فیروزه

 
 

می­آید با هم بترسیم

شیوا ارسطوییآمده پایین. صداش می‌آید. دوباره شروع کرده. بیژن می‌گوید دیگر این داستان پسر سرهنگ تو شده کلیشه! بیژن خودش هم دارد کلیشه می‌شود. هر سال عقلش کمتر می‌شود. هر سال چشم‌هاش گشادتر می‌شود و مردمک آن تنگ‌تر. داستان پسر سرهنگ را باور نمی‌کند. این قصه خسته‌اش کرده، می‌گوید: «شیوا جان، از این به بعد قصه‌ای از پسر سرباز سر هم کن و بگو!»

گمانم بهتر باشد از این به بعد قصه خودم و بیژن را برای پسر سرهنگ تعریف کنم. پسر سرهنگ قصه من و بیژن را بیشتر باور می‌کند تا بیژن قصه من و او را. باید زنگ بزنم به جایی، به کسی. بی‌پدر دوباره سگش را آورده پشت اتاق من، توی ساختمان، توی شوفاژ خانه. معلوم نیست چه غلطی می‌کند. لابد دوباره صداهای توی گوشش دستور داده‌اند بیاید پایین و فیوز برق اتاق من را قطع کند. دفعه قبل، تا صبح کشیک داد بلکه بروم سراغ کنتور. نرفتم. در را از پشت قفل کردم و زل زدم به پرده تا هوا روشن شد. زودتر از من خسته شد و رفت کَپید. چند وقت است از مادرش خبری نیست. هفت روز از سر برج گذشته و برای گرفتن اجاره زنگ نزده. پشت در هم نیامده. بعید نیست گنده بک بلایی سرش آورده باشد. بار آخر که نگهبان محل را بردم شوفاژخانه تا مچش را بگیرم، گفت مادرش در حال استراحت است. گفت مادرش چند تا قرص خورده و گرفته خوابیده. گفت آمده شوفاژ خانه تا درجه آب را کم کند یا زیاد. نمی‌دانم. با پیچ دستگاه ور می‌رفت. بیژن می‌گوید ندیده‌اش بگیرم. این کار را می‌شود کرد. ولی نمی‌شود نشنیده‌اش گرفت. وقتی می‌زند به سرش، از غروب شروع می‌کند. شلنگ آب را می‌گیرد دستش و حیاط خلوت را خیس می‌کند. نرده‌ها را. دیوارها را و پنجره اتاق من را. شیر آب را باز نگه می‌دارد و می‌رود. صدای شُر و شر روی زمین از پشت آشپزخانه شروع می‌شود. آب از بالای آشپزخانه می‌ریزد تو. دیوارها، سینکِ ظرف‌شویی، روی یخچال و بقیه را می‌کشد به گِل و گند. سه روز است به آشپزخانه کاری ندارم. ظرف تمیز نمانده. نمی‌شود آن‌جا ماند و ظرف شست. زباله روی هم تلنبار شده. مورچه‌ها پیدای‌شان شده. امروز چندتا سوسک کشتم. پشه‌ها هم باخبر شده‌اند. تا می‌شد حشره‌کش اسپری کردم. جرئت نکردم پنجره را باز کنم. دفعه قبل چیزی شبیه چاقو یا چماق دستش بود. صداش را می‌شنیدم که از شمشیر عدل صحبت می‌کند با کسی. کسی که همیشه طرف صحبت اوست. گاهی فکر می‌کنم کسی تو جیبش پنهان شده. یا او کسی را می‌گذارد توی جیب لباس بلندی که پوشیده و می‌آوردش دور و بر اتاق من. اگر از آسایشگاه نیایند و نبرنش، همین‌جا با حشره‌ها خفه می‌شوم. صداش می‌آید. مشغول سخنرانی است. می‌کوبد روی منبع آب. به همان کسی که توی جیبش است می‌گوید: «این عادلانه نیست! این سوئیت مال من است! سفینه من است! اشغالش کرده!»

دفعه قبل از حق صحبت می‌کرد. برق را قطع نکرده. کاش می‌شد به این وضع عادت کرد. به بیژن هم گفته‌ام که نمی‌توانم عادت کنم. هر بار که سایه‌اش را می‌بینم پشت پرده، گریه‌ام می‌گیرد. سگش هم مثل خودش بزرگ است و مهیب. زود یادم می‌آید که بیژن گفته ارزش گریه ندارد. یادم می‌آید که ارزش ترسیدن هم ندارد. باید تا صبح صدای تلویزیون را زیاد کنم. تا صدای به هم خوردن درها به هم، درها به دیوارها، کوبیدن به آهنی‌ها را نشنوم. تا نفهمد تنها هستم. بار آخر نزدیک بود کولر را جاکن کند به خیال این‌که بیاید تو. موفق نشد. ایستگاه موسیقی کلاسیک را می‌گیرم. صداش را بلند می‌کنم تا پاواروتی بلندتر داد بکشد. مشغول تحقیق هستم درباره یکی از مادر – خدایان. گوش‌هایم را با دو دست می‌گیرم و مشغول تماشای عکس‌ها می‌شوم. تندیس‌های عریان از ایزدبانوها. تا وقتی پاش نرسد به پشت کولر، می‌شود تحمل کرد. وقتی می‌کوبد به کولر تا از جا درش بیاورد، دیگر هیچ ایزد بانویی نمی‌رسد به داد. به خصوص آن یکی که از امواج کف‌آلوده به دنیا می‌آید، وسط صدف. سعی می‌کنم فکر کنم به این که پیش از ورود اقوام آریایی به ایران نژادمان چه بوده. کلمه «تندیسه» به جای «تندیس» مشغولم می‌کند: ایزدبانو هم که باشی؛ برای اشاره به مجسمه‌ات از «هِ» تأنیث استفاده می‌کنند. آن‌قدر ترسیده‌ام که بیشتر به «هِ» تحقیر فکر می‌کنم. فمنیست‌های وطنی بالاخره من را هم سر به راه کرده‌اند انگار! فکر می‌کنم به این که در زبان‌شناسی لاتین و فرانسه هم ضمیرهای اشاره به زن و مرد فرق می‌کند. احمقانه است که فکر کنم این علامت تحقیر است: این باید یک اشاره زبان‌شناختی باشد. حتی «هِ» «شاعره» هم ربطی به تحقیر ندارد. زن‌های ترسیده و تحقیر شده، خودشان این نشانه‌ها را این‌طور تعبیر می‌کنند. ضمیرها باید نشانه‌ای داشته باشند تا از زن یا مرد بودن‌شان آگاه شد. باید این روحیه بی‌اعتنایی به جهل‌فروشی‌های فمنیستی را حفظ کنم تا مثل آن‌ها پیشاپیش تحقیر نشوم. گیر می‌دهند به این قبیل مقولات تا ثابت کنند حقیر هستند. و اِلاّ چه کسی به ذهنش خطور می‌کند که یک نشانه زبان‌شناختی را فرصتی بداند برای کم انگاشتن. خودشان گزک را شیرفهم می‌کنند. به هر صورت، تندیسه‌ای شده‌ام از ترس وسط تاریکی. خاطر جمع می‌شوم که اگر تندیس هم بودم، از پس این نره غول دیوانه برنمی‌آمدم. همین است که هست! بیژن را خبر می‌کنم. می‌آید. پرده را می‌زند عقب. پنجره را باز می‌گذارد. ساکت می‌نشیند لبه تخت. می‌گوید: «نباید بفهمد که ترسیده‌ایم!»

حالا یک تندیس و یک تندیسه هستیم که با هم می‌ترسیم. می‌گوید: «بخواب، می‌نشینم تا خوابت ببرد»

«داشتم کار می‌کردم»

«می‌نشینم تا کارت را تمام کنی»

یکی از کتاب‌ها را، از روی میز کنار تخت‌خواب برمی‌دارد و ورق می‌زند. صدای کوبیدن به آهنی‌ها و پارس سگ ادامه دارد. سرم را به کاغذها گرم می‌کنم. یک فریاد از حلق دیوانه حواسم را پرت می‌کند. سرم را می‌گیرم بالا و زل می‌زنم به بیژن. آرام سرش را از روی کتابی که می‌خواند بلند می‌کند. می‌گوید: «درباره چی می‌نویسی؟»

ترس از چشم‌های پف کرده‌اش پیداست. عکس پیکره مادر خدای باروری را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «باورت می‌شود قبل از میکل آنژ، یک مجسمه‌ساز دیگر ونوس را این شکلی ساخته باشد؟»

صدای چکه آب روی ماهی‌تابه کثیف از ظرفشویی می‌آید. بیژن کتاب را از دستم می‌گیرد و عکس تندیسه از پیکره را تماشا می‌کند. از شکم بزرگ و شانه‌های پهن و آویخته عکس می‌گویم. از پاهای کوتاه، تنه مدوّر و قلنبه و بی‌ریختش می‌گوید. می‌گوید: «ونوس را این‌جوری تصور می‌کرده!»

با هم اسم پیکرتراش را زیر عکس می‌خوانیم اتریشی بوده. صدای کوبیدن به آهنی‌ها قطع می‌شود. هنوز داریم به عکس نگاه می‌کنیم. از پشت کتاب‌خانه صدای باز و بسته شدن در می‌آید. می‌گویم: «رفت شوفاژخانه. الان فیوز را قطع می‌کند»

تاریک می‌شود. بیژن می‌گوید: «همان‌جا بشین! خسته می‌شود می‌رود پی کارش»

مدتی ساکت و بی‌حرکت می‌مانیم توی تاریکی.

«تا دو روز از ترک سیگارم می‌گذرد سر و کله‌اش پیدا می‌شود»

«اَه، سیگار چیه؟!»

حسابش را دارد که هفت ماه و چهارده روز است لب نزده به سیگار.

می‌رود از باجه نگهبانی چند مجتمع بالاتر برایم سیگار می‌خرد. هنوز خانه تاریک است و ساکت. وقت رفتن، قبل از این‌که در را ببندد، از پیاده‌رو می‌گوید هر ساعتی دیوانه برگشت دوباره بهش زنگ بزنم بیاید. خانه‌اش به این‌جا نزدیک است. دخترش نشسته پشت کامپیوتر، منتظر. تا پدرش نرود خانه، خوابش نمی‌برد. صبر می‌کنم تا صدای دور شدن اتومبیلش را بشنوم. دور می‌شود. صدای چکه آب توی ظرف‌های کثیف بیشتر می‌شود. فکر می‌کنم به این‌که بد نبود اگر کنتور آب را هم قطع می‌کرد که برق می‌آید. بیژن حالا باید رسیده باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم. حالا سگ از شوفاژخانه زوزه می‌کشد. تلویزیون فیلم «سکوت بره‌ها» را پخش می‌کند. «هاپکینز» شباهت غریبی دارد به پسر سرهنگ بی آن‌که «جودی فاستر» کمترین شباهتی داشته باشد به من. زن بالاخره تیرش را خلاص می‌کند به نقطه‌ای وسط تاریکی. به عکسی از هزاره اول پیش از میلاد نگاه می‌کنم. یک کاهن را کشیده‌اند یا حک کرده‌اند روی ته سنجاقی مفرغی. ته سنجاق را در لرستان پیدا کرده‌اند. کاهن در یک دست دم مار دارد و در دست دیگر نخل. اداره پلیس به جودی فاستر مدال می‌دهد. به کار بردن کاهنه به جای کاهن در عکس شماره ۵. پنج. کاهنه خدمت‌گذار در معبد ننه آناهیتا. مار و نخل در بین‌النهرین نشانه‌های باروری بوده‌اند. یادداشت می‌کنم. زن پلیس می‌رود روی سکو پشت تریبون، خوشحال و خندان. دیوانه شلنگ آب را گرفته روی نرده‌ها. دوباره خروس‌هایش را ول کرده توی حیاط خلوت تا سگ دنبال‌شان کند. به رفیق جیبی‌اش می‌گوید: «به تو مربوط نیست.» .«رَخج»، جایی است وسط ایران و هند شاید. یک کاهنه وسط یک رقص مذهبی است برای ریزش باران. «ببرس وتی» نام هندی آناهیتاست. «رخج»، نظر قاطع اشپیگل است. جودی فاستر، خوشحال و خندان، افتخار می‌کند به خودش که هاپکینز زنگ می‌کند به محل برگزاری مراسم. ریموت کنترل را از کنار تلفن برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش می‌کنم. کاهنه در هر دست شاخه نخلی دارد با دو حیوان درنده. چند تا گل دور و بر او نقش بسته است. (عکس شماره ۶) ببرس وتی در زبان فارسی نمی‌چرخد مگر در هزاره اول پیش از میلاد. یادداشت می‌کنم. پشت پرده روشن می‌شود. آبی. دوباره شیر آب را تا تَه باز گذاشته و رفته. آب شُر و شُر می‌کوبد روی زمین. بیژن قصه ایزد بانوها را باور می‌کند. قصه پسر سرهنگ را، نه.


 

نکبت

صحنه به صحنه هی به خودم می‌گفتم همین است. پس توقعی که یک طرفدار از نویسنده‌اش دارد همین است. زن گنده چه شادمان بود از این‌که نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش را تصادف کرده، زخمی و در حال مرگ‌، توی اتومبیل‌، خارج شهر، پیدا کرده‌. بهترین فرصت برای این‌که یک آدم عاشق‌، معشوق را بیاورد و بستری کند توی خانه خودش‌؛ برای تیمار خودش‌.

«هیچ بد نبود به خدا. داستان درستی بود.»

داستان را از کانال (mbc2) تماشا کرده بودم. ولی مگر تمام می‌شد؟ دی‌وی‌دی یا فیلم هم نبود که هی بچپانی توی دستگاه و عقب و جلو ببری و آن قدر تماشا کنی تا حالت را به هم بزند‌! mbc2 پیشنهاد محمود آ‌قا بود. در یکی از رفت و آمدهایش برای تنظیم دیش گفته بود: «آن کانالی که مرتب فیلم آمریکایی نشان می‌دهد به زبان اصلی.»

پسرم گفت‌: «اه‌! چطوری می‌تونی با این کادر‌بندی‌ها و پخش‌های غلط‌، فیلم تماشا کنی؟»

گفتم: «زبون اصلی که هست!»

گفت: «فیلم مال تماشا کردنه. مال خواندن و مطالعه نیست‌!»

و دوباره گیر داد به تکنیک پخش و به غلط بودن صفحه‌ی نمایش‌.

«کیفیت خوب فقط شفافیت تصویر نیست.»

دوباره گفت: «اون کارگردان بیچاره حتما از این‌که فیلم را scope گرفته هدفی داشته.»

می‌گفت تو این mbc2 آدم نصف ظرفیت‌های فیلم‌برداری را نمی‌بیند.

فکر کردم شاید برای همین است که داستان توی ذهنم تمام نمی‌شود. این‌که کسی عاشق نوشتن آدم باشد و تو را به خاطر نوشتنت دوست داشته باشد. به هر قیمتی.

پسرم گفت: «مشکل تو اینه که هر وقت فیلم نگاه می‌کنی، به هر قیمتی شده یک کاراکتر پیدا می‌کنی تا باهاش هم‌ذات‌پنداری کنی‌!»

ولی این مشکل‌، مشکل من نبود. مشکل همه‌ی داستان‌های دنیا همین است که بالاخره دم خروسی از متنش می‌زند بیرون و پرش می‌خورد به پر دامن یکی از مخاطب‌ها. شاید مشکل من این باشد که فی‌نفسه مخاطب هستم. مخاطب همه‌ی پدیده‌های خوب یا نکبت‌. حتی اگر خودم، یکی از آن نکبت‌هایش باشم. یا حتی خالق یا راوی یکی از آن‌ها. حتی اگر هیچ‌کدام از این حرف‌ها درست نباشد، هنوز هم که هنوز است‌، تردیدی ندارم که شخصیت نویسنده در فیلمmisery ، در آن خانه‌ی نکبت، تجربه‌ای را از سر گذراند که من در خانه‌ی خودم گذراندم. روی تختخواب خودم. و احتمالا تجربه‌ی من هم در کادریscope اتفاق افتاده بود که در ذهنم هیfull screen می‌شد و جزئیات صحنه گم می‌شد پشت کله‌ام. همین است. وقتی نویسنده باشی، یا هر کوفت دیگری که ممکن است تولید طرفدار کند‌، همین می‌شود که در کادر غلط صفحهmbc2 موقع پخشmisery اتفاق افتاد. خیلی باید نویسنده‌ی بد شانسی باشی که جز خودت فقط یک طرفدار داشته باشی‌. یک طرفدار نکبت که تو را کت‌بسته بخواهد برای خودش. راه‌های مختلفی وجود دارد. زن گنده‌یmisery اول نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش را شفا داد. دید که نه، نمی‌شود. اگر شفا پیدا کند، اگر پاهایش جان بگیرد، راه می‌افتد و می‌رود پی کارش. من هم شاید اگر جای آن زن بیمار و نکبت بودم، همین کار را می‌کردم.

ولی بدیش این بود که در آن متن، فقط می‌شد من جای آن نویسنده‌ی زخمی باشم. زن تا دید نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش دارد شفا پیدا می‌کند، فکر بکری به سرش زد. یک قند‌شکن بزرگ از آشپزخانه‌ی مرتبش آورد بالای بالین هنرمند محبوبش و کوبید روی استخوان‌های جوش‌خورده‌ی پاهای نویسنده‌ی بیچاره. دوباره خرد و خاکشیرش کرد تا دوباره فرصتی داشته باشد برای تیمار بیمار محبوبش. باید مراقب بود. باید اول مراقب باشی نویسنده نشوی. اگر شدی باید مواظب باشی محبوب نشوی. اگر محبوب شدی باید مواظب باشی مریض نشوی. اگر مریض شدی باید مواظب باشی قبل از آن‌که آن شیفته‌ترین طرفدارت خرد و خاکشیرت کند، شفا پیدا نکنی.

پسرم گفت: «تو راست راستی دلت می‌خواد دوباره این فیلمو، از همینmbc2 ، نگاه کنی؟»

یکی از بالشتک‌های روی کاناپه را برداشتم پرت کردم بغلش. کوسن را چسباند روی صورتش تا بتواند با صدای بلند به من بخندد و از پشت صدا خفه کن بگوید: «‌چطور سرکلاس‌هات هی سر پاراگراف‌بندی و ویرگول و نقطه و صفحه‌بندی و رسم‌الخط و این چیزا به این کارآموزهای بی‌گناهت غر می‌زنی، بعد می‌شینی ازmbc2 فیلم نگاه می‌کنی؟»

طرح از سید محسن امامیانداشت کوسن راslow motion از بالای پیشانیش می‌کشید پایین. لبه‌ی کوسن را زیر چشم‌هایش نگه داشت. مدتی از همان کادری که برای چشم‌هایش درست کرده بود نگاهم کرد. همان‌طوری ماند تا مطمئن شود از حرف‌هایش ناراحت نشده‌ام و دارم به آن فکر می‌کنم.

گمانم فهمید دارم سعی می‌کنم آن طرفدار عبد و عبید و سینی به دست را در نظر نیاورم‌، مبادا دوباره آن آب‌ریزش نکبت بینی شروع شود. حالا دیگر من هم مثل مرد نویسنده‌ی فیلم misery، هر وقت می‌بینم که کسی پیش‌بند بسته و با یک سینی سوپ داغ می‌آید طرفم‌، خوف برم می‌دارد. یاد آن غلام دیوانه‌ای می‌افتم که در نقش طرفداری عبد و عبید‌، بقایش به بیماری من و تیمار از آن بند بود.

«‌واله‌ای که توانست برای شفای خودش‌، گربه‌های ولگرد را جایگزین من کند‌، بحمدا… !»

باید مراقب بود. هر طرفداری با سینی می‌آید طرفت، باید شیدایی باشد که داروهای کنار کاسه‌ی سوپش، هرچه باشد، جنس همان افیونی است که می‌تواند هر محبوبی را کنار هر مجنونی حفظ کند تا ابد!

چه بهتر که نویسنده نباشی تا طرفدار دو آتشه و احتمالا گداخته به جای تو به گربه‌هایش غذا بدهد. به پسرم گفتم: «‌هیچ می‌دانی با چه جدیتی دنبال روان‌پزشک می‌گردد برای گربه‌هایش؟»

«خیالی نیست. بگذار بگردد. توی صفحه mbc2 پیدایش نمی‌کند.»


 

نقد مجموعه داستان «من دختر نیستم»

یک داستان خوب چه چیزی دارد که می‌تواند عنوان خوب بودن به خود بگیرد؟ یا اصلا چه جوری می‌توان به یک اثر هنری عنوان خوب بودن داد. شاید در یک جمله بگویند اثر هنری خوب باید مؤلفه‌ها و عناصر آن هنر را به صورت کامل داشته باشد، ولی ممکن است در یک داستان یا هر اثر دیگر عناصر خیلی عالی در کنار هم قرار گیرند، پرداخت خوبی هم داشته باشند و نویسنده تمام تلاش خود را برای هر چه کاملتر کردن ساختار اثر به کار گیرد و در نزد منتقدان آن رشته هم مورد قبول واقع شود ولی نتوان گفت «این اثر خوب است» یا «اثر تاثیر گذار است» پس نکته کجاست؟ مجموعه داستان « من دختر نیستم» یکی از آن آثاری است که خواننده را دنبال خود می‌کشد. خواننده حرفه‌ای وقتی که داستان‌های مجموعه را تجزیه و تحلیل می‌کند، می‌بیند، در عناصر، هیچ خللی نیست. فضاها و شخصیت‌ها، جملگی بکرند و ناب. خوب این خصیصه را داستان نویسان حرفه‌ای نیز رعایت می‌کنند. ولی به تعبیر یکی از اساتید قصه‌نویسی معاصر، این داستان‌ها را باید با گریس مصرف کرد، یعنی نویسنده، یک کار هنری انجام نمی‌دهد، بلکه دچار تکنیک زدگی می‌شود. در این مجموعه چیزی است که خواننده را به لذت بردن و ادامه دادن وا می‌دارد. بعد از خوانش اولیه، همواره از خودم سوال می‌کردم که چه عاملی باعث شده این چنین شود؟ بعد از تامل دوباره، به این نتیجه رسیدم که چند چیز در این مجموعه ۱۰۷ صفحه‌ای وجود دارد که باعث تمایز و تشخص و از همه مهمتر جذابیت اثر شده است. در این نوشته به اختصار به این عوامل می‌پردازیم: اساسا هر اثر هنری یک نوع روایت از این هستی، یا یک هستی روایت شده است. بنابراین اگر خالق اثر به این مؤلفه توجه نداشته باشد. اثری ناقص الخلقه خلق خواهد کرد. اولین ویژگی یک روایت خوب سر راست بودن و عدم پیچیدگی کاذب است. روایت د رواقع بیان داستان است که اگر بی‌دلیل پیچیده و مبهم شود، خواننده را سردرگم می‌کند و او بعد از چند سطر یا پاراگراف اثر را رها می‌کند. متاسفانه ابهام بدون دلیل در روایت‌ داستان امروز، که به بهانه مدرن یا پست مدرن بودن انجام می‌شود، باعث شده مخاطب همواره از داستان گریزان باشد. داستان «ماریاس» که اولین داستان مجموعه است، به دلیل روایت ساده و سرراست و در عین حال هنری‌ بسیار گیراست. حال اگر این روایت ناهموار شود، با وجود طرح نسبتا پیچیده، خواننده فقط سردرگم می‌شود. سرراست بودن روایت یک بحث است، لغزندگی آن یک بحث دیگر. این مجموعه در عین روانی بسیار لغزنده و جذاب است.(گفت: «تا این جیرجیرک را پیدا نکنی، نکشی نمی‌ذارم از اینجا بری بیرون» نسرین گفت:«جیرجیرک آدم نمی‌خوره» گفتم:« صداش خیلی قشنگه» ) این شروع داستان صریحانه بود. شروعی لغزنده که خواننده را به دل حادثه می‌کشاند، تا احساس ملال نکند. نکته دیگر که باز در ذیل روایت می‌توان مطرح کرد زبان سلیس و تراش خورده نویسنده است. نویسنده خیلی بی‌تکلف و درعین حال با زبانی جاندار و زنده‌ می‌نویسد. به نظر می‌رسد نویسنده خود دریافت و تجربه‌ی عمیق از حال وهوای داستان ها دارد. حال و هوای زن جهان سومی در دنیای مدرن،در این مجموعه از این جهت جذاب است که کمتر روایت شده وبا تامل و دغدغه گزینش شده. برای مثال در آخرین داستان مجموعه (من دختر نیستم) تقابل دو زن را که یکی به سنت تعلق دارد و آن دیگری به عالم مدرن. می‌بینیم. علی‌رغم تقابل ظاهری، زن‌ها با هم همدلی دارند. به عبارتی هم دیگر را درک می‌کنند. که مبین این حقیقت برای خواننده است، که باید بارقه‌های انسانی را از روابط آدم ها بیرون کشید و آن‌ها را برجسته کرد. در واقع انسان، انسان است. ولواینکه ازحیث سواد و ظاهر با هم مختلف باشند. آنچه در این کتاب قابل ستایش است این است که نویسنده برای مشکلات زنان روضه‌های رومانتیک نمی‌خواند، بلکه، دنبال روایتی کاملا حسی و عمیق می‌گردد. و کاری می‌کند که مخاطب آن فضاها را حس کند و در آن فرو رود.بالاخره مجموعه «من دختر نیستم» را می‌توان یک منشور فرض کرد که از زوایای گونه‌گون به حقیقت زن معاصر ایرانی می‌پردازد. و با خواندن آن روزنه‌هایی برای شناخت زن امروزی باز می‌شود.