را کمی قبل‌تر از وی هرج‌ومرج خونین پیش‌بینی‌شده‌اش درهم کوبیده بود. لحاف خود را به هوای یک یا چند لحاف پروپیمان‌تر دور انداخت و نیز کیسه را با یک جمله تأسف‌بار و پنج جمله حاکی از موافقت بخشید. به همان سان، فرزانگی‌اش را نیز از یاد برد تا خاموشی وی کامل شود.

این بخششی بود دشوار.

طرح از سید محسن امامیان

❋ ❋ ❋

حیوان محبوب آقای ک.
وقتی از آقای کوینر پرسیدند کدام حیوان را بر سایر حیوانات ترجیح می‌دهد بی‌درنگ فیل را نام برد، استدلالش هم این بود:

فیل، هم قوی است هم حیله‌ورز. حیله را با قدرت همراه می‌کند. این حیله‌اش به هیچ‌وجه موذیانه و حقیرانه نیست که بخواهد بدون جلب‌نظر کردن کسی یا چیزی برای فرار از آسیب یا به دست آوردن غذایی به آن متوسل شود، بلکه حیله‌ای است که برای کارهای بزرگ در اختیار نیرومندان قرار دارد. از هرجا این حیوان بگذرد، حتماً گذرگاه پهنی است. از طرفی دیگر خوش‌خلق‌وخو است و شوخی هم سرش می‌شود. به همان میزان که دوست خوبیست دشمن خوبی هم هست. بسیار بزرگ و سنگین و در عین حال بسیار تند و تیز است.

خرطومش به هیکل ستبر و ناهنجاری منتهی می‌شود اما با آن، کوچک‌ترین خوردنی حتی فندق را از روی زمین برمی‌دارد. گوش‌هایش متحرک است. فقط چیزهایی را می‌شنود که مورد توجهش باشد. عمری طولانی هم دارد. موجودی اجتماعی است، آن هم نه‌فقط با سایر فیل‌ها بلکه با همه. همه‌جا همان‌قدر که دوستش دارند به همان میزان نیز از وی می‌ترسند. با قدری چاشنی شوخ‌طبعی حتی می‌شود بزرگش داشت و او را پرستید. پوست کلفتی دارد تا آن حد که چاقو توی آن فرو می‌شکند؛ اما احساساتش لطیف است. می‌تواند غمگین و در عین حال خشمناک شود. با میلِ وافِر می‌رقصد. در انبوهه بیشه‌زار می‌میرد. بچه‌ها و سایر حیوانات را دوست می‌دارد. رنگش خاکستری‌ست. فقط از نظر جثه به چشم می‌آید. گوشتش خوردنی نیست. می‌تواند خوب کار کند. با میل مفرط می‌آشامد و سرکیف می‌شود. به هنر نیز خدمت می‌کند؛ عاج تولید می‌کند.

طرح از سید محسن امامیان

* Bertolt Brecht


 

سخنرانی شهردار شهر خواهرخوانده در اتاق بازرگانی کلامات فالز اورگون در دسامبر ۱۹۷۶

مایکل مارتون«بعد از حمله به توکیو بود. به ما بچه‌ها گفتند که تکه پارچه جمع کنیم. هر چیزی گیرمان بیاید. بیرون شهر را زیر و رو کردیم، مترسک‌ها را لخت کردیم. اوبی خواهرم را به یاد دارم. شال‌کمر ابریشم قرمزی با خورشیدهای مثل توپ بود. این تکه‌ها را زن‌ها در استانداری وصله می‌کردند. درزها را موم‌اندود می‌کردند تا ضد باران شود. در عوض گاز و هوا را نگه می‌داشت و کهنه پارچه‌ها باد می‌کرد و بالن می‌شد؛ مثل گل‌های داوودی پرپر. سربازها که بمب‌ها را مثل به بالن‌ها می‌بستند بالن‌ها بالا پایین می‌رفتند. بعد در باد موافق اوج می‌گرفتند، یکی دو تا نبود، مثل سیاره، به طرف آفتابی که در شرق بر می‌آمد، رو به آمریکا می‌رفت…»

پیش از اینکه به اینجا برسد، ترجمه را متوقف کردم. گذاشتم حرف‌هایش بپرد. ضیافت ناهار بود. به میز چشم دوختم. دستمال سفره‌های سفید آراسته مثل قله‌های کوه بود که سر به ابر می‌سایید. ما آن بالا روی صحنه بودیم. من یون‌سِی هستم، نسل چهارم ژاپنی‌های مهاجر آمریکا. ژاپنی‌ها چهار را نحس می‌دانند. پیرمرد شهردار می‌خواست بگوید که جهان با ریسمان‌هایی که نمی‌بینیم به هم گره خورده و باد پلی بود بین مردم. روز گرمی بود. به این بازرگانان توضیح دادم که سال‌ها پیش بچه‌ها بالن‌های رنگی شفاف هوا می‌کردند؛ بالن‌هایی که سال‌ها و سال‌ها پیش ناپدید شد. همه‌شان سر بلند کرده بودند و انگار می‌خواستند اولین نشانه‌های بازگشت بالن‌ها را به زمین ببینند و راهی برای شادمانی بیابند.

مایکل مارتون استاد ادبیات خلاقه دانشگاه سیراکیوز است و داستان‌های فراوانی منتشر کرده. این داستان در سال ۱۹۸۶ به عنوان داستان برگزیده و برنده انتخاب شد. و در مجموعه میکرو فیکشن از انتشارات نورتون منتشر شده. داستان را به علاوهٔ داستان‌های دیگر نویسنده می‌توانید در سایت ایشان بخوانید. داستان حاضر دهمین داستان این نویسنده است که به همین قلم ترجمه شده. شب ظرف را هم می‌توانید در مجموعهٔ بهترین بچه عالم بخوانید. البته اگر گیرتان آمد.

متن اصلی

Michael Martone, The Mayor of the Sister City Speaks to the Chamber of Commerce in Klamath Falls, Oregon, on a Night in December in 1976, Micro Fiction. An Anthology of Really Short Stories, Edited and Introduced by: Jerome Stern, WW Norton and Company, New York, 1996