فیروزه

 
 

می­آید با هم بترسیم

شیوا ارسطوییآمده پایین. صداش می‌آید. دوباره شروع کرده. بیژن می‌گوید دیگر این داستان پسر سرهنگ تو شده کلیشه! بیژن خودش هم دارد کلیشه می‌شود. هر سال عقلش کمتر می‌شود. هر سال چشم‌هاش گشادتر می‌شود و مردمک آن تنگ‌تر. داستان پسر سرهنگ را باور نمی‌کند. این قصه خسته‌اش کرده، می‌گوید: «شیوا جان، از این به بعد قصه‌ای از پسر سرباز سر هم کن و بگو!»

گمانم بهتر باشد از این به بعد قصه خودم و بیژن را برای پسر سرهنگ تعریف کنم. پسر سرهنگ قصه من و بیژن را بیشتر باور می‌کند تا بیژن قصه من و او را. باید زنگ بزنم به جایی، به کسی. بی‌پدر دوباره سگش را آورده پشت اتاق من، توی ساختمان، توی شوفاژ خانه. معلوم نیست چه غلطی می‌کند. لابد دوباره صداهای توی گوشش دستور داده‌اند بیاید پایین و فیوز برق اتاق من را قطع کند. دفعه قبل، تا صبح کشیک داد بلکه بروم سراغ کنتور. نرفتم. در را از پشت قفل کردم و زل زدم به پرده تا هوا روشن شد. زودتر از من خسته شد و رفت کَپید. چند وقت است از مادرش خبری نیست. هفت روز از سر برج گذشته و برای گرفتن اجاره زنگ نزده. پشت در هم نیامده. بعید نیست گنده بک بلایی سرش آورده باشد. بار آخر که نگهبان محل را بردم شوفاژخانه تا مچش را بگیرم، گفت مادرش در حال استراحت است. گفت مادرش چند تا قرص خورده و گرفته خوابیده. گفت آمده شوفاژ خانه تا درجه آب را کم کند یا زیاد. نمی‌دانم. با پیچ دستگاه ور می‌رفت. بیژن می‌گوید ندیده‌اش بگیرم. این کار را می‌شود کرد. ولی نمی‌شود نشنیده‌اش گرفت. وقتی می‌زند به سرش، از غروب شروع می‌کند. شلنگ آب را می‌گیرد دستش و حیاط خلوت را خیس می‌کند. نرده‌ها را. دیوارها را و پنجره اتاق من را. شیر آب را باز نگه می‌دارد و می‌رود. صدای شُر و شر روی زمین از پشت آشپزخانه شروع می‌شود. آب از بالای آشپزخانه می‌ریزد تو. دیوارها، سینکِ ظرف‌شویی، روی یخچال و بقیه را می‌کشد به گِل و گند. سه روز است به آشپزخانه کاری ندارم. ظرف تمیز نمانده. نمی‌شود آن‌جا ماند و ظرف شست. زباله روی هم تلنبار شده. مورچه‌ها پیدای‌شان شده. امروز چندتا سوسک کشتم. پشه‌ها هم باخبر شده‌اند. تا می‌شد حشره‌کش اسپری کردم. جرئت نکردم پنجره را باز کنم. دفعه قبل چیزی شبیه چاقو یا چماق دستش بود. صداش را می‌شنیدم که از شمشیر عدل صحبت می‌کند با کسی. کسی که همیشه طرف صحبت اوست. گاهی فکر می‌کنم کسی تو جیبش پنهان شده. یا او کسی را می‌گذارد توی جیب لباس بلندی که پوشیده و می‌آوردش دور و بر اتاق من. اگر از آسایشگاه نیایند و نبرنش، همین‌جا با حشره‌ها خفه می‌شوم. صداش می‌آید. مشغول سخنرانی است. می‌کوبد روی منبع آب. به همان کسی که توی جیبش است می‌گوید: «این عادلانه نیست! این سوئیت مال من است! سفینه من است! اشغالش کرده!»

دفعه قبل از حق صحبت می‌کرد. برق را قطع نکرده. کاش می‌شد به این وضع عادت کرد. به بیژن هم گفته‌ام که نمی‌توانم عادت کنم. هر بار که سایه‌اش را می‌بینم پشت پرده، گریه‌ام می‌گیرد. سگش هم مثل خودش بزرگ است و مهیب. زود یادم می‌آید که بیژن گفته ارزش گریه ندارد. یادم می‌آید که ارزش ترسیدن هم ندارد. باید تا صبح صدای تلویزیون را زیاد کنم. تا صدای به هم خوردن درها به هم، درها به دیوارها، کوبیدن به آهنی‌ها را نشنوم. تا نفهمد تنها هستم. بار آخر نزدیک بود کولر را جاکن کند به خیال این‌که بیاید تو. موفق نشد. ایستگاه موسیقی کلاسیک را می‌گیرم. صداش را بلند می‌کنم تا پاواروتی بلندتر داد بکشد. مشغول تحقیق هستم درباره یکی از مادر – خدایان. گوش‌هایم را با دو دست می‌گیرم و مشغول تماشای عکس‌ها می‌شوم. تندیس‌های عریان از ایزدبانوها. تا وقتی پاش نرسد به پشت کولر، می‌شود تحمل کرد. وقتی می‌کوبد به کولر تا از جا درش بیاورد، دیگر هیچ ایزد بانویی نمی‌رسد به داد. به خصوص آن یکی که از امواج کف‌آلوده به دنیا می‌آید، وسط صدف. سعی می‌کنم فکر کنم به این که پیش از ورود اقوام آریایی به ایران نژادمان چه بوده. کلمه «تندیسه» به جای «تندیس» مشغولم می‌کند: ایزدبانو هم که باشی؛ برای اشاره به مجسمه‌ات از «هِ» تأنیث استفاده می‌کنند. آن‌قدر ترسیده‌ام که بیشتر به «هِ» تحقیر فکر می‌کنم. فمنیست‌های وطنی بالاخره من را هم سر به راه کرده‌اند انگار! فکر می‌کنم به این که در زبان‌شناسی لاتین و فرانسه هم ضمیرهای اشاره به زن و مرد فرق می‌کند. احمقانه است که فکر کنم این علامت تحقیر است: این باید یک اشاره زبان‌شناختی باشد. حتی «هِ» «شاعره» هم ربطی به تحقیر ندارد. زن‌های ترسیده و تحقیر شده، خودشان این نشانه‌ها را این‌طور تعبیر می‌کنند. ضمیرها باید نشانه‌ای داشته باشند تا از زن یا مرد بودن‌شان آگاه شد. باید این روحیه بی‌اعتنایی به جهل‌فروشی‌های فمنیستی را حفظ کنم تا مثل آن‌ها پیشاپیش تحقیر نشوم. گیر می‌دهند به این قبیل مقولات تا ثابت کنند حقیر هستند. و اِلاّ چه کسی به ذهنش خطور می‌کند که یک نشانه زبان‌شناختی را فرصتی بداند برای کم انگاشتن. خودشان گزک را شیرفهم می‌کنند. به هر صورت، تندیسه‌ای شده‌ام از ترس وسط تاریکی. خاطر جمع می‌شوم که اگر تندیس هم بودم، از پس این نره غول دیوانه برنمی‌آمدم. همین است که هست! بیژن را خبر می‌کنم. می‌آید. پرده را می‌زند عقب. پنجره را باز می‌گذارد. ساکت می‌نشیند لبه تخت. می‌گوید: «نباید بفهمد که ترسیده‌ایم!»

حالا یک تندیس و یک تندیسه هستیم که با هم می‌ترسیم. می‌گوید: «بخواب، می‌نشینم تا خوابت ببرد»

«داشتم کار می‌کردم»

«می‌نشینم تا کارت را تمام کنی»

یکی از کتاب‌ها را، از روی میز کنار تخت‌خواب برمی‌دارد و ورق می‌زند. صدای کوبیدن به آهنی‌ها و پارس سگ ادامه دارد. سرم را به کاغذها گرم می‌کنم. یک فریاد از حلق دیوانه حواسم را پرت می‌کند. سرم را می‌گیرم بالا و زل می‌زنم به بیژن. آرام سرش را از روی کتابی که می‌خواند بلند می‌کند. می‌گوید: «درباره چی می‌نویسی؟»

ترس از چشم‌های پف کرده‌اش پیداست. عکس پیکره مادر خدای باروری را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «باورت می‌شود قبل از میکل آنژ، یک مجسمه‌ساز دیگر ونوس را این شکلی ساخته باشد؟»

صدای چکه آب روی ماهی‌تابه کثیف از ظرفشویی می‌آید. بیژن کتاب را از دستم می‌گیرد و عکس تندیسه از پیکره را تماشا می‌کند. از شکم بزرگ و شانه‌های پهن و آویخته عکس می‌گویم. از پاهای کوتاه، تنه مدوّر و قلنبه و بی‌ریختش می‌گوید. می‌گوید: «ونوس را این‌جوری تصور می‌کرده!»

با هم اسم پیکرتراش را زیر عکس می‌خوانیم اتریشی بوده. صدای کوبیدن به آهنی‌ها قطع می‌شود. هنوز داریم به عکس نگاه می‌کنیم. از پشت کتاب‌خانه صدای باز و بسته شدن در می‌آید. می‌گویم: «رفت شوفاژخانه. الان فیوز را قطع می‌کند»

تاریک می‌شود. بیژن می‌گوید: «همان‌جا بشین! خسته می‌شود می‌رود پی کارش»

مدتی ساکت و بی‌حرکت می‌مانیم توی تاریکی.

«تا دو روز از ترک سیگارم می‌گذرد سر و کله‌اش پیدا می‌شود»

«اَه، سیگار چیه؟!»

حسابش را دارد که هفت ماه و چهارده روز است لب نزده به سیگار.

می‌رود از باجه نگهبانی چند مجتمع بالاتر برایم سیگار می‌خرد. هنوز خانه تاریک است و ساکت. وقت رفتن، قبل از این‌که در را ببندد، از پیاده‌رو می‌گوید هر ساعتی دیوانه برگشت دوباره بهش زنگ بزنم بیاید. خانه‌اش به این‌جا نزدیک است. دخترش نشسته پشت کامپیوتر، منتظر. تا پدرش نرود خانه، خوابش نمی‌برد. صبر می‌کنم تا صدای دور شدن اتومبیلش را بشنوم. دور می‌شود. صدای چکه آب توی ظرف‌های کثیف بیشتر می‌شود. فکر می‌کنم به این‌که بد نبود اگر کنتور آب را هم قطع می‌کرد که برق می‌آید. بیژن حالا باید رسیده باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم. حالا سگ از شوفاژخانه زوزه می‌کشد. تلویزیون فیلم «سکوت بره‌ها» را پخش می‌کند. «هاپکینز» شباهت غریبی دارد به پسر سرهنگ بی آن‌که «جودی فاستر» کمترین شباهتی داشته باشد به من. زن بالاخره تیرش را خلاص می‌کند به نقطه‌ای وسط تاریکی. به عکسی از هزاره اول پیش از میلاد نگاه می‌کنم. یک کاهن را کشیده‌اند یا حک کرده‌اند روی ته سنجاقی مفرغی. ته سنجاق را در لرستان پیدا کرده‌اند. کاهن در یک دست دم مار دارد و در دست دیگر نخل. اداره پلیس به جودی فاستر مدال می‌دهد. به کار بردن کاهنه به جای کاهن در عکس شماره ۵. پنج. کاهنه خدمت‌گذار در معبد ننه آناهیتا. مار و نخل در بین‌النهرین نشانه‌های باروری بوده‌اند. یادداشت می‌کنم. زن پلیس می‌رود روی سکو پشت تریبون، خوشحال و خندان. دیوانه شلنگ آب را گرفته روی نرده‌ها. دوباره خروس‌هایش را ول کرده توی حیاط خلوت تا سگ دنبال‌شان کند. به رفیق جیبی‌اش می‌گوید: «به تو مربوط نیست.» .«رَخج»، جایی است وسط ایران و هند شاید. یک کاهنه وسط یک رقص مذهبی است برای ریزش باران. «ببرس وتی» نام هندی آناهیتاست. «رخج»، نظر قاطع اشپیگل است. جودی فاستر، خوشحال و خندان، افتخار می‌کند به خودش که هاپکینز زنگ می‌کند به محل برگزاری مراسم. ریموت کنترل را از کنار تلفن برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش می‌کنم. کاهنه در هر دست شاخه نخلی دارد با دو حیوان درنده. چند تا گل دور و بر او نقش بسته است. (عکس شماره ۶) ببرس وتی در زبان فارسی نمی‌چرخد مگر در هزاره اول پیش از میلاد. یادداشت می‌کنم. پشت پرده روشن می‌شود. آبی. دوباره شیر آب را تا تَه باز گذاشته و رفته. آب شُر و شُر می‌کوبد روی زمین. بیژن قصه ایزد بانوها را باور می‌کند. قصه پسر سرهنگ را، نه.